یه سلام گرم زمستونی
امتحانها تموم شد و از این به بعد روال هرروز پست گذاری برمیگرده
امید است که با حمایت و دلگرمی هاتون رمان رو به بهترین شکل تموم کنم
این شما و این پست جدید.
دستی به چشمهام کشیدم تا نماشک از بین بره. ادامه دادم:
- حرفها مفت بود؟ قبول. حرکت آخرت چی؟ مفت نبود. اون زیادی میارزید. مگه نه؟
چشمهاش رو روی هم فشرد. گفت:
- کی بهت گفت بیای پشت ویلا؟
جواب دادم:
- چه فرقی میکنه؟
- اگه فرق نمیکرد نمیپرسیدم.
با اخم گفتم:
- میخوای به کجا برسی؟ به اینکه سام و هلیا دست به یکی کردن که تو رو پیش من خراب کنن؟ مثلا چه چیزی بهشون میرسه؟
نگاهی به پشت سر انداخت و نزدیکم شد و آروم گفت:
- چی بهشون میرسه؟ تو بیخیال من میشی و هلیا با آرامش بیشتری بهم نزدیک میشه. سام هم که...
به مسخره ادامه داد:
- علاقهی شدید قلبی به شما داره به هدفش نزدیکتر میشه.
با چشمهای گرد دستم رو جلوش گرفتم و گفتم:
- واستا واستا! معلوم هست چی میگی؟
- نفهمیدی؟ نگو که نفهمیدی؛ چون از تو بعیده. دیگه از سام ضایعتر که پیدا نمیشه.
اخم کردم. چیزی که شنیده بود رو نمیتونستم هضم کنم. چه علاقهای؟ چه کشکی؟ من و سام حتی صحبت کردن معمولیمون هم با جروبحث بود. این اصلا امکان نداره. باز ایمان مخش عیب پیدا کرده و برای گندی که زده داره بهانهتراشی میکنه!
رو ازش گرفتم و گفتم:
- ایمان بزرگ شو. چرا میخوای با اتهام به دیگران، گـ ـناه خودت رو کوچیک جلوه بدی؟
بازوم رو گرفت و کشید و با صدایی که از خشم میلرزید، گفت:
- من نمیخوام خودم رو بیگـ ـناه جلوه بدم. خودم خوب میدونم که چهاشتباه بزرگی کردم که به هلیا اجازه دادم پا به دنیام بذاره؛ اما تو من رو باور نداری. فکر میکنی چرت میگم؟ برو از شاهرخ بپرس. نه! از جیکوب و دیاکو بپرس که حرفشون پیشت ارزش داره. سام و هلیا هر دو جادوگرن. قبل از اینکه وارد گروه بشن هزارتا گند زدن. نریمان واردشون کرد؛ چون به قدرتشون احتیاج داشت. حالا با اون هزار تا گندی که زدن این بلایی که سر زندگی من و تو آوردن بهنظرت کار سختیه؟
پلکی زدم و به چشمهاش که قرمز شده بود نگاه کردم. گفتم:
- مثلا چه گندهایی زدن؟
چشمهاش رو روی هم فشرد و گفت:
- پاشو.
گیج نگاهش کردم. دوباره گفت:
- یه لحظه بلند شو.
از جام بلند شدم. بلند شد و از صندوق بالای سر، کیف دستیش رو برداشت و سر جاش برگشت. بیحرف کنارش نشستم و منتظر بهش خیره شدم. لپتاپش رو درآورد و روشن کرد. وارد فایلی شد و عکسهایی رو نشونم داد.
- این دختر که میبینی به خاطر پول زیادی که همسایهشون داده بختش توسط سام بسته شده و تا آخر عمر باز نمیشه.
عکس دیگهای آورد و گفت:
- این پسر به خاطر اینکه به هلیا نگاه نمیکرده الان توی تیمارستان بستریه!
شوکه به صورتش خیره شدم. بیتوجه عکس دیگهای رو باز کرد و گفت:
- این دونفر عاشق همدیگه بودن و توی فامیلشون یه اسطورهی عشق محسوب میشدن و سام زحمت بههم ریختن زندگیشون و طلاقشون رو کشیده.
برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- بسه یا بازم بگم؟
لبم رو به دندون گرفته بودم و به صورتش خیره شدم. اعتراف میکنم که هیچی از بچهها نمیدونم. اعتراف میکنم که میترسم از آیندهی پیش روم. میترسم که هرلحظه خنجرشون از پشت توی قلبم بشینه! نمیدونستم به ایمان چی بگم. یعنی نمیتونستم درک کنم و به خودم بقبولونم که ایمان اصلا مقصر نیست.
چشمهام رو با دست ماساژ دادم و گفتم:
- تمام حرفهات قبول؛ اما ایمان بفهم. نمیتونم به خودم بقبولونم که تو هیچ تقصیری نداشتی. نمیتونم اون صحنههایی که دیدم رو فراموش کنم. قلب شکستهم دیگه بند نمیخوره.
ناامید به چشمهام خیره شده بود. ادامه دادم:
- باور کن صحبت درموردش بیفایدهست.
با چشمهای غمگینش جیگرم رو میسوزوند. گفت:
- عمل چی؟ همهچیز رو درست کنم چی؟ اگه قلبت رو درست کنم چی؟
قطره اشکی از چشمم چکید.
زمزمه کردم:
- من به زمان احتیاج دارم. بهم فرصت بده.
***
امتحانها تموم شد و از این به بعد روال هرروز پست گذاری برمیگرده
امید است که با حمایت و دلگرمی هاتون رمان رو به بهترین شکل تموم کنم
این شما و این پست جدید.
دستی به چشمهام کشیدم تا نماشک از بین بره. ادامه دادم:
- حرفها مفت بود؟ قبول. حرکت آخرت چی؟ مفت نبود. اون زیادی میارزید. مگه نه؟
چشمهاش رو روی هم فشرد. گفت:
- کی بهت گفت بیای پشت ویلا؟
جواب دادم:
- چه فرقی میکنه؟
- اگه فرق نمیکرد نمیپرسیدم.
با اخم گفتم:
- میخوای به کجا برسی؟ به اینکه سام و هلیا دست به یکی کردن که تو رو پیش من خراب کنن؟ مثلا چه چیزی بهشون میرسه؟
نگاهی به پشت سر انداخت و نزدیکم شد و آروم گفت:
- چی بهشون میرسه؟ تو بیخیال من میشی و هلیا با آرامش بیشتری بهم نزدیک میشه. سام هم که...
به مسخره ادامه داد:
- علاقهی شدید قلبی به شما داره به هدفش نزدیکتر میشه.
با چشمهای گرد دستم رو جلوش گرفتم و گفتم:
- واستا واستا! معلوم هست چی میگی؟
- نفهمیدی؟ نگو که نفهمیدی؛ چون از تو بعیده. دیگه از سام ضایعتر که پیدا نمیشه.
اخم کردم. چیزی که شنیده بود رو نمیتونستم هضم کنم. چه علاقهای؟ چه کشکی؟ من و سام حتی صحبت کردن معمولیمون هم با جروبحث بود. این اصلا امکان نداره. باز ایمان مخش عیب پیدا کرده و برای گندی که زده داره بهانهتراشی میکنه!
رو ازش گرفتم و گفتم:
- ایمان بزرگ شو. چرا میخوای با اتهام به دیگران، گـ ـناه خودت رو کوچیک جلوه بدی؟
بازوم رو گرفت و کشید و با صدایی که از خشم میلرزید، گفت:
- من نمیخوام خودم رو بیگـ ـناه جلوه بدم. خودم خوب میدونم که چهاشتباه بزرگی کردم که به هلیا اجازه دادم پا به دنیام بذاره؛ اما تو من رو باور نداری. فکر میکنی چرت میگم؟ برو از شاهرخ بپرس. نه! از جیکوب و دیاکو بپرس که حرفشون پیشت ارزش داره. سام و هلیا هر دو جادوگرن. قبل از اینکه وارد گروه بشن هزارتا گند زدن. نریمان واردشون کرد؛ چون به قدرتشون احتیاج داشت. حالا با اون هزار تا گندی که زدن این بلایی که سر زندگی من و تو آوردن بهنظرت کار سختیه؟
پلکی زدم و به چشمهاش که قرمز شده بود نگاه کردم. گفتم:
- مثلا چه گندهایی زدن؟
چشمهاش رو روی هم فشرد و گفت:
- پاشو.
گیج نگاهش کردم. دوباره گفت:
- یه لحظه بلند شو.
از جام بلند شدم. بلند شد و از صندوق بالای سر، کیف دستیش رو برداشت و سر جاش برگشت. بیحرف کنارش نشستم و منتظر بهش خیره شدم. لپتاپش رو درآورد و روشن کرد. وارد فایلی شد و عکسهایی رو نشونم داد.
- این دختر که میبینی به خاطر پول زیادی که همسایهشون داده بختش توسط سام بسته شده و تا آخر عمر باز نمیشه.
عکس دیگهای آورد و گفت:
- این پسر به خاطر اینکه به هلیا نگاه نمیکرده الان توی تیمارستان بستریه!
شوکه به صورتش خیره شدم. بیتوجه عکس دیگهای رو باز کرد و گفت:
- این دونفر عاشق همدیگه بودن و توی فامیلشون یه اسطورهی عشق محسوب میشدن و سام زحمت بههم ریختن زندگیشون و طلاقشون رو کشیده.
برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- بسه یا بازم بگم؟
لبم رو به دندون گرفته بودم و به صورتش خیره شدم. اعتراف میکنم که هیچی از بچهها نمیدونم. اعتراف میکنم که میترسم از آیندهی پیش روم. میترسم که هرلحظه خنجرشون از پشت توی قلبم بشینه! نمیدونستم به ایمان چی بگم. یعنی نمیتونستم درک کنم و به خودم بقبولونم که ایمان اصلا مقصر نیست.
چشمهام رو با دست ماساژ دادم و گفتم:
- تمام حرفهات قبول؛ اما ایمان بفهم. نمیتونم به خودم بقبولونم که تو هیچ تقصیری نداشتی. نمیتونم اون صحنههایی که دیدم رو فراموش کنم. قلب شکستهم دیگه بند نمیخوره.
ناامید به چشمهام خیره شده بود. ادامه دادم:
- باور کن صحبت درموردش بیفایدهست.
با چشمهای غمگینش جیگرم رو میسوزوند. گفت:
- عمل چی؟ همهچیز رو درست کنم چی؟ اگه قلبت رو درست کنم چی؟
قطره اشکی از چشمم چکید.
زمزمه کردم:
- من به زمان احتیاج دارم. بهم فرصت بده.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: