کامل شده رمان نابودگری از نسل باد(جلد دوم شکست ناپذیر) | elahe-mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از روند داستان راضی هستین و دوست دارید آخر رمان چطور تموم بشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    106
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
یه سلام گرم زمستونی
امتحانها تموم شد و از این به بعد روال هرروز پست گذاری برمیگرده
امید است که با حمایت و دلگرمی هاتون رمان رو به بهترین شکل تموم کنم
این شما و این پست جدید.


دستی به چشم‌هام کشیدم تا نم‌اشک از بین بره. ادامه دادم:
- حرف‌ها مفت بود؟ قبول. حرکت آخرت چی؟ مفت نبود. اون زیادی می‌ارزید. مگه نه؟
چشم‌هاش رو روی هم فشرد. گفت:
- کی بهت گفت بیای پشت ویلا؟
جواب دادم:
- چه فرقی می‌‌کنه؟

- اگه فرق نمی‌کرد نمی‌پرسیدم.
با اخم گفتم:
- می‌‌خوای به کجا برسی؟ به این‌که سام و هلیا دست به یکی کردن که تو رو پیش من خراب کنن؟ مثلا چه چیزی بهشون می‌‌رسه؟
نگاهی به پشت سر انداخت و نزدیکم شد و آروم گفت:
- چی بهشون می‌‌رسه؟ تو بی‌خیال من میشی و هلیا با آرامش بیشتری بهم نزدیک میشه. سام هم که...
به مسخره ادامه داد:

- علاقه‌ی شدید قلبی به شما داره به هدفش نزدیک‌تر میشه.
با چشم‌های گرد دستم رو جلوش گرفتم و گفتم:
- واستا واستا! معلوم هست چی میگی؟

- نفهمیدی؟ نگو که نفهمیدی؛ چون از تو بعیده. دیگه از سام ضایع‌تر که پیدا نمیشه.
اخم کردم. چیزی که شنیده بود رو نمی‌تونستم هضم کنم. چه علاقه‌ای؟ چه کشکی؟ من و سام حتی صحبت کردن معمولیمون هم با جروبحث بود. این اصلا امکان نداره. باز‌ ایمان مخش عیب پیدا کرده و برای گندی که زده داره بهانه‌تراشی می‌‌کنه!

رو ازش گرفتم و گفتم:‌
- ایمان بزرگ شو. چرا می‌‌خوای با اتهام به دیگران، گـ ـناه خودت رو کوچیک جلوه بدی؟
بازوم رو گرفت و کشید و با صدایی که از خشم می‌‌لرزید، گفت:
- من نمی‌خوام خودم رو بی‌گـ ـناه جلوه بدم. خودم خوب می‌‌دونم که چه‌اشتباه بزرگی کردم که به هلیا اجازه دادم پا به دنیام بذاره؛ اما تو من رو باور نداری. فکر می‌‌کنی چرت میگم؟ برو از شاهرخ بپرس. نه! از جیکوب و دیاکو بپرس که حرفشون پیشت ارزش داره. سام و هلیا هر دو جادوگرن. قبل از این‌که وارد گروه بشن هزارتا گند زدن. نریمان واردشون کرد؛ چون به قدرتشون احتیاج داشت. حالا با اون هزار تا گندی که زدن این بلایی که سر زندگی من و تو آوردن به‌نظرت کار سختیه؟
پلکی زدم و به چشم‌هاش که قرمز شده بود نگاه کردم. گفتم:
- مثلا چه گندهایی زدن؟
چشم‌هاش رو روی هم فشرد و گفت:

- پاشو.
گیج نگاهش کردم. دوباره گفت:
- یه لحظه بلند شو.
از جام بلند شدم. بلند شد و از صندوق بالای سر، کیف دستیش رو برداشت و سر جاش برگشت. بی‌حرف کنارش نشستم و منتظر بهش خیره شدم. لپ‌تاپش رو درآورد و روشن کرد. وارد فایلی شد و عکس‌هایی رو نشونم داد.
- این دختر که می‌‌بینی به خاطر پول زیادی که همسایه‌شون داده بختش توسط سام بسته شده و تا آخر عمر باز نمیشه.

عکس دیگه‌ای آورد و گفت:
- این پسر به خاطر این‌که به هلیا نگاه نمی‌کرده الان توی تیمارستان بستریه!
شوکه به صورتش خیره شدم. بی‌توجه عکس دیگه‌ای رو باز کرد و گفت:
- این دونفر عاشق هم‌دیگه بودن و توی فامیلشون یه اسطوره‌ی عشق محسوب می‌‌شدن و سام زحمت به‌هم ریختن زندگیشون و طلاقشون رو کشیده.
برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- بسه یا بازم بگم؟

لبم رو به دندون گرفته بودم و به صورتش خیره شدم. اعتراف می‌‌کنم که هیچی از بچه‌‌ها نمی‌دونم. اعتراف می‌‌کنم که می‌‌ترسم از آینده‌ی پیش روم. می‌‌ترسم که هرلحظه خنجرشون از پشت توی قلبم بشینه! نمی‌دونستم به‌ ایمان چی بگم. یعنی نمی‌تونستم درک کنم و به خودم بقبولونم که‌ ایمان اصلا مقصر نیست.
چشم‌هام رو با دست ماساژ دادم و گفتم:
- تمام حرف‌هات قبول؛ اما‌ ایمان بفهم. نمی‌تونم به خودم بقبولونم که تو هیچ تقصیری نداشتی. نمی‌تونم اون صحنه‌‌هایی که دیدم رو فراموش کنم. قلب شکسته‌م دیگه بند نمی‌خوره.
ناامید به چشم‌هام خیره شده بود. ادامه دادم:
- باور کن صحبت درموردش بی‌فایده‌ست.
با چشم‌های غمگینش جیگرم رو می‌‌سوزوند. گفت:
- عمل چی؟ همه‌چیز رو درست کنم چی؟ اگه قلبت رو درست کنم چی؟

قطره‌ اشکی از چشمم چکید.
زمزمه کردم:
- من به زمان احتیاج دارم. بهم فرصت بده.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نریمان
    برگشتم و سوالی به لمانریز نگاه کردم.
    با حالتی غیرعادی نگاهم کرد و گفت:
    - جلسه داریم. بیا چادر نارسوس.
    پشت سرش حرکت کردم. تلاش بی‌وقفه‌م برای پیدا کردن الینا بی‌فایده بود. این‌طور که معلومه الینا نمی‌خواد به اون قسمت از ذهنش که جادو بهش مغلوبه وارد بشه و تلاش‌‌های من بی‌نتیجه‌ست. باید با سام یا هلیا ارتباط برقرار کنم. نگاهم به هفت فرمانده که دور آتش نشسته بودن افتاد.
    با تعارف نارسوس به این‌که بشینم نزدیکیشون نشستم. روی سام اصلا نباید حساب کنم؛ چون صددرصد از دهنش درمیره و نقشه‌م رو به باد میده. چرا با‌ ایمان در ارتباط نباشم؟ صدای نارسوس از فکر خارجم کرد.
    - اون خوشه‌ی ستاره‌ای رو فراموش کنید. قریب به 10 روز دیگه زمان دقیق اجرای نقشه‌مونه. لشکرتون رو سروسامون بدید. نمی‌خوام هیچ اتفاق و شورشی توی لشکر‌هاتون بشه. و نکته مهم دیگه اینه که دونفرتون باید داوطلب بشید و دنبال نابودگر بگردید. نمی‌خوام حالا که همه‌چیز روبه‌راهه یه دختر کوچولو سد راهم بشه و نقشه‌‌های چند ساله‌ام رو بهم بریزه. زنده‌اش رو می‌‌خوام؛ چون با‌هاش کار‌های زیادی دارم.

    نگاهی به همه انداخت و روی من مکث کرد:
    - رایبد! ازت می‌‌خوام دونفر رو انتخاب کنی و دنبال نابودگر بگردی. مطمئنم موفق میشی.
    مردد نگاهم رو به زمین دوختم. فکر می‌‌کنم الان بهترین تصمیم اینه که خودم بگردم دنبالش، در غیر این‌صورت پیداش می‌‌کنن و نقشه‌‌هامون نقش بر آب میشه.

    سرم رو بالا آوردم و گفتم:
    - بسیار خب. نفرات انتخابیم رو بعدا بهت اعلام می‌‌کنم.
    قهقه‌ی مسـ*ـتانه‌ای سر داد و دستور داد گوشت بریون شده رو بیارن. از جام بلند شدم. اصلا دلم نمی‌خواست که با‌هاشون همسفره بشم و به قولی نمک‌گیرشون شم. همین مونده نمک‌گیر اجنه بشم! به طرف مسیر بین چادرها، حرکت کردم. تا جایی که می‌‌تونم باید دست و پا چلفتی‌‌ترین و خنگ‌‌ترینشون رو انتخاب کنم تا نتونن از ردگم کنی‌‌هام مطلع بشن.
    یه مرتبه جلوی چشمم دو نفرشون به هم برخورد کردن و به شکل مسخره‌ای یکیشون پخش زمین شد. بلند شد و با تته‌پته از طرف مقابلش عذر خواهی کرد. سر به آسمون بلند کردم و لبخند پررنگی زدم.

    نزدیک رفتم و گفتم:
    - برای انجام ماموریتی بهت احتیاج دارم.
    اون که از توجه من به خودش خوشحال شده بود، با لحن شادی گفت:
    - برای خدمتگزاری حاضرم.
    اخمی کردم و گفتم:
    - منتظر باش تا خبرت کنم.
    می‌دونستم اون‌قدر کودن هست که کسی با‌هاش کاری نداره و از توجه من این‌قدر خوشحاله که خودش دنبالم می‌‌گرده و نیازی نیست من پِی‌اش بگردم.
    ایستادم و عقب‌گرد کردم. نگاهی به صورت شادش انداختم. می‌‌تونم اعتراف کنم که قیافه‌ش از تمام اجنه‌ای که تاحالا دیدم قابل تحمل‌تره.

    - اسمت چیه؟
    سرش رو خم کرد و گفت:

    - آیِنس(Ayens).
    اخمی کردم و گفتم:
    - دوستی چیزی داری که مثل خودت باشه؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - از چه لحاظی مثل خودم باشه؟

    نخواستم ضایعش کنم تا از همکاری با‌هام پشیمون نشه.
    گفتم:
    - مثل خودت کسی با‌هاش کاری نداشته باشه.
    خوشحال گفت:
    - خواهرم تیجا(Tija).
    راه افتادم و گفتم:
    - می‌‌خوام ببینمش.
    این نهایت خوش‌شانسی من رو می‌‌رسونه که نمی‌خواد دیگه دنبال کسی بگردم. تا موقعی که برسیم کلی حرف زد و فهمیدم که پرحرفی فقط مختص آدم‌ها نیست و جن پرحرف هم داریم.
    دست توی جیب ایستادم و به صحنه‌ی روبه‌روم خیره شدم. فرق نمی‌کنه کجای دنیا و بین چه موجوداتی باشی، همه جای دنیا یک رنگه. حتی جن‌‌ها هم هم‌دیگه رو مسخره می‌‌کنن!
    دور یک جن دختر رو چند جن گرفته بودن و بین خودشون حرف می‌زدن و بهش می‌‌خندیدن. نگاه ترحم‌آمیزی بهش انداختم. متوجه عصبانیت آینس شدم. نیشخندی زدم. این یکی از آینس هم چلفتی‌تره!
    به‌طرفشون راه افتادم. به محض دیدنم به‌طرفم برگشتن و سر‌هاشون رو زیر انداختن. لباس رزمی به جنس مفرغ که به دست خود نارسوس تنم شده بود، نسبت به بقیه اجنه متمایزم کرده بود و می‌‌تونستن بفهمن که یکی از بزرگ‌ها به حساب میام! زیرچشمی به زره نقره‌ایم نگاهی انداختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سر بلند کردم و نگاه تاسف‌باری بهشون انداختم.
    با صدایی معمولی گفتم:
    - برید سرکارتون.
    به سرعت از کنارم گذشتن. آینس به طرف خواهرش رفت و دستش رو گرفت و بلندش کرد. خوشحال زیر گوشش چیزی گفت.
    تیجا جلو اومد و سر تعظیم خم کرد.

    چرخیدم و به‌طرف خیمه‌ی نارسوس حرکت کردم. آینس خودش رو به کنارم رسوند و پرسید:
    - اربـاب کجا میریم؟
    بدون این‌که نگاهش کنم، گفتم:

    - پیش نارسوس.
    خوشبختانه این‌دفعه زیاد پرحرفی نکرد و دنبالم راه اومدن. هنوز دور آتش نشسته و درحال صحبت و خنده بودن. خاک بر سر شادتون! یادم نمیاد من یا الینا همچین فضای شادی رو برای گروه ایجاد کرده باشیم. با این حساب فقط زندگی رو برای خودمون زهر کردیم!
    نارسوس با دیدنم سری تکون داد تا جلوتر برم.

    پشت شعله‌ی آتش ایستادم و گفتم:
    - تیجا و آینس من رو توی پیدا کردن نابودگر همراهی می‌‌کنن.
    نگاهی به آینس و تیجا انداخت. متوجه نگاه تمسخرآمیز فبیلس و اُمیس شدم. اصلا نگاهشون برام مهم نبود. مهم نقشه‌ای بود که باید اجرا می‌‌کردم.

    با لحن منزجری پرسید:
    - دست و پا چلفتی‌تر از این‌ها نمی‌تونستی پیدا کنی؟
    نیشخندی زدم و جواب دادم:

    - اگه قراره لشکر تو برای فتح آسمان همراه تو باشن باید از دست و پا چلفتی‌‌ها فرمانده بسازی.
    و این تعجب و تحسینش کاملا طبیعی بود؛ چون من از نقطه ضعفش، که همون مغز معیوبش باشه استفاده می‌‌کردم.

    دستی برام زد و گفت:
    - برو رایبد. بدون نابودگر برنگرد.
    نگاه بی‌تفاوتی انداختم و جواب دادم:
    - برگشتن یا برنگشتن من توی شرایط عهدنامه نبوده و نیست.
    خنده‌ی مسخره‌ای کرد و با دست‌ اشاره کرد که برم. با قدم‌‌های محکم ازش دور شدم. من هی این موجود رو جلوی افرادش ضایع می‌‌کردم و اگه بهم احتیاج نداشت، زنده زنده من رو می‌‌خورد. از چادر نارسوس دور شده بودیم. ایستادم. حالا باید الکی دور دنیا رو بگردم، توی اولین فرصت هم با‌ ایمان ارتباط برقرار کنم. برگشتم و نگاهی به چهره‌ی شادِ آینس و تیجا انداختم.

    ****

    الینا
    مثل این‌که ما کلا به شرایط سخت عادت کردیم. یعنی من خودم واقعا عادت کردم. به این‌که از 24 ساعت فقط 2 ساعت بخوابم. یک ساعتی میشه که روی صندلی‌‌های فرودگاه آتاتورک استانبول خشک شدیم. نه می‌‌تونیم بخوابیم نه می‌‌تونیم چشم‌هامون رو از خستگی باز نگه داریم. سرم رو چرخوندم و به ارشیا که سرش رو شونه‌م گذاشته و خوابیده بود، نگاه کردم. لبخندی زدم. نگاه از چهره‌ی آرومش گرفتم و به بقیه خیره شدم. فرامرز کنار‌ اشکان نشسته بود و درحال صحبت بودن. آوینا، آئیل و دیاکو کنار هم نشسته بودن و به ظاهر خواب بودن. هلیا، سام و شاهرخ کنار هم بودن و با چشم‌های بسته حرف می‌زدن. بهاره سرش توی لپ‌تاپش بود و با دقت چیزی رو می‌‌خوند و ندا هم همراهیش می‌‌کرد. نگاهم روی جیکوب که کلافه قدم می‌زد ثابت موند. اون هیچ‌وقت به خواب نیاز نداره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دستی به چشم‌هام کشیدم. به لیوان پلاستیکی که توش چای بود و جلوم گرفته شده بود، نگاه کردم. سرم رو بالا آوردم و به‌ ایمان که سینی‌ای پر از چای دستش بود خیره شدم. تشکری زیر لب کردم و لیوان رو از دستش گرفتم. نگاهی به ساعت که عدد 7 رو نشون می‌‌داد، انداختم. از تهران تا استانبول تقریبا دو ساعت و نیم توی راه بودیم. حدود 8 ساعت دیگه تا پرواز بعدیمون به اسلو مونده. وای خدا تا 8 ساعت دیگه از بدن درد می‌‌میرم! تازه 5 ساعت تا اسلو هم روی هواییم. نفس خسته‌ای کشیدم و لیوان چای رو سرکشیدم.
    داغیش گلوم رو سوزوند. لیوان رو پایین نگه داشتم. سرم رو بلند کردم و با‌ ایمان چشم تو چشم شدم. من از این چشم تو چشم شدن‌ها بیزارم؛ چون چشم ارتباطی قوی با دل داره و باعث لرزشش میشه. به حرف‌های یک ساعت پیشمون فکر کردم. یعنی این فرصت دادن‌ ایمان بهم همه‌چیز رو درست می‌‌کنه؟ نمی‌دونم. باید فکر کنم. لااقل تا موقعی که هلیا و سام باشن هیچ امکان نداره که افکارم درمورد‌ ایمان مثبت باشه.
    حواسم به بهاره که با هیجان کنارم نشست پرت شد.

    نگاهم کرد و گفت:
    - یه خبر بد.
    لب‌هام رو روی هم فشردم و گفتم:
    - چی؟
    لبش رو گزید و یه نفس عمیق کشید. یعنی این خبر این‌قدر بده؟ نکنه نارسوس حمله‌اش رو شروع کرده؟

    - نارسوس نریمان رو مامور کرده تا دنبالت بگرده و پیدات کنه.
    آروم‌تر ادامه داد:
    - گفته زنده‌ات رو می‌‌خواد.
    به چشم‌هاش خیره شدم. لب‌هام کش اومد و پوزخندی روش نشست.

    گفتم:
    - بذار بگرده. اگه می‌‌تونه پیدام کنه.
    ندا نگران گفت:
    - اما الینا...
    تیز نگاهش کردم و گفتم:
    - بذار بیاد. اون خودش می‌‌دونه که اگه چشمم بهش بیفته، چه بلایی سرش میاد.

    جیکوب نزدیکم شد و کلافه گفت:
    - الینا باید چیزی رو بهت بگم.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - خب بگو!
    دستی به صورتش کشید و گفت:
    - هلیا و سام دارن دنبال نریمان می‌‌گردن.
    اخم‌هام توی هم رفت. این دونفر چرا ابن‌قدر سرخود شدن؟ چه دلیلی داره که دنبال اون خائن بگردن! بی‌توجه به افکار منفی‌ای که توی ذهنم نقش بست، گفتم:
    - خب بگردن. چه بهتر!
    نگاهی بهشون انداخت و به‌طرفم خم شد. گفت:
    - اما خیلی مشکوکن. وقتی من فهمیدم گفتن که می‌‌خوان پیداش کنن و تحویل تو بدنش؛ اما درحقیقت قصدشون این نیست.
    با دقت نگاهش کردم. پرسیدم:
    - خب قصدشون چیه؟
    لب پایینش رو تو کشید و بعد از مکثی گفت:

    - می‌‌خوان با نریمان متحد شن.
    چشمم رو جمع کردم و گفتم:
    - یعنی چی؟
    ندا از کنارم گفت:

    - یعنی خــ ـیانـت!
    عصبی از جام بلند شدم. استفاده از جادو بهشون قدرت مسخره‌ای داده که فکر می‌‌کنن با‌هاش می‌تونن هرکاری که دلشون بخواد، انجام بدن. شاید من به اندازه نریمان اقتدار نداشته باشم و حرفم ارزش چندانی براشون نداشته باشه؛ اما من مثل نریمان خیلی با سیاست رفتار نمی‌کنم. اون‌ها تعهد دادن که پشتم بمونن.
    از قدم‌های سنگینم متوجه حضورم شدن. خشمگین بهشون چشم دوختم. آب دهنشون رو قورت دادن و مرتب نشستن.

    سام پرسید:
    - چیزی شده؟
    از بین دندون‌هام غرّیدم:
    - امروز صبح توی ویلا با من عهد بستین که تا آخر با من بمونین و کنار من بجنگین و من قسم خوردم، کسی که پاش رو کج بذاره بعد نارسوس به جهنم می‌‌فرستمش. بعد شما این‌قدر گردنتون کلفته که از صبح تا الان می‌‌خواین عهدی که بستین رو بشکنین؟
    هلیا ترسیده نگاه از چشم‌های قرمزم گرفت و گفت:
    - کی گفته که ما عهد شکستیم؟
    تیز نگاهش کردم و گفتم:
    - من نه احمقم نه کودن. خبر‌ها خیلی خوب و زود به دستم می‌‌رسه. اون از قضیه اون روز پشت ویلا که اون‌طور با اون نقشه‌ی مزخرفتون خواستید من و‌ ایمان رو بشکنید...
    نگاهم رو بینشون چرخوندم و ادامه دادم:

    - این هم از الان!
    سام نگاهم کرد و گفت:
    - میشه واضح حرف بزنی تا بفهمیم؟

    سرم رو کج کردم و قصدم رو توی نقطه‌ی روشن ذهنم فرستادم. من نمی‌تونم در برابر گستاخی‌هاتون ساکت بمونم حتی اگه زورگو و مزخرف بشم. نور سبزی از چشمم خارج شد و خیلی سریع تموم شد.
    سام نیم‌خیز نشست و گفت:
    - چی‌کار کردی؟
    نیشخندی زدم و گفتم:

    - تا اطلاع ثانوی حق استفاده از جادو رو ندارید.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دوستای گلم، فداتون بشم. خواهش میکنم، تمنا میکنم که اگه سوال، نقد، پیشنهاد یا هر چیز دیگه ای که دارید رو توی صفحه ی پروفایلم مطرح کنید و پایین پست ها اسپم نفرستید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    سام

    محکم نشستم و پوف کلافه‌ای کشیدم. نگاه سنگینی به الینا که از کنارم رد شد تا روی صندلیش بشینه انداختم. با این کارش کاملا دستم بسته شد؛ یعنی اگه الان‌ ایمان بره و کنارش بشینه کار تمومه. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. نفسم رو به آسودگی به بیرون فرستادم. بعد از دیدن ندا که کنار الینا نشست با خیال راحت برگشتم و مرتب نشستم.
    نگاهی به هلیا که خشمگین به روبه‌رو خیره بود، کردم.

    پرسیدم:
    - چته؟
    برگشت و نگاهم کرد و گفت:
    - یعنی تو الان کاملا ریلکسی؟
    لبم بالا پرید. جواب دادم:

    - معلومه که نه. با این کارش گند زد به همه‌ی نقشه‌‌هام؛ اما من مثل تو جوری رفتار نمی‌کنم که بفهمه حق داشته.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - می‌‌دونی که اگه نیم ساعت با‌ ایمان تنها باشه تمام رشته‌‌هامون پنبه میشه.
    - آره می‌‌دونم؛ اما دیگه برام مهم نیست. الان برام مهم، پیدا کردن نریمانه.

    برگشت و با چشم‌های گرد نگاهم کرد. گفت:
    - یعنی چی دیگه برات مهم نیست؟ الینا اگه با‌ ایمان حرف بزنه برای همیشه از دستش میدی!
    زیرچشمی نگاهش کردم و جواب ندادم.

    با اکراه روش رو برگردوند و گفت:
    - فکر نمی‌کردم این‌قدر سنگی باشی! امروز عاشق میشی فردا فارغ.
    - از کار امروزش اصلا خوشم نیومد.
    - این دلیل نمیشه که برای همیشه بذاریش کنار! بعد هم خودت رو بذار جای اون. اگه خــ ـیانـت می‌‌کرد راحت ازش می‌‌گذشتی؟ اون نمی‌دونه؛ ولی لااقل خودمون که می‌‌دونیم می‌‌خواستیم چی‌کار کنیم.
    - مثل این‌که خودت هم باورت شده که کارمون خیانته؟

    با خشم برگشت طرفم و گفت:
    - پس چی؟ نریمان پشت کرده به گروه و همه‌چی رو گذاشته پشت سرش. حالا تو که داری دربه‌در دنبالش می‌‌گردی چی محسوب میشی؟ واسه الینا که دنبالش نمی‌گردی. می‌‌خوای با‌هاش متحد بشی. میشه چی؟ هان؟
    عصبی گفتم:

    - صدات رو بیار پایین.
    با غیظ نگاهم کرد و به پشتی صندلیش تکیه داد. دستی به صورتم کشیدم.

    آروم گفتم:
    - اگه من خائنم، پس تو چرا خودت رو با کار من قاطی کردی؟ الان یادت اومده و قصه لیلی و مجنون برای من می‌‌خونی؟ اون موقع لال بودی؟ ما توی قضیه الینا و‌ ایمان هم‌دست بودیم. این رو چرا بهم کمک کردی؟
    سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. با بغض گفت:

    - چون ترسیدم اگه کمکت نکنم بری همه‌چیز رو به الینا بگی.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - اون که فهمیده!
    لبش رو گزید و گفت:
    - خب به‌ ایمان بگی.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - فکر می‌‌کنی کی به الینا گفته؟!
    نگاهش رو ازم دزدید. تکیه دادم و منتظر بلند شدن هواپیما شدم. اگه نریمان ترجیح داده که این گروه رو ترک کنه پس حتما موندن هیچ فایده‌ای نداره. اگه داشت حداقل اون نمی‌رفت، با اون همه تلاشی که برای برپایی این گروه کرد! پس من چرا باید بمونم؟ حتما اجنه ارزش جادو‌‌های من رو بیشتر می‌‌دونن.
    نگاهی به اطرافم انداختم. حواسم به جلوم پرت شد.
    فرامرز برگشت و نگاه بدی به من و هلیا انداخت و روش رو برگردوند.
    ضربان قلبم کند شده بود و نمی‌تونستم راحت نفس بکشم. وای خدایا! چرا نفهمیدم که فرامرز و‌ اشکان جلومون نشستن. چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. حالا چی‌کار کنم! فرامرز تمام حرف‌های من رو شنیده بود؛ حتی هرچی توی زوایای پنهان مغزم بود. به فنا رفتم...

    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ایمان
    سرم رو چرخوندم و به الینا که مشغول صحبت کردن با سلنا و ندا بود، نگاه کردم. صحبت‌‌هاش امیدوارکننده بود؛ اما از فاصله گرفتن‌هاش عصبی می‌شدم. و یه چیزی که بیشتر عصبیم می‌‌کرد این بود که نمی‌تونستم هیچ کاری با سام و هلیا بکنم؛ چون اولین نفر الیناست که جلوم می‌ایسته. از این بلاتکلیفی متنفرم. کاش حداقل یه زمان دقیق رو مشخص می‌‌کرد. نمی‌دونم چرا؛ اما حاضر نشد که توی این مسیر کنارم بشینه. زیرچشمی نگاهش کردم. هی فاصله بگیر تا ببینم چی‌کار می‌‌خوای بکنی.
    - شاید بهتر باشه کمی صبر کنی.
    برگشتم و به چشم‌های بسته‌ی جیکوب نگاه کردم.

    گفتم:
    - الان پس توی چه حالی‌ام؟ همه‌ش درحال صبر کردنم که!
    نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو باز کرد. سرش رو چرخوند و نگاه تمسخر‌آمیزی بهم انداخت.

    لبش رو کج کرد و گفت:
    - این همیشه صبر کردنته که این وضعیت رو برات ساخته. اون موقعی که فهمیدی سام حواسش روی الیناست نباید صبر می‌‌کردی و نگاه می‌‌کردی. اون موقع که هلیا جلوت گریه می‌‌کرد نباید جلوش صبر می‌‌کردی که نتونی خودت رو کنترل کنی و بغلش کنی. اون موقع که الینا زود زود برای خودش می‌‌برید و می‌‌دوخت نباید صبر می‌‌کردی که دیدش هر روز نسبت بهت عوض شه.
    با دست مو‌هاش رو مرتب کرد و ادامه داد:
    - الان هم نباید توقع داشته باشی که الینا دوباره بهت فرصت بده.
    عصبی پرسیدم:
    - چرا؟
    نگاه خونسردی بهم انداخت و گفت:
    - الینا یک‌بار بهت فرصت جبران داده بود. مگه چندبار به یه آدم فرصت میدن؟
    دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

    - کِی؟ کِی بهم فرصت داد! اون اصلا نمی‌ذاشت من حرف بزنم!
    تکیه‌اش رو از صندلی گرفت و گفت:
    - توی تولد شاهرخ من اولین نفری بودم که بهت گفتم با هلیا نرقص. بعد آئیل گفت و بعد نریمان؛ اما تو گوش ندادی و خام چشم‌های هلیا شدی. توی ویلا الینا جیغ‌‌هاش رو سرت کشید و گفت ازش دور شی. این ازش دور شی یعنی چی؟ یعنی دور شو تا هضمت کنه؛ یعنی دوباره همون‌ ایمان قبلی برگرده. فهمیدی؟ اما متاسفانه تو یه‌کم خنگ تشریف داری و رفتی بیشتر گند زدی.
    چشم‌هام رو توی حدقه گردوندم و گفتم:
    - اما الینا قضیه‌ی بارداری هلیا رو از تو شنید.
    پوزخندی زد و گفت:
    - توقع نداشته باش که من دروغ بگم. در ضمن وقتی یک نفر رو از دست میدی زمینه رو برای بقیه فراهم می‌‌کنی که به دستش بیارن.
    با اخم نگاهش کردم و گنگ پرسیدم:
    - یعنی چی؟
    آروم جواب داد:

    - یعنی سام! یعنی خیلی‌‌های دیگه. همه که مثل تو احمق نیستن!
    سرش رو به رو‌به‌رو چرخوند و شعری رو زیر لب زمزمه کرد:
    - دست از طلب ندارم تا کام من برآید/ یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید.

    چشم‌هام گرد شد. برگشتم و به لبخند محو روی لبش نگاه کردم. خشمگین دست بردم و محکم یقه‌ی پیراهنش رو گرفتم. فرصت ندادم از خودش دفاع کنه و مشت محکمی توی صورتش کوبیدم...

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نریمان
    کلافه نگاهی به اطرافم انداختم. آینس و تیجا بهم نزدیک شدن و سر خم کردن. پوزخندی توی دلم زدم. آینس گفت:

    - تمام جنگل رو گشتیم؛ اما نبودن.
    دستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم و گفتم:
    - خیلی خب. برید استراحت کنید من یه جا کار دارم.
    دوباره تعظیم کردن و از کنارم رد شدن. نگاه دقیقی به جنگل انداختم. باید یه جایی برم و با‌ ایمان تله‌پاتی کنم. چشم‌هام رو بستم و توی شهر ظاهر شدم. نگاهی به اطرافم انداختم. هوا تاریک بود و مسلما غیر از رستوران جای گرم دیگه‌ای نمی‌تونستم پیدا کنم. با دیدن رستوران بزرگ روبه‌روم لبخند کجی زدم و به طرفش حرکت کردم.
    صاف ایستادم و وارد شدم. گارسونی که دم در بود بهم خوش آمد گفت. سری تکون دادم و به طرف گوشه‌‌ترین صندلی حرکت کردم. منتظر شدم که گارسون بیاد و بره تا مزاحم تله‌پاتی نشه. گارسون قرمزپوشی به‌طرفم اومد و بعد از گرفتن سفارش کوبیده، راه اومده رو برگشت. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
    - ‌ایمان صدام رو میشنوی!
    - چی می‌‌خوای؟
    لب‌هام رو روی هم فشردم.
    - می‌‌خوام که آدم باشی و به حرف‌هام گوش بدی!
    - نریمان فعلا اصلا توی موقعیتی نیستم که با یه آدم جاسوس و از قضا دشمن سروکله بزنم یا بخوام به حرف‌هاش گوش بدم.
    - امیدوار بودم که فهمیده باشی من جاسوس نیستم.
    جوابی نشنیدم. دقت کردم! نه، تماسمون قطع نبود و انرژیش رو هنوز حس می‌‌کردم.
    - ‌ایمان در حال حاضر کسی غیر از تو نیست که بخوام این چیز‌ها رو بهش بگم. من بدون این‌که چیزی بهتون بگم وانمود کردم که دارم با نارسوس همکاری می‌‌کنم. نیاز داشتم که پیششون برم و از کار‌هاشون سر در بیارم و اون‌ها اون‎قدر احمق نبودن که با نقش بازی کردن شما‌ها باورشون بشه. که الان این‌ها اصلا مهم نیست. نارسوس من رو فرستاده که دنبال الینا بگردم و ببرمش پیشش. من می‌‌دونم که شما‌ها الان توی راه شفقید و این‌که فعلا من ندونم کجایید خیلی بهتره. من این دونفری که دنبالم هستن رو دست به سر می‌‌کنم؛ اما همسر طیکل دست به سر بشو نبود! لاسا قسم خورد که الینا رو می‌‌کشه. مطمئنا جرأت این رو نداره که رو در روی الینا بشه و حتما غیرمستقیم بهش ضربه می‌زنه. مراقب الینا باشین. نباید یک ثانیه هم تنها بمونه. باشه؟
    - اگه من هم بخوام تنهاش بذارم بقیه هستن...
    - یعنی چی؟ منظورت چیه؟
    - یعنی این‌که الینا این‌جا کلی هواخواه داره. نریمان من نمی‌دونم چی‌کار کنم! با الینا حرف زدم و بهش فهموندم این فاصله‌ی عمیق بینمون رو سام و هلیا ایجاد کردن. اون هم ازم فرصت خواست تا فکر کنه؛ اما این فکر کردنش داره گرون تموم میشه. این فاصله گرفتنش خوب نیست.
    - ‌ایمان مثل آدم حرف بزن. اصل مطلب رو بگو!
    - جیکوب امروز علنا جلوی من به عشقش به الینا اعتراف کرد.
    خون توی رگ‌هام یخ بست.
    - تو چی‌کار کردی؟
    - هیچی با یه دعوای حسابی تمام هواپیما رو به‌هم ریختم. به معنای واقعی گند زدم. صندلیم رو جدا کردن و کنار یه نره‌غول نشستم. توی فرودگاه حسابم رو می‌‌رسن.
    - مهم نیست. وقتی رسیدین به الینا بگو و تلپورت کن. قبل از این‌که بگیرنت پاسپورتت مهر بخوره تا بیشتر از اون خراب‌کاری نشه.
    - باشه.
    تماس رو قطع کردم و به گارسون که در حال گذاشتن غذام بود نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و با دست چشم‌هام رو ماساژ دادم. جیکوب لعنتی! من تمام سعیم رو کردم که الینا از‌ ایمان دور بمونه و غافل از بقیه شدم. پیشونیم رو به دستم تکیه دادم. اگر اتفاقی که نباید بیفته، بیفته من همه‌چی رو باختم. چشمم به ظرف روی میز افتاد. امیدوارم پول همراهم باشه. دستی به جیب‌‌های شلوارم کشیدم. پوف کلافه‌ای کشیدم. مثل این‌که باید جیم بزنم! به بخاری که از کوبید‌ه‌ام بلند می‌‌‌شد خیره شدم.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    جیکوب
    نگاهی به اطرافم انداختم.
    - با تو حرف نمی‌زنم من؟

    چشم‌هام رو روی هم فشردم و گفتم:
    - الینا بی‌خیال دیگه.
    بی‌حرکت به صورتم خیره شد. بعد از سکوت کوتاهی گفت:
    - می‌‌دونی تا جوابم رو نگیرم بی‌خیال نمیشم.
    زیر لب گفتم:
    - بله می‌‌دونم.
    - خب منتظرم. قضیه چی بود؟

    دستم رو آوردم بالا و گفتم:
    - مطمئن باش چیز قشنگی نیست که بخوای بشنوی وگرنه با‌اشتیاق برات تعریف می‌‌کردم.
    لبخند مسخره‌ای زد و گفت:
    - ببین... من کم‌کم دارم عصبی میشم.

    صورتم رو برگردوندم و گفتم:
    - عصبی بشی خیلی بهتره تا اعتراف چیزی رو بخوای که هنوز آمادگیش رو ندارم بهت بگم.
    پوف محکمی کرد و گفت:
    - می‌‌فرستمت پیش‌ ایمان ها!
    برگشتم و به چشم‌هاش خیره شدم. از هیچ راه دیگه‌ای نمی‌تونم منصرفت کنم. چشم‌هاش در نظرم بزرگ‌تر شد.

    موقعش بود. با تحکم و شمرده گفتم:
    - نمی‌خوام درموردش حرفی بزنم.
    نور سفیدی از وسط پیشونیش خارج شد و به پیشونیم خورد. سرم به عقب پرت شد. متعجب نگاهش کردم.
    پوزخندی زد و سرش رو کج کرد.
    - چی با خودت فکر کردی واقعا! میگی یا نه؟

    کلافه و عصبی دستم رو به صورتم کشیدم. زیر لب گفتم:
    - باشه.
    صاف نشستم و کامل به‌طرفش چرخیدم. گردنم رو خاروندم. منتظر به حرکاتم خیره بود.

    گفت:
    - برای بار هزارم، قضیه چی بود؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

    - ابراز علاقه به تو بود.
    بی‌حرکت به صورتم خیره بود. کم‌کم لبش به پوزخندی باز شد. با انگشت کنار بینیش رو خاروند و گفت:
    - خیلی مسخره پیچوندی.
    جدی شدم و گفتم:
    - نپیچوندم. مگه نمی‌خواستی واقعیت رو بدونی؟! خب من واقعیت رو گفتم. حسم رو جلوش اعتراف کردم، عصبی شد.
    لبخند روی لبش ماسید. چندبار پلک زد و گفت:
    - چی میگی؟!
    - دست از طلب ندارم تا کام من برآید / یا جان رسد به جانان یا جان ز تن درآید.

    مردمک چشم‌هاش لرزید و گفت:
    - جیکوب دیوونه شدی؟
    لبخند کجی زدم و گفت:

    - فکر کنم آره.
    گیج دستی به صورتش کشید و گفت:
    - می‌‌دونی که من‌ ایمان رو دوست دارم!
    نگاهم رنگ باخت. با صدای تحلیل رفته پرسیدم:
    - چی؟
    نگاهش مصمم شد و گفت:

    - نگو که نمی‌دونستی!
    - اما من فکر می‌‌کردم...
    - مگه میشه علاقه رو کشت؟ بعدش هم‌ ایمان به من فرصت داده و من دارم بهش فکر می‌‌کنم. خصوصا وقتی که فهمیدم تمام بلا‌هایی که سرمون اومده زیر سر سام و هلیا بوده.

    آب دهانم رو با درد قورت دادم و گفتم:
    - با اون بچه هم کنار اومدی؟
    لب‌هاش رو روی هم فشرد و گفت:

    - اون دیگه وجود نداره. پس برام مهم نیست.
    - از کجا مطمئنی وجود نداره؟

    مکثی کرد و گفت:
    - از اون‌جایی که هیچ نشونی ازش نیست، از اون‌جایی که هیچ‌چیزی وجودش رو اثبات نمی‌کنه.
    حالا نوبت من بود که نیشخند بزنم.

    بی‌رحمانه گفتم:
    - اون بچه شیش ماهه به دنیا اومده و الان تو دستگاهه. مطمئن باش تا اون موقعی که ما از این ماموریت برگردیم اون حالش خوب میشه و‌ ایمان مجبور میشه با هلیا ازدواج کنه.
    گیج نگاهش بین چشم‌هام و لب‌هام چرخ می‌‌خورد.

    - پس چرا...
    - چرا چی؟ تو اون‎قدر حالت اون روز بد شد که نتونستم ادامه‌ی واقعیت رو بگم. توقع هم نداشته باش که خودِ ایمان بهت بگه! غیر از من و نریمان و اون دوتا، کس دیگه‌ای هم نمی‌دونست که بخواد بهت بگه.
    آروم نگاهش رو ازم گرفت و تکیه داد. نگاه غمگینی بهش انداختم.
    ده دقیقه‌ای گذشته بود که نه حرفی زده بود و نه‌ اشکی ریخته بود. سرم رو چرخوندم و به نیم‌رخش خیره شدم.

    همون‌طور که به روبه‌رو خیره بود گفت:
    - مطمئن باش همون‌طور که‌ ایمان رو برای ورود به زندگیم انتخاب نمی‌کنم، تو رو هم انتخاب نمی‌کنم.
    اخم ناخودآگاهی وسط پیشونیم نشست.

    برگشت و نگاهم کرد:
    - اما یه کاری ازت می‌‌خوام.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    الینا
    سرم رو به پشتی صندلی تکیه داده و چشم‌هام رو بسته بودم. تقریبا نیم ساعت دیگه هواپیما توی فرودگاه اسلو فرود می‌اومد. این حجم اذیت و آزاری که از سمت‌ ایمان به من وارد شده، می‌‌تونه نگـاه دانلـود درام رو اون‎قدر جذاب کنه که خواننده‌‌هاش هر روز برای مصیبت‌‌های من‌اشک بریزن؛ اما خوشبختانه نویسنده‌ای سراغ ندارم و مهم‌تر این‌که دیگه اون‎قدر ضعیف نیستم که ساعت‌ها بشینم‌ اشک بریزم و ناخن به صورت بکشم و اصلا مشتاق نیستم که زندگیم بره زیر قلم یک نویسنده. تنها چیزی که اذیتم می‌‌کنه اینه که همیشه یک قدم عقبم و از این عقب بودن‌ها می‌‌ترسم. پچ‌پچ‌‌های ریز آوینا و آئیل روی مخم بود. با خشم برگشتم و گفتم:
    - یه نیم ساعت لال بشین دیگه.
    آوینا لبش رو گزید و ریز خندید.
    چشم‌غره‌ای به آئیل که پررو نگاه می‌‌کرد، رفتم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره سر جام برگشتم. هلیا چرا این‌قدر نگرانه؟ باید بدونه من اون‎قدر احمق نیستم که بخوام‌ ایمان رو با کمال میل بپذیرم و تا آخر عمر، با عشقی وافر با‌هاش زندگی کنم.
    اه کلافه‌ای زیر لب گفتم. دارم از اصل کارم دور میشم. این عشق و عاشقی رو باید همین‌جا تمومش کنم. به موقعش تمام کار‌هاش رو جبران می‌‌کنم.
    صاف نشستم و به بهاره که کنار ندا نشسته بود نگاه کردم. همراه ندا سرشون توی لپ‌تاپ بود و چیزی رو نگاه می‌‌کردن.

    خم شدم به‌طرفشون و گفتم:
    - امیدوارم که مشغول تماشای فیلم نباشین.
    ندا برگشت و گفت:
    - نه فیلم نیست. یه اتفاق خوب افتاده.
    سرم رو به معنی خب تکون دادم.

    گفت:
    - نارسوس برای دریافت انرژی از اون خوشه‌ی ستاره‌ای یک پایگاه رو تشکیل داده بوده که خوشبختانه چند ساعتیه از کار افتاده.
    لبخند خوشحالی زدم و گفتم:
    - این‌طوری انرژیشون نصف میشه.
    بهاره سرش رو بلند کرد و گفت:
    - نصف نه! همه‌شون فرصت این رو نداشتن که از اون خوشه استفاده کنن پس اصلا انرژی‌ای ندارن؛ اما نمی‌دونم که چه درصدیشون.
    - خب سرعتشون بالاست.
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    - باید مدتی که اون پایگاه پابرجا بوده رو پیدا کنی و مقدار زمانی که برای تامین انرژی لازم داشتن. این‌طوری میشه یه تعداد تقریبی ازشون درآورد.
    سرش رو تکون داد و صفحه رو عوض کرد.

    ندا نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - چی‌شد؟ جیکوب گفت چی‌شده؟
    نگاهش کردم و گفتم:

    - آره.
    - خب؟

    لبخند کجی زدم و گفتم:
    - بهم ابراز علاقه کرده؛! ایمان هم مثلا غیرتی شده؛ اما ندا الان اصلا نمی‌خوام درموردش حرف بزنم. یک ربع دیگه توی اسلوییم و بعدش هم به طرف ترومسا، بعد هم این داستان رو برای همیشه تمومش می‌‌کنم.
    با لب‌هاش جمع شده گفت:
    - خیلی خب! من که چیزی نگفتم.
    نگاه ازش گرفتم و به گفته‌ی مهماندار کمربندم رو بستم. سرم رو تکیه دادم و به روبه‌رو خیره شدم.
    صدایی توی سرم پیچید.
    - الینا؟

    چشم‌هام رو بستم و گفتم:
    - بله؟

    - وقتی هواپیما بشینه اول شما‌ها پیاده میشید. من تا تحویل پاسپورت تلپورت می‌‌کنم و بعد از مهر خوردن پاسپورتم دوباره تلپورت می‌‌کنم بیرون فرودگاه. نزدیک ماشین‌‌هایی که به‌طرف ترومسا میرن می‌‌بینمتون.
    - از کجا مطمئنی که می‌‌تونی پاسپورتت رو مهر کنی؟
    - مطمئن نیستم؛ اما امیدوارم.
    - چرا همین الان نمیری؟
    - هم این‌که برای شما بد میشه، هم این‌که هنوز تو هواییم و برام سخته.
    - باشه.
    نفس عمیقی از برخورد چرخ‌‌های هواپیما با زمین کشیدم. به فرامرز که صندلی کنارم بودم نگاه کردم. نگاه جدیِ بدون خنده‌ای بینمون ردوبدل شد. کم‌کم مسافرها برای خروج بلند شدن.
    - فعلا
    - مواظب باش.
    تماس رو قطع کردم. از جام بلند شدم و با حرکت دست فهموندم که زودتر پیاده شیم.
    منتظر به ماموری که قیافه‌م رو با پاسپورت چک می‌‌کرد نگاه کردم. پاسپورت رو بالا پایین کرد و نگاهی کلی بهش انداخت.
    - Hvor kommer du fra Iran?
    گیج نگاهش کردم. انگلیسی حرف نزد تا لااقل یه‌کم بفهمم. برگشتم و به جیکوب نگاه کردم. سرش رو به معنی چیه تکون داد.

    لب زدم:
    - نمی‌فهمم چی میگه!
    جلو اومد و گفت:

    - Hva skjer, sir?
    - Jeg spurte hvor er stedet fra Iran?
    - Fra Teheran.

    سری تکون داد و مهر رو زد. نفس حبس شدم رو بیرون فرستادم و پاسپورت رو ازش گرفتم. منتظر بقیه شدم. نگاهم به جیکوب خیره شد که به‌طرفم می‌‌اومد. پرسیدم:
    - چی می‌‌گفت؟

    - پرسید اهل کجای ایرانی منم گفتم تهران.
    آهانی گفتم و به‌ اشکان نگاه کردم. آروم گفتم:‌
    - ایمان گفت جای اتوبوس‌‌هایی که به‌طرف ترومسا میرن می‌‌بینتمون.
    سرش رو تکون داد و کیفش رو برداشت. کوله‌م رو از روی چرخ برداشتم و روی دوشم انداختم.

    به‌طرف بهاره و ندا رفتم و پرسیدم:
    - خب چی‌ شد؟
    ندا جواب داد:

    - چه‌قدر هولی! بذار بریم یه جا بشینیم که بشه لپ‌تاپ رو درآورد!
    آره خیلی هولم! نگاه ازش گرفتم و به‌طرف در خروج راه افتادم. نگاهی به آوینا که حجابش رو برداشته بود انداختم. خب اون براش طبیعیه. بالاخره پدرش خارجیه و احتمالا زیاد توی این موقعیت بوده. نگاه از آوینا گرفتم و به زن خارجی که به شالم نگاه می‌‌کرد انداختم. پوف کلافه‌ای کشیدم و کوله‌ی سنگینم رو بالا پایین کردم.
    از فرودگاه خارج شده بودیم و محو تماشای اطرافم بودم. زمین کامل پوشیده از برف بود و برف ریزی از آسمون پایین می‌ریخت. لبخند بزرگی زدم. می‌‌تونستم حدس بزنم که مردم این‌جا دارن خودشون رو برای کریسمس آماده می‌‌کنن.

    جیکوب به‌طرفم اومد و گفت:
    - یه‌کم پیاده‌روی کنیم به اتوبوس‌ها می‌‌رسیم.
    سرم رو تکون دادم و دنبالش راه افتادم. سرم رو چرخوندم تا یه انگشت شماری کنم. ندا، بهاره و دیاکو با هم راه می‌‌رفتن، همین‌طور آوینا و آئیل، هلیا و سام، فرامرز و‌ اشکان. نگاهم روی ارشیا که کنار شاهرخ راه می‌‌رفت ثابت موند. وای خاک عالم. از ارشیا به کل غافل شده بودم. به طرفش راه افتادم و با‌هاش هم‌قدم شدم. برگشت و لبخند خوشحالی زد و گفت:
    - الینا تو عمرت این‌همه برف دیده بودی؟
    از این‌که بچه‌ی لوسی نیست و فکری که درموردش کردم درست از آب درنیومد، لبخند گشادی زدم و گفتم:

    - نه!
    نفسش رو ها مانند بیرون فرستاد تا از دهانش بخار خارج بشه و با همون خنده‌ی روی لبش گفت:
    - آدم دلش می‌‌خواد برف‌بازی کنه.
    زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
    - نه این‌جا جاشه و نه توی موقعیتی هستیم که بخوایم برف‌بازی کنیم.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - می‌‌دونم.
    به سختی می‌‌تونستم راه برم. خداروشکر حداقل ایران یه‌کم هوا سرد بود، مجبور شدیم لباس گرم بپوشیم وگرنه الان می‌‌مردیم! وای من واقعا دارم منجمد میشم.
    - الینا دلت برای مامان بابا تنگ نشده؟
    برگشتم و به نیم‌رخش که به روبه‌رو خیره بود نگاه کردم.

    زیر لب گفتم:
    - چرا خیلی.
    یکهو با تعجب گفت:
    - تو هم دیدیش؟
    برگشتم و به روبه‌رو خیره شدم. پرسیدم:
    - چی رو؟
    شاهرخ نزدیکم ایستاد و گفت:

    - من یه سوالی دارم.
    با دست به جایی‌ اشاره کرد و گفت:
    - اون نریمان نیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سریع سرم رو به‌طرف جایی که‌ اشاره کرد چرخوندم. با دیدن نریمان که روبه‌روی فرامرز ایستاده بود، موقعیتم رو فراموش کردم و به‌طرفش دویدم.‌ اشکان که متوجه من شده بود، سریع جلوم ایستاد و گفت:
    - آروم باش. صبر کن ببین چی می‌‌خواد بگه.
    چشم‌هام شده بود دوتا گلوله‌ی آتیش و از حرارت می‌‌سوخت. می‌‌تونستم حدس بزنم که صورتم چه‌قدر ترسناک شده. قدم بلندی برداشتم و روبه‌روش ایستادم.

    لحظه‌ای به چشم‌هام نگاه کرد و سریع نگاه گرفت. گفت:
    - لاسا دنبالته.
    عصبی پرسیدم:
    - لاسا کیه؟

    - همسر طیکل. می‌‌خواد انتقام شوهرش رو ازت بگیره.
    پوزخند عمیقی زدم و گفتم:
    - برای چند نفر جاسوسی می‌‌کنی؟ از مایی یا علیه ما؟

    سر بلند کرد و درست مثل دوماه پیش با همون غروری که من ازش متنفر بودم و همیشه توی چشم‌هاش هویدا بود، به صورتم خیره شد.
    - یک ساعت اون دو تا جن احمق رو سرگرم نکردم که از تو دری وری بشنوم. مطمئن باش اون‎قدر احمق نیستم که زحمات 3 ساله‌ی خودم رو نابود کنم و همه‌چی رو بسپرم به تو که فقط 2 ماهه از قضیه باخبر شدی. اگه این‌جام، نگرانم. نارسوس من رو فرستاده دنبال تو و من برای این‌که لو نرم مجبور شدم دوتا احمق رو با خودم همراه کنم و هر دقیقه با اون دوتا کله‌پوک سروکله بزنم. مطمئنم که بیکار نمیشینه و باز هم دنبالت می‌‌فرسته. لاسا جلوی خودم قسم خورد که می‌‌کشتت و قلبت رو از سینت بیرون می‌‌کشه. می‌‌فهمی وقتی یه جن با‌هات دشمن بشه یعنی چی؟

    گیج نگاهش کردم. ادامه داد:
    - یعنی یا خودت باید بمیری یا اون.
    گونه‌م رو خاروندم و گفتم:
    - این داستانی که تو گفتی برای آدم‌های معمولیه.
    - چرا فکر می‌‌کنی اون میاد و خیلی جوانمردانه با تو می‌‌جنگه نابودگر؟
    سکوت کردم و بهش خیره شدم.
    - چرا رفتی بینشون؟
    به فرامرز که با اخم غلیظی به تمام داراییش از این دنیا نگاه می‌‌کرد، خیره شدم.
    سرش رو بلند کرد و به پدرش خیره شد.

    جواب داد:
    - چون باید می‌دیدم نقشه‌شون چیه. خیلی از کار‌ها هست که از این‌جا نمیشه انجام داد.
    - مختل کردن پایگاه انرژی کار تو بود؟
    همون‌طور که به پدرش خیره بود زیرچشمی نگاهم کرد و سرش رو تکون داد.

    دستم رو به کمرم زدم و گفتم:
    - خیلی خب. پیشنهادت چیه؟

    برگشت و با اخم نگاهم کرد.

    ***
    «کابوس بچگانه»

    از پنجره به زمین‌‌های پوشیده از برف خیره شده بودم. نیم ساعتی می‌‌شد که اتوبوس راه افتاده بود. نگاهم رو به آسمون که به‌طرف تاریکی می‌‌رفت، چرخوندم. طلوع چهارمین روز! طلوع فردا شفق اتفاق می‌‌افته و من می‌‌تونم با نقشه‌ای که از نارسوس گرفته بودم، به آسمون اول برم و مدار‌هایی که روش برنامه‌ریزی کرده بود رو تغییر بدم و با خیال راحت برگردم. برگردم؟ حتی به این برگشتن هم مطمئن نیستم. نمی‌دونم بعد از تغییر دادن مدار‌‌ها اصلا توان برگشتن داشته باشم یا اصلا حتی بتونم اون مدار‌‌ها رو پیدا کنم. توی عالم طبیعت دست می‌زدم و این مسلما مجازاتی خواهد داشت. با انگشت چشم‌هام رو ماساژ دادم. من تمام تلاشم رو می‌‌کنم تا با نارسوس روبه‌رو نشم؛ اما یه حسی نقضش می‌‌کنه.
    حتی اگه اون مدار رو پیدا هم نکنم می‌‌تونم به این خوشبین باشم که با کاری که نریمان کرده، دیگه قدرت مقاومت در برابر شهاب‌ها رو ندارن و از یه حدی که بالاتر برن، جزغاله میشن. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا