باعجله از جایش برخاست و با قدمهایی بلند از مخفیگاه خارج شد. نگاهش را باعجله در اطراف میچرخاند تا شاید او را ببیند؛ اما هیچ جای جنگل او را ندید. دستش را روی دهانش گذاشت و بیمعطلی بهسمت خروج از جنگل رفت. بوته را از سر راهش کنار زد و نگاهش را در دشت چرخاند. با دیدن ببری که سمت دیگر رودخانه بود و به قلمروی شیرها میرفت، عصبی بهسمت او راه افتاد. دلش میخواست بلایی بر سر آن ببر نادان بیاورد! چرا آنقدر سرکش و زبان نفهم بود؟! کمان را روی شانهاش انداخت و دوید. سارول این را نمیدانست که لایفا در آستانه پدر شدن است. ترجیح میداد قبل از آنکه دیدن آن تصویر قلبش را مجروح کند، خودش قلب او را بشکند . با دو پایش در رودخانه پرید. پریدن در آب صدای بلندی را ایجاد کرد.
سارول چرخید و با دیدن او که خشمگین بهسمتش از رودخانه رد میشد، قدمهایش را سرعت بخشید و بهسمت مقصدش دوید. با دیدن او که به قلمروی ادوین نزدیکتر میشد، فریاد زد:
- سارول! نه... صبر کن.
و خودش را از لبهی رودخانه بالا کشید. باعجله بهسمت او دوید؛ اما سرعتش به او نمیرسید. با دیدن سایه شیری که از جلوی سارول در آمد، دندانهایش را روی هم فشرد و به قدمهایش سرعت بخشید. دوباره نام او را بلندتر فریاد زد. جلوتر که رفت متوجه شد لایفا روبهروی سارول ایستاده و سارول بهسمت او میدوید. کمانش را از روی شانهاش برداشت و تیری در آن گذاشت. زه را کشید و تا خواست تیر را رها کند، سارول به کناری پرت شد و روی زمین چندین غلت زد.
کمان را پایین آورد و حیرتزده به گینر که همراه سایلی و سیکن از جنگل بیرون پریده بودند نگریست. گینر دخترش را از پهلو روی زمین پرت کرده بود تا به لایفا نرسد. باعجله بهپسمت آنها دوید. سارول خودش را جمعوجور کرد و به لایفا که در فاصله نزدیکی ایستاده و نگاهش میکرد نگریست. گینر و دو تولههایش به روی سارول دندان کشیده و تهدیدآمیز میغریدند.
خودش را به آنها رساند و کنار گینر ایستاد. سارول معصومانه به پدرش نگاه میکرد و توقع داشت لایفا برای نجاتش اقدامی بکند؛ اما لایفا در آرامش تنها نگاهش میکرد. رزالین نگاهی به جفتشان انداخت و گفت:
- آخرین بار به تو چی گفتم سارول؟ چرا به دشت اومدی؟ وارد قلمروی ادوین شدی و مارو هم با خودت به اینجا کشوندی. برگرد... زودباش.
سارول به لایفا نگریست و جسورانه گفت:
- من اومدم که لایفا رو ببینم. شما نباید همراه من میومدید.
لبهایش را روی هم فشرد و اخم درهم کشید. گینر خشمگین گفت:
- برگرد به جنگل سارول.
سارول بدون آنکه توجهی کند گفت:
- دو هفته من رو از دیدنش محروم کردید. دیگه این اجازه رو نمیدم. من میخوام که روی همه قوانین پا بذارم و با لایفا زندگی کنم. اصلاً میخوام جدا از گله باشم!
گینر خشمگین قدمی بهسمتش برداشت و گفت:
- تو بدترین تولهای هستی که توی تمام نسل تولهها متولد شده... من به عنوان پدرت این اجازه رو نمیدم.
ملتمسانه گفت:
- اما پدر من بالغ شدم و برای انتخاب جفت حق دارم که...
لایفا بالاخره سکوتش را شکست و حرف او را برید. میان حرف او، نامش را صدا زد و گفت:
- چطور میتونی این حرف رو بزنی؟ جفت من تولههام رو بارداره، اون وقت تو به راحتی من رو انتخاب میکنی؟ باور نمیکنم که تا این حد بیقید باشی سارول!
سکوت محضی در دشت برقرار شد و در گوشهای رزالین و سارول ناقوس زده شد. سارول خشکشده به لایفا خیره شد. تازه آن حقیقت تلخ را فهمید. روحش هم از آن اتفاق خبر نداشت و لایفا او را بیقید خوانده بود. آرام غرید:
- جفت انتخاب کردی؟ اون بارداره...!؟
لایفا به رزالین که به گینر نزدیکتر شده بود نگریست و متوجه ماجرا شد. سعی نکرد پای او را وسط بکشد. آرام و مقتدر گفت:
- آخرین شبی که به دیدارت اومدم میخواستم این موضوع رو بهت بگم؛ اما تو نیومدی. ما برای دنیای دیگهای خلق شدیم سارول، مسیر زندگی ما دور از هم دیگهست...
سارول بدون آنکه اعتنایی به حرفهای مزخرف او بکند، آرام راه افتاد. از کنار رزالین گذشت و از میان دو برادرش که دورتر ایستاده بودند، رد شد. سیکن و سایلی پشت سرش بهسمت جنگل حرکت کردند. نگاهش را از سارول که شکست خورده با سری پایین و گوشهای افتاده وارد جنگل شد گرفت. درد او را حس میکرد. لایفا نگاه نافذی به او انداخت و گفت:
- فکر میکردم بهش گفته باشی؛ اما اون بیخبر بود!
گینر آرام چرخید تا از قلمروی شیرها خارج شود. نگاهی به لایفا که یالهای قهوهای بلندش با نسیم میرقصید انداخت و آرام گفت:
- گاهی ندونستن حقیقت بهتر از دونستن و کنار اومدن اجباریه!
سپس چرخید و پشت سر گینر حرکت کرد. حس میکرد دردش نسبت به شبهای قبل بیشتر شده است. پشت سر گینر حرکت کرد بدون آنکه دقت کند به کجا میروند. با شنیدن صدای آرامش بخش ریختن آب به برکه، سر بلند کرد و به آبشار نگریست. گینر جلوتر رفت و در فاصلهی مناسبی از گودالهایی که کنده شده بود نشست. نزدیکش شد و آرام پرسید:
- چرا به مخفیگاه نمیری؟
گینر به آبشار خیره شد و گفت:
- امشب باید از سارول دور بمونم.
نفس عمیقی کشید و کنار او نشست. کمان و کیف تیرها را روی زمین گذاشت. به صورت بزرگ و خطوط پهنی که از دو سمت گوش به وسط پیشانیاش منتهی میشد نگریست. آرام گفت:
- من به سارول نگفتم که لایفا جفتش رو انتخاب کرده...
گینر نگاهش را از آبشار گرفت و به او نگاه کرد. همانطور آرام ادامه داد:
- نمیخواستم مثل من درد بکشه...
گینر با کلافگی به آبشار نگریست و گفت:
- رزالین اصلا بحث درباره این موضوع بیفایدهست! بیشترین چیزی که اذیتم میکنه اینه که اون گفت میخواد تنها زندگی کنه.
صدای آرامی از خود خارج کرد. میدانست حرف سارول چقدر برای گینر سنگین آمده است. گینر گفت:
- من مطمئنم یه روز درندهها از هم فاصله میگیرن. بیخیال نسلهاشون میشن و برای راحت زندگی کردن، تنها زندگی میکنن. اون روز ما خیلی از درندهها رو از دست میدیم و کمکم نسلشون منقرض میشه.
نگاهی خیره به او انداخت. ته دلش آرزو کرد هیچوقت چنین اتفاقی نیافتد؛ زیرا در آن روز خیلی از نسلهای شریف به یغما میرفت. گینر تکان خورد و به پهلویش دراز کشید. نزدیکش شد و تکیهاش را به شکم نرم او داد. سرش را روی پهلویش گذاشت و چشمهایش را بست. گرمای مطبوع بدن او باعث شد کمکم خوابش ببرد... .
با تکان خوردن چیزی چشمهایش را باز کرد و با تصویر آبشار مهآلود روبهرو شد. در جایش تکان خورد و بدنش را کش و قوسی داد. از جایش بلند شد و به گینر که بیدار بود نگریست. گینر نیز بلند شد. لبهی برکه نشست و صورتش را آب زد. خورشید تازه طلوع کرده بود و صدای سـ*ـینه سرخی با صوت ضعیفی از اعماق جنگل به گوش میرسید. شب گرمی را در آغـ*ـوش نرم گینر سپری کرده بود و استخوانهایش کرختی همیشه را نداشت.
گیسوانش را بر شانه چپ بافت و کمان را از روی زمین برداشت. برگشت و به گینر که خیره نگاهش میکرد نگریست. نگاهی به خودش انداخت و پرسید:
- چیزی شده؟
گینر آرام جواب داد:
- فکر کنم!
ابروهایش متعجب بالا پرید و به گینر که نزدیکش میشد نگریست. نزدیکش ایستاد و گوشهایش حالتی هوشیار گرفت. مدتی گذشت... رزالین که از رفتار عجیب او خسته شده بود، قدمی عقب رفت و گفت:
- گینر هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟
گینر سر بلند کرد و نگاه عمیق و خیرهای به چشمهایش انداخت. شانههایش را سؤالی بالا انداخت. گینر آرام گفت:
- رزالین...! تو بارداری!
ابروهایش بالا پرید و چشمهایش در حدقه گرد شد. پژواک صدای او را بارها و بارها در گوش هایش شنید. نگاهی به چشمهای نارنجی او که میدرخشید انداخت. لبهایش جنبید و کش آمد. کمکم لبخندش تبدیل به قهقهای تمسخرآمیز شد. دستهایش را به کمرش زد و با صدای بلند خندید! درحالیکه سعی میکرد خندهاش را کنترل کند، سرش را تکان داد و گفت:
- وای گینر! صبح به این زودی شوخیت گرفته؟ خیلی مسخره بود!
گینر که از رفتار احمقانهی او عصبی شده بود، خشمگین غرید:
- من چه شوخیای با تو دارم؟ صدای قلبش رو میشنوم!
سارول چرخید و با دیدن او که خشمگین بهسمتش از رودخانه رد میشد، قدمهایش را سرعت بخشید و بهسمت مقصدش دوید. با دیدن او که به قلمروی ادوین نزدیکتر میشد، فریاد زد:
- سارول! نه... صبر کن.
و خودش را از لبهی رودخانه بالا کشید. باعجله بهسمت او دوید؛ اما سرعتش به او نمیرسید. با دیدن سایه شیری که از جلوی سارول در آمد، دندانهایش را روی هم فشرد و به قدمهایش سرعت بخشید. دوباره نام او را بلندتر فریاد زد. جلوتر که رفت متوجه شد لایفا روبهروی سارول ایستاده و سارول بهسمت او میدوید. کمانش را از روی شانهاش برداشت و تیری در آن گذاشت. زه را کشید و تا خواست تیر را رها کند، سارول به کناری پرت شد و روی زمین چندین غلت زد.
کمان را پایین آورد و حیرتزده به گینر که همراه سایلی و سیکن از جنگل بیرون پریده بودند نگریست. گینر دخترش را از پهلو روی زمین پرت کرده بود تا به لایفا نرسد. باعجله بهپسمت آنها دوید. سارول خودش را جمعوجور کرد و به لایفا که در فاصله نزدیکی ایستاده و نگاهش میکرد نگریست. گینر و دو تولههایش به روی سارول دندان کشیده و تهدیدآمیز میغریدند.
خودش را به آنها رساند و کنار گینر ایستاد. سارول معصومانه به پدرش نگاه میکرد و توقع داشت لایفا برای نجاتش اقدامی بکند؛ اما لایفا در آرامش تنها نگاهش میکرد. رزالین نگاهی به جفتشان انداخت و گفت:
- آخرین بار به تو چی گفتم سارول؟ چرا به دشت اومدی؟ وارد قلمروی ادوین شدی و مارو هم با خودت به اینجا کشوندی. برگرد... زودباش.
سارول به لایفا نگریست و جسورانه گفت:
- من اومدم که لایفا رو ببینم. شما نباید همراه من میومدید.
لبهایش را روی هم فشرد و اخم درهم کشید. گینر خشمگین گفت:
- برگرد به جنگل سارول.
سارول بدون آنکه توجهی کند گفت:
- دو هفته من رو از دیدنش محروم کردید. دیگه این اجازه رو نمیدم. من میخوام که روی همه قوانین پا بذارم و با لایفا زندگی کنم. اصلاً میخوام جدا از گله باشم!
گینر خشمگین قدمی بهسمتش برداشت و گفت:
- تو بدترین تولهای هستی که توی تمام نسل تولهها متولد شده... من به عنوان پدرت این اجازه رو نمیدم.
ملتمسانه گفت:
- اما پدر من بالغ شدم و برای انتخاب جفت حق دارم که...
لایفا بالاخره سکوتش را شکست و حرف او را برید. میان حرف او، نامش را صدا زد و گفت:
- چطور میتونی این حرف رو بزنی؟ جفت من تولههام رو بارداره، اون وقت تو به راحتی من رو انتخاب میکنی؟ باور نمیکنم که تا این حد بیقید باشی سارول!
سکوت محضی در دشت برقرار شد و در گوشهای رزالین و سارول ناقوس زده شد. سارول خشکشده به لایفا خیره شد. تازه آن حقیقت تلخ را فهمید. روحش هم از آن اتفاق خبر نداشت و لایفا او را بیقید خوانده بود. آرام غرید:
- جفت انتخاب کردی؟ اون بارداره...!؟
لایفا به رزالین که به گینر نزدیکتر شده بود نگریست و متوجه ماجرا شد. سعی نکرد پای او را وسط بکشد. آرام و مقتدر گفت:
- آخرین شبی که به دیدارت اومدم میخواستم این موضوع رو بهت بگم؛ اما تو نیومدی. ما برای دنیای دیگهای خلق شدیم سارول، مسیر زندگی ما دور از هم دیگهست...
سارول بدون آنکه اعتنایی به حرفهای مزخرف او بکند، آرام راه افتاد. از کنار رزالین گذشت و از میان دو برادرش که دورتر ایستاده بودند، رد شد. سیکن و سایلی پشت سرش بهسمت جنگل حرکت کردند. نگاهش را از سارول که شکست خورده با سری پایین و گوشهای افتاده وارد جنگل شد گرفت. درد او را حس میکرد. لایفا نگاه نافذی به او انداخت و گفت:
- فکر میکردم بهش گفته باشی؛ اما اون بیخبر بود!
گینر آرام چرخید تا از قلمروی شیرها خارج شود. نگاهی به لایفا که یالهای قهوهای بلندش با نسیم میرقصید انداخت و آرام گفت:
- گاهی ندونستن حقیقت بهتر از دونستن و کنار اومدن اجباریه!
سپس چرخید و پشت سر گینر حرکت کرد. حس میکرد دردش نسبت به شبهای قبل بیشتر شده است. پشت سر گینر حرکت کرد بدون آنکه دقت کند به کجا میروند. با شنیدن صدای آرامش بخش ریختن آب به برکه، سر بلند کرد و به آبشار نگریست. گینر جلوتر رفت و در فاصلهی مناسبی از گودالهایی که کنده شده بود نشست. نزدیکش شد و آرام پرسید:
- چرا به مخفیگاه نمیری؟
گینر به آبشار خیره شد و گفت:
- امشب باید از سارول دور بمونم.
نفس عمیقی کشید و کنار او نشست. کمان و کیف تیرها را روی زمین گذاشت. به صورت بزرگ و خطوط پهنی که از دو سمت گوش به وسط پیشانیاش منتهی میشد نگریست. آرام گفت:
- من به سارول نگفتم که لایفا جفتش رو انتخاب کرده...
گینر نگاهش را از آبشار گرفت و به او نگاه کرد. همانطور آرام ادامه داد:
- نمیخواستم مثل من درد بکشه...
گینر با کلافگی به آبشار نگریست و گفت:
- رزالین اصلا بحث درباره این موضوع بیفایدهست! بیشترین چیزی که اذیتم میکنه اینه که اون گفت میخواد تنها زندگی کنه.
صدای آرامی از خود خارج کرد. میدانست حرف سارول چقدر برای گینر سنگین آمده است. گینر گفت:
- من مطمئنم یه روز درندهها از هم فاصله میگیرن. بیخیال نسلهاشون میشن و برای راحت زندگی کردن، تنها زندگی میکنن. اون روز ما خیلی از درندهها رو از دست میدیم و کمکم نسلشون منقرض میشه.
نگاهی خیره به او انداخت. ته دلش آرزو کرد هیچوقت چنین اتفاقی نیافتد؛ زیرا در آن روز خیلی از نسلهای شریف به یغما میرفت. گینر تکان خورد و به پهلویش دراز کشید. نزدیکش شد و تکیهاش را به شکم نرم او داد. سرش را روی پهلویش گذاشت و چشمهایش را بست. گرمای مطبوع بدن او باعث شد کمکم خوابش ببرد... .
با تکان خوردن چیزی چشمهایش را باز کرد و با تصویر آبشار مهآلود روبهرو شد. در جایش تکان خورد و بدنش را کش و قوسی داد. از جایش بلند شد و به گینر که بیدار بود نگریست. گینر نیز بلند شد. لبهی برکه نشست و صورتش را آب زد. خورشید تازه طلوع کرده بود و صدای سـ*ـینه سرخی با صوت ضعیفی از اعماق جنگل به گوش میرسید. شب گرمی را در آغـ*ـوش نرم گینر سپری کرده بود و استخوانهایش کرختی همیشه را نداشت.
گیسوانش را بر شانه چپ بافت و کمان را از روی زمین برداشت. برگشت و به گینر که خیره نگاهش میکرد نگریست. نگاهی به خودش انداخت و پرسید:
- چیزی شده؟
گینر آرام جواب داد:
- فکر کنم!
ابروهایش متعجب بالا پرید و به گینر که نزدیکش میشد نگریست. نزدیکش ایستاد و گوشهایش حالتی هوشیار گرفت. مدتی گذشت... رزالین که از رفتار عجیب او خسته شده بود، قدمی عقب رفت و گفت:
- گینر هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟
گینر سر بلند کرد و نگاه عمیق و خیرهای به چشمهایش انداخت. شانههایش را سؤالی بالا انداخت. گینر آرام گفت:
- رزالین...! تو بارداری!
ابروهایش بالا پرید و چشمهایش در حدقه گرد شد. پژواک صدای او را بارها و بارها در گوش هایش شنید. نگاهی به چشمهای نارنجی او که میدرخشید انداخت. لبهایش جنبید و کش آمد. کمکم لبخندش تبدیل به قهقهای تمسخرآمیز شد. دستهایش را به کمرش زد و با صدای بلند خندید! درحالیکه سعی میکرد خندهاش را کنترل کند، سرش را تکان داد و گفت:
- وای گینر! صبح به این زودی شوخیت گرفته؟ خیلی مسخره بود!
گینر که از رفتار احمقانهی او عصبی شده بود، خشمگین غرید:
- من چه شوخیای با تو دارم؟ صدای قلبش رو میشنوم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: