کامل شده رمان فرمانروای جنگلی (جلد اول مجموعه سرزمین زمرد) | الهه.م (محمدی) کاربر انجمن نگاه دانلود

سیر و روند رمان چطور پیش میره؟ توصیفات چطوره؟

  • خیلی تند تند می‌گذره :(

    رای: 0 0.0%
  • کمه، باید عمیق تر باشه تا باهاش ارتباط بگیرم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
باعجله از جایش برخاست و با قدم‌هایی بلند از مخفیگاه خارج شد. نگاهش را باعجله در اطراف می‌چرخاند تا شاید او‌ را ببیند؛ اما هیچ جای جنگل او را ندید. دستش را روی دهانش گذاشت و بی‌معطلی به‌سمت خروج از جنگل رفت. بوته را از سر راهش کنار زد و‌ نگاهش را در دشت چرخاند. با دیدن ببری که سمت دیگر رودخانه بود و‌ به قلمروی شیر‌ها می‌رفت، عصبی به‌سمت او راه افتاد. دلش می‌خواست بلایی بر سر آن ببر نادان بیاورد! چرا آن‌قدر سرکش و زبان نفهم بود؟! کمان را روی شانه‌اش انداخت و‌ دوید. سارول این را نمی‌دانست که لایفا در آستانه پدر شدن است. ترجیح می‌داد قبل از آنکه دیدن آن تصویر قلبش را مجروح کند، خودش قلب او را بشکند . با دو پایش در رودخانه پرید. پریدن در آب صدای بلندی را ایجاد کرد.
سارول چرخید و با دیدن او که خشمگین به‌سمتش از رودخانه رد می‌شد، قدم‌هایش را سرعت بخشید و‌ به‌سمت مقصدش دوید. با دیدن او که به قلمروی ادوین نزدیک‌تر می‌شد، فریاد زد:
- سارول! نه... صبر کن.
و‌ خودش را از لبه‌ی رودخانه بالا کشید. باعجله به‌سمت او دوید؛ اما سرعتش به او ‌نمی‌رسید. با دیدن سایه شیری که از جلوی سارول در آمد، دندان‌هایش را روی هم فشرد و به قدم‌هایش سرعت بخشید. دوباره نام او را بلندتر فریاد زد. جلوتر که رفت متوجه شد لایفا رو‌به‌روی سارول ایستاده و‌ سارول به‌سمت او می‌دوید. کمانش را از روی شانه‌اش برداشت و تیری در آن گذاشت. زه را کشید و تا خواست تیر را رها کند، سارول به کناری پرت شد و روی زمین چندین غلت زد.
کمان را پایین آورد و حیرت‌زده به گینر که همراه سایلی و سیکن از جنگل بیرون پریده بودند نگریست. گینر دخترش را از پهلو روی زمین پرت کرده بود تا به لایفا نرسد. باعجله بهپسمت آن‌ها دوید. سارول خودش را جمع‌وجور کرد و به لایفا که در فاصله نزدیکی ایستاده و نگاهش می‌کرد نگریست. گینر و دو توله‌هایش به روی سارول دندان کشیده و تهدیدآمیز می‌غریدند.
خودش را به آن‌ها رساند و کنار گینر ایستاد. سارول معصومانه به پدرش نگاه می‌کرد و توقع داشت لایفا برای نجاتش اقدامی بکند؛ اما لایفا در آرامش تنها نگاهش می‌کرد. رزالین نگاهی به جفتشان انداخت و گفت:
- آخرین بار به تو چی گفتم سارول؟ چرا به دشت اومدی؟ وارد قلمروی ادوین شدی و مارو هم با خودت به اینجا کشوندی. برگرد... زودباش.
سارول به لایفا نگریست و جسورانه گفت:
- من اومدم که لایفا رو ببینم. شما نباید همراه من میومدید.
لب‌هایش را روی هم فشرد و اخم درهم کشید. گینر خشمگین گفت:
- برگرد به جنگل سارول.
سارول بدون آنکه توجهی کند گفت:
- دو هفته من رو از دیدنش محروم کردید. دیگه این اجازه رو نمیدم. من می‌خوام که روی همه قوانین پا بذارم و با لایفا زندگی کنم. اصلاً میخوام جدا از گله باشم!
گینر خشمگین قدمی به‌سمتش برداشت و گفت:
- تو بدترین توله‌ای هستی که توی تمام نسل توله‌ها متولد شده... من به عنوان پدرت این اجازه رو نمیدم.
ملتمسانه گفت:
- اما پدر من بالغ شدم و برای انتخاب جفت حق دارم که...
لایفا بالاخره سکوتش را شکست و حرف او را برید. میان حرف او، نامش را صدا زد و گفت:
- چطور می‌تونی این حرف رو بزنی؟ جفت من توله‌هام رو بارداره، اون وقت تو به راحتی من رو انتخاب میکنی؟ باور نمی‌کنم که تا این حد بی‌قید باشی سارول!
سکوت محضی در دشت برقرار شد و در گوش‌های رزالین و سارول ناقوس زده شد. سارول خشک‌شده به لایفا خیره شد. تازه آن حقیقت تلخ را فهمید. روحش هم از آن اتفاق خبر نداشت و لایفا او را بی‌قید خوانده بود. آرام غرید:
- جفت انتخاب کردی؟ اون بارداره...!؟
لایفا به رزالین که به گینر نزدیک‌تر شده بود نگریست و متوجه ماجرا شد. سعی نکرد پای او را وسط بکشد. آرام و مقتدر گفت:
- آخرین شبی که به دیدارت اومدم می‌خواستم این موضوع رو بهت بگم؛ اما تو نیومدی. ما برای دنیای دیگه‌ای خلق شدیم سارول، مسیر زندگی ما دور از هم دیگه‌ست...
سارول بدون آنکه اعتنایی به حرف‌های مزخرف او بکند، آرام راه افتاد. از کنار رزالین گذشت و از میان دو برادرش که دورتر ایستاده بودند، رد شد. سیکن و سایلی پشت سرش به‌سمت جنگل حرکت کردند. نگاهش را از سارول که شکست خورده با سری پایین و گوش‌های افتاده وارد جنگل شد گرفت. درد او را حس می‌کرد. لایفا نگاه نافذی به او انداخت و گفت:
- فکر می‌کردم بهش گفته باشی؛ اما اون بی‌خبر بود!
گینر آرام چرخید تا از قلمروی شیرها خارج شود. نگاهی به لایفا که یال‌های قهوه‌ای بلندش با نسیم می‌رقصید انداخت و آرام گفت:
- گاهی ندونستن حقیقت بهتر از دونستن و کنار اومدن اجباریه!
سپس چرخید و پشت سر گینر حرکت کرد. حس می‌کرد دردش نسبت به شب‌های قبل بیشتر شده است. پشت سر گینر حرکت کرد بدون آنکه دقت کند به کجا می‌روند. با شنیدن صدای آرامش بخش ریختن آب به برکه، سر بلند کرد و به آبشار نگریست. گینر جلوتر رفت و در فاصله‌ی مناسبی از گودال‌هایی که کنده شده بود نشست. نزدیکش شد و آرام پرسید:
- چرا به مخفیگاه نمیری؟
گینر به آبشار خیره شد و گفت:
- امشب باید از سارول دور بمونم.
نفس عمیقی کشید و کنار او نشست. کمان و کیف تیرها را روی زمین گذاشت. به صورت بزرگ و خطوط پهنی که از دو سمت گوش به وسط پیشانی‌اش منتهی می‌شد نگریست. آرام گفت:
- من به سارول نگفتم که لایفا جفتش رو انتخاب کرده...
گینر نگاهش را از آبشار گرفت و به او نگاه کرد. همان‌طور آرام ادامه داد:
- نمی‌خواستم مثل من درد بکشه...
گینر با کلافگی به آبشار نگریست و گفت:
- رزالین اصلا بحث درباره این موضوع بی‌فایده‌ست! بیشترین چیزی که اذیتم میکنه اینه که اون گفت می‌خواد تنها زندگی کنه.
صدای آرامی از خود خارج کرد. می‌دانست حرف سارول چقدر برای گینر سنگین آمده است. گینر گفت:
- من مطمئنم یه روز درنده‌ها از هم فاصله میگیرن. بی‌خیال نسل‌هاشون میشن و برای راحت زندگی کردن، تنها زندگی می‌کنن. اون روز ما خیلی از درنده‌ها رو از دست میدیم و کم‌کم نسلشون منقرض میشه.
نگاهی خیره به او انداخت. ته دلش آرزو کرد هیچ‌وقت چنین اتفاقی نیافتد؛ زیرا در آن روز خیلی از نسل‌های شریف به یغما می‌رفت. گینر تکان خورد و به پهلویش دراز کشید. نزدیکش شد و تکیه‌اش را به شکم نرم او داد. سرش را روی پهلویش گذاشت و چشم‌هایش را بست. گرمای مطبوع بدن او باعث شد کم‌کم خوابش ببرد... .
با تکان خوردن چیزی چشم‌هایش را باز کرد و با تصویر آبشار مه‌آلود روبه‌رو شد. در جایش تکان خورد و بدنش را کش و قوسی داد. از جایش بلند شد و به گینر که بیدار بود نگریست. گینر نیز بلند شد. لبه‌ی برکه نشست و صورتش را آب زد. خورشید تازه طلوع کرده بود و صدای سـ*ـینه سرخی با صوت ضعیفی از اعماق جنگل به گوش می‌رسید. شب گرمی را در آغـ*ـوش نرم گینر سپری کرده بود و استخوان‌هایش کرختی همیشه را نداشت.
گیسوانش را بر شانه چپ بافت و کمان را از روی زمین برداشت. برگشت و به گینر که خیره نگاهش می‌کرد نگریست. نگاهی به خودش انداخت و پرسید:
- چیزی شده؟
گینر آرام جواب داد:
- فکر کنم!
ابروهایش متعجب بالا پرید و به گینر که نزدیکش می‌شد نگریست. نزدیکش ایستاد و گوش‌هایش حالتی هوشیار گرفت. مدتی گذشت... رزالین که از رفتار عجیب او خسته شده بود، قدمی عقب رفت و گفت:
- گینر هیچ معلوم هست چیکار می‌کنی؟
گینر سر بلند کرد و نگاه عمیق و خیره‌ای به چشم‌هایش انداخت. شانه‌هایش را سؤالی بالا انداخت. گینر آرام گفت:
- رزالین...! تو بارداری!
ابروهایش بالا پرید و چشم‌هایش در حدقه گرد شد. پژواک صدای او را بارها و بارها در گوش هایش شنید. نگاهی به چشم‌های نارنجی او که می‌درخشید انداخت. لب‌هایش جنبید و کش آمد. کم‌کم لبخندش تبدیل به قهقه‌ای تمسخرآمیز شد. دست‌هایش را به کمرش زد و با صدای بلند خندید! درحالی‌که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند، سرش را تکان داد و گفت:
- وای گینر! صبح به این زودی شوخیت گرفته؟ خیلی مسخره بود!
گینر که از رفتار احمقانه‌ی او عصبی شده بود، خشمگین غرید:
- من چه شوخی‌ای با تو دارم؟ صدای قلبش رو می‌شنوم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    لبخند بر لب‌هایش خشکید و با چشم‌های گرد به او که تیز نگاهش می‌کرد خیره شد. گینر هیچ‌وقت شوخی نمی‌کرد! نگاهی به شکمش انداخت و ناباور لب زد:
    - چی میگی گینر؟ هیچ می‌دونی چی میگی؟ این امکان نداره!
    گینر نگاه مطمئن و مصممش را به او دوخته بود. دو دستش را روی صورتش گذاشت. بدنش داغ شده بود و هر لحظه امکان داشت گریه‌اش بگیرد. چطور ممکن بود؟ دست‌هایش را کنار زد و گفت:
    - این... این بچه سایمونه! گینر! اوه نمی‌تونم باور کنم.
    دست‌هایش را در گیسوانش فرو برد و محکم چنگ زد. او باردار بود! از مردی که با دلی شکسته جنوب را ترک کرده بود؟ از مردی که با او پیمان ازدواج بسته بود. آن‌قدر خشک و محکم شوک به او وارد شده بود که نمی‌توانست درست فکر کند. با صدای بلند گفت:
    - شاید تو اشتباه می‌کنی گینر! خواهش می‌کنم اشتباه باشه.
    گینر نزدیکش شد و با آرامش گفت:
    - آروم باش رزالین! این یه هدیه‌ست، چطور می‌خوای که اشتباه باشه؟
    درحالی‌که بغض تیز گلویش را می‌درید فریاد زد:
    - من این هدیه رو بدون پدرش نمی‌خوام!
    گینر سکوت کرد و نگاهش را به او دوخت. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و عصبانی گفت:
    - من مطمئنم که اشتباه می‌کنی! پس چطور توی این مدت متوجه‌ نشدی؟
    گینر با اطمینان و کمی خشمگین گفت:
    - تو یک ماه توی مخفیگاه نبودی و از من دوری می‌کردی! توی این ماه بچه‌ت بزرگ‌تر شده!
    قدمی عقب رفت و چشم‌هایش گرد شد. بچه‌اش؟ او بچه‌دار شده بود! بچه‌ای که از خودش بود؟ چگونه باید آن را به دنیا می‌آورد و بزرگ می‌کرد درحالی‌که میان حیوانات زندگی می‌کرد! آن کودک ضعیف را چطور در برابر آن همه خطر محافظت می‌کرد! سرش را مخالف تکان داد و گفت:
    - من به قبیله میرم. باید مطمئن بشم.
    گینر نگاه خیره‌ای به او انداخت. از او دلخور نشده بود؛ چون رزالین همیشه اعتراف می‌کرد که او گوش‌های تیزی دارد؛ اما حال آن‌قدر گیج بود که همه چیز را پرت می‌دید. با قدم‌هایی بلند از کنار گینر رد شد و مسیر تپه را پیش گرفت.
    در دل مدام آرزو می‌کرد که همه چیز دروغ باشد و نیاتا این اتفاق را رد کند. چطور می‌توانست او را بزرگ کند وقتی خود مسئولیت به آن بزرگی داشت؟! باید فکری می‌کرد. آن‌قدر ذهنش مشغول بود که نفهمید چطور به بالای تپه رسید. نگهبان‌ها خیره و متعجب نگاهش می‌کردند، توقع نداشتند بعد از آن مدت او را با آن وضع شلخته آنجا ببینند. گیسوانش درهم ریخته و چشم‌هایش در حدقه گرد بود. بی‌توجه به اطرافش به‌سمت چادر نیاتا رفت. زمانی‌که جلوی چادر او ایستاد، سر بلند کرد و به اطرافش نگریست. مردم متعجب نگاهش می‌کردند و می‌گذشتند. صدایش را صاف کرد و بلند گفت:
    - نیاتا می‌تونم بیام تو؟
    لحظات کوتاهی گذشت تا اینکه پرده چادر کنار رفت. نیاتا نگاه حیرت‌زده‌ای به او انداخت و باعجله گفت:
    - بفرمائید تو. چیزی شده؟
    از کنارش گذشت و داخل چادر شد. عطر گیاهان خشک و معطر در بینی‌اش پیچید و باعث شد صورتش درهم رود. نگاهی به اطرافش انداخت. در تمام چادر گیاهانی پهن شده بود تا خشک شوند. نیاتا نزدیکش شد و نگاه متعجبی به صورت انداخت.
    - چه اتفاقی افتاده؟ حال شما خوبه!؟
    نگاهش بر صورت پیر و تیره‌ی او خیره ماند. او همان کسی بود که فرزند کایلی را به دنیا آورده بود. اتفاقات را در ذهنش مرور کرد و بی‌مقدمه گفت:
    - میخغوام بدونم باردارم یا نه.
    ابروهای نیاتا متعجب بالا رفت. سرش را تکان داد و گفت:
    - اونجا دراز بکشید.
    نگاه به جایی که اشاره کرده بود انداخت و به‌سمت تشک پشمی رفت. رویش دراز کشید و چشم‌هایش را بست. نیاتا به‌سمتش رفت و کنارش نشست. با احتیاط شکم او را بررسی کرد و چیز خنکی روی شکمش گذاشت. پلک‌هایش را روی هم فشرد. در دلش آشوب بود و تندتند آرزو می‌کرد همه چیز غلط باشد. مدتی که گذشت نیاتا گفت که می‌تواند بنشیند. نشست و نگران به چشم‌های تیره‌ی او خیره شد. نیاتا کمی متفکر گفت:
    - عضلات شکمتون واکنش نشون میده و زیر شکم سفت شده. این از نظرم دلیلی بر بارداری هست؛ اما چون نمی‌تونم صدای قلب رو بشنوم نمیشه با قطعیت گفت باردارید.
    نفسش ته دلش گیر کرد. صدای قلبش؟ گینر آن را شنیده بود! تازه حواسش سرجایش آمد. چطور به حرف گینر شک کرده بود! آرام از جایش برخاست و به‌سمت خروج از چادر حرکت کرد. گینر گفته بود که صدای قلبش را شنیده، یعنی دیگر جایی برای شک نبود. دیواره رحمش هم زمخت شده بود و نیاتا آن را تأیید کرد. پرده چادر را کنار زد و خارج شد. نگاهی به پدرش که منتظر جلوی چادر نیاتا ایستاده بود انداخت. نبال بر شانه پهنش نشسته بود و خیره به او نگاه می‌کرد. داکوتا طوری که نشان می‌داد از دیدن او شگفت‌زده شده گفت:
    - اوه عزیزم! چه کار خوبی کردی که اومدی. ببینم مشکلی برات پیش اومده که سراغ نیاتا اومدی؟
    نیاتا پرده را کنار زد و خارج شد. نگاهی به رزالین که سردرگم و وحشت‌زده بود انداخت و گفت:
    - مژده بدید رئیس. دخترتون بارداره.
    داکوتا متعجب به رزالین که نگاهش فراری بود نگریست. سرش را ناباور تکان داد و خوشحال گفت:
    - تبریک میگم دخترم! خیلی خوشحال شدم.
    لبخندی مصنوعی زد. نمی‌دانست باید چکار کند فقط دوست داشت سریع‌تر به جنگل برگردد. به همین خاطر کوتاه گفت:
    - باید برگردم.
    داکوتا بلافاصله گفت:
    - جنگل برای به دنیا اومدن فرزندت امن نیست. می‌تونی این مدت رو توی قبیله بمونی تا سالم بچه‌ت رو به دنیا بیاری.
    جنگل امن نبود! خود او در جنگل به دنیا آمده بود. برای حفاظت از کودکش نمی‌توانست جنگل را انتخاب کند؛ اما جنگل امن‌ترین جای دنیایش بود.
    سرش را مخالف تکان داد و گفت:
    - من نمی‌تونم بمونم! باید به جنگل برم. نمی‌تونم مسئولیت‌هام رو رها کنم.
    داکوتا ابرو درهم کشید و به او خیره شد. خودش را تکان داد و از کنار پدرش گذشت. داکوتا هیچ نگفت و او را صدا نزد. هیچ از اطرافش نمی‌فهمید. چنان در خودش غرق بود که بی‌حواس، محوطه قبیله را رد کرد و از تپه پایین رفت. سرش پایین بود و به پاهایش می‌نگریست. زیر لب با خود زمزمه کرد:
    - سایمون تو یه عوضی تمام عیار هستی. به آخرین عهدت عمل کردی و منو تنها گذاشتی!
    نفس عمیقی کشید و سرش را بلند کرد. نگاهی به دشت انداخت که حیوانات گله‌ای راه می‌رفتند و توله‌ها اطرافشان می‌دویدند. لبخند پردردی بر لب‌هایش نشست و قطره اشک گرمی از چشمش چکید. او بچه‌ها را دوست داشت و بیشتر اوقات رویای داشتن فرزندی را در سر می‌پروراند. اصلاً تصورش را هم نمی‌کرد آن رویا به وسیله سایمون محقق شود.
    وارد جنگل شد و کنار اولین درخت نشست. تکیه‌اش را به تنه‌ی بلندش داد و چشم‌هایش را بست. او نمی‌توانست در جنگل بماند و آن بچه را به دنیا بیاورد. تازه اگر به دنیا می‌آمد، باید از او نگهداری می‌کرد و جنگل مکان مناسبی برای یک کودک نبود. باید می‌رفت... شاید باید به غرب می‌رفت و کودکش را به پدرش می‌سپرد. او حتماً از آن کودک نگهداری می‌کرد؛ چون زمان بیشتری از او برای وقت گذاشتن داشت. شاید هم باید آن بچه قبل از به دنیا آمدن می‌مرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    پلک‌هایش را روی هم فشرد. نمی‌توانست آن‌قدر بی‌رحم باشد. ناگهان حرف لیام در ذهنش زنگ زد.
    « شما نباید بچه‌دار شید می‌فهمی رزالین؟»،« اگه شما بچه‌دار شید، اون بچه درست مثل....»
    به خودش لعنت فرستاد که چرا نگذاشته او حرفش را کامل کند. با شنیدن صدای تکان خوردن چمن‌ها چشم‌هایش را باز کرد و به گینر که جلویش ایستاده بود نگریست. گینر بر پاهایش نشست و نگاه نافذی به صورتش انداخت. از استیصال او متوجه شد که حقیقت را فهمیده است.
    نگاه زارش را به او دوخت و با تردیدی عمیق گفت:
    - گینر! اگه اهالی بفهمن من از یک گرگ باردار شدم ممکنه که...
    مکثی کرد و لب‌هایش را روی هم فشرد. گینر ادامه حرفش را گرفت:
    - ممکنه علیه تو شورش کنن.
    سرش را تکان داد و به‌سمت راستش خیره شد. اشک در چشم‌هایش جوشید و گفت:
    - اما من می‌خوام اون بچه رو سالم به دنیا بیارم.
    گینر خیره و خاموش نگاهش کرد. کم‌کم موانع جلوی راهش سبز می‌شدند و بیشتر می‌توانست دردسرهایش را درک کند. چنگی به گیسوانش زد و چشم‌هایش را بست، تا اشک‌هایش روان نشود. نمی‌دانست چرا آن‌قدر احساس ضعف می‌کند، از خودش بیزار شده بود.
    - برو رزالین.
    چشم‌هایش را باز کرد و به گینر نگریست. سؤالی سر تکان داد و پرسید:
    - کجا برم؟
    گینر ایستاد و گفت:
    - از جنگل و اهالیش فرار کن. نذار بفهمن که بارداری. تولت رو به دنیا بیار و بعد به جنگل برگرد.
    نگاه جدی گینر را که دید از جایش برخاست. نگاهی به اطرافش انداخت. جنگل را ترک کند؟ ناباور گفت:
    - اما گینر من سال‌ها برای اثبات خودم به جنگل جنگیدم، چطور این‌قدر راحت رهاش کنم؟
    گینر قدمی جلو رفت و با لحن مطمئنی گفت:
    - من جایگاهت رو برات نگه می‌دارم. نذار حسرت چیزی توی این دنیا به دلت بمونه. فرار کن، یه جای خلوت بچه‌ت رو به دنیا بیار و بعد برگرد.
    سرش را تکان داد و به اطرافش نگریست. نگاهش را بر درختان بلند و شاداب اطرافش چرخاند. می‌رفت؟ باید بزرگ‌ترین اولویت زندگی‌اش را پشت سر می‌گذاشت؟ دستش ناخودآگاه روی شکمش نشست. شاید این بار، مسئولیت بزرگ‌تری بر گردنش بود. در جنگل امنیت حیواناتی که زنده بودند بر گردنش بود و آن دفعه مسئولیت کسی به عهده‌اش بود، که از خونش بود و باید سالم به این دنیا می‌آمد. نگاه محکم و مطمئنی به چشم‌های جدی گینر انداخت.

    ***
    « هشت ماه بعد»
    دستش را به تنه گرفت و با احتیاط در پناه درخت نشست. تکیه‌اش را به تنه داد و به اطرافش نگریست. شاید در آن برهوت، آن تنها درختی بود که می‌توانست پیدا کند. در اطرافش هیچ نبود! تا جایی که چشم کار می‌کرد علفزار‌های بلند می‌دید و میان علفزارها جاده شاهی دیده می‌شد. نشسته بود تا کمی استراحت کند، بعد دوباره راهش را پیش بگیرد. چیز زیادی تا غرب نمانده بود، شاید فقط دو روز دیگر باید راه می‌رفت. نفس عمیقی کشید و به شکمش نگریست. پیراهنش برآمدگی بزرگ آن را تنگ در آغـ*ـوش گرفته بود. مدتی که گذشت، از جا برخاست و خود را به جاده رساند. شاید اگر کسی او را می‌دید، برای زودتر رسیدن کمکش می‌کرد.
    یک ساعتی می‌شد که در جاده راه می‌رفت. صبح به زحمت توانسته بود مقداری میوه‌های خوراکی پیدا کند و خود را سیر کند، حال که به اواسط ظهر رسیده بود دوباره احساس گرسنگی می‌کرد. کلافه نفسش را بیرون فرستاد و به اطرافش نگریست. اشتهایش خیلی زیاد شده بود، درحالی‌که قبلاً هرگز آن‌قدر نمی‌خورد.
    سکوت محضی در اطرافش بود به طوری که انگار هیچ جنبنده‌ای در آنجا زندگی نمی‌کرد. باد ملایم می وزید و علفزار با هماهنگی توسط باد می‌رقصید. گیسوان او هم که تا سرشانه کوتاهشان کرده بود توسط باد به بازی گرفته شده بود. در اطرافش گل‌های ریزی جوانه زده بود که نشان می‌داد زمستان مدت زیادی‌ست که تمام شده است. کم‌کم حس کرد صدایی سکوت علفزار را می‌شکند. با دقت گوش سپرد. صدای پای اسب بود...
    شادمان سرش را به پشت چرخاند. متوجه شد صدا از روبه‌رویش می‌آید. کمی که جلوتر رفت توانست کاروان کوچکی که به‌سمتش می‌آمد را ببیند. نگهبانی که جلوتر از کاروان می‌رفت، با دیدن او به‌سمتش تاخت. جلویش افسار را کشید، ایستاد و نگاه بدبینانه‌ای به او انداخت. رزالین نگاهی به کاروان که نزدیک می‌شد انداخت و پرسید:
    - به کجا میرید؟
    نگهبان نگاه اخم‌آلودی انداخت و گفت:
    - به غرب میریم.
    نفس راحتی کشید. اصلاً به این توجه نکرد که چرا خلاف جهت او می‌روند، فقط خیالش از همسفر بودنشان راحت شد. نگهبان نگاهی به شکم برجسته‌اش انداخت و گفت:
    - از کجا میای؟
    دستی به پیشانی‌اش کشید و خسته جواب داد:
    - جنوب.
    نگهبان متعجب به او خیره شد. دوباره پرسید:
    - پیاده اومدی؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    - آره! چطور؟
    با شنیدن صدای پای اسبی که نزدیکش می‌شد، سر چرخاند و به مردی که به‌سمتش می‌آمد نگریست. برای یک لحظه نگاهشان درهم گره خورد. اخم درهم کشید و رو گرفت. از میان آن همه آدم چرا باید با لیام روبه‌رو می‌شد! نگاه لیام از چشم‌های او جدا نمی‌شد. از اسب پایین آمد و متعجب گفت:
    - اوه رزالین! تو اینجا چیکار میکنی؟
    نگاهش آهسته سر خورد و روی شکم برآمده او ماند. متوجه شد که رنگ لب‌های لیام تغییر کرد. افسار اسب را در دستانش فشرد و به چشم‌هایش خیره شد. رزالین آرام لب زد:
    - دارم به غرب میرم.
    لیام متعجب به اطرافش نگریست و پرسید:
    - به غرب میری؟! این جاده به سمت شمال شرق میره. داری به‌سمت سرزمین‌های نارابن (Naraben) میری!
    حیرت‌زده به او نگریست. او چه می‌گفت! چطور می‌شد؟ او مطمئن بود که مسیر را درست می‌رود! نگاهی به اطرافش که سرتاسر علفزار بود انداخت و گفت:
    - اما... اما من مطمئنم که به‌سمت غرب می‌رفتم!
    لیام نگاه خیره‌ای به او انداخت و گفت:
    - اگه از جنوب به‌سمت غرب در حرکت بودی خیلی وقت پیش رسیده بودی! از اول مسیر رو اشتباه رفتی.
    دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و با حال‌زاری از آن‌ها فاصله گرفت. نزدیک به هشت ماه در مسیر غرب راه می‌رفت و امید داشت زودتر به مقصدش برسد؛ درحالی‌که مسیری اشتباه را در پیش گرفته بود و حالا مایل‌ها از غرب دور بود. از خود احمقش بدش آمد. لیام پشت سرش راه افتاد و گفت:
    - هی رزالین! ما به غرب میریم. اگه بخوای می‌تونی همراه ما بیای.
    نفسش را پرحرص به بیرون فرستاد. می‌دانست که شاید در همین هفته فرزندش به دنیا بیاید و اگر می‌خواست خودش تنها برود، با آن مسیر خالی باید وسط علفزارها فارغ می‌شد. ایستاد و به‌سمت لیام که منتظر نگاهش می‌کرد چرخید. آرام گفت:
    - چرا می‌خوای کمکم کنی؟
    لیام نگاهی به شکم برآمده‌اش انداخت و گفت:
    - با این وضعیت نمی‌تونی مسیر طولانی‌ای بری... اون بچه گناهی نداره که تاوان دشمنیمون رو ازش بگیرم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نفس عمیقی کشید و آهسته گفت:
    - خیله‌خب! تا زمانی‌که فارغ بشم همراهتون میام.
    لیام سرتکان داد و به نگهبانی که در آن مدت به مکالمه‌اشان گوش می‌داد گفت که اسبی بیاورد. نگاه کوتاهی به لیام انداخت. خوشحال بود که حداقل انسان آشنایی سرراهش قرار گرفته وگرنه نمی‌دانست اگر شخص دیگری بود باز هم پیشنهاد می‌کرد که کمکش کند یا نه.
    لیام نگاه خیره‌ای به او انداخت و پرسید:
    - گرسنه نیستی؟
    خیلی هم گرسنه بود؛ اما دیگر نمی‌خواست علاوه‌بر همراهی کردنش، خوراکش هم به گردن آن‌ها بیوفتد. سرش را به نشانه منفی تکان داد.
    لیام دقیقاً همانی بود که قبلاً هم بود و این شاید خود رزالین بود که در مقابل او بدون هیچ نقش بازی کردنی، آرام بود. مادیان قهوه‌ای‌رنگی را جلویش متوقف کردند. نگاهی به بلندی اسب انداخت و به‌سمتش حرکت کرد.
    پایش را روی پایی گذاشت و جهشی زد تا خود را بالا بکشد؛ اما نتوانست مثل قبل چابک بپرد و به عقب متمایل شد. قبل از آنکه دوباره به پایین برگردد، لیام کمرش را گرفت و کمک کرد بالا برود. گردن اسب را گرفت و به پهلوی روی زین اسب نشست. نگاهی به لیام انداخت و زیرلب تشکر کرد. لیام سرتکان داد و به‌سمت اسب خود رفت. لبه پیراهن طوسی‌رنگش را روی پایش مرتب کرد و افساری که نگهبان به دستش داد را گرفت. لیام به‌سمتش آمد و با حرکت دستش، بار دیگر کاروان به نرمی حرکت کرد.
    حرفی نمی‌زد و تمرکزش را به صدای برخورد سُم اسبش با زمین داده بود. فرزندش هرچه بزرگتر می‌شد، لگدهای قدرتمندتری می‌زد و در آن مدت افکار بسیار بدی در ذهنش لولیده بود. با خود فکر می‌کرد نکند در شکمش گرگی را بزرگ می‌کند و موقع زایمان به جای کودک انسان، توله گرگ بزاید! همین افکار باعث شده بود با قدرت بیشتری به‌سمت غرب برود تا اگر توله‌اش گرگ بود، او را به دست سایمون بسپارد! حتی تصورش هم برایش مشمئز کننده بود. لیام نگاهی به صورت غرق در فکر او انداخت و پرسید:
    - همسرت می‌دونه که بارداری؟
    از آن افکار عذاب‌آور خارج شد. سرچرخاند و اخم درهم کشیده گفت:
    - نه!
    لیام متفکر سر تکان داد و به مسیر پیش‌رویش خیره شد.
    - بهتر بود که بدونه، آخه هر مردی از شنیدن خبر پدر شدن خیلی خوشحال میشه.
    نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به تلخی گفت:
    - فکر نمی‌کنی که داری فضولی می‌کنی لیام؟
    لیام سر چرخاند و با لحنی معترض گفت:
    - هی! توقع نداری که تا آخر مسیر ساکت بمونیم؟
    نگاه خیره‌ای به چشم‌های او انداخت، طوری که بفهماند دقیقاً همین را می‌خواهد. لیام بی‌توجه به روبه‌رویش خیره شد. لحظات کوتاهی میانشان سکوت برقرار شد. لیام با لحن معقول‌تری از قبل گفت:
    - فکر نمی‌کردم جنگل رو ترک کنی.
    به افسار درون دستش خیره شد و آرام گفت:
    - مجبور بودم.
    قلبش حتی با شنیدن اسم جنگل هم بی‌تابی می‌کرد. هشت ماه بود که قلمرو‌اش را ندیده بود، گینرش را ندیده بود و هیچ درد و بلایی در دنیا بدتر از دورشدن از عزیزان نیست. از مظهر غرورش دور شده بود و دیگر قدرت و غروری مثل قبل در خود پیدا نمی‌کرد. لیام گفت:
    - آو... پس مجبور شدی!
    سپس نگاه دقیقی به صورت ورم کرده‌اش کرد و پرسید:
    - موهات چی؟ اونا رو چرا کوتاه کردی؟
    درحالی‌که به روبه‌رویش خیره بود جواب داد:
    - حوصلشون رو نداشتم و شب‌ها توی دست و پام بود.
    برگشت و با لبخندی کج ادامه داد:
    - مجبور شدم!
    لیام تابی به ابرویش داد و لبخندی زد که فکش را مربع‌تر نشان داد. با طعنه گفت:
    - با این همه اجبار، فکر می‌کنی ارزشش رو داره که تا این حد براش بجنگی؟
    به شکم برجسته‌اش خیره شد. هرچند آینده زجرآوری را پیش روی کودکش می‌دید؛ اما با لبخندی عمیق گفت:
    - آره! اون ارزش این رو داره که براش بجنگم؛ چون هدیه‌ای از سمت همسرمه!
    لیام بی‌پرده و رک گفت:
    - رزالین! همسری که گرگ بود؟ تو مطمئنی که این یه هدیه‌ست؟ با شکستن یک قانون معلوم نیست چه بلایی سر اون و خودت بیاری. آخرین باری که دیدمت گفتم نباید باردار بشی...
    نگاهی عصبی به او انداخت و تند گفت:
    - من می‌دونستم که اون یه گرگه و طبق عهدهایی که موقع ازدواج بستیم باید به یکیش عمل می‌کردیم وگرنه طیبعت از ما انتقام می‌گرفت. ببینم اصلاً مگه اون ساحره‌ی احمق به تو چی گفت؟
    لیام نگاه کوتاهی به او انداخت و اسبش را نزدیک‌تر کرد تا آرام‌تر حرف بزند.
    - اون درست حرف نمی‌زد. می‌گفت اون بچه شومه و نباید دنیا بیاد. بعد گفت که خدایان از پدر و مادرش متنفرن و اگه به دنیا بیاد از شما انتقام می‌گیره.
    زیر لب ناسزایی نثار گریس و خدایان احمقانه‌اش کرد. خشمگین شده بود. زیر لب غرید:
    - اون زن هیچ‌وقت درست حرف نمی‌زنه.
    سپس نگاه تیزی به لیام انداخت و گفت:
    - پس تو بیشتر از اینکه نگران بچه باشی نگران ما بودی؟! یعنی این‌قدر بدجنسی؟ اون بچه الان توی اولویته؛ چون هیچ گناهی نداره!
    لیام سرش را تکان داد و کلافه گفت:
    - من فقط می‌خواستم کمکت کنم که توی دردسر نیفتی!
    عصبی غرید:
    - من به کمک هیچ کدوم از شما...
    ناگهان دردی تا مغز استخوانش رسید. کمرش صاف شد، ابروهایش درهم رفت و حرفش نیمه ماند. دردی کشنده از کمرش به زیر شکمش لولید و باعث شد آهی از درد بکشد. دردش طاقت‌فرسا بود، آن‌قدر که همان لحظه بی‌تاب شد. افسار از دستش رها شد و به زیر شکمش چنگ انداخت. لیام نگران به‌سمتش خم شد و پرسید:
    - رزالین؟ چه اتفاقی افتاد؟
    کمی به جلو خم شد و‌ شکمش بیش از قبل تیر کشید. می‌توانست لگدهای وحشیانه فرزندش را حس کند؛ اما دردی به جز لگدهای او هم بود. دردی که تا آن روز حس نکرده بود. با لگد محکمی که به دیواره شکمش برخورد کرد، درد به حالت ضعف‌آوری تا مغز استخوانش رسید و باعث شد ناله‌ای از سر درد بکشد. لیام سراسیمه از اسبش پایین پرید و افسار اسب او را گرفت. نگاهی به نگهبان که نزدیک می‌شد انداخت و فریاد زد:
    - به کیت بگو بیاد اینجا. زود باش.
    شانس آورده بود که کاروان لیام مسیر طولانی‌ای را طی می‌کرد و ‌با خودش تعدادی زن را همراه کرده بود تا در مسیر برایشان غذا آماده کنند. او را از اسب پیاده کرد و‌ زیر بغلش‌ را با احتیاط گرفت. رزالین بیشتر خم می‌شد و از شدت درد، عرق سردی‌ بر بدنش نشسته بود. لحظه‌به‌لحظه توان زانوهایش تحلیل می‌رفت و ‌اگر لیام نگهش نداشته بود نقش بر زمین می‌شد. او بلد نبود بخاطر دردش فریاد بکشد و ناله‌های خفه‌ای که از گلویش خارج می‌شد، لیام را نگران تر می‌کرد.
    - چه بلایی سرت‌ اومد! اوه خدا! حالا چیکار کنم!
    کیت همراه سه زن دیگر شتابان نزدیک شدند و‌ تعظیم کردند. لیام باعجله‌ گفت:
    - ببینید متوجه می‌شید چرا این‌طور شده؟
    کیت جلو رفت و به صورت رنگ پریده و سرد رزالین دست گذاشت، سپس نگاهی به شکم او انداخت و گفت:
    - فکر کنم میخوان فارغ شن سرورم.
    لیام نگران و ‌شوکه نگاهی‌ به رزالین که از قبلش سردتر شده بود انداخت. فکر نمی‌کرد به این زودی بخواهد زایمان کند. گفت:
    - کمکش کنید تا جایی رو برای زایمانش ترتیب بدم.
    چوب نسبتاً بلندی پیدا و‌ در زمین فرو کردند، سپس پارچه ابریشمی بزرگی که لیام از نارابن برای تهیه لباس خریده بود را روی آن انداختند و خیمه کوچکی را دست و‌ پا کردند. حصیر‌ بزرگی را کف خیمه پهن کردند. کیت که همراه دخترک دیگری زیر بازوان رزالین را گرفته بودند، به رزالین که رو به بیهوشی بود گفت:
    - باید به‌سمت خیمه بریم بانو.
    اما رزالین در اغما بود. کسی دردی را که او تحمل می‌کرد، حس نمی‌کرد. کودکش لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. خودش را آن‌قدر محکم به دیواره شکم او می‌کوبید تا بتواند آن پیله را بشکافد و بیرون بیاید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    صدای کیت را نشنیده بود. اصلاً متوجه نشده بود که اطرافش چه گذشته است. فقط حدس می‌زد که تا چند دقیقه دیگر بیهوش شود. عطر گرم و غلیظی که زیر بینی‌اش زده شد، باعث شد به خود بیاید و حس کند در هوا معلق است.
    لیام او را تا خیمه حمل کرد و سپس با احتیاط روی حصیر گذاشت. نگاه رنج‌آلودی به صورت رنگ‌پریده‌ی او انداخت و عقب رفت. رو به کیت گفت:
    - می‌خوام خودش و بچه‌ش سالم باشن. هرچی که لازم داشتید بگو تا آماده کنیم.
    کیت سر تکان داد و سفارشات لازم را به او کرد. لیام بی‌آنکه ثانیه‌ای مکث کند، باعجله دور شد تا وسایل را آماده کند. رزالین مثل ماری در خود می‌پیچید. در عمرش دردی چنان طاقت‌فرسا نکشیده بود. گمان می‌کرد کمر و شکمش در حال دریده شدن است. نور ضعیفی از لای پلک‌هایش می‌زد و تصویر محو دو دختر را می‌دید که با پارچه صورتش را تمیز می‌کردند. حس کرد پایین لباسش بالا رفت و‌ لحظه‌ای بعد صدای گنگی گفت:
    - اوه خدا! بچه هنوز برای به دنیا اومدن آماده نیست!
    سپس صدای دیگری گفت:
    - نگاه کن! بچه چه تکونی می‌خوره!
    صدای نفر دیگری که حرف می‌زد را نشنید. آن‌قدر درد بر بدنش و روحش چیره شد که نفهمید چه پیش آمد، آرام به خوابی مخملین فرورفت.
    لیام وسایل را جلوی چادر آماده کرد و کیت را صدا زد. کیت دستپاچه بیرون آمد و گفت:
    - بچه هنوز برای به دنیا اومدن آماده نیست سرورم. آب رو گرم نگه دارین.
    لیام نگاه نگرانی به خیمه انداخت و‌ پرسید:
    - الان حالش چطوره؟
    کیت جواب داد:
    - ایشون فعلاً بیهوش شدن.
    لیام بعد از شنیدن حرف او، هراسان با چند قدم بلند خود را به خیمه رساند و کنار بستر رزالین نشست. چشم‌هایش بسته بود و دانه‌های ریز عرق بر پیشانی‌اش به چشم می‌خورد. دستش را روی صورتش گذاشت و وحشت‌زده نامش را صدا زد. بدنش سرد بود! مثل جنازه یخ کرده بود. رو به کیت گفت:
    - تو مطمئنی اون بیهوشه؟
    کیت دست رزالین را گرفت و جواب داد:
    - بله سرورم. ایشون نفس میکشن و ‌قلبشون هم کار میکنه.
    لیام نگاهش را پایین برد و به دست او که کنار بدنش افتاده بود نگریست. هیچگاه دستش را محکم نگرفته بود. نگاهی به صورت رنگ‌پریده‌اش انداخت و مردد دستش را دراز کرد، دست او را میان انگشتان استخوانی خود گرفت و فشرد. بیشتر از هرچیز، نگران سلامتی خود او بود...
    علفزار در سکوت محضی بود و کاروان از شدت نگرانی رئیسش، در خفقانی عمیق فرو رفته بود. ساعت‌ها از بیهوشی رزالین می‌گذشت و ‌شب به نیمه رسیده بود. هرکار برای به هوش آمدن او کردند بی‌فایده بود. تبدیل به مرده‌ای شده بود که زنده است! حرکت ماهی‌وار کودک در شکمش دیده می‌شد؛ اما او را دچار هیچ واکنش نمی‌کرد. لیام تمام مدت دست او را گرفته بود و مدام نفس و نبضش را چک می‌کرد. گاهی به شکم برآمده‌ی او که تکان می‌خورد نگاه می‌کرد و‌ گاهی به امید بیدار شدنش صدایش می‌زد.
    کیت بار دیگر وارد خیمه شد و کنار بالین او‌ نشست. با دستمال عرق پیشانی و صورتش را خشک کرد. نگاهی به لیام انداخت و با تردید گفت:
    - سرورم؟
    لیام سر بلند کرد و‌ منتظر نگاهش کرد. آرام و شمرده گفت:
    - نمی‌خواید کمی استراحت کنید؟
    لیام بی‌توجه به صورت رزالین که نور مهتاب مستقیم از درز خیمه در صورتش می‌تابید خیره شد. او در اغما به سرزمین‌های دور مسافرت می‌کرد و لیام برای او، از خدایی کمک می‌خواست که او حتی نمی‌شناخت.
    بالاخره چرخش زمین نور مهتاب را وادار کرد که از صورت او فاصله بگیرد. مهتاب با التماس گریبان و‌ بالاتنه او را به امید بیدار شدن، نوازش داد. لیام خیره به حرکت عجیب و‌ نرم نور نگریست. نوازش مهتاب تنها برای ثانیه‌ای بر شکم او ماند...
    ناگهان بعد از تلاقی نور با شکمش، جیغی دلخراش از گلوی رزالین خارج شد. لیام حیرت‌زده به او که یک‌باره به‌هوش آمد نگریست. کیت بلافاصله از او خواست که از خیمه خارج شود. لیام نگاهی طولانی به رزالین که رنگش به زردی می‌رفت انداخت و‌ خارج شد.
    دو دختر سریع داخل شدند و دستانش که به زمین چنگ می‌انداخت را گرفتند. به‌سمت بالا می‌خزید و جیغ‌های بی‌اراده از حنجره‌اش خارج می‌شد. شاید به دلیل کابوس نفرت‌انگیز تولد یک گرگ لزج بود که جیغ می‌کشید؛ اما درد کمر و پایین تنه‌اش آن‌قدر زیاد بود که نمی‌توانست به دلیل جیغ‌هایش بیاندیشد.
    کیت رو‌به بیرون فریاد زد:
    - پارچه تمیز بیارید.
    نمی‌فهمید چه بلایی داشت به سرش می‌آمد؛ اما با احساس اینکه پایین تنه‌اش در حال دریده شدن است، چشم‌هایش را بست و از بن جگر جیغ کشید. در پشت پلک‌هایش تصاویری تندتند از پی هم گذشت.
    بریدگی عمیق رانش... نبردش با آلفای کفتارها و بریدگی‌های عمیق ساعدش... خون‌هایی که از بدنش قطره قطره جاری بود و بریدگی‌هایی که به استخوان هم رسیده بود. جیغ کشید، فریاد زد و گریست. به زمین چنگ انداخت و برای دردش شیون زد. دردی فراتر از درد اعماق قلبش... هربار چشم‌هایش را می‌گشود، پلک‌هایش بی‌رحمانه بسته می‌شد و تصویر رفتن سایمون پشت پلک‌هایش نقش می‌بست. هرآنچه که تلخ و جانسوز بود، پشت پلکش نشست و بر دردش افزود.
    آخرین جیغی که از حنجره‌اش کنده شد، یادآور آخرین بـ..وسـ..ـه سایمون بود و بعد، مهتاب برای دومین بار در آن شب متولد شد.
    نفس‌نفس‌زنان چشم‌هایش را باز کرد و‌ صدای ضعیف گریه را دنبال کرد. کیت خندان کودک را بالا گرفت و به او نشان داد. به چهره‌اش دقت نکرد، با دیدن صورتش که نه پوزه داشت و‌ نه گوش هایش تیز بود، لبخند محوی با خیال راحت زد و دوباره با خستگی پلک برهم گذاشت.
    نفهمید چند ساعت دیگر از شدت ضعف بیهوش ماند؛ اما وقتی صدای ضعیف و‌ ملتمسانه‌ی گریه‌ای را درست کنار گوشش شنید، آهسته پلک گشود. نگاهش به بیرون از خیمه ماند که شفق در آسمان رو‌ به روشنایی، می‌درخشید.
    کیت با لبخند به او می‌نگریست، زن بوری که کمک کرده بود فرزندش را به دنیا بیارود. کیت کمکش کرد تا بنشیند. با لبخند پارچه‌ای سفید را در آغوشش گذاشت و لبه‌اش را کنار زد. خوشحال گفت:
    - تبریک میگم. به زیبایی خورشیده!
    نگاهش بر صورت معصوم او‌ خیره ماند. مژگان ظریفش برگشته بود و گیسوانش به روشنی آفتاب بود. صورتش سفید و‌ رنگ‌پریده بود و بر گونه‌هایش دانه‌های ریز قرمزی دیده می‌شد. با احتیاط دستش را بر گونه بالشتی او ‌کشید. کیت دستش را روی شانه اوگذاشت و گفت:
    - اون نیاز به غذا داره.
    سرش را آرام تکان داد. با کمک کیت به او شیر نوشانید. با دقت به صورت او که حریصانه شیر را می‌بلعید خیره شده بود. چه لذتی برای مادر بالاتر از شیر نوشانیدن به فرزندی که 9 ماه منتظر تولدش بوده هست؟ بالاخره کودکش بعد از ساعت‌ها تقلا برای متولد شدن به خواب رفت. لبخندی عمیق و مهربان بر لب‌های خوش‌فرمش نشسته بود و با عشق به فرزندش می‌نگریست. کودکی که ثمره‌ی وجودش و هدیه‌ای از همسرش بود.
    - اجازه هست بیام داخل؟
    با شنیدن صدای محجوب لیام، قدرشناسانه گفت:
    - البته!
    لیام با سر خم شده وارد شد و با دیدن گونه‌های رزالین که گلگون بود لبخند زد. دیگر خبری از رنگ‌پریدگی در چهره‌اش نبود و نشان می‌داد که حالش خیلی خوب است. نزدیکش نشست و به فرزندش نگریست. آرام خطاب به کودک گفت:
    - اوه خدا! تو که ما رو قبض روح کردی دختر!
    نگاهش را بالا برد و متعجب پرسید:
    - از کجا می‌دونی دختره؟
    لیام طوری که انگار اتفاق بزرگی را کشف کرده باشد لبخند زد و گفت:
    - کیت بهم گفت.
    آهانی زیر لب گفت. نگاهی به صورت آسمانی دخترش انداخت و حس کرد چقدر او را دوست می‌دارد! حال که فکرش را می‌کرد نمی‌توانست او را به غرب ببرد یا به دست کسی بسپارد. او را تنگ‌تر در آغـ*ـوش گرفت و فکر به آینده باعث شد اشک به چشمانش بنشیند. لیام که با تحسین صورت زیبا و آرام کودک را از نظر می‌گذراند، با اشتیاق گفت:
    - براش اسم انتخاب کردی؟
    او اصلاً به نام برای فرزندش فکر نکرده بود؛ چون نمی‌دانست کودکش دختر است یا پسر. سرش را بالا برد و از درز باز خیمه به آسمان نگریست. نور شفق پهنای آبی آسمان را به رنگ نارنجی آغشته کرده و فضایی بکر ایجاد کرده بود. با لبخند به کودکش نگریست و دستش را به گونه‌ی لطیفش کشید. آرام گفت:
    - به نام خورشید بارور و تپیدن لحظه شفق، او را آرورا می‌نامم تا خورشید نگهدار او باشد.
    می‌خواست مثل پیمان ازدواجش با طبیعت عهد ببندد، تا طبیعت از او حراست کند. لیام با لبخندی کج و ابرویی بالا رفته نگاهش کرد. سپس دست‌هایش را دراز کرد و گفت:
    - بده‌ش به من این آرورای زیبا رو.
    لبخند پهنی زد و آرورا را به دست او سپرد. نگاهش خیره به چهره‌ی دلنشین او بود. در دلش از طبیعتی که او را سالم به او بخشیده بود، درخواست بهترین چیزها را کرد و زیباترین آرزویش را درحالی که به شفق خیره بود در دلش زمزمه کرد. آرزو کرد سعادتمند بزرگ شود و درنهایت شرافتمندانه دنیا را ترک گوید.
    The End
    «برای فرمانروا شدن باید پیله محدودیت را بشکافی، آنگاه که به عظمت قدرت‌هایت ایمان بردی؛ نگریستن به طلایه‌های نور نیز برایت معنایی فراتر از عالم هستی خواهد داشت. آنگاه تو فرمانروا هستی. فرمانروایی در اوج»
    جلد بعد با نام راز یک نفرین درحال تایپ است.
    پایان تایپ ۲۲:۳۰_۹۸/۱۱/۲۶
    پایان رسمی 2020/2/29

    سخن آخر:
    ممنونم از لطف بی پایان شما که تا الان همراهم بودید، تا بیکران ها برای صبوری و انرژی هاتون سپاسگذارم.
    تنها توضیحی که برای پایان می‌تونم بدم اینه که برای سفر به جلد بعد لازم بود که این روند پیش بره. به اندازه ی دو هفته ازتون فرصت می‌خوام تا فرمانروای جنگلی رو ویرایش کنم و بعد جلد بعد رو باز هم با افتخار همراهی شما شروع کنیم.
    جلد بعد رو با اسم «راز یک نفرین» می‌تونید دنبال کنید. لینک تاپیک رو میذارم، دکمه پیگیری رو حتما بزنید تا از گذاشتن اولین پست مطلع بشید.
    دوستتون دارم، به نگاه حق می‌سپارمتون.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    اِلارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/02
    ارسالی ها
    441
    امتیاز واکنش
    23,034
    امتیاز
    815
    محل سکونت
    لا به لای دفتر و مداد رنگی
    خسته نباشی جانا:aiwan_lggight_blum:
    پایان دلنشینی برای این جلد نگارش کردی.
    بی صبرانه منتظر جلد بعد این رمان فوق‌العاده و زیبا هستم.:aiwan_light_heart::aiwan_light_heart::aiwan_light_heart::aiwan_light_give_rose::aiwan_light_give_heart2::aiwan_light_give_heart:
     

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    مچکرم عزیزم، خوشحالم اونقدر همراهیت جدیه که دو هفته برات زیاده :) برای صبوریت هم سپاسگذارم :)
    یه استراحت کوچولوم توی همون دوهفته میکنم و‌ بعد با قدرت برمیگردم ❤
     

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد

    Mohammadi.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    12,120
    امتیاز
    679
    محل سکونت
    یه گوشه زمین دوار
    رمانی با موضوع جدید و ناب و با قلم نویسنده ای توانا
    عالی بود گل من :aiwan_lggight_blum:
    موفق باشی قشنگم:aiffwan_light_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا