کامل شده رمان جن‌زاده‌ی دورگه | ^M_A_K_I_A^ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

^M_A_K_I_A^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/23
ارسالی ها
2,595
امتیاز واکنش
17,359
امتیاز
813
محل سکونت
نگاه دانلود عزیز ... :)
پریسا و مامانم هر دو عین عکس کارت ملی جلوی آیفون ایستاده بودن. نفس راحتی کشیدم و در رو باز کردم. عجیبه که دوتاشون باهم رسیدن؛ چون مسیرشون به هم نمی‌خوره. با کلی آی و اوی داخل اومدن و سلامی خشک‌وخالی تحویلم دادن. سلامشون کردم و با تعجب پرسیدم:
- چطوری باهم اومدین؟
مامانم درحالی‌که داشت چادرش رو به آویز آویزون می‌کرد، گفت:
- رفته بودم ایستگاه فردوسی که پریسا رو با دوستش دیدم. خیلی اتفاقی بود.
نیم‌نگاهی به قیافه‌م انداخت. اخمی بین ابروهاش نشست و با بهت پرسید:
- چرا رنگت پریده؟
دستی به صورتم کشیدم و دستپاچه گفتم:
- آ... راستش تا الان خواب بودم.
خمیازه‌ای ساختگی کشیدم و ادامه دادم:
- این‌قدر کج‌ومعوج خوابیدم که رنگ‎وروم رفته.
زیادی لاف زدم؛ اما اگه قضیه‌ی اصلی رو می‌گفتم بیش از حد تخیلی می‌شد؛ البته برای اون‌ها، نه برای من که خودم شاهد واقعی‌بودن اون بودم.
تنهاییم پرتوهم بود و از اینکه دوروبرم شلوغ شد، خوش‌حال بودم. نزدیک نه شب بود که صدای رعدوبرق توی آسمون و زمین پیچید و بارون عین گلوله‌ی تفنگ می‌بارید و آسمون هم غرش می‌کرد. توی اتاق، کنار پنجره نشسته بودم و منظره‌ی خیس بیرون رو تماشا می‌کردم. پشه هم توی خیابون‌ها بال نمی‌زد.
قطرات درشت بارون اجازه نمی‌داد کسی یه قدم پاش رو از خونه‌ش بیرون بذاره. واسه بابام ناراحت بودم که این وقت شب زیر این بارون داره کار می‌کنه و زحمت می‌کشه؛ البته تا زمانی که ماشین و سقفی در کار باشه به کسی سخت نمی‎گذره. هوفی کشیدم و روی تختم پهن شدم. نصف بیشتر عمرم رو توی این اتاق از دست دادم و درحقیقت این اتاق تمام زندگیم بود؛ مجموعه‌ای از خاطراتم، از کوچیکی تا حالا توی این اتاق کوچیک جمع شده. گوشیم رو برداشتم و به ساعتش خیره شدم. واقعاً نه بود؟ مگه بانک تا چه ساعتی کار می‌کنه؟
قبلش فقط حدس می‌زدم که ساعت نه باشه؛ اما حالا که ساعت رو نگاه می‌کنم می‌بینم حدسم درست بود. نشنیدم هیچ بانکی تا ساعت نه شب کار کنه، مگر اینکه شبانه‌روزی باشه؛ اما بابا هیچی راجع به شبانه‌روزی‌بودن بانک به ما نگفته.
با بهت به بیرون نگاه کردم. سمند بابام بود؛ پس بالاخره برگشت. چه حلال‌زاده! چراغش در خونه رو روشن کرد و قطرات بارون با نور چراغ جلوی ماشین قابل دیدن بود. در اتاق رو باز کردم و داد زدم:
- بابا برگشت.
باشه‌ی کم‌صدایی گفت و در رو باز کرد. در اتاقم رو بستم و با بی‌حالی روی تختم برگشتم. یعنی بابام داره چی‌کار می‌کنه؟
یه قلپ آب از لیوان آب روی میزم سر کشیدم و با خودم گفتم:
- برم یه سلامی عرض کنم.
روی راه‌پله ایستادم تا در اتاقم رو ببندم که صدای مامان و بابا رو شنیدم. ظاهراً داشتن یواشکی حرف می‌زدن. گوش‌هام رو تیز کردم. مامانم گفت:
- هنوز هیچ سرنخی پیدا نکردی؟
- نه. ظاهراً همه‌ی سرنخا از بین رفته. دارم سعی می‌کنم به جایی برسم.
- امروز من هم رفتم اونجا؛ اما چیزی پیدا نکردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    راجع به چی دارن حرف می‌زنن؟ منظورشون از سرنخ دقیقاً چیه؟
    بی‌سروصدا توی اتاقم برگشتم و با بهت حرف‌هاشون رو مرور کردم.
    «- هنوز هیچ سرنخی پیدا نکردی؟
    - دارم سعی می‌کنم به جایی برسم.»
    دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و با لکنت گفتم:
    - یعنی تمام این مدت بهم دروغ گفتن؟
    باید از همون اول می‌فهمیدم که از ساده‌لوحی من استفاده کردن. باید از همون اول به دروغ‌هایی که هر روز و هر شب بابتشون تنهایی می‌کشیدم پی می‌بردم؛ اما الان چه کاری از دستم برمیاد؟ جلوی آینه رفتم و موهام رو با برس شونه زدم. چهره‌ی معصوم خودم رو دیدم که تمام این مدت به پدرومادر خودش که داشتن با دروغ از ساده‌لوحیش استفاده می‌کردن، اعتماد داشت. آخه کی به پدرومادر خودش که چندین سال باهاشون زندگی کرده، شک می‌کنه که من دومیش باشم؟ خیلی بی‌حال روی صندلی پشت میزم نشستم.
    حس درس‌خوندن نداشتم، درحقیقت حس هیچ کاری رو نداشتم. در کشو رو باز کردم.
    - ها؟
    ساعتم اونجا بود، همون ساعتی که توی کالبد اختری خیلی ناگهانی نصیبم شد. بیرون آوردمش و درش رو باز کردم. چرا چهارتا عقربه داره؟ دوتاشون هم‌اندازه‌ن؛ اما دوتای دیگه قدونیم‌قدن. قطب‌نماش چیز خاصی نداره؛ اما زمینه‌ش واسه‌م عجیبه، اینکه چرا نیمی از اون قرمز و نیم دیگه‌ش آبیه؟ آبی نماد انسانه؛ اما آتیش به احتمال زیاد نماد جن و شیطانه. یعنی معنی دورگه رو میده؟ با دقت به عکس آخرش خیره شدم. چرا باید عکس من و مبینا توی این عکس باشه؟ این زن و مرد باکلاس دیگه کین؟ قیافه‌هامون فاقد احساسات بود.
    - هنوز معنیش رو درک نکردی؟
    دست‌هام شل شد و زنجیر از دستم افتاد. با بهت و وحشت به پشتم خیره شدم.
    - بازهم تو؟ چی از جون من می‌خوای؟ چی از این جسم فانی می‌خوای؟
    پاهام رو لمس کردم، زنده بودم و کالبد اختری نبود. جسم باابهتش بازهم به سراغم اومد.
    - چی از جونم می‌خوای؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری؟
    شنلش رو کنار زد و صورت سفید و بی‌احساسش نمایان شد. عجیب بود که نسبت بهش ترسی نداشتم و انگار داشتم با یه آدم آشنا حرف می‌زدم. با لحنی خالی از احساسات گفت:
    - اون ساعت یه رازه؛ اما تو درک نمی‌کنی.
    نفسش رو بیرون داد و ادامه داد:
    - شاید با یه راهنمایی کوچیک نیمی از قضیه برات روشن بشه.
    با تعجب گفتم:
    - یعنی داری میگی که تو می‌تونی کمکم کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    ظاهرش نسبت به قبل کمی تغییر کرده بود، البته تغییر زیادی توی حالت صورتش ندیدم و همچنان سرد و بی‌حس بود. حالت موهای سیاهش نسبت به قبل شلخته‌تر شده بود و همچنان لباس بلندی به تن کرده بود. چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - چرا جواب نمیدی؟ فکر کنم ازت سؤال پرسیدم.
    نفس عمیقی دمید. صدای تنفسش رو شنیدم. چرا دیگه مثل قبل از دیدنش ترس‌ولرزی توی بدنم ایجاد نمیشه و مسترس نمیشم؟ یعنی بهش عادت کردم؟ یه قدم جلو اومد و با صدای نازک و درعین حال سراسر ابهت گفت:
    - کسی که این ساعت رو بهت داد، من بودم. به شما گفتم که یه راز توی این ساعت پنهانه؛ اما ظاهراً اهمیتی ندادین.
    گیج و متحیر، ساعت روی میز رو برداشتم و نگاه نکته‌بینی بهش انداختم. زیر لب گفتم:
    - پس اون جنی که این ساعت رو بهم داد، تو بودی!؟ گفتم چقدر آشنایی!
    زنجیرش رو فشار دادم.
    - چرا از همون اول نفهمیدم؟ خیلی گیجم، خیلی!
    برگشتم و با نگاه خلوتی ادامه دادم:
    - الان یه جوری شدم و احساس می‌کنم باید یه کاری بکنم. قبلاً این‌قدر واسه انجام کاری تصمیمم قاطعانه نبود.
    از سکوتش استفاده کردم و سریع گفتم:
    - دیگه تصمیمم قطعی شد. میشه لطفاً اسمت رو بهم بگی؟
    مکث نسبتاً کوتاهی کرد و گفت:
    - لکتو، لکتو دوکرمنت.
    اسم قشنگی داشت، دقیقاً عین خودش. این حسم خیلی عجیب بود؛ چون تابه‌حال همچین احساسی توی قلبم طغیان نکرده بود. بدجوری وادار به پیگیری شدم؛ اما تنهایی نمی‌تونستم با موجودات غیرارگانیکی که مختص به یه دنیای بیگانه از چشم انسان‌ها هستن، عهد ببندم. هر چی نباشه، مبینا هم توی این راه سهیمه. چند قدم جلو اومد و گفت:
    - شاید با این خاطراتی که من به یادت میارم، سرنخی گیرت بیاد.
    صورتش رو با تعجب قاب گرفتم و گفتم:
    - سرنخ؟ می‌خوای چی‌کار کنی لکتو؟
    انگشت شست دوتا دستش رو روی شقیقه‌م گذاشت و خیلی آروم گفت:
    - چشمات رو ببند.
    نفس عمیقی کشیدم و با باور و اعتماد کامل نسبت به لکتو، پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. جرقه‌ای توی ذهنم غرید و انگار رعدوبرقی درست روی فرق سرم خورد. می‌خواستم از درد شدیدش آه‌وناله کنم؛ اما لکتو مانعم شدم.
    - تحمل کن، الان یادت میاد. (با صدای کمی بلندتر) ذهنت داره دنبال این خاطرات خاموش می‌گرده.
    برای یه لحظه درد قطع شد. صفحه‌ی تاریک پشت چشم‌هام محو شد و فضای خون‌آلودی نمایان شد.
    سرزمینی با زمین خاکی و آغشته به خون. اجساد مرده همه‌جا بودن، روی زمین، روی سیم‌های خاردار. همه‌جا آشوب بود. صدای فریاد و ناله‌ی افراد زخمی و بچه‌های خردسال، همه‌جا رو پوشش داده بود. این دقیقاً میدون جنگ بود؛ اما جنگ بین چه کسانی؟ بین ملت‌های دشمن؟
    - زندگی شما اینجا به پایان می‌رسه.
    به‌سمت صدا برگشتم. مردی بلندقامت و سرشار از ابهت، بـرده‌هایی رو به‌سمت جایی هدایت می‌کرد. بـرده‌ها، لباس‌های پاره‌پوره و بلندی به تن داشتند و زخم‌های کوچیکی هم روی بدنشون جا گرفته بود. شمشیر و چوب بلندی توی دست مرد بود و یه وجب ریش سفید داشت و قیافه‌ش خشن و ترسناک به نظر می‌رسید. چرا اسیر گرفته؟ مگه اون‌ها چی‌کار کردن؟ چرا باید همه‌جا با خون شسته بشه؟
    - بشینین.
    هر چهارتا اسیر رو کنار یه سیم خاردار نشوند. چی؟ چرا قیافه‌ی این اسیرها این شکلیه؟ چرا پاهای اون‌ها شبیه به اسبه درحالی‌که انسانن؟ چرا گوش‌های تیز و بلندی دارن و چشم‌هاشون کاملاً سیاه و درشته؟ این‌ها من رو یاد لکتو می‌اندازن؛ یعنی ممکنه این اسیرها از نژاد لکتو، یعنی جن‌ها باشن؟ موهای سفید و بلندی داشتن و پوستشون مثل پوست تخم‌مرغ و رو به سفید گچی می‌رفت. سر همه‌شون پایین بود و فقط چشم‌هاشون معلوم بود. با بهت بهشون نزدیک شدم و با دقت نگاه کردم.
    - ها؟ این که منم.
    یکی از اون اجنه دقیقاً شکل من بود، انگار خودم بودم؛ اما واقعاً خودم بودم؟ نه، این غیرممکنه.
    جن آخر هم شبیه مبینا بود، درست شبیه مبینا بود. اما چرا باید میون جن‌ها باشیم؟ چرا ما دوتا...
    زنجیرشون رو توی زمین فرو برد و با لحن خشنی گفت:
    - شما قراره دیگه زنده نباشین. یا اینکه می‌تونم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    خیلی ناگهانی صحنه‌ی نمایش جلوی چشم‌هام محو شد و تاریکی پشت پلک‌هام که شبیه ظلمات شب بود، نمایان شد. با دمیدن تمام نفس توی ریه‌هام، چشم‌هام رو باز کردم و از ته گلو شروع به سرفه کردم. از بس سرفه‌هام از ته دلم بود که نزدیک بود حلقم پاره بشه و خون بالا بیارم. دستش رو از روی شقیقه‌م برداشت و با خونسردی مفرط گفت:
    - چیزی یادت اومد؟
    سرم رو بالا گرفتم و با اخم کم‌رنگی که بین ابروهام جا گرفته بود، گفتم:
    - آره.
    خونسردی از صورتش پاک شد. دستش رو روی شونه‌م انداخت و با استرس کمی که توی چهره‌ش مبرهن بود، گفت:
    - پس حالا به واقعیت پی بردی؟
    زیرچشمی بهش نگاهی انداختم. سرفه‌ی کوچیکی زدم و گلوم رو صاف کردم.
    - نمی‌دونم چی بود؛ اما خودم رو بین جنا دیدم. دقیقاً خودم بودم، باورت میشه؟
    همون حالت قبل به چهره‌ش برگشت. دستش رو برداشت و گفت:
    - پس حالا به نیمی از قضیه پی بردی، درسته؟ من دیگه میرم. فراموش نکنی که با همین یه جمله نمیشه ضمانتت کرد.
    با تعجب پرسیدم:
    - ضمانت؟ منظورت چیه؟
    کلاه شنلش رو سر کرد.
    - ضمانت در رابـطه با اینکه تو درحقیقت چی هستی.
    برگشت و با لحن خشکی گفت:
    - اومدن به این دنیا برام خیلی سخته؛ اما نمی‌خوام بهترینام رو از دست بدم، هر جوری که شده برشون می‌گردونم، اون دوتا بی‌دست‌وپا رو میگم.
    حرف‌هاش عجیب بود و علاوه‌بر عجیب، خیلی هم آشنا. کلمه‌ی بی‌دست‌وپا رو بارها از کسی شنیدم که حتی چهره‌ش رو هم به یاد نمیارم. منظورش از اون دوتا کیه؟ یعنی ما؟ توی یه چشم به هم زدن ناپدید شد. تنها و سرگردون توی اتاق بودم و گیج و منگ به خودم خیره می‌شدم. تمام اون مدتی که داشتم به اون صحنه‌ی عجیب و ناباور نگاه می‌کردم، فقط به خودم تلقین می‌کردم که اون‌ها من و مبینا نیستیم. حتماً یه اشتباهی شده؛ اما واقعاً اشتباه نبود و ذهن من و لکتو اشتباه نمی‌کنن.
    - مهی؟
    به گوشه‌ی در نگاه کردم از پیشونی تا بینی پریسا توی اتاق بود. لابد خواسته فکر نکنم یواشکی اومده. برگشتم و با بی‌حالی گفتم:
    - چیه؟ چرا این ریختی میای تو؟
    - بابا برگشته. نمیای یه سلامی عرض کنی بی‌حال؟
    حوصله‌ی دیدن کسی رو نداشتم؛ به‌خصوص بابام که شب و روز از ظاهر و باطن و همه‌جای آدم ایراد می‌گیره. معلوم نیست جاسوسه یا توی بانک کار می‌کنه؟ بدون توقف خودم رو روی تختم پرت کردم و خطاب به پریسا که همچنان منتظر جواب بود، گفتم:
    - نه‌خیر! بهشون بگو خوابم. حوصله ندارم بیام پایین.
    پوزخندی زد و با خنده گفت:
    - صدای سرفه‌های خونیت تا تو دست‌شویی هم اومد. ضایعست.
    ایشی گفتم و با حرص از روی تخت بلند شدم. چشم‌غره‌ای بهش رفتم و با لحن تندی گفتم:
    - خیله‌خب بابا.
    ***
    آفتاب دقیقاً روی حیاط مدرسه می‌تابید و انگار خورشید داشت با اون نور داغش تنبیه‌مون می‌کرد. واقعاً نمی‌دونم فازشون چی بود توی این آفتاب داغ سر صف کشیدنمون؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    عین مرغ پرکنده و بی‌حال جلوی این آفتاب داغ تفت می‌خوردیم و هیچ اتفاقی هم نمی‌افتاد. فقط از توی دفتر داشتن به میکروفون فوت می‌کردن. مبینا که جلوم ایستاده بودم، به پشت خم شد و گفت:
    - خدا براشون نسازه! همین یه وجب قدم هم آب شد.
    از حرفش خنده‌م گرفت؛ اما لب‌هام از بس کربلایی بود که با یه لبخند کوچیک هم ترک برمی‌داشت. به پشت برگشتم تا با سارینا یه گپ کوتاه و حوصله‌سربر بزنم که دیدم نه‌خیر، تو کما رفته. لب‌ولوچه‌ش از بس بدنش آب شده بود، افتاده بود. یکی تو فرق سرش زدم. چشم‌هاش رو باز کرد و با تعجب گفت:
    - چیه؟
    پوزخندی زدم و با لبخند موذیانه‌ای گفتم:
    - دهنت رو ببند تا همون پنج درصد آب حروم نشه.
    قیافه‌ش بدجور دیدنی و عین قحطی‌زده‌ها بود.
    صدای کفش‌های پاشنه‌بلند خانوم محمدی توی میکروفون پیچید. سرم رو به‌سمت پله‌ها چرخوندم و متوجه اومدنش که شدم، برگشتم. خانوم محمدی ناظم باحالیه؛ اما حیف که وقتی عصبانی میشه به سیم آخر می‌زنه و در کل خیلی قاتیه. هر روز هم با یه تیپ اسپورت جدید به مدرسه میاد و دریغ از زمانی که من دو روز لباس تکراری تنش ببینم. بینی راست و قلمی داره و بیشتر از 34 سالش نیست. لبش کمی پهنه که به گردی صورتش میاد.
    میکروفون رو برداشت و با لحن خشک و جدی گفت:
    - سلام دخترا. هوا گرمه و به‌خاطر همین سریع حرفم رو می‌زنم که برین سر کلاساتون.
    نگاهش رو به برگه‌ی آچهار توی دستش داد و ادامه داد:
    - واسه فردا یه اردو به سراب صحنه ترتیب دادیم.
    همه تا کلمه‌ی سراب صحنه رو شنیدن، جیغشون به آسمون پر کشید به‌جز من. مبینا با خوش‌حالی مفرط و لبخند غلیظی برگشت و گفت:
    - مهسا همیشه منتظر یه همچین لحظه‌ای بودم.
    دهنم رو کج کردم و خیلی بی‌حال گفتم:
    - چرا؟ من فکر نکنم بیام؛ چون زیادی از کرمانشاه دوره. توی کرمانشاه کلی جاهای تفریحی دیگه هست؛ چرا این نزدیکیا نمی‌برنمون؟
    پاش رو روی زمین کشید و هی مدداری هم پسوندش کرد. چپ‌چپ نگاهش کردم که گفت:
    - سر کلاس واسه‌ت تعریف می‌کنم.
    بعد از اینکه قوانین اردو رو گفت، همه‌مون عین لشکر صاحب‌الزمان سر کلاسامون پریدیم. کیفم رو راست‌وریس کردم و به سارینا که داشت با آب‌خوردن، آب از دست رفته‌ی بدنش رو جبران می‌کرد، گفتم:
    - احتمالاً خانوم یزدانی (معلم علوم) نمیاد.
    زیر لب نچی گفت و ادامه‌ش داد:
    - نه بابا! من میرم پیش بهنوش و کیمیا، میای یه ذره حرف بزنیم؟
    سرم رو تکون دادم و با لبخند نرمی گفتم:
    - نه، یه کاری با مبینا دارم.
    باشه‌ای گفت و من بدون توقف کنار نیمکت مبینا ظاهر شدم. داشت روی کاغذ دفترش چیزی یادداشت می‌کرد و تا متوجه من شد، سرش رو بالا گرفت و گفت:
    - عه اومدی؟
    دفترش رو گوشه‌ی میز گذاشت و گفت:
    - بیا بشین.
    روی نیمکت اول، تنها خودش می‌شینه و بغـل‌دستی نداره. دست‌به‌سـینه ایستادم و خیلی جدی گفتم:
    - خب، چی می‌خواستی بگی؟
    یه ذره جلو اومد و درگوشی و با صدای آروم و خفه‌ای گفت:
    - ببین تو گفتی اسم اون جنی که ما رو راهنمایی می‌کنه، لکتو دوکرمنته. من فقط اون رو توی خواب دیدم؛ اما نمی‌تونم اون‌طوری که تو باهاش ارتباط برقرار می‌کنی باهاش صحبت کنم.
    حرفش رو با سر تأیید کردم. ادامه داد:
    - توی تعاون بازار شهر، مامانم یه آشنا داره که جن‌گیره، دوجـ*ـنـسه‌ست و همه بهش میگن حامدزهرا. ما می‌تونیم از این فرصت استفاده کنیم و بریم اونجا این‌طوری کسی متوجه نمیشه.
    - ها؟ بریم پیش جن‌گیر؟ مگه دیوونه شدی؟ اون هم بدون خبر و همین‌جوری؟
    نفسش رو محکم بیرون داد و با حرص گفت:
    - اونا از کجا می‌فهمن؟ اگه منظورت مادرامونه که بهشون می‌گیم گفتن باید مدرسه هم بریم. مشکلی پیش نمیاد.
    راجع به اون نظر مزخرفش کلی باهم کلنجار رفتیم. دیدش نسبت به قضیه، دقیقاً برعکس منِ خیلی بی‌پروا بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    بعد از کلی بحث و جدل، تصمیم بر این شد که کلاً فراموشش کنه؛ چون واقعاً احمقانه بود.
    - مبینا تو از متروکه‌ای که همین نزدیکیاست خبر داری؟
    چشم‌هاش گرد شد. نگاهش رو به چشم‌هام قفل کرد و با بهت گفت:
    - متروکه؟ کجاست؟
    لبم رو گزیدم و با تردید گفتم:
    - می‌دونم کجاست؛ اما خطرناکه.
    تنفسش رو محکم بیرون داد. هر دومون اون لحظه سکوت کردیم و توی افکارمون رسوخ کردیم.
    سال گذشته بود که متوجه وجود چنین متروکه‌ای توی محل زندگیمون شدم. با مدرسه فقط یه خیابون فاصله داره و طبق گفته‌ی بابام حدود چهل ساله که خالی از سکنه‌ست و وضعیت ظاهرش قاراشمیشه و دیوارهای درب‌وداغونی داره. شیشه‌هاش خرد شده و در سبزرنگ و قدیمیش تماماً زنگ زده و به گفته‌ی بقیه، جن‌زده شده و سال‌هاست که کنج کوچه‌ی تنگ و تاریکی جا گرفته.
    ضربه‌ی محکمی به میز زد. توجهم به‌سمتش جلب شد و به قیافه‌ش زل زدم. نیشش رو باز کرد و با لحن آغشته به خنده گفت:
    - هه! اگه بلایی سرمون بیاد، خیلی جالب میشه. قطعاً لکتو کاری به ما نداره؛ اما اگه جن‌زده باشه قضیه فرق می‌کنه و شاید احضارش سخت باشه.
    بعد از حرفش خنده‌ی نسبتاً بلندی کرد.
    پوزخندی زدم و با لبخند کج ومعوجی گفتم:
    - آره، زیادی جالب و خیلی هم سخت میشه.
    تصمیم بر این شد که انجامش بدیم. حتی اگه به قیمت جونمون تموم بشه، بازهم انجامش می‌دیم.
    بحث بقیه از ما جدا بود. همه لبخند حقیقی روی لبشون داشتن و راجع به اردوی فردا صحبت می‌کردن؛ به‌جز ما، دوتا انسان بدبخت که فقط داشتن زندگی رو به خودشون جهنم می‌کردن.
    ***
    ساعت هفت‌ونیم صبح با یونیفرم سرمه‌ای‌رنگ مدرسه از خونه خارج شدم. تنها بهونه‌ای که داشتم، رفتن به مدرسه بود. راجع به اردویی که قرار بود از طرف مدرسه اجرا بشه، چیزی بهشون نگفتم و فقط گفتم مقصدم مدرسه‌ست.
    طبق قرارمون باید توی ایستگاه اتوبوس منتظرش می‌موندم. هوا سرد بود و دست‌هام یه تیکه یخ شده بود. توی خیابون هیچ موجودی جز خودم و آقای حسینی، فلافل‌فروش محله، نبود. ده دقیقه گذشت که صدای فریادش رو از دور شنیدم:
    - مهی؟ اینجام.
    به‌سمت راستم نگاه کردم، جایی که مبینا داشت می‌دوید و طوفان به پا می‌کرد. از روی صندلی بلند شدم و کیف کولیم رو که پر از کتاب بود، راست‌وریس کردم و بعد از اینکه سلام خشک و بی‌حالی به همدیگه تحویل دادیم، بدون وقفه به‌سمت متروکه حرکت کردیم.
    - امشب لکتو رو ندیدی؟
    - نه، عجیب بود که امشب نیومد. احساس می‌کنم می‌دونه که می‌خوایم ببینیمش و همین احساس خوبی بهم میده.
    با پا بطری روی زمین رو شوت کرد و گفت:
    - که این‌طور. کی فکرش رو می‌کرد یه روزی مجبور بشیم دست به همچین کار خطرناکی بزنیم!؟
    - هیچ‌کس.
    از اون به بعد تموم مسیر رو ساکت بودیم. توی دلم تندتند سوره صف می‌کشیدن و من هم می‌خوندم. مسیرش فقط تئوری کوتاه بود؛ اما حدوداً شیش دقیقه طول کشید تا به کوچه‌ش رسیدیم. تنگ و تاریک بود و خیلی هم قدیمی به نظر می‌رسید. جای پرتی هم بود و فکر نکنم کسی که اولین بار می‌خواد اینجا بیاد راحت پیداش کنه. سر کوچه ایستادیم.
    - اینجاست؟
    - اوهوم.
    - چقدر ترسناک و تاریکه!
    بوی وحشت توی کوچه پیچیده بود. جَو سنگینی داشت و حدس می‌زدم دلیلش چیه؛ جن‌زده. دیگه کار از کار گذشته بود و راه برگشتی هم نداشتیم.
    تا انتهای کوچه هر دو ساکت بودیم و دست همدیگه رو فشار می‌دادیم. هر دقیقه فقط با خودم «خدا بهمون رحم کنه» رو تکرار می‌کردم. نزدیک متروکه که شدیم، زیپ کیفم رو باز کردم و چراغ‌قوه‌ای ازش بیرون آوردم. مبینا رو مخاطبم قرار دادم و گفتم:
    - یه بسم الله بگو که بریم داخل.
    چراغ‌قوه رو توی دستم فشار دادم و با استرس زیاد می‌چرخوندم.
    مبینا از بازو به پایین دست چپم رو مچاله کرده بود. نطق نمی‌کردیم و عرق از صورتمون راه افتاده بود. آب گلوم رو تندتند قورت می‌دادم تا سنگ نشه، از بس مسترس بودیم. هیچ ظاهری از خونه مشخص نبود و من فقط تکه دیوارهای خراب‌شده‌ای رو می‌دیدم که روی زمین سد معبر کرده بودن و علاوه‌بر اون تنها چیز دیگه‌ای که قابل فهمیدن بود، این بود که محوطه‌ی باز و بزرگی داشت و هیچ دیوار داخلی نداشت؛ چون هر چی راه می‌رفتیم به چیزی برخورد نمی‌کردیم. مبینا زیر گوشم گفت:
    - دیگه بیشتر از این جلو نریم.
    چراغ‌قوه رو توی صورتش انداختم و گفتم:
    - خیله‌خب.
    به دیواری که اصلاً نمی‌دونستیم مال کجاست، تکیه دادیم و بی‌حرکت ایستادیم. مبینا با چشم اشاره کرد که یه حرکتی بزنم؛ اما من نزدیک بود خودم رو خیس کنم. از ترس به خودم می‌پیچیدم و هیچ کاری هم نمی‌تونستم بکنم. محکم نفسش رو بیرون داد و خیلی عصبانی گفت:
    - دِ برو دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    دودل بودم؛ اما با اصرار مبینا باید راه سختی رو قبول می‌کردم. نفسم رو بریده‌بریده بیرون دمیدم و دو قدم از دیوار دور شدم. تمام تمرکزم رو روی هدفی که داشتم گذاشتم.
    - لکتو لطفاً توانایی ارتباط با خودت رو به ما بده.
    مبینا به لب‌هام چشم دوخته بود و بی‌حرکت به دیوار تکیه داده بود و زانوهای استخوونی و لاغرش رو بغـل کرده بود. نسیم ملایمی پشتم وزید، لباس‌های گشادم رو تکون داد و یه‌دفعه از وزیدن ایستاد.
    خیلی ریلکس به پشتم برگشتم و متوجه جسم قدبلند و هیکلیش شدم که بی‌حرکت ایستاده بود. پوست سفیدش با وجود اون تاریکی بازهم قابل دیدن بود. مکثش کوتاه بود و گفت:
    - نیازی نیست برای دیدار با من از کلمات ادبی استفاده کنین.
    پشت‌سرم رو خاروندم و با تردید گفتم:
    - عه، جدی؟
    چشم‌های سیاهش رو از رخسار من گرفت و به مبینا که گیج و مبهوت و ترسون بود، داد. حسابی از دیدنش جا خورده بود و حالت صورتش کاملاً احساساتش رو لو می‌داد. بهش نزدیک شدم و دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و خیلی آروم گفتم:
    - مبینا نترس. اون هیچ آسیبی به ما نمی‌رسونه و فقط داره به ما کمک می‌کنه.
    سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. دهنش رو باز کرد و بریده‌بریده گفت:
    - اولین باره که یه جن رو از این نزدیکی می‌بینم.
    با اومدنش کمی محیط روشن شد، البته همچنان تاریک بود و فقط صورت خودش قابل دیدن بود. لبخند کم‌رنگی زدم و زیپ کیفم رو باز کردم و ساعت طلایی رو از داخلش بیرون آوردم و به لکتو نشون دادم.
    - چی راجع به این ساعت می‌دونی؟
    به زمین اشاره کرد و بی‌اعتنا گفت:
    - نشستن تمرکز رو بالاتر می‌بره، به‌خاطر همینه که قلبتون چیزای مبهم رو درک نمی‌کنه.
    به مبینا نگاهی کردم و نگاه متقابلی ازش دریافت کردم. روی زمین نشستم و دوباره پرسیدم:
    - چی راجع به این ساعت می‌دونی؟
    گفت:
    - احتمالاً اون خاطره‌ای رو که من یادت آوردم به خاطر داری. تفسیر این عکس با تفسیر اون خاطره، تو رو به چه نتیجه‌ای می‌رسونه؟
    چشم‌هام رو تیز کردم و به‌سختی به عکس نگاه کردم. فقط می‌دونم اون زن و مرد از خونواده‌ی مجللی هستن؛ اما چرا من و مبینا هم پایین عکس حضور داشتیم؟ توی خاطره‌ای که لکتو یادم آورد، من و مبینا رو بین تعدادی از اجنه دیدم و یه مرد هم اونجا بود؛ پس یعنی ممکنه که این تفسیر واقعیش باشه؟
    سرم رو بلند کردم و با بهت گفتم:
    - حضور ما میون جنا، چهره‌های غمگین، بی‌احساس... یعنی ممکنه...
    مبینا حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - یعنی ممکنه اونا همزاد ما باشن؟
    ریشخندی زد. اولین بار بود که لبخند موذیانه روی لب‌هاش می‌دیدم. سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد و گفت:
    - نه، اشتباه فهمیدین.
    سرش رو کمی بلند کرد و ادامه داد:
    - اونا خود واقعیتونه، ساحمه و ساکالا.
    چشم‌هامون گرد شد و نزدیک بود از کاسه بیرون بزنه. دهنمون یه وجب باز شد و با سرگردونی به همدیگه زل زدیم.
    این چی داره میگه؟ یعنی ما درحقیقت، انسان نیستیم؟
    - شما توی گذشته، زمانی که انسانا و اجنه با همدیگه زندگی می‌کردن، توسط جادوگرایی که بدون اذن خدا از جادوهاشون در راه بد استفاده کردن به دو نیم تقسیم شدین؛ جسم و روح.
    تنها کاری که اون لحظه توانایی انجام‌دادنش رو داشتم، کمک به مغزم برای منفجرنشدن بود. به‌سمت جلو متمایل شدم. نگاهم رو به نگاهش قفل کردم و با احساس عجیبی که اولین بار بود تجربه‌ش می‌کردم، احساسی که خنده و حیرت باهم آغشته شده بود، گفتم:
    - یعنی داری میگی ما در اصل جن بودیم؟ پس چرا با این حال...
    ادامه‌ی حرفم رو خوردم. دست خودم نبود و خیلی ناگهانی زبونم از کار افتاده و لال شده بودم.
    حرفم رو تأیید کرد و با لحن ریلکس و آرامی گفت:
    - درسته. جسم شما توی دنیای انسان‌هاست؛ اما مشکل اینجاست که روح حقیقی شما داره توی اون دنیا عذاب می‌کشه و شما باید تمام این حرفا رو باور کنین و بعدش برگردین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    قلبم تندتند می‌تپید، انگار داشت فشار سختی رو تحمل می‌کرد و تمام بدنم مثل یه تیکه یخ سرد شده بود و بی‌اراده می‌لرزید. چرا داره این بلاها سرم میاد؟ قطعاً جوابش مشخص بود. کلمه‌ی برگشتن بیشتر به اندام بدنم استرس می‌داد. برگشتن به کجا؟ به چه جهنمی؟ به جایی که زادگاه حقیقی من بوده؟ یا به جایی که فقط اسمش روی زبون‌هاست؟ هزاران‌هزار سؤال ذهنم رو درگیر کرد؛ به طوری که سنگینی مغزم رو احساس می‌کردم، واقعاً سنگین بود.
    باریکه‌ی نوری از پنجره‌ی ویرون متروکه داخل شد و محیط رو کمی بیشتر از قبل روشن کرد. زیرچشمی به مبینا نگاهی کردم که سرش رو توی دست‌هاش فشار می‌داد و با ابروهای افتاده و غمگین به یه نقطه از زمین زل زده بود.
    این دنیا بی‌رحمه. رحمی به خوب بودن یا نبودنت نداره و فقط دنبال به آتیش کشیدن توئه. از همون اوایل هم این دنیا جهنمی بوده؛ اما الان برای من آتیشش سوزان‌تر شده.
    ایستاد. یه قدم عقب گذاشت و هر دوی ما رو مخاطب خودش قرار داد:
    - این تمام چیزیه که از شما پنهون بود؛ اما آشکار شد. روحی که الان توی بدن شماست درواقع فقط روح یه انسان فانیه و شما باید به روح حقیقی خودتون بازگردونده بشید. اون نباید بیشتر از این عذاب ببینه. پس تنها کاری که برای آزادشدن اونا کافیه، باور شماست و تنها کاری که برای آزادشدن شما لازمه، به هم پیوستنه.
    مبینا سرش رو رها کرد. دست‌های لاغرش رو مشت کرد و با لحن غضبناکی گفت:
    - یعنی داری میگی باید تمام زندگیمون رو رها کنیم تا (کمی آرام شد) برگردیم؟
    - متأسفانه بله.
    این چیزی بود که باید باور می‌کردیم. چطوری خودم رو متقاعد کنم که این گفته‌ها، این دیده‌ها، این صحنه‌ها، این اتفاقات همه حقیقت دارن؟ با چه ضمانتی؟ فقط از روی حرف‌های لکتو؟
    گریه‌م گرفته بود و به‌زور قطره‌های اشک رو نگه داشته بودم که پایین نیان و هویدا نشن. بغض گلوم رو گرفته بود و فشار می‌داد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - اگه نخوایم برگردیم چی؟
    مکث کوتاهی کرد و سپس خیلی آروم گفت:
    - اون‌وقت باید تاوان بدین؛ البته نه خودتون، بلکه خونواده‌ی غیرحقیقی‌ای که خونواده صداشون می‌زنین.
    به پشتش برگشتم و درحالی‌که نیم‌رخ ایستاده بود، ادامه داد:
    - امیدوارم درک کنین پدرومادری که در اصل از اونا زاده شدین، چه درد سختی رو دارن تحمل می‌کنن!
    وارد تاریکی غلیظی شد و خیلی ناگهانی از دید ما محو شد.
    پنج دقیقه‌ای توی حالت سکوت بودیم و هر دو به نقطه‌ای از زمین خیره شده بودیم. صدای تنفس‌های عمیقمون اکو می‌شد. تغییر حالت دادم و به ساعت مچیم نگاه کردم، هشت‌ونیم بود. با آرنج به کمر مبینا که همچنان تو فکر بود و افکارش رو مرور می‌کرد، زدم و گفتم:
    - هی! ساعت هشت‌ونیمه. تا ساعت دوازده چه گلی به سرمون بگیریم؟
    شونه بالا انداخت. دهنش رو کج کرد و درحالی‌که چشم از اون نقطه نمی‌گرفت، گفت:
    - هیچی. تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که خیلی بدبختیم، خیلی بیچاره‌ایم. (آهی از ته گلو کشید) احساس می‌کنم هیچ کسی توی دنیا به اندازه‌ی ما دوتا عاجز نیست.
    راست می‌گفت، حرف‌هاش قابل تأیید بود. حالا که به احساسی که نسبت به خودم و این دنیا دارم فکر میکنم، به خودم میگم «ای کاش اصلاً به دنیا نمی‌اومدم!»
    وجودمون توی این متروکه خوب نیست و کمی هم خطرناکه؛ شاید اگه توی مدرسه بمونیم بهتر باشه. با اینکه مدرسه خالیه، امیدوارم درش باز باشه.
    بلند شدم. دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و گفتم:
    - بیا بریم مدرسه. اگه درش باز نبود دوباره برمی‌گردیم.
    - باشه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    در مدرسه کاملاً باز بود. چرا باز گذاشتنش؟ یعنی فراموش کردن در رو ببندن؟ ما دوتا هم از خداخواسته وارد شدیم و بی‌چون‌وچرا روی صندلی زیر سایه نشستیم.
    در سالن با زنجیر محکم و مقاومی چفت و بست شده بود. برای ما به‌خیر گذشت؛ اما اگه سروکله‌ی یه دزد از راه برسه اون‌وقت قضیه بد میشه. کیفم رو روی پاهام گذاشتم و با بی‌حالی گفتم:
    - ببین چه‌جوری خودمون رو آواره کردیم؟ آخه این کار از گرگ بیابون هم سر می‌زنه؟
    دستم رو گذاشتم زیر سرم و به صندلی لم دادم. صدای خش‌خش‌مانندی از توی جیب مبینا بلند شد. بی‌اعتنا به در مدرسه نگاه می‌کردم که یه‌دفعه شیرین‌ترین شکلات رو جلوم گرفت.
    - هوم؟
    شکلات رو تکون داد و گفت:
    - بخور تا قندت نیفتاده.
    ممنونی گفتم و از دستش گرفتم. بچه که بودم، شب و روز از این شکلات‌ها می‌جویدم. عاشق ویفر داخل کرمشم که زیر دندون له میشه.
    - خب حالا چی؟
    نصفه‌ی شکلات رو از دهنم فاصله دادم، عین پنیر پیتزا تا یه متر کشش اومد. چپ بهش نگاه کردم و با صدای حسرت‌باری گفتم:
    - چه می‌دونم!
    - چه می‌دونی؟ نکنه یادت رفته همین چند دقیقه‌ی پیش داشتی سکته می‌کردی؟ حتماً باید به روت بیارم؟
    هی بلندی کشیدم و با صدای بلند و فریادمانندی گفتم:
    - من هم ناراحتم؛ اما نمی‌دونم باید چی‌کار کنیم؟ می‌فهمی؟
    از کسانی که فقط و فقط ادعا می‌کنن و به اندازه‌ی یه پشه هم عرضه‌ی انجام هیچ کاری ندارن، اصلاً خوشم نمیاد و مبینا هم دقیقاً جزء همین افراد بود. با این تفاوت که فقط دوستش داشتم و از این رفتارش چشم‌پوشی می‌کردم. چشم‌هاش پژمرده شد و با ناراحتی گفت:
    - بله درسته. من فقط نمی‌خوام خونواده‌م آسیبی ببینن.
    چشمم که به در مدرسه افتاد، متوجه دختری با یونیفرم مدرسه شدم، سرتاپا سرمه‌ای و مدرسه‌ای. با تعجب انگشتم رو بهش نشونه گرفتم و گفتم:
    - هی مبی؟ اون رو نگاه کن.
    قیافه‌ش ناآشنا بود و تابه‌حال توی مدرسه ندیده بودمش. کوله‌ی سفیدی هم روی پشتش بود. دست مبینا روی شونه‌م نشست و زیر گوشم گفت:
    - لعنتی! این دیگه کیه؟
    - نمی‌دونم؛ اما آشنا نیست.
    لبخند ملایمی روی لبش بود و آهسته‌آهسته به‌سمتمون قدم برمی‌داشت. اگه ما دوتا رو اینجا ببینه حتماً قضیه رو فاش می‌کنه. نکنه جاسوس مدیر و ناظمه؟
    از چند قدمی دستش رو تکون داد و لبخندش رو پررنگ‌تر کرد. من و مبینا هم گیج و مبهوت بهش زل زده بودیم و هیچ واکنشی نشون ندادیم.
    به فاصله‌ی یه متریمون که رسید، ایستاد و با لحن صمیمی و گرمی گفت:
    - سلام دوستان عزیز. شما کجا اینجا کجا؟
    پوستش گندمی بود و چشم‌های سبز و براقی داشت. دماغش هم کمی عقابی بود؛ اما زیاد به چشم نمی‌اومد. دستپاچه، دهن خودم رو جلو انداختم و گفتم:
    - خب راستش...
    ریشخندی زد و با لحن مهربون و رحیمی گفت:
    - نگران نباشین! من جاسوس نیستم و خودم هم که تو همین مخمصه‌م.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    به کیف مبینا که مرز بین دوتامون بود، اشاره کرد و با لحن ملوس و آرومی گفت:
    - میشه اونجا بشینم؟
    کیفش رو بغلش گذاشت و خیلی جدی گفت:
    - اوه! آره آره.
    لبخند قشنگی روی لب‌های کوچیکش جا گرفت. بینمون ولو شد و تقریباً سه‌چهارم صندلی رو پرکرد. من و مبینا هم تقریباً به یه مو وصل بودیم. نگاه آغشته به تعجبی به همدیگه انداختیم، هرگز توقع چنین رفتار صمیمیانه‌ای ازش نداشتیم.
    - آخیش!
    خودش رو جمع‌وجور کرد و درحالی‌که پاهاش رو تکون می‌داد، گفت:
    - من تازه یه ساله که توی این مدرسه‌م و به‌خاطر همین خیلیا من رو نمی‌شناسن.
    مبینا سرش رو کج کرد و درحالی‌که سعی می‌کرد چهره‌ش رو از تمام‌رخ ببینه، گفت:
    - که این‌طور! خب چرا امروز اومدی؟ مگه قرار نبود کسی نیاد؟
    پوزخندی زد و سرش رو بالا گرفت و آسمون رو هدف دیدش قرار داد. اخمی کردم و پرسیدم:
    - دقیقاً خنده‌ش کجا بود؟
    ریشخند دیگه‌ای زد و خیلی ریلکس گفت:
    - سؤال من هم همین بود. شما چرا اینجایین؟
    با اون حرفش نابودمون کرد. مبینا چپ‌چپ بهم نگاه کرد و من هم نگاه متقابلی بهش انداختم. ادامه داد:
    - اگه سؤالتون شده، من جوابتون رو میدم. (لطافت از لحن و گفتارش پاک شد) اومدم با دوتا دوست هم‌صحبت بشم.
    منظورش از دوست، ما دوتا بودیم؟ شاید هم قراره کسان دیگه‌ای بیان. هر چقدر بیشتر باهاش صحبت می‌کردیم، گرمای صمیمیتش بیشتر به چشم می‌خورد؛ اما بازهم حرف‌هاش عجیب به نظر می‌رسید. دقیقاً چرا اینجاست؟ هر چی زمان می‌گذشت، ما بیشتر صمیمی می‌شدیم و بیشتر سؤالاتمون رو فراموش می‌کردیم. تکیه‌م رو از صندلی گرفتم و بعد از اینکه بلند شدم، گفتم:
    - میشه اسمت رو بپرسم؟
    - سارا هستم و شما؟
    می‌خواستم اسم خودم رو به زبان بیارم که یه‌دفعه یه چیزی شبیه به دست روی شونه‌م نشست و عقبم کشید. دست به قدری سرد بود که با وجود لباس‌های ضخیم تنم بازهم سرماش احساس شد.
    - آه!
    برگشتم و با چهره‌ی خشمگین و غضبناک لکتو مواجه شدم. ابروهای باریکش به هم گره خورده بود و ماده‌ی غلیظ و قرمزرنگی از چونه‌ی گردش می‌چکید.
    چشم‌های مبینا و سارا برخلاف من که داشتم از تعجب کور می‌شدم، گرد شد. نگاه خصمانه‌ش رو بهم دوخت و با لحن فریادمانند و خشنی گفت:
    - چطور می‌تونین این‌قدر راحت به یه نفر اعتماد کنین؟
    با تعجب گفتم:
    - منظورت چیه؟ مگه ما به کی اعتماد کردیم؟
    کتفم رو ول کرد و من چند قدم به عقب رفتم. نیم‌نگاهی به سارا انداختم که چشم‌هاش داشت از حدقه بیرون می‌زد، لبه‌ی صندلی رو گرفته بود و حالتی شبیه به فرارکردن به خودش گرفته بود. مبینا سریع از صندلی کنده شد و کنارم ایستاد.
    نگاه پر از خشم لکتو به‌سمت سارا تغییر جهت داد. یه قدم جلو رفت و با حرکتش سارا به صندلی چسبید. بخار داغ و سوزناکی از دست‌های لکتو بلند شد. خطاب به سارا که همچنان نگاه آلوده به خشمش رو به لکتو دوخته بود، گفت:
    - هوی! تو با این دوتا دختر چی‌کار داری؟
    نگاه سارا به‌سمت ما برگشت و ما دوتا هم دستپاچه شدیم. سراسیمه فریاد زد:
    - من فقط اومده بودم که باهاشون صحبت کنم. لکتو خواهش می‌کنم!
    چی؟ اون اسم لکتو رو از کجا می‌دونه؟ لعنتی! این دختر کیه؟
    غرشی از زیر لب‌های لکتو بلند شد. تابه‌حال همچین خشم پررنگی رو توی چهره‌ی لکتو ندیده بودم، هرگز!
    - که این‌طور! پس فکر کردی می‌تونی من رو فریب بدی.
    مبینا داشت دستم رو فشار می‌داد و انگشت شستم هم تقریباً خرد شده بود. لکتو و سارا همچنان درگیر نگاه‌کردن به همدیگه بودن. چرا داشتن دعوا می‌کردن؟ علت عصبانیت بیخودی لکتو چیه؟ احساس می‌کنم لکتو فقط داره حساسیت بیخودی به خرج میده. بریده‌بریده و با لکنت گفتم:
    - لکتو اینجا چه خبره؟
    چشم‌هاش به‌سمتم چرخید و دستش رو توی آستینش فروبرد و کتابی به ضخامت یه گام‌به‌گام بیرون آورد. جلدش قرمز بود و خیلی هم قدیمی و کهنه به نظر می‌رسید. نگاه نفرت‌برانگیزی به سارا که چندتا سنگ توی دستش گرفته بود و از شدت ترس می‌لرزید، کرد و با نفرت گفت:
    - پس می‌خوای بدونی که تمام این مدت به چه کسی اعتماد کرده بودی؟
    - ها؟
    کتابش رو که باز کرد، سارا تحـریـ*ـک شد و با فریاد، تکه سنگ کوچیکی رو به‌سمت لکتو پرتاب کرد و شروع به داد و ضجه‌زدن کرد. من و مبینا با ترس چند قدم عقب رفتیم و خودمون رو تا نیمه پشت یه بوته کوتاه قایم کردیم.
    دست‌هامون به‌شدت می‌لرزید و خیلی اضطراب داشتم. عرق سروروم رو خیس کرده بود و قلبم شدت ضربانش لحظه به لحظه بالا می‌رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا