پریسا و مامانم هر دو عین عکس کارت ملی جلوی آیفون ایستاده بودن. نفس راحتی کشیدم و در رو باز کردم. عجیبه که دوتاشون باهم رسیدن؛ چون مسیرشون به هم نمیخوره. با کلی آی و اوی داخل اومدن و سلامی خشکوخالی تحویلم دادن. سلامشون کردم و با تعجب پرسیدم:
- چطوری باهم اومدین؟
مامانم درحالیکه داشت چادرش رو به آویز آویزون میکرد، گفت:
- رفته بودم ایستگاه فردوسی که پریسا رو با دوستش دیدم. خیلی اتفاقی بود.
نیمنگاهی به قیافهم انداخت. اخمی بین ابروهاش نشست و با بهت پرسید:
- چرا رنگت پریده؟
دستی به صورتم کشیدم و دستپاچه گفتم:
- آ... راستش تا الان خواب بودم.
خمیازهای ساختگی کشیدم و ادامه دادم:
- اینقدر کجومعوج خوابیدم که رنگوروم رفته.
زیادی لاف زدم؛ اما اگه قضیهی اصلی رو میگفتم بیش از حد تخیلی میشد؛ البته برای اونها، نه برای من که خودم شاهد واقعیبودن اون بودم.
تنهاییم پرتوهم بود و از اینکه دوروبرم شلوغ شد، خوشحال بودم. نزدیک نه شب بود که صدای رعدوبرق توی آسمون و زمین پیچید و بارون عین گلولهی تفنگ میبارید و آسمون هم غرش میکرد. توی اتاق، کنار پنجره نشسته بودم و منظرهی خیس بیرون رو تماشا میکردم. پشه هم توی خیابونها بال نمیزد.
قطرات درشت بارون اجازه نمیداد کسی یه قدم پاش رو از خونهش بیرون بذاره. واسه بابام ناراحت بودم که این وقت شب زیر این بارون داره کار میکنه و زحمت میکشه؛ البته تا زمانی که ماشین و سقفی در کار باشه به کسی سخت نمیگذره. هوفی کشیدم و روی تختم پهن شدم. نصف بیشتر عمرم رو توی این اتاق از دست دادم و درحقیقت این اتاق تمام زندگیم بود؛ مجموعهای از خاطراتم، از کوچیکی تا حالا توی این اتاق کوچیک جمع شده. گوشیم رو برداشتم و به ساعتش خیره شدم. واقعاً نه بود؟ مگه بانک تا چه ساعتی کار میکنه؟
قبلش فقط حدس میزدم که ساعت نه باشه؛ اما حالا که ساعت رو نگاه میکنم میبینم حدسم درست بود. نشنیدم هیچ بانکی تا ساعت نه شب کار کنه، مگر اینکه شبانهروزی باشه؛ اما بابا هیچی راجع به شبانهروزیبودن بانک به ما نگفته.
با بهت به بیرون نگاه کردم. سمند بابام بود؛ پس بالاخره برگشت. چه حلالزاده! چراغش در خونه رو روشن کرد و قطرات بارون با نور چراغ جلوی ماشین قابل دیدن بود. در اتاق رو باز کردم و داد زدم:
- بابا برگشت.
باشهی کمصدایی گفت و در رو باز کرد. در اتاقم رو بستم و با بیحالی روی تختم برگشتم. یعنی بابام داره چیکار میکنه؟
یه قلپ آب از لیوان آب روی میزم سر کشیدم و با خودم گفتم:
- برم یه سلامی عرض کنم.
روی راهپله ایستادم تا در اتاقم رو ببندم که صدای مامان و بابا رو شنیدم. ظاهراً داشتن یواشکی حرف میزدن. گوشهام رو تیز کردم. مامانم گفت:
- هنوز هیچ سرنخی پیدا نکردی؟
- نه. ظاهراً همهی سرنخا از بین رفته. دارم سعی میکنم به جایی برسم.
- امروز من هم رفتم اونجا؛ اما چیزی پیدا نکردم.
- چطوری باهم اومدین؟
مامانم درحالیکه داشت چادرش رو به آویز آویزون میکرد، گفت:
- رفته بودم ایستگاه فردوسی که پریسا رو با دوستش دیدم. خیلی اتفاقی بود.
نیمنگاهی به قیافهم انداخت. اخمی بین ابروهاش نشست و با بهت پرسید:
- چرا رنگت پریده؟
دستی به صورتم کشیدم و دستپاچه گفتم:
- آ... راستش تا الان خواب بودم.
خمیازهای ساختگی کشیدم و ادامه دادم:
- اینقدر کجومعوج خوابیدم که رنگوروم رفته.
زیادی لاف زدم؛ اما اگه قضیهی اصلی رو میگفتم بیش از حد تخیلی میشد؛ البته برای اونها، نه برای من که خودم شاهد واقعیبودن اون بودم.
تنهاییم پرتوهم بود و از اینکه دوروبرم شلوغ شد، خوشحال بودم. نزدیک نه شب بود که صدای رعدوبرق توی آسمون و زمین پیچید و بارون عین گلولهی تفنگ میبارید و آسمون هم غرش میکرد. توی اتاق، کنار پنجره نشسته بودم و منظرهی خیس بیرون رو تماشا میکردم. پشه هم توی خیابونها بال نمیزد.
قطرات درشت بارون اجازه نمیداد کسی یه قدم پاش رو از خونهش بیرون بذاره. واسه بابام ناراحت بودم که این وقت شب زیر این بارون داره کار میکنه و زحمت میکشه؛ البته تا زمانی که ماشین و سقفی در کار باشه به کسی سخت نمیگذره. هوفی کشیدم و روی تختم پهن شدم. نصف بیشتر عمرم رو توی این اتاق از دست دادم و درحقیقت این اتاق تمام زندگیم بود؛ مجموعهای از خاطراتم، از کوچیکی تا حالا توی این اتاق کوچیک جمع شده. گوشیم رو برداشتم و به ساعتش خیره شدم. واقعاً نه بود؟ مگه بانک تا چه ساعتی کار میکنه؟
قبلش فقط حدس میزدم که ساعت نه باشه؛ اما حالا که ساعت رو نگاه میکنم میبینم حدسم درست بود. نشنیدم هیچ بانکی تا ساعت نه شب کار کنه، مگر اینکه شبانهروزی باشه؛ اما بابا هیچی راجع به شبانهروزیبودن بانک به ما نگفته.
با بهت به بیرون نگاه کردم. سمند بابام بود؛ پس بالاخره برگشت. چه حلالزاده! چراغش در خونه رو روشن کرد و قطرات بارون با نور چراغ جلوی ماشین قابل دیدن بود. در اتاق رو باز کردم و داد زدم:
- بابا برگشت.
باشهی کمصدایی گفت و در رو باز کرد. در اتاقم رو بستم و با بیحالی روی تختم برگشتم. یعنی بابام داره چیکار میکنه؟
یه قلپ آب از لیوان آب روی میزم سر کشیدم و با خودم گفتم:
- برم یه سلامی عرض کنم.
روی راهپله ایستادم تا در اتاقم رو ببندم که صدای مامان و بابا رو شنیدم. ظاهراً داشتن یواشکی حرف میزدن. گوشهام رو تیز کردم. مامانم گفت:
- هنوز هیچ سرنخی پیدا نکردی؟
- نه. ظاهراً همهی سرنخا از بین رفته. دارم سعی میکنم به جایی برسم.
- امروز من هم رفتم اونجا؛ اما چیزی پیدا نکردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: