کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
در پشت سرم با صدای تقی بسته می شه. وسط اتاق ایستادم. دومین باره که اینجا اومدم و اومدن این بار، با همه ی اومدن ها فرق داره. توی این اومدن رفتنی وجود نداره. اتاق بزرگ پیش روم، هم اندازه ی سالن پذیرایی خونه ی پدرمه. دیوارهای خاکستریش، نفس آدمو بند میاره. پرده های ساده و بلند سیاه رنگش، سرتاسر اتاق رو پوشونده. گردنمو می چرخونم و به سمت چپم نگاه می کنم. به تخت دو نفره ی خاکستری رنگ. بدنم از ترس و اضطراب دون دون می شه. ای کاش می تونستم بهش بگم که اتاق هامو جدا باشه. من از این خاکستری سیر متعلق به علی رئوف وحشت دارم. من ازش نفرت دارم. از اتاقی که بوی پرسیل، مالکیت رئوف رو شلاق وار توی صورتم می کوبه. فرش گرد مانندی وسط اتاق روی پارکت های تیره، طنازانه لم داده و شاید تنها قشنگی این مکان بزرگ، گل های ریز و درهم رفته ی این فرش دست بافت و ابریشمی باشن. لوستر بزرگی که وسط سقف خودنمایی می کنه مثل نیزه توی چشم هام فرو می ره. خدا رو شکر می کنم که الان خاموشن و تنها روشنایی قرمز رنگ اتاق، از آباژور گوشه ی تخت تاریکی رو از بین بـرده.
صدای قدم های محکمش از پشت سر به گوش می رسه. یک، دو، سه، چهار ایست. پشت سرم می ایسته. نفسمو آروم به بیرون می دم و سعی می کنم چیزی نگم. پرسیل قوی تر شده. سایه ی این حجم حجیم و بلند، کل وجودمو احاطه کرده. مثل کل زندگیم و به گفته ی خودش تا ابد!
صدای سرد و بی روحش، سکوت نفس گیر بینمون رو می شکنه.
-تا کی می خوای اینجا وایسی؟
به سمتش برمی گردم و یک قدم به عقب می رم. قدرت زمردهاش حتی از اون آباژور قرمز رنگ هم بیشتره. اتاق بیشتر سبزه تا قرمز!
بازم یک قدم به عقب می رم.
-از این اتاق بدم میاد.
دست هاش توی جیب های شلوار مشکیش فرو می رن. شلواری که خط تای تیزشون، قادر به قاچ کردن هندونه هم هستن.
-باید خوشت بیاد.
نگاهمو از زمردهاش نمی گیرم.
-تنها روشنایی این اتاق، رنگ لباس های سفید منه!
و چشم های تو رو حذف می کنم. قدم های های عقب رفته رو جبران می کنه. باز هم اون صدای محکم و استوار. یک، دو.
سرجام می ایستم و گردنمو بیشتر می کشم. اینجوری بهتر می بینمش. نفس های داغش که توی صورت یخ زده م پخش می شه، تنها لذتیه که امشب نصیبم می شه. نگاه مرموزش همیشه سرده. برعکس حرارت دست ها و نفس هاش.
-چرا نباید تنها روشنایی این اتاق همیشه تاریک، سفیدی لباس های تو باشه؟
با شنیدن حرفش، مفس تو سـ*ـینه م حبس می شه. نگاهم در هاله ای از نفهمیدن ها یا شاید هم حیرونی ها فرو می ره. زمزمه وار لب می زنم:
-من همیشه سفید نمی پوشم.
نگاهش روی روسری سفید ابریشمیم می شه و کمی پایین تر میاد. روی چشم های بی آرایش و ساده م که می دونم هیچ جذابیت نفس گیری ندارن. بینی گوشتی و نسبتا کوچیکم. لب های نیمه برجسته م که پشمک همیشگیم روشون نشسته. نگاهش پایین تر میاد و روی پیرهن بلند و پوشیده ی سفید رنگم می شینه. پیرهنی که همه ی تنم را قاب گرفته و از پشت کمی روی زمین کشیده می شه. نگاهش که به زمین می رسه، می گـه:
-از این به بعد تنها کسی که توی این عمارت سفید می پوشه تویی!
چشمام غمگین تر از همیشه نگاهش می کنن. زمردهاش باز به صورتم نگاه می کنن. به صورت عروسک سفیدپوش عمارت!
-باید بگم چشم؟
یک کلمه جوابمه. جواب همیشگی این مرد به این زن.
-همیشه!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    لبخند بی جونی روی لبام می شینه. نگاهش روی لبخندم فرو میاد و محاله که غمش رو حس نکنه و نفهمه. محاله که براش مهم باشه. عقب گرد می کنم و به سمت میز آرایش سلطنتی ای هم طرح تخته می رم. میز آرایشی که دقیقا ضلع شرقی اتاق قرار داره. از همین الان دلم لک می زنه برای میز آرایش نقلی و دخترونه ی خودم.
    دستام روی میزی که از تمیزی برق می زنه و هیچی روش نیست می ذارم. از توی آینه به خودم خیره می شم. شب عقدم چقدر ساده بودم! رئوف همچنان سرجاش ایستاده و نظاره گر احوالاتمه. چرخی به دور خودم می زنم و یک قدم به تخت نزدیک می شم. نگاهم به روتختی مرتب و ساده ی خاکستری رنگه.
    -تو بهم قول دادی!
    جوابی که می خواد بهم بده مثل همیشه سکوتشه. برمی گردم و با خوردن چشمام به بالاتنه ی برهنه ش، نگاهم به پارکت های زیرپام سقوط می کنه و قلبم برای ثانیه ای از تپیدن می ایسته. صدای قدم هاش. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت. روبه روم قرار می گیره. دستش بالا میاد و نگاه پر از اضطرابم زمین رو سوراخ کرده. پیرهن مشکیش روی تخت پرت می شه. زیر لب می نالم:
    -تو بهم قول دادی!
    دستش جلوتر میاد. سرم ناخوداگاه حرکت دستشو رصد می کنه. برق رینگ نقره ش تو انگشت سبزه و بزرگش، چشممو می زنه. گره روسریمو به آرومی باز می کنه و همین کافیه تا ابریشم نرمی که به زور روی سرم ایستاده بود به آرومی لیز بخوره و رقـ*ـص کنان به سمت زمین فرود بیاد.
    دست های لرزونم، مشوش وار توی هم گره می خورن و اشک سمجی از گوشه ی چشم راستم خودشو به بیرون پرتاپ می کنه.
    -تو بهم قول دادی...
    دستش به سمت موهام پیش روی می کنه و رگ های برجسته ی ساعد و بازوی حجیمش، مثل تیر توی چشم هام فرو می ره. با برداشتن کلیپس، موهای پریشون مشکی پرکلاغی به شدت مصنوعیم دورم می ریزن و اشک بعدی پرتاب می شه. باز هم از چشم سمت راست.
    دستش توی موهام مشت می شه و داغیش پوست سرمو به شدت می سوزونه. با فشار آرومی که به موهام وارد می کنه و سرم بالا تر میاد و نگاه ترسیده و پر از اشکم توی زمردهای مرموزش می شینه. صدای سردش سکوت مخوف بینمون رو از بین می بره.
    -قول دادم ولی دلیل نمی شه که تو از من بترسی. قول دادم ولی دلیل نمی شه که زن من نباشی!
    نگاهم لیز می خوره و روی بدن مردونه ش فرود میاد. زخم های به جا مونده از چاقو و چیزهایی که نمی دونم، این تن مردونه رو خشن تر کرده.
    توسط دست مشت شده ش، به جلو می کشتم و خودش پشت سرم قرار می گیره. آرومه ولی سوزان. جدیه ولی مرموز. مقابل آینه ی بزرگ روی میزیم. نگاه گیج من بهشه و نگاه ناخوانا اون به من. موهای بلند و پریشونم روی بدنش آرمیدن و پنهونش کردن.
    -تو تا آخرین روزی که نفس می کشی زن منی. و تا آخرین روز زندگیت من تنها تکیه گاهتم. یه زن هیچ وقت از تنها تکیه گاهش نمی ترسه!
    به موهام فشار بیشتری وارد می کنه و گردن و سرم بیشتر کج می شه. پیوند نگاهمون ناگسستنیه.
    -نمی ترسه؟
    گردنم کشیده شده م زیر بارش نفس های سوزانش، در حال آتیش گرفتنه. زمردهاش اونقدر سردن که پذیرفتن این حجم از حرارت قابل قبول نیست.
    فشار باز هم بیشتر می شه و با دردی که توی سرم پیچیده می شه محکم لبمو گاز میگیرم. طعم شیرین پشمک پیچیده می شه و قلبم محکم تر می زنه. این طعم، این بار نتونست آروم ترم کنه.
    -جواب! نمی ترسه؟
    نفس های عمیقم از روی قفسه ی سـ*ـینه ای که توی آینه بالا و پایین می ره، تشویش زیادم رو نمایان می کنه. گردن و سرم درد گرفته ودرگیره پاسخ سوالشم. نمی ترسه؟
    صداقتم با لحنی درهم می شه که سرکش نیست.
    -ولی تو همیشه منو می ترسونی. چجوری نترسم؟
    فشار باز هم بیشتر می شه و (آخ) عجولی، سریع از دهنم به بیرون می پره. چشمام از درد توی هم جمع می شه.
    -نترس. به خودم پناه بیار!
    نگاه قهوه ای منم توی دریایی از سرخی شناور می شه. درست مثل خودش. یکی از دستام روی مشتش می شینه.
    -ولم کن.
    فشار بیشتر می شه و آهم درمیاد. یا حرکت بعدی یکی یکی از ریشه کنده می شن.
    -به من پناه بیار!
    دستم مشتش رو محکم فشار می ده. درد متصل لا منفصلی که روی سرمه، نمی ذاره بریده بریده حرف نزنم.
    -چجوری بهت پناه بیارم... وقتی... وقتی فقط دردی و درمان نیستی؟
    دستش شل میشه و نگاهش قرمز تر. سوی زمردها کم شده. رنگ غالب دیگه قرمزه. همه جا قرمزه.
    چشمامو می بندم و نفسمو به بیرون فوت می کنم. یه قدم به عقب می ره. نگاهمون به همه. دستم توی موهای دردناکم فرو می ره و نوازششون می کنه. هنوز رد حرارتش درون تار تار موهام حس می شه. نگاهشو ازم می گیره و به سمت پنجره ی اون ور تخت می ره. کمر ورزیده و عضلانیش هم پر از جای زخمه. نور قرمز نقاشیشون کرده.
    پرده رو کمی کنار می زنه. در بالکنی که پشت پرده پنهان شده بود رو باز می کنه. موجی از سرما به درون هدایت می شه. وارد بالکن می شه و از جلوی چشمام محو.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -خانوم... خانومم، چشم های قشنگتونو باز نمی کنید؟
    با شنیدن صدای نیمه واضحی، چشمای پر از خوابم رو کمی باز می کنم. لباس فرم خاکستری رنگی جلوم قرار گرفته و مجبورم سرمو بالا تر ببرم. نگاهم که روی صورت همیشه بشاش مریم می شینه، چشمام باز تر می شه.
    با دیدن چشم های پف کرده و بازم، لبخندش، عمق بیشتری می گیره.
    -صبحتون بخیر خانومم. وان حموم رو براتون پر از آب داغ کردم.
    حس کرختی عجیبی همه ی بدنمو گرفته. بیشتر زیر پتو فرو می رم و چشمامم خود به خود بسته می شه. من هیچ وقت صبح ها حموم نمی کنم!
    صدای گرفته م، خواب آلودگی بیش از حدمو نشون می ده.
    -مگه ساعت چنده؟
    توی لحنش رگه هایی از هول زدگی نمودار می شه.
    -الهی دورتون بگردم، شما که باز خوابیدید! ساعت هفته. آقا هفت و نیم سر میز صبحانه حاضر می شن.
    با همون چشم های بسته، اخمام توی هم فرو می ره. زیر لب غر می زنم:
    -خیلی زوده مریم. خودم چند ساعت دیگه بیدار می شم.
    من من کردنش با شنیدن این حرفم باعث می شه که با همون اخم ها چشمامو باز کنم. جمعا دو ساعت خوابیدم و این کم خوابی مامهربونم کرده.
    دستاشتوی هم قفل شده و نگاهش بهشونه.
    -خانومم... من غلط بکنم کاری به خواب شما داشته باشم. دستور آقاست. فرمودن بیدارتون کنم و حمومم آماده باشه. ایشون همیشه ساعت هفت و نیم صبحانه میل می کنن.
    پوفی می کنم و نگاهم به سمت چپم لیز می خوره. به جای خالی رئوف روی تخت. غذا خوردن هم توی این عمارت استبدادیه.
    پتو رو با ضرب از روی خودم کنار می زنم. می دونم دیگه خوابم نمی بره و مقصر مریم نیست. مقصر منم که زن رئوف شدم. پاهام پایین میاد و درون صندل های ظریف و سفید رنگی فرو می ره که کنار تخت گذاشته شده.
    -خانوم کمک می خواین؟
    با بدخلقی سرمو بالا میارم و به حالت نگرانش نگاهی می اندازم:
    -اینقدر به من نگو خانوم. در ضمن من بچه نیستم مریم. خودم بلدم کارامو انجام بدم!
    دستپاچه تر می شه. حق داره. تا حالا منو اینقدر عصبی و جدی ندیده. ته دلم براش می سوزه. سعی می کنم لحنم آروم تر باشه. ادامه می دم:
    -دوست ندارم اینقدر خودتو پایین بیاری چون داری اینجا کار می کنی.
    با شنیدن حرفم دستاش بیشتر توی هم قفل می شم و سرش توی یقه ش فرو می ره.
    -من دوستتون دارم خانوم جان. آقا هم منو به عنوان خدمتکار شخصی شما انتخاب کردن. هر کاری امر بفرمایید من انجام می دم.
    دستی توی موهام می کشم و به عقب هلشون می دم. دست دیگه م روی جفت دست های تپلش می شه. برعکس انتارم اصلا نرم نیستن. این زبری نشون دهنده ی کار و زحمت زیاده. قلبم فشرده می شه.
    -ببخشید باهات تند حرف زدم. وقتی کم می خوابم بدخلق می شم.
    نگاه مهربونش با شوق توی چشم هام می شینه. دستمو توی دستاش می گیره و می گـه:
    -فدای سرتون. شما همیشه ی خدا دوست داشتنی هستید. الان یه حموم با آب گرم حالتونو سرجاش میاره.
    با لبخند از جام بلند می شم و نگاهم توی آینه به خودم گره می خوره. چشمام بدجوری پف کردن. یه ست تی شرت و شلوار یاسی تنمه. دیشب با چه اضطرابی لباس هام رو عوض کردم!
    مریم دستمو به آرومی می کشه و در همون حین می گـه:
    -بیاین ببینید چه حمومی براتون آماده کردم خانوم. خودم وقتی می بینمش ذوق مرگ می شم.
    با دیدن شدت اشتیاقش، لبخندم عمیق تر می شه و به دنبالش می رم به سمت در مشکی ای که بسته ست. دست دیگه ش روی دستگیره ی مسی رنگ می شینه و به پایین هدایتش می کنه.
    در باز می شه و مریم دستمو رها می کنه. به کنار می ره و من به سمت حمومی که ازش بخار بیرون می زنه گام بر میدارم. بویی شبیه شکوفه های گیلاس تو فضا پیچیده می شه. نفس عمیقی می کشم.
    با دیدن حموم چشمام گشاد می شه. حموم سر تا سر تیره ای که وان و دوشش به جنس مس هستن و رنگشون مسی. میز شیشه ای کوچیکی کنار وان گذاشته شده. نوشیدنی روی میز از دور هم وسوسه انگیزه. برای اولین باره که از طراحی دارک و تیره خوشم میاد.
    صدای پر از هیجان مریم بلند می شه:
    -خوبه خانومم؟
    نگاهش می کنم. پر از قدردانی...
    -من اصلا اهل حموم رفتن اول صبحی نیستم ولی نمی شه از این حموم گذشت!
    چشم هاش برق می زنه.
    -اجازه هست لباساتونو خودم انتخاب کنم؟ آقا کلی لباسای قشنگ براتون خریدن.
    با لبخندم اجازشو صادر می کنم و وارد حموم می شم. لباسامو در میارم و کنار حوله ی سفید رنگ و نویی که مطمئنا متعلق به منه آویزون می کنم. نگاهی به وان پر از کف می اندازم و لبخند کم رنگی روی لبم غنچه می زنه. دستمو توی آب گرم و دلپذیرش فرو می برم. بدنم دون دون می شه. آروم وارد وان می شم و بهش تکیه می دم. نوشیدنی روی میز چیزی شبیه معجونه. تا گردن به زیر کف ها فرو می رم و چشم هامو می بندم. بدنم حال خوبی داره ولی فکرم مشوشه. درک کسی مثل رئوف اونقدر سخت و نامفهومه که ترجیح می دم زیاد در مورد کاراش و نوع شخصیتش فکر نکنم.
    دیشب بعد از یک ساعت به داخل اتاق برگشت. بدون اینکه بهم نگاهی بندازه یا حرفی بزنه، روی تخت دراز کشید. حتی خوابیدنشم نظامی وار بود. به کمر دراز کشیده بود و ساعد دست راستش روی پیشونیش قرار گرفته بود. اخم هاش لحظه ای از هم باز نمی شدن. انگار هر آن منتظر بود که چشماشو باز کنه و دست به اسلحه ببره.
    منم سرگردون روی صندلی سلطنتی و نه چندان راحت میز آرایش نشسته بودم و نگاهش می کردم. با کلی ترس و لرز لباس هام رو عوض کردم و در نهایت کنارش روی تخت جا گرفتم. برخلاف رئوف زیر پتو فرو رفتم. با وجود فاصله ی بینمون هموزهم حرارت بدنش به پتوی من منتقل می شد و بیشتر گرمم می کرد.
    حوله رو پوشیدم و از حموم خارج شدم. ساعت ایستاده پاندول دار رو به روی حموم هفت و بیست رو نشون می داد. مریم دم در منتظرم بود.
    -عافیت باشه خانومم. اوا شما که موهاتون خشکه.
    نگاهی بهش می اندازم و بعد از تشکر می گم:
    -دیروز شستمشون. اینا اینقدر بلندن که نمی شه هر روز خیسشون کرد.
    دستی بهشون می کشه.
    -ماشالله... باید واسشون اسفند دود کنم. هرکسی نمی تونه این موهای بلند و پرپشت رو داشته باشه.
    لبخندی به روش می پاشم و به سمت میز آرایش حرکت می کنم. وجود کسی مثل مریم اعتماد به نفس آدم رو واقعا بالا می بره!
    در همون حین می گم:
    -زودباش لباسا رو بهم بده تا صدای آقا درنیومده!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    مثل همیشه سیاه پوش و رسمی، دقیقا صدر میز نشسته. دستی به شلوار تنگ سفیدم می کشم و روی صندلی، بقل دست چپش می شینم. از همون بدو ورودم نگاهش بهم وصل شده. نگاه سرد و مبهمش. نگاهی که برخلاف تن پرحرارتش، باعث یخ زدن کل وجودم می شه.
    نگاهم پایینه. وقتی که داشتم راه می رفتم به زمین متصل بود و حالا به میزی که صبحانه ی مفصلی روش چیده شده.
    موهای گیس شده م توسط مریم، زیر باسنم گیر می کنه. کمی جا به جا می شم تا موهام رها بشه.
    زیرلب صبح بخیری زمزمه می کنم. جوابی نمی شنوم. برای ثانیه ای چشمام رو با حرص می بندم و باز می کنم. سرمو بالا میارم. نگاهش هنوزم بهم خیره ست. لب باز می کنه. لحنش مثل همیشه مستحکم و جدیه.
    -توی عمارت همیشه باید باز باشن!
    رنگ بهت و تعجب توی چشم هام ریخته می شه. نگاهشو ازم می گیره. دستش به سمت فنجون طلاکوب شده ی قهوه ش می ره. در همون حین می گـه:
    -موهات!
    عروسک سفید پوش عمارت توی گوشم زنگ می خوره. دیشب تصویب کرد و امروز من تنها کسی هستم که سفیدپوشم. جوابشو نمی دم و مشغول می شم. اونم پیگیر نمی شه.
    لقمه ی کوچیک پنیر و گردو رو قورت می دم و ازش می پرسم:
    -دوستام اجازه دارن بیان اینجا؟
    نگاهشو بهم می دوزه و جدی می پرسه:
    -اینجا کجاست؟!
    آهم در میاد و نگاهمو بی حوصله ازش می گیرم. می حوصله تر جواب می دم:
    -خودت می دونی که من هیچ وقت متوجه ی حرفات نمی شم، پس لطفا واضح حرف بزن!
    دست درشتش روی مچ راستم که روی میزه می شینه. نگاهم بالا میاد و به زمردهاش زل می زنه.
    -لحنت درست نیست. درستش کن!
    سعی می کنم دستمو عقب بکشم. ولی نمی ذاره. لحنم و نوع نگاهم جسورتر می شه.
    -من همینم. نه می تونم بهتر صحبت کنم نه بدتر. با بـرده ازدواج نکردی.
    مچ دستم بیشتر فشرده می شه اما دردی احساس نمی کنم. امروز زیاد ملایم نیستم و حتی رئوف هم متوجه این ناملایمی شده.
    بی حرف دستمو ول می کنه و بلافاصله از جاش بلند می شه. سرتقانه نگاهش می کنم و می پرسم:
    -جواب سوال من کجا رفت؟
    بی توجه از کنارم می گذره. بوی پرسیل زیر بینیم می پیچه. صداش توی تالار پخش می شه:
    -توی خونه ی خودت هرکاری که بخوای می تونی انجام بدی!
    نیشخندی روی لبم نقش می بنده. دستم دور لیوان آب پرتقال حلقه می شه. نگاهی به تالار بیش از حد سلطنتی پیش روم می اندازم و عمق نیشخندم بیشتر می شه.
    آب پرتقال رو یه نفس سر می کشم. من از اینجا متنفرم. زندان من خونه ی من نیست!
    بی حوصله از تالارغذا خوری خارج می شم. وسط پذیرایی می ایستم و به دور خودم می چرخم. با صدای بلندی مریم رو صدا می کنم. صدای جانم گفتنش توی سالن پخش می شه و از پشت راه پله ها دوان دوان به سمتم میاد. روبه روم قرار می گیره. نگاهی به لپ هاش که گل انداخته می اندازم و می گم:
    -همه ی خدمتکارا رو جمع کن. می خوام باهاشون آشنا شم.
    لبشو زیر دندون می گیره و با تردید می پرسه:
    -به آقا جمشید و نگهبانا هم بگم بیان؟
    پیشونیم چین میفته.
    -آقا جمشید کیه؟
    -باغبون عمارت خانوم.
    دستمو به علامت منفی تکون می دم و همونجوری که دارم به سمت راه پله می پرم جوابشو می دم:
    -نه! فقط خدمتکارای داخل عمارت. حوصله ندارم لباس عوض کنم. تا پنج دقیقه ی دیگه توی اتاقم باشین.
    ***

    فنجون قهوه ش رو روی میز می ذاره. لبخند مصنوعیش آزارم می ده. ای کاش اخم می کرد ولی نقش بازی نمی کرد. سعی می کنم لحنم آروم باشه.
    -چرا فرانک نیوردی؟
    دستی لای موهاش می کشه. این دفعه رنگ ناخن هاش مشکیه. در همون حین جواب می ده.
    -پیش مامان اینا موند.
    اوهومی می گم و ساکت می شم. دقیقا رو به روش روی مبل زرشکی رنگ که چوب هاش خیلی ظریف منبت کاری شده نشستم. پای چپمو روی پای راستم می اندازم. نگاهش به سر تا پام کشیده می شه.
    -سفید پوش شدی عروس خانوم.
    عصبی لبخند می زنم و عصبی تر می گم:
    -چه بلایی سرت اومده نیلو؟!
    لبخند مسخره ش روی لبش می ماسه. چشمای متعجبش روی نگاه پرخاشگرم می شینه.
    -منظورت چیه؟
    توی دلم بخاطر عکس العمل نسنجیده م لعنتی می فرستم. امروز عجیب بی حوصله م. دستمامو محکم روی صورتم می کشم. لحنم هنوز عصبیه.
    -تو خودت نیستی. از وقتی برگشتی خودت نیستی! چرا نمی گی چی شده؟
    توی این تاپ بافتنی جذب بنفش، جذاب تر از همیشه شده ولی نمی تونه منو گول بزنه. نمی تونه جلوی دوست سی ساله ش نقش بازی کنه. نباید بتونه!
    دوباره لبخند می زنه. لبمو محکم گاز می گیرم. خم می شه و فنجون قهوه ش رو بر می داره. لبخندش عمیق تر می شه. پپای چپم تند تند داره تکون می خوره. من امروز پریناز نیستم. چم شده؟!
    قهوه ش رو یه نفس سر می کشه و بالافاصله فنجون رو محکم روی زمین پرتاب می کنه.
    سیخ سرجام می شینم و پای چپم هم از شدت تعجب ایست می کنه! نگاهی به فنجون و نگاهی به من می اندازه. لبخندش اونقدر عریض می شه که نصف دندون های مرتبش به بیرون ریخته می شه.
    مریم از پشت راهرو داره با عجله به سمتمون میاد که دستمو بالا میارم و با صدای بلندی می گم:
    -اینجا نباش! کسی فعلا حق نداره بیاد اینجا.
    چشمی می گـه و صدای تند پاهاش نشون می ده که داره دور می شه. قطره اشکی از گوشه ی چشم نیلوفر ریخته می شه و می خنده. چشمام می سوزه. از جام بلند می شم. خنده ش بیشتر می شه و قطره اشک دیگه ای هم ریخته می شه.
    پشیمونم. پشیمونم که باعث این حال غیرطبیعی نیلوفر شدم. پر بهت و شرم زده چند قدم به جلو برمی دارم. خنده ش با صدا همراه می شه.
    فنجون رو که فقط ترک خورده از روی زمین برمی دارم و روی میز می ذارم. جلوی پاهاش زانو می زنم. اشک هاش گونه هاشو خیس کرده و همچنان با صدای بلندی می خنده. هیستریک وار می خنده و من از ترس بدنم یخ بسته.
    دست های لرزونم بالا میاد و دو طرف صورت ظرفش رو در اغوش می گیره. صورتش تب داره. نوازش وار اشک هاش رو پاک می کنم و زمزمه می کنم:
    -چی شدی نیلو جان؟ ببخش! من نباید اینجوری برخورد می کردم. امروز زیاد حالم خوش نیست.
    شدت اشک هاش بیشتر می شه و خنده هاش ترسناک تر. وحشت زده به حال و احوال پریشونش نگاه می کنم. اشک منم تر میاد.
    -نیلو حرف بزن! قوربونت برم چی شدی آخه؟
    دستاش روی دستام قرار می گیره. خنده هاش ناگهانی قطع می شه. مات شده نگاهم می کنه. قطره اشکی از گوشه چشمش می چکه.
    -منو می زنه. منو خیلی می زنه!
    خشک می شم.
    -هر شب به جونم میفته.
    دستام از روی گونه ش سر می خوره. گلوم از شدت خشکی به سوزش افتاده.
    -دکتر می گـه مریضه. سادیسم داره. از نوع حادش. هر شب مجبورم می کنه ادای سگا رو براش دربیارم!
    سرم گیج می ره و شل شده از پشت روی زمین می شینم.
    داره می لرزه. سریع دستش به سمت تاپش می ره و درش میاره. با دین بدن برهنه ی پر از زخمش نفس توی سـ*ـینه م حبس می شه. اشک های بیشتری روی گونه م می چکه.
    دست لرزونشو به سمت شکمش می بره. به سمت جای زخم عمیق و برجسته ای.
    -با چاقو زخمیم کرد...
    سکسه می کنه و بیشتر می لرزه.
    به بالای اون زخم به جای سوختگی اشاره می کنه.
    -اینجا با فندکش... سوزوندم. می گـه... من بـرده شم. باید داغ زده بشم!
    نگهش بهم عمیق می شه:
    -خیلی خوب بلدم هاپ هاپ کنم. می خوای نشونت بدم؟
    دستمو روی صورتم می ذارم. هق هقم توی سالن می پیچه. تند تند حرف می زنه و سکسه می کنه.
    -همه می گن طلاق بگیر! ولی من... نمی خوام. نمی خوام مثل تو همه جلوم خوب باشن ولی پشت سرم... همش حرف باشه. نم یخوام فرانک... بچه ی طلاق باشه.
    تاپشو تنش می کنه. آروم از جاش بلند می شه. چشماش پر از درده. نگاهم می کنه.
    -بالاخره یه روز... زیر شکنجه هاش میمیرم ولی... طلاق نمی گیرم!

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    دسته ای از موهام رو توی دست می گیره. شونه رو از روی میز آرایش برمی داره.
    -ماشالله موهاتون از بس پره، فکر کنم یه ساعتی شونه کردنشون طول بکشه.
    روی صندلی صاف تر می شینم. همونجور که از توی آینه به خودش و کاراش خیره شدم، می گم:
    -نمی خوای بشینی؟
    با دقت طره ای از موهام رو گرفته و می خواد شونه شون کنه.
    -نه دورتون بگردم. اینجوری تسلطم بیشتره.
    شونه هامو بالا می اندازم. کمر پر از دردم رو به پشتی صندلی تکیه می دم.
    -هر چی بهت می گم گوشت بدهکار نیست که!
    به آرومی شونه روی موهام کشیده می شه. انگار داره با ابریشم برخورد می کنه.
    -از این به بعد مسئولین شونه زدن موهاتون با منه. ازشون باید مراقبت کردن. فکر کنم آقا هم خیلی خاطرشون رو بخوان.
    نیشخند خفیفی روی لبم نقش می بنده. دیشب نبود ببینه آقا چجوری در حال داوردن این موها از ریشه بود!
    دستی به سمت فنجون چایی نباتم می برم.
    -هنوز درد دارید خانوم جان؟
    جرعه ای می نوشم. طعم زعفرون و دارچین با شیرینی نبات، تلخی امروز رو نمی تونه از بین ببره. آروم جوابشو می دم.
    -کمی...
    لبخندی روی لبش می شینه و شونه باز هم به آرومی روی موهام فرود میاد.
    -بدخلقی امروزتونم برای همین عادت ماهیانه تون بود قربونتون برم.
    درسکوت جرعه ی دیگه ای می نوشم. زندگی و احوال خراب نیلوفر، لحظه ای از فکرم خارج نمی شه. بهم گفت نمی خواد جدا بشه که پشت سرش مثل من حرفی به وجود نیاد. این حرفش درد داشت. نه برای اینکه حقیقتی رو که خودم همیشه می دونستم و می دونم توی صورتم سیلی وار کوبوند، برای اینکه جنس زن همیشه در معرض خطره. همیشه می ترسه. همیشه با هر کاری زیر ذربینه. حاضره همه ی دردای دنیا رو به جون بخره ولی توسط آدما قضاوت نشه. جنس زن بدبخته یا خودش، خودشو بدبخت کرده؟
    دردی زیر دلم می پیچه و آخم درمیاد. فنجون رو روی میز می کوبم و خم می شم.
    -یه نوافن بیار برام. اینجوری دردش نمی خوابه.
    شونه رو روی میز می ذاره و با عحله به سمت در میره. در همون حین می گـه:
    -الان براتون چایی بابونه درست می کنم. برای کمک به درد قاعدگی خیلی موثره. به گرفتگی عضلاتتون کمک می کنه. آرام بخش هم هست.کمپرس گرمم میارم که دردتونو آروم کنه. قرص ضرر...
    با کلافگی حرفشو قطع می کنم.
    -هر کاری می خوای بکن. فقط سریع!
    خم شده م. با دو تا دستام شکم پر از دردمو بغـ*ـل می کنم. چشمامو از شدت درد روی هم فشار می دم. زخم های نیلوفر پدیدار میشه. آهمو به بیرون فوت می کنم و سریع چشمامو باز می کنم. بین ما سه تا رفیق، هیچکدوم خوشبخت نشد. سپیده خوش به حالت که رفتی. خوش به حال که عشقت، عاشقت موند. خوش به حالت!
    مریم سراسیمه وارد اتاق می شه. لیوان چایی رو سریع ازش می گیرم. بی توجه ب داغیش یه نفس محتویات داخلشو سر می کشم. فقط می خوام این درد زودتر آروم شه.
    به پیشنهاد مریم روی تخت دراز می کشم. کمپرس رو روی شکمم می ذاره. به خاطر گرماش چشمام روی هم میفته. دردم کمی آروم می گیره.
    مریم کنارم روی تخت می شینه. پشتم بهش و دستم راستم کمپرس رو نگه داشته. به آرومی موهامو شونه می کنه.
    -بهتر شدید؟
    سری تکون می دم.
    -دستت درد نکنه.
    به کارش ادامه می ده. بعد از چند ثانیه مکث با احتیاط می گـه:
    -ببخشید اجازه هست یه سوال ازتون بپرسم؟
    همونجور که چشمام بسته ست. با لحنی که کمی منگ شده جوابشو می دم.
    -بپرس!
    -خانوم... شما جشن عروسی نمی گیرید؟
    دوبار جشن عروسی و دوبار لباس عروسی و دوبار ماه عسل برام به شدت کافی بود!
    با لحن بی تفاوتی می گم:
    -نمی گیریم. از جشن خوشم نمیاد.
    با من من می گـه:
    -خانم بزرگ اعتراض نکردن؟
    چشمام باز می شه. کمپرس رو بیشتر به شکمم فشار می دم.
    -خانم بزرگ کیه؟
    تند تند می گـه:
    -مادر آقا دیگه. یادمه همیشه با خانم کوچیکه کلی برنامه برای جشن آقا می ریختن.
    صورت سرد مادر رئوف توی ذهنم نقش زده می شه. زنی که حتی چند جمله هم باهام صحبت نکرده. می دونم که عروس دوست داشتنی ای براش نیستم.
    مختصر جوابشو می دم:
    -مشکلی نداشتن.
    آهانی می گـه و همچنان با دقت مشغول شونه زدنه. سوالی ذهنمو مشغول می کنه. ازش می پرسم.
    -خیلی میان اینجا که تو اینقدر دقیق از برنامه هاشون مطلعی؟
    با آرامش می گـه:
    -خب این عمارت در اصل ارث پدری خانم بزرگه ولی چون شوهرشون حاضر نبودن اینجا زندگی کنن، پدر خانم بزرگ این عمارتو به نام آقا می کنن. گرچه تا اونجایی که من می دونم خود آقا هم زیاد راضی نبودن. مجبور شدن قبول کنن.
    ابروهام بالا می پره.
    -چرا راضی نبود؟
    انگار از تعریف کردن خوشش میاد. چون لحنش گرم تر و شادتر می شه. با اشتیاق توضیح می ده:
    -آخه تنها وارث مذکر همین آقا بودن. مالکی ها جد اندر جد تاجر معروف فرش هستن. خانم با دقت یه نگاه به این فرشای توی عمرات بندازید بخدا لنگه شون هیچ جا پیدا نمی شه! جونم براتون بگه که پدر خانم بزرگ که دار دنیا فقط همین یه دخترو داشت و با فوتش یه جورایی نسل خاندان مالکی هم منقرض می شد. ایشون از آقا خواستن وارث میراثش بشن و نذارن که نام و کار مالکی فراموش بشه. مسئولیت ادامه ی راه رو گردن آقا انداختن زمانی که حالشون خیلی بد و در شرف مرگ بودن. خانوم توی این عمارت چندین نسل زندگی کردن. همه ی ظروف و وسایل عتیقه ست. ولی می دونم آقا اصلا اینجا رو دوست ندارن. فقط بخاطر عمل به وصیت پدربزرگشون حاضر به زندگی توی همچین جایی شدن.
    با شنیدن حرفایی که یه نفس از دهنش خارج شد پیش خودم شرم زده میشم. چه فکرها که در مورد این سردار نظامی نکرده بودم. لبمو گاز می گیرم و توی دلم لعنت به قضاوت های نابه جام می فرستم. شناخت این مرد مبهم مرموز کار من نیست.
    -خانوم، میشه یه چیزی ازتون بخوام؟
    در جوابش آروم می پرسم:
    -چی؟
    -میشه هروقت حالتون خوب شد من یه عکس باهاتون بگیرم ولی به آقا نگید؟!
    به سمتش برمی گردم و با تعجب می پرسم:
    -اینکه عکس بگیری اصلا اشکال نداره ولی چرا به آقا نگی؟
    شونه رو به کناری می ذاره و نگاه پر از اضطرابشون به چشمام می دوزه.
    -آقا ممنوع کردن. بفهمن کسی باهاتون عکس گرفته فی الفور اخراجش می کنن. من شما رو خیلی دوست دارم. دلم می خواد یه عکس قشنگ باهاتون داشته باشم برم به ساغر نشون بدم از حسادت بترکه. خانوم اون برای یه عجوزه کار می کنه. بفهمه من برای شما کار می کنم هفت بار سکته می کنه.
    از مدل حرف زدنش خنده م می گیره. با رویی گشاده می پرسم:
    -ساغر کیه؟
    پایین موهامو به دست می گیره. در حال شونه کردن با حرصی که توی صداش مشهوده می گـه:
    -یه زنیکه ی فضول حسود. همسایمونه. همیشه خدا می خواد فخر بفروشه و بگه من از همه بالاترم.
    به صورت سرخ شده ش نگاه می کنم و می خندم. در همین حین در اتاق ناگهان باز می شه و هیبت سیاه پوش رئوف ظاهر می شه.
    مریم با ترس سریع از جاش شونه به دست بلند می شه.
    -سلام آقا. خسته نباشید.
    نگاهی به ساعت می اندازم. نه شب برای روز اولی زندگیمون زیادی دیر نیست؟ توی دل خودمو این حرفم رو مسخره می کنم. مثل بچه ها حرف می زنم گاهی!
    رئوف جوابی به مریم نمی ده و نگاه خیره ش به منه. بخاطر نگاه و حضور مریم مجبورم سلامی به خوردش بدم. زیر لب زمزمه می کنم:
    -سلام.
    و بلافاصله دوباره پشتمو به مریم می کنم. صدای قدم هاش بلند می شه. تنم می لرزه اما کاری نمی کنم. وجود این مرد همیشه مایه ی ترس و اضطرابه.
    -تو برو!
    امری که خطاب به مریمه. مریم هول زده شب بخیری می گـه و سریع از اتاق خارج می شه. دقیقا پشت سرم ایستاده. توی خودم بیشتر جمع می شم. قلبم باید از تیررس نگاهش پنهون باشه تا به در و دیوار کوبیدنش رو نبینه.
    تخت کمی پایین می ره و می فهمم که پشتم نشسته. بوی پرسیلش فضا رو در برگرفته و دلم می خواد نفس عمیق بکشم. نمی دونم این بو رو دوست دارم یا اینکه ازش متنفرم!
    دستش روی موهام می شینه. بدنم همزمان یخ می زنه و آتیش می گیره. از ترس بیشتر توی خودم می پیچم. درد توی شکمم هم باز داره از خواب بیدار می شه.
    بعد از کمی مکث، این دفعه شونه روی موهام میشینه. از شدت تعجب چشمامو محکم روی هم فشار می دم. حتی از مریم هم آروم تر در حال شونه زدنه. این همه ظرافت طبع از کسی مثل سردار رئوف بعیده.
    درد شکمم به طور عجیبی باز ساکت می شه. چشم هام به طور معجزه آسایی سنگین می شن. بدنم از اون حالت پیچیده به هم کم کم داره درمیاد و آروم می شه. حتی نمی تونم بخاطر اعمالی که از من سر می زنه شگفت زده بشم. فقط بین این خواب و بیداری می تونم به حرکت آروم دستش و شونه بین موهام فکر کنم، یا به اینکه هیچ وقت نمی تونم بشناسمش.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    دستمو روی پیشونیم می کشم. این حجم از خارج نواختن برای گروهی مثل این گروه، شرم آوره! عصبی دستمو به نشونه ی تموم کردن بالا میارم. صدای بلندم توی کل سالن می پیچه. صدای نفس کسی درنمیاد.
    -اسم خودتون رو گذاشتید نوازنده ی حرفه ای؟! اصلا فکرشو نمی کردم سر یه همچین آهنگی اینقدر فالش بزنید!
    دردی توی شکمم پیچیده می شه. لبمو گاز می گیرم اما به روی خودم نمیارم. نگاه نارحت و حتی متعجب بچه ها، باعث نمی شه نرم تر بشم. بی توجه بهشون از روی سن به پایین میام. روی یکی از صندلی های ردیف اول، دقیقا کنار پاشا می شینم.
    با صدای بلندی ادامه می دم:
    -شروع کنید! این دفعه نمی خوام حتی یه نت هم فالش باشه!
    عرق نشسته روی پیشونی هاش از چشمم پنهون نیست. این روی منو تا حالا هیچکدوم ندیده بودن. راستش خودمم می دونم که پریناز همیشگی نیستم. تحمل اتفاقات اخیر، خارج از توانمه.
    شروع می کنن. چشمامو می بندم و به صندلی تکیه می دم. نبض روی پیشونیم تیک گرفته. خم شدن پاشا به سمت خودم رو احساس می کنم.
    -حالت خوبه پری جان؟
    سرمو به علامت مثبت تکون می دم. چشمامو باز می کنم. چشم های ریزش با دقت در حال کاوش حال و احوالمه. با صدای آرومی جوابشو می دم:
    -لازمه که گاهی اوقات جدی رفتار کنم. اصلا انتظار نداشتم همچین موزیک ساده ای، اینقدر براشون سخت باشه!
    لب های نازکش که کمی کبوده از هم گشوده می شه. بهتره که سیگارشو کم کنه!
    -می فهمم چی می گی ولی تو نباید خودتو با این بچه ها مقایسه کنی. تو زیر دست کسایی مثل امید رضایی و کوروش تهرانی بزرگ و تربیت شدی!
    از اینکه همه فکر می کنن موفقیت هامو مدیون اساتید بزرگم هستم، ناراحتم. چرا کسی تلاش های بی وقفه و شبانه روزی منو نمی بینه؟ کدوم یکی از این بچه ها دانشگاه رو بخاطر تمرین و کار موسیقی رها کردن؟ کدوم یکی از این بچه ها تا صبح توی این سالن تمرین کردن؟
    باز هم چشمامو می بندم. سعی می کنم نسبت به اعصابم کنترل داشته باشم. این پریناز افسارگسیخته رو دوست ندارم. من عادت به این همه سرکشی ندارم!
    کمی مکث می کنم که لحنم تند نشه. سعی می کنم آروم جوابشو بدم. آروم و منطقی.
    -پاشا جان. من بچه ها رو با خودم مقایسه نمی کنم چون همه شون جز بهترین های کشورن. اینم باید خدمتت عرض کنم که وجود استاد قدر توی زندگی هنری خیلی تاثیرگذاره ولی این تمرین درست و مستمر بچه هاست که باعث پیشرفتشون می شه.
    ویولن سل فالش می زنه. گوشم سوت می کشه. با حرص چشم هام رو باز می کنم. از جام بلند می شم و پایین سن می ایستم. بچه ها خودشون می فهمن و دست از ادامه ی نواختن می کشن.
    نفس عمیقی می کشم و سعی می کنم قالب جدی بودنم پابرجا باشه اما عصبی بودن، نه!
    رو می کنم به سمت ستاره، کسی که بدجوری فالش نواخته. سرش پایینه و فقط موهای شرابیش از زیر مقنعه ی سیاهش مشخصه. ستاره هم زیردست کوروش تهرانی تربیت شده!
    -ستاره تو نیاز به تمرین خیلی زیاد داری. خودت قطعا می دونی که خارج زدنات، به هیچ وجه نرمال نیست.
    سرش بیشتر توی یقه ش فرو می ره. در همین حین، در سالن با ضرب محکمی باز می شه. نگاه ها همه به سمت در می ره. منم سریع بر می گردم و پشت سرمو نگاه می کنم. با دیدن موهای بلند و کم پشتش که پریشون دورش رها شده، چشم های بیش از حد گشاد می شه.
    شاهین سلیمانی، اینقدر ژولیده و سرگشته، اینجا چیکار می کنه؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    تیر نگاه خشمگینش، منو نشونه گرفته. بعد از اون درگیری توی پارک و دیدار با رئوف، گروهش منحل شده. گروهی که حقش بود منحل بشه! محکم و قرص سرجام می ایستم. جلوی هرکس ضعیف باشم جلوی این مرد نمی تونم. کسی که همه ی زندگیش کثافته!
    تحقیروارانه سر تا پاش رو برانداز می کنم. شلوار جین پاره پوره و کاپشن چرم جذب ازش یه هنرمند نما ساخته. دستمام رو بغـ*ـل می کنم و به چشم های ریز و پر از خشمش زل می زنم. چند قدمی ازم فاصله داره.
    صدام رسا و محکمه.
    -اینجا چی چیکار می کنی؟!
    نیشخندی می زنه و نصف دندون های زردش بیرون می ریزه. مثل دندون های پاشا. هر دو باید سیگار کشیدن رو کم کنن. انگشت اشاره شو به سمتم نشونه می گیره.
    صدای کریهش، دلمو پیچ می ده.
    -زن سردار علی رئوف، بایدم اینجوری قلدر باشه!
    نگاهی به سرتاسر سالن می اندازه و با صدای بلندتری رو به بچه ها فریاد می زنه:
    -نباید؟!
    اکو فریادش، توی سالن پخش می شه. پاشا از جاش بلند می شه و چند قدم به سمت شاهین برمی داره. دستمو به منظور ایست بالا میارم. برخلاف درون پر از تشویشم، لبخند آرومی می زنم. نگاهی به انگشتر درشت و عجیب انگشت اشاره ش می اندازم که هنوز متهم وار به سمتم نشونه گرفته شده.
    -ازت پرسیدم اینجا چیکار می کنی؟
    انگشتش پایین میاد. دست به سـ*ـینه نگاهش می کنم. یه قدم جلوتر میاد. سفیدی چشم هاش زرده.
    -زنش شدی و گروهت پیشرفت کرد. زنش شدی و گروه من کاملا منحل شد!
    لبخند مصنوعیم هنوز روی لبمه. در تعجبم که چرا یه روز من نمی تونه بدون تشویش و درگیری بگذره!
    -قبل از ازدواج ما تو و اون گروهت از بین رفته بودید. کارهای نه چندان سالمتون باعث از بین رفتن اون گروه شد.
    رنگ کینه ی توی نگاهش پر رنگ تر می شه. قدمی جلوتر میاد. هنوزم شق و رق سرجام ایستادم. به سمتم خم می شه و بوی ادکلن تندش، زیر بینیم می پیچه.
    از لای دندونای به هم چسبیده ش می غره:
    -از اینم نتونستی بگذری؟ هم خواب بودن با یکی از قدرتمندترین مردهای کشور...
    با مشت محکمی که توسط بهزاد به صورتش می خوره، چند قدم به عقب پرتاب می شه. بهزاد از روی سن به پایین می پره. چند قدم به عقب برمی دارم. می دونم که صورتم از شدت شرم سرخ شده. بدن سست شده مو به سن تکیه می دم. مشت دوم بهزاد روی صورت شاهین فرود میاد. صدای بلند رکیک فحش هاشون، گوش هام رو به درد میاره. شاهین لاغر اندام زیر مشت های قوی بهزاد دووم نمیاره. روی زمین پرت می شه. قطرات عرق صورتمو پر می کنه و شکمم ناله سر می ده. پاشا و بعضی از بچه ها سعی می کنن که بهزاد رو از روی شاهین بلند کنن ولی نمی تونن.
    روشنا با نگرانی به سمتم میاد. ای کاش نگرانیش حقیقی بود. دستش که دستمو لمس می کنه متعجب می شه.
    -وای دختر تو چرا اینقدر داغ شدی!
    رگ گردن بهزاد بیرون زده. خون از سر و صورت شاهین روونه. روشنا بازومو می گیره. ای کاش نمی گرفت.
    سرمو پایین می اندازم. روی نگاه کردن به چشم های کسیو ندارم. روشنا به سمت صندلی ها هدایتم می کنه و مجبورم می کنه که بشینم. ای کاش مجبورم نمی کرد.
    دیگه صدای فریاد و ناله ی شاهین به گوش نمی رسه. سرمو توی دستام می گیرم. زندگی من فقط یه کابوسه. یه کابوس تموم نشدنی!
    -پری جان! ببینمت خانوم. سرتو بالا بیار.
    صدای پر از تشویش بهزاد باعث می شه نگاهمو بهش بدوزم. به صورت سرخ شده ی خشمگینش که نگرانمه. نفس نفس می زنه و مشت هاش خونین. جلوی پاهام زانو می زنه. مات شده نگاهش می کنم. زمزمه می کنم:
    -کجا رفت؟
    رگ پیشونیش تند تند می زنه.
    -انداختمش بیرون مرتیکه بی نا...
    حرفشو می خوره و سرشو پایین می اندازه. دستی به ته ریشش می کشه و می گـه:
    -آیدین پدرشو درمیاره!
    با شنیدن اسم رئوف موهای بدنم سیخ می شه. با ترس و وحشت می گم:
    -تو رو خدا بهش نگو بهزاد. حوصله ی شر ندارم اصلا.
    نیشخندی می زنه و دوباره نگاهشو بهم می دوزه.
    -اون نیازی به خبررسونی من نداره، مطمئن باش تا الان خودش فهمیده! شاهین سلیمانی گور خودشو با دستای خودش کند!
    از جاش بلند می شه و لباساشو می تکونه. پاشا آب قند به دست به سمتم میاد. روشنا کنارم صامت نشسته و فقط نظاره گره. حال و احوال بچه ها و سالن درهم برهم شده.
    -پری جان اینو بخور حالت سرجاش بیاد.
    سعی می کنم لبخندی بخاطر لطفش به روش بپاشم. لیوان کریستالی رو از دستش می گیرم و تشکر می کنم. رو به بهزاد که نگاهش به روشناست می کنم و می گم:
    -برو سر و صورتتو سامون بده. باید تمرین کنیم!
    نگاهشو بهم می ده و چشم های روشنش گرد می شه.
    -بابا بی خیال! توی این اوضاع متشنجم دست از سر ما برنمی داری؟
    جرعه ای از آب قندم می نوشم. درد شکمم و طپش شدید قلبم و فکر درگیرم، نباید مانعی برای کارم باشه. لیوان رو به دست پاشا می دم و از سرجام بلند می شم. بدنم سست شده. سعی می کنم لبخند بزنم. با وجود شرمی که روی وجودم سنگینی می کنه بچه ها رو دور خودم جمع می کنم.
    -بابت مسئله ای که اتفاق افتاد از همتون معذرت می خوام. همه ی سعیمو می کنم که دیگه همچین بی نظمی و اتفاقی اینجا نیفته. همه ی شما نیاز به امنیت دارید و امروز بخاطر من آرامش خاطرتون از بین رفت و اذیت شدید. بازم از همه عذر می خوام.
    جوابم لبخندهای پر محبتشونه. تمرین رو دوباره از سر می گیریم. این بار با اعصابی که کنترل شده تره. نمی خوام هز تنشی باعث عقب افتادنمون از برنامه ها بشه.
    بعد از ساعتی تمرین، بچه ها روی قلتک میفتن و از فالشی دیگه خبری نیست. لبخندی روی لبم نقش می بنده و خدا رو شکری توی دلم زمزمه می شه.
    ناگهان در باز هم با ضرب شدیدی باز می شه. با ترس و وحشت به عقب بر می گردم. جیغ دخترها سالن رو بر می داره.
    شاهین سر تا پا خونی روی زمین پرت شده و رئوف بالای سرشه!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    با دستام دهنمو می پوشونم. شاهین بی حال روی زمین ولو شده و رئوف سیاه پوش و مخوف، کنارش ایستاده و نگاه خشمگینش منو هدف گرفته. این دفعه می ترسم حتی یک قدم بردارم. قلبم می خواد سـ*ـینه م رو بشکافه. هیاهو سالن کم کم ازبین می ره و جاشو به سکوت مطلقی می ده.
    رئوف بعد از کمی مکث، نگاه طوفانیش رو ازم می گیره. به سمت شاهین خم می شه. شاهین با ترس سعی می کنه خودشو عقب بکشه اما اونقدرضربه خورده و درد داره که فقط آهش درمیاد و تکونی نمی تونه بخوره.
    رئوف موهای بلندشو دور دستش چند بار می پیچونه، دستی که از خون قرمز رنگ شده. سرشو توسط موهاش بالا میاره. فریاد پر از درد شاهین توی سالن می پیچه. قلبم فشرده می شه. دیدن زجر کشیدن هیچ کس، آسون نیست. حتی اگه اون شخص شاهین سلیمانی باشه که دائما به من و شخصیتم اهانت می کنه.
    از موهاش با همون یک دست به زور بلندش می کنه. شاهین داره زور می زنه که بدنشو حرکت بده و بیشتر از این درد اون موها رو تحمل نکنه. من درکش می کنم، چون به طور عجیبی با اون درد دیوونه کننده آشنا هستم.
    رئوف مجبورش می کنه چند قدم به جلو برداره. بعد از چند قدم ناگهان به سمت جلو پرتابش می کنه و جیغ دخترا باز بلند می شه. شاهین دقیقا جلوی پاهام افتاده. وحشت زده قدمی به عقب برمی دارم. نگاهمو از شاهینی که انگار تعظیم کرده و جون توی تنش نیست بالا می کشم و به رئوف می دوزم. موهای مشکی و کوتاهش مثل همیشه مرتبه. دکمه ی پیراهنش تا اخر بسته ست. مثل همیشه. فقط چهره ش سبزه تر از همیشه شده. تنها تفاوتش همینه.
    نگاهش به شاهینه. با پا ضربه ای به پهلوش می زنه. (آخ) بی جونش، دلمو پیچو تاب می ده.
    -بهش بگو غلط کردم!
    صدای مقتدر و پرتحکمش از فریادهای مردونه، بیمناک تره. فضای سالن از سردی لحنش، یخ می بنده.
    شاهین هیچی نمی گـه که ضربه ی دوم پرقدرت تر به پهلوش وارد می شه. از درد به خودش می پیچه.
    -بهش بگو گـه خوردم!
    تحمل دیدن همچین صحنه و همچین حرف هایی رو ندارم. می خوام قدمی به عقب بردارم که مچ پای راستم توسط دست لرزون و بی جون شاهین اسیر می شه.
    -غلط کردم. گـه خوردم مزاحمت شدم...
    کفش مشکی و تمیز رئوف روی دستش قرار می گیره.
    -دستتو بکش!
    پام از اسارت دست لاغر و استخونیش خارج می شه. فشار پای رئوف روی دست شاهین بیشتر می شه.
    صداش همچنان آرومه.
    -من گفتم بهش دست بزنی؟
    رگ پیشونیش محکم میزنه. حالا چشم هاشم داره قرمز می شه.
    ناله ی شاهین اشک رو تا چشم هام میاره.
    ناخواسته با دست های یخ زده و لرزون از ترسم بازوی حجیمش رو می گیرم. نگاهش توی چشم های پر از آبم می شینه.
    -تو رو خدا ولش کن. به اندازه ی کافی تنبیه شده.
    نگاهش پر از کاوشه. رنگشون قرمزتر می شه. زمزمه می کنه:
    -یک قطره پایین بیاد، بلای بدتری سرش میارم!
    ازش فاصله می گیرم و سرمو به معنای قبول حرفش تکون می دم. سریع می گم:
    -هیچ اشکی پایین نمیاد.
    بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره، پاشو از روی دست شاهین برمی داره.
    و این یعنی رهایی!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    ***
    روی صندلی چرخ دار پسته ای رنگش می شینه. آرنج هاش رو روی میز سفیدش می ذاره و با لبخندی که نصف دندون های سفیدش بیرون ریخته نگاهم می کنه. لبخند نه چندان آرومی روی لبم نقش بسته و احمقانه نگاهش می کنم. اینقدر پوست دور ناخن شصت راستم رو کندم که به سوزش افتاده.
    صدای گرفته و خش دارش سکوت ثانیه ای اتاق بزرگ و مجللش رو می شکنه. لهجه ی غلیظ انگلیسیش از همون لحظه ی ورودم توی چشم می زد.
    -نوشیدنی چی میل داری؟
    دست از سرانگشت بیچاره م بر می دارم و به جون بند کیفم میفتم. توی دست هام فشارش می دم. نگاه آبی کمرنگش پایین میاد و روی بازی غیرعادی دست هام با بند چرم می شینه.
    گلوی خشک شده م رو صاف می کنم. لبخند تصنعیم گشاده تر می شه.
    -یه فنجون نسکافه.
    سری تکون می ده. موهای خرمایی رنگش مرتب به بالا زده شده. به منشی مطب سفارس دو فنجون نسکافه می ده. به صندلیش تکیه می ده. سفیدی پیرهنش مکمل پسته ای صندلیه. دستی به کروات باریک کاربنی رنگش می کشه. از این همه آرامشش کلافه می شم. هنوزم اون لبخند روی صورتمه. دستام فشار بیشتری به بند بیچاره وارد می کنن.
    دوباره گلوم رو صاف می کنم.
    -خب دکتر؟ برای چی با من تماس گرفتید که بیام اینجا؟
    ابروهای پهن و روشنش بالا می ره. با دقت احوالاتم رو برانداز می کنه. از جاش بلند می شه. قد بسیار بلندش حتی هیکل حجیمش رو تحت الشعاع قرار داده و کشیده نشونش می ده. از پشت میز بیرون میاد و همچنان نگاه کنکاش وارانه ش روی من بخیه زده شده.
    بوی عطر خنکش همه ی اتاق رو دربرگرفته. بویی شبیه بوی دیوان لوچه.
    همینجوری که داره به سمتم گام برمی داره، بی مقدمه اسم شخصی رو میاره که در یک آن همه ی وجودم خشک می شه.
    -سینا!
    مات شده نگاهش می کنم. سینا چندباری توی سرم چرخ می خوره. سینا و لبخندهاش. سینا مهربونی هاش. سینا و سوگندش.
    رو به روم، روی مبل راحتی نارنجی رنگ می شینه و پاهای بلندشو روی هم می اندازه. خط تیز شلوارش، چشمم رو می زنه. حس می کنم نمی تونم نفس بکشم. نفس کشیدن چه شکلیه!
    -میدونی که سینا مبتلا به اسکیزوفرنیه.
    آب دهن خشک شده م رو به زور قورت می دم. نگاهم روی دریای چشم هاش پر از سردرگمیه. سینا شب عروسیمون به من گفت سوگند. به من گفت سوگند برام چنگ بزن. به من گفت سوگند برام چنگ بزن و بخون. به من گفت سوگند برام چنگ بزن و بخون و مثل همیشه بذار برات بمیرم.
    در زده می شه. یه نفر داخل میاد و نسکافه ها رو روی میز می چینه. به من گفت سوگند چرا موهات مشکی شده! به من گفت من موهای خرماییت رو بیشتر دوست داشتم.
    نگاهم روی خرمایی رنگ دکتر می شینه. رنگش شبیه سوگنده. سینا دوسش داشت، دوسش داره.
    لبخندش از بین رفته. دکتر هم فهمیده که من چقدر بدبختم. که من یه زن شکست خورده م.
    دستش بالا میاد و به فنجون سفید رنگ ساده ی نسکافه اشاره می کنه.
    -از خودت پذیرایی کن!
    نگاهمو به بخاری که به سمت بالا پرواز می کنه می دوزم.
    نفسشو محکم به بیرون فوت می کنه.
    -نباید باهات مطرح می کردم. فکر نمی کردم شرایطت اینقدر هاد باشه.
    بخارها درحال رقصیدنن. اون شب سینا منو در آغـ*ـوش گرفت. من بلد نبودم مثل این بخارها کرشمه وار همراه با تنش حرکت کنم. خندید. سینا خندید و گفت سوگند مثل همیشه برقص. اما پریناز سوگند نما هیچ وقت رقصیدن بلد نبود.
    سرمو بالا میارم. بغض گلوم رو فشار می ده. اما چشم هام خشکه. اون لبخند احمقانه هم با شنیدن اسم سینا پرید و محو شد. خوب شد که محو شد. از احمقانه ها بیزارم. از احمقانه های همیشه با خودم همراه، بیزارم.
    صدای سنگین و گرفته م جوابشو می ده.
    -شاریط من هیچ وقت نرمال نبوده. الانم نیست. چرا خواستید در مورد سینا با من حرف بزنید؟
    فنجون نسکافه ش رو از روی میز بینمون بر می داره. جرعه ای می نوشه. بوی پخش شده ی نوشیدنی برعکس همیشه حالمو به هم می زنه.
    فنجونش باز روی میز قرار میگیره. نگاه جدیش دوباره روم فرود میاد.
    -بهتره که بی خیالش بشیم. با توجه به روحیه ی خرابت عنوان کردن موضوعی که مدنظرمه کار عاقلانه ای نیست.
    بی حوصله چشم هام رو روی هم می ذارم و باز می کنم. از لحنم کلافگی می باره.
    -عرضتون رو بفرمایید دکتر!
    دستی توی موهاش می کشه و به پشتی مبل تکیه می ده. چند تاز ار موهای لختش، روی پیشونی بلند و مردونه ش می شینه.
    -بیمار مبتلا به اسکیزوفرنی اعتقادات دروغینی رو ارائه می ده که می تونه اشکال مختلفی داشته باشه، مثل توهمات آزار و اذیت، و یا توهمات عرفانی و عظمت وشکوه.فرد مبتلا ممکنه احساس کنه دیگران تلاش می کنن از راه دور اون ها رو کنترل کنن یا ممکنه فکر کنه ،که قدرت و توانایی فوق العاده ای داره..
    شنیدن صداهای بسیار، که وجود خارجی نداره و این امر از دیدن ویا احساس، مزه و بوییدن شایع تره، اما افراد مبتلا به اسکیزوفرنی ممکنه طیف گسترده ای از توهمات رو تجربه کنن. مثل سینا. فکر می کردن روح سوگند در تو حلول کرده! یه جورایی مرگ زنش رو فراموش کرده بود و تو رو سوگند دیگه ای می دید!
    دونه های سرد عرق روی کمرم می شینه. سرمو پایین می اندازم. بخارها از بین رفتن. دیگه وجود ندارن. دکتر ادامه می ده:
    -سینا چند وقته به طورعجیبی معقول رفتار می کنه. اکثرا به تدریج درگیر این بیماری می شن ولی سینا جز معدود کسایی بود که سریع و ناگهانی مبتلا شد. الانم عجیبه که اینقدر نرمال رفتار می کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    لبخند کمرنگ و پر از دردی روی لبام می شینه. ای کاش می تونستم باور کنم که واقعا بیماریش رو به بهبوده. با تلخ ترین لحن ممکن می گم:
    -وقتی هم می خواست با من ازدواج کنه، دقیقا تا شب عروسی رفتار معقولی داشت. این رفتار نرمالو من و اطرافیانش چند ماه ازش دیدیم.
    دریای کم رنگ و آرومش برق می زنه. صدای گرفته ش پر از اشتیاق می شه.
    -با کمک تو من می تونم بفهمم سینا دقیقا در چه مرحله ایه!
    نفسمو محکم به بیرون فوت می کنم. برای سینا، دریغ از انجام هیچ کاری نمی کنم. برای سینا و برای شادی روح خواهرم هر کاری می کنم.
    لحنم کمی محکم و منجسم شده.
    -چه کمکی از دستم برمیاد؟
    اشتیاق نگاهشم علاوه بر لحنش بیشتره می شه. طوفانی شدن دریای خوش رنگش از خوش حالی از دیدم پنهون نیست.
    لب باز می کنه که جوابمو بده؛ اما در با شدت باز می شه. پشت من دقیقا به در سفید رنگ اتاقه. دکتر با دیدن شخص وارد شده به اتاق اخم می کنه. نگاهش طوفانی تر می شه اما این دفعه از شدت خشم!
    صدای قدم های محکم شخص، نظامی وار و منظمه. بدنم باز یخ می بنده. این صدای مهیب نظامی وار فقط متعلق به یه نفره. ایست می کنه. دقیقا پشت سر من. بوی پرسیلش که زیر بینیم می پیچه، از شدت ترس لبمو محکم گاز می گیرم و به دکتر نگاه می کنم. نگاهی پر از وحشت!
    دکتر نگاهش به رئوفه. از جاش بلند می شه و دست هاش رو توی جیب های شلوارش فرو می بره. با صدای آروم ولی پرتحکمی می پرسه:
    -اینجا چیکار می کنی علی؟!
    دست های بزرگ و مردونه ش، دو طرف شونه هام روی مبل می شینه. از جام تکون نمی خورم. حتی آب دهنمم قورت نمی دم. از لحن دکتر متعجب می شم. این حجم از صمیمیت به همراه گستاخی مقابل رئوف، حتما داستانی پشت پرده داره!
    لحنش مثل همیشه سرده. سرد و جدی. برخلاف دکتر هیچ خشی توی صداش نیست.
    -زن من اینجا چیکار می کنه؟!
    نگاه دکتر به پایین کشیده می شه. رنگ تاسف توی چشماش جون می گیره. تاسف بخاطر این همه ترس نابجای من در مقابل رئوف. شرمنده سرمو پایین می اندازم و به پارکت روشن اتاق می دوزم. هیچ کس جای من نیست که بتونه قضاوت کنه که چرا اینقدر وجود این مرد برام دهشتناکه!
    -زن تو خودش می دونه اینجا چیکار می کنه! تو اینجا چیکار می کنی؟
    بی پروایی همراه با خونسردی عجیبش، مطمئنن ترم می کنه. مطمئن از اون داستان پشت پرده.
    دست های رئوف از مبل جدا می شه و من بهتر می تونم نفس بکشم. مبل رو دور می زنه و پشت به من، مقابل دکتر قرار می گیره.
    -آبتین! بارها بهت اخطار دادم که بی خیال پریناز بشی و پاتو از زندگیش بکشی بیرون. حتما باید زور بالا سرت باشه؟!
    با شنیدن اسم خودم از زبون رئوف، کمی شگفت زده می شم. تا حالا اسمم رو به زبون نیورده بود. (پریناز) رو توی دهنم مزه مزه می کنم. خیلی فرق داره با اون واژه ای که دهن سردار بیرون اومد.
    با اینکه حجم حجیمش جلوی دیدم رو گرفته و فقط موهای روشن دکتر مشخصه. اما ندیده هم می تونم نیشخند روی لباش رو تشخیص بدم. صدای خش دارش، از جدیت دراومده.
    -علی بی خیال! پریناز سی و دو ساله بچه نیست. قبل از تو به تنهایی کل دنیا رو گشته. دلیل نمی شه چون شوهرشی صاحب اختیارش باشی!
    نفسم از حرفاش بند میاد. جرئتش ستودنیه. کی می تونه این حرف ها رو به این مرد سیاه پوش بزنه!
    رئوف یه قدم به جلو برمی داره و دست راستش دور گردن دکتر حلقه می شه. با ترس از جام بلند می شم. کیفم روی زمین میفته و صدای نسبتا بلندی تولید می شه. سریع به جلو گام برمی دارم. لب های دکتر خندونه. با تعجب سرجام می ایستم. چشمکی بهم می زنه که فشار دست رئوف روی گردنش محکم تر می شه.
    -اسم زن منو روی زبونت بدون پیشوند و پسوند نیار! قیافتم براش کجه و کوله نکن! می شناسی منو. سر این یه مورد با هیچ کس شوخی ندارم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا