در پشت سرم با صدای تقی بسته می شه. وسط اتاق ایستادم. دومین باره که اینجا اومدم و اومدن این بار، با همه ی اومدن ها فرق داره. توی این اومدن رفتنی وجود نداره. اتاق بزرگ پیش روم، هم اندازه ی سالن پذیرایی خونه ی پدرمه. دیوارهای خاکستریش، نفس آدمو بند میاره. پرده های ساده و بلند سیاه رنگش، سرتاسر اتاق رو پوشونده. گردنمو می چرخونم و به سمت چپم نگاه می کنم. به تخت دو نفره ی خاکستری رنگ. بدنم از ترس و اضطراب دون دون می شه. ای کاش می تونستم بهش بگم که اتاق هامو جدا باشه. من از این خاکستری سیر متعلق به علی رئوف وحشت دارم. من ازش نفرت دارم. از اتاقی که بوی پرسیل، مالکیت رئوف رو شلاق وار توی صورتم می کوبه. فرش گرد مانندی وسط اتاق روی پارکت های تیره، طنازانه لم داده و شاید تنها قشنگی این مکان بزرگ، گل های ریز و درهم رفته ی این فرش دست بافت و ابریشمی باشن. لوستر بزرگی که وسط سقف خودنمایی می کنه مثل نیزه توی چشم هام فرو می ره. خدا رو شکر می کنم که الان خاموشن و تنها روشنایی قرمز رنگ اتاق، از آباژور گوشه ی تخت تاریکی رو از بین بـرده.
صدای قدم های محکمش از پشت سر به گوش می رسه. یک، دو، سه، چهار ایست. پشت سرم می ایسته. نفسمو آروم به بیرون می دم و سعی می کنم چیزی نگم. پرسیل قوی تر شده. سایه ی این حجم حجیم و بلند، کل وجودمو احاطه کرده. مثل کل زندگیم و به گفته ی خودش تا ابد!
صدای سرد و بی روحش، سکوت نفس گیر بینمون رو می شکنه.
-تا کی می خوای اینجا وایسی؟
به سمتش برمی گردم و یک قدم به عقب می رم. قدرت زمردهاش حتی از اون آباژور قرمز رنگ هم بیشتره. اتاق بیشتر سبزه تا قرمز!
بازم یک قدم به عقب می رم.
-از این اتاق بدم میاد.
دست هاش توی جیب های شلوار مشکیش فرو می رن. شلواری که خط تای تیزشون، قادر به قاچ کردن هندونه هم هستن.
-باید خوشت بیاد.
نگاهمو از زمردهاش نمی گیرم.
-تنها روشنایی این اتاق، رنگ لباس های سفید منه!
و چشم های تو رو حذف می کنم. قدم های های عقب رفته رو جبران می کنه. باز هم اون صدای محکم و استوار. یک، دو.
سرجام می ایستم و گردنمو بیشتر می کشم. اینجوری بهتر می بینمش. نفس های داغش که توی صورت یخ زده م پخش می شه، تنها لذتیه که امشب نصیبم می شه. نگاه مرموزش همیشه سرده. برعکس حرارت دست ها و نفس هاش.
-چرا نباید تنها روشنایی این اتاق همیشه تاریک، سفیدی لباس های تو باشه؟
با شنیدن حرفش، مفس تو سـ*ـینه م حبس می شه. نگاهم در هاله ای از نفهمیدن ها یا شاید هم حیرونی ها فرو می ره. زمزمه وار لب می زنم:
-من همیشه سفید نمی پوشم.
نگاهش روی روسری سفید ابریشمیم می شه و کمی پایین تر میاد. روی چشم های بی آرایش و ساده م که می دونم هیچ جذابیت نفس گیری ندارن. بینی گوشتی و نسبتا کوچیکم. لب های نیمه برجسته م که پشمک همیشگیم روشون نشسته. نگاهش پایین تر میاد و روی پیرهن بلند و پوشیده ی سفید رنگم می شینه. پیرهنی که همه ی تنم را قاب گرفته و از پشت کمی روی زمین کشیده می شه. نگاهش که به زمین می رسه، می گـه:
-از این به بعد تنها کسی که توی این عمارت سفید می پوشه تویی!
چشمام غمگین تر از همیشه نگاهش می کنن. زمردهاش باز به صورتم نگاه می کنن. به صورت عروسک سفیدپوش عمارت!
-باید بگم چشم؟
یک کلمه جوابمه. جواب همیشگی این مرد به این زن.
-همیشه!
صدای قدم های محکمش از پشت سر به گوش می رسه. یک، دو، سه، چهار ایست. پشت سرم می ایسته. نفسمو آروم به بیرون می دم و سعی می کنم چیزی نگم. پرسیل قوی تر شده. سایه ی این حجم حجیم و بلند، کل وجودمو احاطه کرده. مثل کل زندگیم و به گفته ی خودش تا ابد!
صدای سرد و بی روحش، سکوت نفس گیر بینمون رو می شکنه.
-تا کی می خوای اینجا وایسی؟
به سمتش برمی گردم و یک قدم به عقب می رم. قدرت زمردهاش حتی از اون آباژور قرمز رنگ هم بیشتره. اتاق بیشتر سبزه تا قرمز!
بازم یک قدم به عقب می رم.
-از این اتاق بدم میاد.
دست هاش توی جیب های شلوار مشکیش فرو می رن. شلواری که خط تای تیزشون، قادر به قاچ کردن هندونه هم هستن.
-باید خوشت بیاد.
نگاهمو از زمردهاش نمی گیرم.
-تنها روشنایی این اتاق، رنگ لباس های سفید منه!
و چشم های تو رو حذف می کنم. قدم های های عقب رفته رو جبران می کنه. باز هم اون صدای محکم و استوار. یک، دو.
سرجام می ایستم و گردنمو بیشتر می کشم. اینجوری بهتر می بینمش. نفس های داغش که توی صورت یخ زده م پخش می شه، تنها لذتیه که امشب نصیبم می شه. نگاه مرموزش همیشه سرده. برعکس حرارت دست ها و نفس هاش.
-چرا نباید تنها روشنایی این اتاق همیشه تاریک، سفیدی لباس های تو باشه؟
با شنیدن حرفش، مفس تو سـ*ـینه م حبس می شه. نگاهم در هاله ای از نفهمیدن ها یا شاید هم حیرونی ها فرو می ره. زمزمه وار لب می زنم:
-من همیشه سفید نمی پوشم.
نگاهش روی روسری سفید ابریشمیم می شه و کمی پایین تر میاد. روی چشم های بی آرایش و ساده م که می دونم هیچ جذابیت نفس گیری ندارن. بینی گوشتی و نسبتا کوچیکم. لب های نیمه برجسته م که پشمک همیشگیم روشون نشسته. نگاهش پایین تر میاد و روی پیرهن بلند و پوشیده ی سفید رنگم می شینه. پیرهنی که همه ی تنم را قاب گرفته و از پشت کمی روی زمین کشیده می شه. نگاهش که به زمین می رسه، می گـه:
-از این به بعد تنها کسی که توی این عمارت سفید می پوشه تویی!
چشمام غمگین تر از همیشه نگاهش می کنن. زمردهاش باز به صورتم نگاه می کنن. به صورت عروسک سفیدپوش عمارت!
-باید بگم چشم؟
یک کلمه جوابمه. جواب همیشگی این مرد به این زن.
-همیشه!
آخرین ویرایش: