کامل شده رمان جن‌زاده‌ی دورگه | ^M_A_K_I_A^ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

^M_A_K_I_A^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/23
ارسالی ها
2,595
امتیاز واکنش
17,359
امتیاز
813
محل سکونت
نگاه دانلود عزیز ... :)
پرستار ریشخندی زد و با خنده گفت:
- نگران ظاهرت نباش. تعجبی نداره که بعد از یه بیهوشی سخت این قیافه رو به خودت بگیری.
عجب پرستار باحال و خوش‌خنده‌ای بود. موهای قهوه‌ای‌رنگ و لَـختش رو کنار زده بود و مقنعه‌ی مشکی سر کرده بود. قدش هم نسبت به پریسا که توی خونواده به زرافه معروفه، بلندتر بود. حالا موندم اگه پریسا زرافه‌ست، این دیگه چیه؟ صورت زیبایی داشت و پوستش به قول مامانم مثل سفیده‏‌ی تخم‌مرغ بود، البته لوازم آرایشی کار خودش رو حسابی کرده بود.
به مامانم که چشم به لب‌های خندون پرستار دوخته بود، نگاه کردم. متوجه نگاهم که شد، تغییر حالت داد و با بهت گفت:
- هوم؟ چیه؟
دهنم رو کج کردم و خیلی بی‌حال گفتم:
- قرار نیست برگردیم خونه؟
مامانم زیرچشمی به پرستار که نگاهش به صفحه‌ی دفتری بود، اشاره کرد و من هم تا حدودی منظورش رو گرفتم. همه‌مون منتظر شنیدن جواب پرستار بودیم و متأسفانه ایشون کمی گیج تشریف داشتن. برای جلب توجه سرفه‌ای زدم و وقتی دیدم بازهم تأثیری نداره، ناچار شدم بگم:
- ببخشید خانوم، مرخصم؟
مکث کوتاهی کرد و بعد از اینکه چشم از صفحه‌ی ورقه‌ش دزدید، با لحن گرم و مهربون همیشگیش گفت:
- اوه البته! ببخشید حواسم نبود!
- ممنون!
از اینکه داشتم از اون بیمارستان قدیمی خراب‌شده خلاص می‌شدم، خیلی خوش‌حال بودم.
پریسا با هزار بدبختی کمد لباس‌هام رو پیدا کرد و من با دیدن لباس‌هام یه‌کم معذب شدم. خدا کنه مامانم یا پریسا یا حتی پرستاره لباس‌هام رو در آورده باشن؛ وگرنه این بدن سیاه‌سوخته‌ی من شرف خاندانم رو می‌بره. مامانم چادرش رو مرتب کرد و بعد از خداحافظی از پرستار، خیلی آهسته و آروم بیرون اومدیم.
***
- بهت گفتم بشین.
با حرص و بی‌میلی خودم رو روی مبل کوبوندم و با لحن فریادمانندی گفتم:
- چیه؟ بس می‌کنین یا نه؟
پریسا که اخم‌هاش به هم قفل شده بود، با جدیت کامل گفت:
- چرا یه‌دفعه بیهوش شدی؟ ظاهراً نه قندت افتاده بوده و نه مریض بودی. مامان میگه وقتی داشته نگاهت می‌کرده، دیده خیلی ترسیدی و بعدش غش کردی.
مامانم ادامه‌ی حرف رو زد:
- تازه دیدم فقط داشتی با ترس جلو رو نگاه می‌کردی. قضیه چیه؟ نکنه توهم جن و روح می‌زنی؟
نمی‌دونستم حقیقت رو بگم یا نه. اگه می‌گفتم از شر بار سنگینی خلاص می‌شدم. دستم رو سپر پیشونیم کردم و خیلی آروم و با بغض گفتم:
- حقیقت تلخه، شاید هم به نظرم مزخرف باشن؛ اما این کل واقعیتشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    چشم‌های مامانم گرد شد. پریسا ابروهاش رو بالا داد و گفت:
    - پس خیلی هم چیز بیخودی نیست.
    کل قضیه رو براشون توضیح دادم، از خواب‌های عجیبی که هر شب به سراغم میاد تا توهم‌هایی که بعضی وقت‌ها شاهد ترسناک‌بودنشم.
    مامانم گوشه‌ی لـ*ـبش رو گـزید. اخم تمیزی بین ابروهای کم‌پشتش نشست و با حرص گفت:
    - انقدر با اون دوستای خرفتت از این حرفا زدی که آخرش دیوونه شدی. تو قبلاً این‌جوری نبودی.
    با مشت روی مبل کوبیدم و با لحن خشنی گفتم:
    - اصلاً این‌طور نیست. اون کتاب قرمزی که توش وِردا رو نوشته چه معنی میده؟ اصلاً چرا باید هر شب این خواب رو ببینم؟
    پریسا که صورتش خیلی آروم به نظر می‌اومد، از روی مبل بلند شد و درحالی‌که با انگشت به طبقه‌ی بالا اشاره می‌کرد، خیلی تند گفت:
    - برو تو اتاقت.
    اون‌قدر عصبانی بودم که اصلاً حواسم به چشمک پریسا نبود. اشاره‌ی زیرچشمیش به اتاق رو دیدم؛ اما خیلی بی‌اعتنا چشم ازش گرفتم و در اتاقم رو محکم روی هم کوبیدم و روی تختم ولو شدم.
    بغض گلوم رو گرفته بود و نمی‌ذاشت راحت نفس بکشم. نگاهم رو به پنجره دوختم که از تمیزی زیاد برق می‌زد، البته جای چند قطره آب هم بالاش بود. حتماً وقتی بیمارستان بستری بودم، مامان یا پریسا پنجره‌ها رو پاک کردن.
    - پیس پیس پیس!
    نگاهم رو در اتاق دوختم و پریسا رو گوشه‌ی در دیدم که کمین کرده بود. از روی تخت پایین اومدم و گفتم:
    - چیه؟
    خندید و درحالی‌که پاش رو توی اتاق می‌ذاشت، با خنده گفت:
    - واقعاً چشمکم رو ندیدی؟ کوری دیگه!
    نمی‌دونستم بخندم یا به حال دیوونه‌بازی‌هاش گریه کنم؟! دست‌به‌کمر ایستادم. نمی‌دونستم اول قضیه رو با چه کلمه‌ای شروع کنم؟ روی تختم نشست و با لبخند روی لبش، گفت:
    - بازیگریم خوبه، نه؟
    ریشخندی زدم و با تردید جواب دادم:
    - امم... شاید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    بعد از کلی کلنجار و حرف، ناچار شدم خیلی مؤدبانه از مامانم عذرخواهی کنم بابت رفتار بدی که باهاش داشتم. البته به نظرم حرف‌هام حقیقت رو ذکر می‌کرد و خودم هم چیز زیادی راجع به توهماتم نمی‌دونستم. نزدیک‌های شب بود و آسمون تقریباً تاریکی رو بلعیده بود و تمام ستاره‌ها مثل مرواریدهای کوچیک اما نقره‌ای، توی آسمون پخش شده بودن. متأسفانه چیزی که حالمون رو بد کرده بود، تأخیر بابام بود. قرار بود ساعت نه برگرده؛ ولی ساعت از نه‌ونیم هم گذشته بود. شاید نیم ساعت تأخیر چیزی زیادی نباشه؛ اما بابام همیشه قولش قول بوده.
    هر سه‌تامون روی مبل نشسته بودیم و خیلی بی‌حال به صفحه‌ی تلویزیون که فقط آشغال پخش می‌کرد، خیره شده بودیم. واقعاً نمی‌فهمم این فیلم‌های مزخرف کی رو جذب می‌کنه؟! زیرچشمی به مامانم که روی مبل مقابلم دراز کشیده بود، نگاه کردم. موهای کوتاه و فرش روی دسته‌ی مبل پریشون بود.
    - میگم یه زنگ به بابا بزنیم؟
    پریسا از همیشه بی‌حال‌تر روی گوشیش افتاده بود و بدون اینکه چشم از صفحه‌ی پرنور گوشیش برداره، این پیشنهاد رو داد. کنار میز دراز کشیده بود و مثل بدبخت‌بیچاره‌ها به گوشیش چسبیده بود. طبق معمول، مامانم نفس عمیقی بیرون دمید و خیلی بی‌حال گفت:
    - زنگ بزن.
    خوابم گرفته بود؛ اما می‌ترسیدم بخوابم، به‌خاطر همین ناچار شدم برگشتن بابا رو بهانه کنم. می‌ترسیدم توی خواب بازهم قلبم درد بگیره. می‎ترسیدم دوباره اون کتاب قرمزرنگ رو ببینم، کتابی که نوشته‏‌هاش تماماً ورد و کلمات عجیب و تحـریـ*ـک‌کننده بود.
    - الو، سلام بابا.
    - ...
    - کجایی؟
    - ...
    - آها باشه.
    - ...
    - خداحافظ.
    پرسشی نگاهش کردم که گفت:
    - میگه یه‌کم کارش طول کشیده. تو راهه.
    -کارش طول کشیده؟ چی شد این بیمه‌ی مسخره؟ اصلاً چرا فقط بابات این‌قدر باید درگیر کار بیمه گرفتن و بانک و اینا باشه؟ تا حالا نشنیدم یه کارمند بانک این‌قدر توی کار بیمه و شرکت و از این‌جور چیزا باشه.
    مامانم حسابی کفری شده بود و خونش خون می‌خورد. خواستم آرومش کنم و گفتم:
    - کار سختیه و این اولین باری نیست که دیر می‌کنه. عیبی نداره.
    پریسا حرفم رو تأیید کرد و خیلی قاطع گفت:
    - آره آره، راست میگه. تو ناراحت نباش مامی جون.
    بعد از یه ربع، صدای زنگ آیفون بلند شد و بابام رو پشت آیفون دیدم. بازش کردم. از در که داخل اومد، مامانم گفت:
    - سلام. چی شد این بیمه، بیمه، بیمه، بیمه؟
    با لبخند دندون‌نمای روی لبش، جواب سلاممون رو داد و گفت:
    - امروز استثنا بود و دیگه از مدیر خواستم از این کارای مزخرف نصیبم نکنه.
    بابام حدود سه ماهه که عینکی شده، قدش بلنده و موهاشم مشکی پرکلاغی و پوستش هم گندمیه. تابه‌حال بابام رو به این شکل توصیف نکرده بودم.
    ***
    بدترین و مزخرف‌ترین شب زندگیم بود. توی عمرم همچین شب بیخودی رو تجربه نکرده بودم. بی‌خوابی رو تجربه کرده بودم؛ ولی با چاشنی ترس تجربه نکرده بودم.
    با چشم‌های پف‌کرده به ساعت روی دیوار نگاه کردم، لامصب انگار دنبال عقربه‌هاش گذاشتن. ساعت سه‌ونیم شب بود و من هنوز برق اتاقم رو خاموش نکرده بودم. خوابم که نمی‌اومد هیچ، می‌ترسیدم بخوابم. سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم و نشسته روی تخت، به دیوار کنارم تکیه زده بودم و تمام صحنه‌های ترسناکی که توی خواب می‌دیدم، جلوی چشم‌هام آنالیز می‌شد؛ کتاب قرمز، ورد، درد، قلب و... .
    موهام توی صورتم پخش شده بود و عین کبوتر اطرافم رو می‌پاییدم و می‌گفتم نکنه یه اتفاق غیرعادی بیفته و اوضاع رو از اینی که هست خراب‌تر بکنه! دستم رو جلوی چشم‌هام گرفتم که یه‌دفعه یه صدایی شنیدم. صدایی شبیه صدای یه زن بود.
    سریع دست‌هام رو جلوی چشم‌هام برداشتم و با ترس به اطرافم نگاه کردم. کسی نبود؛ اما صدا خیلی نزدیک بود، صدایی شبیه به صدای گریه، زار، ناراحتی! دست‌هام می‌لرزید و نمی‎تونستم به ترسم غلبه کنم؛ چون واقعاً صدا نزدیک‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. آب گلوم رو قورت دادم و با گریه و پراسترس و شمرده‌شمرده گفتم:
    - کی اونجاست؟ تو رو خدا ولم کنین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    توی مرز سکته‌زدن بودم. فضا، فضای ترس و وحشت بود. تمام اعضای بدنم روی حالت ویبره بود و رگ‌های عصبی بدنم، همه‌شون مثل یه فنر بالاوپایین می‌کردن و تمام حرکاتشون رو احساس می‌کردم.
    پتو رو بلند کردم و دور خودم پیچوندم. بعد از اینکه صدا قطع شد، کمی از اینکه در امانم خیالم راحت شد و با خودم گفتم شاید اون صدا هم مثل بقیه‌ی صداها یه توهم جزئی بوده و خطر زیادی واسه‌م نداره.
    نیم‌نگاهی به ساعت انداختم، یه ربع از آخرین نگاهم به ساعت گذشته بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - خاک به سرم! ببین چه بلایی سرم اومده که این نصفه‌شب همچین می‌کنم.
    حقیقتاً یه ذره هم خواب به چشمم نمی‌اومد و انگار تازه از خواب بیدار شده بودم. نگاهی به میزم انداختم. چشمم به دفتر خاطراتم بود که صفحه‌ش کاملاً باز بود. ترسی رو که داشتم بی‌خیال شدم و با بی‌حالی از روی تختم بلند شدم و دستم رو به‌سمت دفترم دراز کردم که یه‌دفعه سرم گیج رفت و زمین سقف و سقف زمین شد. دنیا دور سرم می‌چرخید. دستم رو به دیوار گرفتم و با دستم پیشونیم رو مالیدم.
    - تو من رو فراموش کردی؟
    دوباره صدای زنی توی ذهنم به وجود اومد:
    - تو نمی‌دونی کی هستی؟ اصلاً چی هستی؟ تو چی هستی؟
    دست‌هام رو مشت کردم و با تمام قوا به سرم ضربه‌ی محکمی زدم. صداهایی که توی سرم آنالیز می‌شد، آزاردهنده بود؛ صدایی شرارت‌بار، خبیث و موهوم!
    - تو تو جایگاهی هستی که نباید باشی.
    سرم رو به دیوار کوبیدم و با صدای فریادمانندی داد زدم:
    - بسه! بسه!
    مخم درد گرفته بود. صحنه‌های عجیبی جلوی چشم‌هام نمایان می‌شدن؛ اما خیلی واضح نبودن. توی قسمت گیجگاهم درد شدیدی پیچید و اوج گرفت. جیغ زدم:
    - ولم کنین! تو رو خدا!
    صدا دوباره اکو شد:
    - تو میون آدما جایی نداری.
    روی زمین افتادم. سرم رو مثل یه توپ فشار می‌دادم و ناله می‌کردم.
    - تو دنبالش نیستی. نمی‌دونی چی هستی؟ واقعاً فکر می‌کنی انسانی؟
    جلوی چشم‌هام سیاهی رفت. سقف اتاقم کاملاً سیاه شده بود و دیگه نور لامپ توی روشنایی اتاق اثری نداشت. احساس عجیبی رو که اون لحظه داشتم، اولین باری بود که تجربه می‌کردم. احساس سبکی و پوچی می‌کردم.
    درد سرم بعد از چند لحظه‌ی کوتاه از بین رفت. چشم که باز کردم، خودم رو ایستاده روی زمین و سر پا دیدم. از شدت سستی روی زمین افتادم و نتونستم روی پاهام بایستم.
    پس چطوری الان سر پام؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    بدنم بیش از حد سبک شده بود، تقریباً هیچ وزنی رو احساس نمی‌کردم و این برام خیلی عجیب بود. چرا یهویی این‌طوری شدم؟ عقربه‌های ساعت همین‌طوری جلو می‌رفت و من هنوز بیدار بودم. صدایی هم که تا چند دقیقه‌ی پیش مثل سوهان روح، توی ذهنم اکو می‌شد، به‌کلی قطع شده بود؛ ولی نمی‌تونستم با قاطعیت کامل بگم که اون هم یه توهم بوده. بی‌خیال همه‌چیز سراغ میزم رفتم که دفتر خاطراتم رو توی کمدم بذارم و وقتی خواستم جلد محکمش رو لمس کنم، متوجه شدم که دستم مثل روحی که دیگه جسمی نداره از داخلش رد شد.
    سریع دستم رو عقب کشیدم و به دست‌هام که مثل دست‌های یه روح سفید شده بود، خیره شدم. ذهنم کاملاً هنگ کرده بود، دیگه واکنش چندانی نشون ندادم و دوباره سعی کردم میزم رو لمس کنم؛ اما بازهم نتونستم. دستم شبیه نوری بود که از جسمی مثل شیشه عبور می‌کرد.
    - یا خدا! این دیگه چیه؟ دستم چرا این‌جوری شده؟
    دست‌هام حتی همدیگه رو هم احساس نمی‌کردن. توی مرز دیوونگی بودم و فقط داشتم این صحنه‌ها رو تحمل می‌کردم و قلبم داشت مثل یه تیکه هیزم می‌سوخت. دوباره به نوک انگشت‌هام خیره شدم.
    - خدا فقط بذار یه‌کم دیگه هم زندگی کنم.
    دستم رو پشتم بردم که یه‌دفعه نوک انگشت‌هام به یه چیز تیز و بندمانند برخورد کرد. انگار یه بند باریک به پشتم وصل شده بود.
    - ها؟ این چیه؟
    به پشتم که نگاه کردم، یه بند باریک و نقره‌ای‌رنگ دیدم که به کمرم وصل شده بود و ظرافت بند اون‌قدر زیاد بود که با چند ضربه‌ی ملایم پاره می‌شد. وقتی با چشم مسیر نخ رو دنبال کردم، با چیزی روبه‌رو شدم که هرگز توی ذهنم نمی‌گنجید. اولین باری بود که لاشه‌ی خودم رو روی زمین می‌دیدم. جسمم بیهوش روی زمین افتاده بود و مثل اجسادی که با ماشین له شدن، روی زمین افتاده بودم.
    انتهای بند نقره‌ای پشت کمرم به بند ناف جسمم وصل می‌شد. با بهت، به بند رابط بینمون که مثل یه تیکه شیشه‌ی باریک برق می‌زد، نگاه کردم. واقعاً اگه کس دیگه‌ای جای من بود، چه بلایی سرش می‌اومد؟ دیوونه می‌شد یا سکته می‌کرد؟
    - مهسا؟ مهسا بیدار شو. مهسا!
    تنها کاری که اون لحظه به ذهنم رسید، این بود که جسمم رو بیدار کنم. بازهم به خیال اینکه یه توهمه، خیلی ریلکس بودم.
    - مهسا؟ تو رو خدا جواب بده.
    به عبارت دیگه دیوونه شده بودم. مغزم ته کشیده بود و جز کارای بیخود فکری به ذهنم نمی‌رسید.
    - اون بیدار نمی‎شه.
    خشکم زد و به معنی واقعی دیوونه‌شدن پی بردم. بازهم صدای آشنایی توی گوشم پیچید. نه! این بار فقط یه صدا نبود و سایه‌ای با قد نسبتاً بلند، باوقار، موهوم و مبهم روی کف اتاقم افتاده بود. فقط چپ‌چپ به حرکات غیرعادی سایه نگاه می‌کردم که هر دقیقه یه جا ظاهر می‌شد.
    - تو و اون همیشه باهم بودین، اونی که هستی و اونی که روی زمین می‌بینی.
    تمام حواسم به سایه بود و یه صدم ثانیه هم به حرف‌هاش فکر نمی‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    همه‌ش از خودم می‌پرسیدم تا کی باید سکوت کنم؟ تا کی باید لال بشم درحالی‌که دنیا داره تبدیل به جهنم میشه؟ صدای قدم‌هاش قطع شد، ظاهراً ایستاده بود. اتاقم توی ظلمت و سکوت محض غرق شده بود. جسمم رو هدف دیدم قرار دادم و با لحنی جدی و فاقد از ترس، گفتم:
    - تو کی هستی؟
    جرئت نگاه‌کردن به اون جسم باهیبت رو نداشتم، با اینکه نمی‌دونستم چی هست و چه موجودیه!
    - تو من رو دیدی؛ اما فراموش کردی.
    برخلاف سایه و جسم عظیمش، صدای دخترونه و لطیفی داشت و لحن گفتارش اصلاً خشن نبود.
    - برگرد و به من نگاه کن.
    ترسی توی وجودم بود و بهم می‌گفت برنگرد؛ اما من برگشتم. چهره‌ای بی‌احساس و فاقد لبخند مقابلم بود، دقیقاً کنار تختم. قدش برخلاف دیدگاهم، اون‌قدرهام بلند نبود و حدود 180سانتی‌متری می‌شد.
    موهای مشکی بلندی داشت و دقیقاً کنار کمرش بود. لباس بلند و سیاهی به تن داشت که با کلی اشکال مختلف و ناشناخته تزئین شده بود. تنها تفاوتی که با من داشت، گوش‌ها و چشم‌هاش بود. سفیدی چشم‌هاش با سیاهی کاملاً پوشیده شده بود و گوش‌هایی دراز و کشیده داشت و پوستش هم به سفیدی پوست تخم‌مرغ می‌رسید. ظاهرش واقعاً زیبا بود؛ اما این چیه که هم خوشگله و هم عجیب؟!
    - تو کی هستی؟
    وقتی به چهره‌ش خیره می‌شدم، احساس آشنایی می‌کردم. انگار این شخص رو قبلاً دیدم؛ اما تقریباً از ذهنم پاک شده.
    حالت صورتش کاملاً جدی بود و این جذابیتش رو بیشتر می‌کرد. خیلی سرد جواب داد:
    - تو چی فکر می‌کنی؟ فکر می‌کنی من هم یه توهمم یا یه حقیقت؟
    توی جوابم مردد بودم. اگه یه توهم می‌بود، قطعاً می‌فهمیدم؛ اما احساسم الان با قبلاً کاملاً متفاوته. با صدای آرام و بی‌حالی گفتم:
    - نمی‌دونم. اگه حقیقت باشه چی؟ یعنی ممکنه همین لحظه چشم باز کنم و بفهمم همه‌ش خوابه؟ آره؟
    ریشخندی زد. واقعاً لبخند به لب‌های کوچیکش خیلی می‌اومد. لبخندش رو پس گرفت و گفت:
    - یعنی هنوز هم میگی اتفاقایی که تمام این مدت واسه‌ت افتاده، همه‌ش یه توهم بوده؟
    - ها؟ منظورت چیه؟ یعنی میگی هرچی دیدم، همه‌ش واقعی بوده؟ منظورت همینه؟
    درحالی‌که چشم از چشم‌هام برنمی‌داشت، با سرعت به‌سمتم اومد. اولش کمی ترسیدم؛ اما واکنشش چندان زیاد نبود. دست راستش رو بالا آورد و گفت:
    - تو باید یه چیزی رو که مربوط به خودته بدونی؛ اما باید خودت اون رو بفهمی.
    انگشت شستش رو بین ابروهام گذاشت.
    - داری چی‌کار می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    نگاه خالی از احساساتش رو به من دوخت و با لحن سرد و بی‌احساسی گفت:
    - چشمات رو ببند.
    با تردید نگاهش کردم و گفتم:
    - چرا باید همچین کاری بکنم؟
    مکث کوتاهی کردم. لب‌های کم‌رنگش رو به هم فشار داد و گفت:
    - این کار به صلاحته.
    دلیل شجاع‌بودن من طرز تفکرم بود. همچنان معتقد بودم که همه‌ی این صحنه‌ها یه خوابه و با یه چشم به هم زدن محو میشه؛ اما حرف دلم یه چیز دیگه بود. با یه چشم به هم زدن چه اتفاقی می‌افته؟ بیدار میشم یا با چیزی مواجه میشم که هیچ‌وقت نمی‌تونم باورش کنم؟ اخمم رو پررنگ کردم و با شک گفتم:
    - من نمی‌تونم به تو اعتماد کنم.
    سرم رو عقب کشیدم، خودم رو از شر انگشت شستش خلاص کردم و عقب‌عقب روی زمین خزیدم و خودم رو گوشه‌ی دیوار رسوندم. از یه طرف می‌ترسیدم و از طرف دیگه هم به واقعی نبودنش ایمان داشتم. دستش رو پایین انداخت و گفت:
    - اشتباه کردی.
    سیاهی چشم‌هاش روی رنگ سفید پوستش خیلی خودنمایی می‌کرد. با همون لحن قبلیش ادامه داد:
    - واقعاً اشتباه کردی.
    خودم رو به دیوار چسبوندم. قد و قامتش نسبت به من خیلی بلندتر و دقیقاً سه وجب بلندتر از من بود. وقتی نشسته بودم این‌قدر بلند نشون نمی‌داد. کنار جسمم که همچنان بیهوش بود، ایستاد و با انگشت سبابه بهش اشاره کرد و درحالی‌که با چشم حرکاتم رو تعقیب می‌کرد، گفت:
    - شاید این تو باشی؛ اما این رو خود واقعیت ندون، هرگز!
    یه کلمه از حرف‌هاش با واقعیت تناسب نداشت و در حقیقت چیز حقیقی نبود که حقیقت داشته باشه. نگاهش کردم و با بهت پرسیدم:
    - منظورت چیه؟ چی داری واسه خودت سر هم می‌کنی؟ این حرفای مزخرف رو بذار کنار.
    - که این‌طور! پس می‌خوای به این موضوع خاتمه بدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    موضوعی که هر لحظه بهش تأکید داشت و تکیه کلامش شده بود، باعث شده بود کنجکاویم که سالی یه بار گل می‌کنه، گُل کنه. لبخند موذیانه‌ای زدم و با لحن خبیثی گفتم:
    - دوست ندارم بپرسم؛ اما چه موضوعی این وسط از من پنهونه؟
    ریشخندی زد. گوش‌های تیز و درازش که من رو یاد خرگوش می‌انداخت، تیز شد و گفت:
    - خیلی داری با احساس حرف می‌زنی، بهت نمیاد.
    بی‌اعتنا به واقعی بودن یا نبودنش، روی تخت نشستیم. از این تعجب می‌کردم که داشتم خیلی راحت با یه موجود غریبه صحبت می‌کردم، همون موجودی که شب و روز دیدنش برام وحشتناک‌ترین اتفاق زندگیم بود. سرش پایین بود و به دست‌های سفیدش نگاه می‌کرد. سر بحث رو شروع کردم و گفتم:
    - حقیقتاً هنوز بهت اعتمادی ندارم؛ اما ازت می‌خوام همه‌ی قضیه رو کامل توضیح بدی.
    نگاهش رو از دست‌هاش پس گرفت و بی‌مقدمه گفت:
    - من سال‌هاست تو رو می‌شناسم، از وقتی بچه بودی تا اینکه بزرگ شدی.
    تعجب کردم و با بهت گفتم:
    - چی؟ یعنی تو تمام مدت من رو می‌پاییدی؟ این‌قدر موضوع واجبی بود؟
    چشم‌های بی‌احساسش رو هدف دیدم قرار دادم. لبخندی نزد و حرفم رو نشنیده گرفت و ادامه داد:
    - من الان محدود شدم و نمی‌تونم کل قضیه رو بهت بگم؛ چون تو خودت باید موضوعی رو که خیلی وقته آغاز شده تموم کنی.
    توی ذهنم دنبال کلمه‌ای می‌گشتم. همه‌ش احساس می‌کردم یه چیزی داره یادم میاد؛ اما بازهم فراموشش می‌کردم و انگار با حرف‌های اون ذهنم داره یه چیزایی پردازش می‌کنه که من نمی‌تونم درست اون‌ها رو ببینم. سرم رو توی دست‌هام فشار دادم و سخت روی صحنه‌هایی که کوتاه‌مدت جلوی چشم‌هام نمایانگر می‌شدن، تمرکز کردم.
    - اتفاقی افتاده؟
    نگاهش کردم و توی عمق چهره‌ش، یه چهره‌ای دیدم. انگار اون یه نفر دیگه بود، با شکل و ظاهری بچه‌گونه؛ اما دقیقاً خودش بود و همین حالت صورت زیبا و بی‌احساس روی صورتش بود. با بهت گفتم:
    - تو با من چی‌کار کردی؟
    کف دستش رو روی سرم گذاشت. وقتی این کار رو کرد کمی آروم شدم و ذهنم آروم گرفت. انگار با قدرت قویش تونست ذهنم رو خیلی راحت کنترل کنه.
    - حالا آروم شدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    خیلی ناگهانی پرده‌ای بین افکار بیخود و ذهنم کشیده شد. با خوش‌حالی بهش خیره شدم و درحالی‌که توی عمق چشم‌هاش دنبال خوش‌حالی کوچیکی می‌گشتم، گفتم:
    - بابا دمت گرم! چه‌جوری این کار رو کردی؟
    واکنشی جز یه سر تکون‌دادن نشون نداد. رفتارش برخلاف همه‌ی ما انسان‌ها که گاهی اوقات دیوونه و باحال و بعضی وقت‌ها هم عصبی و خشکیم، کاملاً ثابت و بی‌تغییر بود.
    لبخند از لب‌های کوچیکش دور بود. فقط یه بار لبخند به روی لبش دیدم کهاون هم خالی از احساسات و ظاهری بود. اگه لبخند واقعی بزنه، چه شکلی میشه؟ خیلی ناگهانی از روی تخت بلند شد، لباس بلندش رو تکون داد و چند قدمی از تخت دور شد و دقیقاً کنار جسم بیهوشم که در تمام این مدت، یه تکون کوچیک هم نخورده بود، ایستاد. با بهت حرکات غیرعادیش رو تعقیب می‌کردم که گفت:
    - الان این جسم بیهوشت بیدار میشه.
    توی گفتارش کمی با استرس و اضطراب مواجه شدم. لحن حرف زدن اون کمی من رو ترسوند و با ترس و وهم گفتم:
    - چی شده؟ هی!
    با یه چشم به هم زدن ناپدید شد. دیگه اثری ازش نبود و فقط خودم بودم و جسم بیهوشم. از همون زاویه کل اتاق رو دید زدم؛ اما هیچ‌کس نبود.
    - کجا رفتی؟
    نگاهم به‌سمت پنجره رفت که داشت جلوی وزیدن بی‌رحمانه‌ی باد مقاومت می‌کرد. می‌خواستم به‌سمت پنجره متمایل بشم که بند نقره‌ای که رابط بین من و جسمم بود، تکونم داد. سریع به پشتم نگاه کردم و متوجه شدم داره من رو به‌سمت جسمم می‌کشه. لبه‌ی تخت رو گرفتم و با ترس فریاد زدم:
    - داره چه بلایی سرم میاد؟
    با تمام سرعت به‌سمت جسمم کشیده شدم و...
    پلک‌هام رو باز کردم. ضربان قلبم زیاد و نفس‌کشیدنم سخت شده بود. انگار تمام اکسیژن اتاق رو بلعیده بودم و دیگه هوایی برای نفس‌کشیدن نبود. دست‌هام می‌لرزید، دمای بدنم خیلی پایین بود و داشتم از سرما یخ می‌زدم. این‌قدر وضعیت بدنم ناجور بود که متوجه نشدم وسط اتاق افتادم. تمام رگ‌های سرم تکون می‌خوردن و فرصت نمی‌دادن یه لحظه آروم بگیرم.
    - آ... آخ سرم!
    با دست‌هام کاسه‌ی سرم رو فشار دادم و تندتند نفس عمیق می‌کشیدم و بیرون می‌دادم. حالم کمی بهتر شد و خیلی آروم پشتم رو از زمین جدا کردم و نشستم. سرم رو پایین گرفتم و نفسم رو محکم بیرون دمیدم. با بی‌حالی، خودم رو کش آوردم و گفتم:
    - آخیش! دردش کم شد.
    سرم رو بلند کردم و دورتادور رو پاییدم و متوجه شدم وسط اتاقم و نه پتویی روم بوده و نه روی تختم بودم. تازه اتفاق‌هایی رو که واسه‌م افتاد به یاد آوردم.
    خیلی سریع رو از روی زمین بلند شدم و به زمین جایی که جسم بیهوشم افتاده بود، نگاه کردم. چیزی جز سایه‌ی خودم نبود. با بهت به تختم نگاه کردم. به جایی که نشسته بودیم دست زدم. چی؟ گرم گرم بود. مگه ممکنه؟ دستم رو عقب کشیدم و با تعجب گفتم:
    - یعنی ممکنه واقعی بوده باشه؟ پس چرا...؟
    یادم اومد قبل از اینکه اون موجود عجیب رو ببینم، نمی‌تونستم اجسام اتاقم رو لمس کنم؛ اما چطور تونستم بعدش با اون موجود ناشناخته روی تخت بشینم؟ چشمم به آینه افتاد و بی‌درنگ خودم رو جلوش ظاهر کردم. همه‌چیزم عادی بود و فقط یه ذره موهام به هم ریخته بود که اون هم عادیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    گیج و دستپاچه از اتاقم خارج شدم. تمام فکر و ذکرم پیش اتفاقاتی که خیلی ناگهانی برای رقم خورد، بود. انگار دیشب داشتم یه مرحله از زندگیم رو که حقیقی و واقعی بود، طی می‌کردم. احساسم بهم میگه که اون هم بخشی از زندگیم و نه خواب و نه خیال بوده.
    - صبح به‌خیر!
    روی دومین پله ایستادم و صدای پریسا از فکر و خیال جدام کرد. کنار روشویی ایستاده بود و با حوله صورتش رو خشک می‌کرد. سعی کردم با تغییردادن حالت صورتم موضوع رو فاش نکنم. لبخندی زدم و با لحن گرم و مهربونی گفتم:
    - صبح به‌خیر!
    صورتش رو به‌سمت آینه روشویی برگردوند و درحالی‌که حوله رو آویزان می‌کرد، گفت:
    - سرحال به نظر میای.
    از این حرفش خوش‌حال شدم و خیالم بابت فاش‌نشدن ماجرا راحت شد. لبخند روی لبم رو پررنگ‌تر کردم و با خوش‌حالی صورتم رو شستم و توی هال حاضر شدم. مامانم توی آشپزخونه بود و داشت بساط صبحونه رو روی میز می‌ذاشت. سلام کردم؛ اما حواسش به من نبود و همچنان مشغول کار بود. سه‌تا سرفه زدم و با صدای بلندی گفتم:
    - صبح به‌خیر!
    با بهت نگاهش رو بهم داد و گفت:
    - صبحت به‌خیر! کی بیدار شدی؟
    با اینکه از دیشب تا حالا دارم آتاسی* میدم، گفتم نیم ساعتی میشه که بیدارم. بعد از پهن‌کردن سفره تا ساعت نه‌ونیم مشغول لقمه‌گرفتن شدم. اون دو روز رو که خوشبختانه خبری از مدرسه نبود، خیلی بی‌حال و افسرده و رباتی گذروندم؛ اما خوبیش این بود که دیگه خبری از توهم‌ها و اتفاقات عجیب نبود.
    روز شنبه بعد از دو روز تعطیلی، دوباره مدرسه‌رفتن به روال زندگیم اضافه شد. امتحانات ترم اول تموم شدن و باید واسه ترم دوم تلاش کنیم که متأسفانه اصلاً حوصله ندارم.
    آتاسی: شب‌گردی
    ***
    - چی؟ کالبد اختری؟
    سرش رو به نشونه‌ی آره تکون داد و ادامه داد:
    - کالبد اختری یعنی پرواز روح. بیداری؛ اما می‌تونی راحت جداشدن روحت رو ببینی و حس کنی.
    مبینا استاد جن و روحه؛ چون مادربزرگش قبلاً جن‌گیر بوده و با این موجودات سروکار داشتن. البته خودش با این چیزها زیاد جور نیست و فقط از مادربزرگش که خیلی وقته جن‌گیری رو کنار گذاشته، راجع بهشون می‌پرسه.
    قدش کوتاهه و معمولاً هیچ کدوم از بچه‌های کلاس جز من باهاش جور و همدم نمیشن. پوستش گندمیه و لب‌های کوچیک و بینی گنده‌ای داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا