پرستار ریشخندی زد و با خنده گفت:
- نگران ظاهرت نباش. تعجبی نداره که بعد از یه بیهوشی سخت این قیافه رو به خودت بگیری.
عجب پرستار باحال و خوشخندهای بود. موهای قهوهایرنگ و لَـختش رو کنار زده بود و مقنعهی مشکی سر کرده بود. قدش هم نسبت به پریسا که توی خونواده به زرافه معروفه، بلندتر بود. حالا موندم اگه پریسا زرافهست، این دیگه چیه؟ صورت زیبایی داشت و پوستش به قول مامانم مثل سفیدهی تخممرغ بود، البته لوازم آرایشی کار خودش رو حسابی کرده بود.
به مامانم که چشم به لبهای خندون پرستار دوخته بود، نگاه کردم. متوجه نگاهم که شد، تغییر حالت داد و با بهت گفت:
- هوم؟ چیه؟
دهنم رو کج کردم و خیلی بیحال گفتم:
- قرار نیست برگردیم خونه؟
مامانم زیرچشمی به پرستار که نگاهش به صفحهی دفتری بود، اشاره کرد و من هم تا حدودی منظورش رو گرفتم. همهمون منتظر شنیدن جواب پرستار بودیم و متأسفانه ایشون کمی گیج تشریف داشتن. برای جلب توجه سرفهای زدم و وقتی دیدم بازهم تأثیری نداره، ناچار شدم بگم:
- ببخشید خانوم، مرخصم؟
مکث کوتاهی کرد و بعد از اینکه چشم از صفحهی ورقهش دزدید، با لحن گرم و مهربون همیشگیش گفت:
- اوه البته! ببخشید حواسم نبود!
- ممنون!
از اینکه داشتم از اون بیمارستان قدیمی خرابشده خلاص میشدم، خیلی خوشحال بودم.
پریسا با هزار بدبختی کمد لباسهام رو پیدا کرد و من با دیدن لباسهام یهکم معذب شدم. خدا کنه مامانم یا پریسا یا حتی پرستاره لباسهام رو در آورده باشن؛ وگرنه این بدن سیاهسوختهی من شرف خاندانم رو میبره. مامانم چادرش رو مرتب کرد و بعد از خداحافظی از پرستار، خیلی آهسته و آروم بیرون اومدیم.
***
- بهت گفتم بشین.
با حرص و بیمیلی خودم رو روی مبل کوبوندم و با لحن فریادمانندی گفتم:
- چیه؟ بس میکنین یا نه؟
پریسا که اخمهاش به هم قفل شده بود، با جدیت کامل گفت:
- چرا یهدفعه بیهوش شدی؟ ظاهراً نه قندت افتاده بوده و نه مریض بودی. مامان میگه وقتی داشته نگاهت میکرده، دیده خیلی ترسیدی و بعدش غش کردی.
مامانم ادامهی حرف رو زد:
- تازه دیدم فقط داشتی با ترس جلو رو نگاه میکردی. قضیه چیه؟ نکنه توهم جن و روح میزنی؟
نمیدونستم حقیقت رو بگم یا نه. اگه میگفتم از شر بار سنگینی خلاص میشدم. دستم رو سپر پیشونیم کردم و خیلی آروم و با بغض گفتم:
- حقیقت تلخه، شاید هم به نظرم مزخرف باشن؛ اما این کل واقعیتشه.
- نگران ظاهرت نباش. تعجبی نداره که بعد از یه بیهوشی سخت این قیافه رو به خودت بگیری.
عجب پرستار باحال و خوشخندهای بود. موهای قهوهایرنگ و لَـختش رو کنار زده بود و مقنعهی مشکی سر کرده بود. قدش هم نسبت به پریسا که توی خونواده به زرافه معروفه، بلندتر بود. حالا موندم اگه پریسا زرافهست، این دیگه چیه؟ صورت زیبایی داشت و پوستش به قول مامانم مثل سفیدهی تخممرغ بود، البته لوازم آرایشی کار خودش رو حسابی کرده بود.
به مامانم که چشم به لبهای خندون پرستار دوخته بود، نگاه کردم. متوجه نگاهم که شد، تغییر حالت داد و با بهت گفت:
- هوم؟ چیه؟
دهنم رو کج کردم و خیلی بیحال گفتم:
- قرار نیست برگردیم خونه؟
مامانم زیرچشمی به پرستار که نگاهش به صفحهی دفتری بود، اشاره کرد و من هم تا حدودی منظورش رو گرفتم. همهمون منتظر شنیدن جواب پرستار بودیم و متأسفانه ایشون کمی گیج تشریف داشتن. برای جلب توجه سرفهای زدم و وقتی دیدم بازهم تأثیری نداره، ناچار شدم بگم:
- ببخشید خانوم، مرخصم؟
مکث کوتاهی کرد و بعد از اینکه چشم از صفحهی ورقهش دزدید، با لحن گرم و مهربون همیشگیش گفت:
- اوه البته! ببخشید حواسم نبود!
- ممنون!
از اینکه داشتم از اون بیمارستان قدیمی خرابشده خلاص میشدم، خیلی خوشحال بودم.
پریسا با هزار بدبختی کمد لباسهام رو پیدا کرد و من با دیدن لباسهام یهکم معذب شدم. خدا کنه مامانم یا پریسا یا حتی پرستاره لباسهام رو در آورده باشن؛ وگرنه این بدن سیاهسوختهی من شرف خاندانم رو میبره. مامانم چادرش رو مرتب کرد و بعد از خداحافظی از پرستار، خیلی آهسته و آروم بیرون اومدیم.
***
- بهت گفتم بشین.
با حرص و بیمیلی خودم رو روی مبل کوبوندم و با لحن فریادمانندی گفتم:
- چیه؟ بس میکنین یا نه؟
پریسا که اخمهاش به هم قفل شده بود، با جدیت کامل گفت:
- چرا یهدفعه بیهوش شدی؟ ظاهراً نه قندت افتاده بوده و نه مریض بودی. مامان میگه وقتی داشته نگاهت میکرده، دیده خیلی ترسیدی و بعدش غش کردی.
مامانم ادامهی حرف رو زد:
- تازه دیدم فقط داشتی با ترس جلو رو نگاه میکردی. قضیه چیه؟ نکنه توهم جن و روح میزنی؟
نمیدونستم حقیقت رو بگم یا نه. اگه میگفتم از شر بار سنگینی خلاص میشدم. دستم رو سپر پیشونیم کردم و خیلی آروم و با بغض گفتم:
- حقیقت تلخه، شاید هم به نظرم مزخرف باشن؛ اما این کل واقعیتشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: