کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
بدون اینکه برای لحظه‌ای سرش را از روی شانه‌ی امیربهادر بردارد و یا چشم‌هایش را باز کند، جواب داد:
- هوم؟
با ته‌خنده‌ای توی صدایش گفت:
- خوابیدی؟
لیلی که در حقیقت با رفتن در آغـ*ـوش امیربهادر مـسـ*ـت بوی عطر و گرمای تنش شده بود، چشم‌هایش را که تا الان از نگرانی برای امیر باز نگه داشته بود، با خستگی باز کرد.
- خوابم میاد.
امیربهادر با خنده خود را عقب کشید و گفت:
- لیلی؟ تو چته؟ چرا چشمات انقدر خمـار شده؟ انگارنه‌انگار تو بودی تا الان داشتی از خوشی ضعف می‌رفتی.
لبخند ملیحی روی لبِ لیلی نشست.
- آره. من بودم. اون خوش‌حالی برای این بود که تو برگشته بودی.
لبخند مهربونی زد. دستش را پیش برد و موهای توی صورت لیلی را پشت گوشش انداخت.
- مگه کجا رفته بودم که برنگردم؟
لیلی با خستگی سرش را خم کرد و گفت:
- میشه در موردِ این موضوع فردا صحبت کنیم؟
- چه موضوعی؟
- نگرانی من برای تو.
تای ابرویش را بالا داد و به لیلی که چشم‌هایش بسته بود و با این حالی که داشت، دست‌کمی از آدم‌های مـسـ*ـت نداشت، نگاه کرد. آروم لب زد:
- نگران من؟!
لیلی چشم‌هایش را باز کرد. لبخندی به روی امیربهادر زد و گفت:
- مواظب خودت باش! من برم بخوابم. شب خوش.
برگشت و به‌سمتِ عمارت رفت. فرزام درحالی‌که می‌خندید، بلند گفت:
- الحق که موجود عجیب‌الخلقی هستی لیلی! امیر! بگیرش نیفته.
امیربهادر که خنده‌‌اش گرفته بود، با چند قدم بلند خودش را به لیلی رساند و با یک حرکت دستش را زیر زانوهای لیلی گذاشت و بغلش کرد. بی‌هیچ حرفی سرش را روی سـ*ـینه‌ی امیر بهادر گذاشت و به خواب رفت. نگاهش را به چهره‌ی لیلی دوخت و آرام لب زد:
- دیوونه‌ای تو دختر!
پله‌ها را یکی‌یکی بالا رفت و به فرزام که کنار در، داشت می‌خندید، گفت:
- درو باز کن. کم بخند.
فرزام با خنده در را باز کرد و گفت:
- ولی خدایی چی بهش دادی خورد امیر؟ تا اومد تو بغلت، سرخـوش شد.
چشم‌غره‌ای به فرزام رفت و با ته‌خنده‌ی توی صدایش گفت:
- این رو من باید به تو بگم. چی خورد که این‌جوری شد؟
- هیچی به‌خدا. قبل از اینکه تو بیای، داشت سر کامران داد و فریاد می‌کشید؛ اما...
امیربهادر به‌سرعت‌‌ ایستاد. ابروهایش را درهم کشید. با جدیت نگاهی به فرزام انداخت و پرسید:
- کامران؟ چی‌کار کرد مگه؟
فرزام نگاهی به اطراف انداخت. خودش را جلو کشید و آرام کنار گوش امیربهادر گفت:
- هیچ. عصبی بود از موضوع تو. کامران رو که دید، شروع کرد داد و فریاد کشیدن. برو بذارش تو اتاق.
و به لیلی اشاره کرد.
امیربهادر نگاه مهربان و پر مهری را به چهره‌ی لیلی انداخت.
***
- امیر؟
- ها؟
- قبول؟
گردن کج کرد و نگاه جدی‌ای به لیلی انداخت و گفت:
- نه.
با حرص کیفش را روی زمین انداخت که امیر بلندش کرد.
- آخه چرا؟ مگه چی میشه من تا آخر ‌مأموریت کنارِ شما بمونم؟
درحالی‌که ‌به‌سمتِ اتاقک کشتی می‌رفت، گفت:
- چون خطرناکه.
با سماجت به دنبال امیربهادر راه افتاد.
- خب پیش شما نمونم چی‌کار کنم؟
- سپردم ببرنت یه جای امن.
- تو هستی؟
- نه.
یک قدم بلند برداشت و سد راهش شد.
- پس امن نیست.
گیج تای ابرویش را بالا داد و پرسید:
- چی؟
شانه‌‌اش را بالا انداخت و گفت:
- وقتی تو اونجا نباشی، امن نیست.
مسخ‌شده به لیلی که بی‌محابا و خجالت حرفش را می‌زد، خیره شد. آرام لب زد:
- نگهبان هست.
دستانش را از هم باز کرد و گفت:
- اینجا هم نگهبانه؛ ولی دیدی که هروقت یه اتفاق بد میفته برام، فقط تو نجاتم میدی.
نیشش را باز کرد و با لحن سرخوشی گفت:
- مگه نه؟
امیربهادر کلافه نگاهش را از چهره‌ی شاد و پر از شیطنت لیلی گرفت. آرام لب زد:
- داری چی‌کار می‌کنی لیلی؟
خودش را مظلوم کرد و جواب داد:
- هیچ والا. فقط می‌خوام مواظب خودم باشم.
عصبی نگاهش را به لیلی دوخت و با صدای تقریباً بلندی گفت:
- خب باش، به من چه.
- تنهایی که نمی‌تونم.
- یعنی...
- می‌خوام از خودم مواظبت کنم و تو مواظب منی.
با حرص به بازوی لیلی چنگ زد و محکم به دیوار کشتی چسبوندش. با صدای حرص‌آلود زمزمه کرد:
- لیلی! تمومش کن.
با چشم‌های گرد از ترس، به امیربهادر که چشم‌هایش از خشم قرمز شده بود، چشم دوخت. آرام لب زد:
- چی رو؟
به خودش تلنگر زد. جواب بده امیربهادر! جواب لیلی را بده. چی را تمام کند؟ بازی با قلبت را؟ نه! پس چی؟ لیلی که کاری نکرد، پس چه را تمام کند؟ خسته از فکرهای بی‌هدف، چشم‌هایش را بست و یک قدم عقب رفت.
- برو پایین لیلی!
سرخورده و مغموم، نگاهی به امیربهادر انداخت. از جلوی در کنار رفت و بدون هیچ حرف دیگری، به‌سمت‌ دیگری رفت. فرزام که منتظر لیلی ایستاده بود، با دیدنش یه‌سمتش رفت و پرسید:
- چی شد؟ لیلی قبول کرد؟
نگاه غمگینش را به فرزام دوخت و لب زد:
- نه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    لیلی
    - لیلی؟
    نگاهم رو از نقطه‌ی نامعلوم روبه‌رو ‌گرفتم و رو به فرزام، گیج پرسیدم:
    - چی؟
    به حفاظ‌های کشتی تکیه زد و گفت:
    - میگم حواست کجاست؟
    کنارش ایستادم و به محافظ‌های کشتی تکیه دادم.
    - دارم فکر می‌کنم برگشتم، به بابام چی بگم.
    - می‌خوای بری پیشش؟
    لبم رو که به دندون گرفته بودم، رها کردم. نفسم رو به‌سختی بیرون دادم.
    - باید برم. باید بفهمم که چه اتفاقی افتاده.
    حرفی نزد و در سکوت به امیربهادر که با فاصله از ما روی صندلی، رو به دریا نشسته بود، نگاه کرد. با اومدن تبسم، یاد دخترا افتادم. سریع برگشتم و گفتم:
    - راستی فرزام! دخترا چی شدن؟ قرار بود...
    - همه‌شون رو فراری دادن جز نگین.
    نیش‌خندی زد گفت:
    - انگار همون دو شب حال دادن بهش که...
    با دیدن چشم‌های درشت شده‌ی من، لب گزید و با لحن شرمنده‌ای گفت:
    - از دهنم در رفت. شرمنده!
    با خنده چپ‌چپی بهش رفتم و برگشتم سمتِ امیر که با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم، اخم‌هام تو هم رفت. فرزام با شیطنت دم گوشم گفت:
    - دخترِ خوشگلیه، مگه نه؟
    حرصم گرفت و با شونه زدمش عقب و گفتم:
    - تا تصور تو و داداشت از خوشگل بودن چی باشه.
    و در مقابل نگاه متعجب و چشم‌های گرد شده‌‌ش رد شدم. پیچیدم به‌سمتِ اتاق که سـ*ـینه به سـ*ـینه‌ی کامران شدم. لبخندی زد و با سر به پشت سرم اشاره کرد.
    - چی شد؟ عشقت تو رو یادش رفت؟
    نگاه نفرت‌آلودی بهش انداختم و بدون هیچ حرفی کنار رفتم تا رد بشه.
    - صبر کن!
    چشم‌هام رو بستم و زیر لب غریدم:
    - برو عقب. می‌خوام رد بشم.
    و دوباره خواستم از کنارش رد بشم که جلو راهم رو سد کرد.
    - من رو نگاه کن لیلی!
    دستش که روی بازوم نشست، به‌سرعت‌‌ دستش رو پس زدم. جیغ کشیدم:
    - دست به من نزن!
    دستاش رو به‌حالت تسلیم بالا برد و گفت:
    - باشه. تمام. داد نزن!
    عصبی گفتم:
    - برو کنار.
    چندثانیه نگاهم کرد و بعد رد شد و رفت. به دیواره‌ی کشتی تکیه زدم و نفسم رو به‌سختی بیرون دادم.
    - چی شده لیلی؟
    با صدای امیربهادر، عصبانیتم بیشتر شد. شاید توقعم زیاد شده باشه؛ اما انتظار داشتم تو اون لحظه امیربهادر می‌اومد پیشم؛ اما نیومد. نیومد؛ چون سرش با دختری گرم بود که خالد لحظه‌ی آخر با ما هم‌سفرش کرد. مونا، دختری که غیرارادی بهش حسادت می‌کردم، حالا روبه‌روم ایستاده بود و لبخند ژکوند تحویلم می‌داد. آخ که چقدر دلم می‌خواد برم و یه تو دهنی بهش بزنم که...
    دست امیر بهادر که روی شونه‌م نشست، از فکر بیرون اومدم.
    - لیلی!
    نگاهم رو از مونا گرفتم.
    - من خوبم.
    برگشتم که برم؛ اما دستم رو گرفت.
    - لیلی!
    بدون اینکه برگردم، دستم رو آروم از دستش بیرون کشیدم. یه قدم رفتم که پشت سرم اومد. بی‌هوا برگشتم که سـ*ـینه به سـ*ـینه‌‌ش شدم. نگاه سردم رو از امیربهادر، به مونا انداختم. روی صندلی، جای امیربهادر نشسته بود و کت مشکی امیربهادر رو تن کرده بود. حس حسادت مثل خوره به جونم افتاد و باعث شد با لحن تلخ و گزنده‌ای بگم:
    - منتظرته! فکر کنم سردشه. بخوای میرم براش پتو میارم.
    امیربهادر گیج نگاهش رو تو چشم‌هام گردوند و با مکث به‌سمتِ مونا برگشت. نمی‌دونم از حرف من چی برداشت کرد که سریع برگشت و گفت:
    - من ندادم. خودش برداشت.
    تلخ خندیدم. آروم و بی‌جون گفتم:
    - مهم نیست.
    برگشتم و بدون اینکه به امیربهادر اجازه‌ی حرفی بدم، به‌سمتِ اتاقک کشتی رفتم و برای راحت بودن خیالم، در رو قفل کردم و کمد کوچیکی که کنار در بود، پشت در گذاشتم. خودم رو روی تخت انداختم. صحنه‌ی لبخندزدن‌های مونا و نازکردن‌هاش برای امیربهادر، یه لحظه جلوی چشم‌هام نمی‌رفت. با حرص نفسم رو بیرون فرستادم و به سقف خیره شدم. کت امیربهادر تو تنِ مونا بود. بود که بود لیلی. به تو چه؟ چه مرگته آخه؟ روی تخت نشستم. من چه مرگمه؟ چرا دارم به مونا حسادت می‌کنم؟ چرا برای نبودن امیربهادر ناراحتم؟ لیلی! مواظب باش! امیربهادر هم یکی هم‌جنس کامران و کسراست. کسرایی که فکر می‌کردی عاشقشی. فکر می‌کردم! تو آیینه به خودم خیره شدم. نبودم؟ پس اون‌همه هیجان موقع دیدنش چی بود؟ هیجانی که وقتی دست‌هام رو می‌گرفت، بهم انتقال می‌شد؟اگه عاشقش بودم، چرا زود فراموشش کردم؟ چون خــ ـیانـت کرد. نه. این نبود. من حتی زیاد برای خیانتش ناراحت نشدم. خیلی زود فراموشش کردم؛ اماچرا؟ چرا واقعاً؟ بی‌اختیار لب زدم:
    - امیربهادر بود.
    به‌سرعت‌‌ جلوی دهنم رو گرفتم و از جام بلند شدم. من چی گفتم؟! با چند تقه‌ای که به در خورد، به خودم اومدم.
    - بله؟
    - لیلی؟ میشه درو باز کنی؟
    امیربهادر بود؛ اما چی‌کار داشت؟ خواستم جوابش رو ندم که با صدای مونا که از بیرون می‌اومد، گوش‌هام رو تیز کردم.
    - خواهش می‌کنم امیر! من نمی‌تونم بهش بگم. اگه من بگم، مطمئنم قبول نمی‌کنه.
    امیربهادر حرفی نزد که مونا با لحن عاجزانه‌ای گفت:
    - خواهش می‌کنم! تو ازش بخواه که من تو اتاقش بمونم.
    با شنیدن این حرفش، پوزخندی روی لبم نشست. چقدر زود با هم صمیمی شدن که امیربهادر، با اون‌همه جدیت و غرور، می‌خواد از من خواهش کنه که بذارم مونا تو اتاقم بمونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    صدای پر از ناز و آروم مونا، توجه‌م رو به خودش جلب کرد.
    - حتی اگه می‌خوای، بگو امشب رو اون با داداشت تو یه اتاق بمونه و ما...
    دیگه صبر نکردم. با حرص چنگی به بالشت و پتوی روی تخت رو تو بغـ*ـل گرفتم و به‌سمتِ در رفتم. در رو باز کردم که مونا و امیربهادر که پشت در بودند، به‌سمتم برگشتند. نگاه حرص‌آلودی به هردو انداختم و گفتم:
    - بفرمایید! اتاق برای شما.
    و به‌سرعت‌‌ از وسطشون رد شدم که هردو به دیوار خوردند. هوا سرد بود و سوز سردی می‌اومد؛ اما تصمیم نداشتم از تصمیمی که گرفته بودم، صرف نظر کنم.
    بالشت رو روی زمین انداختم و نشستم که سردی کف کشتی تا مغز استخونم کشیده شد. پتو رو سریع روی خودم کشیدم و کامل زیر پتو رفتم.
    - لیلی؟
    سرم رو از پتو بیرون آوردم و به فرزام که متعجب نگاهم می‌کرد، نگاه کردم.
    - بله؟
    متعجب پرسید:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    با تمسخر به اتاق اشاره کردم و گفتم:
    - خالی کردم برای خان‌داداشت. راستی، امشب چندشنبه‌ست؟
    درحالی‌که از حرف‌هام چیزی متوجه نشده بود، گیج به اطراف نگاه کرد و گفت:
    - فکر کنم پنج‌شنبه.
    با خنده رفتم زیر پتو و گفتم:
    - پس بگو چرا مونا سعی داشت اتاق برای امشب خالی بشه.
    درحالی‌که داشتم از حرص زیاد هذیون می‌گفتم و می‌خندیدم، با صدای تقریباً بلند گفتم:
    - امشب چه شبی‌ست، شبِ مرادست امشب. بادا بادا مبارک، بادا!
    فرزام با خنده گفت:
    - لیلی؟ تو چته؟
    درحالی‌که داشتم از سرما یخ می‌زدم، گفتم:
    - هیچ. سرما زده به سرم.
    آروم زد به پام و گفت:
    - پاشو لیلی! پاشو بریم اون اتاق.
    با حرص دست‌هام رو مشت کردم؛ اما با لحن مثلاً عادی و شوخی گفتم:
    - نه. من می‌مونم همین‌جا. شاید شب مونا در...
    پتو به‌سرعت‌‌ از روم کشید شد و حرفم نصفه موند.
    نگاهم به امیربهادر کشیده شد که عصبی نگاهم می‌کرد. پتو رو پرت کرد به‌سمت فرزام و رو به من گفت:
    - یه‌کم خجالت بکش و قبل از حرف‌زدن فکر کن.
    نیش‌خندی زدم.
    - من خجالت بکشم؟
    با خنده‌ی بلندی که می‌دونستم عصبیش می‌کنه، رو به فرزام گفتم:
    - دیگ به دیگ میگه روت سیاه.
    یهو جدی شدم و نگاه جدیم رو به امیربهادر دوختم.
    - حرف زدن من به تو ربطی نداره.
    زیر لب غرید:
    - لیلی!
    با لحن مثلاً شرمنده و ناراحتی گفتم:
    - ‌ای وای! نکنه چون پشت سر موناجونت این‌جور حرف زدم نا...
    - لیلی!
    با دادی که زد، وحشت‌زده تکون بدی خوردم و در همون حالت نشسته، خودم رو بیشتر به محافظ کشتی چسبوندم. درحالی‌که سعی می‌کرد آروم باشه، گفت:
    - برگرد تو اتاقت.
    - عمراً‌!
    - نفهمیدی چی گفتم؟
    لبم رو به دندون گزیدم و پوستش رو کندم که طعم تلخ خون رو تو دهنم حس کردم. آروم اما مصمم لب زدم:
    - گفتم تو اون اتاق نمیرم.
    از جام بلند شدم و پتو رو از فرزام گرفتم. خواستم بشینم که مچ دستم توسط امیربهادر کشیده شد.
    به‌سرعت‌‌ برگشتم و دست امیر رو پس زدم و با حرص گفتم:
    - به من دست نزن! درضمن کجا بخوابم هم به خودم ربط داره. شما برو تو اتاق. مونا منتظرته. شب داره شروع میشه.
    فرزام درحالی‌که ‌خنده‌‌ش گرفته بود، زیر لب زمزمه کرد:
    - خفه نشی لیلی!
    امیربهادر نگاهی بهم انداخت. برگشت و رفت سمتِ اتاقی که قرار بود فرزام و خودش اونجا بخوابن. با اینکه به‌خاطر‌‌ حرف‌هایی که زده بودم، از روی فرزام خجالت می‌کشیدم؛ اما خودم رو به اون راه زدم و خیلی عادی از کنارش رد شدم و دوباره روی زمین دراز کشیدم. فرزام اصرار کرد که برم تو اون اتاق؛ اما قبول نکردم. پتو رو روی سرم کشیدم؛ اما خوابم نمی‌برد. چند دقیقه‌ای گذشت که صدای بسته‌شدن دری اومد. با فکر اینکه شاید کامران یا خالد باشه، مو به تنم سیخ شد و به غلط کردن افتادم. صدای قدم‌هایی که بهم نزدیک می‌شد، ترسم رو بیشتر کرد و در آخر بالای سرم ایستاد. وحشت‌زده با چشم‌های درشت شده، تو تاریکی به پتو خیره شدم که از پشت تو آغـ*ـوش کسی فرو رفتم. صدای آروم امیر بهادر تو گوشم پیچید:
    - به‌نظر‌‌م امشب رو این‌جوری تموم کنیم، بهتره.
    با شنیدن صداش به یک‌باره جون از تنم رفت. دستش روی بازوم نشست. می خواستم تکون بخورم؛ اما نمی‌شد.
    - تکون نخور لیلی! خوابم میاد.
    درحالی‌که تقلا می‌کردم، گفتم:
    - خب به من چه! برو تو اتاق بخواب.
    - نچ. نمیشه!
    - برو کنار.
    - نچ!
    - امیر! گفتم برو کنار.
    دم گوشم زمزمه کرد:
    - مگه نگفتی شب رو شروع کن؟
    چشم‌هام گرد شد. به‌سرعت‌‌ سر جام نشستم. شاکی گفتم:
    - خیلی بی‌شعوری امیر!
    با خنده درحالی‌که ‌سرش رو روی بالشت درست می‌کرد، پتو رو کشید روی خودش و گفت:
    - من یا تو که اون حرف‌ها رو زدی؟
    با غیظ گفتم:
    - تو که جدی گرفتی.
    تای ابروش رو بالا داد.
    - مگه جدی نگفتی؟
    از دهنم پرید و گفتم:
    - نه، از روی حرص گفتم.
    بی‌هوا دستم رو کشید که کنارش افتادم و سرم با فاصله‌ی کمی از صورتش، روی بالشت نشست. مثل من روی پهلو خوابید.
    - چرا حرص؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    برای لحظه‌ای از ‌سؤالش جا خوردم؛ اما سریع به خودم اومدم و گفتم:
    - چون از مونا بدم میاد.
    - مطمئنی؟
    سرم رو به‌معنی مثبت تکون دادم. حرفی نزد و در سکوت نگاهم می‌کرد. کم‌کم داشتم زیر نگاه خیره‌‌ش تلف می‌شدم. طاقت نیاوردم و به ضرب از جام بلند شدم و گفتم:
    - من برم تو اتاقم.
    تای ابروش رو بالا داد و گفت:
    - اما مونا...
    با یادِ اینکه مونا تو اتاقه، قیافه‌م تو هم رفت. نشستم که لبخند محوی روی لبش نشست. با حرص گفتم:
    - نخند! همه‌ش ‌تقصیر توعه.
    با تعجب گفت:
    - من؟
    - آره. تو. اگه تو مونا رو نمی‌آوردی دم اتاق و اون هم اون شر و ورها رو نمی‌گفت، من عصبی نمی‌شدم و از سر لج نمی‌اومدم اینجا که اتاق بمونه برای اون ایکبیری.
    لبخندش عمیق‌تر شد. روی زانو اومد سمتم و کنارم به محافظ کشتی تکیه زد.
    - اما اون حرف‌هایی نزد که بخواد تو رو عصبی کنه. فقط از من خواست که ...
    به‌سرعت‌‌ برگشتم و نگاه تندی بهش انداختم که حرفش رو ادامه نداد. به‌سمتم خم شد و آروم گفت:
    - نکنه به من حسودی کردی؟
    چشم‌هام رو باحرص بستم.
    - امیربهادر!
    درحالی‌که پتو رو روی پاهای خودش و من می‌انداخت، جواب داد:
    - هوم؟
    با حرص نگاهش کردم و گفتم:
    - حرف‌هام رو به نفعِ خودت تموم نکن.
    سری تکون داد و آروم لب زد:
    - باشه.
    - خوبه.
    هر دو سکوت کردیم و به صدای آروم موج‌های دریا که صدای لـ*ـذت‌بخشی رو ایجاد کرده بودند، گوش دادیم.
    نمی دونم کی و چی شد که خوابم برد.
    ***
    با صدای موج‌های دریا و صدای پرنده‌ها، چشم‌هام رو با اکراه باز کردم. هنوز هم خوابم می‌اومد؛ اما تموم تنم خشک شده بود. برای لحظه‌ای چشم‌هام رو تو حدقه گردوندم تا ببینم کجا و چه‌جور خوابیدم. سرم روی سـ*ـینه‌ی امیربهادر بود. بدون اینکه سرم رو بلند کنم، آروم نگاهم رو بالا کشیدم تا ببینم خوابه یا نه. با دیدن چشم‌های بسته‌‌ش، لبخندی روی لبم نشست و نفس راحتی کشیدم. خواستم بلند شم که..
    - امیر!
    با صدای بلند و پر از ناز مونا، هم من و هم امیربهادر، تکونی خوردیم. با حرص چشم‌هام رو بستم و توی دلم هرچی فحش بلد بودم، نثار مونا کردم که باعث شد امیربهادر بیدار بشه. با تکونی که امیر بهادر خورد، چشم‌هام رو باز کردم و سریع عقب رفتم. مونا بالا سرمون ایستاد و با لحن دلخوری گفت:
    - امیر؟ چرا اینجا خوابیدی؟
    امیربهادر درحالی‌که ‌به کمرش کش و قوسی می‌داد، گفت:
    - دلم می‌خواست اینجا بخوابم.
    مونا با کنایه گفت:
    - می‌خواستی اینجا بخوابی یا کنارِ لیلی؟
    و نگاه تحقیرآمیزی به من انداخت که بی‌جوابش نذاشتم. برگشتم برم که بی‌هوا امیربهادر دستم رو کشید و تو آغـ*ـوش گرفتتم. درحالی‌که هنوز تو بهت این حرکتش بودم، بـ*ـوسـه‌ای به سرم زد و رو به مونا گفت:
    - آره. می‌خواستم کنار لیلیم باشم، مشکلیه؟
    جان؟ لیلیم؟ این چی گفت الان؟ گفت لیلیم؟ ناباورانه سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم که لبخند مهربونی بهم زد و بـ*ـوسـه‌ی آرومی به پیشونیم زد که باعث شد بیشتر از قبل متعجب بشم. مونا سریع گفت:
    - من برم پیشِ کامران.
    تا مونا رفت، به‌سرعت‌‌ امیربهادر رو پس زدم و با غیظ گفتم:
    - چی‌کار می‌کنی تو؟
    شونه‌ای بالا انداخت.
    - ترجیحاً از سر بازش کردم.
    با حرص گفتم:
    - دفعه بعد خودت تنها از سر بازش کن. دیگه من رو وسیله نکن.
    حرفم رو زدم و از مقابلش رد شدم که هم‌زمان فرزام از اتاق بیرون اومد. با دیدن من، بلند گفت:
    - آها. دقیقاً روی فرم هرروز بیدار شدید. من هم که با دیدن قیافه‌ی عصبی لیلی و جدی خان‌داداش باید روزم رو شروع کنم. شما دوتا باز دعوا کردید.
    برگشتم و چشم‌غره‌ای به امیربهادر رفتم که فرزام با حالتی مثل گزارش‌گرها گفت:
    - بله. می‌بینم که درست گفتم و دعوا کردن. این رو از چشم‌غره‌ی کاری لیلی‌خانوم میشه فهمید؛ اما قضیه چیه؟
    من و امیر بهادر با هم برگشتیم و بلند گفتیم:
    - اه! بسه فرزام.
    ***
    از اتاق بیرون اومدم. به امیربهادر که کنارِ خالد و کامران نشسته بود، نگاهی انداختم. از اخم‌های درهم امیربهادر، می‌شد فهمید که دارن در مورد موضوع حساسی حرف می‌زنن. می دونستم امیربهادر از اینکه بخوام الان وارد بحثشون بشم، خوشش نمیاد. تصمیم گرفتم این‌بار، بدون هیچ تنشی، آروم یه‌جا بشینم. فرزام و تبسم هم که گوشه‌ای ایستاده بودند و حرف می‌زدند. فقط خبری از اون دختره‌ی گوربه‌گوری نبود. شونه‌ای بالاانداختم و به‌سمتِ آشپزخونه کوچیک کشتی که زیر کشتی بود، رفتم. داشتم از پله‌ها پایین می‌رفتم که صدای مونا توجه‌م رو به خودش جلب کرد.
    - آره. حواسم هست. خیلی جیک‌توجیک همن.
    -...
    - باشه. بهت خبر میدم.
    -...
    - باید قطع کنم تا کسی نیومده.
    -...
    - خدافظ.
    -...
    با شک به در بسته‌ی کشتی نگاه کردم. داشت با کی حرف می‌زد؟ با صدای باز شدن در آشپزخونه، سریع دو پله‌ی آخر رو پایین اومدم و جوری وانمود کردم که یعنی همین الان رسیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    مونا نگاه کوتاهی بهم انداخت و بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد.
    ***
    بالاخره بعد چند ساعت بودن توی کشتی، به ایران رسیدیم. امیر هم طبق قولی که داده بود، سعی داشت من رو بفرسته برم؛ اما از اونجایی که قصدم رفتن نبود و می‌خواستم بمونم تا قضیه‌‌ی کامران رو بفهمم، سعی داشتم متقاعدش کنم؛ اما...
    - امیر! لطفاً!
    - سوار شو لیلی.
    در ماشین رو بستم که صدای عصبی کامران بلند شد.
    - خب نمی‌خواد بره. ولش کن دیگه!
    امیر بهادر نگاه عصبی‌ای به من انداخت و گفت:
    - سوارشو لیلی!
    طبق نقشه، نگاه مظلومی به امیربهادر انداختم و گفتم:
    - باشه، میرم؛ اما به یه شرط...
    با شک سرش رو به معنی چی تکون داد. به فرزام نگاه کردم و گفتم:
    - فرزام من رو ببره.
    امیربهادر با تعجب به من و بعد به فرزام نگاه کرد که فرزام شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - اگه شرطش انقدر راحته، باشه، قبول.
    خالد از ماشین پیاده شد و عصبی گفت:
    - امیر! داره دیر میشه. ممکنه هرآن پلیس‌ها سر برسن.
    امیربهادر نگاه عصبی و کلافه‌ای بهم انداخت و گفت:
    - باشه، قبول. فرزام! خودت برسونشون. به نگهبان‌ها هم بسپار که خوب مواظب باشن.
    فرزام درحالی‌که ‌به‌سمتِ ماشین می‌اومد، جواب داد:
    - باشه. حتماً‌! سوار شو لیلی.
    امیربهادر نگاه پر تشویشی به من انداخت و به‌سمتِ ماشین کامران رفت. نفسم رو به راحتی بیرون دادم و سوار ماشین شدم. تا ماشین کامران رفت، فرزام گفت:
    - اول باید اون کله‌خرایی رو که کامران گذاشته تعقیبمون کنن، جا بذاریم.
    ماشین رو روشن کرد و به‌سمتم برگشت.
    - آماده‌ای؟
    سرم رو به معنی مثبت تکون دادم که به کمربند ایمنی اشاره کرد.
    - پس ببند!
    کمربند رو بستم. نفسم رو دم‌و‌بازدم کردم که هم‌زمان ماشین به‌سرعت‌‌ از جا کنده شد و ناخودآگاه جیغی از روی هیجان زدم که فرزام با خنده گفت:
    - چته اکشنش می‌کنی لیلی؟
    با ذوق گفتم:
    - وای که من عاشقِ سرعت بالام!
    فرزام با خنده و شیطنت گفت:
    - پس واجب شد سرعت رو ببرم بالاتر.
    سرعت ماشین رو بیشتر کرد و به‌طرز بدی وسطِ ماشین‌ها لایی کشید. از داخل آیینه به ماشین سفید‌رنگی که از اولش پشت سرمون بود، نگاه کردم.
    - پشت سرمونن فرزام.
    - مهم نیست! الان نابودشون می‌کنم.
    رفت دنده سه و سرعت رو بیشتر کرد. از روی هیجان جیغ می‌زدم و هم‌پای فرزام بلند می‌خندیدم. فرزام که انگار قصدش هم جا گذاشتن اون ماشین و هم اذیت کردن مردم بود، با همون سرعت بالا به‌سمتِ ماشین‌های مدل بالا می‌رفت و در لحظه‌ی آخر که راننده فکر می‌کردن فرزام قراره بهشون بزنه، ماشین رو می‌پیچوند سمتِ دیگه‌ای. از خنده‌ دلم درد گرفت. شیشه‌ی ماشین رو پایین کشیدم که هوای خنکی به صورتم خورد. آخ که چقدر دلتنگ این هوا شده بودم! داشتیم به دوراهی می‌رسیدیم که فرزام داد زد:
    - حالا! حالا! حالا!
    فرمون رو به‌سمت‌‌ راست پیچوند و در لحظه‌ی آخر به‌سمت‌‌ چپ برگردوند. که ماشین سفید به‌سرعت‌‌ به‌سمت‌‌ راست رفت. فرزام دستش رو مشت کرد و بلند گفت:
    - آره. اینه!
    با خنده به حرکاتش نگاه کردم و گفتم:
    - ایول! عالی بود! حالا مونده اون دومی.
    و به ماشین مشکی‌رنگی اشاره کردم که دقیق پشت سرمون بود. فرزام دنده رو عوض کرد و گفت:
    - برای اونم دارم.
    سرعت رو بالا برد. بین ماشین‌ها لایی می‌کشید که باعث شده بود صدای بوق‌های پی‌درپی تو خیابون بپیچه.
    دوباره رسیدیم به دوراهی که این‌بار فرزام فرمون رو به‌سمت‌‌ چپ پیچوند. فکر کردم می‌خواد دوباره تو لحظه‌ی آخر بپیچه سمتِ راست؛ اما راهش رو ادامه داد و در عوض ماشین مشکی‌رنگ که انگار مثل من فکر کرده بود و سرعتش رو پایین‌تر آورده بود، جا موند. از تو آیینه به بیرون نگاه کردم. با دیدن ماشین کامیونی که راه ماشین مشکی‌رنگ رو سد کرده بود، با صدای بلند زدم زیر خنده. مشت آرومی به شونه‌ی فرزام زدم و گفتم:
    - ایول! گل کاشتی.
    با لحن لاتی گفت:
    - چاکریم خواهر! حالا آدرس رو بلطف و بگو.
    با خنده گفتم:
    - دیوونه! این‌جور حرف نزن.
    با خنده نگاهم کرد و گفت:
    - آدرس رو بده. الان اینا زنگ می‌زنن کامران رو خبر می‌کنن. کامران هم به امیربهادر میگه، امیربهادر هم به...
    وسطِ حرفش پریدم و گفتم:
    - باشه فرزام! آدرس رو میدم.
    - بگو!
    آدرس شرکتی رو که بابام داخلش کار می‌کرد، دادم.
    بقیه راه رو در سکوت ادامع دادیم و من به این فکر می‌کردم که چه‌جوری باید از بابا ‌سؤال بپرسم. چه‌جوری بپرسم که بابا تو به مامان خــ ـیانـت کردی. کامران بچه‌ی کیه یا حتی مامان چه‌جور کامران رو قبول کرد. ‌سؤال‌های زیادی توی سرم بود که برای هرکدوم بدترین جواب رو هم در ظر می‌گرفتم، باز طاقت شنیدنش رو از زبون بابا نداشتم؛ اما باید می‌شنیدم. بابا باید حقیقت رو بهم می‌گفت. بالاخره رسیدیم. با پاهای لرزون از ماشین پیاده شدم. فرزام که انگار متوجه‌ی حالم شده بود، سریع پیاده شد.
    - لیلی؟ خوبی؟ می‌خوای من هم باهات بیام؟
    آب گلوم رو به‌سختی قورت دادم و آروم لب زدم:
    - نه. من خوبم فرزام!
    - آخه...
    سرم رو بالا گرفتم تا حرفی بزنم؛ اما با دیدن بابا که از در شرکت بیرون زد، نفس تو سـ*ـینه‌م حبس شد.
    آروم لب زدم:
    - بابا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    فرزام رد نگاهم رو گرفت. با نگاهم بابا رو که داشت به‌سمت‌‌ ماشینش می‌رفت، دنبال کردم. صدای کسرا توی گوشم پیچید:
    «چرا نمیگی؛ چون می‌ترسم؟ من به لیلی نگم که تو باعث بدبختی مادرشی؟ چون تو از لیلی می‌ترسی من به لیلی نگم که تو باعث شدی اون شک به جون پدرتون بیفته؛ چون از لیلی می‌ترسی. نگم که تو پس افتاده‌ی یک شبِ کثیفی؛ چون می‌ترسی که...» چشم‌هام رو بستم. نفس عمیقی کشیدم. دستم رو از دستِ فرزام بیرون کشیدم و با قدم‌های محکم و بلند به‌سمت‌‌ بابا رفتم. نمی خواستم بترسم؛ چون وقت ترسیدن نبود. باید می‌رفتم جلو و ‌سؤال‌هام رو می‌پرسیدم. اینجا نیومده بودم برای ترسیدن و جواب پس دادن، اومدم که حقیقت رو بدونم. اینکه کامران کیه؟ بابا کیه و این‌همه ‌مدت چه بلایی به سر ما اومده؟ آره لیلی! نترس و برو جلو. با چند قدم فاصله، پشت سر بابا ایستادم. در ماشین رو باز کرد خواست سوار شه که صداش زدم:
    - بابا!
    از حرکت ایستاد؛ اما برنگشت. نیم‌رخش سمتم بود و نگاه مات شده‌‌ش رو به روبه‌رو می‌دیدم.
    یه قدم جلو رفتم.
    - بابا!
    به ضرب برگشت. نگاه به‌خون نشسته‌‌ش رو به من دوخت. به ثانیه نکشید که به‌سمتم خیز برد و تا بفهمم چی شد، سیلی محکمی تو صورتم زد و صدای نعره‌‌ش تو فضا پیچید:
    - بابا و مرگ!
    و سیلی بعدی رو تو صورتم زد. انقدر محکم که اگه دست‌هام رو به ماشین نگرفته بودم، روی زمین می‌افتادم.
    - کجا بودی؟ ها؟ کدوم گوری رفته بودی این‌همه ‌مدت؟
    سرم رو بالا گرفتم که متوجه‌ی فرزام شدم که داشت جلو می‌اومد. سریع دستم رو به معنی نیا بالا آوردم. نگاه بابا به‌سمت فرزام کشیده شد. زیر لب غرید:
    - این کیه لیلی؟
    سرم رو برگردوندم سمتش و آروم لب زدم:
    - بابا من...
    حرفم تمام نشده بود که فکم رو محکم میون پنجه‌هاش گرفت و هوار زد:
    - به من نگو بابا!
    سیلی سوم رو زد و جنون‌آمیز فریاد زد:
    - خفه!
    بازوم رو کشید و به‌طرز بدی کشوندتم سمت ماشین.
    - یالا! گمشو داخل ماش...
    حرفش رو کامل نزده بود که فرزام عصبی جلو اومد و بازوی بابا رو گرفت و به عقب کشوندش.
    - چی‌کار می‌کنی؟ تو ولش کن. کشتیش.
    بابا با غیظ برگشت و محکم به سـ*ـینه‌ی فرزام زد که یه قدم عقب رفت.
    - به تو چه! ها؟ تو دیگه چه خری هس...
    فرزام نذاشت ادامه حرفش رو بده از کنار بابا رد شد. دستِ من رو گرفت و گفت:
    - بریم لیلی!
    وحشت‌زده نگاهم رو به بابا و فرزام انداختم که بابا به ضرب دستِ فرزام رو کشید. به‌سمت‌‌ خودش برگردوند و سیلی محکمی تو صورتِ فرزام زد که صورتش به چپ مایل شد. از ترس جیغی کشیدم و یه قدم عقب رفتم.
    انگشت اشاره‌‌ش رو تهدیدوار جلوی صورت فرزام تکون داد و گفت:
    - بار آخرت باشه که دستِ لیلی رو می‌گیری. فهمیدی یا نه؟
    و ضربه‌ی محکمی به سـ*ـینه‌ی فرزام زد که کمرش به تنه‌ی ماشین خورد. نگاه غضب‌آلودی به بابا انداخت. بدون اینکه نگاهش رو از بابا بگیره، گفت:
    - لیلی؟ نمی‌خوای ‌سؤالات رو بپرسی؟
    بابا با خشم زیر لب غرید:
    - اسمِ دختر...
    نذاشتم ادامه‌ی حرفش رو بزنم و داد زدم:
    - بسه بابا! نیومدم اینجا که حساب پس بدم.
    تای ابروش رو بالا داد و با تمسخر گفت:
    - عه! نکنه اومدی حساب پس بدی؟
    خون گوشه‌ی لبم رو با انگشت اشاره‌م پاک کردم و گفتم:
    - آره.
    نگاه جدیم رو به بابا که نگاهش رنگی از تعجب و خشم گرفته بود، دوختم و گفتم:
    - کامران کیه؟ یا بهتره بگم، مهدی کیه؟ در واقع ‌سؤال اصلیم اینه مهدی داداش منه یا نه؟
    به وضوح یکه‌خوردن بابا رو دیدم. دیگه نگاهش عصبی نبود، بلکه ترسی آشکار تو چشم‌هاش بود. ترسی که تموم فکرهای تو سرم رو به یقین می‌رسوند؛ اما نمی‌خواستم باور کنم یا شاید باورش برام سخت بود. اشک تو چشم‌هام حلقه زد و چونه‌م از بغض لرزید. چشم‌هام رو بستم و آروم لب زدم:
    - بگو که به مامان خــ ـیانـت نکردی!
    - تو این‌ها رو از کجا می‌دونی؟
    با غضب چشم‌هام رو باز کردم و با صدای تقریباً بلند گفتم:
    - بابا! این الان درگیری ذهنِ توعه؟ من یه ‌سؤال پرسیدم ازت. جواب این رو بده. تو به مامان خــ ـیانـت کردی؟ مهدی کیه بابا؟
    صدام از بغض لرزید و با صدای لرزون و گرفته‌ای گفتم:
    - اصلاً‌. اصلاً‌ اگه خــ ـیانـت کردی و بچه مال یه زنِ دیگه‌ست، پس مامان چی؟ مامان هم می‌دونه؟
    پنجه‌ی دست‌هام رو دور بازو‌هاش حلقه کردم و با عجز گفتم:
    - حرف بزن بابا! خواهش می‌کنم! یه چیزی بگو. بگو من اشتباه کردم. بگو تو خــ ـیانـت نکردی بابا.
    از ته دل جیغ زدم:
    - بگو!
    به هق‌هق افتادم. سرش پایین بود. دیگه از اون عصبانیت و خشم چند دقیقه قبل خبری نبود. سرافکنده و مغموم بود و این یعنی تموم حرف‌هام درسته؛ اما مامان چی؟ نکنه اون هم می‌دونست؟ اشک‌هام رو از روی گونه‌م پاک کردم. یه قدم عقب رفتم و لب زدم:
    - مامان...
    سرش رو بالا گرفت و آروم، با صدای گرفته‌ای گفت:
    - لیلی! همه‌چیز رو برات توضیح میدم.
    چشم‌هام رو بستم و با حرص گفتم:
    - مامان می‌دونه؟
    - لیلی!
    داد زدم:
    - مامان می‌دونه؟
    کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت:
    - نه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - مهدی رو چه‌جوری قبول کرد؟ چی بهش گفتی؟
    کلافه و سردرگم به اطراف نگاه کرد و گفت:
    - لیلی! همه‌چیزو...
    پریدم تو حرفش و با لحنی حرص‌آلود و تحکم‌آمیز گفتم:
    - همه‌چیز نه بابا. من همه‌چیز رو نمی‌خوام بدونم. فقط می‌خوام بدونم چی به مادر ساده‌لوح من گفتی که این‌همه ‌سال لال مونده و به کسی نگفته مهدی پسرش نیست.
    ضربه‌ی محکمی به سـ*ـینه‌‌ش زدم و فریاد زدم:
    - چی بهش گفتی؟
    فرزام بازوم رو گرفت و آروم گفت:
    - لیلی! آروم باش! همه دارن نگاه می‌کنن.
    دستش رو پس زدم و با گریه و بغض گفتم:
    - پس بهش بگو حرف بزنه. بگو هرچیز می‌خوام بدونم رو بهم بگه، وگرنه بیشتر جیغ می‌زنم.
    و جیغ زدم:
    - یالا بگو!
    بابا سریع دستاش رو بالا گرفت و گفت:
    - باشه لیلی. تمام. میگم. میگم. قول میدم که بگم فقط بریم یه جای بهتر.
    با خشم پام رو به زمین کوبیدم و لجوجانه گفتم:
    - نه. اینجا.
    با کلافگی دستی به صورتش کشید. تا دهن باز کردم که داد بزنم، سریع گفت:
    - باشه. میگم. تمام.
    - بگو.
    سرش رو پایین انداخت. حتماً‌ خجالت می‌کشید تو چشم‌هام نگاه کنه و دروغ ‌تأسف‌باری رو که سال‌ها به مامان گفته، به زبون بیاره.
    - بهش گفتم بچه‌ی دوستمه که تو تصادف با همسرش فوت کرد و بچه، کسی رو نداره.
    حرفش رو قطع کرد و با عصبانیت گفت:
    - لیلی! اینجا نمیشه تموم ماجرا رو بگم. حداقل بشین تو ماشین.
    نگاهی به فرزام انداختم که گفت:
    - تو ماشین منتظرتم.
    و به‌سمتِ ماشین رفت. بی‌هیچ حرفی سوار ماشین بابا شدم. بابا هم سوار شد. در سکوت، با چشم‌های گریون، به روبه‌رو ‌خیره شدم. بابا آه عمیقی کشید.
    - یه سال بود که از ازدواج من و مادرت گذشته بود. من بدون هیچ علاقه‌ای با لیلا ازدواج کرده بودم؛ اما تو طول یه سال اون‌قدر ازش خوبی دیده بودم که عاشقش شده بودم. انقدر که اگه خم به ابرو می‌آورد، جونم براش می‌رفت. همین زیاد عاشق بودن، کار دستم داد. یه شب دعوا کردیم. نفهمیدم چی شد که زدم تو صورتش؛ اما همین که صدای گریه‌‌ش تو گوشم پیچید، به خودم اومدم. رفتم جلو تا ازش معذرت‌خواهی کنم که نذاشت و پسم زد. طاقت دیدن و شنیدن اشک‌هاش رو نداشتم. از خونه زدم بیرون که یکی از دوستام زنگ زد و گفت تو خونه‌‌ش مهمونی گرفته. زیاد اهلِ این مهمونی‌ها نبودم؛ اما اون شب برای فراموش کردن حماقتم رفتم و تا جایی که ظرفیت داشتم، نوشیدنی خوردم. انقدر که نفهمیدم چی شد و با مین...
    دست‌هام رو روی گوشم گذاشتم. درحالی‌که ‌به‌شدت گریه می‌کردم، گفتم:
    - نگو! دیگه نگو! بسه.
    بابا نگران به‌سمتم برگشت و دستم رو گرفت.
    - لیلی! دخترم! چی...
    دستش رو به‌شدت پس زدم و جیغ زدم:
    - دست نزن به من! به من نگو دخترم. من دختره توی نامرد نیستم. نیستم، فهمیدی؟ نیستم.
    با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
    - خــ ـیانـت کردی. به مامان من این‌همه ‌سال دروغ گفتی؛ اما باز هم مامان رو خــ ـیانـت‌کار دونستی، ها؟ به چه جرمی؟ ها؟ بگو چی دیدی از مادر بیچاره‌ی من که انقدر خون به دلش کردی؟ ها؟ بگو چی دیدی که کار بی‌شرفانه‌ی خودت رو یادت رفت و تونستی خیلی راحت اِنگ هـ*ـرزه و هرجایی بودن رو به مادر من بزنی؟ چی بود که این‌همه ‌سال هی می‌گفتی من می‌دونم مادرت یه کاری کرده. خودم مدرک دارم؛ اما هیچ‌وقت نمی‌گفتی، ها؟ چی؟
    با لحنی تهدید‌آمیز و خشم‌آلود گفتم:
    - بگو. بگو وگرنه به ولله چنان بلایی سر خودم میارم که...
    - با دوستِ مهدی دیدمش. هم خودم دیدمش، هم عکسش رو دیدم. این‌همه ‌سال نگفتم که شما اذیت نشید.
    «چون تو از لیلی می‌ترسی من به لیلی نگم که تو باعث شدی اون شک به جون پدرتون بیوفته»
    آروم لب زدم:
    - دوستِ مهدی؟
    - آره؟
    - کی اون عکس‌ها رو برات فرستاد؟
    - نمی‌دونم.
    بی‌مقدمه پرسیدم:
    - چه بلایی سر مادرِ مهدی اومد؟
    - وقتی مهدی رو ازش گرفتم، فرستادمش بره. اون مهدی رو نمی‌خواست و تهدید کرده بود اگه بچه رو خودم نبرم، میاد و همه‌چی رو به لیلا میگه؛ اما وقتی مهدی شش‌سالش بود، اومد و خواست مهدی رو بگیره که این‌بار من بهش ندادم و بعد...
    دیگه چیزی نشنیدم. کم‌کم ‌و آروم‌آروم پازل‌های تو ذهنم داشت کامل می‌شد. مادر کامران، کامران و دوستِ کامران. کامران دنبالِ انتقامه. شاید مادرش اون رو پیدا کرد و ماجرا رو جوری براش تعریف کرده که باعث نفرتش به ما شده. نفرتی که باعث به هم خوردن آرامش ما بودن. علی‌الخصوص مامان و الان هم من.
    - لیلی!
    با تصمیم آنی، به ضرب از ماشین پیاده شدم و گفتم:
    - من باید برم.
    آره. باید می‌رفتم. باید می‌رفتم و جلوی کامران رو می‌گرفتم. قصدم روشن کردن حقیقت واسه کامران نبود، قصدم این بود که انتقام اشک‌های مامان و تهمت‌های ناروایی رو که شنیده، بگیرم. بی‌توجه به صدازدن‌های بابا، به‌سمتِ ماشین رفتم که دستم از پشت کشیده شد.
    بابا درحالی‌که ‌نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - کجا میری؟
    دستش رو پس زدم و گفتم:
    - سراغِ مهدی یا بهتر بگم، کامران.
    - مگه می‌دونی کجاست؟ بعد از رفتن تو اون هم...
    - پیداش می‌کنم.
    در ماشین رو باز کردم. برگشتم. آروم و با جدیت گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - دور نیست اون روز که برگردم و همه‌چیز رو به مامان بگم. پس تا اون‌موقع وقت داری خودت همه‌چیز رو بهش بگی.
    این حرف رو زدم و سوار شدم.
    - حواست باشه پشت سرمون نیاد.
    - باشه.
    ***
    با توقف ماشین، چشم‌هام رو باز کردم. بدون هیچ حرفی دستم به‌سمتِ در رفت که فرزام گفت:
    - لیلی؟
    سرم برگردوندم سمتش. نگاهش یه حالت ترس و نگرانی داشت که کاملاً‌ طبیعی بود؛ چون امیربهادر من رو اینجا ببینه، محاله فرزام رو سرزنش نکنه؛ اما نباید کم می‌آوردم. من باید اینجا می‌موندم و انتقام تمومِ سختی‌هایی رو که مامان کشید، از کامران و مادرش می‌گرفتم. نفسم رو به‌سختی بیرون دادم و آروم گفتم:
    - من حلش می‌کنم. پیاده شو.
    بدون اینکه منتظر حرفی از طرف فرزام باشم، پیاده شدم که هم‌زمان در ویلای روبه‌رو ‌باز شد. مونا، با ناز، درحالی‌که ‌دستش رو دورِ بازوی امیربهادر حلقه کرده بود، بیرون اومد. با حس حسادت و حرصی که آنی در وجودم ریخت، به تیپ هردو نگاه کردم. امیربهادر با اون کت‌وشلوار مشکی‌رنگ خوش دوختی که تن کرده بود و کفش‌هایی که از همین فاصله برق می‌زد، خوش‌تیپ‌تر از همیشه به‌نظر‌‌م می‌اومد و مونا با اون مانتوی جیغ قرمز‌رنگ، شلوارلی قد هشتاد، شال سفید‌رنگ و کفش‌های پاشنه ده سانتیش، جلف‌تر از همیشه بود. فرزام کنارم ایستاد و سوتی زد. عینکش رو از رو چشمش برداشت و گفت:
    - اوهو! داداش؟ کجا با این تیپ؟
    امیر بهادر که سرش پایین بود، با این حرفِ فرزام، با تعجب سرش رو بالا گرفت. با دیدن من، اخم‌هاش تو هم رفت. دستش رو از دور دستِ مونا بیرون کشید و به‌سمتمون اومد.
    - شما این جا چی‌کار می‌کنید؟
    نگاه حرص‌آلودم رو از مونا گرفتم و با لحن تمسخر‌آمیز و طعنه‌آلودی گفتم:
    - والا من نخواستم نامزدم رو تنها بذارم؛ ولی مثلِ این که تنهایی خیلی بهت چسبیده، نه نامزدجان؟
    وبا نگاه تمسخر‌آمیزی که حرص در اون موج می‌زد، به امیربهادر نگاه کردم. امیربهادر چشم‌هاش رو با حرص بست و در همون حال سرش رو به‌سمت‌‌ فرزام گرفت و گفت:
    - فرزام! پرسیدم لیلی اینجا چی‌کار می‌کنه.
    لب‌هام رو از روی حرص گزیدم. فرزام لب باز کرد تا حرفی بزنه که من گفتم:
    - من لیلیم. پس دلیل اینجا بودنم رو از خودم بپرس، نه از فرزام.
    نگاه غضب‌آلودش رو به من دوخت. با صدای تقریباً بلندی گفت:
    - پس لیلی‌خانوم! زود‌تر بگو اینجا چی‌کار می‌کنی.
    نیش‌خند کوتاه و بی‌صدایی زدم. سری تکون دادم و با لحنی که می‌دونستم بدجور عصبیش می‌کنه، گفتم:
    - به تو ربط نداره. تو به موناخانوم برس. خیلی منتظر موند.
    با کیفم زدم روی سـ*ـینه‌‌ش و عقب زدمش.
    - هرجا می‌رید خوش بگذره!
    و با قدم‌های محکم به‌سمت‌‌ در رفتم و واردِ ویلا شدم. به اطراف نگاه کردم. سرتاسر چمن بود به‌جز یه راه که برای ماشین بود و...
    - لیلی!
    با صدای دادِ امیربهادر، دست از دیدزدن برداشتم. نفسم رو با حرص بیرون دادم و به قدم‌هام سرعت دادم.
    - لیلی! وایسا!
    لیلی نیستم اگه وایسم.
    - لیلی با توعم!
    لیلی میگه درد. تندتند از پله‌های جلوی در سالن بالا رفتم. دستم روی دستگیره نشست که هم‌زمان دستم از پشت کشیده شد. به‌سرعت‌‌ به عقب کشیده شدم که درست با یه سانت فاصله با پله‌ها ایستادم. که اگه خودم رو نمی‌گرفتم، از پله‌ها پایین می‌افتادم. با چشم‌های درشت‌شده از ترس، به‌سمتِ امیربهادر که با نگاهی خشم‌آلود نگاهم می‌کرد، برگشتم.
    - کدوم گوری داری میری؟
    با غیظ جواب دادم:
    - درست صحبت کن.
    بلند‌تر از قبل داد زد:
    - لیلی! گفتم چرا برگشتی اینجا!
    از صدای دادش هم ترسیده بودم، هم داشتم کر می‌شدم؛ اما کم نیاوردم و گفتم:
    - گفتم که نخواستم نامز...
    تو حرفم پرید. با لحنی آمیخته به حرص و خشم گفت:
    - من نامزد تو نیستم لیلی! بفهم! نیاز نیست نقش بازی کنی، فهمیدی یا نه؟ تو فقط دختری هستی که من با 100میلیون از خالد خریدمش. اگه هم مثل شیخ‌های عرب ازت استفاده نمی‌کنم؛ چون دلم نمی‌خواد. اگه هم خواستم بفرسمت جایی که مواظبت باشم، به‌خاطر این بود که بعداً خودم عذاب‌وجدان نگیرم. فهمیدی یا بیشتر این قضیه رو بازش کنم برات؟ ها؟
    با تک‌تک جملاتش حس می‌کردم ذره‌ذره وجودم رو داره له میشه. ذره‌ذره غرورم داره زیر پاهاش خورد میشه.
    بغض سنگینی توی گلوم نشست. ناباورانه با چشم‌های مملو از اشک، به امیربهادر نگاه می‌کردم.
    - برو لیلی! از اینجا برو.
    چند قدم فاصله رو طی کرد و روبه‌روم ایستاد.
    - یا برو، یا به وظایفت عمل کن.
    این حرف رو زد و با تنه‌ای که بهم زد، از کنارم رد شد. هم‌زمان قطره اشکی آروم روی گونه‌م سُر خورد. صدای بسته شدن در اصلی که بلند شد، پاهام بی‌جون شدن و روی زمین نشستم. صدای نگران فرزام اومد که صدام می‌زد.
    - لیلی!
    فرزام کنارم زانو زد. با چهره‌ی نگران و ترس‌آلود، نگاهم می‌کرد. صدام می‌زد؛ اما توان جواب دادن نداشتم.
    - لیلی؟ چی شده؟ لیلی؟ حرف بزن!
    گوشیش رو درآورد. شماره گرفت و با چند لحظه مکث، گوشی رو دم گوشش گذاشت.
    - الو امیر! چی...
    حرفش رو کامل نزده بود که دست سرد و یخ‌زده‌م رو جلو بردم و گوشی رو ازش گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با صدای بی‌جون و آرومی لب زدم:
    - خوبم فرزام.
    به‌سختی بلند شدم و وارد ویلا شدم. نفهمیدم چه‌جوری خودم رو به طبقه بالا رسوندم و تو چه اتاقی رفتم؛ اما رفتم و به این تنهایی نیاز داشتم. فرزام هم که انگار حالم رو درک کرده بود، دیگه دنبالم نیومد. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. صدای امیربهادر و حرف‌هاش، برای لحظه‌ای یادم نمی‌رفت. شاید حرف‌هاش حقیقت داشت. آره، داشت؛ اما من چرا فراموش کردم؟ چرا مثل یه نامزد واقعی روی کارهای امیربهادر حساس شدم؟ چرا حواسم نبود که دارم از حد رد میشم؟ لیلی؟ همین رو می‌خواستی؟ می‌خواستی همین حرف‌ها رو بشنوی؟ اینکه امیربهادر یادآوری کنه تو فقط یه دختری هستی که اون تو رو خریده؟ با این فکر‌ها به هق‌هق افتادم. روی شکم خوابیدم و سرم رو توی بالشت فرو بردم تا صدای گریه‌م بیرون نره.
    ***
    به خودم تو آیینه نگاه گردم. چشم‌هام پف کرده بودن و کامل مشخص بود که گریه کردم. پوزخندی به چهره‌ی خودم تو آیینه زدم. آروم لب زدم:
    - حقته!
    نگاهم رو از آیینه گرفتم و از اتاق بیرون رفتم که هم‌زمان فرزام از اتاقش بیرون اومد. یاد صبح و سیلی‌ای که بابا بهش زد، افتادم. بیچاره فرزام! ضربِ دستِ بابا رو چشیده بودم و می‌دونستم چقدر درد داره و فرزام هم که به‌خاطر‌‌ من... لبخندی به روش زدم و به‌سمتش رفتم. نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:
    - خوبی؟
    - ببخشید فرزام!
    بی‌مقدمه دستم رو روی گونه‌ش گذاشتم.
    - درد داشت؟
    با چشم‌های گشاد شده از تعجب، به من و دستم نگاه کرد و لب زد:
    - چی؟
    با خنده و شیطنت گفتم:
    - سیلی بابام.
    با این حرفم خندید و گفت:
    - آها! نه زیاد؛ ولی فکر کنم تو دردت گرفت.
    لبخند تلخی روی لبم نشست. کاش می‌شد بهش بگم سیلی بابا درد داشت؛ اما درد حرف‌های امیربهادر خیلی بیشتر از اون چندتا سیلی بود.
    - آره. داشت.
    سری تکون دادم و برای اینکه نفهمه حالم بده، گفتم:
    - من برم پایین.
    برگشتم که برم؛ اما دستم رو گرفت و گفت:
    - نرو لیلی!
    متعجب برگشتم و پرسیدم:
    - چرا؟
    - امیر...
    حرفش رو ادامه نداد؛ اما منظورش رو فهمیدم. طاقت نیاوردم و با لحن تلخی گفتم:
    - نترس. داداشت نه ناراحت میشه، نه عصبی؛ چون من تنها واسه‌ش دختریم که با 100میلیون خریدتش و به‌نظر‌‌ خودش خیلی لطف می‌کنه که که کاریم نداره.
    به‌وضوح پریدن رنگش رو حس کردم ناباورانه لب زد:
    - لیلی نگو که امیربهادر...
    حرفش رو ادامه نداد و منتظر موند تا جوابش رو بدم. سرم رو با ‌تأسف تکون دادم. برگشتم و از مقابل نگاه ناباور فرزام رد شدم و پایین رفتم. وارد سالن شدم که کامران و خالد روی مبل‌های گوشه‌ی سالن نشسته بودند که با وارد شدن من ساکت شدند. خالد با تعجب گفت:
    - لیلی؟ تو اومدی؟
    کامران نیش‌خندی زد و گفت:
    - آره. اومد پیش نامزدش.
    از لحن صحبتش و نیش کلامش، مشخص بود که حرف‌های امیر بهادر رو شنیده بود. بدون ای که تغییری تو حالت صورتم بدم، جواب دادم:
    - ببخشید مزاحم شدم! من برم.
    چرخیدم تا از سالن بیرون برم که صدا و حرف کامران میخ‌کوبم کرد.
    - امیربهادر رو امتحان کردی، نشد. نمی‌خوای روی من هم امتحان کنی؟ شاید خامت شدم.
    تمام وجودم سرشار از خشم و حرص شد. دست‌هام رو از فرط خشم مشت کردم. خواستم برگردم سمتش که صدای فرزام تو فضا پیچید:
    - با این حرف‌هات می‌خوای بالا بودن درجه‌ی بی‌شرفیت رو نشون بدی؟ لازم نیست. چشم‌بسته به بی‌شرفی و بی‌شعوریت نمره‌ی منفیِ صفر میدم.
    حیرت‌زده چشم‌هام رو باز کردم و برگشتم به‌سمتِ فرزام که با جدیت گفت:
    - برو به کارت برس لیلی!
    کامران زیر لب غرید:
    - بزرگ‌تر از دهنت حرف می‌زنی.
    فرزام نیش‌خندی زد و گفت:
    - بزرگ‌ترش هم بلدم، بزنم؟
    و یه قدم بلند به‌سمتِ کامران برداشت که کامران با حرص، قدمی به‌سویش برداشت. سریع به‌سمتِ فرزام رفتم.
    - بسه فرزام! خواهش می‌کنم.
    فرزام نگاه پر خشمی به کامران انداخت. عقب‌گرد کرد و رفت بالا. برگشتم. نگاه پر نفرتی به کامران انداخت و آروم لب زدم:
    - بی‌شرف!
    برگشتم که برم؛ اما دستم رو گرفت.
    - باید باهات حر...
    به‌سرعت‌‌ برگشتم. دستش رو پس زدم. داد زدم:
    - دست به من نزن!
    اجازه ندادم حرفی بزنه. به‌سرعت‌‌ برگشتم و بالا رفتم.
    ***
    وارد اتاق شد. بدون اینکه برق رو روشن کنه، دست انداخت و کرواتش رو باز کرد. چنگی تو موهاش زد که هم‌زمان در باز شد و مونا با سرخوشی وارد اتاق شد.
    با لحنی کشیده و پر عشـ*ـوه‌ای گفت:
    - امیر! بذار امشب اینجا بمونم. خوشی امشب رو کامل کنیم.
    سعی کردم عصبی نشم و حس حسادتی رو که مثل خوره به جونم افتاده بود، پس بزنم. امیربهادر عقب اومد و با جدیت گفت:
    - مونا! بسه! برو بیرون.
    خودش رو بیشتر به امیربهادر چسبوند و با لحن ناز و بچگونه‌ای گفت:
    - نه. خواهش می‌کنم امیر!
    بغض سختی تو گلوم نشست. امیربهادر عصبی کنار رفت و با صدای تقریباً بلندی گفت:
    - مونا! برو بیرون گف...
    با حرکت یهویی مونا، حرف تو دهنِ امیر بهادر نصف موند. به‌سرعت‌‌ چشم‌هام رو بستم و یه قدم عقب رفتم که محکم پشتم به کمد خورد. مونا به‌سرعت‌‌ عقب رفت و برق رو روشن کرد. با نگاهی گریون به امیربهادر نگاه می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    از خودم بدم اومدم. از امیربهادر، از مونا، از هرکسی که باعث شد من برای حساب گرفتن از امیربهادر به‌خاطر‌‌ حرفش، به این اتاق پا بذارم، بدم اومد. جای رژ مونا روی گونه‌ی امیر بهادر مونده بود و این حالم رو بد می‌کرد. دوست داشتم از ته دل جیغ بزنم؛ اما نمی‌شد. تنها زیر نگاه متعجب مونا و امیر بهادر داشتم له می‌شدم. مونا بالاخره سکوت رو شکست و با لحنی حرص‌آلود گفت:
    - تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    نگاهم رو که اشک درش می‌لرزید رو به امیر بهادر دوختم و لب زدم:
    - من...
    مونا پرید تو حرفم و با غیظ گفت:
    - اونم با این لباس.
    با این حرفش به خودم نگاه کردم. لباس خواب قرمز‌رنگی که بلندیش تا بالای زانوم بود و ربدوشامبر قرمز حریری که تا پایین زانوم بود. تازه یادم افتاد که چرا به این اتاق اومدم. لبخند تلخی روی لبم نشست. دست‌هام رو باز کردم و با لحن تلخی گفتم:
    - دیره؛ اما می‌خوام به وظایفم عمل کنم.
    بغض سنگینی توی گلوم نشست. نگاهم رو به مونا انداختم و گفتم:
    - دوست نداشتم الان اینجا باشم و شاهد عشق‌بازیتون باشم؛ اما مجبورم. اینجا اتاق صاحبِ منه و باید اینجا باشم و به وظایفم عمل کنم. مگه نه امی... ببخشید! آقا؟
    برگشتم به امیر که اخم‌هاش توهم بود، نگاه کردم. بدون اینکه نگاهش رو از من بگیره، گفت:
    - مونا! برو بیرون.
    انقدر با جدیت گفت که مونا بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. با بسته‌شدن در از کمد فاصله گرفتم. بدون اینکه به امیربهادر نگاه کنم، به‌سمتِ میز آرایش رفتم. درحالی‌که ‌آرایشم رو تمدید می‌کردم، گفتم:
    - می‌دونم یهویی شد؛ اما من هم امروز یادم افتاد که جام کجاست و چی‌کارم. یه معذرتگخواهی هم به شما بدهکارم بابت اینکه از حدم فراتر رفتم و یه معذرت‌خواهی دیگه برای اینکه تو دهنم چرخید و چندبار خودم رو نامزد شما بردم. وظایفم یادم رفته بود.
    از تو آیینه نگاهم رو که سعی می‌کردم از اشک پر نشه، بهش دوختم. با لحن سردی گفتم:
    - که یادم آوردید.
    یه برگ دستمال‌کاغذی از جاش درآوردم و گفتم:
    - فقط اینکه...
    هم‌زمان برگشتم که سـ*ـینه به سـ*ـینه‌ی امیربهادر شدم. برای لحظه‌ای سکوت کردم. نگاهم رو از نگاه وحشیش گرفتم و پایین‌تر آوردم. دستمال رو بالا آوردم و آروم روی لبش کشیدم. دست‌هام می‌لرزید. تموم تنم از کاری که می‌خواستم بکنم، یخ بسته بود. من اومده بودم اینجا. به امید اینکه امیربهادر جلوم رو بگیره؛ اما انگار قصد نداشت. خیره‌خیره بدون هیچ حرکتی فقط نگاهم می‌کرد. دستمال رو روی میز گذاشتم. با صدای بغض‌آلودی گفتم:
    - این هم وظیفه‌ست که من شروع کنم؟
    حرفی نزد. دوباره سکوت کرد. دست‌های یخ‌زده‌م رو بالا آوردم و دورِ صورتش قاب کردم. نمی‌دونم از چی بود که با برخورد دستم به صورتش تکون خفیفی خورد؛ اما باز حرکتی نکرد. بغض توی گلوم هرلحظه بزرگ‌تر و خفه‌تر می‌شد. می‌خواستم عقب بکشم؛ اما یادآوری حرف‌هاش مانعم می‌شد. سرم رو جلو بردم. جلو و جلوتر. گرمی نفس‌هاش حالم رو بدتر از قبل می‌کرد. اشک تو چشم‌هام دوید. به‌سرعت‌‌ بستمشون. بغضم رو به‌سختی قورت دادم. سرم رو جلو بردم. برای قطع کردن فاصله که دست‌های امیر بهادر دور بازو‌هام حلقه شد و به‌سرعت‌‌ عقب کشیدتم و به همون سرعت سیلی برق‌آسایی رو تو صورتم زد. انقدر محکم زد که از پشت محکم به میز خوردم و سرم به چپ کج شد. بالاخره بغضم سر باز کرد و بی‌صدا روی گونه‌م سُر خورد. صدای نفس‌های بلند و عصبی امیربهادر تو فضا پیچیده بود. کاش می‌شد از این اتاق برم بیرون؛ اما محال بود بتونم. می‌دونستم امیربهادر به این راحتی از این کارم نمی‌گذره.
    - من رو ببین لیلی!
    امیربهادر بود که با خشن‌ترین حالت ممکن این حرف رو زد. بیشتر از قبل، از ترس لرزیدم. برنگشتم که وحشیانه با پنجه‌هاش فکم رو گرفت و سرم رو به‌سمتِ خودش برگردوند.
    - گفتم من رو ببین!
    نگاه اشک‌آلود و قرمزم رو بهش دوختم. با صدای تقریباً عصبی و بلندی گفت:
    - این چه وضعیه لیلی؟
    به لباس‌هام اشاره کرد. سرم رو پایین انداختم که با خشم، زیر لب غرید:
    - حرف بزن تا همین‌جا خفه‌ت نکردم لیلی! حرف بزن و اون روی سگِ من رو بیشتر از این بالا نیار.
    دوباره سکوت کردم و با صدای بلندی هق‌هق کردم. بی‌اختیار خودم رو تو آغـ*ـوش فرو بردم و به لباسش چنگ زدم تا مبادا عقب بره. با چندثانیه تأخیر، دست‌هاش دور کمرم حلقه شد. شاید مسخره باشه؛ اما از دستِ خودش به خودش پناه آورده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا