بدون اینکه برای لحظهای سرش را از روی شانهی امیربهادر بردارد و یا چشمهایش را باز کند، جواب داد:
- هوم؟
با تهخندهای توی صدایش گفت:
- خوابیدی؟
لیلی که در حقیقت با رفتن در آغـ*ـوش امیربهادر مـسـ*ـت بوی عطر و گرمای تنش شده بود، چشمهایش را که تا الان از نگرانی برای امیر باز نگه داشته بود، با خستگی باز کرد.
- خوابم میاد.
امیربهادر با خنده خود را عقب کشید و گفت:
- لیلی؟ تو چته؟ چرا چشمات انقدر خمـار شده؟ انگارنهانگار تو بودی تا الان داشتی از خوشی ضعف میرفتی.
لبخند ملیحی روی لبِ لیلی نشست.
- آره. من بودم. اون خوشحالی برای این بود که تو برگشته بودی.
لبخند مهربونی زد. دستش را پیش برد و موهای توی صورت لیلی را پشت گوشش انداخت.
- مگه کجا رفته بودم که برنگردم؟
لیلی با خستگی سرش را خم کرد و گفت:
- میشه در موردِ این موضوع فردا صحبت کنیم؟
- چه موضوعی؟
- نگرانی من برای تو.
تای ابرویش را بالا داد و به لیلی که چشمهایش بسته بود و با این حالی که داشت، دستکمی از آدمهای مـسـ*ـت نداشت، نگاه کرد. آروم لب زد:
- نگران من؟!
لیلی چشمهایش را باز کرد. لبخندی به روی امیربهادر زد و گفت:
- مواظب خودت باش! من برم بخوابم. شب خوش.
برگشت و بهسمتِ عمارت رفت. فرزام درحالیکه میخندید، بلند گفت:
- الحق که موجود عجیبالخلقی هستی لیلی! امیر! بگیرش نیفته.
امیربهادر که خندهاش گرفته بود، با چند قدم بلند خودش را به لیلی رساند و با یک حرکت دستش را زیر زانوهای لیلی گذاشت و بغلش کرد. بیهیچ حرفی سرش را روی سـ*ـینهی امیر بهادر گذاشت و به خواب رفت. نگاهش را به چهرهی لیلی دوخت و آرام لب زد:
- دیوونهای تو دختر!
پلهها را یکییکی بالا رفت و به فرزام که کنار در، داشت میخندید، گفت:
- درو باز کن. کم بخند.
فرزام با خنده در را باز کرد و گفت:
- ولی خدایی چی بهش دادی خورد امیر؟ تا اومد تو بغلت، سرخـوش شد.
چشمغرهای به فرزام رفت و با تهخندهی توی صدایش گفت:
- این رو من باید به تو بگم. چی خورد که اینجوری شد؟
- هیچی بهخدا. قبل از اینکه تو بیای، داشت سر کامران داد و فریاد میکشید؛ اما...
امیربهادر بهسرعت ایستاد. ابروهایش را درهم کشید. با جدیت نگاهی به فرزام انداخت و پرسید:
- کامران؟ چیکار کرد مگه؟
فرزام نگاهی به اطراف انداخت. خودش را جلو کشید و آرام کنار گوش امیربهادر گفت:
- هیچ. عصبی بود از موضوع تو. کامران رو که دید، شروع کرد داد و فریاد کشیدن. برو بذارش تو اتاق.
و به لیلی اشاره کرد.
امیربهادر نگاه مهربان و پر مهری را به چهرهی لیلی انداخت.
***
- امیر؟
- ها؟
- قبول؟
گردن کج کرد و نگاه جدیای به لیلی انداخت و گفت:
- نه.
با حرص کیفش را روی زمین انداخت که امیر بلندش کرد.
- آخه چرا؟ مگه چی میشه من تا آخر مأموریت کنارِ شما بمونم؟
درحالیکه بهسمتِ اتاقک کشتی میرفت، گفت:
- چون خطرناکه.
با سماجت به دنبال امیربهادر راه افتاد.
- خب پیش شما نمونم چیکار کنم؟
- سپردم ببرنت یه جای امن.
- تو هستی؟
- نه.
یک قدم بلند برداشت و سد راهش شد.
- پس امن نیست.
گیج تای ابرویش را بالا داد و پرسید:
- چی؟
شانهاش را بالا انداخت و گفت:
- وقتی تو اونجا نباشی، امن نیست.
مسخشده به لیلی که بیمحابا و خجالت حرفش را میزد، خیره شد. آرام لب زد:
- نگهبان هست.
دستانش را از هم باز کرد و گفت:
- اینجا هم نگهبانه؛ ولی دیدی که هروقت یه اتفاق بد میفته برام، فقط تو نجاتم میدی.
نیشش را باز کرد و با لحن سرخوشی گفت:
- مگه نه؟
امیربهادر کلافه نگاهش را از چهرهی شاد و پر از شیطنت لیلی گرفت. آرام لب زد:
- داری چیکار میکنی لیلی؟
خودش را مظلوم کرد و جواب داد:
- هیچ والا. فقط میخوام مواظب خودم باشم.
عصبی نگاهش را به لیلی دوخت و با صدای تقریباً بلندی گفت:
- خب باش، به من چه.
- تنهایی که نمیتونم.
- یعنی...
- میخوام از خودم مواظبت کنم و تو مواظب منی.
با حرص به بازوی لیلی چنگ زد و محکم به دیوار کشتی چسبوندش. با صدای حرصآلود زمزمه کرد:
- لیلی! تمومش کن.
با چشمهای گرد از ترس، به امیربهادر که چشمهایش از خشم قرمز شده بود، چشم دوخت. آرام لب زد:
- چی رو؟
به خودش تلنگر زد. جواب بده امیربهادر! جواب لیلی را بده. چی را تمام کند؟ بازی با قلبت را؟ نه! پس چی؟ لیلی که کاری نکرد، پس چه را تمام کند؟ خسته از فکرهای بیهدف، چشمهایش را بست و یک قدم عقب رفت.
- برو پایین لیلی!
سرخورده و مغموم، نگاهی به امیربهادر انداخت. از جلوی در کنار رفت و بدون هیچ حرف دیگری، بهسمت دیگری رفت. فرزام که منتظر لیلی ایستاده بود، با دیدنش یهسمتش رفت و پرسید:
- چی شد؟ لیلی قبول کرد؟
نگاه غمگینش را به فرزام دوخت و لب زد:
- نه.
- هوم؟
با تهخندهای توی صدایش گفت:
- خوابیدی؟
لیلی که در حقیقت با رفتن در آغـ*ـوش امیربهادر مـسـ*ـت بوی عطر و گرمای تنش شده بود، چشمهایش را که تا الان از نگرانی برای امیر باز نگه داشته بود، با خستگی باز کرد.
- خوابم میاد.
امیربهادر با خنده خود را عقب کشید و گفت:
- لیلی؟ تو چته؟ چرا چشمات انقدر خمـار شده؟ انگارنهانگار تو بودی تا الان داشتی از خوشی ضعف میرفتی.
لبخند ملیحی روی لبِ لیلی نشست.
- آره. من بودم. اون خوشحالی برای این بود که تو برگشته بودی.
لبخند مهربونی زد. دستش را پیش برد و موهای توی صورت لیلی را پشت گوشش انداخت.
- مگه کجا رفته بودم که برنگردم؟
لیلی با خستگی سرش را خم کرد و گفت:
- میشه در موردِ این موضوع فردا صحبت کنیم؟
- چه موضوعی؟
- نگرانی من برای تو.
تای ابرویش را بالا داد و به لیلی که چشمهایش بسته بود و با این حالی که داشت، دستکمی از آدمهای مـسـ*ـت نداشت، نگاه کرد. آروم لب زد:
- نگران من؟!
لیلی چشمهایش را باز کرد. لبخندی به روی امیربهادر زد و گفت:
- مواظب خودت باش! من برم بخوابم. شب خوش.
برگشت و بهسمتِ عمارت رفت. فرزام درحالیکه میخندید، بلند گفت:
- الحق که موجود عجیبالخلقی هستی لیلی! امیر! بگیرش نیفته.
امیربهادر که خندهاش گرفته بود، با چند قدم بلند خودش را به لیلی رساند و با یک حرکت دستش را زیر زانوهای لیلی گذاشت و بغلش کرد. بیهیچ حرفی سرش را روی سـ*ـینهی امیر بهادر گذاشت و به خواب رفت. نگاهش را به چهرهی لیلی دوخت و آرام لب زد:
- دیوونهای تو دختر!
پلهها را یکییکی بالا رفت و به فرزام که کنار در، داشت میخندید، گفت:
- درو باز کن. کم بخند.
فرزام با خنده در را باز کرد و گفت:
- ولی خدایی چی بهش دادی خورد امیر؟ تا اومد تو بغلت، سرخـوش شد.
چشمغرهای به فرزام رفت و با تهخندهی توی صدایش گفت:
- این رو من باید به تو بگم. چی خورد که اینجوری شد؟
- هیچی بهخدا. قبل از اینکه تو بیای، داشت سر کامران داد و فریاد میکشید؛ اما...
امیربهادر بهسرعت ایستاد. ابروهایش را درهم کشید. با جدیت نگاهی به فرزام انداخت و پرسید:
- کامران؟ چیکار کرد مگه؟
فرزام نگاهی به اطراف انداخت. خودش را جلو کشید و آرام کنار گوش امیربهادر گفت:
- هیچ. عصبی بود از موضوع تو. کامران رو که دید، شروع کرد داد و فریاد کشیدن. برو بذارش تو اتاق.
و به لیلی اشاره کرد.
امیربهادر نگاه مهربان و پر مهری را به چهرهی لیلی انداخت.
***
- امیر؟
- ها؟
- قبول؟
گردن کج کرد و نگاه جدیای به لیلی انداخت و گفت:
- نه.
با حرص کیفش را روی زمین انداخت که امیر بلندش کرد.
- آخه چرا؟ مگه چی میشه من تا آخر مأموریت کنارِ شما بمونم؟
درحالیکه بهسمتِ اتاقک کشتی میرفت، گفت:
- چون خطرناکه.
با سماجت به دنبال امیربهادر راه افتاد.
- خب پیش شما نمونم چیکار کنم؟
- سپردم ببرنت یه جای امن.
- تو هستی؟
- نه.
یک قدم بلند برداشت و سد راهش شد.
- پس امن نیست.
گیج تای ابرویش را بالا داد و پرسید:
- چی؟
شانهاش را بالا انداخت و گفت:
- وقتی تو اونجا نباشی، امن نیست.
مسخشده به لیلی که بیمحابا و خجالت حرفش را میزد، خیره شد. آرام لب زد:
- نگهبان هست.
دستانش را از هم باز کرد و گفت:
- اینجا هم نگهبانه؛ ولی دیدی که هروقت یه اتفاق بد میفته برام، فقط تو نجاتم میدی.
نیشش را باز کرد و با لحن سرخوشی گفت:
- مگه نه؟
امیربهادر کلافه نگاهش را از چهرهی شاد و پر از شیطنت لیلی گرفت. آرام لب زد:
- داری چیکار میکنی لیلی؟
خودش را مظلوم کرد و جواب داد:
- هیچ والا. فقط میخوام مواظب خودم باشم.
عصبی نگاهش را به لیلی دوخت و با صدای تقریباً بلندی گفت:
- خب باش، به من چه.
- تنهایی که نمیتونم.
- یعنی...
- میخوام از خودم مواظبت کنم و تو مواظب منی.
با حرص به بازوی لیلی چنگ زد و محکم به دیوار کشتی چسبوندش. با صدای حرصآلود زمزمه کرد:
- لیلی! تمومش کن.
با چشمهای گرد از ترس، به امیربهادر که چشمهایش از خشم قرمز شده بود، چشم دوخت. آرام لب زد:
- چی رو؟
به خودش تلنگر زد. جواب بده امیربهادر! جواب لیلی را بده. چی را تمام کند؟ بازی با قلبت را؟ نه! پس چی؟ لیلی که کاری نکرد، پس چه را تمام کند؟ خسته از فکرهای بیهدف، چشمهایش را بست و یک قدم عقب رفت.
- برو پایین لیلی!
سرخورده و مغموم، نگاهی به امیربهادر انداخت. از جلوی در کنار رفت و بدون هیچ حرف دیگری، بهسمت دیگری رفت. فرزام که منتظر لیلی ایستاده بود، با دیدنش یهسمتش رفت و پرسید:
- چی شد؟ لیلی قبول کرد؟
نگاه غمگینش را به فرزام دوخت و لب زد:
- نه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: