کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
گلی اول بهمن ماه میدان راه آهن

بهمن ماه با برف آغاز شد و گلی پر از رخوتی که لبریز از آرامش بود لیوان چای را از روی بخاری گازی کنج اتاقش برداشت جرعه ای از آن را نوشید، سپس لخ لخ کنان به کنار پنجره رفت و به تماشای برفی نشست که در دل تاریکی آرام وبی صدا بر سر حیاط کوچک خانه یشان می بارید.
از سالن کوچک پذیرایی خانه ، صداها را می شنید. صدای امیر علی را که به مامان فروغش التماس می کرد، اجازه دهد تا فوتبال رئال مادرید را تماشا کند و مامان فروغ مصرانه فقط می گفت :« نه! وقت خوابه بچه جون» بحثی که عاقبت با صدای قِرقِر تلفن خانه سبب شد تا غُرغُرهای امیر علی بی نتیجه بماند و در این میان گوش نواز ترین صدای دنیا صدای خِش خِش رادیو ی بابا محمودش بود که همیشه خدا بر روی موج پیام کوک بود و موسیقی ملایم و مخملی اش تمام محیط خانه را در آغـ*ـوش می گرفت.
گلی پر از حس آرامش جرعه جرعه چای را بی قند می نوشید و مرور خاطرات شیرین روزی که پشت سر گذاشته بودسبب می شد تا تلخی چای برایش بی اثر شود.
هرچند دیروز مخالف فرستان لوکیشن برای البرز بود اما امروز این کار برایش هیجان انگیز و پر از جذابیت شد.
این که البرز حواسش پی او باشد، هلهله ای شیرین زیر پوستش به جریان می انداخت. حس مالکیتی که برتری اش را به سحر ثابت می کرد و غروردخترانه ی او را اغنا...
لبریز از شیطنت ، اولین لوکیشن را ساعت یازده صبح فرستاد . لوکیشنی که مربوط به آرایشگاهی واقع در خیابان ولیعصر به نام گل بانو بود . البرز هم برایش یک قلب کوچک قرمز فرستاد. قلب کوچکی که به اعتقاد گلی، دنیا با تمام متعلقاتش در آن جای می گرفت!
بعد از آرایشگاه، لوکیشن خانه ی بنفشه را برایش ارسال کرد و پیوست آن نوشت:
« نگران برگشتنم نباش . بابا اینا هم دعوت هستن و بعد از شام با هم بر می گردیم.»
پیام را ارسال کرد و مثل شاگرد های دبستانی که مشق هایش را به موقع انجام می دهند و منتظر تشویق معلمشان هستند تا قلب یا ستاره ای زرین پای آن بچسباند ، چشم به راه یک قلب دیگر ماند. البرز این بار دو قلب کوچک فرستاد و کوتاه نوشت :« خوش بگذره..» گلی پر از هیجان به قلب های کوچک داخل موبایلش نگاه کرد که می توانست با آنها نردبانی تا رویاهای شبانه اش بسازد . آخرین پیام هم یک قلب همراهش بود. « از خستگی چشمام باز نمیشه. شب به خیر عزیز دلم .»
لبخندی زد وجرعه آخر چای مصادف شد با صدای قیژ قیژ در اتاقش که ناله وار بر روی پاشنه زنگ زده چرخید و باز شد. با دیدن مامان فروغ که سرش را از لای در به داخل هل داده بود به سمت او برگشت و پیش از آن که سوالی بپرسد، فروغ خانوم گفت:
« آیدا الآن زنگ زد و گفت آبجی فلور و ایرج خان رفتن شمال و پلیس راه به خاطر برف و کولاک جاده را رو بسته و مجبور شدن امشب خونه ی دوست ایرج خان بمونن . آیدا گفت بهت بگم البرز هم رفته ماموریت و امشب نمیاد و تنهایی خوابش نمی بره و شب بری اون طرف بخوابی.»
تمام خبرها دست اول نبود و می دانست البرز به زنجان رفته و شب هم بر نمی گردد . متعجب از این همه پیغام و پسغام آیدا ، ابروهایش را بالا داد!
« خب چرا آیدا به موبایلم زنگ نزد..!؟»
فروغ خانوم در را رها کرد و در چهار چوب آن ایستاد.
« والا چی بگم ؟ می گفت آنتن نمیده. چه جلافتا ! یه دیوار با ما فاصله داره خب دختر یه تک پا بیا این طرف و حرفت رو بزن. »
فروغ خانوم دستهایش را درهوا تاب داد.
« مادر و دختر عین هم هستن. پس و پنهون کاری و خود خواهی توی ذاتشونه . آبجی فلوربعد از ناهار رفته شمال یه کلام به من حرفی نزده. دریغ از یه تلفن ! لابد می ترسه خبر دار بشیم مجبور بشه چهار تا سر و سوغات با خودش بیاره . به آیدا میگم خب تو بیا این طرف ، میگه خاله من اگه توی تختخواب خودم نباشم خوابم نمیره. چه جلافتا...!»
گلی ریز خندید.
« ذات آدمها رو نمیشه عوض کرد. سخت نگیر قربونت برم . مسواک و بالشتم رو بردارم میرم. کلید خونه رو می برم. آفتاب که زد برمی گردم خونه با هم صبحانه بخوریم.»
گلی چادری بر روی سرش انداخت و سپس آن را بیخ گلویش محکم گرفت و هنگامی به خانه ی خاله فلور می رفت صدای امیر علی را می شنید که همچنان برای تماشای فوتبال التماس می کرد و این بار بابا محمود می گفت: «نه بچه جون وقت خوابه فرداباید بری مدرسه.»

***
استقبال آیدا برای آخر شب بی نظیر بود. گلی پر از حیرت به ماگ قهوه در دست آیدا نیم نگاهی کرد و معترض شد.
« آیدا من این قهوه رو بخورم خواب میشه جن و من بسم الله. یه چایی کم رنگ بهتره ها....»
آیدا مردمکهایش را به همراه گردنش به اطراف قر داد.
« منم دقیقا هدفم همین که نخوابی دخترخاله. قرار تا صبح بیداربمونیم و من برات از اولش تعریف کنم.»
محال بود بتواند از دست آیدا و وراجی هایش خلاص شود که حتی یک نقطه را هم جا نمی انداخت! لبهایش به علامت نارضایتی قدری کج کرد و باشه ای زیر لب گفت .
آید ا ماگ های قهوه رابر روی میز کنار تختش گذاشت . سپس سرخوش و پر از هیجان قری هم به کمرش داد و به سمت گلی که بر روی لبه ی تخت نشسته بود ، رفت و با یک حرکت ناگهانی کلیپس را از موهای گلی جدا کرد و موهای نرم و مخملی او دایره وار بر روی شانه هایش نشست .
آیدا با دیدن رگه های طلایی که لابه لای موهای ابریشمی گلی می درخشید حسادت تا بیخ گلویش آمدو با کف سر انگشت به سر گلی ضربه زد و گفت:
«بزمجه ، موهات چه خوشگل شده ! خاک بر سر بی لیاقتت . ببین خدا نعمت رو به کی داده ؟ من اگه موهای تو رو داشتم بببین چه دلی می بردم.»
نیش خنده ی زد. خب آیدا نمی دانست او هم دقیقا برای دلبری موهایش را هایلات کرده بود. برای خودنمایی تابی به موهایش داد و با چشمان باریک شده، پرسید:
« از تعریف نه چندان دلچسبت ممنون . خب حالا بگو اون گربه ی سیبیلو که قراره ازش دل ببری کیه؟»
آیدا لبهایش را برهم مالید سپس موبایلش را برداشت و چهار زانو کنار گلی نشست و درحالی که صفحه ی موبایلش را به او نشان می داد پر از هیجان گفت:
« این هم گربه ی سیبیلو و جذاب من .»
گلی با دیدن عکس نادر قلبش سقوط کرد. سقوطی در قد و قواره ی بادی جام پینگ. همان قدر ترسناک ، پر دلهره و مخوف.


***
تا روزی دیگر روزگارتون خوش
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    با دهانی نیمه باز و مردمک هایی ثابت به عکس سلفی نادر نگاه می کرد که با لبخندی جذاب شانه به شانه ی آیدا ایستاده بود و به دوربین زل زده بود .
    گلی همانند کسی که لبه ی پرتگاهی ایستاده باشد و با وحشت به دره ی زیر پایش نگاه می کند به عکس نادر نگاه می کرد و از گوشه ی چشم سایه دستان آیدا را بر روی دیوار می دید که با شور و هیجان در هوا رقـ*ـص کنان تاب می خورد و از باب آشنایی اش با نادر می گفت.
    « گلی باورت میشه این همون نادری که یه روزگاری مستاجر خونه روبرویی شما بود و دوتا بادیگارد داشت که البرز بهشون می گفت عنترو منتر. یادته البرز ازش متنفر بود و می گفت حق ندارید دور و برش باشید!؟ »
    آیدا نفسی تازه کرد تا هیجان های شعله ورشده اش ، فرو کش کندو دوباره ادامه داد:
    « نادر از دوستان قدیمی سحر و آشنایی شون برمی گرده به زمانی که نادر انگلیس درس می خونده.لابد داداش نادر رو شناخته و برای همین استخدامش کرده.!»
    گلی سر برداشت و خط نگاهش به آیدا ی خوش خیال رسید . نادر را خط به خط از حفظ بود، اما خود را به ندانستن زد
    « خاطراتش خیلی کهنه شده. لابد از طریق سحر باهم آشنا شدید؟»
    آیدا به علامت نفی دستش را درهوا تاب داد:
    « نه بابا ... آشنایی مون خیلی اتفاقی بود .چند وقت پیش رفته بودم تجریش خرید و با خودم گفتم میرم پیش البرز و خستگی در می کنم و ناهار رو باهم می خوریم . می دونستم اگه به داداش زنگ بزنم دورم می زنه و می گـه وقت ندارم و برو خونه برای همین اصلا تماس نگرفتم .
    وقتی به شرکت رسیدم، رفتم طبقه ای که دفتر البرز اونجاست. از خوش شانسی من منشی توی سالن نبود و نادر هم از اتاقش اومده بود بیرون و مهمونش رو بدرقه می کرد . بهش گفتم که با مهندش البرز تهرانی کار دارم . بی شرف جذاب ، اولش محلم نداد وسردو بی تفاوت گفت :«مهندس تهرانی نیست بنشین تا منشی بیاد. » ولی وقتی خودم رو معرفی کردم چهره اش عوض شد و با رویی گشاده ازم استقبال کرد. خلاصه اش کنم .همون شد که باهم دوست شدیم. یه رابـ ـطه ی عمیق ، عاشقانه و البته پنهونی. »
    حس خوبی به این علاقه ی یهویی نداشت و تقریبا مطمئن بود ، هرچه که به نادر مربوط شود یک جای کار می لنگد .حق با البرز بود می بایست نادر را جدی می گرفت .سری به اطراف تکان داد و با صدایی پر خش پرسید:
    « خب چرا پنهونی!؟ مگه نمی گی عاشقانه اس ؟ »
    « بله عاشقانه اس. ولی خب این خواست نادر بود که رابـ ـطه مون پنهونی باشه . می گـه صبر کن یه مدت همدیگه رو بهتر بشناسیم بعد به خانواده ات بگیم . معتقده البرز غیرت الکی به خرج میده و نمی تونیم راحت معاشرت داشته باشیم. البته به نظر من هم درست میگه البرز همش گیر الکی میده .»
    آیدا بی تاب از هیجانی که گریبان احساسش را گرفته بود ، دستان گلی را میان دستانش فشرد.
    « وای گلی الهی عاشق بشی بفهمی که چه حس قشنگیه. دیروز نادر از ماموریت برگشت و برام چند تا سوغاتی خوشگل آورده که همه رو از ترسم زیر تخت مخفی کردم و سر فرصت و حوصله نشونت میدم. »
    سپس انگشت اشاره اش را به سمت او نشانه رفت و با لحنی هشدار دهنده ادامه داد:
    « گلی حواست باشه ها .... ماجرای من ونادر رو هیچ کس هیچی نمیدونه ، حتی سحر ! فقط به تو هم گفتم، چون می دونستم دهنت چهل قفل بهش آویزونه و حرفی به کسی نمی زنی.»
    کلافه از دلشوره ی بی دلیلی که به جانش افتاده بود موهای پریشانش را پس زد.
    «آیدا یه وقت خام نشی و بری خونه اش ها... »
    آیدا با نیش خندی فاتحانه جمله های او را که بوی نصیحت می داد از وسط به دونیم کرد.
    « دختر خاله لطفا فاز نصیحت برندار . خونه اش هم رفتم و باهم قهوه خوردیم. »
    آیدا به عکس دونفرشان که همچنان بر روی صفحه ی گوشی ثابت مانده بود خیره شد و دوباره در رویاهایش فرو رفت.
    « گلی برام مثل خواب می مونه. یه خواب خوش که دلم نمی خواد هیچ وقت بیدار بشم.»
    ناباور نگاهش کرد. محال بود بتواند آیدا را از این خواب خوش بیدار کند . خوابی که یقینا نادر آن را به کابوس تبدیل می کرد.
    آیدا آن شب تا پاسی از شب یک ریز حرف زد و از نادر و لحظه های عاشقانه شان تعریف کرد و از حرفهایی که سر دلش تلنبار شده بود ، خالی شد و گلی را از چه کنم هایش لبریز کرد.
    گلی بعد از آن که آیدا خوابید، نرم و آهسته بالش و پتواش را برداشت و به سالن پذیرایی رفت. سپس پر از پچ پچ های ذهنی پرده را پس زد ، روی مبل نشست و تا اذان صبح بیدار ماند و از قاب کهنه ی پنجره بارش برف را تماشا کرد و عاقبت مستاصل ازاستمرار فکری منطقی به خواب عمیقی فرو رفت که پر از کابوس های درهم و برهم بود.

    ***
    روزگارتان پر از آرامش.
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز میدان راه آهن.
    وقتی به خانه رسید ، ساعت پنج د قیقه به شش صبح بود، دقایقی که تاریکی نفس های آخرش را می کشید و روز هنوزفرصت نکرده بود ته از گرد راه برسد . آسمان تهران پر از ابرهای خاکستری بود اما از برف و کولاک جاده زنجان به تهران خبری نبود و به جای آن برفی بی جان و بی رمق درهوا تلو تلو می خورد و وقتی به زمین می رسیدو تبدیل به قطره آبی می شد و در زمین فرو می رفت. برفی کهیقین داشت در بالای شهر پر سخاوت پشت به پشت روی هم خوابیده بود چند سانتی هم بالا آمده بود
    البرز خسته از رانندگی طولانی در جاده ی برفی، ماشین اش را حوالی کوچه درختی پارک کرد و پلک هایش را بست اما دریچه ی ذهن پر تلاطمش بر روی سیلی از افکار بسته نشد. هجوم افکاربی سر و سامانی که هر کدام ساز خودش را می نواخت! نفس حبس شده اش را از بند سـ*ـینه آزاد کرد و با خود گفت:
    ای کاش می توانست کار مناسب تری پیدا می کرد کاری که حقوق دندان گیر تری داشت. آن وقت مجبور نبود که علی رغم میلش خط به خط طنازی سحر تحمل کند و دوبرابر توانش برای پر کردن حساب تفریشی ها تلاش کند.
    سرش را بر روی فرمان گذاشت و پلک هایش تا مرز خواب پیش رفتند و با صدای زنگ تلفن همراهش به آنی سر برداشت با چشمانی تار دکمه ی تماس را فشرد و هنوز بله ی پر خط و خش اش نیمه ی راه بود که صدای نرم و پر عشـ*ـوه ی سحر سکوت ماشین را برهم زد.
    « البرز جان خوبی عزیزم؟ خدا رو شکر جواب دادی. رسیدی تهران ؟ وقتی تماس قطع شد دیگه موبایلت آنتن نداد. دلواپس شدم.»
    از این کنترل های نامحسوس بیزار بود.صدایش را با سرفه ای تصنعی صاف کرد و جمله هایش را قطع کرد.
    «سلام. بله تازه رسیدم تهران .نگران آقای ناظمی هم نباش .معامله تموم شد . شش میلیارد به حساب آقای تفرشی شبا شد و تا ظهر به حسابش میشینه.»
    « اوه خیالم راحت شد. خسته نباشی. همین قدر بگم که گل کاشتی! به پدرگفته بودم البرز فقط از پس این کار بر میاد . معامله ی بی نظیری بود. بابا برای پاداش یه چک ده میلیونی برات آمده کرده. البته یه پاداش درخور توجه هم من بهت میدم.»
    گونه هایش داغ شد وحس بدی غرور مردانه اش را به قلقلک گرفت. جمله ی سحر را که بوی لطف داشت را از بیخ و بن قطع کرد.
    « سحر من الان خیلی خسته ام . یکی دو ساعت استراحت کنم میام شرکت و باهم حرف می زنیم.»
    سپس خدا حافظی سرسری کرد و بی آنکه منتظر جواب سحر بماند تند تیز تلفن همراهش را از خاموش و از ماشین پیاده شد و به سمت خانه به راه افتاد.

    ***
    خانه های کوچه درختی ، در ابتدای روزی که هنوز آغاز نشده بود، در رخوت زمستانی فرو رفته وتمام چراغ های خانه ها خاموش بودند.
    البرز از تصور این که گلی هم اکنون در خانه ی آنهاست و در اتاق آیدا خوابیده است، دلش غنج رفت. اصلابه یادگلی که می افتاد ، ذهن درهم و برهمش پر میشد از گلهای بهاری، دشتی باز که رو به نور باز می شود.گلی قرار دل بیقرارش بود.
    وقتی به خانشان رسید ، کلید گرم را ازجیب پالتوی مشکی اش بیرون آورد و آن را داخل قفل یخ زده ی در حیاط چرخاند وآهسته داخل شد واز حیاط خیس گذشت و آهسته تر از آن دستگیره ی در ورودی ساختمان راباز کرد و کلید برق را فشرد از دیدن تصویر چشم نواز پیش رویش مات و مبهوت ماند.
    گلی بر روی مبل چمباتمه زده در حالی که سرش بر روی گردن کج شده بود به خواب عمیقی فرو رفته بود. دلش پر کشید و آب شد برای موهای ابریشمی او که به یک سو شره کرده بود.
    ککیف دستی اش را کنار در گذاشت و از شر چکمه های خیس اش هم خلاص شد . سپس پاورچین پاورچین خود را به گلی رساند و کنار پای او زانو زد.

    ***


    سلام. دلم می خواست فرصت داشتم تا یکسره این عاشقانه ها را می نوشتم . اما باور کنید من میان مشغله های زندگیم می نویسم.
    از شما ممنونم که صبورانه همراه من هستید.
    با تشکر افسون امینیان




     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    تپش قلب بی قرارش تا حفره های بینی اش بالا آمد . اندکی خم شد و سر انگشتانش را برروی موهای ابریشمی گلی سر داد و آنها را لابه لای تارهای طلایی پنهان کرد و سراسر هیجان شد.
    می توانست تا آخر آخر دنیا به تماشای چهره ی او بنشیند. چهره ای ساده که همیشه خدا هیچ نقاب رنگی رنگی روی آن نمی نشست.
    گلی خودش بود و همین سادگی ، او را خاص و متمایز کرده بود. سر انگشتان بی تابش اندکی پیش روی کرد و به ابروهایش رسید و مژه هایی که چندان هم بلند نبودند . در این حیص و بیص گلی ناگهان وحشت زده از خواب بیدار شد و صدای خفه ای از ته حلقش بیرون آمد . البرز هراسان اندکی از او فاصله گرفت و کف هر دوستش را به علامت تلسیم بالا آورد .
    « نترس ، نترس منم..»
    گلی گیج خواب بود به اندازه عمر چند ثانیه طول کشید تا هوشیاریش را به دست آورد و با صدایی که آرام اما پر خط و خش بود ، گفت:
    « یا خدا... زحلم آب شد.»
    البرز خندید و دندان های ردیفش چهره اش را جذاب تر کرد.
    « سلام صبحت به خیر ببخش بیدارت کردم. چرا اینجا خوابیدی...!؟»
    گلی به یاد بی خوابی شب گذشته اش افتاد. به یاد عشق پنهانی آیدا و نادری که باز هم مثل قارچ سمی سر راهشان سبز شده بود. دستی به چشمان پر خوابش کشید و مو های پریشانش را هم بر رذوی شانه ی چپش ریخت گوشه ی پتو را میان سر انگشتانش گرفت و لبخند بی جانی زد. آن قدر بی رمق که از چشم البرز هم پنهان نماند.
    « خوابم نمی برد . اومدم روی مبل نشستم و نفهمیدم کی خوابم برد.»البرز درگیر موهای ابریشمی گلی پرسید:
    « خب دلیلش !؟ تا جایی که خبر دارم خیلی خوش خوابی .!»
    خب اگر قرار بود از دلیلش بگوید یقینا قیامتی به پا می شد آن سرش تا پیدا ! دستی به مژه هایش که احساس می کرد به هم چسبیده است کشید و ماهرانه سر حرف را به سمتی دیگر چرخاند .
    « دلیل بی خوابی من چایی های جفت جفت آیداست. تو بگو دلیلش چیه که همیشه خدا ،من رو با قیافه ی داغون می بینی!؟ اون هم با این پیژامه ی گلدار!»
    قهقهه ی البرز سبب شد تا سرش به عقب خم شود . خنده هایش که ته کشید، اشک گوشه ی چشمش را پاک کردو درحالی که به چشمان پف آلود گلی خیره شده بود آهسته و نجوا گونه، گفت:
    « با همین استایل دل من رو که بد جوری بردی، حالا اگه یه رنگ و‌لعابی هم که به خودت بدی که فاتحه من خونده اس.»
    البرز اندکی خم شد و آهسته تر ادامه داد:
    « می خواهمت که خواستنی تر از هر کسی. »
    البرز لبریز از حس در آغـ*ـوش کشیدن گلی و چشمانی که چشم از او بر نمی داشت ، با کف دست از روی پای گلی ضربه ی نرم و مخملی زد و قدری به سمتش خم شد و با صدایی آهسته همچون پچ پچ درگوشی،گفت:
    « با یه صبحانه ی دونفره موافقی؟ یه خلوت دونفره، هوم؟»
    سپس برای غلبه به احساسی که به غلیان افتاد بود دست به زانو برخاست و روبرویش ایستاد وبا چشمکی غافل گیرش کرد و ادامه داد:
    « ایشالله همین که فلور جون و بابام از شمال برگردن با گل و شیرینی خدمت می رسیم و شرعی و قانونیش می کنیم. بعد از صبحانه هم یه دوش می گیرم و میرم شرکت.»
    ته دل گلی از خوشی کرور کرور قند آب شد و حلاوت آن تا لبخند روی لبش کش آمد . گلی هم برای غلبه به احساسی که هر لحظه پر رنگ تر می شد ، پتو را پس زد و برخاست و در حالی که موهای پریشانش را با دست جمع می کرد تا آنها را ببافد بی حواس ،گفت:
    « ای کاش توی شرکت کوفتی کار نمی کردی، اون وقت مجبور نبودیم نادر رو تحمل کنیم.»
    البرز با شنیدن این جمله به آنی ایستاد. آنقدر سریع که گویی پایش بر وی سیم برقی برهنه نشسته باشد. سپس بر روی پاشنه ی پا چرخید و به سمت گلی رفت و روبرویش ایستاد و با نیمچه اخمی که بنده دل گلی را پاره می کرد پرسید:
    « چیزی شده که من خبر ندارم؟»
    گلی دست پاچه موهایش را نبافته رها کرد . چون می خواست دروغ بگوید از خیر قسم خوردن گذشت و از جان خودش مایه گذاشت.
    « نه به جون خودم... چیزی نشده همین جوری گفتم.»
    البرز در حالی که خیره خیره نگاهش می کرد ، طره ای از موهای گلی جدا کرد و آن را به لبهایش نزدیک کردو بوسید، گفت :
    « وقتی داری جون خودت رو قسم میخوری معنی اون این که داری دروغ می گی.»
    آن گاه تکه موی گلی را رها کرد و با صدایی محکم و قاطع اضافه کرد.
    « تا آیدا بیدار نشده بریم برات املت درست کنم. تو هم برام از اون نگفته ای بگو که به خاطرش قسم جون خودت رو می خوری.»
    البرز این را گفت و به سمت آشپزخانه به راه افتاد و ندید که گلی اَه محکمی زیر لب گفت و پایش را برروی زمین کوبید. حالا باید دنبال دروغی دیگر می گشت تا راهی برای ختم به خیر شدن این مشکل پیدا می کرد.
    با سه گام بلند تر و فرز خود را به البرز رساند و پیش از آن که البرز داخل آشپزخانه شود راه او را سد کرد و رو برویش ایستاد.
    « البرز به خدا قسم ، به جون خودت، این چند وقت من اصلا این مردک رو ندیدم. خودت که می دونی من کلا دوست ندارم توی شرکت تفرشی ها کار می کنی. »
    ته خیالش آسود گی لم داد . حساسیت گلی را به پای حسادت زنانه اش گذاشت و باچشمانی نیمه خمـار
    سر انگشتانش را بر روی موهای گلی کش داد.
    «پشیمون شدم. املت رو تو درست می کنی و من هم تماشات می کنم.فقط بنجب تا آیدا بیدار نشده.»
    گلی لبخند فاتحانه ای زد و پلکهایش را به علامت تسلیم بر روی هم فشرد.



    ***
    یقین دارم خدا کنار انسان های مهربان ایستاده است .
    روزگارتون پراز معجزه
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان تجریش.

    آیدا با تبحری خاص دروغ می گفت. آن قدر حرفه ای که مو لای درزش نمی رفت و هیچ کس شک نمی کرد.
    گلی این را می دانست اما این بار او هم مغلوب دروغ های آیدا شد و این را وقتی فهمید که آیدا به بهانه ی نبودن جای خالی برای پارک اتومبیل به جای بازار تجریش و مرکز خرید های لاکچری اش از کوچه های فرعی آن سر در آورند .
    گلی چتری های ویلان و سرگردانش را به داخل شال سبز رنگش هول داد و درحالی که دستش بر روی دستگیره در بود غرولند کنان، گفت :
    « بابا دوزار خرج کن. خب تو که ماشین بابات رو با کلی التماس گرفتی ، می مردی به جای قیقاج رفتن توی کوچه پس کوچه ها می رفتی پارکینگ طبقاتی!؟ حالا تابازار تجریش کلی باید پیاده گز کنیم. »
    آیدا به پشت سرش برگشت و از روی صندلی عقب اتومبیل کیف دستی اش را برداشت و آینه کوچکی به همراه رژلبی قرمز که مثل شعله های آتش سرخ بود از درون آن بیرون آورد و در حالی که آن را با دقت بر روی لبهایش کش می داد ، گفت:
    « قرار نیست بریم بازار تجریش.!»
    سپس با چشم ابرو به ورودی برجی لوکس اشاره کرد و ادامه داد:
    « می خوام برم توی اون برج خوشگله. نادر سرماخورده وامروز نرفته شرکت. می خوام برم بهش سر بزنم.»
    نگاهش را از لبهای سرخش برداشت ، به سمت گلی چرخید و به چشمان ناباور گلی که پلک هم نمی زد ،خیره شد.
    « این جوری نگاهم نکن! مجبور شدم دروغ بگم. وگرنه، نه تو با من می اومدی نه بابام اجازه می داد تنها پشت فرمون ماشینش بشینم.»
    از این که اینقدر زود فریب خورده بود خشم تا پشت لبش آمد اما اجازه نداد تا مغلوب خشمش شود و به جای آن، گفت:
    « آیدا بگو دقیقا داری چه غلطی می کنی!؟ می دونی اگه البرز بفهمه خون هر جفتمون حلال میشه.»
    آیدا بی توجه به هشدار گلی دوباره آینه را تا امتداد صورتش بالا آورد وگونه هایش را به شکل اغراق آمیز با رژگونه سرخ کرد
    «قرار نیست البرز چیزی بفهمه. تو هم توی ماشین بشین تا من جلدی برم عیادت و بیام. »
    گلی دست روی بازوی گلی گذاشت تا توجه او را به سمت خود بکشاند.
    « آیدا تو روخداصبر کن. »
    سپس ته مانده آب دهانش را قورت داد . فرصتی تا جمله هایش را مرتب کند.
    « آیدا چرا به کسی که نمی شناسی اعتماد می کنی!؟ یه وقت بلا مَلایی سرت میاره. یادت رفته البرز چقدر ازش متنفر بود و می گفت حق ندارید بهش نزدیک بشید.؟ یادته من و تو یواشکی زاغ سیاهش رو چوب می زدیم و چند بار دیدیم که زن های اونجوری می برد خونه اش و همه ی اهل محل رو شاکی کرده بود؟ تو رو خدا با دوتا حرف عاشقانه خام نشو.. پشت این حرفهای عاشقانه هیچی نیست.»
    آیدا به چشمان گلی زل زد و با خونسردی شمرده جواب داد.
    « این چیزهایی که تعریف می کنی مال گذشته اس و ربطی به الآن نداره. چرا باید از مرد جذابی که دختر ها برای جلب توجه اون هر کاری می کنن دست بردارم. در ثانی اگه البرز از نادر بدش می اومد هیچ وقت استخدامش نمی کرد.»
    سپس بعد از اندکی تامل با چشمانی ریز شده اضافه کرد:
    .« می شناسمت. می دونم رفیق نیمه ی راه نیستی .حالا هم بشین توی ماشین ، من تا نیم ساعت دیگه برمی گردم.»
    نرود میخ آهنی در سنگ. حالا مغز آیدا دقیقا همان سنگ بود که هیچ دلیل و منطقی در آن فرو نمی رفت. نفس عمیقی کشید و قبل از این که آیدا پیاده شود مستاصل ، گفت:
    « ایشاالله بمیری و از دستت راحت بشم. لااقل بگو اون در به در کدوم طبقه و واحد زندگی می کنه .»
    آیدا خندید و لبهای قرمزش کش آمد.
    « قربون آدم چیز فهم. طبقه ی ششم ، واحد سیزده.»
    آیدا بشکن زنان رفت و گلی را با یک هجم وسیعی دلشوره تنها گذاشت.

    ***

    خداوند کنار کسانی قدم می زندکه نه به زبان بلکه به دل او را باور دارند. روزخوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    لحظه هایی که سپری می شد، حس کسی را داشت که استخوانی در گلویش جا مانده باشد. نه توان بلعیدن آن را داشت و نه می توانست استخوان را از گلویش خارج کند!
    آیدا وقتی رفت آفتاب هنوز بساطش پهن بود و حالا رفته رفته دامن نارنجی اش را جمع می کرد و می رفت تا صبح فردا برگردد . آیدا قرار بود به قدر یک عیادت نیم ساعت برود و جلدی برگردد ، اما حالا از آن نیم ساعت چهل و پنج دقیقه هم گذشته بود.
    کلافه از بی فکری های تمام نشدنی آیدا با موبایلش تماس گرفت که آن هم مانند هفت تماس دیگر بی جواب ماند.
    اَه.... غلیظی زیر لب گفت و موبایلش را داخل کیفش چپاند و آن را بر روی صندلی عقب پرتاب کرد و ناتوان از دلشوره ای که آرامشش را بی رحمانه درو می کرد، سوییچ را برداشت و از ماشین پیاده شد.
    چند قدم رفته را برگشت و تمام حرصش را بر سر کوپه برف کنار پیاده رو که از برف دو روز پیش برجا مانده بود خالی کرد و سپس سرش به سمت پنجره های عریض و طویل برج بر گشت که از پشت پرده های فاخرش نور هایی شیکی تاریکی را می شکافت.
    عاقبت کاسه ی چه کنم هایش را رها کرد مردد به سمت در ورودی برج رفت و روبروی آیفون تصویری ایستاد و آن گاه با سرانگشت یخ زده اش بر روی زنگ طبقه ی ششم فشرد . زنگ اول بی جواب ماند اما زنگ دوم صدای شتاب زده آیدا سبب شد تا نفس حبس شده اش را رها شود.
    « گلی جون فدات شم الآن میام. پنج دقیقه صبر کنی اومدم.»
    عصبی بود وخسته . می توانست تمام حرص اش را مثل تلی خاک بر سر آیدا بریزد. دهان باز کرد تا چند تا ناسزا بارش کند اما با شنیدن صدای اذان شیطان را لعنت فرستاد و کوتاه، گفت :
    « زود بیا منتظرم.»
    خب بعد از آن همه انتظار، توقع داشت آیدا را ببیند اما در نهایت تعجب نادر با ظاهری آراسته و رویی گشاده در را به رویش باز کرد و بیرون آمد ! گلی وحشت زده قدمی پس رفت ترسی که از چشمان تیز نادر پنهان نماند و با لبخندی کج پیش از آن که گلی سراغ آیدا را بگیرد ، دستش را جلوی دهانش گرفت وچند سرفه ی کوتاه کرد و سپس همان دست را در جیب شلوار فرو برد و با ژستی همچون مانکن ها، شانه اش را به چهار چوب در چوبی تکه داد وبا صدایی پر خط و خش ، گفت :
    « سلام . ببین کی اینجاست! آیدا نگفته بود که پایین منتظری وگرنه دعوتت می کردم بیای بالا. عیادت از بیمار ثواب داره»
    حتی زیر نور کم سوی لوستر های دیواری لابی سرد و خاموش هم می توانست برق نگاه پر شرر او را ببیند.
    ترس هایش را همانند سلامش پنهان کرد ، آن گاه از پس شانه های او به پشت سرش خیره شد و طاق ابروهایش را جفت هم کرد و پرسید:
    « آیدا کجاست ؟»
    نادر خندید. بی صدا و کمی ترسناک!
    « موبایلش رو جا گذاشته بود. کلید آپارتمانم رو دادم بره بیاره و خودم هم اومدم پرنسس رو ببینم.»
    به او می گفت پرنسس و این تعریف برایش حکم تیغی را داشت که میان احساسش فرو بـرده باشند. آشفته شد .عنان از کف داد و با کف دست محکم به سـ*ـینه ی نادر کوبید حرکتی که نادر انتظار آن را نداشت وسبب شد تا تعادلش را از دست بدهد وقدمی پس برود.
    « روانی ! بختک بودن چه لذتی داره که سایه سیاهت همیشه باید دنبالمون باشه. من که می دونم آیدا رو بازیچه کردی تا البرز رو آزار بدی. گورت رو گم کن و از زندگیمون برو بیرون .»
    نادر بازهم خندید و این بار ترسناک تر . حق با البرز بود سکوت نادر خوف عجیبی داشت. نادر دستش را جلوی دهانش گرفت وسرفه ی کوتاهی کرد.
    « خوش به حال البرز ، هنوزهم با هوشی و جسور. دو تا خصلتی که من رو بی تاب می کنه و البته حریص تر. نمی دونم چرا اون دختر خاله ی احمقت یه ذره هم شبیه تو نیست!؟»
    گوپ گوپ قلبش چنان بود که آن را حتی زیر پلکهایش حس می کرد. ته مانده آب دهانش را فرو داد. مثل ماده ببری سـ*ـینه سپر کرد.
    « لجن هـ*ـر*زه ، به آیدا کاری نداشته باش و با احساساتش بازی نکن.»
    « من به اون کاری ندارم. اون که دنبال من راه افتاده و همه جوره پایه اس.. کدوم گربه ای رو می شناسی که از موش مفت و مجانی بگذره که من دومیش باشم!؟»
    گلی آتش گرفت و از خشم لبریز شد . یک قدمی نادر آمد و به چشمان او زل زد و ناگهان پای راستش را بلند کرد و آن را با تمام توانش به نقطه حساس نادر کوبید چنان که نادر ناتوان از هر عکس العملی با صدای آخی از ته ته دل بر روی زانو هایش خم شد و جویده جویده زیر لب گفت: « بی شرف کثافت..»
    گلی نفس هایش به شماره افتاده بود گویی از کوهی بالا رفته و حالا به نوک آن رسیده باشد. کنار گوش نادر خم شد و آهسته گفت:
    « حیف گربه! تو یه لاشخوری... »
    در این حیص و بیص آیدا دوان دوان از راه پله ها پایین آمدد و درحالی که دسته کلید میان دستش جیرینگ جیرینگ صدا می کرد به سمت آن دو بلند گام برمی داشت ، گفت:
    « ببخشید ببخشید، دیر شد. نمیدونم آسانسور رو کدوم طبقه نگه داشته بودند؟ مجبور شدم با پله ها بیام.»
    نگاه گلی به سمت لبهای آیدا برگشت که دیگر اثری از رژلب بر روی آن نبود و موهایش شلخته از زیر شال بیرون زده بود حدس این که بین شان چه مثبت هیجده هایی رخ داده چندان هوش سرشاری نمی خواست.
    آیدا با دیدن قامت خمیده نادردر حالی که نگاه سرگردانش بین آن دو می چرخید و دستش ر بر روی کمر نادر گذاشت و ، پرسید:
    « حالت خوبه عزیزم...»
    نادر با یک اخم غلیظ که حتی سایه اش بر روی چشمان سیاهش هم افتاده بود، با رنگی پریده قامت راست کرد . تکه زغال گداخته ای که از آتشدان جدا افتاده و می توانست هر کسی را بسوزاند و خاکستر کند. هر چند سوال آیدا را جواب می داد اما مسیر نگاهش بر روی گلی بود.
    « خوبم عزیزم یکم سرم گیج رفت.»
    گلی فاتحانه لبخند کجی زد لبخندی پر تمسخر که بیشتر به یک ناسزا شباهت داشت. سپس با لحنی آمرانه رو به آیدا شد ،گفت:
    « زود بیا بیرون منتظرم.»

    ***
    ده دقیقه طول کشید تا آیدا از معشوق شیطانی اش دل بکند . ده دقیقه ای که گلی تاب نشستن در ماشین را نداشت چون اسپندی روی آتشدان جزو ولز می کرد و در ذهنش خط و نشان هایش را برای آیدا ترسیم می کرد و طول پیاده رو را چند قدم نرفته برمی گشت .
    گلی به محض بیرون آمدن آیدا و دیدن خنده های سرخوش اش ، طاقتش طاق شد و به سقف آسمان چسبید و پیش از آن که آیدا به سمت اتومبیل برود آستین پالتوی او را گرفت و او را وادار کرد تا بیاستد .
    « اون بالا چه غلطی می کردی...؟»
    خنده های آیدا برکشید رفت .
    « من که گفتم ببخشید.»
    گلی روبرویش ایستاد و از شدت خشم با کف دست به شانه ی آیدا محکم ضربه زد و گفت :
    « فکر نکن خرم و نفهمیدم چه گو... بالا می خوردی! البرز بفهمه که زنده ات نمی گذاره»
    « هوی چه مرگته وحشی؟ کتفم درد گرفت. تو جرات داری به البرز بگو ببین چه جوری تو رو مقصر جلوه بدم و قاطی ماجرات کنم.»
    « دِ آخه عقل کل، چرا موضوعی به این سادگی رو نمی فهمی ! اگه نادر دوستت داشت که پا پیش می گذاشت یا حداقل به البرز می گفت . می دونی که البرز مرد منطقی و روی این مسائل باز فکر می کنه. چرا دست دست می کنه ؟ چرا میگه کسی نفهمه! ؟ مردی که دختری رو بخواد به روح پاک دخترانه اش احترام می گذاره و به اسم عشق اون رو به لجن نمی کشه.»
    آیدا بی صدا ،سرد و خاموش نگاهش می کرد و آخر جمله های گلی ،کف دستش را به سمت او دراز کرد و آهسته گفت:
    « سوییچ رو بده سوار شیم بریم تو راه حرف می زنیم. »
    برای آیدا دلش سوخت . پشیمان از رفتار تند وتیزش سوییچ را از جیب پالتو بیرون آورد و به سمت آیدا گرفت .
    آیدا بی درنگ آن را از کف دست گلی برداشت و به سمت اتومبیل راه افتاد و پیش ازآن که گلی سوار شود پایش را روی پدال گاز فشرد و گلی را جا گذاشت .
    گلی ناباور در حالی که به دنبال ماشین می دوید و فریاد می زد.« آیدا کیفم رو بده ...»
    عاقبت خسته از نفس نفس زدن هایش ایستاد و به حالت رکوع روی زانو هایش خم شد. حال اومانده بود بدون ریالی پول و موبایلی که با آن تماس بگیرد.

    ***
    روزگارتون شاد تا هفته ی آینده خداحافظ
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی ناباور آخرین دقایق روز را سپری می کرد .
    آفتاب بار سفر بست و آخرین شعله های روشن اش را برداشت و رفت تا راه برای شب باز شود . حالا او مانده بود با کاسه ای مملو از چه کنم های بی پاسخ . نفس های سنگینش را با دم و بازدمی رقیق کرد و زیر لب گفت : خدایا حالا چیکار کنم ؟ استیصال برای سردرگمی که تجربه می کردواژه حقیری بود.
    حس آدمی را داشت که داخل چاه افتاده باشد، همانقدر گنگ و سر درگم. کف یک دستش را بر روی پیشانی اش گذاشت و دست دیگرش را به کمرزد و آن گاه به اطراف نگاه کرد.
    درکوچه ی خلوت و سوت کور که حتی نام آن راهم نمی دانست به جز گربه ای ولگرد که خرامان خرامان راه می رفت ، هیچ جنبده ای یافت نمی شد! تمام حرصش را بر سر پای بینوایش خالی کرد و آن را محکم به زمین کوبید.
    حالا بدون موبایل و ریالی پول چطور به خانه بر می گشت!؟ باید حساب شده قدم بر می داشت . به سرعت نور ذهنش به دنبال راه چاره گشت. عاقلانه ترین راه این بود که خود را به خیابان اصلی برساند سپس با یک تاکسی دربست به خانه برگردد و کرایه ی تاکسی را بابا محمود پرداخت کند، اما جیب های باور مامان فروغ و پدرش را با چه دروغ هایی پر می کرد؟ تا دعوای بین او و آیدا پنهان بماند. بابا محمود و غیرت همیشه فعالش را چه می کرد؟ یقین داشت بازهم بین دو خواهر شَری به پا می شود آن سرش نا پیدا و نهال صلح و آشتی شان پا نگرفته از کمر می شکست.
    اصلا شاید هم بهتر می بود که رازآیدا بر ملا می شد تا از چاهی که گرفتارش شده بود نجات پیدا می کرد. اما ثانیه ای بعد خود خواهی زیر پوستش به ولوله افتادو پیشمان شد . اصلا دلش نمی خواست حداقل تا زمان خواستگاری هیچ تنشی بین دو خانواده بوجود آید. بنفشه دهن لق هم گزینه ی خوبی نبود اما سیامک می توانست کمکش کند اگر همراه شاگرد نجاری به شهرستان نرفته بود.
    میان گزینه هایش البرز بهترین بود. او می دانست اوضاع را چطور روبراه کند البته اگر آدرس شرکت او را می دانست یا می توانست با او تماس بگیرد .
    سردر گم از افکار بی سرانجام مثل چرخ و فلک یک دور بر روی پاشنه ی پا چرخید و عاقبت ناتوان از گرفتن تصمیمی منطقی با گامهایی شتاب زده به راه افتاد و از دل کوچه های پیچ و واپیچ ،خلوت و نا آشنا عبور کرد . کوچه هایی که ساکنین لاکچری اش به ندرت بدون اتومبیل شخصی تردد می کردند.
    با گام هایی بلند از کوچه و پس کوچه های پیچ و واپیچ تجریش عبور کرد و خود را به خیابان اصلی رساند و پر از اعتماد به نفس از چند نفری کمک خواست اما آنقدر ها هم که تصور می کرد جلب اعتماد آدمهایی که ذهنشان پر از اخبار، واقع بد و هولناک است به این سادگی ها هم نبود .
    این را وقتی فهمید که هیچ کس حاضر نشد تا موبایل یا حتی کارت تلفنش را برای یک تماس کوتاه به او امانت دهد . دو دختر جوان به تصور این که شاید دزد باشد با نگاه ناباوری براندازش کردند و سپس به سرعت نور از کنارش رد شدند.
    مردی به همراه خانوم جوانی مودبانه به علامت نفی سر تکان داد و کوتاه گفت:« معذرت میخوام نمی تونم کمکتون کنم.»
    حتی صاحب دکه ی روزنامه فروشی که مردی چاق با صورتی گوشتالود بود هم با صدای زخمت و زنگ دارش در حالی سیگار مشتری اش را با فندکی که به یک نخ فرسوده و کثیفی متصل بود را روشن می کرد ، زیر چشمی نیم نگاهی به او کرد ، سپس چانه ی سه گوش اش را بالا انداخت ، گفت :
    « برو رد کارت . »
    آن گاه رو به همان مشتری که حالا پک های عمیق و جان داری به سیگار روشن اش می زد شد و ادامه داد:
    « آقا از من می شنوی به هیچ کس اعتماد نکن .ماه پیش یه دختره اومد و گفت موبایلم رو دزد زده و اجازه بده زنگ بزنم و از این در ی وری ها ، منم دلم براش سوخت و موبایلم رو بهش دادم که ای کاش دستم شکسته بود و این کار رو نمی کردم. چند روز بعد پلیس اومدم سر وقتم و تازه فهمیدم که ای داد بیداد ، طرف قاچاقچی بوده و برای این که رد یابی نشه از تلفن من مادر مرده استفاده کرده و قرارش رو هماهنگ کرده . پلیس جنازه ی دختر رو پیدا می کنه و شماره موبایل من از بد روزگار توی پرینت موبایلش بوده. سرت رو درد نیارم آقا، هلاک شدم تا ثابت کنم والا بلا بی گناهم.»
    گلی خسته از تلاش مذبوحانه اش و حس های منفی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد ،از دکه فاصله گرفت و دستهای یخ زده اش را داخل پالتو فرو برد و کنار خیابان روی جدول نشست و به عابرانی که با سر خمیده در پالتو ها و کاپشن هایشان از برابر چشمانش عبور می کردند نگاه کرد به کارگر شهرداری که کمی آن سو تر با بیلی آت و آشغال های جوب را تمیز می کرد تا راه آب باز شود غرق افکارش شد.چاره ای نداشت می بایست یک تاکسی دربست می گرفت و به خانه بر می گشت
    « دختر فراری هستی ..!؟»
    با صدای کارگر شهرداری که پیرمردی با محاسن سفید بود از افکار درهم و برهمش بیرون آمد و به آنی سیخ ایستاد. چانه ای بالا انداخت.
    « به قیافه ام می خوره دختر فراری باشم؟ »

    سپس برای اینکه توضیح اضافی ندهد اضافه کرد:
    « کیفم رو دزد زده...»
    کارگرشهرداری خم شد و ته مانده آشغال ها را از جوب آب بیرون ریخت و درحالی که راه آب را باز می کرد ، گفت:
    « خیال نکن زرنگی ها! من یه عمره کارگر شهرداریم و توی این کوچه و خیابون ها بزرگ شدم . خب شاید یه دختر فراری هستی که کیفت رو دزد زده و حالا پشیمون شدی و می خوای برگردی خونه . اگه فراری نبودی به جای التماس به هرنامردی می رفتی پیش پلیس و از اونجا زنگ می زدی به خانواده ات .حواسم بهت بود . دیدم صاحب دکه ای هم کمکت نکرد..»

    نگاه عمیق و ممتدش را از روی مرد رفتگر برداشت. لابد او هم تجربه برخورد با یک دختر فراری داشته که حالا این چنین راحت حکم می داد . از روی جدول کنار خیابان بلند شد ، با کف دست پشت پالتویش را پاک کرد. لبخندی بی جان و بی رمقی به مرد رفتگر زد که اصرار زیادی داشت تا بگوید او دختر فراری است و درحالی که از روی جوب رد می شد تا به سمت دیگر خیابان برود و تاکسی دربست بگیرد ، گفت:
    « خسته نباشی پدر جان.»

    مرد رفتگر بیل اش را به تنه ی درخت تکه داد و درحالی که موبایلش را از جیب بزرگ لباس نارنجی رنگش بیرون می آورد با صدایی بلند گفت:
    « واستا دختر خانوم ...»
    گلی به آنی روی پاشنه پا چرخید و به سمت مرد برگشت.
    « ایشاالله که راست میگی . نمره تلفن کَس و کارت رو بگو تا من خودم تماس بگیرم. خیال نکن زرنگی ها! موبایلم رو دستت نمیدم. تلفن رو می گذارم روی بلند گو .»
    گلی قدرشناسنانه لبخندی زد و زیر لب گفت خدایا شکرت سپس جلدی از روی جوب پرید و روبروی مرد رفتگر قرار گرفت و پر عجله گفت:
    « به شوهرم زنگ میزنم اون بیاد دنبالم .الآن سرکاره. اسمش البرز تهرانی .»

    مرد با نگاهی نا مطمئن درحالی که شماره ی البرز را می گرفت، گفت:
    « ایشاالله که راست بگی و شوهرت باشه.»

    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز تجریش شرکت تفرشی ها

    سحر به هوای بررسی قرارداد شرکت قطری ها به دفتر البرز آمده بود اما با هزار عشـ*ـوه و کرشمه ترو خشک پر شور و هیجان از خاطرات دور دنیایش می گفت. از اهرام مصر و راز و رمز خفته آن به هند می رفت و از ادویه های رنگارنگش و شکوه تاج محل حرف می زد. از ایتالیا و مردم خونگرمش می گفت و سر از کافه های دنج فرانسه در می آورد و چنان از عطر قهوه هایش داد سخن می داد که دهان هر شنونده ای را آب می انداخت.
    سحر بی وقفه دستهایش را در هوا تاب می داد وحرف می زد البته البرز هم بیکار نبود برای فرار از این هندسه ی بی احساس زمان را وجب می کرد تا بلکه ورق زدن دفتر خاطرات سحر به انتها برسد.
    گلی حدود دوساعت پیش پیامک زد که همراه آیدا برای خرید به بازار تجریش می روند و وقتی به خانه برگشتند برایش پیام می فرستند.
    از سرخوشی آیدا و دلِی دِلی رفتن هایش به وقت خرید خبر داشت و حال که هر دو باهم بازار تجریش را وجب می کردند جایی برای نگرانی وجود نداشت. امانمی دانست چرا دلشوره ای بی دلیل تک تک لحظه های را به سلاخ خانه می برد و گردن می زد!؟»
    کلافه از دلشوره بی وقتی که مثل بولدوزر تمام آرامش اش را زیر رو می کرد و علت آن را نمی دانست. اندکی سر جایش جا به جا شد. بی حوصگلی که از چشم تیز بین سحر دورنماند و دقیقا غرورش را نشانه گرفت .
    خسته از این همه مدارا کردن های بی حاصل با دلخوری آشکار انتهای جمله های نیمه تمامش یک نقطه گذاشت و با سر انگشت تکه موی ای که مثل سیم تلفن پر پیچ و تاب تا چانه ی خوش تراشش امتداد داشت را پس زد . آن گاه از جایش برخاست سپس روبروی میز البرز ایستادو دستهایش را به میز تکه داد .
    اندکی به سمت البرز خم شد و با چشمانی که مژه های مصنوعی اش در حال پرواز بود نگاهش را بر روی صورت جذاب و ته ریش دلخواه او چرخاند و مثل معلمی که مچ حواست پرت دانش آموزش را گرفته باشد بعد از چشمکی دلفریب ، گفت:
    « حواست کجاست مهندس...؟»
    البرز با سر انگشت گوشه ی ابرویش را خاراند و افکار درهم و برهمش را که هرکدام گوشه ای پرسه می زدند را سر رو سامان داد.
    « معذرت می خوام شنونده خوبی نیستم.»
    سپس برای اینکه سر بحث را تغییر دهد ادامه داد.
    « بهتر نیست قرار داد قطری ها رو بررسی کنیم؟»
    آزردگی سحر سبب شد تابه ابروها و لبهای خوش فرومش زاویه ای مغموم بدهد.
    « کم کم داری اعتماد به نفس سحر تفرشی رو که خاطر خواه ها برایش صف کشیدن رو با این بی توجهی هات کم رنگ می کنی. آخه چی کار کنم تا بتونم نظرت رو جلب کنم؟»
    خودکار بلاتکلیف میان انگشتانش را بر روی میز گذاشت ، سپس عمیق نگاهش کرد. این دختر و کیلو کیلو دلبری هاش برای او هیچ جذابیتی نداشت.آن دو هرچند که در ابتدا و انتهای خیابان ولیعصر زندگی می کردند اما دو دنیای موازی داشتند که هیچ گاه به یک دیگر نمی رسید. دختری که مغز متفکر خاندان پر طمطراق تفرشی ها بود و با درایت و کاردانی خروار خروار پول روی هم می گذاشت وحتی پدرش « مهندس تفرشی » بدون اذن او ریالی را جا به جا نمی کرد. طاق ابروهایش به هم نزدیک شد و با همان اخم های هضم نشدنی، جواب داد:
    « فکر کنم در این مورد با هم صحبت کردیم. یادت که نرفته؟»
    سحر از تکرار این جمله ی البرز بر آشفت و قدری عصبی صدایش را بلند تر کرد.
    « بله قول و قرارمون یادم هست. ولی به غیر از ازدواج هر قول و قراری باید بعد از چند ماه تجدید بشه . البرز جان نیاز به بازار گرمی نیست . خودت خوب می دونی جایی که تو الآن هستی آرزوی خیلی از مردهای اطرافم هستش. یکی مثل همین نادر مظفری که امروز سرماخورده و نیومده و من لب تر کنم حاضر برام هلاک بشه . به من هم حق بده . منم باید بدونم کجای زمین ایستادم و آخر قصه قرار چی نصبیم بشه؟»
    متعجب نگاهش کرد عمیق و ممتد. ناگفته ته قصه ی دلخواه سحر را می دانست . سحر تا به حال این چنین بی رو دربایستی ندیده بود . انگار که جملاتش را برروی شمشیر گذاشته بود که با هر جمله غرورش بی رحمانه دریده می شد و پیش می رفت.
    « من خودم رو بهت تحمیل نکردم. خودت اصرار داشتی که بیام توی کارهای شرکت کمکت کنم و هر کاری هم از دستم بر اومد انجام دادم.منت سرت نمی گذارم مزد این کمک رو هم گرفتم.»
    سپس با لحنی محکم و مطمئن اضافه کرد:
    « من همین امروز استعفا میدم تا راه برای عشاق جان برکفت باز بشه.»
    سحر که انتظار این جمله را نداشت به شدت متعجب شد. غرور البرز را دست کم گرفته بود . به تک وتقلا افتاد . شال روی شانه هایش افتاد و دیگر تلاش نکرد تا آن را به سر جایش برگرداند و بعد از اندکی تامل با لحنی نرم تر ادامه داد.
    « معذرت می خوام یکم تند رفتم . عزیز دلم چند ماه که سعی می کنم تا یه جوری به دلت نفوذ کنم .ولی لعنتی دور قلبت یه جوری سیم خاردار کشیدی که از هیچ روزنی نمی شه نفوذ کرد! هر مردی جای تو بود تا حالا با این ها دلبری های من یا دروازه قلبش باز شده بود یا زیپ شلوارش !»
    البرز پوزخند معنی داری زد خنده ای کج که تلخی از سر رویش می بارید. سحر پوزخند را دید و سعی کرد جمله هایش بازهم نرم و ملایم باشد.
    « بی توجهی تو سه حالت داره . حالت اول این که به من علاقه داری ولی از روی غرورت لام تا کام حرف نمی زنی که اگه این جوری باشه خوش به حال من . حالت دوم این که پای یه دختر ترگل و ورگل دیگه درمیونه که دلبری های من به چشمت نمیاد.»
    سپس قدری تامل کرد و با چشمانی ریز شده ادامه داد :
    « حالت سوم این که از اون دسته مردی هایی هستی که ذاتا به جنس مونث علاقه ای نداری... »
    البرز بازهم خندید . اما این بار جنس خنده هایش عصبی بود و با همان لبخندتلخی که روی لبهایش جا مانده بودآب پاکی را روی دست سحر ریخت .
    « تو فکر کن من تو حالت دوم گیر کردم. یکی که اسمش گلی و بر حسب تصادف دختر خاله ام هست. با این موضوع مشکلی داری؟»
    سحر ته دلش فرو ریخت . متعجب گامی پس رفت و تمام ذهنش پر شد از اسم گلی. همان دختر گل فروشی که با وجود چهره ی خاص اش سادگی از سر رو رویش می بارید. دختر ساده ای که در مهمانی ها نتوانست بود تا نظر پسر ها را به خودش جلب کند. حتی برادرش «سینا »که از گربه ی ماده هم نمی گذشت او را به حساب نیاورد بود.
    سحر مات و مبهوت بی آن که پلک برهم بزند البرز را تماشا می کرد و گنگ و گیج به این می اندیشید عشق او به گلی از چه نوعی است ؟ شاید از آن عشق های زیر خاکی باشد که بنا بر مصلحت کنج دلش پنهان کرده و حالا از آن رو نمایی می کند و شاید هم علاقه اش تازه جوانه زده و ساقه های هنوز قد نکشیده است.
    حسادت سبب شد تا بازهم اعتماد به نفس اش چند پله دیگر سقوط کند و تفکر منطقی اش را به فنا دهد. لبخند بی دلیلی زد لبخندی عصبی که به لبخند هیچ شباهتی نداشت. سعی کرد مواظب غرورش هم باشد. اندکی بیشتر خم شد. آن قدر که بوی عطرلاکچری اش تا زیر بینی البرز کش آمد به چشمان او خیره شد. نگاه جذاب البرز دل آب می کرد و با خود می برد.مهره های شطرنجش را درست چیده بود . مهره ها بی دفاع نمی توانستند کاری برای شاه و وزیر البرز بکند. سر انگشت نرمش را بر روی ته ریش البرز کش داد سپس لبهایش را تر کرد از میز جدا شد و بر روی پاشنه پا چرخید و در حالی که شالش را بر روی موهایش می نشاند به سمت در اتاق رفت ، سپس ایستاد و قاطعانه گفت:
    « فکر نمی کردم این قدر بی سلیقه باشی! من این حرف رو نشنیده می گیرم. تو هم دیگه تکرارش نکن. این به نفع هر دوی ماست.»
    دو پهلو حرف زدن و خط و نشان کشیدن های سحر به مذاقش خوش نیامد وبا سگرمه های درهم برخاست . آن چنان که گویی روی زغال نشسته باشد و پیش از آن که دهان باز کند تلفن همراهش به صدا در آمد. نگاهی گذرا به شماره ی نا آشنا انداخت عصبی تماس را قطع کرد ، سپس سربرداشت و رو به سحر، گفت:
    « منظورت رو متوجه نشدم؟»
    سحر نرم خندیدو چشمک ریز و اغواکننده ای زد و درحالی که از اتاق بیرون می رفت، گفت:
    « منظورم خیلی سخت نیست . متوجه می شی عزیزم. فعلا خدا حافظ.»
    سحر رفت و البرز ماند و یک دنیا درماندگی و دلشوره ای بی پایان و تلفن همراهی که زنگ متصل آن قطع نمی شد . عاقبت کلافه از حس های بدی که به جانش چنگ می انداخت ، انگشتش بر روی صفحه ی تلفن لغزید و با خلقی تنگ تماس را وصل کرد و مردی با صدایی که برایش نا آشنا بود از آن سوی خط، گفت:
    « آقای البرز تهرانی...»


    ***
    روزهایتان پر از آرامش پایدار
    تا هفته ی بعد به خدا می سپارمتان


     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    قدم های رفته اش را برگشت. طاق ابروهای بلند و خو ش تراشش هم روی هم افتاد وبا صدایی که گویی سرفه ای میان آن گیر کرده باشد ، جواب داد:
    « بله بفرمایید.»
    « آقا زنتون اینجاست. میگه کیفش رو دزد زده و حالا سیلون و ویلون وسط خیابون اسیر مونده بیا به دادش برس.»
    حال کسی را داشت که حین دعوا چوب بر سرش کوبیده باشند. گیج و گنگ. ته مانده آب دهانش را جمع کرد و به قعر گلویش فرستاد . سپس تلفن همراهش را میان دستانش جابه جا کرد و می خواست بگوید :« آقا میشه لطفا بیشتر توضیح بدید ؟» که ناگهان صدای گلی را از پشت خط شنید که التماس کنان می گفت:
    « آقا تو رو خدا موبایلت رو بده خودم حرف بزنم. این جوری شوهرم رو سکته میدی.»
    گلی راست می گفت در حال سکته کرده بود و ناتوان از تفکری منطقی و حدس اینکه ممکن است چه اتفاقی برای آیدا و گلی افتاده باشد با صدای بلند گفت:
    « آقا خواهش می کنم. دارم قبض روح می شم. لطفا تلفن رو بده خانومم ببینم چی شده؟ »
    « آقا خیال نکن زنگی ها... دزد زیاد شده .من موبایل دست کسی نمیدم. صداش رو گذاشتم روی بلند گو گوش بده ببین زنت چی می گـه»
    در صدم ثانیه ، ذهنش به هزار راه رفت و برگشت وبا صدای گلی سرتا پا گوش شد.
    « البرزجان. تورو خدا نگران نشو. به خدا من خوبم. من و آیدا یه جرو بحث کوچیک داشتیم. اونم لج کرد و من رو قال گذاشت و کیفم هم توی ماشین جا موند.به خدا همین »
    البرز به سمت پالتو اش رفت که روی دسته مبل افتاده بود. به طرفه العینی لب تاپش را هم شلخته و سرسری جمع کرد و درحالی که از در اتاق خارج می شد ، گفت:
    « عزیزم دارم میام فقط آدرس رو بده...»
    البرز وقتی تلفن همراهش را قطع می کرد صدای مرد را از آن سوی خط می شنید که می گفت:
    « خیال کردی زرنگی ؟ راستش رو بگو به کدوممون دروغ گفتی؟ نکنه دختر فراری هستی و حرفهایی هم که زدی اسم رمزت بود؟ دختر بیا برو خونتون. این کار ها عاقبت نداره ها...»

    ***
    گلی همانطور که به البرز گفته بود کنار دکه روزنامه فروشی ایستاد.
    دکه ای که همه چیز در آن پیدا می شد به غیر از روزنامه ! کارگرشهرداری هم بی خیال گلی نشد وهر چند به ظاهر با جاروی دسته بلندش همان اطراف مشغول به کار بود اما مثل یک کاراگاه خبره خیلی نرم و زیر پوستی او را زیر نظر گرفته بود و به خیال خودش زاغ سیاه یک دختر فراری را چوب می زد و او بی تاب و بی قرار ،معذب زیر سنگینی نگاه مرد دکه ای و کارگر شهرداری مدام این پا و آن پا می شد تا سنگینی عبور لحظه ها کمتر حس کند.
    گلی از سرما دستهایش داخل جیب پالتویش فرو برد پالتویی که برای این سوز گزنده چندان مناسب نبود و بغض هایش را یک به یک قورت می داد و عاقبت با دیدن قامت البرز بی بال و پر به سویش پرواز کرد و پیش از آن که حرفی بین شان رد و بدل شود دستهایش را به دور کمر البرز حلقه کرد و سرش را محکم به سـ*ـینه ی گرم او چسباند. همان جایی که تپش مداوم و پی درپی قلب البرز را می شنید.
    البرز بی خیال نگاههای پر از سوال عابرین شد و دستهایش را به دور شانه های گلی حلقه زد و ثانیه ای بعد او را از آغوشش جدا کرد و به چشمان غرق آب او خیره شد که با لمبری اشکها از چشمانش می چکید. به نوک بینی اش که از سرما قرمز شده بود . چشم از لبهای سفید و قاچ خورده ی گلی برداشت ، برای اطمینان از حضورش بازوی اورا میان دستانش فشرد ، سپس آرام ومردانه گفت:
    « داری از سرما یخ می زنی.بریم تو ماشین با هم حرف می زنیم.»
    گلی سری جنباند و قطره های بی قرار از پلکان چشمانش افتاد . آن گاه در حالی که دست یخ زده اش میان دست گرم البرز محصور شده بود زیر نگاههای کنجکاو مرد دکه ای و کارگر شهرداری به راه افتاد.

    ***
    روزگارتون خوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان تجریش

    البرز عصبی بود از دست آیدا و حماقتش .
    اما قضاوتش نکرد و تصمیم گرفت تا از چند و چون ماجرا با خبر نشده حکمی صادر نکند. برای همین به محض نشستن در اتومبیل ، بخاری ماشین را روشن کرد دریچه های آن را به روی گلی تنظیم کرد سپس به کمرش زاویه داد و به سمت او برگشت و با نگاهی که می دانست که گلی در برابر آن هیچ مقاومتی ندارد و او را وادار به حرف زدن می کند ،گفت:
    « خب منتظرم....»

    گلی بند دلش پاره شد و دل بینوا تالاپی پایین افتاد. گوشه ی لبش را گاز گرفت و چشمانش را به انگشتان گره شده اش دوخت . از این البرز با آن نگاه تیز و برنده خیلی حساب برد.
    گلی در تلاشی مذبوحانه سعی کرد تا حساب شده حرف بزند. جمله هایش را با احتیاط انتخاب می کرد و دستی به سر و گوش آنها می کشید و گاهی هم با تبحر زیر تیغ سانسور به آن جلا می داد و حتی از تنها ماندن آیدا در آپارتمان نادر هم اصلا حرفی نزد، اما با دیدن واکنش البرز پشیمان شد.
    آن قدر که آرزو کرد زمان به یک ساعت به عقب بر می گشت و گزینه ی تلفن به البرز را در همان ابتدا از لیست حذف می کرد و سنگینی سین جیم های مامان فروغ و رگ بر آمده ی غیرت بابا محمود را به جان می خرید و بایک تاکسی دربستی به خانه برمی گشت تا زیر بار سنگینی نگاه البرز له نمی شد.
    گلی با هرجمله ای که می گفت اتمسفر بین شان غلیظ تر می شد . فضایی سنگین که سبب شد تا گلی با دیدن چهره ی بر افروخته البرز سر جمله هایش را گم کند و به چرت و پرت گویی برسد. و از ان جایی که با هر جمله اوضاع خراب تز از قبل می شد گلی دیگر حرفی نزد و منتظر واکنش البرز شد.

    البرز با اخم هایی دلهره آور پرسید:
    « ببینم درست متوجه شدم. آیدا با این مردک هبل دوست شده و شما دوتا امروز رفتید دم در خونش ...!؟»

    چنان آب دهانشش را قورت داد که صدای آن تا گوش هایش کش آمد و با لحنی سرتق جواب داد:
    « البرز تورو خدا این جوری مثل بازجو ها استنطاقم نکن. من اصلا روحم خبر نداشت که آیدا میخواد بره در خونه ی نادر و به من گفت ماشین بابات رو قرض گرفته تا با هم بریم بازار تجریش. به خدا همین . می تونستم بهت حرفی نزنم و یه راست با تاکسی در بستی برم خونه . ولی به دو دلیل این کار رو نکردم. دلیل اول این که دلم نمی خواست میونه ی مامان و خاله فلور سر ما دو تا دوباره شکراب بشه. دلیل دوم که خیلی هم مهمه این که نگران آیدا هستم .به خدا اگه نگرانش نبودم حرفی به تو نمی زدم. »
    گلی حرفهایش را مسلسل وار زد و نفسش را به آرامی بیرون داد و با صدایی نرم تر اضافه کرد:
    « البرز خودتت هم می دونی . نادر آدم مطمئنی نیست. »

    البرز با مشت گره شده بر روی فرمان ماشین کوبید و به میان جمله های گلی آمد وبرسرش فریاد زد.
    « پس تو می دونستی آیدا و این مردک روانی با هم دوست هستن و به من حرفی نزدی! ؟ تو می دونی نادر آدم مطمئنی نیست و باز این موضوع رو از من پنهون کردی ؟»

    گلی از ترس در خودش جمع شد و پلک هایش بر روی هم افتاد.
    سعی کرد مثل این دختر های لوس که برای توجه جنس مخالف اشکهایشان دم مشک نشسته است، نباشد . بغضی که می رفت تبدیل به اشک شود را پس زد وسپس سرش را به سمت پنجره برگرداند وبه تنه ی درختان کنار پیاده رو خیره شد درختانی که تنه ی قطورش نشان از قدمت سنشان می داد.
    « سر من داد نزن. حرفی نزدم چون عادت ندارم خبر چینی کنم . اگه الآن هم بهت گفتم برای این بود که دلواپس آیدا هستم و می دونم با زبون بازی یه مرد زود گول می خوره و خام حرفهاش می شه.اگه مطمئن بودم خطری تهدیدش نمی کنه هیچ وقت حرفی بهت نمی زدم.»
    بعد هم هندوانه ای در خور او زیر بغلش گذاشت و ادامه داد:
    « بهت گفتم چون می دونم مرد منطقی هستی و تصمیم درست رو می گیری.»

    البرز نفس های پر التهابش را قورت داد و سیبک گلویش بالا و پایین شد.گلی وراز داری هایش را می شناخت. از گوشه ی چشم نیم نگاهی به او کرد که به حالت قهر سرش را به سمت پنجره چرخانده بود. دلش رفت برای قهر کردن هایش . برای صدایی که دلخوری ازگوشه و کنارش سر ریز بود. هلاک این دختر بود با تمام اشتباهاتش.
    کلافه از تند خویی های بی وقت و بی ملاحظه اش ، دستانش را به حالت شانه وار میان موهای خوش حالتش کشید وآن ها را به عقب هل داد . تاب قهر و دلخوری گلی را نداشت. راهنما زد و در حالی که از پارک بیرون می آمد، لبهایش را تر کرد و آهسته گفت :
    « معذرت می خوام. نباید سرت داد می زدم.»
    گلی حس دخترانه اش به غلغلک افتاد . خب تجربه ی ناز کشیدن های البرز را داشت و می دانست مثل نبات شیرین است. خنده ای که می آمد روی لبش بنشیند را پس زد و بازهم سمج رویش را از او پنهان کرد تا از این نبات ها بیشتر نصیبش شود اما با جمله ی بعدی البرز کامش تلخ و تمام حس های خوبش دود شد و به هوا رفت.
    « حساب آیدا رو بعدا می رسم . فعلا آدرس خونه ی این مردیکه رو بده . برم ببینم چرا لنگش رو از وسط زندگی من جمع نمی کنه!؟»

    ***
    دوستان نازنینم. به انتهای رمان نزدیک می شویم .
    اگر مایل هستید تا پایان این رمان با من باشید لطفا با هر پست همراهم باشید.
    چون بعد از اتمام رمان از دسترس خارج می شود. با سپاس افسون امینیان
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا