گلی اول بهمن ماه میدان راه آهن
بهمن ماه با برف آغاز شد و گلی پر از رخوتی که لبریز از آرامش بود لیوان چای را از روی بخاری گازی کنج اتاقش برداشت جرعه ای از آن را نوشید، سپس لخ لخ کنان به کنار پنجره رفت و به تماشای برفی نشست که در دل تاریکی آرام وبی صدا بر سر حیاط کوچک خانه یشان می بارید.
از سالن کوچک پذیرایی خانه ، صداها را می شنید. صدای امیر علی را که به مامان فروغش التماس می کرد، اجازه دهد تا فوتبال رئال مادرید را تماشا کند و مامان فروغ مصرانه فقط می گفت :« نه! وقت خوابه بچه جون» بحثی که عاقبت با صدای قِرقِر تلفن خانه سبب شد تا غُرغُرهای امیر علی بی نتیجه بماند و در این میان گوش نواز ترین صدای دنیا صدای خِش خِش رادیو ی بابا محمودش بود که همیشه خدا بر روی موج پیام کوک بود و موسیقی ملایم و مخملی اش تمام محیط خانه را در آغـ*ـوش می گرفت.
گلی پر از حس آرامش جرعه جرعه چای را بی قند می نوشید و مرور خاطرات شیرین روزی که پشت سر گذاشته بودسبب می شد تا تلخی چای برایش بی اثر شود.
هرچند دیروز مخالف فرستان لوکیشن برای البرز بود اما امروز این کار برایش هیجان انگیز و پر از جذابیت شد.
این که البرز حواسش پی او باشد، هلهله ای شیرین زیر پوستش به جریان می انداخت. حس مالکیتی که برتری اش را به سحر ثابت می کرد و غروردخترانه ی او را اغنا...
لبریز از شیطنت ، اولین لوکیشن را ساعت یازده صبح فرستاد . لوکیشنی که مربوط به آرایشگاهی واقع در خیابان ولیعصر به نام گل بانو بود . البرز هم برایش یک قلب کوچک قرمز فرستاد. قلب کوچکی که به اعتقاد گلی، دنیا با تمام متعلقاتش در آن جای می گرفت!
بعد از آرایشگاه، لوکیشن خانه ی بنفشه را برایش ارسال کرد و پیوست آن نوشت:
« نگران برگشتنم نباش . بابا اینا هم دعوت هستن و بعد از شام با هم بر می گردیم.»
پیام را ارسال کرد و مثل شاگرد های دبستانی که مشق هایش را به موقع انجام می دهند و منتظر تشویق معلمشان هستند تا قلب یا ستاره ای زرین پای آن بچسباند ، چشم به راه یک قلب دیگر ماند. البرز این بار دو قلب کوچک فرستاد و کوتاه نوشت :« خوش بگذره..» گلی پر از هیجان به قلب های کوچک داخل موبایلش نگاه کرد که می توانست با آنها نردبانی تا رویاهای شبانه اش بسازد . آخرین پیام هم یک قلب همراهش بود. « از خستگی چشمام باز نمیشه. شب به خیر عزیز دلم .»
لبخندی زد وجرعه آخر چای مصادف شد با صدای قیژ قیژ در اتاقش که ناله وار بر روی پاشنه زنگ زده چرخید و باز شد. با دیدن مامان فروغ که سرش را از لای در به داخل هل داده بود به سمت او برگشت و پیش از آن که سوالی بپرسد، فروغ خانوم گفت:
« آیدا الآن زنگ زد و گفت آبجی فلور و ایرج خان رفتن شمال و پلیس راه به خاطر برف و کولاک جاده را رو بسته و مجبور شدن امشب خونه ی دوست ایرج خان بمونن . آیدا گفت بهت بگم البرز هم رفته ماموریت و امشب نمیاد و تنهایی خوابش نمی بره و شب بری اون طرف بخوابی.»
تمام خبرها دست اول نبود و می دانست البرز به زنجان رفته و شب هم بر نمی گردد . متعجب از این همه پیغام و پسغام آیدا ، ابروهایش را بالا داد!
« خب چرا آیدا به موبایلم زنگ نزد..!؟»
فروغ خانوم در را رها کرد و در چهار چوب آن ایستاد.
« والا چی بگم ؟ می گفت آنتن نمیده. چه جلافتا ! یه دیوار با ما فاصله داره خب دختر یه تک پا بیا این طرف و حرفت رو بزن. »
فروغ خانوم دستهایش را درهوا تاب داد.
« مادر و دختر عین هم هستن. پس و پنهون کاری و خود خواهی توی ذاتشونه . آبجی فلوربعد از ناهار رفته شمال یه کلام به من حرفی نزده. دریغ از یه تلفن ! لابد می ترسه خبر دار بشیم مجبور بشه چهار تا سر و سوغات با خودش بیاره . به آیدا میگم خب تو بیا این طرف ، میگه خاله من اگه توی تختخواب خودم نباشم خوابم نمیره. چه جلافتا...!»
گلی ریز خندید.
« ذات آدمها رو نمیشه عوض کرد. سخت نگیر قربونت برم . مسواک و بالشتم رو بردارم میرم. کلید خونه رو می برم. آفتاب که زد برمی گردم خونه با هم صبحانه بخوریم.»
گلی چادری بر روی سرش انداخت و سپس آن را بیخ گلویش محکم گرفت و هنگامی به خانه ی خاله فلور می رفت صدای امیر علی را می شنید که همچنان برای تماشای فوتبال التماس می کرد و این بار بابا محمود می گفت: «نه بچه جون وقت خوابه فرداباید بری مدرسه.»
***
استقبال آیدا برای آخر شب بی نظیر بود. گلی پر از حیرت به ماگ قهوه در دست آیدا نیم نگاهی کرد و معترض شد.
« آیدا من این قهوه رو بخورم خواب میشه جن و من بسم الله. یه چایی کم رنگ بهتره ها....»
آیدا مردمکهایش را به همراه گردنش به اطراف قر داد.
« منم دقیقا هدفم همین که نخوابی دخترخاله. قرار تا صبح بیداربمونیم و من برات از اولش تعریف کنم.»
محال بود بتواند از دست آیدا و وراجی هایش خلاص شود که حتی یک نقطه را هم جا نمی انداخت! لبهایش به علامت نارضایتی قدری کج کرد و باشه ای زیر لب گفت .
آید ا ماگ های قهوه رابر روی میز کنار تختش گذاشت . سپس سرخوش و پر از هیجان قری هم به کمرش داد و به سمت گلی که بر روی لبه ی تخت نشسته بود ، رفت و با یک حرکت ناگهانی کلیپس را از موهای گلی جدا کرد و موهای نرم و مخملی او دایره وار بر روی شانه هایش نشست .
آیدا با دیدن رگه های طلایی که لابه لای موهای ابریشمی گلی می درخشید حسادت تا بیخ گلویش آمدو با کف سر انگشت به سر گلی ضربه زد و گفت:
«بزمجه ، موهات چه خوشگل شده ! خاک بر سر بی لیاقتت . ببین خدا نعمت رو به کی داده ؟ من اگه موهای تو رو داشتم بببین چه دلی می بردم.»
نیش خنده ی زد. خب آیدا نمی دانست او هم دقیقا برای دلبری موهایش را هایلات کرده بود. برای خودنمایی تابی به موهایش داد و با چشمان باریک شده، پرسید:
« از تعریف نه چندان دلچسبت ممنون . خب حالا بگو اون گربه ی سیبیلو که قراره ازش دل ببری کیه؟»
آیدا لبهایش را برهم مالید سپس موبایلش را برداشت و چهار زانو کنار گلی نشست و درحالی که صفحه ی موبایلش را به او نشان می داد پر از هیجان گفت:
« این هم گربه ی سیبیلو و جذاب من .»
گلی با دیدن عکس نادر قلبش سقوط کرد. سقوطی در قد و قواره ی بادی جام پینگ. همان قدر ترسناک ، پر دلهره و مخوف.
***
تا روزی دیگر روزگارتون خوش
بهمن ماه با برف آغاز شد و گلی پر از رخوتی که لبریز از آرامش بود لیوان چای را از روی بخاری گازی کنج اتاقش برداشت جرعه ای از آن را نوشید، سپس لخ لخ کنان به کنار پنجره رفت و به تماشای برفی نشست که در دل تاریکی آرام وبی صدا بر سر حیاط کوچک خانه یشان می بارید.
از سالن کوچک پذیرایی خانه ، صداها را می شنید. صدای امیر علی را که به مامان فروغش التماس می کرد، اجازه دهد تا فوتبال رئال مادرید را تماشا کند و مامان فروغ مصرانه فقط می گفت :« نه! وقت خوابه بچه جون» بحثی که عاقبت با صدای قِرقِر تلفن خانه سبب شد تا غُرغُرهای امیر علی بی نتیجه بماند و در این میان گوش نواز ترین صدای دنیا صدای خِش خِش رادیو ی بابا محمودش بود که همیشه خدا بر روی موج پیام کوک بود و موسیقی ملایم و مخملی اش تمام محیط خانه را در آغـ*ـوش می گرفت.
گلی پر از حس آرامش جرعه جرعه چای را بی قند می نوشید و مرور خاطرات شیرین روزی که پشت سر گذاشته بودسبب می شد تا تلخی چای برایش بی اثر شود.
هرچند دیروز مخالف فرستان لوکیشن برای البرز بود اما امروز این کار برایش هیجان انگیز و پر از جذابیت شد.
این که البرز حواسش پی او باشد، هلهله ای شیرین زیر پوستش به جریان می انداخت. حس مالکیتی که برتری اش را به سحر ثابت می کرد و غروردخترانه ی او را اغنا...
لبریز از شیطنت ، اولین لوکیشن را ساعت یازده صبح فرستاد . لوکیشنی که مربوط به آرایشگاهی واقع در خیابان ولیعصر به نام گل بانو بود . البرز هم برایش یک قلب کوچک قرمز فرستاد. قلب کوچکی که به اعتقاد گلی، دنیا با تمام متعلقاتش در آن جای می گرفت!
بعد از آرایشگاه، لوکیشن خانه ی بنفشه را برایش ارسال کرد و پیوست آن نوشت:
« نگران برگشتنم نباش . بابا اینا هم دعوت هستن و بعد از شام با هم بر می گردیم.»
پیام را ارسال کرد و مثل شاگرد های دبستانی که مشق هایش را به موقع انجام می دهند و منتظر تشویق معلمشان هستند تا قلب یا ستاره ای زرین پای آن بچسباند ، چشم به راه یک قلب دیگر ماند. البرز این بار دو قلب کوچک فرستاد و کوتاه نوشت :« خوش بگذره..» گلی پر از هیجان به قلب های کوچک داخل موبایلش نگاه کرد که می توانست با آنها نردبانی تا رویاهای شبانه اش بسازد . آخرین پیام هم یک قلب همراهش بود. « از خستگی چشمام باز نمیشه. شب به خیر عزیز دلم .»
لبخندی زد وجرعه آخر چای مصادف شد با صدای قیژ قیژ در اتاقش که ناله وار بر روی پاشنه زنگ زده چرخید و باز شد. با دیدن مامان فروغ که سرش را از لای در به داخل هل داده بود به سمت او برگشت و پیش از آن که سوالی بپرسد، فروغ خانوم گفت:
« آیدا الآن زنگ زد و گفت آبجی فلور و ایرج خان رفتن شمال و پلیس راه به خاطر برف و کولاک جاده را رو بسته و مجبور شدن امشب خونه ی دوست ایرج خان بمونن . آیدا گفت بهت بگم البرز هم رفته ماموریت و امشب نمیاد و تنهایی خوابش نمی بره و شب بری اون طرف بخوابی.»
تمام خبرها دست اول نبود و می دانست البرز به زنجان رفته و شب هم بر نمی گردد . متعجب از این همه پیغام و پسغام آیدا ، ابروهایش را بالا داد!
« خب چرا آیدا به موبایلم زنگ نزد..!؟»
فروغ خانوم در را رها کرد و در چهار چوب آن ایستاد.
« والا چی بگم ؟ می گفت آنتن نمیده. چه جلافتا ! یه دیوار با ما فاصله داره خب دختر یه تک پا بیا این طرف و حرفت رو بزن. »
فروغ خانوم دستهایش را درهوا تاب داد.
« مادر و دختر عین هم هستن. پس و پنهون کاری و خود خواهی توی ذاتشونه . آبجی فلوربعد از ناهار رفته شمال یه کلام به من حرفی نزده. دریغ از یه تلفن ! لابد می ترسه خبر دار بشیم مجبور بشه چهار تا سر و سوغات با خودش بیاره . به آیدا میگم خب تو بیا این طرف ، میگه خاله من اگه توی تختخواب خودم نباشم خوابم نمیره. چه جلافتا...!»
گلی ریز خندید.
« ذات آدمها رو نمیشه عوض کرد. سخت نگیر قربونت برم . مسواک و بالشتم رو بردارم میرم. کلید خونه رو می برم. آفتاب که زد برمی گردم خونه با هم صبحانه بخوریم.»
گلی چادری بر روی سرش انداخت و سپس آن را بیخ گلویش محکم گرفت و هنگامی به خانه ی خاله فلور می رفت صدای امیر علی را می شنید که همچنان برای تماشای فوتبال التماس می کرد و این بار بابا محمود می گفت: «نه بچه جون وقت خوابه فرداباید بری مدرسه.»
***
استقبال آیدا برای آخر شب بی نظیر بود. گلی پر از حیرت به ماگ قهوه در دست آیدا نیم نگاهی کرد و معترض شد.
« آیدا من این قهوه رو بخورم خواب میشه جن و من بسم الله. یه چایی کم رنگ بهتره ها....»
آیدا مردمکهایش را به همراه گردنش به اطراف قر داد.
« منم دقیقا هدفم همین که نخوابی دخترخاله. قرار تا صبح بیداربمونیم و من برات از اولش تعریف کنم.»
محال بود بتواند از دست آیدا و وراجی هایش خلاص شود که حتی یک نقطه را هم جا نمی انداخت! لبهایش به علامت نارضایتی قدری کج کرد و باشه ای زیر لب گفت .
آید ا ماگ های قهوه رابر روی میز کنار تختش گذاشت . سپس سرخوش و پر از هیجان قری هم به کمرش داد و به سمت گلی که بر روی لبه ی تخت نشسته بود ، رفت و با یک حرکت ناگهانی کلیپس را از موهای گلی جدا کرد و موهای نرم و مخملی او دایره وار بر روی شانه هایش نشست .
آیدا با دیدن رگه های طلایی که لابه لای موهای ابریشمی گلی می درخشید حسادت تا بیخ گلویش آمدو با کف سر انگشت به سر گلی ضربه زد و گفت:
«بزمجه ، موهات چه خوشگل شده ! خاک بر سر بی لیاقتت . ببین خدا نعمت رو به کی داده ؟ من اگه موهای تو رو داشتم بببین چه دلی می بردم.»
نیش خنده ی زد. خب آیدا نمی دانست او هم دقیقا برای دلبری موهایش را هایلات کرده بود. برای خودنمایی تابی به موهایش داد و با چشمان باریک شده، پرسید:
« از تعریف نه چندان دلچسبت ممنون . خب حالا بگو اون گربه ی سیبیلو که قراره ازش دل ببری کیه؟»
آیدا لبهایش را برهم مالید سپس موبایلش را برداشت و چهار زانو کنار گلی نشست و درحالی که صفحه ی موبایلش را به او نشان می داد پر از هیجان گفت:
« این هم گربه ی سیبیلو و جذاب من .»
گلی با دیدن عکس نادر قلبش سقوط کرد. سقوطی در قد و قواره ی بادی جام پینگ. همان قدر ترسناک ، پر دلهره و مخوف.
***
تا روزی دیگر روزگارتون خوش
آخرین ویرایش: