- عضویت
- 2017/03/01
- ارسالی ها
- 531
- امتیاز واکنش
- 22,371
- امتیاز
- 671
سوم شخص
پایش را روی گاز فشرد. سرعتش بالا بود. بیتاب بود برای دیدن آتنایش. راه چهار ساعته را در دو ساعتونیم طی کرد، روبهروی خانه آنها روی ترمز زد. همزمان با خروجش از ماشین، آتنا همراه پسری از خانه بیرون آمد.
سست شد. یعنی آنقدر بیغیرت شده که کسی که مال او بود همراه مرد دیگری قدم بزند؟
بدون تردید به سمتشان رفت. آتنا که در ماشین محمد را باز کرده بود تا بشیند با دیدن اهورا خشکش زد. انتظار دیدنش را نداشت. قدمی به سمتش برداشت. چقدر در نظرش جذاب بود این پسر، با اینحال آمدنش به اینجا کمی مشکوک بود. با نگرانی قدمهایش را سریع کرد تا به او رسید و پرسید:
- اهورا؟ اتفاقی افتاده؟
پسر سری تکان داد؛ کنترلی روی لرزش صدایش نداشت:
- اتفاق بالاتر از اینکه دلتنگتم؟
چشمهای آتنا گرد شد. امیدوار بود درست شنیده باشد چون صدای ضربان قلبش بلندتر از هر صدایی بود. صدای محمد از پشتش آمد:
- مشکلی پیش اومده؟
اهورا که حسابی از این مرد ناشناس متنفر بود با خشم نگاهش کرد و از بین دندانهای بههم چسبیدهاش غرید:
- آره؛ یه آدم مزاحم داره زنم رو ازم میگیره.
نفس دختر رفت. اینبار دیگر نمیتوانست اشتباه شنیده باشد. محمد متعجب به آتنا نگاه کرد و پرسید:
- چی میگه این آتنا؟
اهورا چشمغرهای نثارش کرد و روبهروی دختر ایستاد و با خودخواهی گفت:
- میدونم اشتباه کردم؛ میدونم حرفهای بدی زدم؛ ولی تو حق نداری ازم متنفر باشی، میشکنم دستی رو که به تو بخوره. چه بخوای چه نخوای مال منی حتی به زور.
چشمهای دختر از این گردتر نمیشد. چه خودخواهی شیرینی داشت مردش. لـ*ـبهایش کش آمد و پرسید:
- یعنی میخوای مجبورم کنی؟
اهورا که شیطنت چشمهایش را خوانده بود صورتش را به او نزدیکتر کرد و لـ*ـب زد:
- شک نکن.
لبخند زیبایی صورت دختر را زینت بخشید؛ چرخید تا چیزی به محمد بگوید؛ اما با جای خالیاش روبهرو شد. رفته بود.
- انگار...
صدای اهورا از پشت سرش آمد:
- اون پسره کی بود؟
نگاهش را دوباره سمتش سوق داد:
- کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم.
اخمهای پسر شدیداً درهم رفت که آتنا فوری ادامه داد:
- ولی اونم از خداش بود از شر من راحت بشه.
- اگه غیر از این بود که میکشتمش.
دختر برای اینکه جو را عوض کند با لبخند پرسید:
- کی میای خواستگاریم؟
- فدای این چشمهای شیطونت بشم من؛ همین الان.
و خواست به سمت خانه آنها برود که آتنا با ترس بازویش را گرفت و گفت:
- همینطوری که نمیشه دیوونه؛ باید رسمی بیای خواستگاری.
اهورا دستی به گردنش کشید:
- خیلی خب؛ من برمیگردم تهران؛ فردا شب خونهتونیم.
آتنا خندید و گفت:
- تو که از منم بیشتر عجله داری.
اهورا شیطان نگاهش کرد:
- مگه تو عجله داری؟
- نخیرم؛ چرا باید عجله داشته باشم؟
پسر در گلو خندید و گفت:
- عزیزم من میرم تا کارها رو برای فردا آماده کنم.
آتنا مردد نگاهش کرد. برای پرسیدن سوالی بیتاب بود. در آخر عزمش را جزم کرد و پرسید:
- اهورا؟
- جونم؟
- تو این مدت که روژان رو ندیدی؟
اهورا با لـ*ـذت صورتش را نـو*ازش کرد و لـ*ـب زد:
- من به جز تو هیچکس رو نمیبینم.
لبخند دختر عمیقتر شد که ادامه داد:
- فایده نداره؛ نمیتونم همینطوری از پیشت برم؛ افتخار همراهی شام رو به بنده میدی خانمم؟
آتنا دستش را گرفت و گفت:
- بله آقای محترم.
و هر دو به سمت ماشین حرکت کردند.
***
رایان وارد کلانتری شد. به سمت اتاقی که این روزها پاتوقش شده بود قدم تند کرد. رضا با دیدنش بلند شد و گفت:
- تو که باز اومدی اینجا؟!
رایان با چشمهای سرخ و تهریشی که نشان از حال بدش میداد جلو رفت و پرسید:
- پیدا نشد؟ هیچ ردی ازش نیست؟
- رایان هزار بار گفتم اگه خبری ازش بشه بهت میگم.
فریاد زد:
- پس کی؟ دو هفتهست سلمای من نیست، من طاقت مرگ یکی دیگه از عزیزام رو ندارم؛ رضا پیداش کن یا حداقل بدار به آدرسی که توی اون نامه بود برم.
سر تکان داد و گفت:
- چند نفر رو فرستادم اونجا؛ هیچچیزی اونجا وجود نداشت، در ثانی رفتن تو خطرناکه؛ اگه اون گروگانگیرها تو رو بخوان پس...
در میان حرفش پرید:
- آره من رو میخوان و من قول دادم از سلما مراقبت کنم؛ به قلبم قول دادم؛ قلبی که دوباره فرصت عاشقی بهم داد. مهم نیست چی بشه؛ من بهخاطر محافظت از اون جونمم میدم.
از اتاق و سپس از کلانتری خارج شد. تمام مسیر را با حال خراب رانندگی کرد تا به خانه رسید. دلتنگی او را به جنون رسانده بود. تنها آرزویش دیدن یکبار دیگر سلما بود. در خانه را که باز کرد پاکتی روی زمین افتاد. خم شد؛ پاکت را برداشت و بازش کرد. نوشته بود:
«دو روز دیگه به این آدرس بیا؛ اینبار پلیس بفرستی خانم کوچولوت رو میکشم.»
قلبش به تپش افتاد. کاغذ را در دست فشرد. اینبار دیگر نمیخواست به رفیق قدیمیاش رضا اعتماد کند. اینبار باید خودش سلما را پیدا میکرد.
***
طهورا
باران نمنم میبارید. صدای پیامک موبایلم باعث شد از پنجره فاصله بگیرم. به سمتش رفتم و برداشتمش. با دیدن نام آبتین روی صفحه، تمام سختیهایی که بهخاطرش کشیدم جلوی چشمهایم آمد. مردد بازش کردم؛ نوشته بود: «میدونم ازم متنفری؛ ولی فقط یه لحظه بیا سر خیابون».
یکبار دیگر پیامش را خواندم و متعجب نوشتم: «تهرانی؟!»
جوابش سریع آمد: «آره.»
میخواستم بروم؛ دلخور نبودم. حالا که دیگر فهمیده بودم عشق اول و آخر من امیرحسین است، هیچ حسی نسبت به او نداشتم. نه نفرت...نه عشق.
او حتی دیگر پدر فرزندم هم نبود، فقط میرفتم تا هر چه زودتر طلاق بگیریم. از اتاق بیرون رفتم. کش چادرم را روی سرم درست کردم، نمیخواستم برآمدگی کوچک شکمم دیده شود.
وارد حیاط شدم. همزمان امیر از پلهها پایین آمد. سرم را پایین انداختم که گفت:
- سلام.
جواب زیر لبی گفتم و به سمت در رفتم که صدایم کرد:
- طهورا؟
ایستادم؛ ادامه داد:
- چرا باهام اینکار رو میکنی؟
نمنم باران هر دوی ما را خیس میکرد. به سمتش چرخیدم و گفتم:
- منکاری نمیکنم.
- کجا داری میری؟
صادقانه جواب دادم:
- میخوام آبتین رو ببینم.
«دلم از ته دل دلهره داره...
میترسم بره عاشق شه دوباره...
من رو تنها زیر بارون جا بذاره...»
از نردهها گرفت؛ انگار ضعف کرده بود.
با صدای لرزانی پرسید:
- چـ...چرا؟
- چون اون هنوز شوهرمه.
چشمهایش را با درد بست.
«یکبار دردِ جدایی رو کشیده...
شکسته ته این قصه رسیده...
ولی باز عشق از سر اون نپریده...»
با نگرانی پرسیدم:
- امیرحسین خوبی؟
- چرا ازم متنفری؟
- چرا این فکر رو میکنی؟
با بغض نالید:
- تو بازم اون رو به من ترجیح دادی.
«امشب دوباره باز بارون میبارید...
چشمام؛ چشمهای خیس عشقم رو دید...
قلبم دوباره بیبهونه لرزید...
دیگه هیچکی حال این دل رو نفهمید...»
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
- امیر من و تو به درد هم نمیخوریم.
- این نظر توئه، نه منی که سالهاست دوستت دارم.
- اما من دیگه اون دختری که تو دوست داشتی نیستم.
«بعد از یه عمری دیدمش دوباره...
هرکی بهجای من چه راهی داره؟
میشه مگه بگم دوستش ندارم؟
چی بگم دیگه به قلب پاره پاره؟»
به سمت در رفتم که گفت:
- تو هنوزم برای من همون طهورایی؛ حتی با یه بچه.
لـ*ـبم را زیر دندان کشیدم خواستم بروم که باز صدایش مانعم شد:
- ممکنه بخوای باهاش برگردی؟
لب زدم:
- هیچچیز غیرممکن نیست.
و از خانه بیرون رفتم. قدمهایم سست نبود؛ حتی وقتی دیدمش که به ماشین تکیه داده ضربان قلبم بالا نرفت؛ اما او شبیه آبتینی نبود که من آخرینبار دیدم. تهریش، موهای نامرتب و ظاهری آشفته داشت. با دیدنم به سمتم آمد و لب زد:
- اومدی؟
- خواستی بیام.
- فکر نمیکردم بیای.
پوزخندی پر تمسخر زدم و گفتم:
- آها! پس الان تمام ذهنیت خوبت از من پرید و حس میکنی منم مثل بقیهی دخترام!؟
سرش را به چپ و راست تکان داد:
- نه نه، من اشتباه کردم.
نگاهش کردم که ادامه داد:
- گفتم که میرم تا حس واقعیم رو بفهمم؛ حتی یه شب هم نتونستم بدون تو با آرامش بخوابم؛ نمیتونم بدون تو زندگی کنم و این چیزی بود که جدایی بهم فهموند.
- متاسفم ولی من هم تو این مدت حس واقعیم رو فهمیدم.
گیج پرسید:
- منظورت چیه؟
سرد در چشمهایش زل زدم و قاطعانه گفتم:
- من طلاق میخوام.
پایش را روی گاز فشرد. سرعتش بالا بود. بیتاب بود برای دیدن آتنایش. راه چهار ساعته را در دو ساعتونیم طی کرد، روبهروی خانه آنها روی ترمز زد. همزمان با خروجش از ماشین، آتنا همراه پسری از خانه بیرون آمد.
سست شد. یعنی آنقدر بیغیرت شده که کسی که مال او بود همراه مرد دیگری قدم بزند؟
بدون تردید به سمتشان رفت. آتنا که در ماشین محمد را باز کرده بود تا بشیند با دیدن اهورا خشکش زد. انتظار دیدنش را نداشت. قدمی به سمتش برداشت. چقدر در نظرش جذاب بود این پسر، با اینحال آمدنش به اینجا کمی مشکوک بود. با نگرانی قدمهایش را سریع کرد تا به او رسید و پرسید:
- اهورا؟ اتفاقی افتاده؟
پسر سری تکان داد؛ کنترلی روی لرزش صدایش نداشت:
- اتفاق بالاتر از اینکه دلتنگتم؟
چشمهای آتنا گرد شد. امیدوار بود درست شنیده باشد چون صدای ضربان قلبش بلندتر از هر صدایی بود. صدای محمد از پشتش آمد:
- مشکلی پیش اومده؟
اهورا که حسابی از این مرد ناشناس متنفر بود با خشم نگاهش کرد و از بین دندانهای بههم چسبیدهاش غرید:
- آره؛ یه آدم مزاحم داره زنم رو ازم میگیره.
نفس دختر رفت. اینبار دیگر نمیتوانست اشتباه شنیده باشد. محمد متعجب به آتنا نگاه کرد و پرسید:
- چی میگه این آتنا؟
اهورا چشمغرهای نثارش کرد و روبهروی دختر ایستاد و با خودخواهی گفت:
- میدونم اشتباه کردم؛ میدونم حرفهای بدی زدم؛ ولی تو حق نداری ازم متنفر باشی، میشکنم دستی رو که به تو بخوره. چه بخوای چه نخوای مال منی حتی به زور.
چشمهای دختر از این گردتر نمیشد. چه خودخواهی شیرینی داشت مردش. لـ*ـبهایش کش آمد و پرسید:
- یعنی میخوای مجبورم کنی؟
اهورا که شیطنت چشمهایش را خوانده بود صورتش را به او نزدیکتر کرد و لـ*ـب زد:
- شک نکن.
لبخند زیبایی صورت دختر را زینت بخشید؛ چرخید تا چیزی به محمد بگوید؛ اما با جای خالیاش روبهرو شد. رفته بود.
- انگار...
صدای اهورا از پشت سرش آمد:
- اون پسره کی بود؟
نگاهش را دوباره سمتش سوق داد:
- کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم.
اخمهای پسر شدیداً درهم رفت که آتنا فوری ادامه داد:
- ولی اونم از خداش بود از شر من راحت بشه.
- اگه غیر از این بود که میکشتمش.
دختر برای اینکه جو را عوض کند با لبخند پرسید:
- کی میای خواستگاریم؟
- فدای این چشمهای شیطونت بشم من؛ همین الان.
و خواست به سمت خانه آنها برود که آتنا با ترس بازویش را گرفت و گفت:
- همینطوری که نمیشه دیوونه؛ باید رسمی بیای خواستگاری.
اهورا دستی به گردنش کشید:
- خیلی خب؛ من برمیگردم تهران؛ فردا شب خونهتونیم.
آتنا خندید و گفت:
- تو که از منم بیشتر عجله داری.
اهورا شیطان نگاهش کرد:
- مگه تو عجله داری؟
- نخیرم؛ چرا باید عجله داشته باشم؟
پسر در گلو خندید و گفت:
- عزیزم من میرم تا کارها رو برای فردا آماده کنم.
آتنا مردد نگاهش کرد. برای پرسیدن سوالی بیتاب بود. در آخر عزمش را جزم کرد و پرسید:
- اهورا؟
- جونم؟
- تو این مدت که روژان رو ندیدی؟
اهورا با لـ*ـذت صورتش را نـو*ازش کرد و لـ*ـب زد:
- من به جز تو هیچکس رو نمیبینم.
لبخند دختر عمیقتر شد که ادامه داد:
- فایده نداره؛ نمیتونم همینطوری از پیشت برم؛ افتخار همراهی شام رو به بنده میدی خانمم؟
آتنا دستش را گرفت و گفت:
- بله آقای محترم.
و هر دو به سمت ماشین حرکت کردند.
***
رایان وارد کلانتری شد. به سمت اتاقی که این روزها پاتوقش شده بود قدم تند کرد. رضا با دیدنش بلند شد و گفت:
- تو که باز اومدی اینجا؟!
رایان با چشمهای سرخ و تهریشی که نشان از حال بدش میداد جلو رفت و پرسید:
- پیدا نشد؟ هیچ ردی ازش نیست؟
- رایان هزار بار گفتم اگه خبری ازش بشه بهت میگم.
فریاد زد:
- پس کی؟ دو هفتهست سلمای من نیست، من طاقت مرگ یکی دیگه از عزیزام رو ندارم؛ رضا پیداش کن یا حداقل بدار به آدرسی که توی اون نامه بود برم.
سر تکان داد و گفت:
- چند نفر رو فرستادم اونجا؛ هیچچیزی اونجا وجود نداشت، در ثانی رفتن تو خطرناکه؛ اگه اون گروگانگیرها تو رو بخوان پس...
در میان حرفش پرید:
- آره من رو میخوان و من قول دادم از سلما مراقبت کنم؛ به قلبم قول دادم؛ قلبی که دوباره فرصت عاشقی بهم داد. مهم نیست چی بشه؛ من بهخاطر محافظت از اون جونمم میدم.
از اتاق و سپس از کلانتری خارج شد. تمام مسیر را با حال خراب رانندگی کرد تا به خانه رسید. دلتنگی او را به جنون رسانده بود. تنها آرزویش دیدن یکبار دیگر سلما بود. در خانه را که باز کرد پاکتی روی زمین افتاد. خم شد؛ پاکت را برداشت و بازش کرد. نوشته بود:
«دو روز دیگه به این آدرس بیا؛ اینبار پلیس بفرستی خانم کوچولوت رو میکشم.»
قلبش به تپش افتاد. کاغذ را در دست فشرد. اینبار دیگر نمیخواست به رفیق قدیمیاش رضا اعتماد کند. اینبار باید خودش سلما را پیدا میکرد.
***
طهورا
باران نمنم میبارید. صدای پیامک موبایلم باعث شد از پنجره فاصله بگیرم. به سمتش رفتم و برداشتمش. با دیدن نام آبتین روی صفحه، تمام سختیهایی که بهخاطرش کشیدم جلوی چشمهایم آمد. مردد بازش کردم؛ نوشته بود: «میدونم ازم متنفری؛ ولی فقط یه لحظه بیا سر خیابون».
یکبار دیگر پیامش را خواندم و متعجب نوشتم: «تهرانی؟!»
جوابش سریع آمد: «آره.»
میخواستم بروم؛ دلخور نبودم. حالا که دیگر فهمیده بودم عشق اول و آخر من امیرحسین است، هیچ حسی نسبت به او نداشتم. نه نفرت...نه عشق.
او حتی دیگر پدر فرزندم هم نبود، فقط میرفتم تا هر چه زودتر طلاق بگیریم. از اتاق بیرون رفتم. کش چادرم را روی سرم درست کردم، نمیخواستم برآمدگی کوچک شکمم دیده شود.
وارد حیاط شدم. همزمان امیر از پلهها پایین آمد. سرم را پایین انداختم که گفت:
- سلام.
جواب زیر لبی گفتم و به سمت در رفتم که صدایم کرد:
- طهورا؟
ایستادم؛ ادامه داد:
- چرا باهام اینکار رو میکنی؟
نمنم باران هر دوی ما را خیس میکرد. به سمتش چرخیدم و گفتم:
- منکاری نمیکنم.
- کجا داری میری؟
صادقانه جواب دادم:
- میخوام آبتین رو ببینم.
«دلم از ته دل دلهره داره...
میترسم بره عاشق شه دوباره...
من رو تنها زیر بارون جا بذاره...»
از نردهها گرفت؛ انگار ضعف کرده بود.
با صدای لرزانی پرسید:
- چـ...چرا؟
- چون اون هنوز شوهرمه.
چشمهایش را با درد بست.
«یکبار دردِ جدایی رو کشیده...
شکسته ته این قصه رسیده...
ولی باز عشق از سر اون نپریده...»
با نگرانی پرسیدم:
- امیرحسین خوبی؟
- چرا ازم متنفری؟
- چرا این فکر رو میکنی؟
با بغض نالید:
- تو بازم اون رو به من ترجیح دادی.
«امشب دوباره باز بارون میبارید...
چشمام؛ چشمهای خیس عشقم رو دید...
قلبم دوباره بیبهونه لرزید...
دیگه هیچکی حال این دل رو نفهمید...»
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
- امیر من و تو به درد هم نمیخوریم.
- این نظر توئه، نه منی که سالهاست دوستت دارم.
- اما من دیگه اون دختری که تو دوست داشتی نیستم.
«بعد از یه عمری دیدمش دوباره...
هرکی بهجای من چه راهی داره؟
میشه مگه بگم دوستش ندارم؟
چی بگم دیگه به قلب پاره پاره؟»
به سمت در رفتم که گفت:
- تو هنوزم برای من همون طهورایی؛ حتی با یه بچه.
لـ*ـبم را زیر دندان کشیدم خواستم بروم که باز صدایش مانعم شد:
- ممکنه بخوای باهاش برگردی؟
لب زدم:
- هیچچیز غیرممکن نیست.
و از خانه بیرون رفتم. قدمهایم سست نبود؛ حتی وقتی دیدمش که به ماشین تکیه داده ضربان قلبم بالا نرفت؛ اما او شبیه آبتینی نبود که من آخرینبار دیدم. تهریش، موهای نامرتب و ظاهری آشفته داشت. با دیدنم به سمتم آمد و لب زد:
- اومدی؟
- خواستی بیام.
- فکر نمیکردم بیای.
پوزخندی پر تمسخر زدم و گفتم:
- آها! پس الان تمام ذهنیت خوبت از من پرید و حس میکنی منم مثل بقیهی دخترام!؟
سرش را به چپ و راست تکان داد:
- نه نه، من اشتباه کردم.
نگاهش کردم که ادامه داد:
- گفتم که میرم تا حس واقعیم رو بفهمم؛ حتی یه شب هم نتونستم بدون تو با آرامش بخوابم؛ نمیتونم بدون تو زندگی کنم و این چیزی بود که جدایی بهم فهموند.
- متاسفم ولی من هم تو این مدت حس واقعیم رو فهمیدم.
گیج پرسید:
- منظورت چیه؟
سرد در چشمهایش زل زدم و قاطعانه گفتم:
- من طلاق میخوام.
آخرین ویرایش توسط مدیر: