کامل شده رمان دنیای بعد از تو | مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahsaye

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/01
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
22,371
امتیاز
671
سوم شخص
پایش را روی گاز فشرد. سرعتش بالا بود. بی‌تاب بود برای دیدن آتنایش. راه چهار ساعته را در دو ساعت‌‌ونیم طی‌ کرد، روبه‌روی خانه آن‌ها روی ترمز زد. هم‌زمان با خروجش از ماشین، آتنا همراه پسری از خانه بیرون آمد.
سست شد. یعنی آن‌قدر بی‌غیرت شده که کسی که مال او بود همراه مرد دیگری قدم بزند؟
بدون تردید به سمتشان رفت. آتنا که در ماشین محمد را باز کرده بود تا بشیند با دیدن اهورا خشکش زد. انتظار دیدنش را نداشت. قدمی به سمتش برداشت. چقدر در نظرش جذاب بود این پسر، با این‌حال آمدنش به این‌جا کمی مشکوک بود. با نگرانی قدم‌هایش را سریع کرد تا به او رسید و پرسید:
- اهورا؟ اتفاقی افتاده؟
پسر سری تکان داد؛ کنترلی روی لرزش صدایش نداشت:
- اتفاق بالاتر از اینکه دلتنگتم؟
چشم‌های آتنا گرد شد. امیدوار بود درست شنیده باشد چون صدای ضربان قلبش بلندتر از هر صدایی بود. صدای محمد از پشتش آمد:
- مشکلی پیش اومده؟
اهورا که حسابی از این مرد ناشناس متنفر بود با خشم نگاهش کرد و از بین دندان‌های به‌هم چسبیده‌اش غرید:
- آره؛ یه آدم مزاحم داره زنم رو ازم میگیره.
نفس دختر رفت. این‌بار دیگر نمی‌توانست اشتباه شنیده باشد. محمد متعجب به آتنا نگاه کرد و پرسید:
- چی میگه این آتنا؟
اهورا چشم‌غره‌ای نثارش کرد و روبه‌روی دختر ایستاد و با خودخواهی گفت:
- می‌دونم اشتباه کردم؛ می‌دونم حرف‌های بدی زدم؛ ولی تو حق نداری ازم متنفر باشی، می‌شکنم دستی رو که به تو بخوره. چه بخوای چه نخوای مال منی حتی به زور.
چشم‌های دختر از این گردتر نمی‌شد. چه خودخواهی شیرینی داشت مردش. لـ*ـب‌هایش کش آمد و پرسید:
- یعنی می‌خوای مجبورم کنی؟
اهورا که شیطنت چشم‌هایش را خوانده بود صورتش را به او نزدیک‌تر کرد و لـ*ـب زد:
- شک نکن.
لبخند زیبایی صورت دختر را زینت بخشید؛ چرخید‌ تا چیزی به محمد بگوید؛ اما با جای خالی‌اش روبه‌رو شد. رفته بود.
- انگار...
صدای اهورا از پشت سرش آمد:
- اون پسره کی بود؟
نگاهش را دوباره سمتش سوق داد:
- کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم.
اخم‌های پسر شدیداً درهم رفت که آتنا فوری ادامه داد:
- ولی اونم از خداش بود از شر من راحت بشه.
- اگه غیر از این بود که می‌کشتمش.
دختر برای این‌که جو را عوض کند با لبخند پرسید:
- کی میای خواستگاریم؟
- فدای این چشم‌های شیطونت بشم من؛ همین الان.
و خواست به سمت خانه آن‌ها برود که آتنا با ترس بازویش را گرفت و گفت:
- همین‌طوری که نمیشه دیوونه؛ باید رسمی بیای خواستگاری.
اهورا دستی به گردنش کشید:
- خیلی خب؛ من برمی‌گردم تهران؛ فردا‌ شب خونه‌تونیم.
آتنا خندید و گفت:
- تو که از منم بیشتر عجله داری.
اهورا شیطان نگاهش کرد:
- مگه تو عجله داری؟
- نخیرم؛ چرا باید عجله داشته باشم؟
پسر در گلو خندید و گفت:
- عزیزم من میرم تا کارها رو برای فردا آماده کنم.
آتنا مردد نگاهش کرد. برای پرسیدن سوالی بی‌تاب بود. در آخر عزمش را جزم کرد و پرسید:
- اهورا؟
- جونم؟
- تو این مدت که روژان رو ندیدی؟
اهورا با لـ*ـذت صورتش را نـو*ازش کرد و لـ*ـب زد:
- من به جز تو هیچ‌کس رو نمی‌بینم.
لبخند دختر عمیق‌تر شد که ادامه داد:
- فایده نداره؛ نمی‌تونم همین‌طوری از پیشت برم؛ افتخار همراهی شام رو به بنده میدی خانمم؟
آتنا دستش را گرفت و گفت:
- بله آقای محترم.
و هر دو به سمت ماشین حرکت کردند.
***
رایان وارد کلانتری شد. به سمت اتاقی که این روزها پاتوقش شده بود قدم تند کرد. رضا با دیدنش بلند شد و گفت:
- تو که باز اومدی این‌جا؟!
رایان با چشم‌های سرخ و ته‌ریشی که نشان از حال بدش می‌داد جلو رفت و پرسید:
- پیدا نشد؟ هیچ ‌ردی ازش نیست؟
- رایان هزار بار گفتم اگه خبری ازش بشه بهت میگم.
فریاد زد:
- پس کی؟ دو هفته‌ست سلمای من نیست، من طاقت مرگ یکی دیگه از عزیزام رو ندارم؛ رضا پیداش کن یا حداقل بدار به آدرسی که توی اون نامه بود برم.
سر تکان داد و گفت:
- چند نفر رو فرستادم اون‌جا؛ هیچ‌چیزی اون‌جا وجود نداشت، در ثانی رفتن تو خطرناکه؛ اگه اون گروگان‌‌گیرها تو رو بخوان پس...
در میان حرفش پرید:
- آره من رو می‌خوان و من قول دادم از سلما مراقبت کنم؛ به قلبم قول دادم؛ قلبی که دوباره فرصت عاشقی بهم داد. مهم‌ نیست چی بشه؛ من به‌خاطر محافظت از اون جونمم میدم.
از اتاق و سپس از کلانتری خارج شد. تمام مسیر را با حال خراب رانندگی کرد تا به خانه رسید. دلتنگی او را به جنون رسانده بود. تنها آرزویش دیدن یک‌بار دیگر سلما بود. در خانه را که باز کرد پاکتی روی زمین‌ افتاد. خم شد؛ پاکت را برداشت و بازش کرد. نوشته بود:
«دو روز دیگه به این آدرس بیا؛ این‌بار پلیس بفرستی خانم کوچولوت رو می‌کشم.»
قلبش به تپش افتاد. کاغذ را در دست فشرد. اینبار دیگر نمی‌خواست به رفیق قدیمی‌اش رضا اعتماد کند. این‌بار باید خودش سلما را پیدا می‌کرد.
***

طهورا
باران نم‌نم می‌بارید. صدای پیامک موبایلم باعث شد از پنجره فاصله بگیرم. به سمتش رفتم و برداشتمش. با دیدن نام آبتین روی صفحه، تمام سختی‌هایی که به‌خاطرش کشیدم جلوی چشم‌هایم آمد. مردد بازش کردم؛ نوشته بود: «می‌دونم ازم ‌متنفری؛ ولی فقط یه لحظه بیا سر خیابون».
یک‌بار دیگر پیامش را خواندم و متعجب نوشتم: «تهرانی؟!»
جوابش سریع آمد: «آره.»
می‌خواستم بروم؛ دلخور نبودم. حالا که دیگر فهمیده بودم عشق اول و آخر من امیرحسین است، هیچ حسی نسبت به او نداشتم. نه نفرت...نه عشق.
او حتی دیگر پدر فرزندم هم نبود، فقط می‌رفتم تا هر چه زودتر طلاق بگیریم. از اتاق بیرون رفتم. کش چادرم را روی سرم درست کردم، نمی‌خواستم برآمدگی کوچک شکمم دیده شود.
وارد حیاط شدم. هم‌زمان امیر از پله‌ها پایین آمد. سرم را پایین انداختم که گفت:
- سلام.
جواب زیر لبی گفتم و به‌ سمت در رفتم که صدایم‌ کرد:
- طهورا؟
ایستادم؛ ادامه داد:
- چرا باهام این‌کار رو می‌کنی؟
نم‌نم باران هر دوی ما را خیس می‌کرد. به سمتش چرخیدم و گفتم:
- من‌کاری نمی‌کنم.
- کجا داری میری؟
صادقانه جواب دادم:
- می‌خوام آبتین رو ببینم.
«دلم از ته دل دلهره داره...
میترسم بره عاشق‌ شه دوباره...
من رو تنها زیر بارون جا بذاره...»
از نرده‌ها گرفت؛ انگار ضعف کرده بود.
با صدای لرزانی پرسید:
- چـ...چرا؟
- چون اون هنوز شوهرمه.
چشم‌هایش را با درد بست.
«یکبار دردِ جدایی رو کشیده...
شکسته ته این قصه رسیده...
ولی باز عشق از سر اون نپریده...»

با نگرانی پرسیدم:
- امیرحسین خوبی؟
- چرا ازم متنفری؟
- چرا این فکر رو می‌کنی؟
با بغض نالید:
- تو بازم اون رو به من ترجیح دادی.
«امشب دوباره باز بارون می‌بارید...
چشمام؛ چشم‌های خیس عشقم رو دید...
قلبم دوباره بی‌بهونه لرزید...
دیگه هیچکی حال این دل رو نفهمید...»

با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
- امیر من و تو به درد هم نمی‌خوریم.
- این نظر توئه، نه منی که سال‌هاست دوستت دارم.
- اما من دیگه اون دختری که تو دوست داشتی نیستم.
«بعد از یه عمری دیدمش دوباره...
هرکی به‌جای من چه راهی داره؟
میشه مگه بگم‌ دوستش ندارم؟
چی بگم دیگه به قلب پاره پاره؟»
به سمت در رفتم که گفت:
- تو هنوزم برای من همون‌ طهورایی؛ حتی با یه بچه.
لـ*ـبم را زیر دندان کشیدم‌ خواستم بروم که باز صدایش مانعم شد:
- ممکنه بخوای باهاش برگردی؟
لب زدم:
- هیچ‌چیز غیرممکن نیست.
و از خانه بیرون رفتم. قدم‌هایم سست نبود؛ حتی وقتی دیدمش که به ماشین تکیه داده ضربان قلبم‌ بالا نرفت؛ اما او شبیه آبتینی نبود که من آخرین‌بار دیدم. ته‌ریش، موهای نامرتب و ظاهری آشفته داشت. با دیدنم به سمتم آمد و لب زد:
- اومدی؟
- خواستی بیام.
- فکر نمی‌کردم‌ بیای.
پوزخندی پر تمسخر زدم و گفتم:
- آها! پس الان تمام ذهنیت خوبت از من پرید و حس می‌کنی منم مثل بقیه‌ی دخترام!؟
سرش را به چپ و راست تکان داد:
- نه نه، من اشتباه کردم.
نگاهش کردم که ادامه داد:
- گفتم که میرم‌ تا حس واقعیم رو بفهمم؛ حتی یه شب هم نتونستم بدون تو با آرامش بخوابم؛ نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم و این چیزی بود که جدایی بهم فهموند.
- متاسفم ولی من هم تو این مدت حس واقعیم رو فهمیدم.
گیج پرسید:
- منظورت چیه؟
سرد در چشم‌هایش زل زدم و قاطعانه گفتم:
- من طلاق می‌خوام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    آب گلویش را به‌ سختی قورت داد و گفت:
    - شوخی می‌کنی؟
    - نه؛ دیگه نمی‌تونم باهات زندگی کنم؛ حق با تو بود؛ شروع زندگی ما از اولم اشتباه بود.
    - آره ولی ما الان می‌تونیم یه شروع دیگه داشته باشیم.
    سری تکان دادم:
    - نه آبتین؛ پایان ما همون روزی بود که خردم کردی.
    با ترس گفت:
    - یادداشتت رو خوندم؛ می‌دونم فقط می‌خوای من رو بشکنی.
    روی زمین‌ زانو زد و ادامه داد:
    - اشتباه کردم؛ خودت رو از من نگیر.
    اخم کردم‌ و گفتم:
    - آبتین من تو رو همیشه با غرور دوست داشتم؛ هیچ‌وقت هم نخواستم غرورت رو بشکنم؛ بلند شو.
    قطره اشکی روی گونه‌اش چکید:
    - نه طهورا؛ نه تا وقتی بگی بخشیدیم.
    - بخشیدمت؛ برات آرزوی خوشبختی می‌کنم؛ ولی من مطمئنم با امیرحسین خوشبخت‌تر از توام.
    ناباور به من زل زده بود. به سختی پرسید:
    - چی؟
    دستم را روی شکمم گذاشتم و لب زدم:
    - فقط منتظرم بچه‌م به دنیا بیاد تا از هم جدا بشیم.
    - بـ...بچه؟
    - آره بچه‌ای که تو لیاقت نداری پدرش باشی.
    به‌سختی بلند شد. زانوهایش سست بود و می‌لرزید. تحمل وزنش را نداشت انگار؛ زمزمه کرد:
    - تو بارداری؟ اون‌وقت جلوی شوهرت حرف از مرد دیگه‌ای می‌زنی؟
    با بی‌رحمی تمام کلمات را در سرش کوبیدم:
    - نه آبتین اشتباه می‌کنی؛ حرمت بین من‌ و تو همون روز شکست؛ تو شوهر من نیستی؛ یه اسمی تو شناسنامه‌م که کمتر از پنج ماه دیگه از همونم پاک میشی.
    و خواستم برگردم که صدایم کرد:
    - طهورا بچه‌م...اون بچه‌ی منم هست؛ به‌خاطر اون پیشم بمون؛ بذار دنیا رو زیر پات بذارم.
    با پوزخند چرخیدم سمتش و گفتم:
    - تو همین چند ماه دنیا رو بدون من زیر پا گذاشتی بسه؛ تو پدر این بچه نیستی؛ لیاقتش رو نداری، تو من رو با هـ*ـوس اشتباه گرفتی. من‌که ازت گذشتم، امیدوارم خدا هم ازت بگذره، درضمن اگه یکم دوستم داری اجازه بده بچه‌م پیش خودم بمونه؛ قول میدم هیچ‌وقت بهش نگم پدرت من رو به‌خاطر عشقی که بهش داشتم ترک کرد؛ چون هیچ‌وقت نفهمید توی عشق جای غرور نیست و الّا من دختر بی‌غروری نبودم.
    صدایش لرزید:
    - نه نه؛ طهورا حق با توئه؛ برنگردی من می‌میرم.
    - من یه اشتباه رو دوبار تکرار نمی‌کنم و تو یه ‌اشتباه بودی تو زندگی من.
    و پشت به او کردم و رفتم. نه صدایم لرزید...نه بغض کردم...نه حتی دلم برایش سوخت. باید قسمتی از دردی که من کشیدم را می‌کشید.
    کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم. امیر با ورودم از روی تاب بلند شد. معلوم بود در نبودم ‌گریه کرده. دلم آتش گرفت؛ امیر مغرور من کی گریه کردن را یاد گرفت؟
    با سستی به سمتم آمد؛ جلوی پایم نشست. چادرم را در مشت گرفت و به صورتش کشید. این‌بار صدایم از بغض لرزید:
    - امیرحسین؟
    - جون امیرحسین؟ عشق امیرحسین؛ نبینم صدات بلرزه عمر من.
    کنارش نشستم؛ هر لحظه امکان شکستن بغضم وجود داشت. نالیدم:
    - این‌طوری نگو.
    صدای او هم می‌لرزید و بغض داشت:
    - چرا نگم؟ بعد از این‌همه سال جرئت کردم بگم. می‌خوای برگردی پیشش؟ آره عشق من؟
    لبخند محوی زدم. دیگر نمی‌توانستم به هردویمان عذاب بدهم:
    - ازت یه چیزی می خوام.
    - چی عزیزکم؟ هرچی می‌خوای بگو.
    - پدر خوبی برای بچه‌م باش.
    متعجب نگاهم کرد. انگار باور نمی‌کرد حرفی را که شنیده بود. ناباور پرسید:
    - چی گفتی؟
    - چیه؟ نکنه پشیمون شدی؟
    بلند شد و داد زد:
    - خدایا نوکرتم؛ خدایا شکرت؛ خدا دیگه هیچی ازت نمی‌خوام.
    از حرف‌ها و حرکاتش به خنده افتادم. مادر از خانه بیرون آمد و با نگرانی پرسید:
    - خدا مرگم بده؛ چی شده؟
    امیر با ذوق گفت:
    - جواب مثبت داد حاج‌خانم؛ باورتون میشه؟ خدایا شکرت.
    مادر هم لبخند زد. انگار او هم از جریان مطلع بود. امیر برگشت سمتم و پرسید:
    - آبتین؟
    - اومده بود چرت‌ و‌ پرت می‌گفت؛ بچه‌م که به دنیا بیاد ازش جدا میشم.
    دوید سمت در؛ با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و پرسیدم:
    - کجا میری؟
    با هیجان جواب داد:
    - میرم شیرینی بگیرم؛ راستی تو چیزی نمی‌خوای؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - همون جگری که اون‌شب نذاشتی بخورم.
    ـ من فدای تو بشم؛ زود میام.
    و از خانه بیرون زد. مادر دستم را گرفت و لب زد:
    - خوشبخت بشی عزیزم؛ تو هم شاید اول مثل من یه شکست داشتی؛ اما قراره خوشبختی بشی؛ امیرحسینم خیلی دوستت داره.
    متعجب نگاهش کردم که بغضش را قورت داد و وارد خانه شد. قسمت اول جمله‌اش برایم گنگ بود.
    ***

    اهورا با عجله از اتاق بیرون آمد و گفت:
    - طهورا بیا این کرواتم رو ببند.
    خندیدم و گفتم:
    - عجب داماد هولی هستی؛ پدر عروس بفهمه مهریه رو سنگین می‌کنه.
    - جونم رو میزنم به نامش.
    صدای امیر آمد:
    - تقلب نکن؛ من قبلاً این کارو کردم.
    چشمکی برایم زد که لبخندی تحویلش دادم. بی‌خیال کروات اهورا شدم و به سمت امیر رفتم. روی سرپنجه پایم بلند شدم تا کروات او را ببندم. در آن کت و شلوار مشکی رنگ فوق‌العاده جذاب شده بود. با لـ*ـذت نگاهم می‌کرد که نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - عـ*ـطـرت دیوونه‌م می‌کنه.
    بدون حرف با لبخند زل زده بود به من، اهورا هم رفت تا مادر برایش کرواتش را ببندد. دو طرف کتش را گرفتم؛ بینی‌ام را به پیراهنش نزدیک کردم و عـ*ـطـر تنـش را بلعیدم. کنار گوشم زمزمه کرد:
    - می‌خوای دیوونه‌م کنی خانومم؟
    ـ امیر عـ*ـطـرت رو دوست دارم.
    بی‌طاقت پرسید:
    - میگم نمیشه زودتر زایمان کنی؟
    خندیدم و گفتم:
    - چقدر هولی!
    ـ بدجور بی‌طاقت شدم.
    صدای اهورا بلند شد:
    - اگه کارتون تموم شد لطف کنین بیاین بریم؛ سه ساعت تا اون‌جا راهه.
    از هم ‌جدا شدیم و به سمت در رفتیم. اهورا و مادر جلو نشستن و من‌ و امیر عقب. گل و شیرینی هم خریده بود و با تمام سرعت درجاده حرکت میکرد. خیلی عجله داشت انگار.
    سنگینی نگاه امیر را روی خودم حس کردم. نگاهش کردم که زمزمه کرد:
    - مدت طولانی توی ماشین ‌نشستن برات بد نیست؟
    دستی به شکمم کشیدم و گفتم:
    - نمی‌دونم؛ ولی حاضرم به‌خاطر برادرم تحمل کنم.
    - طهورا؟
    - جونم؟
    - خواستگاری درست‌ و حسابی که ازت نکردم؛ ولی قول میدم توی عروسیمون جبران کنم.
    خودم را کمی سمتش کشیدم. با این‌که می‌دانستم اذیتش می‌کنم؛ اما تمام عـ*ـشـوه‌ام را در صدایم ریختم و لـ*ـب زدم:
    - خیلی دوستت دارم امیرحسین.
    چشم‌هایش را با لـ*ـذت بست و گفت:
    - دیوونه‌م نکن دختر؛ به اندازه کافی بی‌طاقت هستم.
    خودم‌ را سمتش کشیدم و با بـد*جـ*ـنـسی گفتم:
    - می‌دونی عاشقتم؟
    نفسش را کلافه بیرون داد و خودش را به در چسباند که صدای خنده‌ام بلند شد. بالاخره رسیدیم و پیاده شدیم. اهورا خیلی هیجان داشت. دسته‌گل را به دست گرفت و به سمت در رفتیم.
    زنگ را فشرد؛ چند لحظه بعد در باز شد. وارد خانه شدیم که آقااشکان؛ ریحانه‌خانم و امیرعلی به استقبالمان آمدند. سلام و احوالپرسی کردیم که به سمت امیرعلی رفتم و گفتم:
    - سلام داداشی.
    - سلام خرابکار؛ خوشحال می‌زنی؟
    - داداشم داره داماد میشه.
    - کی گفته من خواهرم رو بهش میدم؟
    محکم به بازویش زدم و گفتم:
    - غلط می‌کنی ندی.
    سنگینی نگاه امیرحسین را حس کردم. می‌دانستم بدش می‌آید با مردهای دیگر صمیمی باشم. از امیرعلی فاصله گرفتم و کنار او روی کاناپه نشستم، مادرم با آقااشکان و خانومش مشغول صحبت بود، خیلی نگذشت که اهورا با بی‌قراری پرسید:
    - آتنا خانم نمیاد؟
    آقااشکان و مادر خندیدند که ریحانه‌خانم گفت:
    - الان میگم بیاد.
    و بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت، آقااشکان گفت:
    - امیرعلی درموردتون گفته؛ دخترتون رو می‌شناسم؛ آتنا با این ازدواج مشکلی نداره منم ندارم.
    آتنا با سینی چای وارد شد. فقط خودشان دونفر می‌دانستند آن لحظه چه بینشان می‌گذرد. مادر با تحسین به آتنا نگاه کرد و گفت:
    - پس بچه‌ها تا صحبت‌هاشون رو می‌کنن ماهم به بحث مهریه برسیم.
    آتنا فوری لب زد:
    - من مهریه نمی‌خوام.
    همه متعجب نگاهش کردند که ادامه داد:
    - اگه زندگی ناپایدار باشه؛ مهریه نمی‌تونه پایدارش کنه؛ من احتیاجی به مهریه ندارم به جز بیست شاخه گل رز.
    آقااشکان لبخندی زد و گفت:
    - مبارکه پس.
    بعد از بیرون آمدن از اتاق، نگاه اهورا روی آتنا آن‌قدر خاص بود که قلب من هم لرزید. عقد برای آخر هفته افتاد و تا آن روز خانواده سامری به تهران می‌آمدند و در خانه پدربزرگشان مستقر می‌شدند. آتنا کنارم نشست و با لبخند گفت:
    - اهورا گفت حامله‌ای.
    سری تکان دادم:
    - آره.
    - آخی؛ من میشم زن داییش.
    - واقعاً خوشحالم آتنا؛ تو و برادرم لیاقت خوشبختی رو دارین.
    - ممنون؛ راستی بهت گفتم چند روز پیش برای امیرعلی رفتیم خواستگاری همراز؟
    با ذوق گفتم:
    - واقعاً!؟ خب نتیجه؟
    - تقریبا قبول کردن ولی هنوز جواب قطعی ندادن.
    - این‌که عالیه.
    صدای ریحانه‌خانم که همه را به شام دعوت می‌کرد مکالمه ما را به پایان رساند.
    ***

    سوم شخص
    مادر با نگرانی از خانه بیرون آمد. طهورا و اهورا روی تاب نشسته بودند و صحبت می‌کردند که با دیدن مادر هر دو بلند‌ شدند. چهره مادر آن‌قدر پریشان بود که اهورا با نگرانی پرسید:
    - چیزی شده مامان؟
    مادر با بغض نگاهش کرد:
    - من رو تا یه جایی می‌بری؟
    ـ کجا؟
    قطره اشکی روی صورتش چکید و لب زد:
    - مهم‌ترین اتفاق زندگیم می‌خواد بیفته؛ من رو ببر اهورا.
    اهورا سمتش رفت:
    - باشه مامان آروم باش؛ استرس برای قلبت خوب نیست.
    طهورا هم قدمی به جلو برداشت و گفت:
    - منم میام.
    مادر عمیق نگاهش کرد:
    - بیا؛ تو هم باید باشی.
    هر سه از خانه بیرون زدند. مادر گفت کسی پیامی برای او فرستاده و چیزهایی در آن پیام نوشته که هیچکس جز او و همسر فوت شده‌اش نمی‌دانسته. بچه‌ها گیج و هیجان‌زده مسیر را پیمودند. ماشین نیم ساعت بعد جلوی ویلایی توقف کرد.
    مادر اولین کسی بود که از ماشین پیاده شد. برق هیجان را می‌شد در چشم‌هایش دید؛ اما از چیزی می‌ترسید. به سمت ویلا دوید؛ زنگ را فشرد که صدایی آشنا از پشت سرشان آمد:
    - طهورا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    طهورا چرخید و با دیدن رایان متعجب پرسید:
    - تو این‌جا چیکار می‌کنی؟!
    ـ من باید این رو بپرسم.
    چقدر چهره این‌ مرد تغییر کرده بود؛ قبل از آن‌که طهورا چیزی بپرسد در باز شد. عجله مادر به آن‌ها اجازه بیشتر صحبت کردن را نداد. هر سه پشت سر مادر وارد ویلا شدند. حیاط نسبتا بزرگی داشت. مردی مسن با اقتدار از ویلا خارج‌ شد و روبه‌روی آنها ایستاد. این‌بار مادر با حیرت نگاهش کرد و زمزمه کرد:
    - شادمهر؟
    شادمهر لبخندی زد:
    - به به؛ زینب‌خانم؛ بعد از بیست سال خیلی تغییر کردی.
    زینب قدمی سمتش برداشت و با بغض گفت:
    - بچه‌م کجاست؟
    اهورا که گیج و متعجب بود، نگاهی به طهورا انداخت و رو به مادر پرسید:
    - درمورد چی صحبت می‌کنی مامان؟
    شادمهر برایش دست زد و گفت:
    - خوبه که این دوتا رو هم آوردی؛ این‌طوری جذاب‌تره.
    رایان که تا آن لحظه خودش را کنترل کرده بود به سمتش رفت. یـقه لباسش را گرفت و غرید:
    - لعنتی تو دختر خودت رو کشتی؛ تو نازی رو کشتی؛ حقته همین‌جا چالت کنم.
    زینب دستش را روی قلبش گذاشت و ناباور لب زد:
    - بچه‌م رو کشتی؟
    طهورا بازوی مادرش را گرفت و نالید:
    - چی میگی مامان؟
    قبل از این‌که جوابش را بدهد صدای بغض‌آلود سلما بلند شد:
    - رایان؟
    رایان؛ شادمهر را به عقب هول داد و به سمت سلما چرخید. با دیدنش آن‌قدر قلبش بی‌تاب شد که لحظه‌ای فراموش کرد کجاست و چه کسی روبه‌رویش قرار دارد. به سمتش قدم‌ تند کرد و جسم لرزانش را به آ*غـ*ـوش‌ کشید. سلمای قصه‌گویش چقدر لاغر شده بود در این مدت.
    صدای هق‌هق سلما بلند شد، بیشتر از هر زمانی به این آ*غـ*ـوش احتیاج داشت. نگاه رایان روی کیارش که با غم آن‌ها را نگاه می‌کرد ثابت ماند. با تعجب پرسید:
    - تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
    صدای زینب مانع جواب دادن کیارش شد:
    - چه بلایی سر بچه‌م آوردی عوضی؟
    شادمهر با نفرت چشم از رایان و سلما گرفت و رو به زینب با طعنه گفت:
    - توی این بیست سال که برات مهم‌ نبوده؛ حالا مهم شده؟
    فریاد زد:
    - تو نذاشتی بچه‌هام رو ببینم؛ تو جلوم رو گرفتی.
    مرد پوزخندی زد:
    - تو ازدواج کردی؛ زندگی خودت رو داشتی.
    سلما از رایان فاصله گرفت که نگاه زینب روی او ثابت ماند. با قدم‌های لرزان سمتش رفت.
    این چشم‌ها...
    این صورت...
    درست شبیه کودکی‌اش بود. دستش را نوازش‌گرانه روی صورت دختر کشید‌ و لب زد:
    - نرگسم؟
    سلما متعجب ابتدا نگاهی به رایان سپس او انداخت و پرسید:
    - اسم من رو از کجا می‌دونین؟
    زینب نتوانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. نرگس را در آغـ*ـوش کشید و میان هق‌هق گفت:
    - تو نرگس منی؛ عزیزدلم.
    نرگس (سلما) حتی نتوانست دست‌هایش را دور او حـلـقـه کند. هرچند آن‌قدر اتفاقات عجیب این مدت افتاده بود که داشت عادت می‌کرد. شادمهر بلند خندید:
    - خوب تونستی توله حروم‌زاده‌ت رو بشناسی.
    زینب با خشم به سمتش چرخید و داد زد:
    - نرگس من حروم‌زاده نیست؛ بچه‌ی توئه احمق؛ بچه‌ای که هیچ‌وقت باورش نداشتی.
    نرگس دستش را روی قلبش گذاشت. حالش حتی از طهورا و اهورا که مات‌ و مبهوت آن‌ها را نگاه می‌کردند هم بدتر بود. حقایقی را می‌شنید که برایش قابل هضم‌ نبودند. به‌سختی لب زد:
    - من...بچه...شـ...شمام؟
    شادمهر با انزجار غرید:
    - بچه من نه... بچه زینب و علی؛ البته قبل از ازدواج.
    زینب با حرص نگاهش کرد و گفت:
    - من هیچ‌وقت قبل از ازدواج با علی ر*ابـ*ـطه نداشتم؛ نرگس بچه تو بود؛ بچه‌ی حلالی که هیچوقت نخواستی باور کنی.
    رایان که تا آن لحظه ساکت بود با حیرت پرسید:
    - یعنی سلما خواهر نازیه؟
    شادمهر نگاهش کرد:
    - می‌خوای بگی تو نمی‌دونستی؟ ‌اول نازی من رو ازم جدا کردی، بعد هم رفتی سراغ خواهرش.
    رایان با نفرت فریاد زد:
    - اون خواهری‌که تو درموردش صحبت می‌کنی می‌دونی من از کجا پیداش کردم؟
    شادمهر خونسرد سری تکان داد:
    - آره؛ از توی یه کافه تو دبی؛ خودم فرستادمش اون‌جا.
    قطره اشکی روی‌ گونه نرگس چکید. اگر پدرش بود چرا آن‌قدر ظلم در حقش کرده بود؟
    زینب ناباور لب زد:
    - تو دختر خودت رو فرستادی تو یه کافه؟
    - اون دختر من نیست؛ سرپرستیش رو سپرده بودم به یه پیرزن؛ نمی‌خواستم اختلالی توی زندگیم ایجاد بشه، فقط نازی دختر من بود، وقتی که اون پیرزن مرد به کمک برادر‌زاده‌م کیارش فروختمش به یه ‌شیخ عرب؛ ولی بازم رایان برگردوندش به این‌جا.
    طهورا قدمی جلو گذاشت. کوهی از حقایقی که تازه متوجه شده بود داشت او را خفه می‌کرد. آرام رو به مادرش پرسید:
    - یعنی نازی و نرگس دخترهای شمان مامان؟
    زینب سری تکان داد؛ افشای حقیقت بعد از بیست سال برایش سخت بود؛ اما بالاخره یک روزی باید این اتفاق می‌افتاد. کاش علی کنارش بود. کاش هنوز آن کوه را پشتش داشت.
    لبش را با زبان تر کرد و شروع کرد به گفتن حقایق:
    - من قبل از پدرت همسر این مرد بودم تا فهمیدم تو کار خلاف و قاچاقه؛ پدرت رو اتفاقی دیدم؛ البته عشق من و پدرت به خیلی قبل پیش، حتی قبل از شادمهر برمی‌گشت؛ اما سرنوشت ما رو از هم جدا کرده بود، من چون دنبال کارهای طلاق از مَرد خلافکارم بودم خیلی علی رو می‌دیدم؛ اون کمکم کرد تا وکیل پیدا کنم. این باعث شد‌ وقتی ناخواسته نرگس رو حامله شدم این مرد فکر کنه بچه حروم‌زاده‌ست و مال اون نیست. به‌خاطر همین تهمتش تصمیم قاطع گرفتم‌ ازش جدا بشم و الّا من به‌خاطر نرگس و نازی می‌خواستم از طلاقم بگذرم و هرجوری هست باهاش زندگی کنم. بعدش با علی ازدواج کردم؛ ولی شادمهر بچه‌هام رو بهم نداد. برای این‌که زجرم بده حتی نرگسی رو که می‌گفت حرومه ازم گرفت. بعدشم برای همیشه گم‌‌وگور شد و من دیگه نتونستم بچه‌هام رو ببینم.
    رایان که هنوز در شوک بود دوباره پرسید:
    - یعنی واقعاً نرگس و نازی خواهرن؟ پس این چشم‌‌ها برای همین این‌قدر به‌هم شباهت داشت؟
    رو به شادمهر با تردید ادامه داد:
    - نازی واقعاً مرده؟
    کیارش به سمتش رفت و به‌جای او جواب داد:
    - انتظار نداشتی که بچه‌ی خودش رو بکشه؟
    به‌خاطر فریبی که خورده بود چشم‌هایش را با درد بست و لـ*ـب زد:
    - پس کجاست؟
    - یه جای خیلی دور؛ شاید یک ‌قاره‌ی دیگه؛ جایی که توی این دو سال نتونست برگرده پیشت.
    نرگس میان اشک‌هایی که مظلومانه روی صورتش می‌چکید نالید:
    - پس منم خانواده دارم؟ خواهرم زنده‌ست؟
    سپس نگاه پرحسرتی به رایان انداخت و ادامه داد:
    - یعنی دختری که عاشقشی زنده‌ست؟
    رایان عصبی دستش را در موهایش فرو کرد. اهورا که گیج به نظر می‌رسید بالاخره دخالت کرد و پرسید:
    - صبر کنین ببینم؛ مامان اگه بچه‌ی آخر شما از این مرد ۲۱سالشه؛ من‌که بچه‌ی شما و علی هستم چطوری ۲۹سالمه؟ زینب با نگرانی از تنها حقیقتی که ترس از افشایش داشت، به سمت اهورا رفت. دست‌هایش را گرفت و با بغض گفت:
    - من مادرتم؛ مگه مهمه کی به دنیا آوردتت؟ من بزرگت کردم؛ من مادرتم.
    اهورا فریاد زد:
    - جواب من رو درست بدین.
    زینب اشک‌هایش را پاک کرد. این پسری که فرزند واقعی‌اش نبود را بیشتر از جانش دوست داشت. با صدای لرزان گفت:
    - پدرت قبل از من زن داشت و تو از اون همسرش بودی؛ ولی از وقتی چهار سالت بود به من گفتی مامان. اهورا همیشه من مادرتم.
    پسر با غم پرسید:
    - مادر واقعیم کجاست؟
    ـ سر زایمان مرد.
    طهورا که تا آن لحظه خونسرد بود با شنیدن این حقیقت با ترس به سمتش رفت. اشک‌هایش تا سطح آمده بود و دیدش را تار می‌کرد با ترس و بغض نالید:
    - این امکان نداره؛ تو برادر منی؛ باید باشی.
    و اشک‌هایش جاری شد. اهورا با این‌که خودش حال روحی مناسبی نداشت طهورا را در آ*غـ*ـوش گرفت و با مهربانی گفت:
    - معلومه که من برادرتم؛ گریه نکن خواهری.
    نرگس بی‌توجه به رایان به سمت آن‌ها حرکت کرد. داشتن خانواده دل‌گرمش کرده بود حتی اگر یک پدر بی‌رحم مثل شادمهر داشت. نزدیکشان شد و لـ*ـب زد:
    - یعنی طهورا خواهر واقعیمه؟
    طهورا از برادرش فاصله گرفت. با این‌که این حقایق خیلی برایش سخت بود؛ اما سلما را در آ*غـ*ـوش کشید. می‌دانست او چقدر زخم خورده است، دوباره صدای دست زدن شادمهر بلند شد.
    - چه نمایش قشنگی؛ من‌که عاشق فیلم هندی‌ام. حالا که حقایق برملا شد جوری برین که هیچ ردی توی زندگی من نداشته باشین.
    سپس رو کرد به رایان و ادامه داد:
    - به خصوص تو؛ می‌خوام وقتی که نازی برگشت ببینه تو با خواهرش ازدواج کردی.
    رایان سری به چپ و راست تکان داد و با نفرت گفت:
    - من هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کنم.
    نرگس صدای شکستن قلبش را شنید. با این‌که نمی‌خواست به عشق خواهرش چشم داشته باشد؛ اما شنیدن این حرف برایش سنگین بود. شادمهر پوزخند زد:
    - یعنی تو نرگس رو نمی‌خوای؟
    نگاه رایان روی نرگس چرخید و لب زد:
    - نرگس رو خیلی می‌خوام؛ خیلی بیشتر از نازی؛ اما اجازه نمیدم شما من رو در نظر اون خائن جلوه بدین.
    چشمه‌ی اشک نرگس خشکید. گرمی دست کسی را روی دستش حس کرد. نگاهی به ‌کیارش انداخت. با نفرت دستش را پس زد و با تمام قدرت در صورتش کوبید. آن‌قدر محکم که دست خودش درد گرفت. سر کیارش به چپ متمایل شد. نگاه غمگینی به نرگس انداخت‌ و گفت:
    - می‌دونم حقمه؛ حتی سیلیت هم شیرینه.
    به رایان اشاره کرد و به سختی ادامه داد:
    - خوشبخت باشی؛ چیزی که من ناخواسته ازت گرفتم.
    با قدم‌های ناموزون به سمت ویلا رفت. رایان نگاهی به سمت نرگس انداخت. به سمتش رفت و با لبخند محوی گفت:
    - فکر کنم حالا تو رو باید از خانواده‌ت خواستگاری کنم.
    و رو به زینب ادامه داد:
    - اجازه میدین با دخترتون ازدواج کنم؟
    صدای اهورا بلند شد؛ با غیرت برادرانه گفت:
    - پس نازی چی؟ من اجازه نمیدم زندگی خواهرهام رو خراب کنی.
    - خواهرات؟
    اهورا نگاهی به مادرش انداخت و با قاطعیت گفت:
    - آره؛ این خانم مادر منه و دخترهاش خواهرهای من.
    لبخندی روی لب‌های زینب نقش بست. بعد از علی تنها حامی‌اش پسرش بود. رایان سر تکان داد؛ روبه‌رویش ایستاد و گفت:
    - نزدیک‌ دو ساله که نازی برای من مرده، نمی‌تونست برگرده قبول؛ اما می‌تونست زنگ بزنه؛ می‌تونست به من بفهمونه زنده‌ست؛ اون موقع دنیا رو برای پیدا کردنش می‌گشتم؛ اما نازی به چیزی که می‌خواست رسید؛ آزادی! حتی بدون من، من سلما...نه ببخشید؛ نرگس رو دوست دارم و به راحتیِ نازی از دستش نمیدم.
    اهورا لبخندی زد؛ از اول هم قصد جدایی آن‌ها را نداشت:
    - پس مبارک باشه.
    سلما لبخند خجلی زد. زینب به سمت شادمهر که با پیروزی به صحنه مقابلش خیره شده بود رفت و گفت:
    - من می‌خوام نازیم رو ببینم.
    پوزخندی زد و با تحقیر نگاهش کرد:
    - نازی از دو سالگی میگه مادرم یک خائنه که به پدرم خــ ـیانـت کرده. فکر نمی‌کنم دوست داشته باشه مادر خائنش رو ببینه.
    با نفرت لب زد:
    - خیلی پستی شادمهر.
    - من یا تو؟ من دوستت داشتم؛ اما تو خیلی راحت از‌ من گذشتی؛ الان تنها چیزی که برام مهمه نازیه، حالا هم برو؛ نرگس رو بهت دادم؛ اما این رو خوب می‌دونم که هردوتون رو خوب تنبیه کردم.
    و پشت به او کرد و به سمت ویلا قدم برداشت. زینب اشکش را پاک کرد. اهورا روبه‌روی مادرش ایستاد؛ دستش را با عشق بوسید و گفت:
    - ممنون که من رو قبول کردین؛ ارزش شما از مادر هم بیشتره.
    زینب پسرش را در آ*غـ*ـوش گرفت. رایان دست سلما را که به آن صحنه خیره شده بود گرفت. توجه دختر سمتش جلب شد. آب گلویش را قورت داد و با شرمندگی گفت:
    - حرف‌های آخرم دروغ بود؛ من خیلی وقته عاشق بانوی قصه‌هام شدم.
    نرگس هم لبخند خجلی زد:
    - منم خیلی وقته عاشقت شدم.
    از ویلا که خارج شدند هیچ‌کس آدم قبلی نبود. همه به‌خصوص نرگس این تغییر را در زندگیشان حس می‌کردند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    آتنا سوار ماشین شد. اهورا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
    - سلام خانومم.
    آتنا هم لبخندی تحویلش داد:
    - سلام آقایی؛ گاز بده بریم که دیر شد.
    ـ تو بیشتر از من عجله داری‌ها.
    ـ خب دارم زن‌دایی میشم.
    چشم‌های پسر برقی زد؛ با فکر دیدن دختر طهورا تمام خوشی‌های دنیا به قلبش سرازیر می‌شد. آتنا منتظر نگاهش کرد و لب زد:
    - پس چرا حرکت نمی‌کنی؟ الان وقت ملاقات تموم میشه نمی‌تونم فندقم رو ببینم‌ها!
    با شیطنت ابرو بالا انداخت:
    - نوچ؛ قبلش باید شارژم کنی.
    با دست‌هایش خودش را سمت همسرش کشید و با لحن اغـ*ـوا کننده‌ای گفت:
    - چطوری؟
    اهورا فقط نگاهش کرد؛ حتی از نگاه‌های او هم می‌توانست منظورش را بفهمد.
    سرش را جلو برد و بـ*ـو*سه‌ای را روی گونه‌اش گذاشت. سپس خودش را عقب کشید و گفت:
    - ببین دیرمون شد؛ الان طهورا چه فکری می‌کنه که نرفتیم ملاقاتش؟
    پسر همان‌طور که ماشین را راه می‌انداخت جواب داد:
    - من که فندق دایی رو دیدم؛ تو باید دلت بسوزه.
    و در برابر نگاه پرحرص آتنا قهقه‌ای زد. بعد از چند دقیقه بالاخره ماشین کنار بیمارستان ایستاد. آتنا بی‌طاقت بود؛ در تمام زمان بارداری طهورا؛ کنارش بود و الان می‌خواست فرزندش را ببیند. اگر به خودش بود همان دیشب که دردش گرفته بود همراهش می‌آمد اما اهورا اجازه نداد.
    همراه همسرش وارد بیمارستان شدند. اهورا اتاق را بلد بود، پس بدون اینکه سوالی بپرسند از پله‌ها بالا رفتند. امیرحسین بیرون اتاق به دیوار تکیه داد بود. هر دو سمتش رفتند که اهورا پرسید:
    - سلام چرا اینجا ایستادی؟
    امیر سلامی کرد و جواب داد:
    - طهورا می‌خواست به بچه‌ش شیر بده؛ اومدم بیرون راحت باشن.
    لبخندی روی لب‌هایش نقش بست که آتنا بدون توجه به بحثشان وارد اتاق شد.
    با دیدن طهورا که نیمه نشسته بود و نوزادش را شیر می‌داد دلش ضعف رفت و سمتش قدم تند کرد. با لبخند نگاهش کرد و گفت:
    - وای خدای من؛ چقدر نازه دخترت.
    طهورا لبخند بی جانی زد:
    - علیک سلام.
    ـ سلام مامان‌خانم؛ بذار ببینم این زندگی رو.
    خواست نوزاد را از بغـ*ـل مادرش بگیرد؛ اما کودک سرسختانه سـ*ـیـنـه مادرش را چسبیده بود و قصد ول کردن نداشت. آتنا با خنده کنارش نشست و گفت:
    - مثل مامانش لجبازه.
    طهورا نگاه پر عشقش را نثار فرزندش کرد:
    - دختر منه دیگه.
    - اسمش رو چی می‌خوای بذاری؟
    - امیر میگه اَوینا؛ خودمم خیلی از اسمش خوشم اومدم.
    - اَوینا!؟ وای چه قشنگ!
    طهورا لبخند خسته‌اش را تمدید کرد که صدای یاالله بلند شد. آتنا با هیجان بلند شد و گفت:
    - بپوشون خودت رو که صدای امیرعلیه.
    طهورا شالش را روی سـ*ـیـنـه و صورت نوزادش انداخت. امیرعلی و پدر و مادر آتنا یاالله گویان وارد شدند. ریحانه‌خانم همان‌طور که قربان صدقه‌اش می‌رفت به سمتش آمد و گفت:
    - مبارک باشه عزیزم؛ ببینم کوچولوت رو.
    و کمی شال را کنار زد.
    اَوینا که حالا بیدار شده بود با چشم‌های درشت و زیبایش زل زد به ریحانه‌خانم. انگار از خوردن شیر مادرش هم خسته شده بود. ریحانه‌خانم بچه را گرفت و پیش اشکان و امیرعلی رفت. امیرحسین و اهورا هم آمده بودند داخل و گوشه ایستاده بودند. امیرحسین که با هربار دیدن اَوینا قلبش بی‌قرار می‌شد، قدمی سمتش برداشت و به امیرعلی که ناشیانه بـ*ـغـلش کرده بود گفت:
    - مواظب باش نندازی بچه‌م رو.
    و او را از بـ*ـغـلش گرفت؛ صدای ریحانه‌خانم باعث شد متعجب سر بلند کند:
    - اون انگشتر رو از کجا آوردی.
    امیرحسین بچه را به آتنا داد؛ نگاه بی‌تفاوتی به انگشترش انداخت و گفت:
    - از وقتی یادمه پیشم بوده؛ چطور؟
    چشم‌های ریحانه‌خانم سوسوزنان خیره به انگشتر دست امیر بود. آب گلویش را به سختی قورت داد و گفت:
    - چطور ممکنه این مال تو باشه؟ این انگشتر خانوادگیِ ماست.
    و به دست امیرعلی اشاره کرد. اشکان‌خان دست‌های یخ‌زده‌ي همسرش را گرفت و با لحن پرآرامشی لـ*ـب زد:
    - آروم باش خانم! هر کس این انگشتر رو داشته باشه که پسر تو نیست.
    ریحانه‌خانم عمیق در چهره امیرحسین زل زد و زمزمه کرد:
    - ولی این پسر منه.
    امیرحسین اخم‌هایش را درهم کشید که امیرعلی بازوی مادرش را گرفت:
    - این چه حرفیه مامان؟ چرا اینقدر مطمئن حرف می‌زنی؟
    ریحانه خانم با بغض لب زد:
    - چون اسم پسر منم امیرحسین بود.
    آتنا همان‌طور که اَوینا را به خودش می‌فشرد گفت:
    - مامان هر کی اسمش امیرحسینه پسر توئه؟
    ریحانه بی‌طاقت زمزمه کرد:
    - انگشترت، داخلش نوشته امیرحسین مگه نه؟
    امیر با اینکه بارها اسمش را روی انگشترش خوانده بود؛ اما برای اطمینان انگشتر را درآورد و پشتش را خواند. اسمش درشت و خوانا رویش نوشته شده بود. مادر طهورا که جو را متشنج دید رو به ریحانه‌خانم گفت:
    - ریحانه‌جان اینقدر با اطمینان نمیشه گفت؛ شما هم آروم باش تا بعداً درموردش حرف بزنیم.
    امیرحسین که تا آن موقع سکوت کرده بود صدایش را صاف کرد و گفت:
    - من هیچ‌وقت مادر و پدر نداشتم؛ الانم نمی‌تونم قبول کنم یک نفر از راه برسه و این چیزها رو تحویلم بده.
    و بدون حرف دیگری اتاق را ترک کرد. ریحانه‌خانم خودش را در آ*غـ*ـوش همسرش انداخت و گریه کرد. مادر بود و وجود پسرش را حس می‌کرد هر چند کسی باور نکند.
    ***
    طهورا

    همراه اهورا و مادر از ماشین پیاده شدم. قلبم در سـ*ـیـنـه سنگینی می‌کرد. بالاخره از دادگاه اجازه گرفتم و امروز به محضر آمده بودم تا جدایی خودم و آبتین را ثبت کنم. اَوینای کوچکم را به خودم فشردم. آبتین قبول کرده بود دخترش را به من ببخشد و حتی برای دیدنش هم نیاید، شاید این‌گونه می‌خواست عشقش را به من ثابت کند؛ اما الان دیگر فایده نداشت.
    من قلبم را به مرد دیگری داده بودم. با چادر، بغـ*ـل کردن اَوینا کمی سخت بود؛ اما حاضر نبودم در برابر آبتین او را از خود جدا کنم. وارد محضر شدیم. آبتین زودتر از ما آمده بود. حالش داغون به نظر می‌آمد و این حال وقتی بدتر شد که چشمش به من افتاد. از روی صندلی بلند شد که محضردار گفت:
    - خب خانم هم تشریف آوردن؛ هر دوتون بیاین این‌جا.
    آبتین بی‌توجه به حرف محضردار به سمتم آمد و به عنوان آخرین شانس گفت:
    - طهورا تو که این‌طوری نبودی؛ به حرفم گوش کن و از خر شیطون بیا پایین؛ من دوست دارم.
    - بس کن آبتین؛ من این حرف رو زیاد شنیدم؛ بیا تمومش کنیم.
    آبتین نفسش را آه مانند بیرون داد. نگاهی به دخترش انداخت و لـ*ـب زد:
    - حداقل می‌تونم برای آخرین بار بـ*ـغـلش کنم که؟
    بی‌میل نوزادم را به او دادم. آنقدر عشق در حرکاتش نسبت به اَوینا بود که با سوءظن پرسیدم:
    - بعد از طلاق که سراغش نمیای؟ آبتین با رفت و آمدت نذار دخترمون اذیت بشه.
    با غم نگاهش را به صورتم انداخت:
    - نگران نباش؛ من دارم از ایران ‌میرم.
    و پیشانی دخترش را بـ*ـو*سید. اَوینا را به مادر دادم و به سمت محضردار رفتیم. خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم از آبتین جدا شدم‌ و آخرین امضا را زدم. برای او دردناک بود؛ اما من...
    چه دردی می‌توانست برایم داشته باشد جز حقارت جلوی خانواده‌ام؟
    از محضر بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم؛ مادر کنارم نشست و اَوینا را به آغوشم داد. با صدایی که دیگر آثاری از غم درش نبود پرسیدم:
    - امیرحسین رفته برای آزمایش؟
    اهورا همان‌طور که ماشین را راه می‌انداخت جواب داد:
    - آره؛ امیدوارم ریحانه‌خانم درست بگه و امیرحسین واقعاً بچه‌شون باشه.
    مادر آهی کشید:
    - امیرحسین امروز حالش اصلاً خوب نبود؛ کلی نصیحتش کردم تا راضی شد بره برای آزمایش DNA؛ حق داره بچه‌م، می‌خواد بدونه چرا ترکش کردن اینهمه سال.
    نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم. یک چیزهایی از آتنا شنیده بودم اما ترجیح می‌دادم‌ خودشان همه چیز را به امیر بگویند. پیشانی دخترم را بـ*ـو*سیدم. این‌همه عشق مادری در هیچ فرهنگ لغتی نمی‌گنجید.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    سوم شخص
    چشم‌هایش را باز کرد. اتاق غرق تاریکی بود؛ نگاهی به کنارش انداخت. رایان آرام خوابیده بود و طره‌ای از موهای خوش‌حالتش روی پیشانی‌اش ریخته بود. به سختی به پهلو چرخید. نمی‌دانست این چه هـ*ـوس لعنتی است که دلش شدیداً بستنی می‌خواست. دستش را روی شانه‌ی رایان گذاشت و صدایش کرد:
    - رایان؟
    کمی جابه‌جا شد اما بیدار نشد. دوباره صدایش زد:
    - آقایی بیدارشو دیگه.
    دستش را دور سلما حـلـقـه کرد و او را به خودش فشرد و در همان حال زمزمه کرد:
    - بخواب دختر.
    - رایان بیدارشو؛ بچه‌م الان می‌میره.
    رایان با شنیدن این حرف هول‌زده روی تخت نشست و با نگرانی پرسید:
    - چی شده؟ بگو کجات درد داره؟ می‌تونی راه بری؟ پاشو بریم دکتر.
    سلما لـبـش را به دندان گرفت تا نخندد. به کمک دست‌هایش خودش را بالا کشید و نشست. سرش را کمی خم کرد و مظلوم گفت:
    - حالم خوبه.
    رایان نگاهی به وضعش انداخت؛ اصلا در چهره‌اش خبری از درد نبود. اخم‌هایش را در هم کشید و غرید:
    - پس چرا گفتی بچه داره می‌میره؟ سکته کردم دختره‌ی دیوونه.
    - اِاِ رایان! خب هـ*ـوس بستنی کردم هرچی صدات می‌کنم بیدار نمیشی.
    رایان کلافه نگاهی به ساعت انداخت و جواب داد:
    - ساعت سه صبح از کجا برات بستنی پیدا کنم آخه؟
    سلما دلخور نگاهش کرد؛ دل‌نازک شده بود و طاقت بداخلاقی نداشت. از روی تخت بلند شد و همان‌طور که خرامان‌خرامان به سمت در می‌رفت گفت:
    - باشه بگیر بخواب؛ منم اصلاً میرم یخ می‌خورم.
    و از اتاق بیرون رفت. رایان نفسش را بیرون داد؛ می‌دانست به‌خاطر بارداری حساس شده، برای همین زود دلخور می‌شود. بلند شد و دنبالش از اتاق بیرون رفت صدایش کرد:
    - سلما؟ بیا بریم برات بستنی بخرم.
    سلما که حالا در فریزر دنبال قالبی یخ بود، با تخسی جواب داد:
    - نمی‌خوام؛ تو خوابت برات مهم‌تر از منه.
    لبخندی از این‌همه ظرافت بر لـ*ـبش نقش بست. سلما سراسر ناز بود و او نیاز. از پشت همسرش را در آ*غـ*ـوش گرفت، گـو*نـه‌اش را ریز بـ*ـو*سیـد و لـ*ـب زد:
    - تو این دنیا فقط تو برام مهمی و بچه‌مون؛ من‌که به‌جز شما دوتا کسی رو ندارم.
    - پس برام بستنی می‌گیری؟
    - می‌گیرم خانومم؛ برو حاضرشو.
    سلما با ذوق سمت اتاق قدم تند کرد. هنوز اوایل بارداری‌اش بود و مشکلی در راه رفتن نداشت. لباس‌هایش را عوض کرد؛ رایان هم لباس پوشید و هردو از خانه بیرون زدند و
    سوار ماشین شدند؛ مغازه‌ای باز نبود جز سوپرمارکت کوچکی که صاحبش انگار خیال خانه رفتن نداشت. روبه‌روی مغازه نگه داشت ناچار لـ*ـب زد:
    - فقط همین‌جا بازه؛ برات کیم شکلاتی بگیرم؟
    سلما که در آن لحظه حتی به بستنی لیوانی هم راضی بود سر تکان داد و گفت:
    - آره فقط زود باش که الان دیوونه میشم.
    رایان خندید و از ماشین بیرون رفت. خیلی نگذشت که با پلاستیکی به ماشین برگشت. سلما با ذوق به تنقلات نگاه کرد و اول از همه سراغ بستنی رفت. با لـ*ـذت شروع به خوردن کرد و پسر با عشق به او زل زد. همیشه فکر می‌کرد انتهای عشق آن حسی است که به نازی داشت؛ اما حالا می‌فهمید عشق واقعی یعنی چه، حالا می‌فهمید ظرافت زنانه یعنی چه، حالا می‌فهمید نازهایی که نازکش می‌خواست چه معنی دارد، ماشین را به سمت خانه حرکت داد؛ تا چندماه دیگر وجود یک بچه خانه را از آن‌چه که حالا بود گرم‌تر می‌کرد...
    ***

    طهورا
    بی‌میل نگاهی به غذای روی میز انداختم. تمام فکر و ذهنم پیش امیرحسین بود که در این روزها بی‌قرار شده بود. از دیروز که جواب آزمایش آمد و مطمئن شد پسر آن خانواده است از خانه‌اش بیرون نیامده. با اینکه می‌خواستم پیشش بروم و آرامش کنم؛ اما اهورا مانع شد و گفت باید با خودش کنار بیاید، حتی حاضر نشده بود پدر و مادرش را ببیند.
    با اینکه ریحانه‌خانم حالش صد برابر بدتر از امیر بود؛ اما آقااشکان اجازه نداده بود تا خود امیرحسین نخواسته به دیدنش بیایند. با صدای نق نق اَوینا از فکر و خیال بیرون آمدم. نگاهی به غذای دست نخورده‌ام انداختم و خواستم بلند شوم که مادر گفت:
    - وا! طهورا تو که هنوز چیزی نخوردی.
    - دخترم گرسنه‌ست؛ میرم بهش شیر بدم.
    - تا خودت غذا نخوری جون نداری تا بهش شیر بدی.
    لبخندی به مادر زدم:
    - فعلا بچه‌م از خودم مهم‌تره.
    و به سمت اتاق رفتم. اَوینا را از داخل گهواره‌اش برداشتم؛ چشم‌هایش باز بود و حرکت لـ*ـب‌هایش نشان از گرسنگی‌اش می‌داد. بچه را زیر سـ*ـیـنـه‌ام گذاشتم و با عشق نگاهش کردم. شاید او حاصل اشتباهم بود اما آن‌قدر بودنش شیرین بود که می‌ارزید به این رسوایی، نمی‌دانستم چند دقیقه گذشته که با صدای زنگ در، نگاه از چهره‌ی غرق خواب اَوینا گرفتم، سـ*ـیـنـه‌ام را از دهانش در آوردم و او را همان‌جا روی تخت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. نگاهی به اهورا انداختم و پرسیدم:
    - کی بود؟
    - ریحانه‌خانم و آقااشکان.
    سری تکان دادم و از اتاق خانه بیرون رفتم. ریحانه خانم با دیدنم به سمتم آمد و گفت:
    - دخترم؛ برو بهش بگو بذاره ببینمش؛ دارم دیوونه میشم به‌خدا.
    امیرعلی بازوی مادرش را گرفت:
    - باید بهش فرصت بدیم مامان.
    آتنا به سمت اهورا که حالا بیرون آمده بود رفت و گفت:
    - ولی طهورا اگه باهاش صحبت کنه قبول می‌کنه.
    قبل از آنکه جوابی بدهم صدایش از بالای پله‌ها آمد:
    - نیازی نیست؛ بیاین بالا.
    ریحانه خانم پله‌ها را بی‌طاقت بالا رفت و خودش را در بـ*ـغـل امیرحسین انداخت. صدای هق هقش بلند شد. بغض و اشک را در چشم‌‌های امیرم دیدم. دست‌هایش را دورش حـلـقـه کرد و به‌سختی لـ*ـب زد:
    - گریه نکنین؛ بیاین برین داخل.
    و او را از خودش جدا کرد و به داخل راهنمایی کرد. پشت سرش همه وارد خانه شدیم. با فاصله از بقیه روی مبل نشست. از بابت اَوینا خیالم راحت بود که مادر کنارش است، با قدم‌های آرام سمت کاناپه رفتم، حس می‌کردم امیرحسین الان به من نیاز دارد.
    کنارش نشستم؛ سرش را سمتم چرخاند و لبخند محوی زد. من هم با لبخندی جوابش را دادم. نفس عمیقی کشید و با اطمینان به نفس بیشتری، سمت مادر و پدرش چرخید و گفت:
    - توی این سی سال کجا بودین؟
    آقا اشکان سکوت اختیار کرده بود. چشم‌های سرخش نشان از بغض مردانه‌اش داشت؛ اما به‌خاطر شرمندگی نمی‌توانست حرف بزند. ریحانه ‌خانم دستی به گونه‌ی خیسش کشید و گفت:
    - گشتیم؛ همه‌جا رو دنبالت گشتیم؛ دونه‌به‌دونه‌ی پرورشگاه‌ها رو سرزدیم اما نبودی. فکر نمی‌کردم دیگه پیدات کنم.
    ـ چـ...چطوری...گم شدم؟
    دلم می‌خواست دست‌های سردش را بگیرم؛ اما می‌دانستم معذب می‌شود بنابراین فقط چشم به لـ*ـب‌های ریحانه‌خانم دوختم که شروع به تعریف کرد:
    - دو سالت بود؛ سرما خورده بودی؛ امیرعلی رو گذاشتم پیش اشکان و تو رو با کالسکه بردم دکتر، موقع برگشت درحد چند ثانیه کالسکه رو جلوی میوه‌فروشی گذاشتم؛ وقتی برگشتم نه کالسکه بود نه تو.
    و باز به هق‌هق افتاد، اشکان جای او ادامه داد:
    - وقتی مادرت برگشت خونه مثل دیوونه‌ها به‌خودش می‌پیچید؛ میون اشک و گریه ماجرا رو برام تعریف کرد. رفتم پاسگاه پلیس؛ عکست رو دادم، تمام بیمارستان‌ها و پرورشگاه‌ها رو گشتیم ولی نبودی...هیچ‌جا نبودی، با این‌حال تا چند سال بعدشم‌ دست از تلاش برنداشتیم؛ نمی‌دونستیم تهرانی، نُه سال تمام کار مادرت اشک و ناله و نفرین به خودش بود، وقتی آتنا به دنیا اومد بالاخره آروم گرفت؛ ولی بازم خیلی شب‌ها رو می‌دیدم که با عکس تو می‌خوابید، اینا رو گفتم تا فکر نکنی ما دنبالت نبودیم یا نمی‌خواستیمت.
    بعد از پایان حرف‌هایش برق اشک را در چشم‌های امیر دیدم. مرد مغرورم حاضر به گریه نبود. ریحانه‌خانم بلند شد و او را در آ*غـ*ـوش گرفت و امیر این‌بار پسش نزد، احترام به بزرگتر برایش مهم بود، به‌خصوص اگر آن بزرگتر مادرش باشد. مادرش بلند گریه می‌کرد و او فقط پشتش را نوازش می‌کرد، از هم که جدا شدند امیرعلی را در آ*غـ*ـوش گرفت، بعد از سی سال قُلش را دیده بود.
    حتی بغض اشکان‌خان هم شکست و در آ*غـ*ـوش پسرش گریه کرد. آتنا آرام به سمتش رفت؛ نگاه امیر که به او افتاد رنگ نگاهش تغییر کرد. من این نگاه را خوب می‌شناختم. پر از عشق به خواهر کوچکترش نگاه کرد. آتنا خوشبخت بود که برادری مثل او داشت، با این‌حال به این ‌نگاه حسادت کردم و اخم‌هایم در هم رفت. نمی‌خواستم عشق امیر را با کسی تقسیم‌ کنم. آ*غـ*ـوشش را برای آتنا باز کرد که آتنا با ذوق گفت:
    - یعنی امیرحسین‌ نامدار؛ اون خواننده‌ی معروف برادر منه؟
    امیرحسین هم با ذوق لبخند زد. این‌بار یک خواهر واقعی داشت. آقااشکان حرفش را تصحیح کرد:
    - امیرحسین سامری؛ اون خواننده‌ی معروف برادر توئه.
    آتنا خودش را در آ*غـ*ـوش او جای داد. با اخم نگاهش کردم که نگاهش سمتم چرخید. چشم‌های مشکی‌اش شادتر از همیشه بود. اخم‌هایم را که دید لبخندش عمیق‌تر شد. با یادآوری موضوعی از جا پریدم و گفتم:
    - وای امیر!
    آتنا از امیر فاصله گرفت که امیر با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
    - جون امیر؟ چی شده؟
    حالت زاری به خودم ‌گرفتم:
    - وای باید فامیل اَوینا رو هم بذاریم سامری!
    با لبخند سر تکان داد که اشکان‌خان به سمتم آمد. همان انگشتری را که میراث خانوادگیشان‌ بود از انگشتش درآورد و به من داد و گفت:
    - این انگشتر فعلاً پیشت باشه؛ تا با اسم خودش یکی بهش بدم.
    ـ ممنون.
    با لبخند سر تکان داد. خوشحال بودم که او را به عنوان نوه‌شان پذیرفته‌اند.
    ***
    با صدای خانمی که گفت داماد آمده از روی صندلی بلند شدم. نگاهی به خودم در آینه انداختم. موهای زیتونی رنگم را به زیبایی درست کرده بود. به صورتم نگاه کردم. آرایشم تیره و ساده بود، شنلم را روی سرم انداختم و موها، شانه‌ها و حتی صورتم را پوشاندم، صدای قدم‌های امیرحسین را شنیدم. سرم را بیشتر پایین انداختم که گفت:
    - آماده‌ای خانمم؟
    ـ بله.
    می‌دانستم می‌خواهد بعد از عقد مرا ببیند. از آرایشگاه خارج شدیم. صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم. سوار ماشین شدیم؛ فیلم‌بردار لحظه‌به‌لحظه دنبالمان بود. ماشین را روشن کرد و گفت:
    - خانمی نمی‌خوای یکم شنلت رو کنار بزنی صورت خوشگلت رو ببینم؟
    با تخسی جواب دادم:
    - نخیر.
    از جواب‌های کوتاهی که می‌دادم خنده‌اش گرفت. روبه‌روی باغ نگه داشت. پیاده که شدیم بوی اسپند و کِل کشیدن بلند شد. گوسفندی مقابلمان سر بریدند. امیر کمکم کرد دامن دنباله‌دارم را بالا بگیرم و از روی خون گوسفند رد شوم.
    وارد باغ شدیم. به مهمان‌ها خوش‌آمد گفتیم و روی جایگاه نشستیم. نمی‌توانستم رفتارهای امیر را ببینم اما می‌دانستم بی‌طاقت است. با آمدن عاقد صدای خوشحالش را شنیدم:
    - اومد.
    همراز و آتنا دو طرف سفره را بالای سرمان گرفتند و سلما با آن شکم بالا آمده برایمان قند می‌سابید. قرآن را روی پایمان باز کردیم. صدای عاقد که بلند شد چشم‌هایم را با آرامش بستم، بعد از سه‌بار خواندن خطبه عاقد گفت:
    - سرکار خانم طهورا سبحانی حاضرید با مهریه یک جلد کلام الله مجید؛ آینه و شعمدان؛ ۲۵۰ سکه طلا و ۱۰۰ شاخه گل رز به عقد جناب آقای امیرحسین سامری درآیید؟ بنده وکیلم؟
    به آرامی لب زدم:
    - با اجازه مادر و برادرم و پدر خدابیامرزم بله.
    صدای کِل کشیدن بلند شد. قلبم آرام گرفته بود. از وقتی از آبتین جدا شدم این آرامش را داشتم؛ دست امیرحسین سمت شنلم آمد که آتنا فوری گفت:
    - نه نه؛ اول زیرلفظی بده بعد شنلش رو بردار.
    امیرحسین زنجیری را درآورد؛ روبه‌رویم گرفت و لـ*ـب زد:
    - اول بذار شنلت رو بردارم تا این رو بندازم گـ*ـرد*نت.
    باشه‌ای گفتم که بند شنلم را باز کرد و آن را از سرم برداشت. به خواست امیرحسین زنانه و مردانه جدا بود و این کارم را راحت می‌کرد. نگاهش مات ماند. حتی زنجیر در دستش خشک شد، او تا به حال موهای مرا هم ندیده بود، نگاهش از صورتم روی شانه و قسمت‌های بدون پوششم سر خورد، کم کم لبخندی روی صورتش جای گرفت و لـ*ـب زد:
    - فکر نمی‌کردم اینقدر خواستنی باشی.
    لبخند پر عـ*ـشـوه‌ای زدم:
    - حالا که می‌بینی هستم.
    این‌بار بدون تردید شانه‌هایم را‌ گرفت. برق چشم‌هایش را می‌دیدم. چقدر خوب بود که مردم جز من هیچ دختری را ندیده، شاید اگر آبتین هم قبل از من طعم صدها دختر دیگر را نچشیده بود آنقدر زود دلش را نمی‌زدم، با حرکت سرم فکرهای نامربوط را از سرم ‌بیرون کردم.
    پشتم را به او کردم و زنجیر را در گـ*ـرد*نم انداخت. گـ*ـردنـبند قبلی را از گردنم باز کرد. نگاهی به پلاکش انداختم. رویش حک شده بود:A.T
    دقیقا مانند دستبند چرمی که من داده بودمش؛ با لبخند سمتش چرخیدم و گفتم:
    - مرسی؛ خیلی خوشگله.
    ـ نه خوشگل‌تر از تو عروسکم.
    با عشق در چشم‌هایش زل زدم. نگاه او هم در چشم‌هایم ثابت بود. چقدر دوست داشتم این مرد را. با صدای مادر ارتباط چشمی بینمان شکسته شد:
    - خوشبخت بشی عزیزم.
    و گـو*نـه‌ام را بـ*ـو*سید.
    - ممنون مامان.
    انگشت کوچکم را درون ظرف عسل کردم و سمت لـ*ـب‌های امیر گرفتم، دهانش را باز کرد و با لـ*ـذت انگشتم را مـکـید، دلم ضعف رفت و فوراً انگشتم را از دهانش بیرون ‌کشیدم. لبخند شیطانی زد و انگشت خودش را سمتم گرفت، با ناز انگشتش را به دهـان بردم و بدتر از خودش مــکـیـدم.
    لبخند از لـب‌هایش محو شد و رنگ نگاهش تغییر کرد، این‌بار من بودم که لبخند موفقیت‌آمیز می‌زدم، آب گلویش را به سختی قورت داد. سیبک گلویش پایین و بالا رفت. دلم کمی برایش سوخت و ریزریز خندیدم، تحملش را از دست داده بود، صدای همراز باز هم حسمان را پراند:
    - طهورا بچه‌ت گریه می‌کنه؛ فکر می‌کنم شیر می‌خواد.
    نگاهی انداختم، کاش می‌شد فرزندم را در آغوشم آرام کنم؛ اما ناچار گفتم:
    - شیشه‌ی شیرش رو توی کیف صورتیه گذاشتم دادم به آتنا؛ براش شیر خشک درست کن بده بخوره بی‌زحمت.
    - باشه عزیزم.
    مهمان‌ها برای گفتن تبریک و دادن هدایا یکی‌یکی جلو آمدند، چون مردها آمده بودند سمت زنانه، شنلم را روی سرم انداختم، اهورا را محکم در آ*غـ*ـوش گرفتم. زیر گوشم‌ گفت:
    - خوشبخت بشی عزیزدلم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - کی دوران عقد تو و آتنا تموم بشه عروسی بگیرین؟
    - یکم بعد شما.
    سری تکان دادم که فاصله گرفت. آتنا هم با کلی شیطنت تبریک ‌گفت. رایان به سمتم آمد؛ کمی شنل را روی صورتم جابه‌جا کردم که گفت:
    - می‌دونستم لیاقت تو خیلی بیشتر از رفیق منه؛ اونم هر ثانیه داره تاوان پس میده؛ اما امیدوارم تو خوشبختی بشی.
    به نرگس و شکمش که کمی بزرگ شده بود اشاره کردم و گفتم:
    - تو فعلاً خوشبخت‌تری؛ چندماه دیگه بابا هم میشی.
    با لـ*ـذت به نرگس نگاه کرد:
    - معلومه که خوشبختم؛ خیلی بیشتر از قبل.
    امیرعلی؛ همراز و خیلی دیگر از مهمان‌ها هم تبریک گفتند و مردها دوباره به سالن مردانه برگشتند. به دستور فیلم‌بردار به پیست رقـ*ـص رفتیم‌ برای رقـ*ـص دونفره. برق‌ها‌ خاموش و رقـ*ـص نور روشن شد. امیر کــمـرم را گرفت و شروع به رقـ*ـصیدن کردیم، سرش را به گوشم نزدیک کرد. نفس‌هایش صورتم را می‌سوزاند؛ آرام لـ*ـب زد:
    - عاشقتم طهورا.
    - من بیشتر.
    لبخندی زد و گفت:
    - مثل عروسک شدی؛ عروسک تو بغلی من.
    بـ*ـو*سه‌ای سـرشـانه‌ام زد که چشم‌هایم را با لـ*ـذت بستم، آرام تکان می‌خوردیم و در دنیای دیگری بودیم. عاشقانه‌هایش بی‌نهایت لـ*ـذت بخش بود، تا آخر شب به خوبی گذشت و به قسمت مورد علاقه‌ی من رسیدیم.
    صدای بوق ماشین‌ها سکوت خیابان را می‌شکست. امیرحسین با سرخوشی سعی داشت از ماشین‌های دیگر سبقت بگیرد. پنجره را پایین دادم و دستم را بیرون کردم، خودم را با آهنگی که در ماشین پخش می‌شد حرکت می‌دادم، به خانه که رسیدیم‌ مهمان‌ها برای آخرین‌بار تبریک‌ گفتند و وارد خانه شدیم. آتنا هم آمد تا شب را کنار اهورا بماند.
    اَوینا را با عشق در آغـ*ـوش گرفتم و گفتم:
    - الهی من قربون دخترم برم؛ امروز مامان‌جون حواسش به تو نبود.
    امیر کنارم ایستاد؛ گونه‌اش را نوازش کرد و گفت:
    - خیلی شبیه توئه طهورا؛ خیلی خوشگله.
    لبخندم عمیق‌تر شد؛ با شیطنت نگاهش کردم:
    - می‌دونم خوشگلم؛ لازم نیست غیرمستقیم بگی.
    با لـ*ـذت خندید:
    - تو که عروسکی خانمم.
    آتنا به سمتمان آمد؛ دخترم را از آ*غـ*ـوشم گرفت و گفت:
    - اَوینا امشب با من.
    و چشمکی تحویلم داد و وارد خانه شد. جلوتر از امیرحسین از پله‌ها بالا رفتم و وارد خانه شدم. تمام وسایل خانه تغییر کرده بود و جهاز من درونش چیده شده بود، امیر کرواتش را شل کرد و گفت:
    - خوب شد عروسیمون مخفی موند؛ و الّا امروز کلی خبرنگار دم باغ صف می‌بستن.
    به سمت اتاق رفتم و لـ*ـب زدم:
    - شوهر مشهور داشتن همین مشکلات رو هم داره دیگه.
    در اتاق را بستم و قفلش کردم. زیـپ لـبـاس عروس از کنار باز می‌شد و راحت در می‌آمد. گیره‌های موهایم را باز کردم‌ و وارد حمام شدم. دوشم ده دقیقه بیشتر طول نکشید. بیرون که آمدم مجدداً آرایش کردم، این‌بار مات و زیبا.
    لـبـاس خـواب قرمزی به تن کردم. می‌دانستم همسرم عاشق این رنگ‌ است. موهای نم‌دارم را روی شانه‌هایم ریختم و در را آرام باز کردم. امیر هم کت و شلوارش را درآورده و روی کاناپه انداخته بود. خودش هم با یک رکابی و شلوارک طوسی روی کاناپه دراز کشیده بود، پاورچین‌پاورچین به سمتش رفتم. از هیجان دست‌هایم عرق کرده بود، نزدیکش که نشستم که چشم‌هایش را باز کرد و مات نگاهم کرد.
    نگاهش روی لباسم چرخید و رنگ نگاهش تغییر کرد، ناز گفتم:
    - امیرحسین‌خان حالا میشه من یک گــا*ز از این عـ*ـضـله‌های بـا*زو بگیرم؟
    تسخیر شده نگاهم کرد و سر تکان داد. سرم را سمت بـا*زوهایش بردم. دلم ‌نیامد محکم بگیرم، گـا*ز ریزی گرفتم و سرم را بالا آوردم؛ اما قبل از اینکه فرصت حرفی پیدا کنم مرا در آ*غـ*ـوش کشید و در گرمای آن آ*غـ*ـوش حل شدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    لب دریا؛ روی ماسه‌های ساحل نشسته بودیم. هر دو زانوهایمان را بغـ*ـل گرفته بودیم و به اَوینای سه‌ساله که با هیجان با ماسه‌ها بازی می‌کرد نگاه می‌کردیم. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
    - امیرحسین؟
    دستش را دورم حـلـقـه کرد:
    - جون امیرحسین؟
    دستی به شکمم کشیدم‌ و لـ*ـب زدم:
    - اسمش رو چی بذاریم؟
    - تو چی دوست داری خانم‌گل؟
    - تمنا.
    مرا بیشتر به خود فشرد:
    - پس تمنا می‌ذاریم.
    - تو اسمش رو دوست داری؟
    - هرچی رو تو دوست داشته باشی دوست دارم.
    باز صدایش زدم:
    - امیرحسین؟
    - به فدات.
    با لبخند نگاهش کردم که او هم نگاهم کرد. چشم‌های مشکی‌اش از همیشه جذاب‌تر شده بود:
    - آهنگ گـ ـناه زرشکی رو که برام خوندی خیلی دوست دارم.
    - واقعاً؟
    - آره واقعاً.
    - منم خیلی دوستش دارم.
    - چرا؟
    به آبی دریا خیره شد‌ و لب زد:
    - چون همه‌ی ما گناهکاریم؛ ولی می‌تونیم با زرشکی رنگش کنیم؛ قشنگش کنیم...پنهونش کنیم، گـ ـناه زرشکی اسم آلبوم جدیدمه که فقط برای تو خوندم.
    با عشق نگاهش کردم:
    - خیلی دوستت دارم امیرحسین.
    - من خیلی بیشتر گناهکار زرشکی من.
    خندیدم؛ به اَوینا خیره شدم و دستم را روی شکمم حرکت دادم. تمنایم در شکمم لگد می‌زد، او هم هیجان مادرش را از کنار پدرش بودن حس می‌کرد.
    اَوینا سمتمان آمد؛ امیرحسین با عشق بـ*ـغـلش کرد و گـو*نه‌اش را بـ*ـو*سید. گاهی آنقدر به او ابراز علاقه می‌کرد که من هم حسودی‌ام می‌شد، آوینا با ذوق خندید. حتی او هم پدرش را بیشتر از من دوست داشت، دوباره با هیجان سمت دریا دوید. به صورت امیر خیره شدم و دکلمه‌ای را زیر لب زمزمه کردم:
    - قلب من اما همیشه عاشق خواهد ماند
    نگاهت طولانی‌ترین بـ*ـوسـه‌ای است که مرگ را در برق شمشیر جلادان به انتظار می‌کشد...
    امیرحسین همراهی‌ام کرد:
    - نگاهت سبزترین مزرعه‌ای است که پرنده‌ی سرگردان نگاهم را در آلاچیق مژگانت پناه می‌دهد.
    بگذار با تو بیایم...
    تا دور دست‌ها...
    تا اوج آسمان‌ها...
    تا خواستگاه نور...
    بگذار با تو بیایم تا انتهای دریا...
    تا هرکجا که می‌خواهی...
    دریا شاید که خشک شود...
    صخره شاید‌ که محو شود...
    قلب من اما تغییر نخواهد کرد...

    «پایان جلد اول»
    پایان: 10اردیبهشت1397


    صحبتی با همراهان عزیز:
    سلام همراهان عزیز من.
    این رمان هم با دلگرمی‌های شما به پایان رسید، امیدوارم پایانش اون‌طور که دوست دارین شده باشه، من سعی کردم در این رمانم پندهای بیشتری بگنجونم تا یک داستان بی‌هدف و بی‌فایده نباشه.
    دفتر زندگی امیرحسین و طهورا هم بسته شد؛ اما میدونم برای شما هم هنوز یک چیزهایی گنگه. مثلاً خب روژان چی میشه؟ اون‌که خانواده درست و حسابی هم نداره.
    یا آبتین اونقدر بی‌خیال بدون دیدن فرزندش یا همسر سابقش طی میکنه؟
    حتی میشه به نازی هم اشاره کرد، بالاخره اونم یک روز برمی‌گرده و کی باور میکنه هیچ حسی به رایان نداشته باشه؟
    اگر می‌خواستم تمام این‌ها رو توش جای بدم ‌رمان بی‌نهایت طولانی میشد و اینکه زندگی اَوینا هم پر از پستی و بلندیه.
    من جلد دومش رو می‌نویسم؛ چون میدونم همه شما کنجکاوین که خب سالها بعد وقتی اَوینا بفهمه امیرحسین پدر واقعیش نیست چطوری با آبتین رو‌به‌رو میشه؟
    و کلی کنجکاوی دیگه که خودمم درگیر کرده.
    این رمان رو من دوسال پیش نوشتم اما تازه تایپ کردم و مطمئن باشین رمان‌های بعد از این‌ رو با قلم بهتر و موضوع جذاب‌تر تایپ میکنم، می‌خوام که بازهم کنارم بمونین، باز هم عذرخواهی میکنم اگه‌ «دنیای بعد از تو» به دلتون ننشت و قلمش ضعیف بود، از این به بعد سعی میکنم از تجربیاتم استفاده کنم‌ و بهتر بنویسم.


    دوستتون دارم

    مهسا ولی‌زاده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ایمانه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/04
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    990
    امتیاز
    376
    سلام،خسته نباشید؛
    میشد در روند همین رمان احساس کرد که قلم شما به مرور پخته میشه. منتظر جلد دوم هستم
    با آرزوی موفقیت، قلمتون پایدار!
     

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    مرسی عزیزم، به زودی شروع می کنم، شاید تا دو یا سه روز دیگه
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا