کامل شده رمان فن فیکشن دنیای رازمینا | رهاگودرزی کاربر نگاه دانلود

رمان دنیای رازمینا رمان خوبیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    814
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رهاگودرزی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/23
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
29,040
امتیاز
726
محل سکونت
شیراز
-من ديگه حوصله دردسراي تازه ندارم.
تو بغلش فشارم داد و گفت:
-مي‌دونم، خودم هم خسته شدم؛ اما بعد از اين راحت مي‌شيم.
-بايد چيكار كنيم؟
-يه فكري دارم.
-چه فكري؟
-بايد اين شهر رو نابود كنيم.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
-مردم چي ميشن؟ مي‌خواي نابودشون كني؟
لبخند زد و گفت:
-نه وقتي اين شهر رو نابود كنيم طلسم شكسته ميشه و همه به رازمينا برمي‌گردن.
-همه شامل تو هم ميشه؟
-نه من پيش تو مي‌مونم.
-عفريت چي ميشه؟
-وقتي من اين‌جا بمونم اون به رازمينا برنمي‌گرده و با شهر نابود ميشه.
-اما تو گفتي اگه اتفاقي واسه تو بيفته واسه اونم ميفته؛ يعني اگه اون نابود شه تو هم نابود ميشي!
روي سرم دست كشيد و گفت:
-اگه اون نابود شه من نابود نميشم، اون قسمتي از منه!
-يعني چي؟
-فكر كن تو دستت قطع شه خودت نمي‌ميري، درسته؟
سرم رو بالا و پايين كردم و گفت:
-اينم يه قضيه مثل همينه!
با ذوق گفتم:
-اين‌جور كه خيلي خوبه، بريم شهر رو نابود كنيم!
بلند شدم، دستش رو گرفتم و گفتم:
-بلند شو ديگه!
مهربون نگاهم كرد و گفت:
-من كه بهت نگفتم چه‌جور شهر نابود ميشه.
-تو راه ميگي!
-عزيزم به اين آسونيا نيست.
-خب چه‌جوري بايد اين كار رو كنيم؟
-سرزمين رازمينا چند تا گنجينه داشت. اين گنجينه‌ها قدرت خاصي دارن، اگه همه‌ش كنار هم قرار بگيره هر طلسمي رو نابود مي‌كنه. حتما اون گنجينه‌ها تو اين شهر هستن، بايد اونا رو پيدا كنيم.
-اين گنجينه‌ها چي هستن؟!
-شعله دانش، عصاي حقيقت، كتاب شفا!
سرم رو كج كردم و گفتم:
-تو كه مي‌دوني كجا هستن؟
-نمي‌دونم.
با حرص گفتم:
-واقعا مرسي!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    شنل پوش از روي تخت بلند شد و پشت ميز نشست. با دستاش روي ميز خط‌هاي فرضي مي‌كشيد. چند دقيقه بعد از ميز كوه‌هاي كوچيك، ساختمون‌هاي كوچيك و جنگل بيرون زد. با شگفتي جلو رفتم؛ مثل يه نقشه سه بعدي بود. نگاهم كرد و گفت:
    -اين شهر ماست! طبق افسانه‌ها كتاب شفا تو قبرستونه.
    با دستش قسمتي از نقشه كه پر از قبر بود و جلوش كليسا قرار داشت رو نشون داد.
    -اين قسمت رو مي‌توني تنهايي بري.
    دست انداخت دور كمرم، من رو به خودش نزديك كرد و گفت:
    -من ديگه يه ثانيه هم بدون تو جايي نميرم!
    با عشق نگاهش كردم، جدي شد و گفت:
    -و طبق افسانه‌ي ديگه شعله دانش توي غار وحي هست.
    -غار وحي؟
    -اره.
    -كجاست؟
    -نمي‌دونم.
    -قبلا خيلي چيزا مي‌دونستيا!
    -همينا رو هم كه مي‌دونم هيچ‌كس جز من نمي‌دونه!
    -بله بله درست مي‌گين.
    -بهتره اول از كليسا شروع كنيم.
    -پس عصاي حقيقت چي شد؟
    -وقتي اين دوتا رو پيدا كنيم عصاي حقيقت خودش پيدا ميشه.
    بلند شد، بغلم كرد و گفت:
    -اماده‌اي؟
    دستام رو انداختم دور گردنش و گفتم:
    -آماده‌ام!
    با صداي بشكن فضاي اطراف در كسري از ثانيه تغيير كرد و ما الان درست بين قبرا هستيم! با ترس خودم رو توی بغـ*ـل شنل پوش جمع كردم که گفت:
    -مي‌ترسي؟
    يكم فاصله گرفتم و گفتم:
    -من؟ من از تو نترسيدم، از اين‌جا بترسم؟
    برزخي نگاهم كرد و گفت:
    -شايد كاري نكردم که بترسي!
    تو نگاهش جز شيطنت و خنده چيزي نبود.
    -خب يه كاري بكن!
    يهو انگار يه چيزي پام رو گرفت، با جيغ پريدم. نگاه كردم و ديدم شاخه يه درخت دور پام پيچيده شده. فكر كردم دست يكي از مرده‌هاست؛ مثل تو فيلما!
    نگاه شنل پوش كردم. لبخند پيروزمندانه‌اي زد و حركت كرد. جيغ زدم:
    -خيلي بدي!
    صداي خنده‌اش بلند شد. پشت سرش حركت كردم و گفتم:
    -خب الان بايد چه‌جور كتاب شفا رو پيدا كنيم؟
    -با هوش و زكاوت من!
    با مسخرگي گفتم:
    -واي واي واي باهوش!
    جلوي ورودي كليسا چهارتا قبر بود كه با بقيه فرق مي‌كرد. شنل پوش وايساد.
    -نكنه تو يكي از ايناست؟
    -شك نكن!
    -مسخره مي‌كني؟
    -نه جدي ميگم.
    -خب بازشون كن تا بفهميم تو كدومه!
    -اگه اشتباه باز كنيم قبراي ديگه خراب ميشن.
    -چرا؟
    -يه نوع محافظه.
    -من ميگم اونه!
    با دستم به قبر سومي كه يه نگين قرمز روش بود اشاره كردم. دست به سينه نگاهم كرد و گفت:
    -خب توضيح بده از كجا فهميدي؟
    لبخند دندون نمايي زدم و گفتم:
    -از حس ششمم!
    -خسته نباشي.
    -سلامت باشي.
    جلو رفت. روي تك تك سنگ قبرها دست كشيد و گفت:
    -اينه!
    -از كجا فهميدي؟
    -قدرتم رو جذب مي‌كنه.
    -بازش كن!
    بالا سر قبر رفتيم. با كنار رفتن سنگ قبر و ديدن جسد كه هنوز سالم بود و فقط خاكي شده بود با تعجب به شنل پوش نگاه كردم. اونم تعجب كرده بود. شنل پوش خواست كتاب رو از تو دست جسد بيرون بكشه كه يه دفعه جسد چشماش باز شد. جيغ زدم و پشت شنل پوش قايم شدم. جسد از سنگ قبر بيرون پريد، نگاهي به ما كرد و با سرعت زيادي دوييد که با ترس گفتم:
    -داره فرار مي‌كنه!
    دوييدم دنبالش و شنل پوش از كنارم غيب شد و جلو اون مرده متحرك ظاهر شد! مرد ترسيد به عقب برگشت؛ اما پاش پيچ خورد و با صورت رو زمين افتاد. وقتي بلند شد با ديدن پيشونيش كه چوب بلندي توش فرو رفته بود؛ اما خودش بدون آخ گفتن دوباره شروع كرد به دوييدن از هوش رفتم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    با صداي داد و بيداد به هوش اومدم. چشمام رو باز كردم. شنل پوش رو ديدم كه توی موهام رو دست مي‌كشيد، توی بغلش بودم، نگاهم به مرد که افتاد روي يه قبر نشسته بود و داد ميزد:
    -بذار برم!
    و شنل پوش بدون توجه به اون تمام حواسش به من بود.
    -چرا اون نمي‌ميره؟
    لبخند شيريني زد و گفت:
    -مي‌خواي بميره؟
    دستش رو سمت مرد گرفت که با هول گفتم:
    -نه نه! منظورم اينه چه‌طور زنده مونده؟!
    كتاب شفا رو جلوم تكون داد و گفت:
    -به‌خاطر اين!
    مرد داد زد:
    -دزد كثيف كتابم رو پس بده.
    از تو بغـ*ـل شنل پوش بيرون اومدم و گفتم:
    -چيكارش كنيم؟
    -همين‌جا اين‌قدر مي‌شينه تا بميره!
    -گـ ـناه داره.
    شنل پوش به طرف اون مرد رفت و منم دنبالش رفتم. بالاي سر مرد ايستاد و گفت:
    -بهتره از اين به بعد مواظب جلوی پات باشي؛ چون دفعه بعد كتاب شفايي وجود نداره كه مغز متلاشيت رو درست كنه!
    مرد در تلاش بود از روي قبر بلند شه؛ اما نمي‌تونست. حتما شنل پوش اين‌كار رو باهاش كرده بود.
    -تو ديگه چه‌جور جادوگري هستي؟! كتابم رو پس بده، بذار برم!
    شنل پوش دست من رو گرفت. با يه اشاره مرد رو آزاد كرد، مرد سمت ما هجوم اورد؛ اما با بشكني كه شنل پوش زد ما از اون قبرستون بيرون اومديم. با ديدن جنگل و درختاي انبوه گفتم:
    -مطمئنن هيچ غاري اين‌جا نيست!
    -بايد بگرديم تا مطمئن بشيم.
    -چه‌جور كل جنگل رو بگرديم؟
    شنل پوش شروع كرد زير لب حرفاي عجيب غريب زدن و بعد از گذشت چند دقيقه صداي قار قار و بال زدن توجهم رو به بالا سرم جلب كرد. دست گذاشتم روی دهنم كه جيغ نزنم. هزاران كلاغ بالا سرمون بودن!
    -اين‌جوري!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    انگار پارچه سياه رنگي روي جنگل كشيده شده بود. با اشاره‌ي دست شنل پوش كلاغا قار قار كنان پرواز كردن. دستم رو گرفت و گفت:
    -همه چيز داره درست پيش ميره.
    دستش رو فشار دادم و گفتم:
    -خدا رو شكر!
    با صدايي كه از پشت درخت اومد شوكه شدم.
    -هنوز نه!
    كاپيتان از پشت تنه درخت بيرون اومد و گفت:
    -فكر نمي‌كنيد خيلي راحت داريد پيش مي‌ريد؟
    شنل پوش با خشم نگاهش كرد و گفت:
    -اينم مي‌دوني كه خيلي راحت مي‌تونم سوسكت كنم؟
    كاپيتان وحشتناك خنديد و گفت:
    -شايد اين دفعه نه!
    با تموم شدن حرفش، آسمون سياه شد و هوا هواي مرگ! بالا سرم رو نگاه كردم. با ديدن عفريت جا خوردم، با حمله‌ي عفريت جيغي كشيدم. شنل پوش بغلم كرد و از اون‌جا فرار كرديم. نفس نفس زنان گفتم:
    -اون چه‌جوري تونسته عفريت رو با خودش همراه كنه؟
    -نمي‌دونم، بايد خيلي زود شعله دانش رو پيدا كنيم.
    چند دقيقه سرگردون توي جنگل مي‌چرخيديم كه صداي قار قار كلاغي شنيده شد. شنل پوش دستش رو بالا برد و كلاغ روي دستش نشست. با تعجب به حركاتش نگاه مي‌كردم. پيشونيش رو به سر كلاغ چسبوند و بعد از چند لحظه كلاغ پر كشيد و رفت.
    -خب؟
    -خب بريم.
    -الان فهميدي كجاست؟
    -اره!
    -جلل خالق!
    -ما اينيم ديگه.
    خنديد، دستم رو گرفت و با زدن بشكن جلوي صخره‌اي ظاهر شديم.
    -اين‌جاست!
    -اين‌جا كه چيزي نيست جز يه صخره بزرگ بدون درز!
    -من اين‌جام تا درز دارش كنم.
    خنديدم. فكر كردم شوخي مي‌كنه؛ اما با ضربه‌ي محكمي كه به صخره زد و با به وجود اومدن شكاف بزرگي تو صخره نيشم بسته شد.
    -مطمئني دستت سالمه؟
    دستش رو جلو آورد و گفت:
    -نه بوسش كن تا خوب شه.
    -اول شعله دانش!
    چپ چپ نگاهم كرد. يهو توی دستش يه فانوس روشن ظاهر شد.
    -چه‌جوري؟
    -بين شكاف بود ديگه.
    -اما من كه نديدم.
    -چون استتار كرده بود، بحث رو عوض نكن بـ*ـوس كن!
    صورتش رو بـ*ـوس كردم با لبخند و شيطنت نگاهم كرد. گفتم:
    -پررو نشو! انرژي بهت دادم واسه پيدا كردن عصاي حقيقت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    -چه‌جوری بايد عصاي حقيقت رو پيدا كنيم؟
    -طبق افسانه‌ها وقتي اين دو تارو داشته باشيم عصا خودش پيدا ميشه!
    -خب كو؟ ما هيچ نشوني واسه پيدا كردن عصاي حقيقت نداريم!
    بعد از لحظه‌اي نور آبي رنگي از كتاب شفا و شعله دانش بيرون اومد و به سمت من حركت كرد. با تعجب گفتم:
    -چه اتفاقي داره ميفته؟
    شنل پوش چشم‌هاش رو بست، دستش رو به طرف من گرفت و گفت:
    -تو عصاي حقيقتي!
    با داد گفتم:
    -چي؟
    چشم‌هاش رو باز كرد و گفت:
    -اصلا نمي‌دونم چه اتفاقي افتاد؛ ولي تو عصاي حقيقتي!
    -به من مي‌خوره عصا باشم؟
    نورهاي آبي تمام بدنم رو فرا گرفتن و بعد كم رنگ و كم رنگ‌تر شدن تا اين‌كه از بين رفتن.
    -چيزي حس مي‌كني؟
    -مثلا چي؟
    -نمي‌دونم... قدرت، حس متفاوت يا هم‌چين چيزي؟
    -نچ چيزي حس نمي‌كنم!
    يك دفعه كتاب شفا باز شد. صفحه‌ها تند تند ورق مي‌خوردن تا روي يك صفحه ثابت موند.
    شنل پوش كتاب رو برداشت و از روي صفحه خوند.
    -عصاي حقيقت جوينده پاك خواهد بود!
    -يعني چي؟
    يكم فكر كرد و گفت:
    -يعني اين‌كه هركي اين گنجينه‌ها رو پيدا كنه و قلب پاكي داشته باشه عصاي حقيقت درونش به وجود مياد!
    با ذوق گفتم:
    -يعني الان من قدرت دارم، چه قدرتي؟
    -نه فكر نكنم!
    تا خواستم جوابش بدم يكي با صداي خودم تو گوشم زمزمه كرد:
    -دروغه!
    -چي؟ چي دورغه؟
    -با مني؟
    -نه يكي بهم گفت تو دروغ ميگي.
    -توهم زدي!
    عصاي حقيقت، اره خودشه! واسه اين‌كه مطمئن شم يه سوال ديگه ازش پرسيدم:
    -عفريت تويي؟
    -من كه واسه‌ت گفتم! الزايمر گرفتي یا عوارض عصاي حقيقته؟
    -جوابم رو بده!
    -بله!
    اين دفعه صدايي نجوا نشد؛ اما يه حسي بهم مي‌گفت درسته!
    دوباره يه سوال ديگه پرسيدم:
    -از كاپيتان متنفري؟
    چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
    -زده به سرت؟! نه هيچ حسي بهش ندارم!
    بلافاصله دوباره همون حس دورنم به وجود اومد؛ اما اين دفعه بهم حس القا مي‌كرد دروغه! با
    خوش‌حالي پريدم بالا و گفتم:
    -من مي‌تونم دروغ يا راست بودن حرف بقيه رو بفهمم!

    دستم رو نشونه گرفتم سمتش و با تهديد پرسيدم:
    -دوستم داري؟
    زد زير خنده و گفت:
    -واي نه! تو رو خدا از من اين سوال رو نپرس!
    -زود باش
    خيلي مطمئن گفت:
    -نه!
    با جيغ گفتم:
    -چي؟
    حسم بهم مي‌گفت درسته! دهنم رو باز كردم تا هرچي لايقشه نثارش كنم كه گفت:
    -چون عاشقتم!
    نيشم تا بناگوش باز شد. داشت راست مي‌گفت!
    -خب از اول عين ادم بگو چه حسي داري!
    با خنده دستم رو كشيد و گفت:
    -من آدم نيستم!
    -هر هر هر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    بالاي كوهي وايساده بوديم و تمام شهر زير پامون بود. شنل پوش كتاب شفا رو باز كرد، شعله دانش رو كنار كتاب گذاشت، سمت من برگشت و گفت:
    -رز عزيزم بيا!
    نزديكش شدم.
    -دستت رو به من بده!
    دستم رو توي دستش گرفت و سوزني توی انگشتم فرو كرد.
    -آخ! چيكار مي‌كني؟
    انگشتم كه خون ازش چكه مي‌كرد روي كتاب گرفت. با افتادن قطر خون من روي كتاب دود سياهي از كتاب و شعله دانش خارج شد. من و شنل پوش از گنجينه‌ها فاصله گرفتيم. دود سياه رفته رفته زياد شد و به سمت شهر حركت كرد. نظاره گر شهري بوديم كه دود سياه به ذره ذره جاهاي شهر نفوذ مي‌كرد و شهر رو هم‌رنگ خودش مي‌كرد. برگشتم سمت شنل پوش و گفتم:
    -تو پيش من مي‌موني؟
    لبش به خنده باز شد. مهربون نگاهم كرد، دست كشيد روي صورتم و گفت:
    -معلومه كه مي‌مونم!
    شهر در هياهو فرو رفته بود. طولي نكشيد که شهر در سياهي فرو رفت. با غرشي به عقب برگشتيم. عفريت بود! تاريك‌تر از هر سياهي با سرعت به طرف من حمله ور شد. با ترس سر جام ايستاده بودم و توان فرار نداشتم و خيره به عفريت نگاه مي‌كردم در فاصله خيلي كمي از من بود كه به طرفي پرت شدم. نگاه كردم شنل پوش رو ببينم؛ اما نبود! نه اون بود، نه عفريت! بلند شدم و دوييدم جايي كه ايستاده بودم. جيغ زدم. نه نه! امكان نداره افتاده باشه!
    -نه!
    يك باره هياهوي شهر خوابيد و توی چشم به هم زدني دود سياه از بين رفت. چي مي‌ديدم؟ چشمام تر شده بود. هيچ خونه‌اي وجود نداشت؛ جز درختاي انبوه هيچ چيز ديگه‌اي نبود! نه، اون نرفته بود، نه! پشت سر هم شروع كردم جيغ زدن. اين‌قدر جيغ زدم تا ديگه صدايي ازم بيرون نيومد؛ اما خالي نشده بودم. ديگه طاقت جدايي و بي‌خبري رو نداشتم؛ داشتم؟
    با اخرين تواني كه ازم مونده بود داد زدم:
    -از اين دنيا متنفرم! از دنياي رازمينا متنفرم!
    بي‌حال افتادم روی چمنا و گذاشتم اشكام چمن و علفاي اطرافم رو خيس كنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    بعد از مدتي از روي زمين بلند شدم. بايد برمی‌گشتم! من به اين‌جا تعلق نداشتم. آروم راه مي‌رفتم؛ مثل اين‌كه انتظار داشتم شنل پوش از پشت يه درخت بيرون بياد يا سر راهم قرار بگيره و بگه همه‌ي اينا يه شوخي مزخرف بود و من جايي نرفتم، من اتفاقي واسم نيوفتاد، من همين‌جام! اشكاي مزاحم گونه‌ام رو خط مي‌انداخت. خدايا اين چه عذابيه كه تمومي نداره؟
    به جاده رسيدم. چه‌جوری برگردم؟ هيچ‌كسي من رو يادش نمياد! ديگه واسم مهم نبود، وقتي شنل پوش نبود هيچ‌كس مهم نبود! پوزخندي زدم، هه شنل پوش! حتي فرصت نشده بود اسمش رو ازش بپرسم. حاشيه جاده راه مي‌رفتم و ناسزا به اين سرنوشت لعنتي مي‌گفتم. هر صدايي مي‌اومد با ذوق اطراف رو نگاه مي‌كردم تا شايد شنل پوش باشه؛ اما توهمي بيش نبود.
    ماشيني كنار پام ترمز زد. سرم رو بلند كردم و به راننده كه زن جووني بود نگاه كردم.
    -سلام عزيزم اگه شهر ميري برسونمت!
    -ممنون مزاحم نميشم.
    -مزاحم نيستي تو مسيرمه.
    تشكر كردم و توي ماشين نشستم.
    ضبط رو روشن كرد. اهـنگ غمگيني پخش شد و حال من رو خراب تر كرد از پنجره به بيرون خيره شدم.
    -خوبي؟
    برگشتم سمتش و لبخند بي‌جوني زدم:
    -خوبم!
    تو دلم گفتم اما تو باور نكن!
    ادامه مسير تو سكوت سپري شد. به شهر كه رسيديم ازش تشكر كردم و پياده شدم. هيچ پولي نداشتم و نمي‌دونستم بايد چه‌جوری خونه برم. شونه‌اي بالا انداختم و اولين تاكسي كه ديدم جلوش دست بلند كردم. سوار شدم و ادرس رو گفتم. يك ساعت بعد رسيديم، نگاهي به خونه خاله كردم. دلتنگش بودم.
    -خانوم پياده مي‌شيد؟
    -بله!
    پياده شدم که داد زد:
    -كرايه چي شد؟
    -چند لحظه صبر كنيد!
    به طرف خونه خاله رفتم و زنگ رو زدم. كمي بعد خاله با قيافه خندوني درو باز كرد. فكر كردم من رو يادش مياد، مي‌خواستم خودم رو پرت كنم توی بغلش كه گفت:
    -شما؟
    غمگين گفتم:
    -ميشه پول تاكسي رو بدين؟ بعد خودم رو معرفي مي‌كنم.
    سر تا پام رو نگاه كرد. نگاه دلسوزانه‌اي بهم انداخت و گفت:
    -باشه مشكلي نيست!
    پول تاكسي رو حساب كرد و برگشت.
    -خب؟
    -ميشه بريم تو؟
    -خودتون رو معرفي نكرديد!
    بدون مقدمه چيني گفتم:
    -من دختر خواهرتونم!
    خنديد و گفت:
    -اما خواهر من بچه‌اي نداره!
    -مي‌تونم ثابت كنم!
    منتظر نگاهم كرد. اسم و فاميلش رو گفتم، اسم پدرم، اسم مادر و حادثه‌اي كه واسه شوهرخاله‌م و مادرم پيش اومد رو گفتم؛ اما باورش نشد و گفت:
    -اين يه اطلاعاتیه كه هركسي مي‌تونه به دست بياره!
    آهي كشيدم و گفتم:
    -باشه اشكالي نداره، شما هم از زندگي من حذف شين!
    برگشتم تا برم که گفت:
    -اگه جاي خواب نداري لازم نيست اين‌قدر دروغ سر هم كني! مي‌توني امشب رو اين‌جا بموني!
    -نمي‌ترسي ادمي رو كه نمي‌شناسيد راه مي‌ديد؟ شايد بلايي سرتون بيارم!
    خنديد و گفت:
    -بهت نمي‌خوره از اين عرضه‌ها داشته باشي، بيا تو!
    بي‌جون خنديدم؛ يعني اميدي بود من رو يادش بياد؟ شايد سرنوشت از ديدن عذاب من خسته شده! وارد خونه شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    به اتاقم اشاره كرد و گفت:
    -مي‌توني اون‌جا بموني!
    تشكر كردم و به سمت اتاق رفتم. در رو باز كردم و واردش شدم. جز يك تخت و ميز توالت هيچ چيز ديگه‌اي توی اتاق نبود! روی تخت دراز كشيدم و
    زير لب پر سوز گفتم:
    -هي روزگار!
    به خودم فكر نمي‌كردم كه اگه خاله من رو بيرون كنه بايد چيكار كنم؛ فقط تو فكر اين بودم اون الان كجاست؟ چيكار مي‌كنه؟ سالمه؟ تو اين فكر بودم بدون اون چيكار كنم؟ اصلا مي‌تونم كاري كنم و ادامه بدم؟!
    دلم خيلي گرفته بود و خيلي از اين زندگي شاكي بودم. خدایا وقتي قرار نبود بهم برسيم چرا عاشق شديم؟ چرا از اول تو گوشمون كردن عشق يعني بهم نرسيدن؟ چرا از اول قصه رومئو و ژوليت‌ها، قصه‌ي رز و جك‌ها رو توی گوش‌مون خوندن؟ شايد اگه اين‌جور نبود قصه‌ي منم جور ديگه‌اي تموم ميشد! مي‌ترسم از فردا و فرداهاي ديگه! مي‌ترسم از اين‌كه فردايي باشه و اون نباشه! مي‌ترسم! چشمام از اشك پر شد، قلبم از درد مچاله شد، روحم خسته بود و جسمم ديگه جوني نداشت. به پهلو خوابيدم و دعا كردم به خواب ابدي برم.
    با صداي گريه از خواب پريدم. دست كشيدم روی صورتم، خيس خيس بود. صداي گريه‌ي خودم بود؟
    پام رو توی شكمم جمع كردم، دلم واسه خودم مي‌سوخت!
    بلند شدم و پنجره رو باز كردم تا كمي هوا بخورم. نفس عميق كشيدم. شب بود و خيابون خلوت‌تر از هميشه! نسيم ملايمي مي‌اومد و برگاي افتاده رو وسط خيابون به حركت در مي‌آورد. يك لحظه سوز سردي اومد. به خودم لرزيدم و پنجره رو بستم؛ اما با ديدن سياهي كه به سرعت از جلوي پنجره رد شد دوباره پنجره رو باز كردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    سرم رو از پنجره بيرون بردم و با دقت اطراف رو نگاه كردم؛ اما چيزي نبود! مطمئنم اشتباه نكرده بودم؛ يعني امكان داشت شنل پوش باشه؟ با عجله از اتاق و خونه بيرون رفتم. همه جا رو نگاه كردم؛ اما هيچي و هيچكي نبود. حتما توهم بوده! عقبگرد كردم تا به خونه برم, اما با ديدن سايه‌اي پشت درخت مسيرم رو عوض كردم. آروم به درخت نزديك مي‌شدم. مطمئنم شنل پوش بود! رسيدم پشت درخت و نگاه كردم كه به شدت كشيده شدم. اول ترسيدم؛ اما با ديدن شنل پوش با خوش‌حالي بي‌اندازه‌اي و صدايي كه بي شباهت به جيغ نبود گفتم:
    -تو موندي!
    هيچ عكس العملي نشون نداد، ترسيدم و تكونش دادم. با نگراني گفتم:
    -خوبي؟
    لحظه‌اي نور ماه توی صورتش افتاد. با ديدن چشماش كه مثل قير سياه بود جيغي از ترس كشيدم. لبخندي زد و گفت:
    -چي شده رز؟ چرا مي‌ترسي؟ من برگشتم!
    با ترس گفتم:
    -چش...چشمات!
    دستي روی چشماش كشيد و گفت:
    -نمي‌دونم چرا اين‌جور شده! تو كه نمي‌خواي به‌خاطر چشمام من رو ترك كني؟
    بغلش كردم و گفتم:
    -معلومه كه نه!
    صداش سرد شده بود، چشماش ترسناك شده بود؛ اما شنل پوش من بود ديگه، مگه نه؟!
    مشتي به بازوش زدم و گفتم:
    -حواست هست هنوز اسمت رو به من نگفتي؟

    -اسمم؟
    -اره!
    يكم فكر كرد؛ يعني اسمش رو نمي‌دونه؟
    -خب... خب من اسمي ندارم!
    با تعجب گفتم:
    -مگه ميشه؟
    بي‌تفاوت سري تكون داد که گفتم:

    -بذار ببينم چي...
    وسط حرفم پريد و گفت:
    -بهتر نيست بريم يه جا استراحت كنيم؟
    دلخور گفتم:
    -باشه هرچي تو بگي؛ اما كجا؟ خاله‌ام من رو يادش نيست و به زور راهم داد!
    لبخند شرورانه‌اي زد و گفت:
    -مي‌ريم هتل!
    -اما پول نداريم!
    -اون با من!
    سري تكون دادم. نمي‌دونم چرا حس خاصي از بودنش نداشتم و نسبت بهش سرد بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    دستم رو گرفت و گفت:
    -بريم عزيزم!
    نگاهي بهش كردم و گفتم:
    -مي‌خواي اين موقع شب پياده بريم؟
    -پس با چي بريم؟
    مشكوك نگاهش كردم و گفتم:
    -نمي‌دونم؛ مثلا قبلا با چي مي‌رفتيم اين‌ور و اون‌ور؟
    نگاهي طولاني بهم انداخت و گفت:
    - خب الان نميشه؛ چون من تا حالا به اون‌جا نرفتم!
    آهاني گفتم و شونه‌هام رو بالا انداختم. نمي‌دونم من حساس شده بودم يا اون عجيب شده بود!
    دست تو دست هم كنار خيابون قدم مي‌زديم. نيمه شب، نور مهتاب، نسيم ملايمي كه مي‌اومد و دستامون كه توي هم قفل شده بود هيچ‌كدوم صحنه عاشقانه‌اي رو به وجود نمي‌آورد و مثل اين‌كه بازيگران تئاتري بيش نبوديم! سوال ناگهانيش باعث شد از حركت بايستم.
    -رز چيزي راجع به خنجر من به ياد داري؟
    با تعجب گفتم:
    - چه‌طور؟
    -همين‌جوري سوال كردم!
    با شك بهش خيره شدم و گفتم:
    -شنل پوش خودتي؟
    با صداي بلند خنديد و گفت:
    -پس بايد كي باشه؟
    ازش فاصله گرفتم و گفتم:
    -نمي‌دونم؛ شايد عفريت!
    حسي بهم مي‌گفت اون هر كي هست شنل پوش نيست و اين موضوع من رو مي‌ترسوند!
    خنديد، بهم نزديك شد. ازش فاصله بيشتري گرفتم که گفت:
    -تو از من نبايد بترسي!

    راستش ازش مي‌ترسيدم، به خصوص از چشماش!
    -تو شنل پوش نيستي! مگه نه؟
    -چرا خودمم!
    نزديك‌تر شد و گفت:
    -خوب نگاه كن!
    هرچي بهش نگاه مي‌كردم مطمئن‌تر مي‌شدم كه شنل پوش نيست!
    زل زدم توی چشماش و گفتم:
    -شنل پوش كجاست؟

    -اول بگو خنجر كجاست؟
    پوزخندي زدم و گفتم:
    -شايد بايد سر قبرت دنبالش بگردي!
    خنده‌ي وحشتناكي كرد و گفت:
    -شايد سر قبر شنل پوش!
    با ترس گفتم:
    -تو كي هستي؟
    -تو چي فكر مي‌كني؟!
    عقب عقب رفتم و گفتم:
    -بگو شنل پوش كجاست؟
    -مي‌خواي بدوني كجاست؟
    سرم رو به آرومي بالا و پايين كردم. لحظه‌اي بعد دود سياهي از چشماش خارج شد و دور من رو احاطه كرد و در تاريكي مطلق گم شدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا