-من ديگه حوصله دردسراي تازه ندارم.
تو بغلش فشارم داد و گفت:
-ميدونم، خودم هم خسته شدم؛ اما بعد از اين راحت ميشيم.
-بايد چيكار كنيم؟
-يه فكري دارم.
-چه فكري؟
-بايد اين شهر رو نابود كنيم.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
-مردم چي ميشن؟ ميخواي نابودشون كني؟
لبخند زد و گفت:
-نه وقتي اين شهر رو نابود كنيم طلسم شكسته ميشه و همه به رازمينا برميگردن.
-همه شامل تو هم ميشه؟
-نه من پيش تو ميمونم.
-عفريت چي ميشه؟
-وقتي من اينجا بمونم اون به رازمينا برنميگرده و با شهر نابود ميشه.
-اما تو گفتي اگه اتفاقي واسه تو بيفته واسه اونم ميفته؛ يعني اگه اون نابود شه تو هم نابود ميشي!
روي سرم دست كشيد و گفت:
-اگه اون نابود شه من نابود نميشم، اون قسمتي از منه!
-يعني چي؟
-فكر كن تو دستت قطع شه خودت نميميري، درسته؟
سرم رو بالا و پايين كردم و گفت:
-اينم يه قضيه مثل همينه!
با ذوق گفتم:
-اينجور كه خيلي خوبه، بريم شهر رو نابود كنيم!
بلند شدم، دستش رو گرفتم و گفتم:
-بلند شو ديگه!
مهربون نگاهم كرد و گفت:
-من كه بهت نگفتم چهجور شهر نابود ميشه.
-تو راه ميگي!
-عزيزم به اين آسونيا نيست.
-خب چهجوري بايد اين كار رو كنيم؟
-سرزمين رازمينا چند تا گنجينه داشت. اين گنجينهها قدرت خاصي دارن، اگه همهش كنار هم قرار بگيره هر طلسمي رو نابود ميكنه. حتما اون گنجينهها تو اين شهر هستن، بايد اونا رو پيدا كنيم.
-اين گنجينهها چي هستن؟!
-شعله دانش، عصاي حقيقت، كتاب شفا!
سرم رو كج كردم و گفتم:
-تو كه ميدوني كجا هستن؟
-نميدونم.
با حرص گفتم:
-واقعا مرسي!
تو بغلش فشارم داد و گفت:
-ميدونم، خودم هم خسته شدم؛ اما بعد از اين راحت ميشيم.
-بايد چيكار كنيم؟
-يه فكري دارم.
-چه فكري؟
-بايد اين شهر رو نابود كنيم.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
-مردم چي ميشن؟ ميخواي نابودشون كني؟
لبخند زد و گفت:
-نه وقتي اين شهر رو نابود كنيم طلسم شكسته ميشه و همه به رازمينا برميگردن.
-همه شامل تو هم ميشه؟
-نه من پيش تو ميمونم.
-عفريت چي ميشه؟
-وقتي من اينجا بمونم اون به رازمينا برنميگرده و با شهر نابود ميشه.
-اما تو گفتي اگه اتفاقي واسه تو بيفته واسه اونم ميفته؛ يعني اگه اون نابود شه تو هم نابود ميشي!
روي سرم دست كشيد و گفت:
-اگه اون نابود شه من نابود نميشم، اون قسمتي از منه!
-يعني چي؟
-فكر كن تو دستت قطع شه خودت نميميري، درسته؟
سرم رو بالا و پايين كردم و گفت:
-اينم يه قضيه مثل همينه!
با ذوق گفتم:
-اينجور كه خيلي خوبه، بريم شهر رو نابود كنيم!
بلند شدم، دستش رو گرفتم و گفتم:
-بلند شو ديگه!
مهربون نگاهم كرد و گفت:
-من كه بهت نگفتم چهجور شهر نابود ميشه.
-تو راه ميگي!
-عزيزم به اين آسونيا نيست.
-خب چهجوري بايد اين كار رو كنيم؟
-سرزمين رازمينا چند تا گنجينه داشت. اين گنجينهها قدرت خاصي دارن، اگه همهش كنار هم قرار بگيره هر طلسمي رو نابود ميكنه. حتما اون گنجينهها تو اين شهر هستن، بايد اونا رو پيدا كنيم.
-اين گنجينهها چي هستن؟!
-شعله دانش، عصاي حقيقت، كتاب شفا!
سرم رو كج كردم و گفتم:
-تو كه ميدوني كجا هستن؟
-نميدونم.
با حرص گفتم:
-واقعا مرسي!
آخرین ویرایش توسط مدیر: