کامل شده رمان فن فیکشن رقـــص در آسمان عشق | شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
با ابروهای بالا رفته به الکس نگاه کرد که هردو با هم گفتند:
-اوه اوه!
و به خنده افتادند. صدای جیغ دخترها بلند شده بود. جاسپر دستی به لباسش کشید و با گشاده رویی، شانه به شانه‌ی الکس به در ورودی آموزشگاه نزدیک شد.
واضح شدن صورت‌ها و تنگ شدن راه ورود با یکدیگر مصادف شد. دخترها هر کدام با صدای تیزی، به یک نحوه جاسپر را تحسین می‌کردند و جاسپر با تکرار یه جمله پاسخ آن‌ها را می‌داد:
-ممنونم! خیلی ممنونم، شما دخترها خیلی لطف دارید. به زودی همه‌اتون رو می‌بینم. متشکرم.
بعد از لحظاتی نفس‌گیر، وارد آموزشگاه شدند. جاسپر نفسش را محکم بیرون داد:
-واوو! چه‌قدر انرژی.
الکس با شیطنت نگاهش کرد گفت:
-تو که باید بهش عادت کرده باشی.
جاسپر دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت:
-خیلی خب ببین...من باید خیلی زود اون نمایش رو برگزار کنم و الان مهم‌ترین پارت از این کار، پیدا کردن یه بالرین حرفه‌ایه.
الکس صدایش را ضعیف کرد:
-اوه بی‌خیال پسر! تو تازه از آلمان برگشتی؛ فقط یکم استراحت کن، باشه؟
جاسپر از بهانه‌ی الکس چشمانش را در کاسه چرخاند و پوفی کرد. در جایش ایستاد و دستش را به شانه‌ی الکس کوبید و گفت:
-گوش بده الکس! من یه تصمیمی گرفتم و فقط چند ماه اینجا هستم.
دستانش را باز کرد:
-می‌بینی؟ ما زمان زیادی نداریم؛ پس بهتره زود دست به کار بشیم.
الکس چند لحظه به او نگریست. وقتی فهمید نمی‌تواند جاسپر را متقاعد کند گفت:
-خیلی خب کله خراب! همیشه حرف، حرف تو میشه.
جاسپر با خوش‌حالی موهای بهترین دوستش را به هم ریخت و گفت:
-آره اینه! پس بریم تا با مدیرا حرف بزنیم.
-باشه؛ اما باید برای من هم کامل برنامه‌ات رو توضیح بدی.
جاسپر با لبخند هلش داد:
-خیلی خب، بزن بریم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    ساعت نزدیک به هشت شب بود که آموزشگاه خلوت و در سکوت سنگینی فرو رفته بود. امیلی در یکی از سالن‌های تمرین درحال جمع کردن شیشه خرده‌ها بود. شکستن شیشه‌ی پنجره توسط بی‌احتیاطی دخترها تنها اتفاق امروز بود.
    با جارو دستی‌اش تیکه‌های شیشه را به داخل خاک انداز هدایت کرد و سپس به درون سطل زباله روانه. کمر راست کرد و نفسش را با فشار بیرون داد. چه روز خسته کننده‌ای بود امروز!
    تا نیمه‌های صبح شستن ظرف‌های کثیفی که برای دورهمی گابریلا با دوستانش بود و بعد از آن چندین ساعت ماندن به جای فرانسیس در فروشگاه لباس و در آخر دوان دوان رساندن خودش به آموزشگاه و انجام وظایف، او را برای امروز ناتوان کرده بود؛ البته خوب بود که این بین توانسته بود به آقای جفرسون بگوید که دیگر به فروشگاهش نمی‌رود.
    آقای جفرسون انتظار این استعفای ناگهانی را نداشت. به جان امیلی غر زد، بهانه آورد و حتی اصرار به ماندنش کرد؛ اما وقتی مُصر بودن امیلی را دید، چاره‌ای جز قبول کردن نداشت.
    از پنجره‌ی سالن نگاهی به خورشیدن درحال غروب انداخت. در دل امیدوار بود که از جانب گابریلا و گری توبیخ نشود. پارچه‌ی سفید رنگ را برداشت و به دور چهار چوب پنجره کشید تا خاکش گرفته شود. در یک لحظه در آینه با خودش چشم در چشم شد. مکث کرد و خیره ی خودش شد.
    چه خوش شانس بودند دخترهایی که در مقابل این آینه ر*ق*صِ پرواز می‌رفتند. لبخند کمرنگش زمین را هدف گرفت.
    درست بود که امروز زیاد خسته شد؛ اما به نظر می‌آمد این دیر کردن‌ها لطف دیگری هم دارد. لبخند کمرنگش، شیرین و پررنگ شد.
    پارچه را به کناری انداخت و به طرف کمدهای تک نفره رفت. با علاقه لباس صورتی سفید کوتاهی که مخصوص باله بود را بیرون کشید. با چشمانی براق، لباس نگین‌دار را وارسی کرد.
    چقدر دلش ه*و*س چرخیدن به روی پنجه کرده بود. نگاهی به درون کمد کرد؛ یک نقاب پارچه‌ای! بدون کنترل دستش را دراز کرد و آن را هم برداشت.
    بی‌اختیار نقاب حریر را مقابل صورتش گرفت و در آینه‌ی سر تا سری، به خودش خیره شد.
    این امیلی، این دختر تنها و نوجوان، پشت این پارچه‌ی حریر می‌توانست غوغا کند! پس چرا امتحان نکند؟ مثل فرصت‌های قبل! حال که کسی نبود. او را نمی‌دیدند؛ پس...
    بعد از چند هفته دوباره سرشار از امید شد و با هیجان به طرف اتاق تعویض لباس رفت.
    بی‌توجه به اطرافش با عجله قدم بر می‌داشت و با ریز بینی، نگاهش را روی اسامی کار آموزها بالا و پایین می‌برد. دلش می‌خواست حسابی به خدمت آقای جونز برسد که بعد از کلی منت گذاشتن، تنها او را به بایگانی فرستاد و هیچ کمکی به او نکرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    ***
    زیر لب زمزمه کرد:
    -اوه پسر! این‌جا خیلی کار داریم.
    همین لحظه صدای موسیقی آرام و ضعیفی به گوشش رسید. متعجب اطرافش را نگاه کرد. در این ساعت که کسی نبود،پس این صدای موسیقی؟!
    تا جایی که اطلاع داشت فقط خودش بود که از این بابت هم کم ناسزا نگفته بود به خودش. چرا که مادرش را منتظر گذاشته بود. آهسته و بی‌صدا چند قدم به جلو برداشت که به یک در نیمه باز رسید.
    پُر از کنجکاوی سر جلو برد که...
    دختری صورتی سفید پوشیده، با موهای جمع شده غافل از اطرافش سبک بال می‌ر*ق*ص*ید. جاسپر میخ آن صحنه خشک شده بود.
    امیلی بدون توجه به زمان و مکان، روی پنجه‌ی پا چرخ می‌خورد و با اوج گرفتن موسیقی دست به هوا می‌برد و بالا می‌پرید.
    جاسپر حیران زده‌ی آن هنر و زیبایی با چشمانی گرد شده سرش را نزدیک در کرد تا چهره‌ی آن دختر خوش هیکل را ببیند.
    او که هنوز از کسی آزمونی نگرفته بود؛ پس این دختر کیست؟!
    خم شدن زیادی‌اش برای دیدن آن صورتِ زیر نقابِ حریر، باعث شد با بی‌حواسی تمام، پوشه‌ی سنگین از دستش سر بخورد و با صدا روی زمین پرتاب شود.
    جاسپر هول زده از جا پرید و همانند دزدها با ترس اطراف را نگاه کرد و سپس با چنگ زدن به پوشه‌ی مشکی رنگ،به عقب خیز برداشت و پشت دیوار پنهان شد.
    امیلی از شنیدن صدای افتادن چیزی در جایش متوقف شد و به در ورودی نگاه کرد؛ اما چیزی ندید. نگران شد از این‌که نکند کسی او را دیده باشد.
    زیر لب گفت:
    -لعنتی!
    نقاب را از صورتش کند و به طرف اتاقک دوید. باید هرچه زودتر به خانه می‌رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    ***
    در کوچک و آبی رنگ حیاط را هل داد و بعد از طی کردن حیاط داخل خانه شد. کلید را روی میخ دیوار آویزان کرد و راهش را به سمت اتاق کج کرد که ناگهان گری، با اخمی وحشتناک مقابلش ظاهر شد. امیلی از ترس قدمی به عقب برداشت. صدای کلفت گری روح از تنش جدا کرد:
    -تا الان کدوم جهنمی بودی؟
    امیلی نگاه هراسانی به چشمان خشمگین گری انداخت. خدا لعنت کند این موجود زبان نفهم را! گری هم‌چون دیوی درحال آماده شدن برای دریدن غرید:
    -کر شدی؟! نشنیدی چی گفتم؟
    امیلی با لرزش آب دهانش را قورت داد. دوباره وقت جواب پس دادن به دیو خانه رسید و زبانش بند آمد. گابریلا با آرامش از پشت گری نمایان شد و با تکیه بر اوپن پوزخند زد و گفت:
    -چیه؟ اگه از اون توجیه‌های احمقانه‌ات داری بهش بده.
    امیلی درمانده، دوباره سکوت را انتخاب کرد. گری با چندش نگاهی به او انداخت و گفت:
    -تو رو زیادی آزاد گذاشتم نه؟
    گابریلا برای تایید شیر پسرش تای ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - این‌طور به نظر می‌رسه؛ چون خیلی خودسر شده.
    گری با این حرف انگار اجازه‌ای دریافت کرده باشد. با حرص گامی به طرف امیلیِ سر به زیر و ترسیده برداشت که امیلی فورا عقب رفت و دستانش را بالا برد:
    -نه نه نه صبر کن! کار توی آموزشگاه طول کشید. م...من مجبور...
    گری گوش نسپرد و با یک جهش،بازوی ظریفش را چنگ زد و محکم فشرد:
    -به من چرت و پرت تحویل نده. بهونه‌های همیشگی تو اینا هستن؛ اما من گول معصوم بازی‌های تو رو نمی‌خورم!
    صورت امیلی از درد مچاله شد. بغضش گرفته بود؛ اما باید خودش را نجات می‌داد. با صدای مرتعشی گفت:
    -نه نه..قسم می‌خورم..ببین..
    دست فرو برد در جیب شلوار جینِ کهنه‌اش و دسته‌ای از پول بیرون کشید و تند تند گفت:
    -ببین این پول کار کردمه. به‌خاطر این، این‌قدر دیر شد.
    به طرف گری درازشان کرد و با رنجش گفت:
    -بگیر! همه‌ش برای شما.
    گابریلا با دیدن آن دسته پول سبز رنگ که به او چشمک می‌زدند، بی‌حرکت شد؛ سپس لبخند مغرورانه‌اش، روی لب‌هایش ظاهر شد. بعد از فوت پدر امیلی، آن‌قدر زیاد خرجی و ق*م*ا*ر کرده بودند که با یک خانواده‌ی فقیر تفاوتی نداشتند. گری پوزخند عمیقی زد و با ابروی بالا داده «هوم» کش داری گفت:
    -خب..این شد یه حرف درست! حالا داری آدم میشی!
    پول را با شدت از میان انگشتان امیلی کشید. امیلی با نگاهی رنگ باخته و بی فروغ به گری خیره شد. کاش می‌توانست به صورت کریه‌اش تف بیاندازد. کاش می‌توانست عمق ترسش از هیکل بزرگش را بیان کند. افسوس که چنین جراتی نداشت؛‌ چرا که یک کلمه حرف مساوی بود با کبود شدن تن و بدن نحیفش.
    گری که از نگاه‌های معنادار امیلی متنفر بود. به همین خاطر با اخم غلیظی به او توپید:
    -به چی زل زدی؟ گمشو تو اتاقت!
    و با گذاشتن پنجه ی دستش پشت سر امیلی، او را به کنارش هل داد. امیلی تلو تلو خورد و بعد با سرعت به اتاق پناه برد و در را بست. سست و بی‌جان به طرف تخت یک نفره‌ی زوار در رفته‌اش رفت و خودش را روی آن رها کرد.
    آهی از اعماق سـ*ـینه‌اش بیرون فرستاد. حس کسی را داشت که انگار خطر از بیخ گوشش گذشته باشد.
    به آرامی دست به زیر بالشتش برد و عکس کوچکی که پدر و مادرش را در کنار هم به تصویر می‌کشید را بیرون آورد. قطره اشکی از روی بیچارگی، از کنار چشمش روانه شد و در سفیدی بالشت، محو.
    زمزمه‌ی ناله وارش، آخرین جمله‌ی آن شبش شد:
    -کاش تنهام نمی‌ذاشتین، دلم براتون تنگ شده.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    پارچه را با دقت روی شیشه‌ی ویترین کشید و مات بودنش را از بین برد. همهمه‌ی صحبت‌ها و رفت و آمد کار آموزها در سالن آموزشگاه به پا بود.
    در ویترین را بست و به عقب برگشت که تصادفا، میان آن همه موهای رنگین و بلند آقای جونز را دید که هم قدم دو پسر جوان بود. چهره‌ی یکی از آن‌ها برایش آشنا بود.
    قبل از این‌که دقت به خرج دهد آن پسر مو خرمایی با تکان دست جمله‌ای به آقای جونز گفت و سپس با یک گام بلند، روی سکوی سفیدی که پشت سرش بود ایستاد. با حرکتی ناگهانی دستانش را به هم کوبید و با صدای بلندی گفت:
    -سلام بچه‌ها! چند لحظه توجه می‌کنید؟
    تمام کسانی که در سالن بودند، متوجه‌اش شدند و با توقف در جایشان به او نگریستند. جاسپر لبخند محجوبی زد و گفت:
    -من جاسپر دانتس هستم، از دیدنتون خوش‌حالم.
    امیلی با شنیدن این اسم «آهانِ» بلند بالایی در دل گفت. حال یادش آمد که او را کجا دیده است.
    جاسپر با معرفی خودش، هیجان و ذوق کار آموزان جوان را به جوشش انداخت. جاسپر برای آرام کردنشان، دستانش را بالا داد و گفت:
    -احتمالا خبر دارید که من چرا این‌جام. من قصد دارم برای تک تراکی که به تازگی ضبط کردم یه نمایش اجرا کنم که به یک بالرین احتیاج دارم.
    لبخندی چاشنی ادامه‌ی صحبتش کرد:
    -دوست داشتم طبق قراری که با خودم گذاشتم، اون بالرین رو از این‌جا انتخاب کنم. درست مثل دفعات قبل که این کار جاهای دیگه انجام میشد. این کار هم برای من تنوعِ و هم برای شما پیشرفت.
    صدای «او» کشیدن‌ها و پچ پچ‌ها بلند شد.
    امیلی با نگاهی بی‌تفاوت که کمی هم تعجب چاشنی‌اش بود پشت آن جمعیت کوچک خیره‌ی صورت جاسپر شده بود و تنها گوش می‌داد. همین لحظه جین کنارش ظاهر شد و گفت:
    -چه خبر شده؟
    و قدمی به جلو برداشت تا سر و گوشی آب دهد. جاسپر دستانش را به هم کوبید و صدایش را پر انرژی کرد و گفت:
    -پس...به همین خاطر یه آزمون ترتیب داده شده که هر کسی که مایله ستاره‌ی این نمایش باشه توی آزمون شرکت کنه، سوالی نیست؟
    به محض گفتن این جمله، صدای جیغ دخترها به هوا رفت و همه شروع کردند به حرف های نامفهوم زدن. جاسپر تنها با خنده سرش را تکان می‌داد. امیلی و جین هم‌زمان نگاهی به یکدیگر انداختند. به نظر می‌آمد خبرهای بزرگی در این آموزشگاه در راه است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با صدای آقای جونز همه سکوت کردند:
    -خب آقای دانتس اگه صحبتی باقی نمونده بچه‌ها برگردن سر تمریناتشون.
    -نه آقای جونز، متشکرم.
    جاسپر چرخید تا از این گردهمایی دور شود که...انگار چیزی مانع‌اش شد. نتوانست بی‌خیال شود و با یک حرکت به عقب چرخید و گفت:
    -آم! راستش یه موضوع دیگه هم هست که فکرم رو مشغول کرده.
    مکثی از روی تردید کرد و سپس ادامه داد:
    -دو روز پیش، من تو یکی از سالن‌های تمرین یه دختر رو دیدم که داشت به زیبایی می‌ر*ق*ص*ید.
    صدایش سخت شد:
    -و خب حرکات اون خیلی نرم و آروم بود، درست مثل یک پری!
    آقای جونز با جمله‌ای بامزه فضا را عوض کرد:
    -باشه آقای دانتس، لطفا آروم باش!
    همه به خنده افتادند. جین نگاه خاصی به امیلی کرد. امیلی با نفس حبس شده‌اش، پارچه‌ی در دستش را محکم فشرد و در دل نالید:
    -لعنتی لعنتی لعنتی! اون من رو دیده! چه‌طور؟!
    با همه‌ی قدرتش، سعی کرد بُهتش را مهار کند. چه‌طور ممکن بود؟! مگر فقط او تنها درآموزشگاه نبود؟! چه‌گونه اجازه داده بود این اتفاق بیفتد؟! جاسپر خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    -باشه باشه! خیلی خب، من فقط خواستم بگم اگه کسی اون دختر رو می‌شناسه، اون رو بهم معرفی کنه.
    نگاه مطمئنی به جمعیت انداخت و ادامه داد:
    -و اگه این‌جاست می‌خوام بهش بگم که...لطفا بیا پیشم! من بهت نیاز دارم.
    دخترها تحت تاثیر این جمله احساساتی شدند و او را با جیغ تشویق کردند؛ اما امیلی..با چشمانی غمزده و دلی شوریده، به او خیره شده بود. این دیگر چه دردسری بود که درونش افتاده بود؟ برود دیدن جاسپر؟ غیر ممکن بود! این اتفاق هرگز نمی‌توانست بیفتد!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جین پاچه‌ی شلوارش را پایین کشید و گفت:
    -خب چرا بهشون نمیگی؟
    امیلی با چشم غره‌ای نامحسوس، به جین نگاه کرد. جین معترضانه دستانش را به کمرش زد:
    -چیه؟! من که می‌دونم اونی که ر*ق*ص*یده تو بودی؛ چون فقط تو این کارها رو می‌کنی؛‌ پس چرا می‌ترسی؟
    امیلی کلافه و ناراحت سکوتش را شکست:
    -جین لطفا! تو وضعیت من رو می‌دونی، من نه پولش رو دارم نه موقعیت رو و نه...
    کلافه حرفش را ادامه نداد. از این‌که بگوید اجازه‌ی گابریلا را ندارد، متنفر بود. جین با اعتراض گفت:
    -تو خیلی سخت می‌گیری!
    امیلی چشمانش را گرد کرد و عاصی شده گفت:
    -تو می‌دونی اگه اون دوتا بفهمن چی به سر من میاد؟! و البته هیچ‌کس هم از یه خدمتکار هم‌چین انتظاری نداره.
    جین با ناراحتی گفت:
    -زندگیِ تو به غریبه‌ها ربطی نداره.
    امیلی نگاهش را به خیابان دوخت و آرام گفت:
    -این نظر توئه.
    جین به ناچار آه کشید:
    -خیلی خب! منتظرم بمون.
    و از امیلی دور شد.
    چند دقیقه‌ای بود که از آموزشگاه خارج شده بودند و جین ه*و*س دوچرخه سواری کرده بود. بعد از شنیدن حرف‌های جاسپر و اصرارهای جین، امیلی همه چیز را برایش تعریف کرده بود و هردو به این نتیجه رسیدند که در آن زمان امیلی متوجه حضور جاسپر نشده؛‌ بلکه فقط جاسپر او را دیده. امیلی اعتقاد داشت که نمی‌تواند در آن نمایش حضور داشته باشد. در ذهنش این محال بود و جین سعی داشت او را متقاعد کند. امیلی از شناخته شدنش می ترسید.
    از سوی دیگر هم، هر گاه که ر*ق*ص بر روی صحنه در پرده‌ی افکارش سایه می‌انداخت، لـ*ـذت ناخواسته‌ای را احساس می‌کرد؛ اما نه! او نمی‌توانست. انجام این کار برای او، خود دردسر بود.
    سنگ ریزه‌ی جلوی پایش را به کناری پرتاب کرد که صدای،جین درحالی که دستانش بندِ دو دوچرخه بود آمد:
    -بیا کمکم!
    امیلی فورا نزدیکش شد و سر دوچرخه‌ای را از دستش گرفت و گفت:
    -حالا وقتش بود؟ من باید برگردم خونه.
    -غر نزن امیلی؛ ‌فقط لـ*ـذت ببر.
    امیلی دلش می‌خواست فریاد بزند. او هیچ‌وقت در زندگی‌اش سوار دوچرخه نشده بود؛ بنابراین بلد هم نبود.
    -تو خیلی عجیبی جین!
    جین با بی‌خیالی سوار دوچرخه شد و گفت:
    -نظر مادرمم همینه!
    و رکاب زد.‌ امیلی نگاهی به دوچرخه انداخت و با مکث گفت:
    -جز امتحان کردن مگر راه دیگه‌ای هم هست؟!
    شانه‌ای بالا انداخت و پایش را آن‌طرف دوچرخه انداخت. جین همان‌طور دایره‌وار چرخ می‌خورد، بلند گفت:
    -مواظب باش بلایی سرش نیاری، کرایه است!
    امیلی با خنده فرمان دوچرخه را گرفت و گفت:
    -ازت متنفرم جین!
    جین به قهقه خندید.
    جاسپر و الکس در حال صحبت از آموزشگاه خارج شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    امیلی کم تعادل، پاهایش را جمع کرد و روی پدال ها نهاد. بی‌اراده خندید. انگار خوشش آمده بود. دل به دریا زد و اولین رکاب را زد.
    جاسپر همین‌طور که با الکس صحبت می‌کرد، چشمش به دو دختری خورد که درحال دوچرخه سواری در آن خیابان بزرگ و خلوت بودند.رجین پر شیطنت بلند رو به امیلی گفت:
    -جالبه نه؟ من دوستش دارم.
    امیلی خندید و چیزی نگفت.
    ترسان ترسان و محافظه کارانه رکاب میزد. دستانش می‌لرزید و هر لحظه در شُرُف افتادن بود. گویی همه چیز را به فراموشی سپرده بود و از لحظه‌اش لـ*ـذت می‌برد.
    ***
    جاسپر مکالمه‌اش را با الکس به پایان رساند و با ضربه‌ای به سـ*ـینه‌ی او گفت:
    -منتظرم.
    الکس سرش را تکان داد و از او دور شد. امیلی که سعی در کنترل کردن دوچرخه داشت. مسیر زیادی را طی نکرده بود که چاله‌ای را مقابل خودش دید.
    جاسپر نفسش را فوت کرد و بی‌خیال دوباره به آن دو دختر چشم دوخت که از صحنه‌ای که دید، متعجب شد و شروع به دویدن کرد. امیلی ترسیده و هول کرده، تعادلش را از دست داد.
    تنها عکس العملی که توانست نشان دهد این بود که قبل از افتادن تایر در چاله، فرمان را به چپ چرخاند.
    نزدیک بود روی زمین چپ شود که ناگهان دو دست کمرش را گرفت. امیلی محکم به ناجی‌اش برخورد کرد؛ اما بر زمین فرود نیامد. با آهی کوتاه سعی کرد خودش را نگه دارد. دوچرخه کج در هوا مانده بود که دستی روی صندلی‌اش نشست. صدایی نفس نفس زنان کنار گوشش گفت:
    -آروم آروم، مواظب باش.
    جین با دیدن آن صحنه که در چند لحظه رقم خورده بود،با نگرانی از دوچرخه پایین آمد و آن را رها کرده،به طرف امیلی دوید.
    امیلی با دست پایین شلوارش که به پیچ برامده‌ی چرخ عقب گیر کرده بود را جدا کرد و فورا عقب چرخید که با دیدن ناجی‌اش چشم‌هایش از حیرت درشت شد. جاسپر؟! جین با نفس نفس بازوی امیلی را گرفت و تند گفت:
    -چی شد؟ حالت خوبه؟
    جاسپر دوچرخه را درجایش راست کرد و با لبخند به آن دو دختر نگاه کرد و کوتاه گفت:
    -بی‌احتیاطی! سلام.
    جین با دیدن جاسپر،اول متعجب شد و سپس به خود آمده و لبخند دندان نمایی زد:
    -اوه سلام!
    جاسپر به صورت رنگ پریده‌ی امیلی نگریست:
    -خوبی؟ من از اون‌طرف دیدم که چه اتفاقی افتاد.
    امیلی با گنگی به طرفی که جاسپر اشاره کرد نگاه کرد و سپس گفت:
    -من..من خوبم، ممنون از کمک‌تون.
    باور نمی‌کرد! جاسپر دانتس؟! با این فاصله و صحبت؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جاسپر دستش را دراز کرد:
    -خواهش می‌کنم. من جاسپر هستم و شما؟
    امیلی به دست او خیره شد. حق می‌داد که او را ندیده باشد. با کمی تردید دست کوچک و ظریفش را در پنجه‌ی کشیده‌ی جاسپر قرار داد:
    -امیلی واتسون.
    جین هم خندان دست آشنایی داد:
    -جین کلارک هستم، من شما رو تو آموزشگاه دیدم.
    جاسپر با حالتی از تفاهم و خوشحالی گفت:
    -واوو! پس شما هم کار آموز هستین، درسته؟
    جین تند و خوشحال گفت:
    -بله!
    جاسپر به امیلیِ گیج چشم دوخت که و با لبخند پرسید:
    -تو هم همین‌طور، درسته؟
    امیلی گیر افتاده، به من من افتاد:
    -من...آم...خب...
    نمی‌دانست چه جوابی بدهد که‌ حضور ناگهانی الکس از پشت جاسپر او را نجات داد:
    -هی جاس، تو این‌جایی؟
    امیلی با آسودگی در دل از خدا تشکر کرد که مجبور نشد دروغی بگوید. جاسپر خنده‌ی کوتاهی کرد:
    -بله آمم..به‌نظر میاد دوستای جدید پیدا کردیم.
    الکس با لبخند به امیلی و جینِ نوجوان نگاه کرد که جین پیش دستی کرد:
    -من جین هستم و...
    به امیلی اشاره کرد:
    -دوستم امیلی.
    الکس هم دست جلو برد:
    -‌الکس مِنسون، از دیدنتون خوش‌حالم.
    جین پر از ناز خندید. برای لحظاتی سکوت طنین انداز شد که جاسپر سری تکان داد و گفت:
    -خب...ما باید بریم، بعد می‌بینمتون.
    عقب عقب رفت و دو انگشتش را کنار شقیقه‌اش، مثل یک تیک تکان داد:
    -روز خوبی داشته باشید.
    الکس هم با خنده خداحافظی کرد و به دنبال او رفت. جین با شیفتگی برایشان دست تکان داد:
    -بای بای!
    امیلی با لبخند کمرنگی ضربه‌ی آرامی به دستش زد:
    -آروم باش دختر.
    -اوه امی..نگاشون کن، جاس خیلی مودبه.
    امیلی با لبخندی معنادار و لحنی هشدار دهنده گفت:
    -جاس؟!
    جین از ته دل خندید و با لوندی، ژست متفکری به خود گرفت:
    -خب دوستش هم جذاب بود، مو بلوندِ اصیل!
    امیلی با ملایمت تشر زد:
    -هی...کافیه!
    -باشه باشه! هی راستی چرا از خودت براشون نگفتی؟
    -لزومی نداشت جین.
    جین مقابل امیلی ایستاد و بازوهایش را گرفت:
    -گوش بده امی، این شانس رو از دست نده! به نظر من باید امتحانش کنی. یک بار هم شده به‌خاطر خودت زندگی کن، قایم شدن بسه.
    امیلی بی‌حرف در صداقت چشمان جین غرق شد. حقیقت این بود که خودش هم مانند جین، دلش می‌خواست این کار را انجام دهد؛ اما...چه‌طور می‌توانست؟!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با اخمی از روی اضطراب، غرق در افکارش در پیاده رو قدم بر می‌داشت. یک هفته از قرار آزمونی که جاسپر گفته بود می‌گذشت. آموزشگاه بیشتر از هر وقتی شلوغ بود. همه مشغول تمرین و آزمون دادن بودند و جدای از آن، صحبت‌های جین فکر امیلی را به شدت مشغول کرده بود. تمام این یک هفته سعی کرده بود فراموش کند خواسته‌ی قلبش را؛ اما انگار نمیشد، نمی‌توانست از فکرش بیرون بیاید.
    در این یک هفته تنها دو بار از دور جاسپر را دیده بود که هر دو بار، خودش را پنهان کرده بود. نه جسارت هم صحبتی با او را داشت و نه قدرتش را.
    اصلا نمی‌دانست که اگر جاسپر او را درحال تمیز کردن سنگ توالت ببیند، چه اتفاقی خواهد افتاد! یک هفته را تقلا کرد؛ اما نتیجه‌اش شد پیروزی قلبش!
    می‌خواست یک بار هم که شده کاری را به خواسته‌ی خودش انجام دهد، نه به اجبارِ گابریلا و گری!
    بیشترین ترسش از عکس العمل آن‌ها بود. می‌دانست که رفتار خوبی نشان نخواهند داد. با رسیدن به باجه‌ی تلفن، نفسِ پر استرسی کشید و داخل شد. به لطف گابریلا او هیچ‌وقت تلفن همراه نداشت؛ البته این‌بار هم بد نشد؛ چرا که امیلی قصد نداشت خودش را معرفی کند.
    تکه کاغذی که در آن شماره ی دفتر آموزشگاه نوشته شده بود را کیفش بیرون آورد. شماره را گرفت و منتظر ماند. قلبش به شدت میزد. لحظات نفس گیری سپری شد تا اینکه صدای آقای جونز در گوشی پیچید:
    - بفرمایید؟
    هول زده و با صدایی لرزان گفت:
    -س..سلام آقای جونز، روز بخیر! من..من یکی از دخترای آموزشگاه هستم، ببخشید که وقتتون رو می‌گیرم.
    دروغ نگفت. او هم در آموزشگاه رفت و آمد داشت. صدای آقای جونز راحت شد:
    -سلام عزیز! خواهش می‌کنم، کمکی از دست من برمیاد؟
    -من می‌خواستم راجع به اون آزمون باهاتون صحبت کنم.
    -باشه؛ خب اگه می‌خوای تو آزمون شرکت کنی من برات...
    امیلی گوشی را در دست فشار داد و بی‌صبر میان حرفش گفت:
    -نه...نه من...من متوجه هستم؛ اما متاسفانه برای من امکان پذیر نیست. در واقع من...من...
    -مشکلی هست؟
    امیلی چشمانش را بست و نفسش را بیرون داد. سریع گفت:
    -من همون دختری هستم که آخر وقت، تو یکی از سالن‌ها ر*ق*ص*یدم و آقای دانتس من رو دیدن.
    آقای جونز مبهوت فریاد زد:
    -چی؟! اون دختر تویی؟! پس چرا نمیای خودت رو نشون بدی؟! جاسپر مصرانه دنبالته؛ چرا؟
    امیلی لبش را گزید و با صدای ضعیفی گفت:
    -من نمی‌تونم.
    -وایسا ببینم، این‌طور که معلومه تو همه‌ی ما رو می‌شناسی؛ ولی ما نه. میشه خودت رو معرفی کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا