- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
با ابروهای بالا رفته به الکس نگاه کرد که هردو با هم گفتند:
-اوه اوه!
و به خنده افتادند. صدای جیغ دخترها بلند شده بود. جاسپر دستی به لباسش کشید و با گشاده رویی، شانه به شانهی الکس به در ورودی آموزشگاه نزدیک شد.
واضح شدن صورتها و تنگ شدن راه ورود با یکدیگر مصادف شد. دخترها هر کدام با صدای تیزی، به یک نحوه جاسپر را تحسین میکردند و جاسپر با تکرار یه جمله پاسخ آنها را میداد:
-ممنونم! خیلی ممنونم، شما دخترها خیلی لطف دارید. به زودی همهاتون رو میبینم. متشکرم.
بعد از لحظاتی نفسگیر، وارد آموزشگاه شدند. جاسپر نفسش را محکم بیرون داد:
-واوو! چهقدر انرژی.
الکس با شیطنت نگاهش کرد گفت:
-تو که باید بهش عادت کرده باشی.
جاسپر دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
-خیلی خب ببین...من باید خیلی زود اون نمایش رو برگزار کنم و الان مهمترین پارت از این کار، پیدا کردن یه بالرین حرفهایه.
الکس صدایش را ضعیف کرد:
-اوه بیخیال پسر! تو تازه از آلمان برگشتی؛ فقط یکم استراحت کن، باشه؟
جاسپر از بهانهی الکس چشمانش را در کاسه چرخاند و پوفی کرد. در جایش ایستاد و دستش را به شانهی الکس کوبید و گفت:
-گوش بده الکس! من یه تصمیمی گرفتم و فقط چند ماه اینجا هستم.
دستانش را باز کرد:
-میبینی؟ ما زمان زیادی نداریم؛ پس بهتره زود دست به کار بشیم.
الکس چند لحظه به او نگریست. وقتی فهمید نمیتواند جاسپر را متقاعد کند گفت:
-خیلی خب کله خراب! همیشه حرف، حرف تو میشه.
جاسپر با خوشحالی موهای بهترین دوستش را به هم ریخت و گفت:
-آره اینه! پس بریم تا با مدیرا حرف بزنیم.
-باشه؛ اما باید برای من هم کامل برنامهات رو توضیح بدی.
جاسپر با لبخند هلش داد:
-خیلی خب، بزن بریم.
***
-اوه اوه!
و به خنده افتادند. صدای جیغ دخترها بلند شده بود. جاسپر دستی به لباسش کشید و با گشاده رویی، شانه به شانهی الکس به در ورودی آموزشگاه نزدیک شد.
واضح شدن صورتها و تنگ شدن راه ورود با یکدیگر مصادف شد. دخترها هر کدام با صدای تیزی، به یک نحوه جاسپر را تحسین میکردند و جاسپر با تکرار یه جمله پاسخ آنها را میداد:
-ممنونم! خیلی ممنونم، شما دخترها خیلی لطف دارید. به زودی همهاتون رو میبینم. متشکرم.
بعد از لحظاتی نفسگیر، وارد آموزشگاه شدند. جاسپر نفسش را محکم بیرون داد:
-واوو! چهقدر انرژی.
الکس با شیطنت نگاهش کرد گفت:
-تو که باید بهش عادت کرده باشی.
جاسپر دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
-خیلی خب ببین...من باید خیلی زود اون نمایش رو برگزار کنم و الان مهمترین پارت از این کار، پیدا کردن یه بالرین حرفهایه.
الکس صدایش را ضعیف کرد:
-اوه بیخیال پسر! تو تازه از آلمان برگشتی؛ فقط یکم استراحت کن، باشه؟
جاسپر از بهانهی الکس چشمانش را در کاسه چرخاند و پوفی کرد. در جایش ایستاد و دستش را به شانهی الکس کوبید و گفت:
-گوش بده الکس! من یه تصمیمی گرفتم و فقط چند ماه اینجا هستم.
دستانش را باز کرد:
-میبینی؟ ما زمان زیادی نداریم؛ پس بهتره زود دست به کار بشیم.
الکس چند لحظه به او نگریست. وقتی فهمید نمیتواند جاسپر را متقاعد کند گفت:
-خیلی خب کله خراب! همیشه حرف، حرف تو میشه.
جاسپر با خوشحالی موهای بهترین دوستش را به هم ریخت و گفت:
-آره اینه! پس بریم تا با مدیرا حرف بزنیم.
-باشه؛ اما باید برای من هم کامل برنامهات رو توضیح بدی.
جاسپر با لبخند هلش داد:
-خیلی خب، بزن بریم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: