کامل شده رمان فن فیکشن دنیای رازمینا | رهاگودرزی کاربر نگاه دانلود

رمان دنیای رازمینا رمان خوبیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    814
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رهاگودرزی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/23
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
29,040
امتیاز
726
محل سکونت
شیراز
گفت:من میرم بالا استراحت کنم.
بدون هیچ حرفی رفت بالا و منم هیچی نگفتم. فرصت فرار داشتم و هیچ جوری نمی‌خواستم از دستش بدم. ربع ساعتی گذشت، بلند شدم و آسه آسه رفتم طرف در، یواش در رو باز کردم و از خونه بیرون اومدم. از شکاف صخره گذشتم. نفس راحت کشیدم، تا این‌جا که آسون بود. شروع کردم دوییدن، هوا روشن بود و جلوم رو می‌دیدم. سرعت تو دوییدنم بیشتر شده بود. خوش‌حال از این‌که از دست مرد مرموز خلاص شده بودم که از پشت سرم صدای غرش شنیدم. خدایا چرا هرچی می‌خواد به من حمله کنه از پشت سر میاد؟ عادلانه نیست! با ترس برگشتم و دستم رو گرفتم جلوش و گفتم:
-آروم باش، آروم!
ببر سفید آماده حمله بود تا طعمه‌ش رو بخوره.
عقب عقب می‌رفتم و می‌گفتم آروم باش. تا حالت پریدن رو گرفت فاتحه خودم رو خوندم و شروع کردم به دوییدن، اونم دنبالم می‌اومد. نفس نفس می‌زدم. پشتم رو نگاه کردم، نبود. دستم رو گذاشتم روی زانوم، پا درد گرفتم از بس دوییده بودم. یه دفعه صدای غرشش اومد و توی چشم به هم زدنی پرید روم، بوم می‌کشید. چشمام رو روی هم فشار می‌دادم و خدا خدا می‌کردم با این جور مرگ وحشتناکی نمیرم! صدای مرد شنل پوش اومد، چشمام رو باز کردم و گفت:
-ولش کن!

ببر سفید ناله کرد، از روم پرید و رفت. بلند شدم، شنل پوش دورم راه می‌رفت.
-چرا دنبالم میای؟
خندید و گفت:
-گفتم شاید کمک بخوای.
-مرسی! کمکت رو کردی حالا برو.
پوزخند زد و گفت:
-یعنی می‌خوای بری؟!
-با اجازه شما بله.
-مطمئنی کمک دیگه‌ای نمی‌خوای؟
-نه نمی‌خوام.
-باشه هر جور مایلی!
مسیر مخالف رو پیش گرفت، خواست بره که یادم به نفرینم افتاد و سریع گفتم:
-صبر کن!
با خنده خبیثی برگشت که گفتم:
-ازت یه خواهش دارم.
-گوش میدم.
-می‌خوام نفرینم رو برداری!
شروع کرد خندیدن و دست زدن. وای خدایا خیلی خبیث بود!
-بالاخره گفتی!
-می‌دونستی میگم؟
-هرکی من رو ملاقات می‌کنه ازم یه درخواست داره؛ مثل تو!
با تعجب گفتم:
-یعنی تو مشکلای مردم رو حل می‌کنی؟
خندید و گفت:
-یه جورایی باهاشون معامله می‌کنم.
-یعنی چی؟
دوباره دورم شروع کرد قدم زدن و گفت:
-یعنی در مقابل منم ازشون یه درخواست دارم که باید اون رو انجام بدن.
سریع گفتم:
-اگه پول می‌خوای من پول ندارم.
تو دلم گفتم حتی نمی‌دونم پول این‌جا چیه!
پوزخند زد گفت:
-پول؟ هه! من از کاه رشته‌های طلا می‌سازم، اخرین چیزی که می‌خوام پوله!

با تعجب بهش نگاه می‌کردم؛ یعنی راست میگه؟
-پس قبول می‌کنم هر چی بگی؛ فقط این نفرین من رو بردار.
موهام رو توی دستام گرفتم و گفتم:
-این یکی از آثارشه! خدا می‌دونه دیگه چه بلایی سرم میاد.
نچ نچی کرد و گفت:
-خیلی عجله داری، اول باید خواسته من رو انجام بدی.
-از کجا بدونم تو هم زیر حرفت نمی‌زنی و نفرین من رو برمی‌داری؟
-از تمام مردم این سرزمین بپرسی بهت میگن شنل پوش هیچ‌وقت زیر معاملش نمی‌زنه.
درست حدس زده بودم اسمش شنل پوش بود. به جای اون من پوزخند زدم و گفتم:
-بیشتر مردم از حضور تو تو جنگل می‌ترسن نه چیز دیگه!
-اون مردم نمی‌دونن شنل پوش همون کسی هست که راجع بهش داستان می‌بافن.
حرفی نداشتم بزنم، دستاش رو کوبید به هم و گفت:
-معامله رو قبول می‌کنی؟
با این‌که نمی‌دونستم چی ازم می‌خواد؛ اما قبول کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    - بهتره بریم خونه من تا با هم صحبت کنیم.
    بدون هیچ حرفی پشت سرش راه افتادم. بعد از چند دقیقه رسیدیم. مسیر پشت خونه رو پیش گرفت که دنبالش رفتم. این‌جا چه خبره؟! جوری که من حدس می‌زنم انگار این‌جا عصاره یا هم‌چین چیزی درست می‌کنه! ظرف‌های سفالی کنار هم دیگه، کیسه‌های پر از گیاه‌های مختلف آویزون به درخت و روش قدیمی برای درست کردن عصاره! دور تا دورم رو نگاه کردم. شنل پوش نبود. شونه‌ام رو انداختم بالا و رفتم سراغ گیاه‌ها! همین‌جور باهاشون ور می‌رفتم که دستم خورد به یه ظرف سفالی، خواست بیفته که توی هوا گرفتمش. در ظرف رو باز کردم. بوش خیلی خوب بود؛ بوی گل رز می‌داد. چیز بدی نباید باشه، قلپ قلپ خوردمش. به به خیلی خوب بود! بازم بگم از اینا بهم بده، یه دفعه یه سر گیجه خیلی شدید گرفتم. دستم رو گرفتم به میزی که از چوب بود. به همون سرعت که اومده بود به همون سرعتم خوب شدم. حتما چند روزه غذا درست نخوردم فشارم می‌افته. روی میز یه کتاب با جلد مشکی بود. کنجکاو شدم و برش داشتم. ورق زدم، در کمال تعجب می‌تونستم بخونم! دست خط‌شون مثل ژاپنی، انگلیسی و یه اشکال خاص قاطی هم بود، تند تند ورق می‌زدم. دستور عمل انواع و اقسام شربتا یا اکسیر بود که برای هر درد بی‌درمونی دوا و خیلی چیزای دیگه؛ وقتی به صحفه آخرش رسیدم اعصابم خورد شد. توقع نداشتم تموم بشه. دلم می‌خواست بازم بخونم. نفس عمیق کشیدم و کتاب رو پرت کردم روی میز، از روی میز لیز خورد و افتاد پایین. رفتم ببینم کجا افتاد که دیدم افتاده تو آتیش! یا خدا آتیش کجا بود؟! شوکه شده بودم. نمی‌دونستم چیکار کنم، با پام محکم زدم توی آتیش تا خاموش شه. بعد از تلاش طاقت فرسا آتیش خاموش شد. از کتاب فقط جلدش مونده بود! معلوم نیست شنل پوشم کجا رفته؟ ای خدا چیکار کنم؟!
    -چیکار می‌کنی؟
    کتاب رو سریع برداشتم و پشتم قایم کردم و گفتم:
    -هیچی!
    -چی پشتت قایم کردی؟
    یکی از دستام رو آوردم بالا، تکون دادم و گفتم:
    -هیچی!
    سَرک کشید تا ببینه نذاشتم، دستش رو آورد جلو و گفت:
    -زود باش!
    چاره‌ای نداشتم. دیر یا زود می‌فهمید دیگه! کتاب سوخته رو گذاشتم توی دستش، به جان خودم چشماش شد اندازه توپ بسکتبال!
    -اتفاقه، پیش میاد!
    دستم رو پیچوند و به میز زد، از پشت گوشم با عصبانیت گفت:
    -فقط بگو چه‌جوری دوست داری بمیری؟
    -چیکار می‌کنی؟
    تیزی خنجرو رو گلوم حس کردم؛ نکنه جدی جدی بخواد بکشتم؟!
    -صبر کن!
    بیشتر خنجر رو فشار داد که گفتم:
    -من همه‌ش رو یادمه!
    -چه‌جوری؟! امکان نداره!
    مکث کرد و گفت:
    -اون اکسیر هوش روی میز رو تو خوردی؟
    -چیزه...فقط کنجکاو بودم! اکسیر چی؟
    دستم رو ول کرد و گفت:
    -شانس آوردی! دو روز وقت داری دوباره همه چی توی اون کتاب رو بنویسی.
    -چی؟
    -نکنه دوست داری بمیری؟
    -می‌نویسم، می‌نویسم!
    از توی کشو میز چوبی یه دفتر و قلم و جوهر برداشت و گفت:
    -کی شروع می‌کنی؟
    -خودکار یا مداد نداری؟
    -خیر!
    زیر لب گفتم:
    -چه‌جور به هیچ تکنولژی دست پیدا نکردن؛ اما این‌قدر علم دارن؟
    - زیاد به این چیزا فکر نکن عقل نداشتت رو از دست میدی! همین‌قدر بدون بچه‌های پنج ساله شما یک تا ده رو یاد می‌گیرن؛ اما بچه‌های پنج ساله‌ی ما اَنتگرال!
    خندیدم و گفتم
    -چه بچه‌های دانایی!
    من که باورم نشد، شما هم باور نکنین!
    خواست بره که گفتم:
    -من به غذا نیاز دارم تا بتونم واو ننداز بنویسم و جای خواب راحت! اینا تو حافظه خیلی اثر داره.

    فکر کنم اگه برگ برنده دست من نبود با خنجرش من رو شقه شقه می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    شنل پوش به سمت خونه راه افتاد و منم دنبالش رفتم. وارد خونه شد، روی صندلی نشستم. دفتر، جوهرو قلم رو روی میز گذاشتم. به شنل پوش نگاه می‌کردم که به طبقه بالا می‌رفت. موهام رو گرفتم توی دستم، بلند شده بود. یکم پایین‌تر از گردنم؛ یعنی با موهای سفید چه شکلی شدم؟ چشمم افتاد به شنل پوش که شنلش رو در آورده بود. عجب هیکلی! حیف نیست اندام به این خوبی رو زیر شنل قایم می‌کنی؟ بدون کوچک‌ترین نگاهی به من رفت سمت پنجره و پرده رو کنار زد، به بیرون نگاه کرد. عجب ژستی هم گرفته! حیف که دوربین ندارم؛ وگرنه آخر عکس میشد!
    -از این‌که این‌جایی ناراحتی؟
    -این‌جا نه، بهتر از سردرگم بودن تو جنگله!
    -نه منظورم تو دنیای رازمیناست؟
    پشتش بهم راه بود و حرف میزد. خیلی بی‌ادبه؛ اما مهم نیست! پشت گل، گلزاره! لبخند عریضی زدم و گفتم:
    -راستش زیاد نه! می‌دونی چرا؟ اخه وقتی شونزده، هفده سالم بود همه‌ش توی فکر آدم فضایی، فیلمای تخیلی، رمانای تخیلی، حیات توی سیاره‌های دیگه بودم؛ حتی بعضی وقتا به خودم می‌گفتم اگه الان یه در جلوم ظاهر شه و من رو ببره تو یه دنیای دیگه حاضرم خاله‌م و دوستام و همه چیز رو ول کنم و واردش بشم. بعد می‌خندیدم و می‌گفتم اینا فقط تخیله و در اخر درگیر درس و دانشگاه شدم و فکر اینا از سرم افتاد!
    سرش رو تکون داد که گفتم:
    -اصلا می‌دونی فیلم و رمان و دانشگاه اینا چیه؟
    دستش رو کرد توی موهاش و گفت:
    -بعضیاش رو اره، بعضیاش رو نه!
    روش رو کرد سمتم و گفت:
    -نمی‌خوای شروع کنی؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -جایی هم واسه خواب دارم؟
    اشاره کرد به در کوچیکی که زیر راه پله بود و گفت:
    -اره اون‌جا!
    باز خواست بره طبقه بالا که عصبانی گفتم:
    -تو اصلا غذا می‌خوری؟
    بدون این‌که جوابم رو بده حرکت کرد. پسره پررو! دلم می‌خواست برم حمام. وای خدا چه‌قدر من بدبختم! هم کثیفم، هم گشنه، هم یک بی‌کجا درمونده از هرجا!
    دفتر رو باز کردم؛ مثل دفتر نقاشی بود. جنس برگا خیلی کلفت بود. قلم رو زدم توی جوهر و شروع کردم نوشتن. اکسیر فراموشی...تند تند داشتم می‌نوشتم. یه پا پزشک شده بودم با حفظ این کتاب! خیلی جالب بود که اون اکسیر رو خورده بودم و این‌قدر باهوش شدم. نمیگم بی‌هوش بودما! نه یکم بیشتر باهوش شدم! اکسیر زیبایی...جالب این‌جا بود که این اکسیرا با چیزای جادویی درست نمیشد؛ بلکه با انواع گیاه‌ها می‌تونستی به هم‌چین چیزایی دست پیدا کنی! اکسیر عشق...اکسیر درمان ترس...نمی‌دونم تا کی داشتم می‌نوشتم؛ اما وقتی به صفحه اخر رسیدم چشمام از تعجب گرد شد؛ یعنی من همه‌ش رو نوشتم؟! اطراف رو نگاه کردم. شب شده بود، اگه بفهمه تمومش کردم دیگه بهم غذا نمیده! کنجکاو شدم ببینم بالا چه خبرهو آسه آسه از پله‌ها رفتم بالا، انگار وارد عتیقه فروشی شده بودم. گلدونا و مجسمه‌های عجیب غریب در عین حال خیلی زیبا، تابلوهایی که انگار ل‍ئ‍وناردو داوین‍چی اونا رو کشیده بود؛ فقط یه در ته راهرو بود واسه‌م عجیب بود که فقط یه اتاق تو طبقه بالا به این بزرگی باشه. در اتاق رو یواش باز کردم. از تعجب و هیجان نمی‌دونستم چیکار کنم. قلبم اومده بود توی دهنم.
    پشت به من نشسته بود، کاه رو پیچیده بود به چرخ نخ ریسی دستی؛ اما به جای نخ طلا میشد! آخه چه‌طور ممکنه؟! وقتی که گفت این‌کار رو می‌کنه فکر کردم داره اغراق می‌کنه؛ چون خیلی پولداره؛ اما داشت راست می‌گفت! عقب عقب رفتم که خوردم به یه گلدون، وای الان می‌شکنه! این دفعه میاد من رو می‌کشه؛ اما در کمال تعجب گلدون کج ایستاد و دیوار کنار گلدون بدون کوچک‌ترین صدایی حرکت کرد. اتاق مخفی بود، الان نمیشه برم داخل! ممکنه هر لحظه بیاد بیرون از اتاق، گلدون رو سرجای اولش برگردوندم که دیوار بسته شد.
    با سرعت از پله‌ها پایین رفتم و روی صندلی نشستم. قلبم محکم توی سینم میزد. دفتر و جوهر و قلمو رو برداشتم و رفتم توی اتاق زیر راه پله. یه تخت ساده کنار دیوار، کمد کوچیک کنار تخت و یه آینه قدی، همین! کنار اینه دری که بود رو باز کردم. دست شویی و حمام بود. خوش‌حال از این‌که می‌تونم حمام کنم دفتر و قلم روی تخت گذاشتم. یهو آه از نهادم بلند شد. من که نه حوله دارم نه لباس! کشو ها رو گشتم، توی کشوی آخر حوله بود، همینم خوبه! لباسم رو در اوردم و رفتم حمام. وان رو پر از آب کردم. نشستم توش، هی! حالا آرامش داشتم. چشمام رو بستم و به اتفاقات افتاده فکر کردم.
    دلم می‌خواست باز اون زن نگهبان دروازه رو ببینم. حس خوبی بهم می‌داد! و از این مرد مرموز بدم میاد، یه جورایی ازش می‌ترسم؛ اما خودم رو شجاع نشون میدم؛ یعنی چیکار باید واسه‌ش بکنم؟ صابون رو برداشتم و کشیدم به خودم. بعد از حدود ربع ساعت از حمام اومدم بیرون. خودم رو خشک کردم، لباس پوشیدم. تو آینه به خودم نگاه کردم. با موهای سفید اتفاقا خیلی قیافه‌م جالب شده بود. راضی از موهام از اتاق بیرون اومدم، دهنم باز موند از تعجب، چرا من همه‌ش تعجب می‌کنم؟!
    -خدای من این همه غذا!
    از سر میز تا اخرش انواع غذاها بود.
    -فکر کردم باید خوب غذا بخوری تا زودتر اون کتاب رو بنویسی.
    -اره اره!
    بدو رفتم طرف میز، بدون این که بشینم از هر چی یه ذره برمی‌داشتم و می‌خوردم.
    مرغ برشته شده، ماهی با سبزی سرخ شده کنارش، یه بره درسته پخته شده وسط میز، شیرینی‌ها و دسرایی که به طرز خیلی قشنگی تزیین شده بودن. یکی از دسرا شبیه مرجان دریایی درست شده بود. یکمش رو خوردم.
    -واو این فوق العاده‌اس!
    یه بشقاب برداشتم، از هرچی به مقداری می‌ذاشتم تو بشقاب، نشستم و شروع کردم خوردن، فکر کنم یه ساعت دو ساعتی بود مشغول خوردن بودم که گفت:
    -نترکی!
    بدون این‌که جوابش بدم یه قاشق پر کردم و گذاشتم توی دهنم. این غذا ها رو آورده من بخورم دیگه! بعد از این‌که دست از خوردن کشیدم گفتم:
    -اینا رو از کجا آوردی؟
    با حالت چندشی نگاهم کرد. جوابم رو نداد، بلند شدم و گفتم:
    -به هر حال دستت درد نکنه! من رفتم بخوابم.
    در اتاقم رو باز کردم که گفت:
    -فردا شب کتاب روی میز باشه.
    رفتم توی اتاق، در رو بستم و روی تخت دراز کشیدم. خیلی زود خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    صبح که از خواب بیدار شدم هرجا رو گشتم شنل پوش رو پیدا نکردم. فرصت رو غنیمت شمردم تا به اتاق مخفی سر بزنم. از پل‌ ها رفتم بالا، به کدوم گلدون خوردم؟ داشتم فکر می‌کردم که چشمم خورد به گلدون که شمشیر روش حک شده بود. بشکن زدم، گلدون رو فشار دادم که کج شد و دیوار رو به روم حرکت کرد. با هیجان واردش شدم؛ مثل زندانای قدیمی بود. همون‌جور تاریک، نمور و سنگی! از راهرو رد شدم. به چندتا در چوبی که کنار هم قرار داشت رسیدم. درا بسته بود، دنبال کلید گشتم که خیلی زود پیدا کردم. خیلی کلید توی جا کلیدی بود. تند تند کلیدا رو امتحان می‌کردم؛ اما باز نمیشد. بعد از چند لحظه صدای کلیک نشونه باز شدن در بود. آب دهنم رو قورت دادم در رو که کامل باز کردم جیغ کشیدم. پلکش تکون خورد و بعد با فشار چشماش رو باز کرد، یه مرد زخمی دستاش با زنجیر به بالای سرش آویزون بود. داشت نگاهم می‌کرد. دوییدم سمتش دستمال رو از دور دهنش باز کردم. خیلی بی‌حال بود و خون کنار لبش خشک شده بود.
    -خوبی؟!
    به سختی دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه؛ اما خیلی درد داشت؛ چون چشماش رو روی هم فشار داد و با صدایی که انگار از عمق چاه در می‌اومد گفت:
    -از این‌جا فرار کن.
    با زنجیر دستاش کشتی می‌گرفتم تا بازش کنم و گفتم:
    -چرا؟ واسه چی این‌جایی؟!
    -اون شیطان زندانیم کرده.
    -شیطان؟
    -شنل پوش.
    -چرا؟
    -چون نتونستم کاری که ازم خواسته بود رو انجام بدم.
    دستاش باز شد، با ترس بهش نگاه کردم. مچ دستاش رو مالش می‌داد و گفت:
    -اگه بفهمه تو من رو نجات دادی می‌کشتت!
    بعد دویید سمت در و منم همراهش دوییدم. از دیوار رد شدیم، گلدون رو سرجاش برگردوندم. داشت از پله‌ها پایین می‌رفت که گفتم:
    -صبر کن!
    قدماش رو کندتر کرد و گفت:
    -بله؟
    دوییدم تا بهش برسم. همین‌جور که نفس نفس می‌زدم گفتم:
    -مگه چی ازت خواسته بود؟
    -بچه‌ام رو!
    با داد گفتم:
    -چی؟
    دو طرف شونه‌ام رو گرفت و گفت:
    -اگه می‌خوای باهاش معامله کنی بدبختت می‌کنه!
    -چرا؟
    با حرص دست کشید دور لبش و گفت:
    -اون از اریس بدتره، می‌فهمی؟
    من که پاک گیج شده بودم گفتم:
    -چه کاری واسه‎ت کرد که بچه‌ات رو خواست؟
    -من و همسرم بچه‌دار نمی‌شدیم. ازش خواستیم کاری کنه ما هم طمع پدر و مادر رو بچشیم. درسته بهمون فرزند داد؛ اما همون موقع تولد پیداش شد و گفت شما هم باید دینتون رو به من ادا کنید. ما هم چون خیلی ازش ممنون بودیم حاضر بودیم حتی کل ثروتمون رو بهش بدیم؛ اما اون ازمون چی خواست؟
    با داد گفت:
    -بچه‌مون رو!
    ناباور نگاهش می‌کردم که دویید سمت در ورودی، یهو برگشت سمتم و گفت:
    -مرسی!
    و ناپدید شد. باورم نمیشه. با ترس و دلهره از تو اتاق کتاب رو برداشتم و گذاشتم روی میز، اومدم از در برم بیرون که شنل پوش وارد شد. با ترس عقب عقب رفتم، نگاهی بهم کرد و گفت:
    -چیزی شده؟
    اب دهنم رو صدادار قورت دادم و گفتم:
    -قرار بود چیزی بشه؟
    مشکوک بهم نگاه کرد و چیزی نگفت. چشمم خورد به لکه خون جلوی پای شنل پوش، سریع مسیر نگاهم رو عوض کردم، اما اون دقیقا به همون جایی نگاه می‌کرد که خون بود. اه رز گند زدی! خیلی غیر منتظره دویید و رفت بالا! دستام رو روی صورتم گذاشتم، وای اون من رو می‌کشه! تا قبل از این‌که بفهمه باید برمو از خونه اومدم بیرون، صدای دادش رو شنیدم. قلبم می‌کوبید، وقت نبود. از صخره رد شدم و پشت یه صخره دیگه قایم شدم. از ترس می‌لرزیدم، خدایا کمکم کن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    یواش از از کنار صخره سرم رو بیرون آوردم که ببینم اومده یا نه؟
    -دنبال من می‌گردی؟
    جیغ فرا بنفش کشیدم و به سمتش برگشتم. پشت سرم بود، دست گذاشتم روی قلبم و گفتم:
    -ت...تو چ...جوری اومدی؟
    پوزخند زد که پلک زدم. کوش؟ کجا رفت؟ از پشت سرم گفت:
    -این‌جوری!
    جیغ کشیدم و دوییدم .الان باز جلوم سبز میشه، پام خورد به یه چیزی و زمین افتادم. بعد از چند ثانیه تو هوا بودم، افتاده بودم توی تله! هرچی سنگه مال پای لنگه! بدبختی پشت بدبختی! به پایین نگاه کردم، خیلی رفته بودم بالا! امیدوارم اگه شنل پوش اومد نگاه بالا نکنه که صدای نحسش اومد:
    -خب خب خب! ببین این‌جا چی داریم!
    خنجر رو در آورد و خواست بند رو پاره کنه که جیغ زدم:
    -نه!
    -می‌خوای اون بالا بمونی تا نوچه‌های اریس بیان سراغت؟
    این اسم رو کجا شنیدم؟ آها اون زن که من رو فرستاد جنگل ارواح یا به قول خودشون مرگ، حرف مرد یادم اومد که گفت شنل پوش از اریس بدتره!
    -اریس بهتر از توئه شیطانه!
    خندید و گفت:
    -باشه؛ اما قبل از رسیدن نوچه‌های اریس من با تو کار دارم.
    و سریع خنجر رو کشید بند پاره شد و من با نشیمنگاه سقوط کردم. ای الهی فلج شی که فلج شدم! چشمام رو روی هم فشار دادم، از درد احساس می‌کردم پام خُرد شده.
    -درد داره نه؟
    با درد از رو زمین بلند شدم و گفتم:
    -چی از جونم می‌خوای؟
    -چرا فراریش دادی؟
    -نجاتش دادم از دست تو!
    -کی تو رو نجات میده؟
    با ترس بهش نگاه می‌کردم که صدای سم اسب اومد. به پشت شنل پوش نگاه کردم. پنج، شش تا اسب با مردایی که بی‌شباهت به شوالیه نبودن داشتن می‌اومدن سمت ما! شنل پوش شنلش رو کشید جلوتر و برگشت سمتشون، به ما که رسیدن وایسادن. یکی از اون سربازا پیاده شد و گفت:

    -پادشاه خواستار دیدن‌تون هستن!
    -مشکلی پیش اومده؟
    -در جریان نیستم، باید شما رو ببرم پیش پادشاه!
    یهو چشمش افتاد به من و داد زد:
    -همون فراری!
    یه قدم عقب رفتم. سربازا اومدن پایین، شنل پوش همون سربازی رو که داد زده بود گرفت زدش به تنه درخت. نمی‌دونم چیکار کرد که نه صدایی اومد نه کتک کاری شد؛ اما اون سرباز جیغ کشان فرار کرد. همه سربازا با ترس بهش نگاه می‌کردن.
    شنل پوش:اون با منه!
    سربازا فقط سرشون رو تکون دادن و برگشت سمت من، بدون هماهنگی بلندم کرد نشوندم روی اسبِ همون سربازی که فرار کرد. جیغ خفیفی کشیدم، خودشم پشتم سوار شد و گفت:
    -بریم!
    از بین شاخ و درختا رد می‌شدیم. به رودی رسیدیم که جنگل و با اون سمت که چمن و گل بود جدا کرده بود. انگار مرز جنگل سیاه بود. اسب از روی رود پرش کرد. خودم رو فشار دادم به شنل پوش، می‌ترسیدم بیفتم! بعد از چند دقیقه مثل این‌که به حومه شهر رسیده بودیم و من واسه اولین بار شهر رازمینا رو دیدم. خونه‌های چوبی و سنگی، مردمی که با لباسای رنگارنگ حریر مثل تو فیلمای قدیمی رومی این‌ور و اون‌ور می‌رفتن. بعضیا هم تا چشمشون به شنل پوش می‌افتاد فرار می‌کردن و جایی که تو دید نباشه قایم می‌شدن. این مرد کی بود که همه ازش حساب می‌بردن و می‌ترسیدن؟ چشمم افتاد به پیرمردی که دنبال بچه‌ای می‌رفت. چوبی کوچیک دستش بود، می‌خواست بزنه به بچه؛ اما اون جا خالی می‌داد و از چوب کلمه‌ها، حروف مشکی و سفید و اشکال‌هایی مثل کهکشان سایز کوچیک نورانی بیرون میزد و بعد از چند ثانیه تو هوا محو میشد. با تعجب گفتم:

    -اون داره چیکار می‌کنه؟
    و با دستم اشاره کردم به پیرمرد و پسر بچه!
    -اون پیرمرد به احتمال زیاد معلم پسر بچه است و می‌خواد بهش اطلاعات درسی بده؛ اما بچه قبول نمی‌کنه.
    با تعجب گفتم:
    -چرا؟ این‌جور که خیلی خوبه بدون خوندن میره تو کله‌اش!؟
    -چون واسه بار اوله و سردرد خیلی بدی می‌گیره.
    به بچه‌ای که سه سال میزد نگاه کردم که با پاهای کوچکش این‌ورو اون‌ور می‌دویید. گفتم:
    -چه اطلاعاتی؟
    -پیدایش هستی و پیدایش هومونید!
    -هومونید چیه؟
    -اولین انسان‌ها کَپی‌های بزرگ.
    -این همه اطلاعات واسه یه بچه این‌قدری؟
    خندید و گفت:
    -اون بچه الان از شش درصد از مغزش استفاده می‌کنه.
    زد به سرم و گفت:
    -در حالی که تو فقط سه درصد یا حتی کمتر!
    و باز خندید. حرصم گرفت و با ارنجم کوبیدم تو پهلوش که خنده خبیثش بیشتر شد! شونه‌ای بالا انداختم، من انسانم نه بهشید!
    به دروازه خیلی بزرگی از سنگ مر مر رسیدیم و ازش رد شدیم. سربازای قرمز پوشی که ایستاده بودن توی شیپور دمیدن. در قهوه‌ای سوخته با نقشای سفید جلومون باز شد. از اسب پیاده شدیم. این قصر با اون کاخی که توش بودم فرق داشت، این کجا و اون کجا؟! همراه دو سرباز وارد قصر شدیم. کنده کاری‌های روی دیوار چشمم رو گرفته بود. رنگ طلایی و سفید ابهت خاصی به قصر داده بود. قصر خلوت بود؛ جز سربازای همراه‌مون هیچکسی نبود. صدای پاشنه کفش سربازا تو قصر می‌پیچید تا این‌که رسیدیم به دری طلایی و سرباز بلند گفت:
    -شنل پوش وارد می‌شود!
    سرباز در رو باز کرد و ما وارد شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    قدم اول رو که برداشتم شنل پوش دستش رو محکم جلوم گرفت و یواش گفت:
    -تو نباید بیای!
    چرا؟یه دفعه چی شد؟
    گفتم:
    -چرا؟
    - بیرون وایسا.
    لحنش جوری بود که اگه باهاش می‌رفتم حتما یه اتفاق بد می‌افتاد. به حرفش گوش دادم و عقب گرد کردم. اون رفت داخل و در بسته شد. پشت در وایسادم، سربازای عصا قورت داده یه جوری نگاهم می‌کردن که گفتم:
    -چیه؟
    سریع مسیر نگاهشون رو عوض کردن. صداشون یکم می‌اومد، سرم رو یکم بردم جلوتر تا بهتر بشنوم. صدای مردی که خیلی آشنا بود واسه‌م رو شنیدم.
    -طاعون از شرق رازمینا شروع شده.
    صدای پادشاه بود؛ همون کسی که تو مراسم ازدواج شاهزاده ازم تعریف کرده بود. شنل پوش گفت:
    -چی؟
    زنی عصبانی گفت:
    -همه‌ش تقصیر اون انسانه! نحسیش رو به این‌جا هم آورده.
    شنل پوش:پادشاه، ملکه اول از صحت این مطلب مطمئن بشید!
    پادشاه:مطمئنم!
    -آخه چه‌جور همچین چیزی ممکنه؟ چند قرنه که ما مریضی به اسم طاعون نداشتیم؛ فقط از شنیده‌ها و کتاباست!
    ملکه:شنل پوش خودت رو گول نزن. همه‌ش زیر سر اون دختره‌اس! تو رو این‌جا نیاوردیم که از طاعون مطلعت کنیم، باید اون دختر رو بکشی و این سرزمین رو نجات بدی.
    -چرا من؟
    پادشاه:ما حاضریم معامله کنیم.
    شنل پوش خنده خبیثی کرد و گفت:
    -اگه اون دختر نابود شد؛ اما طاعون بیشتر شد چی؟
    ملکه:عامل طاعون و بدبختی این سرزمین اونه! اون نابود شه همه چی درست میشه.
    یکم مکث کرد و گفت:
    -حس نمی‌کنید از وقتی یه آدم توی سرزمین رازمینا پا گذاشته آسمون تیره‌تر شده سرورم؟
    پادشاه:ملکه درست میگه، باید اون رو نابود کنیم.
    شنل پوش با لحن مرموزی گفت:
    -باشه من اون رو نابود می‌کنم؛ اما طاعون از بین نمیره.
    ملکه عصبانی و با داد گفت:
    -معلوم هست چی میگی؟
    -اون نفرین شده! یادتون نیست که کاهن اعظم اون رو نفرین کرد؟!
    اون از کجا می‌دونه؟ بهتر نیست فرار کنم؟ ولی اگه شنل پوش بخواد من رو بگیره واسه‌ش مثل آب خوردنه! معلوم نیست چیه، روحه، جنه!
    پادشاه:منظورت چیه؟
    -ممکنه با کشتنش چون نفرین شده است باعث گسترش طاعون شه.
    پادشاه:ما هیچ‌وقت نباید از دست این ادما آسایش داشته باشیم، زمان داره تکرار میشه!
    یعنی چی؟! زمان داره تکرار میشه؟!
    عقب عقب رفتم. باید فرار می‌کردم، دوییدم توی محوطه، سربازا وایساده بودن. سرم رو پایین آوردم تا چشمام رو نبینن. از دروازه رد شدم؛ مثل یه فیلم حرفای اون پیشگو کوتوله از جلوم رد شد که می‌گفت اگه نفرین شکسته نشه مردم کم کم فراموشی می‌گیرن، مریضی همه جا رو می‌گیره و در آخر خودشون خودشون رو می‌کشن. باید بهشون می‌گفتم من دلیل این نحسی نیستم! برگشتم و دوییدم. نفس نفس زنان رسیدم، سربازا جلوم رو گرفتن که داد زدم:
    -من باید برم داخل.

    در باز شد. شنل پوش با تعجب نگام کرد و بعد عصبانی گفت:
    -مگه نگفتم نیا داخل؟!
    پادشاه:چی شده؟
    شنل پوش از جلوم کنار رفت و گفت:
    -خودش اومد!
    سربازا ولم کردن، لباسم رو که رفته بود بالا درست کردم و وارد شدم. با ورود من ملکه عصبانی بلند شد و گفت:
    -چه‌جوری جرئت کردی پای نحست رو توی قصر بذاری؟!
    داد زد:
    - نگهبانا!
    در باز شد و چند تا نگهبان وارد شدن که پادشاه گفت:
    -صبر کن!
    ملکه معترض گفت:
    -سرورم!
    نگاه شنل پوش کردم که انگار باباش رو کشته بودم. هم‌چین نگاهم می‌کرد گرخیدم.
    پادشاه:واسه چی این‌جا اومدی؟!
    -باید چیزی بگم، اریس رو می‌شناسید؟!
    ملکه:کیه اون رو نشناسه؟ اونم یکیه مثل تو!
    وای خدا! این زن چه‌قدر غیر قابل تحمل بود.
    -اون دلیل مریضیه نه من!
    -دهنت رو ببند!
    -چرا؟ چون نمی‌تونید، توان مقابله با اون رو ندارید و می‌خواید دلیل این طاعون به من نسبت بدین و جلوی مردم من رو بکشین تا از شورش و وحشت مردم در امان بمونین تا سلطنت‌تون از بین نره!
    همه با تعجب نگاهم می‌کردن که ملکه داد زد:
    -چه‌طور جرئت می‌کنی...
    پادشاه:از اریس چی می‌دونی؟!
    -می‌دونم این سرزمین رو نفرین کرده، می‌دونم اگه نفرین شکسته نشه مردم مریضی و فراموشی می‌گیرن و در آخر خودشون، خودشون رو می‌کشن!
    شنل پوش:اینا رو کی بهت گفته؟
    -پیشگو کوتوله!
    پادشاه با تعجب گفت:
    -پیشگو کوتوله؟
    -بله؛ توی جنگل سیاه!
    همه خندیدن؛ حتی سربازا جز شنل پوش!
    -چیزی شده؟!
    شنل پوش: اون مرده.
    -چی؟ کی؟
    ملکه با پوزخند گفت:
    -چند سال پیش.
    -امکان نداره! من باهاش حرف زدم، من رفتم تو کلبه‌شون.
    پادشاه: چند سال پیش اریس تمام فرزندان پیشگو و پیشگو رو توی کلبه‌شون زندانی کرد و کلبه رو به آتیش کشید.
    سرباز:سرورم شایعه هست که هنوز روح پیشگو توی جنگل سیاه پرسه می‌زنه.
    با ترس به همه‌شون نگاه کردم و گفتم:
    -امکان نداره اون به من اینا رو گفت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ملکه روش رو کرد سمت پادشاه و گفت:
    -اون باید بمیره!
    پادشاه:سربازا!
    با ترس بهشون نگاه کردم. من این همه حرف نزده بودم که دستور مرگم رو بدن.
    پادشاه:بندازینش زندان.
    سربازا دستام رو گرفتن که گفتم:
    -چی؟ چرا؟
    پادشاه:حتی اگه مریضی هم تقصیر تو نباشه تو باید زندانی شی.
    -چرا؟
    -ببرینش.
    سربازا می‌کشیدنم؛ ولی مقاومت می‌کردم. نمی‌خواستم به زندان برم.
    -ولم کنید، با شمام! میگم ولم کن.
    به زور می‌بردنم. نگاه آخر رو به شنل پوش کردم. نمی‌دونم چرا از کسی که می‌خواست نابودم کنه توقع داشتم نجاتم بده! نگاهم نمی‌کرد. من رو از اتاق پادشاه بردن بیرون، از این‌ور به اون‌ور می‌بردن، از چندتا راهرو رد شدیم. دری رو باز کرد که با پله‌های زیاد به زیر زمین مواجه شدم. خودم رو کشیدم عقب، دو سرباز بدون هیچ حرفی من رو کشون کشون بردن به زیر زمین و بعد از گذشتن از پله‌ها به اتاقک اتاقک‌های میله‌ای رسیدیم. هیچ دیواری بینشون نبود و میله‌های زندان اتاق‌ها رو از هم جدا می‌کرد. یهو یه چیزی خودش رو زد به میله‌ها که با ترس به سرباز فشار آوردم. میله‌ها می‌لرزید. نگاه کردم ببینم چی بود که یه پیرزن فرتوت دیدم که با ناراحتی بهم زل زده بود، با حرص گفتم:
    -دیگه یه پیرزن بیچاره رو چرا زندان کردید؟!
    جوابم رو ندادن، همه اتاقای زندان پر بود و هیچکدوم‌شون خلافکار یا خیانتکار یا قاتل نمی‌زدن! از پیر بگیر تا جوون رو کرده بودن توی زندان. فکر کنم فقط می‌خواستن زنداناشون پر شه! در زندان رو باز کردن و پرتم کردن داخل. افتادم زمین، سریع بلند شدم تا حمله کنم بهشون و یکم دلم خنک شه. یه مشت هم یه مشته! که در رو بستن و با صورت رفتم تو میله‌ها!
    صورتم رو گرفتم، دماغم له شد. رفتم به دیوار سرد پشت سرم تکیه دادم. با صدای یه دختر دستم رو از جلوی صورتم برداشتم. دیدم از لای میله‌ها دستاش رو آورده توی زندان من و انگار می‌خواد غذاش رو برداره. زیر لبم یه چیزایی می‌گفت.
    -چیزی شده؟
    با تعجب بهش نگاه کردم. داشت بو می‌کشید. دور و برم رو نگاه کردم که اگه غذایی هست بهش بدم؛ چون این‌جوری که این می‌کرد انگار دنبال غذا بود.
    -بو میاد!
    -بوی چی؟
    -بوی غریبه.
    زندانی رو به رویی که یه مرد حدودا سی ساله بود گفت:
    -یه زندانی جدید اومده.
    مگه خودش نمی‌بینه؟ بهش نگاه کردم، قرنیه چشماش سفید بود.
    -نابینایی؟
    بی توجه به سوال من گفت:
    -بو میاد!
    خودم رو بو کردم، شاید بو میدم. خودش رو کشت! اما بو نمی‌دادم.
    به مرد رو به رویی که پاش رو انداخته بود روی پاش گفتم:
    -چرا این‌جور می‌کنه؟

    خندید و گفت:
    -حتما بوی لذیذی میدی!
    -یعنی چی؟!
    همون دختر که می‌گفت بو میاد جیغ کشید و گفت:
    -گشنمه!
    دیوونه خونه‌اس یا زندان؟!
    -اون گشنه‌اس چه ربطی به بوی من داره؟!
    -اگه آزاد بود می‌فهمیدی!
    -چرا؟
    خندید.
    عصبی شدم و گفتم:
    -درست حرف بزن بفهمم.

    -به جرم هم نوع خواری این‌جاست.
    جیغ کشیدم و رفتم چسبیدم به دورترین گوشه زندان از اون جادوگر آدم خوره! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    -تو به چه جرمی این‌جایی؟
    اوف کشید و گفت:
    -نوشتن.
    خندیدم و گفتم:
    -بر علیه سلطنت نوشتی؟!
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    -چی میگی؟! نخیر!
    -پس چی؟
    -چیزی که می‌نوشتم واقعیت میشد.
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    -این‌جا همه پیشگوان!
    باز اوف کشید گفت: چی میگی واسه خودت! نخیر
    -پس چی؟
    -داستانایی که می‌نوشتم شخصیت‌هاش واقعی می‌شدن.
    با تعجب گفتم:
    -یعنی داستانی که می‌نوشتی اون شخصیت واقعی بود و سرنوشتش دست تو؟!
    -بله.
    -خدای من این که خیلی جالبه! چرا گرفتنت؟!
    -چون سرنوشت کسی حق نداره دست بنده خداوند باشه.
    آفرین! سرم رو آوردم جلو تا بقیه زندانیایی که تو دیدم بودن رو ببینم. دلم می‌خواست راجع به همه زندانیا بدونم. حتما جرمشون خیلی جالبه، رز مشکل داری! آدم خوری جالبه؟ بگذریم.
    -اون پیرزن رو چرا گرفتن؟
    -سامنتا رو میگی؟
    -سامنتا؟!
    باز اوف کشید و گفت:
    -کیه دیگه سامنتا رو نشناسه؟
    -من.
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت
    :
    -اولا اون پیرزن نیست از تو هم جوون‌تره؛ پس دلت بی‌خودی نسوزه!

    -چشمات مشکل داره، اون پیره.
    -اون یه دختر جوونه که وقتی گدایی می‌کنه خودش رو این‌جور می‌کنه.
    -چرا؟
    -ساده‌اس، تا مردم دلشون بسوزه!
    ولی اون پیره‌ها!
    -گدایی جرم حساب میشه؟
    -صد در صد، تو کی هستی که هیچی نمی‌دونی؟ اصلا چرا گرفتنت؟
    -چون آدمم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    با داد گفت:
    -چی؟
    گفتم:
    - ای بابا! میشه یکی به من توضیح بده ادم بودن چه مشکلی داره؟
    زیر لب گفت:
    -نفرین به تو!
    بعد پشت به من نشست. ای بابا چرا این‌جور می‌کنه؟! رفتم جلوتر، دستام رو گرفتم به میله‌ها وگفتم:
    -لطفا بهم بگو خواهش می‌کنم.
    جوابم رو نداد که گفتم:
    -من هیچی نمی‌دونم، باور کن!
    انگار با دیوار داشتم حرف می‌زدم؛ هیچ عکس العملی نشون نمی‌داد.
    -هی با تواما!
    وقتی دیدم جوابم رو نمیده بی‌خیال شدم. حالا چیکار کنم؟ تا کی این‌جا هستم؟ واسه اخرین بار گفتم:
    -ببین من حتی نمی‌دونم به چه جرمی این‌جا هستم؛ حتی نمی‌دونم چرا از وقتی پام رو گذاشتم این‌جا همه می‌خوان من رو بکشن. خواهش می‌کنم بهم بگو!
    روش رو کرد سمتم؛ فقط نیم رخش رو می‌دیدم، گفت:
    -چی می‌خوای بدونی؟!
    -همه چی رو!
    زیر لب گفت:
    -هیچ‌وقت به یه آدم کمک نکن؛ اما این دفعه می‌گذرم.
    با هیجان نگاهش می‌کردم که گفت:
    -نیاکانتون چیزی درمورد آدم فضایی‌ها نگفتن؟
    -نه، بعضیا شک دارن از وجود موجودات تو سیاره‌های دیگه! بعضیا هم اصلا باور ندارن وجود داشته باشن.
    خنده‌ی عصبی کرد و گفت:
    -حتما شما فکر می‌کنید با درصد سه، چهار درصد مغزتون می‌تونید همچین اهرام مصری با زاویه‌های مشابه بسازید و خیلی چیزای دیگه!
    بهم بر خورد و گفتم:
    -اول ببخشید که ما مثل شما با درصد بالای مغز به دنیا نیومدیم، دوم حتما شما اهرام مصر ما رو ساختین!
    اوف کشید و گفت:
    -نمی‌خوام باهات کل کل کنم؛ پس به حرفام کامل گوش کن.
    ساکت شدم، سرم رو بالا و پایین کردم.
    -حدود پونصد، ششصد سال پیش دنیای رازمینا دنیای تکنولوژی بود. سفینه‌هایی ساخته بودیم که چندسال نوری رو در عرض دقیقه‌ای طی می‌کرد. مردم ما به زمین رفت و آمد داشتن و باعث پیشرفت زمین شدن؛ اما آدما خیلی حریص بودن. همه‌ی کمکایی که بهشون کردیم نادیده گرفتن و اجداد بزرگ ما رو اسیر کردن!
    -چرا؟
    -چون می‌خواستن از علم ما سوءاستفاده کنن، در آخر وقتی دیدن ما دیگه کمکی بهشون نمی‌کنیم اجدادمون رو کشتن، به همین راحتی!

    -شما انتقام نگرفتید؟!
    -نه ما مثل شما نبودیم.
    -اون همه تکنولوژی کجا رفت؟ الان دارید به سبک خیلی قدیمی زندگی می‌کنید؛ فقط با داشتن قدرت!
    -پادشاه اون زمان خیلی مرد مهربونی بود؛ ولی وقتی دید دانشمندای سرزمینش اون‌طور بی‌رحمانه کشته شدن تمام تکنولوژی رو از سرزمین پاک کرد و به این زندگی که می‌بینی روی آورد. عقیده داشت تکنولوژی بیش از حد، نابود کننده است!
    -حالا فهمیدم چرا همه ای‌نقدر از من بدشون میاد، اصلا باورم نمیشه!
    -آدما جنس‌شون خرابه!
    -همه مثل هم نیستن، راستی چه‌جوری به قدرت ماورا رسیدین؟
    -هرکی به درصدای بالایی از مغزش برسه به این قدرتا دست پیدا می‌کنه.
    با تعجب گفتم:
    -شما به چند درصد از مغزتون رسیدین؟
    -این‌جا همه از بالای سی درصد از مغزشون استفاده می‌کنن.
    -به صد در صد از مغزتون هم رسیدین؟
    -فقط شنل پوش!
    با تعجب گفتم:
    -اون از صد در صد از مغزش استفاده می‌کنه؟
    -اره؛ ولی درست استفاده نمی‌کنه.
    -وای شما خیلی عجیبین!
    -حالا که به جواب سوالاتت رسیدی دست از سرم بردار.
    -اما...
    پرید وسط حرفم و گفت:
    -نمی‌خوام به نیاکانم خــ ـیانـت کنم.
    و دوباره پشت به من نشست، چه جالب آدم فضایی‌ها به زمین رفت و آمد داشتن! خدایا چه‌قدر دنیات باور نکردنیه، می‌دونستم این همه سیاره بی‌استفاده نیافریدی! جهانت اعجاب انگیزه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    زانوی غم بغـ*ـل کرده بودم و توی فکر حرفای نویسنده بودم. صدای قدمای یکی رو شنیدم، سرم رو آوردم بالا، زندان توی سکوت فرو رفت و فقط صدای پای اون شخص شنیده میشد. داشت نزدیک میشد. با بلند شدنم اونم جلوی زندانم قرار گرفت .حدس بزن کی بود؟ همیشه شنل به تن! پوزخند زدم، نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه. در زندان رو بدون کلید باز کرد، بازوم رو گرفت کشید که یواش گفتم:
    -چیکار می‌کنی؟!
    گفت:
    -اسم این کار نجات دادنه.
    -نمی‌خوام.
    بازوم رو از دستش کشیدم که بی‌حوصله گفت:
    -پس تا اخر عمرت این‌جا بپوس.
    و قدماش رو به سمت در خروجی برداشت. بابا من یه چیزی گفتم تو نباید یکم خواهش کنی؟ دوییدم رفتم پیشش و گفتم:
    -صبر کنم.
    برگشت و گفت:
    -نظرت عوض شد؟
    -میشه چندنفر دیگه رو هم آزاد کنی؟
    دستم رو گرفت کشید و گفت:
    -اونا خودشون می‌تونن در زندان رو باز کنن.
    -پس چرا خودشون رو نجات نمیدن؟
    -قانونمندن!
    پوزخندی به این حرفش زد. نگاه اخر رو به زندانیا انداختم، از پله‌ها بالا اومدیم، دوتا سرباز داشتن رد می‌شدن؛ همون لحظه مارو دیدن و یکی از سربازا گفت:
    -زندانی!
    دوییدن سمت ما، شنل پوش خندید. دستش رو گرفت جلوشون که گفتم الان مثل این فیلمای فانتزی از تو دستش آتیش میاد بیرون جزغاله‌شون می‌کنه؛ اما سربازا در حال دوییدن بودن که کوبیده شدن به یه دیوار نامریی! با تعجب رفتم جلو تا دیوار نامریی رو لمس کنم. واسم جالب بود؛ اما دیوار نامریی در کار نبود. سربازا سرشون رو گرفته بودن، شنل پوش دستم رو گرفت و گفت:
    -وقت واسه تعجب نیست، باید بریم.
    همین‌جور که می‌دوییدیم گفتم:
    -چه‌جوری اونا خوردن به یه دیوار نامریی؛ ولی واسه من اون دیوار نامریی نبود؟!
    -اسم این کار بازی با ذهنه!
    خندید و گفت:
    -یه جور تلقین قوی!
    این مرد چه‌قدر مرموزه. اصلا چرا این‌قدر تلاش داره واسه نجات دادن من؟!
    از در پشتی قصر خارج شدیم. خوش شانسی این بود که زندان به در پشتی قصر خیلی نزدیک بود و در کمال تعجب جز اون دوتا سرباز سربازای دیگه‌ای در کار نبود.
    وایسادم، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    -چرا وایسادی؟

    با هیجان گفتم:
    -خب الان یه بشکن، یه کاری کن ما تو خونه‌ات ظاهر شیم.
    زد محکم به سرم و گفت:
    -سرت خورده جایی؟
    با حرص گفتم:
    -نخیر، پس چه‌جور می‌خوایم بریم؟
    سوت کشید و اسب سیاهی به سیاهی شنلش اومد جلومون وایساد.
    زیر لب گفتم:
    -حتی اسب بالدار هم نداره!

    -ببخشید مجهز نیومدم دنبالت.
    خنده‌ام گرفته بود. خب چیکار کنم؟ فکر می‌کردم می‌تونه همه کار فرا از تصور انسان کنه! پشت سرم رو نگاه کردم و منتظر بودم هر لحظه سر و کله‌ی سربازا پیدا شه! حس می‌کردم افتادم وسط بازی کامپیوتری که هیچ‌وقت یادش نگرفتم، این روزا خیلی عجیبن! مردم این‌جا خیلی عجیبن! این‌جا همه چی عجیبه!
    با سرعت از لا به لای درختا رد می‌شدیم و باز به جنگل سیاه رسیدیم. با فکر کردن به این‌که من با روح اون کوتوله‌ها حرف زدم ترس و لرزی به جونم افتاد. از این جنگل بدم می‌اومد. مرموز بود، به مرموزی همین مرد کنارم! به صخره‌ای که پشت اون خونه‌اش بود رسیدیم؛ حتی صدای شوم جغدا هم با حضور این مرد قطع میشد. انگار این مرد قلب جنگل سیاه بود، یه قلب سیاه، یه حس مرموز! حالا چشمش نزنم! فعلا بدیش به من نرسیده، یه کم ترسوندتم؛ اما به قول معروف بچه رو چه بزنی چه بترسونی؛ ولی حس بدی نسبت بهش دارم. شاید از حرفای بقیه درموردشه! خندیدم، از اون حس فلسفی به چه حرفایی رسیدم. صدای شنل پوش اومد.
    -بیا پایین!
    از اسب پریدم پایین، شنل پوش سوتی کشید و اسب تو تاریکی جنگل گم شد. از صخره رد شدیم. پشت سرش راه می‌رفتم و گفتم:
    -من باید واسه تو چه کاری انجام بدم که این‌قدر تلاش واسه نجاتم می‌کنی؟
    -کار سختی نیست.
    -چیکار؟
    برگشت سمتم و خنده‌ی خبیثش رو تحویلم داد و گفت:
    -اول باید اکسیر فراموشی بخوری!
    -چرا؟
    -تا اون کتابی رو که خوندی فراموش کنی.
    -چرا؟
    با داد گفت:
    -کاری رو که میگم انجام میدی.
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    -باشه چیز جالبی هم اون کتاب نبود بخوام یادم بمونه.
    در رو باز کرد. وارد خونه شدیم، بدون حرفی از پله‌ها بالا رفت .چشمم افتاد به میز که هنوز کتاب و قلم و جوهر روش بود. لبخند خبیثی زدم، دوییدم طرف میز و کتاب رو باز کردم. صفحه طرز تهیه اکسیر فراموشی رو آوردم. قلم رو زدم توی جوهر به همه کلمه‌ها نگاه کردم تا ببینم کدوم رو می‌تونم تغییر بدم تا اکسیر اشتباه بشه و یادم نره! به کلمه گیاه سوفورا رسیدم. از خوش‌حالی داشتم بال در می‌اوردم. قلم رو کشیدم روی کلمه و کردمش گیاه ژینورا! کتاب رو سریع بستم، لبخند زنان رفتم روی صندلی دور از کتاب نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    شنل پوش از پله‌ها اومد پایین، کتاب رو از روی میز برداشت و بیرون رفت. از پنجره نگاهش کردم. داشت می‌رفت پشت خونه! حتما می‌خواد اکسیر واسه‌م درست کنه، هه! بعد از نیم ساعت با کوزه کوچیکی وارد خونه شد. کوزه رو گرفت سمتم و گفت:
    -بخور.
    کوزه رو ازش گرفتم و یه نفس رفتم بالا و خوردمش. کوزه رو بهش برگردوندم و رفتم توی اتاق، روی تخت دراز کشیدم. حالا به خیال خودش فکر می‌کنه نوشته‌ها رو فراموش کردم. بذار با همین فکر راحت بخوابه. خندیدم و به خواب شیرینی فرو رفتم.
    صبح با احساس خفگی و گرما از خواب بیدار شدم. چشمام رو هنوز باز نکرده بودم، دست کشیدم روی گردنم. اه چرا این‌قدر عرق کردم؟ این موها چیه چسبیده به گرنم؟ اه موهارو زدم کنار، هرچی موهای چسبیده به گردنم رو کنار می‌زدم بازم بود. با کلافگی چشمام رو باز کردم. نشستم روی تخت و دست کشیدم توی موهام. چشمم افتاد به دورم که کلی موی سفید کنارم پخش شده بود. جیغ کشیدم و از روی تخت بلند شدم. جلوی آینه به خودم نگاه می‌کردم که موهام تا زانوم رسیده بود. با تعجب یه تیکه از موهای سفیدم رو گرفتم و آوردم جلو، کوبیدم روی پیشونیم! اکسیر اشتباهی باعث این شده؟
    در اتاق به شدت باز شد و به شنل پوش که با تعجب نگاهم می‌کرد نگاه کردم.
    -موهات؟
    -فکر کنم به‌خاطر نفرینه، حتما اینم یکی از آثاراشه!
    -مثل پیرزنا شدی!
    موهام رو ریختم یه طرفم و گفتم:
    -همین که تو چشم تو نیام خوبه!
    پوزخند زد ،خواست از اتاق بیرون بره که گفت:
    -می‌تونی تو ساختن اکسیر دیدن ارواح کمکم کنی؟
    با هیجان خواستم بگم اره که فهمیدم داره رو دست می‌زنه. خودم رو زدم به گیجی و گفتم:
    -چی؟ دیدن ارواح؟ مگه میشه با خوردن اکسیر ارواح دید؟
    بعد لرزیدم و گفتم:
    -چه ترسناک!
    با لبخند خبیثی نگاهم کرد و گفت:
    -اها پس نمی‌تونی، اشکال نداره!
    از اتاق رفت بیرون، زبونم رو واسه‌ش در آوردم. ای‌کیو در حد سرخس! کی گفته این صد در صد از مغز پوکش استفاده می‌کنه؟! هه!
    از اتاق اومدم بیرون شربت و شیرینی روی میز بود. با لبخند رفتم نشستم و شیرینی برداشتم. صدای شنل پوش از پشت سرم اومد.
    -شربت بخور خیلی خوشمزه‌اس!
    از مهربون شدن یهوییش متعجب شدم، برگشتم سمتش و گفتم:
    -با منی؟
    -اره نمی‌خوری خودم بخورم.
    لیوان شربت رو برداشتم و گفتم:
    -نه نه می‌خورم!
    با لبخند دستش رو تکون داد و گفت:
    -برو بالا!
    یه چیزیش میشه این! شربت رو خوردم، طعمش فوق العاده بود.
    -اسم این شربت چیه؟ خیلی خوشمزه بود.
    سرم گیج رفت، دست گذاشتم روی سرم، صداش رو غیر واضح می‌شنیدم. چی بهم داد؟ اخ چه سر درد بدی دارم! سم بهم داد، چی؟ وای چه‌جوری به این حقه باز اعتماد کردم؟! همه این فکرا و تمام حوادثی که پشت خونه درمورد اکسیرا و کتاب افتاده بود از ذهنم پاک شد. انگار یکی اون صفحه از زندگیم رو پاره کرده بود. ذهنم خالی خالی شد، از وجود داشتن کتابی اسرار امیز سر درد و سرگیجه از یادم رفت. سرم رو آوردم بالا و گفتم:
    -چه شربت خوشمزه‌ای بود، نگفتی اسمش چیه؟
    خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
    -باز هم واسه‌ت درست می‌کنم، اسم خاصی نداره!
    به خنده‌ی وحشتناکش نگاه می‌کردم و گفتم:
    -خنده داشت؟
    -نه یاد یه چیزی افتادم خندیدم.
    -یاد چی؟
    -بیخیال!
    -بگو خب.
    -یاد یکی که بهم گفته بود ای‌کیوم در حد سرخسه!
    شونه‌ای بالا انداختم، در اوج مرموزی خیلی هم بی مزه‌اس!
    -اها!
    بلند شدم، با خنده دست گذاشت پشتم و گفت:
    -چیزی نخوردی که!
    -تو امروز قرص خنده خوردی؟
    خنده کنان از پله‌ها بالا رفت و گفت:
    -نه.
    -هی کجا میری؟! من حوصلم سر میره.
    -این‌جا واسه فضولی کردن جا زیاد داره.
    و از دیدم خارج شد. موهام رو انداختم، پشتم اه این دیگه چه آثاری از نفرینه؟ برو خدارو شکر کن رز که کور و کچل نمیشی! خدارو شکر، راستی چه خوب اتفاقات قصر افتاد و واسه فراری دادن اون شخص من رو نکشت. انگار یادش رفته، می‌ترسم باز فضولی کنم؛ ولی امروز یه چیزیش شده بودا! ای خدا کرمت رو شکر از این همه جا تو این سرزمین به این بزرگی صاف باید من رو می‌انداختی پیش این شنل پوش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا