گفت:من میرم بالا استراحت کنم.
بدون هیچ حرفی رفت بالا و منم هیچی نگفتم. فرصت فرار داشتم و هیچ جوری نمیخواستم از دستش بدم. ربع ساعتی گذشت، بلند شدم و آسه آسه رفتم طرف در، یواش در رو باز کردم و از خونه بیرون اومدم. از شکاف صخره گذشتم. نفس راحت کشیدم، تا اینجا که آسون بود. شروع کردم دوییدن، هوا روشن بود و جلوم رو میدیدم. سرعت تو دوییدنم بیشتر شده بود. خوشحال از اینکه از دست مرد مرموز خلاص شده بودم که از پشت سرم صدای غرش شنیدم. خدایا چرا هرچی میخواد به من حمله کنه از پشت سر میاد؟ عادلانه نیست! با ترس برگشتم و دستم رو گرفتم جلوش و گفتم:
-آروم باش، آروم!
ببر سفید آماده حمله بود تا طعمهش رو بخوره. عقب عقب میرفتم و میگفتم آروم باش. تا حالت پریدن رو گرفت فاتحه خودم رو خوندم و شروع کردم به دوییدن، اونم دنبالم میاومد. نفس نفس میزدم. پشتم رو نگاه کردم، نبود. دستم رو گذاشتم روی زانوم، پا درد گرفتم از بس دوییده بودم. یه دفعه صدای غرشش اومد و توی چشم به هم زدنی پرید روم، بوم میکشید. چشمام رو روی هم فشار میدادم و خدا خدا میکردم با این جور مرگ وحشتناکی نمیرم! صدای مرد شنل پوش اومد، چشمام رو باز کردم و گفت:
-ولش کن!
ببر سفید ناله کرد، از روم پرید و رفت. بلند شدم، شنل پوش دورم راه میرفت.
-چرا دنبالم میای؟
خندید و گفت:
-گفتم شاید کمک بخوای.
-مرسی! کمکت رو کردی حالا برو.
پوزخند زد و گفت:
-یعنی میخوای بری؟!
-با اجازه شما بله.
-مطمئنی کمک دیگهای نمیخوای؟
-نه نمیخوام.
-باشه هر جور مایلی!
مسیر مخالف رو پیش گرفت، خواست بره که یادم به نفرینم افتاد و سریع گفتم:
-صبر کن!
با خنده خبیثی برگشت که گفتم:
-ازت یه خواهش دارم.
-گوش میدم.
-میخوام نفرینم رو برداری!
شروع کرد خندیدن و دست زدن. وای خدایا خیلی خبیث بود!
-بالاخره گفتی!
-میدونستی میگم؟
-هرکی من رو ملاقات میکنه ازم یه درخواست داره؛ مثل تو!
با تعجب گفتم:
-یعنی تو مشکلای مردم رو حل میکنی؟
خندید و گفت:
-یه جورایی باهاشون معامله میکنم.
-یعنی چی؟
دوباره دورم شروع کرد قدم زدن و گفت:
-یعنی در مقابل منم ازشون یه درخواست دارم که باید اون رو انجام بدن.
سریع گفتم:
-اگه پول میخوای من پول ندارم.
تو دلم گفتم حتی نمیدونم پول اینجا چیه! پوزخند زد گفت:
-پول؟ هه! من از کاه رشتههای طلا میسازم، اخرین چیزی که میخوام پوله!
با تعجب بهش نگاه میکردم؛ یعنی راست میگه؟
-پس قبول میکنم هر چی بگی؛ فقط این نفرین من رو بردار.
موهام رو توی دستام گرفتم و گفتم:
-این یکی از آثارشه! خدا میدونه دیگه چه بلایی سرم میاد.
نچ نچی کرد و گفت:
-خیلی عجله داری، اول باید خواسته من رو انجام بدی.
-از کجا بدونم تو هم زیر حرفت نمیزنی و نفرین من رو برمیداری؟
-از تمام مردم این سرزمین بپرسی بهت میگن شنل پوش هیچوقت زیر معاملش نمیزنه.
درست حدس زده بودم اسمش شنل پوش بود. به جای اون من پوزخند زدم و گفتم:
-بیشتر مردم از حضور تو تو جنگل میترسن نه چیز دیگه!
-اون مردم نمیدونن شنل پوش همون کسی هست که راجع بهش داستان میبافن.
حرفی نداشتم بزنم، دستاش رو کوبید به هم و گفت:
-معامله رو قبول میکنی؟
با اینکه نمیدونستم چی ازم میخواد؛ اما قبول کردم.
بدون هیچ حرفی رفت بالا و منم هیچی نگفتم. فرصت فرار داشتم و هیچ جوری نمیخواستم از دستش بدم. ربع ساعتی گذشت، بلند شدم و آسه آسه رفتم طرف در، یواش در رو باز کردم و از خونه بیرون اومدم. از شکاف صخره گذشتم. نفس راحت کشیدم، تا اینجا که آسون بود. شروع کردم دوییدن، هوا روشن بود و جلوم رو میدیدم. سرعت تو دوییدنم بیشتر شده بود. خوشحال از اینکه از دست مرد مرموز خلاص شده بودم که از پشت سرم صدای غرش شنیدم. خدایا چرا هرچی میخواد به من حمله کنه از پشت سر میاد؟ عادلانه نیست! با ترس برگشتم و دستم رو گرفتم جلوش و گفتم:
-آروم باش، آروم!
ببر سفید آماده حمله بود تا طعمهش رو بخوره. عقب عقب میرفتم و میگفتم آروم باش. تا حالت پریدن رو گرفت فاتحه خودم رو خوندم و شروع کردم به دوییدن، اونم دنبالم میاومد. نفس نفس میزدم. پشتم رو نگاه کردم، نبود. دستم رو گذاشتم روی زانوم، پا درد گرفتم از بس دوییده بودم. یه دفعه صدای غرشش اومد و توی چشم به هم زدنی پرید روم، بوم میکشید. چشمام رو روی هم فشار میدادم و خدا خدا میکردم با این جور مرگ وحشتناکی نمیرم! صدای مرد شنل پوش اومد، چشمام رو باز کردم و گفت:
-ولش کن!
ببر سفید ناله کرد، از روم پرید و رفت. بلند شدم، شنل پوش دورم راه میرفت.
-چرا دنبالم میای؟
خندید و گفت:
-گفتم شاید کمک بخوای.
-مرسی! کمکت رو کردی حالا برو.
پوزخند زد و گفت:
-یعنی میخوای بری؟!
-با اجازه شما بله.
-مطمئنی کمک دیگهای نمیخوای؟
-نه نمیخوام.
-باشه هر جور مایلی!
مسیر مخالف رو پیش گرفت، خواست بره که یادم به نفرینم افتاد و سریع گفتم:
-صبر کن!
با خنده خبیثی برگشت که گفتم:
-ازت یه خواهش دارم.
-گوش میدم.
-میخوام نفرینم رو برداری!
شروع کرد خندیدن و دست زدن. وای خدایا خیلی خبیث بود!
-بالاخره گفتی!
-میدونستی میگم؟
-هرکی من رو ملاقات میکنه ازم یه درخواست داره؛ مثل تو!
با تعجب گفتم:
-یعنی تو مشکلای مردم رو حل میکنی؟
خندید و گفت:
-یه جورایی باهاشون معامله میکنم.
-یعنی چی؟
دوباره دورم شروع کرد قدم زدن و گفت:
-یعنی در مقابل منم ازشون یه درخواست دارم که باید اون رو انجام بدن.
سریع گفتم:
-اگه پول میخوای من پول ندارم.
تو دلم گفتم حتی نمیدونم پول اینجا چیه! پوزخند زد گفت:
-پول؟ هه! من از کاه رشتههای طلا میسازم، اخرین چیزی که میخوام پوله!
با تعجب بهش نگاه میکردم؛ یعنی راست میگه؟
-پس قبول میکنم هر چی بگی؛ فقط این نفرین من رو بردار.
موهام رو توی دستام گرفتم و گفتم:
-این یکی از آثارشه! خدا میدونه دیگه چه بلایی سرم میاد.
نچ نچی کرد و گفت:
-خیلی عجله داری، اول باید خواسته من رو انجام بدی.
-از کجا بدونم تو هم زیر حرفت نمیزنی و نفرین من رو برمیداری؟
-از تمام مردم این سرزمین بپرسی بهت میگن شنل پوش هیچوقت زیر معاملش نمیزنه.
درست حدس زده بودم اسمش شنل پوش بود. به جای اون من پوزخند زدم و گفتم:
-بیشتر مردم از حضور تو تو جنگل میترسن نه چیز دیگه!
-اون مردم نمیدونن شنل پوش همون کسی هست که راجع بهش داستان میبافن.
حرفی نداشتم بزنم، دستاش رو کوبید به هم و گفت:
-معامله رو قبول میکنی؟
با اینکه نمیدونستم چی ازم میخواد؛ اما قبول کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: