کامل شده رمان فن فیکشن دنیای رازمینا | رهاگودرزی کاربر نگاه دانلود

رمان دنیای رازمینا رمان خوبیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    814
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رهاگودرزی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/23
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
29,040
امتیاز
726
محل سکونت
شیراز
***
با شنیدن صدای خِس خِس‌های بلند از خواب پریدم. جرئت باز کردن چشمام رو نداشتم، تکون خفیفی خوردم که غرش اژدها بلند شد. سرجام می‌لرزیدم، نمی‌تونستم چشمام رو باز کنم. یه دفعه چیزِ زبری خورد به صورتم و با وحشت چشمام رو باز کردم. در فاصله یک میلی متری صورتم یه چشم بود به اندازه کل هیکلم! جیغ کشیدم و خودم رو عقب کشیدم که عصبانی شد و سرش رو جلوتر آورد؛ اما سرش گیر کرد. نفس راحتی کشیدم تا این‌که دیدم داره دستش رو می‌کنه توی گودال! بلند شدم و با ترس عقب عقب رفتم. یه لحظه حس کردم نمی‌تونم نفس بکشم، کمرم رو گرفته بود و فشار می‌داد. جیغ بلندی کشیدم، ولم کرد و با غرش بلندی رفت. نفس نفس می‌زدم. حس می‌کردم دنده‌هام خُرد شده .من چه‌جوری قرار بود از دست هم‌چین موجودی فرار کنم؟ اصلا می‌تونم فرار کنم؟ دامن لباسم رو دستم گرفتم و پاره‌اش کردم. یه سنگ برداشتم، قسمتی از پارچه رو دورش گره زدم. حالا فقط یه نشونه گیری خوب لازم بود! یک، دو، سه...پرتاب!به جایی گیر نکرد، دوباره امتحان کردم؛ ولی بازم نشد. نفسم رو حبس کردم، دستم رو عقب بردم. با شتاب زیادی پرتاب کردم که به جایی گیر کرد و با خوش‌حالی پریدم بالا؛ ولی از درد اخمام توی هم رفت! پارچه رو کشیدم تا از محکم بودنش مطمئن شم؛ وقتی فهمیدم امکان افتادن سنگ نیست از پارچه که شبیه طناب شده بود به سختی و زحمت بالا رفتم. خودم رو بالا کشیدم، از گودال بیرون رفتم. نفس عمیقی کشیدم و از خستگی دراز کشیدم. نگاه اطراف کردم، توی غار بودم! با یاد آوری اژدها خستگی رو فراموش کردم و بلند شدم. چه‌جوری از این‌جا برم؟ کجا بری؟ باید کتاب مقدس رو پیدا کنی! خب چه‌جوری کتاب مقدس رو پیدا کنم؟ آسه آسه می‌رفتم و پشت این سنگ و اون سنگ قایم می‌شدم. چند دقیقه همین‌جور می‌رفتم تا نور رو دیدم و دوییدم طرف نور و از چیزی که جلوم بود دهنم باز موند. غار روی صخره بود و جلوم دریا! نزدیکی ساحل اسکلت دیناسور، نه اژدها بود و از همه مهم‌تر پسری که فکر کردم اژدها اون رو گرفته کنار ساحل نمی‌دونم داشت چیکار می‌کرد؛ اما آزادانه واسه خودش می‌چرخید! اژدها رو فراموش کردم و با عصبانیت از غار بیرون اومدم. از صخره رفتم پایین، بهش رسیدم. متوجه حضور من نشد، از پشت زدم بهش که شوکه برگشت. قشنگ معلوم بود تعجب کرده، چرا این پسر عجیب بود؟
-می‌تونم بپرسم چرا اژدها به جناب عالی کاری نداره؟
موند چی جواب بده، خودش رو زد به کوچه علی چپ و گفت:
-چه‌جوری بیرون اومدی؟
چشمام گرد شد و گفتم:
-عجب رویی داری! تو که می‌تونستی بیای بیرون چرا من رو نجات ندادی؟
بی‌توجه به من مسیر برگشت به غار رو پیش گرفت. واقعا حرصم گرفته بود، یه لحظه سرجام خشکم زد. نکنه دوست اژدها باشه که کاری بهش نداره؟ پشت سرش راه افتادم و گفتم:
-تو کی هستی؟ ها؟
جوابم رو نداد که گفتم:
-دوست اژدهایی؟
یهو برگشت سمتم و داد زد:
-بس کن دیگه اه!
تو یه چشم به هم زدن پاش لیز خورد. از بالا افتاد پایین و داد زدم:
-نه!
اما دیگه کاری نمیشد کرد. جسم بی‌جونش افتاده بود روی سنگ‌های کنار ساحل، با بهت قدم به قدم بهش نزدیک می‌شدم. وقتی بهش رسیدم دلم می‌خواست گریه کنم. من تا حالا تو هم‌چین شرایطی قرار نگرفته بودم. من اصلا دختر شجاعی نبودم! من نباید تو این وضعیت قرار می‌گرفتم. به تن برهنه‌اش نگاه کردم که هیچ خراشی روش نبود. حتما خونریزی داخلی کرده! اشک از چشمام چکید. باید ببرمش بالا! دوتا پاش رو گرفتم و کشیدم؛ اما یه ذره هم تکون نخورد. بیشتر زور زدم تا تونستم یه ذره جا به جاش کنم. یکم بردمش بالا و پاش رو ول کردم. جونم بالا اومد! نفس کشیدم، دوباره پاش رو بلند کردم و کشیدمش. وقتی به غار رسیدیم ولش کردم. کنارش افتادم، از خستگی داشتم می‌مردم. با فکر کردن به اژدها عرق سردی رو پیشونیم نشست. حالا که این پسرِ خُرد و خاک شیر شده میاد من رو می‌کشه! هراسون نشستم و نگاهی به پسر کردم، نکنه مرده؟ دست گرفتم جلو بینیش، نفس نمی‌کشید. با ترس سرم رو گذاشتم روی قلبش؛ خیلی ضعیف میزد. خدا رو شکر کردم. خواستم سرم رو بلند کنم که دستی روی سرم قرار گرفت و فشار آوردو دوباره سرم روی سـ*ـینه‌اش قرار گرفت. جیغی زدم و گفتم:
-زنده‌ای؟
هنوز چشماش بسته بود. با حرص گفتم:
-حالا که زنده‌ای دستت رو از سرم بردار می‌خوام بلند شم.
انگار ناشنواست! حیف اون همه زوری که زدم تا این‌جا آوردمش. یه دفعه دستش بی‌حال افتاد. نشستم با ارنجم زدم به شکمش و گفتم:
-خودمونیما عجب جونی داری! هرکی جای تو بود الان به ایزد ملکی پیوسته بود!
نگاهش کردم که عکس العملی نشون نداد و گفتم:
-راستی خیلی عجیبه که تا تو هستی خبری از اژدها نیست، نه؟
راستش رو بگو دوستشی؟ مثل این فیلما!
بازم حرکتی نکرد، تکونش دادم و گفتم:
-مردی؟
نه انگار مرده بود. شونه‌ای بالا انداختم. حتما دوباره بیهوش شده. کنارش دراز کشیدم، تو فکر این‌که رابـ ـطه این پسره با اژدها چی می‌تونه باشه؟ خوابم برد.
از سرما بیدار شدم. هوا روشن بود، جدیدا چه‌قدر می‌خوابم! به کنارم نگاه کردم، خبری از پسر نبود. با ترس بلند شدم. نکنه اژدها بیاد؟ باید پسر رو پیدا کنم. کنار ساحل رفتم نبود، برگشتم تا برم که صداش رو کمی دورتر شنیدم.
-دنبال من می‌گردی؟
نگاهش کردم، داشت می‌اومد سمتم که گفتم:
-خوبی؟
-مرسی! این‌جا چیکار می‌کنی؟
-دنبال تو می‌گشتم.
سکوت کرد. سنگی برداشت و پرتاب کرد تو آب، همون‌جایی که سنگ و پرتاب کرده بود رفت، یه ماهی شناور روی آب بود. ماهی رو برداشت و گفت:
-گشنه نیستی؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-از این‌جا با سنگ یه ماهی تو آب نشونه گرفتی و سنگم درست خورد به ماهی؟!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
-اره؛ عجیبه؟
-خیلی!
ماهی رو ول کرد توی آب. گل رزی که از لا به لای سنگ‌ها بیرون زده بود رو کند و گلبرگ‌هاش رو پر پر کرد. به نقطه‌ای تو هوا خیره شد، گلبرگ‌ها رو تک تک توی هوا رها کرد. گلبرگ‌های قرمز شروع به رقصیدن تو باد ملایمی که می‌اومد کردن. با شگفتی نگاه می‌کردم. زیباترین صحنه زندگیم بود، با بهت گفتم:
-چه‌جوری؟
-باد رو می‌بینم.
-چی؟ چرا من نمی‌بینم؟
سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت:
-می‌خوای کاری کنم بتونی باد رو حس کنی؟
با خوش‌حالی مثل بچه‌های ذوق زده سرم رو تند تند بالا و پایین کردم، خندید و گفت:
-چشمات رو ببند.
به حرفش عمل کردم و چشمام رو بستم که گفت:
-دستات رو بیار جلو و فکر کن تو هم بخشی از این بادی!
دستام رو بردم جلو و گفت:
-حس می‌کنی باد داره از لا به لای انگشتات حرکت می‌کنه؟
اروم گفتم:
-اره!
کف دستم گلبرگ‌ها رو حس کردم، صداش رو شنیدم:
-حالا گلبرگ‌ها رو توی همون مسیری که حس می‌کنی باد حرکت می‌کنه رها کن!
همین کار رو کردم، با لحن رضایت بخشی گفت:
-چشمات رو باز کن.
با شگفتی و خوش‌حالی به کاری که کرده بودم نگاه کردم. باورم نمیشد، گلبرگ‌ها دورم مارپیچ وار می‌چرخیدن و بالا می‌رفتن. دستام رو باز کردم و شروع کردم با گلبرگ‌ها چرخیدن و از خوشی خندیدن. یه لحظه پام روی سنگ لیز خورد و اماده افتادن بودم. چشمام رو بستم؛ اما توی دستای قویی فرو رفتم. آروم چشمام رو باز کردم، خیره خیره داشت نگاهم می‌کرد. انگار یه لحظه به خودش اومد و داد زد:
-از این‌جا برو!
گیج از این برخورد عجیبش حرکتی نکردم. خیلی کلافه بود و دوباره داد وحشتناکی زد و گفت:
-مگه نگفتم برو؟
با ترس عقب عقب رفتم. بعد شروع کردم دوییدن، وقتی به غار رسیدم غرش بلند اژدها رو شنیدم. شوکه از شنیدن صدای غیر منتظره اژدها نمی‌دونستم کجا قایم شم. سنگی رو پیدا کردم و پشتش قایم شدم. کاش اون پسر بیاد و اژدها کاری بهم نداشته باشه، کاش! صدای قدم‌های سنگین اژدها که باعث لرزیدن دیواره‌های غار میشد ترس بیشتری رو توی دلم جا کرد. از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود، شاید اون پسر فهمیده بود که اژدها داره میاد؛ واسه این سر من داد زد که برم! واقعا همین‌جوره که فکر می‌کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    قدم‌های اژدها نزدیک میشد؛ بعد از چند لحظه صدای قدم‌هاش دیگه شنیده نشد. توی سایه بزرگی فرو رفتم، سرم رو یواش بلند کردم. اژدها بالای سرم بود! از ترس جیغ خفیفی کشیدم، سریع سرش رو سمت من گردوند و چشماش برق زدن. تو چشم بهم زدنی اسیر دستاش بودم. بلند بلند جیغ می‌زدم و با مشتای کوچیکم در برابر اژدها روی دستش می‌زدم. از بس جیغ کشیده بودم صدام گرفت. دست از جیغ کشیدن برداشتم، اژدها از پیچ و خم غار گذشت و رسید به جایی که یه سکو بود. روی سکو از خاکستر آتیش پر بود. با فکر کردن به این‌که چه بلایی می‌خواد سرم بیاد از ته دل جیغ کشیدم که پرتم کرد روی سکو و سرم خورد به سنگ. همه چیز رو تار می‌دیدم. سرم رو تکون دادم تا دیدم بهتر شه، چشمم افتاد به گردن اژدها که داشت قرمز میشد. با عجله بلند شدم، اژدها تموم راه‌ها رو با بال‌هاش بسته بود و هیچ راه فراری نبود. نگاهم کشیده شد به زیر پای اژدها! با نیرویی که از ترشح آدرنالین تو بدنم به وجود اومده بود با سرعت دوییدم و از زیر پای اژدها رد شدم. غرش‌های پی در پی و بلند اژدها مو به تنم سیخ می‌کرد. از غار بیرون اومدم؛ اما جلوم هیچ راهی برای رفتن به کنار دریا نبود. خواستم برگردم؛ اما اژدها سر راهم قرار گرفت. قدم به قدم عقب می‌رفتم و اون قدم به قدم جلو می‌اومد. به پایین نگاه کردم که موج‌های اقیانوس به سنگ‌های تیز و بلند می‌خورد. اگه می‌افتادم بدون شک تیکه تیکه می‌شدم؛ اما بهتر از سوختن نبود؟
    یه حس بهم می‌گفت باید اون پسر رو صدا بزنم؛ اما من که اسمش رو بلد نبودم. اژدها دندوناش رو نشونم داد و دهنش رو باز کرد و دوباره گردنش قرمز شد. نه من نمی‌خواستم بسوزم، داد زدم:
    -کمکم کن! نجاتت دادم، نجاتم بده!
    می‌دونستم صدام رو از این‌جا نمی‌شونه؛ اما امید داشتم بشنوه و نجاتم بده .تنها راه نجاتم اون بود و بس!
    کم کم قرمزی گردن اژدها که به فکش رسیده بود از بین رفت و یک دفعه تمام بدنش رو در بر گرفت. انگار داشت تو گرمای خودش می‌سوخت. غرشی کرد و خاکستر زیادی تو هوا پخش شد. چشمام رو بستم تا از سوزش چشمام جلوگیری کنم. چند لحظه بعد چشمام رو باز کردم، هنوز گرده‌های خاکستر توی هوا بود. با بهت به پسر رو به روییم نگاه کردم، نه امکان نداره! چشمام رو باز بسته کردم؛ اما هنوز همون جایی ایستاده بود که اژدها بود. گفتم:
    -تو؟!
    دستش رو دراز کرد و چیزی نگفت. از شوک و ترس از این که پسر رو به روییم کسی که نجاتش دادم همون اژدها بود یه قدم عقب رفتم؛ اما زیر پام خالی شد و با سرعت داشتم به سمت سنگ‌های تیز می‌رفتم. از شدت شوک زبونم از کار افتاده بود؛ حتی نتونستم جیغ بکشم. به استقبال مرگ می‌رفتم؛ اما توی پنج سانتی سنگ‌ها با شدت از عقب کشیده شدم. سرم رو برگردوندم که اژدها یا همون پسر رو دیدم. تو پنجه‌های اژدها بودم، همه‌ی اتفاقا مثل یه فیلم از جلوم رد شد و بیهوش شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    rxppLhvP.jpeg

    بیدار که شدم پسره کنارم بود. ترسیدم؛ ولی جون تکون خوردن نداشتم. دهنم خشک شده بود و گلوم بیش از حد می‌سوخت. نمی‌تونستم حرف بزنم، مچش رو خواستم بگیرم تا متوجه خودم کنمش که فهمید و با شتاب و عصبانیت دست به سـ*ـینه شد و گفت:
    -بیدار شدی؟
    نگاهش کردم، حرفی نزدم که با هشدار گفت:
    -به نفع خودته بهم دست نزنی!
    حالا انگار کشته مرده‌شم، پسر پررو! با غضب نگاهش کردم که گفت:
    -حتما دلیلش رو می‌خوای بدونی؟
    سرم رو بالا و پایین کردم که پوزخند زد:
    -اتفاق خاصی نمیفته؛ فقط اون روی خوشگل من رو می‌بینی!
    با ترس یکم خودم رو عقب کشیدم.
    -تا وقتی بهم دست نزنی چیزی نمیشه.
    دست که سَهله از دو کیلومتریتم رد نمیشم. کتاب تو سرم بخوره، من از این می‌ترسم؛ فقط می‌خوام برم! با صدایی که بی‌شباهت به صدای خروس نبود گفتم:
    -می‌ذاری از این‌جا برم؟
    با اکراه نگاهم کرد و گفت:
    -اگه کسی اومد دنبالت می‌ذارم بری.
    -جدی میگی؟ تا اون موقع من رو نمی‌سوزونی؟
    چیزی نگفت. انگار جونش در می‌رفت دو کلمه حرف بزنه.
    -اومدن دنبالم باید بذاری برما! خودت گفتی.
    لبخند زد و گفت:
    -مشکل این‌جاست کسی نمی‌تونه بیاد دنبالت!
    -چرا؟
    -کنار ساحل اون تیکه‌های چوب یا صندوقچه‌ها رو دیدی؟
    -اوهوم.
    -هرکی که قرار بود به این‌جا بیاد باقی مونده‌ی کشتیش به این‌جا رسید نه خودش!
    -یعنی چی؟! درست توضیح بده!
    کلافه از سوال‌های من گفت:
    -هیچکی این جزیره رو نمی‌بینه که بخواد به طرفش بیاد، همه کشتیا تو مه گم میشن و عاقبت‌شون مرگ میشه.
    با ناباوری نگاهش کردم؛ یعنی قرار نیست از این‌جا برم؟ گفتم:
    -یعنی هیچ راهی نیست؟
    یکم فکر کرد و گفت:
    -چرا یه راهی هست!
    ذوق زده کوفتگی بدنم رو فراموش کردم، بلند شدم و گفتم:
    -چه راهی؟! هرچی باشه انجام میدم.
    -اگه کسی که قراره بیاد دنبالت رو عاشقانه دوست داشته باشی؛ توی دریا که واسه‌ش گل بندازی مه کنار میره و جزیره رو می‌بینه.
    آه از نهادم بلند شد.
    -ولی من کسی رو دوست ندارم.
    بی‌توجه به من راه افتاد. فکری به ذهنم رسید. دوییدم کنارش، قدم برداشتم و گفتم:
    -احیانا نمیشه تو من رو ببری؟!
    متعجب ایستاد و گفت:
    -چه‌جوری؟
    با لبخند گفتم:
    -اژدها بشی!
    خندید و گفت:
    -نه انگار تو دوست داری واقعا بمیری!
    با خنده ادامه داد:
    -مغز فندقی این رو بفهم! من وقتی اژدها میشم دیگه هیچی جز کشتن تو رو نمی‌فهمم.
    با ترس عقب عقب رفتم. چیزی نگفتم، حرکت کرد و گفت:
    -راستی چرا شعر اژدها رو خوندین؟ بعد از مرگ پدرم کسی این شعر رو نخوند.
    -چون من باید به هیراکانی‌ها می‌رفتم.
    -حالا که این‌جایی واسه چی خواستی به اینجا بیای؟
    -واسه کتاب مقدس.
    نگاه غصب آلودی بهم انداخت و گفت:
    -فکر دیدن کتاب مقدس رو از سرت بیرون کن!
    -چرا؟
    جوابم رو نداد، فعلا باید بی‌خیال میشدم تا باهام مهربون‌تر شه. شاید کتاب رو خودش نشونم داد و نیاز به گشتن من دیگه نباشه!
    گفتم:
    -راستی اسمت چیه؟
    -اسم ندارم.
    متعجب گفتم:
    -یعنی چی؟ همه اسم دارن.
    -اژدها اسم نداره.
    -می‌خوای واسه‌ت اسم انتخاب کنم؟
    سکوت کرد، توی فکر اسم مناسب واسه‌ش بودم که یادم به اژدها توی کارتون شرک افتاد؛ ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد اسمش چی بود. بعد از چند لحظه گفتم:
    -فهمیدم! از این به بعد اسم تو آیدنه!
    -معنیش چیه؟
    -یعنی زاده‌ی آتش.
    -خوشم اومد! می‌تونی از این به بعد آیدن صدام بزنی، اسم تو چیه؟
    -رُز.
    -رُز اسم گُله نه تو.
    -منم یه گلم دیگه.
    انگار باورش شده بود که متعجب گفت:
    -تو تبدیل به گل رُز میشی؟
    بعد زمزمه کرد:
    -از همون اول فهمیدم عجیبی و با دخترای عادی فرق داری.
    بذار فکر کنه واقعا گلم. اصلا مگه غیر از اینه؟ گفتم:
    -آفرین حالا که فهمیدی، اژدها گوشت خواره نه گیاه خوار.
    با اکراه گفت:
    -اول که من نمی‌خواستم تو رو بخورم می‌خواستم بسوزونمت، دوم اگه هم قصد خوردنت رو داشتم دیگه پشیمون شدم.
    صورتش رو جمع کرد و ادامه داد:
    -گیاه بخورم؟ هرگز!
    به زور جلو خنده‌ام رو گرفته بودم. رفتیم کنار دریا و چندتا ماهی گرفت. آتیشی به روش قدیمی با سنگ و چوب درست کرد و ماهیا رو واسه کباب شدن گذاشت روی آتیش. بعد از چند دقیقه چوبی که ماهی بهش وصل بود رو به طرفم گرفت. ازش گرفتم و تشکر کردم. با لـ*ـذت شروع کردم به خوردن. ماهی کبابی لذیذترین غذای دنیاست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    هر دومون خیره به آتیش توی فکر بودیم. نمی‌دونم اون تو چه فکری بود؛ اما من تو این فکر بودم چه‌طوری واقعیت رو بهش بگم تا شاید خودش بهم کتاب رو بده یا شاید مثل بقیه قصد جونم رو کنه! درگیر با خودم بودم. آخر دل و زدم به دریا و گفتم:
    -می‌دونی زمین کجاست؟
    سوالی نگاهم کرد، متوجه حرفم نشده بود. دوباره سوالم رو تکرار کردم که بی‌تفاوت گفت:
    -اره می‌دونم، پدرم وقتی بچه بودم از اون‌جا واسه‌م گفته بود.
    -اگه بهت بگم این آدمی که جلوت نشسته از زمین اومده باور می‌کنی؟
    دوباره بی‌تفاوت نگاهم کرد.
    -اره؛ چون این‌قدر مردم رازمینا خوار و ذلیل نشدن تا خودشون رو آدمیزاد جا بزنن.
    با نفرت از این جنسیت پرستی گفتم:
    -مگه آدمیزاد چشه؟
    شونه‌ای بالا انداخت و با ریلکسی عصاب خورد کنش گفت:
    -خیانتکاره!
    موضوع رو عوض کردم و گفتم
    :
    -نمی‌خوای مثل بقیه حالا که فهمیدی آدمیزادم من رو بکشی؟

    -نه؛ تو هم نمی‌خواد ناراحت باشی. اونا به هم نوع خودشون رحم نکردن چه برسه به تو!
    -حالا ما خــ ـیانـت کاریم یا شما؟
    -شما! مردم ما به شما خوبی کردن، مردم شما به ما خــ ـیانـت! قضیه من هم فرق داره؛ امثال من هیچ‌وقت به مردم رحم نکردن.
    -از مردم ناراحت نیستی که پدرت رو کشتن؟
    -نه؛ پدرم برای من پدری نکرد که بخوام از مرگش ناراحت باشم؛ صرفا یه اژدها بود که می‌خواست جانشین داشته باشه. من از کشته شدنش ناراحت نیستم.
    -نباید این‌جور بگی!
    ببین بحث رو از کجا به کجا رسوند. پوفی کشیدم و گفتم:
    -بله داشتم می‌گفتم از زمین اومدم.
    -خوش به‌حالت!
    ایشی گفتم.
    -نمی‌خوای ماجرام رو بدونی؟
    ابروهاش رو انداخت بالا! عجب بیشعوریه! حیف که اژدهاست؛ وگرنه کتک جانانه‌ای از دست من می‌خورد.
    بی‌توجه بهش، به سنگ خیره شدم و تمام ماجرام از ورود تا رسیدنم به هیراکانی‌ها گفتم؛ اما اون انگار هیچ‌کدوم از حرفای من رو نشنیده، نگاهی بهم کرد. گفت:
    -فکر کنم تو این صندوق‌ها یه لباس مناسب واسه تو پیدا شه.
    با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
    -اصلا تو فهمیدی من چی گفتم؟
    با دیوار حرف می‌زدم بهتر بود. جوابم رو نداد، بلند شد و مشغول گشتن صندوق‌ها شد. منم تمام این مدت با نگاهم واسه‌ش خط و نشون می‌کشیدم؛ البته فقط با نگاهم! بعد از مدتی لباسی که بی‌اندازه به ساری هندیا شبیه بود جلوم گرفت و گفت:
    -فقط همین بود.
    عاشق لباس هندی بودم. با اکراه لباس رو از دستش گرفتم و گفتم:
    -میرم لباسم رو عوض کنم.
    لباس سورمه‌ای رنگ با نگین‌های سفید رو پوشیدم و دوباره برگشتم کنار آتیش. آیدن گفت:
    -نزدیک به یک هفته گذشته و تو هنوز آرزوی حتی یک نفر رو هم برآورده نکردی!
    آهی کشیدم که گفت:
    -به تقدیر اعتقاد داری؟
    -راستش نه.
    خیره به آتیش بود و اصلا به من نگاه نمی‌کرد. ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -چرا؟
    -چون دلم نمی‌خواد فکر کنم زندگیم در اختیار خودم نیست.
    -واسه اینه که نمی‌تونی بپذیری! شاید تقدیر می‌خواد تو بمیری.
    گفتم:
    -تو جبرگرایی!
    کمی سکوت کرد و بعد گفت:
    -به پدرم گفتم زندگی به جبر است یا اختیار؟ گفت امروز اختیار تا چه بکارم؛ اما فردا ﺟﺒﺮ، ﺯﻳﺮا ﺑﻪ اجبار باید درو کنم هر آنچه دیروز ﺑﻪ اختیار کاشتم.
    به معنی حرفش فکر کردم و گفتم:
    -این‌جور که معلومه پدرت مرد بزرگ و دانایی بوده.
    سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. بادی وزید و آتیش خاموش شد، هوا سرد شد. خودم رو بغـ*ـل کردم. نگاهی به اون که انگار تو سواحل هاوایی نشسته بود کردم و گفتم:
    -تو سرما رو حس می‌کنی؟
    -نه!
    وای چه‌قدر این بی تفاوتیش رو اعصاب بود! کجایی شنل پوش که یادت بخیر!
    بلند شد و گفت:
    -بهتره به غار برگردیم.

    بلند شدنم مصادف شد با قلب درد گرفتنم. مشت کوبیدم تو سـ*ـینه‌ام. خدا رو شکر این دفعه دردش فقط واسه چند لحظه بود! آیدن که قیافه از درد مچاله شدم رو دید گفت:
    -چیزی شده؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -نه.
    دلم نمی‌خواست خودم رو ضعیف نشون بدم. به غار برگشتیم، هوا این‌جا بهتر بود. نشستم به حرفای آیدن فکر کردم. آیا تلاش و جنگیدنم باعث زنده موندنم میشد؟ اگه واقعا مرگ سراغم اومده باشه من می‌تونم جلوش رو بگیرم؟ یا شاید به قول آیدن باید تسلیم تقدیر شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    با قرار گرفتن کتابی جلوم از فکر بیرون اومدم. اول متوجه نشدم، سوالی نگاه آیدن کردم که گفت:
    -کتاب مقدس!
    با چشمی گرد شده نگاهی به کتاب و آیدن کردم و گفتم:
    -این همون کتابه؟
    به جلد کتاب که از تنه‌ی درخت بود دست کشیدم. شاخه‌های مارپیچ روی جلد کتاب حس مرموزی رو القا می‌کرد. خواستم کتاب رو باز کنم؛ اما هرکاری کردم باز نشد. نگاه آیدن کردم و گفتم:
    -چرا باز نمیشه؟
    جوابم رو نداد. خنجری از پشت شلوارش بیرون کشید، ترسیدم و گفتم:
    -می‌خوای چیکار کنی؟
    بی‌توجه به من سر انگشتش رو زخم کرد و خونی که از انگشتش می‌چکید روی کتاب گرفت و گفت:
    -حالا می‌تونی کتاب رو باز کنی.
    متعجب از کار آیدن کتاب رو باز کردم. یه هیجان خاص داشتم؛ همین که برگ اول رو دیدم همه‌ی هیجانم از بین رفت. تند تند کتاب رو ورق می‌زدم؛ اما دریغ از بودن یک کلمه نوشته شده! همه ورق‌ها سفید بود. با عصبانیت به طرف آیدن برگشتم:
    - من رو مسخره کردی؟ تو این که هیچی ننوشته!
    با تعجب کتاب جلوی من رو بدون این‌که برداره نگاه کرد و گفت:
    -عجیبه!
    -چی عجیبه؟! یعنی واسه هیچی این‌جا اومدم؟ مطمئنی این کتاب مقدسه؟
    خندیدم و ادامه دادم:
    -یا دفتر نقاشیه؟!
    با عصبانیت برگشت سمتم و گفت:
    -حق نداری کتاب مقدسه رو به مسخره بگیری!
    پوزخند زدم:
    -هه کتاب مقدس!
    دوباره زیر لب گفت:
    -عجیبه!
    با حرص گفتم:
    -میشه بگی چی عجیبه؟
    کتاب مقدس رو گرفت توی دستش، نگاه گذرایی بهش کرد و گفت:
    -ببین!
    خواستم کتاب رو ازش بگیرم که کتاب رو کشید و گفت:
    -اگه بهش دست بزنی عوض میشه.
    به کتاب نگاه کردم. ورق‌های سفید حالا پر بود از نوشته! با تعجب گفتم:
    -چه‌طور ممکنه؟
    -این کتاب سرنوشت هرکسی که بهش دست بزنه رو نشون میده.
    با تعجب گفتم:
    -الان سرنوشت تو نوشته شده؟
    -اره.
    -سرنوشت تو چی میشه؟
    -نمی‌دونم نخوندمش.
    -خب بخونش.
    -نمی‌خوام بدونم چه اتفاقایی واسه‌م میفته؛ این‌جور زندگی واسم خسته کننده میشه و دلم نمی‌خواد بفهمم که آخرش مثل پدرم میشه.
    سرم رو به معنای فهمیدن بالا و پایین کردم و گفتم:
    -چرا واسه من چیزی رو نشون نمیده؟!
    -نمی‌دونم.
    کتاب رو دوباره ازش گرفتم؛ اما باز همه ورق‌ها سفید شد.
    -برو صفحه‌ی آخر!
    صحفه‌ی آخر کتاب رو آوردم. یه علامت بود، با خوش‌حالی کتاب رو نشونش دادم و گفتم:
    -یه ستاره، یه ستاره قطبی!
    حرفی نزد، دلم شور میزد. محتاطانه پرسیدم:
    -معنی خاصی میده؟
    سرش رو تکون داد و گفت:
    -مرگ!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    شوکه از چیزی که شنیده بودم یه قدم عقب رفتم. با صدایی که انگار از ته چاه شنیده میشد گفتم:
    -چی؟
    چیزی نگفت. نمی‌خواستم قبول کنم می‌میرم. ناباور گفتم:
    -دروغ میگی!
    دوباره چیزی نگفت. بدون این‌که حواسم باشه بازوش رو گرفتم، تکونش دادم و گفتم:
    -بگو دروغ میگی!
    یه دفعه به خودم اومدم و آیدن رو ول کردم. نفسای عمیق می‌کشید، می‌خواست آرامشش رو به‌دست بیاره؛ اما نتونست. دست گذاشت روی صورتش و داد زد
    -از این‌جا برو!
    چسبیده بودم به زمین و توانایی فرار کردن نداشتم. تموم تنش داشت قرمز میشد؛ یه دفعه داد کشید و خاکستر توی هوا پخش شد. خاکسترا رو کنار زدم. آیدن تبدیل به همون اژدها زشت و وحشتناک شده بود. نمی‌دونم چرا توان فرار کردن رو نداشتم. فکر می‌کردم اگه آخرش مرگه همین‌جا تموم شه، همین‌جا بمیرم! اژدها با چشمای به خون نشسته نگاهم می‌کرد. با همه ترسی که داشتم خیره شدم توی چشماش. جدال بین آیدن و اژدها رو توی چشماش می‌دیدم. آیدن نمی‌خواست بهم آسیب بزنه؛ اما این اژدها می‌خواست! گرفتم تو دستاش، چشمام رو بستم که با پرت شدنم به گوشه‌ای چشمام رو باز کردم. مگه قرار نبود من رو بکشه؟ با ناخونای بلندش بدنش رو زخم می‌کرد. دور خودش می‌چرخید و ناله می‌کرد. دلم سوخت؛ واسه این‌که به من آسیب نزنه به خودش آسیب میزد. بلند شدم، آروم بهش داشتم نزدیک می‌شدم. متوجه شد و غرش بلندی کردو با جرئت بی‌سابقه‌ای بهش نزدیک‌تر شدم. خودشم از این نزدیکی شوکه شد. سرش رو کمی خم کرد، نفس‌های داغش توی صورتم خورد. آروم دستام رو بالا آوردم، صورتش رو قاب کردم و دست کشیدم بین چشماش. سرش رو آروم چپ و راست می‌کرد که دستام رو بردارم. آروم شده بود و این از اژدهایی که باهاش برخورد داشتم عجیب بود!
    -آروم باش! چیزی نیست. من رُزم، من رو یادت میاد؟
    حالا که همه چیز رو فهمیده بودم موندنم این‌جا فایده‌ای نداشت. باید از فرصت استفاده می‌کردم و راضیش می‌کردم من رو از این‌جا ببره.
    -حرفام رو می‌فهمی؟
    سرش رو با شدت از بین دستام بیرون کشید و دمش رو محکم زد به دیواره‌ی غار، سنگ ریزه‌هایی افتادن پایین.
    گفتم:
    -چیزی نیست، چیزی نیست!

    دستام رو بالا بردم و گفتم:
    -بیا پسر خوب! تو می‌تونی مقابله کنی، تو آیدنی!
    غار تکون بدی خورد. سنگ‌ها داشتن می افتادن.
    داد زدم:
    -آیدن باید از این‌جا بریم.

    بی‌توجه به من خواست بره. ای نامرد. دوییدم و خودمو رو رسوندم بهش، چسبیدم به پاهاش. با پرش بلندی از غار بیرون پرید و پرواز کرد. پوستش لیز بود و هر لحظه امکان افتادنم بود. از ارتفاع می‌ترسیدم، مخصوصا این‌که زیر پام دریا بود. هرچی جیغ و داد کردم به گوش آیدن نرسید. دستام داشت بی‌جون میشد، از دور پای اژدها دستام رها شد و جیغ زدم:
    -آید...
    اما با فرو رفتنم تو آب نتونستم کامل صداش کنم؛ هرچی دست و پا می‌زدم از شوکی که بهم وارد شده بود بالا نمی‌اومدم و به جاش به عمق بیشتری کشیده می‌شدم. نفس کم آوردم. کم کم چشمام بسته شد و مثل همیشه دستی نبود که نجاتم بده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    چشمام رو باز کردم. همه جا تاریک بود، چرخیدم؛ اما هیچی نمی‌دیدم. همه جا توی تاریکی فرو رفته بود و سکوت کر کننده باعث اذیتم میشد. نه قدمی جلو گذاشتم نه عقب! ترس از افتادن از بلندی پیدا کرده بودم. می‌ترسیدم و از این تاریکی هم می‌ترسیدم. اخرین چیزی که یادم میاد غرق شدنم بود؛ یعنی من مردم؟ زیر لب سوالم رو تکرار کردم. صدای خیلی یواشی شنیده شد. صدای چند نفر بود، رفته رفته صداها بلند شد. این‌قدر بلند که به واضحی شنیده میشد.
    صدا:زمان تکرار میشه!
    صدا از پشت سرم اومد. برگشتم؛ اما چیزی ندیدم. همون نجواهای شومی بود که قبلا شنیده بودم.
    صدا:همه چیز دوباره تکرار میشه!
    این‌قدر صدا حس بد و ترس القا می‌کرد که تک تک سلولای بدنم ترس رو حس می‌کردن.
    صدا:حتی اتفاقای شوم هم تکرار میشه؛ مثل گذشته!
    هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم؛ یعنی منظورش چی بود؟ زمان تکرار میشه؟ یعنی چی؟
    -نمی‌فهمم، منظور از تکرار چیه؟
    یه دفعه دختری بی‌نهایت شبیه خودم با لباسای قدیمی جلوم ظاهر شدو از حظور یک دفعه‌ایش ترسیدم و شوکه شدم. افتادم و خودم رو عقب کشیدم. ازش می‌ترسیدم، گفت:
    -سرنوشت من تکرار میشه؛ مثل گذشته!
    چشمام رو بستم و با صدایی ترسیده گفتم:
    -همه‌ش خوابه!
    دوباره نجواهای عجیب و غریب که معنیش رو نمی‌فهمیدم تکرار شد. چشمام رو باز کردم. دختری که شبیه من بود چهره‌اش خیلی ناراحت شد. به فاصله نزدیکی از من خم شد و گفت:
    -می‌میری؛ مثل من!
    اشکی از چشمش چکید و تکرار کرد:
    -مثل مرگ من!
    مثل این‌که گیر افتاده بودم توی فیلم وحشتناکی که هیچ‌وقت جرئت دیدنش رو نداشتم. جیغی کشیدم که همه صداها قطع شد. یه لحظه چشمام باز شد، نوری تو چشمام خورد. فهمیدم تمومش خواب بوده. خیالم راحت شد. نفس عمیفی کشیدم که به سرفه افتادم. اب از دهنم خارج شد، دست گذاشتم روی سـ*ـینه‌م که می‌سوخت. این دفعه کی نجاتم داده بود؟ نگاه اطرافم کردم، توی جنگل بودم. صدای آیدن رو از پشت سرم شنیدم:
    -ببخشید!
    با حال زاری از خوابی که دیدم تو بیهوشی و گلو دردم برگشتم طرفش و گفتم:
    -مرسی تو تونستی آیدن بمونی!
    لبخندی زد که گفتم:
    -جونم رو چرا نجات دادی؟ من به هر حال می‌میرم.
    گفت:
    -تو نمی‌دونی سرنوشتت چی میشه، به هر حال باید بجنگی!
    لبخندی زدم. به این‌که می‌خواست امیدوارم کنه؛ اما نمی‌تونست. بحث رو عوض کردم و گفتم:
    -کجاییم؟
    -نزدیکی آرادیس.
    -کجاست؟
    -شهر پادشاه.
    با تعجب گفتم:
    -تو من رو آوردی تو دل خطر؟ شنل پوش هم این‌جاست!
    -اگه می‌خوای واسه زندگیت بجنگی باید این‌جا باشی.
    -چرا؟
    -این‌جا درختی هست به اسم درخت آرزوها !همیشه مردم هر آرزویی داشته باشن می‌نویسن و به این درخت وصل می‌کنن. فکر کردم آرزوها رو بخونی بتونی بعضی آرزوها رو براورده کنی و خودت رو نجات بدی!
    لبخندی از ته دل بهش زدم و گفتم:
    -مرسی آیدن تو واقعا خوبی!
    با حرص گفت:
    -من خوب نیستم!
    خندیدم و گفتم:
    -خیلی هم خوبی!
    -میگم نیستم!

    -هستی!
    چند دقیقه‌ای بود با هم کل کل می‌کردیم و من رو از فکر به اتفاقای افتاده دور کرد. خوش‌حال بودم که نمردم تا بتونم بیشتر کنار آیدن باشم؛ حتی دلم واسه کاپیتان روباه هم تنگ شده و بیشتر از همه واسه پدر و خاله‌ای که دیگه قرار نیست بیینم‌شون!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    یک ماه بعد
    با غصه به شمعی که خاموش شد نگاه کردم که آیدن با حرص گفت:
    -لعنتی!
    برگشتم سمتش، اشک توی چشمام جمع شده بود؛ ولی اجازه ریخته شدنش رو ندادم و گفتم:
    -فایده نداره!
    -نگو که امیدت رو از دست دادی! فقط شیش تا دیگه مونده.
    -این دوازدهمین باره که شمع روشن کردیم و خاموش شده، فایده نداره!
    -به این فکر کن که پنجاه و چهار تا شمع هنوز روشنه.
    به شمعای اطرافم نگاه کردم، روشن و درخشان بودن؛ فقط سه هفته دیگه تا پایان دو ماه زندگی من مونده بود.
    -من میرم.
    گلای رز که آیدن از هیراکانی‌ها آورده بود رو برداشتم و دادم به آیدن و گفتم:
    -لطفا کاری کن از ته دل باور کنه!
    -این دفعه نمی‌ذارم شمع خاموش شه!
    قدردان نگاهش کردم. لبخندی زد و از مخفی گاه خارج شد. به طلسمای روی دیوار نگاه کردم. دلم تنگ بود واسه قدم زدن توی جنگل؛ حتی توی تاریکی؛ حتی با ترس! هر لحظه وسوسه می‌شدم از این‌جا بیرون برم؛ اما بیرون رفتنم مساوی با مرگم بود! خیلیا دنبالم بودن. اولین نفر شنل پوش، دومین نفر افراد پادشاه! پادشاه مریض شده بود و فکر می‌کردن علتش منم! سومین نفر اریس! فهمیده بود من می‌تونم طلسم رازمینا رو بشکنم، همه جا دنبالم بود. این طلسما از من در برابر اونا محافظت می‌کردن. روی زمین نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم. اگه باز شمع خاموش بشه چی؟! یعنی آرزوهاشون آرزوشون نبوده؟ یا باور نداشتن که آرزوشون براورده شه؟! امروز قرار بود بینایی یه دختر بچه که مادرزادی کور بود درمان بشه و آرزوش این بود قبل از مرگ مادرش بتونه اون رو ببینه. گل‌های رز هیراکانی‌ها نابینایی رو درمان می‌کردن؛ فقط کافی بود باور کنه که بینا میشه! تا شب به این فکر کردم چرا شمع‌هایی که روشن می‌کنم خاموش میشه که با صدای ترسیده آیدن به خودم اومدم.
    -رز؟
    -شمع؟!
    شمع رو گذاشت روی زمین و گفت:
    -یه خبر بد دارم!
    -چی؟
    -چندتا جسد پیدا شده.
    -چی؟
    آب دهنش رو قورت داد و گفت:
    -جسد همونایی که آرزو کرده بودن.
    افتادم روی زمین و گفتم:
    -چی میگی؟ یعنی چی؟!
    -واسه همین بود که شمعا خاموش میشد.
    به شمعی که آورده بود روشن بود نگاه کردم و زیر لب گفتم:
    -این دختر بچه رو هم می‌کشن؟
    با عصبانیت بلند شدم و گفتم:
    -دیگه بسه! نمی‌ذارم به‌خاطر من مردم بی‌گـ ـناه کشته شن، کار کیه؟
    -نمی‌دونم مردم میگن کار نقاب داره!
    -نقاب دار کیه؟
    -نمی‌دونم.
    -باید از این‌جا برم بیرون!
    جلوم ایستاد و گفت:
    -دیوونه شدی؟!
    حرکت کردم که دستم رو گرفت و گفت:
    -یه چیز دیگه هم شنیدم.
    با ترس از شنیدن خبر بدتر گفتم:
    -چی؟
    -شایعه شده تو کوهستان جادوگری زندگی می‌کنه با موهای به رنگ برف که با نگاهش مردم رو سنگ می‌کنه و جای رد پاهاش یخ می‌زنه، همه ترسیده شدن از تو!
    با تعجب گفتم:
    -من؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    از شنیدن خبرای بد فشارم افتاده بود.
    -بهتره بخوابی!
    قبول کردم، تا اتاق که نمیشه گفت جایی مثل استراحتگاه همراهیم کرد. وارد شدم و روی تشک نشستم که گفت:
    -فکرت رو درگیر نکن و راحت بخواب!
    سرم رو بالا و پایین کردم. دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روم، چشمام رو بستم؛ اما مگه میشد خوابید؟ مگه میشد فکر کشته شدن بی‌رحمانه مردم رو از سر بیرون کرد؟!
    نقاب دار کی هستی؟ کسی که نمی‌خواد من طلسم رو بشکنم؛ فقط یه نفر می‌تونه باشه، اریس! نفرت تو وجودم از همه کسایی که می‌خواستن من نابود شم و به‌خاطر من مردم خودشون رو می‌کشتن لونه کرده بود. من حق دارم زندگی کنم، مگه جای کی تنگ میشه؟! من خودم نمی‌خواستم پا به این دنیا بذارم! من نمی‌خواستم، این سرنوشت لعنتیمه! کم کم خواب من رو به دنیای خودش برد.
    با صدای جیغ خودم از خواب پریدم. دوباره کابوس، آیدن خواب آلود با سرعت خودش رو بهم رسوند. شونه‌هام رو توی دستش گرفت و گفت:
    -خوبی؟ باز کابوس دیدی؟
    -اره.
    -چی دیدی؟
    -همون دختر!
    کلافه دست کشید توی موهاش و گفت:
    -خوابات عجیبه، سرنوشتت عجیبه، خودت عجیبی!
    ناراحت شدم، حق داشت! گفت:
    -کسایی که گذشته رو به یاد نمیارن محکوم به تکرار کردنش هستن.
    -یعنی من فراموشی گرفته‌ام و اون دختر رو یادم نمیاد؟
    -نه؛ چیزی درمورد زندگی قبلی شنیدی؟
    -اره میگن قبل از این زندگی یه بار دیگه زندگی کردی، یه آدم دیگه بودی؛ اما یادت نیست!
    -اره یه هم‌چین چیزایی، شاید اون دختر خودتی توی زندگی قبلیت!
    -همه چیز این‌جا عجیبه اینم روش! شاید همینه که تو میگی. حالا مگه خودت زندگی قبلیت یادته؟
    -نه؛ توی خواب چیزی بهت نمیگه؟
    -حرفای عجیب و تکراری؛ مثل سرنوست تکرار میشه، می‌میری مثل من!
    سرش ذو بالا و پایین کرد و گفت:
    -نمی‌دونم معنی این خوابا چیه! بهتر بهش فکر نکنی، بخواب.
    -باز کابوس می‌بینم.
    -نمی‌بینی من پیشتم؟
    نگاه آیدن کردم. دستام رو توی دستش گرفت و آرامش گرفتم. از ترس خوابی که دیده بودم دستام یخ زده بود؛ اما دستای اون گرم بود؛ خیلی گرم! با لبخند چشمام رو بستم و طولی نکشید که خوابم برد..
    توی یه جنگل بودم. انگار دنبال کسی بودم. شب بود؛ اما مشعل توی دستم فضا رو روشن کرده بود. نزدیک دره شدم. به پایین دره نگاه کردم که اژدهای بی‌جون و زخمی افتاده بود. آیدن بود، اژدهای مهربون من! اشک تموم صورتم رو پر کرد!
    با تکون خوردنم دوباره از خواب پریدم. آیدن نگران نگاهم می‌کرد، صورتم خیس بود. با یاد آوردی خوابی که دیدم بدون فکر آیدن رو بغـ*ـل کردم زدم زیر گریه، حقش نبود اتفاقی واسه‌ش بیفته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    آیدن آروم به پشتم میزد و می‌گفت:
    -هیش هیش چیزی نیست!
    اما واقعا همین‌جور بود که آیدن می‌گفت؟! واقعا چیزی نبود؟ معنی این خوابا یعنی چی؟
    تا صبح کنارم موند و دلداریم می‌داد. از فکر دیوونه شده بودم. آیدن با کاسه سوپی وارد شد، سوپ رو جلوم گذاشت و گفت:
    -تا این رو تا آخر بخوری من میرم و زود میام.
    -کجا؟
    -میرم شهر!
    با یاد آوری خواب دیشب و وجود نقاب‌دار توی شهر دلشوره گرفتم.
    -نرو!
    -چیزی نمیشه.
    -پس مواظب باش!
    با خنده گفت:
    -حتما پیرزن کوچولو!
    بالشت رو برداشتم و به طرفش پرت کردم و با حرص گفتم:

    -به من میگی پیرزن؟!
    جا خالی داد و فرار کرد که داد زدم:
    -اگه دستم بهت نرسه!
    لبخندی روی لبم اومد؛ اما با فکر نقاب‌دار و جسدای پیدا شده به سرعت از بین رفت و عذاب وجدان جای لبخند رو گرفت. بدون این‌که سوپ رو بخورم بلند شدم. باید از این جا می‌رفتم بیرون؛ حتی واسه یه لحظه! هوای این‌جا داشت خفه‌ام می‌کرد. شنل سفیدم رو برداشتم، تنم کردم و از اتاق خارج شدم. پله‌ها رو دوتا یکی طی می‌کردم تا به پله اخر رسیدم. مردد شدم. اگه از این پله خارج شم روی زندگیم ریسک کردم؛ اما مگه من زندگی داشتم؟ عزمم رو جزم کردم و پا روی آخرین پله گذاشتم. برگ‌هایی که ورودی مخفی گاه رو پوشونده بود کنار زدم و خارج شدم. دور خودم می‌چرخیدم؛ برای چند لحظه خوش‌حال بودم! حس رهایی و آزادی بهترین حسه؛ البته تا زمانی که تیزی و سردی خنجر رو روی گردنت حس نکنی!
    صدای پوزخند آشناش قلبم رو از نفرت لبریز کرد!
    -چه تصادفی!
    سکوت کردم، شوکه شده بودمو اصلا تصورش رو نمی‌کردم به این سرعت گیر بیفتم!
    -خوشحال نیستی دوباره هم رو دیدیم؟
    خنجر رو برداشت و رو به روم قرار گرفت، قدم زنان گفت:
    -هرجور حساب می‌کنم می‌بینم خیلی وقته وقتت تموم شده!
    -می‌خوای من رو بکشی؟
    -اره می‌کشمت!
    قطره اشک مزاحمی از چشمم چکید. حرفام دست خودم نبود؛ فقط خسته بودم از همه چی! جیغ زدم:
    -من این همه تلاش می‌کنم زنده بمونم؛ فقط می‌خوام زنده بمونم! مگه زندگی کردن جرمه؟! اما تو هر دفعه که من رو می‌بینی میگی می‌کشمت! کشتن این‌قدر
    واسه‌ت آسونه؟!
    بلند تر جیغ زدم:
    -ها؟ مگه من چیکارت کردم؟
    بلند تر از من داد زد و خنجرش رو به طرفم پرتاب کرد؛ برای چند لحظه قلبم نزد که خنجر از کنار صورتم رد شد و فرو رفت توی تنه درخت. به شکاف تنه درخت نگاه کردم. ترسیده بودم، دستای یخ زدم رو مشت کردم و برگشتم طرف شنل پوش؛ اما خبری ازش نبود. اطراف رو نگاه کردم؛ اما نبود. آب شده بود رفته بود تو زمین؛ مثل جن می‌مونه! چرا عذابم میده و یه دفعه نمی‌کشتم؟ کسی می‌فهمه خسته شدم؟باید کاری می‌کردم! خنجر رو از تنه درخت بیرون کشیدم و زیر شنلم قایمش کردم. راه افتادم سمت شهر، مخفیگاه به شهر نزدیک بود. یک ماه پیش که دنبال مخفی‌گاه بودیم آیدن مسیر رفتن به شهر رو بهم نشون داده بود. کم کم به شهر نزدیک شدم. صدای زندگی از شهر می‌اومد، وارد شدم و بدون اینکه زیاد جلب توجه کنم از گوشه کنار راه می‌رفتم. دختری رو دیدم که کنار در خونه ایستاده بود. موهام رو بیشتر زیر کلاه شنل مخفی کردم، نزدیک شدم و گفتم:
    -ببخشید خانوم!
    برگشت سمتم نگاهی بهم کرد. مردد تو جواب دادن یا ندادن بود که گفتم:
    -می‌تونم سوالی بپرسم؟
    منتظر نگاهم کرد.
    -میشه بدونم جسد کسایی که توسط نقاب‌دار کشته شدن کجا پیدا شده؟
    هین بلندی کشید و گفت:
    -یواش!
    -چرا؟
    -نمی‌ترسی؟! داری در مورد نقاب‌دار حرف می‌زنی!
    -کیه مگه؟
    -قاتله!
    این رو که خودم می‌دونم!
    -فقط بگو کجا پیدا شده، لطفا!
    شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -خارج از شهر کلبه قدیمی هست که میگن جسدا اون‌جا پیدا شدن!
    تشکر کردم، خواستم برگردم که گفت:
    -دیوونه!
    توجهی نکردم و از راهی که اومدم برگشتم. دوباره از شهر خارج شدم گشتم؛ اما خبری از کلبه نبود. در یک متری خارج از شهر کلبه ‌ی نیست. حرکت کردم؛ اما بازم نبود. پس در دو متری هم...چشمم افتاد به خونه کوچیکی که چوب‌هاش از کهنگی به سیاهی میزد. با چه دل و جراتی می‌خوام وارد اینجا شم؟ با این دل و جرات که هوا روشنه و قاتلا تو روز پیداشون نمیشه! به این امید به کلبه نزدیک می‌شدم، به در کلبه که رسیدم فهمیدم کسایی که تو روز پیداشون نمیشه دزدن نه قاتل! واقعا این چه هوشیه من دارم؟ فکر کنم از یک درصدش هم استفاده نمی‌کنم! سرم رو محکم تکون دادم و بلند گفتم:
    -اراجیف نگو با خودت! نمی‌تونی ترست رو دور کنی؛ اما به هر حال من باید وارد این خونه شم.
    با هزار ترس و تپش قلب در رو هل دادم. در با صدای قیژی باز شد و به داخل رفتم. کلبه خالی از هر وسیله‌ای بود جز رد خون خشک شده روی دیوارها و کف کلبه! فقط یکم پلیس بازی لازمه تا مدرک گیر بیارم و بفهمم نقاب‌دار کیه! اما هیچی نبود که من بخوام پیدا کنم تا ازش به عنوان مدرک استفاده کنم. پوفی کشیدم، از کلبه خارج شدم. بیشتر موندن جایز نیست. در رو بستم، نگاهم به کنار دستم روی در افتاد، به لکه خون خشک شده. شبیه علامت بود! با دقت بیشتری نگاهش کردم؛ خیلی آشنا بود. چرا یادم نمیاد کجا این علامت رو دیدم؟ شک ندارم این علامت رو یه جایی دیدم؛ اما کجا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا