***
با شنیدن صدای خِس خِسهای بلند از خواب پریدم. جرئت باز کردن چشمام رو نداشتم، تکون خفیفی خوردم که غرش اژدها بلند شد. سرجام میلرزیدم، نمیتونستم چشمام رو باز کنم. یه دفعه چیزِ زبری خورد به صورتم و با وحشت چشمام رو باز کردم. در فاصله یک میلی متری صورتم یه چشم بود به اندازه کل هیکلم! جیغ کشیدم و خودم رو عقب کشیدم که عصبانی شد و سرش رو جلوتر آورد؛ اما سرش گیر کرد. نفس راحتی کشیدم تا اینکه دیدم داره دستش رو میکنه توی گودال! بلند شدم و با ترس عقب عقب رفتم. یه لحظه حس کردم نمیتونم نفس بکشم، کمرم رو گرفته بود و فشار میداد. جیغ بلندی کشیدم، ولم کرد و با غرش بلندی رفت. نفس نفس میزدم. حس میکردم دندههام خُرد شده .من چهجوری قرار بود از دست همچین موجودی فرار کنم؟ اصلا میتونم فرار کنم؟ دامن لباسم رو دستم گرفتم و پارهاش کردم. یه سنگ برداشتم، قسمتی از پارچه رو دورش گره زدم. حالا فقط یه نشونه گیری خوب لازم بود! یک، دو، سه...پرتاب!به جایی گیر نکرد، دوباره امتحان کردم؛ ولی بازم نشد. نفسم رو حبس کردم، دستم رو عقب بردم. با شتاب زیادی پرتاب کردم که به جایی گیر کرد و با خوشحالی پریدم بالا؛ ولی از درد اخمام توی هم رفت! پارچه رو کشیدم تا از محکم بودنش مطمئن شم؛ وقتی فهمیدم امکان افتادن سنگ نیست از پارچه که شبیه طناب شده بود به سختی و زحمت بالا رفتم. خودم رو بالا کشیدم، از گودال بیرون رفتم. نفس عمیقی کشیدم و از خستگی دراز کشیدم. نگاه اطراف کردم، توی غار بودم! با یاد آوری اژدها خستگی رو فراموش کردم و بلند شدم. چهجوری از اینجا برم؟ کجا بری؟ باید کتاب مقدس رو پیدا کنی! خب چهجوری کتاب مقدس رو پیدا کنم؟ آسه آسه میرفتم و پشت این سنگ و اون سنگ قایم میشدم. چند دقیقه همینجور میرفتم تا نور رو دیدم و دوییدم طرف نور و از چیزی که جلوم بود دهنم باز موند. غار روی صخره بود و جلوم دریا! نزدیکی ساحل اسکلت دیناسور، نه اژدها بود و از همه مهمتر پسری که فکر کردم اژدها اون رو گرفته کنار ساحل نمیدونم داشت چیکار میکرد؛ اما آزادانه واسه خودش میچرخید! اژدها رو فراموش کردم و با عصبانیت از غار بیرون اومدم. از صخره رفتم پایین، بهش رسیدم. متوجه حضور من نشد، از پشت زدم بهش که شوکه برگشت. قشنگ معلوم بود تعجب کرده، چرا این پسر عجیب بود؟
-میتونم بپرسم چرا اژدها به جناب عالی کاری نداره؟
موند چی جواب بده، خودش رو زد به کوچه علی چپ و گفت:
-چهجوری بیرون اومدی؟
چشمام گرد شد و گفتم:
-عجب رویی داری! تو که میتونستی بیای بیرون چرا من رو نجات ندادی؟
بیتوجه به من مسیر برگشت به غار رو پیش گرفت. واقعا حرصم گرفته بود، یه لحظه سرجام خشکم زد. نکنه دوست اژدها باشه که کاری بهش نداره؟ پشت سرش راه افتادم و گفتم:
-تو کی هستی؟ ها؟
جوابم رو نداد که گفتم:
-دوست اژدهایی؟
یهو برگشت سمتم و داد زد:
-بس کن دیگه اه!
تو یه چشم به هم زدن پاش لیز خورد. از بالا افتاد پایین و داد زدم:
-نه!
اما دیگه کاری نمیشد کرد. جسم بیجونش افتاده بود روی سنگهای کنار ساحل، با بهت قدم به قدم بهش نزدیک میشدم. وقتی بهش رسیدم دلم میخواست گریه کنم. من تا حالا تو همچین شرایطی قرار نگرفته بودم. من اصلا دختر شجاعی نبودم! من نباید تو این وضعیت قرار میگرفتم. به تن برهنهاش نگاه کردم که هیچ خراشی روش نبود. حتما خونریزی داخلی کرده! اشک از چشمام چکید. باید ببرمش بالا! دوتا پاش رو گرفتم و کشیدم؛ اما یه ذره هم تکون نخورد. بیشتر زور زدم تا تونستم یه ذره جا به جاش کنم. یکم بردمش بالا و پاش رو ول کردم. جونم بالا اومد! نفس کشیدم، دوباره پاش رو بلند کردم و کشیدمش. وقتی به غار رسیدیم ولش کردم. کنارش افتادم، از خستگی داشتم میمردم. با فکر کردن به اژدها عرق سردی رو پیشونیم نشست. حالا که این پسرِ خُرد و خاک شیر شده میاد من رو میکشه! هراسون نشستم و نگاهی به پسر کردم، نکنه مرده؟ دست گرفتم جلو بینیش، نفس نمیکشید. با ترس سرم رو گذاشتم روی قلبش؛ خیلی ضعیف میزد. خدا رو شکر کردم. خواستم سرم رو بلند کنم که دستی روی سرم قرار گرفت و فشار آوردو دوباره سرم روی سـ*ـینهاش قرار گرفت. جیغی زدم و گفتم:
-زندهای؟
هنوز چشماش بسته بود. با حرص گفتم:
-حالا که زندهای دستت رو از سرم بردار میخوام بلند شم.
انگار ناشنواست! حیف اون همه زوری که زدم تا اینجا آوردمش. یه دفعه دستش بیحال افتاد. نشستم با ارنجم زدم به شکمش و گفتم:
-خودمونیما عجب جونی داری! هرکی جای تو بود الان به ایزد ملکی پیوسته بود!
نگاهش کردم که عکس العملی نشون نداد و گفتم:
-راستی خیلی عجیبه که تا تو هستی خبری از اژدها نیست، نه؟ راستش رو بگو دوستشی؟ مثل این فیلما!
بازم حرکتی نکرد، تکونش دادم و گفتم:
-مردی؟
نه انگار مرده بود. شونهای بالا انداختم. حتما دوباره بیهوش شده. کنارش دراز کشیدم، تو فکر اینکه رابـ ـطه این پسره با اژدها چی میتونه باشه؟ خوابم برد.
از سرما بیدار شدم. هوا روشن بود، جدیدا چهقدر میخوابم! به کنارم نگاه کردم، خبری از پسر نبود. با ترس بلند شدم. نکنه اژدها بیاد؟ باید پسر رو پیدا کنم. کنار ساحل رفتم نبود، برگشتم تا برم که صداش رو کمی دورتر شنیدم.
-دنبال من میگردی؟
نگاهش کردم، داشت میاومد سمتم که گفتم:
-خوبی؟
-مرسی! اینجا چیکار میکنی؟
-دنبال تو میگشتم.
سکوت کرد. سنگی برداشت و پرتاب کرد تو آب، همونجایی که سنگ و پرتاب کرده بود رفت، یه ماهی شناور روی آب بود. ماهی رو برداشت و گفت:
-گشنه نیستی؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-از اینجا با سنگ یه ماهی تو آب نشونه گرفتی و سنگم درست خورد به ماهی؟!
تک خندهای کرد و گفت:
-اره؛ عجیبه؟
-خیلی!
ماهی رو ول کرد توی آب. گل رزی که از لا به لای سنگها بیرون زده بود رو کند و گلبرگهاش رو پر پر کرد. به نقطهای تو هوا خیره شد، گلبرگها رو تک تک توی هوا رها کرد. گلبرگهای قرمز شروع به رقصیدن تو باد ملایمی که میاومد کردن. با شگفتی نگاه میکردم. زیباترین صحنه زندگیم بود، با بهت گفتم:
-چهجوری؟
-باد رو میبینم.
-چی؟ چرا من نمیبینم؟
سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت:
-میخوای کاری کنم بتونی باد رو حس کنی؟
با خوشحالی مثل بچههای ذوق زده سرم رو تند تند بالا و پایین کردم، خندید و گفت:
-چشمات رو ببند.
به حرفش عمل کردم و چشمام رو بستم که گفت:
-دستات رو بیار جلو و فکر کن تو هم بخشی از این بادی!
دستام رو بردم جلو و گفت:
-حس میکنی باد داره از لا به لای انگشتات حرکت میکنه؟
اروم گفتم:
-اره!
کف دستم گلبرگها رو حس کردم، صداش رو شنیدم:
-حالا گلبرگها رو توی همون مسیری که حس میکنی باد حرکت میکنه رها کن!
همین کار رو کردم، با لحن رضایت بخشی گفت:
-چشمات رو باز کن.
با شگفتی و خوشحالی به کاری که کرده بودم نگاه کردم. باورم نمیشد، گلبرگها دورم مارپیچ وار میچرخیدن و بالا میرفتن. دستام رو باز کردم و شروع کردم با گلبرگها چرخیدن و از خوشی خندیدن. یه لحظه پام روی سنگ لیز خورد و اماده افتادن بودم. چشمام رو بستم؛ اما توی دستای قویی فرو رفتم. آروم چشمام رو باز کردم، خیره خیره داشت نگاهم میکرد. انگار یه لحظه به خودش اومد و داد زد:
-از اینجا برو!
گیج از این برخورد عجیبش حرکتی نکردم. خیلی کلافه بود و دوباره داد وحشتناکی زد و گفت:
-مگه نگفتم برو؟
با ترس عقب عقب رفتم. بعد شروع کردم دوییدن، وقتی به غار رسیدم غرش بلند اژدها رو شنیدم. شوکه از شنیدن صدای غیر منتظره اژدها نمیدونستم کجا قایم شم. سنگی رو پیدا کردم و پشتش قایم شدم. کاش اون پسر بیاد و اژدها کاری بهم نداشته باشه، کاش! صدای قدمهای سنگین اژدها که باعث لرزیدن دیوارههای غار میشد ترس بیشتری رو توی دلم جا کرد. از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود، شاید اون پسر فهمیده بود که اژدها داره میاد؛ واسه این سر من داد زد که برم! واقعا همینجوره که فکر میکنم؟
با شنیدن صدای خِس خِسهای بلند از خواب پریدم. جرئت باز کردن چشمام رو نداشتم، تکون خفیفی خوردم که غرش اژدها بلند شد. سرجام میلرزیدم، نمیتونستم چشمام رو باز کنم. یه دفعه چیزِ زبری خورد به صورتم و با وحشت چشمام رو باز کردم. در فاصله یک میلی متری صورتم یه چشم بود به اندازه کل هیکلم! جیغ کشیدم و خودم رو عقب کشیدم که عصبانی شد و سرش رو جلوتر آورد؛ اما سرش گیر کرد. نفس راحتی کشیدم تا اینکه دیدم داره دستش رو میکنه توی گودال! بلند شدم و با ترس عقب عقب رفتم. یه لحظه حس کردم نمیتونم نفس بکشم، کمرم رو گرفته بود و فشار میداد. جیغ بلندی کشیدم، ولم کرد و با غرش بلندی رفت. نفس نفس میزدم. حس میکردم دندههام خُرد شده .من چهجوری قرار بود از دست همچین موجودی فرار کنم؟ اصلا میتونم فرار کنم؟ دامن لباسم رو دستم گرفتم و پارهاش کردم. یه سنگ برداشتم، قسمتی از پارچه رو دورش گره زدم. حالا فقط یه نشونه گیری خوب لازم بود! یک، دو، سه...پرتاب!به جایی گیر نکرد، دوباره امتحان کردم؛ ولی بازم نشد. نفسم رو حبس کردم، دستم رو عقب بردم. با شتاب زیادی پرتاب کردم که به جایی گیر کرد و با خوشحالی پریدم بالا؛ ولی از درد اخمام توی هم رفت! پارچه رو کشیدم تا از محکم بودنش مطمئن شم؛ وقتی فهمیدم امکان افتادن سنگ نیست از پارچه که شبیه طناب شده بود به سختی و زحمت بالا رفتم. خودم رو بالا کشیدم، از گودال بیرون رفتم. نفس عمیقی کشیدم و از خستگی دراز کشیدم. نگاه اطراف کردم، توی غار بودم! با یاد آوری اژدها خستگی رو فراموش کردم و بلند شدم. چهجوری از اینجا برم؟ کجا بری؟ باید کتاب مقدس رو پیدا کنی! خب چهجوری کتاب مقدس رو پیدا کنم؟ آسه آسه میرفتم و پشت این سنگ و اون سنگ قایم میشدم. چند دقیقه همینجور میرفتم تا نور رو دیدم و دوییدم طرف نور و از چیزی که جلوم بود دهنم باز موند. غار روی صخره بود و جلوم دریا! نزدیکی ساحل اسکلت دیناسور، نه اژدها بود و از همه مهمتر پسری که فکر کردم اژدها اون رو گرفته کنار ساحل نمیدونم داشت چیکار میکرد؛ اما آزادانه واسه خودش میچرخید! اژدها رو فراموش کردم و با عصبانیت از غار بیرون اومدم. از صخره رفتم پایین، بهش رسیدم. متوجه حضور من نشد، از پشت زدم بهش که شوکه برگشت. قشنگ معلوم بود تعجب کرده، چرا این پسر عجیب بود؟
-میتونم بپرسم چرا اژدها به جناب عالی کاری نداره؟
موند چی جواب بده، خودش رو زد به کوچه علی چپ و گفت:
-چهجوری بیرون اومدی؟
چشمام گرد شد و گفتم:
-عجب رویی داری! تو که میتونستی بیای بیرون چرا من رو نجات ندادی؟
بیتوجه به من مسیر برگشت به غار رو پیش گرفت. واقعا حرصم گرفته بود، یه لحظه سرجام خشکم زد. نکنه دوست اژدها باشه که کاری بهش نداره؟ پشت سرش راه افتادم و گفتم:
-تو کی هستی؟ ها؟
جوابم رو نداد که گفتم:
-دوست اژدهایی؟
یهو برگشت سمتم و داد زد:
-بس کن دیگه اه!
تو یه چشم به هم زدن پاش لیز خورد. از بالا افتاد پایین و داد زدم:
-نه!
اما دیگه کاری نمیشد کرد. جسم بیجونش افتاده بود روی سنگهای کنار ساحل، با بهت قدم به قدم بهش نزدیک میشدم. وقتی بهش رسیدم دلم میخواست گریه کنم. من تا حالا تو همچین شرایطی قرار نگرفته بودم. من اصلا دختر شجاعی نبودم! من نباید تو این وضعیت قرار میگرفتم. به تن برهنهاش نگاه کردم که هیچ خراشی روش نبود. حتما خونریزی داخلی کرده! اشک از چشمام چکید. باید ببرمش بالا! دوتا پاش رو گرفتم و کشیدم؛ اما یه ذره هم تکون نخورد. بیشتر زور زدم تا تونستم یه ذره جا به جاش کنم. یکم بردمش بالا و پاش رو ول کردم. جونم بالا اومد! نفس کشیدم، دوباره پاش رو بلند کردم و کشیدمش. وقتی به غار رسیدیم ولش کردم. کنارش افتادم، از خستگی داشتم میمردم. با فکر کردن به اژدها عرق سردی رو پیشونیم نشست. حالا که این پسرِ خُرد و خاک شیر شده میاد من رو میکشه! هراسون نشستم و نگاهی به پسر کردم، نکنه مرده؟ دست گرفتم جلو بینیش، نفس نمیکشید. با ترس سرم رو گذاشتم روی قلبش؛ خیلی ضعیف میزد. خدا رو شکر کردم. خواستم سرم رو بلند کنم که دستی روی سرم قرار گرفت و فشار آوردو دوباره سرم روی سـ*ـینهاش قرار گرفت. جیغی زدم و گفتم:
-زندهای؟
هنوز چشماش بسته بود. با حرص گفتم:
-حالا که زندهای دستت رو از سرم بردار میخوام بلند شم.
انگار ناشنواست! حیف اون همه زوری که زدم تا اینجا آوردمش. یه دفعه دستش بیحال افتاد. نشستم با ارنجم زدم به شکمش و گفتم:
-خودمونیما عجب جونی داری! هرکی جای تو بود الان به ایزد ملکی پیوسته بود!
نگاهش کردم که عکس العملی نشون نداد و گفتم:
-راستی خیلی عجیبه که تا تو هستی خبری از اژدها نیست، نه؟ راستش رو بگو دوستشی؟ مثل این فیلما!
بازم حرکتی نکرد، تکونش دادم و گفتم:
-مردی؟
نه انگار مرده بود. شونهای بالا انداختم. حتما دوباره بیهوش شده. کنارش دراز کشیدم، تو فکر اینکه رابـ ـطه این پسره با اژدها چی میتونه باشه؟ خوابم برد.
از سرما بیدار شدم. هوا روشن بود، جدیدا چهقدر میخوابم! به کنارم نگاه کردم، خبری از پسر نبود. با ترس بلند شدم. نکنه اژدها بیاد؟ باید پسر رو پیدا کنم. کنار ساحل رفتم نبود، برگشتم تا برم که صداش رو کمی دورتر شنیدم.
-دنبال من میگردی؟
نگاهش کردم، داشت میاومد سمتم که گفتم:
-خوبی؟
-مرسی! اینجا چیکار میکنی؟
-دنبال تو میگشتم.
سکوت کرد. سنگی برداشت و پرتاب کرد تو آب، همونجایی که سنگ و پرتاب کرده بود رفت، یه ماهی شناور روی آب بود. ماهی رو برداشت و گفت:
-گشنه نیستی؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-از اینجا با سنگ یه ماهی تو آب نشونه گرفتی و سنگم درست خورد به ماهی؟!
تک خندهای کرد و گفت:
-اره؛ عجیبه؟
-خیلی!
ماهی رو ول کرد توی آب. گل رزی که از لا به لای سنگها بیرون زده بود رو کند و گلبرگهاش رو پر پر کرد. به نقطهای تو هوا خیره شد، گلبرگها رو تک تک توی هوا رها کرد. گلبرگهای قرمز شروع به رقصیدن تو باد ملایمی که میاومد کردن. با شگفتی نگاه میکردم. زیباترین صحنه زندگیم بود، با بهت گفتم:
-چهجوری؟
-باد رو میبینم.
-چی؟ چرا من نمیبینم؟
سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت:
-میخوای کاری کنم بتونی باد رو حس کنی؟
با خوشحالی مثل بچههای ذوق زده سرم رو تند تند بالا و پایین کردم، خندید و گفت:
-چشمات رو ببند.
به حرفش عمل کردم و چشمام رو بستم که گفت:
-دستات رو بیار جلو و فکر کن تو هم بخشی از این بادی!
دستام رو بردم جلو و گفت:
-حس میکنی باد داره از لا به لای انگشتات حرکت میکنه؟
اروم گفتم:
-اره!
کف دستم گلبرگها رو حس کردم، صداش رو شنیدم:
-حالا گلبرگها رو توی همون مسیری که حس میکنی باد حرکت میکنه رها کن!
همین کار رو کردم، با لحن رضایت بخشی گفت:
-چشمات رو باز کن.
با شگفتی و خوشحالی به کاری که کرده بودم نگاه کردم. باورم نمیشد، گلبرگها دورم مارپیچ وار میچرخیدن و بالا میرفتن. دستام رو باز کردم و شروع کردم با گلبرگها چرخیدن و از خوشی خندیدن. یه لحظه پام روی سنگ لیز خورد و اماده افتادن بودم. چشمام رو بستم؛ اما توی دستای قویی فرو رفتم. آروم چشمام رو باز کردم، خیره خیره داشت نگاهم میکرد. انگار یه لحظه به خودش اومد و داد زد:
-از اینجا برو!
گیج از این برخورد عجیبش حرکتی نکردم. خیلی کلافه بود و دوباره داد وحشتناکی زد و گفت:
-مگه نگفتم برو؟
با ترس عقب عقب رفتم. بعد شروع کردم دوییدن، وقتی به غار رسیدم غرش بلند اژدها رو شنیدم. شوکه از شنیدن صدای غیر منتظره اژدها نمیدونستم کجا قایم شم. سنگی رو پیدا کردم و پشتش قایم شدم. کاش اون پسر بیاد و اژدها کاری بهم نداشته باشه، کاش! صدای قدمهای سنگین اژدها که باعث لرزیدن دیوارههای غار میشد ترس بیشتری رو توی دلم جا کرد. از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود، شاید اون پسر فهمیده بود که اژدها داره میاد؛ واسه این سر من داد زد که برم! واقعا همینجوره که فکر میکنم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: