- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
-نترس! بیا تا اومدن اونا ما هم سرگرم بشیم.
به راه افتاد که امیلی بدون کنترل دنبالش کشیده شد. جاسپر یک قدم جلو بود و این فرصتی بود تا امیلی با هیجانِ غریبش به دستهایشان نگاه کند. با رسیدن به تابها، جاسپر با لبخندی کمرنگ امیلی را هدایت کرد تا بنشیند. امیلی بیحرف نشست و زنجیرها را گرفت. جاسپر پشت سر او ایستاد و شروع کرد به هول دادنش. با صدای آرامی گفت:
-خب جواب ندادی؟!
امیلی با تردید پرسید:
-جواب برای چی؟
-اینکه عشق رو تجربه کردی یا نه!
امیلی نفس عمیقی گرفت و آب دهانش را فرو داد. علت پافشاری جاسپر را نمیفهمید؛ اما از احساسات درونی خودش به شک افتاده بود. با صدای خیلی آرامی گفت:
-نمیدونم شاید...من تو موقعیتش نیستم!
جاسپر نشنید و کلافه شد. به روی زانو خم شد و با گرفتن صندلی، امیلی را به عقب چرخاند. امیلی ترسید و گرهی دستانش به دور زنجیرها محکم شد. با چشمانی متعجب به جاسپر نگاه کرد که جاسپر با خنده گفت:
-نترس گرفتمت.
امیلی بدون توجه به حرف او فورا اخم کرد و جدی پرسید:
-تو همش این سوال رو از من میپرسی؛ اما خودت چی؟ تو خودت عاشقی؟
جاسپر که از جدی شدنِ ناگهانی امیلی متعجب شده بودبا شنیدن این سوال مات شد! نگاهش محو شد در چشمان میشی رنگ امیلی! مردد شد. نمیدانست چه جوابی بدهد. میگفت:
-بله من عاشق خودت شدم؟!
برزخ سکوتش با سر و صدای الکس و جین طولانی نشد. با نزدیک شدن آن دو از مقابل امیلی زانو راست کرد و کنار رفت. جین با شیطنتی فراوان عروسک خرگوش را در هوا تکان داد و گفت:
-اینم از این!
و از ته دل خندید. امیلی گرهی نازک ابروانش را باز کرد و با لبخند مهربانش رو به الکس گفت:
-چهقدر خوش شانسی!
الکس که منظور او را فهمیده بود، با ادا نفس راحتی کشید و سر تکان داد.
جین پر انرژی گفت:
-خب...نظرتون چیه الان شام رو بخوریم؟ من خیلی گرسنمهام.
الکس به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-با اینکه زوده؛ اما..
به روی امیلی لبخند زد:
-به حضور امی میارزه!
امیلی لبخندی به نشانهی تشکر زد که الکس رو کرد به جاسپر و گفت:
-موافقی جاس؟
به راه افتاد که امیلی بدون کنترل دنبالش کشیده شد. جاسپر یک قدم جلو بود و این فرصتی بود تا امیلی با هیجانِ غریبش به دستهایشان نگاه کند. با رسیدن به تابها، جاسپر با لبخندی کمرنگ امیلی را هدایت کرد تا بنشیند. امیلی بیحرف نشست و زنجیرها را گرفت. جاسپر پشت سر او ایستاد و شروع کرد به هول دادنش. با صدای آرامی گفت:
-خب جواب ندادی؟!
امیلی با تردید پرسید:
-جواب برای چی؟
-اینکه عشق رو تجربه کردی یا نه!
امیلی نفس عمیقی گرفت و آب دهانش را فرو داد. علت پافشاری جاسپر را نمیفهمید؛ اما از احساسات درونی خودش به شک افتاده بود. با صدای خیلی آرامی گفت:
-نمیدونم شاید...من تو موقعیتش نیستم!
جاسپر نشنید و کلافه شد. به روی زانو خم شد و با گرفتن صندلی، امیلی را به عقب چرخاند. امیلی ترسید و گرهی دستانش به دور زنجیرها محکم شد. با چشمانی متعجب به جاسپر نگاه کرد که جاسپر با خنده گفت:
-نترس گرفتمت.
امیلی بدون توجه به حرف او فورا اخم کرد و جدی پرسید:
-تو همش این سوال رو از من میپرسی؛ اما خودت چی؟ تو خودت عاشقی؟
جاسپر که از جدی شدنِ ناگهانی امیلی متعجب شده بودبا شنیدن این سوال مات شد! نگاهش محو شد در چشمان میشی رنگ امیلی! مردد شد. نمیدانست چه جوابی بدهد. میگفت:
-بله من عاشق خودت شدم؟!
برزخ سکوتش با سر و صدای الکس و جین طولانی نشد. با نزدیک شدن آن دو از مقابل امیلی زانو راست کرد و کنار رفت. جین با شیطنتی فراوان عروسک خرگوش را در هوا تکان داد و گفت:
-اینم از این!
و از ته دل خندید. امیلی گرهی نازک ابروانش را باز کرد و با لبخند مهربانش رو به الکس گفت:
-چهقدر خوش شانسی!
الکس که منظور او را فهمیده بود، با ادا نفس راحتی کشید و سر تکان داد.
جین پر انرژی گفت:
-خب...نظرتون چیه الان شام رو بخوریم؟ من خیلی گرسنمهام.
الکس به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-با اینکه زوده؛ اما..
به روی امیلی لبخند زد:
-به حضور امی میارزه!
امیلی لبخندی به نشانهی تشکر زد که الکس رو کرد به جاسپر و گفت:
-موافقی جاس؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: