کامل شده رمان فن فیکشن رقـــص در آسمان عشق | شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
-نترس! بیا تا اومدن اونا ما هم سرگرم بشیم.
به راه افتاد که امیلی بدون کنترل دنبالش کشیده شد. جاسپر یک قدم جلو بود و این فرصتی بود تا امیلی با هیجانِ غریبش به دست‌هایشان نگاه کند. با رسیدن به تاب‌ها، جاسپر با لبخندی کمرنگ امیلی را هدایت کرد تا بنشیند. امیلی بی‌حرف نشست و زنجیرها را گرفت. جاسپر پشت سر او ایستاد و شروع کرد به هول دادنش. با صدای آرامی گفت:
-خب جواب ندادی؟!
امیلی با تردید پرسید:
-جواب برای چی؟
-این‌که عشق رو تجربه کردی یا نه!
امیلی نفس عمیقی گرفت و آب دهانش را فرو داد. علت پافشاری جاسپر را نمی‌فهمید؛ اما از احساسات درونی خودش به شک افتاده بود. با صدای خیلی آرامی گفت:
-نمی‌دونم شاید...من تو موقعیتش نیستم!
جاسپر نشنید و کلافه شد. به روی زانو خم شد و با گرفتن صندلی، امیلی را به عقب چرخاند. امیلی ترسید و گره‌ی دستانش به دور زنجیرها محکم شد. با چشمانی متعجب به جاسپر نگاه کرد که جاسپر با خنده گفت:
-نترس گرفتمت.
امیلی بدون توجه به حرف او فورا اخم کرد و جدی پرسید:
-تو همش این سوال رو از من می‌پرسی؛ اما خودت چی؟ تو خودت عاشقی؟
جاسپر که از جدی شدنِ ناگهانی امیلی متعجب شده بودبا شنیدن این سوال مات شد! نگاهش محو شد در چشمان میشی رنگ امیلی! مردد شد. نمی‌دانست چه جوابی بدهد. می‌گفت:
-بله من عاشق خودت شدم؟!
برزخ سکوتش با سر و صدای الکس و جین طولانی نشد. با نزدیک شدن آن دو از مقابل امیلی زانو راست کرد و کنار رفت. جین با شیطنتی فراوان عروسک خرگوش را در هوا تکان داد و گفت:
-اینم از این!
و از ته دل خندید. امیلی گره‌ی نازک ابروانش را باز کرد و با لبخند مهربانش رو به الکس گفت:
-چه‌قدر خوش شانسی!
الکس که منظور او را فهمیده بود، با ادا نفس راحتی کشید و سر تکان داد.
جین پر انرژی گفت:
-خب...نظرتون چیه الان شام رو بخوریم؟ من خیلی گرسنمه‌ام.
الکس به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-با اینکه زوده؛ اما..
به روی امیلی لبخند زد:
-به حضور امی می‌ارزه!
امیلی لبخندی به نشانه‌ی تشکر زد که الکس رو کرد به جاسپر و گفت:
-موافقی جاس؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    امیلی نگاهی از گوشه‌ی چشم به جاسپر که در فکر بود کرد که صدایش بلند شد:
    -خب...باشه حرفی نیست. فست فود چه‌طوره؟
    جین بالا پرید و بلند گفت:
    -حرف نداره، بزنید بریم!
    ده دقیقه‌ی بعد سر یک میز چهار نفره نشسته بودند و مشغول صحبت. جین همانچطور که به بُرش پیتزای در دستش نگاه می‌کرد با نق نق گفت:
    -من با قارچ و گوشت می‌خواستم.
    الکس نوشابه‌اش را باز کرد و گفت:
    -دفعه‌ی بعد برات می‌گیرم.
    امیلی سر به زیر سعی در مخفی کردن لبخندش داشت. برایش جالب بود این صبر و حوصله‌ی الکس در برابر بهانه گیری‌های جین. عشق چه ها که نمی‌کرد! حتما خیلی یکدیگر را دوست دارند!
    با صدای جاسپر از فکر خارج شد:
    -خیلی خب بچه‌ها بهتره راجع به اجرا حرف بزنیم! و تو جین، حالا که این‌جایی برات خوبه و از انجام کارها مطلع میشی.
    امیلی سرش را بالا برد و به جاسپر خیره شد. جین با استقبال سرش را تند تند تکان داد و گفت:
    -بله بله! موافقم.
    -خب...ما تقریبا آماده‌ایم و بچه‌ها دارن آخرین تمریناتشون رو انجام میدن و کارای محل اجرا هم انجام شده و فقط...
    با نگرانی مکث کرد و و گفت:
    -تنها نگرانی من نقش اصلیه!
    الکس با لودگی سرش کج کرد و گفت:
    -اوه بیخیال! مگه آقای جونز نگفت که ازش خبر می‌گیره؟ پس جای نگرانی نیست.
    جین به تایید گفت:
    -بله بله دقیقا! چه دلیلی داره نیاد وقتی که خودش شرکت کرده؟
    و فورا رو کرد به امیلی و گفت:
    -درست میگم اِم؟!
    امیلی که سعی در کنترل کردن خودش داشت با سوال جین، غافلگیر شد. نگاهی به سه جفت چشمی که رویش بود انداخت و با تردید سرش را پایین داد و گفت:
    -بله! اون حتما میاد!
    جاسپر مغموم پرسید:
    -تو این‌طور فکر می‌کنی؟
    امیلی چنگال را محکم فشرد و با لبی کج شده گفت:
    -خب در صورتی نمی‌تونه بیاد که مشکلی براش پیش بیاد؛ اما اگه این‌طور نشه چرا که نه!
    جین با لبخند دستش را زیر چانه‌اش زد و به امیلی نگریست. امیلی نگاهش را از او دزدید که الکس گفت:
    -باید امیدوار باشیم که اتفاقی نمیافته.
    جاسپر نفس آه مانندش را بیرون داد و گفت:
    -همین‌طوره.
    امیلی گازی به بُرش پیتزایش زد و ای کاش دیر نکند!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    ساعت نزدیک هشت بود و هوا تاریک. چند دقیقه ‌ی بود که از رستوران خارج شده بودند و به خواسته‌ی جین، برای قدم زدن از هم جدا! سابقه نداشت تا این ساعت بیرون بودن امیلی؛‌ اما از آن‌جایی که می‌دانست گابریلا تا زمانی که غذایش حاضر باشد حرفی ندارد، خیالش کمی راحت بود. گری هم که حتما با دوستان علاف و بی‌کارش سرگرم بود. قصد داشت تا می‌تواند از این نسیم شبانه و سکوت خیابان نهایت لـ*ـذت را ببرد؛‌‌ البته در کنار جاسپری که سکوت کرده بود. تنها یک چیز این فضای رمانتیک را مضحک می‌کرد. آن هم صحنه‌ی لیس زدن بستنی که در دستش بود! خودش هم از این بابت خنده‌اش گرفته بود. زیر چشمی به جاسپر نگاه کرد که دست‌هایش را در جیب فرو کرده بود و به رو به رو خیره بود. سکوت را از بین برد و گفت:
    -تو نمی‌خوری؟!
    جاسپر با تکانی کوچک از فکر بیرون آمد و گفت:
    -هان؟! آه نه ممنون!
    لبخند خجلی زد:
    -من اصلا از بستنی خوشم نمیاد.
    امیلی از تعجبش ابروهایش را بالا داد و با مکث گفت:
    -خب...تو اولین نفری هستی که این رو ازش شنیدم!
    جاسپر لبخند کجی زد و چیزی نگفت. دختر و پسری جوان در حالی که مشغول پچ پچ بودند با خنده از کنار امیلی رد شدند. تنها چیزی که نگاه امیلی را به طرف آن دو کشید، دست‌های گره شده‌ی آن‌ها بود که باعث شد لبخند کوچکی روی لبش ظاهر شود. جاسپر نگاهی به آن زوج انداخت و بعد به امیلی زل زد. نمی‌دانست چه کسی بود که در آن لحظه با صدای بلندی درونش فریاد کشید:
    -خیلی زیباست!
    اما به شدت خواهان این بود که حال خودش و امیلی شبیه به آن زوج باشد. لب‌هایش را به هم فشرد و جسارت به خرج داد! دست دراز کرد و پنجه‌ی ظریف و گرم امیلی را گرفت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    امیلی که هنوز در فکر آن دختر و پسر بود با احساس دست جاسپر، با سرعت سرش را چرخاند و به او نگاه کرد! جاسپر پس نکشید و دستش را گرم فشرد. به صورت امیلی که رو به سرخی می‌رفت خیره شد. قلب امیلی بی‌قرار شد و می‌کوبید. با خجالت سر به زیر برد و چه لذتی داشت دیدن دست ک‌های به هم قفل شده‌شان! چه زود آرزویش بر آورده شده بود.
    به قدم‌هایش که به خاطر بهت زدگی‌اش کند شده بود جان بخشید. جاسپر انگشت شستش را نوازش مانند روی دست امیلی کشید و با ملایمت گفت:
    -می‌دونی...درسته من بستنی دوست ندارم؛ اما از خیلی چیزای دیگه خوشم میاد!
    امیلی که ضربان تند قلبش او را بی‌حواس کرده بود خود را به بی‌تفاوتی زد و گفت:
    -مثلا چی؟
    و زبانش را روی بستنی کشید که در حال آب شدن روی دستش بود. جاسپر در جایش ایستاد و برای به دست آوردن اعتماد به نفسش دَم عمیقی گرفت و سپس رو به امیلی کرد و گفت:
    -مثلا...مثلا...آمم...
    چشمانش را محکم بست:
    -آه توضیحش سخته!
    هوفی کرد و دست امیلی را کشید و گفت:
    -می‌دونی...من...
    امیلی بستنی به دست مقابل جاسپر ایستاد و با نفس‌هایی که یکی در میان می‌رفتند و می‌آمدند گفت:
    -تو...چی؟!
    جاسپر لب‌هایش را به هم فشرد و بعد از ترتیب دادن به جمله‌هایش در ذهن، شمرده شمرده گفت:
    -می‌دونی من برای اولین بار یه احساسی پیدا کردم که نتونستم خوب درکش کنم؛ یعنی منظورم اینه که برام ناشناخته بود...یعنی...
    امیلی لب گزید تا خنده‌اش نمایان نشود. چه‌قدر بامزه میشد وقتی استرس داشت. جاسپر بی‌هوا به او نگاه کرد و گفت:
    -تو! من به تو...یه احساسی...پیدا کردم که..نمی‌تونم ازش بگذرم!
    امیلی مات شد! چه می‌شنید؟! جاسپر با اضطراب بازوهای امیلی را گرفت و گفت:
    -می‌تونی درکم کنی؟
    امیلی گنگ و گیج پلک زد. چه حسی؟! اصلا حس نسبت به او؟! یعنی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جاسپر نگاه نامفهوم امیلی را که دید لب‌هایش را تر کرد و دوباره کلمات را ردیف هم کرد:
    -گوش کن امی! من تو زندگیم خیلی سفر کردم، با آدمای زیادی آشنا شدم؛ اما وقتی اومدم این‌جا و تو رو دیدم حس کردم با همه فرق داری! از همون اول...تو گیرایی خاصی داشتی که قبل از این تو وجود هیچ‌کس ندیده بودم. نظرت رو درباره خودم نمی‌دونم؛ اما برای من بودن در کنار تو خواستنی‌ترین و دوست داشتنی‌ترین اتفاقیه که می‌تونه برام بیفته.
    شنیدن این جملات از دهان جاسپر‌ مردمک‌هایش برق انداخه بود و آن‌چنان شور و هیجانی را در وجودش احساس می‌کرد که تا به این لحظه در طول عمرش تجربه نکرده بود. دلش می‌خواست اشک‌های خوشحالی‌اش را روانه کند. جاسپر که امیلی را آرام دید، به نرمی صورت خوش فرمش را با دستانش قاب گرفت و گفت:
    -می‌دونم که انتظارش رو نداشتی! می‌دونم شاید زوده؛ اما...این حس درونی من ه*و*س نیست. از این مطمئنم!
    با انگشت گونه‌های برجسته و سفید امیلی را نوازش کرد و گفت:
    -نمی تونم ازت دور بشم. تو آموزشگاه دائما چشمام دنبال تو می‌گرده تا تو رو ببینه، نمی‌تونم از فکر کردن به تو دست بدارم.
    چانه‌ی امیلی رو به لرزش می‌رفت. مواجه شدن با این حجم از حسی که درون هردویشان بود برایش قابل هضم نبود؛ اما دوست داشتنی...چرا بود! فاصله‌ی صورت‌هایشان به اندازه‌ی یک نفس بود و امیلی تازه تازه فهمید که هرم این نفس چه‌قدر خواستنی است. این‌که چه‌قدر عاشق جاسپر شده و تا به حال بی‌خبر بوده!
    با درک این همه خوش‌حالی لبخند روی لبانش نمایان شد و بمب موافقت را در دل جاسپر منفجر کرد. جاسپر خودش را بی‌صبر و تحمل‌تر از قبل حس می‌کرد و همین باعث شد به جلو مایل شود. سر در صورت دخترکش خم کرد و ماه در آسمانِ سیاه درخشید! چشم‌های امیلی گرد شد و بدنش بی‌اختیار سست. بستنی قیفی آب شده روی زمین چپه شد. لحظه‌ای تلف شد تا متوجه‌ی اتفاقی که افتاد شود. نفسش را آزاد کرد و پلک‌های خشک شده‌اش را باز! این عشق نمی‌توانست یک طرفه بماند. حال هرچه که می‌خواهد بشود! دست‌هایش را بالا برد و به کمر جاسپر بند کرد. گذشتن از این ب*و*سه غیر ممکن بود. نفس‌ها که کُند شد، جدا شدند و امیلی با خجالت نگاه دزدید. جاسپر هیجان‌زده از این ب*و*سه و برخورد خوبِ امیلی خندید و خندید. دوباره و دوباره او را نوازش کرد و زمزمه وار گفت:
    -عزیزِ من!
    و با عشق پیشانی‌اش را ب*و*سید. امیلی با لبخند و شرم همیشگی‌اش گفت:
    -به نظرم بریم دیگه! ممکنه دیر بشه.
    جاسپر دست دور شانه‌هایش انداخت و مهربان گفت:
    -هرچی تو بخوای.
    جاسپر با یک پیام به الکس اطلاع داد که به خانه می‌روند. قدم زنان به مقصد خانه‌ی امیلی حرکت کردند. جاسپر پرسید:
    -روز اجرا میای؟
    امیلی نگاهش را در اطراف چرخاند و گفت:
    -نمی‌دونم. اگه بتونم!
    -من می‌خوام کنارم باشی. ببینم تو دوست نداری من رو روی صحنه ببینی؟
    امیلی با لبخند به صورت شیطان جاسپر نگاه کرد و گفت:
    -نه نمی‌خوام ببینم که با شوق داری به نقش اصلیت نگاه می‌کنی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جاسپر متعجب در جایش متوقف شد و بلند گفت:
    -چی؟! شوق برای اون دختر مرموز؟!
    امیلی دستش را از میان انگشتان جاسپر آزاد کرد و به راه ادامه داد و گفت:
    -بله! تو دائما به اون دختر فکر می‌کنی و راجع بهش حرف می‌زنی!
    و ریز و بی‌صدا خندید. عشق خودش را نشان داده بود و شیطنت هم همین‌طور! جاسپر بُهت را کنار گذاشت و به دنبال او دوید و گفت:
    -صبر کن صبر کن!‌ نمی‌خوام دچار سوء تفاهم بشی، آره درسته اومدن اون دختر برام مهمه؛ ولی فقط به خاطر اجرا! نه هیچ چیز دیگه! من فقط تو رو دوست دارم.
    امیلی ایستاد و با طلبکاری به جاسپر نگاه کرد؛ اما این نگاه زیاد دوام نیاورد و کم کم به لبخند و سپس به خنده ختم شد. جاسپر که نگران از دلخوری امیلی بود با شنیدن زنگِ خوشِ خنده‌ی امی، هم‌چون بادبادکی فرود آمد و با هشدار گفت:
    -واقعا که امی!
    امیلی دوباره خندید و گفت:
    -خیلی خب! ناراحت نشو! فقط خواستم بگم منم حسودم.
    جاسپر لبخند دندان نمایش را زد و امی را به خود چسباند. امیلی به این فکر کرد که اگر جاسپر بفهمد او همان ر*ق*ص*نده مرموز است چه می‌شود؟ چند دقیقه بعد با رسیدن به خیابان مورد نظر امیلی متوقف شد و با آرامش گفت:
    -خیلی خب رسیدیم. ممنونم که همراهیم کردی.
    جاسپر چشمکی زد و گفت:
    -دیگه اغلب این‌طوره.
    امیلی خندید و سرش را تکان داد که جاسپر کنجکاو پرسید:
    -خونه‌تون کدومه؟
    امیلی با تعلل گفت:
    -تو کوچه‌اس.
    اجازه‌ی ادامه‌ی بحث را نداد و قدمی به عقب برداشت:
    -مواظب خودت باش! می‌بینمت.
    -باشه.
    دور نشده بود که جاسپر صدایش زد:
    -امی؟!
    به عقب برگشت که جاسپر با صدای سحر انگیز و لبخندی افسون کننده در تاریکیِ شب لب زد:
    -دوستت دارم.
    قلب امیلی تاب نیاورد و قبل از این‌که متوجه شود به سمت او پرواز کرد و در آغـ*ـوش او فرود آمد. جاسپر با محبت عمیقش او را به خود فشرد. امیلی پلک باز کرده، سرش را عقب داد و ب*و*سه‌ای تقدیم گونه‌ی جاسپر کرد. در جواب زمزمه کرد:
    -منم همین‌طور!
    و بدون مکث چرخید و دوان دوان از او دور شد. کلید به در خانه انداخت و در را باز کرد. حیاط غرق در تاریکیِ وحشت انگیزی بود. نگاهش را گرفت و در ورودی را هل داد. داخل شدن مصادف شد با حس کرد بوی تند ا*ل*ک*ل و شنیدن صدای خنده‌ی ناخوشایند چند مرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با تردید سه قدم به جلو برداشت که جمع دوستان گری را دید. اخم‌هایش در هم شدند و لعنت بر گری زبان نفهم! چه‌طور باید به او می‌فهماند که با این کارها احساس امنیت ندارد؟ چرا به حرف گابریلا که در کمال تعجب به او می‌گفت‌ دوستانت را شبانه به خانه نیاور گوش نمی‌داد؟ اصلا چرا باید حدسش اشتباه از آب در بیاید و به جز آن دو مهمان‌های کریهی داشته باشند؟ حال باید چه می‌کرد؟ هنوز مردد در جایش مانده بود که صدای دو رگه‌ی گابریلا را از رو به رو شنید که مخاطب قرارش داده بود:
    -تا این ساعت کدوم جهنمی بودی که من مجبور شدم با شکم گرسنه بخوابم؟
    صدای خنده کمی آرام گرفت و امیلی سرش را بالا داد که صورت و موهای پریشان گابریلا را دید. از ظاهرش مشخص بود که سردرد دارد. خیلی دلش می‌خواست بگوید:
    -دلیل این حال تو گرسنگی و نبود من نیست. تو از درست پسرت آسایش نداری!
    اما چه فاید که دل چنین کاری نداشت! کلید را روی اوپن نهاد و با عجله گفت:
    -عذر می‌خوام! الان یه چیزی آماده...
    گابریلا پرخاشگرانه میان حرفش گفت:
    -دیگه نیازی نیست، این ساعت حالم بد میشه.
    و به اتاقش بازگشت. امیلی بعد از بدرقه‌ی او با نگاهش در دل گفت:
    -ممنون خدا!
    راه اتاقش را در پیش گرفت که یکی از دوستان گری از جا برخاست و گفت:
    -خب گری! خیلی خوش گذشت، تو یه احمق باحالی!
    گری با سستی خندید و س*ک*سکه‌ای کرد و گفت:
    -تو هم همین‌طور جِیک گنده!
    هر پنج نفرشان به این گفت و گوی بی‌معنی با صدای بلند خندیدند و سه نفر دیگر هم برخاستند و به قصد خروج به طرف امیلی آمدند. جیک با دیدن امیلی با لحن ناخوشایندی گفت:
    -خب خب این هم از خواهر ناتنی گری! خوش اومدی دختری! تا الان کجا بودی خوشگله؟
    و به قصد لمس چانه‌ی امی دست دراز کرد که امیلی با اخمی از روی ترس، با شدت خودش را کنار کشید که پسرها خندیدند. جیک با طعنه گفت:
    -چه بد اخلاق! خیلی حیف شد.
    امیلی در دل «برو به درک»ی نثارش کرد که دیگری با خنده‌ی بی‌جانی گفت:
    -هی داداشم می‌خوای ادبش کنیم؟
    جیک با خباثت ریش‌های کم پشتش را خاراند و با چشم‌هایی ریز شده گفت:
    -فکر بدی نیست؛ اما...
    مکث کرد که گری با چشم‌هایی بسته در اثر گیجی گفت:
    -حتی ارزش این رو هم نداره!
    قهقه‌ی پسرها به هوا رفت. امیلی از خشم می‌لرزید، دلش می‌خواست به صورت گری تف بیندازد و ناسزا بگوید از سر بی‌غیرتی‌اش. جیک سرش را کج کرد و با آن نگاه زشتش کشیده گفت:
    -آره! خیلی دلم می‌خواست یه درس درست حسابی بهت بدم؛ اما الان حوصله‌ی دردسر ندارم.
    انگشتانش را به بازوی امی نزدیک کرد و ادامه داد:
    -به خاطر همین هم...
    امیلی اجازه نداد حرفش را کامل کند و با دور کردن خودش از او زیر لب حیوونی نثارش کرد. جیک با این‌که ا*ل*ک*ل در خون اش جوش میزد کلمه را شنید و به غرورش برخورد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با اویی کشیده دست امیلی را چنگ زد و او را محکم گرفت. امیلی با شدت متوقف شد و حال میان آن‌ها ایستاده بود و زیر نگاه‌های گستاخ آن‌ها نفس نفس میزد. جیک محکم چانه‌اش را گرفت و غرید:
    -تو چی گفتی؟! اگه می‌تونی دوباره تکرارش کن؟!
    گری سرش را به سمت آن‌ها چرخاند و تنها نگاه کرد. امیلی که از این گستاخی‌ها عصبانی بود. با جسارت تکرار کرد:
    -گفتم حیوون! دقیقا چیزی که هستی!
    جیک نفس پر حرصی کشید و گونه‌های او را محکم‌تر فشرد. در صورت امی خم شد و پر از خشم گفت:
    -من به حساب تو می‌رسم! انگار گری زیادی آزادت گذاشته!
    -تو چه کودنی باشی؟
    و دست جیک را با شدت به پایین هل داد و خواست عقب برود که جیک سرش را گرفت! قبل از هر جمله‌ی تهدید آمیز دیگری امیلی با پایش محکم به وسط پاهای جیک ضربه‌ای زد که صدای ناله‌ی جیک و بهت دوستانش هماهنگ شد. جیک تلو تلو خورد و به روی زمین افتاد. پسرها برای کمک به سمت او شتافتند. امیلی با ترس خودش را عقب داد و به دیوار چسبید؛ اما گری از این اتفاق اخمی پررنگ به صورت زمختش هدیه داد. جیک به کمک آن سه نفر از روی زمین بلند شد و با درد گفت:
    -می‌کشمت! به حسابت می‌رسم! نشونت میدم!
    امیلی خودش را جمع کرد و تنها او را نگریست که تهدیدش می‌کرد. گری جلو رفت و سکوتش را شکست:
    -خیلی خب! برو! ببریدش خونه‌اش.
    در بسته شد و امیلی حال خودش را زار دانست. مطمئنا گری از این کارش گذشت نمی‌کرد. قدم لرزانی به عقب برداشت که گری به سمتش چرخید. صورتش وحشتناک بود.ترس را به جان امیلی انداخت. دست‌هایش را مشت کرد که گری با قدم‌های آرام نزدیکش شد و گفت:
    -تو با خودت چی فکر کردی؟ اصلا به چه اجازه‌ای حرف زدی؟!
    امیلی لال شده دستش را به دیوار گرفت تا غش نکند. می‌ترسید...خیلی زیاد از تنبیه‌های گری می‌ترسید. گری قدم برداشت و ادامه داد:
    -به چه جرئتی جلوی دوستای من زبون درازی کردی؟ تازه جیک رو هم می‌زنی؟!
    فریاد زد:
    -هان؟!
    و کشیده‌ی سنگینش را به صورت کوچک امیلی نواخت. موهایش پریشان شده روی صورتش افتاد؛ اما به سختی خودش را کنترل کرد تا نیفتند. گری گُر گرفته از آتش عصبانیتش بازویش را اسیر کرد و او را به درون اتاقش پرت کرد. امیلی به دیوار چسبید و گری در را پشت سرش بست! جلو آمد و امیلی به شدت می‌لرزید.
    -نشونت میدم عواقب این رفتار رو!
    و سیلی بعدی روی گونه‌ی دیگرش. امیلی جیغ زد و سر جمع شش سیلی محکم را نوش جان کرد. با بیچارگی موهایش را از چنگ گری بیرون کشید و به آن سوی اتاق کوچکش دوید. از سوزش و شدت کشیده‌ها گیج بود! گری بدون ذره‌ای کوتاه آمدن، گلدان شیشه‌ای قدیمی را از روی میز کنار در برداشت و به سمت امیلی پرتاب کرد:
    -دختره‌ی بی‌کَس، حالیت می‌کنم!
    امیلی برای نجات سر و صورتش خم شد و گلدان به دیوار پشت سرش کوبیده شد و خرده‌هایش روی کمرش ریخت. گری با نفس نفس به او نزدیک شد که با سستی بلند شد و بالاخره بغضش شکست! با التماس دست‌هایش را جلو داد و گفت:
    -نه خواهش...می‌کنم...خواهش می‌کنم...نک..ن..نکن!
    گری بی‌توجه به صدای او موهای سیاه رنگش را چنگ زد و سرش را به عقب کشید! امیلی بلند گریه می‌کرد. گری با صدای دو رگه‌ای گفت:
    -اره التماس کن! خوشم میاد!
    و بی‌هوا سرش را به عقب هل داد که محکم به دیوار خورد. امیلی گیج شده روی زمین سر خورد و تقریبا بی‌هوش شد. گری بی‌رحمانه شروع به لگد زدن به شکم و پهلوی امیلی شد و ناسزا گفت. تنها ناله‌های ریز سر می‌داد و از عکس العمل و حتی گریه هم خبری نبود! گری زمانی بی‌خیال شد که احساس آسودگی می‌کرد. بی‌تعادل و خیس عرق از اتاق خارج شد و لعنت به گابریلا که برای نجاتش حتی زبان هم تکان نمی‌داد. خرد و له شد در گوشه‌ی دیوار و فقط قطره‌های اشک روان کرد برای بی‌کسی‌اش! گری حقیقت را می‌گفت، او بی‌کس و تنها بود. اگر پدر و مادرش زنده بودند هرگز این روزها را تجربه نمی‌کرد. لب به دندان زد و با چنگ و زور نشست. وجودش تیر می‌کشید. زانوهای زخم شده‌اش را راست کرد و با زاری خودش را به تخت رساند. افتادنش روی تشک کهنه همانا و گیج رفتن سرش همانا! مهم نبود اگر خون پیشانی‌اش روی بالشت می‌چکید. مهم نبود اگر دستش آسیب دیده. او نباید امشب را فراموش می‌کرد! هر چه بود او امشب آرامشی از جنس عشق را تجربه کرده بود. با ترسیم صورت جذاب جاسپر در ذهنش لبخند اشک آلودی را برایش به وجود آورد. شب به سختی صبح شد و اما خدایا...آن‌ها باید تقاص پس می‌دادند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جین به همراه امیلی از بیمارستان خارج شد. امیلی دست بانداژ شده و دردناکش را تکانی داد و گفت:
    -حالا خیالت راحت شد؟ من بهت گفتم چیزی نیست.
    جین با اخم دستش را روی کمر امیلی قرار داد و گفت:
    -شاید نشکسته باشه؛ اما آسیب دیده. باید مراقب باشی. این چند روز هم میای خونه‌ی ما.
    امیلی بهت زده گفت:
    -چی؟! تو دیوونه‌ای؟! به نظر تو این ممکنه؟!
    -برام اهمیتی نداره، من نمی‌ذارم تو به اون خونه برگردی.
    امیلی از ناچاری چشم‌هایش را بست. حتی در ذهنش هم احتمال نمی‌داد که جین صبح زود به دیدنش بیاید و او به سختی به استقبالش برود و جین با دیدن صورت کبود و رنگ پریده‌اش او را مجبور به بیمارستان رفتن کند! به پیاده رو که رسیدند امیلی شانه‌ی جین را لمس کرد و با لحن آرامش بخشی گفت:
    -جین لطفا! نگران من نباش! من حالم خوبه، ببین ما اون دو نفر رو تو خواب رها کردیم و اومدیم پیش دکتر.
    جین با خشم رویش را گرفت و گفت:
    -امیدوارم برن به جهنم.
    -باشه! حالا راه بیفت بریم آموزشگاه.
    جین با تعجب گفت:
    -چی؟! با این اوضاع تو؟! اصلا چرا؟
    -باید با آقای جونز حرف بزنم.
    -اوف! خیلی خب باشه.
    با گرفتن یک تاکسی، خودشان را به آموزشگاه رساندند. پیاده که شدند، امیلی کلاه آبی رنگش را روی سرش نهاد و موهایش را روی کبودی چشمش ریخت تا پنهان شود. جین غر زد:
    -آخه مجبوری؟
    امیلی زیر لب آره‌ای گفت و به طرف آموزشگاه رفت. داخل که شدند، متوجه‌ی رفت و آمد گاه و بی‌گاه دخترها شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    امیلی در گوش جین گفت:
    -من به بهانه‌ی مرخصی اومدم. کارم زیاد طول نمی‌کشه، می‌خوای منتظرت بمونم؟
    -نه دختر دیوونه! برو و استراحت کن.
    -خیلی خب.
    همین لحظه جاسپر وارد آموزشگاه شد که امیلی او را دید. در لحظه قالب تهی کرد. چرا فکر این‌جایش را نکرده بود؟! جاسپر کتَش را صاف کرد و چرخی به نگاهش داد که ناگهان چشمش به امیلی افتاد؛ البته به سختی او را تشخیص داد! امیلی اجازه نداد این نگاه زیاد طولانی شود و با سرعت گفت:
    -جین...جاسپر داره میاد! من میرم، راجع من چیزی نگو!
    و به همان سرعت از جین دور شد که جاسپر بلند صدایش زد:
    -هی امی؟!
    اما فایده‌ای نداشت و امیلی از دیدرس خارج شد. جاسپر دوان دوان خودش را به جین رساند و گفت:
    -جین؟ من درست دیدم؟ اون امیلی بود؟!
    جین هول شده لبخند کوچکی زد و سر تکان داد:
    -بله؛ چه‌طور؟!
    -عجیب بود! صداش زدم؛ اما نایستاد.
    -خب...حتما نشنیده!
    جاسپر چند لحظه به فکر فرو رفت؛ اما بعد فورا پرسید:
    -ببینم اصلا دستش چرا بسته بود؟ اتفاقی براش افتاده؟
    جین دست‌هایش را عقب برد و مشت کرد و به دروغ گفت:
    -خب راستش تو خونه‌شون خورد زمین. ما هم از پیش دکتر اومدیم.
    جاسپر حیرت زده گفت:
    -چی؟! چرا زودتر نمیگی؟!
    و قدمی برای رفتن پیش امیلی برداشت که جین فورا او را متوقف کرد و گفت:
    -نه نه نگران نشو! اون حالش خوبه! مشکلی نیست.
    جاسپر با تردید ایستاد و ساکت به او نگریست. در عین نگرانی باید منتظر می‌ماند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا