کامل شده رمان ماه شب تار من | mahla.mp کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla.mp

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/10
ارسالی ها
445
امتیاز واکنش
7,603
امتیاز
584
محل سکونت
باغ گیلاس:)
نگاهِ سرد و عمیقش رو به آیهان دوخت. یخ‌زده گفت:
- توضیح برای اون عکسا.
متعجب نگاه بینِ سورن و آیهان رد و بدل می‌کردم. سورن از سکوتِ آیهان به خشم اومد و داد زد:
- دِ بگو دیگه! عشق مگه زوریه؟ هان؟ دوست‌داشتن مگه اجباریه؟ بهش گفتم دوستش ندارم و رفت دیوونه شد؟ رفت خودکشی کرد؟ تو شکست خوردی؟ باشه؛ ولی من حسی بهش نداشتم. فکر می‌کرد مثلِ بقیه‌ی پسرا با چندتا عشـ*ـوه‌ی خرکی و ناز تو صداش ریختن می‌تونه من رو به‌سمت خودش بکشه. تو که خوب می‌دونی من اصلاً اهلِ این صحبتا نیستم؛ پس چرا این کار رو کردی؟ چرا رفتی از سارن انتقام گرفتی؟ اون بدبخت حتی آزارش به مورچه هم نمی‌رسه. کاری به کارِ کسی نداره، اون‌وقت از سادگیش سوءاستفاده کردی! می‌خواستی بهش تـ*ـجـ*ـاوز کنی؟ مگه یه آدم چقدر می‌تونه پست باشه؟ چقدر؟
با هر کلمه‌ای که از دهنِ سورن بیرون اومد بیشتر تو بهت فرو می‌رفتم. سارن، انتقام، تجـ*ـاوز!
آیهان ولی برعکسِ سورن آروم بود.
- تازه فهمیدی؟ تازه فهمیدی خیلی آدمِ عـ*ـوضـ*ـی و بی‌شـ*ـعور و پسـ*ـتیم؟ ولی تو هم کمتر از من نیستی. وقتی پشت‌سر کسی که مرده این‌طور حرف می‌زنی، اسمش چیه؟ تو هم آروم می‌تونستی بهش بگی من به تو حسی ندارم، نه اینکه اون‌طور دادوبیداد راه بندازی. بعدش هم من اصلاً قصدم تـ*ـجا*وز به سارن نبوده! می‌خواستم فقط بترسونمش، مـ*ـشر*وب خورده بودم تا بیشتر بترسه و فکر کنه من تو حالت مـسـ*ـتی چیزی حالیم نیست؛ ولی من تو حالت مـسـ*ـتی هم مثل یه آدم عادی هوشیارم.
سورن تو یه سانتیِ آیهان ایستاد و گفت:
- اون عکسا چی بودن؟ با این کار چی به دست میاوردی؟
آیهان دستی به یقه‌ی سورن کشید و آهسته گفت:
- به‌خاطر کار خود سارن بود که با گلدون کوبید تو سرم و فرار کرد، نه تو. فکر کنم به اندازه کافی تنبیه شد.
سورن عقب رفت و به من که پشتِ آیهان ایستاده بودم نگاه کرد. نمی‌تونستم از نگاهش چیزی بخونم و خطاب به آیهان گفت:
- بهاره و رخساره می‌خوان آیسان رو ببینن.
لبخندی کم‌رنگ زدم. دلِ من هم واسه‌شون تنگ شده بود.
- مشکلی نیست.
حرف آیهان باعث شد لبخندم بیشتر کش بیاد. سورن نگاهش رو ازم برداشت و به آیهان گفت:
- می‌دونی که انتقامت خیلی بچگونه بود؟ این‌همه آدم شکست عشقی خوردن چیزیشون نشد، اون‌وقت تو...
- انتقامی در کار نبوده!
سورن لبش یه‌وری شد. آیهان ادامه داد:
- رفیقم تو دانشگاهی کار می‌کرد که سارن هم اونجا درس می‌خوند. وقتی به ملاقاتِ رفیقم رفتم خواهرت رو دیدم. ازش خوشم اومد. کارم دخـ*ـتربا*زی شده بود. آمارش رو از رفیقم درآوردم. وقتی گفت اسمش سارن افشاره تعجب کردم. شک کردم که خواهر تو باشه؛ چون هم اسمتون نزدیک به هم بود، هم فامیلیتون عین هم. تو هیچ‌وقت بحثی از خونواده‌ت پیش نمی‌کشیدی، کلاً حرف اضافی نمی‌زدی. با سارن دوست شدم؛ ولی نیتم تجـ*ـاوز نبوده و اون‌موقع زیادی خورده بودم و مـ*ـست کرده بودم. سارن هم با گلدون تو سرم زد و من هم از لجم اون عکسا رو درست کردم. مطمئناً به اندازه کافی تنبیه شد؛ چون...
آیهان چشم‌هاش برقی زد. با لبخندی از غرور تو چشم‌های سورن نگاه کرد و گفت:
- هیچ‌کس دست روی باربدِ تاج‌فر یا آیهانِ پریزاد بلند نکرده بود.
 
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    سورن رنگِ صورتش به قرمزی می‌زد. واسه‌ش نگران بودم. کنارِ آیهان قرار گرفتم و نگران به سورن نگاه کردم. سورن یقه‌ی آیهان رو تو مشت گرفت. تو صورتش دادی زد و گفت:
    - خیلی پسـ*ـتی بی‌شـ*ـرف! کارت به جایی رسیده که سورنِ افشار رو دور می‌زنی مرتـیکه؟
    آیهان دست روی دستِ سورن گذاشت و با ضرب پایین کشید. من نگرانِ بازوی زخمیش بودم.
    سورن اخم کرد. آیهان بلند و قاطع گفت:
    - بیرون!
    سورن پوزخندی از روی خشم زد. مثل آیهان صداش رو بالا برد و گفت:
    - نخوام برم بیرون باید کی رو ببینم؟
    ترسیده نگاه ردوبدل می‌کردم. آیهان لبخند حرص دربیاری زد. گوشی رو از جیب بیرون کشید و درحالی‌که شماره می‌گرفت، گفت:
    - الان می‌فهمی که باید کی رو ببینی.
    به نیم‌رخِ آیهان چشم دوختم و با صدای لرزونی گفتم:
    - چی‌کار می‌کنی؟
    گوشی رو دم گوشش گذاشت. خیره به سورن من رو خطاب قرار داد:
    - هیچی عزیزم.
    بعد از مکثی صداش بلند شد:
    - نیما، بیا داخل.
    بعد از حرفش گوشی رو قطع کرد. به سورن نگاه کردم که نگاهمون باهم تلاقی کرد و با چشم به بازوش اشاره کردم. سری تکون داد که یعنی خوبم.
    بعد از یه دقیقه درِ عمارت باز شد و مردی چهارشونه با اخم‌هایی درهم وارد شد. نیم‌نگاهی حواله‌ی ما کرد و رو به آیهان با صدای بمی پرسید:
    - بله آقا؟ امری داشتید؟
    آیهان با چشم و ابرو به سورن اشاره کرد و گفت:
    - بندازش بیرون.
    نیما سری تکون داد. چشمی گفت و به‌سمت سورن رفت.
    سورن برزخی نگاهش کرد. تا نیما خواست بازوی مجروحش رو بگیره سریع و هول‌شده گفتم:
    - نه، نه، صبر کنید!
    نگاه‌ها متعجب و کنجکاو به‌سمتم چرخید. رو به نیما گفتم:
    - خودش میره، ولش کن.
    اخم کرد و نگاهی به آیهان که عجیب نگاهم می‌کرد انداخت. سورن نفسی بیرون داد و با صدایی کنترل‌شده رو به من گفت:
    - بهاره‌اینا دلشون واسه‌ت تنگ شده بود. اگه خواستی فردا بیا.
    تا اومدم جوابش رو بدم به‌سمت در رفت و با دهنی باز من رو تنها گذاشت. نیما با چشم‌هاش از آیهان اجازه خواست. آیهان با دست اشاره کرد و گفت:
    - برو.
    نیما رفت. آیهان بی‌توجه از کنارم رد شد و حینی که به‌سمت کاناپه می‌رفت سرد گفت:
    - برو بخواب.
    برگشتم و از پشت به قامتِ کشیده و عضلانیش نگاه کردم. با لحنی آروم و ملتمس صداش کردم.
    روی کاناپه ولو شد. حرفم رو ادامه دادم:
    - میشه فردا...
    انگار فهمید منظورم چیه؛ چون وسطِ حرفم پرید و جدی گفت:
    - شب به‌خیر.
    دست مشت کردم و نفسم رو با حرص بیرون دادم و با لجبازی گفتم:
    - تا جوابم رو ندی نمیرم.
    - پس انقدر بمون تا زیرِ پات علف سبز شه.
    با قدم‌هایی محکم روبه‌روش وایسادم و با اخم گفتم:
    - من می‌خوام برم بهاره و رخساره‌جون رو ببینم، دلم واسه‌شون تنگ شده.
    پوزخندی عمیق رو لبش نقش بست و با صدایی گرفته گفت:
    - دلت واسه اون دو نفر تنگ شده یا سورن؟
    ماتم برد و با بهت پرسیدم:
    - چی میگی آیهان؟
    جعبه‌ی سیگارش رو از جیبش بیرون آورد. نخی خارج کرد و جدی گفت:
    - هیچی. شامت رو خوردی؟
    پوزخندی زدم. رو برگردوندم و گفتم:
    - نه، شب به‌خیر.
    با صداش متوقف شدم و گفت:
    - شامت رو می‌خوری بعد می‌خوابی.
    عصبی به‌سمتش برگشتم و با پرخاش گفتم:
    - من نیومدم که اینجا بمونم واسه‌م تعیین‌تکلیف کنیا. هر کاری دوست داشته باشم می‌کنم.
    خشمگین نگاهم کرد و گفت:
    - به‌خاطرِ خودت میگم بدبخت. هیچی نخوری از بین میری. معلومه دیگه خونه‌ی پدری هر غلطی دلت خواسته کردی.
    موهام رو با حرص پشت گوش فرستادم. میون حرفش پریدم و داد زدم:
    - نه اینکه تو هر غلطی دلت می‌خواست نکردی.
    از جا پرید و جعبه رو روی زمین پرت کرد و با چشم‌هایی که سفیدیش به قرمزی می‌زد غرید:
    - اصلاً به درک! تقصیرِ منه که به فکرتم. انقدر هیچی نخور و برو ول بچرخ تا کسی مثلِ اون یاسین بیاد خفتت کنه. شب به‌خیر.
    با صورتی برافروخته از کنارم رد شد و با سرعت از پله‌ها بالا رفت.
    ***
    درِ اتاق باز شد. به‌سرعت چشم‌هام رو بستم و از تکون‌خوردنِ تخت میشد فهمید روی تخت نشسته.
    دستی به موهام کشید و نرم گفت:
    - خانوم کوچولو می‌دونم بیداری، پاشو!
    پتو رو روی سرم کشیدم. خندید و گفت:
    - خانوم کوچولوی لجباز بیشتر بهت میاد.
    خسته و بی‌حوصله جواب دادم:
    - خوابم میاد، برو بیرون.
    بلند شد و با خنده گفت:
    - اُکی. پس نمی‌خوای بری به بهاره و رخساره سر بزنی دیگه؟
    پتو رو به‌شدت کنار زدم و سیخ سر جام نشستم. با ذوق و هیجان گفتم:
    - وای آیهان...
    اخمی کرد. وسطِ حرفم پرید و گفت:
    - نه دیگه خوابت میاد، بخواب.
    بالشم رو برداشتم و به‌سمتش پرت کردم که تو هوا گرفت. با جیغ گفتم:
    - خوابم رو پروندی.
    - آها بله دیگه! کلاً هر چیزی که به سورن مربوطه می‌شنوی خوابت میپره.
    با حرص و جیغ اسمش رو صدا کردم که بالش رو به‌سمتم انداخت و با خنده از اتاق بیرون زد.
    با لبخند سری به نشونه‌ی تأسف تکون دادم که به ثانیه نکشیده مجدد در باز شد و سرش رو داخل آورد. با لبخندِ پهنِ روی لبش گفت:
    - زشتو‌خانوم سریع‌تر حاضر شو تا سرِ راه تو رو هم برسونم.
    چشم ریز کردم و جواب دادم:
    - اولاً خودت زشتی. دوماً مگه راننده نیست؟
    چشم‌هاش رو مثلِ من کرد و گفت:
    - اولاً به تو چه. دوماً هم اولاً.
    این دفعه پتوم رو مچاله کردم و آماده‌ی پرتاب بودم که در رو بست. صدای قهقهه‌ش تا اینجا می‌اومد.
    بی‌شـعور من رو مسخره می‌کنه!
    دست و صورتم رو که شستم و مسواکم رو زدم. به‌سمت کمددیواری رفتم و متفکر به لباس‌ها خیره شدم. یادِ اون روزی افتادم که سورن بهم گفت واسه‌ش لباس انتخاب کنم و آخر اون چیزی رو که مدِ نظر خودش بود پوشید. چقدر حرص خوردم.
    با لبخند مانتوی طوسی‌رنگ رو که تا مچِ پام می‌رسید بیرون کشیدم و با شلوار مشکی‌رنگم پوشیدم. شال طوسی-مشکی رو هم سر کردم.
    دونه‌به‌دونه عطرهایی رو که روی میز بود بو کشیدم و آخر اونی رو که مورد پسندم بود، به گردن و مچم زدم.
    آرایش ملایمی کردم و کیف شب مشکی رو لای انگشت‌هام گرفتم. کفش پاشنه پنج‌سانتی ست کیف رو هم به پا کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    لبخندی از سر غرور زدم و با رضایت از اتاق بیرون زدم. هم‌زمان آیهان هم از اتاق بیرون اومد. با دیدنم خنده‌ای رو لبش نشست و سوتی کشید.
    ابرویی بالا انداختم براندازش کردم. سرتاپا مشکی پوشیده بود و عجیب جذاب شده بود.
    - خانوم می‌خواید کیو به کشتن بدید با این تیپِ نامبروانتون؟
    پشت چشمی نازک کردم. اولین پله رو پایین اومدم و گفتم:
    - کم حرف بزن، خودت هم دستِ کمی از بنده نداری.
    دست پشـ*ـتِ کـ*ـمرم گذاشت و گفت:
    - نظرِ لطفتونه لیدی.
    با خنده چشم‌غره‌ای رفتم و اون هم خندید. چه مردونه می‌خندید!
    هم‌زمان سوارِ ماشین شدیم و درحالی‌که استارت می‌زد گفت:
    - داشبورد رو باز کن، یه چیزی کوفت کن تا با دیدنش ضعف نکردی.
    پس‌گردنی محکمی زدم و گفتم:
    - خیلی بی‌ادبی!
    - با بی‌ادبی هم جذابم.
    دستم رو تکونی دادم و با قیافه‌ای جمع‌شده گفتم:
    - خودت از خودت تعریف نکنی کی بکنه؟
    لپم رو کشید و گفت:
    - این دخترایی که تا راه میرم پشت‌سرم جنازه میشن.
    داشبورد رو باز کردم و گفتم:
    - هه! حمومی چیزی برو بدبختا بیهوش نشن.
    قهقهه‌ای زد. لقمه رو بیرون کشیدم و گفت:
    - کم نیاری یه وقت وروجک.
    به لقمه گازی زدم و گفتم:
    - شما نگران نباش، فقط حواست رو به روبه‌رو بده.
    تا جلوی عمارت توقف کرد به روش لبخندی پاشیدم. چشمکی زد و گفت:
    - شیطونی نکنی.
    قدرشناسانه نگاهش کردم و گفتم:
    - مرسی آیهان.
    لپم رو بینِ دو انگشت گرفت. کشید و ملایم گفت:
    - برو عزیزم، خوش‌ گذره.
    چشم روی هم گذاشتم و به ثانیه نکشیده باز کردم. از ماشین پیاده شدم. تا درِ باغ باز شد، آیهان گاز داد و به‌سرعت از اونجا دور شد.
    با دل‌تنگی نگاهم رو چرخوندم و آب دهنم رو به‌زور قورت دادم.
    به مش رحمان سلامی کردم و جوابم رو با خوش‌رویی گرفتم. زنگ رو فشردم.
    در بعد از یه دقیقه باز شد. با دیدنِ دانیه گل از گلم شکفت. تو بغـ*ـلش پریدم و با تمومِ وجودم فشارش دادم و گفتم:
    - وای دانی‌جونم، دلم واسه‌ت تنگ شده بود.
    خنده‌ش بلند شد. درحالی‌که سعی می‌کرد من رو از خودش جدا کنه گفت:
    - باشه دختر، لهم کردی. بذار از راه برسی.
    ازش جدا شدم و شالم رو روی سرم مرتب کردم و با لب‌ولوچه‌ای آویزون گفتم:
    - خب دوستت دارم، دلم واسه‌ت تنگ شده بود.
    ادام رو درآورد و سپس گفت:
    - آره جونِ عمه‌ت.
    چشمکی زدم.
    - باور ‌کن.
    خواست چیزی بگه که با صدای رخساره، نگاه هر دومون به اون سمت کشیده شد.
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    - دلت واسه ما هم تنگ شده بود یا نه؟
    با دیدنش تمومِ عشقم رو تو نگاهم ریختم، با قدم‌هایی بلند به‌سمتش رفتم و سفت هم رو در آغـ*ـوش گرفتیم.
    - مگه میشه دلم واسه‌ی شما تنگ نشه!
    پشتم رو نو*ازش کرد و با نرمیِ تو صداش گفت:
    - کجا بودی دختر؟ رفتی حاجی حاجی مکه!
    از هم جدا شدیم. بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ش نشوندم و با شرمندگی گفتم:
    - فداتون بشم من، ببخشید.
    دستم رو گرفت. همون‌طور که به‌سمت مبلمان می‌رفتیم دانیه پرسید:
    - چی می‌خورید؟ قهوه یا چای؟
    دستی تو هوا تکون دادم و گفتم:
    - قهوه. واسه خودت هم بریز و بیا پیشِ خودمون.
    با خنده باشه‌ای گفت و با رخساره کنارِ هم نشستیم. رخساره کمی به‌سمتم چرخید و مشتاق نگاهم کرد و گفت:
    - خوبی عزیزم؟
    لبخندِ دندون‌نمایی زدم و مثل همیشه پرانرژی گفتم:
    - عالیم، شما خوبی؟
    چشمکی تحویلم داد و گفت:
    - تو رو که دیدم بهتر هم شدم.
    محکم گونه‌ش رو بـ*ـوسیدم و گفتم:
    - قربونت بشم من مهربون.
    - نه به اون دیدار اولمون که باید تخمِ کفتر به خوردت می‌دادیم تا زبون باز می‌کردی، نه الان که فقط دلبری می‌کنی.
    قهقهه‌ای زدم. دانیه با سینی قهوه سلانه‌سلانه به‌سمتمون اومد.
    سینی رو اول به‌سمت رخساره گرفت و بعد طرف من.
    اشاره‌ای به مبلِ تکِ سمتِ چپم کردم و ملایم گفتم:
    - بشین ببینم چی‌کارا می‌کنی خوشگله.
    سری تکون داد و با لبخند نشست. رخساره دست روی پام گذاشت و گفت:
    - چی شد که یادی از ما دل‌تنگا کردی؟
    چشمم رو توی کاسه چرخوندم و گفتم:
    - سورن گفت دلتون واسه‌م تنگ شده و بیام سری بهتون بزنم، من هم اومدم.
    چشم گرد کرد و مبهوت گفت:
    - سورن گفت؟
    تند سرم رو تکون دادم که از بهت بیرون اومد و بلند زیرِ خنده زد. من و دانیه هم متعجب به رفتارهای هیستیریک رخساره نگاه می‌کردیم.
    درحالی‌که سعی در کنترلِ خنده‌ش داشت، میونِ خنده‌ش گفت:
    - ای پسره‌ی شیطون!
    قیافه‌م رو جمع کردم و گفتم:
    - اون پسره‌ی مغرورِ بدعنقِ اخمو، شیطونه؟
    ابرویی بالا انداخت. کمی صورتش رو بهم نزدیک کرد و با خنده گفت:
    - درسته خیلی دلمون واسه‌ت تنگ شده بود؛ اما گفتیم یه‌کم زمان بگذره، تو هم با مکان و موقعیتِ جدیدت کنار بیای، اون‌وقت خودمون میومدیم سراغت؛ اما به سورن هیچ حرفی نزدیم.
    مژه‌هام فکر کنم از فرطِ تعجب، از ابروهام هم بالاتر رفت و گفتم:
    - که چی آخه؟
    چشمکی زد و جواب داد:
    - خودمونیم ولی، خیلی خنگیا.
    معترض صداش زدم:
    - رخساره‌جون! قرارمون این نبودا.
    رخساره سربه‌سرم می‌ذاشت. دانیه هم دست به جلوی دهن می‌خندید و این قهوه‌هامون بود که سرد شده بود میونِ گرمیِ ما.
    در باز شد. جرأت برگشتن نداشتم. صدای قدم‌های محکمش تو عمارت طنین انداز شد و رخساره سلام کرد.
    و صدای گرمی که قلبم رو گرم کرد و دلیل دیوونه‌بازی‌های قلبم بود.
    کیفم رو محکم لای دست‌های عرق‌کرده‌م فشار می‌دادم. دانیه به احترامش بلند شده بود و مجدد صدای گام‌های با صلابتش و بند اومدن نفسِ من.
    - بی‌ادب هم که شدی!
    ناخودآگاه لبخندی محو روی لبم نشست و چرا بغض کردم؟
    از جا بلند شدم و آهسته به‌سمتش برگشتم. دانیه کت رو از سورن گرفت و رفت.
    سورن دست در جیب کرد. نگاهش سرد نبود و این چقدر خوب بود!
    سلامی زیرِ لبی کردم و لبخندی گوشه‌ی لبش نشست. تا حالا همین نیمچه لبخند رو هم ازش ندیده بودم.
    - سلام! هیچ فکر می‌کردی به زندونِ گذشته‌ت سر بزنی؟
    نگاهم رو اطرافِ عمارت چرخوندم و با لبخند جواب دادم:
    - زندونِ بدی نبود! فقط صاحب زندونش بی‌رحم بود.
    چیزی نگفت و جلو اومد. کاملاً روبه‌روم ایستاد. من تنها نگاهش کردم یا بهتره بگم زبونم بند اومده بود.
    صورتش رو پایین آورد تا صورتش روبه‌روم قرار بگیره. لب زد:
    - که بی‌رحم بود؟
    لبخندم عمیق‌تر شد و نگاهِ اون خاص.
    صاف ایستاد. کمی عقب رفت و گفت:
    - ولی همین آدمِ بی‌رحم، تو رو از سرنوشتِ شومی که در انتظارت بود نجاتت داد.
    راست می‌گفت، بهترین اتفاقِ عمرم تو همین دزدیدن من بود.
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    با نگاهم تشکر کردم و ادامه داد:
    - اگه گیرِ یاسین میفتادی بدبخت می‌شدی!
    لبم رو به‌زور باز کردم و با صدای خفه‌ای گفتم:
    - یاسین چی شد آخر؟
    حینی که دست‌هاش تو جیب بود شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - به پلیس معرفیش کردم. البته خودم جریمه شدم به‌خاطرِ کتکایی که بهش زدم.
    دهنم رو که از زورِ تعجب باز مونده بود، بستم و مبهوت گفتم:
    - جدی میگی؟
    نگاهش جدی و سرد شد؛ گفت:
    - مگه من با تو شوخی دارم کوچولو؟
    خنده‌م گرفت و یادِ روزِ اولِ دیدارمون افتادم که از یاسین پرسید اتفاقی افتاده و من توپیدم به تو چه و جواب داد مگه من با تو بودم کوچولو؟
    مشکوک نگاهم کرد و شکاک پرسید:
    - به چی می‌خندی؟
    خندیدم و مثلِ خودش شونه بالا انداختم. با اخم گفت:
    - ولی کم برو بیرون تا خفتت نکنن.
    دقیقاً حرفِ آیهان رو زد. اخم کردم و جوابی رو که به آیهان دادم به زبون آوردم:
    - به تو چه؟!
    عصبی قدمی جلو اومد. دست روی سـ*ـینه‌ش گذاشت و داد زد:
    - به من چه؟ آره به من چه؟ آخه خنگِ خدا می‌دونی اگه من نرسیده بودم چه بلایی سرت می‌اومد؟ می‌دونی یا نه؟
    ناخودآگاه به بازوش نگاه کردم. با سکوتش سر بالا آوردم و گفتم:
    - که چی؟ بلا بیاد یا نیاد چه فرقی به حال تو داره؟ اصلاً چرا خودت رو انداختی وسط که بعداً منتش رو روی سرم بذاری؟
    متعجب نگاهم کرد و گفت:
    - نمی‌تونی درک کنی دیگه، بس که احمقی!
    پشت به من کرد و به‌سمت پله‌ها رفت. داد زدم:
    - من احمق نیستم، تو احمقی.
    با خشم برگشت که از ترس قدمی به عقب برداشتم. با صورتی سرخ‌شده از خشم داد زد:
    - آره احمقم، احمقم که این قلبِ لعنتیم برات می‌زنه، خیلی احمقم.
    چشم‌هام هر لحظه گشادتر می‌شد. انقدر تو بهت بودم که متوجه نشدم به اتاقش رفته. با صدای خنده‌ی بلند پسری به خودم اومدم و به‌سمت صدا چرخیدم.
    تیام دستش رو لای موهاش برد و خیره به پله‌ها گفت:
    - ابراز علاقش رو نگاه تو رو خدا! ابرازکردنش هم مثل آدمیزاد نیست!
    اصلاً کی تیام اومد؟!
    رخساره لبخندی پر از محبت بهم زد و نمِ چشم‌هاش رو با انگشت گرفت و دانیه با مهربونی نگاهم کرد. یه لحظه حس کردم قلبم از حرکت ایستاده.
    نفسم رو با تموم وجود بیرون فرستادم. از همون پایین به در بسته‌ی اتاق سورن چشم دوختم و با لبخند لب زدم:
    - احمقِ دیوونه.
    ***
    سورن
    از پله‌ها پایین اومدم و نگاهم رو تو سالن چرخوندم. صدای شیطون تیام بلند شد:
    - رفت.
    سؤالی نگاهش کردم و گفتم:
    - کی؟
    چشمکی زد و گفت:
    - همونی که دنبالش می‌گردی.
    رخساره لبخندی زد و نگاهِ بهاره هم عجیب معنادار بود.
    کنارِ تیام ولو شدم و خسته گفتم:
    - من دنبالِ کسی نمی‌گردم.
    دستش رو دو*رِ شو*نه‌م انداخت و دمِ گوشم آروم گفت:
    - ارواحِ عمه‌ت.
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم و قهقهه‌ای زد. از پنجره‌ی اتاقم دیده بودم که تا به اتاقم رفتم، آیسان با راننده‌ی آیهان رفت.
    - ولی یه‌کم ملایم رفتار می‌کردی بد نبودا.
    نفسم رو کلافه بیرون دادم و عصبی صداش زدم. تیام دستش رو از دو*رِ شو*نه‌م برداشت و به حالتِ تسلیم بالا برد. رو به رخساره کرد و پرسید:
    - رخساره‌جونم به نظرت از دانیه چطور خواستگاری کنم؟ ملایم یا مثلِ سورن خشن؟ کدوم جذاب‌تره؟
    هم خنده‌م گرفته بود و هم از دستش حرص می‌خوردم.
    رخساره سری از تأسف تکون داد و با لبخندی مسرور گفت:
    - از دستِ تو پسر‌! کی‌ می‌خوای بزرگ شی؟
    تیام شیطون نگاهش کرد و با لبخندِ دندون‌نمایی گفت:
    - وقتی واسه‌م زن بگیرید.
    به بهاره نگاه کردم که نگاهمون تلاقی پیدا کرد. تو نگاهش چیزی بود که نمی‌شد خوند.
    ***
    به جـ*ـامِ تو دستم چشم دوختم. این کاری که آیهان با من می‌کرد، از حدم خارج بود؛ من نمی‌تونستم.
    جـ*ـام رو سمت دیوار پرت کردم و با حرص داد زدم:
    - نمی‌تونم.
    بلند شدم و با خشمِ تموم دستم رو روی میز کشیدم که عطرها روی زمین ریخت و شکست. خسته گفتم:
    - نمی‌تونم.
    کسی محکم به در کوبید. تلویزیون رو کج کردم. محکم‌تر از قبل به در کوبید و ملتمس داد زد:
    - باز کن سورن. در رو باز کن، خواهش می‌کنم!
    تنم به رعشه افتاده بود و نفسم به‌سختی بالا می‌اومد. تا اینجا هم تحملم زیاد بود.
    بازهم کوبش در.
    به‌سمت در رفتم و قفلش رو باز کردم. به‌سمت پنجره رفتم و شیـ*ـشه‌ای رو که تو مشتم بود بیشتر فشار دادم.
    در با ضرب باز شد و صدای قدم‌های تندی به گوشم خورد؛ ولی من نگاهم به پنجره بود.
    صدای بهاره نگران بلند شد:
    - پسرم چت شد؟
    سرم رو به‌طرفش چرخوندم و بی‌حرف نگاهش کردم. با دیدنِ دستم هینی کشید. دستم رو توی دستش گرفت و بالا آورد.
    نگاهش بالا اومد و چشم‌هاش تَر بود.
    - قربونت برم من! چرا این کارا رو می‌کنی؟
    چشم روی هم گذاشتم و گفتم:
    - باید برنامه بریزیم، برنامه‌ای که آیسان رو بکشونه اینجا.
    از سکوتش چشم باز کردم و لبخندِ مهربونش رو دیدم. نرم گفت:
    - چشم. اول بیا دستت رو پانسمان کنم.
    بی‌حرف روی تخت نشستم و بهاره بیرون رفت. بعد از پنج دقیقه واردِ اتاق شد.
    کنارم نشست، دستم رو گرفت و کارهای لازم رو انجام داد. بی‌تفاوت به دستِ باندپیچی‌شده‌م نگاه کردم.
    همون‌طور که به وسایلِ شکسته‌ی روی زمین خیره بودم گفتم:
    - شناسنامه‌ی آیسان رو که دیدم تولدش دو هفته‌ی دیگه‌ست.
    منتظر نگاهش کردم. انگار منظورم رو فهمید که سری تکون داد و گفت:
    - فقط این رو یادت باشه، تو عشق فقط دوست‌داشتن کافی نیست، عشق مراقبت هم می‌خواد، مراقب باش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    ***
    آیسان
    سه ماه از ماجرای اعترافِ حرفِ دلِ سورن می‌گذشت و از اون موقع تا حالا ندیدمش؛ ولی عجیب دلم واسه‌ش تنگ شده بود.
    آیهان زیادی بی‌رحم نبود؟
    کلافه تو اتاقم راه می‌رفتم و با یادِ لعیا لبخندی رو لبم جون گرفت. گوشی رو برداشتم، با کمی تفکر شماره‌ش به ذهنم رسید.
    گوشی رو دمِ گوشم گذاشتم. چقدر دلم هوای درددل و حرف‌زدن با لعیا رو کرده بود.
    - بله؟
    - سلام عشقم.
    کمی سکوت.
    - آیسان، تویی؟
    بغض کردم و گفتم:
    - آره خودمم.
    صدای گریه‌ی لعیا دلم رو به درد آورد. روی تخت نشستم و ملتمس گفتم:
    - آخه من به فدای اون اشکای نازت، نبینم غمت رو.
    - کجا بودی بی‌معرفت، ها؟ می‌دونی دلم هزار راه رفت؟ نه کسی خونه‌تون بود، نه گوشیت رو جواب می‌دادی، نه چیزی.
    دستی به اشکِ رو گونه‌م کشیدم و با خنده گفتم:
    - بگو ببینم، شوهر کردی یا نه؟
    فینی کرد و گفت:
    - فعلاً نه. گفتم تا آیسان پیدا نشه از عروسی خبری نیست. امینِ بیچاره هم به‌خاطرِ من صبر کرده.
    خدا می‌دونه چقدر ذوق کردم، از چنین رفیقی که از رفیق برام بالاتر بود.
    - وای لعیا!
    - والا. ما که یه خل‌وچل بیشتر نداریم.
    از تهِ دل خندیدم و گفتم:
    - بی‌شـعورِ خودمی.
    لحنش طلبکار شد و تیز گفت:
    - بگو ببینم، کجا بودی هان؟
    - قضیه‌ش مفصله.
    - پس کی می‌خوای بگی؟
    - هروقت که وقت شد.
    پوفی کشید. ناگهان با ذوق و هیجان گفت:
    - هفته‌ی دیگه تولدته‌ها.
    جا خوردم و متعجب گفتم:
    - جداً؟
    اون هم تعجب کرد و گفت:
    - نمی‌دونستی؟ والا تو که همیشه از پنج ماهِ قبلش هی یادآوری می‌کنی تولدمه تولدمه، اون‌وقت نمی‌دونستی؟
    خندیدم و جواب دادم:
    - نه به جونِ تو! انقدر مشغله دارم که وقت ندارم سرم رو بخارونم، چه برسه نیم‌نگاهی به تقویم بندازم.
    مشکوک شد.
    - چه مشغله‌ای اون‌وقت؟
    لحنم شیطون شد و گفتم:
    - عشق و عاشقی دیگه.
    کمی سکوت و بعد از یه دقیقه جیغی زد که سریع گوشی رو از گوشم دور کردم. وقتی آروم شد، مجدد روی گوشم گذاشتم و با خنده داد زدم:
    - ای درد! پرده‌ی گوشم پاره شد.
    - خفه! داری شوخی می‌کنی دیگه؟
    لحنم رو جدی کردم و گفتم:
    - به من میاد با تو شوخی داشته باشم ضعیفه؟
    دوباره جیغ زد و من با حالتی زار گوشی رو دور کردم. پرسید:
    - یه‌کم اطلاعات بده ببینم.
    - گفتم بعداً همه‌چی رو برات تعریف می‌کنم.
    لحنش حرصی شده بود و گفت:
    - گم‌شو اصلاً! زورش میاد دو کلوم حرف بزنه.
    خندیدم و با شیطنت جواب دادم:
    - بله دیگه، باید کنجکاو شی تا لاغر شی واسه روزِ عروسیت.
    بعد از حرفم خندیدم تا بیشتر حرص بخوره. با عصبانیت گفت:
    - جیغ می‌زنم تا حالت جا بیادا. دختره‌ی پررو.
    - والا خب راست میگم.
    - به اندازه کافی لاغر شدم، بس که حرص خوردم بعد از گم‌وگورشدنت.
    بلند شدم و از پشت در شیشه‌ای تراس به بیرون چشم دوختم و با لبخند گفتم:
    - نی قلیونت رو هم دوست دارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    خندید و من هم لبخندم کش اومد. گفت:
    - آیسان‌جونم من دیگه باید برم. امین اومده دنبالم تا بریم خرید.
    - جای ما هم خوش بگذرون.
    شیطون شد و کش‌دار گفت:
    - شما هم برو با عشق‌جان خوش بگذرون.
    لعیا چه می‌دونست که سه ماهه ندیدمش و دارم دق می‌کنم!
    مصنوعی خندیدم و گفتم:
    - چشم، حتماً! برو دیگه تا امین با کمربند نیفتاده به جونت.
    - ایش، اصلاً هم دست بزن نداره.
    - برو لعیا!
    با خنده خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم که صدای بازشدنِ در بلند شد.
    می‌دونستم کیه. سؤالی چرخیدم و به درِ تراس تکیه زدم و منتظر و سرد نگاهش کردم.
    نگاهش رو دورِ اتاق چرخوند و با لبخندی عریض گفت:
    - که عشق و عاشقی؟
    اخمی کردم. تکیه‌م رو از در گرفتم و عصبی گفتم:
    - چرا فال گوش وایسادی؟
    نگاهش تو چشم‌هام قفل شد و با همون لبخند گفت:
    - فال گوش چیه؟ داشتم رد می‌شدم که صدات رو شنیدم و کنجکاو شدم.
    با دست به بیرون اشاره کردم و با خشم گفتم:
    - به‌سلامت!
    برعکس جلو اومد. دست تو جیب کرد و گفت:
    - می‌خوام یه چیزی بگم.
    نگاهم پرسش‌گرانه شد و شیطون گفت:
    - رخساره زنگ زد.
    ابرویی بالا انداختم و بی‌صبرانه پرسیدم:
    - خب؟
    شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    - واسه دو هفته‌ی دیگه مهمونی گرفتن، من و تو رو هم دعوت کردن.
    قلبم مگه آروم می‌شد؟
    قهقهه‌ای زد و گفت:
    - چرا رنگت پرید دختر؟
    نفسم رو فوت کردم و با جیغ گفتم:
    - کم مسخره‌بازی در بیار، مغزم کشش نداره.
    جا خورد؛ اما سریع خودش رو جمع‌وجور کرد و با پوزخند گفت:
    - لیاقت نداری دیگه. خواستم بفرسمت بری اون مهمونیِ کوفتی.
    شیشه عطری از روی میز برداشتم و با تمومِ خشمم پرتاب کردم که جا خالی داد. با بغض داد زدم:
    - بس کن! دیگه تحمل ندارم، خسته‌م کردی. ازت متنفرم.
    و یه شیشه عطر دیگه.
    نگاهش نگران شد. به‌طرفم اومد که کفِ دستم رو نشونش دادم و با لکنت گفتم:
    - جلو نیا! آیهان جلو نیا!
    ایستاد و نگران گفت:
    - باشه عزیزم، باشه. من فقط شوخی کردم، چت شد؟
    چیزی نگفتم. دست‌های لرزونم رو به صورتم کشیدم که سردیش به پوستم رسوخ کرد و ناخودآگاه اشکی رو گونه‌م چکید.
    تو آغـ*ـوشِ گرمی فرو رفتم. دست‌هاش رو د*ورِ شـ*ـونه‌هام حلـ*ـقه کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای گرم روی سرم نشوند.
    - ببخشید عزیزم، نمی‌دونستم ناراحت و عصبی میشی.
    سعی می‌کردم اشک‌هام رو کنترل کنم و فکر کنم جبرانِ این سه ماهی بود که بغض داشتم وگریه نکردم.
    به‌سختی ازش جدا شدم و دستی به گونه‌ی ترم کشیدم.
    دلخور نگاهم کرد؛ ولی لبخند زد. موهام رو به هم ریخت و گفت:
    - می‌خوای امروز بریم خرید؟
    ابرویی از تعجب بالا فرستادم. با انگشت اشاره سرش رو خاروند و گفت:
    - خب مگه اون مهمونی رو نمی‌خوای بری؟
    لبخندی محو زدم. فکر کنم اصلاً ندید.
    - بریم.
    چشم‌هاش برقی زد و گفت:
    - یعنی آشتی؟
    چشم ریز کردم و ناراضی گفتم:
    - آره؛ ولی تکرار نشه!
    - اُکی؛ ولی قول نمیدم خانومِ سادیسمی.
    جیغی زدم که با خنده قدم تند کرد و به‌سرعت از اتاق بیرون زد.
    ***
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    با آیهان خرید رفتیم. با حوصله پابه‌پای من تمومِ مغازه‌ها رو رد کرد و یه بار هم غر نزد.
    درنهایت پیراهن سفیدی که پاپیونِ مشکی‌رنگی می‌خورد و شلوار کتانِ تنگِ مشکی خریدم با کلاه شاپوی همرنگِ شلوارم. تیپم مردونه و شیک بود و کاملاً راضی بودم. چقدر آیهان ایراد گرفت و من نادیده گرفتم.
    کفشِ کالجِ مشکی هم خریدم و به‌سمت رستوران راه افتادیم.
    گارسون سفارشات رو گرفت. آیهان ناراحت نگاهم کرد و گفت:
    - هنوز منصرف نشدی؟
    با لجبازی نگاهم رو به‌طرف دیگه‌ای انداختم و سخت و قاطع گفتم:
    - نه، خیلی هم خوبه.
    چشم‌هاش خندید و سری تکون داد. شام رو آوردن. تا گارسون رفت با تردید به آیهان نگاه کردم. آیهان لحظه‌ای سرش رو بالا آورد. ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - چیزی شده آیسانی؟
    انگشت‌هام رو توی هم گره کردم و خیره به دستم با لکنت پرسیدم:
    - می... میشه... بپرسم که...
    - راحت باش.
    سرم رو متعجب بالا آوردم و مجدد به دستم نگاه کردم و گفتم:
    - کی تو رو دزدید؟ اصلاً چی شد شدی تاجرِ بزرگ و معروفِ تهران؟
    خندید و با تعجب نگاهش کردم.
    دستش رو پشتِ گردنش کشید و گفت:
    - آدمای سهیلِ افشار.
    چشم گرد کردم و ادامه داد:
    - بابا گفت دشمنیشون رو دیگه؛ ولی من اون‌موقع از دشمنیشون خبر نداشتم. یکی از اون آدمای سهیل که یه‌جورایی دستِ راستش حساب می‌شد من رو بزرگ کرد. آدمِ خوبی بود و با کمکِ اون بود که شدم باربد تاج‌فرِ بزرگ و تا عمر دارم مدیونشم.
    با بهت ابرو بالا انداختم و زیرِ لب عجبی گفتم.
    - شانس آوردی از اون خوباش گیرت افتاد.
    سرخوش خندید و با لبخند مشغول خوردن غذا شدیم. انگاری بهترین اتفاق زندگی من و داداشم، تو دزدیده‌شدن خلاصه می‌شد!
    ***
    با رضایت به خودم تو آینه نگاه کردم. ذوقم تنها برای جانانم بود. دل‌تنگی دردیست که درمانش فقط آغـ*ـوشِ اوست و چه تجویزی بهتر از این؟
    به در اتاق ضربه‌ای زده شد و پشت‌سرش آیهان داد زد:
    - یه ساعته چی‌کار می‌کنی؟ بیا دیگه!
    خندیدم و مثل خودش داد زدم:
    - اومدم بابا، صبر کن!
    پالتوی مشکیِ ساده‌م رو که تا روی ساقِ پام می‌اومد به تن زدم. کلاهم رو توی کیفم گذاشتم و شالم رو، روی سر انداختم.
    با دقت به صورتم که آرایش ملایمِ صورتی-مشکی روش نشسته بود، نگاه کردم.
    عطری به خودم زدم و لبخندی روی لبم نشوندم که دندون‌هام به نمایش گذاشته شد. کیفم رو به دست گرفتم و از اتاق بیرون زدم.
    پا روی پاگرد گذاشتم. آیهان کلافه ازش جاش بلند شد. مثلِ همیشه خوش‌تیپ بود و شیک؛ پیراهن سفید با شلوارِ مشکی و کتِ آبی کاربنی.
    چشم‌غره‌ای رفت و با حرص گفت:
    - چه عجب! بیشتر طولش می‌دادی.
    خوش‌حال بودم و چیزی و کسی نمی‌تونست این حال خوبم رو خراب کنه.
    سرخوش خندیدم و گفتم:
    - غر نزن پسر، زود باش دیر شد!
    آیهان لحظه‌ای ایستاد. نفسش رو کلافه بیرون داد و زیر لب با خشم گفت:
    - پررو، دیر حاضر میشه بعد میگه زود باش دیر شد!
    تا سوار ماشین شدم، آیهان پا روی پدال گاز فشرد و حتی فرصت نداد در رو ببندم.
    نیم‌نگاهی انداخت و من هم نگاهش کردم. درحالی‌که نگاهش به خیابون بود گفت:
    - ولی چه تیپِ کلاسیکی زدی.
    پشتِ چشمی نازک کردم. باز ناز موهام رو عقب فرستادم و با اعتمادبه‌نفس گفتم:
    - امشب چه نگاهایی رو به خودم خیره کنم.
    ادام رو درآورد و گفت:
    - وقتی تو این رو میگی من چی بگم؟
    دستم رو تو هوا تکون دادم و با خنده جواب دادم:
    - شما نمی‌خواد چیزی بگی، فقط تماشا کن.
    قهقهه‌ای زد و گفت:
    - اون که وقتی رسیدیم، فقط دا*فا رو تماشا می‌کنم.
    با خنده مشتی به بازوش زدم و رو نبود که.
    تا جلوی عمارت نگه داشت قلبم نزدیک بود از دهنم بیرون بزنه.
    مات به عمارت سفید روبه‌روم نگاه می‌کردم. دست گرمی روی دستم نشست و صداش هم مثل دست‌هاش گرم بود:
    - پیاده شو!
    نفس عمیقی کشیدم. کف دست‌های خیسم رو به پالتوم کشیدم و دستگیره رو با دست‌های لرزونم کشیدم.
    پاهای متزلزلم رو بیرون گذاشتم. کیف رو سفت لای انگشت‌هام گرفتم بلکه از استرس و هیجانم کم بشه.
    کم چیزی نبود بعد از مدت‌ها دیدنِ یار!
    سرم رو بالا گرفتم و به عمارت طویل نگاه کردم. آیهان دستش رو روی کـ*ـمرم گذاشت و باهم به داخلِ عمارت رفتیم. هیچ صدایی نمی‌اومد و تعجب کرده بودم. تو چهره‌ی آیهان چیزی مشخص نبود.
    از چندتا پله بالا رفتیم و جلوی در قرار گرفتیم.
    آیهان فشاری به در آورد و در عقب رفت؛ ولی همه‌جا تاریک بود و همین من رو بیشتر تو بهت فرو می‌برد.
    ناگهان برقی روشن شد. همه دختروپسرها از پشتِ مبل با فشفشه بیرون اومدن و با جیغ و داد هم‌صدا گفتن:
    - تولدت مبارک!
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    از ترس قدمی عقب رفتم. با برف شادی که تیام به‌طرف صورتم گرفت به‌سرعت با دستم صورتم رو گرفتم. خوش‌حالیم وصف شدنی نبود.
    با خنده دستم رو برداشتم؛ ولی بغضی هم از خوش‌حالی تو گلوم جا خوش کرده بود.
    به سرتاپام که با برف شادی یکی شده بود نگاه کردم.
    آهنگی پخش شد و من تنها با نگاهم دنبال سورن می‌گشتم، سورنی که دلم عجیب براش بی‌تابی می‌کرد.
    «روز تولد تو عمر دوباره‌ی من
    ماه من از راه رسید چشم ستاره روشن
    روز تولد تو عمر دوباره‌ی من
    ماه من از راه رسید چشم ستاره روشن»
    با دیدنش لبخندی زدم. جواب لبخندم رو با لبخندی کوچیک اما گرم داد و من عاشق این گرما بودم.
    «آینده‌ی سیاره‌مو با تو تصور می‌کنم
    این کهکشان خالی رو با عطر تو پیدا می‌کنم
    دور از تو ده قرن زمین مشغول رویابافیه
    برگرد و دنیامو بساز چشم‌انتظاری کافیه
    روز تولد تو عمر دوباره‌ی من
    ماه من از راه رسید چشم ستاره روشن
    روز تولد تو عمر دوباره‌ی من
    ماه من از راه رسید چشم ستاره روش»
    تیام کیک رو از دانیه گرفت و با قـر جلو اومد. خنده‌ی همه بلند شد و من هم از شدت خنده اشک از چشم‌هام جاری بود، از دستِ اداواطوارهاش.
    آخر کیک رو جلوم گرفت و سکوت بر فضا حاکم شد.
    - بدو فوت کن، آرزو یادت نره!
    چشمم که به نوشته‌ی کیک افتاد، قلبم لحظه‌ای ایستاد.
    «ماهِ شبِ تارِ من تولدت مبارک...»
    نگاهم ناخودآگاه بالا اومد و رو سورن قفل شد.
    لبخندی دلگرم‌کننده‌ای زد، لبخندی که بهترین کادوی تولدم بود.
    با صدای تیام به خودم اومدم. چشم‌هام رو بستم و آرزو کردم.
    آرزو کردم خدا سورن رو به من ببخشه، تا ابد.
    چشم باز کردم. نفسی گرفتم و با تمومِ وجود فوت کردم. صدای دست و سوت بلند شد.
    تیام جلو اومد و دمِ گوشم با خوش‌حالی گفت:
    - تولدت مبارک. انشالله به پای هم فسیل شین.
    بعد از حرفش عقب‌گرد کرد. کیک رو روی میز گذاشت و فرصت نداد جوابش رو بدم.
    آیهان بازوم رو گرفت و نگاهی بهش انداختم.
    پرمحبت نگاهم کرد و با لبخندی برادرانه گفت:
    - تولدت مبارک خانوم کوچولو. ان‌شاءالله به همه‌ی آرزوهای قشنگت برسی.
    متقابلاً لبخندی زدم و بغـ*ـلم کرد. دمِ گوشش ازش تشکر کردم.
    از آیهان جدا شدم. به‌سمت جمعیت رفتم و با دیدنِ لعیا جیغِ خفه‌ای کشیدم و تو بغـ*ـلش پریدم. دمِ گوشم با خنده و شادی گفت:
    - آجی کوچولوی من، تولدت مبارک!
    ازش جدا شدم؛ ولی هنوز دست‌هام روی شونه‌ش بود و گفتم:
    - مرسی دنیای من.
    لبخندی زد و گفت:
    - چقدر دلم برات تنگ شده بود خواهری.
    مهربون نگاهش کردم و جواب دادم:
    - من هم دلم تنگیده بود!
    چشمکی زد و گفت:
    - با چشماش خوردت.
    نگاه چرخوندم و متعجب پرسیدم:
    - کی؟
    نامحسوس به‌طرفی اشاره کرد. نگاهش رو دنبال کردم که نگاهم با نگاه نافذ سورن تلاقی پیدا کرد.
    سرفه‌ای کرد و روش رو به‌سمت دیگه‌ای چرخوند.
    تازه نگاهم به تیپش افتاد که کاملاً مثل تیپ من بود؛ اما اون کلاه نداشت، پیراهنی سفید با شلوار مشکی و پاپیونِ مشکی.
    لبخندی شیطون زدم و به لعیا چشم دوختم. خیره به سورن گفت:
    - ولی خیلی مغروره.
    اوهومی گفتم و صدای رخساره از پشت‌سرم بلند شد:
    - چطوری خانوم؟
    به پشت برگشتم که با بهاره و رخساره‌جون روبه‌رو شدم. لبخندی زدم و رخساره رو به آغـ*ـوش کشیدم. گفت:
    - تولدت مبارک!
    - فداتون بشم من! خیلی ممنون.
    بعد از رخساره بهاره هم بغـ*ـل کردم. بهاره دستی به گونه‌م کشید و گفت:
    - ان‌شاءالله آرزوهات بشن داشته‌هات دخترم.
    چشم روی هم گذاشتم و بعد از یه ثانیه باز کردم و گفتم:
    - یه دنیا ممنون.
    نگاهم رو میونِ رخساره و بهاره می‌چرخوندم و با شرمندگی گفتم:
    - چرا زحمت کشیدید آخه؟
    رخساره لبخندی از شیطنت زد. با چشم به سورن که به ستون تکیه داده بود و با تیام و پسر دیگه‌ای همسن خودش حرف می‌زد، اشاره کرد و گفت:
    - زحمت رو یه نفرِ دیگه کشیده، نه ما.
    از خجالت خون به صورتم دوید و خنده‌ی لعیا و اون دو خواهر بلند شد.
    با اجازه‌ای گفتم و به‌سمت اتاق رفتم تا لباسم رو تعویض کنم.
    لبخند یه لحظه هم از روی صورتم محو نمی‌شد.
    نگاهی گذرا به اتاقی که سورن بهم داده بود انداختم.
    پالتوم رو درآوردم و تو کمددیواری گذاشتم.
    آرایشم رو تجدید کردم. موهام رو دورم ریختم و کلاه شاپو رو هم روی سرم گذاشتم.
    متین و خانومانه از اتاق بیرون زدم. سلانه‌سلانه از پله‌ها پایین اومدم که نگاهِ همه روی من ثابت شد.
    آروم به‌سمت سورن که خیره نگاهم می‌کرد رفتم و روبه‌روش ایستادم.
    قدرشناسانه نگاهش کردم و لب زدم:
    - مرسی بابتِ همه‌چی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    چیزی نگفت. تار مویی رو که رو شونه‌م افتاده بود رو به عقب فرستادم و نگاهی به دوروبر انداختم. آروم‌تر از این نمی‌شدم.
    - سورپرایزِ عالی‌ای بود.
    سکوتش رو اعصابم بود. چرا حرفی نمی‌زد؟!
    مجدد به چشم‌هاش نگاه کردم، چشم‌هاش لبخند می‌زد. لب زد:
    - تولدت مبارک!
    قلبم به لرزه در اومد و لبخندم عمق گرفت. بعد از چند لحظه مکث نفسی عمیق کشیدم و با صدایی که به‌زور شنیده می‌شد تشکر کردم.
    تیام مثل همیشه با ولوم بالا و شادی گفت:
    - آیسان‌خانوم افتخار رقـ*ـص رو به بنده می‌دید؟
    ابرویی از تعجب بالا انداختم و خندیدم. سورن نگاه برزخی به تیام انداخت، دستم رو گرفت و به وسط جمعیت برد. من هم متعجب پشت‌سرش کشیده می‌شدم.
    دست پـ*ـشت کـ*ـمرم گذاشت. دا*غی دستش وجودم رو سوزوند و از بهت بیرون اومدم.
    چشم‌های خندونش رو بهم دوخت. صداش کمی گرم بود و گفت:
    - دستت رو بذار رو شو*نه‌م دیگه!
    دستم رو با کمی مکث بالا آوردم و روی شـ*ـونه‌ش گذاشتم. کم‌کم دورمون خلوت شد و آهنگِ جدیدی پلی شد که تنم رو لرزوند. همون آهنگی بود که اون شب جلوی مهمون‌ها با گیتار خوند.
    سرش رو کمی پایین آورد و گفت:
    - سردته؟
    آب دهنم رو به‌زور پایین فرستادم و سرم رو تند به طرفین تکون دادم.
    تبسم محوی گوشه‌ی لبش نشست که اگه با دقت نگاه می‌کردی متوجه می‌شدی.
    چراغ‌ها خاموش شد و رقـ*ـص نور‌ها روی ما می‌چرخید.
    «من نمی‌خواستم که، واسه‌ت عادی شم
    شاید عاشق شی، بمونی پیشم
    هی مگه می‌تونم بی‌خیالت شم
    یه قدم دور شی، نگرانت شم
    نه بگو به همه، بگو یکی عاشقمه
    تا تهِ دنیا با منه، اون پادشاهِ قلبمه
    نه بگو به همه، بگو یکی عاشقمه
    به همه بگو با منه، اون پادشاهِ قلبمه»
    حسم رو تو نگاهم ریختم. حواسم فقط به چشم‌هایی بود که این روزها تمومِ دنیام شده بود.
    آروم‌آروم تکون می‌خوردیم. سنگینی نگاه همه رو روی خودم حس می‌کردم؛ ولی مگه می‌شد از چشم‌هاش دل کند؟
    لـ*ـبش رو به گو*شم چسبوند. تنم گـ*ـر گرفت.
    - شدی بلای جونم و چه بلایی بهتر از این!
    چی گفت! سورن الان چی‌گفت؟ توهم که نزدم، زدم؟
    «من نمی‌خواستم که بلرزه قلبت
    یه حرفایی رو هر دفعه نشد بگم بهت
    دلت اگه که رنجید ببخش عزیزم
    ازم یه روزی بد دید ببخش عزیزم
    دیگه می‌مونم کنارت عشقم
    خودم فدای قلبِ بی‌قرارت عشقم
    دلم به تو خوشه فقط بمون کنارم
    بمون غمت نباشه من هوات رو دارم
    نه بگو به همه، بگو یکی عاشقمه
    تا تهِ دنیا با منه، اون پادشاهِ قلبمه
    نه بگو به همه، بگو یکی عاشقمه
    به همه بگو با منه، اون پادشاهِ قلبمه»
    یکی از دست‌هام رو بالا گرفت و چرخوند. دوباره تو بـغـ*ـلش پرت شدم و سفت من رو تو بغـ*ـل گرفت.
    آهنگ تموم شد و چراغ‌ها فضا رو روشن کردن. صدای سوت و جیغ و دادِ بچه‌ها کرکننده بود.
    بعضی نگاه‌ها شیطون بود و برخی حسود.
    از هم جدا شدیم و با فاصله‌ی پنج‌سانتی به‌سمتی رفتیم. قلبم از زورِ هیجان محکم می،زد. هنوز دست‌هاش رو روی کـ*ـمـرم حس می‌کردم.
    روی صندلی کنارِ لعیا نشسته بودم و تو یه ساعت از دل‌تنگی‌هامون گفتیم. قضیه رو واسه‌ش تعریف کردم و اون هم آخرش گفت خدا به ما بده از این دزدها و کلی سربه‌سرِ هم گذاشتیم و خندیدیم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا