- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 2,393
- امتیاز واکنش
- 96,316
- امتیاز
- 1,036
مامان زنگ زد و گفت که بابا هم رفته خونهی خاله و تا شب نمیان. ناهارمون رو که خوردیم، روشنک مشغول انجام تکالیفش شد و من هم در جستجوی شماره بودم.
گوشیم رو تو دستم گرفتم تا شمارهی دیگهای رو بگیرم که زنگ خورد و چهرهی خندون یاسی روی صفحه افتاد، لبخندی زدم و فلش سبزرنگ رو لمس کردم.
-سلام یاسی.
-سلام خره، چهطوری؟ کجایی تو؟
-بد نیستم، خونهم؛ حال ندارم بیام رستوران. تو چهطوری؟ آمین خان چطوره؟
-ما هم خوبیم. بچهها دلتنگتن، در رو باز کن بیام داخل؛ حالا بهت میگم.
تعجب کردم.
-چی؟!
-کوفت، میگم در رو باز کن یخ زدم.
-اینجا چیکار میکنی؟!
-اومدم کنتور آبتون رو چک کنم. ناراحتی برم؟
در رو با آیفون باز کردم و بعد از قطعکردن گوشی، به طرف در رفتم. بارون تندی میبارید و هوا به شدت سرد بود. یاسی با دو به داخل اومد.
-هوا چرا اینجوری شده؟ آرزو به دل موندیم یه روز آفتاب رو ببینیم.
-نگفتی؟! اینجا چیکار میکنی؟
-بابا این چند وقت تک و توک میای رستوران، خوب ندیدمت اومدم تا شب با هم باشیم.
لبخند دندوننمایی زد و به طرف روشنک که متوجهی اومدنش نشده بود، رفت.
یاسی دستهاش رو از پشت روی چشمهای روشنک گذاشت.
روشنک: آجی راشا؟ آجی راشا کیه؟ تو کی هستی؟
-وا! بچه جان، تو من رو نمیشناسی؟
-خاله یاسی؟
دستهاش رو برداشت و مشغول خوش و بش شدند، من هم به آشپزخونه رفتم تا وسایل پذیرایی رو آماده کنم.
میوه ها رو تو ظرف میچیدم که یاسی لباس عوض کرده تو درگاه در ظاهر شد.
-خب خانم کمپیدا، بگو ببینم چه خبر شده؟ روشی چی میگه؟
-ظرف میوه رو روی میز گذاشتم، خودم پشتش نشستم و به یاسی تعارف زدم؛ روبروم نشست.
-والا این قدر اتفاقات زیادی افتاده که نمیدونم کدوم رو بگم، گیجم یاسی. خواستگاری یه دفعهای سیاوش، مزاحمتهاش؛ اصرارش به اومدن مسابقه و دستگیرشدنش.
-چی؟! دستگیرشدنش؟!
-آره. تو تولد روشنک پلیس اومد، به جرم قاچاق و مواد دستگیرش کردن. من بهش مشکوک هم شده بودم. یادت میاد اون شبی که خونهشون دعوت بودیم؟ بعد که شما رو رسوندیم، تو راه برگشت حرفهای عجیبی با تلفن میزد؛ حرف از فرار و این چیزها. دیشب خیلی کلافه و بیحواس بود، بیقرار بود اصلا؛ هی میرفت پشت پنجره میایستاد و به بیرون نگاه میکرد. خیلی اتفاقی وقتی رفت دستشویی گوشیش رو نگاه کردم، یه سری پیام براش اومده بود از طرف یه شخصی به اسم شایان؛ در مورد قتل و گروگانگیری بود.
با تعریفهای من، یاسی هر لحظه متعجبتر میشد، پرتقالی گرفت و مشغول پوستکندن شد و گفت:
-خب؟ جالب شد.
سیبی طرفش پرت کردم.
-من دارم از یه موضوع مهم حرف میزنم مسخره.
-وا مگه من گفتم مهم نیست؟دخب جالب شد دیگه، بقیهش رو بگو.
-هیچی دیگه، بعد پلیس اومد و بردش. بابا و مامان هم گفتن همهچیز مربوط بهش رو فراموش کنم؛ ولی از صبح دارم دنبال شمارهی اون مرده میگردم، فکرم رو درگیر کرده. یاسی خیلی گیجم، دو هفتهی دیگه هم عازمم.
چشمهای یاسی برق عجیبی زد.
-جدی میگی؟! دیوونه جان ول کن سیاوش رو، مسائل اون به تو ربطی نداره؛ حالا که از دستش راحت شدی بچسب به مسابقه. تو هم که میری، اونم خربزه خورده پای لرزش هم میشینه. اگه پروندهی قتل و گروگانگیری هم این وسط باشه، پلیس زرنگ تر از من و توئه. برو دنبال کارات، این چند وقت رو بگیر تمرین کن، مطالعه کن. راشا چشم همهمون به توئه؛ باید دست پر برگردی ها. حالا هم پاشو پاشو، ناهار نخوردم یه چیز توپ بیار بزنم تو رگ.
فسنجون رو گرم کردم. یاسی راست میگفت، این سومین نفری بود که این حرفها رو میزد؛ باید فراموش میکردم.
روشنک هم گرسنهش شده بود، براشون غذا کشیدم و مشغول خوردن شدند. تو این بین یاسی در مورد نامزدی خودش و آمین میگفت؛ از رفت و آمداشون به رستوران قبلی که توش کار میکردیم. چهقدر دلم برای اون جا تنگ بود.
گوشیم رو تو دستم گرفتم تا شمارهی دیگهای رو بگیرم که زنگ خورد و چهرهی خندون یاسی روی صفحه افتاد، لبخندی زدم و فلش سبزرنگ رو لمس کردم.
-سلام یاسی.
-سلام خره، چهطوری؟ کجایی تو؟
-بد نیستم، خونهم؛ حال ندارم بیام رستوران. تو چهطوری؟ آمین خان چطوره؟
-ما هم خوبیم. بچهها دلتنگتن، در رو باز کن بیام داخل؛ حالا بهت میگم.
تعجب کردم.
-چی؟!
-کوفت، میگم در رو باز کن یخ زدم.
-اینجا چیکار میکنی؟!
-اومدم کنتور آبتون رو چک کنم. ناراحتی برم؟
در رو با آیفون باز کردم و بعد از قطعکردن گوشی، به طرف در رفتم. بارون تندی میبارید و هوا به شدت سرد بود. یاسی با دو به داخل اومد.
-هوا چرا اینجوری شده؟ آرزو به دل موندیم یه روز آفتاب رو ببینیم.
-نگفتی؟! اینجا چیکار میکنی؟
-بابا این چند وقت تک و توک میای رستوران، خوب ندیدمت اومدم تا شب با هم باشیم.
لبخند دندوننمایی زد و به طرف روشنک که متوجهی اومدنش نشده بود، رفت.
یاسی دستهاش رو از پشت روی چشمهای روشنک گذاشت.
روشنک: آجی راشا؟ آجی راشا کیه؟ تو کی هستی؟
-وا! بچه جان، تو من رو نمیشناسی؟
-خاله یاسی؟
دستهاش رو برداشت و مشغول خوش و بش شدند، من هم به آشپزخونه رفتم تا وسایل پذیرایی رو آماده کنم.
میوه ها رو تو ظرف میچیدم که یاسی لباس عوض کرده تو درگاه در ظاهر شد.
-خب خانم کمپیدا، بگو ببینم چه خبر شده؟ روشی چی میگه؟
-ظرف میوه رو روی میز گذاشتم، خودم پشتش نشستم و به یاسی تعارف زدم؛ روبروم نشست.
-والا این قدر اتفاقات زیادی افتاده که نمیدونم کدوم رو بگم، گیجم یاسی. خواستگاری یه دفعهای سیاوش، مزاحمتهاش؛ اصرارش به اومدن مسابقه و دستگیرشدنش.
-چی؟! دستگیرشدنش؟!
-آره. تو تولد روشنک پلیس اومد، به جرم قاچاق و مواد دستگیرش کردن. من بهش مشکوک هم شده بودم. یادت میاد اون شبی که خونهشون دعوت بودیم؟ بعد که شما رو رسوندیم، تو راه برگشت حرفهای عجیبی با تلفن میزد؛ حرف از فرار و این چیزها. دیشب خیلی کلافه و بیحواس بود، بیقرار بود اصلا؛ هی میرفت پشت پنجره میایستاد و به بیرون نگاه میکرد. خیلی اتفاقی وقتی رفت دستشویی گوشیش رو نگاه کردم، یه سری پیام براش اومده بود از طرف یه شخصی به اسم شایان؛ در مورد قتل و گروگانگیری بود.
با تعریفهای من، یاسی هر لحظه متعجبتر میشد، پرتقالی گرفت و مشغول پوستکندن شد و گفت:
-خب؟ جالب شد.
سیبی طرفش پرت کردم.
-من دارم از یه موضوع مهم حرف میزنم مسخره.
-وا مگه من گفتم مهم نیست؟دخب جالب شد دیگه، بقیهش رو بگو.
-هیچی دیگه، بعد پلیس اومد و بردش. بابا و مامان هم گفتن همهچیز مربوط بهش رو فراموش کنم؛ ولی از صبح دارم دنبال شمارهی اون مرده میگردم، فکرم رو درگیر کرده. یاسی خیلی گیجم، دو هفتهی دیگه هم عازمم.
چشمهای یاسی برق عجیبی زد.
-جدی میگی؟! دیوونه جان ول کن سیاوش رو، مسائل اون به تو ربطی نداره؛ حالا که از دستش راحت شدی بچسب به مسابقه. تو هم که میری، اونم خربزه خورده پای لرزش هم میشینه. اگه پروندهی قتل و گروگانگیری هم این وسط باشه، پلیس زرنگ تر از من و توئه. برو دنبال کارات، این چند وقت رو بگیر تمرین کن، مطالعه کن. راشا چشم همهمون به توئه؛ باید دست پر برگردی ها. حالا هم پاشو پاشو، ناهار نخوردم یه چیز توپ بیار بزنم تو رگ.
فسنجون رو گرم کردم. یاسی راست میگفت، این سومین نفری بود که این حرفها رو میزد؛ باید فراموش میکردم.
روشنک هم گرسنهش شده بود، براشون غذا کشیدم و مشغول خوردن شدند. تو این بین یاسی در مورد نامزدی خودش و آمین میگفت؛ از رفت و آمداشون به رستوران قبلی که توش کار میکردیم. چهقدر دلم برای اون جا تنگ بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: