کامل شده رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خــاتــون

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
2,393
امتیاز واکنش
96,316
امتیاز
1,036
مامان زنگ زد و گفت که بابا هم رفته خونه‌ی خاله و تا شب نمیان. ناهارمون رو که خوردیم، روشنک مشغول انجام تکالیفش شد و من هم در جستجوی شماره بودم.
گوشیم رو تو دستم گرفتم تا شماره‌ی دیگه‌ای رو بگیرم که زنگ خورد و چهره‌ی خندون یاسی روی صفحه افتاد، لبخندی زدم و فلش سبزرنگ رو لمس کردم.
-سلام یاسی.
-سلام خره، چه‌طوری؟ کجایی تو؟
-بد نیستم، خونه‌م؛ حال ندارم بیام رستوران. تو چه‌طوری؟ آمین خان چطوره؟
-ما هم خوبیم. بچه‌ها دلتنگتن، در رو باز کن بیام داخل؛ حالا بهت میگم.
تعجب کردم.
-چی؟!
-کوفت، میگم در رو باز کن یخ زدم.
-این‌جا چیکار می‌کنی؟!
-اومدم کنتور آبتون رو چک کنم. ناراحتی برم؟
در رو با آیفون باز کردم و بعد از قطع‌کردن گوشی، به طرف در رفتم. بارون تندی می‌بارید و هوا به شدت سرد بود. یاسی با دو به داخل اومد.
-هوا چرا این‌جوری شده؟ آرزو به دل موندیم یه روز آفتاب رو ببینیم.
-نگفتی؟! این‌جا چیکار می‌کنی؟
-بابا این چند وقت تک و توک میای رستوران، خوب ندیدمت اومدم تا شب با هم باشیم.
لبخند دندون‎‎نمایی زد و به طرف روشنک که متوجه‌ی اومدنش نشده بود، رفت.
یاسی دست‌هاش رو از پشت روی چشم‌های روشنک گذاشت.
روشنک: آجی راشا؟ آجی راشا کیه؟ تو کی هستی؟
-وا! بچه جان، تو من رو نمی‌شناسی؟
-خاله یاسی؟
دست‌هاش رو برداشت و مشغول خوش و بش شدند، من هم به آشپزخونه رفتم تا وسایل پذیرایی رو آماده کنم.
میوه ها رو تو ظرف می‌چیدم که یاسی لباس عوض کرده تو درگاه در ظاهر شد.
-خب خانم کم‎پیدا، بگو ببینم چه خبر شده؟ روشی چی میگه؟
-ظرف میوه رو روی میز گذاشتم، خودم پشتش نشستم و به یاسی تعارف زدم؛ روبروم نشست.
-والا این قدر اتفاقات زیادی افتاده که نمی‌دونم کدوم رو بگم، گیجم یاسی. خواستگاری یه دفعه‌ای سیاوش، مزاحمت‌هاش؛ اصرارش به اومدن مسابقه و دستگیرشدنش.
-چی؟! دستگیرشدنش؟!
-آره. تو تولد روشنک پلیس اومد، به جرم قاچاق و مواد دستگیرش کردن. من بهش مشکوک هم شده بودم. یادت میاد اون شبی که خونه‌شون دعوت بودیم؟ بعد که شما رو رسوندیم، تو راه برگشت حرف‌های عجیبی با تلفن می‎زد؛ حرف از فرار و این چیزها. دیشب خیلی کلافه و بی‌حواس بود، بی‌قرار بود اصلا؛ هی می‌رفت پشت پنجره می‌ایستاد و به بیرون نگاه می‌کرد. خیلی اتفاقی وقتی رفت دستشویی گوشیش رو نگاه کردم، یه سری پیام براش اومده بود از طرف یه شخصی به اسم شایان؛ در مورد قتل و گروگان‌گیری بود.
با تعریف‌های من، یاسی هر لحظه متعجب‌تر می‌شد، پرتقالی گرفت و مشغول پوست‌کندن شد و گفت:
-خب؟ جالب شد.
سیبی طرفش پرت کردم.
-من دارم از یه موضوع مهم حرف می‌زنم مسخره.
-وا مگه من گفتم مهم نیست؟دخب جالب شد دیگه، بقیه‌ش رو بگو.
-هیچی دیگه، بعد پلیس اومد و بردش. بابا و مامان هم گفتن همه‌چیز مربوط بهش رو فراموش کنم؛ ولی از صبح دارم دنبال شماره‌ی اون مرده می‌گردم، فکرم رو درگیر کرده. یاسی خیلی گیجم، دو هفته‌ی دیگه هم عازمم.
چشم‌های یاسی برق عجیبی زد.
-جدی میگی؟! دیوونه جان ول کن سیاوش رو، مسائل اون به تو ربطی نداره؛ حالا که از دستش راحت شدی بچسب به مسابقه.‌ تو هم که میری، اونم خربزه خورده پای لرزش هم می‌شینه. اگه پرونده‌ی قتل و گروگان‌گیری هم این وسط باشه، پلیس زرنگ تر از من و توئه. برو دنبال کارات، این چند وقت رو بگیر تمرین کن، مطالعه کن. راشا چشم همه‌مون به توئه؛ باید دست پر برگردی ها. حالا هم پاشو پاشو، ناهار نخوردم یه چیز توپ بیار بزنم تو رگ.
فسنجون رو گرم کردم. یاسی راست می‌گفت، این سومین نفری بود که این حرف‌ها رو می‌زد؛ باید فراموش می‌کردم.
روشنک هم گرسنه‌ش شده بود، براشون غذا کشیدم و مشغول خوردن شدند. تو این بین یاسی در مورد نامزدی خودش و آمین می‌گفت؛ از رفت و آمداشون به رستوران قبلی که توش کار می‌کردیم. چه‌قدر دلم برای اون جا تنگ بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ***
    دو هفته فرصت داشتم و من تا حالا تقریباً هیچ تمرینی نکردم. باید شروع می‌کردم، هرچند الان هم دیر شده بود. فکر کردم و تصمیم خودم رو گرفتم، رو به یاسی گفتم:
    -امشب این‌جا هستی دیگه؟
    -آره گفتم هستم دیگه، چه‌طور؟!
    -خوبه. راستش دلم برای رستوران قدیمیمون تنگ شده، میای فردا باهام یه سر بریم اون‌جا؟
    یاسی لبخندی زد و گفت:
    -چرا که نه.
    تا شب با یاسی و روشنک فیلم دیدیم و بازی کردیم، در کل خیلی خوب بود که از اون حال مزخرف بیرون اومدم.
    نگاهی به یاسی که سمت چپم روی زمین خوابیده بود انداختم. چه‌قدر خوب بود که دوست‌هایی به این خوبی داشتم، هر وقت ناراحت بودم اونا موجب شادشدن و اومدن لبخند به لبم می‌شدند. نگاهم رو از یاسی گرفتم و به روشنک که سمت راستم خوابیده بود دادم؛ تو خودش مچاله شده بود و پتو از روش کنار رفته بود. خیلی آروم پتو رو تا گردنش بالا کشیدم. صدای خمیازه‌م در اومد، پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و خیلی زود به خواب رفتم.
    ***
    با صدای یاسی از خواب بیدار شدم.
    -راشا مامانت اومده بیدار شو، راشا با توام ها؟! از روشنک یاد بگیر دو ساعته بیدار شده.
    -اَه باشه بیدار میشم تو برو.
    -من کجا برم؟ قرار بود باهم یه سر بریم آشپزخونه‌ی قدیممون ها.
    -یادم رفته بود الان میام، تو برو صبحونه بخور.
    -باشه، فقط زودتر.
    سری تکون دادم و از جام بلند شدم و رخت خوابم رو از روی زمین جمع کردم. دیشب به‌خاطر یاسی من و روشنک هم روی زمین خوابیده بودیم تا مثلا تنها نباشه. در اتاق رو باز کردم و سمت دستشویی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم و سلام بلندی دادم که جوابش رو از همه شنیدم. صبحونه‌ی مختصری خوردم و همراه یاسی به اتاق رفتیم تا لباسمون رو عوض کنیم. بعد از عوض‎کردن لباس‌هامون به راه افتادیم تا به آشپزخونه‌ای که سال‌ها توش کارآموز بودیم و آشپزی می‌کردیم بریم؛ ولی با چیزی که یادم اومدم سریع روم رو سمت یاسی کردم و گفتم:
    -وای! یادمه سروش می‌گفت شما اخراجین و دیگه حق ندارین به آشپزخونه من بیاین؛ من نمیام وللش.
    -نه بابا، مثلا نامزدشم ها و تو هم دوستمی، پس جرأت نداره چیزی بگه.
    -پووف، باشه بریم.
    وقتی به رستوران رسیدیم، مکثی کردم و خیره نگاهش کردم. چه دوران خوبی بود! چه فضای گرم و صمیمی‌ایی داشتیم. هی یادش به‌خیر. یاسی وقتی دید من تو فکرم به بازوم زد. من رو از فکر درآورد و جلوتر از من به راه افتاد و در رستوران رو باز کرد، منم پشت سرش وارد شدم. یاسی تقریباً به همه‌ی کارکنان و گارسون‌ها سلام می‌کرد، انگار همه رو می‌شناخت. به آشپزخونه‌ی رستوران رسیدیم و هردو سلام کردیم که با سلاممون همه‌ی سر ها به سمت من و یاسی برگشت. پسرهایی که قبلاً باهاشون کار می‌کردیم هنوز بودن و با تعجب باهام احوال‎‌پرسی کردند. یاسی درحال گفت و گو با آمین بود، با نگاه خیره من به طرفم برگشتند. سعی کردم با لبخند به طرفشون برم و همین‌طور هم شد.
    -سلام آقای سروش، خوبید؟
    با لبخند گفت:
    -به خانم نیکو، آشپز سابق. ممنون، شما چه‌طورین؟ کارها خوب پیش میره؟ یاسی می‌گفت به مسابقه‌ای تو ایتالیا دعوت شدین.
    از تعجب به یاسی نگاه کردم که چشمکی زد و زیر لب حله‌ای گفت، می‌دونستم باهاش هماهنگ می‎کنه که خوب باشه؛ ولی دیگه انتظار همچین رفتاری رو نداشتم.
    -خوبم، کارها هم عالی پیش میرن. بله جریانش هم که حتما یاسی بهتون گفته.
    تک خنده‌ای کرد و گفت:
    -خب بفرمایید؟ کاری داشتید که این جا اومدید؟ در ضمن در مورد مسابقه اگه کمکی از دستم بر میاد بگید براتون انجام بدم.
    -راستش بله، کار داشتم باهاتون.
    -خب بفرمایید بریم تو اتاقم صحبت کنیم.
    سری تکون دادم و همراه یاسی و سروش به اتاق سروش رفتیم.
    و من ازش اجازه‌ی کارکردن توی این رستوران رو خواستم.
    -چی؟! برای چی می‌خواین این جا کار کنین؟!
    -راستش می‌خوام چیزهایی رو که توشون به اندازه کافی مهارت ندارم یاد بگیرم، البته با کمک شما.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    -که این طور. باشه بیا فقط، بچه‌های رستوران شما سختشون میشه اگه تو نباشی؛ کاراشون بیشتر میشه.
    یاسی قبل از این که من چیزی بگم گفت:
    -خب محسن یا علی رو بفرست رستوران ما، به جاش راشا این‌جا هستش.
    سروش: فکر خوبیه؛ ولی شاید نخوان برن.
    یاسی باز هم قبل از من گفت:
    -نه بابا از بچه های خودمونن می‎شناسن ما رو، میان.
    سروش: پس باشه دیگه، شما چی میگی؟
    -چی بگم؟ یاسی خودش برید و دوخت، آره خب یکی بیاد بهتره.
    سروش: خوبه، من باهاشون صحبت می‌کنم و یکیشون رو از فردا می‌فرستم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    -من از کی بیام؟
    -هر وقت راحت‌تری، البته هرچی زودتر باشه برای خودت بهتره.
    -پس از امشب میام.
    سروش سری تکون داد و با یاسی از اتاقش بیرون اومدیم.
    -یاسی ساعت چنده؟ یادم رفت ساعتم رو بردارم.
    -ده و ربعه.
    -من میرم خونه، تو برو رستوران جریان رو به مهتا بگو که مثل دفعه قبل از دستم ناراحت نشه.
    یاسی تک خنده‌ای کرد و گفت:
    -هنوز از دست خودم ناراحته.
    خندیدم و با گفتن «من میرم» از رستوران خارج شدم و به سمت خونه به راه افتادم تا به مامان و بابا هم جریان رو بگم.
    ***
    دو هفته خیلی زود گذشت و من چیزهای جدیدی از سروش یاد گرفتم که مطمئناً خیلی به دردم می‌خوردن و الان تو فرودگاه کنار آقای خانیان، مامان و بابا و روشنک و بچه‌های رستوران به علاوه سروش ایستادم. هم من و هم سروش درگیری‌های قبل رو یادمون رفته و الان خیلی بهتر باهم رفتار می‌کنیم و اینا همه کارهای یاسیه.
    روشنک با بغض گفت:
    -آجی کی میای؟ من دلم برات تنگ میشه.
    منم دلم براش تنگ می‎شد؛ نه تنها برای روشنک، برای همه‌ی افرادی که این‌جا هستن دلم تنگ می‌شد. لبخند تلخی زدم و گفتم:
    -منم دلم برات تنگ میشه آجی خوشگلم، نمی‌دونم چه‌قدر طول می‌کشه.
    مامان با گریه گفت:
    -مامان جان مواظب باشی ها.
    -چشم مامان، ده بار بیشتر گفتی؛ مواظبم.
    مهتا و یاسی به نوبت بغلم کردند و یاسی گفت:
    -راشا دلم برات خیلی تنگ میشه، می‌دونم اول میشی. همه‌ی تلاشت رو بکن.
    مهتا گفت:
    -منم خیلی دلم برات تنگ میشه، یادت نره بهمون زنگ بزنی.
    با لبخند گفتم:
    -مرسی بچه ها. چشم زنگم می‌زنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    خانیان: راشا جان زودتر دخترم، الان گیت رو می‌بندن.
    -چشم، چشم.
    به طرف بابا رفتم که نگرانی تو چشم‌هاش موج می‌زد، بغلش کردم.
    -راشا بابا مراقب خودت باش، حواست جمع باشه. هر مشکلی داشتی به آقای خانیان و من بگو. یکی از دوست‌هام که مترجمه هم اون‌جا هست، بهش سپردم هوات رو داشته باشه؛ فامیلیش هم کیانیه.
    با اعلام بسته‎شدن گیت چشمی گفتم و دوباره بغلش کردم، با همه خداحافظی کردم و با خانیان به طرف در خروجی رفتیم.
    اولین بار بود هواپیما سوار می‌شدم. دلم شور می‌زد؛ هم برای خانواده و هم برای رستوران و مسابقه و...
    خانیان: راشا، استرس داری؟
    -آره یه‌کم.
    -از خودت دورش کن، این‎جوری نه به مسابقه می‎رسی و نه کار‌های این‌جا خوب پیش میره. ما پیشت هستیم، من و دخترم که اون تو ایتالیا منتظرمونه. نگران هیچ‎چیز نباش؛ باشه دخترم؟
    چشمی گفتم و چشم‌هام رو بستم تا کمی فکرم رو متمرکز کنم.
    ***
    بعد از ساعت‌ها بالاخره رسیدیم. چند روز قبل با یاسی و مهتا به بازار رفتم و چند دست لباس شیک برای خودم گرفتم.
    تو در شیشه‌ای روبروم نگاه کردم؛ پالتوی چرم جیگری و شلوار مشکی با روسری هم‌رنگش. کمی چرخیدم و دوباره به خودم نگاه کردم؛ هوم بدک نیستم. لبخندی به خودم زدم که چشمم افتاد به پیرزن پشت شیشه که با تعجب نگام می‌کرد و فهمیدم چه گندی زدم. بدون این که به روی خودم بیارم به طرف خانیان رفتم که مشغول خوش و بش با دختر جوونی بود که لهجه‌ی زیبایی داشت. به صورتش نگاه کردم، چشم‌های قهوه‌ای، بینی متناسب و صورتی سفید با لپ‌های سرخ که بانمکش کرده بود. کلاه و شال‎گردن قهوه‌ایش رو مرتب کرد و به سمتم برگشت و گفت:
    -واو پدر این همون راشا نیست؟!
    خانیان تک خنده‌ای به صورت ذوق‌زده‌ی دخترش کرد و گفت:
    -بله، ایشون همون راشاخانم معروفه. راشا جان این دخترم سولمازه که بهت گفتم.
    سولماز به طرفم اومد و محکم در آغوشم گرفت، فکر کنم زیادی صمیمی بود. تیکه‌ای از پر پالتوی خزدار مشکیش رفت تو بینیم و باعث شد عطسه‌م بگیره.
    -اوه ببخشید عزیزم.
    -مشکلی نیست.
    خانیان: خب بچه‌ها ماشین بیرون منتظرمونه، بریم.
    سولماز دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
    ایتالیا کشور زیبایی بود، بارها در موردش خوندم و از بابا شنیدم؛ به واسطه‌ی کارش با اکثر کشور‌ها آشنایی داشت و گاهی که دور هم می‌نشستیم برامون توضیح می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    تو راه، خانیان و دخترش باهم حرف می‌زدند و می‎خندیدند و من هم گاهی لبخندی تحویلشون می‌دادم. چه‌قدر دلم برای بابا تنگ شده بود! هنوز چند ساعت نگذشته دلتنگش شدم.
    ماشین وارد یه شهرک کوچک شد که پرِ سوییت‌های شیک و چوبی بود.
    جلوی یکی از اون سوییت‌ها پیاده شدیم. سولماز همون‌جور که من رو به طرف خونه می‌برد گفت:
    -این شهرک مال مسابقه‎ست، تمام شرکت‌کننده‌ها این‌جا مستقر میشن، از تمام کشورها. البته این‌جوری ساکت نبینش، ما خیلی زود اومدیم؛ تا آخر این هفته تمام شرکت‎کننده‌ها میان. حالا بریم داخل توضیحات بیشتر رو بهت میگم.
    وارد خونه چوبی شدیم، تنها یه نشیمن داشت که پشت اون هم یه آشپزخونه کوچولو قرار گرفته بود. نشیمن از کاناپه‌های کرمی و یه تلویزیون پر شده بود،
    کنار آشپزخونه هم راه پله‌ای بود که به طبقه بالا منتهی می‌شد. خواستم روی کاناپه بشینم که با صدای سولماز به طرف بالا رفتم. طبقه‌ی بالا سه تا اتاق داشت که هر کدوم چهل‌متری می‌شدند و دیزاین خاصی هم نداشتند، یه تخت و میز آرایش.
    چمدونم رو باز کردم و بعد از برداشتن حوله و لباس به حموم رفتم.
    ***
    ماگ نسکافه رو از روی میز برداشتم ودست‌های سردم رو دورش حلقه کردم تا گرم بشن، به سولماز نگاه کردم.
    -خب راشای عزیزم، ببین مسابقه یه ماه دیگه‌ست؛ اما تو این فاصله مسابقه یه سری کلاس می‌ذاره که شرکت تو اون اجباریه و تو تمام این مدت باید مطالعه و تمرینت رو بالا ببری. هر چیزی نیاز داشتی به من یا بابا بگو برات تهیه کنیم. این یه تورنومنت بین المللیه، ازت می‌خوام که تمام حواست رو روی مسابقه و پیرامونش بذاری؛ باشه؟
    -حتما سولماز جان، فقط من چند تا کتاب و یه سری مواد غذایی نیاز دارم.
    -اسم‌هاشون رو بنویس، سریع برات تهیه می‌کنم.
    لبخندی زدم و بقیه نسکافه‌م رو خوردم.
    ***
    با صدای پارس سگ بیدار شدم، نور آفتاب از پنجره‌ی چوبی به چشم‌هام خورد و باعث شد ببندمشون. کش و قوسی به بدنم دادم و بعد بلند شدم و به دست‌شویی رفتم. داشتم صورتم رو با صابون می‎شستم که سولماز تقه‌ای به در زد و گفت:
    -راشایی، بیا مامانت زنگ زده.
    سریع صورتم رو شستم، بیرون رفتم و گوشی رو ازش گرفتم.
    -الو؟
    صدای پرانرژی مامان یه جون تازه بهم بخشید.
    -سلام عزیز دلم. چه‌طوری؟
    -سلام مامانی. صدات رو که شنیدم عالی شدم، تو چه‌طوری؟ بابا، روشنک؟
    -همه خوبن. وضعیتت اون‌جا چه‌طوره؟ همه‌چیز مرتبه؟
    -آره همه‌چیز خوبه، مامان دعا کن برام.
    -حتما مادر، حتما. خب من دیگه مزاحمت نمیشم، مراقب خودت باش. فردا بهت زنگ می‌زنم.
    -باشه. چشم منتظرم.
    گوشی رو قطع کردم، بشکنی از روی شادی زدم و به اتاقم برگشتم تا لباس‌هام رو بپوشم و با سولماز به خرید برم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    تو راه این‎‌قدر سولماز از بازارها و مکان‌‌های دیدنی شهر تعریف کرد که من هم دلم می‌خواست هرچه زودتر به اون‌جاها برم، هر چند که خودمم از ایتالیا اطلاعات زیادی داشتم؛ کشوری پر از آثار باستانی و موزه و این برای منی که به تاریخ هم علاقه داشتم یه چیز رویایی بود.
    با صدای سولماز از فکر دراومدم و نگاهش کردم که گفت:
    -بیا این هم بازار.
    از پنجره ماشین به بیرون نگاه کردم، خیلی قشنگ بود و البته خیلی هم تمیز. هر دو از ماشین پیاده شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم.
    -اسم بازارش پورتو پورتسه هستش.
    نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
    -چه جالبه، همه‎چی این‌جا پیدا میشه.
    -خیلی، مواد غذایی هم جلوتر داره.
    سری تکون دادم و همراه سولماز به قسمت مواد غذایی رفتیم. از روی کاغذی که همراه خودم داشتم و روش چیزهای مورد نیاز رو نوشته بودم، مواد رو خوندم و خریدیم. خوب بود که مواد غذاییشون تازه بود، برخلاف ایران که اگه یه ماهی می‌خواستی، باید داخل چندتا مغازه ماهی‎فروشی می‌رفتی تا یه ماهی نسبتاً تازه پیدا کنی. از مقایسه‌ای که کردم راضی نبودم و دوست نداشتم کشورم رو با هیچ‌جای دیگه مقایسه کنم؛ اما این مقایسه‌ها ناخودآگاه بودن.
    از فکر بیرون اومدم و به سولماز گفتم:
    -این جا وسایل آشپزخونه و کتاب هم داره؟
    -تابه و قابلمه و این جور چیزها رو داره؛ ولی کتاب نداره. فعلا بریم چیزهایی رو که این‌جا داره بخریم تا من هم از بابا بپرسم کتاب از کجا بخریم.
    باشه‌ایی گفتم و همراهش رفتم تا وسایل آشپزخونه بخریم. توی سوییت تقریباً همه چی بود؛ ولی نیازهای یه آشپز رو برطرف نمی‌کرد. بعد از خرید مرغوب‌ترین وسایل آشپزخونه، با خستگی و دست‌هایی پر از پلاستیک به سمت ماشین رفتیم. وقتی داخل ماشین نشستم، نگاهی به ساعت ماشین انداختم؛ سه ساعت از وقتی که به خرید اومده بودیم می‌گذشت و الان وقت ناهار بود و من گشنه‌م شده بود. هر لحظه ممکن بود صدای شکمم در بیاد که سولماز گفت:
    -راشا جون نظرت چیه برای ناهار یه پاستا بخوریم؟
    نفسی از راحتی کشیدم و با لبخند گفتم:
    -عالیه!
    لبخندی زد و جلوی یکی از رستوران‌ها ایستاد. با هم داخل رفتیم و روی یه میز نشستیم که گارسونی اومد و به ایتالیایی حرف زد که من هیچی نفهمیدم؛ ولی انگار سولماز فهمید و رو به من گفت:
    -چه مدل پاستا می‌خوری راشا؟
    -نمی‌دونم، هر چی برای خودت سفارش میدی برای من هم بده.
    سری تکون داد و به گارسون که منتظر ایستاده بود اسم غذاها در واقع پاستا رو گفت و گارسون بعد از یادداشت اسم پاستاها رفت، همون لحظه گوشی سولماز زنگ خورد و با سوالی که سولماز پرسید فهمیدم آقای خانیان یا همون بابای سولمازه. از پدرش آدرس یه کتاب‎فروشی رو می‌خواست تا کتاب‌های آشپزی رو برام بخره. بعد از چند دقیقه صحبت خداحافظی کرد و قطع کرد و رو به من گفت:
    -بابا گفتش خودش برات می‌خره.
    با لبخند ممنونی گفتم.
    بیست دقیقه‌ای طول کشید تا پاستا رو بیارن. همین که گارسون پاستا رو آورد، سولماز شروع به خوردن کرد و همون‎طور که پاستا رو تو دهنش می‌جوید گفت:
    -پاستای آلفردو خیلی خوشمزه‌س، با خوردنش ضرر نمی‌کنی.
    سری تکون دادم و من هم شروع به خوردن کردم. حق با سولماز بود، واقعا خوشمزه بود.
    -راشا می‌تونی بگی با چی درست شده؟
    چنگالی رو که تو دستم بود تو ظرف پاستا کردم و تو دهنم گذاشتم، یه‎کم مزه کردم و بعد کمی فکر گفتم:
    -مرغ، کره، جعفری، خامه و سیر، مزه دیگه‌ای رو حس نکردم؛ فکر کنم همین‌ها باشن.
    سولماز با خنده گفت:
    -بلدی ها، من فقط مرغ و جعفری رو فهمیدم که اینا هم درشت و ریز شدن و تو غذا مشخصه.
    خندیدم و گفتم:
    -بیخود که آشپز نشدم‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    پاستا که تموم شد سولماز رفت پولش رو بده و منم جلوی در منتظرش بودم و از بیکاری به افرادی که بدون هیچ دغدغه‌ای در حال غذاخوردن بودند نگاه کردم، البته منم جزو همین دسته‌ی بی‌دغدغه بودم. شاید فقط برای مدتی نگرانی نداشته باشم؛ ولی می‌دونم که این حس و حال همیشگی نیست.
    نگاهم رو از چشم آبی‌ها گرفتم و همراه سولمازی که الان کنارم ایستاده بود به سمت ماشین رفتیم، سوار شدیم و تا رسیدن به سوئیت حرفی نزدیم.
    با سولماز وسایل رو از ماشین در آوردیم و تو آشپزخونه و یخچال ردیفشون کردیم، سولماز خیلی خوابش میومد برای همین به اتاقش رفت تا بخوابه، من هم خسته بودم؛ ولی هر کاری کردم خوابم نیومد. گوشی و هندزفریم رو از روی میز برداشتم و دنبال یه آهنگ خوب گشتم تا این که چشمم به لالایی زندوکیلی خورد، یه آهنگ فوق‎العاده از خواننده‌‎ی موردعلاقه‌م؛. روش زدم و چشم‌هام رو بستم.
    «لالا کن دختر زیبای شبنم
    لالا کن روی زانوی شقایق
    بخواب تا رنگ بی‌مهری نبینی
    تو بیداریه که تلخه حقایق
    تو مثل التماس من می‌مونی
    که یک شب روی شونه‌هاش چکیدم
    سرم گرم نوازش‌های اون بود
    که خوابم برد و کوچش رو ندیدم.»
    بعد از تموم‌شدن آهنگ، احساس خواب‌آلودگی می‌کردم و ناخودآگاه چشمام بسته شد و به خواب رفتم.
    ***
    بهم نزدیک شد و طره‌ای از موهام رو تو دست‌هاش گرفت و بو کرد.
    -اگه تو بری من با بوی موهای کی مـسـ*ـت بشم؟
    حالم داشت به هم می‌خورد، عشق چه کارها که نمی‌کرد.
    -دستت رو بردار لجن.
    عصبانی غرید:
    -کمم برات، آره؟
    ***
    با گریه از خواب بیدار شدم. این دیگه چه خوابی بود؟! سیاوش لعنتی حتی توی خواب‌ها هم ولم نمی‌کرد. به واقعیت پیوستن خواب من رو می‌لرزوند؛ سیاوش که تو زندان بود. بلندتر از قبل زدم زیر گریه، من دیگه از سیاوش به معنای واقعی ترس می‌ترسیدم. در اتاق با صدای بدی باز شد، با چشم‌های اشکیم به ورودی اتاق نگاه کردم، سولماز بود.
    -چی شده راشا جان؟ چرا گریه می‌کنی؟
    -چیز مهمی نیست، کابوس بود. صدای گریه‌م تا پایین اومد؟
    -آهان. نه بابا، من رو پله بودم؛ می‌خواستم بیام بیدارت کنم که صدات رو شنیدم.
    با دست‌هام روی چشم‌هام دست کشیدم و گفتم:
    -کاری باهام داشتی که می‌خواستی بیدارم کنی؟
    -آره، بابا برات کتاب ‌ها رو خریده می‌خواستم بهت بدم.
    تازه نگاهم به دستش افتاد که چندتا کتاب داشت، سولماز با لبخند گفت:
    -می‌ذارمشون رو میز، تو بخواب.
    -دستت دردنکنه. نه دیگه خوابم نمیاد، میام پایین.
    سولماز سری تکون داد و بعد از گذاشتن کتاب‌ها روی میز، از اتاق خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    شالم رو مرتب کردم و به سالن رفتم. صدای صحبت‌های خانیان از سالن می‌اومد، به طرفشون رفتم و سلام بلندی کردم که با سلام من خانیان و همراهش به طرفم برگشتند. به پسر جوون کنار خانیان نگاه کردم؛ پلیور طوسی با شلوار مشکی پوشیده بود و موهای قهوه‌ایش رو به طرف بالا داده بود، مثل سیاوش.
    پوزخندی زدم و خیره‌ی آبی غمگین نگاهش شدم که نگاه خیره‌م باعث شد سرش رو بندازه پایین، من هم به خودم اومدم و سوالی به خانیان نگاه کردم. به پسر نگاهی کرد و گفت:
    -ایشون هومان جان خسروی، یکی از مربیان و داوران مسابقه هستن.
    -خوشبختم جناب.
    -هومان جان، این خانم راشای عزیز ماست؛ آشپز امسال مسابقه.
    بعد احوال‌پرسی تنهاشون گذاشتم و به آشپزخونه کنار سولماز رفتم. خوابی که دیده بودم فکرم رو مشغول کرده بود. دلم می‌خواست با یاسی حرف بزنم؛ ولی نمی‌تونستم، باید بتونم تمرکز کنم؛ مسابقه مهم‌تر از هر چیزیه.
    کمی با کتاب‌ها سرگرم شدم و شروع به آشپزی کردم، می‌خواستم پاستای قارچ درست کنم که خانیان اومد تو آشپزخونه و گفت:
    -راشاجان هومان شام این‌جا می‌مونه، غذای امشب با تو، می‌خوام خوب خودت رو نشون بدی؛ یه شام ایرانی و خوشمزه.
    بعد چشمکی زد و رفت.
    سولماز به حال زار من خندید و مشغول خوندن کتابش شد. شروع به درست‌کردن ماهیچه و سبزی پلو کردم؛ باید تمام انرژیم رو بذارم روی غذا.
    ***
    ظرف آخر گوشت رو روی سفره گذاشتم و کنارشون نشستم. خانیان می‌خواست همه‎چیز سنتی برگزار بشه؛ سفره رو روی زمین پهن کردیم و غذا رو تو ظرف‌های سنتی ریختیم. ظرف‌ها رو سولماز همراهش از خونه‌ش آورده بود، می‌گفت هدیه مامانش بوده و هرجا میره همراهش می‌بره؛ زن خانیان هم آشپز بوده و تو یه تصادف می‌میره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    کنار سولماز نشستم. به پسر جوون نگاه کردم که مثل گرسنه‌ها به غذای روی سفره نگاه می‌کرد، خنده‌م گرفته بود. دست دراز کردم و سبزی پلو رو جلوش گذاشتم که نگاهش رو از سفره گرفت و به من داد.
    -بفرمایید خواهش می‌کنم.
    لبخندی زد و مشغول کشیدن غذا شد. واقعا خوشمزه شده بود! گوشت نرم و لذیذ شده بود و برنج معطر و خوش‌پخت. زیاد گرسنه نبودم و زود کنار کشیدم؛ اما خانیان و پسر جوون که هومان نام داشت همچنان مشغول بودن.
    به طرف آشپزخونه رفتم و چای، با عطر هل و نعنا دم دادم و دوباره به نشیمن برگشتم.
    ***
    روزها از پی هم می‌گذشتند و من بیشتر غرق آشپزی و هر چی مربوط بهش بود می‌شدم.
    فردا کلاس‌ها شروع می‌شد و با رایزنی‌های خانیان، مربی اکثر کلاس‌های من هومان بود. پسر خوب و مهربونی بود؛ اما نمی‌فهمیدم که غم نگاهش برای چیه.
    یه بار که از سولماز پرسیده بودم، با من هم‌نظر شد؛ اما اون هم دلیلش رو نمی‌دونست.
    ***
    صبح با استرس خیلی زیادی به سمت کلاس‌ها که اول شهرک قرار داشت رفتیم.
    بعد خداحافظی با سولماز وارد سالن دایره‌ای‌مانند شدم که اطرافش میزهای آشپزی قرار داشت، با فاصله‌ی نه چندان زیاد و چند نفر پشت این میزها جا گرفته بودند. خودم رو به یکی از میزها رسوندم و پشتش ایستادم.
    کم کم مردها و خانوم‌ها با رنج سن‌های متفاوت پشت میزی قرار می‌گرفتن و بعضی‌ها هم با هم مشغول گپ‌زدن بودند. به لطف زبان خوب بابا من هم انگیلیسیم خوب بود و متوجه حرف‌هاشون در مورد مسابقه و شرایطش می‌شدم.
    ساعت نُه شد و جناب هومان که مربیمون بود به داخل اومد، همهمه‌ها کم شد و کم‌کم سالن ساکت. تمام میزها رو تک به تک نگاه می‌کرد و به من که رسید سری از ادب تکون دادم که با لبخند کم‌رنگی جوابم رو داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    و شروع کرد به انگلیسی صحبت‌کردن:
    -سلام، خیلی خوش اومدین. شرکت‌کننده‌هایی که دفعات قبل بودن من رو می‌شناسن و با قوانین این مسابقات آشنایی دارن. من هومان خسروی هستم، مربی غذاهای اصلیتون. لازمه بدونید این کلاس‌ها هم نمره دارن، هر مربی با توجه به استعداد و توانایی‌هایی که از هر شرکت‌کننده می‌بینه بهش نمره میده و در آخر نمرات همه‌ی مربی‌ها جمع میشه و دو نفر در این بخش حذف میشن. پس این کلاس‌ها رو دست کم نگیرید و همه‌ی جلسات حاضر باشین. برنامه رو پایان کلاس خانم جولز بهتون میده؛ سوالی دارین بپرسین.
    یکی از پسرهای چشم آبی که خیلی هم سفید بود و به نظر روسی می‌اومد گفت:
    -استاد خسروی شما جزو داورا هم هستین؟
    با لهجه خیلی باحالی استاد خسروی رو تلفظ کرد که من خنده‌م گرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم. سنگینی نگاه‌های زیادی رو حس کردم، برای بقیه خنده‌دار نبود؛ چون خودشون هم تقریباً همین‌جوری می‌گفتن. با صدای هومان لبم رو داخل دهنم فشردم تا خنده‌م بپره که موفق شدم، سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم که معلوم بود اونم خنده‌ش گرفته. با صدایی که اثرات خنده توش موج می‌زد گفت:
    -فقط تو مرحله اول مسابقه‌تون داور نیستم، بقیه‌ی مراحل هستم؛ البته برای شما که نباید خیلی فرق داشته باشه. خب بهتره بریم سر کارمون، برای امروز همه پنه مرغ با سس پستو درست کنین. بهتون پنج دقیقه وقت میدم موادغذایی مورد نیاز رو پیدا کنین.
    نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    -از الان شروع شد.
    بعد از پنج دقیقه همه کنار میزشون بودند.
    -یه ربع وقت دارین تا غذا رو درست کنین. بعد یه ربع کسی حق نداره به چیزی دست بزنه، فهمیدین؟
    همه با هم بله‌ای گفتیم و شروع کردیم. هومان دور می‌زد و موادی رو که گرفتیم می‌دید و تا حالا به دو نفر گفته بود یه چیزی کم آوردین. به من که رسید گفت:
    -خوبه کامله، آفرین.
    به همون ترتیبی که آمین گفته بود مواد رو ریز کردم و تفت دادم؛ سسش یه‌کم سخت بود و همیشه از دستم در می‌رفت و غلیظ نمی‌شد. یادمه آمین بهم گفتش برای غلظتش باید روغن زیتون رو کم‎کم اضافه کنم. سس رو هم با روش آمین درست کردم. سر ده دقیقه غذام آماده شد، توی ظرفی ریختم و برای تزئینش برگ‌های ریحون رو با حالت قشنگی روش گذاشتم.
    نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز سه چهار دقیقه از وقت معین شده مونده بود. بعضی از بچه‌ها هم تموم کرده بودند. برای این‌که غذام سرد نشه بشقابی روی ظرف گذاشتم؛ ولی کامل روش نذاشتم؛ چون به‌خاطر گرما عرق می‌کرد و آب باعث خراب‍‌شدن غذا می‌شد.
    بعد از چند دقیقه هومان پایان وقت رو اعلام کرد و شروع به چشیدن و گفتن نظرش کرد.

    عکس شخصیت ها در گروهمون در انجمن قرار داده شده میتونید برای دیدنشون در گروه عضو بشید و حتی اگر نکات و نقدی برای پیشرفت رمان دارید بیان کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا