کامل شده رمان بوی خاک باران خورده | پریسا اسدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریسا اسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/11
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
20,191
امتیاز
673
محل سکونت
دیار تنهایی
نزدیکای ساعت هفت عصر بود که شهاب و شیرین اومدن.
شهاب: حالا بفرما بیا بگو ببینم چی شده. از فضولی دارم هلاک میشم.
خندیدم.
- یه چیزی شده که اصلاً باور نمی‌کنی.
شیرین: بگو دیگه جون به سرمون کردی.
- من یه داداش دارم.
شهاب: چی؟!
- باور کن.
همه‌چیز رو براشون تعریف کردم. اشک توی چشمای هردوشون حلـ*ـقه زده بود.
شیرین: بیچاره خاله سارا، ببین چقدر سختی کشیده.
شهاب: چرا هیچی بهت نگفته؟ اون مونا چطور تونسته این همه بدی در حقش بکنه و خاله سارا هم دم نزنه؟
- نمی‌دونم شهاب. هرچی که بوده برمی‌گرده به علاقه‌ی مونا نسبت به بابام. فکر کنم دیوانه‌وار عاشقش بوده؛ ولی چون بابام با مامانم ازدواج کرده، این مونائه تصمیم گرفته زندگیشون رو به هم بزنه.
شیرین: الان می‌خوای چی‌‌کار کنی؟
- باید دنبال داداشم بگردم. هرجور شده پیداش کنم و با خودم بیارمش بعدش بریم پیش بابا و من بی‌گناهی مادرم رو بهش ثابت کنم.
شهاب: یعنی چی؟ زده به سرت؟ یه دختر تنها، چطوری پا بشی بری خارج. یه مملکت غریب، دنبال داداشت بگردی.
- به‌نظر تو چاره دیگه‌‌ای دارم؟ این رو مامانم ازم خواسته می‌فهمی شهاب؟ یعنی آخرین خواسته‌ش. گفته با پیداشدن مهراد، روحش آرامش می‌گیره. هرجور که شده من باید داداشمو پیدا کنم.
فنجون رو محکم روی میز کوبید.
- این فکرو از سرت بیرون کن مهربانو. من اجازه نمیدم تنهایی پا بشی بری اروپا. یا منم باید باهات بیام یا تنهایی بی‌تنهایی.
- شهاب دیوونه نشو. کجا تو رو دنبال خودم بکشونم؟ مگه اینجا کار و زندگی نداری؟ مگه خانواده نداری؟ من تنهام شهاب. می‌فهمی؟ تنها. درسته شما‌ها هستین و همیشه پیشم بودین؛ ولی باید داداش واقعیم رو پیدا کنم. باید آخرین خواسته‌ی مادرم رو عملی کنم. لطفاً منطقی فکر کن.
شیرین: موندم توی دوراهی. از یه طرف شهاب حق داره از یه طرفم تو. کاش داداشت ایران بود. باهم همه‌جا رو دنبالش می‌گشتیم و پیداش می‌کردیم؛ اما حیف خیلی دوره.
شهاب: بعدشم تو فکر کردی به یه دختر مجرد ویزا میدن؟ نه‌خیر خانم؛ یا باید ویزای تحصیلی باشه یا دعوت‌نامه شغلی یا اینکه ازدواج کنی و با شوهرت بری.
- خب من که قراره درس بخونم، ویزای تحصیلی می‌گیرم.
شیرین: می‌دونی پولش چقدره؟ حتی اگه داروندارتم بفروشی نمی‌تونی توی خارج زندگی کنی.
- ناامیدم نکنین لطفاً! خب اونجا برای خودم کار پیدا می‌کنم. مگه رشته‌‌م پرستاری نیست؟ خب یه کار نیمه‌وقت پیدا می‌کنم.
شهاب: من نمی‌دونم چی بگم مهربانو؛ ولی کارت اشتباهه. هم خونه‌‌ای که یادگار مادرت هست رو از دست میدی هم اینکه خدایی نکرده شاید اصلاً داداشت رو پیدا نکردی. تو که هیچی ازش نداری، جز یه شماره تلفن و یه آدرس که عوض شده.
- خونه فدای سرم. بعد هم می‌تونم جایی رو اجاره کنم. ان‌شاءالله پیداش می‌کنم. میرم از دروهمسایه می‌پرسم، شاید کسی خبر داشته باشه. شهاب جون! قربونت برم، فقط تو برام ویزا جور کن، بقیه‌ش با من. باشه؟
شهاب: از دست تو، ولی گفته با شما خودمم باهات میام و از جات مطمئن میشم بعد برمی‌گردم.
- باشه عزیزم.
وارد آسایشگاه شدم. آخر هفته باید استعفا بدم و خونه رو برای فروش بذارم.
بعد دادن داروهای مریض‌ها، سمت اتاق پدرجون رفتم. چند تقه به در زدم و با صدای بفرمایید گفتنش وارد شدم.
- سلام به بهترین پدرجون دنیا.
چشماش برق زد.
- سلام دختر قشنگم. خوبی؟
- خوبم قربونتون برم. شما چطورین؟
- شکر خدا. منم خوبم
- پدرجون یه خبر مهم براتون دارم.
- چه خبری دخترم؟
- اول بیاین داروهاتون رو بخورین تا بگم.
- از دست تو، همیشه این داروها رو می‌ریزی تو حلق من.
خوشحال و سرخوش خندیدم.
روی تخت کنارش نشستم و دست‌های قوی و محکمش رو توی دست گرفتم.
- راستش پدرجون باید برم.
- کجا؟
- باید استعفا بدم و برم دنبال یه گم‌شده.
- واضح‌تر بگو مهربانو، یعنی چی این حرف‌ها؟
همه ماجرا رو براش تعریف کردم. توی نگاهش تعجب و نگرانی و شوق دیده می‌شد.
دست‌هام رو محکم فشرد و گفت:
- حتماً می‌خوای تنهایی بری؟
- آره پدرجون، با شهاب هم کلی سر تنهایی رفتنم بحث کردیم؛ ولی من مجبورم و باید برم.
- یه پیشنهاد خوب برات دارم.
- چه پیشنهادی؟
- سامان هم قراره به‌زودی بره خارج. می‌تونم باهم بفرستمتون و بهش بگم مواظبت باشه.
- جدی می‌گین پدرجون؟
لبخند زد.
- آره دخترم، دیگه لازم نیست شهاب هم نگران تنهابودنت باشه. من به سامان بیشتر از چشمام اعتماد دارم.
- ولی این‌جوری که من شرمنده میشم. شاید آقاسامان هم راضی نباشن.
- اتفاقاً سامان یه قرارداد کاری توی اروپا داره برای مدتی میره و برمی‌گرده. تو هیچ مشکلی براش نداری. بعدشم اونجا دوست و آشناهای زیادی داریم، می‌تونه هم برات خونه پیدا کنه هم کار.
- وای پدرجون چقدر خوبه که هستین، ازتون ممنونم. شهاب هم این‌جوری بهانه‌‌ای پیدا نمی‌کنه. وای عالی میشه!
خندید و پدرانه بغـ*ـلم کرد.
- این که چیزی نیست این قدر ذوق می‌کنی عزیزم، ان‌شاءالله داداشت رو پیدا می‌کنی و زندگیت از این غم و غصه درمیاد. حیف تو نیست دختر به این خوبی و جوونی اول زندگیش زیر بار مشکلات خم بشه.
- خیلی خوشحالم که شمارو دارم پدرجون.
- منم همین‌طور، از اولش از نگاهت می‌فهمیدم چقدر مهربونی و چقدر غم توی چشمات نشسته؛ ولی هیچ‌وقت به خودم اجازه ندادم که توی زندگیت دخالت کنم. ولی کار خدا رو می‌بینی؟ الان تو دختر منی و منم پدرجونت.
- خدا خیلی دوستمون داره، مگه نه؟
- معلومه که آره عزیزم! خدا پناه همه بنده‌هاشه. کافیه هر وقت دلت گرفت یه‌بار از ته وجود صداش کنی، معجزه می‌کنه.
- خیلی از معجزه‌هاشو دیدم. تا همین یه هفته پیش خیلی ناامید بودم؛ ولی وقتی صداش زدم و باهاش درددل کردم، معجزه‌ش رو نشون داد. داداشم رو برام آورد.
- حیف که خدای خودمونو دیر‌تر یاد می‌کنیم. اگه یه بار قبل از اینکه به بنده‌هاش رو بندازیم به خودش خواسته‌مونو بگیم، اجابت می‌کنه. منتهی اگه اون خواسته به صلاحمون باشه. الانم تو نگران نباش، امیدت به خدا باشه. منم با سامان حرف می‌زنم یه ساعت دیگه بهت خبر میدم.
پیشونیم رو بـ*ـوسید. بـ*ـوسه‌‌ای روی دست‌های پرمهرش کاشتم و با تشکری از اتاق خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    - باور کن شهاب مواظب خودم هستم. آخه تو چرا این‌قدر نگرانی؟
    شهاب: خواهرمی، می‌خوای نگران نباشم. خب بذارین منم بیام تا خیالم از بابت همه‌چیز راحت بشه.
    - می‌دونی پول ویزا چقدره دیگه. چرا می‌خوای پس‌اندازت رو برای چیز الکی خرج کنی؟ خوبه که پدرجون باهات حرف زدها. سامان هم دیدی که گفت همه‌جوره حواسش بهم هست. پس عزیزدلم نیازی به نگرانی نیست.
    شهاب: همیشه با زبونت آدمو قانع می‌کنی. چی بگم من.
    خندیدم و بـغلش کردم. دستی از سر محبت روی سرم کشید.
    - ولی بهم قول بده مواظب خودت باشی.
    - چشم هستم.
    ***
    یه هفته دیگه پرواز دارم و همه کار‌ها ردیف شده. خونه رو فروختیم و بابتش پول خوبی گرفتیم. وسایل خونه رو هم گذاشتیم انباری شهاب اینا تا وقتی برگشتم و خونه گرفتم نیازی نباشه دوباره وسیله بخرم. سامان هم قبول کرد که باهاش برم و پدرجون مخصوص سفارشم رو بهش کرده. ویزامم به کمک وکیل سامان حل شد و قراره برای تحصیل به یکی از دانشگاه‌های پاریس برم. دستش درد نکنه سامان خیلی زحمت کشید. قراره اونجا هم رفتم، به کمک یکی از دوستاش برام کار پیدا بکنه. از شانس خوبم اونم با من میاد پاریس و به قرار کاریش می‌رسه. همه‌چیز برای رفتنم آماده‌ست.
    بعد رفتن شهاب، لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. سمت خونه بابام حرکت کردم تا از دور ببینمش.
    پشت همون درخت ایستادم و به در خونه خیره شدم. بابا از در بیرون اومد و با نگاهی به دورواطراف سوار ماشینش شد. دخترشم جیغ‌جیغ‌کنان پرید و صندلی عقب نشست. چهره خندون بابا و چشمای برق‌زده دخترش بازم غم غریبی رو توی دلم نشوند. شاید بابا حق داشته با دیدن اون عکس‌ها همچین رفتاری بکنه؛ ولی اگه دوستش داشت حتی یه بار هم شده به حرف‌های مامان گوش می‌داد و بهش پشت نمی‌کرد.
    ولی من یه روزی برمی‌گردم بابا، میام و بهت ثابت می‌کنم که مادرم همیشه پاک بوده. اون موقع تو چشم‌هات نگاه می‌کنم و میگم: «چطور تونستی دختری که از گوشت‌وخون خودته رو حـ*ـروم‌زاده خطاب کنی؟»
    ماشین حرکت می‌کنه و من با چشم‌هام بدرقه‌ش می‌کنم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
    - با اینکه هیچ‌وقت نبودی؛ ولی دلم برات تنگ میشه بابا.
    از در آسایشگاه وارد میشم و سمت دفتر مدیریت حرکت می‌کنم. با زدن چند تقه به در، وارد اتاق میشم. آقای رسولی مثل همیشه منظم و با اقتدار پشت میزش نشسته. سلام و خسته نباشیدی میگم و روی صندلی روبه‌روی میزش می‌شینم.
    آقای رسولی: واقعاً حیف شد که دختری به خوبی تو رو داریم از دست می‌دیم. آدمای این آسایشگاه خیلی بهت عادت کردن و دوست دارن.
    - نظر لطف شماست. منم خیلی دوستشون دارم؛ ولی چاره‌‌ای نیست و باید برم. خوشحالم از اینکه تو این مدت منو تحمل کردین.
    - ما هم خوشحالیم از اینکه مدتی در کنارت بودیم. در آینده اگه قسمت شد بازم به ما سر بزن.
    «چشم»ی گفتم و با دادن استعفانامه‌‌م از اتاقش بیرون اومدم.
    تک‌به‌تک دیدن خاله‌ها رفتم و با همه‌شون خداحافظی کردم. بیشتر از همه خاله ملیحه صورتش از رفتنم گرفته شد؛ ولی با لبخندی برام آرزوی موفقیت کرد.
    مثل همیشه روی تختش نشسته بود و روزنامه صبح رو می‌خوند. آروم‌آروم سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم. چشم‌هاش رو از روزنامه گرفت و به من دوخت.
    - حتماً وقت رفتنت رسیده.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - با اجازه‌تون آره. هفته دیگه پرواز دارم.
    - درسته سامان هست؛ ولی تو هم قول بده مواظب خودت باشی.
    - چشم پدرجون شما نگران نباشین، مواظبم. از بابت آقاسامان هم خیلی ازتون ممنونم. اگه شما نبودین محال بود بتونم این‌قدر زود ویزا بگیرم و از درس هم عقب می‌موندم.
    - من که کاری نکردم دخترم. سامان هم چند ماهی پیشت هست و تو پیداکردن داداشت کمکت می‌کنه و برمی‌گرده. امیدوارم تا اومدن اون، داداش مهرادت هم پیدا بشه.
    - ان‌شاءالله. پدرجون اگه از من ناراحت شدین و یا اگه ناخواسته اذیتتون کردم، امیدوارم منو ببخشین و حلالم کنین.
    - این چه حرفیه دخترم؟ هرچی که از تو دیدم خوبی بوده. باید تو من پیرمرد رو ببخشی که با غرزدنام و دارونخوردنام باعث ناراحتیت می‌شدم.
    خندیدم.
    - الهی قربونتون برم! من اصلاً از شما ناراحت نیستم. اون رفتار‌ها باعث می‌شد در نظرم شما یه فرد محکم و مقتدر باشین که باید ازش حساب ببرم.
    با صدای بلند خندید و دست‌هام رو کشید و بغـ*ـلم کرد. روی سرم و نوازش کرد و گفت:
    - منو از یاد نبری‌ها. بهم زنگ بزن و از حال و روزت با خبرم کن.
    - چشم. حتماً بهتون زنگ می‌زنم. مواظب خودتون باشین و داروهاتون رو سر وقت بخورین.
    - بله خانم پرستار حتماً. توهم مواظب خودت باش دخترم.
    با خداحافظی از اتاقش بیرون اومدم.
    شهلا پرید جلوم و دست‌هام رو کشید و سمت اتاق بردم.
    شهلا: بیا ببینم، می‌خوای بدون خداحافظی از من بری؟
    - دیوونه دستم کنده شد. نترس بدون بـ*ـوسیدن تو جایی نمیرم.
    - میگما ننه مهری، این سامان خیلی خوشگله. مخشو بزن زنش شو.
    مشتی به بازوش زدم.
    - دختره خل. من برای مخ‌زنی نمیرم، بعدشم مثل تو نیستم که تا یه پسر خوشگل دیدم دل‌ و ایمونم رو از دست بدم.
    با عصبانیت افتاد دنبالم. باخنده بغـ*ـلش کردم و صورتش رو بـ*ـوسیدم.
    بعد خداحافظی از همه و نگاهی آخر به چشم‌های اشک‌زده و نگران، از آسایشگاه خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    چشم‌هام پر اشک شده بود. جدایی از خونه‌‌ای که شاهد همه لحظه‌هاته، خیلی برام سخت بود. توی اتاق مامانم رفتم، به هر گوشه‌‌اش نگاه کردم و خاطره‌ها رو با تمام وجود به ذهنم سپردم. با امید به این که داداشم رو پیدا می‌کنم و برمی‌گردم خونه رو پس می‌گیرم، وسایلام رو جمع کردم. به خریدار گفته بودم خونه رو نگه داره تا وقتی میام چندبرابر قیمت الانش می‌خرم. اونم قبول کرد و با خیال راحت وسایل‌ها رو به انباری خونه شهاب اینا انتقال دادیم.
    داشتم لباس‌هام رو مرتب می‌کردم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحه تماس انداختم و با دیدن اسم «آقاسامان» فوری دکمه اتصال رو زدم.
    - سلام
    - سلام مهربانو خانم خوبین؟
    - ممنون، شما خوبی؟
    - خوبم. غرض از مزاحمت می‌خواستم بگم برای دوشنبه هفت عصر پرواز داریم، خودتونو آماده کنین.
    - مرسی که بهم خبر دادین. چشم آماده میشم. ببخشید باعث زحمت شما هم شدم.
    - خواهش می‌کنم این چه حرفیه. پس دوشنبه پنج عصر میام دنبالتون.
    - باشه مشکلی نیست. بازم ممنون.
    «خواهش می‌کنم»ی گفت و گوشی رو قطع کردم.
    روز‌ها پشت‌سرهم گذشت و روز دوشنبه رسید. با هیجانی وصف‌ناپذیر از جام بلند شدم و نگاهی به شیرین غرق در خواب انداختم. خونه‌ی خودمون خالی شده بود و شب رو پیش شیرین مونده بودم. به‌زور چندتا از لباس‌های خوشگلشم چپوند توی چمدونم که الا و بلا باید این‌ها رو ببری و اونجا بپوشی. چقدر خوبه که هست، مثل خواهر پشتیبانمه. دلم برای شیطنت‌هاش و مهربونیاش تنگ میشه.
    از اتاق بیرون رفتم که چشمم به شهاب افتاد. با چشم‌هایی قرمز که بی‌خوابی از توشون داد می‌زد روی کاناپه نشسته بود. نگاهش که به من افتاد، سرش رو پایین انداخت.
    - چی شده داداشی؟ چرا چشم‌هات قرمزه؟
    کنارش نشستم. تو حرکتی غافلگیرانه دست‌هاش رو باز کرد و محکم بغـ*ـلم کرد.
    شهاب: چطوری بدون تو اینجا دووم بیارم؟ دلم خیلی برات تنگ میشه مهری!
    هق‌هق صدای مردونش آتیش به جونم انداخت. دست‌هام رو دورش حلـ*ـقه کردم و گفتم:
    - الهی قربونت برم و این‌جوری نبینمت. می‌دونم ناراحتی، نگرانی و مضطربی؛ ولی داداش باید خوشحال باشی که دارم میرم یه تیکه از وجود مادرم رو پیدا کنم. که بدونم غیر تو یکی دیگه هم هست هوام رو داشته باشه.
    شهاب: مهری تو جزوی از وجود منی، خواهر عزیزمی، می‌دونم برات کم گذاشتم. شاید خیلی جاها نتونستم باری از مشکلاتو از رو دوشت کم کنم؛ ولی جونم رو برات میدم شک نکن خواهری. آره خوشحالم برای اینکه فهمیدی توی این دنیا بی‌کس و کار نیستی. تو هم یکی رو داری که هم‌خونت باشه، از گوشت‌واستخون مادرت باشه. دعا می‌کنم هرچه زودتر پیداش کنی و برگردی.
    - مرسی که درکم می‌کنی شهاب! تو برای من هیچی کم نذاشتی. خوبی‌هایی که حتی یه برادر واقعی هم نمی‌کنه رو در حق من کردی. نذاشتی احساس تنهایی همدم دلم بشه. اجازه ندادی خودمو بدون پشتیبان حس کنم. همیشه بودی توی هر سختی و مشکلاتم و منم ازت بابت این بودن و این همه مـردونگی ممنونم.
    بـ*ـوسه‌‌ای روی موهام کاشت و گفت:
    - همیشه هستم و خواهم بود؛ چون تو خواهرمی، وجودمی.
    لبخندی زدم و به چشم‌های مهربونش خیره شدم.
    با بوق ماشین سامان از خونه خارج شدم. شهاب و شیرین هم با ماشین باباشون قرار بود بیان. از خاله خداحافظی کردم و با ردشدن از زیر قرآن، سوار ماشین شدم. با نگاهی به در خونه‌مون چشم‌هام رو بستم و آهی از سر حسرت کشیدم.
    با رسیدن وقت پروازمون، شهابِ حیرون و نگرون رو بـغل کردم و اشک جدایی ریختم. برادرانه توی گوشم نصیحت‌هاش رو زمزمه کرد و من از حس نفس‌هاش غرق لـ*ـذت شدم. شیرین اشک گوشه چشم‌هاش رو با دست‌هاش پاک کرد و بغـ*ـلم کرد. با حرف‌های ناب خواهرانه و شیطنت‌های زیر پوستیش، حس قشنگی به وجودم لبریز کرد.
    - مواظب خودتون باشین، قول میدم زود زود بهتون زنگ بزنم.
    توی چشم‌های به اشک نشسته هردوشون نگاه کردم و با ریختن قطره اشکی از سر دل‌تنگی، دنبال سامان به راه افتادم.
    توی هواپیما سرم رو گوشه‌ی صندلی گذاشتم و زیر لب شعری زمزمه کردم:
    - وقتی تو نباشی دل من تاب ندارد
    بیزارم از این شهر که مهتاب ندارد
    رفتی و فقط خاطره من شده از تو
    عکسی که مچاله شده و قاب ندارد
    سرتاسراین دشت پراز وهم وسراب است
    این عشق کویر است و نَمی آب ندارد
    انگار در این شهر کسی نیست بپرسد
    این شاعر دل‌خسته چرا خواب ندارد
    زیبایی عشق است که با درد بسازی
    نیلوفر آبی غم مرداب ندارد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    با تکون دستی، چشم‌هام رو باز کردم و به سامان نگاه کردم. لبخندی رو لب‌هاش نشوند و گفت:
    - پاشو خانم خواب‌آلود رسیدیم.
    - من چقدر خوابیدم!
    - بله، کل راه رو خانم خواب تشریف داشتن. منم از بی‌حوصلگی مگس‌های خیالی هواپیما رو می‌کشتم.
    خندیدم.
    - ببخشید.
    - خواهش می‌کنم. پاشو بریم چمدونامون رو تحویل بگیریم.
    باهم چمدون‌ها رو تحویل گرفتیم و راهی هتل شدیم. ماشاءالله پدرجون پول‌دار بوده و ما خبر نداشتیم. هتل مال خودشون بود و سامان به‌نحوی مدیریتش می‌کرد.
    سامان کلید اتاقم رو بهم داد و یکی از خدمه‌ها چمدونم رو برام توی اتاق آورد.
    اتاق خیلی شیک و باسلیقه چیده شده بود، حتی بزرگ‌تر از خونه‌ی خودمون توی تهران بود.
    چمدون رو باز کردم و لباسی از توش درآوردم. سمت حموم رفتم تا با دوشی خستگی راه رو از تنم دور کنم.
    لباس‌ها رو مرتب توی کمد چیدم و قهوه‌‌ای که سفارش داده بودم رو از روی میز برداشتم و مزه‌مزه کردم. از پشت پنجره به خیابون خیره شدم. چقدر پاریس با تهران فرق داره. همه‌چیزش، خونه‌هاش، خیابوناش، حتی آدماش بوی غریبی میدن! هنوز چند ساعت نشده اینجام؛ ولی عجیب دلم گرفته.
    یاد شهاب و شیرین افتادم. خطی که سامان بهم داده بود رو داخل گوشی انداختم و شماره شهاب رو گرفتم. بعد چند تا بوق صدای ناراحتش به گوش رسید.
    - بله.
    - سلام داداشی گلم.
    - مهربانو تویی؟ سلام به روی ماهت دختر، آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود!
    - قربون دلت برم. منم همین‌طور.
    - خدا نکنه، رسیدی؟ الان کجایی؟
    - آره رسیدم، الان توی هتلم. سامان هم اتاق روبه‌روئه. شیرین خوبه؟
    - خوبه عزیزم. دیگه سفارش نمی‌کنم، اونجا مراقب خودت باشیا.
    - چشم داداشی، زنگ زدم بهتون خبر بدم که نگرانم نشین. به شیرین هم سلام برسون خداحافظ.
    - سلامت باشی عزیزم، خداحافظ.
    گوشی رو قطع کردم و روی عسلی کنار تخت گذاشتم.
    بدجوری دلم گرفته بود و از سامان هم خبری نبود. حتماً به پدرجون رسیدنمون رو خبر داده. باید هرچه زودتر یه کاری پیدا کنم و یه جایی برای موندن. اینا چیزی نمیگن خودم که عقلم می‌رسه، مهمون یه روز، دو روز من که معلوم نیست داداشم رو کی پیدا می‌کنم. نمی‌تونم تا اون روز اینجا بمونم.
    نمی‌دونم چند ساعت می‌شد که خوابیده بودم. با صدای دراز خواب بیدار شدم. بدون نگاه‌کردن به سرووضعم سمت در رفتم و بازش کردم. با چشم‌های خواب‌آلود به سامان نگاه کردم. لبش رو گاز می‌گرفت؛ معلوم بود داره به‌زور جلوی خنده‌ش رو می‌گیره. با چشم‌های متعجب نگاهش می‌کردم، یهو به خودم اومدم و نگاهی تو آینه به لباسام انداختم. چشمتون روز بد نبینه، همچین که خودم رو دیدم، احساس کردم از خجالت گونه‌هام سرخ‌ سرخ شده، یعنی دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و من رو قورت می‌داد. گوشه‌ی پیراهنم از شلوار زده بود بیرون و پاچه شلوارم تا روی زانو اومده بود. موهام دور و اطراف صورتم پخش‌وپلا بود و ریملم پخش شده بود زیر چشمم و شبیه جادوگرا کرده بودم. آب دهنمم گوشه لبم خشک شده بود. سرم رو خاروندم و گفتم:
    - اوم چیزه، راحت باش بخند.
    همچین خنده‌‌ای کرد که چهار ستون بدنم لرزید. سریع داخل اتاق رفتم و صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم. سامان همون‌جوری جلوی در مونده بود. دیگه واقعاً خجالت کشیدم. درو باز کردم و تعارف کردم بیاد داخل. هنوزم لبخندی گوشه لبش بود.
    - واقعاً ببخشید، جلو در موندین.
    - اشکالی نداره، عوضش با خنده‌دار‌ترین صحنه عمرم روبه‌رو شدم.
    با چشم‌هایی شیطون بهم نگاه کرد.
    اصلاً تو ذهنم نمی‌گنجید این تفاوت. سامان پشت گوشی کجا و سامان الان کجا؟ اون‌موقع وقتی زنگ می‌زدم از پشت گوشی بهم حمله می‌کرد. الان فکر کنم اعصابش آروم شده شایدم قرص‌هاش رو خورده.
    - تو فکری؟
    - نه ببخشید، اینجا کمی حوصله‌م سر رفته.
    - اتفاقاً منم اومدم راجع‌ به این موضوع حرف بزنم. به یکی از دوستام سپردم برات یه کار خوب پیدا کنه. بهترین دوستمه خودشم دکتره. گفت میشه تو بیمارستان کاری جور کرد و هم اینکه به‌عنوان کارآموز پیش بهترین دکترا بری. دانشگاهتم حله، هفته دیگه می‌تونی بری.
    - خیلی ازتون ممنونم، واقعاً باعث زحمت شدم.
    - این چه حرفیه؟ شما دیگه از خودمونی؛ مخصوصاً اینکه بابا هم سفارشتو کرده، دیگه جایی برای این حرف‌ها نمی‌مونه. من میرم اگه کاری داشتی توی اتاقمم. شب هم برای شام صدات می‌کنم.
    تشکری کردم و از اتاق بیرون رفت.
    واقعاً خیلی خوب شد که برام کار پیدا می‌کنن، باید برنامه‌ریزی کنم که کنار کار و دانشگاه دنبال برادرم هم بگردم.
    تلویزیون رو روشن کردم و مشغول دیدن برنامه‌ها شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    تقریباً یه هفته‌‌ای می‌شد که من توی هتل بودم و با سامان گاهی بیرون می‌رفتیم و خیابونای پاریس رو می‌گشتیم. دیگه خجالت‌کشیدنم از بین رفته بود و با سامان راحت بودم. باهاش می‌خندیدم، شوخی می‌کردم، کلاً اخلاقش عالی شده بود.
    بعد از اینکه با شیرین کلی حرف زدم و اظهار دل‌تنگی کردم. روی تخت دراز کشیدم تا کمی به چشم‌هام استراحت بدم. چشمام داشت گرم می‌شد که چند تقه به در خورد و صدای سامان توی راهرو پیچید. از روی تخت بلند شدم و سمت در رفتم.
    با دیدن لبخند روی لب‌هاش، روی لب‌های منم لبخند جاری شد.
    سامان: مهری بدو که یه خبر توپ برات دارم.
    - واقعاً؟ چه خبری؟
    - بیا بشین تا بگم.
    با ذوق روی مبل نشستم و چشم‌هام رو بهش دوختم.
    - اون دوستم که می‌گفتم بهش سپردم برات کار پیدا کنه، امروز زنگ زد.
    - خب؟
    - گفت یه کار عالی توی بهترین بیمارستان پاریس برات پیدا کرده. دکترهاش همه کاربلد و متخصص. یکی از دکتر‌ها هم قبول کرده پرستار بخش اون بشی و اینکه دوران کارآموزیتم بگذرونی.
    - وای سامان عالیه! خیلی ازت ممنونم. از کی می‌تونم برم؟
    - خواهش می‌کنم. فردا باهم می‌ریم تا با محیط بیمارستان آشنا بشی؛ ولی دکتره پس‌فردا شیفت کاریشه. تو هم از پس فردا می‌تونی بری سرکارت
    - خیلی خوب شد، بازم ممنونم. راستی می‌خواستم یه چیزی بهت بگم.
    - جانم بگو.
    - می‌دونم خیلی بهت زحمت دادم، بابت همه‌چی ازت ممنونم؛ ولی یه جایی هم برای موندن باید پیدا کنم.
    با ناراحتی نگاهم کرد.
    - این چه حرفیه مهربانو؟ مگه من مُردم که تو بری یه جا برای موندن پیدا بکنی؟ واقعاً با این حرفت ناراحت شدم.
    - به‌خدا قصدم ناراحت‌کردن تو نیست؛ ولی خودتم می‌دونی که این‌جوری راحت‌ترم. برام بهتر هم میشه رو پای خودم وایسم. لطفاً ناراحت نشو سامان درکم کن!
    - یعنی اینجا و پیش من راحت نیستی؟
    - نه. بحث این حرف‌ها نیست. تو خیلی هم خوبی و لطف بزرگی در حقم کردی؛ ولی معلوم نیست من تا چه مدت اینجا بمونم. دلم نمی‌خواد تا اون‌موقع سربار شما باشم. هم اینکه بیرون راحتم.
    - تو سربار ما نیستی؛ ولی بازم هرجور تو راحتی. نمی‌تونم که مجبورت کنم. باشه اونم برات حل می‌کنم. حالا پاشو از اون چایی دارچین‌‌هات بیار بخورم که بدجوری زیر زبونم مزه کرده.
    لبخندی زدم و با گفتن «چشم»ی از جام بلند شدم.
    ***
    بیمارستان فوق‌العاده بزرگ و مجهزی بود. همه‌جاش از تمیزی برق می‌زد. لباس فرم پرستار‌ها خیلی جالب و قشنگ بود. کلاهی روی سرشون بود و لباسی با ترکیب مشکی و سفید توی تنشون. رنگ کت‌هاشون سفید بود و دامن‌هاشون مشکی. برعکس فضای بیرون بیمارستان کارکنان داخلش باحجاب بودن.
    هرکسی مشغول کاری بود و معلوم بود حسابی سرشون شلوغه.
    بعد اینکه به همه‌جای بیمارستان نگاه کردم و با بخشی که قرار بود اونجا کار کنم آشنا شدم، با سامان سوار ماشین شدیم و به‌سمت هتل حرکت کردیم. توی راه باز هم از سامان تشکر کردم و اونم با لبخندی جوابم رو داد.
    با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و با ذوقی وصف‌ناپذیر لباس‌هام رو پوشیدم. آرایش ملایمی کردم و با «بسم‌الله‌»ی از اتاق بیرون رفتم. هتل توی سکوت فرو رفته بود و همه خواب بودن. هم استرس داشتم هم شاد بودم.
    سوار تاکسی شدم و با یه‌کم کلمات انگلیسی که بلد بودم به راننده فهموندم که من رو ببره بیمارستان.
    تاکسی جلوی بیمارستان نگه داشت و تا خواست چیزی بگه، من باعجله در ماشین رو باز کردم و گومپ به چیزی خورد و صدای بدی ایجاد کرد. یه چشمم به راننده که چشم‌هاش داشت از حدقه درمی‌اومد و یه چشمم هم به ماشین مدل‌بالای کناریم که راننده‌ش از شدت خشم به سرخی می‌زد، بود. زیر لب صلوات فرستادم. همین اول کاری شانس مزخرفم خودش رو نشون داد.
    راننده با صدای جدی و به زبون خودش گفت:
    - خانم گفتم که صبر کنین!
    - من اصلاً متوجه نشدم، ببخشید.
    با تکون سری از ماشین پیاده شد. من هم با ترس ولی مجبوری پیاده شدم.
    راننده ماشین تا من رو دید، شروع کرد به تندی حرف‌زدن. به زبون ایرانی گفتم:
    - باشه دیگه بابا اه، انگار نوبرشو آورده.
    با نگاهی متعجب بهم خیره شد و به ایرانی گفت:
    - نمی‌دونم بهتون چی بگم. معذرت‌خواهی که بلد نیستین؛ ولی خوشحال شدم هم‌وطن هستیم.
    - واقعاً معذرت می‌خوام. من اصلاً حواسم نبود که شما دارین میاین. امروز روز اول کاریمه برای همین عجله داشتم سر موقع برسم.
    - اشکالی نداره، تقصیر از من بود، نباید اینجا پارک می‌کردم؛ ولی نمی‌دونم کدوم بی‌فرهنگی رفته جای پارک من پارک کرده.
    - بازم ببخشید، پیش میاد. الانم خسارت ماشینتون هرچقدر شد، بنده تقبل می‌کنم.
    - بله درسته پیش میاد. نه نیازی نیست، بذارین پای اینکه ایرانی هستین و هم‌وطن، گذشت کردم.
    - خیلی ممنونم.
    خدا رو شکر به خیر گذشت و برام شرّ نشد، وگرنه پول خسارت ماشین به اون گرونی رو از کجا قرار بود پیدا کنم؟ خدا می‌دونه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    سمت بخش رفتم و اولین پرستاری که دیدم رفتم پیشش و خودم رو معرفی کردم.
    یه دختر خوشگل و بور بود از لهجه‌‌ش معلوم بود مال یه منطقه دیگه‌ست و اهل پاریس نیست. وقتی فهمید ایرانی‌ام، به یه دختری اشاره کرد و گفت پیش اون برم.
    دختره مشغول نوشتن چیزی بود. نزدیکش رفتم و با گفتن «ببخشید»ی، نگاهش رو سمت خودم جذب کردم. چشم‌هاش بی‌نهایت درشت و زیبا بود.
    بعد معرفی خودم، لبخندی زد و به ایرانی گفت:
    - سلام عزیزم، خیلی خوش اومدی. منم ایرانی هستم. راحت باش، نیازی نیست انگلیسی حرف بزنی.
    - خوشحال شدم واقعاً. امروز با دوتا ایرانی آشنا شدم.
    - پس باید بگم خوشحال‌تر هم میشی؛ چون بیشتر کارکنان اینجا ایرانی هستن. رئیس بیمارستان خودش ایرانیه، توی ایران هم استاد دانشگاه پزشکی بوده برای همین هم بیشتر شاگردهای زرنگش اینجا به‌عنوان دکتر کار می‌کنن. منم یکی از شاگردهاشون بودم و اومدم اینجا.
    - چه جالب.
    - آره، حرف برای گفتن زیاده. فعلاً من خودمو معرفی کنم. مهتاب رستمی هستم، خیلی از آشناییت خوشحالم.
    باهاش دست دادم و سمت اتاق پرستاری هدایتم کرد تا لباس‌هام رو عوض کنم و باهم پیش رئیس بیمارستان بریم.
    چند تقه به در زد و وارد اتاق شدیم. یه آقای مسنی پشت میز نشسته بود و مشغول بررسی کاغذ‌های روی میزش بود.
    وقتی مهتاب من رو معرفی کرد، با مهربونی نگاهم کرد و دعوتمون کرد بشینیم.
    - خیلی خوبه که شما هم ایرانی هستین. آریاجان گفتن که دوستش سفارش کرده برای یکی از نزدیکاش اینجا کاری جور کنیم و چون بخش دکتر کیهان پرستار کم داشت لازم دیدم که با کارکردن شما اینجا موافقت کنم. بنده دکتر محتشم هستم، محسن محتشم. اگه کاری داشتی یا چیزی لازم داشتی همیشه در خدمت هستم.
    - خیلی ممنونم آقای دکتر، هم به‌خاطر لطفتون هم به‌خاطر اینکه منو لایق کارکردن توی این بیمارستان دونستین.
    - خواهش می‌کنم، تو هم مثل دختر خودم. لباس فرمت رو سپردم حاضر کنن. چون لباس فرم هر بخش فرق می‌کنه. پس تا اون حاضر بشه به استثنا می‌تونی از لباس فرم بخش دکتر شمس استفاده کنی. بازم خانم رستمی همه رو بهت معرفی می‌کنه. امیدوارم موفق باشی و در کنار هم همکارهای خوبی باشیم.
    کلی تشکر کردم و با مهتاب از اتاقش خارج شدیم. پرستار‌های زیادی مشغول گپ‌زدن بودن که مهتاب دستم رو گرفت و سمت اونا برد. یکی‌یکی با همه‌شون آشنا شدم سه‌تا دختر ایرانی هم بودن که خودشون رو مینا حدادی و ساناز معتمدی و یکیشونم که خیلی عشـ*ـوه داشت و مهتاب رو با خشم نگاه می‌کرد، خودش رو طناز شریفی معرفی کرد.
    بیمارستان کلاً فضای خوبی داشت. کارکنانش فوق‌العاده مهربون بودن و نمی‌ذاشتن احساس غریبی بکنم. واقعاً از سامان و دوستش، دکتر آریا شمس، خیلی ممنون بودم که اینجا رو برام پیدا کرده بودن.
    مینا هم به جمع ما اضافه شد و باهم سمت بخش‌های مختلف رفتیم و همه‌جا رو بهم نشون دادن. داشتم به دور‌و‌بر نگاه می‌کردم که صدای قدم‌های محکمی نگاهم رو به رو‌به‌رو جلب کرد. سه‌تا دکتر با تیپ خیلی عالی و چهره‌های بی‌نهایت خوشگل داشتن سمت ما می‌اومدن. نگاهی به دخترا کردم، صورت هردوتاشون پر لبخند بود و گونه‌های مینا کمی به سرخی می‌زد.
    مهتاب سقلمه‌‌ای به پهلوم زد و گفت:
    - سه‌تا جیـ*ـگر تشریف آوردن.
    از لحن حرف‌زدنش خنده‌م گرفت و تا خواستم نیشم رو باز کنم، سقلمه دیگه‌‌ای زد و گفت:
    - کوفت. مبادا بخندیا دکتر مرتضی خیلی حساسه، همین‌جا می‌زنه دخلتو میاره!
    نمی‌دونستم بخندم یا بترسم.
    - آخه گفتی سه‌تا جیـ*ـگر، خنده‌م گرفت.
    - حق داری؛ ولی باید خدمتت عرض کنم که خوشگل‌ترین دکتر‌های این بیمارستان این سه‌تا آقایون تشریف دارن. سمت راستی دکتر مرتضی راد، فوق‌العاده ماهر و توی کارش خبره‌ست. متخصص قلب و عروق.
    نگاهی به دکتر راد کردم؛ چشم‌های گیرا و نافذی داشت. صورتی سبزه با چشم و ابروی مشکی و بینی و فک کاملاً مردونه که به صورتش می‌اومد.
    - دکتر وسطی که عشق و نامزد خودمه، دکتر رامیار کیهان، بی‌نهایت مغروره؛ ولی برای خانمش که من باشم همیشه مهربونه. متخصص مغز و اعصاب.
    به دکتر وسطی نگاه کردم. متعجب موندم، همون مردی که صبح با در تاکسی، ماشین مدل‌بالاش رو خراش داده بودم. لحظه‌‌ای خجالت کشیدم که با سقلمه دیگه مهتاب به خودم اومدم.
    - چرا به نامزد من زل زدی؟ گفته باشما، من رو عشقم غیرتیم.
    بعد خندید و منم به خنده انداخت.
    - نه موقع اومدن یه اتفاقی افتاد برات تعریف می‌کنم.
    - باشه. دکتر سمت چپی هم دکتر آریا شمس، خیلی مهربونه. متخصص بیماری‌های ریوی و کلیه.
    پس دوست سامان همین دکتر آریا شمسه. نگاهی به چهره‌ش انداختم. خیلی جذاب بود، صورت سفید با ابرو و موهایی مشکی. نگاهی سبز رنگ داشت. ولی دکتر کیهان، نامزد مهتاب، چهره‌ش از هردوتاشون بهتر بود. نگاه عسلی، ابروهای کشیده قهوه‌‌ای و موهای قهوه‌‌ای با دماغی که کلاً چهره‌ش رو بی‌نظیر کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    مهتاب یکی به پهلوی مینا کوبید و گفت:
    - یواش دختر خوردیش. بیچاره آریا قرمز شد از بس دیدش زدی.
    مینا: فقط بلدی ضدّحال بزنیا مهتاب، کار دیگه‌‌ای که نداری؟
    - شماها چقدر شیطونین.
    مهتاب: پس چی؟ صبر کن تو رو هم مثل خودم شیطون می‌کنم. حالا دخترا ساکت که سه‌تا جیـ*ـگر دارن تشریف میارن.
    دکتر کیهان نزدیک مهتاب شد و گفت:
    - حالت چطوره خانمم؟
    مهتاب هم نخودی خندید و گفت:
    - خوبم، راستی رامیار خانم سعادتی پرستار جدید بخش رو آوردم معرفی کنم. دختر خوبیه هواش رو داشته باش، هم اینکه از امروز دوست منه.
    دکتر کیهان نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - بازم که همدیگه رو دیدیم.
    - ببخشید دکتر، بازم بابت صبح معذرت می‌خوام.
    - مشکلی نیست. خوش اومدین به بیمارستان و همچنین بخش من.
    تشکری کردم و با مهتاب رفتن تا حرف‌های خصوصیشون رو در خفا بزنن.
    نگاهی به دکترا انداختم. دکتر راد رفته بود و مینا داشت با خجالت با آریا حرف می‌زد. نگاه آریا که به من افتاد، نزدیک‌تر اومد و گفت:
    - سلام خانم سعادتی، دکتر شمس هستم، دوست سامان‌جان.
    - سلام. خوشحالم از آشناییتون. خیلی ممنون بابت لطفی که در حقم کردین.
    - خواهش می‌کنم، سامان‌جان زنگ زدن و گفتن که جایی هم برای موندنتون لازمه. با دکتر محتشم حرف می‌زنم، فکر کنم تو مجتمع دکتران، واحد روبه‌رویی رامیار خالی باشه. اگه موافق بودن اونجا رو با قیمت مناسب براتون اجاره می‌کنم.
    - خیلی ممنون میشم، بازم بابت همه‌چی متشکرم.
    «خواهش می‌کنم»ی گفت و با نگاه زیرچشمی به مینا ازمون دور شد.
    - هی دختر تو عاشق دکتر شمسی؟
    زیرزیرکی خندید و گفت:
    - فکر نمی‌کردم این‌قدر خنگ باشی. خب معلومه دیگه، یه ساعته مهتاب بهم تیکه می‌پرونه متوجه نشدی.
    - چرا یه چیزایی فهمیدم. الان من باید چی‌کار کنم؟
    مینا: وای باز این مهتاب خیره‌سر از زیر کار در رفت، تا چشمش به نامزد خوشتیپش میفته زمین و زمان رو فراموش می‌کنه. بیا با من بریم اتاق پرستاری بخش خودتو نشون بدم.
    باهم اتاق پرستاری رفتیم. واقعاً این بیمارستان خیلی دکتر و پرستار داره. توی اتاق پرستاری به‌نظرم پنج‌تا پرستار بودن که داشتن لباس‌هاشون رو عوض می‌کردن. به قیافه‌هاشون نمی‌خورد که ایرانی باشن. یه پرستار قدبلند و خوشگل نظرم رو جلب کرد که رو به کمد و پشت به ما داشت لباسش رو عوض می‌کرد. برگشت سمت من و نگاهم کرد. نمی‌تونستم ازش چشم بردارم؛ به معنای کامل زیبا بود. مسحورکننده! صورت سفیدش می‌درخشید و برق چشم‌های آبیش آدم رو می‌گرفت. پلک هاش بلند و فردار بودن، بینی عروسکی و لب‌های خوش‌فرمش بی‌نظیر بود. یعنی اعتراف می‌کنم اگه پسر بودم همون لحظه در مقابل این دختر زیبا تعظیم می‌کردم. لبخندی زد که چال‌گونه‌هاش نگاهم رو به‌سمت خودش کشوند. با لهجه دل‌چسب خارجیش گفت:
    - سلام خانم زیبا.
    کم مونده بود بزنم زیر خنده، کی به کی گفت زیبا؟ آخه دختر من که در مقابل زیبایی تو مثل مورچه می‌مونم.
    دستم رو دراز کردم و گفتم:
    - سلام، مهربانو سعادتی هستم، پرستار جدید این بخش.
    دستم رو توی دست‌هاش فشرد و گفت:
    - خوش اومدی عزیزم، منم سلنا فرکفورد هستم.
    لبخندی زدم و با بقیه پرستار‌ها هم آشنا شدم. مینا یواشکی دم گوشم گفت:
    - این خانم خوشگله، عشق و سوگلی دکتر راده. یعنی به معنای کامل عاشق همن.
    - ماشاءالله به دکتر راد، عجب جیگری تور کرده.
    - آره جدی‌بودنش رو نگاه نکن، پاش بیفته خیلی شوخ‌طبع میشه و فقط می‌خندوندت. با عشق خودش که خیلی مهربونه؛ ولی بقیه پرستار‌ها مثل چی ازش می‌ترسن، میگن اگه عصبانی بشه دنیا جلودارش نیست. خدارو شکر کن که تو بخش اون نیفتادی. دکتر کیهان درسته مغروره؛ ولی دل‌رحم هم هست.
    - اوه پس خدا بهم رحم کرده.
    - آره، اگه با من کاری نداری من دیگه برم. الان آریا باید بره اتاق عمل، برم لباس‌های مخصوصش رو ببرم.
    - خیلی ممنونم، موفق باشی عزیزم.
    - همچنین، بعداً می‌بینمت.
    سلنا کنارم اومد و گفت:
    - مهربانوجان با من بیا، باید به اتاق بیمارها سرکشی کنیم.
    باهم سمت اتاق بیماران رفتیم و سلنا با مهربونی حال تک‌تکشون رو پرسید و من رو باهاشون آشنا کرد.
    شیفت کاری من از صبح شروع می‌شد تا عصر، وقت‌هایی هم که دانشگاه داشتم شیفت شب رو برام درنظر گرفته بودن. هفته‌‌ای یک روز هم روز تعطیلی و استراحتم بود.
    ***
    ساعت هفت عصر بود که از بیمارستان خارج شدم و سوار تاکسی شدم. تو ذهنم روزی که سپری کرده بودم رو مرور کردم، به کل روز خوب و شیرینی بود. محیط کار جدید، دوست‌های جدید، فضای جدید، کلاً حالم رو خوب کرده بود. باید همه‌ی این‌ها رو یکی‌یکی برای شیرین تعریف کنم، وگرنه ازم دل‌خور میشه. به شهلا هم باید زنگ بزنم، چند وقته خبری ازش ندارم. توی فکر بودم که تاکسی جلوی هتل نگه داشت و پیاده شدم.
    وارد لابی که شدم، سامان روی کاناپه نشسته بود و قهوه می‌خورد. چشمش که به من افتاد، بهم اشاره کرد پیشش برم.
    کیفم رو روی کاناپه انداختم و روبه‌روش نشستم.
    - سلام.
    - به به! سلام خانم پرستار! خوبی؟ خسته نباشی.
    - مرسی تو هم خسته نباشی.
    - قربانت. چه خبر؟ چی شد؟ تعریف کن ببینم.
    شروع کردم و همه‌ی جریانات امروز رو دونه‌دونه براش تعریف کردم.
    سامان: خدا رو شکر، خوشحالم که خوشت اومده. آره بیشتر کارکنان اونجا ایرانین. دانشگاهتم دو روز دیگه شروع میشه. برات آرزوی موفقیت می‌کنم.
    - ممنونم، خیلی زحمت کشیدی.
    - نه این چه حرفیه. راستی بابا زنگ زده بود جویای حالت شد. گفتم به خودش میگم بهت زنگ بزنه. برو بالا استراحت که کردی بهش زنگ بزن، نگرانته.
    - چشم حتماً می‌زنم. با اجازه‌ت من برم.
    سری تکون داد و از جام بلند شدم و به‌سمت آسانسور رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    قهوه‌‌ای دم کردم و بوی خاص و مطبوعش رو وارد ریه‌هام کردم. نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. چراغ‌های رنگی خیابون فضای رمانتیک و دل‌چسبی به‌وجود آورده بود. تک‌‌وتوکی آدم رد می‌شد و هرکدوم مشغول دغدغه و سرگرم افکار خودشون بودند. نگاهم اون‌ور‌تر سمت نیمکتی رفت که دختری ژاکت پوشیده روش نشسته بود و لیوان نوشیدنیش رو با لـ*ـذت خاصی سمت لب‌هاش می‌برد و جرعه‌جرعه ازش می‌نوشید. گهگاهی هم با نگاهش ساعت مچیش رو چک می‌کرد؛ انگار منتظر شخص خاصی بود. چراغ‌های خونه‌ها که روشن‌تر شد، فضای خیس از باران خیابون رو رؤیایی‌تر کرد. دلم می‌خواست برم بیرون و با اون دختر تنها ولی سرخوش کمی گپ بزنم؛ اما با یادآوری اینکه باید به پدرجون زنگ بزنم، از رفتن به پیش اون دختر منصرف شدم و گوشی رو از روی میز برداشتم. سر فرصت باید یه موبایل خوب برای خودم بخرم، این موبایل بیچاره عمرش رو کرده.
    صدای شهلا که از پشت خط اومد، خوشحالی وجودم رو دوچندان کرد.
    شهلا: بله بفرمایین.
    - سلام دوست جونی.
    کمی مکث کرد؛ معلوم بود که داره فکر می‌کنه.
    شهلا: ببخشید شما؟
    - چه زود از یادت بردی منو دختر. مهربانو‌‌ام.
    شهلا: وای مهربانو تویی؟ خوبی؟
    - به لطف و احوالپرسی‌های شما خوبم. تو چطوری؟
    - بی‌وفا دلم برات تنگ شده بود. منم خوبم، چه خبر؟ اونجا اوضاع چطوری پیش میره؟
    - منم دلم تنگ شده بود. خوبه عزیزم، همه‌چی عالیه. گوشی رو میدی به پدرجون؟
    - باشه عزیزم، خیلی مواظب خودت باش. الان گوشی رو میدم بهش.
    - مرسی حتماً، تو هم مواظب خودت باش.
    بعد اینکه با پدرجون حرف زدم و اظهار دل‌تنگی کردم و به نصیحت‌ها و سفارش‌های پدرانه و دل‌سوزش گوش سپردم، گوشی رو قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم و خواب رو مهمون چشم‌هام کردم.
    ***
    وارد محوطه دانشگاه شدم؛ یه فضای کاملاً متفاوت. دانشگاه ما کجا و اینجا کجا؟ خیلی باهم فرق داشتن؛ ولی هرکدوم زیبایی خاص خودشون رو داشتن. وارد ساختمون شدم و سمت دفتر مدیریت رفتم. سامان گفته بود که باید مدارکم رو برای مدیر ببرم و کارت دانشجویی مخصوص دانشگاه رو بگیرم.
    بعد از اینکه کارتم رو گرفتم و نیم‌ساعتی معطل شدم، سمت کلاس رفتم و چند تقه به در زدم. با صدای محکم و مقتدر استاد که اجازه ورود داد، در رو باز کردم و وارد شدم. نگاهی به استاد پای تخته و دانشجو‌هایی که مثل چی مشغول نوشتن بودن کردم.
    استاد: بفرمایید.
    - سلام، مهربانو سعادتی هستم! دانشجوی جدید.
    استاد: بله، خوش اومدین خانم سعادتی! بفرمایین پیش بقیه بشینین تا ما هم به ادامه درسمون بپردازیم.
    نگاهم رو روی صندلی‌ها گذروندم و یه صندلی خالی گوشه پنجره پیدا کردم و سمتش رفتم و روش نشستم. دختر کناریم بهم لبخند زد و مشغول نوشتن توضیحات استاد شد.
    بعد تموم‌شدن کلاس می‌خواستم از جام بلند بشم که دختر کناریم گفت:
    - سلام، من پری مشرفی هستم. خیلی خوشحال شدم که یه دوست ایرانی اینجا پیدا کردم.
    منم که واقعاً خوشحال شده بودم، با شوق توی کلامم گفتم:
    - خوشبختم عزیزم.
    پری: موافقی بریم بوفه و کمی به شکم‌هامون برسیم؟ چون کلاس بعدی خیلی کلاس سختی خواهد بود.
    خندیدم و سرم رو به نشونه موافقت تکون دادم.
    اولین روز دانشگاه سپری شد و من با پری دوست شدم. چندتا دوست خارجی هم پیدا کردم.
    وارد اتاق که شدم، سریع لباس‌هام رو درآوردم و سمت حمام رفتم. بعد از دوش مختصری که باعث شد خستگی از تنم دربره، نگاهی به ساعت انداختم. چهار عصر رو نشون می‌داد. پس یه ساعت برای رفتن به بیمارستان وقت داشتم. ناهارم رو خوردم و با پوشیدن لباس‌هام از اتاق خارج شدم.
    سریع رسیدم و وارد بخش دکتر شمس شدم. از دور چشمم به مینا خورد که داشت مریضی رو با ویلچر سمت اتاقی می‌برد. من رو که دید، با تکون سرش سلام داد و به راهش ادامه داد.
    نگاهی به اتاق پرستاری که درش باز بود انداختم، خبری از مهتاب نبود؛ حتماً رفته جایی.
    سمت بخش خودمون رفتم و لباس‌هام رو با لباس فرم جدید مخصوص بخش عوض کردم. از امروز باید کار رو شروع کنم و به‌عنوان پرستار به اتاق‌ها سرکشی کنم. سلنا گفته هرجا به مشکل برخوردم می‌تونم روش برای کمک حساب کنم.
    در اتاق آبی‌رنگ رو باز کردم و وارد شدم. یه خانمی که از شدت درد ناله می‌کرد و سر و صورتش رو عرق درد پوشونده بود، روی تخت خوابیده بود. سمت تختش رفتم و به پرونده‌‌ش نگاه کردم. خیلی بی‌قراری می‌کرد. آرام‌بخشی به سِرُمش زدم و دستی روی موهای آشفته و پریشونش کشیدم. تازه عمل شده بود و توی تصادف سرش آسیب دیده بود. پرونده‌ش رو سرجاش گذاشتم و بعد چک‌کردن حال مریض‌های بعدی، از اتاق خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    روی صندلی نشسته بودم و چایی که هانیل برام آورده بود رو می‌نوشیدم. ذهنم درگیر پیداکردن داداشم بود. این مدتی که اینجا هستم اصلاً وقت نکردم دنبال اون آدرس برم. آهی از سر حسرت کشیدم و به قاب عکس روی دیوار خیره شدم.
    مدتی بود که مهتاب رفته بود اتاق دکتر کیهان و داشتن باهم گپ می‌زدن. چقدر خوبه آدم یکی رو داشته باشه تا هروقت دلش گرفت بره پیشش و باهاش حرف بزنه. اون آدم بهش تسلی بده، آغـ*ـوشش رو براش باز کنه. آه! دریغ و صد افسوس که چنین فردی توی زندگی من وجود نداره! یعنی می‌تونست وجود داشته باشه؟ اگه من درگیر این زندگی نبودم و آسایش داشتم آیا می‌شد من هم یکی از این آدم‌ها رو که اسم عشق رو یدک می‌کشن توی زندگیم داشته باشم؟ نمی‌دونم!
    صدای جروبحثی از اتاق دکتر به گوش می‌رسید. وای خدایا نکنه عشقشون رو چشم زدم؟ صدای داد دکتر کیهان مساوی شد با بیرون‌اومدن مهتاب از اتاق.
    با چشم‌های اشک‌بارش نگاهی بهم انداخت و به‌سرعت دور شد.
    دلم آروم نگرفت، هرچی باشه مهتاب بهترین دوستی به‌ حساب می‌اومد که توی این بیمارستان پیدا کرده بودم.
    بلند شدم و سمت بخش دکتر شمس رفتم.
    در اتاق پرستاری رو باز کردم و نگاهم رو دنبال مهتاب دورتادور اتاق گردوندم. کنار پنجره نشسته بود و سرش رو روی میز گذاشته بود. شونه‌هاش تکون می‌خورد و نشون از گریه‌کردنش می‌داد.
    دودل بودم برم یا نرم؟ دلم رو زدم به دریا و رفتم کنارش روی صندلی نشستم. متوجه نشستنم شد و سرش رو بلند کرد و با چشم‌های خوشگلش که قطره‌های اشک محاصره‌‌ش کرده بودن بهم نگاه کرد.
    - می‌دونم می‌خوای تنها باشی و اومدن من به اینجا باعث برهم‌زدن خلوتت شد؛ ولی من این حق رو به خودم دادم که بیام دوست عزیز‌تر از جونم رو دلداری بدم و به حرف‌هایی که توی دل مهربونش تلنبار شدن گوش بدم.
    اشک‌هاش رو پاک کرد و نگاه غمگینش رو به بیرون از پنجره دوخت.
    - می‌دونی مهربانو، آدم بعضی وقت‌ها علاوه بر این که نیاز به تنهایی داره، نیاز به یه همدم و همراه هم داره تا پابه‌پاش بشینه و به درددلش گوش بده هم‌رازش باشه. تا امروز هیچ‌کدوم از دوستام پیشم نیومدن، خیلی‌ها بار‌ها شاهد جروبحث من و رامیار بودن. البته مشکل از رامیار نیست، مشکل از منه. این منم که قدر مهربونی‌هاش رو نمی‌دونم و هی غر می‌زنم که بریم ایران و اونجا بمونیم؛ ولی رامیار پدرش مریضه هم اینکه به اینجا عادت کرده و کارش رو دوست داره. من بلندپروازم مهربانو. دلم می‌خواد بهترین‌ها مال من باشن. برای همین رامیار رو مال خودم کردم؛ اما الان احساس می‌کنم یه جورایی دل‌زده شدم، خسته شدم. توی وجود خودم طاقت موندن رو پیدا نمی‌کنم و همین‌هاست که رامیار رو نسبت به من سرد می‌کنه. اون خیلی دوستم داره؛ ولی وقتی رفتار‌های ضدونقیضم رو می‌بینه ازم زده میشه، دل می‌بُره؛ ولی بازم می‌دونم با وجود این‌ها هیچ‌وقت جایی که توی دلش دارم رو به هیچ دختری نمیده. رامیار خیلی دلش پاکه، مهربونه. خیلی خوب درکت می‌کنه؛ اما نمی‌دونم چرا من این‌جوریم؟ چرا این‌قدر زیاده‌خواهم؟
    - نمی‌خوام توی زندگیتون دخالت کنم، هرچی باشه تو این مدتی که باهم بودین نسبت به اخلاق هم دیگه آشنایی پیدا کردین؛ ولی به‌نظرم بهتره یه بار بشینین و منطقی به این رابـ*ـطه به این زندگی دونفره فکر کنین. ببینین آیا می‌تونین فردا با مشکلاتی که بعد ازدواج ممکنه توی زندگیتون پیش بیاد، بسازین و به‌نحو درست حلش کنین، یا هربار قراره با جروبحث و ناراحت‌کردن همدیگه زندگیتون رو پیش ببرین؟ یه مشاور خوب می‌تونه توی این مسائل مشکلات کمکتون کنه. البته دکتر کیهان هم خودشون به این مطلب آگاهی دارن؛ ولی جهت یادآوری گفتم که پیش یه مشاور خوب برین؛ چون شما از ته دل همدیگه رو دوست دارین و حیفه که به‌خاطر مسائل و بحث‌های بچگونه از وجود همدیگه بی‌بهره بمونین. حیف این عشقه که این‌جوری آسون از بین بره.
    - خیلی ممنونم ازت بابت حرف‌هات. کمکم می‌کنی از دل رامیار دربیارم؟
    - صدالبته عزیزم، خیلی هم خوشحال میشم که تو بهبودی رابـ*ـطه‌ی دوتا عاشق سهیم باشم.
    - پس صبر کن برم از آقای محتشم برای هردومون مرخصی ساعتی بگیرم و بیام.
    - باشه عزیزم.
    باهم از بیمارستان خارج شدیم و به یه کافه نزدیکای بیمارستان رفتیم.
    - خب حالا از اخلاقیات آقا رامیار بگو ببینم باید چی‌کار کنیم؟
    - رامیار فوق‌العاده رمانتیکه، سورپرایزکردن رو دوست داره. مثل دخترها به چیزهای شیرین مثل کاکائو و کیک خیلی علاقه داره. کتاب‌خوندن رو هم دوست داره.
    - پس با این حساب باید براش یه جشن کوچولو بگیری، یه جشن دونفره که خوشحالش کنه. کیک کاکائویی هم سفارش بده و کمی خونه رو تزئین کن.
    - پاشو مهری، با اینجا نشستن وقتمون رو تلف نکنیم. بریم سر راه کیک بخریم و از اونجا بریم خونه‌ی رامیار، من کلیدش رو دارم، اونجا رو کمی تزئین کنیم.
    - باشه موافقم، بریم.
    کیک کوچیکی گرفتیم و بعد خرید وسایل تزئین، وارد مجتمع مسکونی پزشکان شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    پنجره رو باز کردم و به خیابون خیره شدم. خنک‌های نسیمی صورت تب‌دارم رو نوازش کرد. بوی خاک بارون‌خورده دماغم رو قلقلک داد. یه حس عجیبی داشتم؛ انگار تک‌تک سلول‌های بدنم خبر از یه خوشحالی دور ولی در عین‌ حال نزدیک می‌داد. بارونی که با قطره‌های زلالش خیابون‌های سرد و غم‌زده‌ی شهر رو می‌شُست، در کنار اون کثیفی‌ها و ناراحتی‌ها رو هم از شهر دور می‌کرد. صورتم رو جلوتر بردم تا قطره‌های الماس‌مانند بارون کمی به پوست صورتم نشاط و خنده هدیه کنه. صدای در من رو از افکارم بیرون کشید و به اتاق گرم، ولی سرد از محبت برد.
    - سلام بر مهربانوخانم گل!
    - سلام سامان، خوش اومدی. بیا تو.
    - نه تو نمیام. هوا بدجوری دونفره‌ست. منم که غیر تو توی این شهر همراه خوبی سراغ ندارم؛ پس بدو حاضر شو تا بریم یه قدمی توی این بارون دل‌چسب بزنیم.
    - وای چه عالی! صبر کن الان میام.
    قدم‌زدن توی بارون یه حس خاصی بهم داد، یه دل‌تنگی مبهم. انگار حال‌وهوای دلم اطراف تهران چرخ می‌زد. میون خیابان‌های شلوغ و پرعابرش، همهمه‌ها و صدای خندیدن بچه‌هایی که از دست پدر و مادرشون فرار می‌کردن و با خنده توی پیاده‌رو‌ها می‌دویدن. عجیب دلم هوای بام‌تهران رو کرده بود. آه خسته‌‌ای از درونم برخاست و روی نفسم میخکوب شد.
    - مهربانو؟
    با صدای سامان نگاهی به صورت بارون‌خورده‌‌ش انداختم.
    - حالت خوبه؟
    - خوبم؛ ولی دلم عجیب هوای تهران رو کرده.
    - این چیز‌ا عادیه. چون الان از تهران کیلومتر‌ها دوری و اینجا احساس غربت می‌کنی؛ ولی زمان که بگذره، به این دل‌تنگی عادت می‌کنی.
    - نمیگم این شهر بده نه! خیلی هم خوبه؛ ولی باور داری هیچ‌جا وطن خود آدم نمیشه؟
    - آره.
    صدای زنگ‌خوردن موبایلش مانع از حرف‌زدنش شد. «ببخشید»ی گفت و از من کمی دور‌تر شد.
    با نوک کفشم آب‌هایی که مثل چاله کوچیک توی خیابون جمع شده بودن رو پراکنده می‌کردم.
    - مهربانو یه خبر خوش.
    - چی شده؟
    - آریا زنگ زد، دکتر محتشم موافقت کرده اون یه واحد خالی توی مجتمع رو بهت با مبلغ کم اجاره بده.
    - وای چه عالی! خیلی خوشحالم کردی سامان، ممنونم.
    دستش رو انداخت پشتم و به جلو هدایتم کرد.
    - بدو بریم که باید امروز همه کارهات رو ردیف کنیم.
    موافقت کردم و باهم به پارکینگ هتل رفتیم و با ماشین سامان سمت مجتمع پزشکان حرکت کردیم.
    یکی از خدمه بیمارستان به‌جای دکتر محتشم اومده بود و پیش نگهبان منتظر ما بود.
    در واحد رو که باز کرد، برخلاف تصورم با یه خونه مبله و همه‌چی تکمیل روبه‌رو شدم. دلم می‌خواست از شادی بپرم بغـ*ـل سامان و کلی بچلونمش.
    خیلی عالی بود، فکر اینکه اون همه لوازم رو از کجا و با چه پولی باید بخرم داشت دیوونه‌م می‌کرد.
    - چطوره؟
    تموم احساسم رو ریختم توی لبخندم و با چشم‌هایی که از ذوق سرشار بود بهش نگاه کردم و گفتم:
    - عالیه سامان! خیلی عالی! جوری که نمی‌تونم برای حس خوشحالی درونم کلمه‌‌ای پیدا بکنم. خیلی خوشحالم کردی! ازت بی‌نهایت ممنونم.
    - عزیزم تو کی یاد می‌گیری به‌خاطر هرچیزی از من تشکر نکنی. تو که خوشحال باشی برای من بیشتر ارزش داره.
    لبخندی پرمهر به صورت مهربونش پاشیدم و ته دلم گفتم: «خوش به حال اون دختری که تو رو داره یا شایدم توی آینده خواهد داشت.»
    سامان خیلی خوب بود؛ جوری که وقتی پیشم می‌اومد، اصلاً احساس غم و تنهایی نمی‌کردم. یه جورایی داشتم بهش حس وابستگی یا چه‌ می‌دونم علاقه پیدا می‌کردم.
    - حالا که مورد پسند مهربانو خانم قرار گرفت، بهتره بریم توی دفتر نگهبانی و اجاره‌نامه رو امضا کنیم.
    - باشه بریم.
    بعد خوندن متن اجاره‌نامه، بازم نگاه قدرشناسانه‌‌ای به سامان انداختم و کاغذ رو امضا کردم. همه‌چیز خیلی عالی بود و من همه‌ی این‌ها رو مدیون پدرجون و سامان بودم.
    مهتاب وقتی شنید که دارم به واحد روبه‌رویی نامزدش میرم خیلی خوشحال شد و خواهرانه بغـ*ـلم کرد و زیر گوشم گفت:
    - هم بابت اون شب ازت ممنونم که بهترین شب رو برای ما رقم زدی هم بابت اینکه میری پیش رامیار و بهت نزدیک‌تر شدم خیلی خوشحالم.
    صورتش رو بـ*ـوسیدم و تشکر کردم.
    شب آخری که توی هتل بودم، وسایلام رو جمع کردم و همه‌چی رو جلوی در گذاشتم تا فردا صبح به خونه‌ی جدیدم برم.
    دلم گرفته بود و نمی‌دونستم این دل‌گرفتگی از چیه یا برای چی خوشحالی دیروزم به غم امروز تبدیل شده.
    شاید بعد فکرکردن به اینکه دیگه نزدیک سامان نیستم و نمی‌تونم هرلحظه باهاش وقت بگذرونم، غم مهمون دلم شده بود.
    دورشدن از سامان برام دردناک بود. نفهمیدم چه‌جوری و کی این حس علاقه در من پدیدار گشته بود و من بهش توجه نمی‌کردم.
    ***
    صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم، لباس‌هام رو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم.
    در اتاق سامان باز بود، کمی نگران شدم و در نیمه‌باز رو بازتر کردم و داخل شدم.
    صدای حرف‌زدن سامان می‌اومد؛ انگار داشت با تلفن حرف می‌زد.
    - عزیزم بهت گفتم که آخر این ماه پیشتم، نگرانی نداره که قربونت برم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا