نزدیکای ساعت هفت عصر بود که شهاب و شیرین اومدن.
شهاب: حالا بفرما بیا بگو ببینم چی شده. از فضولی دارم هلاک میشم.
خندیدم.
- یه چیزی شده که اصلاً باور نمیکنی.
شیرین: بگو دیگه جون به سرمون کردی.
- من یه داداش دارم.
شهاب: چی؟!
- باور کن.
همهچیز رو براشون تعریف کردم. اشک توی چشمای هردوشون حلـ*ـقه زده بود.
شیرین: بیچاره خاله سارا، ببین چقدر سختی کشیده.
شهاب: چرا هیچی بهت نگفته؟ اون مونا چطور تونسته این همه بدی در حقش بکنه و خاله سارا هم دم نزنه؟
- نمیدونم شهاب. هرچی که بوده برمیگرده به علاقهی مونا نسبت به بابام. فکر کنم دیوانهوار عاشقش بوده؛ ولی چون بابام با مامانم ازدواج کرده، این مونائه تصمیم گرفته زندگیشون رو به هم بزنه.
شیرین: الان میخوای چیکار کنی؟
- باید دنبال داداشم بگردم. هرجور شده پیداش کنم و با خودم بیارمش بعدش بریم پیش بابا و من بیگناهی مادرم رو بهش ثابت کنم.
شهاب: یعنی چی؟ زده به سرت؟ یه دختر تنها، چطوری پا بشی بری خارج. یه مملکت غریب، دنبال داداشت بگردی.
- بهنظر تو چاره دیگهای دارم؟ این رو مامانم ازم خواسته میفهمی شهاب؟ یعنی آخرین خواستهش. گفته با پیداشدن مهراد، روحش آرامش میگیره. هرجور که شده من باید داداشمو پیدا کنم.
فنجون رو محکم روی میز کوبید.
- این فکرو از سرت بیرون کن مهربانو. من اجازه نمیدم تنهایی پا بشی بری اروپا. یا منم باید باهات بیام یا تنهایی بیتنهایی.
- شهاب دیوونه نشو. کجا تو رو دنبال خودم بکشونم؟ مگه اینجا کار و زندگی نداری؟ مگه خانواده نداری؟ من تنهام شهاب. میفهمی؟ تنها. درسته شماها هستین و همیشه پیشم بودین؛ ولی باید داداش واقعیم رو پیدا کنم. باید آخرین خواستهی مادرم رو عملی کنم. لطفاً منطقی فکر کن.
شیرین: موندم توی دوراهی. از یه طرف شهاب حق داره از یه طرفم تو. کاش داداشت ایران بود. باهم همهجا رو دنبالش میگشتیم و پیداش میکردیم؛ اما حیف خیلی دوره.
شهاب: بعدشم تو فکر کردی به یه دختر مجرد ویزا میدن؟ نهخیر خانم؛ یا باید ویزای تحصیلی باشه یا دعوتنامه شغلی یا اینکه ازدواج کنی و با شوهرت بری.
- خب من که قراره درس بخونم، ویزای تحصیلی میگیرم.
شیرین: میدونی پولش چقدره؟ حتی اگه داروندارتم بفروشی نمیتونی توی خارج زندگی کنی.
- ناامیدم نکنین لطفاً! خب اونجا برای خودم کار پیدا میکنم. مگه رشتهم پرستاری نیست؟ خب یه کار نیمهوقت پیدا میکنم.
شهاب: من نمیدونم چی بگم مهربانو؛ ولی کارت اشتباهه. هم خونهای که یادگار مادرت هست رو از دست میدی هم اینکه خدایی نکرده شاید اصلاً داداشت رو پیدا نکردی. تو که هیچی ازش نداری، جز یه شماره تلفن و یه آدرس که عوض شده.
- خونه فدای سرم. بعد هم میتونم جایی رو اجاره کنم. انشاءالله پیداش میکنم. میرم از دروهمسایه میپرسم، شاید کسی خبر داشته باشه. شهاب جون! قربونت برم، فقط تو برام ویزا جور کن، بقیهش با من. باشه؟
شهاب: از دست تو، ولی گفته با شما خودمم باهات میام و از جات مطمئن میشم بعد برمیگردم.
- باشه عزیزم.
وارد آسایشگاه شدم. آخر هفته باید استعفا بدم و خونه رو برای فروش بذارم.
بعد دادن داروهای مریضها، سمت اتاق پدرجون رفتم. چند تقه به در زدم و با صدای بفرمایید گفتنش وارد شدم.
- سلام به بهترین پدرجون دنیا.
چشماش برق زد.
- سلام دختر قشنگم. خوبی؟
- خوبم قربونتون برم. شما چطورین؟
- شکر خدا. منم خوبم
- پدرجون یه خبر مهم براتون دارم.
- چه خبری دخترم؟
- اول بیاین داروهاتون رو بخورین تا بگم.
- از دست تو، همیشه این داروها رو میریزی تو حلق من.
خوشحال و سرخوش خندیدم.
روی تخت کنارش نشستم و دستهای قوی و محکمش رو توی دست گرفتم.
- راستش پدرجون باید برم.
- کجا؟
- باید استعفا بدم و برم دنبال یه گمشده.
- واضحتر بگو مهربانو، یعنی چی این حرفها؟
همه ماجرا رو براش تعریف کردم. توی نگاهش تعجب و نگرانی و شوق دیده میشد.
دستهام رو محکم فشرد و گفت:
- حتماً میخوای تنهایی بری؟
- آره پدرجون، با شهاب هم کلی سر تنهایی رفتنم بحث کردیم؛ ولی من مجبورم و باید برم.
- یه پیشنهاد خوب برات دارم.
- چه پیشنهادی؟
- سامان هم قراره بهزودی بره خارج. میتونم باهم بفرستمتون و بهش بگم مواظبت باشه.
- جدی میگین پدرجون؟
لبخند زد.
- آره دخترم، دیگه لازم نیست شهاب هم نگران تنهابودنت باشه. من به سامان بیشتر از چشمام اعتماد دارم.
- ولی اینجوری که من شرمنده میشم. شاید آقاسامان هم راضی نباشن.
- اتفاقاً سامان یه قرارداد کاری توی اروپا داره برای مدتی میره و برمیگرده. تو هیچ مشکلی براش نداری. بعدشم اونجا دوست و آشناهای زیادی داریم، میتونه هم برات خونه پیدا کنه هم کار.
- وای پدرجون چقدر خوبه که هستین، ازتون ممنونم. شهاب هم اینجوری بهانهای پیدا نمیکنه. وای عالی میشه!
خندید و پدرانه بغـ*ـلم کرد.
- این که چیزی نیست این قدر ذوق میکنی عزیزم، انشاءالله داداشت رو پیدا میکنی و زندگیت از این غم و غصه درمیاد. حیف تو نیست دختر به این خوبی و جوونی اول زندگیش زیر بار مشکلات خم بشه.
- خیلی خوشحالم که شمارو دارم پدرجون.
- منم همینطور، از اولش از نگاهت میفهمیدم چقدر مهربونی و چقدر غم توی چشمات نشسته؛ ولی هیچوقت به خودم اجازه ندادم که توی زندگیت دخالت کنم. ولی کار خدا رو میبینی؟ الان تو دختر منی و منم پدرجونت.
- خدا خیلی دوستمون داره، مگه نه؟
- معلومه که آره عزیزم! خدا پناه همه بندههاشه. کافیه هر وقت دلت گرفت یهبار از ته وجود صداش کنی، معجزه میکنه.
- خیلی از معجزههاشو دیدم. تا همین یه هفته پیش خیلی ناامید بودم؛ ولی وقتی صداش زدم و باهاش درددل کردم، معجزهش رو نشون داد. داداشم رو برام آورد.
- حیف که خدای خودمونو دیرتر یاد میکنیم. اگه یه بار قبل از اینکه به بندههاش رو بندازیم به خودش خواستهمونو بگیم، اجابت میکنه. منتهی اگه اون خواسته به صلاحمون باشه. الانم تو نگران نباش، امیدت به خدا باشه. منم با سامان حرف میزنم یه ساعت دیگه بهت خبر میدم.
پیشونیم رو بـ*ـوسید. بـ*ـوسهای روی دستهای پرمهرش کاشتم و با تشکری از اتاق خارج شدم.
شهاب: حالا بفرما بیا بگو ببینم چی شده. از فضولی دارم هلاک میشم.
خندیدم.
- یه چیزی شده که اصلاً باور نمیکنی.
شیرین: بگو دیگه جون به سرمون کردی.
- من یه داداش دارم.
شهاب: چی؟!
- باور کن.
همهچیز رو براشون تعریف کردم. اشک توی چشمای هردوشون حلـ*ـقه زده بود.
شیرین: بیچاره خاله سارا، ببین چقدر سختی کشیده.
شهاب: چرا هیچی بهت نگفته؟ اون مونا چطور تونسته این همه بدی در حقش بکنه و خاله سارا هم دم نزنه؟
- نمیدونم شهاب. هرچی که بوده برمیگرده به علاقهی مونا نسبت به بابام. فکر کنم دیوانهوار عاشقش بوده؛ ولی چون بابام با مامانم ازدواج کرده، این مونائه تصمیم گرفته زندگیشون رو به هم بزنه.
شیرین: الان میخوای چیکار کنی؟
- باید دنبال داداشم بگردم. هرجور شده پیداش کنم و با خودم بیارمش بعدش بریم پیش بابا و من بیگناهی مادرم رو بهش ثابت کنم.
شهاب: یعنی چی؟ زده به سرت؟ یه دختر تنها، چطوری پا بشی بری خارج. یه مملکت غریب، دنبال داداشت بگردی.
- بهنظر تو چاره دیگهای دارم؟ این رو مامانم ازم خواسته میفهمی شهاب؟ یعنی آخرین خواستهش. گفته با پیداشدن مهراد، روحش آرامش میگیره. هرجور که شده من باید داداشمو پیدا کنم.
فنجون رو محکم روی میز کوبید.
- این فکرو از سرت بیرون کن مهربانو. من اجازه نمیدم تنهایی پا بشی بری اروپا. یا منم باید باهات بیام یا تنهایی بیتنهایی.
- شهاب دیوونه نشو. کجا تو رو دنبال خودم بکشونم؟ مگه اینجا کار و زندگی نداری؟ مگه خانواده نداری؟ من تنهام شهاب. میفهمی؟ تنها. درسته شماها هستین و همیشه پیشم بودین؛ ولی باید داداش واقعیم رو پیدا کنم. باید آخرین خواستهی مادرم رو عملی کنم. لطفاً منطقی فکر کن.
شیرین: موندم توی دوراهی. از یه طرف شهاب حق داره از یه طرفم تو. کاش داداشت ایران بود. باهم همهجا رو دنبالش میگشتیم و پیداش میکردیم؛ اما حیف خیلی دوره.
شهاب: بعدشم تو فکر کردی به یه دختر مجرد ویزا میدن؟ نهخیر خانم؛ یا باید ویزای تحصیلی باشه یا دعوتنامه شغلی یا اینکه ازدواج کنی و با شوهرت بری.
- خب من که قراره درس بخونم، ویزای تحصیلی میگیرم.
شیرین: میدونی پولش چقدره؟ حتی اگه داروندارتم بفروشی نمیتونی توی خارج زندگی کنی.
- ناامیدم نکنین لطفاً! خب اونجا برای خودم کار پیدا میکنم. مگه رشتهم پرستاری نیست؟ خب یه کار نیمهوقت پیدا میکنم.
شهاب: من نمیدونم چی بگم مهربانو؛ ولی کارت اشتباهه. هم خونهای که یادگار مادرت هست رو از دست میدی هم اینکه خدایی نکرده شاید اصلاً داداشت رو پیدا نکردی. تو که هیچی ازش نداری، جز یه شماره تلفن و یه آدرس که عوض شده.
- خونه فدای سرم. بعد هم میتونم جایی رو اجاره کنم. انشاءالله پیداش میکنم. میرم از دروهمسایه میپرسم، شاید کسی خبر داشته باشه. شهاب جون! قربونت برم، فقط تو برام ویزا جور کن، بقیهش با من. باشه؟
شهاب: از دست تو، ولی گفته با شما خودمم باهات میام و از جات مطمئن میشم بعد برمیگردم.
- باشه عزیزم.
وارد آسایشگاه شدم. آخر هفته باید استعفا بدم و خونه رو برای فروش بذارم.
بعد دادن داروهای مریضها، سمت اتاق پدرجون رفتم. چند تقه به در زدم و با صدای بفرمایید گفتنش وارد شدم.
- سلام به بهترین پدرجون دنیا.
چشماش برق زد.
- سلام دختر قشنگم. خوبی؟
- خوبم قربونتون برم. شما چطورین؟
- شکر خدا. منم خوبم
- پدرجون یه خبر مهم براتون دارم.
- چه خبری دخترم؟
- اول بیاین داروهاتون رو بخورین تا بگم.
- از دست تو، همیشه این داروها رو میریزی تو حلق من.
خوشحال و سرخوش خندیدم.
روی تخت کنارش نشستم و دستهای قوی و محکمش رو توی دست گرفتم.
- راستش پدرجون باید برم.
- کجا؟
- باید استعفا بدم و برم دنبال یه گمشده.
- واضحتر بگو مهربانو، یعنی چی این حرفها؟
همه ماجرا رو براش تعریف کردم. توی نگاهش تعجب و نگرانی و شوق دیده میشد.
دستهام رو محکم فشرد و گفت:
- حتماً میخوای تنهایی بری؟
- آره پدرجون، با شهاب هم کلی سر تنهایی رفتنم بحث کردیم؛ ولی من مجبورم و باید برم.
- یه پیشنهاد خوب برات دارم.
- چه پیشنهادی؟
- سامان هم قراره بهزودی بره خارج. میتونم باهم بفرستمتون و بهش بگم مواظبت باشه.
- جدی میگین پدرجون؟
لبخند زد.
- آره دخترم، دیگه لازم نیست شهاب هم نگران تنهابودنت باشه. من به سامان بیشتر از چشمام اعتماد دارم.
- ولی اینجوری که من شرمنده میشم. شاید آقاسامان هم راضی نباشن.
- اتفاقاً سامان یه قرارداد کاری توی اروپا داره برای مدتی میره و برمیگرده. تو هیچ مشکلی براش نداری. بعدشم اونجا دوست و آشناهای زیادی داریم، میتونه هم برات خونه پیدا کنه هم کار.
- وای پدرجون چقدر خوبه که هستین، ازتون ممنونم. شهاب هم اینجوری بهانهای پیدا نمیکنه. وای عالی میشه!
خندید و پدرانه بغـ*ـلم کرد.
- این که چیزی نیست این قدر ذوق میکنی عزیزم، انشاءالله داداشت رو پیدا میکنی و زندگیت از این غم و غصه درمیاد. حیف تو نیست دختر به این خوبی و جوونی اول زندگیش زیر بار مشکلات خم بشه.
- خیلی خوشحالم که شمارو دارم پدرجون.
- منم همینطور، از اولش از نگاهت میفهمیدم چقدر مهربونی و چقدر غم توی چشمات نشسته؛ ولی هیچوقت به خودم اجازه ندادم که توی زندگیت دخالت کنم. ولی کار خدا رو میبینی؟ الان تو دختر منی و منم پدرجونت.
- خدا خیلی دوستمون داره، مگه نه؟
- معلومه که آره عزیزم! خدا پناه همه بندههاشه. کافیه هر وقت دلت گرفت یهبار از ته وجود صداش کنی، معجزه میکنه.
- خیلی از معجزههاشو دیدم. تا همین یه هفته پیش خیلی ناامید بودم؛ ولی وقتی صداش زدم و باهاش درددل کردم، معجزهش رو نشون داد. داداشم رو برام آورد.
- حیف که خدای خودمونو دیرتر یاد میکنیم. اگه یه بار قبل از اینکه به بندههاش رو بندازیم به خودش خواستهمونو بگیم، اجابت میکنه. منتهی اگه اون خواسته به صلاحمون باشه. الانم تو نگران نباش، امیدت به خدا باشه. منم با سامان حرف میزنم یه ساعت دیگه بهت خبر میدم.
پیشونیم رو بـ*ـوسید. بـ*ـوسهای روی دستهای پرمهرش کاشتم و با تشکری از اتاق خارج شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: