پست نود و نهم
- دیوونهی عطرشونم!
و باز هم یه نفس عمیق دیگه! لبخندم عمیقتر شد و بیشتر بهش چسبیدم.
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود، وقتی از تو میسرودم
از تو میسرودم...
وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن
چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن
رفتی و شب پر شد از من، از منو دلواپسیها
رفتی و منو سپردی به زوال اطلسیها
و عشق! تنها عشق، دلیل وجود خلقت ما آدمهاست. همینطور که ابن سینا گفته«عشق و یه حس پاک! عاری از ذلت و گـ ـناه!»
و اونشب، در اون آغـ*ـوش من فقط یه طعم رو چشیدم و لامصب بدجوری هم بهدهنم مزه کرد!
طعم دلدادگی!
واژه رنگ زندگی بود، وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو میسرودم
از تو میسرودم...
خدایا شکرت!
***
با تعجب زل زده بودم به دست باند پیچی شدهی محمد، این که دیشب سالم بود! چه بلایی سر خودش اورده؟!درضمن اخلاقشم بسیار وحشیانهتر از گذشته شده بود و کلاً معلوم بود یه دردی داره!
- دیشب خیلی خوب نقشهتون رو اجرا کردید؛ اما آقای رضایی لازمه که کمکم از حساسیتتون نسبت به نیاز دست بردارید. ما می خوایم نیاز به تدریج بهسمت مسیح متمایل بشه!
امید دستبهسـ*ـینه روی مبل نشسته بود. با اخمای گره خوردهای گفت:
- نمیتونم!
محمد که معلوم بود خیلیخیلی بیحوصله ست گفت:
- جناب ما اینجا نیومدیم خاله بازی! از اولم قرار بود که مسیح جذب نیاز بشه! نیاز باید بتونه اعتمادش رو بهخودش جلب کنه.
امید همچین به محمد نگاه کرد که من از این طرف بهخودم لرزیدم؛ اما خب محمدم دست کمی ازش نداشت! با لحن شمردهای گفت:
- خودم میدونم که برای خاله بازی، این بازی مسخره رو شروع نکردیم! اما من از همون اولم گفتم! نمیتونم بذارم نیاز بیش از حد به اون مردک نزدیک بشه!
- ما هم نمیگیم بیش از حد! در حد یه رفاقت ساده! نیاز باید بتونه کمکم بهخونهی اصلی مسیح واقع در شمیران راه پیدا کنه! اونجا مدارک زیادی وجود داره. هیچکس تاحالا بهجز خود مسیح و افراد خاصش نتونستن وارد اون خونه بشن. اون مرد بههیچ بنیبشری اعتماد نداره؛ اما نیاز شاید بتونه از راه احساس این سد نفوذ ناپذیرو بشکنه. البته شاید! امتحانش ضرر نداره.
امید با عصبانیت از جاش برخاست و بدون هیچ حرفی بهسرعت از اتاق خارج شد و در و محکم بهم کوبید!
میدونستم اصلاً رضایت نداره و داره بهزور این اوضاع رو تحمل میکنه! راستش خودمم کمی پشیمون شده بودم؛ اما دیگه راه برگشتی وجود نداشت!
از شدت صدای بسته شدن در، چشمامو روی هم فشردم. وای خدا! حالا رفتیم خونه چجوری اخلاق سگی امید رو تحمل کنم؟! تازه دیشب خوب شده بودا.
- خیلی ناگهانی به مسیح روی خوش نشون نده! همونجور که گفتم به تدریج. امشب خونهی من، تو و امید دعوتید و مسیح هم اونجا هست. تو و امید باید جوری برخورد کنید که یعنی با هم دعواتون شده و فعلاً قهرید! اما هنوز توجهی به مسیح نکن! درضمن بهخودت برس! باید جلوش بسیار شیک و آراسته باشی، اون به قیافه خیلی اهمیت میده.
میخواستم بگم من همینجوری هم خیلی جیگرم، لازم به رنگ و لعاب نیست؛ اما زبون به کام گرفتم و حرف اضافهای نزدم. سری تکون دادم و بعد از خداحافظی از اونجا بیرون زدم.
- دیوونهی عطرشونم!
و باز هم یه نفس عمیق دیگه! لبخندم عمیقتر شد و بیشتر بهش چسبیدم.
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود، وقتی از تو میسرودم
از تو میسرودم...
وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن
چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن
رفتی و شب پر شد از من، از منو دلواپسیها
رفتی و منو سپردی به زوال اطلسیها
و عشق! تنها عشق، دلیل وجود خلقت ما آدمهاست. همینطور که ابن سینا گفته«عشق و یه حس پاک! عاری از ذلت و گـ ـناه!»
و اونشب، در اون آغـ*ـوش من فقط یه طعم رو چشیدم و لامصب بدجوری هم بهدهنم مزه کرد!
طعم دلدادگی!
واژه رنگ زندگی بود، وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو میسرودم
از تو میسرودم...
خدایا شکرت!
***
با تعجب زل زده بودم به دست باند پیچی شدهی محمد، این که دیشب سالم بود! چه بلایی سر خودش اورده؟!درضمن اخلاقشم بسیار وحشیانهتر از گذشته شده بود و کلاً معلوم بود یه دردی داره!
- دیشب خیلی خوب نقشهتون رو اجرا کردید؛ اما آقای رضایی لازمه که کمکم از حساسیتتون نسبت به نیاز دست بردارید. ما می خوایم نیاز به تدریج بهسمت مسیح متمایل بشه!
امید دستبهسـ*ـینه روی مبل نشسته بود. با اخمای گره خوردهای گفت:
- نمیتونم!
محمد که معلوم بود خیلیخیلی بیحوصله ست گفت:
- جناب ما اینجا نیومدیم خاله بازی! از اولم قرار بود که مسیح جذب نیاز بشه! نیاز باید بتونه اعتمادش رو بهخودش جلب کنه.
امید همچین به محمد نگاه کرد که من از این طرف بهخودم لرزیدم؛ اما خب محمدم دست کمی ازش نداشت! با لحن شمردهای گفت:
- خودم میدونم که برای خاله بازی، این بازی مسخره رو شروع نکردیم! اما من از همون اولم گفتم! نمیتونم بذارم نیاز بیش از حد به اون مردک نزدیک بشه!
- ما هم نمیگیم بیش از حد! در حد یه رفاقت ساده! نیاز باید بتونه کمکم بهخونهی اصلی مسیح واقع در شمیران راه پیدا کنه! اونجا مدارک زیادی وجود داره. هیچکس تاحالا بهجز خود مسیح و افراد خاصش نتونستن وارد اون خونه بشن. اون مرد بههیچ بنیبشری اعتماد نداره؛ اما نیاز شاید بتونه از راه احساس این سد نفوذ ناپذیرو بشکنه. البته شاید! امتحانش ضرر نداره.
امید با عصبانیت از جاش برخاست و بدون هیچ حرفی بهسرعت از اتاق خارج شد و در و محکم بهم کوبید!
میدونستم اصلاً رضایت نداره و داره بهزور این اوضاع رو تحمل میکنه! راستش خودمم کمی پشیمون شده بودم؛ اما دیگه راه برگشتی وجود نداشت!
از شدت صدای بسته شدن در، چشمامو روی هم فشردم. وای خدا! حالا رفتیم خونه چجوری اخلاق سگی امید رو تحمل کنم؟! تازه دیشب خوب شده بودا.
- خیلی ناگهانی به مسیح روی خوش نشون نده! همونجور که گفتم به تدریج. امشب خونهی من، تو و امید دعوتید و مسیح هم اونجا هست. تو و امید باید جوری برخورد کنید که یعنی با هم دعواتون شده و فعلاً قهرید! اما هنوز توجهی به مسیح نکن! درضمن بهخودت برس! باید جلوش بسیار شیک و آراسته باشی، اون به قیافه خیلی اهمیت میده.
میخواستم بگم من همینجوری هم خیلی جیگرم، لازم به رنگ و لعاب نیست؛ اما زبون به کام گرفتم و حرف اضافهای نزدم. سری تکون دادم و بعد از خداحافظی از اونجا بیرون زدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: