کامل شده رمان ایسکا | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

موافقید بعد از تموم شدن این رمان، یه رمان دیگه بر اساس زندگی پریناز پرنیان بنویسم؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
پست نود و نهم
- دیوونه‌ی عطرشونم!
و باز هم یه نفس عمیق دیگه! لبخندم عمیق‌تر شد و بیشتر بهش چسبیدم.
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود، وقتی از تو می‌سرودم
از تو می‌سرودم...
وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن
چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن
رفتی و شب پر شد از من، از منو دلواپسی‌ها
رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی‌ها
و عشق! تنها عشق، دلیل وجود خلقت ما آدم‌هاست. همین‌طور که ابن سینا گفته«عشق و یه حس پاک! عاری از ذلت و گـ ـناه!»
و اونشب، در اون آغـ*ـوش من فقط یه طعم رو چشیدم و لامصب بدجوری هم به‌دهنم مزه کرد!
طعم دلدادگی!
واژه رنگ زندگی بود، وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می‌سرودم
از تو می‌سرودم...
خدایا شکرت!
***
با تعجب زل زده بودم به دست باند پیچی شده‌ی محمد، این که دیشب سالم بود! چه بلایی سر خودش اورده؟!درضمن اخلاقشم بسیار وحشیانه‌تر از گذشته شده بود و کلاً معلوم بود یه دردی داره!
- دیشب خیلی خوب نقشه‌تون رو اجرا کردید؛ اما آقای رضایی لازمه که کم‌کم از حساسیتتون نسبت به نیاز دست بردارید. ما می خوایم نیاز به تدریج به‌سمت مسیح متمایل بشه!
امید دست‌به‌سـ*ـینه روی مبل نشسته بود. با اخمای گره خورده‌ای گفت:
- نمی‌تونم!
محمد که معلوم بود خیلی‌خیلی بی‌حوصله ست گفت:
- جناب ما اینجا نیومدیم خاله بازی! از اولم قرار بود که مسیح جذب نیاز بشه! نیاز باید بتونه اعتمادش رو به‌خودش جلب کنه.
امید همچین به محمد نگاه کرد که من از این طرف به‌خودم لرزیدم؛ اما خب محمدم دست کمی ازش نداشت! با لحن شمرده‌ای گفت:
- خودم می‌دونم که برای خاله بازی، این بازی مسخره رو شروع نکردیم! اما من از همون اولم گفتم! نمی‌تونم بذارم نیاز بیش‌ از حد به اون مردک نزدیک بشه!
- ما هم نمی‌گیم بیش از حد! در حد یه رفاقت ساده! نیاز باید بتونه کم‌کم به‌خونه‌ی اصلی مسیح واقع در شمیران راه پیدا کنه! اون‌جا مدارک زیادی وجود داره. هیچ‌کس تاحالا به‌جز خود مسیح و افراد خاصش نتونستن وارد اون خونه بشن. اون مرد به‌هیچ بنی‌بشری اعتماد نداره؛ اما نیاز شاید بتونه از راه احساس این سد نفوذ ناپذیرو بشکنه. البته شاید! امتحانش ضرر نداره.
امید با عصبانیت از جاش برخاست و بدون هیچ حرفی به‌سرعت از اتاق خارج شد و در و محکم بهم کوبید!
می‌دونستم اصلاً رضایت نداره و داره به‌زور این اوضاع رو تحمل می‌کنه! راستش خودمم کمی پشیمون شده بودم؛ اما دیگه راه برگشتی وجود نداشت!
از شدت صدای بسته شدن در، چشمامو روی هم فشردم. وای خدا! حالا رفتیم خونه چجوری اخلاق سگی امید رو تحمل کنم؟! تازه دیشب خوب شده بودا.
- خیلی ناگهانی به مسیح روی خوش نشون نده! همون‌جور که گفتم به تدریج. امشب خونه‌ی من، تو و امید دعوتید و مسیح هم اونجا هست. تو و امید باید جوری برخورد کنید که یعنی با هم دعواتون شده و فعلاً قهرید! اما هنوز توجهی به مسیح نکن! درضمن به‌خودت برس! باید جلوش بسیار شیک و آراسته باشی، اون به قیافه خیلی اهمیت میده.
می‌خواستم بگم من همین‌جوری هم خیلی جیگرم، لازم به رنگ و لعاب نیست؛ اما زبون به کام گرفتم و حرف اضافه‌ای نزدم. سری تکون دادم و بعد از خداحافظی از اون‌جا بیرون زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صدم
    داشتم سمت در پارکینگ می‌رفتم که با علی برخورد کردم. زود خودمو کنار کشیدم و زیر لب معذرت خواهی آرومی کردم اما بی‌توجه بهم به‌سرعت داخل خونه رفت!
    رومو برگردوندم و به‌قامت بلند و هیکل حجیمش که داشت وارد خونه می‌شد، چپ‌چپ نگاه کردم. عوضی!
    آهمو بیرون دادم و وارد پارکینگ شدم. امید با اخمای بدفرمی پشت رل نشسته بود و فوق خشن نگام می‌کرد!
    یعنیا دوست داشتم بشینم همون‌جا زارزار گریه کنم! هیچ‌کدومشون عادی نیستن!
    اون از محمد و علی بداخلاق بی ادب.
    اینم از امید وحشی بی‌اعصاب.
    اونم از مسیح عقده‌ای کثافت!
    اینم از من بی‌کس و تنها میون این مردای دیوونه!
    خدایا آخر و عاقبت ما رو با این هیالوهای بی‌شاخ و دم ختم به‌خیر کن!
    ***
    وارد خونه که شدیم امید بی‌توجه به من رفت گوشه‌ای از سالن نشست. تنها به مسیح و یزدان سلام سردی کرد و سرش رو توی گوشی فرو برد.
    کلاً امروز این شکلی بود این آقا، تا زمانی که توی خونه‌ی خودش بودیم که رفته بود توی اتاق خودشو حبس کرده بود.
    تو ماشینم که کلاً سکوت حکم فرما بود!
    حالا هم که توی خونه‌ی یزدان...
    پوفی کشیدم و با قیافه‌ی درهمی برای یزدان و مسیح سری تکون دادم و روی مبلی که خیلی با امید فاصله داشت نشستم. با اخم و صورتی که داد می زد بی‌اعصابه!
    مسیح اومد روبه‌روم نشست و با خنده به قیافه‌های منو امید اشاره کرد.
    - چتونه شما دو تا؟! چرا این شکلی شدین؟
    امید حتی به‌خودش زحمت نداد که سرش رو از روی گوشی بلند کنه! منم با بی‌حوصلگی جواب دادم:
    - تو چیکار به ما داری؟! سرت به کار خودت باشه لطفاً!
    یزدان با پرستیژ خاصی روی مبل میزبان نشست و رو به مسیح گفت:
    - راست میگه! بی‌خیالشون‌ شو. حتماً یه جروبحث متاهلی بینشون پیش اومده.
    مسیح خنده،ی کوتاهی کرد و باز رو به من گفت:
    - نه به دیشب که از کنار هم جم نمی‌خوردین! نه به الان که از صد فرسخی هم رد نمی شین! کاش دیشب این‌جوری قهر می‌کردین، حداقل من می‌تونستم با تو برقصم!
    آخی بچم، انگار داغ رقصیدن بدجوری به دلش مونده! امید با خشم نگاهش کرد و توپید:
    - بهت گفتم تو خوابم نمی‌تونی ببینی که با نیاز می‌رقصی! من عادت ندارم هر حرفی رو چند بار تکرار کنم! برای آخرین بار گوشزد می‌کنم! مواظب خودت و کارات باش!
    شاید اگه در زمان دیگه‌ای بودیم از این پشتیبانی امید غرق در لـ*ـذت می‌شدم؛ اما حالا بخاطر رفتار امروزش کلی ازش کفری بودم و باز هم رگ لجبازیم بدجوری باد کرده بود! با تشر رو بهش گفتم:
    - میشه به جای من حرف نزنی؟! من اگه بخوام با مسیح برقصم هیچ احدی نمی‌تونه جلو دارم بشه! اگرم نخوام بازم هیچ‌کسی نمی‌تونه مجبورم کنه!
    چشماش از شدت خشم برق زد. منم دست کمی ازش نداشتم! حق نداشت بخاطر این بازی رفتارش هی سرد و گرم بشه، حق نداشت!
    مرد بود آره. عصبی می‌شد، غیرت داشت ، تعصب داشت؛ من همه‌ی اینا رو می‌دونستم اما داشت شورشو در میورد!
    صدای یزدان باعث شد که نگاهمو ازش بگیرم.
    - ما نیومدیم اینجا بحث کنیم! اگه مشکلی دارید بهتره بین خودتون مطرحش کنید! فعلاً کار ما مهم‌تره!
    با حرص آهمو دادم بیرون و سرجام ایستادم. این وسط لبخند مسخره‌ی مسیح و نگاه موشکافانه‌اش بیشتر از همه روی مخم رژه می‌رفت.

    رو به یزدان گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و یکم
    - من از این کارا سر در نمیارم! از اولم گفتم که بخاطر امید حاضر شدم بیام توی این راه. الانم همه چیزو فعلاً محول می کنم به خودش!
    رومو کردم سمت امید و با تأکید گفتم:
    - حرف امید حرف منه!
    و بی‌توجه بهشون کیفمو از روی مبل برداشتم و بلافاصله از خونه زدم بیرون!حتی به مسیح که داشت اسممو صدا می‌زد توجهی نکردم.
    اوکی. اینم از این!
    نقشه به بهترین وجه انجام شد! گرچه رفتار من واقعی بود. بی‌نهایت کفری بودم و خوب هم تونستم خودمو خالی کنم!
    از ویلا که اومدم بیرون به دور و اطرافم نگاه کردم. هوا هنوز روشن بود و می‌شد کمی قدم زد.
    یه خرده توی خیابونا چرخیدم و بعدش سینما رفتم. فیلم درون‌گرا و زیبایی بود. به سینما رفتن علاقه‌ی چندانی نداشتم اما هروقت می‌خواستم از اطرافم غافل‌شم، بهترین انتخاب بود!
    شامم رو توی فلافل فروشی سلف سرویس، سرپا خوردم و دست آخرم یه تاکسی گرفتم و یه راست خونه رفتم.
    در و با کلیدی که امید بهم داده بود باز کردم و وارد باغ شدم. به ساعت مچیم نگاه کردم. یازده شب! شونه هامو بالا انداختم و رفتم توی خونه. وارد که شدم مثل همیشه خونه خلوت بود و خدمتکارا رفته بودن. توی پذیرایی هم کسی نبود.
    رفتم به سمت اتاق و در و باز کردم. وارد شدم و سمت کلید برق رفتن که صدای امید باعث شد سر جام بایستم! یعنی یه جورایی پریدم سرجام! چرا مثل عزرائیل تو تاریکی نشسته مرتیکه دیوونه؟!
    - کجا بودی؟
    چپ‌چپی نگاهش کردم و سمت کلید برق رفتم. در همون حال گفتم:
    - بیرون.
    اتاق روشن شد و دیدم که روی تختم نشسته. با موهای آشفته‌ای و لباس‌هایی که توی خونه‌ی یزدان تنش بود. نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
    - خاموشش کن!
    رفتم سمت کمد و گفتم:
    - نمیشه توی تاریکی جایی رو نمی،بینم!
    با تحکم گفت:
    - بهت گفتم خاموشش کن نیاز!
    نفسمو دادم بیرون و با حرص رفتم خاموشش کردم. نمی‌دونم چرا وقتی با این لحن چیزی رو می‌گفت نمی‌تونستم مخالفتی بکنم!
    بی‌توجه و بدون هیچ حرفی مانتومو از تنم دراوردم و داخل کمد انداختم. یه تاپ یقه گرد یاسی رنگ تنم بود. سمت آیینه رفتم. موهامو باز کردم و دورم ریختم و شونه کردم. یه دستمال مرطوب از توی جعبه کشیدم بیرون و آرایشای روی صورتم رو پاک کردم.
    در تمام این مدت امید همچنان نشسته بود روی تخت و توی تاریکی نگام می‌کرد. به‌زور تشخیص می‌دادم دارم چی‌کار می‌کنم؛ اما مگه جرئت داشتم برم چراغو روشن کنم؟!
    با حرص رو بهش گفتم:
    - می‌خوام برم دستشویی! حداقل آباژور کنار تخت و روشن کن که جلوم رو ببینم!
    چند ثانیه سکوت و بعدش آباژور روشن شد. نگاهی به صورت اخموش انداختم و توی دستشویی رفتم .همون‌جور که داشتم دندونامو مسواک می‌زدم تو آیینه هم به خودم خیره شدم.
    این چرا این‌قدر ساکته؟! چرا گیر نمیده؟! از اون آرامشای قبل از طوفان که نیست؟ هست؟!چرا نمیره بیرون آخه؟!
    با کمی تعلل بیرون رفتم. هنوز روی تخت نشسته بود. چه غلطی بکنم حالا؟!
    یه نفس عمیق کشیدم. بهترین راه حفظ خونسردی بود!

    یه شلوار راحتی به رنگ تاپم از توی کمد برداشتم و سمت دستشویی رفتم. اونجا شلوارم و عوض کردم و دوباره بیرون اومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و دوم
    بی‌توجه به امید که گوشه‌ی تخت نشسته بود، پتو رو از روی تخت زدم کنار و دراز کشیدم! اونم به حرکات من خیره بود.
    یعنیا قلبم داشت میومد تو دهنم اما عمراً به روی خودم نمیوردم! پتو رو کشیدم روی خودمو چشمامو روی هم گذاشتم.
    می‌دونستم هنوز زل زده بهم. حرارت نگاهش به خوبی قابل تشخیص بود!
    نمی‌دونم چقدر گذشت؛ اما اینو می‌دونم که خیلی زمان زیادی بود! همچنان نگاهش نوازش وار روی صورتم بود و با همه‌ی وجود حسش می‌کردم.
    کم‌کم داشت خوابم می‌گرفت. خیلی خسته بودم. این چند وقته خیلی تنش و درگیری داشتم؛ اما حضور امید توی اتاق نمی‌ذاشت راحت بخوابم! هم استرس داشتم هم دل‌گیر بودم و هم از حضورش آروم بودم!
    کلاً خودگیری عجیبی دامنم رو گرفته بود.
    تخت تکونی خورد و بلافاصله بعد از اون تکون، دستاش دور کمرم حلقه شد. با تعجب اومدم برگردم سمتش که نذاشت و منو محکم‌تر به خودش چسبوند.
    سرش رو فرو برد توی گردنم و گفت:
    - تکون نخور. فقط بخواب!
    دستمو گذاشتم روی دستش تا قفلشون رو باز کنم؛ اما مگه می‌شد؟!
    با اعتراضی که می‌دونستم فقط اسمش اعتراضه با لحن نرمی گفتم:
    - باز شروع کردی تو؟! برو توی اتاق خودت بخواب!
    موهام کل صورتش رو پوشونده بود. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
    - زیاد حرف می‌زنی. فقط بگیر بخواب نیاز!
    در اون که قلبم داشت سـ*ـینه مو می‌شکافت شکی نیست اما می‌دونستم که اگه سرکشی دیگه‌ای بکنم ممکنه بخواد کار دیگه‌ای انجام بده. فعلاً نمی‌خواستم!
    برای همین سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم!
    خداروشکر که پشتش بهم بود و نمی‌تونست لبخند گشادم رو ببینه. ببین با یه بغـ*ـل ساده چجوری خرش شدم!
    چشم‌های من 
    این جزیره‌ها که در تصرف غم است 
    این جزیره‌ها که از چهارسو محاصره است 
    در هوای گریه‌های نم‌نم است 
    گرچه گریه‌های گاه گاه من 
    آب می‌دهد درخت درد را 
    برق آه بی‌گـ ـناه من 
    ذوب می‌کند 
    سد صخره‌های سخت درد را 
    فکر می‌کنم 
    عاقبت هجوم ناگهان عشق 
    فتح می‌کند 
    پایتخت درد را 
    (قیصر امین پور)
    خدایا این شادی‌های ساده و پر آرامش رو از ما نگیر!
    ***
    صبح با نوازش دستی که گونه هامو با ملایمت ناز می‌کرد چشمامو باز کردم. یه جفت آسمون شب رنگ و پرستاره همه‌ی دنیام رو پر کرد. ناخودآگاه با دیدن این چشمای پر رمز و راز لبخند قشنگی روی لبام نقش بست و با صدای گرفته‌ی اول صبحم گفتم:
    - صبح بخیر!
    دستی که دور کمرم حلقه بود رو تنگ‌تر کرد و باعث شد که بیشتر بهش بچسبم. آخ خدا! چه لذتی داره این نزدیکی‌های ناگهانی.
    با یه دست دیگه موهامو از توی صورتم کنار زد. چهره‌ی مردونه‌اش پر بود از آرامش! درست مثل من...
    - خوب خوابیدی؟
    فقط خوب خوابیدم؟ نه، بهترین خواب زندگیم رو تجربه کردم! درست مثل شبی که توی رم معجزه‌ی این آغـ*ـوش گرم و مستحکم رو حس کردم و فهمیدم. شاید هم از اون شب بیشتر!
    سرمو به‌علامت مثبت تکون دادم و سرمو توی سـ*ـینه‌اش فرو کردم. نفس عمیقی کشیدم و همون‌جا گفتم:
    - حقته الان از اتاق بندازمت بیرون؛ اما نمی‌دونم چرا هیچی بهت نمیگم!
    دستشو فرو برد توی موهای پریشونم و به‌حالت شونه‌ وار نوازششون کرد. در همون حالم گفت:
    - چون می‌دونی جات اینجاست!
    صدای بم و خش‌دارش، باعث جذابیت بیشترش شده بود و من چقدر دلم می‌خواستم لب‌های این مرد، مثل چایی شیرین قبل از صبحانه عطش زندگیم رو برطرف کنه!
    سرمو بلند کردم و به چشماش خیره شدم. نگاه اونم بهم بود. تک‌تک اجزای صورتم رو با نرمش خاصی که تا حالا توی نگاهش ندیده بودم از نظر گذروند. بی‌مقدمه گفتم:
    - دوست ندارم این مأموریت سردت کنه!
    نگاهش از حرکت باز ایستاد و به چشمام نگریست. ادامه دادم:
    - دوست ندارم مسیح حساست کنه!
    اخماش کمی تو هم رفت. دستمو فرو کردم توی موهای پر پشتش و صورتم و به صورتش نزدیک‌تر کردم. جوری که نفس‌های داغمون توی صورت هم پخش می‌شد. با تمنا گفتم:
    - دوست ندارم نسبت بهم بی‌اعتماد‌شی.می‌فهمی؟ دوست ندارم!
    هیچی نمی‌گفت. فقط نگاهش نوسان وار بین لب‌ها و چشمام در حرکت بود.
    خواستم عقب بکشم که نذاشت! دستشو محکم پشت کمرم گذاشت! خیره‌ی لبام بود. نفسم توی سـ*ـینه حبس شد. دلم نمی‌خواست کاری کنم که بازم مثل اون شب پشیمون‌شم؛ اما باز هم همون حس سرکش به جونم افتاد و توان مقابله رو ازم گرفت!
    آهمو دادم بیرون و با دستپاچگی گفتم:
    - اوم...چیزه...گشنت نیست؟! بهتره بریم صبحونه بخوریم...
    آب دهنمو قورت دادم و با چشمایی که می‌دونستم خیلی‌خیلی ملتهبه نگاهش کردم. کلافه، داغون و حتی با اشتیاق!
    سرش داشت میومد نزدیک که به سختی همه‌ی توانمو جمع کردم و دستمو روی لبش گذاشتم.

    - نه امید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و سوم
    نوک انگشتم رو بوسید و به نرمی دستمو کنار زد. دستش رو فرو برد توی موهامو لب‌هاش رو به لب‌هام نزدیک‌تر کرد.
    چشمام ناخودآگاه بسته شد وصدای زنگ موبایل باعث شد که کمی مکث کنه و عقب بکشه. با کلافگی از زیر دستش در رفتم و به‌سرعت سمت دستشویی دویدم.
    صدای گرفته و خش‌دارش بلند شد:
    - چی‌کار داری اول صبحی؟
    و نفهمیدم دیگه به مخاطب پشت تلفن چی گفت! در و بستم و بهش تکیه دادم. قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام به‌شدت بالا و پایین می‌رفت.
    شیر آب رو باز کردم و چند مشت آب خنک ریختم توی صورتم. تو آیینه به خودم خیره شدم. گونه‌هام عین گوجه فرنگی شده بود! دستمو روش گذاشتم. داشت ازش آتیش بیرون می‌زد.
    برای یه لحظه خند‌ه‌ام گرفت! چقدر ضدحال می‌خوردیم. یه بار محمد زد تو پوزمون و یه بارم زنگ موبایل‌! انگار خدا هم راضی نبود ما حالا حالاها به‌وصال برسیم!
    خنده‌ی کوتاهی کردم و به شیرینی حس زمانی که توی آغوشش داشتم فشرده می‌شدم فکر کردم. هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم که یه بغـ*ـل ساده بتونه این‌قدر بهم حس زندگی بده!
    هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که نوازش‌های یه مرد، بتونه کل دخترونگیم رو به لرزه دربیاره!
    نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم. دنیا چقدر امروز خوشگله!
    واقعاً مستراح منو به چه نتایجی رسوندا!بازم ریز خندیدم و با سرخوشی شروع به انجام کارهای قضای حاجت و این حرفا کردم.
    از دستشویی اومدم بیرون، خبری ازش نبود. تصمیم گرفتم وقتی که دوباره باهاش رو در رو شدم خیلی عادی برخورد کنم. مثلاً انگارنه‌انگار که اتفاقی می‌خواسته بیفته! شکمم برای خودش سنفونی بی‌نظیری راه انداخته بود، برای همین تندتند لباسامو با یه تی‌شرت و شلوار راحتی لیمویی رنگ عوض کردم و بعد از اینکه موهای بلندمو به‌سختی شونه زدم، با یه کش کلفت محکم دم‌اسبی بستمشون. راه افتادم سمت میز غذا خوری که در ضلع غربی سالن پذیرایی قرار داشت.
    در رأس میز نشسته و سرش توی روزنامه‌ای بود که می‌دونستم این روزنامه خوندن صبحانه جزء لاینفک زندگیشه. اصولاً باید روی دورترین صندلی می‌نشستم و بعد از یه سلام خشک و خالی، مشغول خوردن می‌شدم اما واقعاً باید این‌جوری رفتار می‌کردم؟!
    کمی این پا اون پا کردم. دقیقاً نمی‌دونستم باید چه رفتاری رو از خودم نشون بدم. می‌ترسیدم گرم برخورد کنم و کله مو به طاق بکوبونه!
    از یه طرف دیگه می‌ترسیدم سرد باشم! ممکنه بود دوباره سگ شه. وقتیم سگ می‌شد خیلی‌خیلی بد ضایعم می‌کرد و من واقعاً طاقت این همه بی‌حرمتی رو نه تنها از جانب امید بلکه از جانب هیچ‌کس نداشتم! درضمن دیگران اگه می‌خواستن این‌جوری برخورد کنن دک و پوزشون رو میوردم پایین؛ اما خب همه در جریان هستن که امید با همه فرق می‌کنه!
    - چرا ایستادی؟ بیا بشین دیگه!
    لبامو غنچه کردم و شروع به آنالیز کردن صداش کردم. جدی و محکم بود. درست مثل همیشه. متأسفانه چون که روزنامه جلو صورتش بود نمی‌تونستم تشخیص بدم که دقیقاً حالتش چجوریه.
    اما خب از همین لحن و صدا هم می‌شد نسبتاً تشخیص داد که اوضاع چجوریه! گفتم که مثل همیشه بود! یعنی امروزم مثل همیشه ست!
    آهمو نامحسوس دادم بیرون و بی‌حرف روی دورترین صندلی نشستم. از این سردرگمی بی‌پایان بدم میومد!
    - باید فردا شب بریم آبادان!
    دست از هم زدن چایی برداشتم و با تعجب سرمو بالا بردم. اونم داشت نگام می‌کرد. دقیقاً چی گفت؟ آبادان؟!
    - آبادان چرا؟!
    تغییری توی حالتش نداد.
    - محمد الان بهم خبر داد.
    گیج‌تر شدم. مگه چی شده که باید با محمد اینا جنوب بریم؟ با کلافگی گفتم:
    - میشه تلگرافی حرف نزنی؟! کامل توضیح بده جریان رو...
    اخماشو توی هم فرو برد! دهنم نامحسوس کج شد! انگار فحش ناموسی به آقا دادم.
    - مطمئنم محمد برای تفریح نمی‌بردتت اونجا. بخاطر این بازی مسخره‌ست!
    دوباره داشت تیکه می‌پروند! انگار صلح و صفا به من و امید نیومده. اخمای منم رفت تو هم و گفتم:
    - خودم می‌دونم برای این جریان می‌خوایم بریم اونجا! اما چرا اونجا؟
    - تو فکر کن برای یه جشن دیگه! با این تفاوت که بزرگ‌ترین قاچاقچی خاورمیانه هم در اون میهمانی شرکت داره!
    - بزرگ‌ترین قاچاقچی خاورمیانه چه ربطی داره به ما؟!
    - مستقیم به من و تو ربطی نداره؛ اما به یزدان کبیری چرا! سه ساله که محمد و علی دارن روی این پرونده کار می‌کنن، تازه بعد از چند سال مسیح کم‌کم داره به یزدان اعتماد پیدا می‌کنه! برای اولین باره که به همچین جشنی دعوتش کرده و چون که می‌دونه ما برای یزدان بسیار عزیز و باهمیتیم و اینکه بسیار هم سرمایه داریم، ما رو هم دعوت کرده. اما از یزدان خواسته که در مورد اون فرد مورد نظر چیزی به ما نگه! حواست باشه! نیاز اونجا از چیزی حرف نمی‌زنی. منو تو فقط برای شرکت به یه مهمونی ساده اونجا می‌ریم!

    - به‌نظرت مسیح شک نمی‌کنه که ما برای یه مهمونی به قول تو ساده پا شدیم رفتیم آبادان؟! کمی شک برانگیز نیست این مسئله؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و چهارم
    - نه! چون که تو علاقه‌ی زیادی به‌ جنوب داری و خیلی هم اصرار داشتی که یه زمانی با هم بریم خوزستان گردی! و چون که یزدان هم از این موضوع خبر داشته به مسیح پیشنهاد داده که ما هم همراهش بریم اونجا و البته...
    کمی مکث کرد و قیافه‌اش جدی‌تر و یه خرده هم خشن شد.
    - مطمئنم که اگه مسیح توی نخ تو نبود امکان نداشت که قبول کنه ما هم اونجا حضور داشته باشیم!
    با لحن محکمی گفتم:
    - در رابـ ـطه با این موضوع باهات اتمام حجت کردم امید! لزومی نداره که این‌قدر به اون مردک بی‌همه چیز حساس بشی! اون تا سه چهار روز پیش قصد داشت با اسید منو نابود کنه و الانم هنوز همون هدف رو داره! منتها اولش می‌خواد ازم استفاده کنه و بعدش زهر خودش رو بریزه!
    - از الان دارم بهت هشدار میدم! توی اون خراب شده حق نداری باهاش گرم بگیری! هرچقدرم که محمد و علی تو سرت بخونن تو حق نداری!ذاونجا یه شهر غریبه. من نمی‌تونم اجازه بدم نیاز. همش می‌مونی پیش من و لجبازی هم تعطیله. متوجه شدی؟
    ای بابا! این که بازم حرف خودشو می‌زنه! لحنم و آروم‌تر کردم و گفتم:
    - ببین امید، قراره ما از اولم این بود که من بهش نزدیک بشم! اگه این‌جوری بخوام رفتار کنم که راه به جایی نمی‌بریم!
    با عصبانیت نگام کرد و من از ادامه‌ی حرفم باز موندم!:حس می‌کردم خیلی‌خیلی زیاد از حد غیرتیه و وسعت این همه تعصب کمی ناراحتم می‌کرد.
    - لازم نیست این جمله رو هر دفعه صدبار تکرار کنی! خودم می‌دونم نقشه چیه. مسیح از اون دسته از مرداست که هرچقدر دوری کنی بیشتر میاد سمتت. درضمن فکر نمی‌کنی برای چراغ سبز نشون دادن خیلی زوده؟! بعد از سه سال هنوز کاملاً یزدان رو از خودشون نمی‌دونه! اون‌وقت چطور انتظار داری دو روزه تو رو محرم خودش بدونه؟!
    برای یه لحظه بدون فکر گفتم:
    - من و محمد با هم فرق داریم!اون مرده!شاید مسیح اسیر احساسات و غریزش بشه و...
    با مشتی که کوبیده شد روی میز و نعره‌ای که گوشمو کر کرد خفه خون گرفتم! وای خدا! من چرا یهو این حرفمو زدم بش؟
    -دخفه شو!
    دوست داشتم بگیرم زبون خودمو از ته ببرم که این‌جوری یهو بی‌فکر چرت و پرت نگم! از دست خودم خیلی عصبی شدم. با ناراحتی سرمو انداختم زیر و با دسته‌ی فنجونم بازی کردم.
    اما امید با کلافگی از جاش برخاست و بی‌توجه به من و خدمتکارایی که با تعجب و کنجکاوی در رفت و آمد بودن، رفت توی اتاقش و در و محکم بست!
    چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم. خدا مرگت بده نیاز خاک بر سرت. خودت که می‌دونی چقدر حساسه، اون پرت و پلاها چی بود از دهنت دراومد دختر؟
    حتی به یه لیوان آبم لب نزدم. با سری افکنده از سر جام بلند شدم و سمت اتاقم رفتم. اشتهام کور شده بود!
    ***
    چمدون سنگین سورمه‌ای‌رنگم رو از اتاق اوردم بیرون و منتظر شدم تا امیدم از اتاق خودش بیرون بیاد. انتظارم زیاد طولانی نشد و بعد چند ثانیه مثل من چمدون به‌دست خارج شد. نیم‌نگاهی بهم انداخت و بعدش بی‌توجه به سمت در خروجی رفت. از دیروز تا حالا اصلاً نگام نمی‌کرد حتی نیومد باهام ناهار یا شام بخوره. آهمو دادم بیرون و پشت سرش از خونه خارج شدم. داشت چمدونش رو توی صندوق عقب می‌ذاشت. رفتم سمتش کنارش ایستادم وقتی چمدون خودش رو گذاشت صاف ایستاد و دوباره بدون اینکه منو آدم حساب کنه، از کنارم دور زد و رفت داخل ماشین نشست. چشمامو چند بار محکم باز و بسته کردم و نفسای عمیق و پی‌درپی کشیدم. آروم باش نیاز، آروم! اما نمی‌دونم چرا بغض بدی داشت گلوم رو آتیش می‌زد! طاقت نداشتم تا این حد بهم بی‌محلی کنه! نامرد حتی نخواست کمکم کنه که چمدونم رو توی صندوق عقب بذارم.
    آب دهنمو به سختی قورت دادم تا بغضم سر باز نکنه و با بدبختی چمدونم رو بلند کردم و توی صندوق گذاشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و پنجم
    زمان عادت ماهیانه‌ام بود و کمرمم به‌شدت درد می‌کرد، این سنگینی رو هم که بلند کردم نور علی نور شد! برای یه لحظه همچین کمرم تیر کشید که دستمو گذاشتم روی کمرم و آخ کوتاهی هم از دهنم بیرون پرید؛ اما صدام اون‌قدر یواش بود که به گوش امید نمی‌رسید.
    کمی صبر کردم تا دردم آروم بشه، واقعاً توان راه رفتن نداشتم. می‌ترسیدم راه برم دردم بیشتر بشه.
    - چی‌کار می‌کنی اون پشت؟! سوار شو بریم. دیر شد!
    آه! لعنتی. دندونامو روی هم فشردم و به‌زحمت قدم برداشتم و سمت در ماشین رفتم. بی‌حرف نشستم و از شدت درد، اخمام بیشتر توی هم جمع شد. کلاً این بشر هم که عمراً بهم توجهی نداشت! ریموت رو زد و در باز شد. پاشو گذاشت روی پدال گاز و حرکت کرد.
    کم‌کم درد کمرم داشت به شکمم می‌زد. این دردا برام عادی بود. همیشه توی سه روز اول عادتم این دردا رو داشتم اما خب باید مراعات می‌کردم. نباید وسایل سنگین بلند می‌کردم. چیزایی رو که طبع سرد داشتن نباید می‌خوردم. طاقتم نداشتم کسی بهم بی‌محلی بکنه؛ اما خب فعلاً دور دوره ایشون بود و نمی‌شد کاریش کرد!
    چشمامو بستم و سرمو به پشتی صندلی چسبوندم. دستمو گذاشتم روی شکمم و آروم‌آروم ماساژش دادم اما لعنتی به‌همین راحتیا خوب نمی‌شد! نیاز به یه نوشیدنی گرم داشتم! مثل چایی و نبات زعفرونی. توی این جور مواقع حسابی جواب می‌داد.
    صدای رادیو که به گوشم خورد بیشتر اعصابم رو بهم ریخت. با کلافگی چشمامو باز کردم و محکم کوبیدم روی مانیتور و خاموشش کردم.
    امید نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - چرا خاموش کردی؟! داشتم گوش می‌دادم!
    و دوباره رادیو رو روشن کرد! با حرص خیلی زیادی نگاهش کردم و دوباره محکم‌تر کوبیدم و آفش کردم و گفتم:
    - صداش اذیتم می‌کنه!
    اخماش مثل همیشه حتی توی اون شرایط قلبمو نشونه گرفت! بی‌توجه به حال‌واحوالم دوباره روشنش کرد و خیلی محکم گفت:
    - مشکل خودته! اگه تحملشو نداری، می‌تونم همین‌جا نگه دارم با تاکسی بری فرودگاه!
    با جمله‌ی آخری که گفت ناخواسته آه از نهادم برخاست و با بهت نگاهش کردم. بهم گفت خودم برم؟!کم‌کم نگاهم رنگ دلخوری گرفت. سرمو برگردوندم و لبخند تلخی روی لبم نشست. هه! اینم از مرد رویایی ما!
    با صدای گرفته،ای گفتم:
    - نگه دار.
    چیزی نگفت اما نایستاد. سرمو بلند کردم و این‌دفعه نگاهش کردم. خیلی جدی و محکم گفتم:
    - مگه کری؟! بهت گفتم نگه دار!
    به آقا برخورد و همون‌جور که صداش داشت بلند می‌شد گوشه‌ی خیابون پارک کرد.
    - دفعه‌ی آخرت...
    بی‌توجه بهش از ماشین پیاده شدم، گرچه نسبتاً بخاطر دردی که توی دل و کمرم می‌پیچید کند بودم! اما دردی که از شنیدن حرفش قلبمو زخمی کرده بود، خیلی‌خیلی بدتر و وحشتناک‌تر بود!
    وقتی که پیاده شدم صداش بیشتر بالا رفت.
    - بیا سوار شو! کجا سرتو انداختی...
    خم شدم و از شیشه نگاهش کردم. نذاشتم حرفش رو تموم کنه و بدون هیچ نرمشی گفتم:
    - صندوق و باز کن!
    و سمت صندوق رفتم. بعضی وقتا واقعاً رفتاراش غیرقابل تحمل بود! نیش زبونش از افعی بیشتر خون آدمو تو شیشه می‌کرد.
    همون‌جور که ایستاده بودم یهو همچین زیر شکمم تیر کشید که خم شدم و دستمو روی شکمم گذاشتم.
    - آی! خدا مردم!
    امید که پیاده شده بود با دیدن این صحنه دوید سمتم و با تعجب گفت:

    - چت شد؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و ششم
    از شدت درد نفسم به‌زور در میومد. نتونستم تحمل کنم و لیز خوردم و روی زمین نشستم. چشمامو بستم و یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمم پایین چکید. امید با دیدن این صحنه طاقتشو از دست داد و همون‌جور که داشت جلوم زانو می‌زد، با تشر گفت:
    - چته نیاز؟! چرا داری گریه می‌کنی؟!
    رومو ازش برگردوندم و هق زدم. دلم نمی‌خواست اشکامو ببینه اما دیگه تحمل درد رو نداشتم. بدجوری شکوندم! بدجوری! درد شکمم بهونه‌ی خوبی بود که درد اصلیم رو پشتش پنهون کنم.
    چونه‌ام مشت شد توی دستش و سرمو سمت خودش برگردوند. نگاهش به‌اشکام خشک شد! دندوناشو بهم چسبوند و فکش منقبض شد. با صدایی که سعی می‌کرد بالا نره گفت:
    - چه مرگته دختره‌ی سرتق؟ چرا داری این‌جوری اشک می‌ریزی؟ چی شده؟
    هیچ‌چیزش مثل آدمیزاد نبود، حتی نمی‌دونست نگرانی خودشو چجوری بروز بده. با حرفایی که بهم زد بیشتر گریه‌ام گرفت و مثل ابر بهاری قطرات بارون بی‌مهابا صورتمو خیس می‌کردن.
    یهو همچین فریاد کشید که برای یه لحظه دردم فراموشم شد و دلم به‌حال حنجره‌ی بدبختش سوخت!
    - د چرا خفه خون گرفتی؟ دردت چیه؟!
    بریده بریده فقط گفتم:
    - شک...شکمم...
    اخماش بیشتر تو هم رفت. با صدای گرفته‌ای غرید:
    - شکمت چی؟!
    سرمو پایین انداختم. حالا این حس خجالت چیه اینجا اومده سراغم؟! این موضوع که خیلی عادیه! ندایی در درونم پاسخم رو داد. آره عادیه؛ اما نه جلوی امید. جلوی امید همه‌چیر غیرعادیه!
    درگیر بودم با خودم که چجوری جوابش رو بدم؛ اما صداش باعث شد که گونه‌هام رنگ بگیرن و اشکام بیشتر توی صورتم بریزن.
    - وقتشه؟
    لبمو به‌دندون گرفتم و سرمو با شرم به‌علامت مثبت تکون دادم.
    - اوهوم.
    چند لحظه مکث کرد. منم سرم پایین بود. صورتم هنوز خیس بود اما اشکام کم‌کم داشتن بند میومدن. دردم هم هنوز ادامه داشت، ولی مگه میشه امید این همه بهم نزدیک باشه و من چیزی از درد بفهمم؟!
    بازوم با ملایمت اسیر دست پر قدرتش شد. به‌نرمی از جا بلندم کرد و بی‌حرف خاک پشت مانتوم رو تکوند. منم هیچی نمی‌گفتم و هنوز سرم پایین بود؛ اما زمانی که داشت پشتمو تمیز می‌کرد یه نگاه کوچیک بهش انداختم. هنوز اخم داشت اما چشماش، چشماش دوباره همون آتشفشان پرحرارت شده بود!
    کمکم کرد که سوار ماشین بشم. خودشم سوار شد و حرکت کرد. در همون حالم گفت:
    - همین نزدیکیا یه داروخونه هست. میرم برات ژلوفن می‌گیرم تا دردت رو آروم‌تر کنه.
    بازم هیچی نگفتم و رومو سمت شیشه‌ی خودم کردم.
    راستش دیگه هیچ دردی رو احساس نمی‌کردم. نه درد شکم و کمرم و نه حتی درد شکسته شدن غرورم رو!
    لبخند زیبایی روی لبم نقش بست.
    درد و درمان ما هم از این آقا امیده و بس!
    ***

    من تاحالا نیومده بودم آبادان اما اون‌جور که شنیده بودم می‌گفتن قبل از جنگ خیلی جیـ*ـگر و خوشگل بوده اما گویا بعد از جنگ زیاد بهش نرسیدن و چند سالی هست که کم‌کم دارن آثار مخرب جنگل تحمیلی رو از بین می‌برن. با اینکه نزدیک به‌پاییز بود اما هوا خیلی گرم و شرجی بود. امید سریع یه ماشین گرفت و آدرس جایی رو که باید می‌رفتیم به راننده داد. راننده‌ی خونگرمی و با صفایی بود. داشت از زمانی که هنوز جنگ نشده بود تعریف می‌کرد. از گرد و خاک و اینکه چقدر به سلامتیشون ضربه وارد شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و هفتم
    شکایت می‌کرد. از کارون و زیبایی غروبای لب آب بی‌مثال خرمشهر می‌گفت و من واقعاً محو حرفاش شده بودم!
    وارد محله‌ای شدیم که همه‌ی خونه‌ها ویلایی و لوکس بودن. راننده شماره‌ی پلاک رو از امید خواست و بعد از رسوندن ما به‌مقصد، خداحافظی کرد و رفت. به خونه‌ی دو طبقه و خیلی شیک روبه‌روم خیره شده بودم که امید رفت جلو و آیفون رو زد. کسی بدون اینکه جواب بده در باز شد. با هم داخل رفتیم. حیاط بزرگی داشت و یه استخر وسط محوطه بود. در خونه باز شد و محمد با تیپ نفس‌گیری بیرون اومد. یه تی‌شرت جذب سفید با یه شلوار ورزشی مشکی.
    - بیاید داخل. هوا گرمه!
    امید مستقیم خیره شد بهش و گفت:
    - به یه نفر بگو بیاد چمدونا رو ببره داخل!
    محمد سرشو تکون داد و گفت:
    - باشه. بیاید داخل.
    کلاً از این همه گرما و حرارت بینمون داشتم هلاک می‌شدم. نه سلامی نه علیکی نه چاکرمی! منم که این وسط نقش دیوار و اجرا می‌کردم!
    وارد پذیرایی که شدیم همه جا تاریک بود و فقط یه آباژور نارنجی رنگ کنار مبل‌ها خودنمایی می‌کرد. صدای محمد باعث شد که سرمو برگردوندم و بهش نگاه کنم.
    - حواستون باشه! گیسو نمی‌دونه من کیم! اون فکر می‌کنه من یزدان کبیری یه تاجر معمولیم. حتی نمی‌دونه تو کار خلافم! شما هم از دوستای قدیمی من هستید. یادتون نره.
    سرمو تکون دادم. امید گفت:
    - کجا باید استراحت کنیم؟
    محمد به طبقه‌ی بالا اشاره کرد و گفت:
    - بالا اتاق زیاد هست، هر کدوم رو که دوست دارید انتخاب کنید. الانم به خدمتکار میگم که وسایلتونو بیاره.
    - یزدان...
    با صدای طناز گیسو به‌بالای راه پله نگاه کردم. موهای بلوند و صافش، باز و رها ریخته شده بود دورش و یه روبدوشامبر نازک انداخته بود روی لباس خواب کوتاهش.
    - عزیزم تو برو بخواب. مهمونامون تازه رسیدن.
    لبخند قشنگی زد و گفت:
    - سلام بچه‌ها. خیلی خوش اومدین. یزدان چرا بیدارم نکردی؟!
    و بلافاصله از راه پله‌ها پایین اومد. با حرارت باهام رو بوسی کرد و به امیدم دست داد. بازم به این گیسو! حداقل عین آدم برخورد کرد! رو بهم گفت:
    - عزیزم چی میل داری بگم برات بیارن؟ شام خوردی؟
    لبخند کم‌رنگی زدم و جواب دادم:
    - مرسی گرسنه نیستم. همه چی تو هواپیما سرو شده.
    - بابا غذاهای اون‌جا که هیچ جای آدمو نمی‌گیره! تعارف نکن اگه...
    حرفشو قطع کردم و با ملایمت گفتم:
    - نه خانومی. من اهل تعارف نیستم! فعلاً چیزی نمی‌خوام ولی اگه گرسنه شدم خودم میام پایین می‌خورم. نگران نباش!
    لبخند موقری زد و چیز دیگه‌ای نگفت. امید دستمو گرفت و رو بهشون گفت:
    - نیاز احتیاج به‌استراحت داره. بهتره ما بریم بالا.
    گیسو رو بهمون گفت:
    - شب خوبی رو داشته باشین.
    رو بهش گفتم:
    - شب تو هم خوش.
    اما دریغ از محمد و امید! یه کلمه هم چیزی نگفتن. روانیای بی‌ادب بی‌اعصاب کله خراب! امید دستمو کشید و به همراهش از راه پله بالا رفتیم. کنار یکی از درها توقف کرد. خیره شد به‌چشمام و پرسید:
    - دیگه درد نداری؟
    سرمو به‌علامت نفی تکون دادم و با لبخند گفتم:

    - دیگه نه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و هشتم
    سرشو تکون داد و در اتاق رو باز کرد.
    - برو استراحت کن.
    باشه‌ای گفتم و خواستم برم داخل که بازوم رو گرفت و مانع شد. دوباره به چشمای سوزانش خیره شدم.
    - اگه دوباره درد داشتی بیدارم کن. من همین اتاق بغلی می‌خوابم.
    آخه این مرد چقدر به‌فکره! الهی نیاز فدات شه. کمی خودم و لوس کردم و با نازی که توی صدام وارد کردم، گفتم:
    - نه دیگه! من مزاحم خواب شما نمیشم استاد رضایی. تحمل می‌کنم.
    لبخند کم‌رنگی نشست کنج لبش و بازوم رو فشار داد.
    - بیدارم می‌کنی. مفهومه؟
    نگاهم کشیده شد سمت لبخند قشنگش. ناخواسته دستمو گذاشتم روی گونه‌اش و با صدای آرومی گفتم:
    - این روزا خیلی کم لبخندتو می‌بینم.
    سکوت کرد و خیره به چشمام شد. یه قدم بهم نزدیک شد و بعد از گذر چند لحظه گفت:
    - مرده و اخمش!
    لبخند عمیقی زدم و با مهربونی گفتم:
    - امیده و لبخندش!
    دوباره لبخند مهمون لب‌هاش شد. منتها عمیق‌تر! خم شد توی صورتم و با صدایی که از خشکی چند لحظه قبل دراومده بود گفت:
    - لبخند تو فقط می‌تونه این لبا رو خندون کنه!
    دستامو دور گردنش حلقه کردم. اونم تنگ کمرم رو میون بازوهاش گرفت. ابروهام با اخمی تصنعی توی هم گره خورد.
    - مگه من دلقکم که تو رو بخندونم آقای ویولنیست؟
    یه دستش رو اورد بالا و گره‌ی ابروهام رو از هم گشود. دستشو نوازش‌وار کشید رو گونه‌ام و محکم گفت:
    - آره. دلقک من! وقتی خجالت می‌کشی و گونه‌هات اناری میشه شبیه دلقکا میشی!
    اولش با شنیدن حرفش اومدم جبهه گیری کنم و بزنم توی پوزش اما با گفتن جمله‌ی آخر نیشم شل زد و خندیدم!
    همون‌جور که نگاهش خیره بود به خنده‌لم باز خودش گفت:
    - و وقتی گونه‌های برجسته و قشنگت اناری میشه، دوست دارم با همه‌ی توان گازشون بگیرم!
    به‌طور خیلی مضحکی با شنیدن حرفش خندم ماسید و چشمام گرد از حد معمول شد. سرمو انداختم پایین و لبمو گاز گرفتم. پسره‌ی بی‌حیا! تا به روش خندیدم زود مسئله رو شکافت، نمیگه من با حیام، از شنیدن این حرفا آب میشم؟!
    چونه‌ام رو گرفت توی دستشو و سرم رو بالا اورد. با دیدن صورتم لبخند مردونه‌ای زد و گفت:
    - باز که اناری شد گونه‌هات! باز که من هـ*ـوس کردم...
    - ببخشید آقا. چمدونا رو کجا بذارم؟
    با شنیدن صدای خدمتکار تقریباً خودمو از بغلش پرت بیرون کردم! وای خدا! سه شب پشت سرهم ضدحال خوردن بس نیست؟!
    ***
    با تقه‌ای که به در زده شد، چشمامو از هم گشودم و متعاقب اون صدای قشنگ گیسو‌، به گوشم خورد:
    - نیاز جان. می‌تونم بیام داخل؟
    خمیازه‌ی کشداری کشیدم و روی تخت نشستم در همون حینم گفتم:
    - خواهش می‌کنم. بفرمایید.

    در باز شد و گیسو با لبخندی شیرین داخل اومد. واقعاً هیکل خوشگلی داشت! معلوم بود خیلی به خودش می‌رسه. یه شلوار برمودای شکلاتی به‌همراه یه پیراهن بلند و مجلسی عسلی تنش بود. موهای صاف و شلاقیش رو محکم بسته بود پشت سرش. رژلب قهوه‌ای سوخته‌اش بیشتر از هر چیزی توی صورتش خودنمایی می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا