کامل شده رمان جنون آبی | Mah dokht کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    نفسم را بیرون دادم. لحظه ای، چشم هایم از شدت خیره ماندن روی گوشی سوزش کرد. با مالشی به چشم هایم و موضوع را بی اهمیت جلوه دادم.
    به خودم گفتم دیر وقت است. بعدا هم فرصت تماشای عکس هایش را دارم. دیگر، چشم هایم برای دیدن لجاجت می کردند و بالحظه ای چشم برهم نهادن به خواب فرو رفتم.
    ***
    معین، ته مانده ی آب میوه اش را سرکشید.
    - خب؟ بعدش چی؟
    به صندلی تکیه دادم. دست به سـ*ـینه زدم و گفتم:
    - کارتش رو پرت کرد روی میز و رفت.
    نگاهش را به من دوخت. اما من حواسم پی پیراهن چهارخانه ی قرمز و مشکی رنگش بود.
    نگاهش کردم که هنوز مات مانده بود.
    چهره اش، هیچگاه رنگ جدیت به خود نمی گرفت.
    ابرو بالا انداختم.
    - چیه؟
    - نمی‌خوای که دوباره بری سراغش؟
    باکمی ابرو درهم کشیدن و لحنی ناخشنود پاسخ دادم:
    - مگه من لنگ دوقرون پول توی کارت بودم؟ دادگاه بالاخره براش وکیل می‌ذاشت. اون حامی می خواد نه کارت...
    - بابا بس کن، تو واقعا خلق و خوی محل کارتو به خودت گرفتی! وقتی یکی واسه یکی مهم نیست، نیست دیگه! حالا تو خودت و بکش. غرورتو له کن؛ فقط مچاله می شی فایده نداره.
    چشم از او گرفتم و پاسخی ندادم.
    آن میان، یک انسان درحال فروپاشی بود و او از غرور حرف می زد؟ چه شباهت بی رحمی به دکترشریف داشت. کدام یکی ازما طبق منطق حرف می زد؟ من، یا سایرین؟
    زوایای دید من متفاوت بود و کسی آن روزها مرا نمی‌فهمید.
    معین، ازجا برخواست اما تا خواست کلامی بگوید با زنگ تلفنم سکوت کرد.
    همان زنگ تلفن ناشناس بود، که همچون ریسمانی من و ارغوان را به دیگر گره زد!
    پس از بفرمایید من صدای نازک و خجل دختری رسید.
    - سلام.
    نشناختم! پس مجدد وبالحنی پرسشگر گفتم:
    - بفرمایید؟
    بریده برید ادامه داد:
    - من، خواهر ارغوانم. شما اومده بودید در خونمون منو یادتون هست؟
    حافظه ی قوی داشتم درست برعکس حس ششم!یعنی علت تماسش چه بود؟
    - سلام، بله یادم هست. خوب هستی شما؟
    شتاب‌زده پاسخ داد:
    - می‌شه ببینمتون؟
    بالحنی متعجب گفتم:
    - چیزی شده؟
    نگاه پرسشگر معین بر من مانده بود و دائم می پرسید که پشت خط چه کسی‌ست و من اعتنا نمی کردم.
    و دختر این طور ادامه داد:
    - توروخدا، خیلی واجبه. به خاطر ارغوانه.
    قسم و التماسش جای بحثی برایم نگذاشت. شانه بالا انداختم.
    - حتما.
    و مکانش را جویا شدم تا خودم را به او برسانم. او نیز خواهش کرد تا خود را زودتر به او برسانم.
    تلفن را قطع کرده و بالاخره کنجکاوی معین را برطرف کردم. او در جریان تمام اتفاقات آسایشگاه بود و محض کنجکاوی خودش هم که شده مرا به آدرس رساند. هیچ کدام حدسی درباره ی علت آن تماس نداشتیم؛ پس تنها کار آن بود که نزد آن دختر برویم.
    از پشت شیشه ی نیمه پایین ماشین، بیرون را به دنبال دخترک می پاییدم. عابران را یک به یک از نظر می گذراندم که نگاهم بر روی دختری با فرم مدرسه ثابت ماند. به دیوار سیمانی پشتش تکیه داده بود. مشخص بود که در انتظار کسی ایستاده. بلافاصله بادیدنش از معین خواستم باایستد و از ماشین پیاده شدم.
    پیش از آنکه به سمتش بروم دستی به لباسم کشیدم تا مرتب شود.
    از عرض خیابان گذشتم. درست ورودی یک پارک ایستاده بود.
    با لباس فرمی توسی رنگ و چادر مشکی که در دست گرفته بود. وقتی که نزدیکش شدم مرا شناخت اما، قدمی بر نداشت. ایستاد تا به کنارش بروم.
    درچند قدمی اش سلام دادم و ایستادم.
    او نیز سلامی گفت و باسکوت سرش را پایین انداخت.
    تنها کلمه که گفت همان سلام بود. گمانم، به دنبال لغت جدیدی می گشت و پیدا نمی کرد تا سر صحبت را باز کند. پس برای آنکه کمکش کنم تا راحت تر باشد گفتم:
    - می خوای روی نیم کتی بشینیم تا حرف بزنیم؟
    نگاهش در نگاهم و حرفش درکلامم دوید؛ گفت:
    -نه، نه من باید زود برگردم خونه.
    پیدا بود که خجالت می کشید اما به هرسختی که بود ادامه داد.
    -شماره شمارو اون روز وقتی بابام انداخت دور رفتم و پیداش کردم.
    ابرو بالا انداختم.
    - انداخت دور؟
    هول شد.
    -نه... نه، ننداخت دور...
    از دستپاچگی خود کلافه شد و اعتراف کرد.
    - خب، چون خیلی عصبی بود. با من و مامانم هم یه عالمه دعوا کرد.
    دندان برهم فشردم.
    - پدرت می‌دونه اینجایی اصلا؟
    پریشان شد و گفت:
    - اگه بدونه من‌ و می‌کشه؛ ولی... ولی مجبور شدم بیام پیشتون.
    دیدنش مرا به یاد کیمیا می انداخت. از او نحیف تر وکم سن تر بود اما حرکاتش شبیه به او بود. کیمیا هم زمان خجالت درست همانقدر معصوم می‌شد.
    دستی به مقنعه اش کشید و مرتبش کرد. مقنعه ی مشکی رنگی که در هوای گرم و شرجی کلافه اش کرده بود و مدام آن را عقب جلو می کرد.
    -مامانم خیلی به بابا اصرار کرد که ارغوانو برگردونه. بابام اصلا گوش نمی ده. ما نگرانشیم... من... من...
    تمام مدت، سرش پایین بود و کفش های اسپرت مشکی رنگش را نگاه می‌کرد.
    و اشک گوشه ی چشمش آزرده ام می کرد.
    _ می‌ترسم ارغوان بمیره!
    ابرو بالا انداخته و متعجب پرسیدم:
    - بمیره؟
    نگاهم کرد. قاطع پاسخ را داد.
    -می‌دونم اعدامش می کنن.
    حالت چهره ام وا رفته شد. کمی سکوت کردم. او نیز، اشک هایش را با گوشه ی آستینش از صورتش زدود.
    سپس، با همان چشم های خیسش، خیره خیره نگاهم کرد. بغض، برای صحبت یاری اش نمی‌کرد اما به هر ترتیب حرفش را گفت.
    - من، اومدم که التماس کنم تنهاش نذارین. توروخدا کمکش کنین. من و مامانم از ترس بابا جرئت نداریم حتی سراغی ازش بگیریم. اگه یه وقت اعدام بشه...
    دیگر بغض امانش نداد. بی‌گاه ترکید و حرفش نیمه ماند. چه مسئولیت سنگینی را داشت با اشک بر دوشم می‌انداخت! من خود به قدر کافی درگیر مسئله بودم؛ اما پس آن دیدار پابه ماجرایی نهادم که بیرون آمدن از آن محال بود. به محالی خیس نبودن آب، به
    محالی دلتنگ نبودن اکنونم برای ارغوان!
    سپس، کوله اش را از دوشش پایین آورد و کیسه ی پارچه ای کوچکی از آن بیرون کشید. دوباره، کوله را روی دوشش انداخت. از کارهایش سر در نمی آوردم. دستش را زیر مقنعه اش فرو برد و لحظه ای بعد دو گوشواره ی طلایی رنگ، به شکل گوی در دستش گذاشت و دستش را به سمتم دراز کرد.
    - هرچی دارم همینه. همه ی طلاهام...
    مات مانده بودم. او نجات خواهرش را از من خواست. آن هم به ساده ترین و مظلومانه ترین حالت ممکن. به گونه ای که نمی توانستم «نه» به زبان بیاورم.
    دستش را هم چنان به سمتم دراز کرده بود تا گوشواره ی طلایش را از او بگیرم.
    اشک روی گونه اش لغزید. بار دیگر، به دست کمکش نگاه کردم. اخمی بر چهره ام نشست. راستش به من برخورده بود! برای کمک نیازمند پول آن دختر بچه داشتم؟
    انگشت های دستش را به هم رساندم و دستش را مشت کردم و گفتم:
    - اینارو همین حالا بزار توی کیفت. انقدر هم نمایشش نده.
    از برخورد دستم با دستانش خجالت کشید و کمی دستش را عقب کشید. اعتنایی نکردم. او برایم تنها یک دختربچه ی معصوم بود وبس.
    ناباورانه نگاهم کرد.
    -کمکش نمی‌کنین؟
    لبخندی برچهره ام نشاندم.
    -پدرت اومد و کلی پول بهم داد. منم هرکار از دستم بر بیاد برای ارغوان انجام می دم. جای نگرانی نیست عزیزم.
    درچشم هایش کیمیا را می دیدم. دوست داشتم همانقدر اورا دوست بدارم. درست مثل کیمیا...
    چون نیازمند و لایق آن محبت بود.
    بالاخره لبخند روی صورتش نشست. اشک ولبخندش درهم آمیخته شده بود.
    - واقعا؟ باورم نمی‌شه هم چین کاری کرده!
    - حالا طلاهارو بزار توی کیفت. نباید باخودت میاوردیش بیرون.
    کیسه اش را به درون کیف بازگرداند.
    هنوز چادر مشکی اش را در دست نگاه داشته بود.
    پرسیدم:
    -نمی خوای ارغوانو ببینی؟
    خوشحال پاسخ داد:
    - می‌شه؟
    شانه بالا انداختم و گفتم:
    -چرانشه؟
    خوشحالی اش کمرنگ شد.
    -ولی نمی‌تونم. باید برم خونه. تا الان هم ده دقیقه دیرکردم!
    نفسم را بیرون دادم. سایه ی حاج صادق، بالای سر تک تک کلمات دختر بود.
    دیگر حرفی نمانده بود. او، بار دیگر مقنعه اش را مرتب کرد و گفت:
    - ببخشید که شمارو تا اینجا کشوندم. می‌شه برم؟
    لبخندی زدم تا با همان لبخند بدرقه اش کنم.
    - هرکار از دستم بربیاد برای خواهرت انجام می‌دم.
    بازهم، رضایت را ازچهره اش احساس کردم.
    خداحافظی کرد. بازگشت و راهش را درپیش گرفت.
    اما، من فراموش کرده بودم که نامش را بپرسم. پس با صدایی نه چندان آرام طوری که از فاصله ی بینمان صدایم را بشنود گفتم:
    - راستی؟
    رویش را به سمتم بازگرداند و ایستاد.
    -اسمت چی بود؟
    با گونه هایی که از خجالت روبه سرخی می رفتند پاسخ داد:
    -نسترن!
    رفتنش را تماشا می کردم. باصدای بوق ماشین پشت سرم را پاییدم. معین، داخل ماشین انتظارم را می کشید. هنگامی که روی صندلی ماشین نشستم، چنان در فکر فرو رفته بودم که هنوز، فکرم سر آن قرار مانده بود و تنهاجسمم آنجا بود.
    - خب چی شد؟
    آرنجم را لبه ی شیشه ی ماشین قرار دادم و دستی روی پیشانی کشیدم. باید چه کار می‌کردم که شرمنده خود و آن دختر نشوم؟
    با ضربه ی بازویم، از فکر بیرون آمدم.
    معین را نگاه کردم و شاکی شدم.
    - چته؟
    - می‌گم چی شد.
    سری تکان دادم. بالحنی آهسته پاسخ دادم:
    - همه اون دخترو از من می‌خوان! حتی خودم!
    پوزخندی روی لب نشاند. سری هم از روی تاسف تکان داد. استارت زد و بی هیچ حرفی به راه افتاد.
    آن روز دیگر درک کرده بودم که قسمتی از سرنوشت آن دختر به من گره خورده است.
    ارغوان، نیازمند یک ناجی بود.
    آن ناجی کسی نبود جز من.
    من! کیانوش امیدی
     
    آخرین ویرایش:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    سوال های ذهنم، هم چون عابرانی بی مقصد فکرم را مشوش کرده بودند. شخصیت هایی که تنها اسم داشتند، بی آنکه وجود داشته باشند!
    میل داشتم بدانم آرمین کجاست؟ ملیحه کیست؟ اما، فرصت کنجکاوی نبود. باید او را برای اتفاق پیش رویش آماده می‌کردم.
    فقط لبخند زدم. او هم بنا به عادت همیشگی اش پاهایش را تکان داد و از حرف زدن پشیمان شد.
    پا روی پایم انداختم. کمی درسکوت نگاهش کردم. سپس به آرامی گفتم:
    - تو هیچ مشکلی نداری درسته؟ کاملا سالمی!
    اونیز نگاهش را به من دوخت.
    - شماها به حرف من گوش نمیدین. وگرنه من دیوونه نیستم.
    باصبوری پاسخ دادم:
    - باید آدم صبوری باشی که اینجا طاقت آوردی، اونم با وجود اینکه...
    کمی مکث کردم اما جایگزینی برای اسمی که می خواستم بیاورم پیدا نکردم.
    - دیوونه نیستی!
    چشم هایش را درشت کرد. متعجب و بالحنی پرسشگر پاسخ داد:
    - یعنی می تونم برم؟
    سوال غمناکی بود!
    او، کی می خواست بفهمد هیچگاه رنگ آزادی به خود نمی‌بیند؟ که مثل پرنده ی محبوس در قفس، ناچار به تحمل میله های آهنی‌ست؟ گربه ی منحوس مرگ درست روبه روی قفسش انتظارش را می‌کشید و او با امید کامل می پرسید «یعنی می تونم برم؟».
    امیدش را ویران نکردم!
    گفتم:
    - یکی دو روز آینده میان که تورو ببرن. باید ازت یه آزمایش بگیرن. شاید بعد از اون همه چی عوض بشه.
    گویی، شادی به چهره اش بـ..وسـ..ـه زد!
    تا آن روز خوشحالی را در چشم های بی روحش ندیده بودم.
    - کی؟ کی میان؟
    - به زودی... ولی قول بده وقتی اومدین باهاشون همکاری کنی.
    دیگر پاسخی نداد. چنان غرق درخودش شد که، گمانم حتی پس از چند دقیقه هم رفتنم را متوجه نشد.
    از اینکه توانسته بودم اورا به راحت ترین شیوه ی ممکن راضی به همکاری کنم، ابدا مثل گذشته احساس غرور و شادی نمی‌کردم.
    در راهرو قدم برمی داشتم. حقیقتش، اضطراب داشتم! تازه تازه، حرف دکتر شریف برایم نگران کننده شده بود.
    اگر ارغوان، از ترس اعدام خودش را به جنون زده بود، با آن آزمایش همه چیز برملا می‌شد. شور و شوقش برای آزادی که قرار نبود به سراغش بیاید به تنهایی، یک سوگنامه بود.
    آن روز به ماهیت این قضیه پی بردم که حقیقت در عین آنکه آیینه وار همه چیز را نشان تو می دهد، می تواند چقدر مخوف باشد. حقیقتی که تا آن روز درپی برملا شدنش بودم در آن لحظه مرا ترساند!
    دیرم شده بود. باعجله جوراب هایم را به پا می کردم. دو روز بود که هجوم افکار به ذهنم خواب و خوراک را ازمن ربوده بود. نمی دانم چرا تا آن حد موضوع آزمایش ارغوان و دادگاهش برایم اهمیت داشت؛ اما، همه چیز واقعا دگرگون شده بود!
    ***
    شب خوابیدم و صبح با صدای تلفنم بیدار شدم. آنگاه، معین خبری که در روزنامه خوانده بود را برایم توضیح داد. دیگر هیچ کدام از اتفاقات، حوادث دیروز نبودند!
    دکمه های پیراهنم را بستم و از اتاق بیرون رفتم.
    مادر، بلافاصله با دیدنم صدایم زد.
    - کیا مادر، بی صبحونه نری ها. بیا بشین دو لقمه بخور.
    -دیرمه مامان.
    ایستاد و پاسخ داد:
    - برای تو آماده اش کردم.
    نتوانستم حرفی بزنم. سکوت کردم. می توانستم چند دقیقه دیرتر بروم اگر آشوب درونم مجال می داد‌.
    - کیمیا هم بگو بیاد سه تایی باهم بخوریم.
    - کجاست؟
    به سمت آشپزخانه رفت و شاکی گفت:
    - کجا می خواستی باشه؟ وصله به سِرُمش!
    متوجه کنایه اش نشدم! سِرُم؟
    سر چرخاندم تا آنکه کیمیا را کنار پریز برق دیدم.
    تلفن همراهش به شارژ و از طرفی هندزفری وصل به تلفنش را در گوشش گذاشته بود.
    با دیدنش از حرف مادر خنده ام شدت
    گرفت. بهترین کلمه را به کار بـرده بود.
    به سمتش رفتم. خم شدم و باکشیدن هندفری از گوش هایش صدای موسیقی شدت یافت.
    نزدیک تر شدم و با لحنی پرسشگرانه گفتم:
    - بیست و چهار ساعت دستته! خبریه؟
    کمی از لحنم ترسیده بود، پس چیزی نگفت.
    کنار کشیدم و گفتم:
    - بیا صبحونه.
    باید، بیشتر از کیمیا مراقبت می کردم. اگر گرفتاری هایم مجال می دادند...
    هرسه باهم برسر میز نشستیم. چندلقمه ای خوردم و سپس با سرکشیدن چایی از جایم بلند شدم.
    لقمه را قورت داده و نداده خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
    درخانه، همه چیز عادی بود.
    نگرانی ها و حواس جمعی های مادر، غرغر های کیمیا... اما خارج از خانه همه چیز دگرگون شده بود.
    خلاصه ای از قصه ی قتل آن شب و اجرای دادگاه را در یک سری روزنامه چاپ کرده بودند.
    کاش، اکنون هم مثل آن روزها تنها به فاصله ی چند خیابان با او فاصله داشتم!
    « با گفتن این حرف شخصی از میان جمع گفت:
    - معلومه خیلی دل تنگش هستین!
    و من لبخند زدم و فنجان قهوه را برداشتم...».
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا