شهربانو با لبخند گفت:
- خدا حفظشان کند! ناراحت نباشید! حالا بفرمایید بنشینید.
شب بعد از صرف شام همه دور هم نشسته بودند. شهربانو بچهها را خواباند و در کنار نارسیس نشست عبدالله گفت:
- خب، حالا وقتش رسیده که در مورد آن موضوعی که گفتید، صحبت کنید.
بچهها به هم نگاه کردند. آرش گفت:
- به شرطی که به هیچکس چیزی نگین؛ چون ممکنه دستگیر بشین و اعدامتون کنن.
شهربانو با ترس گفت:
- خدا مرگم دهد! این چه موضوعی است که دانستنش حکم اعدام دارد؟
مجید گفت:
- طبق گزارشات تاریخی، فردا توی مراسم جشن پنجاه سالگی سلطنت ناصرالدین شاه، یک نفر بهنام میرزا رضای کرمانی، شاه رو به ضرب گلوله میکشه.
عبدالله و همسرش با شنیدن این حرف زبانشان بند آمد. ترس به وضوح در چشمانشان دیده میشد. عبدالله با ترس گفت:
- فردا شاه کشته میشود؟
آرش گفت:
- شما میرزا رو میشناسین؟
عبدالله گفت:
- نه، او را نمیشناسم. اما چرا شاه را میکشد؟
مجید گفت:
- خب وقتی آدم کارد به استخونش برسه، دست به جنایت میزنه.
نارسیس گفت:
- به نظرم کار درستی کرد، چون شاه اصلاً صلاحیت ادارهی یه مملکت رو نداشت. وقتی شاه یه مملکت به جای رسیدگی به اوضاع مردم و کشورش، همهش به فکر خوشگذرونی و زن گرفتن باشه، دیگه به چه درد یه جامعه میخوره؟ همون بهتر که بره به جهنم!
پریا گفت:
- حالا اینها به کنار! دستور قتل امیرکبیر رو یادتون رفته؟ هنوز هم یادم میاد چجوری اون بنده خدا رو کشتن، حالم بد میشه.
شهربانو به بچهها نگاه کرد و کمی بعد پرسید:
- شماها این چیزها را از کجا میدانید؟
نارسیس گفت:
- چه چیزهایی؟
شهربانو گفت:
- دربارهی قتل امیرکبیر، کشتن شاه بهدست میرزا رضای کرمانی، شما این اطلاعات را از کجا میدانید؟ آنقدر سن ندارید که شاهد قتل امیرکبیر بوده باشید.
سؤال شهربانو باعث شد بچهها کمی دستپاچه شوند، چون آنها راجع به خودشان چیزی نگفته بودند. عبدالله هم در ادامهی سؤال همسرش گفت:
- شهربانو درست میگوید، شما این چیزها را از کجا میدانید؟ نکند پیشگو هستید؟
آرش گفت:
- نه، ما پیشگو نیستیم. راستش ما این چیزها رو... والا نمیدونم چجوری بهتون بگم!
مجید گفت:
- عامو! ما که به همه گفتیم، بذار به این دو نفر هم بگیم. واقعیتش اینه که ما...
مجید تمام ماجراهای خودشان را برای عبدالله و شهربانو تعریف کرد. بقیه هم مدارکی که دال بر صحت حرفهای مجید بود، نشان دادند. شهربانو با شگفتی گفت:
- یعنی شما از آینده به اینجا آمدید؟ این طرز لباس پوشیدن و صحبت کردن مربوط به آیندهی مردم ایران هست؟
نارسیس گفت:
- بله درسته، ما از آینده اومدیم و این چیزهایی که میبینید، همه تو آینده اتفاق میفته.
خلاصه، تا پاسی از شب بچهها با عبدالله و همسرش از هر دری صحبت کردند و موقع خواب، در یکی از اتاقها برای بچهها رختخواب آوردند و خودشان رفتند. مجید بالشتش را روی تشک انداخت و دراز کشید. با خنده به آرش گفت:
- آرش، نبینم نصفهشب یه کاری کنی که خودم خفهت میکنم!
آرش با تعجب گفت:
- مثلاً چه کاری؟
مجید خندید و گفت:
- مثلاً خرناس نکشی، حالا یا از بالا یا از پایین!
آرش اخم کرد و لگدی به پای مجید زد و گفت:
- برو گمشو بیتربیت!
مجید از درد به خودش پیچید و با ناله گفت:
- آخ ناری! آرش من رو زد!
نارسیس و پریا زدند زیر خنده و نارسیس همینطور که میخندید، گفت:
- حقته! تا تو باشی از این حرفها به آرش نزنی!
خلاصه، بچهها بعد از کمی شوخی و خنده خوابیدند. صبح زود با صدای خروسی که در حیاط خانه عبدالله بود، بیدار شدند. مجید درحالیکه یک چشمش بسته بود و چشم دیگرش باز، به سمت پنجره رفت. فحشی نثار خروس زبانبسته کرد و گفت:
- شیطونه میگه این خروس رو ببرم پیشکش گربه سلطنتی کنم! از نصف شب شروع به خوندن کرد سَقَطشده!
آرش کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- من هم باهات موافقم، نذاشت یه دقیقه چشم رو هم بذارم! همین که پلکم گرم میشد، یهو با اون صدای نکرهش میخوند.
- خدا حفظشان کند! ناراحت نباشید! حالا بفرمایید بنشینید.
شب بعد از صرف شام همه دور هم نشسته بودند. شهربانو بچهها را خواباند و در کنار نارسیس نشست عبدالله گفت:
- خب، حالا وقتش رسیده که در مورد آن موضوعی که گفتید، صحبت کنید.
بچهها به هم نگاه کردند. آرش گفت:
- به شرطی که به هیچکس چیزی نگین؛ چون ممکنه دستگیر بشین و اعدامتون کنن.
شهربانو با ترس گفت:
- خدا مرگم دهد! این چه موضوعی است که دانستنش حکم اعدام دارد؟
مجید گفت:
- طبق گزارشات تاریخی، فردا توی مراسم جشن پنجاه سالگی سلطنت ناصرالدین شاه، یک نفر بهنام میرزا رضای کرمانی، شاه رو به ضرب گلوله میکشه.
عبدالله و همسرش با شنیدن این حرف زبانشان بند آمد. ترس به وضوح در چشمانشان دیده میشد. عبدالله با ترس گفت:
- فردا شاه کشته میشود؟
آرش گفت:
- شما میرزا رو میشناسین؟
عبدالله گفت:
- نه، او را نمیشناسم. اما چرا شاه را میکشد؟
مجید گفت:
- خب وقتی آدم کارد به استخونش برسه، دست به جنایت میزنه.
نارسیس گفت:
- به نظرم کار درستی کرد، چون شاه اصلاً صلاحیت ادارهی یه مملکت رو نداشت. وقتی شاه یه مملکت به جای رسیدگی به اوضاع مردم و کشورش، همهش به فکر خوشگذرونی و زن گرفتن باشه، دیگه به چه درد یه جامعه میخوره؟ همون بهتر که بره به جهنم!
پریا گفت:
- حالا اینها به کنار! دستور قتل امیرکبیر رو یادتون رفته؟ هنوز هم یادم میاد چجوری اون بنده خدا رو کشتن، حالم بد میشه.
شهربانو به بچهها نگاه کرد و کمی بعد پرسید:
- شماها این چیزها را از کجا میدانید؟
نارسیس گفت:
- چه چیزهایی؟
شهربانو گفت:
- دربارهی قتل امیرکبیر، کشتن شاه بهدست میرزا رضای کرمانی، شما این اطلاعات را از کجا میدانید؟ آنقدر سن ندارید که شاهد قتل امیرکبیر بوده باشید.
سؤال شهربانو باعث شد بچهها کمی دستپاچه شوند، چون آنها راجع به خودشان چیزی نگفته بودند. عبدالله هم در ادامهی سؤال همسرش گفت:
- شهربانو درست میگوید، شما این چیزها را از کجا میدانید؟ نکند پیشگو هستید؟
آرش گفت:
- نه، ما پیشگو نیستیم. راستش ما این چیزها رو... والا نمیدونم چجوری بهتون بگم!
مجید گفت:
- عامو! ما که به همه گفتیم، بذار به این دو نفر هم بگیم. واقعیتش اینه که ما...
مجید تمام ماجراهای خودشان را برای عبدالله و شهربانو تعریف کرد. بقیه هم مدارکی که دال بر صحت حرفهای مجید بود، نشان دادند. شهربانو با شگفتی گفت:
- یعنی شما از آینده به اینجا آمدید؟ این طرز لباس پوشیدن و صحبت کردن مربوط به آیندهی مردم ایران هست؟
نارسیس گفت:
- بله درسته، ما از آینده اومدیم و این چیزهایی که میبینید، همه تو آینده اتفاق میفته.
خلاصه، تا پاسی از شب بچهها با عبدالله و همسرش از هر دری صحبت کردند و موقع خواب، در یکی از اتاقها برای بچهها رختخواب آوردند و خودشان رفتند. مجید بالشتش را روی تشک انداخت و دراز کشید. با خنده به آرش گفت:
- آرش، نبینم نصفهشب یه کاری کنی که خودم خفهت میکنم!
آرش با تعجب گفت:
- مثلاً چه کاری؟
مجید خندید و گفت:
- مثلاً خرناس نکشی، حالا یا از بالا یا از پایین!
آرش اخم کرد و لگدی به پای مجید زد و گفت:
- برو گمشو بیتربیت!
مجید از درد به خودش پیچید و با ناله گفت:
- آخ ناری! آرش من رو زد!
نارسیس و پریا زدند زیر خنده و نارسیس همینطور که میخندید، گفت:
- حقته! تا تو باشی از این حرفها به آرش نزنی!
خلاصه، بچهها بعد از کمی شوخی و خنده خوابیدند. صبح زود با صدای خروسی که در حیاط خانه عبدالله بود، بیدار شدند. مجید درحالیکه یک چشمش بسته بود و چشم دیگرش باز، به سمت پنجره رفت. فحشی نثار خروس زبانبسته کرد و گفت:
- شیطونه میگه این خروس رو ببرم پیشکش گربه سلطنتی کنم! از نصف شب شروع به خوندن کرد سَقَطشده!
آرش کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- من هم باهات موافقم، نذاشت یه دقیقه چشم رو هم بذارم! همین که پلکم گرم میشد، یهو با اون صدای نکرهش میخوند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: