آرش: ای بابا!
مجید: چرا تو اقامتگاه شاه نخوابیدی؟ شاه که تو رو خیلی دوست داره!
آرش: دیگه نه اونقدر!
مجید: نارسیس و پریا کجا رفتن؟
آرش: اونا تو یکی از اتاقای اقامتگاه ملکه جودها رفتن.
مجید: من رفتم چیزی نگفت؟
آرش: گریه کرد.
مجید با ناراحتی گفت:
- گریه کرد؟! خدا من رو مرگ بده! حالا چرا گریه کرد؟
آرش: خب پدر بیامرز! رفتی با یه زن هندی برگشتی، اونوقت میگی چرا گریه کرد؟!
مجید: یعنی نارسیس واسه این مورد گریه کرد؟
آرش: بله آقا.
مجید خندید و گفت:
- یعنی حسودیش شد؟
آرش: میخواستی حسودیش نشه؟! نارسیسی که جونش به جونت بنده، میخوای حسودی نکنه؟!
مجید: نمیدونستم ناری من رو تا این حد دوست داره!
آرش: کجاش رو دیدی! دیشب هم من رو از اقامتگاه پرت کرد بیرون و گفت برم تو باغ بخوابم. اگه سورینا پیدام نمیکرد معلوم نبود الان کجا بیدار شده بودم.
مجید تا این را شنید زد زیر خنده و گفت:
- دمت گرم ناریجونم! الحق که خدا من و اون رو برای هم آفریده! دمت گرم ناری! شیر مادرت حلاله!
آرش با حرص به مجید نگاه کرد و گفت:
- زن و شوهر عین همین به خدا. بیا بریم پیش شاه.
مجید: من اونجا نمیام.
آرش: بیا بریم، میخوام با شاه صحبت کنم که دست از تنبیهت برداره.
مجید: من باید برم تو آشپزخونه.
آرش غذای دیروز یادش آمد. با حرص گفت:
- راستی دیروز تو اون غذا رو تند کرده بودی؟
مجید: کدوم غذا؟
آرش: شام دیشب.
مجید: آهان! خوشمزه بود، نه؟
مجید: چرا تو اقامتگاه شاه نخوابیدی؟ شاه که تو رو خیلی دوست داره!
آرش: دیگه نه اونقدر!
مجید: نارسیس و پریا کجا رفتن؟
آرش: اونا تو یکی از اتاقای اقامتگاه ملکه جودها رفتن.
مجید: من رفتم چیزی نگفت؟
آرش: گریه کرد.
مجید با ناراحتی گفت:
- گریه کرد؟! خدا من رو مرگ بده! حالا چرا گریه کرد؟
آرش: خب پدر بیامرز! رفتی با یه زن هندی برگشتی، اونوقت میگی چرا گریه کرد؟!
مجید: یعنی نارسیس واسه این مورد گریه کرد؟
آرش: بله آقا.
مجید خندید و گفت:
- یعنی حسودیش شد؟
آرش: میخواستی حسودیش نشه؟! نارسیسی که جونش به جونت بنده، میخوای حسودی نکنه؟!
مجید: نمیدونستم ناری من رو تا این حد دوست داره!
آرش: کجاش رو دیدی! دیشب هم من رو از اقامتگاه پرت کرد بیرون و گفت برم تو باغ بخوابم. اگه سورینا پیدام نمیکرد معلوم نبود الان کجا بیدار شده بودم.
مجید تا این را شنید زد زیر خنده و گفت:
- دمت گرم ناریجونم! الحق که خدا من و اون رو برای هم آفریده! دمت گرم ناری! شیر مادرت حلاله!
آرش با حرص به مجید نگاه کرد و گفت:
- زن و شوهر عین همین به خدا. بیا بریم پیش شاه.
مجید: من اونجا نمیام.
آرش: بیا بریم، میخوام با شاه صحبت کنم که دست از تنبیهت برداره.
مجید: من باید برم تو آشپزخونه.
آرش غذای دیروز یادش آمد. با حرص گفت:
- راستی دیروز تو اون غذا رو تند کرده بودی؟
مجید: کدوم غذا؟
آرش: شام دیشب.
مجید: آهان! خوشمزه بود، نه؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: