کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
آرش: ای بابا!
مجید: چرا تو اقامتگاه شاه نخوابیدی؟ شاه که تو رو خیلی دوست داره!
آرش: دیگه نه اون‌قدر!
مجید: نارسیس و پریا کجا رفتن؟
آرش: اونا تو یکی از اتاقای اقامتگاه ملکه جودها رفتن.
مجید: من رفتم چیزی نگفت؟
آرش: گریه کرد.
مجید با ناراحتی گفت:
- گریه کرد؟! خدا من رو مرگ بده! حالا چرا گریه کرد؟
آرش: خب پدر بیامرز! رفتی با یه زن هندی برگشتی، اون‌وقت میگی چرا گریه کرد؟!
مجید: یعنی نارسیس واسه این مورد گریه کرد؟
آرش: بله آقا.
مجید خندید و گفت:
- یعنی حسودیش شد؟
آرش: می‌خواستی حسودیش نشه؟! نارسیسی که جونش به جونت بنده، می‌خوای حسودی نکنه؟!
مجید: نمی‌دونستم ناری من رو تا این حد دوست داره!
آرش: کجاش رو دیدی! دیشب هم من رو از اقامتگاه پرت کرد بیرون و گفت برم تو باغ بخوابم. اگه سورینا پیدام نمی‌کرد معلوم نبود الان کجا بیدار شده بودم.
مجید تا این را شنید زد زیر خنده و گفت:
- دمت گرم ناری‌جونم! الحق که خدا من و اون رو برای هم آفریده! دمت گرم ناری! شیر مادرت حلاله!
آرش با حرص به مجید نگاه کرد و گفت:
- زن و شوهر عین همین به خدا. بیا بریم پیش شاه.
مجید: من اونجا نمیام.
آرش: بیا بریم، می‌خوام با شاه صحبت کنم که دست از تنبیهت برداره.
مجید: من باید برم تو آشپزخونه.
آرش غذای دیروز یادش آمد. با حرص گفت:
- راستی دیروز تو اون غذا رو تند کرده بودی؟
مجید: کدوم غذا؟
آرش: شام دیشب.
مجید: آهان! خوش‌مزه بود، نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: حالا تو درست کرده بودی یا نه؟
    مجید: من و سورینا غذای مهمونا رو درست کردیم. چطور مگه؟
    آرش: مجید! از تندیش قلبم جابه‌جا شد!
    مجید: الهی! یعنی الان قلبت تو جیبته؟
    آرش: تو که می‌دونی نمی‌تونم غذای تند بخورم. چرا این‌قدر فلفل زدی به غذا؟
    مجید: محض خنده! ناری و پریا که دوست دارن.
    آرش: بییخیال بابا! با تو هرچی حرف بزنی هم بی‌فایده‌ست. بیا یه آبی به صورتت بزن تا بریم پیش شاه.
    دوتایی آماده شدند و به‌سمت اقامتگاه شاه رفتند. شاه صبح خیلی زود بیدار شده بود و بعد از صرف صبحانه به دیوان عام رفته بود تا طبق معمول به دادخواهی مردم رسیدگی کند. دیوان عام شلوغ بود، برای همین آرش و مجید به‌سمت اقامتگاه ملکه جودها رفتند؛ اما از بخت بد، راه را بلد نبودند و به اشتباه مستقیم به اقامتگاه رقیه بیگم رفتند. غلام رقیه بیگم همین که مجید را دید، او را شناخت و سریع به رقیه بیگم خبر ورود مجید را داد. رقیه بیگم که از مجید کینه به دل گرفته بود، دستور داد دو پسرخاله را نزد او ببرند. دوتا از سربازها جلوی پسرخاله‌ها را گرفتند. مجید معترض گفت:
    - ما اجازه ورود به اقامتگاه ملکه جودها رو داریم، گفته باشم!
    سرباز: اینجا اقامتگاه رقیه بیگم هی.
    مجید با تعجب گفت:
    مجید: رقیه بیگم؟! یا خدا! آرش دوتا پا داری، دوتا دیگه هم قرض کن که باید مثل باد فرار کنیم!
    آرش: چرا؟
    مجید: عامو این رقیه بیگم به خون من تشنه‌ست. بیا فرار کنیم!
    دوتایی سریع فرار کردند و سربازها هم دنبالشان دویدند. جو اقامتگاه رقیه بیگم آشفته شد. تمام سربازها و غلامان رقیه بیگم دنبال پسرخاله‌ها می‌دویدند. تا اینکه در حین فرار ناگهان سورینا درحالی‌که یک سینی شیرینی در دست داشت، جلوی بچه‌ها ظاهر شد. مجید و آرش نتوانستند خودشان را کنترل کنند و محکم با سورینا برخورد کردند و هرسه نفر روی پله‌های مشرف به باغ افتادند و از روی پله‌ها قِل خوردند و روی چمن‌ها افتادند. از شانس بد، سورینا محکم روی کمر مجید افتاد و آن بیچاره پِرِس شد. ناله ضعیفی کرد و از درد بیهوش شد. آرش با وجود اینکه خودش کمی آسیب دیده بود؛ اما به‌سختی سورینا را به سمتی هل داد و مجید را نیم‌خیز بلند کرد و با نگرانی گفت:
    - مجید؟ مجید؟ حالت خوبه؟ مجید؟
    مجید جوابی نداد و آرش با نگرانی به دور و اطراف نگاه کرد و به یکی از غلام‌ها گفت:
    - لطفاً طبیبی، چیزی صدا کنید. مجید بیهوش شده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سربازهای رقیه بیگم بالای سرشان رسیدند و با نیزه آرش را محاصره کردند. آرش ملتمسانه گفت:
    - ما هیچ خطری برای شما نداریم. تو رو خدا طبیب خبر کنید، مجید حالش خوب نیست.
    سورینا که تازه توانسته بود خودش را جمع‌وجور کند، سریع کنار مجید نشست و با دو دست توی صورتش زد و گفت:
    - یا خدا! صاحب؟ صاحب؟
    آرش: به این سربازا بگو برن یه طبیب خبر کنن.
    سورینا بلند شد و به سربازها فهماند که پسرخاله‌ها هیچ خطری ندارند و از آن‌ها خواست که طبیب دربار را خبر کنند. آرش با کمک یکی دیگر از سربازها مجید را به یکی از اتاق‌های اقامتگاه بر. سورینا بالای سر مجید نشسته بود و گریه می‌کرد. آرش از یکی از ندیمه‌ها خواست که به نارسیس خبر بدهند و نارسیس هم بعد از شنیدن خبر سریع خودش را بالای سر مجید رساند. با گریه گفت:
    - وای خدا! کی مجید من رو به این روز انداخته؟ مجید؟ مجید؟ خدا لعنتش کنه هرکی این بلا رو سر شوهرم آورده! مجید؟
    آرش: نارسیس‌خانم چیزیش نشده، فقط از درد بیهوش شده.
    نارسیس: درد؟ مگه چه بلایی سرش اومده که از درد بیهوش شده؟
    آرش نگاهی به سورینا کرد و گفت:
    - والا چی بگم...
    سورینا که حسابی گریه کرده بود، با دست‌های بزرگ و گوشت‌آلودش شانه‌های مجید را گرفت و همین‌طور که محکم تکان می‌داد گفت:
    - صاحب مجید برخیز! صاحب مجید!
    نارسیس عصبانی شد و گفت:
    - چی‌کار می‌کنی؟! دل‌وروده‌ش رو به هم ریختی.
    تکان‌های شدید سورینا باعث شد مجید به هوش بیاید. با ناله گفت:
    - وای خدا! ناری؟ ناری‌جونم کجایی؟
    نارسیس، سورینا را کنار زد و دوطرف صورت مجید را گرفت و گفت:
    - عزیزم من اینجام. چه بلایی سرت اومده؟
    مجید همین‌طور که ناله می‌کرد نگاهی به اطراف کرد و همین‌که چشمش به سورینا افتاد با ناله گفت:
    - یه بولدوزر زیرم کرد!
    نارسیس به سورینا نگاه کرد و نگران به مجید گفت:
    - پاشو ببینم جاییت نشکسته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: ناری! من نای نشستن ندارم. نبودی ببینی چه‌جوری له شدم. آی کمرم، تموم استخونام پودر شده!
    نارسیس: الهی بمیرم برات!
    آرش: مجید پاشو ببینیم جاییت شکسته یا نه؟
    مجید درحالی‌که تمام بدنش درد می‌کرد با کمک آرش روی تخت نشست. سورینا با ناراحتی گفت:
    - معاف (ببخشید) صاحب! من نخواست شما مریض هی. جلدی طبیب خبر هی.
    سورینا این را گفت و با عجله از اتاق بیرون رفت. نارسیس نگاهی به آرش کرد و گفت:
    - این زنه چرا این‌قدر برای مجید گریه و زاری می‌کرد؟
    آرش خنده‌اش را کنترل کرد و گفت:
    - راستش نارسیس‌خانم، از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، من و مجید داشتیم از دست سربازای رقیه بیگم فرار می‌کردیم که خوردیم به سورینا و سه‌تایی از روی پله‌ها افتادیم پایین. من یه طرف پرت شدم و مجید هم یه طرف دیگه؛ اما سورینا افتاد روی مجید...
    نارسیس تا اینرا شنید، توی صورتش زد و گفت:
    - خدا مرگم بده! نکنه تمام استخونای مجید شکسته باشه؟ آرش‌خان بیا کمک بده بلندش کنیم.
    آرش کمک کرد تا مجید بشینید. به هرقسمت از بدنش که دست می‌زدند، دادش به هوا می‌رفت.
    مجید: چی‌کار می‌کنین؟ مگه شما رادیولوژی هستین که هی به این‌ور و اون‌ور دست می‌کشین؟!
    نارسیس: داریم چک می‌کنیم ببینیم جاییت شکسته یا نه!
    آرش: یه‌کم طاقت بیار.
    مجید:جاییم نشکسته؛ اما فکر کنم کوفتگی زیاد داشته باشم.
    نارسیس: ولی خوبیش به اینه که ملکه جودها دست از تنبیهت برمی‌داره.
    مجید با غیض گفت:
    - مگه دستم به اون هندوی بی‌شعور نرسه! درسته می‌فرستمش تو حلق همون بُتش!
    آرش: هیس! آهسته حرف بزن. اون مجسمه برای ما بُته؛ ولی برای جودها خداست.
    نارسیس: نعوذ بالله! خدا رو ول کرده، به یه مجسمه بی‌جون چسبیده.
    مجید: خدا رو شکر خودت از نزدیک دیدی. برگشتیم دیگه دست از سر سریالش بردار، بذار یه دوتا کانال حیات وحش ببینیم.
    نارسیس: نه! تازه به جاهای حساسش رسیده.
    مجید: خب همین‌جا از خودشون بپرس قال قضیه رو بکن دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: مجید فکر کنم سالمِ سالم باشی.
    مجید: چطور؟
    آرش: آخه زبونت خوب کار می‌کنه!
    مجید: تو خفه شی میگن لالی؟!
    با دست روی شانه آرش زد؛ ولی دستش درد گرفت و دادش به هوا رفت.
    مجید: آی خدا! دستم!
    آرش: بهتره دراز بکشی تا یه‌کم حالت بهتر شه.
    مجید: راست میگی، کمک کن بخوابم. آی! چی‌کار می‌کنی حیف نون؟! درست کمک بده!
    آرش: از دست تو!
    همین موقع سورینا به همراه طبیب دربار رسید. طبیب بعد از معاینه مجید، مرهمی درست کرد و به قسمت‌های آسیب دیده مجید مالید و ازش خواست که یک روز کامل بی‌حرکت استراحت کند تا خوب شود. طبیب بعد از معالجه مجید رفت. سورینا با ناز و غمزه کنار تخت مجید نشست و گفت:
    - صاحب، طبیب گفت فردا خوب میشی. فردا دوباره به آشپزخانه می‌رویم صاحب.
    نارسیس با حرص گفت:
    - لازم نکرده! پاشو برو کنار، بذار استراحت کنه.
    سورینا با اخم به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - شما کی هستی؟
    نارسیس: من همسر مجید هستم، فهمیدی؟
    سورینا جا خورد و سریع از روی تخت بلند شد و گفت:
    - همسر مجید؟ یعنی مجید شادی کرتاهه؟
    نارسیس: بله خانم، ما دوتا بچه هم داریم.
    آرش نگاهی به آن دونفر کرد و آهسته زیر لب گفت:
    - خدا به خیر بگذرونه!جنگ دو رقیب شروع شد!
    نارسیس به سورینا گفت:
    - حالا که فهمیدی این‌قدر دوروبر شوهر من نباش.
    سورینا: نهی، مجید مال من هی و من به هیچ‌کس مجید نداد.
    نارسیس با غیظ سمت سورینا رفت و گفت:
    - ببین! من گنده‌تر از تو رو سر جاش نشوندم. نذار تو دومیش باشی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سورینا دست به کمر زد و گفت:
    - من مجید به تو نداد.
    آرش خودش را به مجید رساند و آهسته گفت:
    - این شّر رو خودت درست کردی، خودت هم تمومش کن. الانه که قصر آگرا به آتیش کشیده بشه.
    مجید ریز خندید و گفت:
    - عامو بی‌خیال! بذار یه‌کم بخندیم.
    آرش: بدبخت، یکی از طرفین زن خودته.
    مجید یک‌مرتبه به خودش آمد و صاف روی تخت نشست و گفت:
    - ها، راست میگی! یکیش زن خودمه!
    همین که نارسیس و سورینا دست به یقه شدند، مجید داد زد:
    - تمومش کنین!
    هردو ساکت شدند و به مجید نگاه کردند. مجید گفت:
    - اگه باهم دعوا کنین، من می‌میرم؛ چون باید استراحت کنم. عامو تموم جونم درد می‌کنه.
    نارسیس کنار مجید نشست و گفت:
    - الهی بگردم! من چیزی نمیگم، تو بخواب تا خوب شی.
    سورینا هم گفت:
    - صاحب شما بخواب، من برای شما غذا آورد هی.
    آرش قبل از نارسیس جواب سورینا را داد:
    - باشه تو برو غذا درست کن. مجید هم استراحت می‌کنه. برو، آفرین دختر خوب!
    سورینا لبخندی زد و رفت. همین موقع پریا رسید و گفت:
    - نارسیس تو اینجایی؟ همه جا رو دنبالت گشتم، کجا یهویی غیبت زد؟
    کسی چیزی نگفت و فقط به پریا نگاه کردند. پریا متوجه غیرعادی بودن جو شد و پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟ چرا من رو خیره نگاه می‌کنین؟ مجید چرا خوابیده؟
    مجید – خوابیدم چون زاییدم! خوب شد؟
    پریا نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر خنده. آرش و نارسیس هم خندیدند. پریا همین‌طور با خنده دوباره پرسید:
    - حالا از شوخی گذشته، طوریت شده مجید؟
    آرش جواب داد:
    - ایشون آسفالت شدن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس: اون هم چه آسفالتی! باید تلمبه بیاریم بادش کنیم تا مثل روز اولش بشه!
    پریا: از جایی پرت شدی؟
    مجید: هم پرت شدم، هم قِل خوردم و هم رفتم زیر بولدزر! حالا اینی که می‌بینید، اسمش هست فرش مجید، پونصد شونه؛ یه تخته‌ش هم کمه! سفارش بدین از فروشگاه آقای فرش، ایکی ثانیه براتون می‌فرستن در خونه.
    همه خندیدند. تا مدت کوتاهی بچه‌ها باهم شوخی کردند و خندیدند تا اینکه سلیمه بیگم وارد شد. لبخندی زد و به نارسیس گفت:
    - آن طور که شما با عجله رفتید نگران شدم که اتفاق ناگواری برایتان افتاده باشد. خدا را شکر که خندان هستید.
    نارسیس: اتفاق که افتاده بود؛ اما خدا رو شکر به خیر گذشت.
    سلیمه بیگم: جناب مجید شما حالتان خوب است؟ بگذارید طبیب دربار را خبر کنم تا شما را معاینه کند.
    آرش: دست شما درد نکنه، طبیب اومد و براش مرهم گذاشت.
    سلیمه بیگم: مگر چه اتفاقی برایتان افتاد؟
    مجید: عرضم به حضورتون...
    نارسیس وسط حرف مجید پرید و گفت:
    - اِ... چیزه... اتفاق خاصی نبود، فقط از روی پله‌ها افتاده بود که به خیر گذشت.
    سلیمه بیگم: پس خوب استراحت کنید تا حالتان بهتر شود. من نیز می‌روم تا شما قدری استراحت کنید.
    سلیمه بیگم از بچه‌ها خداحافظی کرد و رفت و مجید معترض به نارسیس گفت:
    - چرا نذاشتی براش تعریف کنم؟!
    نارسیس با حرص گفت:
    - یه زن گرد و قُلُمبه افتاده روت، خوشت اومده و برای همه تعریف می‌کنی! بذار برگردیم، به حاج‌بابا میگم.
    مجید: اِ ناری چرا دیگه به حاج‌بابا می‌خوای بگی؟
    نارسیس: تا تو باشی دیگه نری دوست پیدا کنی.
    همین موقع سورینا با یک سینی غذا برگشت و درحالی‌که لبخند پهنی روی صورت داشت، یک گوشه از تخت نشست. با دست لقمه گرفت و سمت دهان مجید برد و گفت:
    - صاحب غذا بخورید.
    مجید نگاهی به نارسیس کرد و دید چنان با غضب نگاه می‌کند که اگه دهانش را باز کند، تکه بزرگه‌اش گوشش است. خیره به سورینا نگاه کرد و گفت:
    - یا قمر بنی هاشم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس با اخم به مجید نگاه کرد و گفت:
    - بخوری دیگه نه من و نه تو. فهمیدی؟!
    مجید با حالت خاصی به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - چشم! سورینا من از این غذاهای هندی خوشم نمیاد.
    سورینا: صاحب من غذا خوب درست کردم.
    مجید: ولی من دوست ندارم. من فقط دستپخت خانمم و مادرم رو دوست دارم.
    نارسیس: شنیدی چی گفت؟ اون فقط غذاهایی که من و مادرش درست می‌کنیم می‌خوره. حالا پاشو برو.
    سورینا یک نگاه به همه انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید رفت. پریا گفت:
    - دلم براش سوخت. طفلک از مجید خوشش اومده بود!
    نارسیس: هزاربار بهش گفتم مجید زن داره؛ اما به خرجش نمی‌رفت. مجبور شدم این‌جوری برخورد کنم.
    آرش: مجید هم که بدش نمی‌اومد!
    مجید: تو حرف نزنی میگن لالی؟!
    آرش: مگه دروغ گفتم؟!
    پریا: تو رو خدا دعوا نکنید. اینجا اقامتگاه رقیه بیگمه، ممکنه برامون شّر درست کنه.
    نارسیس: مجید پاشو بریم تو اقامتگاه ملکه جودها. اونجا امنیت بیشتره.
    مجید: نمیام! ملکه جودها من رو ببینه دوباره می‌فرسته آشپزخونه.
    آرش: قیافه آبگوشتت رو ببینه منصرف میشه.
    پریا: می‌تونی راه بری یا نه؟
    مجید: آرش کولم می‌کنه!
    آرش: باز زحمتت افتاد گردن من!
    مجید: مگه وزنم چقدره؟ کاه از من سنگین‌تره!
    آرش: جهنم و ضرر! پاشو کولت کنم که بریم.
    آرش، مجید را کول کرد و همه باهم به‌سمت اقامتگاه ملکه جودها رفتند. در بین راه یک‌مرتبه رقیه بیگم سر راهشان سبز شد. با دیدن سر‌ووضع مجید پوزخندی زد و گفت:
    - اگر به سیاه‌چال رفته بودی، حال‌وروزت از این که هستی، بهتر بود.
    مجید به طعنه جواب داد:
    - له شدن زیر سنگ، خیلی بهتر از رفتن به سیاه‌چال زنیه که ولیعهد مملکت رو معتاد می‌کنه!
    رقیه بیگم اخم کرد و با حرص گفت:
    - تو الان چه گفتی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس با ترس گفت:
    - شما نشنیده بگیر رقیه بیگم. مجید حالش خوب نیست، داره هذیون میگه.
    مجید: نه چه هذیونی؟ بذار یکی به این زنیکه تریاکی بگه معتاد کردن ولیعهد چه عواقبی داره.
    نارسیس پشت مجید کوبید و با حرص گفت:
    - ساکت شو! می‌خوای همه رو بندازی تو دردسر؟
    آرش آهسته گفت:
    - مجید بس کن! همه‌مون رو می‌ندازه تو سیاه‌چال.
    پریا برای اینکه جو را عوض کند، جلوتر رفت و با لبخند گفت :
    - رقیه بیگم شنیدم شما به شطرنج خیلی علاقه دارین. می‌خواین باهم یه دست شطرنج بازی کنیم؟
    رقیه بیگم نگاهی به پریا کرد و گفت:
    - باشد؛ اما اگر باختی سر از تنت جدا خواهم کرد.
    پریا و بقیه از این حرف رقیه بیگم جا خوردند. پریا با ترس عقب‌تر رفت و گفت:
    - میشه بذارین بعداً بازی کنیم؟
    رقیه بیگم موذیانه خندید و گفت:
    - خیر، نمی‌شود. باید همین حالا بازی کنیم.
    مجید: اگه پریا برنده شد چی؟ جایزه‌ش چیه؟
    رقیه بیگم: اگر توانست مرا شکست دهد، به او پاداشی که درخور شأن وی باشد می‌دهیم.
    مجید: باشه اما اگه پریا برنده شد باید بذاری من جایزه‌ش رو تعیین کنم.
    رقیه بیگم: بسیار خب، تو جایزه‌اش را تعیین کن.
    پریا با ترس به نارسیس نگاه کرد و آهسته گفت:
    - ناری به خدا من شطرنجم مثل تو خوب نیست. همیشه باختم!
    نارسیس گفت:
    - بیا بریم تو اقامتگاه، یه فکر خوب به ذهنم زد.
    پریا به رقیه بیگم گفت:
    - پس اگه اجازه بدین ما بریم آماده بشیم برای مسابقه.
    رقیه بیگم گفت:
    - همین حالا همه باهم می‌رویم. نیازی به آماده شدن نیست.
    مجید با بی‌حوصلگی گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - اَه! گیر سه‌پیچ نده دیگه! بذار بره آماده بشه بعد میاد. چقدر زور میگی! خدا به فریاد دل شاهنشاه برسه با این زنش! تو اگه زن من بودی سه‌طلاقه که سهله، صدطلاقه‌ت می‌کردم که هیچ رقمه نتونی رجوع کنی.
    رقیه بیگم: بسیار خب، می‌توانید بروید و آماده بازی شوید.
    رقیه بیگم این را گفت و به همراه ندیمه‌اش رفت. مجید گفت:
    - زودتر بریم، باید یه نقشه اساسی بکشیم. آرش! راه بیفت داداش.
    آرش: مثل اینکه اون بالا خیلی بهت خوش می‌گذره.
    مجید: آره خیلی خوش می‌گذره، مخصوصاً اینکه قراره سر پریا از بدنش جدا بشه.
    پریا و نارسیس با ترس داد زدند و هرکدام چیزی به مجید گفتند.
    نارسیس: مجید گاز بگیر اون زبون سیاهت رو!
    پریا: نه‌خیر من برنده میشم، حتماً هم برنده میشم.
    آرش: پریاخانم! تو شطرنج باید خیلی دقت کنید و عجولانه مهره‌ها رو حرکت ندین.
    نارسیس: بذار برسیم تو اقامتگاه خودمون، یه فکر خوب دارم.
    بچه‌ها به اقامتگاه ملکه جودها رفتند. قضیه آسیب دیدن مجید و مسابقه پریا با رقیه بیگم را برای ملکه جودها تعریف کردند. ملکه جودها کمی فکر کرد و گفت:
    - رقیه بیگم زن حیله‌گری‌ست. ممکنه است سر شما را از تن جدا کند.
    پریا: خاک به سرم! کاش بهش پیشنهاد بازی شطرنج نداده بودم!
    مجید: از قدیم گفتن دهنت رو باز کنی، رقیه بیگم از توش درمیاد!
    آرش: این چه مَثَلی بود که از طرف قدیمیا گفتی؟! بدبخت ما تو گذرگاه تاریخیم، یه وقت همین قدیمیا پیداشون میشه و خِفتِت می‌کنن!
    مجید: حالا من یه چیزی گفتم، تو چرا باور کردی؟
    پریا: نارسیس؟ تو گفتی یه نقشه خوب داری. نقشه‌ت چیه؟
    نارسیس: الان بهت میگم؛ اما باید بدون حضور کسی نقشه‌م رو بگم.
    مجید: یعنی همه ما از اتاق بریم بیرون؟
    نارسیس: بله.
    مجید: حتی ملکه جودها؟
    نارسیس: با عرض معذرت!
    ملکه جودها: مشکلی نیست، می‌توانید به اتاقی دیگر بروید و با پریا صحبت کنید.
    نارسیس: ممنون! شما واقعاً ملکه مهربونی هستین. پری! بیا بریم.
    پریا و نارسیس به اتاقی دیگر رفتند تا درباره نقشه بازی صحبت کنند. آرش و مجید هم کنار ملکه جودها و ندیمه‌اش ماندند. ملکه جودها نگاهی به مجید انداخت و گفت:
    - پیداست که حالتان خوب شده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا