- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست سی و نهم
حالت هام دست خودم نبود. مثل خاکستری جا مونده از آتیش، شعله می کشیدم. مامان اشکی که تا دم لبریز شدن بود رو با سرانگشتای قلمیش گرفت. چنگی به پیراهن سورمه ای خوش رنگش زد. این مهراد دستش رو پشتم کشید و سعی کرد آرومم کنه:
- برسام آروم باش. من بهت ایمان دارم و می دونستم تو کاری نمی کنی! مگه حرفش مهمه، اون همیشه به من وتو شک داشت. راجع به من حق داشت؛ اما راجع به تو نه! گـ ـناه کرد ندونسته دست روت بلند کرد.
عصبی و کلافه داد زدم، تا صدام رو بشنوه. با دست به سـ*ـینه ام زدم:
- گـ ـناه، آره گـ ـناه کردم! من گـ ـناه کردم!
پرده اشکی که به مردمک چشمام سوزن می زد، توان خوب کردن حالم رو نداشت. مهراد من رو به خودش تکیه داد و دهن خشک شده ام، بیابون برهوتی بود که سراب می دید. دست دومی که پشتم رو لمس می کرد، بی شک دستای گرم و پر محبت مادرم بود. کسی که تمام سال های عمرم باورم داشت. دلم می خواست افکارم رو روی فرکانس شادی تمرکز بودم. چیزی که عجیب میون زندگی راکدمون خالی بود. صدای دورگه مهراد زیر گوشم بلند شد:
- خل شدی برسام، بیا، بیا ببرمت اتاقت. خوب شد دیبا امروز رفته بودبیرون زود خوابید؛ وگرنه حرص تو رو که داشت کیف می کرد!
این پدر چه دل چرکینی از من ومهراد داشت که مثل یه غریبه دنبال آتو از ما بود. دست مشت شده ام از عصبانیت لرزید. کنار پام نگهش داشتم. این بار غریدم:
- اونم خونه ما تو رگاشه ببین کی آلوده شه!
دستم رو سمت اتاق بابا نشون میدم و حالا کامل بغلم کرده بود. چشمام رو بستم. تکرار کرد:
- هیش، حالت خوب نیست تند نرو!
ظرفیتم تکمیل بود و غرورم لبریز. خسته از این صلابت نفس. از این حجب و حیای مردونه ای که خفه ام کرده. این همه مواظب ها به این جا ختم شد؟! مهراد به سمت اتاق هلم داد و خودش به اتاق کنارم رفت. پالتوم رو گوشه ای از اتاق تاریک پرتاب کردم. کرخت، روی تخت دراز کشیدم. پتو رو تا سـ*ـینه بالا بردم. سرم داغ و نبض دار، نگاهم به سایه روی سقف اتاق بود. پس کی از این جهنم در حال رشد رها می شدم. حالا می فهمیدم هانا چرا می گفت نباید با هم باشیم. آهی کشیدم و صورتم رو سمت پنجره برگردوندم. تصویرش پشت پلک هام جون گرفت. سیمای خوش چهره ای که مشفق زندگیم بود. چشم به راه رویای گمشده ام، پلک های سنگینم روی هم افتاد.
فصل نهم
«مهندس ناظر ساختمان: برسام شادفر.» لبخند کوچیک و مریضی از دیدن بنر جلوی در ساختمون، روی لبم نقش بست. با همون لبخند وارد ساختمون شدم. از راه پله تازه اتمام پیدا کرده، عبور و به در واحد رسیدم. دست چپم آسانسور در حال ساختی، کار می شد. دفتر رو باز وعلیرضا پشت میز، تا گردن توی گوشی بود. به سمت میز می رفتم و گشتی با چشم، به اطراف می زدم. چه زود اتاق ها و آشپزخونه گچ کاری و تمیز شد. سالن هنوز کمی با تکه گچ ها دست و پنجه نرم می کرد. حالا کنارش ایستاده بودم. سوییچ رو روی میز پرتاب کردم وشونه هاش بالا پرید. جاخورده سر بلند کرد.
- اِه، مرحله آخر بودما، به خاطر تو هل کردم سوختم. وایستا ببینم. هی، صورتت چی شده؟! خون جمع شده. بیا این جا برات بااین خودکار بکنمش. جون علی بگو چی شده برسام؟ اصلا روزم رو عوض کردی.
سرجام نگاهش می کردم و صورتش رو جلو کشید. چشمای درشتش زیرترو با دقت نگاه می کرد. چونه ام یه ور شده، ازجا بلند شد. روی مبل دو نفرهِ کهنه همیشگیمون، دراز کشیدم وصدای فنر هایی که ناله می کردن. ساعدم رو روی چشم گذاشتم. دلم می خواست توی تنهایی خودم غرق باشم و غریق نجاتی به دنبالم نگرده. علیرضا کنارم روی پنجه نشست. باچشمی که از زیر ساعد بیرون بود، به پلیور سفیدش خیره شدم. باصدای بم و لحن بی حوصله ای جوابش رو دادم:
- علی ول کن حوصله ندارم! به کسیم نگو من اومدم، خودت کارا رو انجام بده. باور کن اگه مجبور نبودم نمی اومدم که تحملت کنم.
واقعا هم جای دیگه ای برای آروم شدن نداشتم. فقط می خواستم از اون خونه دور باشم. این بار دست چپم رو که آزاد بود تکون داد. صداش رو صاف کرد.
- آقارو، پس چرا اومدی دیگه؟! حالا ولش کن. نگفتی چی شده، جون علی، برسام بگو دیگه. جون علی گفتما!
اگه نمی گفتم تا صبح ادامه می داد. دستم رو از صورتم برداشتم و توی چشمای کنجکاوش زوم شدم.
- گرفتنم!
به معنی «وایستا» دستش رو سمتم گرفت و از جا بلند شد. انگار تازه خون به رگ های بسته مغزش رسیده بود. و من تازه فهمیدم این پلیور به تنش زار می زد. لباش کش اومد و با صدای بلندی، پخ زیر خنده زد. همراه چشمکی ادامه داد:
- تو رو؟! توی همین ساختمون، کلک؟! بابا آفرین پیشرفت، تازه مرد شدی. باکی حالا؟! اسم دختره رو هم نمی خواد بگه، چه حرفه ای شده بلا!
شروع به دست زدن کرد و نگاهم رو از سقف نیمه گچ کاری شده واحد گرفتم. به ناچار، لگدی براش پروندم.
- می فهمی چی می گی؟! اولا چرت نگو. دوما داشتم با هانا حرف می زدم، اینم شاهکار بابامه، بهم گفت دیگه پسرش نیستم! اما تو تا حالا شده بخوای آدم شی، امتحان کن شاید خوشت اومد.
عقب رفت وبرای نیوفتادن، دستش رو به میز تکیه دا.د با دهن باز و قیافه ای آویزون، جواب داد:
- چه قدر من خنگم. گفتم تو از این عرضه ها نداری. حرف؟! خدایی واسه حرف گرفتنت؟ جایی نگیا می خندن بهت! حالا انگار چی شده. گفتم تو بچه ننه تر این حرفایی. انگار تازه می شنوه. هر روز داره بهت می گـه! ولی راجع به مورد آخر حرفت باید بگم، جون تو خیلی سخته، تازه عاطفه ام همیشه بهم می گـه که چه قدر حال بهم زنم!
حالت هام دست خودم نبود. مثل خاکستری جا مونده از آتیش، شعله می کشیدم. مامان اشکی که تا دم لبریز شدن بود رو با سرانگشتای قلمیش گرفت. چنگی به پیراهن سورمه ای خوش رنگش زد. این مهراد دستش رو پشتم کشید و سعی کرد آرومم کنه:
- برسام آروم باش. من بهت ایمان دارم و می دونستم تو کاری نمی کنی! مگه حرفش مهمه، اون همیشه به من وتو شک داشت. راجع به من حق داشت؛ اما راجع به تو نه! گـ ـناه کرد ندونسته دست روت بلند کرد.
عصبی و کلافه داد زدم، تا صدام رو بشنوه. با دست به سـ*ـینه ام زدم:
- گـ ـناه، آره گـ ـناه کردم! من گـ ـناه کردم!
پرده اشکی که به مردمک چشمام سوزن می زد، توان خوب کردن حالم رو نداشت. مهراد من رو به خودش تکیه داد و دهن خشک شده ام، بیابون برهوتی بود که سراب می دید. دست دومی که پشتم رو لمس می کرد، بی شک دستای گرم و پر محبت مادرم بود. کسی که تمام سال های عمرم باورم داشت. دلم می خواست افکارم رو روی فرکانس شادی تمرکز بودم. چیزی که عجیب میون زندگی راکدمون خالی بود. صدای دورگه مهراد زیر گوشم بلند شد:
- خل شدی برسام، بیا، بیا ببرمت اتاقت. خوب شد دیبا امروز رفته بودبیرون زود خوابید؛ وگرنه حرص تو رو که داشت کیف می کرد!
این پدر چه دل چرکینی از من ومهراد داشت که مثل یه غریبه دنبال آتو از ما بود. دست مشت شده ام از عصبانیت لرزید. کنار پام نگهش داشتم. این بار غریدم:
- اونم خونه ما تو رگاشه ببین کی آلوده شه!
دستم رو سمت اتاق بابا نشون میدم و حالا کامل بغلم کرده بود. چشمام رو بستم. تکرار کرد:
- هیش، حالت خوب نیست تند نرو!
ظرفیتم تکمیل بود و غرورم لبریز. خسته از این صلابت نفس. از این حجب و حیای مردونه ای که خفه ام کرده. این همه مواظب ها به این جا ختم شد؟! مهراد به سمت اتاق هلم داد و خودش به اتاق کنارم رفت. پالتوم رو گوشه ای از اتاق تاریک پرتاب کردم. کرخت، روی تخت دراز کشیدم. پتو رو تا سـ*ـینه بالا بردم. سرم داغ و نبض دار، نگاهم به سایه روی سقف اتاق بود. پس کی از این جهنم در حال رشد رها می شدم. حالا می فهمیدم هانا چرا می گفت نباید با هم باشیم. آهی کشیدم و صورتم رو سمت پنجره برگردوندم. تصویرش پشت پلک هام جون گرفت. سیمای خوش چهره ای که مشفق زندگیم بود. چشم به راه رویای گمشده ام، پلک های سنگینم روی هم افتاد.
فصل نهم
«مهندس ناظر ساختمان: برسام شادفر.» لبخند کوچیک و مریضی از دیدن بنر جلوی در ساختمون، روی لبم نقش بست. با همون لبخند وارد ساختمون شدم. از راه پله تازه اتمام پیدا کرده، عبور و به در واحد رسیدم. دست چپم آسانسور در حال ساختی، کار می شد. دفتر رو باز وعلیرضا پشت میز، تا گردن توی گوشی بود. به سمت میز می رفتم و گشتی با چشم، به اطراف می زدم. چه زود اتاق ها و آشپزخونه گچ کاری و تمیز شد. سالن هنوز کمی با تکه گچ ها دست و پنجه نرم می کرد. حالا کنارش ایستاده بودم. سوییچ رو روی میز پرتاب کردم وشونه هاش بالا پرید. جاخورده سر بلند کرد.
- اِه، مرحله آخر بودما، به خاطر تو هل کردم سوختم. وایستا ببینم. هی، صورتت چی شده؟! خون جمع شده. بیا این جا برات بااین خودکار بکنمش. جون علی بگو چی شده برسام؟ اصلا روزم رو عوض کردی.
سرجام نگاهش می کردم و صورتش رو جلو کشید. چشمای درشتش زیرترو با دقت نگاه می کرد. چونه ام یه ور شده، ازجا بلند شد. روی مبل دو نفرهِ کهنه همیشگیمون، دراز کشیدم وصدای فنر هایی که ناله می کردن. ساعدم رو روی چشم گذاشتم. دلم می خواست توی تنهایی خودم غرق باشم و غریق نجاتی به دنبالم نگرده. علیرضا کنارم روی پنجه نشست. باچشمی که از زیر ساعد بیرون بود، به پلیور سفیدش خیره شدم. باصدای بم و لحن بی حوصله ای جوابش رو دادم:
- علی ول کن حوصله ندارم! به کسیم نگو من اومدم، خودت کارا رو انجام بده. باور کن اگه مجبور نبودم نمی اومدم که تحملت کنم.
واقعا هم جای دیگه ای برای آروم شدن نداشتم. فقط می خواستم از اون خونه دور باشم. این بار دست چپم رو که آزاد بود تکون داد. صداش رو صاف کرد.
- آقارو، پس چرا اومدی دیگه؟! حالا ولش کن. نگفتی چی شده، جون علی، برسام بگو دیگه. جون علی گفتما!
اگه نمی گفتم تا صبح ادامه می داد. دستم رو از صورتم برداشتم و توی چشمای کنجکاوش زوم شدم.
- گرفتنم!
به معنی «وایستا» دستش رو سمتم گرفت و از جا بلند شد. انگار تازه خون به رگ های بسته مغزش رسیده بود. و من تازه فهمیدم این پلیور به تنش زار می زد. لباش کش اومد و با صدای بلندی، پخ زیر خنده زد. همراه چشمکی ادامه داد:
- تو رو؟! توی همین ساختمون، کلک؟! بابا آفرین پیشرفت، تازه مرد شدی. باکی حالا؟! اسم دختره رو هم نمی خواد بگه، چه حرفه ای شده بلا!
شروع به دست زدن کرد و نگاهم رو از سقف نیمه گچ کاری شده واحد گرفتم. به ناچار، لگدی براش پروندم.
- می فهمی چی می گی؟! اولا چرت نگو. دوما داشتم با هانا حرف می زدم، اینم شاهکار بابامه، بهم گفت دیگه پسرش نیستم! اما تو تا حالا شده بخوای آدم شی، امتحان کن شاید خوشت اومد.
عقب رفت وبرای نیوفتادن، دستش رو به میز تکیه دا.د با دهن باز و قیافه ای آویزون، جواب داد:
- چه قدر من خنگم. گفتم تو از این عرضه ها نداری. حرف؟! خدایی واسه حرف گرفتنت؟ جایی نگیا می خندن بهت! حالا انگار چی شده. گفتم تو بچه ننه تر این حرفایی. انگار تازه می شنوه. هر روز داره بهت می گـه! ولی راجع به مورد آخر حرفت باید بگم، جون تو خیلی سخته، تازه عاطفه ام همیشه بهم می گـه که چه قدر حال بهم زنم!
آخرین ویرایش: