کامل شده رمان رسوخ دل | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست سی و نهم
حالت هام دست خودم نبود. مثل خاکستری جا مونده از آتیش، شعله می کشیدم. مامان اشکی که تا دم لبریز شدن بود رو با سرانگشتای قلمیش گرفت. چنگی به پیراهن سورمه ای خوش رنگش زد. این مهراد دستش رو پشتم کشید و سعی کرد آرومم کنه:
- برسام آروم باش. من بهت ایمان دارم و می دونستم تو کاری نمی کنی! مگه حرفش مهمه، اون همیشه به من وتو شک داشت. راجع به من حق داشت؛ اما راجع به تو نه! گـ ـناه کرد ندونسته دست روت بلند کرد.
عصبی و کلافه داد زدم، تا صدام رو بشنوه. با دست به سـ*ـینه ام زدم:
- گـ ـناه، آره گـ ـناه کردم! من گـ ـناه کردم!
پرده اشکی که به مردمک چشمام سوزن می زد، توان خوب کردن حالم رو نداشت. مهراد من رو به خودش تکیه داد و دهن خشک شده ام، بیابون برهوتی بود که سراب می دید. دست دومی که پشتم رو لمس می کرد، بی شک دستای گرم و پر محبت مادرم بود. کسی که تمام سال های عمرم باورم داشت. دلم می خواست افکارم رو روی فرکانس شادی تمرکز بودم. چیزی که عجیب میون زندگی راکدمون خالی بود. صدای دورگه مهراد زیر گوشم بلند شد:
- خل شدی برسام، بیا، بیا ببرمت اتاقت. خوب شد دیبا امروز رفته بودبیرون زود خوابید؛ وگرنه حرص تو رو که داشت کیف می کرد!
این پدر چه دل چرکینی از من ومهراد داشت که مثل یه غریبه دنبال آتو از ما بود. دست مشت شده ام از عصبانیت لرزید. کنار پام نگهش داشتم. این بار غریدم:
- اونم خونه ما تو رگاشه ببین کی آلوده شه!
دستم رو سمت اتاق بابا نشون میدم و حالا کامل بغلم کرده بود. چشمام رو بستم. تکرار کرد:
- هیش، حالت خوب نیست تند نرو!
ظرفیتم تکمیل بود و غرورم لبریز. خسته از این صلابت نفس. از این حجب و حیای مردونه ای که خفه ام کرده. این همه مواظب ها به این جا ختم شد؟! مهراد به سمت اتاق هلم داد و خودش به اتاق کنارم رفت. پالتوم رو گوشه ای از اتاق تاریک پرتاب کردم. کرخت، روی تخت دراز کشیدم. پتو رو تا سـ*ـینه بالا بردم. سرم داغ و نبض دار، نگاهم به سایه روی سقف اتاق بود. پس کی از این جهنم در حال رشد رها می شدم. حالا می فهمیدم هانا چرا می گفت نباید با هم باشیم. آهی کشیدم و صورتم رو سمت پنجره برگردوندم. تصویرش پشت پلک هام جون گرفت. سیمای خوش چهره ای که مشفق زندگیم بود. چشم به راه رویای گمشده ام، پلک های سنگینم روی هم افتاد.
فصل نهم
«مهندس ناظر ساختمان: برسام شادفر.» لبخند کوچیک و مریضی از دیدن بنر جلوی در ساختمون، روی لبم نقش بست. با همون لبخند وارد ساختمون شدم. از راه پله تازه اتمام پیدا کرده، عبور و به در واحد رسیدم. دست چپم آسانسور در حال ساختی، کار می شد. دفتر رو باز وعلیرضا پشت میز، تا گردن توی گوشی بود. به سمت میز می رفتم و گشتی با چشم، به اطراف می زدم. چه زود اتاق ها و آشپزخونه گچ کاری و تمیز شد. سالن هنوز کمی با تکه گچ ها دست و پنجه نرم می کرد. حالا کنارش ایستاده بودم. سوییچ رو روی میز پرتاب کردم وشونه هاش بالا پرید. جاخورده سر بلند کرد.
- اِه، مرحله آخر بودما، به خاطر تو هل کردم سوختم. وایستا ببینم. هی، صورتت چی شده؟! خون جمع شده. بیا این جا برات بااین خودکار بکنمش. جون علی بگو چی شده برسام؟ اصلا روزم رو عوض کردی.
سرجام نگاهش می کردم و صورتش رو جلو کشید. چشمای درشتش زیرترو با دقت نگاه می کرد. چونه ام یه ور شده، ازجا بلند شد. روی مبل دو نفرهِ کهنه همیشگیمون، دراز کشیدم وصدای فنر هایی که ناله می کردن. ساعدم رو روی چشم گذاشتم. دلم می خواست توی تنهایی خودم غرق باشم و غریق نجاتی به دنبالم نگرده. علیرضا کنارم روی پنجه نشست. باچشمی که از زیر ساعد بیرون بود، به پلیور سفیدش خیره شدم. باصدای بم و لحن بی حوصله ای جوابش رو دادم:
- علی ول کن حوصله ندارم! به کسیم نگو من اومدم، خودت کارا رو انجام بده. باور کن اگه مجبور نبودم نمی اومدم که تحملت کنم.
واقعا هم جای دیگه ای برای آروم شدن نداشتم. فقط می خواستم از اون خونه دور باشم. این بار دست چپم رو که آزاد بود تکون داد. صداش رو صاف کرد.
- آقارو، پس چرا اومدی دیگه؟! حالا ولش کن. نگفتی چی شده، جون علی، برسام بگو دیگه. جون علی گفتما!
اگه نمی گفتم تا صبح ادامه می داد. دستم رو از صورتم برداشتم و توی چشمای کنجکاوش زوم شدم.
- گرفتنم!
به معنی «وایستا» دستش رو سمتم گرفت و از جا بلند شد. انگار تازه خون به رگ های بسته مغزش رسیده بود. و من تازه فهمیدم این پلیور به تنش زار می زد. لباش کش اومد و با صدای بلندی، پخ زیر خنده زد. همراه چشمکی ادامه داد:
- تو رو؟! توی همین ساختمون، کلک؟! بابا آفرین پیشرفت، تازه مرد شدی. باکی حالا؟! اسم دختره رو هم نمی خواد بگه، چه حرفه ای شده بلا!
شروع به دست زدن کرد و نگاهم رو از سقف نیمه گچ کاری شده واحد گرفتم. به ناچار، لگدی براش پروندم.
- می فهمی چی می گی؟! اولا چرت نگو. دوما داشتم با هانا حرف می زدم، اینم شاهکار بابامه، بهم گفت دیگه پسرش نیستم! اما تو تا حالا شده بخوای آدم شی، امتحان کن شاید خوشت اومد.
عقب رفت وبرای نیوفتادن، دستش رو به میز تکیه دا.د با دهن باز و قیافه ای آویزون، جواب داد:
- چه قدر من خنگم. گفتم تو از این عرضه ها نداری. حرف؟! خدایی واسه حرف گرفتنت؟ جایی نگیا می خندن بهت! حالا انگار چی شده. گفتم تو بچه ننه تر این حرفایی. انگار تازه می شنوه. هر روز داره بهت می گـه! ولی راجع به مورد آخر حرفت باید بگم، جون تو خیلی سخته، تازه عاطفه ام همیشه بهم می گـه که چه قدر حال بهم زنم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهلم
    همون طور که توی جیبش دنبال چیزی می گشت، جوابم رو می داد. عاطفه خواهر کوچیک ترش بود و چند باری باهاش ملاقات داشتم. برعکس علیرضا، دختر مؤدب و خوبی که قیافه هاشون تا حدی شبیه به هم بود. چیزی که می خواست رو پیدا نکرد. دستی به سـ*ـینه اش کشید و حین خنده گفت:
    - می رم برات یه چیز بیارم تقویت شی. هرچی باشه دیشب فعالیت داشتی. آقا خب موز میارم واست خوبه هان. من که خیلی دوست دارم انرژی زاست لامصب. واسه کمرتم ...
    از شوخی مسخره اش، نیم خیز شدم. نوک بوت قهوه ایش رو پشت پاش کشید. برای نخندیدنش، لب هاش رو جمع کرده بود؛ اما سرانجام، شلیک خنده اش به هوا رفت. بطری آب معدنی روی میز رو به سمتش پرتاب کردم.
    - علی گمشو روانی بی شعور!
    جاخالی داد. صورتش از خنده قرمز و اشک از گونه اش می چکید. به سمت در اتاق رفت. درست قبل از رسیدنش، در باز شد. از حالت نشسته خارج شدم و با دیدنش، شوک شده، اخمام بی اختیار توی هم کشیده شد. علیرضا با پرستیژ خاص خودش به در تکیه زد.
    - برگشتین به سلامتی؟! من هم داشتم می رفتم. فعلا.
    هانا همون طور که با بند کوله مشکیش بازی می کرد، لبخند کم جونی زد. چی می شد من هم زندگی عادی می داشتم. کف دستم عرق کرده وهیجان خاصی از دوباره دیدنش به تنم چنگ می زد. با رفتن علیرضا از دفتر، نزدیک تر اومد. روی تک صندلی روبه روم نشست. خودش رو جمع کرده بود و انگار که معذب بود. لب زد تا چیزی بگه؛ اما ساکت موند. باناخنای بی لاک دستش ور می رفت. تازه می فهمم چه قدر دلتنگش بودم. دلم می خواست مدت ها نگاهش می کردم. زخم دلتنگیش خوب نمی شد؛ بلکه هر بار با یادش، سر باز می کرد. باصدایی که از ته حلقش، انگار که به زور لب می زد، پرسید:
    - حالت خوبه؟
    به خاطر بابا. به خاطر همون خونواده هایی که نگرانش بود، باید تمام افکار مریضی رو که تا صبح با ذهنم بازی می کرد، عملی کنم. سعی کردم یخ زده و طلبکار به نظر برسم.
    - چی می خوای؟!
    گلوم سنگین و بسته، سکوت می کنم. اما انگار منتظر این واکنش بود. به حالت توضیح، خودش رو روی صندلی جلو کشید. تنها کسی بود که تیکه هام رو جمع و من رو به خودم برگردوند. آتیش تند عشقش من رو می سوزوند. صورت مغمومش توی دیدم قرار گرفت و نذاشتم این بار، دلم راه خودش رو بره. مِن مِن کنان ادامه داد:
    - تقصیر من بود معذرت می خوام! اما باید می دونستم که حالت خوبه. برسام بهم نگاه نمی کنی؟ صورتت چه طوره؟
    تقصیر هانای مظلوم من نبود و من این رو می دونستم. حتی اگه اون اتفاقات رو به یاد می آوردم بازهم نمی تونستم ازش ناراحت باشم. لبش رو حصار دندون های کوچیک و ظریفش کرد. پام رو عصبی تکون می دادم و از نگاهش دور نموند. خواهش می کنم برو تا از این بیشتر ناچار به گفتن نشدم. باید الان تمومش می کردم؛ وگرنه باز می اومد و می گفت ما به درد هم نمی خوریم. خیره چشماش شدم. همون چشم هایی که در برابرشون ضعف داشتم. سر بلند کردم. فقط خدا می دونست چه عذابی برای تک تک کلماتم می کشم. صورت سفید و معصومش، رنگ نگرانی گرفت. ناچارا سعی کردم بغضی مانع صدام نباشه. نباید می فهمید در حال آب شدنم. با تشر، ادامه دادم:
    - خوبم دیگه برو! برو ازم فاصله بگیر، مگه پدرم دیروز بهت نگفت! ازم فاصله بگیر، نمی خوام ببینمت! مهندس شادفر، خوشحال می شم مثل قبل صدام کنی! از زندگیم برو بیرون، دست از سرم بردار فهمیدی، این جوری بهتره!
    و تیر آخر رو زدم. غافلگیری از تک تک اجزای صورتش هویدا بود. دستام دوباره تبدیل به تکه یخی، آریتمی قلبم رو تحمل می کرد. برام حکم آفتابی رو داشت که مثل درختی، به سمتش قد علم می کردم. چند بار با دست به سرم زدم و با استرس خندید.
    - واقعا این رو می خوای؟! انقدر از من متنفری؟! برای کی بهتره، برای تو؟!
    من این رو نمی خواستم، قلبم داشت ازجاش کنده می شد. سعی کردم سرد باشم. ناباور لباش از هم فاصله گرفت. با دقت بیشتری به صورتم خیره موند. سرش رو کمی کج کرد. آخرین سلاح من برای جنگیدن با ترس هام بود. تنفر؟! آخرین راه برای من تنفر از تویه. راهی که هرگز نمی رفتم!
    - براتون. حالام برو بیرون!
    از سردی لحنم، این قلبم بود که یخ زد. همه فکر می کردند که زنده ام. بخار گرم نفس هام رو می دیدن و کسی نمی پرسید، حالت دلت چه طوره! دستام رو مشت کردم. دستاش رو به معنی«آروم باش» تکون داد.
    - باشه باشه رفتم. آروم باش. متاسفم که ناراحتت کردم! مهندس شادفر خدانگه دار!
    بدون حرفی، از جاش بلند شد. مثل موجی درد هام رو می شست و تسکین می داد. الماس نابی که دلش پر از نور بود. خستگی هایی که روزانه از سر و کولم بالا می رفت و دیدنش، من رو خوب می کرد. برای آتیش دلم، انگار فقط خودش آب بود. دستام گره وار، بین پاهام قرار گرفت. جلوی در مکث کوتاهی کرد. می دونستم مردده. اما بیرون رفت. سرم رو بین دستام اسیر کردم. امروز بیشتر از دیروز دوستش دارم. این قدرتی بود که داشت. با پا، به سنگ ریزی لگد زدم. چرخید و به سمت پشت میز رفت. آفتابی که بعد از یک شب بارونی، از شیشه دوجداره، به داخل راه می یافت. شقیقه های نبض دارم رو به شدت فشار دادم. دنیای من با بودنش توی اوج جون می گرفت. توی تبلور طلوع مهتاب، باعبور ازتاریکی های سپری شده، همیشه همراهم می موند.
    چشمای بسته ام، با صدای علیرضا و همون طورکه شیرموز توی لیوان رو هم می زد، باز شد. وارد اتاق و نگاهی بهم انداخت. لحنش شوخ شد:

    - به جان خودم معجونه، نخوری پشیمون می شی. البته از اون معجون تبلیغاتیا نها این صددرصد جواب می ده. طبیعیم هست. چته تو؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و یکم
    لبخند کم جونی، به بی خیالیش زدم. به قیافه غم زدم خیره شد. با چشم های تب دارم نگاهش می کردم و لیوان رو روی میز گذاشت. مثل قبل بغـ*ـل پام نشست.
    - فکر کردی من واقعا این جوریم. نه خیر این کارارو می کنم روحیه ات عوض شه به خدا!
    دستم سمت شونه اش رفت و فشاری بهش وارد کردم. می دونستم چه آدم با مرامیه. دستم رو گرفت و توی دست مردونه اش قفل کرد. حرفی که لیاقتش رو داشت زدم:
    - مرسی که هستی!
    ابروهاش به سقف پیشونیش چسبید. هم زمان سرش رو کج و چشماش رو درشت کرد. با انگشت اشاره به سـ*ـینه اش زد.
    - برسام. جانه من، جان علی بامن بودی؟! وای خدا دلم ضعف رفت انگار ازم خواستگاری شده!

    خنده بی پروایی کردم و موهای لختش رو با دست بهم ریختم.
    - بی جنبه!
    با دوتا دست به صورتش کشید. از جاش بلند شد و پشت میز نشست. لباش رو به یه طرف می برد و با ابروهای کم پشتش برام ادا می اومد. در مقابل حرکاتش فقط لبخند کمرنگی می زدم. انگار نه انگار همچین دردی توی سـ*ـینه ام سنگینی می کرد. لیوان رو برداشتم و کمی از شیرموز رو مزه کردم، بد نبود. صدای شرشر بارون، سکوت اتاق رو می شکوند. چه قدر سریع آفتاب به بارون تبدیل شد. مثل خیلی از اتفاقات زندگی که سریع میان و می رن.
    علیرضا مشغول بررسی نقشه ها بود و من درگیر طرح های جدید. با سر انگشتام، چشمام رو ماساژ می دادم که کسی در زد. بادیدن سمیرا، بهت زده، برگه هارو روی میز جلوی مبل ول کردم. مِن مِن کنان جلوتر اومد. دستی پشت لبم کشیدم و نگاهم به صورت بی کرم پودرش کشیده شد. حالا چشم های گرد و قهوه ایش، کوچیک تر و حتی از پشت عینک هم هویدا بود. ابروهای کمانی و مشکی همیشه مداد خورده اش، صورت سبزه اش رو بی رنگ تر می کرد. روسری قهوه ای ساده ای زیر چادرش خودنمایی می کرد. انگشتاش رو توی هم فرو برد و بالاخره، صدای مرتعشش رو شنیدم.
    - این واسه شماست مهندس شادفر. نمی دونم چی نوشته، وظیفه داشتم به دستتون برسونمش. خودتون خوندینش متوجه می شین!
    پاکتی رو که از کیف قهوه ای مستطیلیش بیرون کشیده بود رو سمتم گرفت .نزدیک تر اومد و روی میز گذاشتش. خواستم چیزی بگم، که علیرضا از جاش بلند شد. چینی به صورتش داد و متعجب پرسید:
    - نکنه استعفاست بازم؟! مرموز شدین سمیرا خانوم!
    سمیرا قدم جلو اومده رو به عقب برگشت و نگاهم بین سمیرا و پاکت جابه جا شد .سمیرایی که همیشه جواب علیرضا رو تند و تیز می داد، این سکوت و ملایمت ازش بعید بود. پاکت رو برداشتم و دستم رو سمت علیرضا تکون دادم.
    - علی اجازه بده!
    - نگاهم که با صورت سمیرا تلاقی پیدا کرد، سمیرا لباش رو بهم فشار داد. انگارچیزی عذابش می داد. بدجور توی فکر بود و چادرش روی توی مشت گرفت. اگه حال و روزش مثل الان نبود، مطمئنا جواب دندون شکنی به علیرضا می داد. همون طور بی حواس، باگام های بلند و استوار به سمت در رفت. علیرضا با چشم دنبالش می کرد و حتم داشتم از این که باهاش کل ننداخته بود، حال و روزش رو درک می کرد. سمیرا از در بیرون رفت و علیرضا همون طور مات و مبهوت بود. بیشتر از من دلهره داشت و برای محتویات پاکت کنجکاو بود. برای این که از هپروت بیرون بکشمش، تیکه انداختم:
    - سمیرا خانوم، چه زود پسرخاله شدی!
    متوجه تمسخر لحنم شد. دستش توی جیب شلوار لیش بود و بی حوصله به سمتم سر کج کرد.
    - آره شما که نبودی خیلی باهم مچ شدیم. بیخیال، من می رم بیرون. توام نامه ات رو بخون!
    با چشم و ابرو به پاکت توی دستم اشاره زد. نگاهی به پاکت سفید مستطیلی توی دستم کردم. صدای بوتش توی افکارم گم شد. رفت، با کنجکاوی پاکت رو باز کردم. چیزی روش ننوشته بود. درست می گفت نامه بود. به آنی دستام لرزید و با استرس چهار تا خوردگی، برگه داخلش رو باز کردم:
    «سلام. من اومده بودم حرف بزنم؛ اما باید بدونی که اشتباه می کنی. من برای فراموش کردن کسی به سمتت نیومدم. برای همه چیز متاسفم و معذرت می خوام! اما این رو بدون من برای فراموش کردنت هیچ وقت تلاش نکردم و نمی کنم. می دونم رابـ ـطه چندانی باهم نداشتیم؛ اما تمام لحظات کنارت بودن حتی کم، برای من خاطره های با ارزشی بود. می دونم اون حرفا، حرفای خودت نبود؛ اما بالاخره، باید یه جا تموم می شد. ای کاش می شد توی روت بگم؛ اما باید بدونی که خیلی دوستت دارم مهندس شادفر عزیز.»
    منی که عزیز کسی نبودم. نامه رو مچاله و بوییدم کاغذ بی عطری رو که شاید، کمی عطر حضورش هنوز توی این نامه مونده باشه. کسی که با اون تمام خوشی های زندگیم رنگ گرفت. انگار که قبل از اون، زندگیم سیاه و سفید بود. نفسم سخت و سنگین بیرون می اومد و انگار وزنه چند صدکیلویی رو تحمل می کردم. همونی که احساساتم رو تر و خشک می کرد و سر جاش می ذاشت. سوزش ناشی از اشک چشم هام،وابستگی بیش نبود. حس نابی که می تونی با تمام وجودت حسش کنی. شمرده شمرده، لب زدم:

    - منم دوستت دارم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و دوم
    مگه این جمله چه قدر وزن داشت که روی زبونمون نچرخید. من هنوز خیلی کار ها نکردم. من باید جاده های مه گرفته زندگیم رو باهاش قدم می زدم. چه بی شهامت از این جمله رد شدم. دلم می خواست اتاق رو به هم بریزم. تمام نقشه های روی میز رو پرتاب کنم، تا شاید کمی، فقط کمی آروم شم. با این که می دونستم بی فائده ست. ازجام بلند و به پنجره پناه بردم. توی خیال خودم، به فکرش رفتم. قلبم تند می زد و آروم نمی شد. زندگیم سرشار از دلتنگی و نبودن ها بود. درونم هزاران بار فریاد شدم و چشمام رو می بندم.
    خودم رو با پروژه و رسیدگی به کار کارگرا مشغول کردم؛ بلکه فکر هانا دست از سرم برداره. مدتی بالاسر کارگرا بودم و از این وقت گذرونی یهویی تعجب کرده بودن. حتی صدای پچ پچاشون هم این رو بهم می فهموند. سایه شب که توی اتاق قد علم کردد، متوجه زمان از دست رفته شدم. به ناچار ازجا بلند وقصد رفتن کردم. با این که دلم نمی خواست؛ اما مجبور بودم. گاهی اجبار کلمه کافی برای نخواستن نیست!
    در هال رو باز وعطرغذا توی هال قدم می زد. سوییچ رو توی جا سوییچی گذاشتم. از کنار آشپزخونه رد و به سمت اتاقم رفتم. از این که زندگی همیشه یه جوری بازیم بده خسته بودم. دستم به دکمه پیراهنم رفته بود، که صدای تقه در من رو به خودم آورد. در باز و هانده با لبخند مهربونی وارد شد. لیوان آب پرتقال توی دست داشت و دستم از دکمه پیراهنم سُر خورد. روی صندلی کامپوتر گوشه میز کارم، نشست ولیوان رو سمتم گرفت. صدای شادش، طنین انداز شد:

    - شام که نخوردی حداقل این رو بخور برات خوبه. من واقعا متاسفم! به خاطر من خیلی توی زحمت افتادی!
    با گرفتن لیوان آب پرتقال، تشکری کردم. روی تخت، به سمتش نشستم. چشم از دکمه باز پیراهنم گرفت. سرمای لیوان زیر انگشتام، حس تازگی می داد. قصدش فقط خوبی کردن بود. برای این که عذاب وجدان نداشته باشه، چونه بالا انداختم.
    - من تا رضایت نگیرم ول نمی کنم! شاید به قول بابا آدم خوبی نباشم؛ اما نامرد نیستم و پای قولی که دادم وایمیستم!
    نگاهش رو به کنج لبم داد. ناخودآگاه من رو یاد هانا می انداخت. هنوزهم چهره اش شاد بود و جوری نگاهم می کرد که بهم اطمینان داره. بعد از مدت ها بود کسی انقدر با اطمینان نگاهم می کرد. اعتماد کردن سخت بود و همون قدرهم بارش سنگین. صدای سامان که توی هال پیچید، هانده نگاهی بین من و در رد وبدل کرد. ریشه ناخنم رو به بازی گرفتم. می دونست بی حوصله ام. با لبخند پهنی، بیرون رفت. دستی روی لبای پهنم کشیدم و به صدای سامان گوش دادم:
    - می شه امشب اجازه بدین بابچه ها بخوابم؟
    صدای مامان رو نمی شنیدم. کمی بعد خودش ادامه داد:
    - نه هـ*ـوس کردم، شما هنوز به هوسای من عادت نکردینا!

    قاب عکس خانوادگی روی پاتختی رو برداشتم. مربوط به هفت سال پیش می شد. چه قدر بچه تر بودم. قابی توام با خوشحالی. دستم سمت گیرهِ سفید رنگ، روی سر دیبا رفت. یادمه چه قدر دوستش داشت .چه قدر حالمون خوب بود انگار. شادیمون انگار که نقاشی شده. به خودم نگاه می کنم. همون زمان ها هم انگار حالم خوش نبود. مهراد هفده ساله، دست به جیب شلوار لی پاکتیش، هنوز این همه هیکل و شونه های پهن نداشت. سرش رو با تخصی بالا گرفته بود و زل زده به دوربین نگاه می کرد. مامان چه قدر جوون تر بود. چه قدر بهش می اومد، شال توسی و موهای همیشه طلاییش. بابا، همون طور مقتدر و با کت و شلوار مشکیش. دیبا لباس سفید و پف دارش رو بغـ*ـل گرفته و درست سمت راست بابا، لم داده بود. مامان هم سمت چپشون، مهراد رو بغـ*ـل گرفته. دوباره به خودم برگشتم. سمت چپ مهراد ایستاده و غم چشمام، محزونم می کرد. هرکسی با دیدن این عکس می فهمید که چه قدر به زور کنار هم ایستادیم. لبخندهای زورکی.
    باصدای سرفه ای به خودم برمی گردم .نگاهم از شلوار جین یخی و پلیور سورمه ایش، به صورت خندان سامان رفت. قاب عکس رو به جاش برگردوندم. چشمام رو ریز کردم. تیکیه اش رو از چهارچوب در برداشت و نزدیکم اومد. با نگاهش هم می خندید. بی مقدمه حرفش رو زد:
    - حق با تو بود. می خوام دوباره برم تو کار ساختمونی، عین بابا.
    می دونستم پیش عمو کار می کنه و تعصب عمو نذاشته بود که ازش جدا شه؛ اما می دونستم که روزی تصمیمش رو می گیره. غم پشت لبخند روی لبای کوچیکش، خبر خوبی نداشت. نور لامپ، درست حائل نگاهم و صورت سبزه اش بود. با پرستیژ خاصی، دسته به سـ*ـینه شد. صورت کشیده و چونه چالدارش، جذابیت خاصی بهش می داد. لب و لوچش رو آویزون کرد و می دونست به چی فکر می کنم. توجیه گر ادامه داد:

    - دیدم کار خوبیه تمام فن وفنونش رو یاد گرفتم، گفتم خودم برم توش. من باهات کار کردم. می شه منم بیام؟ دلیل بی مقدمه بودنم هم، شناخت تویه.
    حالا با ابروهای کم پشت و تمیزش، اخم بامزه ای داشت. چینی به بینی کوچیک و استخونیش داد و منتظرم بود. می دونستم چه قدر آدم با استعداد یه. توضیح کوچیکی دادم:
    - از نظر من موردی نیست. خودت هم می دونی شریکم علیِ، باهاش بودی. فقط این که ساختمون داره تموم می شه. فقط گچ کاریش مونده! ولی من باعلی حرف می زنم بهت خبر می دم. یا اگه مشکلی نداری فردا باهم بریم که اوکی شه، امشبم که این جایی.
    دستی توی موهای مشکی و خوش حالتش کشید و چشمای روشن و خمارش برقی زد. قیافه جذاب و خوش برخورد بودنش، موقعیت کاری خوبی رو براش فراهم می کرد. دوباره دستی به گوشش کشید.
    - علیرضا که حله. من خودم باهاش حرف می زنم. فکر خوبیه، دیبا روهم بیاریم! فقط نگو که آبتون تو یه جوب نمی ره؟
    از شدت بلند کردن سرم، گردن درد فجیهی به سراغم اومد. اگه می دونست دیبا چه به روزگارم آورده، این رو نمی گفت. نگاه متعجبم رو پذیرا شد و چشم ازش گرفتم. زل زده به سقفق سفید اتاق، گفتم:
    - خانوادگی عاشق ساخت و سازیم آخه!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و سوم
    فصل دهم
    سامان پا روی پا انداخته و کل دفتر رو از نظر می گذروند. نگاهش کنجکاو و تجزیه گر بود. مطمئن بودم متراژ اتاق رو هم بهم می گفت. دستش سمت کت چرمش می رفت که نگاهش روم زوم شد. روی صندلی جابه جا و صدای ترق تُروقش کولاک می کرد. به انتظار علیرضا، نگاهم سمت ساعت می رفت که در با ضرب باز شد. علیرضا وارد نشده به سمت سامان پرواز کردسامان از جا بلند وعلیرضا رو به آغـ*ـوش کشید. نگاه علیرضا تشنه یک دوستی قدیمی بود، به طوری که انگار چندین ساله ندیده بودتش. از هم فاصله و علیرضا دستی پشت سامان کشید. باشوخ طبعی همیشگیش گفت:
    - نکنه ورشکست شدی اومدی سمت ما؟!
    سامان دست راستش رو هماهنگ با سرش تکون داد.
    - هی یه جورایی. همون علیرضای چند سال قبل!
    صدای قهقه از ته دلِ سامان، طنین انداز اتاق شد. علیرضا دستش رو به معنی«دور شو» به سامان که از خنده قرمز شده بود، زد. علیرضا لبش رو دندون ریزی گرفت. صدای بمش نازک شد.
    - وای قربونت پاشو برو بیرون تا نحسیت ما رو هم نگرفته! تاا لانم خودم رو با بوتاکس نگه داشتم، آخه یارو پنج سال گذشته و تو می خوای من همون بچه بی عقل باشم؟
    صدای خنده کارگرا از بیرون؛ باعث فریاد سامان شد.
    - والا از عقل که همونی.
    می خندیدن و صدای خنده هاشون، به افکارم سوهان می کشید. نمی دونم چرا؛ اما امروز خوش نبودم. از صبح دلتنگی بدی بهم رخنه کرده بود و بلاتکلیفی که نگهبان این اسارت بود. دلم می خواست همین حالا، می بود و من رو از نو تیمار می کرد. با تشویشی، جای جای ذهنم قدم می زد و من رو به این کرختی دعوت می کرد. از جا بلند و صندلی که با شدت به میز اصابت کرده بود. دست به جیب، پشت پنجره خاک گرفته ایستادم. با لحن نسبتا تندی، غرولند شدم:
    - بخوای این جا بمونی باید چرت و پرتای علی رو هم تحمل کنی.
    منی که اصلا اهل غر زدن نبودم. سامان باتک خنده ای جوابم رو داد:
    - گاهی مثل علی بیخیال بودن خوبه!
    از درون گُر گرفته و از پنجره به طرفشون برگشتم. علیرضا با دوتا دست به هم دیگه زد:
    - موافقین بریم ویلای ما؟! هنوز چهار هفته مونده، بعد شم بقیه اش کار گارگراست به ما که ربطی نداره. درضمن سمیرا ام هست.
    بی تفاوت، گوشه ناخنش رو می جویید. سامان خواست چیزی بپرسه، با اخم بین ابروهام علیرضا رو مورد حمله قرار دادم:
    - حرفا می زنیا، خل شدی تو؟ سمیرا یه کارآموزه، مگه آدم ساختمون رو می ده دست یه کارآموز بی تجربه؟ اسم خودتم می ذاری مهندس؟!
    دستاش رو به صورت نرمش کردن، از پشت کشید.
    - مگه ساختمون رو می خوره؟ اون فقط آدم می خوره اونم از جنس من.
    استیهزای کلامش و خنده هایی که حرکت عصبی پام رو بیشتر می کرد، حال نانرمالم رو واژگون می کرد. دلم می خواست فقط صدا ها قطع می شد. طی واکنشی غیرارادی، با دست روی میز کوبیدم. صدای بمی که لرزه به دیوار های دهشت زده می انداخت.
    - بسه دیگه یکم جمع کن خودت رو، هی هیچی نمی گم!
    این همه عصبانیت از من بعید بود. انگار که خودم نبودم. نبود هانا بد جور بهم فشار می آورد. انگار که نزدیک به قله، در حال اتمام اکسیژنم. نگاهش رنگ تعجب گرفت و دستش رو به معنی«چی می گی» سمتم آورد.به طرفم اومد و بازوم رو سمت خودش کشید.
    - چی می گی تو؟ مگه تازه دیدی منو؟ چرا ترش می کنی؟! باتوام؟ می گم من رو مگه الان دیدی که این جوری می کنی؟ یادت نره ما دوستای دوازده ساله همیم. اون وقت تو به رفتارای من عادت نداری؟!
    قفسه سـ*ـینه ام با ریتم نامنظمی، بالا و پایین می رفت. حق داشت. خستگی این اوضاع درهم، روی شونه های قاصرم سنگینی می کرد. سامان که تا این لحظه ساکت بود، سعی کرد علیرضا رو آروم کنه:
    - علیرضا جون تو رو خدا باهم دعوا نکین، خب برسام یکم مشکلات داره!
    دستم کنار پام مشت و سهم من از این بحث، سکوت بود. بازوم رو محکم از دستش کشیدم. با پشت دست آروم تخت سـ*ـینه ام زد. با صدایی آروم که دلخوریش رو به رخ می کشید، ادامه داد:
    - خیلی نامردی، واقعا دلم شکست!
    دوباره به سمت پنجره برگشتم. صدای در و سکوتی که به قیمت دل شکستن بهترین دوستم گیرم اومده بود. سابقه دعوا توی دوستیمون نداشتیم؛ یعنی با روحیه ای که علیرضا داشت محال بود. تحملم می کرد ومن این رو نمی دیدم. حس تنفری که نسیت به خودم، مورانه وار، ذهم رو می خورد. دستم رو که محکم روی اصابت کرد، سامان نزدیکم اومد.
    دوباره به سمت پنجره برگشتم. صدای در و سکوتی که به قیمت دل شکستن بهترین دوستم گیرم اومده بود. سابقه دعوا توی دوستیمون نداشتیم؛ یعنی با روحیه ای که علیرضا داشت محال بود. تحملم می کرد ومن این رو نمی دیدم. حس تنفری که نسیت به خودم، مورانه وار، ذهم رو می خورد. دستم رو که محکم روی اصابت کرد، سامان نزدیکم اومد.
    - علیرضا زود آشتی می کنه، هیچی تو دلش نیست. حالا از دلش در میاری. اصلا می خوای خودم برم وساطت؟!
    آدم فهمیده ای بود. می دونست هر چیزی رو چه طور مطرح کنه. چشمام رو روی هم فشار دادم و این درد آروم نیم شد. چشم باز کردم و خال گوشه ابروش، با یه تار از موهاش که بی هدف پوشونده بودش، هارمونی جالبی رو می ساخت. جوابم که طول کشید، دستش رو جلوی صورتم بالا و پایین کرد.
    - می دونم، خیلی داشت تحملم می کرد. نباید دلش رو می شکوندم. اون بهترین دوستمه. نمی دونم کجا رفت.
    درست می گفت. باید گندی که زده بودم رو جمع می کردم. از حالت گیجی دست برداشتم و اتوماتیک وار سرتکون دادم. دستی پشت گردنم کشیدم. نمی دونستم کجارفته که بخوام برم دنبالش. زمزمه وار لب زد:

    - می ری یا برم؟ تا برگردی منم به نقشه های جدید نگاه کنم. درضمن، یادت نیست همیشه می ره سر پله های راهرو می شینه؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و چهارم
    نا امیدانه به سامان، که با اطمینان خاطر چشم هاش بهم دلداری می داد، چشم دوختم. این هم یادم رفته بود. از میز فاصله گرفتم و به سمت در رفتم. در با صدای همیشگیش باز و از اتاق که بیرون اومدم. به سمت راه پله می رفتم که توی آخرین قدم، متوجه صدای پچ پچی شدم. روی پاگرد راه پله دوم، نشسته بودن. از بالا، نگاهی گذرا انداختم. سمیرا کنار علیرضا خودش رو جا داده بود. با ساکت شدن ناگهانیشون، خودم روعقب کشیدم و اصابت کتونیم با زمین، صدای ریزی ایجاد کرد. درست مثل فیلم های هیجانی، ضربان قلبم بالا می رفت؛ اما حرفی که باعث شد برای صدمین بار توی امروز به خودم لعنت بفرستم.
    - همین دیگه که گفتم، با داداشم دعوام شده.
    قادر به درست دیدنشون نبودم. سمیرا با لحنی که خبر از گیجیش می داد، پرسید:
    - داداشتون؟مگه برادر دارین؟!

    لحن علیرضا آروم بود و حدس این که قیافه اش درهمه، برای منی که چندین ساله می شناسمش، کار سختی نبود.
    - نه یه خواهر دارم چند سال کوچیک تر، اسمش عاطفه ست. منظورم برسامه! امروز یکم بی حوصله بود. یعنی چند روزه این جوریه.
    و جملاتش باعث شد، چشمام رو ببندم و سرم رو با درد، چند بار از پشت به دیواری که بهش تکیه داده بودم بزنم. منحنی تنفر از خودم، در حال صعود بود. مگه پاک تر از علیرضا ام می شد. سمیرا، با شک، پرسشگر شد:

    - یعنی بخاطر هاناست؟! منم مثل شما خواهر هانام.
    به سرعت نور چشمام رو باز و آه از نهادم بلند شد. صدای چرخش روی زمین، بعد از صدای علیرضا، یعنی تعجب. صدای«بنداز پایین» یکی از کارگرا با صدای نازک شده علیرضا تلاقی پیدا کرد.
    - اوا خاکه عالم. مگه من دخترم که این رو می گی؟ ای کاش همیشه بابرسام دعوا کنم؛ چون می تونم اون موقع بهت بگم سمیرا و توام منو نخوری.
    لبام رو برای نخندیدن، روی هم فشار می دادم. این که بتونی توی بدترین حالت هم شوخی کنی؛ یعنی تو می تونی زندگی رو شکست بدی!. سمیرا همون طور که نخودی می خندید، ازش تعریف کرد:
    - خیلی بامزه این! مهندس!
    و فقط من می دونستم چه حس خوبی تمام وجود علیرضا رو در برگرفته. لحن بامزه سمیرا، شلیک خنده ام رو به هوا فرستاد. حالا ماهیچه های حلقم آزاد تر جولان می دادند. باعث شدم توجهشون به من جلب شه و علیرضا با دیدنم، سریع اعتراض کرد:
    - فال گوش وایستادن خیلی کار بدیه ها. سمیرا بهش بگو بامن حرف نزنه!
    سمیرا نگاهی بین من و علیرضا رد و بدل، تنها با لبخندی متانت وار، خاک چادر ملیش رو تکوند. «با اجازه» ای زمزمه کرد و برای این درک ممنونش بودم. به سمت علیرضا رفتم و کنارش روی پله ها نشستم. کلمات از ته حلقم بیرون نمی اومدن. سد غرور، مانع این احساسات می شد. سخت صداش کردم.
    - علی؟
    حتی اگه حضرت ایوب هم بود، از دستم عاصی می شد. حس می کنم، اون قدر تنها شدم که کسی حوصله ای برای من نداره. حس بدیه و من نمی خواستم مسؤل این حس باشم. دستام رو توی هم قلاب کردم. غرور، وقتی از انسانیت پیشی بگیره، بزرگ ترین دشمن انسان محسوب می شه. و من باید این دشمن رو شکست می دادم. به انتهای راه پله خیره بودم.
    - جواب نمی دی؟ حق داری! نباید باهات اون جوری حرف می زدم!
    صورت مظلومش رو ازم گرفت و ترجیح دادم حرفم رو بزنم. باید می گفتم حرفی رو که هیچ وقت توی تمام ناراحت کردناش نزدم. همیشه گفتم«علی اونجوری نیست.» غافل از این که قبل از علی بودن یه آدمه. دستم روی شونه اش نشست و با انگشت اشاره اش، زانوش رو برای بازی هدف گرفت. می دونستم سکوتش؛ یعنی دوست داره این حرفا رو بیشتر بشنوه. اصلا لـ*ـذت می برد. همه ما، توی خودمون بچه هایی داریم که هیچ وقت بزرگ نمی شن؛ چون اگه بزرگ شن، ما دیگه نمی تونیم سرپابمونیم. با یه نفس عمیق، حرفم رو کامل کردم:
    - معذرت می خوام! تو بهترین دوستی هستی که دارم. داداشمی.
    با گرفتن نیم رخ صورتش سمتم، بینی استخونیش دیدم رو نسبت بهش کم کرد. اخم کمرنگ ابروهاش؛ یعنی هنوز دلخوره.
    - حرفامون رو شنیدی؟
    همین که جوابم رو داده بود؛ یعنی قصد آشتی داره. می دونست حرفی رو بی دلیل به زبون نمیارم. چشمام پشت ابروهای پر تارم، پنهون شد. پوست لبم رو به دندون کشیدم.
    - نصفه هاش رو.
    صداقت کلامم از ته دل بود. گاهی باید برای تمام نبودن ها، عذرخواهی کرد. شجاعانه. با جسارت! یاد هانایی افتادم که دلش رو شکونده بودم. دل شکستن به همین راحتی ها بهبود پیدا نمی کرد. زخم دلتنگی، خونه آبه ای پس می داد وکش اومدن قلب رو حس می کردی. داستان دلتنگی، کهنه ست و خوب شدنش، کهنه تر. صورت بدون ریشش رو لمس کرد. بدون پوزخند، حرفی که توی دلش گیر کرده بود رو گفت:
    - دعوات رو جلوی یکی دیگه می گیری، موقع عذرخواهی میای تو خفا؟!
    لبام به لبخند کش اومد و خوشحال بودم که حرف دلش رو گفته. برای کامل دیدنش، به سمتش خم شدم.
    - اصلا جلوی همه می گم، تو فقط آشتی کن باشه؟
    چونه گردش رو بالا انداخت و «نوچی» کرد. نگاهی از نیم رخ انداخت و ملتمس بهش چشم دوختم. می دونستم دل رحم تر از این حرفاست. چشم غره ای با چشم های درشتش رفت و لبخند کجکی نثارم کرد. با بازو به شونه اش زدم. خواستم بغلش کنم؛ اما با چیزی که گفت، غافلگیرم کرد.
    - به یه شرط! سمیرا رو واسم خواستگاری کن!
    داشت از آب گل آلود ماهی می گرفت. دوباره که به جون ریشه دستش افتاد، حس می کردم دلش جدی جایی گیر کرده. بدون این که حرفی بزنه، برق چشماش جوابم رو داد. ناباور باخنده سرتکون دادم.
    - علیرضا! واقعا دوسش داری؟! باورم نمی شه علی کوچولوی ما اون قدر بزرگ شده که واقعا عاشق بشه!
    این بار با پوزخند بعیدی، متعجبم کرد. حق به جانب جواب خودش رو داد:
    - وقتی اسم رو کامل می گی یعنی نه!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و پنجم
    خودش اخلاقم رو می دونست. نمی خواستم منشا قولم، صرفا احساساتم توی همون لحظه باشه. چندین بار سرش رو بالا و پایین کرد و لبخند پهنی روی لبای نازکش نشست. حالا دوباره قول خواست:
    - حالا قول می دی برام انجامش بدی؟
    به شش پله ای که به پایین راه داشت، نگاه می کردم. می دونست سرم بره قولم نمی ره. با دست چپم چشمم رو نشونه گرفتم.
    - چشم! حالا شما آشتی کن.
    عنبیه های براقش، نشات گرفته از حال درونش بود. انگشت لاغرش رو جلوی صورتم تهدیدوار تکون داد و چشمای قهوه ایش رو ریز کرد.
    - وای به حالت اگه برای آشتی گولم زده باشی!
    شلیک خنده ام بعد از مدت ها به هوا رفت و من بی نهایت دوستش داشتم. خوش حال کردنش، از التهاب درونم کم می کرد. گسستگی که در حال پیوند بود. ازجا بلند و خاک پشت شلوارم رو با دست تکوندم. متقابلا علیرضا هم بلند شد و کارم رو تکرار کرد. هم زمان گفتم:
    - دیگه بریم سامان منتظره.
    حالا چند پله ای که تا دفتر بود رو طی کردیم. صدای خنده های سمیرا و سامان، تک صدای ساختمون بود. به طوری که تعجب و توجه بعضی از گارگرها رو هم جلب کرده بود. سامان تکیه زده به چهارچوب در، به سمیرا که روسری آبیش رو از زیر چادر درست می کرد، خیره بود. نگاهم به صورت سرخ شده از حیرت علیرضا افتاد. حریصانه نفس می کشید و رگ غیرتی که نبض دار می زد. حریفی قدر که با اعتراف چند لحظه پیشش، هماهنگی نداشت. قدمی جلو گذاشتم تا علیرضای قصه از دست نرفته؛ اما زودتر از من، حریفش رو صدا زد:
    - سامان!
    و انعکاس صدای علیرضا بود که توی راه پله پیچید. سامان بدون این که لبخندش رو پنهون، یا این که بهتی به خودش راه بده، با لحنی ملموس گفت:
    - هان خوب شد اومدین. این خانوم محترم رو بهم معرفی نکرده بودین.
    اشاره اش به سمیرا بود و سمیرا بازهم قصد گریختن از مهلکه رو داشت. دست به جیب، نظاره گر این حرکات بودم. سمیرا با گفتن «بااجازه» فرار رو حاصل کرد. سامان با شیطنت نگاهش ادامه داد:
    - برسام خیلی ازش خوشم اومد. تاجایی هم که از صحبتا فهمیدم کسی رو نداره.
    علیرضا که کمی از من عقب تر ایستاده بود، قدمی جلو گذاشت. بدون این که متوجه باشه، غرید:
    - از چیش خوشت اومد؟! یکی رو داره. توهمین دو کلمه حرف فهمیدی؟! یکی رو داره. خودم دیدم همش با تلفن حرف می زنه. سرش همش تو گوشیه!
    لحن خونسرد سامان من رو به شک می انداخت. حالا می فهمیدم که قصدش مزاح بوده. علیرضا انقدر بی حواس بود که سامان چشم چرخوند و سوتی زد:
    - از کجا می دونی دو کلمه بود؟
    دست علیرضا که کنار پاش مشت شد، انگار قصد حواله رفتن به صورت سامان رو داشت؛ اما نفس عمیقی گرفت. سامان قصد ادامه داشت و برای بالا نگرفتن کار، مداخله کردم.
    - الکی داره رو دختر مردم عیب می ذاره. علیرضا از سمیرا خوشش میاد. جون هرکی دوست داری دست بکش!
    سامان با تک خنده ای، موهای لَخت علیرضارو بهم ریخت.
    - خودم متوجه شدم. این همون سمیرایی بود که قرار شد ساختمون رو بهش بسپرین نه؟! می خواستم خوده علی بگه.
    و علیرضا از سرخوشی، خنده ای تحویل سامان داد. دستش رو به شونه اش زد.
    - بچه ها بریم، بریم ناهارکه من گرسنمه.
    به سمت پایین پله ها هلمون می داد و سرمست از این حال دل، می خندید. توی محوطه بودیم و با زدن دزدگیر، سوار ماشین شدیم. علیرضا با اشاره به سامان، عقب نشست و منتظر نشستن سامان بودم که اون هم در عقب رو باز کرد. لبخندی به این معرفت و دیوونگیشون زدم. سوییچ چرخید و استارت خورد. در راه رستوران همیشگی، که صندوقچه خاطرات بود.
    سوییچ رو از ماشین برمی داشتم که پیاده شدن. هر دو نفر، جلو تر راه می رفتن و گرم صحبت. از در شیشه ای رستوران عبور و صدای زنگ تازه نصب شده بالای در، جیرینگی به صدا دراومد. پشت میزی که نزدیک پنچره بزرگ شیشه ای قرار داشت، جاگیر شدیم. صندلی رو جلو تر کشیدم و پالتوم رو حصار پشتش کردم. نشستم و آسمون دلگیری که بدون خورشیدش، غرش بارون داشت. پیش خدمت سفارش ها رو می گرفت. مثل همیشه. همون همیشگی کلیشه ای.
    ده دقیقه ای از صرف غذا می گذشت. به یاد روز های اولی که رو به روم می نشست و به شوخی های علیرضا می خندید افتادم. اگه می دونتسم روزی از نبودنش، توی انزوای تنهایی، درهم تنیده می شم، بیشتر با چشم هام، صورت نقاشی شده اش رو عکاسی می کردم. مدتی می شد که گوشی رو خاموش ومن رو توی کمای افکارم جا گذاشته. لبخند تلخی روی لب هام نقش بست. باصدای هیجان زده علیرضا، رشته افکارم پاره شد.
    - پسرا اون دختره رو!
    نگاهم به سمت اشاره سرش رفت. دختری که با اندام تپلش، مانتوی کوتاهِ مشکی ریونی پوشیده بود. علیرضا با دست، بادبزنی درست کرد. هم زمان با چشم غره رفتن من، ادادمه داد:
    - بچه ها گرممه! جون برسام نمی دونم چرا انقدر توخنثی ای! توام که اگه ورشکست نمی شدی که یه سر به ما نمی زدی!
    سامان ریز می خندید. علیرضا با تلخی نگاهش، از قوری سفید چینی، چای بهاری رو آروم و آهسته، توی استکان کمر باریک لبه طلایی می ریخت. چای تازه دمی که بوی اردیبهشت می داد. لب می زنم.
    - پررنگ.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و ششم
    نگاهم به شیشه بخار گرفته بود. شیطنت هاش تمومی نداشت و این دلیل من برای شک کردن به اعترافش بود. گاهی فکر می کنم مثل یک استکان چای از دهن افتاده ام. همون قدر سرد، همون قدر تلخ. سامان روی صندلی پهن و چوبی ، جاش جابه جا شد وکت چرمش رو جلوتر کشید.
    - علیرضا دلم برای این شیطنتات خیلی تنگ شده بود. راستش گرفتار بودم. برسام می دونه. یه مدت اومدم از بابا جدا شم مخالفت کرد، شدید. الانم که این جام، شرطش این بوده که بابرسام کار کنم.
    علیرضا صندلیش رو تکیه گاه کمرش کرد و دستش حلقه کمر استکان شد.
    - شما دوتا باباهاتون چرا عین همن؛ این که قدیمین و اعتقادات خودشون رو دارن به کنار؛ اما من اگه همچین پدری داشتم هیچ وقت نمی تونستم پیشرفت کنم. حالا بابای تو که خوبه، بابای برسام رو چی باید گفت. آدم انقدر خود رأی!
    با دست چشم هام رو ماساژ می دادم؛ بلکه ذهنم آروم بگیره. زیرلب ناطق شدم:
    - علی، دوباره داستان زندگی من رو تعریف نکن!
    لبه استکات رو به لب های نازکش نزدیک کرد. نگاهم به بخار مواج، درای چای بود.
    - یجوری می گـه انگار سامان نمی دونه، خیلیم از من بهتر می دونه. دارم تحسینت می کنم؛ ولی من همه جا گفتم اگه دوستی مثل برسام نداشتم؛ که البته نظر برسامم راجع به من همینه، هیچ وقت انقدر نمی تونستم از کارم لـ*ـذت ببرم. مگه نه برسام؟
    دست به سـ*ـینه نشستم و باکنایه مشخصی ابروهام بالا رفت:
    - سامان که از خودمونه همه چی رو می دونه دیگه.
    استکان چای رو به لبام نزدیک کردم. همون قدر لب دوز و لب سوز. حالم شبیه به گرگ بارون دیده ای بود، که برای پناه گرفتن به هر دردی می زد. استکان رو پایین آوردم و روی نلبعکی گذاشتم. صندلی رو عقب می کشم و بدون توجه به حرف های بی سر و ته علیرضا، با برداشتن پالتوم، به سمت صندوق دست راستم رفتم.
    به سمت پسر جوونی که صندوقدار بود، برگشتم و با گرفتن فاکتور، پول رو حساب کردم. به سمت می زبرگشتم و صدای ق خنده اشون تا این فاصله هم می اومد. بعد از پرداخت صورتهقه مسـ*ـتانه علیرضا، تا این جا هم می اومد. سلانه سلانه، از در شیشه ای عبور کردیم. همین امروز باید کار نیمه تموم رو به اتمام می رسوندم. دستم بعد از سامان، تو یدست های گرم علیرضا نشست. لبام رو جلو فرستادم.
    - جایی کار دارم. باید برم. الان یادم اومد. علی تو با سامان برو دفتر، درش رو باز گذاشتم.
    بدون انتظار و جوابی، دزدگیر رو زدم. سوار ماشین شدم. ماشین به لرزه به اندام انداخته بود و با تک بوقی، راهی آدرس شدم. آدرسی که این بار از حفظ بودم.
    با روشن کردن راهنما، وارد کوچه شدم. پارک کرده و پیاده شدم. دستی به پالتوم می کشیدم و با زدن زنگ آیفون، در باز شد. دوباره وارد همون محوطه پارکینگ شده بودم. همون آسانسور و همون طبقه. زنگ در چوبی رو لمس کردم. لحظه ای می گذشت که نگاهم روی مرد قد بلند و چهارشونه ای، ثابت موند. «سلام» ای کردم و جوابم چشمای عسلی ریزشده اش بود. صدای بمی که توی راهرو طنین انداز شد:
    - من تو رو یه جایی دیدم انگار؟!
    چه سخت که من رو یادش بود. دستای عرق کرده ام رو باگوشه پالتوم به خشکی رسوندم. با لبخند دلفریبی صدام رو صاف کردم:
    - برسام شادفر هستم، برادرمهراد! می شه حرف بزنیم؟
    این سرتکون دادناش؛ یعنی یادش اومده. اخمایی که ابروهای پرپشتش رو به پیشونیش می رسوند، خبر از سخت بودن کارم می داد. دستش رو به معنی «برو» سمتم پروند. خصمانه حرفش رو تاکید کرد.
    - ما باهم حرفی نداریم،! هرکسی که از اون خانواده باشه رو نمی خوام ببینم! برو جوون، برو خدا روزیت رو جای دیگه ای حواله کنه!
    صدای محکمش بهونه ای برای بالا رفتن ضربان قلبم شد. سعی کردم آرامش رو به خودم تزریق کنم. باسماجت به در چوبی که تنها شانسم بود، چسبیدم.
    - خواهش می کنم! کوتاه، فقط چند لحظه. در رو نبندین لطفاً! تااجازه ندین از این جا، جایی نمی رم.
    با عنبیه های مشکیش، صورت رنگ پریده ام رو می کاوید. رنگ چشم هایی که ارثی بود. جدیتی به چشمام داده بودم که از من رو نگیره. نفس هاش منظم تر و گره ابروهاش شکست. چند دقیقه ای می شد که نگاهش به حال بهمن زده ام، خیره بود. نمی دونم چرا؛ اما دستش رو از لای در برداشت. صلابت صداش هنوز همون طور بود.
    - بیا تو!
    موهای جوگندمیش، صورتش رو به میانسالی مزین کرده بود. جدیتش بابا رو برام تداعی می کرد. نه بابا کمی ازش کوتاه تر و سن خورده تر بود. دیگه عادت کرده بودم. عادت به این که پدرم رو توی چهره دیگران، پیدا کنم. کتونیم رو از پام بیرون کشیدم. چشمام جون گرفت برای پیداکردنش توی خونه ای که، عطر حضورش رو می داد. انسان به امید زنده ست. آفتاب درحال غروب، سایه اش رو از هال نورگیر خونه بر می داشت. دلپذیری که حاصل چیدمان مبلمان شیره ای، بود. خونه گرمی که من رو از خود، بی خود می کرد. صدای بمی من رو از ته افکارم بیرون کشید:
    - بشین!
    هنوز، کنارستونی که تو دل هال خودنمایی می کرد، ایستاده بود و دست هام دو طرف بدنم. تشکری توی دهنم چرخید. روی مبل تک نفره جاگرفتم. استرسی که ماهیچه های حلقم رو به بازی گرفته بود. لبای خشکم از هم باز شد:
    - راستش نمی دونم از کجا شروع کنم.
    روبه روم نشست. دلم نمی خواست مِن مِن کنم. قدرت یک مرد به صدای بمش بود. دستی به ریش پرفسوریش می کشید و عرق از گودی کمرم راه گرفت.
    - می گم شیلا برات چایی بیاره!
    دستم به معنی «نه» بالا رفت. با انگشتای پهنش، دور لبای بی رنگش می کشید و دندون های یک دستش توی دیدم قرار گرفت.

    - می ترسی نمک گیر شی؟ بهت بی احترامی نمی کنم؛ چون مهمون خونمی. برای همینم قبول کردم. حالام تعارف رو بذار کنار، برو سر اصل مطلب!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و هفتم
    نگاه منجمدش، افشانه های یخ زده ای رو به سمتم هدایت می کرد. تن یخ زده ای که جملات رو به ذهنم ارسال نمی کرد. نفسِ چسبیده به حلقم رو آروم بیرون فرستادم. بادستای عرق کرده ام روی شلوارم کشیدم. نباید جا می زدم. انگار بابا مقابلم بود. همون استرس، همون نخواستن؛ اما ملایم تر. صدای آرومم به گوش خودم هم نرسید؛ اما بی جواب نموند.
    - حمید خان موضوع اینه که ...
    با استیهزا نگاهم می کرد و حالا خودش رو روی لبه مبل جلو کشید. غرولند شد:

    - اسمم رو اون دختره بهت گفته؟!
    به دنبال جوابی، از هزارتویصد ها لغت عبور می کردم. اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد رو لب زدم:
    - نه از سرعقد توی ذهنم بود.
    راست می گفت. از حرفای هانده فهمیده بودم. سری تکون داد و دست عضلانیش و قدرش، لای موهای پر پشت و جوگندمیش، تکونی خورد. مادر هانا رو صدا می زد و سر بلند کردم. زنی کاملا امروزی که چهره زیبا و دلفریبش، فکر داشتن دو دختر رو ازش صلب می کرد. کنار حمیدخان روی مبل دو نفره روبه روم نشست. درست چشم های عسل گون هانده رو داشت. اما چرا صورت استخونی و چشمای خمارش، از هانا جدا بود. شال سورمه ای روی سرش رو تنظیم کرد و با اشاره حمیدخان، ادامه حرفم رو کامل کردم:
    - راستش امیدوارم حرفام باعث ناراحتیتون نشه، یا برداشت این نباشه که می خوام تو کار بزرگ ترا دخالت کنم. ببینین، ازتون نمی خوام همه چیز رو فراموش کنین. طوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده، اینم می دونم که اتفاق درستی نبوده، هضمش زمان می خواد. پدر من آدم سختگیریه؛ اما حرف زدن راجع به آینده بچه اش اون رو سر منطقش آورد.
    دست حمیدخان که به تکیه گاه مبل رفت، ابروهای پهنش بهم گره خورد.

    - منطقش؛ یعنی بخشیدن؟!
    نیاز شدیدی که بهم می گفت چشمات رو فشار بده، کنار زدم. لبم رو با زبون تر کردم و نگاه از چشم های ملتمس شیلا خانوم گرفتم. سعی کردم با لحن قانع کننده تری بگم:

    - نمی گم این منطقه! منطق آدما متفاوته؛ اما یکم واقع بین باشیم، این که شماهم دلتون برای دختر نازپروردتون تنگ شده؛چرا نباید کنارتون باشه؟ من اتفاق رو توجیه نمی کنم؛ اما اشتباه ندونسته اتفاق می افته وگرنه بهش می گن تصمیم!
    حرف هاش رنگ و بوی دلتنگی می داد. عصبانتی که منشاش عصیان و ناامیدی بود. ناامیدی که دختری که با تمام وجود می پرستیدنش. دلیل این که مهمون این خونه بودم هم، همین بود. مگه می شد پدری از بچه اش بگذره. بچه ای که با دست های خودش خاک خورده و رشد کرده. مگه می شد حالا که جوونه داده بود، پرپرش کنه! پدر من می تونست؛ اما مرد مقابلم نه! این پدر حال چشم هاش دلتنگ بود. حالا دیگه سرمای نگاهش لرزه به تنم نمی انداخت. صدای محکمش من رو از افکارم بیرون کشید:
    - نگفتی، اشتباه یا کثافتکاری؟! تو اگه پدر همچین دختری بودی می بخشیدی؟!
    افکارم به جایی قد نمی داد و مغزم به انتهای این انهدام رسیده بود. چشماش ریز و نگاه دقیقش روم زوم شد. دستش به ریش پروفسوریش رفت. توی جام جابه جا و با انگشت شصت، گوشه ابروم رو مصلحتی خاروندم.
    - گفتم توجیه نمی کنم. من بهتون حق می دم. باور کنین پدر من از شما خیلی سختگیرتره؛ اما باهاش کنار اومد. من نمی خوام قبول کنین. فقط یکم راه بیاین همین! هیچ وقت اتفاقی که توش قرار نگرفتم رو نمی تونم بگم این کارو می کردم، اون کار رو می کردم. اما الان می تونم بگم حداقل فرصت جبران می دادم. این حقتونه که خانواده دامادتون رو بشناسین. دخترتون کنارتون باشه و این که اون رو تو لباس عروس ببینین.
    قطرات اشک، جویباری روی گونهِ برجسته مادرهانا راه انداخته بود. برگی از جعبه طلایی، دستمال کاغذی روی میز برداشت و زیر چشماش کشید . حمیدخان که چونه اش از عصبانیت به لرزش افتاده بود، باکنترل صدای بلندش گفت:
    - عروسی؟ دیگه آبرو نذاشتن واسمون.
    راه گلوم رو با سرفه ای صاف ودستم کنار پام مشت شد. هزاران راه رو سد کرده بودن و همراهی نبود که از این هزارتو برگردم. ملتمس شدم:
    - خواهش می کنم! فقط دوتا خانواده ها می دونن، شماهم رضایت بدین این قائله ختم به خیر شه. اون روز که اومدم دم خونتون همسایتون فکر می کرد من دامادتونم. همه منتظر عروسی دخترتونن. این جوری بدون عروسی و جشن آبروریزیه!
    سرش رو مشکوک کج و دستش رو سمتم گرفت.
    - کدوم روز؟!
    لعنتی! دلهره ای، قلبم رو به زمین می ریخت. تکه های قلبم رو جمع و تعجب رو از چشم هام دور کردم. باخونسردی القا شده ای، مسلط کلمات رو ادا کردم:
    - چند روز پیش تا دم خونتون اومدم اما بهم زنگ زدن مجبور شدم برگردم.
    مادر هانا بینی خوش فرمش رو بالا کشید و نگاهم مجذوب چشم های سرخ شده اش بود. موافق و استرس، دستاش رو به لرزه انداخته بود. همون طور که با چشم های دلمرده ام، به مادر هانا خیره بودم، دست مردونه حمیدخان رو قفل دستای زنونه اش کرد.
    - حمید تو رو به اون خدا کوتاه بیا. همه رضایت دادن، می دونم توام دلت می خواد. هرچی باشه دخترمونه. تو این روزا ما پشتش نباشیم کی باشه؟!
    حمیدخان شونه ظریف مادر هانا رو مورد نوازش قرار داد. قطرات مزاحم عرق روی پیشونیم رو با با دست کنار می زدم که صدای حمیدخان با آرامشی توی گوشم پیچید:
    - فکر کنم حق با شیلا باشه، منم دلم برای هانده تنگ شده، حالا هم که همه رضایت دادن تموم شه بره بهتره. خود هم از این لجبازی خسته ام. انتظار این کار رو از دختری که روی همین شونه ها بزرگ شده بود نداشتم؛ اما اون جونمه.
    اشاره از شونه هاش گرفت و لبخند بی جونی زد. همیشه قدرت یک زن، به افکار یک مرد غلبه می کرد. لبخند خشکیده ای روی لبام نمایان شد. این اتفاق پر تردید، غیرقابل لمس بود. از هانا شنیده بودم که پدرش علاقه وصف نشدنی به بچه هاش داره. حتی فرصت تحلیل این خوشحالی رو نداشتم. انگار که توی خواب بودم.
    - اصلا ازتون انتظار نداشتم، نمی دونین چه قدر خوشحالم کردین. باور نمی کنین ریش گرو گذاشتم تا اومدم.
    دستم رو چندبار به صورت زبرم کشیدم. اگه می دونست چه طور از فیـلتـ*ـر پدرم رد شدم، همون لحظه اول موافقتش رو اعلام می کرد. خزون چشم های مادر هانا، حالا بارون بهاری می ریخت. قلبم از شدت هیجان، جایگاهش رو پس می زد. حمیدخان لبخند پهنی تحویلم داد.
    - پسر تو که ریش نداری. برو دیگه خودتو برای عروسی آماده کن! به شیلا می گم زنگ بزنه خبر بده.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و هشتم
    لبخند دندون نمایی زدم. وقتی دستم حریف عرق سرد پیشونیم نشد، دستمال کاغذی از جعبه طلایی روی میز چوبی برداشتم. روی صورتم کشیدم.
    - کنایه از بی تجربگیم می زنین؟
    با شوق و قریحه ای، خیره چشماش شدم و با لبخندی پذیرای جوابم شد. نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و با شادی نفسی گرفتم. مگه می شد به این حال خوب نخندید. به قول گفتنی: توی پوست خودم نمی گنجیدم. نگاهی به مادر هانا انداختم و چشماش رو با رئوفت روی هم گذاشت. لبخندم رشد کرد و از جا بلند شدم. حمید خان و مادر هانا، به قصد بدرقه متعاقبا از جا بلند شدن. از کنار ستون ورودی گذر کرده و به سمت در چوبی رسیدم. دستم دستگیره سردِ فلزی رو در آغـ*ـوش گرفت و با صدای چرخش کلید انداختن کسی توی در، دست پس کشیدم. در باز شد و چشمام تلاقی چشم های شبگونش شد. مروارید مشکی که برای رسیدن بهش، حاضر غرق شدن توی این مرداب بودم. دلتنگ و پر حسرت، پلک هام بهم اصابت کرد. طعم دیدارش، درست مثل اولین دیدار بود. موهای مشکیش رو زیر شال قرمزرنگی که با زیبایی صورتش عجین شده بود، فرستاد. محو این نقاشی، صدای آرومم، من رو از خودم گرفت:
    - شما باید خواهرعروسمون باشین؟!
    نگاهش رنگ شک گرفت و سمت پدر و مادرش چرخید. انگار که منتظر تایید از جانب اونا بود. پدر و مادرش هم که فکر می کردن برای عروسی تعجب کرده، باهم گفتن:
    - راست می گـه!
    لبام بی اراده لبخندی زد. نگاهش همون طور خشک و بی حس بهم خیره بود. حکم روح توی کالبد رو داشت. کالبدی که با تمام قوا، برای نگه داشتن روحش تلاش می کرد. احساساتی که گم شد و حال خوبی که پیدا نشد. بوی عطر هلویی که رهبر نوازنده قلبم بود. همون طور کنار در ایستاده و زمان و مکان از دستم در رفته. باحسرت مهیبی، چشم از تیله های مشکی و ابروهای خوش رنگِ گره خورده اش گرفتم. از کنارش گذشتم. انگار که از برزخ گذشتم. کتونیم رو پوشیدم. دستم چفت دستای حمیدخان شد. تشکر کوتاهی کردم. با دزدیدن لحظه ایه نگاه تیره اش، از خونه بیرون اومدم.
    فصل یازدهم
    روی مبل، پا روی پا گذاشته ومدتی می شد که به انتظار بابا نشسته بودم. حسی که سال ها نداشتم. خیره فرش، به پچ پچ های ریز هانده زیر گوش مهراد، گوش می کردم. مامان روی مبل کنار ستون، برگه های امتحانی رو ورق می زد. دیبا هنوز از خونه عمو نیومده بود. هیجان ریزی، درونم می غلتید و غروری صورتم رو براق می کرد. در سالن باز و پشت شرس بسته شد. اورکت مشکیش رو از تن بیرون می آورد تا روی چوب لباسی دم در بذاره. بدون نگاه به اطرافش، طبق عادت، راه اتاقش رو در پیش گرفت. از مبل کنار دیوار بلند و مانع رفتنش به اتاق شدم. نگاه تحقیرآمیزش سرتاپام رو بالا، پایین کرد. قهوه ای چشماش توی چشمام نشست و با نفسی، لب باز کردم:
    - چند روزپیش بابا اجازه کاری که قولش رو داده بودم و بهم داد. و حالا من انجامش دادم. خانواده هانده به عروسی رضایت دادن!
    هانده سر بلند کرده و مامان از پشت عینک نگاهی انداخت. درست زمانی که لبخند محکم و پرافتخاری روی لبم نقش بست، هانده با هیجان وصف نشدنی از جا پرید. همون طور که دستش رو جلوی دهنش قرار می داد، لب زد:
    - نه امکان نداره! باورم نمی شه. چه جوری آخه؟!
    نگاه قندیل زده مرد رو به روم، تنم رو به دوئل سردی می کشوند. با تمسخری که از یه پدر بعید بود، جواب داد:
    - بهشون نگفتی چی کاره ای نه؟! شاید هم خودشون فهمیدن. باشه سرقولم هستم. عروسی برگزار می شه!
    دهنم مثل ماهی بی آب باز وبسته شد. همیشه به دنبال راهی برای سرکوبم بود. راست می گفت. من که پسرش نبودم. سرخورده نگاهش می کردم و شوق این خبر، اتفاقات اخیر رو یادم بـرده بود. چشماش روی هم و از کنارم رد شد. همون طور که دور تر می شد، صدای با اُبهتش توی گوشم پیچید.
    - شیرین چندبار بهت گفتم غریبه ها رو توی خونه راه نده!
    انگار با تبری به کمر افتاده بودند. احترامش رو نگه داشتم و حرفی که تا پشت دندونای قفل شده ام اومد، رو کنار زدم. من توی خودم توان تحمل این حرف رو نمی دیدم. لبام به پوزخند رفت وصدای عصبی مامان به اعتراض نشست.
    - بابک این چه حرفیه؟! بچه ام به خاطر تو کلی زحمت کشیده!
    راه رفته رو به سمت مامان چرخید. انگشت اشاره اش رو سمتش نشونه گرفت.
    - آره بچه تو. برای من نه، برای برادر عین خودش!
    نفس های بلندش، خبر از عصبانیتش می داد. در اتاقش رو با صدای محکمی بست. مهراد از جا بلند و به سمتم اومد. مثل همیشه دستش که روی شونه ام قرار گرفت، با لحن آرومی دلداریم داد:
    - من بهت افتخار می کنم. کار بزرگی کردی و چه جوریش اصلا مهم نیست؛ مهم اینه که کارت عالی بود!
    دیگه حتی واکنشی برای حرف هاش نداشتم. درد، مغز استخونم رو میخ می زد. تنم لمس و چشمام خالی از هر شوقی بود. چیزی درونم به دار آویخته شده بود. چیزی مثل امید. هانده به سرعت کنار مهراد قرار گرفت و ذوقش رو به چشماش تزریق کرد.
    - رفتی خونمون، همه حالشون خوب بود؟! واقعا! یعنی اجازه دادن من برم؟ وای برسام من چه جوری ازت تشکر کنم؟ کار بزرگی کردی مطمئنم پدرتم خیلی خوشحاله؛ اما خب به روش نمیاره؛ وگرنه هیچ کس به اندازه ی من نمی دونه حرف شنیدن از خانواده چه قدر سخته.
    مثل همیشه که هیجان زده می شد، حرف هاش به سمتم می دویدند. به سمتش برگشتم و با لبخند بی حوصله ای گفتم:
    - دیگه خودت می تونی بری ببینی.
    چشمام برای خاطرجمعیش، از تایید روی هم رفت. راه اتاقم رو پیش گرفتم که با اصرارش دوباره به سمتش متمایل شدم.

    - می تونم یه سوال بپرسم، امروز رفتی خونمون هانا هم بود؟! خواهرم رو می گم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا