بهسمتم اومد و با خنده گفت:
- حوصلهت سر رفته؟
- آره؛ ولی از یهطرف، حوصلهی هیچی رو ندارم.
باهم از پلهها پایین اومدیم و حینی که نگاهش به روبهرو بود جدی گفت:
- چرا؟
اخمی کردم و نیمنگاهی بهش انداختم و گفتم:
- چرا داره؟!
- نمیدونم.
با حرص نگاهش کردم. از پلهی آخر هم پایین اومدیم و رخبهرخ هم ایستادیم. سرد گفت:
- حتماً دلتنگی.
با بهت نگاهش کردم. با پوزخند صورتش رو جلو آورد و ادامه داد:
- دلتنگ سورنِ افشار.
تعجبم بیشتر شد. با پوزخند تنش رو عقب کشید و من با اخمهایی درهم جدی گفتم:
- تنهایی به این نتیجه رسیدید؟
یکی از ابروهاش بالا رفت و از سکوتش لبم کج شد. بهسمت مبلمانِ روبهروی تلویزیون رفتم.
صدای قدمهاش رو میشنیدم. صدای بستهشدن در نشون از خروج باربد میداد.
ده دقیقه از رفتنش گذشته بود. برای اینکه زودتر از شرِ این خونه و آدمهاش خلاص شم، باید زودتر کارم رو شروع میکردم.
بلند شدم و نگاهی گذرا به خونه انداختم. بهسمت پلهها رفتم و جلوی اتاق باربد ایستادم.
نگاهم رو چرخوندم و نفس عمیقی کشیدم. دستگیره رو پایین دادم. قفل نبود. غیرممکن بود. حتماً من رو که دید، یادش رفت در رو قفل کنه.
بدون اینکه معطل کنم در رو بستم و صندلیای که پشت میز بود جلوی در گذاشتم. کلید که نداشت، مجبور بودم محض احتیاط چیزی جلوی در بذارم.
نگاهی به اتاق که اتاق کار بود، انداختم و سریع بهسمت کشوهای میزش رفتم. دونهبهدونه بیرون کشیدم؛ ولی اثری از پوشهی سیاه نبود.
در کمد رو باز کردم و با دیدن پروندهها دهنم باز موند؛ ولی سریع به خودم اومدم. اسلحهای گوشهی کمد چشمم رو زد و ابرویی بالا انداختم.
درحالیکه دستهام از اضطراب میلرزید، پروندهها رو کنار میزدم تا شاید پوشهی موردِ نظر رو پیدا کنم.
تن و بدنم از استرس میلرزید و کفِ دستهام عرق کرده بود.
دستی به پیشونیِ خیسم کشیدم. بهسمت قفسه رفتم که صدای پاشنهی کفشی باعث شد سیخ سر جام بایستم. با ترس به در زل زدم و آب دهنم رو بهزور پایین فرستادم.
صدای خندهی باربد بلند شد. به خودم اومدم و صندلی رو به جای قبلش برگردوندم. هولشده دنبالِ جایی میگشتم تا پناه بگیرم. صدای قدمهای اون شخص که نزدیکتر میشد استرسم رو افزایش میداد.
با یادِ اسلحه لبخندی خبیث زدم و بهسرعت درِ کمد رو باز کردم. اسلحه رو توی دستم جا دادم که سردیش لرزی به تنم انداخت. هجومبردنِ من به زیرِ میز همانا و بازشدنِ در همانا.
نفسم از زورِ ترس توی سـ*ـینهم حبس شده بود. با چشمهایی گشادشده به اطرافم نگاه میکردم. صدای باربد اومد:
- بفرمایید جنابِ پریزاد.
با شنیدنِ اسمِ پریزاد دستم رو روی قلبم که محکم خودش رو به قفسه سـ*ـینهم میکوبید، گذاشتم. چشمهام ناباور اطراف رو میپایید.
با صدای خشکِ بابام، دلم هری ریخت.
- نمیخواد، بگو چیکارم داشتی؟
یعنی با بابام چیکار داشت؟
دستوپام به شدت میلرزید. سرمای دستهام رو بهوضوح حس میکردم.
- واسه نشستن نیومدم.
صدای جدیِ باربد بلند شد:
- چرا فکر میکنی آیسان پیشِ منه؟
صدای پوزخندِ شهاب بلند شد و گفت:
- چون هست.
- چرا؟
- چون هست.
دادش باعث شد با وحشت تکون بخورم. ادامه داد:
- حوصله ندارم چرت بشنوم. آیسان رو بده برم.
صدای باربد هم مثل شهاب به فریاد تبدیل شد:
- نیست، آیسان پیش من نیست.
- دروغگوی خوبی هستی.
- من یا سورن؟
- حوصلهت سر رفته؟
- آره؛ ولی از یهطرف، حوصلهی هیچی رو ندارم.
باهم از پلهها پایین اومدیم و حینی که نگاهش به روبهرو بود جدی گفت:
- چرا؟
اخمی کردم و نیمنگاهی بهش انداختم و گفتم:
- چرا داره؟!
- نمیدونم.
با حرص نگاهش کردم. از پلهی آخر هم پایین اومدیم و رخبهرخ هم ایستادیم. سرد گفت:
- حتماً دلتنگی.
با بهت نگاهش کردم. با پوزخند صورتش رو جلو آورد و ادامه داد:
- دلتنگ سورنِ افشار.
تعجبم بیشتر شد. با پوزخند تنش رو عقب کشید و من با اخمهایی درهم جدی گفتم:
- تنهایی به این نتیجه رسیدید؟
یکی از ابروهاش بالا رفت و از سکوتش لبم کج شد. بهسمت مبلمانِ روبهروی تلویزیون رفتم.
صدای قدمهاش رو میشنیدم. صدای بستهشدن در نشون از خروج باربد میداد.
ده دقیقه از رفتنش گذشته بود. برای اینکه زودتر از شرِ این خونه و آدمهاش خلاص شم، باید زودتر کارم رو شروع میکردم.
بلند شدم و نگاهی گذرا به خونه انداختم. بهسمت پلهها رفتم و جلوی اتاق باربد ایستادم.
نگاهم رو چرخوندم و نفس عمیقی کشیدم. دستگیره رو پایین دادم. قفل نبود. غیرممکن بود. حتماً من رو که دید، یادش رفت در رو قفل کنه.
بدون اینکه معطل کنم در رو بستم و صندلیای که پشت میز بود جلوی در گذاشتم. کلید که نداشت، مجبور بودم محض احتیاط چیزی جلوی در بذارم.
نگاهی به اتاق که اتاق کار بود، انداختم و سریع بهسمت کشوهای میزش رفتم. دونهبهدونه بیرون کشیدم؛ ولی اثری از پوشهی سیاه نبود.
در کمد رو باز کردم و با دیدن پروندهها دهنم باز موند؛ ولی سریع به خودم اومدم. اسلحهای گوشهی کمد چشمم رو زد و ابرویی بالا انداختم.
درحالیکه دستهام از اضطراب میلرزید، پروندهها رو کنار میزدم تا شاید پوشهی موردِ نظر رو پیدا کنم.
تن و بدنم از استرس میلرزید و کفِ دستهام عرق کرده بود.
دستی به پیشونیِ خیسم کشیدم. بهسمت قفسه رفتم که صدای پاشنهی کفشی باعث شد سیخ سر جام بایستم. با ترس به در زل زدم و آب دهنم رو بهزور پایین فرستادم.
صدای خندهی باربد بلند شد. به خودم اومدم و صندلی رو به جای قبلش برگردوندم. هولشده دنبالِ جایی میگشتم تا پناه بگیرم. صدای قدمهای اون شخص که نزدیکتر میشد استرسم رو افزایش میداد.
با یادِ اسلحه لبخندی خبیث زدم و بهسرعت درِ کمد رو باز کردم. اسلحه رو توی دستم جا دادم که سردیش لرزی به تنم انداخت. هجومبردنِ من به زیرِ میز همانا و بازشدنِ در همانا.
نفسم از زورِ ترس توی سـ*ـینهم حبس شده بود. با چشمهایی گشادشده به اطرافم نگاه میکردم. صدای باربد اومد:
- بفرمایید جنابِ پریزاد.
با شنیدنِ اسمِ پریزاد دستم رو روی قلبم که محکم خودش رو به قفسه سـ*ـینهم میکوبید، گذاشتم. چشمهام ناباور اطراف رو میپایید.
با صدای خشکِ بابام، دلم هری ریخت.
- نمیخواد، بگو چیکارم داشتی؟
یعنی با بابام چیکار داشت؟
دستوپام به شدت میلرزید. سرمای دستهام رو بهوضوح حس میکردم.
- واسه نشستن نیومدم.
صدای جدیِ باربد بلند شد:
- چرا فکر میکنی آیسان پیشِ منه؟
صدای پوزخندِ شهاب بلند شد و گفت:
- چون هست.
- چرا؟
- چون هست.
دادش باعث شد با وحشت تکون بخورم. ادامه داد:
- حوصله ندارم چرت بشنوم. آیسان رو بده برم.
صدای باربد هم مثل شهاب به فریاد تبدیل شد:
- نیست، آیسان پیش من نیست.
- دروغگوی خوبی هستی.
- من یا سورن؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: