کامل شده رمان ماه شب تار من | mahla.mp کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla.mp

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/10
ارسالی ها
445
امتیاز واکنش
7,603
امتیاز
584
محل سکونت
باغ گیلاس:)
به‌سمتم اومد و با خنده گفت:
- حوصله‌ت سر رفته؟
- آره؛ ولی از یه‌طرف، حوصله‌ی هیچی رو ندارم.
باهم از پله‌ها پایین اومدیم و حینی که نگاهش به روبه‌رو بود جدی گفت:
- چرا؟
اخمی کردم و نیم‌نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- چرا داره؟!
- نمی‌دونم.
با حرص نگاهش کردم. از پله‌ی آخر هم پایین اومدیم و رخ‌به‌رخ هم ایستادیم. سرد گفت:
- حتماً دل‌تنگی.
با بهت نگاهش کردم. با پوزخند صورتش رو جلو آورد و ادامه داد:
- دل‌تنگ سورنِ افشار.
تعجبم بیشتر شد. با پوزخند تنش رو عقب کشید و من با اخم‌هایی درهم جدی گفتم:
- تنهایی به این نتیجه رسیدید؟
یکی از ابروهاش بالا رفت و از سکوتش لبم کج شد. به‌سمت مبلمانِ روبه‌روی تلویزیون رفتم.
صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم. صدای بسته‌شدن در نشون از خروج باربد می‌داد.
ده دقیقه از رفتنش گذشته بود. برای اینکه زودتر از شرِ این خونه و آدم‌هاش خلاص شم، باید زودتر کارم رو شروع می‌کردم.
بلند شدم و نگاهی گذرا به خونه انداختم. به‌سمت پله‌ها رفتم و جلوی اتاق باربد ایستادم.
نگاهم رو چرخوندم و نفس عمیقی کشیدم. دستگیره رو پایین دادم. قفل نبود. غیرممکن بود. حتماً من رو که دید، یادش رفت در رو قفل کنه.
بدون اینکه معطل کنم در رو بستم و صندلی‌ای که پشت میز بود جلوی در گذاشتم. کلید که نداشت، مجبور بودم محض احتیاط چیزی جلوی در بذارم.
نگاهی به اتاق که اتاق کار بود، انداختم و سریع به‌سمت کشوهای میزش رفتم. دونه‌به‌دونه بیرون کشیدم؛ ولی اثری از پوشه‌ی سیاه نبود.
در کمد رو باز کردم و با دیدن پرونده‌ها دهنم باز موند؛ ولی سریع به خودم اومدم. اسلحه‌ای گوشه‌ی کمد چشمم رو زد و ابرویی بالا انداختم.
درحالی‌که دست‌هام از اضطراب می‌لرزید‌، پرونده‌ها رو کنار می‌زدم تا شاید پوشه‌ی موردِ نظر رو پیدا کنم.
تن و بدنم از استرس می‌لرزید و کفِ دست‌هام عرق کرده بود.
دستی به پیشونیِ خیسم کشیدم. به‌سمت قفسه رفتم که صدای پاشنه‌ی کفشی باعث شد سیخ سر جام بایستم. با ترس به در زل زدم و آب دهنم رو به‌زور پایین فرستادم.
صدای خنده‌ی باربد بلند شد. به خودم اومدم و صندلی رو به جای قبلش برگردوندم. هول‌‎شده دنبالِ جایی می‌گشتم تا پناه بگیرم. صدای قدم‌های اون شخص که نزدیک‌تر می‌شد استرسم رو افزایش می‌داد.
با یادِ اسلحه لبخندی خبیث زدم و به‌سرعت درِ کمد رو باز کردم. اسلحه رو توی دستم جا دادم که سردیش لرزی به تنم انداخت. هجوم‌بردنِ من به زیرِ میز همانا و بازشدنِ در همانا.
نفسم از زورِ ترس توی سـ*ـینه‌م حبس شده بود. با چشم‌هایی گشادشده به اطرافم نگاه می‌کردم. صدای باربد اومد:
- بفرمایید جنابِ پریزاد.
با شنیدنِ اسمِ پریزاد دستم رو روی قلبم که محکم خودش رو به قفسه سـ*ـینه‌م می‌کوبید، گذاشتم. چشم‌هام ناباور اطراف رو می‌پایید.
با صدای خشکِ بابام، دلم هری ریخت.
- نمی‌خواد، بگو چی‌کارم داشتی؟
یعنی با بابام چی‌کار داشت؟
دست‌وپام به شدت می‌لرزید. سرمای دست‌هام رو به‌وضوح حس می‌کردم.
- واسه نشستن نیومدم.
صدای جدیِ باربد بلند شد:
- چرا فکر می‌کنی آیسان پیشِ منه؟
صدای پوزخندِ شهاب بلند شد و گفت:
- چون هست.
- چرا؟
- چون هست.
دادش باعث شد با وحشت تکون بخورم. ادامه داد:
- حوصله ندارم چرت بشنوم. آیسان رو بده برم.
صدای باربد هم مثل شهاب به فریاد تبدیل شد:
- نیست، آیسان پیش من نیست.
- دروغگوی خوبی هستی.
- من یا سورن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    با شنیدن اسم سورن اخم‌هام تو هم کشیده شد. شهاب با تمسخر گفت:
    - هر دوتون از یه ایل‌وتبارید.
    لحن باربد تلخ بود و گفت:
    - ولی من از تبارِ خودتم.
    شهاب عصبی خندید و گفت:
    - خزعبلاتت تموم شد؟
    - تازه شروع شده پریزاد.
    شهاب پوفی کرد و باربد صداش آروم‌تر شد:
    - تازه شروع شده.
    - هرچه سریع‌تر تموم کن.
    - کسی به اسمِ آیهان می‌شناسی؟ آیهانِ پریزاد؟
    چشم‌هام رو که از ترس و استرس بسته بودم به‌سرعت باز کردم. به‌خاطر هول‌بودنم دستم رو ماشه کشیده شد و صدای شلیک توی فضا پیچیده شد. جیغم از وحشت هوا رفت. دو جفت کفشِ ورنی جلوم قرار گرفت. صدای دادشون توی سرم اکو شد.
    - آیسان!
    نگاهم آروم به بالا کشیده شد. به صورتِ باربد نگاه کردم و دنبالش به بابام. ناباور بهم خیره بود و باربد با تعجب و سرزنش.
    چشم‌هام تَر شد؛ ولی جلوی خودم رو گرفتم. از زیرِ میز اسلحه به دست بیرون اومدم و رو به باربد با بغض لب زدم:
    - آیهان؟
    چشم‌هاش رو با ناراحتی روی هم گذاشت و بعد از لحظه‌ای باز کرد و با مهربونی گفت:
    - آره عزیزم.
    بابا با صورتی برافروخته با خشم بازوی باربد یا همون آیهان رو گرفت و داد زد:
    - تو که گفتی آیسان اینجا نیست!
    باربد بابا رو با یه دست به عقب هل داد و عصبی داد زد:
    - واسه‌ت مهم نیست؟ اینکه من آیهانم؟
    بابا قهقهه‌ای زد. ما متعجب به بابا خیره بودیم. در آخر با پوزخند گفت:
    - من هم سهیلم.
    اخمی کردم و باربد با دندون‌هایی قفل‌شده گفت:
    - مدرک دارم.
    بابا ابروهاش رو پیوند داد و گفت:
    - نشون بده.
    باربد سری تکون داد و پرونده‌ای از کمد بیرون کشید و پوشه‌ای سیاه از لاش بیرون آورد. نگاهم خشک‌شده روی پوشه موند.
    باربد پوشه رو به‌سمت بابا گرفت؛ بابا مردد دستش رو جلو برد و از دست باربد کشید.
    باربد نیم‌نگاهی به منِ مات‌شده به پوشه انداخت و این دفعه کاملاً نگاهم کرد. دم گوشم گفت:
    - دنبالِ این پوشه می‌گشتی، نه؟
    جا خوردم و با تعجب به باربد نگاه کردم. با لبخند خودش رو عقب کشید و به بابا چشم دوخت.
    بابا برگه‌هایی از پوشه درآورد و با دقت مشغولِ خوندن شد. با اخم سرش رو بالا آورد و بی‌حرف به باربد خیره شد.
    باربد بی‌حس نگاهش کرد و دست‌هاش رو توی جیب فرو برد. پرسؤال نگاهم رو بینِ باربد و بابا می‌چرخوندم.
    بابا پوشه از دستش ول شد و بی‌روح به باربد نگاه کرد و گفت:
    - تو می‌دونستی و بهم نگفتی؟
    باربد قدمی جلو گذاشت و آروم گفت:
    - ولی همیشه جویای حالت بودم.
    بابا عصبی یقه‌ی باربد رو توی مشتش گرفت. چشم‌هام از ترس گشاد شد و هینی کشیدم و قدمی عقب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    باربد خونسرد به بابا نگاه می‌کرد. صدای پر از خشم و ناراحت بابا تو اتاق پخش شد:
    - چرا نگفتی؟ چرا؟
    - چون واسه‌ت مهم نبودم.
    بابا با خشم هلش داد که باربد دو قدم عقب رفت و کنارم ایستاد. هنوز هم نگاهش خونسرد بود. بابا گفت:
    - تو خدا نیستی که قضاوت کنی!
    - خدایی هم می‌شناسی؟
    تو نگاه بابا بهت موج می‌زد. با اخم پرسید:
    - منظورت چیه؟
    - اینکه می‌خواستی این کار رو با آیسان کنی، اینکه مامانم رو کم زجر ندادی، اینکه بهاره رو کم اذیت نکردی. تو اگه خدایی می‌شناختی این‌همه گـ ـناه نمی‌کردی!
    بابا تندتند قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش بالاوپایین می‌شد. نگرانش بودم؛ ولی باربد بی‌خیال و خونسرد بود.
    - بازهم داری اشتباه قضاوت می‌کنی.
    باربد اخم کرد و گفت:
    - پس چی؟
    بابا چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و روی کاناپه نشست. لرزشِ دست‌هاش رو می‌دیدم؛ اما سعی می‌کرد خودش رو محکم نشون بده.
    - هیچی نمی‌دونی آیهان.
    باربد لبخندی محو زد. مطمئنم وقتی اسمِ واقعیش رو از زبون بابا شنید ذوق کرد.
    - بگو تا بدونم!
    بابا آرنج یکی از دست‌هاش رو روی زانو گذاشت. با کفِ دست به پیشونیش فشاری داد و دست دیگه‌ش هم روی دسته‌ی کاناپه گذاشت.
    نگران جلو رفتم و صداش کردم؛ ولی عکس‌العملی نشون نداد.
    دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم. تکونی خورد؛ ولی سرش رو بلند نکرد و آروم گفت:
    - بله؟
    - خوبی؟
    - خوبم.
    صداش مثل همیشه محکم و پرصلابت بود. لبخندی زدم و نگاهی به آیهانِ جدید انداختم. لبخندم رو جواب داد. با صدای بابا هردو بهش نگاه کردیم.
    - چطور ممکنه؟
    باربد پوزخندی زد و گفت:
    - ناراحتی نه؟ اشکال نداره، همون باربد می‌مونم.
    بابا سرش رو بالا آورد. ناراحت نگاهش کرد و گفت:
    - تو چی از گذشته من می‌دونی؟‌
    باربد ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - بس که پر از رمز و رازی، هر چقدر هم ازت اطلاعات داشته باشم بازهم هیچه.
    بابا نفس عمیقی کشید. من این وسط گیج ایستاده بودم و با اخم نگاهشون می‌کردم.
    - در حدی نیستی قضاوت کنی.
    آیهان با پوزخند ابرو بالا انداخت و سرد گفت:
    - پس چی؟
    - تو نه شبیهِ من بودی، نه مامانت؛ شبیهِ داییت بودی و داییت هم شبیهِ بابابزرگت. من هم هیچ‌کدومشون رو ندیده بودم؛ ولی مادرت همیشه می‌گفت کُپی اونایی. به‌خاطرِ همین چهره‌ت واسه‌م آشنا نبود. یه درصد هم احتمال نمی‌دادم زنده باشی.
    باربد با پوزخند جلو اومد و گفت:
    - به‌خاطرِ همین بعد از یه هفته گشتن بی‌خیالم شدی؟
    بابا دست روی شونه‌ی آیهان گذاشت و گفت:
    - هیچ‌وقت بی‌خیالت نشدم. بازهم قضاوت کردی!
    همون‌‌طور ساکت و کنجکاو ایستاده بودم. نگاهم بینِ آیهان و بابا در گردش بود. آیهان با لبخند به‌سمتم برگشت و گفت:
    - حالا فهمیدی من کیم؟
    چیزی نگفتم. با لبخند روبه‌روم قرار گرفت، کمی خم شد تا همقدم بشه و مهربون گفت:
    - به‌خاطرِ همین آوردمت اینجا؛ چون می‌ترسیدم سورن اذیتت کنه عروسکم.
    اخمی از روی دلخوری کردم و گفتم:
    - تو اگه به فکرِ من بودی انقدر دیر نمیومدی.
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    لبخندش از بین نرفت. دستش روی شونه‌م نشست و نرم گفت:
    - حضوری کنارت نبودم؛ ولی همیشه هوات رو داشتم. می‌خواستم اگه مجبور شدی زن یاسین شی حتماً جلو بیام.
    نگاهی به بابا که پشت باربد نشسته بود کردم. نگاه بابا هنوز بی‌روح بود و بی‌حرف نگاهم می‌کرد.
    به چشم‌های آیهان زل زدم. دست‌هام بی‌حس شد، اسلحه از میون انگشت‌هام ول شد و روی زمین افتاد. صدای بدی ایجاد کرد.
    عقب‌عقب رفتم. آیهان و بابا با تعجب نگاهم کردن. با خشم عقب‌گرد کردم و به‌سرعت از اتاق بیرون زدم و به‌سمت اتاقم دویدم.
    خواستم در رو ببندم که کفشِ ورنی لای در اومد و مانعم شد. بیشتر زور زدم؛ اما دستی لبه‌ی در رو گرفت و دیگه زورم به درد نمی‌خورد. آیهان کاملاً در رو باز کرد. بی‌توجه به‌سمت تختم رفتم و یخ گفتم:
    - برو بیرون!
    - آیسان!
    تندی به‌سمتش برگشتم. نگاهم با طعمِ تند و سردی قاتی شده بود.
    - آیسان بی‌آیسان، گم شو بیرون!
    بهت‌زده ایستاد و صدام زد. جلوتر رفتم و داد کشیدم:
    - مگه کَری؟ میگم برو بیرون!
    اخمی کرد و ناراضی گفت:
    - یه‌دفعه چت شد؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - خیلی دوست داری بدونی؟
    شونه‌ای بالا انداختم و با بی‌تفاوتیِ ساختگی ادامه دادم:
    - باشه میگم.
    دست‌هام مشت شد و با صدایی لرزون گفتم:
    - می‌دونی مامانِ بدبختم چی کشید؟
    عقب‌عقب رفتم و روی تخت افتادم. نگاهم با یاد آن روزها رنگِ غم گرفت و زیرِ لب با بغض گفتم:
    - مامانم! آخ مامانم!
    آیهان جلو اومد و کنارم نشست. نو*ازشگرانه دستی به موهام کشید و ملایم گفت:
    - حالت خوبه عزیزم؟
    سرم بالا اومد؛ اما نگاهش نکردم. خیره به روبه‌رو گفتم:
    - همه‌ی کتکایی که بابا به مامان می‌زد به‌خاطرِ تو بود. همون کتکایی که هی سیلی می‌شد روی صورتِ مامانم، کمربند می‌شد به جونِ مامانم، لگد می‌شد به کمرِ مامانم و سیلی می‌شد به روح من. بابا همه‌مون رو کشت.
    نگاهم رو تلخ به آیهان که گره اخمش کور بود، دادم و گفتم:
    - ولی بازهم دوستش دارم. پدره دیگه، هر چقدر هم بد باشه بازهم قهرمانِ زندگی فرزندشه.
    آیهان لبخندی زد. موهام رو پشت گوشم فرستاد و گفت:
    - بس که مهربونی عزیزم.
    داداش داشتن هم عالمی داشت، نه؟
    نگاهم نرم شد؛ اما سعی کردم لب‌هام تکونی نخوره.
    ***
    دانای کل
    تیام با خنده، کنار رفیق چندساله‌ش جای گرفت و دستش رو دور شونه‌هاش حلـقه کرد؛ اما سورن تنها نگاهش به پنجره‌ی روبه‌‌رو بود که فقط آسمون رو به نمایش گذاشته بود.
    - چطوری؟
    نگاهش تلخ شد و چشم روی هم گذاشت. چطور بود؟
    شاید کمی دل‌تنگ!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    چیزی نگفت و لای پلک‌هاش رو فاصله داد. تیام ریز خندید و گفت:
    - د‌‌ل‌تنگشی، نه؟
    و بازهم سکوت.
    ضربه‌ای به شونه‌ی سفت سورن زد و دستش رو برداشت. سنگینی نگاه تیام اذیتش می‌کرد.
    - آخر این قصه چیه؟
    نگاهش رو به پسر شیطون کنارش دوخت که دست‌هاش رو روی زانو گره کرده بود و موشکافانه صورت گرفته‌ی مرد مقابلش رو کنکاش می‌کرد.
    سرد صورتش رو از نظر گذروند و لب زد:
    - معلومه، خوش!
    - از کجا مطمئنی؟
    - نمی‌ذارم بد باشه.
    تیام به کاناپه تکیه داد. به چشم‌های برادرش زل زد و گفت:
    - اون هم دوستت داره؟
    - باید داشته باشه.
    توی عشق هم زورش رو به‌رخ می‌کشید.
    - دوست داشتن بایدی نیست سورن.
    - کاری می‌کنم باشه.
    - پوشه چی شد؟
    پیچونده بود. سورن نگاهش رو برداشت و به پنجره دوخت و گفت:
    - نمی‌دونم.
    تیام چیزی نگفت و سورن ادامه داد:
    - دانیه چی شد؟
    صورت تیام مانند گل شکوفه زد و با نیش بازی گفت:
    - به مامانم گفتم.
    سورن حیرت‌زده به‌طرف تیامِ مرموز چرخید. اخم درهم کشید و گفت:
    - الان باید به من بگی؟
    تیام با خنده چشمکی زد و گفت:
    - سرت خلوت نمی‌شد.
    سورن پس‌گردنی به تیام زد و قهقهه‌ی تیام هوا رفت. سورن معترض گفت:
    - حالا من رو مسخره می‌کنی چشم سفید؟!
    تیام شونه‌های سورن رو گرفت و به‌طرف خودش کشید. بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ی برادرش نشوند. سورن با اخم و لبخندی محو عقب کشید. دستش رو به‌سمت گونه‌ش برد.
    - منظورم مشغله‌ی فکری و...
    اشاره‌ای به قلب سورن کرد و ادامه داد:
    - اون زبون‌نفهم بود.
    پشتِ چشمی نازک کرد. بازهم خنده تیام توی اتاق طنین انداخت و گفت:
    - از دخترا بهتر پشت چشم نازک می‌کنی!
    از جا بلند شد و کتش رو از روی صندلی گردون چنگ زد. حینی که کت خوش‌دوخت مشکیش رو به تن می‌زد، خطاب به تیام گفت:
    - میای دیگه؟
    تیام بلند شد و با ابروهایی بالارفته متعجب جواب داد:
    - کجا؟
    سورن مقابلش قرار گرفت و گفت:
    - خونه‌ی ما.
    تیام لبخند پهنی زد و با پررویی گفت:
    - با کمال میل جناب مهندس.
    سورن لبخندی کم‌رنگ زد. جون به جونش می‌کردن پررو بود.
    ***
    تا وارد خونه شدن، بهاره خواست به سورن اعتراضی کنه که با دیدن تیام انگار دنیا رو بهش دادن. لبخندی زد و جلو رفت. تیام با لبخند همیشه رو لبش، دست توی دست زن سرسخت این روزها گذاشت. به رخساره هم دستی داد و احوالی پرسید.
    بهاره نگاهی دلخور به سورن انداخت و سورن ابرویی بالا انداخت. رخساره چشم‌غره‌ای نصیبش کرد و تیام رو به سالن هدایت کرد. خواست به اتاقش بره؛ اما منصرف شد و همراه بقیه به سالن رفت.
    تیام و سورن کنار هم روی مبل دونفره‌ای نشستن. رخساره و بهاره روی مبل‌های یک‌نفره‌ روبه‌روی اون دوتا نشستن.
    سکوت بر فضا حاکم بود. صدای پایی باعث شد تیام به‌شدت سرش رو به عقب برگردونه. صدای شکستنش رو سورن شنید و لبخندی کج زد.
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    تیام خیره‌ی دانیه‌ای بود که سینی رو جلوی بهاره گرفت. تیام بود که با چشم‌هاش دانیه رو می‌خورد.
    رخساره لبخندی به پسر زد. این چشم‌ها عشق رو فریاد می‌زدن.
    دانیه چای رو جلوی همه گرفت و نوبت به تیام رسید. لبخندی از ته دل زد و با عشق بهش نگاه کرد و لب زد:
    - دستت درد نکنه.
    دانیه لبخندی شرمسار زد و تیام فنجونی برداشت. گفته بود که لبخندهاش رو دوست داره؟
    تا دانیه رفت، سورن کمی به‌سمت چپ مایل شد و آروم خطاب به رفیق عاشقش گفت:
    - کی اقدام می‌کنی؟
    تیام که هنوز تو حال‌و‌هوای یارش بود، با صدای سورن از هپروت بیرون کشیده شد. با گیجی نگاهش کرد و گفت:
    - ها؟
    سورن خندید و گفت:
    - حواس‌پرت شدی‌!
    لبخندی زد و با چشمک جواب داد:
    - حواس‌پرتم کرده.
    - میگم کی اقدام می‌کنی برای خواستگاری آقای عاشق‌پیشه؟
    ابروهای تیام بالا پرید و گفت:
    - هر وقت آیسان اومد.
    دلِ سورن با اسمش که نلرزید، لرزید؟
    سورن اخمی کرد. نگاهش رو از تیام برداشت و کامل به کاناپه تکیه زد. دست‌به‌سـینه خیره به فنجونِ روی میزش با جدیت گفت:
    - آها!
    تیام لبخندی مهربون رو لب نشوند. این دخترک با دلِ رفیقش چه کرده بود؟‌
    تیام دست روی بازوی سورن گذاشت و آهسته گفت:
    - این رو که یادت نرفته دخترِ شهابه؟
    سورن نگاهش گوشه شد و قاطع گفت:
    - مهم نیست.
    - چی مهمه؟
    - خودِ آیسان.
    - اجازه‌ی شهاب هم لازمه.
    - می‌گیرم.
    تیام با نفسی عمیق عقب کشید و گفت:
    - از سارن چه خبر؟
    اخمِ سورن کورتر شد و به‌سختی جواب داد:
    - حواسم بهش هست.
    تیام لبخندی زد و آهسته‌تر از قبل گفت:
    - خیلی مردی داداش.
    سورن هم لبخندی زد؛ اما جدی گفت:
    - باید به خودش میومد.
    - کجاست؟
    - سرد شد.
    تیام جا خورد و متعجب پرسید:
    - چی؟
    سورن با چشم، اشاره‌ای به فنجونش روی میز کرد و گفت:
    - چاییت رو میگم.
    تیام چشم‌غره‌ای همراه خنده رفت و گفت:
    - باشه بپیچون. بالاخره نوبت من هم میشه.
    سورن لبخندی زد و سکوت کرد. تیام فنجونش رو در دست گرفت و جرعه‌ای نوشید. عجیب مزه‌ داد وقتی دانیه اون چای رو آورده بود.
    - آیسان کجاست؟
    با صدای قاطع بهاره، نگاهِ همه به‌طرفش چرخید. بهاره جدی به پسرش خیره بود، سورن هم سرد به مادرش.
    سورن پوزخندی روی لبش نشست و گفت:
    - مادر من، آخه اگه بگم طرف رو می‌شناسی؟
    بهاره نگاه مشکوکش رو بین تیام و پسرش چرخوند و گفت:
    - کی رو؟
    - کسی که آیسان رو دزدیده!
    بهاره تعجب کرد و تکونی خورد. کم‌کم اخم‌هاش درهم رفت و با صدایی بلند و عصبی گفت:
    - آیسان رو دزدیدن؟
    رخساره هم حسابی جا خورده بود. سورن با همون پوزخند رو لب گفت:
    - با اجازه‌تون.
    بهاره از جا بلند شد. هنوز ولوم صداش بالا بود:
    - اون دختر رو دزدیدن و تو این‌طور بی‌خیال نشستی؟
    سورن سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه، موفق هم بود.
    نگاهش هر جا بود جز چهره‌ی بهاره. با صدایی کنترل‌شده گفت:
    - شما از کجا می‌دونی بی‌خیالم؟
    بهاره با خشم فقط بهش زل زده بود و چیزی نمی‌گفت. سورن بی‌تفاوت از جا بلند شد و با لحن سردی رو به بهاره گفت:
    - منِ سورن کافیه فقط اراده کنم، بعدش آیسان جلوی چشمتونه؛ اما اون دختر همچین کسی نیست که واسه‌ش هر کاری کنم. اون فقط دخترِ دشمنمه و بس؛ واسه‌م هیچ ارزشی نداره.
    سورن با ضرب، دستی به لبه‌ی کتش کشید و با نگاهی پر از خشم به‌طرف پله‌ها رفت. رخساره و بهاره مبهوت به سورن نگاه کردن و تیام خوب از راز دل رفیقش خبر داشت.
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    ***
    آیسان
    پا به سالن گذاشتم. بابا خاص به آیهانِ روبه‌روش که نگاهش هرجا بود جز به خودش، چشم دوخته بود.
    با صدای قدم‌هام، بابا و آیهان نگاهم کردن. بی‌تفاوت روی مبلِ تک‌نفره‌ای نشستم و پا روی پا انداختم. رو به آیهان گفتم:
    - قهوه می‌خوام.
    آیهان چشم گرد کرد و خندید و گفت:
    - خب به خدمتکار بگو.
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    - شاید به حرف من گوش ندن و فقط گوش به فرمانِ اربابشون باشن.
    آیهان قهقهه‌ای زد. محو قهقهه‌ش بودم. زیبا نمی‌خندید؟
    دوتا سرفه‌ی مصلحتی کرد تا خنده‌ش جمع بشه. با لحنی که ته‌مایه‌های خنده توش پیدا بود گفت:
    - بگو، می‌دونن خواهرمی.
    - اِ؟
    لبخند پهنی زد و گفت:
    - والا.
    با لبخند سری تکون دادم و داد زدم:
    - اراذل من قهوه می‌خوام.
    چشم‌های بابا و آیهان تا حدِ ممکن گشاد شد. صدای خنده‌شون بالا رفت. متعجب به بابا نگاه کردم. بابا می‌خندید؟ لبخندی به خنده‌ی تهِ دلیش زدم. بابا خنده‌ش بند اومد و با لبخندی مهربون خیره‌م شد. من جون می‌دادم واسه نگاه‌ها و لبخندهای مهربون و کمیابش.
    آیهان با لبخند صدا زد:
    - فرزانه؟
    خانومی از آشپزخونه بیرون اومد و پرسید:
    - بله آقا؟
    - سه‌تا قهوه لطفاً.
    - چشم.
    فرزانه به آشپزخونه رفت. به این مردِ متشخص و مهربون می‌اومد قاتل باشه؟
    فکرم رو به زبون آوردم:
    - آیهان؟
    سؤالی نگاهم کرد و ادامه دادم:
    - تو قاتلی؟
    تعجب کرد و پرسید:
    - کی گفته؟
    - مگه مهمه؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - سورن گفته؟
    اخم‌هام درهم رفت و محکم گفتم:
    - نه.
    - پس کی؟
    - چرا همه‌چیز رو به سورن ربط میدی؟
    آیهان نیم‌نگاهی به بابا که اخمو نشسته بود کرد و گفت:
    - چون... هیچی بگذریم. بگو کی گفته؟
    نفسم رو کلافه فوت کردم و عصبی گفتم:
    - اصلاً نخواستم، نمی‌خواد بگی.
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - چه بهش برمی‌خوره.
    دلخور نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
    - آره هستم.
    چشم‌هام گرد شد. خندید و گفت:
    - چرا تعجب کردی؟
    - هیچی.
    اخمی کرد. کمی به‌سمتم خم شد و با جدیت گفت:
    - بگو ببینم.
    چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم و گفتم:
    - خب، فقط حدس زدم!
    دستی به موهام کشید. به همشون ریخت و گفت:
    - با اینکه باور نکردم؛ ولی حله.
    با اخم دستی به موهای نامرتبمم کشیدم و گفتم:
    - بازهم باید تو این خونه زندونی باشم؟
    با کلافگی پنجه لای موهاش برد و گفت:
    - نمی‌خوام زندونی کنمت؛ ولی به‌خاطرِ یاسین مجبوری فعلاً از خونه بیرون نیای.
    با شنیدنِ اسمش، نفسم رو با عصبانیت فوت کردم و با صدایی کنترل‌شده گفتم:
    - چرا دست از سر منِ بیچاره برنمی‌داره؟
    لبخندی گشاد زد و جواب داد:
    - مگه میشه آدم، دست از سر خواهر خوشگل آیهان‌خان برداره؟
    دا*غ شدم و لبخندی زدم. بعد از دو دقیقه، فرزانه قهوه‌ها رو آورد و جلوی هر سه گرفت.
    چیزی نمی‌گفتیم و تو سکوت نگاه ردوبدل می‌کردیم. آخر بی‌حوصله گفتم:
    - اومدیم اینجا فقط هم رو تماشا کنیم؟
    هر دو بهم خیره شدن. من هم شونه‌ای بالا انداختم و بابا با اخم پا روی پا انداخت. با نگاهی خشک که به زمین بود گفت:
    - عشقایی هست که از نفرت به وجود میاد؛ مثل عشقِ من به آهو.
    نگاهش روی ما قفل شد، سردِ سرد بود.
    - ولی من لایق عشق پاک آهو نبودم و به‌خاطر قضاوت نادرست قلبش رو ترک انداختم.
    چنگی به موهاش زد. معلوم بود چقدر یادآوری این خاطرات واسه‌ش عذاب‌آوره. با صدایی که سعی می‌کرد محکم باشه ادامه داد:
    - اولین بار همدیگه رو توی دانشگاه دیدیم. من یه پسر شیطون بودم و اون دختری آروم و درسخون بود.
    با شیطونیام، خیلی اذیت و ضایعش می‌کردم. اون هم ساکت نمی‌موند و جلوی استاد و بچه‌ها ضایعم می‌کرد. چون پسرِ شیطونی بودم، همه خرابکاریا رو از چشم من می‌دیدن. یه روز استاد واردِ کلاس شد و تا نشست...
    بابا خنده‌ای آروم و تلخ کرد و با صدایی آهسته‌تر گفت:
    - بهم اخمی کرد. چشم‌غره‌ای رفت و عصبی گفت پریزاد فکر کردی نفهمیدم؟ این ترم میندازمت. جا خوردم و پرسیدم چی شده استاد؟ آهو یه لحظه برگشت و پوزخندی زد. تعجبم بیشتر شد. استاد وقتی بیرون رفت، تازه فهمیدم که روی صندلیش آدامس چسبونده بودن. بچه‌ها خندیدن و من عصبی بلند شدم، به‌طرف آهو رفتم و سرش دادوبیداد کردم. خیلی ترسیده بود؛ اما مثلِ تو انقدر گستاخ بود که همین‌طور تو چشمام نگاه می‌کرد.
    تلافیا همین‌طور ادامه پیدا کرد. یهو دیدم ای دادِ بیداد انگاری توی دلمون خبریه. همیشه توی کلاس منتظر بودم بیاد و هروقت نمیومد نگران می‌شدم. یکی از محافظا رو گذاشتم که مراقبش باشه.
    نفسی عمیق کشید و از جاش بلند شد و پشت به ما ایستاد و سرش رو بالا گرفت و گفت:
    - دیدم این‌طوری نمیشه. رفتم به مامانم خیلی صریح گفتم عاشق شدم. تعجب کرد و گفت شهاب واقعاً راست میگی یا من رو دست انداختی؟ از اول واسه‌ش همه‌چیز رو گفتم، از اذیت‌کردنام و تلافیای آهویِ آروم، بی‌قراریام و محافظایی که واسه‌ش گذاشتم و...
    فرداش که رفتم دانشگاه، به آهو گفتم آدرسِ خونه‌شون رو بده. تعجب کرده بود و دلیلش رو پرسید. گفتم خیره.
    بازهم خنده‌ی تلخِ بابا که دلم رو ریش کرد. آیهان غمگین به بابا چشم دوخت. دست به مبل گرفت و به‌طرفمون برگشت و گفت:
    - قیافه‌ش خیلی خنده‌دار شده بود. گفتم حداقل شماره‌ت رو بده، مامانم با خونواده‌ت حرف بزنه و قرارِ خواستگاری رو بذاره. بیچاره رفته بود تو شوک. دوستش انقدر تکونش داد که به خودش اومد و شماره رو داد. مامانم قرارمدارا رو گذاشت. شبِ خواستگاری خیلی خوشگل شده بود، هیچ‌وقت اون صحنه از یادم نمیره. بارِ اول چیزی نگفت. خیلی ناراحت بودم. مامانم می‌گفت کلاً دخترا همینن، بارِ اول ناز می‌کنن و بارِ دوم جواب میدن.
    قرارِ دوم رو گذاشتیم. وقتی جوابِ مثبت داد رو پا بند نبودم. خرید و جهیزیه و عروسی و بقیه‌ش زود انجام شد. بعد از یه سال و نیم آهو یه برگه آزمایش جلوم گذاشت. من هم گیج به برگه نگاه می‌کردم، چیزی ازش سر در نمی‌آوردم. در آخر با ذوق گفت که پدر شدی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    نگاهش بالا اومد و روی من قفل شد. چشم‌های بابا از اشک برق می‌زد و بغضم با اشکش شکست. قطره اشکی روی گونه‌م چکید. بابا با صدای گرفته‌ای گفت:
    - خیلی خوش‌حال بودم. آیسان تو به دنیا اومدی و من عاشقت بودم؛ طوری که آهو حسودی می‌کرد و می‌گفت آیسان رو بیشتر از من دوست داری. دو سال و نیم گذشت و آهو باز خبرِ بارداریش رو بهم داد. وقتی که گفت پسره ذوق کردم. تو هم به دنیا اومدی. هیچ‌وقت حسادتِ آیسان رو یادم نمیره. وقتی بغلت می‌کردم، آیسان سریع میومد و خودش رو بهم می‌چسبوند. من و آهو چقدر به این کاراتون می‌خندیدیم. آهو یه روز خواست بره خرید. تو رو مهدکودک گذاشت و با آیهان رفتن.
    بابا آهی کشید و مجدد نشست و سرش رو لای دست‌هاش گرفت و با حسرت گفت:
    - کاش نمی‌رفتن! عصر خونه بودم و آیسان رو هم از مهد آورده بودم که آهو اومد؛ ولی تنها بود، بدونِ آیهان. دلم خبرِ خوبی نمی‌داد. آهو وضعِ لباساش خوب نبود و سرش پایین بود. تا داخل شد سریع بلند شدم و گفتم آیهان کو؟ وقتی آهو سرش بالا اومد قلبم ریخت. صورتش پر از زخم بود و اشک. پرسیدم چی شده؛ ولی اون فقط اشک می‌ریخت و چیزی نمی‌گفت. یه دفعه عصبی شدم و گفتم آیهان کجاست؟ چرا وضعت اینه؟ با گریه گفت تصادف کردم. جا خوردم و با حالتی هنگ پرسیدم تصادف! چرا؟ چیزی نگفت. تکونش دادم و به‌زور پرسیدم آیهان کو؟ ولی اون تو بغـ*ـلم ضجه می‌زد. من حالم بد بود و از کاراش سر در نمیاوردم. یه دفعه با جیغ تو آغـ*ـوشم گفت آیهان نیست. اطمینان نداشتم به اون چیزی که شنیدم. از بغـ*ـلم بیرون کشیدمش و گفتم چی؟ گفت آیهان نیست. تصادف کردم و یه لحظه بیهوش شدم. شنیدم که درِ ماشین باز شد و تا چشمام رو باز کردم در بسته شد. جای آیهان خالی بود. هر جا رو گشتم پیداش نکردم.
    بابا نگاهش بالا کشیده شد. مردمکش می‌لرزید و گفت:
    - دیوونه شده بودم. از خونه بیرون زدم. به آگاهی و هرجا که بود سر زدم. به آهو گفتم اگه پیدا نشه روزگارش رو سیاه می‌کنم! همین هم شد.
    پلکش با ناراحتی روی هم افتاد و من و آیهان با سکوتِ تلخی تماشاش می‌کردیم.
    - گذشت و خبری نشد و من هر شب عصبی میومدم خونه و تا آهو حرفی می‌زد، زیرِ مشت و لگدم می‌گرفتمش و به اشکا و التماساش توجهی نمی‌کردم. نگاهای پر از نفرتِ آیسان رو می‌دیدم؛ اما من بی‌خیال شده بودم، بی‌خیالِ دنیا. روزگار رو به قدری واسه‌ش زهرمار کرده بودم که یه روز وقتی واردِ خونه شدم...
    دست‌های مشت‌شده و صورتِ قرمزش عجیب تو چشم بود.
    - سهیل زیرِ گلوی آهو چاقو گرفته بود. آهو با التماس نگاهم می‌کرد؛ ولی من مبهوت و ترسیده فقط سر جام ایستاده بودم. با سهیل هم‌دانشگاهی بودم. گفت که از همون روزِ اول عاشقِ آهو بوده؛ ولی من عشقش رو گرفتم. اون هم با زنی که دوستش نداشته ازدواج کرده و یه پسر کوچیک داره. تو نگاهش فقط نفرت موج می‌زد. هر کلمه‌ای که از دهنش خارج می‌شد، اون نفرتِ وجودش رو به واقعیت تبدیل می‌کرد. گفت که با عشقت خداحافظی کن و من فقط داد زدم و به‌سمتش دویدم. با خونی که روی زمین دیدم حس کردم که قلبم از حرکت ایستاد. سهیل آهو رو ول کرد و آهو با زانو روی زمین افتاد؛ اما سهیل چاقو رو توی شکمش فرو کرده بود.
    سرِ بابا بالا اومد و چشم‌های ترش رنگِ ندامت گرفت و گفت:
    - تا رسیدیم بیمارستان تموم کرده بود. داغون شدم، نابود شدم، خورد شدم و مردم. فکر نمی‌کردم این پایانِ قصه‌ی من باشه؛ ولی بود. همیشه هم پایانِ قصه‌ها خوش نیست. من واسه‌ی همیشه مردم. من هم آهو رو کشتم، هم خودم رو، هم شما دوتا رو.
    بابا اشکی روی گونه‌ش لغزید. بغضم ترکید و دستم رو جلوی دهنم گرفتم. چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. صدای قدم‌های محکم و باصلابتش رو می‌شنیدم. دستی د*ور شو*نه‌م حلـ*ـقه شد و آیهان دمِ گوشم گفت:
    - هیس، آروم!
    چشم‌های ترم رو باز کردم و به بابام که عجیب قدِ بلند و چهارشونه‌اش، توی این چند دقیقه خم شده بود نگاه کردم.
    بابا بازوهام رو گرفت و از جا بلندم کرد و فقط نگاهِ سردم بود که روی سیماش میخکوب شده بود.
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    من رو جلو کشید و به‌سختی در آغـ*ـوش گرفتم. شونه‌های مردونه‌ش می‌لرزید، اشک‌هام بی‌وقفه می‌ریخت و پیراهنش رو در عرضِ چند ثانیه خیس کرد.
    با هق‌هق پرسیدم:
    - سهیل کی بود؟
    صدای گرفته اما آرومش کنارِ گوشم بلند شد:
    - بابای سورن.
    تنم یخ زد و از سرما لرزید. دیگه اشک نمی‌ریختم. چشم‌هام رو باز کردم و مبهوت و شوکه از بغـ*ـلِ بابا بیرون اومدم. با بهت و بغض لب زدم:
    - چی؟
    پوزخندی زد. صدای پرصلابتِ همیشگیش می‌لرزید، دلِ من هم لرزید.
    دست‌هاش آروم بالا اومد. گونه‌های خیسم رو نو*ازش کرد و لب زد:
    - فکر می‌کنی نفرتِ من و سورن سرِ چیه پس؟
    من کسی رو بازی دادم که سهیل و سورن دوستش داشتن. سهیل هم با بهاره ازدواج کرد. زنی که مهربون بود و ساده؛ اما سهیل عاشقش نبود، فقط دوستش داشت.
    با هر کلمه‌ای که از دهنِ بابا بیرون می‌اومد بیشتر متعجب می‌شدم، طوری که حتی پلک هم نمی‌زدم.
    - من هم نفرت تمومِ وجودم رو فرا گرفته بود و به فکرِ انتقام افتادم. بهاره خیلی ساده بود و این موضوع به نفعِ من بود. طوری که سهیل نفهمه باهاش ارتباط برقرار کردم، تا اینکه باهاش صمیمی شدم. درواقع بهاره رو عاشقِ خودم کردم. فکری به سرم زد و به بچه‌ها سپردم وقتی سهیل از شرکت برمی‌گرده گروگانش بگیرن. به یکی از خونه‌هام بردنش و تا روی نحسش رو دیدم خشم و نفرتم غل‌غل کرد. رفتم به‌سمتش و تا جایی که می‌خورد زدمش و آخر یکی از بچه‌ها به‌زور جلوم رو گرفت. بهش گفتم زن و بچه‌ت رو بدبخت می‌کنم. با ترس نگاهم می‌کرد و می‌دونست خیلی کله‌خرم. به یه نفر گفتم که به بهاره زنگ بزنه و بگه سهیل تصادف کرده و تا می‌رسوننش به بیمارستان می‌میره.
    نفسم بالا نمی‌اومد. دست‌های لرزونم رو روی قلبم گذاشتم و روی مبل افتادم. بابا نگران صدام زد؛ اما من فقط شوک‌زده به اطرافم نگاه می‌کردم. آیهان تکونِ محکمی به من داد. بلند و عصبی گفت:
    - آیسان چت شد؟ خوبی؟
    قطره اشکی روی گونه‌م افتاد و من الان باید از این بابا متنفر باشم.
    چشم‌هام رو از خشم بستم و با صدای خفه‌ای گفتم:
    - چرا؟
    روی زانو نشست. دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفت و خیره تو چشم‌هام گفت:
    - متأسفم.
    چشم‌هام رو باز کردم. همه‌جا رو تار می‌دادم. پلک‌هام رو پشت‌سرهم بهم زدم و گفتم:
    - چرا از اون بدبخت انتقام گرفتی؟ چرا؟ تو مگه از سهیل نفرت نداشتی؟ پس چرا بهاره؟
    آهی کشید. نیم‌نگاهی به آیهان که اخم‌هایش رو پیوند داده بود کرد و گفت:
    - چون سهیل متنفر بود از اینکه کسی به مال و اموالش چشم داشته باشه؛ ولی رو سورن خیلی حساس بود.
    از جام بلند شدم. هم‌زمان بابا هم ایستاد و ادامه داد:
    - رفتم سراغِ سهیل. چندتا عکسی که با بهاره داشتم نشونش دادم و اسلحه رو سمتش گرفتم. نگاهش بی‌حس بود و فقط گفت کاری با سورن نداشته باش. چیزی نگفتم و ماشه رو کشیدم. بچه‌ها سهیل رو جلوی بیمارستان گذاشتن و فرار کردن. بیمارستان از تو گوشیِ سهیل شماره‌ی بهاره رو گرفت و خبرا رو داد. تشییع انجام شد. مخِ بهاره رو زدم تا شکایتش رو از پلیسا پس بگیره و آخر این کار رو کرد.
    مات خیره‌ش شدم و مبهوت لب زدم:
    - چی‌کار کردی؟
    - زنِ آروم و مهربونی بود؛ ولی بعضی اوقات شیطنتایی هم می‌کرد. پدر نداشت؛ ولی مادر داشت. مامانش به‌راحتی قبول کرد و بهاره رو به خونه‌مون آوردم؛ ولی سورن رو به‌سختی راضی کردیم تا به خونه‌ی من اومد. همون رفتارایی رو باهاش داشتم که آخرا با آهو داشتم. از وقتی آیهان گم شد، شدم یه ابلیس. ابلیسی که بی‌فکر به فکرِ انتقام افتاد، اون هم انتقام از بهاره‌ی بیچاره و بی‌خبر. یه شب از سرکار اومدم؛ اما خبری از بهاره نبود. رفتم تو اتاقم و دیدم خوابه، با صدای در بیدار شد. گفتم شام چی داریم؟‌ ترس رو تو نگاهش می‌دیدم. گفت که خواب مونده و چیزی درست نکرده. به بادِ کتک گرفتمش؛ نه به‌خاطرِ شام، بلکه به‌خاطرِ حرص و خشمی که به‌خاطرِ ازدست‌دادنِ آیهان و آهو داشتم. سورن واردِ اتاق شد و مامانش رو نقش بر زمین دید. نگاهش از اون روز رنگِ نفرت گرفت.
    تو شیش سال داشتی. نشسته بودم و بهاره رو صدا زدم. اومد روبه‌روم نشست. بدونِ مقدمه‌چینی و صریح گفتم باید جدا شیم، از اول ازت خوشم نمیومد و فردا تو خونه‌م نبینمت. از اون شب شکست و اشک ریخت؛ اما من سنگ شده بودم. اون پسرِ شیطون و مهربون سنگ شده بود.
    صبح قبل از اینکه سرکار برم با بهاره به محضر رفتیم و مهریه‌ش رو پرداختم و از هم جدا شدیم.
    تا لحظه‌ی آخر چشماش اشکی بود؛ اما من بی‌توجه از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون زدم. تو آژانس سورن رو دیدم. تا چشمش به من افتاد از ماشین پیاده شد. با نفرت نگاهم می‌کرد و بهم گفت که یه روزی هم نوبتِ ما میشه. تعجب کردم از اون پسرِ دوازده‌ساله‌ای که همچین حرفی رو زد. خندیدم و حرفِ یه الف بچه رو جدی نگرفتم؛ اما نوبتِ اون هم شد، بدجوری هم انتقامِ مادرش رو گرفت.
    چند سال بعد تو باید آپاندیست رو عمل می‌کردی و به پول نیاز داشتم. تو آستانه‌ی ورشکستگی بودم؛ ولی با پسری شریک شدم، با شرکتی معروف. خیالم راحت بود. تو عمل شدی و پولِ اون قرارداد رو هم گذاشتم که به طلبکارا بدم. بعد از چند روز خبر اومد که رئیس اون شرکت منصرف شده و قرارداد رو فسخ کرده و سرمایه‌ش رو بیرون کشیده. به شرکت رفتم تا با رئیسش ملاقات کنم. وقتی منشی اجازه رو داد و واردِ اتاق شدم، نفرتِ اون نگاه تنم رو لرزوند و چشماش واسه‌م زیادی آشنا به نظر اومد. جلوم ایستاد و گفت دیدی بهت گفتم نوبتِ ما هم میشه. خونه‌م رو فروختم و پولش رو به طلبکارا دادم. اون موقع فقط به فکرِ تو بودم.
    با پولی که برام مونده بود یه خونه‌ی کوچیک خریدم و زدم تو کارِ خلاف. قاچـ*ـاقِ مـ*ـواد!
    مستقیم تو چشم‌هام نگاه کرد. با صورتی برافروخته گفت:
    - هیچ‌وقت نذاشتم از این موضوع خبردار بشی. بعدش هم خودت می‌دونی دیگه!
    روبه‌روش ایستادم و با بغض گفتم:
    - یه انتقام انقدر می‌ارزید؟
    تارِ مو رو لای انگشت‌هاش گرفت و خیره به موهام گفت:
    - ارزش که آره! واسه تو و آیهان جنگیدم، مجازاتش هم قبول کردم و می‌کنم.
    چشم‌هاش تو چشم‌هام قفل شد و لب زد:
    - دیگه الان با خیالِ راحت می‌تونم برم.
    هم تعجب کردم، هم ترسیدم. چشم درشت کردم و گفتم:
    - بری؟
    لبخند تلخی زد و سری تکون داد و قدمی ازم دورتر شد. نیم‌نگاهی به آیهان که ناراحت به ما خیره بود، کردم. رو به بابا با اشک و حالتی زار گفتم:
    - کجا بابا؟
    چشم‌هاش رو روی هم گذاشت. این بغض بود توی صداش!
    - من هیچ‌وقت واسه‌ت پدری نکردم آیسان، همیشه واسه‌ت فرشته‌ی عذاب بودم. از خدا ممنونم که سورن رو رسوند و تو رو دزدید. ازش ممنونم که تو رو از شرِ یاسین نجات داد. ازش ممنونم که مثلِ همیشه امانت‌دار بود و به‌خاطرِ انتقام از من کاری باهات نکرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    تنم می‌لرزید. بابا چشم‌هاش رو باز کرد و لب زد:
    - دیگه خیالم از بابتِ تو راحته. هم آیهان رو داری هم...
    کمی مکث کرد و با نفسی عمیق ادامه داد:
    - هم سورن.
    یه قدم دیگر عقب‌تر.
    نگاهی پر از محبتِ ندیده، از شهابِ پریزاد به آیهان انداخت و گفت:
    - خوش‌حالم که هستی پسر. هوای آیسان رو داشته باش. هر وقت عاشق شد راهنماییش کن، نه محدود.
    نگاهی پر از معنا ردوبدل کردن. آیهان سخت گفت:
    - شما که این‌همه بودید، بهتر نیست کمی دیگه صبر کنید تا عروسیِ دخترتون رو ببینید؟
    بابا نگاهی طولانی بهم انداخت و رو به آیهان گفت:
    - فعلاً مشخص نیست عروسیش کِی باشه.
    سکوتشون طولانی شد. به‌طرف بابا رفتم و از بازوش آویزون شدم و گفتم:
    - تو رو خدا بگو داری کجا میری؟
    من رو از خودش جدا کرد. با نوکِ انگشت‌هاش صورتم رو از اشک پاک کرد و محکم گفت:
    - جایی که باید برم، جایی که حقمه و باید مجازات بشم، جایی که اگه برم دیگه برنمی‌گردم. ولی این رو بدون دخترِ سفت و سختِ من هنوز هم باید محکم باشه. تو از اول تنها بزرگ شدی و خودت، خودت رو بالا کشیدی. از این به بعد هم باید همین باشه، خب؟
    سرم رو تندتند تکون دادم و ملتمس گفتم:
    - بگو داری کجا میری؟
    سرش رو جلو آورد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم نشوند و ازم جدا شد. با آیهان پرصلابت دست داد، نگاهش پر از حرف بود. آیهان چشم‌هاش رو به نشونه‌ی باشه خیالت راحت، روی هم گذاشت.
    لبخندی حواله‌م کرد و پشتش رو بهمون کرد و از عمارت بیرون زد. تا صدای بسته‌شدنِ در بلند شد، تکونی خوردم و به خودم اومدم.
    به‌سمت در دویدم. صدای قدم‌های تندِ آیهان رو هم پشت‌سرم می‌شنیدم، همین‌طورصدای دادش رو که می‌گفت صبر کن.
    در رو باز کردم. بابا رو دیدم که با گام‌هایی بلند قدم برمی‌داشت؛ اما شونه‌هاش خمیده‌تر از همیشه بود.
    اسمش رو با داد صدا زدم. ایستاد؛ ولی برنگشت.
    با دو به‌سمتش رفتم و از پشت بغـ*ـلش کردم و اشک ریختم. عطرِ تنش رو با تموم وجود به داخل ریه‌هام فرستادم و اشک ریختم. پیراهنش لای مشتم مچاله شد و اشک ریختم. دست روی دست‌هام که روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش بود گذاشت. گرمی دست‌هاش آرامش رو به وجودم تزریق کرد. بازهم اشک ریختم.
    به‌سمتم برگشت. به چشم‌هاش زل زدم، چشم‌هایی که تر بود و پر از حرف و دل‌تنگی.
    دست دورِ شونه‌م انداخت و من رو جلو کشید، سرم رو توی سـ*ـینه‌ش فرو کردم. پیراهنش در عرض چند ثانیه خیس شد. بـ..وسـ..ـه‌ای روی فرق سرم نشوند که حس خوب و تازه‌ای رو بهم منتقل کرد.
    حسی که آرزوش رو داشتم و تا حالا تجربه‌ش نکرده بودم.
    دم گوشم آروم زمزمه کرد:
    - ببخش من رو واسه لحظه‌هایی که باید پیشت میموندم؛ ولی حضور نداشتم. واسه لحظه‌هایی که تو از من کمی محبت می‌خواستی؛ اما من ازت محبتم رو دریغ کردم. واسه لحظه‌هایی که قلبت رو شکوندم، بیجا داد زدم، عقده‌هات رو برطرف نکردم. ببخش دخترم! امیدوارم هم تو ببخشی، هم مامان آهوت!
    سر بالا آوردم. تمومِ عشقم رو تو نگاهم ریختم و آروم گفتم:
    - من هیچ‌وقت ازت ناراضی و ناراحت نبودم که ببخشمت. هیچ‌وقت نتونستم ازت متنفر باشم.
    موهام رو از کنارِ چشمم کنار زد و با لبخندی تلخ گفت:
    - مثلِ مامانتی؛ مهربون، دلسوز و فداکار.
    کمی صورتش رو جلو آورد و لب زد:
    - و صدالبته لجباز و زبون‌دراز.
    چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. ازم جدا شد و به موهاش چنگ زد. با نیمچه لبخندی گفت:
    - مواظب خودت باش!
    پلک‌هام رو روی هم فشردم که شدت ریزش اشک‌هام بیشتر شد.
    صدای برگ‌های خشکی که زیرِ پای بابا صدا می‌داد باعث شد چشم‌هام رو باز کنم. خواستم به‌طرفش برم که دستی از پشت د*ورم حلـ*ـقه شد. روی دستش خم شد و خیره به بابایی که قدم‌هاش تندتر می‌شد، داد زدم:
    - نه بابا، نرو! نرو بابا!
    هق‌هق می‌کردم. به دست آیهان چنگ می‌زدم تا ولم کنه؛ اما زورِ من کجا و زورِ آیهان کجا!
    پهنای صورتم از اشک خیس شده بود و صدای هق‌هقم تو باغ اکو می‌شد.
    - بابا توروخدا برگرد، این دفعه تنهام نذار.
    آیهان سرش رو از شو*نه‌م رد کرد و دم گوشم با غم گفت:
    - آیسان این کار رو نکن، بیا بریم عزیزم.
    کمی من رو از زمین جدا کرد. دست‌وپا زدم و با جیغ گفتم:
    - ولم کن. من بابام رو می‌خوام، ولم کن!
    دست زیرِ زا*نوهام انداخت و به‌سمت عمارت رفت.
    پیراهنش رو چنگ زدم. با پاهایی که به‌شدت تکون می‌دادم تا ولم کنه، گفتم:
    - ولم کن آیهان. بابا رفت!
    مشتی به شونه‌ش زدم و با هق‌هق گفتم:
    - رفت! گفت دیگه برنمی‌گردم.
    دست روی زنگ گذاشت و من فقط گریه می‌کردم.
    در باز شد و خدمتکار با قیافه‌ای متعجب از جلوی در کنار رفت. آیهان با قدم‌هایی محکم و اخم‌هایی درهم از کنارش رد شد.
    طوری که انگار شی باارزشی در دستشه، من رو روی مبلِ سه‌نفره گذاشت. سرم رو روی دسته‌ی مبل گذاشتم و ملتمس به آیهان خیره شدم. ناله‌مانند گفتم:
    - آیهان، بابام رو بیار!
    خم شد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم گذاشت و داد زد:
    - فرزانه آب‌قند بیار.
    انقدر گریه کردم و آیهان موهام رو نو*ازش کرد که چشم‌هام سنگین شد و روی هم افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا