کامل شده رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رَشنو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/12
ارسالی ها
2,002
امتیاز واکنش
47,756
امتیاز
905
محل سکونت
مازندران:)
از همه ایراد می‌گرفت و این به من استرس وارد می‌کرد. نفس عمیق و بی‌صدایی کشیدم و به هومان نگاه کردم. از چهره‌اش رضایت می‌بارید. نگاهم رو پایین‌تر دادم تا آشپزی رو که غذاش باعث رضایت نگاه هومان بود ببینم؛ همون پسر روسی بود.
بعد از پسر روسی از چند نفر دیگه هم ایراد نگرفت و این به این معنا بود که غذاشون خوب و قابل قبول بود. پنه نفر کناری من هم انگار خوب بود که ایرادی نگرفت. استرسم رو با قورت‎دادن آب دهنم تقریبا مهار کردم. کنارم ایستاد و نگاهی به من انداخت و بعد با به دست گرفتن چنگال و فرودادن توی بشقاب مقداریش رو خورد. یه بار دیگه هم چنگال رو توی بشقاب فرو کرد و به سمت دهنش برد و بعد آهسته چنگال رو توی بشقاب گذاشت. پس خوب بود. لبخندی به تلاشم زدم و همین‌طور بهش خیره نگاه کردم. سه-چهار نفر بعد از من باقی مونده بود که غذای اون‌ها رو هم خورد و نظرش رو گفت. در واقع فقط داشت آشپزهای بیچاره رو می‌کوبوند با اون طرز ایرادگرفتن! پنه غذای به خصوصی نبود و هومان این همه از آشپزها ایراد گرفته بود وای به حال بقیه غذاها و کلاس‌هایی که باهاش داشتیم!
بعد از تموم‌شدن سرجاش ایستاد و ایرادهای کلی رو یه بار دیگه گفت و با دستش چند نفری رو که از غذاشون راضی بود نشون داد که البته من هم جزوشون بودم.
- اون‌هایی که از پنه‌شون ایراد گرفتم برن پنه‌ی این افرادی رو که نشون دادم بخورن.
ده دقیقه‌ای سر و صدا آشپزخونه و یا در واقع کلاس درس هومان رو فرا گرفته بود و بچه‌ها داشتند غذاهای ما رو امتحان می‌کردند.
با صدای بلند هومان که سعی در آروم‌کردن بچه‌‌‌ها داشت، به خودمون اومدیم و ساکت شدیم.
هومان گفت:
- زمان زیادی از وقت کلاس رفت و شما فقط یه نوع غذا درست کردین که چنگی هم به دل نزد! همه استیک درست کنین، منم می‎پزم. برین موادش رو بگیرین.
اولین روز کلاس برای همه خیلی سخت گذشت؛ ولی خستگیم از این در می‌رفت که هومان از هر دو غذام راضی بود.
سرم رو پایین انداختم و با قدم‎زدن به سمت سویت رفتم.
همزمان با بازکردن در گوشیم هم زنگ خورد، بابا بود. با دیدن اسمش لبخند عمیق رو لبم نقش بست و روی اسمش کشیدم و در خونه رو بستم.
- سلام باباجون خودم، خوبین؟
- سلام دختر بابا، همه خوبیم تو چه‌‌طوری؟چه خبرا؟
- منم خوبم. خبر که امروز اولین کلاسمون بود، فقط یه‌کم خستم.
- که این‌طور! پس وقتت رو نمی‌گریم برو بخواب.
- کار دارم؛ بابا گوشی رو به روشنک میدی؟ دلم براش تنگ شده!
- باشه دخترم، از من خداحافظ.
- خداحافظ بابا.
به سمت اتاقم رفتم که صدای روشنک رو شنیدم.
- الو آجی راشا؟
- سلام آبجی کوچولو من چه‌طوری؟
- خوبم آجی جونم. راستی آجی بابا بهت نگفت که سیاو... آخ!
- چی شد روشنک؟ چی میگی؟
- ها! هیچی آجی؛ خداحافظ.
با تعجب باشه‌ای گفتم و ازش خداحافظی کردم.
جلوی آینه شونه‌ای بالا انداختم و لباسم رو عوض کردم و یکی از کتاب‌هایی رو که آقای خانیان برام خریده بود برداشتم و رو تخت دراز کشیدم و شروع به خوندن کردم؛ هر چند که باید عملی هم دستوراتش رو انجام می‌دادم؛ ولی بهتر بود حداقل یه دور می‌خوندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    این پست برای خودمون که خیلی هیجان انگیز بود امیدوارم برای شما هم همینطور باشه
    جلد جدیدمونم آماده شده بزودی میذاریمش


    چند صفحه از کتاب رو خوندم و انداختمش رو تخت. حالم خوب نبود و فکرم رو حرف نصفه‌ی روشنک بهم ریخته بود.
    مطمئن بودم می‌خواست چیزی بهم بگه و مامان نذاشت. لباس‌هام رو پوشیدم و به بیرون رفتم. در رو بستم و تا خواستم حرکت کنم صدای هومان رو شنیدم.
    - راشا؟
    بهش نگاه کردم. سوئیت بغلی مال اون بود و در حال شستن ماشینش بود.
    - سلام، بفرمایید؟
    - اوه سلام، جایی میری برسونمت؟
    - نه ممنون، می‌خوام یه‌کم قدم بزنم.
    لبخندی زدم و منتظر ادامه‌ی حرفش نشدم و از شهرک بیرون اومدم. خیابون‌ها شلوغ بود. دلم برای کشورم خیلی تنگ شده بود، برای خانواده‌ام. بغضم گرفت و اشک‌هام جلوی دیدم رو گرفتند.
    همین‌طور که اشک می‌ریختم دویدم کوچه‌ی کناری تا کمی خودم رو مرتب کنم. هوا کم‌کم تاریک می‌شد.
    اشک‌هام رو پاک کردم و خواستم از اون کوچه‌ی خلوت بیرون بیام که یه صدای کلفت باعث شد تمام تنم بلرزه.
    - کجا خوشگلم؟
    بهش نگاه کردم. یه مرد هیکلی با دو تا مثل خودش که پشتش بودن و با لبخند کثیف و چندشی نگاهم می‌کردند. از نگاه‎هاشون سرم رو پایین انداختم.
    - زبونت رو موش خورده؟
    - خفه شو!
    - چی؟ نشنیدم!
    جرأت پیدا کردم و گفتم:
    - گفتم خفه شو عوضی!
    - اوه! نه مثل اینکه خیلی پررویی.
    به نوچه‌هاش علامت داد؛ تا خواستن بیان طرفم جیغ بلندی کشیدم و خواستم فرار کنم که یکیشون پالتوم رو از پشت گرفت.
    گریه‌هام شروع شد و می‌لرزیدم.
    - ببین آقا من مال این کشور نیستم! خواهش می‌کنم باهام کاری نداشته باشید!
    - نه نه! مال هر کجایی باش؛ ولی جیگری هستی برای خودت!
    قهقهه‌ای زد که با تفی که تو صورتش انداختم قطع شد و محکم زد تو گوشم.
    اشک‌هام شدت گرفت و تبدیل به هق‎هق شده بود. به کسی که لباسم رو گرفته بود چیزی گفت و راه افتادند.
    مچ دستم رو محکم گرفت و دنبال خودش کشوند.
    فقط جیغ میزدم و گریه می‌کردم.
    - ولم کن! ولم کن عوضی!
    فارسی و انگلیسیم قاطی شده بود و نمی‌دونستم چی بگم.من رو چسبوند به دیوار و اومد نزدیک و یه چیزهایی زیر لب می‌گفت.
    از ترس سکسکه‎م گرفته بود. خواست بیاد نزدیک‌تر که محکم زدم زیر گوشش.
    دندون قروچه‌ای کرد و خواست دوباره کاری کنه که صدای آخ و افتادنش رو زمین مانع شد.
    به ناجیم نگاه کردم؛ نتونستم خوب ببینمش فقط دستم رو کشید و دویدیم.
    نفسم بالا نمی‌اومد. اون فقط می‌دوید و من رو همراهش می‌کشوند.
    به سر کوچه که رسیدیم، من رو انداخت تو ماشینش و خودش هم سوار شد.
    بهش نگاه کردم، هومان بود.
    تعجب کردم؛ ولی حالم برای پرسیدن سوال اصلا خوب نبود.
    یه‏‌کم که گذشت و آروم شدم، دوباره بهش نگاه کردم. اخم غلیظی کرده بود و غم چشم‌هاش بیشتر شده بود.
    - ممنون که نجاتم دادین.
    - اون‌جا چه غلطی می‌کردی؟
    حیرت‌زده به حرفی که زد فکر کردم.
    - با توام، میگم اون‌جا چی‌کار می‌کردی؟
    - من... من اصلا این‌جا رو خوب نمی‌شناسم... اومدم یه‎‌کم قدم بزنم که سر از اون‌جا درآوردم.
    صداش بالا رفت و باعث شد که خودم رو تو پشتی صندلی مچاله کنم.
    - وقتی جایی رو بلد نیستی غلط می‌کنی میای قدم بزنی! می‌دونی اگه من نمی‌اومدم الان چه بلایی سرت آورده بودن؟ هان؟!
    نفس عمیقی کشید و ماشین رو نگه داشت.
    - پیاده شو.
    از پنجره به بیرون نگاه کردم. کی رسیده بودیم؟
    در رو باز کردم و پیاده شدم قبل اینکه در رو ببندم گفتم:
    - متاسفم و ممنونم که نجاتم دادید!
    در رو بستم و به طرف خونه رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    بدون توجه به صدازدن‌های سولماز به اتاقم رفتم.
    دوش آب گرم رو باز کردم. دوباره صحنه‌ها توی ذهنم مجسم شد؛ انگار اشک‌هام خشک شده بود.
    دلم مامانم رو می‌خواست، خانواده‌م رو، روشنک کوچولوم رو. دلم برای رستوران تنگ شده بود!
    اشک‌هام شدت گرفت. صدای در زدن می‌اومد و سولماز که هی اسمم رو صدا می‎زد.
    شیر آب رو بستم و با همون لباس‌های خیس در رو باز کردم. کمی با حیرت نگاهم کرد و بعد محکم در آغوشم گرفت.
    - چی‌ شده راشا جان؟ چرا این‌جوری شدی؟ کسی اذیتت کرده؟ حرف بزن! آره؟
    می‌خواستم حرف بزنم اما نمی‎تونستم؛ دوباره قیافه اون مرد جلوی چشم‌هام نمایان شد. خدایا اگه... اگه هومان نمی‌رسید چی می‌شد؟!
    تو فکرهای آزاردهنده‌ام غوطه‌ور بودم و جرأت حرف‎زدن نداشتم. می‌خواستم جیغ بزنم، گریه کنم؛ اما انگار صدام در نمی‌اومد که با سیلی سولماز اشک‌هام بی‌اختیار روی گونه‌هام ریختند.
    خودم رو تو بغلش جا دادم و گفتم و گفتم؛ از سیاوش، از رفتارهایی که باهام داشت، از دلتنگی، از امروز و هومان! اون فقط در سکوت به من گوش می‌کرد و با دست‌هاش موهام رو نوازش می‌داد.
    اون‌قدر حرف زدم و گریه کردم که تو بغلش خوابم برد.
    وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود. خواستم تکون بخورم که گردنم تیر کشید؛ کمی با دست‌هام ماساژش دادم. به ساعت روی میز نگاه کردم‌؛ ده شب بود. دوشی گرفتم و لباس‌هام رو عوض کردم. خجالت می‌کشیدم تو چشم‌های سولماز نگاه کنم.
    روی صندلی کنار پنجره نشستم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. چشمم به حیاط خونه‌ی ناجیم افتاد. روی صندلی ننوئی تراسش نشسته بود و سیگار می‌کشید.
    هوا بیرون سرد بود؛ کاش لباس گرم‌تری می‌پوشید.
    صدای در باعث شد نگاه ازش بردارم و به سولماز خندان روبروم که با مهربونی خاصی نگاهم می‌کرد زل بزنم. متقابلا لبخندی تحویلش دادم و سرم رو پایین انداختم.
    - حال راشا خانوم ما چه‌طوره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    - بد نیستم، کارم داشتی؟
    سولماز اخمی کرد و گفت:
    - تو نباید شام بخوری؟
    خواستم مخالفت کنم که سولماز زودتر گفت پایین منتظرتیم و سریع‌تر در رو بست و رفت. انگار فهمیده بود با اتفاقات امروز غذا از گلوم پایین نمیره و از قصد من رو توی کار انجام‎‌شده گذاشت. پوفی کردم و از توی کمد لباس ساده‌ای در آوردم و پوشیدم و جلوی آینه نگاهی به چهره‌ی غمباد‌زده خودم‌ انداختم. دور چشم‌هام قرمز بود، انتظار دیگه‌ای هم نمی رفت؛ با اون همه گریه می‌خواستم قرمز هم نشه!
    از اتاقم بیرون رفتم و به سمت آشپزخونه راه افتادم. صدای خنده آقای خانیان و سولماز می‌اومد. بغض کردم، کاش الان بابا رو کنارم داشتم! اشک‌هام هر لحظه برای جاری‎شدن مشتاق‌تر می‌شدند. صدای آقای خانیان رو شنیدم که داشت در مورد من از سولماز سوال می‌پرسید. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و بغض توی گلوم رو با آب دهنم با فشار قورت دادم. وارد آشپزخونه شدم که هر دو بهم نگاه کردند. سعی کردم لبخند بزنم که انگار نسبتا موفق هم بودم.
    - سلام آقای خانیان، خوبین؟
    لبخندی روی لب‌های آقای خانیان نقش بست و گفت:
    - سلام دختر گلم، ممنون تو چه‌طوری؟ کلاس‌ها چه‌طور می‌گذره؟
    با مکثی ادامه داد:
    - انگار حالت خیلی خوب نیست.
    - چیز مهمی نیست! فقط دلم برای خانواده‌م تنگ شده؛ کلاس‌ها هم خوبه.
    - چه زود دخترجان! بیا بشین.
    روی صندلی نشستم و لبخند دوباره روی لب‌هام اومد و سکوت کردم.
    غذا کتلت بود و خیارشور و گوجه هم ریزکرده کنارش بود. لقمه‌ای گرفتم؛ ولی از گلوم پایین نمی‌رفت. آبی برای خودم ریختم و خوردم. نگاه سولماز رو روی خودم دیدم.
    - یعنی این‌قدر بد شده که نمی‌خوری؟ می‌دونم مثل غذاهای تو خوشمزه نیست!
    - نه سولماز خیلی هم خوبه؛ دارم می‌خورم دیگه!
    آقای خانیان با خنده گفت:
    - راشا جان برای دلخوشیش نگو، کلا آشپزیش افتضاحه!
    - اِ بابا، افتضاحه؟! پس من تنها غذاهای خودم رو می‌خورم؛ شما هم که کلا گشنه می‌خوابین؟
    آقای خانیان خنده‌ی بلندی کرد که دندون‌هاش هم مشخص شد و حرفی نزد و با گفتن بخورین غذاتون رو، خودش هم شروع به خوردن غذاش کرد.
    من هم بهتر دیدم که غذای نسبتا خوب سولماز رو بخورم تا ناراحت نشه.
    به نشینمن رفتم و روی یکی از کاناپه‌ها نشستم. آقای خانیان داشت با گوشیش صحبت می‌کرد که با شنیدن اسم هومان، توجه کردم تا ببینم چی میگه.
    - نه پسرجان، بیا این‌جا تنها حوصله‌ات سر میره؛ چی‌کار می‌کنی اون‌جا؟
    - پسر بیا دیگه!
    خنده‌ای کرد و گفت منتظرم و تماس رو قطع کرد. نمی‌خواستم با هومان روبرو بشم. آقای خانیان به من نگاه کرد و گفت:
    - هومان داره میاد این‌جا.
    - چه بد! آخه من خیلی خوابم میاد، فردا صبح هم کلاس دارم.
    - خب دختر جان برو بخواب.
    سری تکون دادم و از روی کاناپه بلند شدم و به اتاق خودم رفتم.
    با اینکه خوابم نمی‌اومد؛ ولی لباسم رو عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم و قبل از اینکه برم روی تخت به سمت پنجره رفتم و بیرون رو نگاه کردم. هومان داشت به سمت سوییت ما می‌اومد. جلوی در ایستاده بود که نگاهش به پنجره اتاقم و در واقع به من خورد. سریع عقب رفتم و روی تخت دراز کشیدم. اه! لعنتی خراب کردم! پتو رو روی خودم کشیدم و چشم‌هام رو بستم و تمام سعیم رو کردم تا به امروز فکر نکنم و بدون توجه به سر و صدایی که از نشینمن می‌اومد خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    دوست نداشتم امروز به کلاس برم؛ دیدن هومان با اتفاقات دیروز...
    کلافه نفسی کشیدم و بعد از آماده‌شدن به طبقه پایین رفتم. انگار همه خواب بودند. نون تستی گرفتم و با عجله به محل برگزاری کلاس رفتم.
    تقریبا همه حاضر و منتظر هومان بودند. به میزهای کناریم نگاه کردم؛ یه طرف که دختری از هند بود و طرف دیگه پسری از آلمان. به دختر هندی نگاه کردم و لبخندی بهش زدم که همون موقع هومان اومد داخل.
    همهمه‌ها کم شد و با صدای هومان کامل سکوت شد. نمی‌خواستم بهش نگاه کنم؛ اما مجبور بودم.
    در طول آموزش یه بار هم نگاهم نکرد و کاملا با اخم و جدیت تدریس می‌کرد.
    موقع درست‎کردن غذاها شد؛ امروز باید سوپ سبزیجات درست می‌کردیم.
    شروع کردم و با دقت کارهام رو انجام دادم. سوپ‌ها آماده شد و باید تستشون می‌کرد.
    استرس بدی داشتم و باعث رفلکس معدم شده بود. رسیده بود به دختر هندی سوپش رو چشید و با گفتن پخت سبزی‌ها کامل نیست به طرف من اومد. نگاهی جدی بهم انداخت و مشغول چشیدن شد.
    - افتضاحه! از اول درست کن.
    با شنیدن حرفش اکثر کلاس خندیدند. متعجب شدم. سوپم خیلی خوب شده بود؛ برای چی این حرف رو زد؟!
    دختر هندی اومد نزدیکم و از سوپ چشید.
    _ وو! اینکه خیلی خوشمزه‌ست!
    پوف کلافه‌ای کشیدم و مشغول درست‎کردن دوباره شدم.
    گردنم هنوز خوب نشده بود و درد می‌گرفت و همین باعث می‎شد کندتر کارهام رو پیش ببرم. بالاخره سوپ دومم رو آماده کردم.
    - استاد، سوپم آماده‌اس.
    مشغول صحبت با بچه‌ها بود که با حرف من صحبتش رو قطع کرد و به طرفم اومد.
    قاشق رو برداشت و چشید.
    - مزخرفه، دوباره.
    ناله‎کنان روی زمین نشستم. گریه‌ام در اومده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    این پست تقدیم به I LOVE YOU عزیز برای دلگرمی هاش و اینکه همیشه همراهمون بوده:aiwan_lggight_blum:
    ممنون از همه دوستان:aiwan_light_give_rose:


    با حرص از جام پاشدم و خواستم به طرف ورودی برم که صداش باعث شد بایستم.
    - اگه بری از مسابقه حذف میشی؛ انتخاب با خودته.
    چاره‌ای نداشتم. برگشتم و دوباره از اول مشغول درست‎کردن شدم؛ اما این دفعه باحوصله‌تر.
    از هر ادویه‌ای که می‌دونستم سوپ رو خوش طعم‌تر می‎کنه و باعث خوش‎پختی سبزیجات میشه استفاده کردم. بالاخره حاضر شد. کمی چشیدم و واقعا عالی شده بود. اکثر بچه‌ها رفته بودند و چند نفری هم برای فضولی گوشه‌ای ایستاده بودند.
    قاشق سوپ رو نزدیک دهنش برد و اول بو کرد و بعد خورد.
    کمی مکث کرد و گفت:
    - عالیه!
    از ذوق دوست داشتم بلند جیغ بزنم و بپربپر کنم. بهش نگاه کردم و لبخند زدم. سری تکون داد و رفت.
    وسایلم رو جمع کردم و با تندترین سرعت به طرف خونه رفتم.
    سولماز داشت آهنگ گوش می‌کرد و حواسش نبود. از پشت محکم بغلش کردم که جیغی کشید و هولم داد عقب.
    با خنده به قیافه ترسیده‌اش نگاه کردم.
    - راشا واقعا که خری! می‌افتادم سکته می‌کردم چی؟!
    - نترس بابا خونت گردن من. این‌ها رو ول کن بگو چی شده؟
    - چی شده؟!
    کل ماجرا رو براش تعریف کردم. باهم مشغول خندیدن بودیم که تلفن زنگ خورد.
    تلفن رو برداشت و گفت که مامانمه.
    - الو سلام مامان؟
    - سلام راشایی خوبی؟ اتفاقی نیفتاده برات؟! سالمی؟!
    - وا! آره مامان سالم سالمم! چه‌طور مگه؟ قرار بود اتفاقی بیفته؟
    - هان؟ نه، نه! دیشب خواب بد دیدم نگرانت شدم. خدا رو شکر که سالمی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    خب مادرجان من برم که خواهرت گشنه‌شه. مواظب خودت باشی‌ها! خداحافظ.
    - چشم به روشنک و...
    هنوز حرفم تموم نشده بود که مامان قطع کرد و باعث تعجب بیش از اندازه من شد. چرا قطع کرد؟! یعنی روشنک این‌قدر گشنه‌اش بود؟
    حتی نذاشت درمورد خوابش سوال کنم. چشم‌هام رو با فشار بستم و سعی کردم ربطش بدم به هر چیز بد و مشکوکی که این چند وقت اتفاق افتاد. بدترینشون کابوس‌هایی بودند که شب‌ها نمی‌ذاشتن راحت بخوابم. اون گفتگو چند روز قبلم با روشنک که حرفش رو نصفه نیمه تموم کرد هم مشکوک بود و حالا هم این تماس مامان بهش اضافه شد. چشم‌هام رو باز کردم و چینی به پیشونیم دادم. هیچی نمی‌فهمیدم؛ ولی مطمئن بودم اتفاق بدی افتاده.
    نگاهم به سولماز افتاد که با تعجب داشت بهم نگاه می‌کرد.
    - چی شده راشا؟
    با همون اخمی که پیشونیم رو مزین کرده بود گفتم:
    - نمی‌دونم.
    و با مکثی ادامه دادم:
    - واقعا نمی‌دونم!
    پووفی کردم و تقریبا خودم رو روی کاناپه پرت کردم.
    برخلاف چند دقیقه قبل که داشتم می‌خندیدم، الان اخم روی پیشونیم بود و ذهنم فوق‌العاده آشفته بود. اه لعنتی! آخه جریان چیه که به من نمیگن؟
    - چته دختر چرا این‌جوری می‌کنی؟ برای چیزی که ازش هیچ اطلاعی نداری خودت رو اذیت نکن.
    - همین اطلاع نداشتنم اذیتم می‌کنه. حتما یه چیزی شده و نمی‌خوان بهم بگن.
    لبخندی زد و گفت:
    - شاید تو از رفتارشون اشتباه برداشت کردی؛ انشاءالله که چیزی نیست!
    با صدایی که خودم ماتم‎زدگیش رو به خوبی حس می‌کردم، «امیدوارمی» گفتم و از روی کاناپه بلند شدم و ادامه دادم:
    - من میرم بخوابم.
    - کجا؟! ناهار نخوردی که.
    - نمی‌خورم.
    - امکان نداره! بیا بخور که بعدا مامانت خفتمون نکنه نگه دختر دسته‎گل بهتون دادیم شما این‌جوریش کردین.
    لبخندی به این همه محبتی که سولماز نسبت بهم داشت زدم و گفتم:
    - نگران نباش نمیگه؛ توی کلاس غذایی رو که خودم پختم خوردم، گشنه‌م نیست.
    - فقط به خاطر اینکه گفتی نگران نباشم و مادرت خفتم نمی‌کنه می‎ذارم بری.
    لبخند خسته‌ای به روش زدم و وارد اتاقم شدم. لباسم رو با تیشرت و شلوارک راحتی عوض کردم و زیر پتو خزیدم تا شاید خواب باعث فراموشی بشه. پوزخندی به افکارم زدم. خوابی باعث آرامش میشه که توش ندزدنت! چه میشه کرد، نمیشه که نخوابید. پوفی کردم و سرم رو روی بالش فشار دادم و چشم‌هام رو بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    - راشا بیدار شو دیگه، مثل خرس می‌خوابی... راشا!
    خواب‌آلود گفتم:
    - هوم... چیه سولماز؟
    - ساعت پنجه بیدار شو دیگه. بابا به هومان گفته بیاد این‌جا؛ می‌خوایم بریم بیرون.
    آروم گفتم:
    - خب شما برید.
    بعد هم پتو رو روی سرم کشیدم.
    - راشا، بابا به‏‎خاطر تو گفته بریم بیرون حالا تو میگی بریم بعدش هم می‌خوابی؟ تو دیگه کی هستی دختر؟!
    بعد از چند لحظه پتوم به شدت کشیده شد و چند قطره آب روی صورتم ریخته شد. وحشت‌زده بیدار شدم و روی تخت نشستم و به سولماز نگاه کردم که نیشخندی رو لبش داشت. با عصبانیت صداش کردم که گفت:
    - خب به من چه! چندبار صدات کردم بیدار نشدی، مجبور شدم روت آب بریزم، ببخشید!
    - عیبی نداره، حالا چرا بیدارم کردی؟
    قشنگ احساس کردم که چشم‌های سولماز گرد شده. نگاهی به ساعت سیاه‎رنگ توی دستش انداخت و گفت:
    - الان ده دقیقه‌اس من دارم بهت توضیح میدم.
    - خب یه بار دیگه هم بگو.
    سولماز چپ‌چپ بهم نگاه کرد.
    - گفتم که بابا گفته بریم بیرون یه‎کم بگردیم به آقا هومان هم گفتش که بیاد.
    آهانی گفتم و به این فکر کردم که با هومان چی‌کار کنم و چه‌طور باهاش برخورد کنم.
    - آماده شو که همه منتظرن.
    سری تکون دادم و باشه‌ای گفتم و در پی اون سولماز از اتاق بیرون رفت.
    شلوار جین سرمه‌ای از کمد بیرون آوردم و پوشیدم و از بین مانتوها، مانتوی کتیِ آبی آسمونیم رو که چندان کوتاه هم نبود انتخاب کردم و اون رو هم پوشیدم و از بین شال‌ها هم شالی سرمه‌ای رو که طرح‌های سیاه درهم زیرش داشت انتخاب کردم و روی سرم گذاشتم. لبخندی به خودم زدم و از روی میز آرایش رژ صورتیم رو برداشتم و به لبم زدم. خوب شده بودم؛ چه‌قدر خوب بود که به قولی که به بابا دادم می‌تونستم عمل کنم و مثل زمانی که ایران بودم لباس بپوشم. با صدای سولماز از فکر بیرون اومدم و از اتاقم بیرون رفتم و به سمت نشیمن حرکت کردم.
    سلام بلندی رو به جمع دادم که هر سه‎نفر بهم نگاه کردند. نگاهی گذرا به هر سه کردم؛ سولماز تیپ اسپرت بادمجونی سیاه زده بود و کلاه کپ سیاه‌رنگی رو روی سرش گذاشته بود. اردشیرخان هم پیراهن و شلوار قهوه‌ای پوشیده بود که شلوار رنگ تیره‌تری داشت. نگاهم رو به هومان دادم هومان شلوار سیاهی با پیراهن سورمه‌ای پوشیده بود.
    اردشیرخان با لبخند و تحسین بهم نگاه کرد و گفت:
    - سلام دخترم خوبی؟
    در جوابش لبخندی زدم و گفتم:
    - ممنون، شما خوبین؟
    - آه دخترم خوبم.
    هومان خیلی خنثی سلامی کرد و گفت بهتره بریم.
    منم سعی کردم خیلی معمولی رفتار کنم؛ به‎خاطر همین رو به هومان سری تکون دادم و پشت سرش حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    تو راه خانیان هومان رو به حرف کشیده بود و سولماز هم گاهی تو بحث شرکت می‌کرد؛ اما من سرم رو به پنجره‌ی ماشین تکیه دادم و به اتفاقات این چند وقت فکر می‌کردم.
    دلم می‌خواست هر چه زودتر این چند هفته هم تموم بشه و مسابقه رو با موفقیت تمومش کنم و برگردم پیش خانواده و دوست‌هام.
    چه‌قدر دلم برای یاسی و مهتا تنگ شده! برای روشنک عزیزم ،برای مادربزرگ و خونه‌ی روستاییش.
    آهی کشیدم و کم‌کم چشم‌هام بسته شد.
    با ضربه‌ی سولماز بیدار شدم و بعد از کش و قوسی به اطرافم نگاه کردم. یه آبشار خیلی زیبا تو یه جنگل خیلی قشنگ بود. بوی خاک رو به ریه‌هام کشیدم و با ذوق فراوون از ماشین پیاده شدم.
    یادم رفت که سولماز هاج و واج داره نگاهم می‌کنه، به طرف آبشار دویدم و دست‌هام رو بردم زیر آب.
    از سردی آب جیغ خفه‌ای کشیدم و دوباره کارم رو تکرار کردم. سولماز هم بهم ملحق شد و حالا هر دو وسط رودخونه‌ای که از آب آبشار اومده بود مشغول آب‎‏پاشیدن به هم بودیم و جیغ می‌کشیدیم.
    خانیان: دخترا چه کردید؟ لباس‌هاتون که خیس شده.
    - اشکال نداره بابایی، می‌ارزید.
    با چشم‌هام دنبال هومان گشتم؛ ولی پیداش نکردم. از آب بیرون اومدیم و لباس‌هامون رو عوض کردیم.
    ژاکت سرمه‌ای‎رنگی رو که مامان برام بافته بود به تن کردم و به کنار آتیش رفتم و روبروی هومان که مشغول دیدن اطراف بود نشستم.
    نگاهی گذرا بهم انداخت و دوباره به آبشار نگاه کرد. دلم نمی‌خواست باهام سرسنگین باشه؛ اشتباه از من بود که اون روز بی‌فکر بیرون رفتم؛ اما اون هم حق نداشت اون‌طوری رفتار کنه.
    - آقا هومان؟
    - بله؟
    - می‌خواستم... می‌خواستم بگم بابت اون روز متاسفم! اصلا نمی‌دونستم که ممکنه یه همچین اتفاقی بیفته. راستش از موضوعی ناراحت بودم و نیاز به تنهایی داشتم که اون‌طوری شد... با واکنش شما من بیشتر ترسیدم و احساس ناراحتی کردم. امیدوارم
    درک کرده باشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    خیره نگاهم کرد. دوباره اون غم لعنتی، دوباره اون چشم‌های غمگین. تو چته آخه؟
    - بله شما درست میگی؛ منم تندروی کردم. وقتی تو اون حال دیدمتون واقعا عصبی شدم و مغزم یه‌جورایی هنگ کرده بود. واقعا متاسفم!
    لبخندی زدم.
    - خواهش می‌کنم، درست می‌گید.
    ترجیح دادم سکوت کنم و مشغول درست‎کردن نسکافه شدم.
    - به به! دستت طلا راشاجان، عجیب دلم نسکافه می‌خواست. اون‌ هم تو این هوای سرد کنار این آبشار.
    روی تنه‌ی درخت کنار هومان نشست و دستش رو روی دوشش گذاشت.
    - آقا هومان، نبینم ساکت باشی.
    لبخندی زد و ماگ نسکافه رو از دست خانیان گرفت.
    - نه فقط یه‌کم فکرم درگیر مسابقه و این حرف‌هاست.
    - بی‌خیال جوون! از طبیعت لـ*ـذت ببر، امروز رو اومدیم ففط خوش بگذرونیم.
    - آقای خانیان، سولماز کجاست؟
    - نمی‌دونم داشت با تلفن حرف می‌زد، پشت تو تخته سنگست حتما.
    به مسیر دستش نگاه کردم. ماگ خودم و سولماز رو برداشتم و به جایی که خانیان گفته بود رفتم.
    صدای خنده‌های آرومش می‌اومد. گوش‌هام رو تیز کردم بببینم چی شده.
    - نه عزیزم امروز نمیشه.
    - ...
    - آخه با بابا و چند تا از دوست‌هام اومدیم تفریح؛ ولی قول میدم فردا یه قرار بذاریم و هم رو ببینیم. وای نمی‏‎دونی چه‌قدر دوست دارم ببینمت، امیدوارم مثل صدات باشی!
    دیگه گوش‎کردن جایز نبود. سرفه‌ی آرومی کردم که متوجه اومدنم بشه.
    زود خداحافظی کرد و خوشحال‌تر از قبل مشغول شوخی و سربه‌سر گذاشتنم شد.
    منم تحت تاثیر شیطنت‌های سولماز قرار گرفتم و رفتیم تو آب روی سنگ بزرگ وسط رودخونه نشستیم و مشغول خوردن نسکافمون شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا