از همه ایراد میگرفت و این به من استرس وارد میکرد. نفس عمیق و بیصدایی کشیدم و به هومان نگاه کردم. از چهرهاش رضایت میبارید. نگاهم رو پایینتر دادم تا آشپزی رو که غذاش باعث رضایت نگاه هومان بود ببینم؛ همون پسر روسی بود.
بعد از پسر روسی از چند نفر دیگه هم ایراد نگرفت و این به این معنا بود که غذاشون خوب و قابل قبول بود. پنه نفر کناری من هم انگار خوب بود که ایرادی نگرفت. استرسم رو با قورتدادن آب دهنم تقریبا مهار کردم. کنارم ایستاد و نگاهی به من انداخت و بعد با به دست گرفتن چنگال و فرودادن توی بشقاب مقداریش رو خورد. یه بار دیگه هم چنگال رو توی بشقاب فرو کرد و به سمت دهنش برد و بعد آهسته چنگال رو توی بشقاب گذاشت. پس خوب بود. لبخندی به تلاشم زدم و همینطور بهش خیره نگاه کردم. سه-چهار نفر بعد از من باقی مونده بود که غذای اونها رو هم خورد و نظرش رو گفت. در واقع فقط داشت آشپزهای بیچاره رو میکوبوند با اون طرز ایرادگرفتن! پنه غذای به خصوصی نبود و هومان این همه از آشپزها ایراد گرفته بود وای به حال بقیه غذاها و کلاسهایی که باهاش داشتیم!
بعد از تمومشدن سرجاش ایستاد و ایرادهای کلی رو یه بار دیگه گفت و با دستش چند نفری رو که از غذاشون راضی بود نشون داد که البته من هم جزوشون بودم.
- اونهایی که از پنهشون ایراد گرفتم برن پنهی این افرادی رو که نشون دادم بخورن.
ده دقیقهای سر و صدا آشپزخونه و یا در واقع کلاس درس هومان رو فرا گرفته بود و بچهها داشتند غذاهای ما رو امتحان میکردند.
با صدای بلند هومان که سعی در آرومکردن بچهها داشت، به خودمون اومدیم و ساکت شدیم.
هومان گفت:
- زمان زیادی از وقت کلاس رفت و شما فقط یه نوع غذا درست کردین که چنگی هم به دل نزد! همه استیک درست کنین، منم میپزم. برین موادش رو بگیرین.
اولین روز کلاس برای همه خیلی سخت گذشت؛ ولی خستگیم از این در میرفت که هومان از هر دو غذام راضی بود.
سرم رو پایین انداختم و با قدمزدن به سمت سویت رفتم.
همزمان با بازکردن در گوشیم هم زنگ خورد، بابا بود. با دیدن اسمش لبخند عمیق رو لبم نقش بست و روی اسمش کشیدم و در خونه رو بستم.
- سلام باباجون خودم، خوبین؟
- سلام دختر بابا، همه خوبیم تو چهطوری؟چه خبرا؟
- منم خوبم. خبر که امروز اولین کلاسمون بود، فقط یهکم خستم.
- که اینطور! پس وقتت رو نمیگریم برو بخواب.
- کار دارم؛ بابا گوشی رو به روشنک میدی؟ دلم براش تنگ شده!
- باشه دخترم، از من خداحافظ.
- خداحافظ بابا.
به سمت اتاقم رفتم که صدای روشنک رو شنیدم.
- الو آجی راشا؟
- سلام آبجی کوچولو من چهطوری؟
- خوبم آجی جونم. راستی آجی بابا بهت نگفت که سیاو... آخ!
- چی شد روشنک؟ چی میگی؟
- ها! هیچی آجی؛ خداحافظ.
با تعجب باشهای گفتم و ازش خداحافظی کردم.
جلوی آینه شونهای بالا انداختم و لباسم رو عوض کردم و یکی از کتابهایی رو که آقای خانیان برام خریده بود برداشتم و رو تخت دراز کشیدم و شروع به خوندن کردم؛ هر چند که باید عملی هم دستوراتش رو انجام میدادم؛ ولی بهتر بود حداقل یه دور میخوندم.
بعد از پسر روسی از چند نفر دیگه هم ایراد نگرفت و این به این معنا بود که غذاشون خوب و قابل قبول بود. پنه نفر کناری من هم انگار خوب بود که ایرادی نگرفت. استرسم رو با قورتدادن آب دهنم تقریبا مهار کردم. کنارم ایستاد و نگاهی به من انداخت و بعد با به دست گرفتن چنگال و فرودادن توی بشقاب مقداریش رو خورد. یه بار دیگه هم چنگال رو توی بشقاب فرو کرد و به سمت دهنش برد و بعد آهسته چنگال رو توی بشقاب گذاشت. پس خوب بود. لبخندی به تلاشم زدم و همینطور بهش خیره نگاه کردم. سه-چهار نفر بعد از من باقی مونده بود که غذای اونها رو هم خورد و نظرش رو گفت. در واقع فقط داشت آشپزهای بیچاره رو میکوبوند با اون طرز ایرادگرفتن! پنه غذای به خصوصی نبود و هومان این همه از آشپزها ایراد گرفته بود وای به حال بقیه غذاها و کلاسهایی که باهاش داشتیم!
بعد از تمومشدن سرجاش ایستاد و ایرادهای کلی رو یه بار دیگه گفت و با دستش چند نفری رو که از غذاشون راضی بود نشون داد که البته من هم جزوشون بودم.
- اونهایی که از پنهشون ایراد گرفتم برن پنهی این افرادی رو که نشون دادم بخورن.
ده دقیقهای سر و صدا آشپزخونه و یا در واقع کلاس درس هومان رو فرا گرفته بود و بچهها داشتند غذاهای ما رو امتحان میکردند.
با صدای بلند هومان که سعی در آرومکردن بچهها داشت، به خودمون اومدیم و ساکت شدیم.
هومان گفت:
- زمان زیادی از وقت کلاس رفت و شما فقط یه نوع غذا درست کردین که چنگی هم به دل نزد! همه استیک درست کنین، منم میپزم. برین موادش رو بگیرین.
اولین روز کلاس برای همه خیلی سخت گذشت؛ ولی خستگیم از این در میرفت که هومان از هر دو غذام راضی بود.
سرم رو پایین انداختم و با قدمزدن به سمت سویت رفتم.
همزمان با بازکردن در گوشیم هم زنگ خورد، بابا بود. با دیدن اسمش لبخند عمیق رو لبم نقش بست و روی اسمش کشیدم و در خونه رو بستم.
- سلام باباجون خودم، خوبین؟
- سلام دختر بابا، همه خوبیم تو چهطوری؟چه خبرا؟
- منم خوبم. خبر که امروز اولین کلاسمون بود، فقط یهکم خستم.
- که اینطور! پس وقتت رو نمیگریم برو بخواب.
- کار دارم؛ بابا گوشی رو به روشنک میدی؟ دلم براش تنگ شده!
- باشه دخترم، از من خداحافظ.
- خداحافظ بابا.
به سمت اتاقم رفتم که صدای روشنک رو شنیدم.
- الو آجی راشا؟
- سلام آبجی کوچولو من چهطوری؟
- خوبم آجی جونم. راستی آجی بابا بهت نگفت که سیاو... آخ!
- چی شد روشنک؟ چی میگی؟
- ها! هیچی آجی؛ خداحافظ.
با تعجب باشهای گفتم و ازش خداحافظی کردم.
جلوی آینه شونهای بالا انداختم و لباسم رو عوض کردم و یکی از کتابهایی رو که آقای خانیان برام خریده بود برداشتم و رو تخت دراز کشیدم و شروع به خوندن کردم؛ هر چند که باید عملی هم دستوراتش رو انجام میدادم؛ ولی بهتر بود حداقل یه دور میخوندم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: