- بریم تو قایق؟
موافقت کرد. دستش رو گرفتم و سوار قایق شد. طناب بستهشده به میلهی کوچیک رو باز کردم و پارو زدم.
هوای بینظیری بود. خنکای باد پوست صورتمون رو نـوازش میکرد. به وسطهای دریاچه که رسیدیم، پارو رو کنار گذاشتم و نزدیک مهربانو نشستم.
تو چشمهای قشنگش نگاه کردم و دستهاش رو توی دستم گرفتم.
- تو آشپزخونه که جوابی بهم ندادی. نظرت راجع به من چیه؟ میتونی دوستم داشته باشی؟
سرش رو پایین انداخت. زیر چونهش رو گرفتم و مجبورش کردم نگاهم کنه.
- میخوام حستو بدونم مهربانو. بدون اینکه خجالت بکشی بگو.
هیچ صدایی ازش درنمیاومد. اینجوری پیش میرفت، کلمهای هم به زبون نمیآورد.
دستش رو ول کردم و بهطرف لبه قایق رفتم. با چشمهای متعجب نگاهم کرد.
- هنوزم نمیخوای چیزی بگی؟ باور نمیکنی که دوست دارم؟
پریدم توی آب، خیلی خنک بود. با ترس به لبه قایق نزدیک شد و دستش رو بهطرفم دراز کرد.
- بیا بالا رامیار، لطفاً.
- دوستم داری یا نه؟
- تو رو خدا بیا بالا!
- باشه خودت خواستی.
خواستم بهسمت عمق آب شنا کنم که با صدای بلند گفت:
- دوست دارم، حتی عاشقتم.
لبخندی گوشه لبم نشست. بهسرعت از آب بهطرف قایق شنا کردم و با کمکش بالا رفتم. آب لباسهای توی تنم رو سنگین کرده بود. تو بـ*ـغلم گرفتمش و موهای قشنگش رو با دستم کنار زدم. صورتم رو نزدیکش کردم و عمیق بـ*ـوسیدمش.
قلبم توی سـ*ـینهم محکم میزد. هیجان قشنگی به جون هردوتامون افتاده بود. اون هم دوستم داشت، چه حس خوبی داره عشقت دوطرفه باشه.
تو بـغلم نفسنفس میزد. پیشونیش رو محکم بـ*ـوسیدم. دستهاش رو دورم حـ*ـلقه کرد.
- چه خوبه که اومدی تو زندگیم.
لبخند قشنگی زد. بـ*ـوسهای به خالِ رو گونهش زدم. هردومون خیس شده بودیم. دکمه پیراهنم رو که باز کردم، با چشمهای پر از ترس نگاهم کرد.
- چیکار میکنی رامیار؟
خندیدم و پلاستیک رو بیرون کشیدم. لباس سِتی که برای خودمون خریده بودم رو نشونش دادم.
با ذوق نگاهش کرد و گفت:
- چه خوشگلن.
- آره، بیا این مال توئه، بپوشش.
- اینجا؟
- رومو اونور میکنم، راحت باش.
جلو چشمهاش پیراهنم رو بیرون کشیدم و تیشرت رو تنم کردم. خجالت کشید و پشتش رو بهم کرد.
اون هم تیشرتش رو پوشید. نگاهش کردم تو این تیشرت آبیرنگ خیلی خواستنی شده بود.
- اینا رو کی خریدی؟
- همون مغازه اولی که رفتم توش. برگردیم خونه؟
- برگردیم.
برای مرتضی پیامک فرستادم و همهچی رو بهش گفتم. خودش میدونست که چیکار کنه.
آریا در رو باز کرد و با دیدن تیشرتهامون اول خندید و بعد چشمکی بهم زد.
- خوش اومدین قناریای عاشق.
مهربانو با خجالت سرش رو پایین انداخت. دستش رو گرفتم و با جدیت گفتم:
- خجالت نداریم عزیزم.
آریا رو کنار زدم و باهم وارد ویلا شدیم. همگی با لبخند دست زدن و بهمون تبریک گفتن. حالم بهتر از این نمیشد، انگار این دختر با اومدنش زندگیم رو بهشت کرده بود.
مینا بغلش کرد و بهش تبریک گفت، شنیدم که مهربانو با خجالت گفت:
- ازم ناراحتی خواهری؟
مینا لبخندی زد و با مهربونی گفت:
- اتفاقاً خیلی خوشحال شدم. تو لایق بهترینایی.
خواهرانه همدیگه رو بـغل کردن و بـ*ـوسیدن.
موافقت کرد. دستش رو گرفتم و سوار قایق شد. طناب بستهشده به میلهی کوچیک رو باز کردم و پارو زدم.
هوای بینظیری بود. خنکای باد پوست صورتمون رو نـوازش میکرد. به وسطهای دریاچه که رسیدیم، پارو رو کنار گذاشتم و نزدیک مهربانو نشستم.
تو چشمهای قشنگش نگاه کردم و دستهاش رو توی دستم گرفتم.
- تو آشپزخونه که جوابی بهم ندادی. نظرت راجع به من چیه؟ میتونی دوستم داشته باشی؟
سرش رو پایین انداخت. زیر چونهش رو گرفتم و مجبورش کردم نگاهم کنه.
- میخوام حستو بدونم مهربانو. بدون اینکه خجالت بکشی بگو.
هیچ صدایی ازش درنمیاومد. اینجوری پیش میرفت، کلمهای هم به زبون نمیآورد.
دستش رو ول کردم و بهطرف لبه قایق رفتم. با چشمهای متعجب نگاهم کرد.
- هنوزم نمیخوای چیزی بگی؟ باور نمیکنی که دوست دارم؟
پریدم توی آب، خیلی خنک بود. با ترس به لبه قایق نزدیک شد و دستش رو بهطرفم دراز کرد.
- بیا بالا رامیار، لطفاً.
- دوستم داری یا نه؟
- تو رو خدا بیا بالا!
- باشه خودت خواستی.
خواستم بهسمت عمق آب شنا کنم که با صدای بلند گفت:
- دوست دارم، حتی عاشقتم.
لبخندی گوشه لبم نشست. بهسرعت از آب بهطرف قایق شنا کردم و با کمکش بالا رفتم. آب لباسهای توی تنم رو سنگین کرده بود. تو بـ*ـغلم گرفتمش و موهای قشنگش رو با دستم کنار زدم. صورتم رو نزدیکش کردم و عمیق بـ*ـوسیدمش.
قلبم توی سـ*ـینهم محکم میزد. هیجان قشنگی به جون هردوتامون افتاده بود. اون هم دوستم داشت، چه حس خوبی داره عشقت دوطرفه باشه.
تو بـغلم نفسنفس میزد. پیشونیش رو محکم بـ*ـوسیدم. دستهاش رو دورم حـ*ـلقه کرد.
- چه خوبه که اومدی تو زندگیم.
لبخند قشنگی زد. بـ*ـوسهای به خالِ رو گونهش زدم. هردومون خیس شده بودیم. دکمه پیراهنم رو که باز کردم، با چشمهای پر از ترس نگاهم کرد.
- چیکار میکنی رامیار؟
خندیدم و پلاستیک رو بیرون کشیدم. لباس سِتی که برای خودمون خریده بودم رو نشونش دادم.
با ذوق نگاهش کرد و گفت:
- چه خوشگلن.
- آره، بیا این مال توئه، بپوشش.
- اینجا؟
- رومو اونور میکنم، راحت باش.
جلو چشمهاش پیراهنم رو بیرون کشیدم و تیشرت رو تنم کردم. خجالت کشید و پشتش رو بهم کرد.
اون هم تیشرتش رو پوشید. نگاهش کردم تو این تیشرت آبیرنگ خیلی خواستنی شده بود.
- اینا رو کی خریدی؟
- همون مغازه اولی که رفتم توش. برگردیم خونه؟
- برگردیم.
برای مرتضی پیامک فرستادم و همهچی رو بهش گفتم. خودش میدونست که چیکار کنه.
آریا در رو باز کرد و با دیدن تیشرتهامون اول خندید و بعد چشمکی بهم زد.
- خوش اومدین قناریای عاشق.
مهربانو با خجالت سرش رو پایین انداخت. دستش رو گرفتم و با جدیت گفتم:
- خجالت نداریم عزیزم.
آریا رو کنار زدم و باهم وارد ویلا شدیم. همگی با لبخند دست زدن و بهمون تبریک گفتن. حالم بهتر از این نمیشد، انگار این دختر با اومدنش زندگیم رو بهشت کرده بود.
مینا بغلش کرد و بهش تبریک گفت، شنیدم که مهربانو با خجالت گفت:
- ازم ناراحتی خواهری؟
مینا لبخندی زد و با مهربونی گفت:
- اتفاقاً خیلی خوشحال شدم. تو لایق بهترینایی.
خواهرانه همدیگه رو بـغل کردن و بـ*ـوسیدن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: