کامل شده رمان بوی خاک باران خورده | پریسا اسدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریسا اسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/11
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
20,191
امتیاز
673
محل سکونت
دیار تنهایی
- بریم تو قایق؟
موافقت کرد. دستش رو گرفتم و سوار قایق شد.
طناب بسته‌شده به میله‌ی کوچیک رو باز کردم و پارو زدم.
هوای بی‌نظیری بود. خنکای باد پوست صورتمون رو نـوازش می‌کرد. به وسط‌های دریاچه که رسیدیم، پارو رو کنار گذاشتم و نزدیک مهربانو نشستم.
تو چشم‌های قشنگش نگاه کردم و دست‌هاش رو توی دستم گرفتم.
- تو آشپزخونه که جوابی بهم ندادی. نظرت راجع به من چیه؟ می‌تونی دوستم داشته باشی؟
سرش رو پایین انداخت. زیر چونه‌ش رو گرفتم و مجبورش کردم نگاهم کنه.
- می‌خوام حستو بدونم مهربانو. بدون اینکه خجالت بکشی بگو.
هیچ صدایی ازش درنمی‌اومد. این‌جوری پیش می‌رفت، کلمه‌ای هم به زبون نمی‌آورد.
دستش رو ول کردم و به‌طرف لبه قایق رفتم. با چشم‌های متعجب نگاهم کرد.
- هنوزم نمی‌خوای چیزی بگی؟ باور نمی‌کنی که دوست دارم؟
پریدم توی آب، خیلی خنک بود. با ترس به لبه قایق نزدیک شد و دستش رو به‌طرفم دراز کرد.
- بیا بالا رامیار، لطفاً.
- دوستم داری یا نه؟
- تو رو خدا بیا بالا!
- باشه خودت خواستی.
خواستم به‌سمت عمق آب شنا کنم که با صدای بلند گفت:
- دوست دارم، حتی عاشقتم.
لبخندی گوشه لبم نشست.
به‌سرعت از آب به‌طرف قایق شنا کردم و با کمکش بالا رفتم. آب لباس‌های توی تنم رو سنگین کرده بود. تو بـ*ـغلم گرفتمش و مو‌های قشنگش رو با دستم کنار زدم. صورتم رو نزدیکش کردم و عمیق بـ*ـوسیدمش.
قلبم توی سـ*ـینه‌م محکم می‌زد. هیجان قشنگی به جون هردوتامون افتاده بود. اون هم دوستم داشت، چه حس خوبی داره عشقت دوطرفه باشه.
تو بـغلم نفس‌نفس می‌زد. پیشونیش رو محکم بـ*ـوسیدم. دست‌هاش رو دورم حـ*ـلقه کرد.
- چه خوبه که اومدی تو زندگیم.
لبخند قشنگی زد. بـ*ـوسه‌ای به خالِ رو گونه‌ش زدم. هردومون خیس شده بودیم. دکمه پیراهنم رو که باز کردم، با چشم‌های پر از ترس نگاهم کرد.
- چی‌کار می‌کنی رامیار؟
خندیدم و پلاستیک رو بیرون کشیدم. لباس سِتی که برای خودمون خریده بودم رو نشونش دادم.
با ذوق نگاهش کرد و گفت:
- چه خوشگلن.
- آره، بیا این مال توئه، بپوشش.
- اینجا؟
- رومو اون‌ور می‌کنم، راحت باش.
جلو چشم‌هاش پیراهنم رو بیرون کشیدم و تیشرت رو تنم کردم. خجالت کشید و پشتش رو بهم کرد.
اون هم تیشرتش رو پوشید. نگاهش کردم
تو این تیشرت آبی‌رنگ خیلی خواستنی شده بود.
- اینا رو کی خریدی؟
- همون مغازه اولی که رفتم توش. برگردیم خونه؟
- برگردیم.
برای مرتضی پیامک فرستادم و همه‌چی رو بهش گفتم. خودش می‌دونست که چی‌کار کنه.

آریا در رو باز کرد و با دیدن تیشرت‌هامون اول خندید و بعد چشمکی بهم زد.
- خوش اومدین قناریای عاشق.
مهربانو با خجالت سرش رو پایین انداخت. دستش رو گرفتم و با جدیت گفتم:
- خجالت نداریم عزیزم.
آریا رو کنار زدم و باهم وارد ویلا شدیم.
همگی با لبخند دست زدن و بهمون تبریک گفتن. حالم بهتر از این نمی‌شد، انگار این دختر با اومدنش زندگیم رو بهشت کرده بود.
مینا بغلش کرد و بهش تبریک گفت، شنیدم که مهربانو با خجالت گفت:
- ازم ناراحتی خواهری؟
مینا لبخندی زد و با مهربونی گفت:
- اتفاقاً خیلی خوشحال شدم. تو لایق بهترینایی.
خواهرانه همدیگه رو بـغل کردن و بـ*ـوسیدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    مهربانو
    خیلی خوشحال بودم. حس قشنگی تو وجودم خونه کرده بود. تا حالا این‌قدر خودم رو خوشبخت حس نکرده بودم. رامیار بهترین هدیه‌ای بود که خدا بهم داده بود. بهترین و قشنگ‌ترین آدمی که لـ*ـذت زندگی رو برام بیشتر می‌کرد. یاد روز‌های سختم افتادم روز‌هایی که از خدا می‌پرسیدم چرا هیچ‌کس دوستم نداره؟ اما الان می‌دونم که خدا خیلی بزرگ و صبوره. بعد کلی سختی و امتحان، بهترین هدیه‌ش رو تقدیمت می‌کنه.
    بچه‌ها جشن کوچیکی برامون گرفته بودن و همه شادی می‌کردن. فکر نمی‌کردم این‌قدر منطقی برخورد کنن. همه‌ش می‌ترسیدم به‌خاطر مهتاب ازم متنفر بشن؛ اما کاملا برعکس رفتار کردن.
    رفتم آشپزخونه تا لیوان بیارم. مرتضی پشت‌سرم وارد آشپزخونه کرد و با لبخند قشنگی که به لب داشت گفت:
    - بالاخره آقا گربهه تو دام خانم موشه گرفتار شد، تبریک میگم.
    با صدای بلند خندیدم و گفتم:
    - خیلی ممنونم آقای دکتر.
    اخم الکی کرد و گفت:
    - الان دیگه زن‌داداشمی، باهام راحت باش.
    - چشم داداش، به‌خاطر همه خوبی‌ها و لطف‌هایی که در حقم کردی ازت ممنونم.
    دستش رو رو سـ*ـینه‌ش گذاشت و گفت:
    - چاکرم زن‌داداش، وظیفه‌مون بود.
    هردومون خندیدیم.
    - راستی گفته باشم رامیار صدای خیلی خوبی داره، بهت پیشنهاد می‌کنم حتماً بشنوی.
    - واقعاً؟
    - اوم.
    از آشپزخونه بیرون رفت.
    سینی لیوان‌ها رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار همدیگه نشسته بودن و به شوخ‌طبعی‌های آریا می‌خندیدن. مرتضی با دیدن من، آریا رو کنار زد و پیش رامیار برام جا باز کرد.
    - بیا اینجا بشین زن‌داداش.
    کنار رامیار نشستم. کیسه‌های خریدی که صبح کلی بابتش حرص خورده بودم رو
    روی زانو‌هام گذاشت.
    با تعجب نگاهش کردم که خندید.
    - بفرما خانم حسود اینم خرید‌هات.
    - مگه مال من بودن؟
    بازم خندید.
    - آره، الکی اون‌همه حرص خوردی.
    هم خوشحال شده بودم هم از شدت حرص دلم می‌خواست گوش‌هاش رو بگیرم و بکشم.
    چشم‌غره‌ای نثارش کردم که بازم خندید.
    - خیلی ممنونم؛ ولی اینا خیلی زیادن.
    - خواهش می‌کنم. مگه قرار نبود هرچی من بخوام، بدون مخالفت قبول کنی؟
    - زورگو.
    دستش رو رو شونه‌م انداخت و من رو
    تو بـ*ـغلش کشید. آریا گیتار قهوه‌ای‌رنگی آورد و دست رامیار داد.
    - زود باش بخون برامون.
    رامیار گیتار رو کنار گذاشت و گفت:
    - نه بی‌خیال خوندن.
    همه اصرار کردن؛ ولی نخوند.
    - مگه قرار نبود منم یه چیزی بخوام؟
    نگاهم کرد.
    - نگو که می‌خوای آهنگ بخونم.
    مظلوم نگاهش کردم.
    - اهوم.
    - سوء‌استفاده‌کردن نداشتیما.
    - بخون دیگه.
    چپ‌چپ نگاهم کرد و با بی‌میلی گیتار رو از دست مرتضی گرفت. تموم جسمم
    برای شنیدن صدای عشقم گوش شد. دست‌هاش روی سیم‌های گیتار حرکت کردن و آهنگ قشنگی نواختن.
    «آهنگ عاشقانه، حامد همایون
    یه خیابون دوتا عاشق یه هوای شاعرانه‌ی قشنگو، نمه بارون بزنه شلق شلق رو گونه‌هامون
    بپیچه تو گوشه کوچه خنده‌هامون، برسه به گوش آسمون صدامون
    چه قشنگه که بگیری دستمو نگاهم کنی و یهویی یواشکی صدام کنی و
    نفسم بشی و من برات بمیرم بپرم دوباره دستاتو بگیرم بگم عاشقه توام عزیز‌ترینم
    حالا من عاشقم یا تو؟ می‌بندی چشماتو میگی فقط با تو قشنگه دنیا
    قدم بزن با من تو نمه‌نمه بارون که مثل ما عاشق نمیشه پیدا
    حالا من عاشقم یا تو می‌بندی چشماتو میگی فقط با تو قشنگه دنیا
    قدم بزن با من تو نمه‌نمه بارون که مثل ما عاشق نمیشه پیدا»
    خیلی آهنگ قشنگی خوند. همه براش دست زدن. بی‌اختیار بـغلش کردم و با ذوق گفتم:
    - خیلی عالی بود، صدات بی‌نظیره!
    - قابل شما رو نداشت عشقم.
    خواستم ببـ*ـوسمش که با صدای سرفه آریا به خودم اومدم و به‌سرعت از بـغلش بیرون اومدم. همه با صدای بلند خندیدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    دستم تو دستش بود. وارد بیمارستان شدیم. نگاه‌های خیره‌ی همه رو روی خودم حس می‌کردم. بعضی‌ها لبخند می‌زدن، بعضی‌ها سر تکون می‌دادن و بعضی‌ها هم اخم می‌کردن.
    رامیار سفت دستم رو گرفته بود و کنارم قدم برمی‌داشت. با غرور سرش رو بالا گرفته بود و از جلوی همه رد می‌شد. بازم به انتخابم افتخار کردم که با غرور کنارم راه میره و همه‌ی نگاه‌ها رو پشت سرش می‌ذاره.
    وارد بخش خودمون که شدیم، طناز روی صندلی نشسته بود و با دختر‌ها می‌خندید و چایی می‌خورد. با دیدن ما، چایی پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. صورتش پر از خشم شد؛ ولی از جاش بلند شد و به‌سمت ما اومد.
    طناز: مبارکه آقای دکتر، مبارکه مهربانو.
    هردومون با تعجب ازش تشکر کردیم.
    جلوی اتاق رامیار که رسیدیم، دستم رو تو دستش بیرون کشیدم و با لبخند گفتم:
    - موفق باشی.
    لبخند قشنگی زد و با گفتن
    «همچنین عزیزم» وارد اتاقش شد.
    وارد اتاق پرستاری که شدم، صدای پچ‌پچ دختر‌ها از همه‌جا می‌اومد. نگاه‌های یکی‌درمیونشون نشون‌دهنده صحبتشون از من بود.
    لباسم رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
    به‌طرف اتاق بیمار‌ها رفتم تا چِکشون کنم. وارد اتاق که شدم، طناز درحال سِرُم‌زدن به بیمار بود.
    نگاهش که به من افتاد، لبخند زد. از رفتار ضد و نقیضش خیلی تعجب می‌کردم. اون دختری که برام خط‌ونشون می‌کشید و تهدیدم می‌کرد که سمت رامیار نرم، الان با دیدن من لبخند می‌زنه.
    - چطوری مهربانو؟
    - خوبم، تو چی؟
    - منم خوبم. بازم بهت تبریک میگم.
    - ممنون؛ ولی یه سؤال دارم.
    به‌طرفم برگشت.
    - جانم بپرس.
    - دلیل عوض‌شدن رفتارت چیه؟ تو که به خون من تشنه بودی، الان چی عوض شده؟!
    خنده‌ی مسخره‌ای کرد و دستش رو رو شونه‌م کوبید.
    - اون مال گذشته‌ست دختر، اون‌موقع مهتاب بود و دلم نمی‌خواست ناراحت بشه، الان که دیگه اون نیست، منم باهات مشکلی ندارم. منو دوست خودت بدون.
    - باشه ممنون.
    از اتاق بیرون اومدم. مینا رو دیدم که کنار صندلیم نشسته و منتظر منه.
    - سلام عزیزم.
    بلند شد و بغلم کرد.
    - سلام عروس خانم. نمی‌دونی چه غوغایی به پا کردی.
    - دیوونه. چه غوغایی؟
    - همه دارن از تو و رامیار حرف می‌زنن. بعضیا خوشحالن؛ ولی بعضیا مثل چی حسودی می‌کنن. میگن قاپ دکترو دزدید.
    خندیدم.
    - چقدر بیکارن.
    - آره، راستی این طنازه خیلی مشکوکه!
    - نمی‌دونم، با من که خوب حرف زد.
    - خب خنگی دیگه، این فیلمشه.
    - بهم گفت با‌هات مشکلی ندارم.
    - ای دختر ساده. از من گفتن، حرفای اینو باور نکن.
    - باشه ولش کن. آریا کی میاد خواستگاریت؟
    با ذوق از رو صندلی پرید و گفت:
    - وای نگو، استرس می‌گیرم. گفت آخر هفته میاد با بابام حرف بزنه.
    بغلش کردم.
    - مبارکه خواهری.
    - ممنونم عزیزم.
    ***
    با شیرین و شهاب هر‌ازگاهی در ارتباط بودم. سامان هم نزدیک‌های عروسیش بود و خیلی خوشحالی می‌کرد. به شیرین درباره رامیار اشاره‌هایی کرده بودم؛ اما هنوز از ماجرا کامل باخبر نبود.
    تو پارکینگ منتظر رامیار بودم تا بیاد و بریم.
    از دور که دیدمش، قلبم به تالاپ‌تلوپ افتاد. هنوزم ازش خجالت می‌کشیدم و باورم نمی‌شد که اون هم من رو می‌خواد.
    - خسته نباشی عزیزم.
    لبخندی زدم.
    - تو هم خسته نباشی.
    بـ*ـوسه‌ای رو گونه‌م زد و سوار ماشین شد.
    - بریم بیرون یه‌کم بگردیم حال‌و‌هوامون عوض بشه؟‌
    - بریم.
    ***
    یه هفته‌ای می‌شد که طناز رابـ ـطه‌ش رو با‌هام خوب کرده بود؛ ولی هنوز هم مینا با شک ازش حرف می‌زد.
    داشتم تو پرونده‌ی بیمار وضعیتش رو می‌نوشتم که طناز اومد و گفت:
    - دکتر محتشم کارت داره.
    چند تقه به در زدم و وارد اتاق شدم.
    - سلام آقای دکتر، خسته نباشین.
    - سلام دخترم. بیا بشین.
    روی صندلی نشستم و منتظر بهش چشم دوختم.

    عینکش رو تو صورتش جابه‌جا کرد و بهم خیره شد.
    - راستش تو یه روستا به چندتا پرستار احتیاج دارن. ما هم می‌خوایم پرستار‌های تازه محلق شده به بیمارستان رو بفرستیم اونجا. روستا‌ی محرومیه و کمی دور. خانم شریفی هم باهاتون میاد. یک هفته می‌رین و برمی‌گردین، سه‌تا از پرستار‌ها با شما و خانم شریفی. می‌دونم شاید رفتنش برات سخت باشه، دانشگاه داری و فلان؛ ولی ثواب خیلی بزرگی داره. از دانشگاه هم برات مرخصی می‌گیرم.
    در تموم مدتی که دکتر حرف زد، فکرم پیش رامیار بود. دلم از الان براش تنگ شده بود، چطور می‌تونستم یک هفته بدون اون دومم بیارم.
    با صدای دکتر از فکر بیرون اومدم و نگاهش کردم.
    - خب دخترم نظرت چیه؟ میری؟
    - بله آقای دکتر، وظیفمه که برم.
    لبخندی زد. «با اجازه‌»ای گفتم و از اتاقش بیرون اومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    رامیار
    ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و دستش رو تو دستم گرفتم. لبخند قشنگی رو صورتش نشوند و با چشم‌های خمارش بهم نگاه کرد.
    - این‌جوری نگام نکن، دلم برات ضعف میره‌ها.
    ریز خندید و گفت:
    - تا یه هفته دلم برات تنگ میشه.
    بازم کلافه شدم، دوری ازش برام خیلی سخت بود.
    - من نمی‌دونم این رفتن به روستا از کجا دراومد. پرستار دیگه‌ای نبود که تو رو می‌برن؟
    - بهت گفتم که دکتر محتشم گفت پرستار‌هایی که تازه اومدن تو بیمارستان رو می‌فرستن.
    - هرچی باشه من بازم مخالفم. آخه نمیگن من بدون تو چه‌جوری دووم بیارم؟ اگه عمل ضروری نداشتم، منم با‌هات می‌اومدم.
    خودش رو بالا کشید و بـ*ـوسه‌ی قشنگی رو گونه‌م کاشت.
    - می‌دونم عزیزم. هرروز بهت زنگ می‌زنم، قول.
    - آخه چه‌جوری دلم برات ضعف نره؟
    خواستم بـغلش کنم که از زیر دست‌هام در رفت و به‌طرف پله‌ها دوید.
    - با پله نرو پا‌هات درد می‌گیره.
    با نفس‌نفس گفت:
    - گوش‌دراز خودتی!
    خندیدم و به دنبالش از پله‌ها بالا رفتم.
    زود در واحدش رو باز کرد و با دستش بـ*ـوسی برام فرستاد و در رو بست. خیلی شیطون شده بود و از اون مهربانوی آروم خبری نبود. قرار بود فردا صبح زود حرکت کنن. خواب به چشم‌هام نمی‌اومد. یه جوری نگرانی و دل‌شوره به جونم افتاده بود.
    تو هال قدم می‌زدم و دستم رو پشت سرم می‌کشیدم، خیلی کلافه بودم. نمی‌دونستم چه اتفاقی قراره بیفته؛ اما دل‌شوره امونم رو بریده بود.
    ***
    صبح با صدای زنگ در، چشم‌هام رو باز کردم. نگاهی به اطرافم انداختم، روی مبل خوابم بـرده بود. دستم رو روی صورتم کشیدم و به‌طرف در رفتم تا بازش کنم.
    مهربانو ساک به دست جلوی در ایستاده بود و با اخم نگاهم می‌کرد.
    - عشق من چش شده؟
    - این‌جوری قرار بود بدرقه‌م کنی؟‌ تو که خواب موندی!
    با کف دستم رو پیشونیم زدم و گفتم:
    - آخ ببخشید عزیزم، دیشب دیر خوابیدم، برای همین خواب موندم.
    چند دقیقه صبر کن حاضر میشم میام.
    چشم‌هاش رو به معنی باشه روی هم فشار داد. لباسم رو عوض کردم و از خونه خارج شدم. جلوی آسانسور منتظرم بود.
    در آسانسور رو باز کردم.
    - بریم عزیزم.
    سوار ماشین شدیم و به‌طرف بیمارستان حرکت کردم. خیلی ساکت بود و حرفی نمی‌زد. نگاهش کردم. به بیرون از شیشه خیره شده بود.
    - چرا ساکتی؟ برام حرف بزن، یه هفته‌ای که نباشی دلم برا تُن صدات، لبخندهات، نگاه‌های قشنگت تنگ میشه.
    - نگو، گریه‌م می‌گیره‌ها. منم دلم برا لمس اون ته‌ریشت، نگاه عسلیت، خیلی تنگ میشه.
    - اگه پشت فرمون نبودم، همین‌جا بـغلت می‌کردم.
    آه بلندی کشید و بازم به بیرون خیره شد.
    یه وَن مشکی، جلوی بیمارستان پارک شده بود و دکتر محتشم با چندتا پرستار داشت حرف می‌زد.
    به همه‌شون سلام دادیم. دکتر محتشم با گفتن «موفق باشین دوستان.» همه رو به‌سمت وَن هدایت کرد.
    دستش رو محکم فشردم و گفتم:
    - خیلی مواظب خودت باش عزیزم، هرروزم بهم زنگ بزن.
    - باشه نگران نباش. تو هم مواظب خودت باش، شب‌ها زود بخواب که بی‌خوابی نکشی.
    دلم ضعف رفت. با اینکه می‌رفت، هنوز هم به فکر بی‌خوابی من بود.
    از پشت شیشه دستش رو برام تکون داد. دلم از الان براش تنگ شده بود. چشمکی بهش زدم و اشاره کردم که جاش تو قلبمه.
    با رفتن وَن، کلافه به‌طرف بیمارستان رفتم. کارم زیاد بود و هر‌ازگاهی یاد مهربانو می‌افتادم و به عکسش با لبخند نگاه می‌کردم. چقدر معصوم و قشنگ به دوربین نگاه می‌کرد.
    از اتاقم خارج شدم تا به بیمار‌ها سرکشی کنم. صدای زیادی از ته سالن به گوش می‌رسید. نزدیک‌تر که شدم، پرستار‌های صبح رو دیدم. با نگاهم دنبال مهربانو گشتم؛ اما اثری ازش نبود.
    - پس خانم سعادتی کجان؟
    یکی از پرستار‌ها گفت:
    - ماشین وسط راه خراب شد آقای دکتر، خانم شریفی هم تاکسی گرفتن و ما رو فرستادن، گفتن خودشون با خانم سعادتی میان.
    مشکوک نگاهش کردم.
    - یعنی موندن اونجا؟
    - بله.
    - ممنون.
    به گوشی مهربانو زنگ زدم؛ اما جواب‌دهنده‌ای نبود. پشت سر هم که زنگ زدم، گوشیش خاموش شد.
    نگرانی بدی افتاده بود به جونم، طناز حتماً می‌خواست بلایی سرش بیاره. هیچ دل‌ِ خوشی از این دختر نداشتم.
    سریع سوار ماشین شدم و به‌طرف روستا حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    مهربانو
    ماشین خراب شده بود. طناز و من منتظر ماشین بودیم تا به
    بیمارستان برگردیم. یه ماشین شخصی اومد و طناز براش دست تکون داد.
    ماشین نگه داشت و منتظر موند تا سوار بشیم. دست طناز رو کشیدم و گفتم:
    - کجا میری؟ من با این ماشین نمیام. بذار تاکسی بیاد برگردیم یا به رامیار زنگ بزنم.
    - چی چیو تاکسی بیاد؟ اینجا اصلاً تاکسی وجود نداره، این ماشینم گیرت اومده خدا رو شکر کن. بیا سوار شو زود باش.
    سوار ماشین شدیم. راننده‌ش پسر جوونی بود که هرلحظه از آینه نگاهمون می‌کرد.
    ترس برم داشته بود. اگه طناز نبود، محال ممکن بود سوار این ماشین بشم. از شیشه به بیرون خیره شدم. چشم‌هام داشت از شدت تعجب بیرون می‌زد. داشتیم یه راه جنگلی رو طی می‌کردیم!
    طناز رو تکون دادم، با اخم نگاهم کرد و گفت:
    - چیه؟
    - اینجا که مسیر برگشتمون نیست. داره ما رو کجا می‌بره؟
    - تو چقدر ترسویی دختر. داره از یه مسیر نزدیک‌تر میره که زود‌تر برسیم.
    با اینکه شک داشتم؛ ولی حرفش رو قبول کردم و به بیرون خیره شدم.
    چند‌تا کلبه چوبی به چشم می‌خورد. ماشین سمت کلبه‌ها حرکت کرد. از شدت ترس کم مونده بود پس بیفتم. دست‌هام رو مشت کردم تا از استرس نلرزه.
    - طناز کجا می‌ریم؟
    با عصبانیت نگاهم کرد. تو صورتش یه طناز دیگه رو دیدم.
    - خفه شو دیگه، این‌قدر زر نزن!
    - چی میگی طناز؟ چرا این‌جوری شدی؟!
    کلافه به جلو نگاه کرد و گفت:
    - مهراب یه چسبی نداری بزنم رو دهن این؟ اعصاب نذاشت برام.
    راننده رو هم می‌شناخت. خدایا خودت کمکم کن. ای مهربانوی ساده، مینا هی گفت به این دختر اعتماد نکن؛ اما بازم من زود باور گول حرف‌های قشنگش رو خوردم.
    مهراب: کم مونده، چند لحظه دیگه از شرش خلاص میشی.
    - شما می‌خواین چی‌کار کنین؟
    با مشت به شیشه کوبیدم.
    - کمک، یکی کمکم کنه.
    هردوشون بهم خندیدن.
    پسره ماشین رو نگه داشت و پیاده شد، به‌طرف کلبه رفت و درش رو باز کرد. طناز دستم رو گرفت و به‌زور دنبال خودش کشیدم. هلم داد داخل کلبه و خودش هم بالا سرم اومد.
    شالم رو از سرم کشید و مو‌هام رو توی دستش گرفت.
    از درد جیغ خفه‌ای کشیدم و با زاری گفتم:
    - چی از جونم می‌خوای؟ ولم کن!
    مو‌هام رو بیشتر کشید، ریشه مو‌هام از درد می‌سوخت.
    - خیلی ساده ای، فکر کردی من باهات دوست شدم و همه‌چیو فراموش کردم؟
    به پسره اشاره کرد:
    - فکر کردی مهراب از خون خواهرش می‌گذره؟ دنبال یه فرصت بودم تا از شرّت خلاص بشم. وقتی دکتر محتشم گفت قراره بیاین روستا، با صد‌تا بهونه خودمم وارد کادر کردم که با شما بیام. فرصت خوبی بود که شرّتو بکنم، برای همین این نقشه رو کشیدم. مهراب هم کمکم کرد. حالا تقاص مرگ مهتابو پس میدی. فکر کردی راحت می‌تونی با نامزدش و عشقش بگردی و بگی بخندی؟ نمی‌ذارم با رفتن اون خوشی بیاد به زندگیت. الان اینجا زنده‌زنده می‌سوزی. طفلکی هیچ‌کس هم نیست که کمکت کنه. رامیار فکر می‌کنه رفتی روستا، اینجا هم کسی نیست.
    داشتم از ترس می‌مردم. یه آدم چقدر می‌تونه سنگ‌دل باشه؟ چقدر زودباور بودم که حرف‌هاش رو قبول می‌کردم.
    - فکر کردی با مردن من تو به رامیار می‌رسی؟ کور خوندی! اگه تو دنیا دختری هم نمونه، رامیار هیچ‌وقت سراغ تو نمیاد. حالا بسوز.
    گونه‌ی سمت راستم به‌شدت سوخت.
    پوزخندی بهش زدم. داشت از شدت عصبانیت آتیش می‌گرفت. می‌خواستم با حرف‌هام دیوونه‌ش کنم.
    - بیچاره، دلم برات می‌سوزه! تو همیشه بیرون کادری. هیچ‌وقت نمی‌تونی رامیارو مال خودت بکنی.
    خواست بهم حمله کنه که مهراب دستش رو از پشت گرفت.
    - ولش کن، دستاشو ببند تا منم بنزینو بیارم.
    مهراب رفت بیرون و طناز به‌
    طرفم اومد. دست‌هام رو گرفت و خواست ببنده که با پا تو شکمش زدم. سریع گوشیم رو درآوردم و خواستم شماره رامیار رو بگیرم که از پشت مو‌هام رو کشید و مجبورم کرد رو صندلی بشینم. گوشی رو از دستم گرفت و گوشه‌ی دیوار پرتش کرد.
    - بشین سر جات تا تیکه‌پاره‌ت نکردم عوضی!
    دست‌هام رو محکم از پشت به صندلی بست. نگاهی به پا‌هام انداخت. بی‌خیال بستن پاهام شد و از کلبه بیرون رفت.
    داد زدم:
    - طناز منو از اینجا بیار بیرون. مسخره‌بازی درنیار. می‌خوای قاتل بشی؟
    - خفه شو تا دهنتو نبستم! مهراب بدو فندکو بکش.
    اشک‌هام گونه‌های داغم رو خیس می‌کردن. خودم رو خیلی بی‌پناه و بی‌کس حس می‌کردم. تو دلم خدا رو صدا می‌زدم و ازش کمک می‌خواستم. بوی بنزین دماغم رو پر کرده بود. چطوری داداش مهتاب راضی شد تا این بلا رو سرم بیاره؟ حتماً اون رو هم طناز با حرف‌هاش پر کرده.
    - خدایا خودت کمکم کن. من غیر تو هیچ‌کسو ندارم.
    شعله‌های آتیش چوب‌های کلبه رو می‌سوزوند و
    بهم نزدیک‌تر می‌شد. بوی خاک نم‌خورده‌ای به مشامم می‌رسید. دود داشت خفه‌م می‌کرد. نگاهم به گوشیم افتاد. صفحه‌ش روشن-خاموش می‌شد. دست‌هام رو تکون دادم. اون‌قدر محکم بسته بود که نمی‌تونستم بازش کنم. با پا‌هام صندلی رو کشیدم و به‌طرف گوشیم رفتم.
    - هرکی هستی تو رو خدا قطع نکن.
    نزدیک گوشیم بودم که با شدت رو زمین افتادم. لعنتی داشت قطع می‌شد. خودم رو رو زمین کشیدم و بهش رسیدم.
    صورتم رو نزدیک صفحه گوشی کردم و اسم رامیار رو دیدم. نور امید تو دلم دمیده شد. با چونه‌م دکمه سبز رو فشار دادم و صدای رامیار تو گوشم پیچید.
    - الو مهربانو، الو...
    پشت هم سرفه‌های شدیدی کردم و به‌زور گفتم:
    - رامیار نجاتم بده.
    - کجایی قربونت برم؟ بگو بیام.
    - نمی‌دونم. تو جنگلم، یه کلبه چوبی، بوی خاک نم‌خورده میاد. دارم تو آتیش می‌سوزم رامیار، بیا...
    دود آتیش راه نفسم رو بست و سـ*ـینه‌م از شدت درد سوخت. چشم‌هام نای بازموندن نداشتن. با آخرین توانم اسم رامیار رو صدام زدم و بیهوش شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    رامیار
    بعد شنیدن صداش و سرفه‌های شدیدش، دلهره به جونم افتاد.
    - خدایا خودت کمکش کن. طاقت بیار عشقم، دارم میام.
    به سرعتم افزودم و سمت جاده‌ی جنگلی پیچیدم. به هر طرف نگاه می‌کردم، کلبه چوبی بود. گیج شده بودم. به اطراف نگاه کردم و به یه پیرمرد رسیدم. ماشین رو کنارش نگه داشتم و شیشه رو پایین کشیدم.
    - سلام عموجان.
    دست از کارش کشید و به‌طرفم برگشت و گفت:
    - سلام پسرم.
    - خسته نباشید. عموجان این طرفا رو خوب می‌شناسین؟
    - سلامت باشی، آره چطور؟
    - من دنبال یه کلبه چوبی وسط جنگل می‌گردم. نامزدم تو خطره، باید سریع خودم رو برسونم.
    - اینجا کلبه زیاده، نمی‌دونم کدومو میگی.
    - نامزدم می‌گفت بوی نم زیادی از اطرافش میاد.
    - آهان. کلبه نزدیک چاه رو میگه.
    سوار ماشین شد.
    - بزن بریم نشونت بدم.
    به‌سرعت گاز دادم و به‌سمت کلبه‌ای که می‌گفت روندم.
    دود از کلبه بلند شده بود و شعله‌های آتیش اطرافش رو محاصره کرده بود.
    - خدایا خودت کمک کن!
    - کلبه آتیش گرفته!
    - نامزدم اون توئه. عموجان تو رو خدا برو کمک بیار.

    سریع از ماشین پیاده شدم و به‌طرف کلبه دویدم. همه‌جا توی آتیش می‌سوخت. نمی‌دونستم چه‌جوری وارد کلبه بشم و مهربانو رو بیرون بیارم. یه سطل آب پیدا کردم و رو لباسم ریختم. با کتفم چند ضربه به در زدم تا باز شد. بوی دود داشت خفه‌م می‌کرد
    چشمم جایی رو نمی‌دید. کورمال‌کورمال جلو رفتم تا اینکه مهربانو رو دیدم. روی زمین افتاده بود و دست‌هاش از پشت به صندلی بسته شده بود.
    لعنت به شما‌ها! چه‌جوری تونستین این دختر معصوم رو این‌جوری اذیت کنین؟
    دست‌هاش رو باز کردم و تو بـ*ـغلم گرفتمش. تکونش دادم.
    - عشقم چشم‌هاتو باز کن. اومدم، پیشتم. مهربانو؟
    تکون نمی‌خورد. تو بـغلم بلندش کردم. زانو‌هام می‌لرزید. از بین آتیش‌ها بیرونش کشیدم. یه تیکه چوب افتاد رو شونه‌م و دردش تا پوست و استخونم رو سوزوند.
    رو زمین خوابوندمش، نگاهی به اطرافم انداختم تا آبی پیدا کنم.
    - هیچی نیست، لعنتی!
    به مهربانو نگاه کردم، صورتش بر اثر دود سیاه شده بود. رو
    صورتش دست کشیدم.
    - عشقم طاقت بیار، حالت خوب میشه. جان رامیار تنهام نذار!
    صدای خنده باعث شد برگردم و به پشت سرم نگاه کنم.
    مهراب و طناز کنار هم ایستاده بودن و به ما می‌خندیدن. مهراب تفنگش رو به‌طرفم نشونه گرفته بود.
    طناز: می‌بینم که آقای مجنون سریع خودشون رو رسوندن.
    - این مسخره‌بازیا چیه شما راه انداختین؟ مهراب از تو یکی دیگه انتظار نداشتم.
    مهراب: کاری جز گرفتن انتقام خواهرم نمی‌کنم. تو که تونستی مهتاب رو زود فراموش کنی بعد با مسبب مرگ خواهرم رابـ ـطه عاشقانه راه انداختی، حق نداری این حرفو به من بزنی. من از تو انتظار نداشتم مهتابو به این سرعت فراموش کنی.
    - من و مهتاب اختلاف زیادی داشتیم، کم مونده بود به مرز جدایی برسیم. الانم فراموشش نکردم، فقط نبودنشو قبول کردم.
    - تنها کسی که باعث شد اختلاف بینتون پیش بیاد این دختره.
    - تمومش کن مهراب، گوشتو با حرفای چرند این دختره پر کردی که چی؟ فکر کردی اینی که کنارته دوست مهتابه؟‌ نه‌خیر، یه زمانی ایشون بد‌ترین دشمن مهتاب بود. سر هرچیزی اذیتش می‌کرد؛ چون مهتاب منو داشت و اون نمی‌تونست منو تصاحب کنه.
    طناز داشت از خشم می‌ترکید. پوزخندی بهش زدم.
    - تو می‌دونی خواهرت به این کارا راضی نیست. تا الانشم خیلی اشتباه کردی. اگه این دختر بمیره، می‌دونی چقدر بابتش باید تو زندان بخوابی؟ می‌دونی عذاب‌دادن یه دختر معصوم چه تاوانی داره؟
    خواست تفنگش رو بیاره پایین که طناز از دستش قاپید و به‌طرف مهربانو نشونه گرفت.
    طناز: اگه تو مال من نشدی، منم اجازه نمیدم مال این دختر بشی. مگه من چی از این دختره پاپتی کم دارم؟
    پوزخندی زدم.
    - می‌دونی چی کم داری؟ تو خوب نیستی، نمی‌تونی از شادی دیگرون شاد بشی. مهتاب و مهربانو هیچ‌وقت به کارایی که تو دست زدی، فکر هم نمی‌کنن، چون دلشون پاکه، مثل تو کینه‌ای نیستن. خودخواه نیستن.
    طناز: ولی من امروز این دخترو می‌کشم. حاضرم تا پای عمرمم تو زندون بخوابم؛ ولی دیگه اینو نبینم.
    - اما ما بهت این اجازه رو نمی‌دیم. اسلحه‌تو بنداز.
    با دیدن پلیس‌هایی که پشت‌سرشون تفنگ به دست ایستاده بودن، نفس راحتی کشیدم و به پیرمردی که کمکم کرده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد، لبخندی زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    طناز دست مهراب رو کشید و تفنگ رو رو سرش گذاشت.
    - یه قدم جلو بیاین، می‌کشمش.
    پلیس: آروم باش، داری با این کار جرم خودت رو سنگین‌تر می‌کنی. تفنگو بذار کنار و تسلیم شو.
    مهراب: این مسخره‌بازیا چیه طناز؟ قرار ما این نبود.
    طناز: خفه شو! فکر کردی عاشق چشم و ابروتم؟ نه‌خیر فقط می‌خواستم ازت استفاده کنم تا انتقامم رو از این دختره بگیرم. برین کنار، تا وقتی سوار ماشینم نشدم کسی بهم نزدیک نشه؛ وگرنه یه گوله تو مخش خالی می‌کنم.
    صورت مهربانو رو با آب شستم. کم‌کم داشت به‌هوش می‌اومد.
    - آمبولانس خبر کنین؛ حالش بده.
    طناز همراه مهراب تا نزدیک ماشینش رفت. بعد یه لگد به پای مهراب زد و سریع سوار ماشین شد و گاز داد. پلیس ها هم
    دنبالش افتادن. چقدر این دختر خطرناک و جسور بود!
    با شنیدن صدای آمبولانس نفس راحتی کشیدم. مهربانو رو توی آمبولانس گذاشتن. درحالی‌که داشتم سوار ماشینم می‌شدم تا دنبال آمبولانس برم، از پیرمردی که کمکم کرده بود صمیمانه تشکر کردم و به راه افتادم. خداروشکر مهربانو تونسته بود دووم بیاره و دود زیادی تو ریه‌هاش جمع نشده بود.
    برای معاینه
    بردنش. چون بیمارستان خودمون نبود، نمی‌تونستم داخل اتاق بشم.
    با بیرون‌اومدن دکتر، پیشش رفتم و گفتم:
    - حالش چطوره دکتر؟
    - خوبه. سِرُمش تموم بشه، می‌تونین ببرینش.
    ازش تشکر کردم و به‌طرف اتاقی که توش خوابیده بود رفتم.
    چشم‌هاش رو بسته بود، صورتش حالت معصومانه‌ی همیشگیش رو حفظ کرده بود. پلک‌های بلند و فِرخورده‌ش، چشم‌هاش رو محاصره کرده بود.
    نزدیکش شدم و روی صندلی کناریش نشستم. دست‌های ظریف و سفیدش رو تو دستم گرفتم و نوازشش کردم.
    - اگه اتفاقی برات می‌افتاد هیچ‌وقت خودمو نمی‌بخشیدم. نمی‌تونستم سرپا وایسم. ممنونم که تنهام نذاشتی.
    چشم‌هاش رو باز کرد و با لبخند رو لبش بهم خیره شد. ماسک اکسیژن رو از روی دهنش برداشت و با صدای ضعیفش گفت:
    - نترس بادمجون بم آفت نداره.
    با اخم نگاهش کردم.
    - دیگه نشنوم از این حرفا بزنیا. الانم ماسکو بذار رو دهنت استراحت کن. یه ساعت دیگه پلیس‌ها میان تا ازت راجع به آتیش‌سوزی سؤال کنن. تا اون‌موقع خودتو خسته نکن.
    پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و چشم‌هاش رو بست.
    آرامشی که کنارش داشتم غیرقابل‌باور بود. انگار این دختر منبع آرامش بود. سکوتش، مهربونیش، نگاهش، همه و همه یه حس خوب رو در درونم به وجود می‌آوردن.
    پلیس‌ها اومدن تا ازش سؤال بپرسن. هرچی پرسیدن، مهربانو با آرامش صداش همه رو براشون توضیح داد. یکی از پلیس‌ها صدام زد و گفت:
    - طناز شریفی از دستمون فرار کرد، نتونستیم بگیریمش. تحت تعقیبه. تو این مدت مواظب نامزدتون باشین. بهتون اطمینان میدم که خیلی زود دستگیرش می‌کنیم.
    بعد از رفتن پلیس‌ها، زیر شونه‌ی مهربانو رو گرفتم و سوار ماشینش کردم.
    - من حالم خوبه رامیار.
    - من دکترم، من تشخیص میدم چی خوبه چی بده. پس ساکت سرجات بشین تا بریم خونه. خودم بهت رسیدگی کنم.
    - خیلی لجبازی!
    - وقتی آدم عاشق میشه هر نوع صفتی که فکرشو می‌کنی رو پیدا می‌کنه. الان من برای تو لجبازم، حسودم، غیرتیم، خود خواهم و... پس چیزی نگو و ساکت باش.

    خنده‌ی آرومی کرد و دلم مثل همیشه براش ضعف رفت.
    چندتا داروی تقویتی از داروخونه گرفتم و به‌طرف مجتمع روندم.
    در واحد رو باز کردم.
    - روی مبل دراز بکش تا بیام.
    بدون حرفی به طرف مبل رفت و روش نشست.
    - میگم دراز بکش.
    - رامیار! این‌قدر زور گویی نکن.
    - همینی که هست، دراز می‌کشی یا بیام؟
    با حرص بالش رو زیر سرش گذاشت و دراز کشید.
    زورگویی هم خیلی خوبه‌ها،
    تو مسائل عاشقی کارت رو راه می‌اندازه. براش سوپ بار گذاشتم و در کمپوت رو باز کردم و توی بشقاب ریختمش. دارو‌ها رو از پلاستیکش درآوردم و توی سینی گذاشتم.
    سینی رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
    - پاشو خانم مریض، اینا رو بخور.
    - برای بار دوم من شدم خانم مریض!
    - خانم مریض خودمی. زود باش اول این قرص‌ها رو بخور.
    - رامیار چه خبره این‌همه قرص؟ من نمی‌تونم اینا رو بخورم.
    - نق نزن دختر، زود باش بخور ببینم. تازه سوپتم داره می‌پزه.
    - از دست تو!
    نصف محتویات داخل سینی رو به‌زور به خوردش دادم. کم مونده بود اشکش دربیاد.
    - الان بخواب تا سوپت حاضر بشه.
    با حرص «باشه‌»ای گفت و چشم‌هاش رو بست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    مهربانو
    با صدای زنگ گوشی، چشم‌هام رو باز کردم و به دور‌و‌برم نگاه کردم.
    رامیار از اتاق بیرون اومد و گوشی رو برداشت. از صداش معلوم بود که اتفاق بدی افتاده. گوشی رو قطع کرد و خواست سمت اتاقش بره که چشمش به من افتاد.
    - بیدارت کردم؟
    - نه بیدار بودم. چی شده؟
    - از خونه زنگ زدن، حال بابا خوب نیست.
    - منم میام.
    - کجا با این حالت؟ لازم نکرده. خودم میرم و سریع برمی‌گردم.
    - من خوبم رامیار. تنهایی حوصله‌م سر میره. منم میام.
    کلافه سری تکون داد.
    - باشه، حاضر شو بریم.
    مانتوم رو تنم کردم و آبی به دست و صورتم زدم.
    رامیار هم حاضر شد و باهم به‌طرف خونه‌ی باباش حرکت کردیم. ریموت رو زد و در آهنی بزرگ رو‌به‌رو‌مون رو باز کرد.
    حیاط بزرگی داشتن. شاخه‌های درخت‌ها نشون از قدمت چندساله‌شون می‌دادن. از ماشین پیاده شدیم و باهم به‌طرف داخل خونه رفتیم. با کلید در رو باز کرد و داخل شدیم. خونه‌ی خیلی قشنگی داشتن. همه‌چی به‌طور مرتب و شیک چیده شده بود. از پله‌ها بالا رفتیم و رامیار در اتاق بزرگی رو باز کرد.

    باباش روی تخت خوابیده بود و سفیدی مو‌های سرش نشون از پیری زودرسش می‌داد.
    پرستار بهم سلام کرد و گفت:
    - زنگ زدم به دکترشون، گفتن باید منتقلشون کنیم به بیمارستان.
    نزدیک تختش شدیم.
    چشم‌های باباش نیمه‌باز بود. رامیار دستش رو گرفت و بـ*ـوسه‌ای روش زد.
    - سلام بابا.
    چشم‌های نیمه‌بازش رو باز‌تر کرد و به رامیار خیره شد.
    - سلام.
    با سلام دادنم نگاهش سمت من چرخید و روم میخکوب شد.
    چشم‌هاش بیش از حد داشت گشاد می‌شد. رنگ صورتش پریده بود. لب‌هاش رو تکون داد تا حرف بزنه.
    - س... س... سارا!
    رامیار برگشت و نگاهم کرد.
    با تعجب گفتم:
    - با منین؟!
    رامیار دست پدرش رو فشرد و گفت:
    - بابا ایشون سارا نیست، مهربانوئه، همسر آینده‌ی من.
    ولی چشم‌های پر از اشک پدرش، حرف دیگه‌ای می‌زد.
    - سارای من!
    به رامیار نگاه کرد و گفتم:
    - چرا به من میگه سارا؟
    - نمی‌دونم؛ ولی سارا اسم عمه‌ی منه. بابام خیلی وقت پیش گمش کرده. شاید تو رو شبیه اون می‌بینه.
    - ولی اسم مامان منم ساراست.
    رنگ نگاه رامیار هم عوض شد.
    - اسم بابات چیه رامیار؟
    - سهیل.
    زانو‌هام لرزید. دستم رو بردم و رو قلبم قفل کردم.
    - دایی سهیل؟!
    صدای داد پرستار، هردومون رو زهره‌ترک کرد.
    - حالش خیلی بده آقای دکتر، باید هرچه سریع‌تر برسونیدش بیمارستان.
    رامیار پدرش رو تو بـغلش گرفت و از پله‌ها پایین دوید.
    پشت‌سرش با پا‌هایی لرزون به راه افتادم. باورم نمی‌شد دایی سهیل رو پیدا کرده باشم؛ ولی یه حسی از درونم می‌گفت شاید اشتباه کرده باشم و فقط یه تشابه اسمی باشه. اما سارا صدازدن من، شباهتی که رامیار گفت، همه و همه شک و دودلی رو تو وجودم بیشتر می‌کردن.
    سریع رسوندیمش بیمارستان و به‌سمت مراقب‌های ویژه بردنش.
    روی صندلی تو راهرو نشستم. دست‌هام رو رو زانو‌هام گذاشتم. می‌خواستم از رامیار بپرسم، شاید اون چیزی می‌دونست که من نمی‌دونستم.
    کنارم روی صندلی نشست.
    - رامیار؟
    - جانم؟
    - شما فامیلیتونو عوض کردین؟
    - آره، بابام وقتی ما بچه بودیم فامیلیمون رو عوض کرده. چطور؟‌
    - فامیلی قبلیتون چی بود؟
    - مددی.
    قلبم لرزید. خودش بود. سهیل مددی، دایی که به‌خاطر پیداکردنش به هر دری زدم.
    - رامیار، من خیلی وقته دنبال شمام.
    با تعجب نگاهم کرد.
    - واضح بگو ببینم چی شده مهربانو.
    - بهت گفته بودم که اومدم اینجا دنبال داداشم. داداش رو داییم ازمون گرفته بود. زن‌داییم بهش وابسته بود، برای همین مامانم از پسرش دور موند. داییم فامیلیشو عوض کرد، خونه‌ش رو، همه‌چیشو. تا مادرم نتونه داداشمو پیدا کنه. من دختر سارا مددی‌ام.
    - عمه‌ی من؟!
    سرم رو به زیر انداختم.
    - آره.
    - چطور ممکنه. داداشت...
    نتونست حرفش رو ادامه بده.
    دستش رو مشت کرد و گفت:
    - یعنی یکی از ما‌ها داداشته؟
    - سامیار هم هست.
    - اگه من داداشت باشم چی مهربانو‌؟
    قلبم نزد. نه امکان نداشت من عاشق داداشم شده باشم.
    چشم‌هام پر از اشک شد.
    - نمی‌دونم رامیار؛ اما اگه تو داداشم باشی، من نابود میشم.
    - فکر کردی برای من آسونه؟ من الانشم داغون شدم.
    - با تست دی.ان.ای همه‌چی معلوم میشه.
    - چطوری معلوم میشه هان؟
    - بابام هست. می‌تونم راضیش کنم بیاد اینجا و تست بده. این کارو باید به‌خاطر من بکنه. به‌خاطر پسر خودش. مطمئنم اگه بشنوه داییم پیدا شده و یکی از شما‌ها پسرشین، سریع میاد اینجا.
    - می‌ترسم مهربانو، از اینکه از دستت بدم می‌ترسم. اگه من داداشت باشم، چه‌جوری ازت بگذرم؟ چه‌جوری قبول کنم که بجای عشقم، خواهر صدات بزنم؟
    اشک‌هام پشت‌سرهم گونه‌م رو خیس می‌کردن.
    - به سامیار بگو بیاد. من نمی‌خوام به این چیزا فکر کنم. شاید اون داداشم باشه. من نمی‌تونم بدون تو بمونم رامیار. اگه بفهمم داداشمی، برای همیشه میرم؛ چون نمی‌تونم عشقمو داداش صدا کنم.
    دستم رو کشید و بـ*ـغلم کرد. سرم رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم و گریه کردم.
    اگه اون داداشم باشه، می‌میرم، نابود میشم. نمی‌تونم تحمل کنم عشقم جلوی چشم‌هام ازم جدا بشه. آغـ*ـوشش برام به آغـ*ـوش یه برادر تبدیل بشه. تو دلم خدا رو صدا زدم. ازش خواستم بعد مدت‌ها که عشق رو نصیب زندگیم کرده، خودش کمکم کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    - من باید یه‌کم تنها بمونم. حالم خوب نیست.
    از رو صندلی بلند شدم. دستم رو گرفت.
    - من به خدا ایمان دارم، خودش عشق ما رو به وجود آورده، خودشم حل می‌کنه.
    - منم دارم؛ ولی نمی‌دونم چرا دلم شور می‌زنه. خیلی حس عجیبی دارم. باید اول به وکیل زنگ بزنم که دست از گشتن برداره. دوم بابامو راضی کنم بیاد اینجا.
    دستش رو رها کردم، پشت سرم گفت:
    - اجازه نمیدم آرزو‌هامون به خاکستر تبدیل بشه. اگه داداشت باشم، برای همیشه از زندگیت میرم.
    قطره‌قطره‌های اشک‌هام امون موندن بهم ندادن.
    - خیلی سخته رامیار، جدایی از تو پایان تموم روز‌های خوبمه. می‌دونم بعد تو یه دختر تنهای افسرده میشم.
    دستم رو رو دیوار پیاده‌رو می‌کشیدم و تلوتلوخوران قدم برمی‌داشتم.
    هنوز چیزی معلوم نبود؛ ولی دلهره عجیبی داشتم. روی نیمکت نشستم. گوشیم رو از کیفم بیرون کشیدم و شماره‌ی وکیل رو گرفتم.
    - سلام آقای توکلی، خسته نباشین.
    - سلام خانم سعادتی، ممنونم. در خدمتم.
    - آقای توکلی من داداشم رو پیدا کردم. یعنی بین دو نفر هنوز شک داریم که کدومش داداشم باشه.
    - واقعاً؟ چه عالی. خوب تست دی.ان.ای انجام دادین؟
    - نه می‌خواستم اول به شما خبر بدم که کارای لازم برای تست رو حل کنین تا منم بابامو راضی کنم بیاد پاریس.
    - نیازی به اومدن پدرتون نیست. شما اشیای مورداستفاده مادرتون رو نگه داشتین؟
    - آره. همراهم هست، چطور؟
    - ازش که استفاده نکردین؟
    - نه همون‌جوری نگهش داشتم. چون مادرم خیلی دوستش داشت و همیشه با اون شونه مو‌هاشو شونه می‌کرد بهش دست نزدم.
    - خیلی خوب. شما اونو برام بیارین با یه نمونه از اونایی که فکر می‌کنین داداشتونه.
    - وای خیلی ممنون. کارمو آسون‌تر کردین. باشه حتماً میارم. روزتون خوش.
    گوشی رو قطع کردم و نفس آسوده‌ای کشیدم. دیگه نیازی نبود به بابام زنگ بزنم و نق‌زدن‌هاش رو تحمل کنم؛ ولی شاید اگه می‌فهمید پسرش پیدا شده، با کله می‌اومد؛ اما
    بابا، من این اجازه رو نمیدم که بفهمی. تو باهامون خیلی بد کردی. باید تاوان کار‌هات رو پس بدی.
    به بیمارستان
    برگشتم. رامیار روی صندلی نشسته بود و سرش رو بین دست‌هاش گرفته بود. معلوم بود اونم خیلی داغوونه.
    - رامیار؟
    سرش رو بلند کرد و با چشم‌هایی که به سرخی می‌زد، بهم خیره شد.
    - جان رامیار؟
    - نیازی نیست بابام بیاد. شونه‌ی مادرم همراهمه، اونو بدیم حله. تو زنگ بزن سامیار بیاد تا باهم تست بدین.
    نفسش رو با فوت بیرون فرستاد و دست‌هاش رو تو جیبش فرو کرد.
    - الان زنگ می‌زنم.
    گوشیش رو بیرون کشید و به گوشش نزدیک کرد.
    - سلام داداش.
    - خوبم قربونت. تو خوبی؟‌
    - سامیار باید بیای پاریس.
    - خیلی مهمه داداش. باید حتماً بیای.

    - یعنی چی که نمی‌تونم بیام؟ بابا مریضه سامیار.
    - باشه. تا آخر ماه خودتو برسون.
    گوشی رو قطع کرد و کلافه رو صندلی انداخت.
    - چی شد؟
    - میگه کارش زیاده تا آخر ماه نمی‌تونه بیاد. آخر ماه فقط به‌خاطر بابا میاد و برمی‌گرده.
    - چرا نگفتی باید تست بده؟
    - اول من تست بدم. بعد نتیجه‌ش اگه مثبت بود که نیازی به اون نیست اگرم منفی بود بازم نیازی بهش نیست؛ چون می‌فهمی اون داداشته.
    - باشه منطقی به‌نظر می‌رسه. بابا حالش چطوره؟
    - خیلی بد. دکتر گفت دیگه نمی‌تونه به آسونی نفس بکشه. مدتی تو بخش مراقبت‌های ویژه می‌مونه تا به‌هوش بیاد.
    - متأسفم رامیار. نمی‌دونم چی بگم. همه‌چی خیلی پیچیده شد. پیداکردن داییم. شک به اینکه تو داداشم باشی داره مثل خوره جونمو می‌خوره. نمی‌دونم چه‌جوری طاقت بیارم.
    - غیر ما دوتا کسی نمی‌تونه کاری بکنه. تو می‌تونی منو آروم کنی منم تو رو. بیا اینجا ببینم.
    محکم بـ*ـغلش کردم. هرلحظه حالم بدتر می‌شد.
    ***
    باهم پیش وکیل رفتیم و نمونه‌ها رو دادیم. با اطمینان گفت که یه هفته دیگه جوابش میاد.
    یه هفته‌ای که می‌گذشت. هرروز منو لاغر‌تر از دیروز می‌کرد و رامیار رو هم داغون‌تر می‌شد. هردو‌مون تو مرز مردن بودیم. نه اون بیمارستان می‌رفت، نه من دانشگاه می‌رفتم. هرلحظه پیش هم بودیم. فقط برای اینکه همدیگه رو دلداری بدیم. فقط می‌تونستم بـغلش کنم. ترس از اینکه ببـ*ـوسمش و اون داداشم باشه و اون گـ ـناه بزرگ لعنتی، دیوونه‌م می‌کرد.
    ***
    یه هفته با همه‌ی سختی‌ها و دردها و دل‌نگرونی‌هاش گذشت.
    دست‌هام از استرس بی‌نهایتی که به جونم افتاده بود می‌لرزید. رنگ صورت رامیار پریده بود. هردومون تو مرز سکته‌کردن بودیم. پرستار از اتاق بیرون اومد و جواب تست رو تو دستای رامیار گذاشت.
    دست‌های رامیار لرزید. پا‌هاش توان ایستادن نداشتن. دستش رو به دیوار گرفت و روی صندلی نشست.
    - چه‌جوری بازش کنم مهربانو؟ من نمی‌تونم، توانشو ندارم.
    - تو قوی‌تر از منی، باید بتونی رامیار. بازش کن و این اضطراب رو تموم کن.
    دست‌هاش روی کاغذ لغزید. برگه‌ی تاشده رو باز کرد. نمی‌تونست نگاه کنه. چشم‌هاش رو بست.
    - بخون رامیار.
    - خیلی سخته. نمی‌تونم لعنتی!
    - قوی باش.
    چشم‌هاش رو باز کرد و به نوشته‌های روی کاغذ دوخت.
    رنگ صورتش پرید. کاغذ از بین انگشت‌هاش سُر خورد و روی زمین افتاد. چشم‌هاش رو بست و سرش رو به دیوار پشت سرش کوبید. خم شدم و کاغذ رو برداشتم. به نوشته‌هاش نگاه کردم. رامیار برادر گمشده‌ی من بود.
    جواب تست با نمونه‌های مادرم برابری می‌کرد. عشقم، برادری بود که به دنبالش تا اینجا اومده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. رامیار سریع بلند شد و خودش رو بهم رسوند. دستم رو گرفت و بلندم کرد.
    - پاشو بریم از اینجا.
    کاغذ مچاله‌شده رو ازم گرفت و باهم بیرون رفتیم.
    نمی‌تونستم راه برم. دلم جیغ و داد، اونم از ته دل می‌خواست. خودم رو روی نیمکت پیاده رو انداختم. از ته دل زار زدم. صدای هق‌هق‌هام کل پیاده‌رو رو برداشت.
    رامیار با گریه گفت:
    - قربونت برم این‌جوری گریه نکن. به‌خدا دارم نابود میشم.
    دست‌هاش رو
    تو دستم گرفتم:
    - بهم بگو چه‌جوری دووم بیارم رامیار؟ بگو چه‌جوری بدون آغـ*ـوشت، نـوازشات، عشقم گفتنات زندگی کنم؟
    - به‌خدا برا منم سخته. اون‌قدر توی شوکم که نمی‌دونم چی بگم. چی‌کار کنم.
    دستم رو
    روی قلبم گذاشتم.
    - به‌خدا خیلی می‎سوزه! داره از پا درم میاره. نمی‌دونم از اینکه داداش گمشده‌م رو پیدا کردم خوشحال باشم یا از اینکه عشقم رو از دست دادم ضجه بزنم.
    به آسمون نگاه کردم.
    - خدایا این چه حکمتیه؟ بعد عمری عشق زندگیمو بهم دادی، گفتم منم خوشبختم. اما چی شد خدا؟ چرا داداشمو این‌جوری بهم دادی؟ چرا در عوضش عشقمو ازم گرفتی؟
    دلم می‌خواست اون‌قدر جیغ بزنم تا حنجره‌م پاره بشه.
    - تو رو خدا آروم باش مهربانو. آروم باش عشقم...
    - نه، نه...من عشق تو نیستم لعنتی، من خواهرتم!
    هق‌هقم بیشتر شد.
    بـغلم کرد. شونه‌هاش می‌لرزید.
    - آخرش چی میشه رامیار؟ من دیگه نمی‌تونم خانم خونه‌ت باشم؟ نمی‌تونم مادر بچه‌هات باشم؟‌ من عمه میشم؟ عمه‌ی بچه‌های عشقم.
    - به این چیزا فکر نکن داغونت می‌کنه. بهم بگو من چه‌جوری تو رو تو آغـ*ـوش یه نفر دیگه ببینم و ساکت باشم؟ چه‌جوری عشقمو، نفسمو به عنوان خواهر قبول کنم. به‌خدا دارم می‌میرم مهربانو.
    - من هیچ‌وقت اجازه نمیدم کسی جاتو تو قلبم بگیره. هیچ‌وقت عاشق نمیشم. تو اولین نفری هستی که برای آخرین بار عاشقش شدم. تو تنها عشق منی رامیار!
    - منم نمیشم. همیشه کنارت می‌مونم.
    - نه... من نمی‌تونم کنارت بمونم و بـغلت نکنم. من نمی‌تونم تو رو به عنوان داداشم ببینم. من میرم رامیار انگار داداشمو پیدا نکردم. انگار هیچ اتفاقی اینجا نیفتاده. به‌خدا نمی‌تونم بمونم و تو حسرتت بسوزم.
    - لعنتی به فکر منم باش! من چه‌جوری بدون تو دووم بیارم؟ با اینکه می‌دونم یه خواهر دارم، حتی اگه اون عشقم باشه، چه‌جوری غیرتم اجازه میده تک و تنها ولش کنم؟
    - باید قبول کنی رامیار. باید با فکر اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده بسازی. شاید با گذر زمان به اینکه داداشمی به اینکه خواهرتم عادت کنیم. شاید بتونیم قبول کنیم که عشقمون قسمتی از بازی تقدیر بوده.
    بلند شدم، بلند شد.
    - بیا برای آخرین بار بـغلت کنم.
    - نکن مهربانو. تو رو خدا این کارو با هردومون نکن.
    دستش رو گرفتم و خودم رو تو بـغلش جا کردم. بوی عطرش رو سیر تو ریه‌هام کشیدم. من بعد‌ها برای این عطر، برای این آغـ*ـوش، با دوری‌کردنم جون میدم. من بعد این مرد، برای همیشه تنها‌ترین دختر شهر میشم. تنها‌ترین عاشق که نتونست به عشقش برسه. تنها‌ترین دختری که عاشق برادر گمشده‌ش شده بود.
    قطره‌های اشکم روی شونه‌ش می‌ریخت. دست‌هاش رو دورم حـ*ـلقه کرد و بـ*ـغلم کرد.
    آخرین نگاهم رو به چشم‌هاش انداختم. با دست‌هام صورتش رو گرفتم و نـوازش کردم. قطره اشک حلقه‌زده‌ دور چشمش رو پاک کردم و برای آخرین بار بـ*ـوسه‌ای روی صورتش کاشتم.
    ازش جدا شدم.
    بهش پشت کردم.
    - مواظب خودت باش عشقم. خداحافظ.
    دویدم. صداش می‌اومد:
    - مهربانو نرو...تو رو خدا نرو. لعنت بهت دنیا، لعنت به همه بازیات. ای خدا!
    «غریبه آی غریبه، مواظب گلم باش. مثل یه مردی عاشق جوونیتو بذار پاش.
    نیاد یه روز بفهمم، ازت گلایه داره. واسه‌ش تو تکیه‌گاه باش، سر رو شونه‌ت بذاره.
    شبا که خواست بخوابه، تنش رو خوب بپوشون. عکسامو جا گذاشتم، جلو چشاش بسوزون.
    اون‌قدر براش بذار که بهونه‌ای نگیره، یه وقت تنهاش نذاری دلش ازت بگیره.
    بهش بگو که رفتم، یه گوشه‌ای بمیرم. یه قول میدم که هیچ‌وقت سراغشو نگیرم.
    یادت نره یه حلقه، حتماً براش بگیری. نگاه بکن به چشماش، بگو براش می‌میری.
    غریبه آی غریبه مواظب گلم باش. مثل یه مردی عاشق، جوونیتو بذار پاش.
    نیاد یه روز بفهمم، ازت گلایه داره. واسه‌ش تو تکیه گاه باش، سر رو شونه‌ت بذاره.
    زندگی کن عزیزم. من دیگه نیستم کنارت. به خودم قول دادم دیگه هیچ‌وقت نیام سراغت.
    دیگه یواش یواش تنهایی رو باور کنم نه؟ من باید به نبودنت عادت کنم نه؟
    خداحافظ روز‌هایی که با تو سر کردم. هرجا که رفتی خوشبخت باشی دورت بگردم.»
    می‌دویدم و هیچی رو نمی‌دیدم. به عابر‌هایی که از کنارم می‌گذشتن تنه می‌زدم و بدون گوش‌دادن به ناسزاگفتن‌هاشون ازشون دور و دورتر می‌شدم. کاش این پیاده‌رو تمومی نداشت. تا آخرش می‌دویدم و خودم رو از این سرنوشت تلخ دور می‌کردم. خودم رو به سرزمینی می‌بردم که هیچ‌کدوم از این اتفاقا نیفته باشه. که رامیار هنوزم عشقمه، که هیچ داداشی ندارم؛ اما محال ممکن بود همچین سرزمینی وجود داشته باشه یا این پیاده‌رو انتهایی نداشته باشه.
    نفسم برید. روی زمین افتادم. دست‌هام رو رو زمین گذاشتم.
    از ته دل داد زدم. نگاه‌های متعجب دورم رو حس می‌کردم؛ اما هیچی برام مهم نبود، جز رامیارم. من رامیا رو می‌خواستم. عشق زندگیم رو می‌خواستم. گریه‌های مکررم، ضجه‌های از ته دلم، هیچ‌کدوم نمی‌تونست اتفاقات افتاده رو تغییر بده. یه حقیقت تلخ وجود داشت؛ رامیار برادر من بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا