نگاهم به نوشتهی روی کیک افتاد. «من همان آدم پرمنطق بیاحساسم؛ پس چرا آمدنت حال مرا ریخت به هم!» با شگفتی به رامیار نگاه کردم. این جملهی کوتاه، ولی پرمعنا نهایت عشقش رو به من ثابت میکرد. چشمکی حوالهم کرد و با صدام گرم و گیراش رو به همه گفت:
- از خودتون پذیرایی کنین بچهها.
کیک رو باهم بریدیم و سهم هرکسی رو توی بشقابش قرار دادیم.
***
برای دیدنش لحظهشماری میکردم. استرس بدی به وجودم افتاده بود. نمیتونستم عکسالعملش رو پیشبینی کنم. دلم میخواست منم برم استقبالش، همونجا وسط فرودگاه داد بزنم و بگم: «سلام داداش من، خوش اومدی نفس و قوت مامان!»؛
- جانم؟
- الو، رامیار؟
- یهکم صبر کن خانم عجول من، تو راهم. میام همهچیو برات تعریف میکنم.
- فقط جان مهربانو سریعتر بیا، دیگه طاقت ندارم.
- چشم.
تلفن رو قطع کردم و خودم رو پشت پنجره رسوندم. پرده رو کنار زدم و به خیابون پیشِ روم که با چراغهای کمنوری، روشن شده بود، خیره شدم. چند دقیقهای که گذشت، هزاران بار خودم رو نزدیک مرگ حس کردم! نمیدونم این اضطراب و ترس از چی نشأت میگرفت؛ ولی هرچی که بود، بدجور با جسم و روحم بازی میکرد. بالاخره ماشین رامیار رو دیدم. با عجله خودم رو به در ورودی رسوندم و جلوی آسانسور منتظر اومدن رامیار شدم. در آسانسور که باز شد، خودم رو با شتاب به جلوش پرت کردم. رامیار تکونی خورد و با ترس دستش رو روی قلبش گذاشت.
- چیکار میکنی دختر خوب! ترسوندیم.
دستش رو گرفتم و دنبال خودم به داخل واحدم کشیدم. در رو به سرعت بستم و خودم رو تو بـغلش پرت کردم. دست و پام مثل بیدی در مسیر باد به لرزش افتاده بود.
- بگو چی شد؟ دیگه جونی توی پام نمونده.
دستش رو نـوازشوار روی سرم کشید و بیشتر تو آغـوشش فشرده شدم.
- دلیل اینهمه اضطراب چیه عزیز من؟ چرا اینقدر پریشونی؟
- میترسم رامیار، میترسم قبولم نکنه. اَزمون کینه به دل داشته باشه و مادرمو نبخشه.
- از خودتون پذیرایی کنین بچهها.
کیک رو باهم بریدیم و سهم هرکسی رو توی بشقابش قرار دادیم.
***
برای دیدنش لحظهشماری میکردم. استرس بدی به وجودم افتاده بود. نمیتونستم عکسالعملش رو پیشبینی کنم. دلم میخواست منم برم استقبالش، همونجا وسط فرودگاه داد بزنم و بگم: «سلام داداش من، خوش اومدی نفس و قوت مامان!»؛
اما رامیار نذاشت، گفت اول باید مهراد بره دیدن پدرش تا از زبون اون حقیقت ماجرا رو بشنوه. گفت کناراومدن مهراد با این موضوع یهکم زمان میبره و من باید تا اون زمان صبر میکردم.
اونقدر از صبح تو خونه اینور و اونور رفته بودم و فکر کرده بودم، سرم مثل ساعتی با عقربههای خراب میچرخید. روی مبل نشستم و دستهام رو توی هم قلاب کردم. پاهام رو بهسرعت تکون میدادم. فکر اینکه الان دایی به مهراد چی گفته و چهجوری جریان رو تعریف کرده، مثل خوره مغزم رو میخورد. کاش منم میتونستم اونموقع و در اون لحظه که حقیقت رو از دهن دایی میشنوه، کنارش بودم. اونقدر با خودم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خورشید غروب کرد و کی ماه روشناییش رو تو آسمون شب به همه شهر عرضه کرد. با دیدن ساعت بهسرعت از روی مبل بلند شدم و با شتاب شماره رامیار رو گرفتم.
بوق اول... دوم... سوم...اونقدر از صبح تو خونه اینور و اونور رفته بودم و فکر کرده بودم، سرم مثل ساعتی با عقربههای خراب میچرخید. روی مبل نشستم و دستهام رو توی هم قلاب کردم. پاهام رو بهسرعت تکون میدادم. فکر اینکه الان دایی به مهراد چی گفته و چهجوری جریان رو تعریف کرده، مثل خوره مغزم رو میخورد. کاش منم میتونستم اونموقع و در اون لحظه که حقیقت رو از دهن دایی میشنوه، کنارش بودم. اونقدر با خودم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خورشید غروب کرد و کی ماه روشناییش رو تو آسمون شب به همه شهر عرضه کرد. با دیدن ساعت بهسرعت از روی مبل بلند شدم و با شتاب شماره رامیار رو گرفتم.
- جانم؟
- الو، رامیار؟
- یهکم صبر کن خانم عجول من، تو راهم. میام همهچیو برات تعریف میکنم.
- فقط جان مهربانو سریعتر بیا، دیگه طاقت ندارم.
- چشم.
تلفن رو قطع کردم و خودم رو پشت پنجره رسوندم. پرده رو کنار زدم و به خیابون پیشِ روم که با چراغهای کمنوری، روشن شده بود، خیره شدم. چند دقیقهای که گذشت، هزاران بار خودم رو نزدیک مرگ حس کردم! نمیدونم این اضطراب و ترس از چی نشأت میگرفت؛ ولی هرچی که بود، بدجور با جسم و روحم بازی میکرد. بالاخره ماشین رامیار رو دیدم. با عجله خودم رو به در ورودی رسوندم و جلوی آسانسور منتظر اومدن رامیار شدم. در آسانسور که باز شد، خودم رو با شتاب به جلوش پرت کردم. رامیار تکونی خورد و با ترس دستش رو روی قلبش گذاشت.
- چیکار میکنی دختر خوب! ترسوندیم.
دستش رو گرفتم و دنبال خودم به داخل واحدم کشیدم. در رو به سرعت بستم و خودم رو تو بـغلش پرت کردم. دست و پام مثل بیدی در مسیر باد به لرزش افتاده بود.
- بگو چی شد؟ دیگه جونی توی پام نمونده.
دستش رو نـوازشوار روی سرم کشید و بیشتر تو آغـوشش فشرده شدم.
- دلیل اینهمه اضطراب چیه عزیز من؟ چرا اینقدر پریشونی؟
- میترسم رامیار، میترسم قبولم نکنه. اَزمون کینه به دل داشته باشه و مادرمو نبخشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: