کامل شده رمان بوی خاک باران خورده | پریسا اسدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریسا اسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/11
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
20,191
امتیاز
673
محل سکونت
دیار تنهایی
نگاهم به نوشته‌ی روی کیک افتاد. «من همان آدم پرمنطق بی‌احساسم؛ پس چرا آمدنت حال مرا ریخت به هم!» با شگفتی به رامیار نگاه کردم. این جمله‌ی کوتاه، ولی پرمعنا نهایت عشقش رو به من ثابت می‌کرد. چشمکی حواله‌م کرد و با صدام گرم و گیراش رو به همه گفت:
- از خودتون پذیرایی کنین بچه‌ها.
کیک رو باهم بریدیم و سهم هرکسی رو توی بشقابش قرار دادیم.
***
برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کردم. استرس بدی به وجودم افتاده بود. نمی‌تونستم عکس‌العملش رو پیش‌بینی کنم. دلم می‌خواست منم برم استقبالش، همون‌جا وسط فرودگاه داد بزنم و بگم: «سلام داداش من، خوش اومدی نفس و قوت مامان!»؛

اما رامیار نذاشت، گفت اول باید مهراد بره دیدن پدرش تا از زبون اون حقیقت ماجرا رو بشنوه. گفت کناراومدن مهراد با این موضوع یه‌کم زمان می‌بره و من باید تا اون زمان صبر می‌کردم.
اون‌قدر از صبح تو خونه این‌ور و اون‌ور رفته بودم و فکر کرده بودم، سرم مثل ساعتی با عقربه‌های خراب می‌چرخید. روی مبل نشستم و دست‌هام رو توی هم قلاب کردم. پا‌هام رو به‌سرعت تکون می‌دادم. فکر اینکه الان دایی به مهراد چی گفته و چه‌جوری جریان رو تعریف کرده، مثل خوره مغزم رو می‌خورد. کاش منم می‌تونستم اون‌موقع و در اون لحظه که حقیقت رو از دهن دایی می‌شنوه، کنارش بودم. اون‌قدر با خودم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خورشید غروب کرد و کی ماه روشناییش رو تو آسمون شب به همه شهر عرضه کرد. با دیدن ساعت به‌سرعت از روی مبل بلند شدم و با شتاب شماره رامیار رو گرفتم.
بوق اول... دوم... سوم...
- جانم؟
- الو، رامیار؟
- یه‌کم صبر کن خانم عجول من، تو راهم. میام همه‌چیو برات تعریف می‌کنم.
- فقط جان مهربانو سریع‌تر بیا، دیگه طاقت ندارم.
- چشم.

تلفن رو قطع کردم و خودم رو پشت پنجره رسوندم. پرده رو کنار زدم و به خیابون پیشِ روم که با چراغ‌های کم‌نوری، روشن شده بود، خیره شدم. چند دقیقه‌ای که گذشت، هزاران بار خودم رو نزدیک مرگ حس کردم! نمی‌دونم این اضطراب و ترس از چی نشأت می‌گرفت؛ ولی هرچی که بود، بد‌جور با جسم و روحم بازی می‌کرد. بالاخره ماشین رامیار رو دیدم. با عجله خودم رو به در ورودی رسوندم و جلوی آسانسور منتظر اومدن رامیار شدم. در آسانسور که باز شد، خودم رو با شتاب به جلوش پرت کردم. رامیار تکونی خورد و با ترس دستش رو روی قلبش گذاشت.
- چی‌کار می‌کنی دختر خوب! ترسوندیم.
دستش رو گرفتم و دنبال خودم به داخل واحدم کشیدم. در رو به سرعت بستم و خودم رو تو بـغلش پرت کردم. دست و پام مثل بیدی در مسیر باد به لرزش افتاده بود.
- بگو چی شد؟ دیگه جونی توی پام نمونده.
دستش رو نـوازش‌وار روی سرم کشید و بیشتر تو آغـوشش فشرده شدم.
- دلیل این‌همه اضطراب چیه عزیز من؟ چرا این‌قدر پریشونی؟
- می‌ترسم رامیار، می‌ترسم قبولم نکنه. اَزمون کینه به دل داشته باشه و مادرمو نبخشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    همراه خودش به‌طرف مبل هدایتم کرد و با نشستنش من رو هم کنار خودش نشوند؛ ولی حـ*ـلقه دست‌هاش رو از رو شونه‌م برنداشت.
    - تو برای چی باید بترسی؟ تو که تقصیری نداری، اونی که باید ترس داشته باشه بابای منه که یه عمر یه بچه رو از مادرش دور کرده و ککشم نگزیده. سامیار...آخ ببخشید، مهراد پسر بامنطقیه، درک می‌کنه که نه تو، نه عمه‌ی خدابیامرز هیچ گناهی تو این ماجرا نداشتین. الانم غصه نخور تا همه‌چیو برات تعریف کنم.
    با حرف‌هاش کمی آرامش به قلبم تزریق کرد؛ ولی هنوزم ترس توی چشم‌هام موج می‌زد.
    - رفتیم استقبالش، باهم رفتیم پیش بابا، من بیرون موندم ولی از پشت در همه حرف‌هاشونو شنیدم. بابا همون‌جوری که قضیه رو برای تو تعریف کرد با یه‌کم چاشنی بیشتر برای مهراد هم تعریف کرد و حتی بهش گفت که اسم واقعیش مهراده. نمی‌تونستم عکس‌العملشو ببینم؛ ولی با سکوتش مطمئن بودم که مهراد توی شوک بدی به سر می‌بره. چند لحظه‌ای که گذشت، صدای هق‌هق مردونه‌ش تو کل اتاق پیچید. فهمیدم که به حال مادر چشم انتظارش گریه کرد. بعد دادی که سر بابا زد و گلدونی که شکست. پرستار‌ها خواستن بریزن توی اتاق و جلوشو بگیرن؛ ولی من مانعشون شدم. هرلحظه پشت در اون اتاق همراه برادری که عنوان پسرعمه رو برام داشت، شکستم و با هر تیکه از غرور له‌شده‌ش، منم له شدم. با بغضی که همدم صداش شده بود خطاب به بابا گفت: «شما چطور تونستین این کارو در حق مادر رنج‌دیده و نحیف من، انجام بدین؟ غیرت برادرانه‌تون کجا رفته بود که به جای گرفتن دستش تو اون اوضاع و احوالش، یه درد روی درد‌های انباشته‌شده‌ش اضافه کردین. با توجه به احترامی که به عنوان پدر یا فردی که تا این سن بزرگم کردین یه سؤال ازتون دارم. شما اسم خودتونو گذاشتین مرد؟ د لعنتی مادر من چه گناهی در حق شما‌هایی که از صدتا دشمن بدتر بهش خنجر زدین، کرده بوده؟ تف تو ذات مردی که با دیدن اشک خواهرش، دلش نلرزه، دست‌و‌پاش سست نشه! برای خودم متأسفم که زیر دست آدمی مثل شما بزرگ شدم و صد افسوس برای مادر درمونده‌م که برادری مثل شما داشته! من از اسم فامیلی که بهم دادین خجالت می‌کشم، برای داداشی که این‌همه مدت پسرداییم بوده و خبر نداشته‌م غصه می‌‌خورم که پدری مثل شما داره. لعنت بهت سهیل کیهان.‌..»
    نتونستم توهین‌هاش رو به پدر بیمار و خطاکارمون تحمل کنم، در رو باز کردم و داخل اتاق شدم. تا چشمش به من افتاد، عاجزانه بـغلم کرد و شونه‌هاش از شدت گریه، شونه‌های منم لرزوند. یه‌کم که آروم شد، دستم رو گرفت و با موج التماس توی چشم‌هاش بهم زل زد و گفت: «داداش خواهرم کجاست؟ اونی که دنبال من مرد و مردونه تا اینجا اومده، کجاست؟» منم بهش گفتم که تو منتظرشی؛ ولی باید کمی صبر کنه تا من با خانم خوشگلم حرف بزنم و از هر غش و ضعفی که به‌خاطر برادرش ممکنه بکنه، دورش بکنم. الانم داداش جناب‌عالی تو ماشین نشسته و منتظر دستور بنده است.
    جیغی از خوشحالی کشیدم و از گردنش آویزون شدم.
    - تو رو خدا منو ببر پیشش. قربون داداش باغیرتم برم که از مامان مهربون و ضعیفمون دفاع کرده، حرمتشو خریده.
    بلند شد و با نگاه شیطونی بهم خیره شد.
    - اولش باید یه قولی بهم بدی تا ببرمت پیشش.
    - چه قولی؟!
    لب‌هاش رو به حالت نمایشی گاز گرفت و دستش رو چندباری پشت گردنش کشید.
    - که خانمم قول بده داداششو بیشتر از من دوست نداشته باشه.
    خندیدم و با غیظ گفتم:
    - رامیار!
    - جان رامیار؟
    - اذیت نکن، تو که می‌دونی من چقدر دوست دارم.
    خندید و دستم رو کشید و دنبال خودش به‌طرف خیابون کشوندم.
    به محض اینکه در مجتمع رو باز کرد و پام رو توی کوچه گذاشتم، صدای با شتاب بسته‌شدن در ماشین، نگاهم رو به اون سمت کوچه کشوند.
    خدای من این پسری که رو‌به‌روم بود و با چشم‌هایی که برق خوشحالی توشون موج می‌زد، برادر گمشده‌ی من، مهراد بود. چقدر هیبت و قد‌وقواره‌ش مثل بابا بود. چشم‌هاش نمونه‌ی کامل و بدون نقص چشم مامان بود. گردی صورتش و فرم لب‌هاش چقدر شبیه من بود. این پسر خود عشق خانواده بود، عشقی که از هرکدوممون یه نمونه‌ش رو توی صورتش خدا به یادگار گذاشته بود. من چقدر شبیه‌ش بودم. با قدم‌های بلند و پرسرعت خودش رو به من رسوند و با ناباوری بهم خیره شد. دستش رو جلو آورد و روی گونه‌ی تب‌دارم گذاشت و به نرمی نـوازشش کرد.

    - مهربانو!
    از ته دل و پرلذت خندیدم. دستم رو روی دستش که هرلحظه تو صورتم حرکت می‌کرد گذاشتم و گفتم:
    - سلام عزیز خواهر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    انگار زمان ایستاده بود. نه اون حرکتی می‌کرد نه من حرکت می‌کردم. تو چشم‌هایی که نشانگر چشم‌های مامان بود غرق شده بودم. دست‌هاش رو از روی صورتم برداشت و آغـوش برادرانه‌ش رو به روم باز کرد.
    مثل کودکی به آغـوشش پرواز کردم و سرم رو روی سـ*ـینه ستبر و مـردونه‌ش فشردم. با دست‌هایی که هر لحظه محکم‌تر دورم فشرده می‌شد، تو آغـ*ـوشش حل شدم.
    - کجا بودی داداش؟ کجا بودی نور چشم مامان؟
    - الهی قربونت برم. کاش سامیار می‌مرد و این‌همه باعث عذاب مامان نمی‌شد!
    دستم رو روی لب‌هاش گذاشتم تا بیشتر از این کلمه‌ای نگه و روح رنج‌دیده‌ی مادرمون رو آزار نده.
    - نگو داداش. تو عزیز مامان بودی، یکی‌یه‌دونه پسرش. حتی منم از وجودت خبر نداشتم. اون‌قدر حرف دارم باهات که ثانیه‌ها و دقیقه‌ها کم میارن برای ادای کلماتم.
    دستش رو نـوازشگرانه روی سرم کشید و پیشونیم رو بـ*ـوسید.
    - از این به بعد همیشه هستم، دیگه این داداش بی‌عرضه‌ت تنهات نمی‌ذاره. دیگه سامیار برگشته.
    با غیظ نگاهش کردم و گفتم:
    - اولاً به داداش من توهین نکن، بعدشم اسم تو سامیار نیست، مهراده. باید هرچه سریع‌تر اسمتو عوض کنی؛ این اسم یادگار مامانمونه.
    دستم رو گرفت و درحالی‌که دنبال خودش به‌طرف مجتمع می‌کشید، گفت:
    - چشم، هرچی آبجی‌خانم خوشگلم بگه.
    لبخندی از سر رضایت زدم و دنبالش به داخل مجتمع کشیده شدم.
    رامیار در واحد رو که بست، نگاهی به دست‌های چفت‌شده من و مهراد انداخت و با ناراحتی ساختگی گفت:
    - داشتیم مهربانوخانم! ببین داداشت نیومده منو از یادت بری، بعدشم انتظار داری من ناراحت نشم.
    مهراد تک‌خندی زد و همراه خودش من رو به‌طرف مبل کشوند و روش نشست، من هم تو آغـوشش فرو رفتم.
    - داداش حسودی نداشتیما. تو این‌همه وقت پیش خواهر یکی‌یه‌دونه من بودی و از هر دقیقه‌ش بهره بردی، حالا منی که بعد سال‌ها این آبجی‌خانممونو پیدا کردم، داری حسودی می‌کنی؟
    رامیار کنارم روی مبل جا گرفت و با اخم ساختگی گفت:
    - من نمی‌دونم آقا، من حسودم! باید به هردومون یه اندازه محبت کنه. یالا دست منم بگیر ببینم مهربانو.
    خنده‌ی بلندی سر دادم و دست رامیار رو توی دستم گرفتم.
    - بفرما آقای حسود.
    مهراد آهی کشید و با بغض جاگرفته توی صداش گفت:
    - خیلی دلم می‌خواست بعد این‌همه مدت مادرمو می‌دیدم و عطر تنشو استشمام می‌کردم. کاش اون‌قدر پیش خدا عزیز بودم که این نعمت زیباشو ازم دریغ نمی‌کرد!
    غمگین نگاهش کردم، می‌تونستم غم نشسته توی دلش رو با تک‌تک سلول‌های بدنم حس کنم.
    دستش رو محکم‌تر فشردم و گفتم:
    - مطمئن باش مامان هرجایی که باشه، از دیدن دوباره‌ی تو بی‌نهایت خوشحاله. حتی اگه پیشمون نباشه، من خنده‌ی نشسته روی لب‌هاشو حس می‌کنم. با برگشتن تو، روح مامان آروم گرفته. این‌قدر خودتو برای چیزایی که نمی‌دونستی سرزنش و ناراحت نکن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    نیمچه لبخندی به روم پاشید و گفت:
    - آبجی برام از مامان بگو، می‌خوام همه‌‌چیو درباره‌ش بدونم.
    نگاهم رو به رامیار دوختم، چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و دستم رو محکم‌تر فشرد.
    نفس عمیقی کشیدم و اون روز‌های پررنج، ولی قشنگ رو به خاطر آوردم.
    - مامانمون تو مهربونی نظیر نداشت، با اینکه همه اطرافیانش با زخم زبوناشون قلبشو خرد و خاکشیر می‌کردن، بازم لب به گلایه باز نمی‌کرد، به کسی کاری نداشت. در عوض اون‌همه بدی، با مهربونی ذاتیش برخورد می‌کرد؛ ولی چشم‌هاش همیشه یه غم بزرگ رو نشون می‌داد. اون‌موقع‌ها فکر می‌کردم به‌خاطر نبود پدرمه یا بار به تنهایی بزرگ‌کردن یه بچه؛ اما بعد رفتنش، اتفاقی بابا رو تو خیابون دیدم...
    با یاد‌آوری اون روز پردرد، آهی عمیق و از ته دل کشیدم.
    - اون روز بدترین روز عمرم بود داداش. بابا به بدترین نحو، دل منو شکست و تیکه‌هاشو زیر پاش له کرد. نگاهی به رامیار انداختم؛ نمی‌دونستم پیش اون، این کلمه نفرت‌بار رو به زبون بیارم یا نه.
    - زنی که کنار بابا بود، منو حـ*ـروم‌زاده خطاب کرد.‌..
    قطره‌های کوچیک اشک روی صورتم راه پیدا کردن و گونه‌هام رو خیس کردن. به چهره‌ی هردوتاشون نگاه کردم؛ رامیار از عصبانیت سرخ شده بود و مهراد دستش رو مشت کرده بود و فشار می‌داد. دلم به حال هردوتاشون سوخت؛ ولی با سکوتشون وادار به ادامه‌دادن حرف‌هایی شدم که یه روز من رو تا اوج مرگ رسوند.
    - وقتی خواستم از شرف و آبروی پاک مادرمون دفاع کنم، سیلی بی‌رحمانه‌ی بابا روی گونه‌م نشست. اون روز من مردم داداش. جلوی به زن غریبه تیکه‌های غرورمو دیدم که به هر طرفی پراکنده شدن و با زهرخند اون زن، نیست و نابود شدن. بابا به بدترین نحو منو مورد ناسزا‌هاش قرار داد. گذشت و گذشت؛ ولی اون کلمه منفور یه لحظه از ذهنم نرفت، مثل خوره به جونم افتاد و تا مغر و استخونمو خورد. با کمک شهاب، خونه‌ی بابا رو پیدا کردم. با دست‌و‌پایی لرزون از ترس نوع برخوردش و با ته‌مونده‌های غرور نابودشده‌م، به آدرسی که با اون زن توش زندگی می‌کرد رفتم.‌ با دیدن دخترکی که هرلحظه مورد محبت بابا قرار می‌گرفت، قلب درددیده‌م بیشتر سوخت. مگه من چه گناهی کرده بودم که حتی یه بار دست نـوازش بابا، روی سرم کشیده نشد؟ من مرتکب چه جرم ناخواسته‌ای شده بودم که هربار به بدترین شکل قلب دخترشو رنجوند؟
    همه‌ی توانمو جمع کردم و صداش زدم. با دیدنم، خشم همه نگاهش رو گرفت و بعد راهی‌کردن اون دخترک، با عصبانیت به‌سمتم اومد و دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند به پشت تنه درخت. پرسیدم ازش، دلیل این‌همه بی‌محبتی رو، ترک‌کردنشو، دلیل ناسزاگفتناشو. می‌دونی چی گفت؟ گفت که برم از اون مادر هـ*ـرزه‌م بپرسم که چه‌جوری آبروی پاکشو لکه‌دار کرده. پشت سر مادری که با تموم ناراحتی‌هاش یه بار هم از نبود پدرم گلایه نکرد و مورد ناسزا قرارش نداد و با اون چشم‌های منتظر و معصومش برای همیشه رفت، بدترین حرف‌ها و تهمت‌ها رو زد. گفتنش سخته داداش، اون روز دلم بیشتر از سیلی که به ناحق به صورتم نواخته شد، سوخت. اون مرد به اصطلاح پدر، آبروی مادرمو، شرفشو با تهمت‌هاش به بدترین نحو پیش دخترش برد. مدام سؤال‌ها تو مغزم تکرار می‌شد، دنبال گذشته‌ی مادرم گشتم و گشتم تا اینکه دفتر خاطراتشو پیدا کردم.
    بلند شدم و به‌طرف اتاق رفتم و همراه با دفتر خاطرات مامان برگشتم. مهراد با چشم‌هایی که از عصبانیت به خون نشسته بود، به صورتم نگاه کرد و دفتر رو ازم گرفت.
    - خودت بخونش داداش، من دیگه توان تعریف‌کردن ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    صفحه‌ها رو پشت هم ورق می‌زد. با هر سطری که می‌خوند، قطره‌های اشکش کاغذ رو خیس می‌کرد. درد توی وجودش رو با تک‌تک سلول‌هام حس می‌کردم. داداش بیچاره‌ی من! این حقیقت تلخ، یک‌شبه کمرش رو خم کرد، پیر شد از درد مادری که ندیده بودتش و فقط تو کودکی حسش کرده بود. به صفحه‌ی آخر که رسید، اگه غرور مردونه‌ش می‌ذاشت، داد می‌زد و ضجه می‌زد. صورتش درد توی قلبش رو به تصویر کشیده بود. سرخی چشم‌هاش نشون از غم عمیقی که تو دلش نشسته بود می‌داد. داداش عزیز من تو مرز دیوونگی بود. دستی که مشت کرده بود و رگ‌هایی که نمایان شده بود، نشون از طوفانی عظیم در وجودش می‌داد. دفتر رو بست و چشم‌های سرخش رو روی هم گذاشت. مشتش رو کم‌کم باز کرد ‌و لب‌هاش برای گفتن کلمه‌ای از هم فاصله گرفتن؛ اما نتونست حرفی بزنه و بازم توی درون خودش شکست و دم نزد. کاش می‌گفت، کاش به خواهرش از درد توی دلش می‌گفت. می‌ترسیدم نور چشم مادرم از عصبانیت سنگ‌کوب کنه. دستش رو توی دستم گرفتم، چشم‌های سرخش رو به صورتم دوخت و قطره اشک پردردش توی صورتش چکید. دستم رو نزدیک صورتش بردم و قطره اشک رو از صورتش گرفتم و بـ*ـوسیدم.
    - دردت به جون خواهرت! درست میشه، باهم درستش می‌کنیم. مادرمونو از این تهمت سنگین نجات می‌دیم. من قسم خوردم داداش، قسم خوردم نذارم اون زنی که زندگی مادرمو به هم ریخت، یه آب خوش از گلوش پایین بره.
    دستم رو فشار داد و چشم‌های سرخش رو به صورتم دوخت.
    - همراهتم آبجی. قول میدم آبروی پاک مادرمونو بهش برگردونم.
    ***
    ظرف گوجه و خیار رو روی میز گذاشتم و به مینا اشاره کردم.
    - بفرما، سالاد با شما.
    پشت میز نشست و ظرف رو به‌طرف خودش کشید و درحالی‌که خیاری از توی ظرف برمی‌داشت تا پوستش رو بگیره، گفت:
    - وای مهربانو، خیلی خوشحالم که داریم برمی‌گردیم ایران. بعد مدت‌ها قراره فامیلامونو ببینم.
    - آره، برای تو که این‌همه وقته اینجایی بایدم شادی‌آور باشه. عروسی هم که تو راه داریم.
    تکه‌ای از خیار خردشده رو توی دهنش انداخت و با چشم‌هایی که از برق توشون می‌شد به عنوان روشنایی استفاده کرد نگاهم کرد و گفت:
    - اوم آره. نمی‌دونی که، آریا از خوشحالی سر از پا نمی‌شناسه.
    خندیدم و در قابلمه رو گذاشتم. بشقاب‌ها رو از کابینت بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم.
    - بایدم خوشحال باشه. رسیدن به میناخانم ما به این آسونی‌ها نیست که.
    لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
    امشب قرار گذاشته بودیم همه برای شام تو واحد من جمع بشن، از طرفی هم می‌خواستم با شهاب حرف برنم و علت ناراحتیش رو بپرسم. یه ساعتی گذشت. عطرم رو روی لباسم خالی کردم و با صدای زنگ در، از اتاق بیرون رفتم و در رو باز کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    اول از همه سامان وارد شد و چشمکی حواله‌م کرد. لبخندی زدم و دست رامیار تو دستم حـ*ـلقه شد.
    - سلام خانم!
    دستش رو فشردم و در جواب سلام همه‌شون، سلامی دادم و به داخل راهنمایی‌شون کردم.
    شهاب لبخند غمگینی تو صورتم پاشید و کنار سامان روی مبل جا گرفت.
    سامان: خب، برنامه‌تون چیه؟ رامیار باهاتون میاد یا می‌مونه؟
    رامیار فنجون چاییش رو روی میز گذاشت و با تک سرفه‌ای گلوش رو صاف کرد.
    - من نمی‌تونم بابا رو تو این وضع رها کنم و بیام. کارای بیمارستان رو حل کنم بعدش انتقالی خودم رو می‌گیرم و میام.
    نمی‌خواستم بدون رامیار برم و اینجا تنهاش بذارم. از یه طرفم باید مهراد رو با بابا رودررو می‌کردم.
    نگاه غمگینی به رامیار انداختم و گفتم:
    - هرروز بهم زنگ می‌زنی مگه نه؟
    صدای خنده سامان و آریا تو خونه پیچید.
    آریا: نترس زن‌داداش منم پیششم، اگه بهت زنگ نزنه‌ خودم گوششو می‌پیچونم.
    مینا اخمی کرد و گفت:
    - مگه تو با من نمیای؟
    آریا: عزیزم تو هم قرار نیست بری. مگه نمی‌خوای انتقالی بگیری؟ یا می‌خوای کلاً با پرستاری خداحافظی کنی!
    مینا ابرو‌هاش رو درهم کشید و با حالت متفکری گفت:
    - ای وای راست میگی ها. پس منم می‌مونم.
    سامان نگاهی به من و شهاب انداخت:
    - پس با این حساب شما چمدونتون رو ببندین. مهرادجان تو هم که نیازی به چمدون بستن نداری.
    تک‌خنده‌ای کرد و ادامه داد:
    - آخه نذاشتن حتی بازشون کنی و بهمون سوغاتی بدی!
    همه خندیدن. بلند شدم و به مینا اشاره کردم تا باهام به
    آشپزخونه بیاد. میز رو با سلیقه مینا چیدیم و آقایون رو صدا زدیم.
    سامان: به به! ببین خانم‌ها چه کردن!
    - نوش جونتون.
    آریا و مینا بعد خوردن میوه رفتن و سامان هم بلند شد و با اشاره به شهاب عزم رفتن کردن.
    از جا بلند شدم و خطاب به سامان گفتم:
    - سامان‌جان، میشه چند دقیقه تو ماشین منتظر بمونی، من با شهاب یه خرده کار دارم.
    «باشه‌»ای گفت و رامیار تا در همراهیش کرد.
    نگاهی به مهراد که توی فکر فرو رفته بود انداختم و دست شهاب رو کشیدم و با خودم به اتاق بردمش. شهاب با تعجبی که تو چشم‌هاش خونه کرده بود، رفت و روی تخت نشست. در رو بستم و جلوی روش ایستادم. دست‌هام رو تو آغـوشم حـ*ـلقه کردم و خطاب بهش گفتم:
    - زود باش بگو.
    با چشم‌هایی که مردمکش هرلحظه گشاد‌تر می‌شد، گفت:
    - چی رو؟!
    اخم کردم و گفتم:
    - اون چیزی که باعث شده داداش من این‌جوری غمگین باشه.
    آهی کشید و نگاهش رو به پنجره دوخت.
    - بی‌خیال مهربانو!
    کنارش روی تخت نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم.
    - درسته به اندازه‌ی شیرین حق ندارم؛ ولی این اجازه رو دارم که از داداشم دلیل ناراحتیش رو بپرسم. پس بهم بگو، جان مهربانو!
    - دلیل ناراحتی من تویی.
    با تعجب نگاهش کردم.
    - من؟!
    لبخند غمگینی زد.
    - شاید اسمشو بذاری حسادت و بهم بخندی؛ ولی از این ناراحتم که داداش واقعیت اومد و دیگه من حق برادری‌کردن برای تویی که جونمم براش میدم ندارم.
    خواستم بخندم یا شاید قهقهه بزنم اما غم درون چشم‌هاش مانع شد.
    بغلش کردم و سرم رو روی شونه‌های خمیده‌ش گذاشتم.
    - الهی مهربانو به فدات! مهراد جای خود داره تو جای خود. دیگه نبینم برای این چیز‌های پیش پا افتاده ناراحت باشیا. من تا آخر عمرم خواهر تو‌م، تو هم داداش عزیز من.
    سرم رو بـ*ـوسید و با لبخند گفت:
    - کی گفته که قرص می‌تونه آدمو آروم کنه، تو بیشتر از قرص اثر آرام‌بخشی داری.
    خندیدم و گفتم:
    - از دست تو! پاشو بریم می‌خوام با مهراد راجع بهت حرف بزنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    همه‌ی خوب‌ترین‌های زندگیم رو مدیون سامان بودم. سامانی که مردونگی رو از پدرجون به ارث بـرده بود. پدرجونی که مرد‌تر از هر مردی بود و تو بد‌ترین شرایط زندگیم تنهام نذاشت. از پدری که اسمش فقط پدر بود، بیشتر برام پدری کرد. حالِ خوب الانم، وجود رامیار تو زندگیم، پیداشدن داداشم، همه و همه رو مدیون سامان و پدرجونم بودم. یک هفته‌ای که گذشت، نه تنها کار‌های دانشگاهم حل شد بلکه با کمک سامان و رامیار واحد رو هم تحویل دادم و الان تو خونه‌ی رامیارم تا فردا شب با بلیتی که سامان تهیه کرده به مقصد ایران، اینجا رو ترک کنیم. حال دلم کمی گرفته بود و دلیلش رو نمی‌دونستم، شاید یکی از دلایلش دوری از رامیار می‌تونست باشه. پس اون یکی چی بود؟ چی بود که من رو این‌جوری آشفته و نگرون کرده بود؟ موهام رو شونه کردم و مرطوب‌کننده رو به دست‌هام زدم. نگاهی به ساعت روی عسلی انداختم و زمان اومدن رامیار رو دقیقه‌شماری کردم. دلم می‌خواست حالا که قرار بود مدتی دور از هم باشیم، امشب رو براش خاطره‌ساز کنم. بهم قول داده بود در عرض دو هفته کار‌هاش رو بکنه و برای همیشه پیشم بیاد. می‌دونستم رامیار اگه قولی بده پاش وایمیسته. از روی صندلی بلند شدم و اتاقش رو با یه نگاه کلی تو ذهنم ثبت کردم. شاید دیگه هیچ‌وقت گذرم به این شهر و این خونه و این اتاق نمی‌افتاد. شاید دیگه بیمارستانی که توش با رامیار آشنا شدم و عشقش ذره‌ذره تو وجودم شکل گرفت رو دیگه نمی‌دیدم. پس دلم دلیل زیادی برای تنگ اومدن داشت. خاطراتی که اینجا می‌موند و فقط قسمتی از تصویر کوچیکش تو ذهنم و همراهم می‌رفت. آه خسته‌ای کشیدم و در رو باز کردم و از اتاق خارج شدم. لحظه‌ی اومدن رامیار نزدیک بود. دلم هوای چایی دارچین کرده بود، چایی که موردعلاقه‌ی مادرم و خودم بود. استکان‌ها رو تو سینی گذاشتم و کیک شکلاتی که مینا آورده بود رو از یخچال درآوردم و تیکه‌ای رو توی بشقاب گذاشتم. جلوی آینه نگاهی به سر‌و‌وضعم انداختم. کاش اینجا هم مثل واحد خودم پنجره‌ای رو به خیابون داشت تا راحت‌تر اومدن رامیار رو می‌دیدم و قدم‌هاش رو با جون و دل می‌شمردم؛ اما دریغ از پنجره‌ای که رو به خیابون باز بشه، مجبور بودم تو سالن بشینم و با گوش‌هام به قدم‌های توی سالن گوش بدم و امدن رامیار رو تشخیص بدم. نمی‌دونم چند لحظه یا چند دقیقه گذشت که با شنیدن صدای چرخش کلید توی قفل از جا پریدم. رامیار با صورتی خسته و دمغ قدم داخل خونه گذاشت و به منی که با شوق نگاهش می‌کردم، خیره شد.
    - سلام عزیرم.
    کیفش رو از دستش گرفتم و درحالی‌که کمک می‌کردم کتش رو از تنش دربیاره، جوابش رو دادم.
    - حس کردم عطرت توی سالن پیچیده، نگو خانم قشنگم جلوی در منتظر آقاشون بود.
    لبخندی به حرفش زدم و گفتم:
    - اگه گرسنته، بیا آشپزخونه تا عصرونه بخوریم.
    نگاهی به صورتم انداخت و دستم رو کشید و توی آغـوشش فرو رفتم.
    - چی ناراحتت کرده عزیز دلم؟
    - چیزی نیست، فقط کمی دلم گرفته.
    پوف کلافه‌ای کشید و همراه خودش به آشپزخونه کشیدم.
    - بازم اون جریان؟ عزیز دلم، قربونت بره رامیار، من که بهت گفتم تا دو هفته خودمو پیشت می‌رسونم. مگه نگفتم دیگه نبینم این ناراحتی رو؟
    - دست خودم نیست رامیار، نمی‌دونم چرا بهونه‌گیر شدم.
    خندید و دستم رو زیر دستش روی میز گذاشت.
    - به به! کیک هم که داریم. ببین خانم گلم چه کرده.
    فهمیدم که قصد عوض‌کردن موضوع رو داره.
    - مینا زحمتشو کشیده، نه خانم گلت.
    - ای بابا. هرچی هم که باشه خانم عزیزم زحمت کشیده و آماده‌ش کرده، دیگه حرفی نشنوم.
    با این غدبودنش، همیشه حرفش رو به کرسی می‌نشوند و از این کارش لـ*ـذت می‌برد.
    کیک رو با میـ*ـل خورد و عطر چایی رو با لـ*ـذت به ریه‌هاش کشید.
    - اوم، چه عطر خوبی داره.
    - نوش جونت عزیزم.
    نگاهی به لبخندم انداخت و درحالی‌که چشمکی حواله‌ی صورتم می‌کرد، گفت :
    - خانمم خوشگل کرده، خبریه؟
    - می‌خواستم آخرین شبی که اینجا و باهمیم خاطره‌ش تا همیشه تو ذهنمون موندگار باشه.
    - بله بله، مهربانوخانم فکر همه‌جاشم که کرده.
    خندیدم و گفتم:
    - از دست تو. حالا چی شد؟ با آقای محتشم حرف زدی؟
    - آره. اتفاقا خیلی هم سفارش کردم که زودتر کار انتقالیمو انجام بده که مهربانوخانم ما بهونه الکی نگیره. اونم خوشحال از اینکه من قراره تو بیمارستان ایرانشون کار کنم، با خوشحالی قبول کرد.
    نفس راحتی کشیدم و لبخندی به شیرینی چشم‌هاش تو صورتش پاشیدم.
    استکان چایی رو روی میز گذاشت و دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:
    - حالا می‌خوایم به بخش خاطره‌ساز امشبمون پردازیم، پاشو آقاتو همراهی کن خانم.
    دست‎هاش رو زیر زانو‌هام انداخت و با یه حرکت بـ*ـغلم کرد. سرم رو روی سـ*ـینه‌ش فشردم و قهقهه خنده‌ش به هوا رفت.
    ***
    سامان چمدونم رو ازم گرفت و با چمدون‌های خودشون تحویل داد تا بازرسی بشن.
    مهراد برادرانه رامیار رو بـ*ـغل کرد و رامیار درحالی‌که دستش رو به کتفش می‌زد، گفت:
    - مواظب خودت باباش داداش، تا وقتی هم که من میام، مواظب خانم قشنگم باش.
    مهراد خندید و چشمی زیر لب گفت.
    نوبت به خداحافظی من و رامیار رسید. درحالی‌که شب تو آغـ*ـوشش تا صبح با‌هام حرف زده بود و فرداش کلی باهم خیابون های پاریس رو دور زده بودیم و با حرف‌هاش آروم گرفته بودم، بازم به چیزی ته دلم، حالم رو بد می‌کرد.
    پیشونیم رو بـ*ـوسید و لب زد:
    - غصه‌ای هیچی رو نخور و همراه داداشت باش، کنارش بمون و نذار به پدری که در حقتون بد کرده، بی‌احترامی کنه. مواظب خودتم باش عزیزم.
    - چشم آقا. شما هم قول بده مواظب خودت باشی و هرروز بهم زنگ بزنی.
    دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت و لبخندی زد. رو پاشنه پا بلند شدم و بـ*ـوسه‌ای روی چشم‌هاش کاشتم. تو آغـ*ـوشش فشرده شدم و با غرزدن سامان از هم جدا شدیم.
    چمدونم رو شهاب کشید و دستم تو دست مهراد حـ*ـلقه شد. درحالی‌که نگاهم تو نگاه رامیار گره خورده بود، همراه پسرا به‌سمت هواپیما حرکت کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    هواپیما که تو خاک ایران نشست، استرس بدی گرفتم. دیدن دوباره‌ی بابا و نوع برخوردش باعث می‌شد ترس عجیبی توی دلم بشینه. با همدیگه از فرودگاه خارج شدیم و هوای دودگرفته‌ی تهران رو تو ریه‌هام کشیدم. سرفه‌ای کردم و شهاب خندید.
    - زیاد نفس نکش، نفس کم میاری.
    - چی‌کار کنم؟ دلم برای این هوای آلوده هم تنگ شده بود.
    لبخندی به روم پاشید. سامان چمدون‌ها رو تو صندوق تاکسی جا داد و در رو برای نشستنمون باز کرد. کنار پنجره جا گرفتم و به ساختمون‌ها و ماشین‌های شهر خیره شدم. یه سال دوری چیز کمی نبود. دلم برای خواهرانه‌های شیرین هم تنگ شده بود، برای دوباره دیدنش سر از پا نمی‌شناختم.
    شهاب، سامان رو مورد خطاب قرار داد و گفت:
    - داداش آدرس خونه ما رو که داری؟
    سامان نگاه چپی حواله‌ش کرد و گفت:
    - خونه شما نمی‌ریم.
    شهاب: یعنی چی؟ من به مامان گفتم، منتظرمونه.
    سامان همراه اخمی ساختگی گفت:
    - بهشون آدرس بده بیان خونه‌ی ما، حرف دیگه‌ای نشنوم.
    شهاب کلافه نگاهی بهم انداخت. می‌دونستم داداش عزیزم دلش نمی‌خواد سربار سامان بشیم، اون‌قدر غرور داشت که نذاره خواهرش بره خونه‌ی یه غریبه؛ ولی لبخند منو که دید، چشم‌هایی که به نشونه موافقتم باز و بسته کردم، مانع از مخالفتش شد.
    مهراد بدون حرفی خیره به خیابون‌های تهران بود؛ تهرانی که تو بچگی ترکش کرده بود و خاطره‌ای غیر از دوران کودکی ازش نداشت. شاید تو عالم خودش به روز‌های کودکیش سفر می‌کرد و چهره‌ی ازیادرفته‌ی مادرمون رو تجسم می‌کرد. دلم به حالش زارزار گریه می‌کرد، حالی که شاید می‌تونستم اندکیش رو درک کنم. غم ندیدن مادر از یه طرف، بزرگ‌شدنش پیش داییش به عنوان پدرش یه طرف، دروغ بزرگ سرنوشتش یه طرف... این درد‌ها از داداشم چیزی باقی نمی‌گذاشت. جلوی ساختمان سه‌طبقه‌ای، تاکسی توقف کرد و همراه سامان چمدون‌هامون رو به‌طرف آسانسور کشیدیم. سامان درحالی‌که در آسانسور رو باز می‌کرد، نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - می‌دونستم خونه خودمون راحت نیستین، اینجا خونه خواهرمه، خودش اینجا نیست و چند سالیه تو تایلند زندگی می‌کنه. اینجا رو مثل خونه‌ی خودتون بدونین و راحت باشین.
    با قدردانی نگاهش کردم و گفتم:
    - بازم مـردونگی رو در حقم تموم کردی.
    لبخندی زد:
    - تو سفارش‌کرده‌ی پدرجونتی. مگه میشه از سفارش خسروخان غافل شد!
    - دلم براش تنگ شده، باید فردا زنگ بزنم و برای دیدنش اجازه بگیرم.
    - اجازه لازم نیست که آبجی‌خانم! مگه دختر برای دیدن پدرش اجازه می‌گیره؟
    - خیلی خوشحالم بابت داشتن تو و پدرجون.
    چمدونم رو تو اتاق کناری اتاق مهراد گذاشتم و شهاب رفت تا شیرین رو برای دیدنمون بیاره.
    لباس‌هام رو با تونیک آبی و شلوار خونگی‌ای عوض کردم و سمت آشپزخونه قدم برداشتم تا چیزی برای شام حاضر کنم. سامان همیشه به فکر باز هم فکر همه‌چی رو کرده بود و یخچال رو از خرید‌های یه ساعت پیشش پر کرده بود. هرچقدر از این پسر بابت محبت‌هاش تشکر می‌کردم بازم کم بود. مهربونیش تمومی نداشت. این سامانی که بار اول با هاش پشت تلفن حرف زدم، با سامان الان زمین تا آسمون فرق داشت. برنج رو آبکش کردم و مرغ سوخاری رو برای خورشتش انتخاب کردم.
    شام رو که آماده کردم، سمت اتاق مهراد رفتم و تقه‌‌ای به در زدم. داشت با تلفنش حرف می‌زد و از انگلیسی حرف‌زدنش معلوم بود با خارجه. مکالمه‌ش که تموم شد لبخندی بهم زد و گفت:
    - می‌خوام کارای شرکتو انتقال بدم ایران، داشتم با وکیلم حرف می‌زدم تا کارای لازمو انجام بده.
    - خیلی خوبه داداش، امیدوارم موفق باشی.
    - مرسی آبجی.
    با چشم‌های غمگینش نگاهم کرد و گفت:
    - کی دیدن مامان می‌ریم؟
    آه پرحسرتی کشیدم.
    - فردا صبح، می‌خوام هرچه زود‌تر مامان مهرادشو، یه‌دونه پسرشو ببینه و شاد بشه. بدونه که دخترش به قولش عمل کرد و پسرش رو براش پیدا کرد.
    ***
    با دیدن شیرین انگار دنیا رو بهم داده بودن. خیلی خوشحال بودم. توی آغـوشم کشیدمش و عطر تنش رو با لـ*ـذت بو کشیدم.
    - سلام بی‌معرفت!
    لبخندی زدم.
    - سلام به شما که بامعرفتی، حتی نامزدکردنتم به خواهرت نگفتی!
    نگاه مؤاخذه‌گرش شهاب رو نشونه گرفت و با شرمندگی گفت:
    - به‌خدا می‌خواستم بهت بگم؛ ولی شهاب می‌گفت اوضاع و احوالت خوب نیست، نمی‌خواستم درحالی‌که تو ناراحتی من خودمو شاد نشون بدم.
    صورتش رو بـ*ـوسیدم.
    - الهی فدات بشم که در هر لحظه‌ای به فکرمی! تبریک میگم عروس‌خانم، مبارکا باشه.
    لبخند ملیحی زد و تشکری زیر لب کرد.
    شب خوبی رو کنار هم با شوخی‌های سامان و خجالت‌های شیرین و مهربونی‌های شهاب گذروندیم. آخر شب که می‌خواستم سر روی بالشت بذارم، فکر‌های در‌هم و برهمی ذهنم رو مشغول کرده بود. استرس فردایی رو داشتم که مهراد قرار بود سر خاک مامان بره و بعدش به دیدن بابا بره. کاش اون‌قدر توانش رو داشتم تا نذارم غصه توی دلش بشینه؛ اما از توان من ضعیف خارج بود، فقط می‌تونستم فردا رو به عهده‌ی خدا بذارم و عاجزانه ازش بخوام هوای برادرم رو داشته باشه و خودش با مهربونی و حکمتش اتفاقای تلخ رو براش شیرین کنه. چشم‌هام رو بستم و با فکر فردا به خواب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    توی تاکسی نشسته بودم و نگاهم پی مهرادی بود که غافل از همه‌جا به منظره‌ی پشت شیشه خیره شده بود. دست‌هاش رو توی سـ*ـینه قلاب کرده بود و معلوم بود توی فکر عمیقی فرو رفته. دلم می‌خواست بشینم و به حال برادر تازه پیداکرده‌م زارزار گریه کنم. این تقدیر تلخ قامت مهراده مادرم رو خمیده کرده بود. مهرادی که تا قبل از معلوم‌شدن حقیقت زندگیش، توی یه کشور دیگه با اسم سامیار، بهترین زندگی رو داشت. پسر عزیزدردونه‌ی مامانم حال دلش خیلی بد بود. به تهرانی نگاه می‌کرد که غیر از خاطرات دوران ذهن کودکی، چیزی در اون نداشت. شاید لا‌به‌لای اون خاطرات کودکی دنبال تصویری از مادر فراموش‌شده‌ش می‌گشت، یا شایدم تمام حواسش پی این اتفاقات اخیری بود که همه زندگیش رو تحت‌تأثیر خودش قرار داده بود. دستم رو رو شونه‌ش زدم و نگاهش رو به صورتم کشوندم.
    - فکر هیچی رو نکن داداش، تو الان منو داری، منم تو رو دارم. کسی یا چیزی نمی‌تونه این کنار هم بودن رو از ما بگیره.
    لبخند تلخی روی لب‌هاش نشوند و با دست‌های گرمش دستم رو فشرد.
    تاکسی که کنار بهشت زهرا نگه داشت، پیاده شدم و در رو برای مهرادی که پاهاش توان راه‌اومدن نداشتن باز کردم. دستم رو توی دستش گرفت و با کمک من پاهاش رو برای راه‌رفتن به حرکت واداشت. از گل‌فروشی کنار خیابون، گل‌های رزی خرید و شیشه‌ی گلاب رو به دست من داد. کنارش قدم برداشتم تا به مامانم نشون بدم، پسرش رو، عزیزدردونه‌ش رو صحیح و سالم براش آوردم. چشمم که به اسم نوشته شده مادرم روی سنگ قبر افتاد، اشک‌های پنهون‌شده‌م پشت هم روی صورتم راه پیدا کردن. مهراد کمی دورتر از من ایستاده بود و ناباور به نوشته‌های روی سنگ خیره شده بود. می‌دونستم حال الانش بدترین حالیه که تو این سن داره. گلاب رو روی قبر ریختم و با دستم پخشش کردم.
    - سلام مامان! خوبی دورت بگردم؟
    به مهراد نگاه کردم.
    - مامان مژدگونی می‌خواما. آخه پسرتو برات آوردم، نور چشم سارابانو رو. پاشو نگاش کن. ببین چه آقایی شده برای خودش. پاشو دستتو بکش روی سرش، اون بیشتر از من بهت نیاز داره مامان. آخه این همه سال از مهر و محبتت محروم بوده، مثل من عمیق بوی تنتو به ریه‌هاش نکشیده. مامان پاشو، مهراد اومده، اومده تا انتقام روزای سختتو از اون زن عوضی و شوهر بی‌غیرتت بگیره. نترس مامان، من و تو دیگه تنها نیستیم، یه مرد بالا سرمونه. یه مردی که بیشتر از پدر نامردم، مردونگی بلده. ببخش که این‌جوری راجع به شوهرت حرف می‌زنم، آخه تو نبودی که ببینی چیا بهم گفت و چه‌جوری دل دخترکت رو شکوند. الهی قربونت برم، دلم برات یه ذره شده. می‌دونم... می‌دونم دلت می‌خواد با مهرادت حرف بزنی. تو آرامش بخواب مامان. دوست دارم تا همیشه.
    دستی روی مزارش کشیدم و بلند شدم.
    مهراد مثل مجسمه‌ای سرجاش خشک شده بود. سرخی چشم‌هاش نشون از بغض عمیق خونه کرده تو گلوش می‌داد.
    - بیا جلو داداش، بیا تا مامان آقاشدنتو ببینه، ببینه و شاد بشه. بیا دورت بگردم.
    با قدم‌هایی که هرلحظه امکان سقوط‌کردنش رو نشون می‌داد به من و مزار مادر نزدیک‌تر شد.
    می‌خواستم تنهاش بذارم تا با مامان خلوت کنه و حرف‌های نگفته‌ی توی دلش رو به زبون بیاره. ازش دور شدم و سرجای قبلی خودش به تماشا ایستادم. تموم تنم برای شنیدن حرف‌های پردرد برادرم گوش شد.
    نگاهش هنوزم به نوشته‌های روی سنگ بود. یه قدم که به جلو برداشت، زانو‌هاش تا شدن و کنار قبر روی زمین خم شد. خواستم برم جلو و از سقوطش جلوگیری کنم؛ اما دستش رو روی سنگ گذاشت و کنار قبر روی زمین نشست.
    - س...س... سلام.
    چیزی درون قلبم فرو ریخت. خم شدم در مقابل دردی که برادرم می‌کشید.
    - مامان!
    بغض صداش شکست و هق‌هق مـردونه‌ش پرنده‌های آوازخون روی درخت رو به آسمون پر داد.
    - آخ... آخ مامان! الهی مهرادت دورت بگرده. روم سیاهه مامان، ببخش بی‌غیرتیمو، ببخش بی‌خبریمو، ببخش دوریمو مامان، ببخش!
    دستش مشت شد و خاک کنار قبر رو توی چنگ گرفت.
    - به این خاکت قسم خیلی شرمنده‌م، شرمنده مادرنگیت، شرمنده درد‌هایی که از دوری من کشیدی، شرمنده موی سفیدت. آخ مامان نمی‌دونی چه عذابی دارم می‌کشم. چرا آخه؟ چرا باید این سرنوشت منو از تو، تویی که مادر بودی دور می‌کرد؟ گـ ـناه ما ها چی بود که هرکدوم به طریقی درد کشیدیم. می‌دونم قربونت برم، می‌دونم تو بیشتر از همه تو عذاب دوری پسرت سوختی. تهمت‌ها شنیدی و به‌خاطر من دم نزدی. مگه من کی بودم مامان؟ کی بودم که حاضر شدی انگ خیانتو تجربه کنی و بازم ازم نگذری؟
    - قلبم داره می‌سوزه مامان! به حرمت اسم مادر قسم می‌خورم، از اونایی که زندگی رو برات جهنم کردن تقاص پس بگیرم. دیگه پسرت اومده، نگران هیچی نباش.
    نگاهی به من انداخت و لبخند زد.
    - دخترتم مثل خودت خانم بار آوردی، مهربون مثل مادر. درسته ندارمت؛ ولی ممنونم از خواهری که برام فرستادی تا تنهایی‌هامو، دردامو باهاش شریک بشم. نگران اونم نباش، مثل مرد تا آخر عمرم پشتشم. به امید دیدار تا روزی که پشیمونی و حسرت رو تو چشم‌های اون زن و نادر سعادتی ببینی.
    با لبخند نشسته روی لب‌هاش کنارم اومد و دستم رو توی دستش گرفت.
    - بریم خواهری، بریم تا آبروی ریخته‌شده‌ی مادرمون رو بخریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    - آبجی؟
    با صدای مهراد از اتاق بیرون اومدم و سؤالی نگاهش کردم.
    - جانم؟
    - به‌نظرت بگیم مبل‌ها رو بعد از ظهر بیارن؟
    - نمی‌دونم؛ ولی یه جوری باشه که بتونیم به بقیه کارا هم برسیم، شیرین هم قراره بیاد کمک. شهاب هم بعد شرکت میاد.
    سری تکون داد و وارد اتاقش شد.
    هفته‌ی پیش که از بهشت زهرا برگشتیم، مهراد دنبال پیداکردن خونه افتاد و علی‌رغم اصرار‌های سامان برای موندن تو خونه خواهرش، کار خودش رو کرد و با گفتن «ما که نمی‌تونیم همیشه اینجا بمونیم» به موضوع خاتمه داد. بعد چند روز با کمک شهابی که برای مهراد هم برادر شده بود، یه خونه‌ی نقلی دوخوابه، تو مرکز شهر خریداری کرد و الان هم مشغول چیدن وسایل جدید خونه‌ایم. مهراد واقعاً یه برادر نمونه‌ست. یه شب که کنار هم نشسته بودیم، یه چیزی رو اعتراف کرد و گفت:
    - همیشه خودم رو تو خانواده دایی یه غریبه می‌دونستم. بار‌ها با خودم می‌گفتم آخه من چرا باید نسبت به خانواده خودم این‌قدر سرد و بی‌احساس باشم؟ اوضاع طوری بود که تا یه شغلی برای خودم دست‌وپا کردم، قید زندگی کنار خانواده‌م رو زدم و رفتم یه کشور دیگه، با وجود اصرار‌های رامیار هم دیگه برنگشتم. الان می‌فهمم چرا آدمایی که از همه بهم نزدیک‌تر بودند رو غریبه حس می‌کردم.

    روتختی‌ها رو انداختم و با دستمال گرد و خاک روی میز و صندلی رو گرفتم. با اصرار مهراد وسایلی که تو انباری خونه شهاب اینا مونده بود رو هم آوردیم و بیشترش رو تو گوشه‌گوشه‌ی خونه جای دادیم تا عطر و بوی مامان هم تو این خونه حس بشه.
    ***
    - وای من دیگه خسته شدم، شما رو نمی‌دونم؛ ولی دلم یه چایی گرم و دبش می‌خواد.
    شهاب بود که مثل همیشه لب به اعتراض باز کرده بود.
    دستی رو شونه‌ش زدم و گفتم:
    - دستت درد نکنه داداش، بشین تا برا همه‌تون چایی بیارم.
    لبخند دندون‌نمایی زد و روی مبل‌هایی که تازه چیده شده بود لم داد.
    بعد خوردن شام، شهاب و شیرین عزم رفتن کردن. با مهراد کلی ازشون تشکر کردیم و راهیشون کردیم. خواستم به‌طرف اتاقم برم که با صدای مهراد متوقف شدم و کنارش روی مبل نشستم.
    - آدرس نادر رو داری؟
    تو صورتش خیره شدم.
    - آره.
    - برام بنویسش، می‌خوام فردا برم سر وقتش.
    - باهم می‌ریم.
    - نه، نمی‌خوام دوباره مثل قبل غرورت جلوش بشکنه. میرم و کاری می‌کنم با شرمندگی بیاد و ازت عذرخواهی کنه.
    - ولی من اینو نمی‌خوام داداش، نمی‌خوام شرمندگی اون آدم به اصطلاح پدر رو ببینم. فقط می‌خوام به اشتباهش پی ببره، شرمنده من نه، بلکه شرمنده مادرمون بشه که با انگ خــ ـیانـت از خودش روندش و تنهاش گذاشت. می‌خوام حسرت ازدست‌دادن همچین گوهری رو بخوره.
    پوف کلافه‌ای کشید.
    - باشه، فردا صبح حاضر شو با همدیگه می‌ریم؛ ولی تو حتی یه کلمه هم حرف نمی‌زنی تا من تکلیفم رو باهاش روشن کنم.
    چشمی گفتم و به‌سمت اتاقم رفتم.
    صبح بازم با استرس چشم‌هام رو باز کردم و به‌سرعت از روی تخت پایین پریدم. نمی‌دونستم بابا چه عکس‌العملی نشون میده و برای همین ترسم بیشتر می‌شد. من که با اخلاق اون مرد آشنایی نداشتم. تنها چیزی که ازش دیده بودم، عصبانیت و تهمت بودو
    بعد اینکه حاضر شدیم، مهراد ماشینی که به لطف سامان زیر پاش داشت رو روشن کرد و با گفتن «بسم الله» راه افتاد. هرلحظه که به اون کوچه نزدیک‌تر می‌شدیم، دست و پام می‌لرزید و تپش قلبم رو توی دهنم حس می‌کردم. مطمئن بودم رنگم پریده و وای از لحظه‌ای که مهراد رنگ‌پریدگی و ترس منو ببینه، محال ممکن بود بذاره باهاش برم. سعی کردم با نفس عمیقی، ترس و اضطراب رو از خودم دور کنم.
    ماشین جلوی خونه توقف کرد و من با همه تلاشی که می‌کردم، دست و پای یخ‌زده‌م رو تکون دادم و همراه مهراد از ماشین پیاده شدم. مهراد به‌طرف آیفون تصویری رفت و دکمه‌ش رو فشرد. کمی دورتر ایستادم تا تصویرم توی آیفون نیفته. با شنیدن صدای منحوس اون زن، نفرت و آتیش انتقام تو وجودم شعله‌ور شد. آرزوی روزی رو کردم که بابا با یه تف تو صورتش از خونه بیرونش بندازه و دل من هرچند اندکی خنک بشه.
    مهراد: به آقای نادر سعادتی بگید بیاد جلو در.
    زن: شما؟
    مهراد: بگو بیاد می‌فهمه.
    زن به‌ناچار «باشه‌»ای گفت و گوشی آیفون رو گذاشت.
    با صدای بازشدن در نگاه از مهراد گرفتم و به زن چادر به سر خیره شدم. به مهراد نگاهی انداخت و با دیدن من صورتش خشمگین شد.
    با شتاب خودش رو به من رسوند و خواست دستش رو به‌سمت صورتم بیاره؛ ولی وسط راه با دست‌های قوی و مردونه‌ی مهراد، دستش فشرده شد و کنار کشید.
    - تو به چه جرئتی دستتو روی خواهر من بلند می‌کنی؟
    زن با شنیدن کلمه‌ی «خواهرم»، چشم‌هاش رنگ تعجب گرفت و با لکنت گفت:
    - خوا...خواهرت؟!
    مهراد: بله، خواهرم! خانم مونا خونه‌خراب‌کن.
    از لفظ خونه‌خراب‌کن مهراد خواستم قهقهه بزنم و با دست برای گفتن این کلمه پرمعنی تشویقش کنم.
    - چیه زنیکه؟ چرا رنگ صورتت پریده! فکر نمی‌کردی داداشمو پیدا کنم نه؟ متأسفم که آرزو‌هات نقش برآب شد.
    چند قدم نزدیکش شدم و چادرش رو توی دستم گرفتم و درحالی‌که با خشم تو دستم مچاله‌ش می‌کردم، گفتم:
    - اومدم خونه‌خرابت کنم، اومدم طعم جهنمو بهت بچشونم، اومدم با زهر انتقاممم دیواره‌های خونه‌تو بلرزونم و رو سرت خرابش کنم!
    با چشم‌هایی که ترس توشون خونه کرده بود به صورتم زل زده بود.
    چادرش رو با حالت چندشی ول کردم و دوباره با تیکه‌های زهرآگین کلامم تموم تنش رو سمی کردم.
    - حتی لیاقت نداری بهت دست بزنم، تموم تنت رو نجاست گرفته زن! خجالت نکشیدی با خراب‌کردن زندگی یکی که پاک و معصوم بود، زندگی خودتو ساختی؟ اصلاً عذاب‌وجدان نداشتی؟
    با وجود ترسی که تو صداش معلوم بود، موضع خودش رو به دست گرفت و گفت:
    - اون روز تو خیابون لالمونی گرفته بودی، می‌بینم که با دیدن داداشت زبون درآوردی حـ*ـرومی!
    سیلی مهراد بود که تو صورتش نشست و جلوی آواره‌های درحال ریزش اشک‌هام رو گرفت.
    دستش رو به نشونه‌ی تهدید جلو صورت مونا تکون داد و با خشم گفت:
    - می‌کشم کسی رو که پاکی مادر منو زیر سؤال ببره و خواهرمو حـ*ّـرومی خطاب کنه. برو به جون اون بچه‌ای دعا کن که پشت در با صورت ترسیده نگاهمون می‌کنه، وگرنه همین‌جا و در اون لحظه‌ای که اون کلمه نفرت‌انگیز از زبونت خارج شد خونتو می‌ریختم!
    با صدای ترمز وحشتناک ماشینی، از جا پریدم و به بابای عصبانی خیره شدم که به‌سرعت از ماشین پیاده شد و با گرفتن یقه مهراد به دیوار کوبوندش.
    - مردیکه تو به چه حقی دست رو زن من بلند می‌کنی؟
    صدای پوزخند مهراد با صدای فریاد بابا درهم آمیخته شد.
    مهراد دست‌های بابا رو از روی یقه‌ش کنار زد و خیره تو صورتش با خشمی که از تک‌تک حرکاتش حس می‌شد، گفت:
    - به، سلام نادر سعادتی، پدر گرامی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا