- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست هفتاد و هشتم
آه کوتاهی بیرون فرستاد و نگاهش سمت سمیرا کشیده شد. فاصله امون اونقدری بود که چیزی نشنون. خیره سرامیک بیرون زده از فرش شد.
- راستش شما که نبودین، گفتم حالا که تنهاییم، منم حرف دلم رو بهش بزنم. بهش گفتم با من ازدواج می کنی! اونم گفت نامزد داره. به همین راحتی.
لبام که به لبخند کش اومده بود، توی راه موند. نمی دونستم باید خوشحال می بودم یا ناراحت. این که سمیرا نامزد داشت، برام قابل درک نبود. به سمتم برگشت. حرامان و سرخورده، سری تکون می داد. اولین باری بود که دوست داشتن واقعی رو توی چشم هاش می دیدم. حالا خبری از اون همه شیطنت نبود. دستی پشتش کشیدم و سرش رو بغـ*ـل گرفتم. با همون لبخند گفتم:
- واقعا عاشق شدی؟! علیرضا!
با تقلا، سرش رو از میون بازوهام بیرون کشیدم. همون طور که از فرق سر تا پیشونی موهاش رو پایین می فرستاد، نیم نگاهی بهم انداخت.
- اولا، مگه من چمه؟! دوما، وقتی کامل صدام می کنی می ترسم! بعدشم تو فکر اینم که کلا قید ازدواج رو بزنم!
نمی دونستم شوخی می کرد یا جدی می گفت؛ اما تا این حد جدی بودن رو ازش انتظار نداشتم. نمی خواستم دوست داشتنش رو چشم زده باشم. می خواستم اون هم خوب باشه. نصیحتگر شدم:
- به قول خودت حرف مفت نزن. کوتاه اومدی؟ حرفات یادت رفته؟ ها!
شونه های لاغرش تکون خورد و توی صورتم خندید. میون خنده اعترافی کرد:
- هی! الان فهمیدم زر زدن برای دیگران وقتی توی موقعیتشون نیستی خیلی آسونه.
محکم با دست، به کتفش زدم و صدای خنده بلندمون، توجه هانا و سمیرا رو جلب کرد. برای چندمین بار از بودنش خوشحال بودم. می خندیدم و سمیرا با هاله ای از ابهام نگاهمون می کرد. می خندیدم و هانا از خنده امون قهقهه می زد. می خندیدم و این یه زندگی تازه بود.
فصل پانزهم
چند هفته ای می شد که از برگشتنمون و سال تحویل می گذشت. همون طور که قول داده بودم، آخرین خونه هم امروز قولنامه شد. روی صندلی مخصوص نشسته ام و چرخی زدم. به آینه روبه رو نگاه دقیقی برای دیدن موهای بالا شونه خورده ام انداختم. از جا بلند و پیشبند آرایشگری رو از دورم برداشت. دستی به صورت شیو شده ام کشیدم. اونقدر ها هم بد نشده بودم. گرچه به ته ریش عادت خاصی داشتم. کیف پولم رو از جیب راستم بیرون و چند تا تراول روی میز گذاشتم.
از آرایشگاه بیرون و با زدن دزدگیر، به سمت ماشینی که درست روبه روم پارک بود رفتم. داخل ماشین نشستم. با زدن کمربند، استارت زدم. دستی به تک کت خاکستریم می کشیدم وساعت حصار شده مچم، هفت و شش دقیقه رو نشون می داد. علیرضا بارها زنگ زده بود و تماس های مهراد رو هم بی جواب گذاشته بودم. بی معطلی، پا روی گاز و به سمت باغ روندم.
وارد باغ و به سمت تالار می رفتم. بابا و عمو جلوی در، کنار حمید خان می خندیدن. به سمتشون رفتم. دست هام، به تک تک دست هاشون نشست و دست بابا توی هوا موند. با تردیدی، دستام رو گره دست هاش کردم. چند ضربه ای به کتفم زد و من طاقت این همه محبت پدرانه اش رو نداشتم. با با عذرخواهی کوتاهی، به سمت داخل رفتم. با چشم به دنبال علیرضا می گشتم و موزیک شادی در حال پخش بود. کله کم تارش رو تشخیص و به سمت میزی که نشسته بود، رفتم. از آویز های گل مریم و لوسترهای مجلل گذر کردم. صندلی سفید رو از پشت میز مستطیلی، عقب کشیدم و کنار علیرضا نشستم. حتی به خودش زحمت سلام هم نداد. سمیرا که تنها با دو فاصله از صندلی علیرضا نشسته بود، با سر سلامی داد. صدای غرورلند علیرضا توی زیرگوشم پیچید:
- من که هیچ کاره دامادم زودتر اومدم. الان وقت اومدنه؟!
حق داشت و حوصله بحث نداشتم؛ فقط همین امروز! به موهاش که به زور به پیشونیش می رسید نگاه می انداختم و دستی پشت کت نخودیش کشیدم. چشم پشتی نازک می کرد و در جوابش لبخند ملیحی روی لبم نشست. سمیرا بی حوصله، روسری آبی حریرش رو روی سر تنظیم می کرد و انگار که هنوز قهر بودن. با دید زدن فقط نیم رخ ته ریش دارش، نگاه از آرایش ملایم سمیرا گرفتم. حالا به سن خورده تر شدن علیرضا نگاه می کردم. به رو به رو خیره بودم و برای دیدنش، جون شده بودم. فاصله کمی از میز تا سِن و حالا هانای من قابل رویت بود. زیباتر از زیبا تر. قلبم از پرتگاه ناامنی به زمین سقوط کرد و چشمام دیدنش رو تاب نداشت. بی اراده از جا بلند و به سمتش می رفتم. لباس دنباله دار قرمزی که کوتاهی آستینش رو با شال سفید و حریری پوشونده بود. جنگل موهاش، زیباترین چشم انداز دلتنگیم بود. حالا کنارش بودم و با دیدنم لبخند پهنی زد. رژ قرمزی که به چشمای مشکیش می اومد. عشق رو به زوایای جان، صلا زده بود. درست زمانی که زیر سیلی تکرار دست و پا می زدم، از راه رسید. میل شدیدی که به بغـ*ـل کردنش داشتم رو کنار زدم. با نفس عمیقی، سراب از عطرش شدم. چشم و ابرویی اومد و متوجه اشاره اش به دختری که کنارش بود، شدم.
- دختر عموم نگار!
آه کوتاهی بیرون فرستاد و نگاهش سمت سمیرا کشیده شد. فاصله امون اونقدری بود که چیزی نشنون. خیره سرامیک بیرون زده از فرش شد.
- راستش شما که نبودین، گفتم حالا که تنهاییم، منم حرف دلم رو بهش بزنم. بهش گفتم با من ازدواج می کنی! اونم گفت نامزد داره. به همین راحتی.
لبام که به لبخند کش اومده بود، توی راه موند. نمی دونستم باید خوشحال می بودم یا ناراحت. این که سمیرا نامزد داشت، برام قابل درک نبود. به سمتم برگشت. حرامان و سرخورده، سری تکون می داد. اولین باری بود که دوست داشتن واقعی رو توی چشم هاش می دیدم. حالا خبری از اون همه شیطنت نبود. دستی پشتش کشیدم و سرش رو بغـ*ـل گرفتم. با همون لبخند گفتم:
- واقعا عاشق شدی؟! علیرضا!
با تقلا، سرش رو از میون بازوهام بیرون کشیدم. همون طور که از فرق سر تا پیشونی موهاش رو پایین می فرستاد، نیم نگاهی بهم انداخت.
- اولا، مگه من چمه؟! دوما، وقتی کامل صدام می کنی می ترسم! بعدشم تو فکر اینم که کلا قید ازدواج رو بزنم!
نمی دونستم شوخی می کرد یا جدی می گفت؛ اما تا این حد جدی بودن رو ازش انتظار نداشتم. نمی خواستم دوست داشتنش رو چشم زده باشم. می خواستم اون هم خوب باشه. نصیحتگر شدم:
- به قول خودت حرف مفت نزن. کوتاه اومدی؟ حرفات یادت رفته؟ ها!
شونه های لاغرش تکون خورد و توی صورتم خندید. میون خنده اعترافی کرد:
- هی! الان فهمیدم زر زدن برای دیگران وقتی توی موقعیتشون نیستی خیلی آسونه.
محکم با دست، به کتفش زدم و صدای خنده بلندمون، توجه هانا و سمیرا رو جلب کرد. برای چندمین بار از بودنش خوشحال بودم. می خندیدم و سمیرا با هاله ای از ابهام نگاهمون می کرد. می خندیدم و هانا از خنده امون قهقهه می زد. می خندیدم و این یه زندگی تازه بود.
فصل پانزهم
چند هفته ای می شد که از برگشتنمون و سال تحویل می گذشت. همون طور که قول داده بودم، آخرین خونه هم امروز قولنامه شد. روی صندلی مخصوص نشسته ام و چرخی زدم. به آینه روبه رو نگاه دقیقی برای دیدن موهای بالا شونه خورده ام انداختم. از جا بلند و پیشبند آرایشگری رو از دورم برداشت. دستی به صورت شیو شده ام کشیدم. اونقدر ها هم بد نشده بودم. گرچه به ته ریش عادت خاصی داشتم. کیف پولم رو از جیب راستم بیرون و چند تا تراول روی میز گذاشتم.
از آرایشگاه بیرون و با زدن دزدگیر، به سمت ماشینی که درست روبه روم پارک بود رفتم. داخل ماشین نشستم. با زدن کمربند، استارت زدم. دستی به تک کت خاکستریم می کشیدم وساعت حصار شده مچم، هفت و شش دقیقه رو نشون می داد. علیرضا بارها زنگ زده بود و تماس های مهراد رو هم بی جواب گذاشته بودم. بی معطلی، پا روی گاز و به سمت باغ روندم.
وارد باغ و به سمت تالار می رفتم. بابا و عمو جلوی در، کنار حمید خان می خندیدن. به سمتشون رفتم. دست هام، به تک تک دست هاشون نشست و دست بابا توی هوا موند. با تردیدی، دستام رو گره دست هاش کردم. چند ضربه ای به کتفم زد و من طاقت این همه محبت پدرانه اش رو نداشتم. با با عذرخواهی کوتاهی، به سمت داخل رفتم. با چشم به دنبال علیرضا می گشتم و موزیک شادی در حال پخش بود. کله کم تارش رو تشخیص و به سمت میزی که نشسته بود، رفتم. از آویز های گل مریم و لوسترهای مجلل گذر کردم. صندلی سفید رو از پشت میز مستطیلی، عقب کشیدم و کنار علیرضا نشستم. حتی به خودش زحمت سلام هم نداد. سمیرا که تنها با دو فاصله از صندلی علیرضا نشسته بود، با سر سلامی داد. صدای غرورلند علیرضا توی زیرگوشم پیچید:
- من که هیچ کاره دامادم زودتر اومدم. الان وقت اومدنه؟!
حق داشت و حوصله بحث نداشتم؛ فقط همین امروز! به موهاش که به زور به پیشونیش می رسید نگاه می انداختم و دستی پشت کت نخودیش کشیدم. چشم پشتی نازک می کرد و در جوابش لبخند ملیحی روی لبم نشست. سمیرا بی حوصله، روسری آبی حریرش رو روی سر تنظیم می کرد و انگار که هنوز قهر بودن. با دید زدن فقط نیم رخ ته ریش دارش، نگاه از آرایش ملایم سمیرا گرفتم. حالا به سن خورده تر شدن علیرضا نگاه می کردم. به رو به رو خیره بودم و برای دیدنش، جون شده بودم. فاصله کمی از میز تا سِن و حالا هانای من قابل رویت بود. زیباتر از زیبا تر. قلبم از پرتگاه ناامنی به زمین سقوط کرد و چشمام دیدنش رو تاب نداشت. بی اراده از جا بلند و به سمتش می رفتم. لباس دنباله دار قرمزی که کوتاهی آستینش رو با شال سفید و حریری پوشونده بود. جنگل موهاش، زیباترین چشم انداز دلتنگیم بود. حالا کنارش بودم و با دیدنم لبخند پهنی زد. رژ قرمزی که به چشمای مشکیش می اومد. عشق رو به زوایای جان، صلا زده بود. درست زمانی که زیر سیلی تکرار دست و پا می زدم، از راه رسید. میل شدیدی که به بغـ*ـل کردنش داشتم رو کنار زدم. با نفس عمیقی، سراب از عطرش شدم. چشم و ابرویی اومد و متوجه اشاره اش به دختری که کنارش بود، شدم.
- دختر عموم نگار!
آخرین ویرایش: