کامل شده رمان رسوخ دل | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست هفتاد و هشتم
آه کوتاهی بیرون فرستاد و نگاهش سمت سمیرا کشیده شد. فاصله امون اونقدری بود که چیزی نشنون. خیره سرامیک بیرون زده از فرش شد.
- راستش شما که نبودین، گفتم حالا که تنهاییم، منم حرف دلم رو بهش بزنم. بهش گفتم با من ازدواج می کنی! اونم گفت نامزد داره. به همین راحتی.
لبام که به لبخند کش اومده بود، توی راه موند. نمی دونستم باید خوشحال می بودم یا ناراحت. این که سمیرا نامزد داشت، برام قابل درک نبود. به سمتم برگشت. حرامان و سرخورده، سری تکون می داد. اولین باری بود که دوست داشتن واقعی رو توی چشم هاش می دیدم. حالا خبری از اون همه شیطنت نبود. دستی پشتش کشیدم و سرش رو بغـ*ـل گرفتم. با همون لبخند گفتم:
- واقعا عاشق شدی؟! علیرضا!
با تقلا، سرش رو از میون بازوهام بیرون کشیدم. همون طور که از فرق سر تا پیشونی موهاش رو پایین می فرستاد، نیم نگاهی بهم انداخت.
- اولا، مگه من چمه؟! دوما، وقتی کامل صدام می کنی می ترسم! بعدشم تو فکر اینم که کلا قید ازدواج رو بزنم!
نمی دونستم شوخی می کرد یا جدی می گفت؛ اما تا این حد جدی بودن رو ازش انتظار نداشتم. نمی خواستم دوست داشتنش رو چشم زده باشم. می خواستم اون هم خوب باشه. نصیحتگر شدم:
- به قول خودت حرف مفت نزن. کوتاه اومدی؟ حرفات یادت رفته؟ ها!
شونه های لاغرش تکون خورد و توی صورتم خندید. میون خنده اعترافی کرد:
- هی! الان فهمیدم زر زدن برای دیگران وقتی توی موقعیتشون نیستی خیلی آسونه.
محکم با دست، به کتفش زدم و صدای خنده بلندمون، توجه هانا و سمیرا رو جلب کرد. برای چندمین بار از بودنش خوشحال بودم. می خندیدم و سمیرا با هاله ای از ابهام نگاهمون می کرد. می خندیدم و هانا از خنده امون قهقهه می زد. می خندیدم و این یه زندگی تازه بود.
فصل پانزهم
چند هفته ای می شد که از برگشتنمون و سال تحویل می گذشت. همون طور که قول داده بودم، آخرین خونه هم امروز قولنامه شد. روی صندلی مخصوص نشسته ام و چرخی زدم. به آینه روبه رو نگاه دقیقی برای دیدن موهای بالا شونه خورده ام انداختم. از جا بلند و پیشبند آرایشگری رو از دورم برداشت. دستی به صورت شیو شده ام کشیدم. اونقدر ها هم بد نشده بودم. گرچه به ته ریش عادت خاصی داشتم. کیف پولم رو از جیب راستم بیرون و چند تا تراول روی میز گذاشتم.
از آرایشگاه بیرون و با زدن دزدگیر، به سمت ماشینی که درست روبه روم پارک بود رفتم. داخل ماشین نشستم. با زدن کمربند، استارت زدم. دستی به تک کت خاکستریم می کشیدم وساعت حصار شده مچم، هفت و شش دقیقه رو نشون می داد. علیرضا بارها زنگ زده بود و تماس های مهراد رو هم بی جواب گذاشته بودم. بی معطلی، پا روی گاز و به سمت باغ روندم.
وارد باغ و به سمت تالار می رفتم. بابا و عمو جلوی در، کنار حمید خان می خندیدن. به سمتشون رفتم. دست هام، به تک تک دست هاشون نشست و دست بابا توی هوا موند. با تردیدی، دستام رو گره دست هاش کردم. چند ضربه ای به کتفم زد و من طاقت این همه محبت پدرانه اش رو نداشتم. با با عذرخواهی کوتاهی، به سمت داخل رفتم. با چشم به دنبال علیرضا می گشتم و موزیک شادی در حال پخش بود. کله کم تارش رو تشخیص و به سمت میزی که نشسته بود، رفتم. از آویز های گل مریم و لوسترهای مجلل گذر کردم. صندلی سفید رو از پشت میز مستطیلی، عقب کشیدم و کنار علیرضا نشستم. حتی به خودش زحمت سلام هم نداد. سمیرا که تنها با دو فاصله از صندلی علیرضا نشسته بود، با سر سلامی داد. صدای غرورلند علیرضا توی زیرگوشم پیچید:

- من که هیچ کاره دامادم زودتر اومدم. الان وقت اومدنه؟!
حق داشت و حوصله بحث نداشتم؛ فقط همین امروز! به موهاش که به زور به پیشونیش می رسید نگاه می انداختم و دستی پشت کت نخودیش کشیدم. چشم پشتی نازک می کرد و در جوابش لبخند ملیحی روی لبم نشست. سمیرا بی حوصله، روسری آبی حریرش رو روی سر تنظیم می کرد و انگار که هنوز قهر بودن. با دید زدن فقط نیم رخ ته ریش دارش، نگاه از آرایش ملایم سمیرا گرفتم. حالا به سن خورده تر شدن علیرضا نگاه می کردم. به رو به رو خیره بودم و برای دیدنش، جون شده بودم. فاصله کمی از میز تا سِن و حالا هانای من قابل رویت بود. زیباتر از زیبا تر. قلبم از پرتگاه ناامنی به زمین سقوط کرد و چشمام دیدنش رو تاب نداشت. بی اراده از جا بلند و به سمتش می رفتم. لباس دنباله دار قرمزی که کوتاهی آستینش رو با شال سفید و حریری پوشونده بود. جنگل موهاش، زیباترین چشم انداز دلتنگیم بود. حالا کنارش بودم و با دیدنم لبخند پهنی زد. رژ قرمزی که به چشمای مشکیش می اومد. عشق رو به زوایای جان، صلا زده بود. درست زمانی که زیر سیلی تکرار دست و پا می زدم، از راه رسید. میل شدیدی که به بغـ*ـل کردنش داشتم رو کنار زدم. با نفس عمیقی، سراب از عطرش شدم. چشم و ابرویی اومد و متوجه اشاره اش به دختری که کنارش بود، شدم.
- دختر عموم نگار!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و نهم
    دستش رو جلو آورد و دستبند ظریف دخترونه اش، روی پوست سفیدش خودنمایی می کرد. بی اعتنا بهه آشنایی در حال شکلگیری، لب زدم:
    - از آشناییتون خوشوقتم!
    با تعجبی، دست پس کشید و چشمای عسلیش رو بهم دوخت. لبخند واقعی نبود و می دونستم که از کارم راضی نیست. اندام لاغر و ظریفیش رو به خوبی توی لباس آستین بلند مشکیش جا داده بود. دست از بررسی موهای طلاییش برداشتم و تعریفش رو شنیدم:
    - هانا خیلی ازتون تعریف کرده برسام خان! اما چیزی که منم می بینم کم از حقیقت نداره.
    می دونست چه طور با کلمات بازی کنه؛ اما نگاهش، نگاه تازه ای بود. از اون نگاه ها که کم دیده ابروهای کشیده اش بالا رفتن و سرم رو کمی کج کردم.
    - ایشون لطف دارن.
    نگاهم به هانا که خیره به ما بود، افتاد. نزدیک تر شدم و زیر گوشش زمزمه کردم:
    - چه زیبا شدی بانو!
    چشم غره ای نثارم کرد و لب هاش برای لبخند، زیبا شد. صیقلی نگاه براقش رو دوست داشتم. اصلا جون می دادم برای این زیر و رو شدن آنی قلبم. اشاره ای به ناخن های لاک زده مشکیش کرد. می دونست عاشق این رنگم. عطشی که از حضورش داشتم با اومدن چند نفری که حدس می زدم دوستاش باشن، به پایان رسید. برخلاف میلم به سمت میز برگشتم. سمیرا دمق شده به رو به رو چپشم می چرخوند. دست به جیب، پرسیدم:
    - علیرضا رو ندیدی؟!
    با بی حواسی، توجه اش رو به من داد.
    - چند دقیقه پیش بلند شد و رفت.
    با شناختی که ازش داشتم، برای فرار از این جو سنگین، به بیرون پناه بـرده بود. دوباره پرسیدم:
    - نگفت کجا می ره؟!
    دستاش رو روی میز قلاب کرد و با تعلل لب زد:
    - بامن که حرف نمی زنه! اگه دیدینش به منم بگین، یکم ناراحت بود.
    پشت لحن دلخورش، حس خوبی نبود. خودش علیرضا رو جواب کرد و انگار که پشیمون بود. لبام رو داخل فرو بردم.
    - پس هنوز قهرین! اما مگه ناراحتیش برات مهمه؟!
    غم نگاهش که از بین مژه هاش عبور کرد، مطمئن شدم که دوستش داره. باتحکیم جواب داد:
    - هست!
    لبخند مهربونی تحویلش دادم. علیرضا لایق این دوست داشتن بود. به طرف خروجی و از تالار بیرون اومدم. برای گشتنش، ما بین محوطه پر از ماشین، چشم چرخوندم. چشم هام رو ریز و توی ماشینش هم نبود. دست به کمر، دور خودم می چرخیدم. شاید پشت تالار بود. تنها جایی که بیرون از تالار رو نگشته بودم. چشم دوندم و این جا هم نبود. همون طور که دست به پیشونی دور خودم ی چرخیدم، با دیدن نگار که پالتوی خز مشکی رو محکم تر می کرد، نگاه از کفش های پاشنه پنج سانتش گرفتم.
    - شما این جا چی کار می کنین؟!
    اوایل فروردین بود و هوا هنوز کمی سردی خودش رو به نمایش می ذاشت. بیشتر توی خودش جمع شد و جوابم رو داد:
    - هوا خوب بود اومدم یکم هوا بخورم. که تو رو دیدم.
    فعل مفردش به مزاجم خوش نمی نشست. تفاوت سنیمون پر واضح بود و روشنفکر بودن خانوادگیشون من رو توجیه نمی کرد. گره ابروهام توی هم رفت و متعجب، سکوت کردم. حس خوبی از این مکالمه نداشتم. راهم رو به قصد رفتن ادامه دادم که صداش از پشت سرم شنیده شد. حرفی که بی مقدمه مطرحش کرد و پاهام رو از حرکت انداخت.
    - هانا رو ول کن!
    دستش دور بازوم نشست و تنم دچار بهمنی شد. به سمتش برگشتم. حال درستی نداشت و نیشخند مریضی روی لبش بود. از خفگی حضورش، گره کراوات مشکیم رو شل تر کردم. با انزجار دست پس کشیدم و چشم هام، آتش فشان فعالی بود. کسی که تازه به دست آورده بودمش رو هرگز از دست نمی دادم. دندونام از شدت شوک، درد خفیفی به خودش گرفته بود. خیره چشمای عسلی و خمارش، دندون قروچه ای کردم. دلم می خواست، همین الان از اونجا دور بشم. هیچ آبی قادر به خاموشی آتیش درونم نبود. گدازه هایی که لای رگ هام جولان می داد. نفس یبرای کشیدن نبود و رگ های عصبیم، در حال بیرون زدن. چشمام رو با درد بستم و لب هاش به لبخند کش اومد.
    به سمت سالن برگشتم. حالا وارد دستشویی شده بودم و شیر آب، راه رو برای رفتن باز می کرد. چند مشت آب خنک به صورتم زدم. می خواستم وانمود کنم اتفاقی حاصل نشده؛ اما صداش ناقوس مرگی بود که جای جای مغزم رژه می رفت. خیره به آینه رو به روم، چشم به قطره های آبی که از صورتم می چکید، دوختم. حال خرابم رو مدیونش بودم. چرا باید این بازی رو راه می انداخت. برای امشب پر بودم. دستی لای موهام کشیدم و مرتبشون کردم. از دستشویی بیرون می اومدم که دستم توسط کسی کشیده شد.
    - معلوم هست کجایی تو پسر؟! قیافه ات چرا اینجوری شده؟!
    با دست هلی بهم وارد کرد و کلافه و عصبی، قدمی عقب رفتم.
    - هیچی خوبم. سمیرا تنهاست برو پیشش.
    چیزی که داشت می گفت رو نشنیده گرفتم. به راهم ادامه دادم. هانا از دور دیده می شد. صدای لعنتی نگار، مته به اعصابم می کشید. حالا کنارش بودم و اخم های خوش رنگش، همراه دست هاش، گره خورد بود. به دیوار تکیه داده و عصبی پاش رو به زمین می کوبید. نگاهی به اطراف انداختم و دستم رو توی جیبم فرو بردم. صدای موزیک، غوغا کننده و آدم های رنگا رنگی که می رقصیدن. سایه و دیبا کنار هم در حال رقـ*ـص بودن و چه خوب که کمی بهتر شده بود. مهراد، کلافه دستمالی به صورتش کشید و لبخند های مصنوعیش رو می دونستم. حتی فرصت نکرده بودم بهش سری بزنم. صدای تقریبا بلند هانا، کنار گوشم بلند شد.
    - میگم برسام، سامان چه جور آدمیه؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتادم
    این که یهو از سامان می پرسید، کمی متعجب بودم. سردرگم و با لبخند پهنی از تصور صورت بشاش سامان، پرسیدم:
    - یعنی چی؟! سامان یه آدم نمونه اس. یه دوست عالی.
    از زیر چشم نگاهش می کردم که سرش رو با پوزخند تکون داد.
    - پس شوهر خوبی می تونه باشه!
    حرفاش عادی نبود و نگرانم می کرد. سعی کردم منظورش رو بفهمم.
    - برای کی می خوای؟ نگار؟!
    خدایا حتی گفتن اسمش هم حالم رو بد می کرد. با سرتقی بعیدی ادامه داد:
    - نگار؟ نه اون از سرش زیادیه. وقتی نگار با پسرعموی سامان باشه، سامان فکر نکنم قبولش کنه.
    سامان فقط یه پسرعموی مجرد داشت و اون...! آب دهن سنگ شده ام، پایین نمی رفت. انگار که لبام بهم چسب خورده بود. این بار نگاهم کرد. درست به دهن باز و صورت متعجبم نگاه می کرد.
    - چه حسی داشت؟ ترجیح دادن نگار به من چه حسی داشت؟!
    نگاهش پر بود از حسرت و مقصر تمام این حسرت ها من بودم. من تحمل دوباره از دست دادن این دختر رو نداشتم. بودنش برای زنده موندم الزلمی بود. نگاهش مات و دلخور، خیره صورت بهت زده ام بود. چند بار دیگه باید برای گـ ـناه نکرده مواخذه می شدم. خنده ناباوری کردم و به طور بهم ریخته ای، موقعیتم رو درک نمی کردم. حق به جانب شدم. خواستم چیزی بگم که زودتر اقدام کرد. حرفم رو خوردم.
    - لازم به توضیح نیست! خودم همه چیز رو دیدم. منه ساده رو بگو چه قدر بهت اعتماد داشتم.
    دیده؟! چی رو دیده که انقدر سردرگمه. صداش مثل پتکی، توی هزارتوی مغزم م یپیچید. ظرفیتم تکمیل بود و غرورم لبریز. هاج و واج، نگاهش می کردم. نفسش رو عصبی بیرون داد و چشماش رو باز و بسته کرد. این بار صداش کمی می لرزید. شاید از بغض!
    - با نگار بودیم که دیدم یهو از کنارم غیبش زد. هم زمان آهنگ مورد علاقه اش داشت پخش می شد. رفتم دنبالش بهش بگم که دیدم پشت تالار رفت. منم دنبالش اومدم.
    قلبم آتیش گرفته بود، آتیشی جان سوز. لهیب آتیشی پر دود که میون خنده های تلخ عصبیم، نشات می گرفت. سوء تفاهمی که انگار قابل حل نبود. دستی به صورتم کشیدم و چشم چرخوندم. اجازه حرفی به من نمی داد. لبام رو به دندون کشیدم و پذیرای صداش شدم.
    - خودت رو بذار جای من. اگه من با سامان این کار رو می کردم چی کار می کردی؟!
    نه، نه! حسرت نداشتنش، تا همیشه گوشه قلبم سنگینی می کرد. از حسادت رابـ ـطه اش با یه غریبه ، می مردم. ناخودآگاه تن صدام از بین دندونای قفل شده ام در اومد:
    - تو غلط می کردی!
    نباید این رو می گفتم! چشم هاش مثل همیشه براق بودن؛ اما این بار براق تر. برقی شبیه به اشک. خنده هیستریکی تحویلم داد:
    - خوبه خودت جواب خودت رو دادی.
    داشتنش، مثل یک معجزه بود و این فکرش مثل کابوس. نمی تونستم ببینم که غبار سربی اندوه، بال بگیره. از کنارم رد می شد که مچ دستش، اسیر دستام شد.
    - چیزی بین ما نیست . من حتی نمی دونم چی دیدی و چه فکری کردی؛ اما داری یه اشتباه بزرگ می کنی! اشتباه جبران ناپذیر.
    نگاه خصمانه ای از گوشه چشم، انداخت و به سمت خروجی رفت. چرا این دردها تمومی نداشت. خسته از این تهمت های تکراری که سیلی درد می شدن. توی این بازی خوفناکی که گیر افتاده بودم. به اندازه بیست و هفت سال بود خسته بودم. وزن این تهمت ها از توانم بیشتر بود. تحمل دوری چشم هاش رو نداشتم. به خدا قسم؛ اگه روزی بدونم چشماش سهم من نمی شه، من اون روز بی شک می میرم.
    حالا مهمون ها رفته ان و از این جشن، فقط دلخوری مهراد و ندیدن اطرافیانم مونده بود. توی ماشین نشسته و دستم روی فرمون می چرخید. چند ساعتی می شد که هانا رو ندیده بودم. علیرضا نزدیک تر می شد که براش دستی تکون دادم. همیشه حالم رو از چشم هام می فهمید و نمی خواستم امشب این فهم سر بگیره. پا روی گاز گذاشتم. از شیب در ورودی عبور و توی خیابون یک طرفه افتادم. زندگی من هم حکم همین خیابون یک طرفه بدون برگشت رو داشت. گرمای بخاری، بیشتر کلافه ام می کرد و دستی به صورتم کشیدم. قرار بود خانوادگی، همراه عروس و داماد، به مسافرت برن. حتی نپرسیدم کی. نپرسیدم کجا. شاید خلبان سفرشون، بابا بود. از همون اول گفته بودم که نمی رم. خسته از این سردرد لعنتی. بغضی که اجازه خودنمایی نمی داد. بغضی که با بی رحمی به گلوم مشت می کوبید. مثل جنینی که برای بیرون اومدن تقلا می کرد. ای کاش می تونستم به عقب برگردم! عصبی، فرمون رو به قصد خونه، چرخوندم.
    کلید توی قفل چرخید و در باز شد. خونه مرتب شده ای که بی کسی ازش می بارید. به سمت آشپزخونه می رفتم. دستم روی دستگیره یخچال خشک موند. «ما رفتیم مسافرت. چند روز دیگه برمی گردیم. غذا توی یخچال هست. گوشیتم روشن کن!» برگه زرد رنگی که نگاهم رو خیره کرده بود. موبایل رو از توی جیبم بیرون آوردم. خاموش شده بود. لبخند تلخی زدم. برگه رو از روی یخچال کندم و روی میز گذاشتم. لیوان آبی پر کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. موبایل رو کنار تلوزیون، توی شارژ گذاشتم. لیوان رو روی میز عسلی گذاشته و به سمت حموم راهی شدم.
    با صدای بوق پیغامگیر، از خواب و بیداری بیرون اومدم.
    - الو ... برسام؟ خونه ای؟ جواب بده الو...، اگه خونه ای بیا ساختمون. اون لامصب گوشیتم روشن کن خیر سرت!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و یکم
    با شنیدن صدای بوق ممتد خط آزاد، بازدمم رو با فشار بیرون فرستادم. به تلفن خونه زنگ زده بود و انقدر راحت حرف می زد. مگه ساختمون رو تحویل نداده بودیم. آخ. تمام گردنم درد می کرد. نرمی و سفتی مبل زیر کمرم حس می شد. مثل پیراهن خشک شده توی آفتاب، بدنم بی حس بود. خمیازه بلند بالایی کشیدم و از جا بلند شدم. یاد گوشی توی شارژ افتادم. دست هام رو از پشت ورزش می دادم و به سمت میز عسلی رفتم. گوشی رو برداشته و حین روشن کردنش، لیوان آبی که از دیشب به جا مونده بود رو برداشتم. ساعت ده و سیزده دقیقه بود. به سمت آشپزخونه می رفتم و گوشی رو توی جیب شلوار راحتیم می چپونم.
    ماشین رو درست دم ساختمون پارک کردم. کمربندم رو باز و کمی توی جام جا به جا شدم. موبایل رو بیرون آوردم. شماره علیرضا رو گرفتم. بعد از چند بوق برداشت.

    - بیا طبقه اول!
    و تماس رو قطع کرد. طبقه اول ساختمون! واسطه ای که از طرف آقای احمدی خونه رو خریده بود، دیده بودم. حتما قصد سر به سر گذاشتنم رو داشته. از ماشین پیاده شدم. در مشکی ساختمون با تقی باز شد و وارد محوطه ای که حالا تبدیل به پارکینک شده بود، شدم. تک تک این آجرها من رو یاد گذشته می انداخت. گذشته ای که شیرینی و تلخیش، حالم رو دگرگون می کرد. زحمتی که با هر آزرده خاطری، کشیدم. حالا مولکول های ذهنم، درگیر این کهکشان خاطرات بود. از پله ها گذشته و به طبقه اول رسیدم. در باز بود. با دیدن علیرضا که دست به کمر روبه روم ایستاده، اخمام از تعجب توی هم رفت.
    - این جا چه خبره؟ این جا چی کار می کنی؟
    ابرویی بالا انداخت و دستش رو به سمت داخل اشاره زد. کتونیم رو از پا در آوردم و با کنار زدنش وارد خونه شدم. دنبالم راه افتاد و در رو بست.
    - نگفتی چه طوره؟!
    به هال مبل شده بنفش رنگش نگاه می انداختم. پرده هایی که هنوز نصب نشده بودن و نور کمرنگی، توی هال قدم می زد. دیدن اون اتاقی که خاطراتمون بود، اون هم به شکل مبله، حیرت زده ام کرد. نگاه از کارتون های دم اپن گرفتم و پا روی فرش کرم رنگش می ذارم. با جلو فرستادن لبام، جوابش رو دادم:
    - خب معلومه ساختمونی که ما مهندساش باشیم بایدم انقدر عالی باشه.
    اولین باری بود که ساختمونی تکمیل شده ام رو به عنوان خونه می دیدم. صدای خنده اش ادامه دار شد.
    - نوشابه بدم خدمتتون؟ پس خوشت اومد! خونه من و سمیراست!
    بهت زده وجدی، به سمتش که با خباثت نگاهم می کرد، برگشتم.
    - مرد حسابی من رو گیر آوردی؟ اون دختر که بهت جواب رد داد، دیگه این کارا چیه؟! خدایی الانه که زنگ بزنم به سمیرا!
    دستش رو با اکراه سمتم تکون داد.
    - هوی هوی. واسه شما سمیرا خانومه! امروز صبح رفتم خونه اشون و اون رو از پدر و مادرش خواستگاری کردم!
    حواسم از لوستر براق و بزرگ هال به حرفش جلب شد. مشکوک نگاهش کردم.
    - دیوونه شدی! باور کنم که قبولت کردن؟!
    در حالی که آستین پیراهن مردانه سورمه ایش رو بالا می زد، گفت:
    - اتفاقا ازم خوشششون اومد. گفتم به نام خدا علیرضا واصفی هستم. دارای مدرک مهندسی عمران با بیست و هفت سال سن و سابقه کاری. برای تبلیغات با آدرس زیر تماس حاصل فرمایید.
    و با انگشت به پایین اشاره می زد. باز هم گولش رو خورده بودم. این بچه هیچ وقت بزرگ نمی شد.
    - علی!
    تن صدام که با اخطار بالا رفت به خودش اومد.
    - خب بابا داد نزن. گفتم قصدم جدیه، خانواده امم در جریانن. تحقیق کنید پسر بدی نیستم. با کمی نمک فلفل به مقدار لازم. رضایت دادن برم خواستگاری. آخر همین هفته! مهم اینه که سمیرا نامزد نداره و خانواده اش من رو قبول کردن!
    دستی برای اطمینان از خاکی نبودن دیوار کشیدم و بدون این که نگاهش کنم، جواب دادم:
    - پس نه به داره، نه به باره. واسه خودت بریدی و دوختی؟! تا تو رو توی لباس دامادی نبینم خیالم راحت نمی شه. راستی نپرسیدن یا مثلا تو بهشون نگفتی که چندتا my friend داشتی؟!
    و با خنده به سمتش برگشتم. لب پایینش رو به دندون گرفته بود و هم زمان سرش رو کج کرد.
    - اولا اونا آبجیام بودن، بعدشم من توبه کردم. استغفرالله!
    آخرین چرخ رو هم برای دیدن زدم و صدای دمپایی روفرشی علیرضا بلند شد. در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت، گفتم:
    - به نظرم که سمیرا حق داره بدونه چند تا خواهرشوهر داره. شاید خوشش نیاد! جنگ عروس و خواهرشوهر. در جریانی که؟!
    کلید رو از روی اپن برداشت و سمتم اومد.
    - نه اون فقط عاطفه رو می دونه. خب دیگه بیا برو بیرون خونه ام رو کثیف کردی!
    همون طور که کلید برق رومی زد، به سمت راه رو اومدیم. همون طور که کتونیم رو پام می کردم، گفتم:
    - خونه ات؟ خوبه همه کاراش رو خودم کردم.
    با صدا خندید و به سمت پایین راه پله ها راه افتادیم. حالا از ساختمون بیرون اومدیم. دزدگیر رو زدم و زود تر از من، سوار شدم. می دونستم این جا اولین جایی بود که سمیرا رو دیده و تمام تلاشش برای یادگار موند این احساسه. دلم می خواست قدمی بر می داشتم. همیشه باید با دیدن کار های علیرضا، به فکر خودم می افتادم. زندگی بالا و پایین هایی داشت، که برای عبور ازش، باید راه رو هموار کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و دوم
    فصل شانزدهم
    - علی به نظرت این قشنگه؟!

    نگاه از چشمای درشتش می گیرم و کمی توی جام جا به جا شدم. همون طور که خیره انگشتر دو نگین توی دستم بودم، زیر گوشم لب زد:
    - بابا ما که بلد نیستیم حداقل سمیرا رو باخودمون می آوردیم.
    انگشتر رو روی میز گذاشتم و نگاه کجی بهش انداختم. از موقعی که اومده بودیم یه روند داشت همین رو می گفت. چشم غره ای نه چندان عصبی بهش زدم.
    - اونم بره بذاره کف دست هانا. همین که شوهرش این جوریه کافیه!
    با اخم تصنعی، لباش رو جلو فرستاد. خودم رو به شیشه میز تیکه دادم و به سمت فروشنده که مرد مسنی بود، رو برگردوندم. جعبه های قرمز و مخملی رو از روی میز شیشه ای برداشت و لبای کبودش تکونی خورد. هم زمان کارت کشیدم و پاکت مشکی طلایی رو روی میز گذاشت.
    - مبارکتون باشه به خوشی استفاده کنین.
    تشکری کردیم و از طلافروشی بیرون اومدیم. علیرضا برای نامزدیش انگشتر نگین دار طلا سفیدی گرفته بود که من هم از موقعیت استفاده کردم و انگشتری برداشته بودم. از اون انگشترهای ظریفی که می دونستم نگین کاری زبده دورتا دورش، به دست های ظریفش می یاد. چند روزی بود که از عروسی می گذشت. دلم می خواست با این، تمام سوءتفاهمات رو برطرف می کردم. بهش فرصت آروم شدن داده بودم. حالا وقتش بود. می خواستم تا ابد مال من می بود. با صدای دزدگیر، سوار شد. کمربندم رومی زدم و با روشن کردن ماشین، راهنما زدم. در حال بیرون اومدن از پارک، با دست چپ روی شیشه، ضرب گرفتم. علیرضا اشاره ای به جعبه انگشترا زد و رو به من گفت:
    - کی می خوای به بابات اینا بگی؟!
    همیشه باید خانواده ام بهم یادآوری می کرد. بدون این که نگاهی کنم، جواب دادم:
    - اول باید هانا رو راضی کنم. از اون روز به بعد حتی جواب اس ام اس هامم رو هم نداده، زنگ می زنم یا بر نمی داره یا خاموشه! دم خونه اشونم که نمی تونم برم. ساختمونم که تموم شد.
    دستی بین موهام کشیدم. به طور متشنجی، درگیر این حال بودم. خیره به ماشین جلویی که از توی آینه بهم اشاره رد شدن می زد، سرعتم رو برای سبقت زیاد کردم. علیرضا ول کن معامله نبودم.
    - می گم که مطمئنی بابات اینا راضی می شن؟! البته چیزی نخواد بشه ربطی نداره که من خوب بگم یا بد.
    پوف کلافه ای کشیدم. چرا باید با نمکدون حرف هاش، روی زخمم می پاشید. خودش هم جواب سوالش رو می دونست. هر روز برام سخت تر از دیروز می شد. صدای ساعتی که شماطه بانگ تکرار بود. سختی هایی که لا به لای انزواشون دست و پا زده بودم. حالا نویت به من رسیده بود. جلوی در قهوه ای خونه دوبلکس نگه داشتم. با اشاره ابرو بهش فهموندم که پیاده شه. چونه تیزش رو جلو فرستاد و چشمای درشتش رو ریز کرد. آه تصنعی کشید و جعبه انگشتر خودش رو با خودش برداشت. دستی توی هوا تکون می دادم و در ماشین رو بست. موهای نیم رشد کرده اش رو با دست بهم ریخت و کلید رو از در برداشت. وارد خونه شد. نگاهی از شیشه پنجره انداختم. باد ملایم بهاری صورتم رو دست می کشید. خیابون رو دور زدم.
    در هال رو باز و تابی به پاکت توی دستم دادم. از این که کسی توی هال نبود، شانس همراهم بود. سلانه سلانه، به سمت اتاقم راه افتادم. درش رو باز و وارد شدم. انگشتر رو از پاکت بیرون و روی میز کامپیوتر گذاشتم. سمت کمد رفتم. با برداشتن حوله، به طرف حموم برگشتم. در حموم باز و وارد شدم. دستم روی شیر آب جا خوش کرد.
    حوله تن پوش رو بیشتر به خودم نزدیک می کردم و وارد اتاق شدم. بینیم با صدا بالا کشیده شد و چشمم به جعبه جیر قرمز رنگ انگشتر افتاد. جعبه رو برداشتم و باز کردم. با دیدنش لبخندی به لبام نشست. روی تخت سکنا گزیده، دستی به گردنم کشیدم. حتی تصور درخشش مابین انگشتاش، خواب خرگوشی بود که قصد بیدار شدنش رو نداشتم. تقه در به صدا در اومد. هل شده جعبه رو زیر پتو قایم کردم. در باز و قامت هانده توی چهارچوب در پیدا شد. قطرات آب از صورت خیسم می چکید. سرش رو کمی کج کرد.
    - مزاحم شدم؟!
    چند ساعتی می شد که از ماه عسل برگشته بودن. لبخند کوچیکی زدم. یقه حوله رو تا جایی که می شد با دستم گرفتم. روی صندلی کامپیوتر نشست. آبی از موهام روی صورتم روونه شد.

    - کجایی چند وقته پیدات نیست؟ مگه نگفتی ساختمون تموم شده؟!
    آب لای ابروهام رو با دست گرفتم و با تکون دادن سرم، جوابش رو دادم:
    - آره؛ اما بی کار نمی شینم که. برای شرکت های دیگه طرح می کشم. سر پروژه می رم.

    با حلقه رینگ طلاییش بازی می کرد. برق خاصی توی چشمای عسلی و درشتش بود.
    - هاناهم عاشق عمران بود. هر چه قدر همه گفتن به درد یه دختر نمی خوره گوش نکرد. تمام تلاشش رو گذاشت روزانه قبول شه. می دونی اگه یه خواهر داشتم حتما بهت می دادمش!
    کنج دلم از شنیدن اسمش قنج می رفت. قلبم عجیب بی جنبه شده بود. بدون کنترل هیجان صدام، پرسیدم:
    - مگه نداری؟!
    ترسیده از سوالی که پرسیدم، عقب نشینی کردم. تا مات شدن، چند کلمه دیگه فاصله بود. سرم رو پایین انداختم و لبخندی زد.
    - هانا؟! هانا خیلی بچه ست. بزرگ تر منظورمه. خلاصه، اگه تونستی یکم کمکش کن. وقتی بابا گفت پیش تو کارآموزی می ره خیالم راحت شد که مثل تو یه مهندس عالی و خوب می شه. کمکش می کنی دیگه؟!
    حرفی برای زدن نداشتم. نگاهم سایه تاریک ناامیدی رو به همراه داشت. چرا هانده همچین فکری می کرد. پکر و گرفته لب زدم:
    - سوالی بود کمکش می کنم. بهش بگو.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و سوم
    حرفی برای زدن نداشتم. نگاهم سایه تاریک ناامیدی رو به همراه داشت. چرا هانده همچین فکری می کرد. پکر و گرفته لب زدم:
    - سوالی بود کمکش می کنم. بهش بگو.
    با لبخند پهنی، موهای شرابیش رو پشت گوش قرار داد. چشماش رو توی اتاق می چرخوند و از جا بلند شد. گوشیم روی میز ویبره رفت. با نگاه شیطنت آمیزی، اشاره ای به گوشی زد. از اتاق بیرون می رفت که از جا بلند شدم. با دیدن اسم علیرضا که روی صفحه خودنمایی می کرد، ضربان قلبم شدت گرفت. قرار بود با سمیرا صحبت کنه، نقشه ای بکشیم و من بتونم با هانا صحبت کنم. با قریحه غیروصفی، تماس رو برقرار کردم.
    - چی شد علی؟!
    صدای بلندش توی گوشی پیچ خورد.
    - او...، تو چه قدر هولی پسر. سلامت کو؟! واسه ساعت هشت باهاش قرار گذاشتم. بدو دیگه.
    با دست موهای نم دارم رو بهم می ریختم. به ساعت روی میز نگاه و ساعت هفت و نیم بود. گیج بودم و انگار که شوخی می کرد. باورم نمی شد تونسته باشه این کار رو انجام بده. با هل گفتم:
    - هلم نکن! کجا قرار گذاشتی؟
    - خونه خودم همون ساختمون! زود حاضر شو برو ببین.
    تماس رو قطع و توی جا خیره بودم. حتی نمی دونستم توی این نیم ساعت، باید از کجا شروع کنم. دلم می خواست علیرضا رو با دستام خفه می کردم؛ اما فعلا کارم بهش گیر بود. گوشی رو روی میز و به سمت کمد لباس ها رفتم.
    تک کت مشکی، توی تنم جاگیر شد و آستین کوتاه سورمه ایم رو روی شلوار کتان مشکی انداختم. می خواستم عطر تلخی بزنم؛ اما دست نگه داشتم. نمی خواستم امروز چیزی اوقاتم رو تلخ کنه. حتی این عطر. زمان در حال گذر بود و جعبه انگشتر رو برداشتم. برای آخرین بار به آینه نگاه و دستی به موهای بالا شونه خورده ام کشیدم. پر استرس، نفسی گرفتم و لبی تر کردم. من می تونم این کار رو تموم کنم. با برداشتن گوشی و سوییچ، از در اتاق بیرون اومدم. زمان کمی مونده بود و فرد مقابلم وقت شناس بود.
    به سمت در حیاط پا تند کردم. دزدگیر زده، داخل ما شین نشستم. چیزی مانع استارت این راه پر فراز و نشیب می شد. چشم هام رو کمی مالیدم و دست از این استرس رخنه کننده برداشتم. رویای من تاریخ انقضا نداشت، پس پا روی گاز گذاشتم. نفس عمیقی گرفتم و بی خیال دست های عرق کرده ام شدم.
    عقربه ای که روی پنج دقیقه به هشت، م یچرخید. نگران زود رسیدنش بودم واز ماشین پیاده شدم. چراغ های خونه خاموش و دوباره نفس عمیقی کشیدم. نفسی که شاید احیای حالم بود. سلانه سلانه، به سمت در ساختمون راه می افتم. در باز و وارد راه پله شدم. حالا به پاگرد رسیدم و کلید روی در بود. در رو با اضطراب وافری که میون انگشت هام می لغزید، باز کردم. نورزدگی حاصل از شمع های در حال ذوب، من رو متحیر می کرد. شمع هایی که دور تا دور خونه حلقه زدن. لبام رو از این زیبایی به دندون گرفتم. انعکاس نوری که وصف رو سخت می کرد. حالا کمی آروم تر بودم. دستم از دستگیره جدا شد و من هنوز مات روبه روم بودم. باید اعتراف می کردم، علیرضا همیشه توی این چیزا از من بهتر بود. لبخند بزرگی روی لبم نشست و دستم سمت کلید برق کنار در رفت. برق ها، حکومت این نورزدگی بود. صدای اسم ام اس گوشی بلند شد. به سرعت نگاه انداختم. «احمق چرا برقا رو روشن کردی؟» چشمام رو ریز و گزینه اتصال تماس رو لمس کردم. بی درنگ برداشت:
    - اگه فکر کردی می ذارم توی خونه من تنها باشی کور خوندی! پایینم!
    حتی توی این شرایط هم شوخی می کرد. فکم قفل و خواستم چیزی بگم که تند و هل شده، صداش رو بم کرد.
    - الو الو. هانا اومد. اون برق لامصب رو خاموش کن!
    تماس رو باهل قطع، کلید برق رو زدم. دستی به صورت گر گرفته ام کشیدم. حالا چه طور این ضربان ناآروم رو التیام می بخشیدم. حتی نفس های عمیق هم کار ساز نبود. نیاز به سلاح قوی تری داشتم. صدای پاش توی راهرو می پیچید. دلهره ام شدت گرفت و جعبه انگشتر رو با لرزش باز کردم. به سمت در چرخیدم و رو به روی در، با کمی فاصله ایستادم. باید این کلیشه تکراری رو آغاز می کردم. بوی عطر شیرینی که زودتر از خودش اعلام حضور می کرد. همین طور که در رو باز می کرد، زیرلب غرولند می گفت:
    - دختره دیوونه ببین چی کار کرده. تو که اهل این کارا نبودی!
    سر بلند و حالا من رو ایستاده توی تاریکی این نور می دید. عوض شدن چهره اش، برام قابل تشخیص بود. لبخندش جمع و اخمی جایگزین شد. قلبم در حال انفجار، با حال مریضی می زد. آب دهنم بی صدا قورت داده شد و دعا می کردم به لکنت نیوفتم. جعبه رو به سمتش گرفتم و بدون پرده، بی مقدمه، بی مهبا، لبام برای گفتن مهم ترین حرف زندگیم باز شد:
    - با من ازدواج می کنی؟!
    شوکه بود؟! تند رفتم؟ قبول می کرد؟ لحظه ای سکوت بود و سکوت. دستش سمت کلید برق رفت. نور زیاد چشمم رو برای لحظه ای زد. پلکای خشکم تکون خفیفی خورد. نزدیک تر شد. قبول می کرد؟ با نگاه کردن بهش، با عشق ورزیدن بهش، زنده بودم. ذات من عاشقش بودن، بود. روبه روم ایستاد و حالا زل زده نگاهش بودم. نگاه خالی از حسش. قبول می کرد؟ این شک، در حال کنکاش تنم بود. نگاه کوتاهی به به جعبه توی دستم انداخت. باید ذوق زده می شد؛ اما نشد. شال زرشکیش رو مرتب و با بی حالت ترین حالت ممکن، لبای صورتیش تکون خورد.
    - پیش خودت چه فکری کردی؟ هان؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و چهارم
    این مرگ مغزی رو دوست نداشتم. داخل تر شد و عقب تر رفتم. گیج بودم و سرد بود. ضربان قلبم در حال سقوط و این پرتگاه رو دوست نداشتم. من این حال کجدار رو دوست نداشتم. معنی رفتارش رو نمی فهمیدم. عصبی سر تکون داد و انگشتش که به وضوح می لرزید، مقابل صورتم قرار گرفت.
    - فکر کردی می دونستم تو این جایی می اومدم؟ حال سمیرا رو هم بعدا می گیرم! تو فکر کردی هر وقت شد بیای، هر وقت نشد بری؟! تو انقدر سستی که نمی تونی روی دوست داشتنت بمونی!
    چیزی شکست و من بودنش رو فراموش کرده بودم. قلبم! من خوبم؛ اما لا به لای یخبندان رگ های منقبض شده ام، تیر می کشید. با انکار درد هایی که به زبون آوردنش شکنجه محسوب می شد، بغضم رو قورت می دم و باید از پس این سد ساده بر می اومدم. پس مهندس بودنم به چه دردی می خورد. اهرم فشارم روی جعبه توی دستم، بیشتر شد. با تمام توان و سختی، لب های خشک شده ام از هم فاصله گرفت:
    - واقعا خودتی؟! پشیمون نمی شی؟ پشیمون نمی شی، پسم زدی؟ پشیمون نمی شی غرورم له شد؟ پشیمون نمی شی من که بهت حق دادم. تو ناحقی کردی؟
    بگو که می شم. خواهش می کنم! بگو شوخی بود. لطفا بگو! نگاهم به صورت رنگ پریده اش که چرا این حرفا رو می زد. فک منقبضش رو تکونی داد و رو ازم گرفت.
    - هرگز!
    تیر اول. پشیمون نمی شد. تسر می کشید.تیر می کشید سمت خاطراتی که نداشته هام رو نشونه گرفته بود. درست سمت چپ قفسه سـ*ـینه ام، اون جایی که داشتنش از یاد بـرده بودم. تیر می کشید و عذاب هر خاطره روی استخونم تپنده می شد. صداش به لرزه افتاد و روحم از صدای ناآرومش گرفت.
    - شب جمعه برام خواستگار میاد! انگار از اولم سهم هم نبودیم. تصمیم گرفتم وقتم رو از این بیشتر برات هدر ندم.
    تیر دوم. صورتم از درد جمع و بدترین حالت ماجرا این جاست که طاقتم تموم می شه و به روی خودم نمی یارم. تا زمان مرگ ادامه می دادم. چرا انقدرلمس شده ام. دوریش، آزمون تلخ زنده بگوری بود. چرا داد نمی زنم؟ چرا نمی گم نرو؟ چرا نمی گم دروغه. شاید مردم. حلقه اشکی دور چشمام، به نوازش نشست. این قلوه سنگ رو قورت می دم.
    - یعنی باور کنم همه چیز رو فراموش می کنی؟
    نه! نه!. دستاش که گره هم، از فشار رو به سفیدی می رفت، حرفاش رو اثبات می کرد. بدون این که نگاهم کنه لب زد:
    - همه چیز رو! تموم شد.
    تیر سوم. گلوم سنگین و بسته، مات نگاهش می کردم. انتظار داشتم چیزی رو که می خوام از توی چشمام پیدا کنه؛ اما نکرد. مانتوی مشکیش رو کنار پاش مشت و قطره اشکی که از چشم سمت راستش به پایین چکید. قدمی عقب رفت و سمت پله ها دویید. فرار کرد؟ خیره در بودم و این ساختمون همون جایی بود که برای اولین بار دیدمش. نباید آخرین بار می شد. زنگ گوشیم بلند و تازه می فهمم از این آهنگ متنفرم. وقتی اونی که باید پشت خط باشه، نیست! گوشی رو به زور بغـ*ـل گوشم گذاشتم. صدای مضطربش رو شنیدم.
    - الو برسام؟ چی شد این دختره عین جن زده ها پرید بیرون؟!
    این بغض، دست به گریبانم، گلوم رو تا جایی که توان داشت می فشرد. با صدای بم بعیدی، گفتم:
    - تموم شد!
    - من به تو نگفتم توی خونه من غلطی نکن؟ من این جا آبرو دارم. حالا ولش کن بذار حساب کنم کی عمو می شم؟!
    چرا درک نمی کرد الان وقتش نیست. گوشیه لعنتی چرا انقدر برای دستای ناتوانم سنگین بود. هاج و واج ایستاده ام و به ثانیه نشد که علیرضا خودش رو بهم رسوند. آرامش این مرد، من رو بیشتر توی هم فرو می برد. دستش به بازوم نشست. شقیقه هام درد دار نبض می زد و چشم هام طرح سوزن می انداخت. علیرضا با احتیاط، دستی جلوی صورتم تکون داد.
    - تو این ده، دوازده سال اولین بارمه این قیافه ات رو می بینمت. برسام؟ جون من یه چیزی بگو؟! سمیرا پایین داره باهاش حرف می زنه. آخه یهو چی شد؟
    باید می رفتم. مگه زمین چه قدر جاذبه داشت که من این طور بهش چسبیده ام. زانوهام مگه لولا نداره که این جور بی حرکتن! باید کاری می کردم. من دست نمی کشیدم. به سمت در راه افتادم. علیرضا بازوم رو کشید.
    - پسر کجا بااین حالت. برسام باتواما!
    دستم رو از دستش کشیدم و تلوتلو خورون، به سمت راه پله ها راه افتادم. از در بیرون رفتم. دیدن هانا و سمیرا که در حال صحبت بودن، من رو برای رفتن مردد می کرد. به ماشین علیرضا نزدیک و شیشه ماشین رو با انگشت کوبیدم. عقب رفتم و از ماشین پیاده شد. با دیدن صورت گریونش، پوزخند بدجنسی روی لبم نشست.
    - مال توام می سوزه؟! قلبت رو می گم!
    و با انگشت به قلبم اشاره زدم. با دست زیر چشم های سرخ و خیسش کشید. نگاهی به ساختمونای اطراف کرد.
    - آروم همسایه ها می شنون!
    مگه صدام چه قدر بلند بود؟! داد می زدم؟! توی این حال هم به فکر من نبود. قفسه سـ*ـینه ام بالا و پایین می شد. من دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. با خصم نگاهش می کردم باید جواب پس می داد. نفسی گرفت و با غرور سر بلند کرد.
    - نمی سوزه، هیچ وقت! حداقل برای تو نمی سوزه!
    با حرکت غیر ارادی، بازوهاش رو اسیر دستای مردونه ام کردم.
    - به من نگاه کن! چرا جا زدی؟! من برات چی ام؟
    تقلایی برای رهایی از دستم کرد و بی نتیجه بود. با همه توانم بازوهاش رو قفل کرده بودم. من مدت ها منتظر این لحظه بود. چرا داشت خرابش می کرد. توی چشمام نگاه نمی کرد و می فهمیدم که دیگه توان مقاومت نداره. دستش رو با همه توان از دستم بیرون کشید و تخت سـ*ـینه ام زد.
    - ولم کن!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و پنجم
    آه خفه ای کشیدم و موهای پریشونم، جلوی دیدم رو می گرفت. علیرضا خودش رو بهم رسوند و اشاره ای برای سوار شدن به هانا کرد. کتم رو از تن بیرون آوردم و با فشار دستای علیرضا روی بازوم، به سمتش برگشتم. قیافه جدی و اخمویی به خودش گرفته بود. تمام صورتم، دَوَران قطرات عرق بود. بدون توجه به باد ملایم لای موهام، چشمام رو بستم. علیرضا دستم رو کشوند و در ماشین رو باز کرد. هلم داد و با اکراه، سوار ماشینش شدم. صدای ناله ملایمی، مصادف با سوار شدن علیرضا شد. به سمتم برگشت.
    - معذرت می خواما؛ اما ما هرچی بین شما دو تا رو درست می کنیم باز تو خرابش می کنی هانا. مشکلت چیه واقعا؟!
    صدای بالا کشیدن بینیش، توی فضا پیچید. خیره رو به روم، صدای سمیرا بود:
    - من می دونم! هانا با خانواده اش راجع به برسام حرف زده، اونام جواب منفی دادن. اجبار کردن باهمین خواستگارش ازدواج کنه!
    «سمیرا» گفتن هانا بی جواب مون دو چشمام با درد روی هم رفت. حالا هق زدنش اوج گرفته بود. توی کوچه پس کوچه یاس، به دنبال راه اندیشی بودم که علیرضا با لحن بعیدی از عصبانیت، جواب داد:
    - مگه شهر هرته به زور شوهرت بدن. الان که این جایی فکر نکن خانواده برسام راضی می شن نه، اول از همه ام اون باباش مخالفت می کنه؛ اما من به رفیقم اعتماد دارم که برای تو هرکاری می کنه. پس توام یه کاری کن!
    هانا من من کنان، با بغض سهمگینی ادامه داد:
    - من شرایطم فرق می کنه علیرضا. من دخترم و نمی تونم قهر کنم بگم نه نمی شه. خانواده ام برام تصمیم می گیرن. من از همون اول که ماجرای مهراد و هانده پیش اومده بود به برسام گفتم که این رابـ ـطه اشتباهه. اما دلمون طاقت نیاورد. من مجبور شدم دعوا بندازم تا با ناراحتی از هم راحت تر بتونیم هم رو فراموش کنیم.
    علیرضا کلافه، ماشین رو روشن می کرد. من همچنان چشم بسته بود. دلم می خواست چشمام رو باز می کردم و همه چیز تموم می شد. سرم رو به سمت پنجره برگردوندم و تاریکی مطلق شب، توی دیدم بود. با صدای بمی لب زدم:
    - حتما ارزشم همین قدر بوده. اما من تلاشم رو درباره خانواده ام می کنم.
    جوابم این بار، آروم تر و ملایم تر بود.
    - برسام خانواده من قبول نمی کنن!
    می دونستم تلاش هام بی نتیجه ست. من باید تلاشم رو می کردم. کاری که هر بار نکردم و جا زدم. این که به من می گفت سست و مردد حق داشت. من تازه خودم رو پیدا کرده بودم و حالا دیگه هیچ کس جلو دارم نبود. حرفی نزدم. هوای اتاقک ماشین برام دلگیر و خفه کننده است.
    ده دقیقه ای می شد که توی راه بودیم. با دست به داشبورد زدم.
    - مرسی علیرضا! پیاده می شم.
    نیم نگاهی بهم انداخت و دلخور، نگه داشت. از این بایت ممنونش بودم. در رو باز و از ماشین پیاده شدم. چند قدمی تا خونه فاصله بود. توی جیبم به دنبال کیلد می گشتم. نمی دونم برای توصیف حالم باید از کدوم کلمه استفاده می کردم. کلید رو از جیبم بیرون، توی قفل در انداختم. در با تقی باز و وارد خونه شدم. دیگه برام مهم نبود که چه قدر دیر وقته. انقدر که صدای جیرجیک ها، شکننده این پرده سکوت بود.
    برق های اتاق روشن و هم زمان گوشیم زنگ خورد. باز هم این آهنگ لعنتی! گوشی رو دم گوشم گذاشتم.
    - کتت رو جا گذاشتی؟!
    نگاهی به خودم انداختم. باهمون بلوز سرمه ای آستین کوتاه! بی حوصله جواب دادم:
    - ولش کن فردا ازت می گیرم.
    - الان بیا وگرنه بوق می زنما!
    کلافه تماس رو قطع و عقبگرد کردم. با قدم های سستی، از اتاق بیرون رفتم. در هال رو بستم و سرم، کمی گیج می رفت. روی زانو دست گذاشتم. طاقم طاق و دوباره کمر راست کردم. در حیاط که باز شد، تیله های مشکی دلم رو لرزوند. این بار اشک تا پشت پلکم می اومد و داخل چاه مردمکم پنهان می شد. کت رو از دستش گرفتم. نگاهش پر از حسرت بود و برق اشک.
    - امانتیت!
    و این قصه این جا به پایان نمی رسید. نگاهم از کت، دوباره به چشماش رسید. چشما پف کرده ای که عنبه های مشکیش رو کم دید می کرد. دلم نمی خواست حرف بزنم؛ اما انگار عقلم با قلبم لج بود.
    - امانتی من دست تو قلبم بود، عشقم بود، غرورم بود! کاش اونا رو بهم پس نمی دادی!
    گره دستاش رو باز کرد. باد ملایمی توی صورتش می خورد و موهاش به ساز این باد می رقصید.
    - علیرضا خواست بیاره که من اصرار کردم تا بیام باهات حرف بزنم.
    دیگه توانی برای حرف زدن نداشتم. سرم سنگین بود و قلبم از اون سنگین تر. انگار کسی با مشت به سرم می کوبید. دستام خفیف می لرزید و در رو بیشتر بستم.
    - شما حرفات رو زدی. این منم که زود از دستت دادم. حالام برو. ممنون از امانتیت!
    بدون جوابی، در رو بستم. با پاهای سستم کلنجار می رفتم. دلم برای خنده های نارنج طعمش تنگ می شد. برای عطر شیرین بودنش. آه لرزونی راه گرفت و خودم رو به سمت خونه کشوندم. ذاتم عاشق بودنش بود و این عوض نمی شد.
    در هال رو بستم و تکیه زدم. باید قوی می بودم. این فاصله ها تجربه ای بیهوده بود. خرامان به اتاقم برمی گردم. نم یدونم کی روی تخت دراز کشیدم. انگار که مرده متحرکی ام. ساعدم روی چشم هام قرار می گیره. خواب؟ چه واژه غریبی با چشم هام بود. اشک داغی از گوشه چشمم قل خورد. گریه می کردم؟! چه عجیب!
    باز هم تکرار صبح. از این به بعد دیگه کلیشه و تکرار بود. شبی که نمی دونستم چه طور به صبح رسیده. مردی پریشون و خسته، جلوی آینه چوبی بهم چشمک می زد. چشماش غم زده و موهاش پریشون. صورتش رنگ پریده وخون گرفته. چشم های قهوه ای که غمش، دل هر کسی رو به درد می آورد. به خودم تلنگر زدم: «قوی باش!» نبودم! باید ادامه می دادم این گردبادی رو که قصد حل کردنم رو داشت. لباس پوشیده و آماده، دستی به تیشرت خاکستریم کشیدم. از اتاقم بیرون اومدم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و ششم
    وارد آشپزخونه شده بودم و سرها به طور غیرمنتظره ای به سمتم برگشت. نگاهم بین بابا که رأس میز بود و هانده ای که دست راستش نشسته بود، جا به جا شد. چه خوب که دیبا نبود. «سلام» آرومی لب زدم. صندلی از پشت میز، کنار مامان، درست دست چپ بابا عقب کشیدم. صدای قل قل چای و بوی نون تازه، هـ*ـوس زندگی می داد. زندگی که دیگه نایی برای جنگیدنش نداشتم. تکه نونی برداشتم و توی دستم بازی می کردم. کمی برام سخت بود. البته کمی بیشتر از کمی. مهراد چای هم می زد و نگاهم به شیشه مربای آلبالویی که هانده برمی داشت، رفت. برای خوردن لقمه مردد بودم که صدای بابا به اعتراض نشست:
    - چته برسام؟!
    تکون خفیفی خوردم و سر بلند نکردم. می دونستم دردم رو از چشم هام می خونه. پدر بودنش در این حد بود. «هیچی» ملایمی لب زدم. لبام رو از درون، اسیر دندون هام کردم. نون رو تا لبام می بردم که ادامه داد:
    - امشب پروازمشهد دارم، توام بیا بریم. یک هفته ای برمی گردیم.
    خودش بود؟! بهم گفت باهاش برم. مشهد، چه قدر دوست داشتم برم. نه. یه چیزی این وسط مغلطه می انداخت. متحیر از رفتار ملایمش، این بار سر بلند کردم. چشماش به طرز مشکوکی ریز و منتظر بود. انگار می دونست توی مغزم آشوبی در حال پایکوبیه. مثل همیشه، تظاهر به آروم بودن داشتم.
    - من برای چی بیام. خودم کلی کار دارم. اما راستش...، باید چیزی بهتون بگم!
    حالا هشت جفت چشم، خیره لب هام بود. انتظار این دقت رو نداشتم. پاهام استرسی از زیر میز تکون می خورد. نگاه مرد یخی رو به روم، فرق می کرد. پر بود. پر از حرف. دستای مهراد روی میز و هانده با چشمای درشت علسلیش، لبخندی حواله ام کرد. مامان لقمه کوچیکش رو توی پیشدستی رها دکرد. انگار زمان ایست کرده بود.با نفس عمیقی، بدون مقدمه، رک شدم.
    - می خوام ازدواج کنم!
    بازدم حبس شده ام، حالا راه خروج گرفته بود. مامان با نگاه مغموم و خوشحالی، لبخند می زد. داشت به آرزوی داماد شدنم نزدیک می شد. هانده با لبخندی کنج لبش، چشمکی نثارم کرد. مهراد چشمای ریزش رو درشت و جلوی دهنش رو برای نخندیدن گرفته بود. بابا در حالی که تعجبش رو نشون نمی داد، متفاوت تر از همیشه با خونسردی خودش، سر تکون داد.
    - واقعا؟! اما ما هنوز تو ازدواج این پسره موندیم. تو رو کجای دلمون بذاریم؟
    اخمام بی اراده توی هم کشیده شد. چرا این پنک بادآوری رو پایین نمی گرفت. کف دست عرق کرده ام، مثل یخبندان وسط کوه بود. پوزخند مهراد از نگاهم دور نموند و من همون قدر مسکوت بودم. بی پدری رو در حقم کامل کرده بود. درست لحظه ای که قصد بلند شدن کردم، صدای محکمش رو شنیدم.
    - خب حالا کی هست؟ چه کاره ست؟
    چشمام برقی زد و دلم شوری گرفت. مِن مِنم رو که دید، تابی به گردنش داد. دستام که روی میز بود رو پایین آوردم و روی پام گذاشتم. نگاهی به هانده ای که با قریحه منتظر بود، انداختم. مایعی میون حل و معده ام جولان می داد. داغیش رو حس می کردم. حریف سرمای تنم نبود. با کلنجار ذهنیم، لبام از هم فاصله گرفت.
    - چیزه...، دختر آقای امیری...، خواهر هانده!
    نفسم رو پر صدا بیرون می فرستادم که صورت هانده رنگ باخت. نگاهم به لایکی که مهراد با دست نشون می داد رفت. چشم های مامان، پر اشک می خندید. می خواستم لبخندی بزنم که با داد بابا از پرتگاه فکرم به پایین پرت شدم.
    - می فهمی چی می گی؟! همین جا بحث رو تموم کن.
    تازه از هاله ابهام بیرون اومده بود. داد و بی داد کردناش، کارم رو سخت می کرد؛ اما من می شناختمش. با دست به خودم اشاره زدم.
    - چرا؟! مشکلش چیه. من با خودم خیلی کلنجار رفتم تا این موضوع رو بهتون بگم؛ اما نمی فهمم ایرادش چیه؟
    همون طور که با خصم نگاهم می کرد، یقه پیراهن قهوه ایش رو جلو کشید. دستش رو به سمتم دراز کرد.
    - بگو فائده اش چیه؟! واقعا مسخره و خنده داره. پسر تو هیچ می فهمی چی می گی؟ از لج این حرفا رو می زنی؟! باشه حالا که این جوریه، پس بذار من بگم. من باهات میام خواستگاری من و تو. اما خانواده هانده، دختر تهتقاریشون رو به آدمی که پرونده داره می دن؟ یا به کسی که برادر پسریه که دختر بزرگ ترشون باهاش به زور ازدواج کرد؟ به نظر تو می دن؟! اگه می دن من میام!
    دستاش رو به معنی تسلیم بالا برد و به صندلی تکیه زد. به وضوح داشت بهم تهمت می زد. دهنم از طعم گس بهت، باز شد. انگار تا ملال پیری، باید گـ ـناه برادرم پای من نوشته می شد. باید به این بی پدری عادت می کردم و نکردم. نگاه مهراد به بابا، رنگ نفرت گرفت و مسکوت شد. همیشه من بودم که می جنگیدم. تا کی گند های مهراد رو پاک می کردم. این دست ها دیگه نای پاک کردن نداشت. حس حقارتی که پدرم توی من زنده کرد. من میون همین واژه ها ریشه دوندم. تهمت، توهین! تحمل نکردم و همون طور که سعی به کنترل تندی لحنم داشتم، گفتم:
    - باید می فهمیدم منظورتون چیه، همچین می گین گرفتن انگار جنایت کردم.
    پوزخند مسخره ای نثارم کرد و ابروهای سفید مشکیش، بالا پرید.
    - گرفتن گرفتنه، اسمش روشه، تصوری که همه ازش دارن روشه، مهم اینه که چی می شنوی نه چیزی که قبلا بوده از گذشته ای که رفته.
    لب پایینم رو به دندون گرفتم و سرم به سمت دیوار دست چپم، چرخید. با بی رحمی ادامه داد و از هیچ تلاشی برای خرد کردنم نگذشت:
    - اصلا چرا تا اونجا بریم. از هانده می پرسیم. هرچی باشه خونواده اش رو می شناسه!
    این بار با عصبانیت توام با تنفر بهش نگاه می کرد. فکم قفل شده و زبونم از افکارش بند اومده بود. به سمت هانده برگشت و با صراحت گفت:
    - تو بگو دخترم، خونواده ات به آدمی مثل پسر من زن می دن؟!
    هانده نگاهی گذرا و مهلکه گریزی بهم انداخت. من همون لحظه جوابم رو گرفتم. با لرزشی که توی صداش بود، ادامه اش رو خوندم.
    - والا چی بگم، برسام پسر خیلی خوبیه و همه از خدا شونه دامادشون باشه؛ اما...
    و سرش رو پایین انداخت. لباش رو تر می کرد و این حرکات بدن، یعنی می خواد علیه ام چیزی بگه. قبل از این که ادامه بده، بابا ادامه داد:
    - این تعریفا به درد نمی خوره. اما رو بگو! اون مهمه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و هفتم
    منتظر به دهنش خیره شدم بلکه حرفی بزنه تا آروم شم. حجس می کردم هانده پشتم رو خالی نمی کنه. مگه می شد زمان از این هم کندتر بگذره. جو متشنجی که دلم فرار نمی خواست. نفسی گرفت و ادامه داد:
    - پدر من هیچ وقت به یه خانواده دوتا دختر نمی ده اونم با این وضع!
    مگه من مقصرش بودم؟! چرا جور برادرم رو پای من می نوشتن؟ کم برادری کردم؟ پس چرا کسی برای من برادر نیست! مامان چرا چیزی نمی گفت. شاید اون هم دوستم نداشت. انگار بمبی از سکوت درونم منفجر شده. آرامشی فراتر از آرامش قبل از طوفان. انگار توی این صحرای محشر، منتظر دمیده شدن سوراسرافیلم؛ بلکه وجدا هاشون بیدار بشه. شقیقه هام نبض می زد. نگاهم روی هانده که نگاهم نمی کرد، ثابت موند. نگاهم نمی کرد و با استرس، به شومیز گلبهیش می کشید. زبونم روی نوک دندونام کشیده شد و بابا ادامه داد:
    - دیدی پسر حالا چی می گی؟ چون خانواده اتم اینا رو می گم. بخوای بپری توی چاه من باید حمایتت کنم؟!
    از این که اظهار کمک داشت، دلزده بودم. خسته از تلاش های همیشگیم. صندلی رو عقب دادم وصدای اصابتش با سرامیک، صدای ناهنجاری ایجاد کرد. از جا بلند و به چشم های قهوه ای پیروزش نگاه انداختم. با تن صدای محکمی لب زدم:
    - از نظر شما همه راه ها چاهن!
    بدون انتظاری، از آشپزخونه بیرون زدم. پا تند کرده، از در هال عبور و به سمت حیاط رفتم. صدای زنگ گوشم بلند شد. ای کاش همیشه سایلنت کنم! با اکراه و کلافگی، گوشی رو از جیب شلوار کتان بیرون آوردم. دلم می خواست مثل همیشه حرصم رو سر دوست بی گناهم خالی کنم. همونی که همیشه پشتم بود. خونواده ام نبودن و اون بود. نفسی گرفتم و آروم تر جواب دادم:
    - سلام. چی شده؟
    تن صدام آروم تر از همیشه بود. بی مقدمه سؤالی پرسید:
    - سلام. چه آقا شدی! میونت با هانا چه طوره؟!
    بعد از قشقرقی که پشت سر گذاشته بودم باید چه طور می بود.
    - همون افتضاح!
    - خب حالا. زنگ زدم بگم واسه یه پروژه جدید خودت رو آماده کن! از اون جایی که انقدر آرومی یعنی اعصاب نداری و منم می رم سر اصل مطلب. آقای مولایی که چندسال پیش پروژه ویلاش رو به ما داده بود، فردا اومدی براش طرح بکش. اگه خوشش بیاد شروع می کنیم. مولایی رو هم که می شناسی دیگه نیازی به توضیح نیست؟
    باز هم باید با کار خودم رو سرگرم می کردم. خسته بودم و دلم استراحت می خواست. دستی به صورتم کشیدم. مولایی رو می شناختم. آدم با شخصیت و محترمی بود. جواب دادم:
    - می شناسم. باشه. قرار می ذاریم.
    - اوکی فعلا!
    چه خوب که ملاحظه کرده بود. تماس رو قطع و به سمت ماشین پارک شده توی حیاط می رفتم که دستی از پشت من رو به سمت خودش کشید. هانده بود. سرش با سنگینی شرم، پایین و دستاش ازم جدا شد. با دست به پشتش زدم.
    - مهم نیست. مرسی که حقیقت رو گفتی!
    با چشمای عسلی و درشتش، نگران سربلند کرد. چونه گردش از بغض می لرزید و تن صداش، بهم می فهموند که واقعا ناراحته. لبای گوشتی و بی رنگش از هم فاصله گرفت:
    - باور کن نمی خواستم...
    لبخند مهربونی زدم. اون مقصر نبود. من خانواده ام رو مقصر می دونستم. با لحن مطمئنی جواب دادم:
    - این رو همه می دونن حتی من. اما کله شقم دیگه. خواهرت برام حواس نذاشته.
    موهای شرابیش رو پشت گوشش فرستاد و با لبخند محوی، نگاه ازم گرفت.
    - آخه تو همیشه برای این خونواده حامی بودی، مشکلاتشون رو رفع کردی، از خودت گذشتی. الان وقته جبرانه؛ اما من دست خالیم! اما چه طور هانا...
    ادامه حرفش، تحلیل رفت. انگار که خودش هم از حرفش مطمئن نبود. همین قدر کم، همین قدر بی فائده هم برام کافی بود. ترجیح دادم سکوت کنم و بحث رو عوض.
    - ممنونم که حواست هست! اما من از پسش برم میام. مثل تمام قولایی که دادم. نگران نباش خودم درستش می کنم!
    لبخندی زد و شاید کمی خیالش راحت شده بود. من همین بودم. شکوفه های سفید و صورتی بهاری توی هوا می رقصیدن و باد مطبوعی، دلم رو زیر و رو می کرد. دلم می خواست من هم طعم آزادی رو می چشیدم. هانده هنوز کنارم بود و صدای کر کننده قلبم به کسی نمی رسید. قبل از اون، عاشق بهار و تازگیش بودم؛ اما بعد از اون، پاییز همون بهار عاشق شده امه. روزی از من، فقط یک مشت خاکستر به جا می مونه. نگاه از آسمون می گرم ودستی پشت گردنم می کشم. با زدن دزدگیر، سوار ماشین شدم.
    فصل هفدهم
    با دست راست روی فرمون ضرب گرفتم. ساعت یازده و نیم صبح و هنوز خبری از حمیدخان نیست. از آینه نگاهی به پشت سر انداختم. مردی با لباس ورزشی سورمه ای، از فاصله نه چندان دور قابل تشخیصش بود. نزدیک تر شد و تازه صورتش رو تشخیص دادم. از پیاده روی قبل ظهر برمی گشت. این بار استرس نداشتم. بلکه جنونی، سلول های مغزم رو مغشوش کرده بود. دستم به دستگیره رفت. در رو باز و از ماشین پیاده شدم. قدم هاش به محکمی بود درخت گردو بود. ایستادم. ادب حکم می کرد اول دست ندم. نخواستم چیزی بد باشه. ابروهاش با بشاشی بالا و دستش رو جلو آورد. دستم قفل دستش شد.
    - سلام پسر. از این ورا؟ بیا بریم تو خونه.
    دستش رو پشتم گذاشت وهلی بهم وارد کرد. مگه به خواسته من نه نگفته بود. پس چرا با خوشرویی رفتار می کرد. به معنی «نه» دست بالا بردم. بدون معطلی و بی مقدمه حرفی زدم:
    - می خواستم باهاتون صحبت کنم.
    دستی به صورت عرق نشسته اش کشید و منتظر بود. صدای لعنتیم برای بیرون اومدن چه قدر هراس داشت. دستی به پیراهن سورمه ایم کشیدم. تمام توانم رو باید به کار می گرفتم.
    - راجع به چیز مهمی می خوام حرف بزنم. راجع به دخترتونه!
    نگاهش رنگ شک گرفت و سرش رو کمی کج کرد.
    - هانده؟ با مهراد دعواش شده؟
    آفتاب کمرنگی در حال دید زدن بود. چه قدر این مرد کار رو سخت می کرد. چرا خودش رو به اون راه می زد؟ ای کاش می دونست حرف زدن چه قدر برام دشواره. تمام احساس و حال خوبم به این روز منتهی می شد. نفسی گرفتم.
    - در مورد هاناست!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا