کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
رژلب جگری‌رنگم را روی لبم کشیدم و از درون آینه چشمکی به خودم زدم. علی از پشت‌سر بغلم کرد و دستش را روی شکم برآمده‌ام گذاشت.
- عشق باباش در چه حاله؟
دستش را کنار زدم و طلبکار گفتم:
- برو کنار میخوام آماده بشم.
سرش را روی شانه‌ام گذاشت.
- چه مامانِ خوشکلِ بداخلاقی.
به‌سمش چرخیدم.
- مگه قرار نشد فقط من عشقت باشم؟
سر بینی‌ام را کشید.
‌- حسود. خب دختر کوچولوم هم عشقمه دیگه، ولی نه از جنس عشقی که من به مامانش دارم. ازجنس عشقی که یه بابا به دخترش داره.
به‌سمت آینه چرخیدم و شانه را برداشتم و روی موهایم کشیدم.
- چطور شدم؟
کنارم جلوی آینه ایستاد.
- دلبر شدی، دل می‌بری!
لبخندم عمیق‌تر شد و با شیطنت گفتم:
- تا منو اروژانسی نکردی برو لباست رو بپوش که دور شد.
به‌سمت کمد لباسی‌مان رفت که صدایش زدم.
- علی واست لباس گذاشتم.
و به میز اتو که لباس‌هایش را روی آن گذاشته بودم اشاره کردم.
- پیرهنتم اتو کردم.
در مسیرش گونه‌ام را بوسید.
- دست شما دردنکنه مامانِ دخترم.
به‌سمت میز اتو رفت، پیراهن مردانه گلبهی‌رنگ که با لباس حریر و بلند خودم ست بود را بالا گرفت.
- آخه من صورتی بپوشم؟
شانه به دست به‌سمتش رفتم و شانه را تهدیدکنان کنار بازویم تکان دادم.
- اوّل که صورتی نیست و گلبهیه، دوّم منظورت چیه؟ منظورت اینه که من بد سلیقه‌م آره؟
آب دهانش را قورت داد و با گرفتن ژستی ترسیده به شانه درون دستم زل زد.
- نه. کی همچین حرفی زد؟
همچنان که دست‌به‌کمر شانه را تکان می‌دادم با چشم و ابرو به پیراهن در دستش اشاره کردم.
- پس بپوش.
سریع پیراهن را روی تیشرت اسپرت مشکی رنگش که روی شانه‌هایش سه خط سفید داشت پوشید.
- چشم.
اخمی کردم.
- می‌خوای رو تیشرت بپوشی؟
نگاهی به خودش انداخت و درحالی‌که با دو دستش دو طرف پیراهن را گرفته بود، سرش را تکانی داد.
- نه.
به‌سمت میز آرایشم راه افتادم و روی صندلی‌اش نشستم.
- علی بخدا دور شد. ثریا پوستمون رو می‌کنه.
سریع تی‌شرتش را با پیراهن عوض کرد.
- ده دقیقه‌ای آماده‌م.
درحالی‌که کیف دستی و مانتو‌ام را از روی تخت چنگ می‌زدم، از اتاق بیرون رفتم.
- تا من یه چیزی بخورم زود بیا.
مشغول خوردن شیرینی خانگی که مادر و زن‌عمو پخته بودند شدم که علی آراسته درحالی که ته‌ریش کمرنگی داشت همراه با کت‌وشلوار مشکی و همان پیراهن گلبهی از اتاق خارج شد، روبه‌رویم ایستاد و دستانش را از هم باز کرد.

- می‌پسندی خانم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    در پس چشم‌هایم برقی افتاد و شیرینی نیمه‌ خورده را درون ظرف گذاشتم.
    - عالی شدی.
    چشمکی زد.
    - پس بزن بریم.
    مانتویم را از روی صندلی آشپزخانه چنگ زدم و درحالی‌که چشم از او برنمی‌داشتم، همراه با کیف دستی‌ام از آشپزخانه خارج شدم.
    - بریم.
    در طول مسیر مدام به‌ جان علی غر می‌زدم. ساعت نُه‌ بود و ما تازه به هتل« شمس» رسیده بودیم. علی با دادن ریموت ماشین به یکی از پرنسل هتل که جلوی در ایستاده بود، دست دور کمرم انداخت.
    - تو نگران نباش. با من‌ که ثریا به جونمون غر نزنه.
    دستم را گرفت و کمک کرد از پله‌ها بالا بروم.
    - آخه زشته. تو داداش ثریا هستی، باید آخرین نفر برسی؟
    با ورودمان به سالن و دیدن جمعیّت چشم‌غره‌ای به علی که با وجود همه تأکیدهای من برای زود برگشتنش از سرکار بازهم دیرکرده بود، رفتم. نگاهی به مهرداد که پوشیده در کت‌و‌شلوار مشکی به همراه پیراهن سفیدرنگ و کراوات مشکی وسط پیست رقـ*ـص دست ثریا را گرفته بود و می‌رقصیدند گفتم:
    - بیا تا حواسش بهمون نیست بریم بشینیم.
    هر دو درحالی‌که همچون دزدان به‌سمت آذین و رها می‌رفتیم خیره ثریا بودیم که مبادا مارا ببنید و به جانمان غر بزند که چرا این‌قدر دیر آمده‌اید.
    با صدای محمدطاها از پشت سرمان هر دو سیخ سرجایمان ایستادیم.
    - خسته نباشید. حالاهم زوده واسه اومدن.
    با علی نگاهی به یکدیگر انداختیم و به‌سمت محمدطاها چرخیدیم. لبخند گشادی زدم.
    - سلام. مبارک باشه.
    علی دستش را به‌سمت محمدطاها دراز کرد و یکدیگر را بغـ*ـل کردند.
    - مبارک باشه داداش.
    محمدطاها هم نگاهی به‌سمت ثریا انداخت و چشمکی زد.
    - ممنون. برید زودتر بشنید که اگه ثریا دیدتون دیگه هیچی.
    سریع به‌سمت آذین و رها رفتیم و کنارشان نشستیم. بعد از سلام و احوالپرسی رها رو به من پرسید:
    - چرا این‌قدر دیر اومدین؟
    با دست به علی اشاره کردم.
    - از خان‌داداشت بپرس که ساعت هشت از سرکار اومده، دو ساعتم تو حموم بوده.
    علی دوباره توجیح کرد.
    - ای بابا چند بار بگم کار اورژانسی پیش اومد.
    با دیدن ثریا که به‌سمتمان می‌آمد زیرلب گفتم:
    - حواستون باشه‌ها ما خیلی وقته اومدیم. یه‌وقت سوتی ندین.
    ثریا با لبخند به‌سمتمان آمد و اوّل از همه مرا در آغـ*ـوش گرفت.
    - خوش اومدین.
    لبخند عمیقی زدم.
    - مبارک باشه. ایشالله سالیان‌سال کنار هم خوشبخت زندگی کنین.
    دستش را پشت کمرم گذاشت.
    - ممنون عزیزم. ایشالله تو و علی هم همیشه خوشبخت باشین.
    بعد هم نگاهی به شکمم انداخت.
    - نمی‌خواد این فندق عمه به دنیا بیاد؟ ما که مردیم از چشم‌ انتظاری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - دوراز جونت ثریاجون. دکتر برای بیست روز دیگه تاریخ زایمان رو تعیین کرده.
    از ته‌دل ذوقی کرد و بچه‌گانه گفت:
    - فداش بشم من الهی.
    علی چند ضربه روی شانه ثریا کوبید.
    - من هم هستما آبجی‌خانم.
    ثریا به‌سمت او چرخید و در آغـ*ـوش علی فرو رفت.
    - مگه عشق عمش حواس برا آدم می‌ذاره.
    علی پیشانی‌اش را بوسید.
    - مبارک باشه آبجی بزرگه.
    ثریا از او جدا شد.
    - ممنونم عزیزدلم.
    بعد هم دست من و علی را به‌سمت پیست رقـ*ـص کشید.
    - نگو که قصد دارین تا آخر مجلس مثل غریبه‌ها یه گوشه بشینین؟
    خداراشکر که اصلاً حواسش به دور کردنمان نبود و سؤالی هم نپرسید.
    روبه آذین و رها هم دستی تکان داد.
    - شما هم پاشین دیگه.
    همه با هم به‌سمت پیشت رقـ*ـص رفتیم. با شروع آهنگ محمدطاها و مهرداد به‌سمت ثریا رفتند و هرسه باهم شروع به رقصیدن کردند. همیشه دلم می‌خواست مادری باشم مثل ثریا. با این‌که مهرداد پسر واقعی او نبود، اما چنان به او عشق می‌ورزید که کمتر مادری با فرزند واقعی‌اش می‌توانست چنین باشد. نه تنها ثریا بلکه حس مهرداد هم نسبت به ثریا باورنکردنی بود. آدم با دیدن رابـ ـطه میان این سه نفر حسابی سرذوق می‌آمد.
    من هم روبه‌روی علی ایستادم و شروع به رقصیدن کردیم.
    - افرا هروقت خسته شدی بگو تا بشینیم باشه؟
    چشم‌هایم را روی هم گذاشتم که دستش را پشت کمرم گذاشت، مدام مواظب بود کسی با من برخورد نکند یا زمین نخورم. بعداز تمام شدن آهنگ اعلام کردند که همه کنار بروند تا محمدطاها و مهرداد آهنگ مورد نظرشان را به ثریا تقدیم کنند.
    به‌سرعت پیست رقـ*ـص خالی شد و همه اطراف پیست ایستادند. با شروع موزیک همه شروع به دست و سوت زدن کردند و لابی هتل شمس روی هوا رفت.
    «آهای دختر بارون، پری‌چهره زیبا
    تو گیسوی تو جنگل، تو چشمای تو دریا
    نشستی روبه‌روم تا به قلب تو بشینم
    همه عمرمو دادم که امروزو ببینم»
    محمدطاها و مهرداد همچون پروانه دور ثریا می‌چرخیدند و او هم لحظه‌ای روبه مهرداد و لحظه‌ای رو به محمدطاها می‌رقصید.
    «آهای قلب تو لیلا، آهای مرد تو مجنون
    ببار عشقو به دنیام آهای دختر بارون
    بزار بیاد با عطرت بوی بهار و نارنج»
    به اینجای آهنگ که رسید محمدطاها و مهرداد دست در جیب کت‌هایشان برند و یک عالمه غنچه‌های سفیدرنگ بهارنارنج روی سر ثریا ریختند. واقعا هم وقتی ثریا می‌آمد با او بوی بهار و نارنج، حتی زندگی می‌آمد. با صدای دوباره جیغ و دست‌ها سالن روی هوا رفت.
    با دستم اشک زیر پلکم را گرفتم که علی مرا به‌سمت خودش چرخاند. فکر می‌کردم تمام حواسش به رقـ*ـص سه نفره آن‌هاست.
    - چته افرا؟
    لب‌هایم آویزان شدند و در آغوشش فرو رفتم.
    - خیلی واسه ثریا خوش‌حالم.
    روی موهایم را بوسید.

    - عزیزمن اینکه گریه نداره، منم خیلی واسشون خوش‌حالم. خداروشکر که این‌قدر حال دلشون خوبه. ثریا لیاقت این خوشبختی رو داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دستم را گرفت و به‌سمت میزمان حرکت کردیم.
    - تو اینحا بشین برات یه لیوان شربت بیارم. گریه هم نکن باشه؟
    سرم را تکانی دادم و دستمالی از جادستمال‌کاغذی روی میز کشیدم. تا موقع شام دیگر ازجایم بلند نشدم و به تماشای بقیه نشستم. علی هم بعد از یک سلام و احوالپرسی مختصر با خاله‌سَلما و همسرش که من همراهی‌اش کردم، کنارم نشست و از جایش جُم نخورد. تمام حواسم پِی نگاه او به پریا بود. می‌خواستم از نگاه علی به پریا بفهمم هنوز هم همان حسرتی که با دیدن پریا در چشمانش موج می‌زند سرجایش مانده یا نه؛ اما علی خیلی عادی با او دست داد و احوالپرسی کرد، حتی لپ دخترش را کشید و رو به پریا گفت:
    - روز به روز بیشتر داره شبیه خودت میشه. فقط برخلاف تو آرومه.
    حواسم بود که نگفت شبیه به تو و ساره می‌شود، حواسم بود که نگفت همچون خاله خدابیامرزش آرام است، حواسم بود که علی دیگر آن علی سابق نیست و از این بابت خیلی خوش‌حال بودم. خوش‌حالی‌ام از این بابت نبود که او ساره را فراموش کرده، خوشحالی‌ام ازاین بابت بود که قلبش گرما گرفته و در سایه عشق من می‌تپد.
    بعد از شام همه دوباره اطراف پیست رقـ*ـص که حالا وسط آن یک میز بزرگ که روی آن کیک سه‌طبقه با یک عالمه گل و شمع خود‌نمایی می‌کرد حلقه زدند. سیزدهمین سالگرد ازدواج محمدطاها و ثریا بود. بعد از مراسمات کادو دادن، تبریک گفتن و رقـ*ـص چاقو درحالی‌که محمدطاها و مهرداد دو طرف ثریا ایستاده بودند، ثریا کیک را برید، محمدطاها تکّه‌ای از خامه کیک برداشت و به دهن ثریا برید. هنوز چنددقیقه‌ای از خوردن خامه نگذشته بود که ثریا تلوتلویی خورد و نقش زمین شد. علی اسم ثریا را فریاد کشید و به‌سمتش دوید. همه به آن سمت یورش بردند اما من همچنان سرجایم خشک شده بودم. چه بلایی سر ثریا آمده بود؟
    فقط لحظه‌ای به خودم آمدم که علی ثریا را روی دست به‌سمت در خروجی می‌برد. همان‌طور که اشکم روان بود با این‌که با آن وضعیت سختم بود اما به‌سمتشان دویدم، تا جلوی در ورودی هتل رسیدم علی گاز ماشینش را گرفته و از من دور شد. با رسیدن ماشین آذین جلوی در، به آن سمت دویدم و دستگیره در عقب ماشین را کشیدم. رها هم که قصد سوار شدن داشت، با صورتی خیس از اشک به‌سمتم چرخید.
    - تو دیگه کجا میای با این وضعیتت؟
    بینی‌ام را بالا کشیدم.
    - توروخدا منم ببرین. دق می‌کنم تا بخواد خبری بشه از ثریا.
    سری تکان داد، هر دو با هم سوار شدیم و هنوز درها را نبسته بودیم، آذین گازش را گرفت. رها مدام خودخوری می‌کرد و از آذین می‌خواست تندتر برود. آذین لحظه‌ای نگاهی به‌سمت رها انداخت و دوباره به جلو خیره شد.
    - نمی‌تونم تندتر برم وضعیت افرا رو نمیبینی؟
    درحالی‌که کمرم را به پشتی صندلی چسبانده بودم، دست‌هایم را هم محکم به صندلی جلو گرفته بودم.
    - من خوبم.
    رها بدتر زیر گریه زد و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - یعنی چی بود تو اون یه ذره کیک که به چند دقیقه هم نکشید این بلا رو سر آبجیم آورد؟

    لبم را محکم گاز گرفتم و با تکان دادن سرم سعی کردم افکار منفی را از ذهنم دور کنم. با رسیدن به بیمارستان هر سه به‌سرعت از ماشین پیاده شدیم و به‌سمت اورژانس رفتیم. کمی زیردلم درد می‌کرد اما محلش ندادم و خودم را به قسمتی که علی، محمدطاها و مهرداد آنجا بودند رساندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    رها به‌سمت علی که روی صندلی نشسته و سر خمیده‌اش را به دستانش تکه داده بود رفت.
    - ثریا چطوره؟
    علی سرش را بالا آورد. چشم‌هایش قرمزقرمز بودند.
    - هیچی فعلاً دکترا دارن رسیدگی می‌کنن.
    مهرداد درحالی‌که فقط چندسانتی‌متری از محمدطاها کوتاه‌تر بود، سرش را روی شانه محمدطاها گذاشته بود و شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزیدند، محمدطاها هم با اینکه سعی داشت خودش را کنترل کند اما بالآخره نتوانست جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد و با مهرداد یکدیگر را بغـ*ـل گرفته بودند و گریه می‌کردند. دلم آشوب شده و فشارم افتاده بود. دستم را به دیوار گرفتم، کم‌کم سر خوردم و روی زمین نشستم. با رسیدن مادرپدر علی و محمدطاها به همراه پناه و همسرش آنقدر شلوغ شد که کسی یادش به من نبود. رؤیا و ادیب دوان‌دوان به‌سمت ما آمدند و اول از همه متوجّه من شدند. هر دو به‌سمتم دویدند و رویا بلند صدایم زد:
    - افرا!
    چنان صدایش بلند بود که توجّه بقیه به‌سمت من جلب شد. ادیب و رؤیا کنارم زانو زدند، ادیب دست سردم را که می‌لرزید گرفت، علی هم سریع کنارم روی زمین زانو زد.
    - افرا خوبی؟
    سرم را تکانی دادم که ادیب روبه علی گفت:
    - چیزیش نیست، فقط ترسیده فشارش افتاده. برو یه چیز شیرین واسش بخر بیا.
    رؤیا از جایش بلند شد.
    -الآن میرم من.
    ادیب روبه علی پرسید:
    - ثریا چطوره؟
    علی محکم دستم را گرفت.
    - فعلاً هیچی. دکترها بالای سرش هستن.
    ادیب از جایش بلند شد.
    - من برم ببینم چه خبره.
    رویا درحالی‌که کیسه‌ای دستش بود کنارم نشست، چند شکلات به‌همراه آب‌میوه‌ای به دست علی داد.
    - اینارو بده بخوره فشارش بیاد بالا.
    علی سریع سر آبمیوه‌ حلبی را باز کردم و جلوی دهنم گرفت.
    - اول این رو بخور لبات خشکه‌خشکه.
    چندقلوپی از آبمیوه خوردم که ادیب خنده‌کنان به‌سمت جمع آمد. محمدطاها با صدای لرزانی پرسید:
    - چی شده ادیب.
    ادیب به‌سمت او رفت و محکم در آغوشش کشید.
    - مژده بده داداش. ثریا بارداره.
    صدای نفس راحتی که همه کشیدند به وضوح به گوشم رسید و لبخندی زدم.
    ادیب از محمدطاها جدا شد و شانه‌هایش را با هردو دست گرفت.
    - خوش‌حال نیستی داداش؟ داری بابا میشی.
    ناگهان محمدطاها روی زمین زانو زد و سرش را روی خاک گذاشت. ادیب و آذین زیر بغلش را گرفتند و از روی زمین بلندش کردند، درحالی‌که به‌سمت صندلی‌های انتظار می‌بردنش آذین گفت:
    - چیکار می‌کنی داداش؟
    اشک‌های محمدطاها شروع به باریدن کردند.
    - شما از هیچی خبرندارید. یعنی ثریا نمی‌خواست که کسی چیزی بدونه. اون بچه‌دار نمی‌شد، به هر دری زدیم نشد، هر دکتری که رفتیم ناامیدمون کرد. فقط یک‌کلام می‌گفتن هیچ راهی نیست. این کمتر از یه معجزه نیست، بیشتر برای ثریا خوش‌حالم، خدا جواب تموم مهر مادری که بی‌منّت برای مهرداد خرج می‌کرد رو داد.
    و من همان لحظه دریافتم که دست خدا همیشه برای بندگان مهربانش دراز است تا نوازش‌گونه روی سرشان بکشد.



    «پایان»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    ممنون از نگاه زیباتون که به نوشته‌های من دوختید. امیدوارم لایق وقتی که برای خوندن رمان من گذاشتید بوده باشم. مرسی ازهمه تشکراتون، نظراتتون که واقعا خیلی جاها بهم کمک کرد.
    ممنون میشم توی رمان جدیدم که موضوعی کاملا متفاوت داره، همراهیتون رو داشته باشم.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    زندگیتون زیبا... پایدار باشید♥
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    161546
     

    یوکابد

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/15
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    115
    امتیاز
    111
    سن
    28
    سلام نویسنده عزیز رمانت عالی بود ولی چون علی داستانت دچار افسردگی نمیتونه با دختر داستان ازدواج کنه منظورم برادرزاده رویاست
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا