کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
-یه خواب دیدم. بعدش مجبور شدم هرچی از دهنم درمیاد بار خودم کنم تا آروم شی. زهره ترک شم تا آروم شی. توی اون کابوس لعنتی توام بودی ولی اونقدر ازت ترسیده بودم که نمی تونستم بهت چیزی بگم. فقط می خواستم چشم های سیاهت بازم سبز بشن. بازم زمزدی بشن.
مشتی دیگه و قطره اشکی از لای پلکم می چکه و به روی پیرهن مشکیش فرود میاد.
-نباید می ذاشتی آشاداد بیاد. تویی که ادعای غیرت داری نباید می ذاشتی!
اشک دیگه به همراه مشت جدید روی صورتم ریخته میشه و برعکس قبلی می رقصه و قصد نداره که هبوطش سریع باشه.
-می بینی؟ شبیه دیوونه ها شدم. یه دقیقه می خندم و دقیقه ی بعدش گریه می کنم. من خودم دیوونه شدم یا شما ها دیوونه‌م کردین؟
نگاه بی حالت و لب هم بهم مهر شده‌ش، تلنگریه که بغضم بترکه. لعنتی به این همه پریشونی می فرستم. لعنت به این حاکم چندساعته ی ضعیف. حاکمی که بالا بره و پایین بیاد باز هم پرینازه. پرینازی که نمی تونه قوی باشه.
مشت بی جونم روی سـ*ـینه ش ایست می کنه. نگاه خیسم غمگینه.
-اگه بدم چرا ولم نمی کنید و اگه خوبم چرا ولم می کنید؟!
دست چپش از زیر سرم بیرون میاد و روی مشتم میشینه و مچ ظریفم رو محکم می گیره. پلک می زنم و باز هم اشک ها روون میشن. بینیم رو بالا می کشم و لحنم آرومه. لحنم خود پرینازه.
-فقط تو بودی که اینجا تونستی پیش بیای. با همه ی موانعی که جلوت بود. چرا؟
مچم کشیده میشه و به روی سـ*ـینه ش سقوط می کنم. صورت خیسم به گردن نبض دارش می چسبه و حالا باز پرسیل رو حس می کنم.
-من و تو مریضیم. تو اسیر گذشته ای هستی که پر از جنگ و خشونت بوده و من اسیر گذشته ای باتلاق مانند که توش غرق شدم و هر چقدر دست و پا می زنم، بیشتر درونش فرو میرم. دستی باید باشه تا من رو از این باتلاق بیرون بکشه. اون دست، دست توئه؟
دست هاش به دور کمرم تاب خورده میشن. و این یعنی تایید.
-اگه تویی، تو کی هستی؟ تویی که با همه ی سیاه پوشی ها و اخم ها و سکوت هات کارهایی کردی که هیچ کس توی زندگیم برام نکرده بود!
کلمات آخر شبیه به زمزمه گفته شد. ناگهان اسیر خلسه ای شدم که این روزها در برابر علی بهم دست میده. خلسه ای عجیب که پر حرفم می کنه. حرف هایی که هذیون وارن ولی از ته دل ترواش میشن.
چشم هام بسته میشه. بالاخره قفل لب هاش هم می شکنه.
-من می مونم حتی اگه نخوای و اگه نخوای مجبوری که...
حرفش توسط لحن سنگین شده و نامفهومم قطع میشه.
-بخوام!
فشار بازوهاش به دورم محکم تر میشه. این حضار قوی، حتی با همین خشونت می تونه گذشته رو مغلوب کنه. سال هاست که کارش غلبه پیدا کردن به هرکس و هر چیزیه. و شاید سخت ترینشون قدیم هایی باشه که پر از رها کردنه یه زن. رها کردن زنش. رها کردن پریناز.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    تکون می خورم و سرم مابین گوش و سرشونه ش جا می گیره.
    -خیلی گشنمه.
    دست هاش از دور کمرم باز میشه. ولی من بیشتر بهش می چسبم.
    -ولم نکن لطفا.
    خم میشه و بی حرف با یک حرکت سریع به روی کمرش فرود میام و در این بین به جای اینکه جیغ بزنم یا اعتراضی بکنم، چشم های بسته م به اندازه ی بزرگ ترین گردی جهان، گرد میشه و قصد می کنه که از درون کاسه دربیاد. با ترس دست ها روی سه شونه هاش فرود میاد. لحنم پر از تعجبه.
    -چجوری اینکارو کردی؟!
    با یک دست از پشت محافظتم رو برعهده داره و انگار نه انگار که یه وزن 55 کیلویی روش قرار گرفته. موهام توی هوا آویزون شده . یادم رفته که داشتم گریه می کردم. مبل ها رو دور می زنه و به سمت راست حرکت می کنه. به سمت آشپزخونه ی نقلی و کوچیک پیش رو. آشپزخونه ای که در وهله ی اول در کنار همه ی وسایل سفیدرنگ، اون یخچال یک در نارنجی دقیقا همرنگ میبل ها، چشم رو خیره می کنه.
    دامنم توی تنم در حال ترکیدنه و هر آن احتمال داره که بلایی سرش بیاد. از اینکه کولم کرده، معذبم. انگار یادم رفته چند ثانیه ی پیش چجوری بهش چسبیده بودم و دلم نمی خواست که رهام کنه. از این همه آشفتگی و حس های متضاد پوفی می کشم و نفس محکمم به پشت کردنش سقوط می کنه.
    به آشپزخونه که می رسیم برمی گرده و به آرومی به روی اپن قرارم میده. حس بچه های پنج ساله بهم دست میده که تمام عشقشون، نشستن روی اپن و غذا خوردنه. برمی گرده و محکم نگاهم می کنه. نگاهی که با همین کول کردن چند ثانیه ای، پارادوکس زیادی داره. نگاهش می کنم و می دونم که گونه های خشک شدم رنگ شرم به خودشون گرفته، رنگ سرخ.
    قبل از اینکه فاصله بگیره، دندون هام لب هام رو فشار میده و در همون حین می گم:
    -لباس اضافه ای اینجا نیست؟ چیزی نیوردی؟
    نگاهی کوتاهی به سر تا پام می اندازه. به پاهایی که اون کفش های پاشنه بلند ازشون دراورده شدن و یقین دارم که خودش دراورده. زمانی که توی ماشینش خواب بودم یا وقتیکه خواسته بلندم کنه و به این ویلا بیاره. نگاهش از جوراب شلواریم می گذره و به دامن بی نوام می رسه.
    سرش بالا میاد و آمرانه جوابم رو می شنوم.
    -نه!
    حالت صورتم کلافه میشه. دستش به سمت دکمه های پیرهنش میره. نگاهی به حرکت دستش و نگاهی به زمردهاش که با همون جدیت میخ منه می اندازم.
    -چیکار می کنی؟!
    پیرهن رو از تنش جدا می کنه و روی پام می ذاره. سرم پایین میاد و به این پارچه ی سیاه نگاه می کنه. صدای قدم هاش بلند میشه و این یعنی فاصله گرفته.
    -یک بار هم مشکی بپوش!
    لعنت می فرستم به زبانی که بی موقع باز شد و لعنت به اینکه چرا محرمم، اینقدر برام نامحرمه!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    صدای باز شدن در یخچال به همراه صدا خودش بلند میشه.
    -بپوشش!
    گردنم به پشت می چرخه. از اینکه علی رو توی آشپزخونه می بینم، لبخند کمرنگی روی لب هام میاد. نگاهش به محتویات درون یخچاله و کمر سبزه ی مردونه ش محکم مقابل چشم هام قد علم کرده.
    -با همین لباس هام راحتم.
    دو جعبه ی بزرگ پیتزا از یخچال برمی داره. علی پیتزا به دست برام تازگی داره. این مرد حجیم سبزه با این موها و ته ریش مشکی، فقط اسلحه به دستش میاد!
    از اپن پایین می پرم. وارد آشپزخونه میشم. کنار در یخچال می ایستم. نگاه جدی و پر از اخمش همچنان به درون یخچاله. انگار قصد داره مهم ترین انتخاب زندگیش رو انجام بده. لبخندم بیشتر کش میاد.
    -بسپارش به من.
    زمردهاش بالا میاد و توی چشم هام می شینه.
    -بپوشش!
    نگاهم به سمت پیرهن مشکی توی دستم میره. لحنم آروم ولی کلافه ست.
    -میشه بی خیال شی؟
    در یخچال محکم بسته میشه. کمی توی جام می پرم. بطری زرد رنگی رو که از توی یخچال دراورده به سمت پیرهن می گیره.
    -برای آخرین بار میگم بپوشش پس بپوشش!
    پشتش رو به من می کنه و به سمت ماکروویو گوشه ی آشپزخونه میره.
    عاجزانه نگاهی به اون پارچه ی مشکی می اندازم. از آشپزخونه خارج میشم. به دور و اطرافم نگاهی می اندازم تا بتونم سروریس بهداشتی یا اتاق خواب رو پیدا کنم. صداش بلند میشه. انگار می فهمه که با خودم درگیرم.
    -دبنال اتاق خواب نگرد چون نیست!
    می خوام پیش خودم غر زدن رو شروع کنم که باز صداش بلند میشه.
    -سرویس بهداشتی کنار در ورودیه.
    از اینکه فکرم رو می خونه و مجبورم نمی کنه که همین جا لباس هام رو عوض کنم خوش حال میشم. بلند میگم:
    -مرسی.
    و تشکرم بی جواب می مونه و به سمت در ورودی گام برمی دارم. وارد سرویس میشم و روشویی سرامیکی سفید و آینه ی تمیز و کوچیک روی دیوار مقابلم قرار می گیره. به خودم و چشم های پف کرده م نگاه می کنم. آب به دست و صورتم می زنم و با حوله ی سفید و تمیز نصب شده کنار آینه خودم رو خشک می کنم.
    لباس هام رو سریع با پیرهن اهدایی علی عوض می کنم. بلندای پیرهن تا بالای زانومه. بدنم وقتی از اون لباس های تنگ جدا میشه، نفس می کشه. با دست موهام رو شونه می کنم. هنوز هم چشم هام پف دارن. حالا من بوی علی رو میدم. بوی پرسیل. از اینکه پیرهن برام زیاد کوتاه نیست کمی از خجالتم می ریزه. نگاه آخر رو به پرینازِ مشکی پوش می‌اندازم و به همراه لباس هام خارج میشم. کف پای برهنه م که با سرامیک های سرد برخورد می کنه، نسیمی آروم به دلم می وزه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    لباس ها رو به روی مبل می اندازم. می خوام برگردم و به سمت آشپزخونه قدم بردارم که کمرم اسید دست های علی میشه و جیغم به هوا می ره. به راحتی بلندم می کنه و مثل یک گونه ی برنج به روی شونه راستش می اندازتم. موهام بلندم ازم آویزون شده و از ترس در حال سنکوپم. با مشت محکم به کمرش می کوبم.
    -تو رو خدا بذارم زمین.
    چک آرومی به پشت می زنه.
    -فرصت مشت زنی هات تموم شد. دیگه تکرار نشه!
    چکش باعث میشه که صورتم سرخ بشه و لبم رو محکم گاز بگیرم. صدام از زور شرم دیگه بلند نیست. آروم شده.
    -این چه کاریه آخه! لطفا بذارم پایین.
    حال شمع روشنی رو دارم که ثانیه به ثانیه بیشتر آب میشه. وضعیتمون، وضعیت جالبی نیست و امان از این مرد که هیچ کارش قابل حدس زدن نیست.
    به آرومی توی بغلش سُرَم میده و برای بار دوم مجبورم می کنه که روی اپن بشینم. پشت پاهای برهنه م که به سردی سنگ می خوره، بدنم دون دون میشه. روبه روم می ایسته و موهای پریشونم رو از جلوی صورتم کنار می زنه. دستش شونه میشه و چند باز از بالا تا پایین حرکت می کنه تا از این آشفتگی بخاطر وارونه شدن ناگهانی من، دربیان. وقتی این پنجه های زبر و همیشه اسلحه به دست مردونه، سعی می کنه اینجوری با ملایمت ناشیانه موهام رو مورد عنایت قرار بده، توی دلم پری های کوچیکی، دستمال به دست می رقصن و آوای شادی سر میدن.
    لبم هنوز میون دندون هام اسیره و می دونم که صورتم به رنگ دونه های یاقوتی انار دراومده. زن سی ساله ی پرتجربه نمای مقابل علی، بسیار خام و بی تجربه‌ست. نگاهش به سمت لب هام میره. دستش از موهام جدا میشه و زیر چونه م قرار می گیره. نگاه سبز مبهمش که متصل قفل لب ها و دندون هام شده، سرخ ترم می کنه. حتی پری های کوچیک دستمال به دست توی دلم هم ساکت میشن و روسریشون رو جلو می کشن. چونه م رو به پایین می کشه و لب هام رو از حضار دندون هام آزاد می کنه.
    -نکن!
    حرف گوش کن تر از همیشه (نمی کنم) و نگاهم رو به ساق های آویزون شدم می اندازم. دست هاش دو طرف بدنم روی لبه های اپن می شینه و به سمتم خم میشه. صورتش مقابل صورتم قرار گرفته و نگاه گر گرفته ی من هم هنوز به ساق ها و پاهای بدون لاکم، متصله.
    -موهات...
    نگاهم بالا میاد از این حرف نصف و نیمه. زمردهای سردش، خیره ست به پیچ و تاب مشکی موهام. پیچ و تاب عبادتگاه های شبونه‌ش و شاید منبع اکسیژنش.
    -باز هم بدون اطلاع من بلایی سرشون بیاری، از ریشه درمیان و شاید بدترش سرت بیاد. با نقطه ضعف من بازی نکن!
    چشم های توی قهوه ای پر رنگم می شینه. بی انعطاف و کاملا جدی. دستش راستش از اپن جدا میشه و برشی پیتزا از روی بشقاب بزرگ کریستال کنارم برمی داره. پیتزای مارگاریتا رو جلوی دهنم می گیره.
    -بخور!
    زیر نگاه سبز آمرانه‌ش، مسخ شده دهنم رو باز می کنم و گاز کوچیکی به پیتزا می زدم. تیکه ی گرم و خوش طعمش درون دهنم فرو میره و من نمی دونم زیر این نگاه عجیب بلرزم یا از این طعم اصیل ایتالیایی لـ*ـذت ببرم!
    به آرومی مارگاریتا رو می جوم و نگاه از هم نمی گیریم. صدای آروم و لرزه براندازش باز سکوت رو می شکنه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -و اما کبودی گلوت...
    نگاهش به سمت گلوم میره. پیتزا رو به لبم نزدیک تر می کنه و این یعنی بخور! با تردید گاز دیگه ای می زنم. تکیه ی کوچیکی که مونده رو توی بشقاب پرت می کنه و همون دستش به سمت گلوم حرکت می کنه. می ترسم و خودم رو عقب می کشم. حجم مارگاریتا رو این دفعه نمی جوم، از شدت ترس قورتش میدم. انگشتش مثل نگاه و لحنش، خشنه و پوست نرمم رو اذیت می کنه. اذیتی که آزاد دهنده نیست. به آرومی روی رگ گردنم، انگشتش کشیده میشه و نگاهش رد حرکت رو دنبال می کنه. بدنم عکس العمل نشون میده و باز هم دون دون میشه.
    -به ازدواجمون گفتی مسخره. به پیشنهاد ازدواجم گفتی مسخره. تو بودی که فقط گردنت کبود شد. پری سفید پوش بود که فقط گردنش کبود شد. اگه شخص دیگه ای بود چه بلایی سرش میومد؟
    دهنم باز میشه که جوابش رو بده؛ اما حرف نیومده رو توی دهنم خفه می کنه.
    -هیس!
    دستش به آرومی روی گردنم قرار می گیره. دست بزرگش جلوی گردنم حلقه میشه، بدون هیچ فشاری. شست دستش به آرومی پوستم رو نوازش می کنه.
    -مطمئن باش اون شخص گردنش به زیر گیوتین می رفت!
    زمردهاش بالا میاد. آب دهنم رو قورت میدم. عجیب اینکه هنوزم روشنن. اون سیاه مهیب امروز ظهور نکرد، با همه ی اتفاقات عجیب و غریبش.
    -گیوتین که می دونی چیه؟
    سرم رو سریع بالا و پایین می کنم به معنای دونستن. نوازشش ملموس تر میشه. زمردهاش برق می زنن، مثل سنگی صیقل خورده.
    -اما نمی خواستم بهت ضربه بزنم. پوستت بیش از حد زنونه ست!
    قلبم می لرزه و قلبم از جا کنده میشه. علی هم می تونه زنونه ها رو ببینه؟
    دستش از روی گردنش برداشته میشه. برش دیگه ای برمی داره و جلوی دهنم قرار میده. دهنم رو باز می کنم. نگاهش به لب هامه.
    -شبی که دو تا مرد پاشون به اتاقت رسید، شبی بود که یکی از نیروهای من کم کاری کرده بود. شبی بود که بخاطر اون کم کاری، بچه های ستاد رو دست خوردن.
    نصف برش درون دهنم قرار می گیره. نگاهش بالا میاد. همچنان سرد و جدی.
    -علی می دونه پری عاشق سازشه و وقتی که نجاتش داد حواسش به ویولنشم بود! به نظرت علی واقعا اجازه میده کسی وارد اتاق خوابش بشه؟!
    با شنیدن حرفش چشم هام گرد میشه. سریع پیتزا رو قورت میدم.
    -مگه اون شب آیدا نجاتم...
    -من بودم!
    نفس هام تند میشه. می خوام حرف بزنم که نصف دیگه ی پیتزا رو وارد دهنم می کنه. پرحرص نگاهش می کنم و چشم های مبهمش به سمت لپ های باد کردم میره.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -توی خوابت منم بودم؛ ولی اسم اون مردک روی زبونت بود!
    زمردهاش دوباره توی چشم هام زوم میشه.
    -گذشته رو بریز دور!
    مارگاریتا رو به سختی قورت میدم.
    -گذشته دست از سر من برنمی داره.
    -گذشته دست از سر هیچ کسی برنمی داره؛ اما همراه با گذشته زندگی کردن تخصص توئه.
    دستم بالا میاد و به روی ته ریش مشکی و زبر مردونه ش میشینه. نگاهم پر از نور شده.
    -کمکم کن!
    گره اخم هاش از بین رفتنی نیست.
    -صبر من هم حدی داره!
    از حرفی که می زنه، خندم می گیره و لب هام وسعت بیشتری می گیرن.
    -اوه! یعنی تا الان صبوری می کردی سردار رئوف؟
    قفل اخم هاش عمیق تر میشه و برای اولین بار دوست داشتنیه. آروم می خندم.
    -اگه صبورت اینقدر خشنه، عجول و بی تحملت چه ببریه!
    -هنوز نفهمیدی.
    انگشت هام نوازشش می کنن.
    -چیو؟
    نگاهش عمیق و آمرانه تر میشه.
    -هیچیو!
    ابروهام بالاتر میره و نگاهم کنجکاوتر میشه. دستم کرشمه کنان به پایین سر می خوره و روی سرشونه ی پهنش قرار می گیره.
    -جواب سوال های من پیش توئه و جواب های تو همیشه سکوته.
    جلوتر میاد و به نحوری میون پاهام قرار می گیره. فاصله ی صورت هامون کمه و این چشم های گربه‌وار، روی قهوه ای تیره ی نگاهم رو کم می کنن. نفس های گرمش، به روی صورتم پخش میشه و القاء دهنده‌ی حسی شبیه به آرامشه.
    -جوابم سکوته چونکه تو قادر به درک خیلی از مسائل نیستی!
    نگاهم ازش گرفته میشه و به ظرف پر از تکه های پیتزا نگاه می کنم. برشی برمی دارم. لحنی که پر از خونسردیه، حرف بی ربطش رو می زنه.
    -تو نمی خوری؟
    برمی گردم و نگاهش می کنم. یعنی منتظرم که جوابت رو بشنوم. چشم هاش بی انعطاف به حالت صورت آروممه. شونه ای بالا می اندازم و پیتزا رو به سمت دهنم می برم.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -این جواب هم فراتر از درکمه سردار؟!
    دستش به دور کمرم حلقه میشه و ناگهان از روی اپن کنده میشم. جیغ بلندی می زنم و دست هام به دور گردنش حلقه میشه و تکه ی مارگاریتای بی نوا از دستم به سمت زمین سقوط می کنه. همراه با جیغ مثل دیوونه ها خندم می گیره و نگاهم توی زمردهاش فرو میره. یک دور می چرخونتم و موهام به دورم پرواز می کنه. بلندتر می خندم و دست هام محکم تر توی هم چفت میشن.
    ای کاش لبخند هم روی لب هاش می تونست جوونه بزنه. همه ی کارها رو در سکوت با نگاهی پر از پیچش انجام میده. پیچشی که پر از معماست. معماهای حل نشدنی.
    می ایسته و لب هام هنوز هم پر از خنده ست.
    -امروز همه جوره بلندم کردی!
    محکم تر نگهم می داره و بیشتر بهش فشرده میشم.
    -کی به غیر از من تا حالا همه جوره بلندت کرده؟
    لبخند محوی روی لبم می مونه. سوالش پر از حرصه. پر از غیرت.
    -قرار بود کمکم کنی گذشته رو فراموش کنم!
    لحنش خشک تر میشه.
    -کی؟
    با همه ی صداقتم و با همه ی محبتم جوابش رو میدم.
    -فقط تو!
    با یک دست نگهم می داره و دست دیگه ش توی موهام فرو میره.
    -کارهایی از من برمیاد که فقط از من برمیاد! گذشته باید دور ریخته بشه.
    سرش توی گردن و موهام فرو میره و شقایق ها و گل های وحشی پیش روم بهم لبخند می زنن. نفس های عمیقش، موسیقی میشه و پری های کوچک دستمال به دست به همراه شقایق ها پایکوبی می کنن.
    ***

    در سفید اتاق رو می بندم. دست هام رو توی جیب های مانتوی اسپرتم فرو می برم. باید هرچه سریع تر استاد امید رو پیدا کنم و ازش تشکر کنم. از پاشا شنیدم که دیشب، سنگ تموم گذاشت و با گروه رندان اجرای بی نظیری رو راه انداخت. این استاد چشم سیاه با موهای جوگندمی و لَختش، همیشه به موقع به دادم رسیده و اگر من حالا اینجا ایستادم و رهبر گروه رندانم، بخاطر حمایت های بی دریغ استاد بوده. هیچ وقت یادم نمیره که با انصرافم از دانشگاه موافق بود و پشتم ایستاد تا وارد گروه کوروش بشم. کوروشی که اون زمان برام اسطوره بود و همچنان هم هست. اسم کوروش تهرانی هرگز از موسیقی کلاسیک این مرز و بوم و حتی جهان پاک نمیشه.
    سلانه سلانه گام برمی دارم و حریر نازک و نرم هلویی مانتوم، بدنم رو نوازش می کنه. وسط راهرو گلدونی بزرگ و گرد سفید رنگ، که پر از ارکیده های با طراوته، قرار داده شده. قبل از این گلدون، راهرویی به سمت چپ هست که به یه کافه ی کوچیک و جذاب منتهی میشه، کافه ای سفید و آبی.
    دارم به همون راهرو نزدیک میشم که دیدن ناگهانی استاد امید متحیرم می کنه و سرجام ایست می کنم. این مرد اسپرت پوش و حجیم هیکل، کمی متفاوته با امید چند ماه پیش که ایران رو ترک کرد. از راهرو متعلق به کافه ی آبی رنگ، در حال خارج شدنه و نگاه مشکیش، پریناز ایستاده رو نشونه می گیره.
    لبخندی عمیق و واقعی صورتم رو از هم باز می کنه. لحنم پر از مهره. نگاهش مقتدر و متعجبه.
    -استاد جان، خوبی؟
    از اینکه کمی هم دستپاچه شدم نمیشه گذشت. فکر نمی کردم به همین زودی بتونم ببینمش. چند قدم با گام هایی محکم به سمتم برمی داره. توی دلم قربون صدقه ی این استاد همیشه جدی ولی مهربون میرم.
    لحن آروم و محکمش مورد خطاب قرارم میده. نگاهش روی تک تک اجزا صورتم چرخ می خوره. این لحن آروم همیشه مختص به سوگولی استاد رضاییه. مختص به پرینازه و همه همیشه حسرت این لحن رو از امید داشتن و دارن.
    -خودت خوبی؟
    روبه روم قرار می گیره. قد بلند و هیکل از نو ساخته شدش، سایه ای روی همه ی تنم می اندازه. چشم هام برق می زنه و چشم هاش دلتنگه. مردونه دلتنگه و می فهممش. لحنم آروم و پر از شوقه.
    -الان که دیدمت حالم علی شد...
    کمی مکث می کنم و سرم رو پایین می اندازم. بخاطر کار دیشبم جلوی همه خجل زده م و بیشتر از همه جلوی این استاد بزرگ و دلسوز. لحنم هم پر از شرم شده.
    -قبل از هرچیزی باید بابت کمک دیشبت ازت تشکر کنم. نذاشتی که همه ی برنامه ها بهم بریزه و نذاشتی که با عکس العمل غیرارادیم همه ی زحمت ها دود بشه و به هوا بره.
    لحن صداش نرمش بیشتری به خودش می گیره و می دونم که اون هم فهمیده رفتنم و ترک کردنم برای چی بود! فهمیده و مثل همیشه درکم کرده. فهمیده و در سکوت کمک و حمایتم کرده.
    -هنوز هم همون دختر کوچولوی احساساتی هستی که اشکت دم مشکته.
    از شدت شوق این دیدار و اون حمایت دیشب، خنده ای بلند روی لب هام می شینه. همون خنده هایی که علی قدغن کرده و همون خنده هایی که ناز میشه و علی همیشه محکم رو تبدیل به نیاز می کنه. سرم بالا میاد و توی نگاه قیرمانندش می شینه.
    -یه جوری حرف می زنی که انگار سال ها گذشته از آخرین دیدارمون.
    -پنج-شیش ماه کم چیزی نیست.
    لحنش غمگین میشه و چشم هاش خشمگین.
    -شنیدم در شرف ازدواج هستی!
    لبخندم روی صورتم می ماسه و سرم باز پایین میفته. استاد امید خوب اخبار رو پیگیری نمی کنه و نمی دونه که من خیلی وقته رسما عروسک سفید پوش عمارت سردار رئوف شدم. نمی دونه سوگلیش، توی اون عمارت چقدر باید ها و نباید ها داره و چقدر باید چشم بگه. چشم به سردار حکمفرما. چشم به علی مرموز. چشم به اتفاقات عجیبی که ازشون خبر نداره.
    نمی ذاره جواب بدم و واقعا هم نمی دونم جواب درست چیه!
    -توی پنج ماه هم میشه عوض شد و عوض کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    سرم رو بالا میارم. اون همه حس خوب پر کشیدن و حالا همه ی وجودم پر از عذابه و معذبم. حرفی بی معنا از دهنم خارج میشه تا شاید بتونم این جو رو عوض کنم.
    -یعنی می خوای بگی عوضی شدم؟
    نگاهش خشک تر میشه. این چشمان سیاه وقتی ابری میشن، حسابی مخوفن.
    -فکر نمی کردم اینقدر زود عوض بشی.
    صدای قدم های محکم زنونه ای به گوش می رسه و متعاقبش صدای رسای زنی جدی.
    -آقای رضایی، چندبار باید بهتون بگم که بچه ها الان توی سالن منتظر شمان. مردم بیکار که نیستن. دلیل نمیشه چون شما در راس گروه هستید، هرقدر دلتون بخواد بی نظمی انجام بدید.
    به سمتش بر می گردیم. به سمتی که این چنین با جرئت استاد امید رو مخاطب قرار داده. به سمت نیاز مشکات. از اینکه می تونه با استاد اینجوری صحبت کنه؛ یعنی رابـ ـطه شون رابـ ـطه ی خاصیه. امید مهربون هست اما به همون اندازه هم می تونه مهیب باشه. برای دومین باره که این دختر ور می بینم. دختری جذاب و نیمه آمریکایی. دختری جسور و با اعتماد بنفس. لبخندی روی لب هام می شینه. نگاه بی پرواش امید رو هدف گرفته.
    صدای بم شده ی امید جوابش رو میده. صدایی که زور می زنه جلوی من به نیاز بی احترامی نکنه.
    -الان میام.
    آتش چشم های قهوه ای نیاز روشن تر میشه. به ارومی چند قدم جلوتر میادو مقابل استاد قرار می گیره. کفش های پاشنه بلند قشنگش هم باعث نشده که بتونه به سرشونه های امید برسه.
    لحن صدام آرومه. نمی خوام جلوی من بحثی بینشون پیش بیاد.
    -نیاز جان، خودتی؟
    می دونم خودشه فقط برای اینکه نگاهی بهم بندازه، مجبور شدم این سوال رو بکنم. نگاهش به سختی از امید کنده میشه و یخ زده به من دوخته. جنس نگاهش رو درک می کنم. ما زن ها هیچ وقت نمی تونیم چیزی رو از همدیگه پنهوون کنیم. برای همین به جای اینکه ناراحت بشم، مهر توی چشم هام نسبت به این دختر سرکش، بیشتر میشه.
    لحنش ملایمتی نداره و کمی هم تنده.
    -سلام پریناز جان. ببخشید من زیاد وقت ندارم و مجبورم آقای رضایی رو هم با خودم ببرم، شرمنده.
    لبخندم عمیق تر میشه. لحنم هم گرم تر. اگر این پدرکشتگی نیاز با من بخاطر عشق به استاده، ناراحت نمیشم و به جاش خیلی هم خوشحال و مسرورم. این دختر به ظاهر ناملایم، زنونه وار پرمحبت و پاکه.
    -خواهش می کنم عزیزم. راحت باش.
    پاسخی از جانبش بهم داده نمیشه. اون روی خبیث و شیطانی پریناز، کمی درونم ظهور می کنه. برای اینکه سربه سر نیاز بذارم، به سمت امید برمی گردم که با نگاه عصبیش معطوف به نیازه.
    -استاد برای شام وقت داری با هم گپ بزنیم؟
    سریع تر از اینکه امید بخواد حتی نگاهم کنه، جواب هول زده ی نیاز درونم قهقهه ای به پا می کنه.
    -آقای رضایی تا ساعت ده شب تمرین دارن و نمی تونن بیان.
    چهره ی امید کبود میشه و حالت نگاهش به نیاز تهدید کننده ست. نیاز بی توجه نگاهش رو ازمون می گیره و به سمت بازوی امید چنگ می اندازه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    قصد می کنه به سمت آسانسور دست چپمون حرکت کنه. امید بدون هیچ حرفی به دنبالش راه میفته. از این همه نرمش، خنده ی بی صدایی می کنم. نیاز که مطمئنا فکر کرده حسابی متعجب شدم، با لحن مقتدری که نوید دهنده ی پیروزیه، در حالیکه بازوی امید رو ول نمی کنه میگه:
    -الان هم باید سریع به محل تمرین برسن.
    سرم رو پایین می اندازم و به دنبالشون روون میشم. داخل کابین آسانسور می ایستیم. نیاز دکمه ی طبقه ی هم کف رو فشار میده. دستش از بازوی امید جدا میشه و گوشیش رو از توی جیب شلوارش بیرون می کشه.
    نگاه امید به سمتم موج می گیره.
    -دوسش داری؟
    سرم بیشتر توی یقه م فرو میره. از اینکه قرار نیست بی خیال بحث شه، معذب میشم. با آروم ترین لحن ممکن اولین جوابی که به ذهنم می رسه رو میدم.
    -آره.
    نفسش سنگین میشه و من این شکست رو برای استاد همیشه محکم و با اقتدارم نمی خوام. (آره) ای که از دهنم خارج شده، ذهنم رو مشغول می کنه و دنبال صحتشم. واقعا آره؟ علی واقعا دوست داشتنیه؟ اون حجم حجیم سیاه پوش با چشم هایی زمردنشان، اون اخم های همیشه به هم پیوند خورده و لحن خشن، اصلا می تونه دوست داشتنی باشه؟
    وجدانم (بی چشم و رویی) نصیبم می کنه و نباید بذارم که نگاهم به روی کارهای پر از لطافتش بسته بشه. لطافت ناشیانه ی اون دست های زبر و همیشه با اسلحه.
    سوال دوباره ی امید، کلافه‌م می کنه. کلافه میشم چون الان متاهلم و کلافه میشم چون نیاز اینجاست. نیازی که با همه ی تندی و بی پرواییش، چشم های تیره ش اسیر و مطیع، موهای جوگندمی و قلب بزرگ امید شده.
    -پری، من مگه چی کم دارم؟
    لحنم می خواد اشک بریزه و گریه کنه. لحنم پر از خواهشه.
    -استاد میشه بعدا صحبت کنیم؟
    نیاز با اخم هایی درهم سرش توی گوشیش فرو رفته. این دختری که الان به هر حرفی واکنش نشون میده، اون شب توی رستوران پاشا بی تفاوت ترین بود واین یعنی عشق.
    نگاه امید باز هم ابری میشه و انگار سطلی از آب یخ به روش ریخته میشه. چشم هاش رو ازم می گیره و به کفش های مشکی و تمیزش چشم می دوزه.
    به لابی می رسیم و با همون سر افتاده، سریع خداحافظی می کنم. جواب امید تنها تکون دادن سرشه و جواب نیاز سرده. دلش می خواد هرچه زودتر ازشون فاصله بگیرم و می گیرم. نمی خوام تن زنی با وجود من بلرزه. نمی خوام قلبی ازم ناراحت بشه بخاطر کار نکرده.
    از لابی مجلل و روشن پیش روم می گذرم و قصد خروج می کنم. دو مرد کت و شلوار پوشیده به رنگ سفید، در بزرگ و طلایی رنگ رو برام باز می کنن و من از هتل خارج میشم.
    نگاهی به دور و اطرافم می اندازم و جای خالی علی رو کنارم حس می کنم. غروب آفتاب برام ترسناک شده و به یاد طلوعی مییفتم که با هم سر کردیم. طلوعی در حصار آغوشش محکمش، میون اون تپه ی رنگارنگ. باد ملایمی می وزه و دستم به سمت شال سفیدم حرکت می کنه. موهام بیرون نیست و خیالم تخت میشه.
    آهم رو به بیرون فوت می کنم و به پیاده رو سنگ فرش شده ی شلوغی که روش ایستادم نگاه می کنم. به مردمی که در حال رفت و آمدن. زمزمه ای که روی لب هام می شینه عقلم رو متعجب می کنه و دلم لبخندی مرموز می زنه.
    -ای کاش پیشم بودی!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    درحالیکه که در قرمز رنگ و مخمل سالن رو به قصد خروج باز می کنم، محکم جوریکه حرفی روی حرفم نیاد، جواب پاشا رو میدم.
    - مردم دیشب اجرای پریناز پرنیان و گروهش رو می خواستن نه اجرای امید رو. نذار بیش از این شرمنده بشم. کل پول بلیط ها رو به حسابشون برگردون!
    به دنبالم روونه و سرعت قدم هام هرلحظه زیاد تر میشه. هوا تاریک شده و بعد از یک تمرین طولانی و ساعت ها نخوابیدن، خسابی خسته و کسلم.
    - آخه دختر خوب، می دونی چه ضربه ی مالی ای به گروه خورده میشه؟ از دو اجرا، یکیش می پره.
    لحنم تندتر میشه. می ایستم و به اون ور خیابون نگاه می کنم. به هتلی که درش اقامت داریم. دلم اون تخت خواب نرم رو می خواد با سـ*ـینه ی فراخ علی.
    عبور و مرور مردم نسبت به دو ساعت پیش نه تنها کمتر نشده، بلکه بیشتر هم شده و انگار همه می خوان از این روزهای بهاری نهایت لـ*ـذت رو ببرن.
    محکم دستی به صورت بی جونم می کشم و به سمت پاشا می چرخم. چشم های ریزش پر از خواهشه. اما چشم های من مطمئنه. مطمئن از تصمیمی که گرفتم.
    - با بچه ها صحبت کردم و همه راضین. اگه تو مشکلی داری، سهم تو محفوظه پاشا جان.
    اخم هاش توی هم فرو میره و لحنش تعارفی میشه.
    - این چه حرفیه آخه! مگه من حرفی از سهم خودم زدم که...
    دستم بالا میاد و حرفش رو قطع می کنه. لحظه به لحظه خسته تر و عصبی تر میشم. بوی پرسیل کجاست که بتونه آرومم کنه.
    - تعارف نداریم با هم. کافیه یک درصد کسی راضی نباشه، من تمام و کمال از جیب خودم سهمش رو پرداخت می کنم. الانم باید برم یه چیزی بخورم و استراحت کنم. فعلا!
    بدون اینکه منتظر جوابش بمونم، چشم از اخم ها و نگاه عصبیش می گیرم و به سمت خیابون قدم برمی دارم.
    در اتاق رو باز می کنم و با تاریکی محض روبه رو میشم. آهم درمیاد از اینکه علی هنوز نیومده و من امروز چقدر علی علی می کنم!
    در رو محکم می بندم و پای راستم به پشت پای چپم میره و با فشار کفش آدیداس همرنگ مانتوم رو درمیاره. پای چپم هم بالطبع همین کار رو انجام میده. جوراب های نخی و سفیدم رو هم درمیارمو گوله شون می کنم و به سمت کفش ها پرت میشن. زیر لب غر می زنم و نمی دونم که دارم چی میگم. از اینکه پاشا اینقدر پافشاری کرده حرصم گرفته یا از اینکه اون مرد نظامی و خشک، روزم رو زهرم نکرده؟ از اینکه استاد امید اون حرف ها رو زده ناراحتم یا از اینکه سردار سیاه پوش حرمسرام، ساعت هاست بهم امر نکرده؟
    بی حوصله ریموت کوچیک رو از روی جاکفشی چوبی سمت راست راهرو برمی دارم. می خوام چراغ ها رو روشن کنم که صدای بمش باعث پریدنم سر جام میشه و هین ناخواسته ای که از دهنم درمیاد.
    - روشن نکن!
    چشم هام ریز میشه و با دقت به تختی که شاید ده قدم باهام فاصله داره نگاه می کنم. به تختی که منشا صداست. از اینکه علی هست و از اینکه علی روی اون تخت دراز کشیده، قلبم پر از آرامش و شادی میشه و به یکباره همه ی اون کلافگی ها دود میشن و به سمت سقف اتاق پرواز می کنن.
    ریموت رو سرجاش قرار میدم. به سمت تخت قدم تند می کنم. لحنم عجیب سرخوش شده. حس می کنم پریناز عجیب خاک بر سر شده!
    -تو کی اومدی؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا