-یه خواب دیدم. بعدش مجبور شدم هرچی از دهنم درمیاد بار خودم کنم تا آروم شی. زهره ترک شم تا آروم شی. توی اون کابوس لعنتی توام بودی ولی اونقدر ازت ترسیده بودم که نمی تونستم بهت چیزی بگم. فقط می خواستم چشم های سیاهت بازم سبز بشن. بازم زمزدی بشن.
مشتی دیگه و قطره اشکی از لای پلکم می چکه و به روی پیرهن مشکیش فرود میاد.
-نباید می ذاشتی آشاداد بیاد. تویی که ادعای غیرت داری نباید می ذاشتی!
اشک دیگه به همراه مشت جدید روی صورتم ریخته میشه و برعکس قبلی می رقصه و قصد نداره که هبوطش سریع باشه.
-می بینی؟ شبیه دیوونه ها شدم. یه دقیقه می خندم و دقیقه ی بعدش گریه می کنم. من خودم دیوونه شدم یا شما ها دیوونهم کردین؟
نگاه بی حالت و لب هم بهم مهر شدهش، تلنگریه که بغضم بترکه. لعنتی به این همه پریشونی می فرستم. لعنت به این حاکم چندساعته ی ضعیف. حاکمی که بالا بره و پایین بیاد باز هم پرینازه. پرینازی که نمی تونه قوی باشه.
مشت بی جونم روی سـ*ـینه ش ایست می کنه. نگاه خیسم غمگینه.
-اگه بدم چرا ولم نمی کنید و اگه خوبم چرا ولم می کنید؟!
دست چپش از زیر سرم بیرون میاد و روی مشتم میشینه و مچ ظریفم رو محکم می گیره. پلک می زنم و باز هم اشک ها روون میشن. بینیم رو بالا می کشم و لحنم آرومه. لحنم خود پرینازه.
-فقط تو بودی که اینجا تونستی پیش بیای. با همه ی موانعی که جلوت بود. چرا؟
مچم کشیده میشه و به روی سـ*ـینه ش سقوط می کنم. صورت خیسم به گردن نبض دارش می چسبه و حالا باز پرسیل رو حس می کنم.
-من و تو مریضیم. تو اسیر گذشته ای هستی که پر از جنگ و خشونت بوده و من اسیر گذشته ای باتلاق مانند که توش غرق شدم و هر چقدر دست و پا می زنم، بیشتر درونش فرو میرم. دستی باید باشه تا من رو از این باتلاق بیرون بکشه. اون دست، دست توئه؟
دست هاش به دور کمرم تاب خورده میشن. و این یعنی تایید.
-اگه تویی، تو کی هستی؟ تویی که با همه ی سیاه پوشی ها و اخم ها و سکوت هات کارهایی کردی که هیچ کس توی زندگیم برام نکرده بود!
کلمات آخر شبیه به زمزمه گفته شد. ناگهان اسیر خلسه ای شدم که این روزها در برابر علی بهم دست میده. خلسه ای عجیب که پر حرفم می کنه. حرف هایی که هذیون وارن ولی از ته دل ترواش میشن.
چشم هام بسته میشه. بالاخره قفل لب هاش هم می شکنه.
-من می مونم حتی اگه نخوای و اگه نخوای مجبوری که...
حرفش توسط لحن سنگین شده و نامفهومم قطع میشه.
-بخوام!
فشار بازوهاش به دورم محکم تر میشه. این حضار قوی، حتی با همین خشونت می تونه گذشته رو مغلوب کنه. سال هاست که کارش غلبه پیدا کردن به هرکس و هر چیزیه. و شاید سخت ترینشون قدیم هایی باشه که پر از رها کردنه یه زن. رها کردن زنش. رها کردن پریناز.
مشتی دیگه و قطره اشکی از لای پلکم می چکه و به روی پیرهن مشکیش فرود میاد.
-نباید می ذاشتی آشاداد بیاد. تویی که ادعای غیرت داری نباید می ذاشتی!
اشک دیگه به همراه مشت جدید روی صورتم ریخته میشه و برعکس قبلی می رقصه و قصد نداره که هبوطش سریع باشه.
-می بینی؟ شبیه دیوونه ها شدم. یه دقیقه می خندم و دقیقه ی بعدش گریه می کنم. من خودم دیوونه شدم یا شما ها دیوونهم کردین؟
نگاه بی حالت و لب هم بهم مهر شدهش، تلنگریه که بغضم بترکه. لعنتی به این همه پریشونی می فرستم. لعنت به این حاکم چندساعته ی ضعیف. حاکمی که بالا بره و پایین بیاد باز هم پرینازه. پرینازی که نمی تونه قوی باشه.
مشت بی جونم روی سـ*ـینه ش ایست می کنه. نگاه خیسم غمگینه.
-اگه بدم چرا ولم نمی کنید و اگه خوبم چرا ولم می کنید؟!
دست چپش از زیر سرم بیرون میاد و روی مشتم میشینه و مچ ظریفم رو محکم می گیره. پلک می زنم و باز هم اشک ها روون میشن. بینیم رو بالا می کشم و لحنم آرومه. لحنم خود پرینازه.
-فقط تو بودی که اینجا تونستی پیش بیای. با همه ی موانعی که جلوت بود. چرا؟
مچم کشیده میشه و به روی سـ*ـینه ش سقوط می کنم. صورت خیسم به گردن نبض دارش می چسبه و حالا باز پرسیل رو حس می کنم.
-من و تو مریضیم. تو اسیر گذشته ای هستی که پر از جنگ و خشونت بوده و من اسیر گذشته ای باتلاق مانند که توش غرق شدم و هر چقدر دست و پا می زنم، بیشتر درونش فرو میرم. دستی باید باشه تا من رو از این باتلاق بیرون بکشه. اون دست، دست توئه؟
دست هاش به دور کمرم تاب خورده میشن. و این یعنی تایید.
-اگه تویی، تو کی هستی؟ تویی که با همه ی سیاه پوشی ها و اخم ها و سکوت هات کارهایی کردی که هیچ کس توی زندگیم برام نکرده بود!
کلمات آخر شبیه به زمزمه گفته شد. ناگهان اسیر خلسه ای شدم که این روزها در برابر علی بهم دست میده. خلسه ای عجیب که پر حرفم می کنه. حرف هایی که هذیون وارن ولی از ته دل ترواش میشن.
چشم هام بسته میشه. بالاخره قفل لب هاش هم می شکنه.
-من می مونم حتی اگه نخوای و اگه نخوای مجبوری که...
حرفش توسط لحن سنگین شده و نامفهومم قطع میشه.
-بخوام!
فشار بازوهاش به دورم محکم تر میشه. این حضار قوی، حتی با همین خشونت می تونه گذشته رو مغلوب کنه. سال هاست که کارش غلبه پیدا کردن به هرکس و هر چیزیه. و شاید سخت ترینشون قدیم هایی باشه که پر از رها کردنه یه زن. رها کردن زنش. رها کردن پریناز.
آخرین ویرایش: