پست پایانیِ فصل دوم.
عرق کرده بود. میلرزید. شینییانک جلوی چشمهایش بود. مرده بود. وسط پیشانیاش خیلی شیک، سوراخ شده بود. وقتی پلکهایش را باز کرد، آفتاب تازه داشت طلوع میکرد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. دستش را روی پیشانیاش گذاشت. گرم بود. تکسرفهای کرد و ایستاد. پنجره را باز کرد. خیابانها هنوز خلوت بودند. فکر کرد که امروز باید بهسراغ شاری و سوتاش برود. گان را باید ول میکرد که برود. کیوشی را هم باید مجاب میکرد همهی دانستههایش را روی دایره بریزد. صورتش را شست. قهوه نوشید و از پلهها پایین رفت. ساچا با مرکا بحث میکرد و تارو یاد هاتسوکو کیوادا افتاد که هنوز هیچچیز درمورد رابـ ـطهاش با میشا کوسومه نگفته بود. از این پروندهی لعنتی هیچچیز معلوم نبود. احمد ادای احترام کرد. گفت:
- ردش کن بره.
متعجب گفت:
- کی رو؟
بیحوصله گفت:
- اون مردک عوضی رو میگم. گان.
احمد دلیل این همه پدرکشتگی را نمیدانست. سرش را تکان داد و گفت:
- باشه.
***
نمیتوانست از پنجره بیرون را ببیند؛ اما چندنفر در خیابان به گلوله بسته شده بودند و کسی ضارب را ندیده بود. گارد امنیتی در راهروها کشیک میدادند. مذاکرات به حالت تعلیق درآمده بود. پانیو نگران و عصبی بود و سردرد داشت. دِیو و رَت در اتاق نخستوزیر، جلوی در ایستاده بودند. نخستوزیر گفت:
- فکر میکردن با احمق طرفن. به ما گفته شده بود لاهه شهر امنیه.
رییس دفتر نخستوزیر، کرازینسکی گفت:
- میتونیم طرح شکایت تنظیم کنیم؛ اما بعد از آرومشدن اوضاع.
پانیو بیرون را نگاه کرد و وقتی دوباره در دیدزدن خیابان شکست خورد، بهطرف لئو رفت.
- پلیس امنیت چی میگه؟
- دوربینا از کار افتادن. دوربین مغازهها چیزی نشون نمیدن. اون یارو حواسش به همهچی بوده.
پانیو نفس سردش را به بیرون فوت کرد. گره کراواتش را شُل کرد. نخستوزیر گفت:
- تا کِی باید اینجا بمونیم؟
دِیو پاسخ داد:
- تا وقتی که بگیرنش. بعدش باید فوراً برگردیم کانادا.
- مذاکرات...
پانیو به تندی حرفش را قطع کرد.
- فعلاً اهمیتی نداره.
لئو، رَت، دِیو، کرازینسکی و حتی خود نخستوزیر با تعجب به او خیره شده بودند. پرده را کنار زد و اینبار کامیونی که راه خیابان را بسته بود، کنار رفت. پلیسها و آمبولانس جلوی در هتل تجمع کرده بودند و سنگفرش خونآلود خیابان نشان میداد ضارب خطرناکتر از آنچیزی بود که فکر میکردند. پلکهایش را روی هم فشار داد.
- لئو! دِیو! جناب کرازینسکی رو منتقل کنید به یه اتاق دیگه. من و رَت نخستوزیر رو اسکورت میکنیم.
بدبختانه این بود که هتل تعداد زیادی پنجره و بالکن داشت و همین خطرناکترش میکرد. پانیو دوباره صدای شلیک شنید. اینبار از لابی. نخستوزیر ترسیده به نظر میآمد؛ اما کرازینسکی بیشتر عصبانی بود. پانیو اسلحهاش را از روی میز برداشت.
- برمیگردم!
دوست نداشت اوضاع طوری پیش برود که نخستوزیر مثل یک مهرهی شطرنج بهدردنخور از صفحه پرت شود بیرون. او کسی بود که بیشتر از هرکس دیگری لیاقت نجات پیداکردن از تلهی آن ضارب مجهول را داشت. پانیو کاتا هرگز پیشبینی نکرده بود بعد از آن چه خواهد شد.
***
عرق کرده بود. میلرزید. شینییانک جلوی چشمهایش بود. مرده بود. وسط پیشانیاش خیلی شیک، سوراخ شده بود. وقتی پلکهایش را باز کرد، آفتاب تازه داشت طلوع میکرد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. دستش را روی پیشانیاش گذاشت. گرم بود. تکسرفهای کرد و ایستاد. پنجره را باز کرد. خیابانها هنوز خلوت بودند. فکر کرد که امروز باید بهسراغ شاری و سوتاش برود. گان را باید ول میکرد که برود. کیوشی را هم باید مجاب میکرد همهی دانستههایش را روی دایره بریزد. صورتش را شست. قهوه نوشید و از پلهها پایین رفت. ساچا با مرکا بحث میکرد و تارو یاد هاتسوکو کیوادا افتاد که هنوز هیچچیز درمورد رابـ ـطهاش با میشا کوسومه نگفته بود. از این پروندهی لعنتی هیچچیز معلوم نبود. احمد ادای احترام کرد. گفت:
- ردش کن بره.
متعجب گفت:
- کی رو؟
بیحوصله گفت:
- اون مردک عوضی رو میگم. گان.
احمد دلیل این همه پدرکشتگی را نمیدانست. سرش را تکان داد و گفت:
- باشه.
***
نمیتوانست از پنجره بیرون را ببیند؛ اما چندنفر در خیابان به گلوله بسته شده بودند و کسی ضارب را ندیده بود. گارد امنیتی در راهروها کشیک میدادند. مذاکرات به حالت تعلیق درآمده بود. پانیو نگران و عصبی بود و سردرد داشت. دِیو و رَت در اتاق نخستوزیر، جلوی در ایستاده بودند. نخستوزیر گفت:
- فکر میکردن با احمق طرفن. به ما گفته شده بود لاهه شهر امنیه.
رییس دفتر نخستوزیر، کرازینسکی گفت:
- میتونیم طرح شکایت تنظیم کنیم؛ اما بعد از آرومشدن اوضاع.
پانیو بیرون را نگاه کرد و وقتی دوباره در دیدزدن خیابان شکست خورد، بهطرف لئو رفت.
- پلیس امنیت چی میگه؟
- دوربینا از کار افتادن. دوربین مغازهها چیزی نشون نمیدن. اون یارو حواسش به همهچی بوده.
پانیو نفس سردش را به بیرون فوت کرد. گره کراواتش را شُل کرد. نخستوزیر گفت:
- تا کِی باید اینجا بمونیم؟
دِیو پاسخ داد:
- تا وقتی که بگیرنش. بعدش باید فوراً برگردیم کانادا.
- مذاکرات...
پانیو به تندی حرفش را قطع کرد.
- فعلاً اهمیتی نداره.
لئو، رَت، دِیو، کرازینسکی و حتی خود نخستوزیر با تعجب به او خیره شده بودند. پرده را کنار زد و اینبار کامیونی که راه خیابان را بسته بود، کنار رفت. پلیسها و آمبولانس جلوی در هتل تجمع کرده بودند و سنگفرش خونآلود خیابان نشان میداد ضارب خطرناکتر از آنچیزی بود که فکر میکردند. پلکهایش را روی هم فشار داد.
- لئو! دِیو! جناب کرازینسکی رو منتقل کنید به یه اتاق دیگه. من و رَت نخستوزیر رو اسکورت میکنیم.
بدبختانه این بود که هتل تعداد زیادی پنجره و بالکن داشت و همین خطرناکترش میکرد. پانیو دوباره صدای شلیک شنید. اینبار از لابی. نخستوزیر ترسیده به نظر میآمد؛ اما کرازینسکی بیشتر عصبانی بود. پانیو اسلحهاش را از روی میز برداشت.
- برمیگردم!
دوست نداشت اوضاع طوری پیش برود که نخستوزیر مثل یک مهرهی شطرنج بهدردنخور از صفحه پرت شود بیرون. او کسی بود که بیشتر از هرکس دیگری لیاقت نجات پیداکردن از تلهی آن ضارب مجهول را داشت. پانیو کاتا هرگز پیشبینی نکرده بود بعد از آن چه خواهد شد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: