کامل شده رمان کورسو (جلد دوم یاقوت خونین) | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

کاراکتر محبوب شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
پست پایانیِ فصل دوم.

عرق کرده بود. می‌لرزید. شینی‌یانک جلوی چشم‌هایش بود. مرده بود. وسط پیشانی‌اش خیلی شیک، سوراخ شده بود.
وقتی پلک‌هایش را باز کرد، آفتاب تازه داشت طلوع می‌کرد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. گرم بود. تک‌سرفه‌ای کرد و ایستاد. پنجره را باز کرد. خیابان‌ها هنوز خلوت بودند. فکر کرد که امروز باید به‌سراغ شاری و سوتاش برود. گان را باید ول می‌کرد که برود. کیوشی را هم باید مجاب می‌کرد همه‌ی دانسته‌هایش را روی دایره بریزد. صورتش را شست. قهوه نوشید و از پله‌ها پایین رفت. ساچا با مرکا بحث می‌کرد و تارو یاد هاتسوکو کیوادا افتاد که هنوز هیچ‌چیز درمورد رابـ ـطه‌اش با میشا کوسومه نگفته بود. از این پرونده‌ی لعنتی هیچ‌چیز معلوم نبود. احمد ادای احترام کرد. گفت:
- ردش کن بره.
متعجب گفت:
- کی رو؟
بی‌حوصله گفت:
- اون مردک عوضی رو میگم. گان.
احمد دلیل این همه پدرکشتگی را نمی‌دانست. سرش را تکان داد و گفت:
- باشه.
***
نمی‌توانست از پنجره بیرون را ببیند؛ اما چندنفر در خیابان به گلوله بسته شده بودند و کسی ضارب را ندیده بود. گارد امنیتی در راهروها کشیک می‌دادند. مذاکرات به حالت تعلیق درآمده بود. پانیو نگران و عصبی بود و سردرد داشت.
دِیو و رَت در اتاق نخست‌وزیر، جلوی در ایستاده بودند. نخست‌وزیر گفت:
- فکر می‌کردن با احمق طرفن. به ما گفته شده بود لاهه شهر امنیه.
رییس دفتر نخست‌وزیر، کرازینسکی گفت:
- می‌تونیم طرح شکایت تنظیم کنیم؛ اما بعد از آروم‌شدن اوضاع.
پانیو بیرون را نگاه کرد و وقتی دوباره در دیدزدن خیابان شکست خورد، به‌طرف لئو رفت.
- پلیس امنیت چی میگه؟
- دوربینا از کار افتادن. دوربین مغازه‌ها چیزی نشون نمیدن. اون یارو حواسش به همه‌چی بوده.
پانیو نفس سردش را به بیرون فوت کرد. گره کراواتش را شُل کرد. نخست‌وزیر گفت:
- تا کِی باید اینجا بمونیم؟
دِیو پاسخ داد:
- تا وقتی که بگیرنش. بعدش باید فوراً برگردیم کانادا.
- مذاکرات...
پانیو به تندی حرفش را قطع کرد.
- فعلاً اهمیتی نداره.
لئو، رَت، دِیو، کرازینسکی و حتی خود نخست‌وزیر با تعجب به او خیره شده بودند. پرده را کنار زد و این‌بار کامیونی که راه خیابان را بسته بود، کنار رفت. پلیس‌ها و آمبولانس جلوی در هتل تجمع کرده بودند و سنگ‌فرش خون‌آلود خیابان نشان می‌داد ضارب خطرناک‌تر از آن‌چیزی بود که فکر می‌کردند. پلک‌هایش را روی هم فشار داد.
- لئو! دِیو! جناب کرازینسکی رو منتقل کنید به یه اتاق دیگه. من و رَت نخست‌وزیر رو اسکورت می‌کنیم.
بدبختانه این بود که هتل تعداد زیادی پنجره و بالکن داشت و همین خطرناک‌ترش می‌کرد. پانیو دوباره صدای شلیک شنید. این‌بار از لابی. نخست‌وزیر ترسیده به نظر می‌آمد؛ اما کرازینسکی بیشتر عصبانی بود.
پانیو اسلحه‌اش را از روی میز برداشت.
- برمی‌گردم!
دوست نداشت اوضاع طوری پیش برود که نخست‌وزیر مثل یک مهره‌ی شطرنج به‌دردنخور از صفحه پرت شود بیرون. او کسی بود که بیشتر از هرکس دیگری لیاقت نجات پیداکردن از تله‌ی آن ضارب مجهول را داشت.
پانیو کاتا هرگز پیش‌بینی نکرده بود بعد از آن چه خواهد شد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    فصل سوم: باتلاق
    - تو پدرم رو کشتی؟
    مرد به او نگاه کرد. آن‌قدر کوتاه که لاوا حس کرد اصلاً او را ندیده. گفت:
    - آره.
    سارا به‌طرفش آمد و گفت:
    - دارمینا میگه اوضاع لاهه به نفع ماست.
    مرد دوباره به لاوا نگاه کرد. بلند شد و گفت:
    - باید با تِسا حرف بزنم.
    - دارمینا باهاش حرف زده بود.
    مرد بی‌حوصله گفت:
    - وِب‌کَم!
    لاوا پوزخند زد. مادرش هم وقتی می‌خواست حرفش را به کرسی بنشاند، صدایش سرد و نرم میشد. جوری که نمی‌شد به او «نه» گفت. سارا تبلتی را به دستش داد. مرد «متشکرم» آهسته‌ای گفت و لاوا پاهایش را در شکمش جمع کرد.
    ***
    کینزو و جینو، سه سال پیش فاکس را که اسم واقعی‌اش آتوکی کیروشا بود، در کِیپ‌تاون آفریقای جنوبی دیده بودند. آن زمان به او فاکس نمی‌گفتند. به او «آتو» می‌گفتند و وقتی فاکس موفق شد حیله‌ی تروتمیزی به کار ببرد که سیاه‌پوست‌های معترض کیپ‌تاون را اشغال نکنند و دانشگاه آن شهر را به آتش نکشند، دولت به او حق کاپیتولاسیون داد و فاکس توانست یکی از مهره‌های مهم قاره‌ی سیاه شود. چند ماه بعدش وقتی سازمان ملل بو برد که فاکس معاملات اسلحه و بمب و هزاران سلاح غیرقانونی دیگر مثل سلاح‌های شیمیایی را روی انگشت کوچکش می‌چرخاند، آفریقای جنوبی به محاکمه‌ی قضایی او در لاهه قانع و فاکس دست از پا درازتر، از آفریقای جنوبی به تایوان دیپورت شد. اگرچه هنوز هم یک شارلاتان عوضی بود که انگار از اعتیادش به فروش سلاح و مواد منفجره دست نکشیده بود. جینو نگاهش را روی گوزن‌های خشک‌شده‌ای که به عنوان دیوارکوب استفاده شده بودند و مبل‌های سلطنتی‌ای که جنس رویه‌یشان از موهای بوفالوهای آمریکایی بود، غلتاند و رسید به خود فاکس که شلوارک مضحک زردرنگی به پا داشت و دمپایی‌های انگشتی‌اش هیکل به‌شدت لاغرمردنی‌اش را واضح‌تر به رخ می‌کشیدند. الینا خنده‌اش گرفته بود و جینو سعی می‌کرد جدی باشد.
    - منم دلم برات تنگ شده بود خانم کیمارا‌!
    جینو سرد نگاهش کرد.
    - اوضاعت با اینترپل ریخته به هم، درسته؟
    فاکس خودش را جمع کرد.
    - نه اون‌قدری که جاسوسای بی‌عرضه‌ت به گوشت رسوندن.
    - پس ریخته به هم.
    جینو یک چیز را درمورد فاکس خوب می‌دانست و آن این بود که دوست نداشت بقیه بفهمند مثل سگ از اینترپل حساب می‌برد. فاکس اخم کرد؛ اما چیزی نگفت. جینو گفت:
    - هنوز فکر می‌کنی برای رفع دلتنگی اومدم؟
    خنده‌اش گرفت.
    - بی‌مزه شدی
    الینا به چشم‌هایش زل زد.
    - دهنت رو ببند سوسک وراج!
    فاکس جدی شد؛ اما هنوز دوست داشت الینا را با خاک یکسان کند.
    - فکر نمی‌کردم با خودت دسته‌کلید این‌طرف و اون‌طرف ببری.
    جینو لبخند پهنی تحویلش داد و گفت:
    - منم فکر نمی‌کردم از کار کردن توی سیرک و خوابیدن پیش گاوا به اینجا برسی.
    فاکس کم نیاورد.
    - فعلاً که رسیدم.
    الینا چشم چرخاند و اسلحه‌اش را در دستش جابه‌جا کرد. جینو پریدن رنگش را حس کرد. سرش را خم کرد و گفت:
    - من یه بمب می‌خوام.
    - و؟
    جینو آهسته گفت:
    - و تو بهم می‌دیش.
    فاکس پوزخند زد.
    - حدس می‌زدم!
    الینا دست‌هایش را درهم قفل کرد.
    - نمی‌زدی.
    فاکس به دختر جوان چشم‌غره رفت و جینو گفت:
    - سه ثانیه بهت وقت میدم تصمیم بگیری. 1001، 1002، 1003. خب؟
    آتوکی کیروشی به جلو خم شد.
    - اگه این کار رو نکنم؟
    - سرت رو پیش اون گوزنا نصب می‌کنم تمساح زشت!
    فاکس عصبی شده بود. پره‌های بینی‌اش گشاد شده بودند. جینو خودش را به پشتی مبل نزدیک کرد. الینا غلاف اسلحه‌اش را نوازش می‌کرد.
    - کینزو هنوز به من بدهکاره.
    جینو ابرو بالا انداخت.
    - من جینواَم، نه کینزو. به نظر می‌رسه کور شده باشی.
    فاکس گفت:
    - تو بعد از مردن اون تموم بدهیاش رو صاف کردی.
    الینا حرفش را قطع کرد.
    - اینترپل بهت شلیک کرده بود. کی نجاتت داد؟! هنوزم فکر می‌کنی بهت بدهکاره؟!
    فاکس نگاهش را به نقطه‌ی مجهولی روی سقف دوخته بود.
    - اینترپل رو خودش خبر کرده بود.
    جینو با لحنی جدی گفت:
    - اینترپل رو شان خبر کرده بود. بهتره بدونی من وقتی برای گوش‌دادن به توهمات تو ندارم.
    فاکس به چشم‌های الینا نگاه کرد و بعد نگاهش را روی چهره‌ی جینو چرخاند.
    - الان چیزی دستم نیست‌. باید یه جا قرار بزاریم‌. 48ساعت دیگه.
    جینو تکرار کرد.
    - وقت ندارم.
    فاکس اخم کرد.
    - داری. اول باید برام یه کاری انجام بدی.
    الینا با عصبانیت گفت:
    - فکر می‌کنم هنوز برات روشن نشده چه کاری از دستمون برمیاد.
    - طرف حساب من جینو کیمارائه، نه نوچه‌ش.
    جینو آهسته گفت:
    - خیلی جسارت می‌خواد که از من درخواستی بکنی.
    فاکس پوزخندی زد و دستش را در جیبش فرو برد. برخلاف بقیه، سیگارش اصل بود. این را جینو از بوی ملایم تنباکو فهمید که در بینی‌اش پیچید. فاکس ایستاد و به‌طرف میزی که درست گوشه‌ی سالن بود، رفت. جینو اخم کرده بود؛ اما حتی به او نگاه هم نمی‌کرد. الینا اسلحه را محکم‌تر نگه داشت. از داخل کشویی که احتمالاً کلیدش را فقط خودش داشت، پاکتی بیرون کشید و کشو را بست؛ اما قفل نکرد. پاکت را جلوی جینو انداخت.
    - بازش کن.
    جینو پاکت را با تردید برداشت. انتهایش را پاره کرد و قطعه عکسی با سایز متوسط روی زمین افتاد. خم شد و نگاهش به مرد میان‌سالی افتاد که لباس تیره‌ی ارتش به تن داشت و لبخند پهنی روی لبانش بود.
    - این دیگه چه خریه؟
    الینا این را پرسید. جینو سکوت کرده بود. فاکس خاکستر سیگارش را روی زمین تکاند و گفت:
    - برادرم‌.
    خواست سیگار دیگری آتش بزند؛ اما جینو گفت:
    - بسه! خفه شدم.
    فاکس به زمین خیره شده بود. چشم‌هایش جدی یا پر از تمسخر نبودند. تلخ بودند. یک تلخِ غم‌انگیز.
    - اسمش آسو بود. توی خانواده‌ی ما فقط اون تونست کسی بشه که بقیه بهش افتخار کنن. سه سال بعد از اینکه وارد ارتش شد، قرار شد رییس یه کارتل رو دستگیر کنن؛ اما هیچ‌کس نمی‌دونست اون یارو کجاست‌. آسوی احمق ردش رو توی ژاپن گرفت و خودش و سه نفر دیگه رفتن سراغش، توی بندر ساگا. یارو همه‌شون رو به گلوله بست. وقتی جسدش برگشت ژاپن، فقط من فهمیدم اون کیه؛ چون صورتش لِه شده بود.
    جینو احساساتی نشد. بعد از اینکه به همه‌چیز پشت پا زد و حاضر شد تارو را هم به فهرست قربانیان عوضی بازی‌هایش اضافه کند، دیگر برای هیچ‌چیز احساساتی نشد.
    - اسم اون یارو چی بود؟
    جینو درحالی پرسید که آرزو می‌کرد کاش اصلاً سراغ فاکس نیامده بود. فاکس آهسته گفت:
    - کا یون هه‌.
    الینا لبش را خیس کرد.
    - الان کجاست؟ کُره؟
    - الان توی تایوانه؛ اما کجاش رو نمیدونم.
    جینو سؤالی را پرسید که مثل خوره به جانش افتاده بود.
    - با این‌همه موشی که توی تایوان داری، چرا نرفتی سراغش؟
    فاکس پوزخند زد. تلخ و عذاب آور. جینو فکر کرد بهتر بود همان اول درمورد پوزخندزدن با او اتمام حجت می‌کرد.
    - چون من نمی‌تونم روی کسی که دوستش دارم اسلحه بکشم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    به نظر من که کاراکترا یه ذره مردد شدن توی این فصل، شما می‌دونید چرا؟
    پ.ن۱: جینو اون‌قدرام سیاه نیست.
    پ.ن۲: دارمینا از هموناییه که لاوا رو دزدیدن. واسه اونایی گفتم که حافظه‌شون خیلی خوبه.


    احمد و مرکا را فرستاده بود دنبال شاری و سوتاش بگردند. کیوشی با اینکه هنوز جای بخیه‌هایش درد می‌کرد؛ اما آن‌قدری حالش خوب شده بود که در شبکه‌ی حفاظت، مقابل تارو میساکی بنشیند و جواب پس بدهد. گان هم رفته بود. فکر کرد شاید بهتر بود بعداً دوباره به‌سراغش می‌رفت. به کمربندش ردیاب وصل کرده بود و امیدوار بود به این زودی‌ها بو نبرد که شبکه‌ی حفاظت، جوری که نفهمد، زاغ سیاهش را چوب می‌زند.
    - تو خیلی بیشتر از اون چیزی که نشون میدی، می‌دونی.
    کیوشی پوست لبش را کند و گونه‌اش را خاراند.
    - مثلاً چی باید بدونم؟
    - اون رو من تعیین نمی‌کنم. خودت بهتر می‌دونی!
    کیوشی با تردید نگاهش کرد. تارو به پشتی صندلی‌اش تکیه زد.
    - بگو!
    کیوشی آه کشید.
    - شاری غیبش زده. من نمی‌خوام جوری که کسی نفهمه سربه‌نیستم کنن‌.
    - این اتفاق نمیفته‌.
    باید یک جوری قانعش می‌کرد که با آن‌ها راه بیاید؛ وگرنه هیچ راهی برای کَندن پوسته‌ی سختِ پیچیدگی این پرونده پیدا نمی‌شد. فکر کرد بهتر بود سؤال بپرسد تا اینکه منتظر اطلاعات پراکنده‌ی آن زن بماند. صدایش را صاف کرد.
    - شاری رو چقدر می‌شناختی؟
    کیوشی گفت:
    - اون‌موقع که تازه اومده بودم توکیو بهم کمک می‌کرد. آدم خوبی بود. از گان بهتر بود که واسه پول روی همه چاقو می‌کشه.
    - چرا غیبش زده؟
    این همان چیزی بود که تردید عجیبی به جان کیوشی می‌انداخت. گفت:
    - من فکر می‌کنم برمی‌گرده به مشتریِ آخرش.
    تارو ابرو بالا انداخت.
    - مشتریِ آخرش؟
    - من ندیده بودمش. شاری می‌گفت یه خارجی بوده که می‌خواسته یه زن باردار رو بکشه. ازش آرسنیک خواسته. اونم خالصش. چیزی که به این راحتیا گیر نمیاد.
    تارو نمی‌دانست خوش‌حال باشد یا ناراحت از اینکه شاری‌ای که این‌قدر مستقیم به پرونده ربط داشت، غیب شده بود. پرسید:
    - اسم اون خارجی چی بود؟
    - نمی‌دونم. شاری بعد از اینکه بهش فروخت، از سایه‌ی خودشم می‌ترسید. همه‌ش فکر می‌کرد میان سراغش. انگار این زنی که کشته بودن، آدم مهمی بود که کلی چیز مهم می‌دونست و اون خارجی هم فکر می‌کرد شاری لو میده که اون کشتش. چهارده روز پیش وقتی داشتم می‌رفتم خونه‌ش، چند نفر ریختن سرش و انداختنش توی صندوق ماشینشون و فلنگ رو بستن. منم ترسیده بودم. فقط پلاک ماشین رو برداشتم. البته خب...
    تارو گفت:
    - یه چیز دیگه هم در مورد اون جناب شاری هست، هوم؟
    کیوشی لب‌های خشکش را تر کرد.
    - شاری فکر می‌کرد می‌تونه تیغش بزنه. فکر کنم واسه همین یارو دزدیدش.
    این شاری هم یک گستاخِ کله‌شق بود. می‌دانست کسی که یک زن باردار را کشته، آدم عوضی و خطرناکی بوده و با این حال طمع کرده بود و طمعش هم کار دستش داده بود.
    - تو چرا نرفتی سراغ پلیس؟
    کیوشی چشم چرخاند.
    - می‌رفتم می‌گفتم من یه دوست دارم که دلالِ داروئه و به‌خاطر یه زنی که کشتش، گم‌و‌گور شده، بیاین پیداش کنید لطفاً؟!
    تارو خنده‌اش گرفت. تمام زندگیِ یک خلافکار دردسر بود. تماماً بازیِ دوسر باخت.
    - پلاک ماشین؟
    کیوشی دستش را در جیب کاپشن رنگ و رورفته‌اش فرو برد و کاغذی را روی میز گذاشت.
    - ایناهاش.
    تارو کاغذ را برداشت و شماره‌ها را از نظر گذراند. بعد چیزی از ذهنش گذشت. یک خاطره‌ی آشنا از مردی که شبکه‌ی حفاظت را دور زده بود. زمزمه کرد:
    - دارمینا...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    ببینیم دارمینا کیه.

    پنج سال قبل، توکیو
    میز را دور زد و مقابل قاضی ایستاد. فکر کرد که کاش پرده‌ها را کشیده بودند. دیشب خوب نخوابیده بود‌. سرش درد می‌کرد. احساسی به او می‌گفت دارمینای زخم‌خورده رهایش نمی‌کند. قاضی اخم کرده بود. چشم‌های ریزش را جوری جمع کرده بود که تارو فکر می‌کرد به خودِ او به چشم متهم نگاه می‌کند. گفت:
    - مدارک به هیئت منصفه نشون داده شده. اگه می‌خواین، من می‌تونم مجدد توضیح بدم. حتی واضح‌تر و دقیق‌تر.
    قاضی از او چشم‌گرفت و به آقای هاشیما نگاه کرد.
    - اظهارات شما در رابـ ـطه با هم‌دستِ دارمینا وایتا چندان قابل استناد نیست.
    - هایکو هاشیما مظنون درجه یک بازپرس پرونده برای انتقال بودجه‌ی دولتی شبکه‌ی ملی حفاظت ژاپن به چند بانک در چِک و سوییسه.
    هاشیما پوزخند زد. جوری که تارو چاره‌ای جز اخم‌کردن نداشت. تارو ادامه داد:
    - جناب قاضی! از محضر شما اجازه می‌خوام مطلب رو روشن کنم. به‌عنوان وکیل قانونی شبکه‌ی ملی حفاظت، از پلیس منطقه‌ای شکایتی وجود نداره. حتی اگه جناب هاشیما با دارمینا وایتا تبانی کرده باشه. اونچه که مسلمه، اینه که بودجه‌ی دولتی ما با یک پولشویی برنامه‌ریزی‌شده هدر رفته و دارمینا وایتا که از کارکنان تازه‌وارد شبکه‌ی ملی حفاظت بوده، تحت حمایت مافوق سابقش، جناب هاشیما، در یک پرونده‌ی بزرگ اختلاس دخیله. از شما و هیئت منصفه تقاضا دارم تمام درجات نظامی دارمینا وایتا از اون گرفته بشه تا هرگز نتونه دوباره دست به همچین خطایی بزنه.
    دارمینا خونسرد بود. آقای هاشیما هم. انگار نه انگار که بعد از این دادگاه -اگر قاضی درست قضاوت می‌کرد- دارمینا دیگر هیچ‌کس نبود. تارو پلاک ماشینِ آن مرد را به خاطر می‌آورد؛ همان ماشینی که به آن شلیک کرده بود تا دستگیرش کند. تارو آن روز خطر را حس کرد. آن روز برای چندمین‌بار به خودش لرزید.
    ***
    زمان حال، توکیو
    احمد و مرکا دست از پا درازتر برگشته بودند. ریوزو جایش را با ساچا عوض کرده بود و مأموریت خطیر تحت‌نظرگرفتن آیکاما کوسومه را به او سپرده بود. تارو به محض اینکه او را دید، گفت:
    - هاتسوکو کیوادا...
    ریوزو نالید:
    - رییس! من خسته‌م.
    تارو تکرار کرد:
    - می‌خوام تا شب هرچی که می‌دونه رو به من انتقال بدی.
    به احمد نگاه کرد.
    - شاری و سوتاش؟
    مرکا فوراً گفت:
    - سوتاش سه-چهارماهی میشه که رفته پیش خواهرش. سوئد زندگی می‌کنه. شاری هم که جوری گم‌وگور شده انگار از اول به دنیا نیومده.
    تارو شماره‌ی پلاک ماشین را روی میز اتاق کنفرانس انداخت.
    - شاری دزدیده شده و همون کسیه که به قاتل مرموز ما آرسنیک فروخته. کیوشی می‌گفت اون خبرنگار آدم مهمی بوده و قاتل تصور می‌کرده شاری براش خطرسازه؛ برای همین از اونجایی که خودشم بدش نمی‌اومده قاتل یا کسی رو که اجیرش کرده، تیغ بزنه، طرف هم اومده سراغش. من احتمال میدم سربه‌نیستش کرده باشه.
    ریوزو روی صندلی‌اش چرخید.
    - چرا اون خبرنگار باید آدم مهمی باشه؟
    تارو خنده‌اش گرفت.
    - برای همین میگم برو سراغ هاتسوکو کیوادا. راستی! آیکاما چی شد؟
    ریوزو دهانش را کج کرد.
    - خیلی مضحکه! فکر کنم حتی یه ذره هم براش مهم نیست.
    احمد لیوان بزرگ چایش را ذره‌ذره نوشید. تارو صندلی را به عقب هل داد و ایستاد.
    - تموم دوربینای چهارراه‌ها رو چک کنین. باید بفهمیم ماشینی با این پلاک به سرقت رفته یا اینکه از کجا عبور کرده. شاید بفهمیم شاری کجاست.
    احمد و مرکا ایستادند و وقتی تارو بیرون رفت، دنبالش راه افتادند.
    - رییس؟
    ایستاد. دقیقاً می‌توانست پیش‌بینی کند چه مرگشان شده بود. به‌سمتشان چرخید و مرکا انگار فکر کرده بود هرچه سریع‌تر کلماتش را به هم بچسباند، تارو دیرتر به فکر دادوبیدادکردن می‌افتد.
    - ریو میگه باید برین دیدنش.
    اخم کرد؛ اما ساکت ماند.
    - اون نگرانه.
    تارو بی‌حرف راه افتاد و خودش را در آسانسور انداخت. وقتی بیش‌ازحد دخالت می‌کرد، احساس می‌کرد باید به او حالی کند هرچه در گذشته بوده تمام شده و باید رهایش کنند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    نظرتون چیه پانیو کاتا رو به خاک سیاه بنشونیم؟
    پ.ن: پانیو نوه‌ی لیگوشا، از ارشدای یاکوزاست؛ اما مثل اون نیست.

    پانیو کف دستِ عرق‌کرده‌اش را به پیشانی‌اش کشید و به دِیو علامت داد. دِیو پاورچین‌پاورچین خودش را به دیوار کنار اتاق نزدیک کرد. پانیو اسلحه را میان انگشت‌هایش فشار داد و سرسری داخل اتاق را دید زد. نخست‌وزیر گرفتار شده بود. به صندلی بسته شده بود و پانیو فکر کرد کاش وقتی صدای آن شلیک نمایشی را از طبقه‌ی پایین شنیده بود، نرفته بود و آن وقت تروریست اصلی فرصت نمی‌کرد خودش را به نخست‌وزیر برساند و دست همه‌شان را از پشت ببندد. هیچ‌کس جرئت شلیک‌کردن نداشت؛ چون جان نخست‌وزیر خیلی مهم‌تر از شلیک‌های بی‌نقص گارد امنیتی بود. مرد اندام ورزیده‌ای داشت. چندبار به صورت نخست‌وزیر مشت زده بود. رد خون روی چانه‌اش راه افتاده بود. پانیو مطمئن بود مرد می‌خواست معامله کند و چیزی از اعماق وجودش نهیب می‌زد شاید اصلاً به قصد کشتن او به لاهه آمده. شاید همان لعنتی‌ای بود که در کاخ نخست‌وزیر دائم حضورش حس می‌شد و پانیو هرگز ندیده بودش و حالا توانسته بود سرپرست را به تردید بیندازد. تردیدی که مثل زنجیر به دست‌هایش پیچیده بود و اجازه نمی‌داد آن ماشه‌ی لعنتی را فشار بدهد. گفت:
    - دِیو! من میرم داخل.
    آهسته گفت؛ اما مطمئن بود که او شنید. چشم‌های آبی‌رنگش نگران بودند. مثل همیشه سرخوش نبودند.
    - دِیو! من رو اسکورت کن.
    دیو به دیوار تکیه داد. لب زد:
    - اگه شما رو بکشه چی؟
    - نخست‌وزیر باید زنده از اینجا بره بیرون.
    تمام قاطعیتی را که در خودش سراغ داشت، خرج این جمله‌ی پر از تردید کرد. دِیو اسلحه را میان دست‌هایش گرفت.
    - برین داخل؛ اما زنده برگردین.
    - عقب بایست. نباید اون بفهمه یه نفر دیگه هم هست.
    نگاه کوتاهی به چشم‌هایش انداخت و سرش را تکان داد. در را به آرامی هل داد و وارد شد. مرد به‌طرفش چرخید. صورتش را ماسک خنده‌داری پوشانده بود.
    - من...
    مرد با خونسردترین لحن ممکن گفت:
    - پانیو کاتا، سرپرست گارد امنیتی. یه آسیایی نترس.
    پانیو لبش را خیس کرد. نخست‌وزیر بی‌حال به نظر می‌آمد؛ اما هنوز هوشیار بود.
    - ما می‌تونیم معامله کنیم‌.
    در جایگاهی نبود که بخواهد این کار را بکند؛ اما مجبور بود. یک اجبارِ تلخ.
    - من معامله نمی‌کنم.
    پانیو آه کشید. به چشم‌هایش زل زد.
    - اینجا پر از مأموره. اینترپل گروه ضربتش رو فرستاده. تو نمی‌تونی زنده بری بیرون. من سر جونت باهات معامله می‌کنم.
    - جون من ارزشی نداره‌. حداقل نه تا وقتی تموم نشده.
    بارها از این‌جور آدم‌ها دیده بود. آدم‌هایی که برایشان فرقی نمی‌کرد گلوله از وسط سرشان بگذرد یا صاف به قفسه‌ی سـ*ـینه‌شان بخورد. پانیو گفت:
    - من می‌تونم بهت شلیک کنم.
    مرد اول به او زل زد. آن‌قدر عمیق که سرپرست کاتا تصور کرد ذهنش را می‌خواند. بعد یک قدم جلو آمد. برنوی قهوه‌ای‌رنگش را از جلوی پنجره برداشت و به‌طرف سرِ نخست‌وزیر نشانه گرفت.
    - شرط می‌بندم که نمی‌دونی اینا با چه سرعتی بیرون میان.
    پانیو غلاف دور کمرش را لمس کرد.
    - بهت هشدار میدم.
    جلوتر رفت. باید جلوی گلوله می‌ایستاد. باید خودش را سپر می‌کرد. مرد از نخست‌وزیر فاصله گرفت و این همان چیزی بود که پانیو کاتا می‌خواست. نخست‌وزیر دقیقاً پشت او روی صندلی بود و پانیو جوری ایستاده بود که به نظر نمی‌رسید برای خودکشیِ نسبتاً شجاعانه‌اش تردید داشته باشد؛ اما پانیو اشتباه محاسبه کرده بود. پانیو کاتا بهترین تک‌تیرانداز امنیتی کانادا بود؛ اما آن روز، در آن هتل، بهتر بود گلوله‌اش خطا می‌رفت. در واقع باید خطا می‌رفت. مرد ماشه را چکاند و سه گلوله درست به کتف راست پانیو اصابت کردند؛ اما پانیو قبل از اینکه جلوی شلیک گلوله‌های بعدی را بگیرد، روی زمین افتاد و تروریست درحالی‌که صاف به چشم‌های نخست‌وزیر نگاه می‌کرد، دوباره ماشه را کشید. پانیو فریاد زد؛ اما صدایش در رگبار لعنتیِ اسلحه‌ی تروریست خفه شد‌. مغزش روی زمین پاشیده شده بود. از سرش و از بینی‌اش خون می‌رفت. پیراهن و کراواتی که هرگز در مرتب‌کردنش مهارت پیدا نکرده بود، خیس و خون‌آلود بودند و چشم‌هایش به سرپرست گارد امنیتی خیره مانده بودند. دوست داشت دستش را جلو ببرد و تا دیر نشده چشم‌هایش را ببندد. قبل از اینکه سرد شود. قبل از اینکه پانیو بفهمد نخست‌وزیر فقط می‌خواست زنده بماند؛ اما پانیو نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. نمی‌توانست بایستد. حتی آن سه گلوله هم هیچ دردی را به او القا نمی‌کردند. سرش سنگین بود. پایه‌های صندلی‌ای را که روی زمین واژگون شده بود، گرفت. به‌سختی ایستاد. مرد هنوز با برنو بالای سرش بود. چشم‌هایش سرد و ترسناک بودند. پانیو اسلحه‌اش را در دست‌هایش گرفت. مرد را خوب نمی‌دید. خون‌ریزی گیجش کرده بود. با این حال می‌دانست شکمش گلوله خورده. ثابت ایستاد و گفت:
    - کثافت! کثافتِ لعنتی!
    آب دهانش را قورت داد. مرد بِرنو را انداخت. پانیو شلیک کرد. مطمئن بود خونی که روی پرده‌های سفید پنجره پاشیده شده بود، خون آن مرد بود. مردی که از قضا مثل نخست‌وزیر مرده بود. مردی که برخلاف او چشمانش را بسته بود. داد و فریادهای گروه ضربت، بعد از جنایتی که رخ داده بود و دویدن‌های بی‌پایان گارد امنیتی و دیوی که تکانش می‌داد و سعی می‌کرد با او حرف بزند، همه بی‌فایده بودند. پانیو به کیسه‌ی زیپ‌دار مشکی‌رنگ نگاه کرد که نخست‌وزیر با چشم‌های باز در آن خوابیده بود. به جسد مردی نگاه کرد که فقط یک ملحفه‌ی سفیدرنگ رویش کشیده شده بود. پانیو برای اولین‌بار دلش خواست عق بزند از تمامِ خونی که روی زمین و دیوار و پرده پاشیده بود.
    گارد ده نفره‌ی امنیتی هنوز در اتاق بودند که پانیو به‌سختی خودش را به آسانسور رساند و دکمه‌ی همکف را فشار داد. درد کتفش به مغز استخوانش رسیده بود و پانیو تازه فهمیده بود. نمی‌توانست درست بایستد. حتی نای راه‌رفتن هم نداشت. از هتل که بیرون رفت، نگاهش به جمعیتی افتادکه اینترپل سعی می‌کرد پراکنده‌شان کند. همه‌جا یا آمبولانس دیده می‌شد یا خانواده‌هایی که بر سرجسدی زار می‌زدند. یادش افتاد تروریست چندین‌نفر را به گلوله بسته بود. دستش را روی شانه‌اش گذاشت و خون، لای انگشت‌هایش جاری شد. بی‌هدف جلو می‌رفت و از میان جسدها می‌گذشت. نگاهش به یانچی افتاد که احتمالاً اخبار را از تلویزیون شنیده بود و با اولین بلیط خودش را به آن لاهه‌ی شوم و منحوس رسانده بود. جلو رفت. پلیسی را که از ورودش جلوگیری می‌کرد، کنار زد. به چشم‌های زنش نگاه کرد. بعد یک‌دفعه تمام توانش از دست رفت. چشم‌هایش را بست و روی زمین افتاد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    نظرتون درمورد کسی که لاوا رو دزدیده چیه؟ به نظرتون کیه؟
    - نخست‌وزیر؟
    این احتمالاً همان تِسا بود. کسی که اوضاع لاهه را به هم ریخته بود. موهای کوتاهی داشت. قدش بلند بود و می‌شد گفت از سارا زیباتر بود. مرد تکرار کرد:
    - نخست‌وزیر؟
    تِسا آهسته گفت:
    - کارش رو تموم کرد. اون یارو بادیگارده هم کار خودش رو تموم کرد. البته گلوله خورده بود انگار.
    - شنیدم خیلی آدم مرده.
    صدایش سرد بود. لاوا پریدن رنگ تِسا را آشکارا حس کرد. احتمالاً او هم می‌دانست این صدای سرد بوی خوبی نمی‌دهد. تِسا گفت:
    - بهش گفتم تروتمیز پیش بره.
    مرد نیم‌نگاهی به او انداخت.
    - برام مهم نیست تو چی بهش گفتی. مهم اینه که اون چی‌کار کرده. می‌تونی جورش رو بکشی؟
    تِسا لب زد:
    - خواهش می‌کنم!
    مرد به سارا علامت داد و سارا پوزخند زد. لوله‌ی سرد اسلحه را به پیشانیِ تِسا چسباند و گفت:
    - حیف شد!
    لاوا گوش‌هایش را گرفت. صدای شلیک داخل آن اوراق‌فروشی متروکه پیچید.
    ***
    موهایش خیسِ خیس شده بودند. حوالی روستای جیانگ چِین که چیزی حدود 40 یا 50کیلومتر با تایپه فاصله داشت. جینو با هوچی قرار داشت. هوچی جاسوسش بود که چند سال پیش، وقتی جینو بدهی‌اش را با یکی از نره‌خرهای تایوان صاف کرد، به او قول داد هرچه درمورد نره‌خرهای دیگر شرق آسیا می‌داند، بگذارد کف دستش. جینو نمی‌دانست آن مردِ ترسو چطور توانسته بود زیروبَم این‌همه امپراتوری بزرگ تبهکاری را بیرون بکشد. کلاه بارانی‌اش را روی سرش کشید؛ اما به یک دقیقه نکشیده، اجازه داد باران دوباره موهایش را خیس کند؛ چون خیس‌شدن خیلی بهتر از شبیه یک دختر دبیرستانی به نظر رسیدن بود.
    دست‌هایش را در جیب پالتویش مشت کرد و راهش را به‌طرف کلبه‌ی کوچک محل زندگی هوچی کج کرد. وقتی رسید، اولین چیزی که حس کرد، بوی گندِ لاشه‌ی سگی آمریکایی بود که سه متر با پله‌های در ورودی فاصله داشت. فکر کرد شاید دوباره یک مشت عوضی سراغش آمده بودند و به نشانه‌ی تهدید، زورشان به سگ نگهبان او رسیده بود و یک گلوله حرامش کرده بودند. در زد. بعد یادش آمد در را برای هرکسی باز نمی‌کند. مجبور شد بگوید:
    - قطعی‌ترین شلیک، شلیک آخره.
    هوچی در چارچوب در ظاهر شد. ربدوشامبر ارغوانی‌رنگی به تن داشت و موهایش ژولیده بودند. قیافه‌اش خنده‌دار شده بود. جینو گفت:
    - کا یون هه.
    هوچی به سلام و احوالپرسی‌نکردنش عادت کرده بود. گفت:
    - بیدارم کردین خانم کیمارا!
    جینو با بی‌تفاوتی شانه بالا انداخت.
    - ساعت نزدیک به دوازده‌ست. باید بیدار می‌شدی.
    هوچی اخم کرد.
    - وقتی قراره دائم تحت‌تعقیب باشم، فرقی نمی‌کنه بیرون برم یا توی خونه بخوابم.
    جینو پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
    - کا یون هه. می‌خوای مجبورم کنی دوباره تکرار کنم؟
    هوچی گفت:
    - الان فراریه. نزدیک فرودگاه یه پناهگاه هست و اونم اونجا قایم شده. یکی دو نفر دوروبرشن و بقیه رو فرستاده اون‌ور که هروقت اوضاع آروم شد، بره.
    - اون‌ور یعنی کجا؟
    هوچی مکثی کرد و بعد گفت:
    - سئول، کره. می‌گفتن قصدش رفتن به پیونگ یانگه. می‌خواد معاملات اسلحه رو جوش بده‌. از اونجا با کانتینرهای ماری‌جوآنا میره.
    جینو اخم کرده بود. آن‌قدری قدرت داشت که برای قدرتمندترشدن به این در و آن در نزند. حتی اگر حمایت کره‌ی شمالی را برایش جور می‌کرد. کینزو هم تشنه‌ی قدرت بود؛ برای همین هم با جانش معامله کرد و جسدش تنها چیزی بود که به خانواده‌اش رسید.
    هوچی گفت:
    - پناهگاه چهار مایل با فرودگاه فاصله داره. قابل تشخیصه؛ اما شما احتیاط کنین.
    - احتیاط کنم؟
    هوچی لبخند زد.
    - حواستون به اسلحه‌تون باشه.
    جینو جدی گفت:
    - هست.
    هوچی زد زیر خنده. نمی‌دانست این زن این‌همه اطمینان را از کجا می‌آورد. جینو پله‌ها را آهسته پایین رفت و روی پاشنه‌ی پا به‌طرفش چرخید.
    - نمی‌تونم دفعه‌ی دیگه از خندیدن بی‌موقعت بگذرم هوچی!
    از کنار لاشه‌ی سگ گذشت و وارد جاده‌ی خیسِ گِلی شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    باید نخل طلا به رفاقت ریو داد.
    تارو اخم کرده بود. ریو پریدن رنگش را به وضوح حس می‌کرد. تارو آب دهانش را به‌سختی قورت داد و نگاه از گان گرفت.
    - امیدوارم دلیل قانع‌کننده‌ای برای این کارت داشته باشی.
    ریوچیما هوکیمایا به صورت زخمی گان نگاه کرد. رد خون روی گونه‌اش، منظره‌ی حال‌به‌هم‌زنی ایجاد کرده بود.
    - دارم.
    صدایش سرد و دور بود. تارو به گان نگاه کرد.
    - قرار بود دیگه پیدات نشه.
    - بیشتر از اون چیزی که تو فکر می‌کنی نفوذ داره.

    ریو یک قدم به‌طرفش رفت.
    - اون چیزی رو می‌دونه که به نفع تو نیست.
    تارو سرش را پایین انداخت. زمزمه کرد:
    - به خودم ربط داره‌.
    - تو ترسیده بودی. اگه نترسیده بودی، اجازه می‌دادی اون مغز لعنتیت تصمیم بگیره. تو بهش اجازه دادی بره؟ به کسی که می‌دونه تو به ‌شینی‌یانک شلیک کردی، اجازه دادی بره؟
    تارو به چشم‌هایش نگاه کرد. نگرانش بود. از همان روزی که تاروی پانزده‌ساله اسلحه را روی سر خودش گذاشت؛ اما او اجازه‌ی شلیک به او نداد، نگرانش بود. فکر می‌کرد دوباره این کار را می‌کند. فکر می‌کرد تارو هنوز هم دیوانه و تنها بود. تنها بود؛ اما دیوانه، نه. از آن نگاه پر از ترحم بدش می‌آمد. از تهدیدشدن بدش می‌آمد که به قاتل زنجیره‌ای شلیک کرد و گیر افتادن جسدش میان امواج را شاهد بود.
    - بذار اون بره.
    صدایش می‌لرزید. هنوز هم پانزده‌ساله بود. مردی حدوداً چهل‌ساله بود که هرگز از پانزده‌سالگی گذر نکرد. ریو گفت:
    - اون برای تو تا ابد یه تهدیده.
    تارو دستش را به پیشانی‌اش کشید. نفسش را به بیرون فوت کرد و فریاد زد:
    - پس می‌خوای من دوباره مجبور بشم شلیک کنم؟
    - من می‌کنم. من بهش شلیک می‌کنم.
    ریو این را گفت. گان ترسیده بود. نگاهش بین آن دونفر در نوسان بود. تارو یک قدم به‌طرف گان برداشت.
    - من تو رو می‌فرستم یه جای دیگه؛ اما هرگز به ژاپن برنگرد. ازت خواهش می‌کنم گورت رو گم کن و دیگه این دوروبرا پیدات نشه.
    ریو پوزخند زد.
    - واقعاً انتظار داری اون به حرف تو گوش کنه؟خلافکارا چیزی برای ازدست‌دادن ندارن.
    تارو دستش را به گلویش کشید. سرد بود. تعمیرگاه ریو همیشه سرد بود. همیشه بوی تهوع‌آور روغن ماشین و پلاستیک سوخته می‌داد. ریو صندلی فلزی‌ای را کنارش گذاشت.
    - بشین. رنگت پریده.
    تارو دوباره گفت:
    - بذار بره.
    ریو به گان چشم دوخت و گوشه‌ی لبش را گزید.
    - امشب براش بلیط می‌گیرم و می‌فرستمش تایوان.
    گان گفت:
    - من اونجا نمیرم.
    ریو چشم چرخاند.
    - بهت حق انتخاب ندادم.
    امیدوار بود دارودسته‌ی گانگ‌شین کارش را تمام کنند. حداقل خیالش راحت می‌شد که هرگز دوباره نمی‌دیدش. البته باید امیدوار می‌بود گانگ‌شین هنوز زنده باشد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    کتفش باندپیچی شده بود و بیش از آنچه که بقیه فکر می‌کردند، درد می‌کرد. لب‌هایش خشک شده بودند. رنگش پریده بود. یانچی به دِیو اشاره کرد زود تمامش کنند و دِیو با ناامیدی سر تکان داد. پانیو به بالش پشت سرش تکیه داده بود. نگاهش خیره به سه مرد با کت‌وشلوارهای یک رنگ مشکی بود که فقط رنگ کراوات‌هایشان فرق می‌کرد. مردی که مقابل او نشسته بود، گفت:
    - امیدوارم حالتون بهترشده باشه جناب کاتا!
    پانیو در جایش جابه‌جا شد و گفت:
    - ممنونم!
    مرد ادامه داد:
    - شما بهتر از ما می‌دونین که دقیقاً چه اتفاقی افتاده. جناب نخست‌وزیر طی یک حمله‌ی ناعادلانه‌ی تروریستی کشته شدند و متأسفانه تروریست هم به دست پانیو کاتا از پا دراومده. اوضاع برای دموکراتا وخیم شده. پارلمان خواسته‌هایی داره و به طریقی باید قانع بشه.
    مرد دوم لبخند زد. لبخندش اعصاب‌خردکن بود؛ اما پانیو می‌دانست که باید سکوت کند. جلوی دولتی‌ها همیشه باید سکوت کرد. گفت:
    - پارلمان و حزب دموکراتا خواستار محاکمه‌شدن یک عده و دستگیرشدن تروریستا هستن. مردم جمهوری‌خواه‌ها رو نمی‌پذیرن. دموکراتا قصد دارن یه نفر دیگه رو روی کار بفرستن و طبق قانون، بعد از قتل نخست‌وزیر، تا اتمام مدت نخست‌وزیریِ اون، یه نفر به انتخاب پارلمان و احزاب سیـاس*ـی انتخاب میشه؛ اما اگه دموکراتا قانع نشن، هیچ‌کس حاضر به این کار نیست. ما هم برای همین باید اونا رو قانع کنیم.
    مرد سوم ایستاد و یک قدم به تخت پانیو نزدیک‌تر شد.
    - چیزی که مسلمه، اینه که گارد امنیتی در حفاظت از شخص اول دولت کانادا کوتاهی کرده؛ برای همینم هست که تنها متهمین در دسترس باید محاکمه بشن. ما تصمیم داریم به شما حق انتخاب بدیم و امیدواریم عاقل باشین.
    دِیو گفت:
    - این عادلانه نیست. سرپرست ما تیر خورده. چند نفر از گارد امنیتی به‌شدت مجروح شدن. شما واقعاً فکر می‌کنین اسم این کوتاهیه؟
    پانیو سعی کرد محکم باشد.
    - دِیو! بس کن!
    لئو شانه‌ی دوستش را مالید. پانیو متوجه پوزخند زشت مرد اول شد و پرسید:
    - انتخاب ما چیه؟
    - شما می‌تونین توی دادگاهی که به زودی تشکیل میشه شرکت کنید و بعد از محاکمه به زندان برین و چندسالی آب خنک بخورین. این گزینه‌ی اوله؛ اما گزینه‌ی دوم اینه که در یک مهلت چهارماهه به شما اجازه داده میشه دنبال عوامل این حمله‌ی تروریستی بگردید. اگه عوامل رو پیدا کنید و به دولت کانادا تحویل بدین، محکومیت شما بخشیده خواهد شد. در غیر این صورت محکومیت اونا از آنِ شماست‌.
    پانیو نفس عمیقی کشید. اعضای گارد امنیتی عصبی به نظر می‌رسیدند. پانیو درد کتفش را به‌سختی نادیده می‌گرفت. یکی از آن سه مرد، از کیف دستی چرمی که همراهش بود، برگه‌ای بیرون آورد و جلوی پانیو گذاشت.
    - اگه این رو امضا کنین می‌تونین به‌جای دادگاه، چندهفته‌ بعد به مأموریتتون رسیدگی کنین. شما پنج دقیقه برای مشورت وقت دارین.
    به همراهانش اشاره کرد و ایستاد. نگاه کوتاهی به صورت‌های اخمویشان انداخت و به‌طرف در پا تند کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    وقتی در بسته شد، دِیو با عصبانیت گفت:
    - مسخره‌ست! ما گناهی نکردیم.
    تونی گفت:
    - اونا فقط میخوان منت دموکراتا رو بکشن.
    رَت به سایمون نگاه کرد و لئو با بیچارگی گفت:
    - اما من نمی‌تونم زندان رو تحمل کنم.
    - اگه نری زندان، باید جور مأموریتی رو بکشی که معلوم نیست ازش زنده برگردی یا نه.
    تونی خندید.
    - چرا ما حتی یه درصد هم احتمال پیروزی تو دادگاه رو نمی‌دیم؟ می‌تونیم وکیل بگیریم.
    رَت گفت:
    - اگه امیدی هم داشتیم، با وجود پارلمان دیگه اون رو هم نداریم.
    پانیو آهسته گفت:
    - ما پیداشون می‌کنیم.
    دِیو به‌طرفش چرخید.
    - سرپرست کاتا!
    پانیو صدایش را صاف کرد؛ اما هنوز هم مغموم به نظر می‌آمد.
    - من باعث شدم نخست‌وزیر بمیره. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم هیچ تلاشی نکردم و این گلوله‌خوردنم به‌خاطر اینه که مثل احمقا زل زده بودم به اون قاتل. اگه کسی باید مجازات بشه، منم. شماها می‌تونین کنار بکشین.
    رَت گفت:
    - منظور ما این نبود. شما تلاشتون رو کردین.
    پانیو لبخند زد.
    - خیلیا مردن. جلوی اون هتل کلی جسد بود. من اونا رو با چشمام دیدم. اگه من وقتی که به حضور اون غریبه توی کاخ نخست‌وزیر شک کرده بودم، یه کاری می‌کردم، الان به‌جای اینکه توی این بیمارستان اسیر بشیم، برگشته بودیم کانادا و احتمالاً درخواست مرخصی داده بودیم.
    لئو گفت:
    - اما سرپرست! این دیوونگیه!
    پانیو سکوت کرد. دِیو یک قدم به‌طرفش برداشت.
    - خب پس...
    - ما دنبال تروریست می‌گردیم و پیداش می‌کنیم. امیدوارم که وقتی برگردیم، دیگه کسی ما رو قاتل خطاب نکنه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    فصل چهارم: سرنوشتِ نسبتاً مشترک
    جینو نیمه‌های شب به پناهگاهی رسید که هوچی از آن حرف زده بود. یک اتاقک فلزی احتمالاً بیست‌متری بود که یک آنتن ماهواره‌ای داشت؛ برای همین جینو فکر کرد شاید آن دور و اطراف آنتن‌های مخابراتی کارکردی نداشتند. الینا را نیاورده بود. او را فرستاده بود پیشِ گانگ‌شین که دکترهای آسایشگاه می‌گفتند تازگی‌ها در خواب حرف می‌زند و کابوس می‌بیند. جینو می‌دانست که او کابوس می‌دید. حتی مطمئن بود کابوسِ گندزدن به زندگی کسی را می‌دید که جینو خیلی دوستش داشت. اسلحه‌اش را در دست‌هایش گرفت و از برآمدگی پشت اتاقک بالا رفت و از پنجره‌ی کوچکی که گوشه‌ی دیوار فلزی تعبیه شده بود، اوضاع داخل اتاقک را سرسری از نظر گذراند. زن جوانی روی صندلی نشسته بود و سیگار دود می‌کرد؛ اما کسی کنارش نبود. جینو سرش را بیشتر خم کرد تا توانست مردی را ببیند که کنار در نشسته بود و با او حرف می‌زد. برایش مهم نبود به هم چه می‌گویند. بیشتر برایش مهم بود خیلی سریع کلکِ یون هه را بکند و بمب را از فاکس تحویل بگیرد. فکر کرد کاش خودش پیش گانگ‌شین مانده بود و الینا را دنبال این جنایتِ آماتورِ مسخره فرستاده بود. حوصله‌ی نقشه‌کشیدن نداشت. زود اتاقک را دور زد و تقه‌ای به در وارد کرد. پچ‌پچ‌هایشان آهسته‌تر شده بود. گفت:
    - در رو باز کنین! من به کمک نیاز دارم. ماشینم تصادف کرده‌.
    سعی کرد لحنش واقعاً شبیه یک زنِ مفلوکِ تصادفی باشد. البته از آن جنایتکار هم انتظار یک کمک انسان‌دوستانه نداشت. همین که در را باز می‌کرد، کافی بود. چفتِ در اتاقک به کنار هل داده شد. جینو اسلحه را محکم‌تر فشار داد. به محض اینکه مرد در را گشود، جینو ماشه را کشید و جسد مرد از پله‌ها سر خورد و روی آسفالت جاده افتاد. حتی در آن ظلمات ترسناک هم می‌شد خونی را که از سرش جاری شده بود، دید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا