کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
با گذشتن مدت زمانی که میزانش از دست من در می‌رود و سکوتی که من نمی‌شکنم، شایگان آرام می‌پرسد:
- حالت خوبه نیکداد؟
آب دهانی قورت می‌دهم و زبانی روی لب‌هایم می‌کشم. چشم‌هایم را به نشانه‌ی مثبت می‌بندم و با مکثی کوتاه، باز می‌کنم.
- بله.
آرامی‌ صدایم نه به خواست من و نه به دست من است. چقدر این من به نظرم اضافه می‌آید! «جای اشتباهی» در سرم زنگ می‌زند و مانده‌ام!
- احتمالِ کدومش بیشتره؟
منتظر نگاهش می‌کنم. آماده‌ام جواب را به‌محض خروج از دهان شایگان فرو دهم و خداخدا می‌کنم احساسات نباشند؛ چیزهایی که توان کنترلشان را ندارم. آدم ضعیفی هستم؟ نمی‌دانم. یعنی شخصی در تمام دنیا هست که از پس کنترل احساساتش بربیاید؟
شایگان شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و نفسی بیرون می‌دهد.
- پنجاه-پنجاه.
- اوم... بهتره در اثر خواست من باشه، نه؟ من نمی‌تونم احساساتم رو کنترل کنم.
شایگان نگاهش را از چشم‌هایم می‌گیرد و به نقطه‌ای مجهول از دیوار پنهان‌شده پشت کاغذدیواری کرمی-قهوه‌ای سمت راست من و چپ خودش می‌دهد.
صدایش می‌زنم:
- آقای شایگان!
و من سؤالم را از او پرسیده‌ام، جواب را هم از خودش خواهانم. نگاه‌گرفتنش برای چیست؟ مگر مکالمه پایان گرفته؟
به صدازدن من هم سرش را برنمی‌گرداند. آن را پایین می‌اندازد و نفس عمیقی می‌کشد. اصرار می‌کنم:
- سؤال من جوابی نداشت؟
آرام نگاهش تا روی چهره‌ام بالا می‌آید. آب دهانش را با صدا قورت می‌دهد و میان لب‌های درازش فاصله می‌اندازد. برای بیرون‌آمدن صدایی در حکم جواب از میان لب‌هایش، لحظه‌شماری می‌کنم. با مکث کوتاهی که دم از سنگینی‌اش برای او می‌زند، سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد و آرام می‌گوید:
- در واقع، این بدترین حالتیه که می‌تونه پیش بیاد!
جوابش همان چیزی نیست که انتظارش را داشتم! گیجم می‌کند. بر چه حساب؟
- منظورتون چیه؟ من می‌تونم خواست خودم رو کنترل کنم؛ ولی احساساتم رو نه. چه‌جوری بودنش به حالتی که من از پس کنترلش بربیام، بدترین حالتیه که می‌تونه پیش بیاد؟
- ببین نیکداد! هیچ قدرتی بی‌دلیل داده نمیشه. اونم نه وقتی که کاملاً در اختیار فرده!
مکث می‌کنم و برای لحظه‌ای کوتاه بادی به لپ‌هایم می‌اندازم.
- یعنی می‌خواین بگین تنها بر اسا...
با آمدن گارسون به همراه سفارشی که داده بودیم، حرفم را می‌برم و به شایگان در پهن‌کردن سفره‌ی پلاستیکی یکبارمصرف کمک می‌کنم. پس از آن، دو نفری سفارش‌ها را از گارسون می‌گیریم و روی سفره می‌گذاریم.
کار تحویل‌گرفتن سفارش‌ها که تمام می‌شود، شایگان با لبخند دست‌هایش را به دیگری می‌زند و سرش را بالا می‌گیرد.
- خوش‌مزه و عالی!
گارسون می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد.
- امیدوارم از غذا لـ*ـذت ببرین!
با رفتن گارسون، شایگان با چهره‌ای که از گرفتگی قبلش درآمده و حالتی بشاش دارد، رو به من می‌گوید:
- بیا در طول غذا درمورد چیزهای بهتری حرف بزنیم. اون به موقعش!
با وجود ذهن درگیرم، باز هم پیشنهاد خوبی است. ترجیح می‌دهم از غذای موردعلاقه‌ام لـ*ـذت ببرم و در زمان خوردنش از بزرگ‌ترین مشکل این روزهایم یادی نکنم که خوش‌مزه‌بودنش برایم رنگ ببازد. شانه‌هایم را بالا می‌اندازم.
- مثلاً چی؟
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    روی پله‌ی سوم که می‌ایستد، برمی‌گردد و با دیدن منی که همچنان جلوی در ساختمانی که دفترش درون آن واقع شده، ایستاده‌ام، ابروهایش را بالا می‌اندازد و با تعجب می‌پرسد:
    - چرا اونجا وایستادی؟ باید ازت دعوت کنم؟
    معذب، خودِ او و اطراف خاکستری‌اش را نگاه می‌کنم. دلم رضایت نمی‌دهد! صدای زنگ هشدار در سرم نواخته می‌شود و تنهاماندن با یک آدم از دسته‌ی جنس مخالف در محیطی بسته، به دور از شرط عقل است‌.
    شایگان راه رفته‌اش را بازمی‌گردد و طرف داخل، کنار در می‌ایستد و دستش را به‌سمت داخل دراز می‌کند.
    - لطفاً بفرمایید داخل علیاحضرت!
    لحنش به دور از هرگونه طعنه و ریشخندی بود. به نظر نمی‌آید منظوری از به‌کارگرفتن لغت «علیاحضرت» داشته باشد. کاملاً صمیمی و با لبخندی دوستانه بیانش کرد.
    دست راستم، درون جیب شلوار کتانم می‌لغزد و به دور همان چاقویی که آقارضا زحمت خریدنش را کشیده، حلقه می‌شود. می‌دانم شایگان آدمش نیست اما با این وجود هم احساس خطر در جانم ریشه دوانده و خیال جمع‌شدن ندارد!
    شایگان، منتظر نگاهم می‌کند. آب دهانم را قورت می‌دهم و با محکم‌ترشدن حلقه‌ی دستم به دور چاقو، قدم به درون ساختمان که دیوارهایش به رنگ خاکستری مات‌اند، می‌گذارم. قبل از پاگذاشتن روی اولین پله، سری کج می‌کنم و نگاهی به طبقه‌ی پایینی می‌اندازم. به نظر خالی و بی‌مصرف می‌آید!
    دو پله که پشت‌سر می‌گذارم، صدای بسته‌شدن در آهنی، روح از جانم می‌پراند. با ترسی که سعی در پنهان‌کردنش دارم، به‌سمت در برمی‌گردم. شایگان آن را بسته است. زبانی روی لب‌هایم می‌کشم. نمی‌دانم ضایع است یا نه، به هر حال می‌پرسم:
    - چرا بستینش؟
    نگاهم که می‌کند، به گمانم ترس را در چشم‌هایم می‌بیند که لبخند آرامش‌بخشی می‌زند و با لحنی دوستانه می‌گوید:
    - نیکداد، من به تو آسیبی نمی‌زنم!
    از پله‌ها بالا می‌آید و در حال رد دن از کنار من، ادامه می‌دهد:
    - نمی‌دونم برای بار دوم اون هم تکرار میشه یا نه، برای همین بستمش!
    متوجه نمی‌شوم! با تعجب می‌پرسم:
    - برای بار دوم؟ چی؟ متوجه نمی‌شم.
    به بالای پله‌ها می‌رسد. در حال بازکردن در چوبی، به من نگاه می‌کند‌.
    - بیا تو! برات توضیح میدم.
    چهار پله‌ای که باقی مانده است، پشت‌سر می‌گذارم. در چوبی، سمت راستم قرار دارد و به‌دنبال شایگان، وارد محوطه‌ای که تنها راه ورودی‌اش همان در است، می‌شوم. تم داخل، برخلاف بیرون که نمایی نسبتاً تیره دارد، از رنگ آبی روشن پیروی می‌کند.
    میز و صندلی منشی سمت چپ گذاشته شده‌اند و روی میز چوبی، کنار رایانه، پر از کاغذ و دفتر و پرونده‌ی درهم تنیده و بی‌نظم است. روبه‌روی صندلی منشی هم، چسبیده به دیوار دست چپ، ردیف مبل‌های آبی‌رنگ گذاشته شده است.
    تم آبی روشن دفتر، من را بیشتر به یاد دفترهای روان‌شناسان می‌اندازد. شایگان، در حالی که دستش روی دستگیره‌ی در چوبی دیگری است که در فاصله‌ی یک متری، جلوی میز منشی واقع شده، نگاهی به اطراف می‌اندازد و توضیح می‌دهد:
    - روان‌شناسی میگه رنگ آبی آرامش‌بخشه. از اونجایی که اکثر موکل‌های من حال روحی-روانی مساعدی ندارن، به نظرم این بهترین رنگ برای دفترمه.
    در را باز می‌کند و در حال ورود به بخش اختصاصی دفترش، ادامه می‌دهد:
    - البته خودم چندان دل خوشی ازش ندارم! به‌ شخصه مشکی رو ترجیح میدم.
    سرش را تکان می‌دهد و اضافه می‌کند:
    - بیا تو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    به حرفش گوش می‌دهم و پاهایم را به حرکت درمی‌آورم. همچنان، در طول مسیر کوتاهی که باید طی کنم، بخشی از نگاهم بر روی میز شلخته‌ی منشی می‌ماند و نمی‌توانم درک کنم شایگان چگونه تحملش می‌کند. یعنی حقیقتاً مشکلی با این وضع نابه‌سامان منشی‌اش ندارد؟
    پا به درون بخش اختصاصی دفترش که می‌گذارم، جواب سؤال برایم روشن می‌شود. میز خودِ شایگان، وضعیتی به مراتب بدتر از میز منشی‌اش دارد. ابروهایم بالا می‌روند. این وضع، با ظاهر و لباس‌های مرتب و همیشه اتوکشیده‌اش در تضاد است. به ظاهرش نمی‌آید آدم شلخته‌ای باشد!
    قدمی جلوتر از در می‌ایستم و به‌سمت میز شایگان که دست چپ اتاق و میان دو دیوار طویل اتاق قرار دارد، برمی‌گردم. شایگان روی میزش خم شده است و به نظر می‌آید سعی در بیرون‌آوردن چیزی از کشوی میز چوبی‌اش دارد.
    با پیداکردن شیءِ موردنظرش، نفس راحتی بیرون می‌دهد و از ته دل می‌گوید:
    - آخیش!
    و از حالت خمیدگی درمی‌آید که می‌توانم شیءِ موردنظرش را در دستش ببینم؛ تکه‌ای آهن! ابروهایم با تعجب بالا می‌پرند. به چهره‌ی متعجبم لبخندی می‌زند.
    - میشه ازت خواهش کنم در رو ببندی؟
    گرچه جوابی نمی‌دهم؛ اما در را می‌بندم و دوباره به‌سمت شایگان برمی‌گردم. به نشستن دعوتم می‌کند:
    - بیا بشین.
    دعوتش را قبول می‌کنم و روبه‌روی خودِ او، روی صندلی چرم مشکی می‌نشینم. تکه آهن در دستش را نشانم می‌دهد و شروع به توضیح‌دادن می‌کند:
    - این ساده‌ترین راهیه که برای فهمیدن جواب اون سؤال به ذهنم می‌رسه. اینکه تو این آهن رو توی دستت بگیری و بخوای که نباشه و یا ذوب و نابود بشه. اگه دوباره همون اتفاق قبلی افتاد، یعنی به خواسته‌ت بوده و اگه نه، باید بریم سراغ سنجش دومی و به هر طریقی شده، احساسات منفیت و ترجیحاً ترس و نفرت و خطر رو توی وجودت بیدار کنیم. اگه این مورد جواب داد، وابسته به احساساتته و اگه نه، فقط یه گزینه کلاً باقی می‌مونه و اون هم اینه که اختیارش دست یکی دیگه‌ست.
    من دقیق نمی‌دونم! ممکنه برای بار دوم هم، اون احساس سوزش و درد رو به همون شدت تجربه کنی؛ بنابراین بهت حق میدم بخوای ردش کنی؛ اما به هر حال، این تنها راهیه که به ذهن من می‌رسه و در نهایت، انتخاب با خودته. البته چون داغ و علامتی که باید زده می‌شده، زده شده، ممکنه دردی هم نداشته باشه.
    نگاهم روی تکه آهن در دستش است. دلم می‌خواهد جریان سریع‌تر روشن شود و به‌دنبالش، حل. با قاطعیت می‌گویم:
    - قبول می‌کنم!
    - مطمئنی؟
    بدون لحظه‌ای مکث‌کردن، جواب می‌دهم:
    - بله.
    تکه آهن را به‌سمت من می‌گیرد و در حالی که آن را از دستش می‌گیرم، تذکر می‌دهد:
    - دستت رو جلوتر از بدنت بگیر که اگه ذوب شد، روی خودت نریزه.
    جلویم میز چوبی با سطح شیشه‌ای است و پایینش هم که پایم قرار دارد.‌ در حال باز‌کردن باند دست چپم که رسماً بی‌فایده و تنها راهی است برای مخفی‌کردن نوشته‌‌هایی که روی دستم حک شده‌اند، می‌پرسم:
    - مشکلی نیست اگه ذوب شد، روی زمین دفترتون بریزه؟
    - البته که نه!
    باند دستم که باز می‌شود، تکه آهن را کف دست چپم می‌اندازم و مشتش می‌کنم. سمت چپ، دستم را جلوتر از صندلی خالی و نرسیده به میز می‌گیرم.
    شایگان دوباره تکرار می‌کند:
    - بخواه که نباشه و نابود بشه.
    روی ذوب‌شدنش تمرکز می‌کنم و از صمیم قلب می‌خواهم نباشد. دستم را محکم‌تر به دورش حلقه می‌کنم و فشار می‌دهم. با گذشت چند ثانیه گرمی و داغی خاصی در کف دست چپم احساس می‌کنم؛ اما اتفاق قابل توجه دیگری برایم نمی‌افتد. تنها نوعی سوزش گرمایی است که می‌تواند به‌خاطر مشت‌شدن دستم و شدت غیرطبیعی‌اش هم ناشی از گرمای هوا باشد.
    - به نظر میاد به خواستم نیست.
    شایگان لبخندی می‌زند و نفس نسبتاً راحتی بیرون می‌دهد.
    - این خو...
    با دیدن آهن مذابی که از میان انگشت‌هایم روان می‌شود، حرفش را قطع می‌کند و با دهانی نیمه‌باز، به تماشایش می‌نشیند.
    آب دهانم را با ترس و صدادار فرو می‌دهم و مچ دست چپم را باز می‌کنم که متوجه می‌شوم تمامِ آن تکه آهن ذوب شده است.
    ذهنم یک‌جورهایی هنگ کرده است! نمی‌دانم ابتدا به کدامش فکر کنم. به حرف شایگان مبنی بر اینکه این حالت، بدترین حالتی است که می‌تواند داشته باشد یا دستی که برخلاف قبل سوزاند؛ اما نسوخت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    کف دست بازشده‌ام را رو به زمین می‌گیرم تا ماده‌ی مذاب درونش سریع‌تر سرازیر شود و رو به شایگان می‌پرسم:
    - این یعنی چی؟
    با شنیدن صدایم، شایگان چشم از آهن ذوب‌شده‌ی روان می‌گیرد و به من می‌دهد.
    - می‌دونی این حدس رو کِی زدم؟
    بادی به لپ‌هایم می‌اندازم.
    - آ...
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - نه.
    - این حدس رو شب پیش زدم. همون زمانی که گفتی زینب بهت گفته من نتونستم از دستش فرار کنم، تو هم نذار از دستت فرار کنه.
    ابروهایش درهم می‌روند و چشم‌هایش ریز می‌شوند.
    - جمله‌ش دوپهلوئه! دست، منظورش از دستت چیه؟ خودِ دستت یا قدرتش؟ قدرتی که می‌تونه...
    نمی‌خواهم بشنوم. سریع می‌گویم:
    - لطفاً ادامه ندین!
    شایگان به چشم‌هایم خیره می‌شود.
    - فرار چیزی رو درست نمی‌کنه.
    پلک می‌زنم و کف دست راستم را به نشانه‌ی باز داشت، رو به او می‌گیرم.
    - می‌دونم. می‌دونم چی می‌خواین بگین. فقط به زبونش نیارین. جمله‌ی بعدیتون رو از سر بگیرین. من... من... نمی‌دونم چی بگم!
    شایگان لب‌هایش را می‌کشد و کاملاً دوستانه و آرام میانشان فاصله‌ای می‌اندازد:
    - می‌تونم درکت کنم نیکداد.
    حرفش که تمام می‌شود، لب‌هایش به خطی صاف بدل می‌شوند و با زبان خیسشان می‌کند. دست‌هایش را روی شلوارش می‌کشد و از رد براقی که به جا می‌ماند، متوجه می‌شوم کف دست‌هایش به‌شدت عرق کرده‌اند.
    با تردید می‌پرسد:
    - تو، می‌تونی نتیجه‌گیری نهایی من رو حدس بزنی؟
    با مکثی که به فکر‌کردن می‌گذرانم، سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - جریان زینب برام قابل درکه؛ ولی... نظری در مورد نتیجه‌گیری نهاییتون ندارم‌.
    کلافه دست‌هایش را از دو طرف سرش در میان موهایش فرو می‌برد و آن‌ها را تا پایان می‌کشد که از موهایش درمی‌آیند. کلافگی‌اش نشانه‌ی خوبی نمی‌تواند باشد. دلشوره به جانم می‌اندازد. ثانیه به ثانیه‌ی سکوتش برایم حکم مرگ تدریجی را پیدا می‌کنند!
    - آقای شایگان؟
    سکوتش را با صدایی آرام و گرفته می‌شکند:
    - اگه خودت بفهمی، به احتمال زیاد شاید مدت زمان کمتری صرف پس‌زدنش بکنی.
    دلم سریع‌تر فهمیدنش را می‌خواهد که این مشروط به شنیدنش از دهان شایگان است. اینکه شخصاً فکر کنم و به‌دنبال جوابی بگردم که قاعدتاً نهادم پسش می‌زند، مدت زمان بیشتری می‌طَلَبَد.
    - مهم نیست. لطفاً بگین. از اولش برای همین با هم قرار گذاشتیم.
    با مکثی کوتاه، می‌گوید:
    - قبل از اینکه چیزی بگم، می‌خوام تحت هر شرایطی خونسردی خودت رو حفظ کنی.
    - سعی خودم رو می‌کنم.
    - امیدوارم تنها سعی‌کردنت کافی باشه.
    برخلاف امید ابتدای جمله‌اش، در لحنش خبری از امید نیست. حرف‌هایش، نمک بر آب و نمکی که در وجودم هم می‌زنند، می‌افزایند و از پشت شیپور، ترس را برای بیدار‌شدن فرا می‌خوانند؛ با این وجود نمی‌توانم اجازه دهم شایگان دست‌کم به ترسم آگاه شود که در آن صورت، به احتمال زیاد دیگر چیزی نمی‌گوید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    سعی نمی‌کنم خودم را به گونه‌ای که نیستم، نشان دهم. هنرِ چندان قابل توجهی هم در این حیطه ندارم. تنها، سعی می‌کنم اشتیاقم را بر ترسم غالب کنم.
    شایگان دست‌هایش را به عرض شانه‌هایش باز می‌کند و برای مسیری کوتاه، رو به پایین می‌کشد.
    - ببین! گفتنش یه‌کم برای من سخته. می‌دونم خبر خوبی برای تو نیست. مسئله‌ی اصلی اینه که بد هم نیست. یه چیزی فرای اونه!
    چشم‌هایش روی چهره‌ام می‌چرخند. مشخصاً به دنبال نشانه‌ای از ترس و ناخوش‌احوالی‌اند. پابرجا، با اشتیاق و منتظر نگاهش می‌کنم.
    نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد و دوباره دست‌هایش را در موهایش می‌کشد و آن‌ها را به آرنج، بر روی ران پاهایش می‌گذارد‌. این کلافگی‌اش، دست‌دست‌کردنش، از دم نشانه‌های بدی‌اند و به دلشوره‌ام دامن می‌زنند. با این حال ترجیح می‌دهم بدانم که دست‌کم، بتوانم با ذهنی نسبتاً آزاد، به‌دنبال راه‌حلی برایش بگردم.
    شایگان در نهایت سکوتش را می‌شکند:
    - چیزها رو بذار کنار هم. شبیه یه پازل با هم جفت‌وجورشون کن. از اولش دوره‌شون کن! حالات دستت، نوشته‌ی کَفِش، مرگ، خواهان کیفربودن، خون! خون، خون می‌طَلَبه نیکداد. حرفی که زینب بهت زد.
    دوره‌کردنشان، رفته‌رفته دهانم را بازتر و گوی‌های مشکی‌ام را درشت‌تر می‌کند. خواسته‌ام در سرم زنگ می‌زند «نه! نه! نه! همچین چیزی نمی‌تونه باشه» و از آن‌طرف منطقم بی‌رحمانه مهر تأیید به پایش می‌کوبد «حقیقته! منطقیه!»
    شایگان، با پایان‌یافتن حرفش، لحظه‌ای نگاهم می‌کند و پس از آن، با نگرانی به‌سمت من خم می‌شود و می‌پرسد:
    - نیکداد؟ حالت خوبه؟
    نگاهش می‌کنم. ذهنم کلماتش را تفسیر کرده است؛ اما نمی‌دانم چرا برایش جوابی نمی‌فرستد؛ حتی شده جواب منفی! گویی نحوه‌ی بیان‌کردن صداها و کلمات را از یاد بـرده‌ام. به هر حال برایم مهم نیست. میلی به حرف‌زدن ندارم و نمی‌دانم چرا به نحوی عجیب، این‌قدر زود، منطق من بر خواست دلم غالب شد و مجبور به پذیرش حقیقت شدم. حدسی که احتمال درست‌بودنش، نود درصد را رد می‌کند. شایگان دستی روی میز می‌کوبد و با صدایی به مراتب بلندتر، می‌گوید:
    - نیکداد! یه چیزی بگو.
    سری کج می‌کنم و مات، به تماشای چهره‌ی سرخ‌شده و نگرانش می‌پردازم. نیکداد که من هستم؛ اما «یه چیزی بگو» چیست؟ چه معنی‌ای می‌دهد؟ ابروهایم را درهم می‌کشم و چشم‌هایم را ریز می‌کنم. از پس تفسیر جمله‌ی دومش برنمی‌آیم.
    «یه چیزی بگو» یعنی چه؟
    صوتش برایم ناآشنا است. صدای شایگان بالاتر می‌رود:
    - نیکداد! لااقل بگو خوب نیستم!
    چهره‌ام رنگ سؤالی می‌گیرد. لب‌های آدمِ روبه‌رویم باز و بسته می‌شوند؛ اما نمی‌فهمم چه می‌گوید. گویی یک مشت اصوات بی‌مفهوم از خود درمی‌آورد.
    «نیکداد» برایم آشنا است؛ حس می‌کنم بارها آن را شنیدم. چه معنی‌ای می‌دهد؟
    از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و میز میانمان را دور می‌زند و کنار صندلی‌ای که من رویش نشسته‌ام، می‌ایستد.
    - نیکداد؟ نیکداد؟
    نگاهم به جای خالی‌اش میخ شده است.
    - من رو نگاه کن، نیکداد. من رو نگاه کن!
    نگاهم همان‌جا باقی می‌ماند. نمی‌فهمم منظورش از «من رو نگاه کن» چیست! برایم بی‌مفهوم و بی‌معنی جلوه می‌کند. در نهایت، با عصبانیت کنار گوشم داد می‌زند:
    - با توئم نیکداد!
    صدای دادش، گوش‌هایم را اذیت می‌کند. دست‌هایم را روی گوش‌هایم می‌گذارم و مظلومانه، دلخور نگاهش می‌کنم و بادی به لپ‌هایم می‌اندازم. کودک شده‌ام؟
    عاجزانه، با صدایی آرام ناله می‌کند:
    - تو چت شده نیکداد؟
    دلم برای حالت چهره‌اش می‌سوزد؛ اما او سرم داد زد! از روی صندلی بلند می‌شوم و قدمی به‌سوی در برمی‌دارم که باز صدای نامفهوم دیگری از خودش بیرون می‌آورد:
    - داری کجا میری نیکداد؟
    می‌خواهم قدم بعدی‌ام را بردارم که جلویم سبز می‌شود و راهم را سد می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    می‌خواهم از کنارش رد شوم که دوباره مانعی بر سر راهم می‌شود و جلویم می‌ایستد. نگاهم از‌ روی لبه‌ی پایینی کت مشکی‌اش تا چهره‌ی آشفته‌اش بالا می‌آید. حالت صورتش، از نگرانی دم می‌زند و در چشم‌هایش ترسی وابسته به نگرانی دیده می‌شود.
    سرم را کج می‌کنم و با تعجب به تماشای چهره‌اش می‌پردازم. چشم‌های قهوه‌ای روشنش بی‌قرار در صورتم می‌چرخند و نمی‌توانم دلیل این آشفتگی و نگرانی‌اش را درک کنم.
    - نیکداد، فقط یه کلمه، یه کلمه، فقط یه کلمه حرف بزن، بعد هر جا خواستی برو. یه کلمه!
    به گونه‌ای عجیب نگاهم می‌کند؛ گویی انتظار دارد کاری انجام دهم. کمی خودم را عقب می‌کشم. نوع نگاهش آزارم می‌دهد. دوست ندارم کسی از من توقعی داشته باشد. آب دهانش را صدادار فرو می‌دهد.
    «یه کلمه»؛ مدام این را تکرار می‌کرد. چه معنی‌ای دارد؟ اصلاً معنی‌ای هم می‌دهد؟ عجیب‌غریب حرف می‌زند. نمی‌توانم بفهمم چه می‌گوید! کلافه موهای موج‌داری را که در صورتش ریخته‌اند، عقب می‌زند.
    - داری سکته‌م میدی! یه کلمه، فقط یه کلمه بگو. یه جمله‌ هم نه، یه کلمه، یه صدا، یه چیزی!
    نمی‌فهمم! این نفهمیدن آزارم می‌دهد. احساس می‌کنم او از نفهمیدن من اذیت می‌شود. تکرار می‌کنم:
    - یِ... یِ.... یه.... کلمه؟
    ناگهانی چشم‌هایش برق می‌زنند! از آشفتگی‌اش کاسته می‌شود و با شوق و لبخند می‌گوید:
    - آره، آره. یه کلمه!
    این «یه کلمه» چیست که این‌گونه شادش می‌کند؟ با تعجب و لب‌هایی غنچه‌شده، دوباره تکرارش می‌کنم:
    - یه کلمه!
    صوتش برایم آشنا می‌زند. ابروهایم را درهم می‌کشم و دوباره تکرار می‌کنم:
    - یه، کلمه!
    پلک چشم‌هایم می‌پرد و یادم می‌آید. فرهنگ لغت و نحوه‌ی بیانشان در وجودم بازیابی می‌شوند و حدس شایگان، در سرم زنگ می‌زند. آن‌ها از من یک قاتل می‌خواهند.
    پشت‌سرهم پلک می‌زنم و چشم‌هایم رو به پایین، چپ و راست می‌روند. صدای آرام شایگان در گوش‌هایم می‌پیچد:
    - نیکداد؟
    چشم‌هایم بالا می‌آیند و روی چهره‌ی محتاطش متوقف می‌شوند. پلک می‌زنم. نمی‌دانم چه بگویم! لحظه‌ای فکر می‌کنم و ثانیه‌ای بعد، تنها یک کلمه به ذهنم می‌رسد:
    - ممنون!
    آب دهانم را قورت می‌دهم و از کنارش رد می‌شوم. احساس می‌کنم یک چیزی در گلویم سنگینی می‌کند. بغض نیست، تنها گلویم سنگین شده، همین!
    - نیکداد، وایسا!
    اهمیتی به حرفش نمی‌دهم؛ اما از در که رد می‌شوم، دیگر یک‌جورهایی خودم تاب‌وتوان کم می‌آورم. به دیوار گوشه‌ی در تکیه می‌دهم و آرام، کمرم رویش سر می‌خورد و زمین‌گیر می‌شوم.
    شایگان به دو جلویم می‌آید و پایین پایم، زانو می‌زند. نگرانی در چهره‌اش جانی تازه گرفته. نمی‌دانم چرا به چنین وضعی دچار شده‌ام. به‌طرزی عجیب راحت قبولش کرده‌ام؛ اما از پس هضمش برنمی‌آیم!
    - نیکداد، حالت...
    حرفش را می‌برد و کلافه چپ و راستش را نگاه می‌کند. هر جایی، به‌جز من! کلافه‌بودنش واضح است و به نظر می‌آید خودش هم نمی‌داند چه باید یا چه می‌خواهد بگوید.
    - من همه‌ی تلاشم رو کردم آروم‌آروم بهت بگم؛ ولی... لعنت به من! شاید اصلاً نباید بهت می‌گفتم. فقط فکر کردم باید بدونی. اشتباه کردم!
    از رنگ چشم‌هایش خوشم می‌آید؛ مخصوصاً زمانی که به هر دلیلی، شفاف‌تر یا براق‌تر به نظر می‌آیند. لبخند بی‌جانی روی لب‌هایم می‌نشانم و درکش می‌کنم. عذاب‌وجدان و پشیمانی، احساسات بد و روانی‌کننده‌ای هستند. آزاردهنده‌اند!
    - حرفتون درست نیست. شما به آروم‌ترین حالت ممکن به من گفتین. فقط ذهنِ من یهو اون رو گرفت و می‌دونین؟ شوک بزرگی برای من بود. قبولش کردم؛ اما نمی‌تونم باهاش کنار بیام. سخته برام. یه جوریه! یه... نمی‌تونم توصیفش کنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    فهمیدنش برایم شبیه بیرون‌کشیدن حقیقتی از پستوی ذهنم بود. گویی در نهادم، احتمالش را می‌دادم و سرنگرفته، پسش می‌زدم که حرف شایگان، تأییدیه‌ی او، آن را از پستوی ذهنم بیرون کشید و دیگر نتوانستم همان‌جا، غریبانه نگهش دارم.
    سرم را عقب می‌برم و به دیوار تکیه‌اش می‌دهم. به تناسب شغلم، قاتل کم ندیده‌ام. خیلی‌هایشان موکل من بودند و از آن‌ها دفاع می‌کردم. حالا میلیون‌ها قطره خون پیدا شده‌اند که به نظر می‌آید از من یک قاتل می‌خواهند. خواسته‌شان خفه‌ام می‌کند!
    شایگان از جلویم کنار می‌رود و آن طرف چهارچوب در، به دری که تا انتها بازشده، تکیه می‌دهد.
    - هنوز خودشون مستقیماً چیزی بهت نگفتن. می‌تونیم باهاشون مقابله کنیم. شاید اصلاً حدس من درست نباشه. به هر حال توی حدس من هنوز یه چیزی مجهول باقی مونده.
    سرم می‌چرخد و با تعجب نگاهش می‌کنم.
    - T! من هنوز توضیحی برای این ندارم.
    کف دستم را تا روبه‌روی چشم‌هایم بالا می‌آورم و نگاهش می‌کنم. T، سوخته و Death، بریده.
    - فکر نکنم یه نقطه‌ی مجهول، بتونه کل یه حدسی رو که احتمال درست‌بودنش خیلی زیاده، نادرست کنه.
    لبخندی می‌زنم و دستم را پایین می‌اندازم.
    - به هر حال ممنون از کمکتون! شما هم بی‌دلیل درگیر شدین.
    - یه چیزی رو می‌دونی نیکداد؟
    دوباره نگاهش می‌کنم. شبیه من، به در تکیه داده و زانوهایش را خم کرده‌ است. نگاهش به من نیست. سرش را بالا گرفته و به نظر می‌آید سقف را تماشا می‌کند.
    - چه چیزی رو؟
    من هم نگاهی به سقف می‌اندازم؛ درست همان‌جایی که شایگان نگاهش می‌کند. به نظر من، چیز جذاب و سرگرم‌کننده‌ای ندارد!
    - اینکه هر وقت با من حرف می‌زنی، فردوسی با تأسف دستش رو می‌کوبه به پیشونیش!
    بی‌ربط است! ابروهایم را به دیگری نزدیک‌تر می‌کنم.
    - روی چه حسابی این رو می‌گین؟
    سرش را پایین می‌اندازد و نفس عمیقی می‌کشد.
    - فردوسی سی سال واسه سرودن شاهنامه رنج کشید، به صرف اینکه زبان فارسی رو زنده نگه‌داره و تو با هر جمله‌ت که مخاطبش منم، یه پشت پا به قواعد زبان فارسی می‌زنی.
    حرف‌هایش گیجم می‌کنند. متوجه منظورش نمی‌شوم. با چشم‌هایی ریزشده می‌پرسم:
    - منظورتون کدوم قاعده‌ست؟
    سرش به‌سمت من برمی‌گردد.
    - می‌دونی؟ خیلی دوست دارم بدونم کجای زبان فارسی نوشته دوم شخص مفرد، شما و فعلش جمعه. تا جایی که من و فردوسی می‌دونیم، دوم شخص مفرد، «تو» و فعلش مفرده.
    لب‌هایم به اعتراض باز می‌شوند:
    - آقای شایگان!
    کاملاً در آرامش نگاهم می‌کند. توضیح می‌دهم:
    - من اگه جمع می‌بندم، احترام بزرگ‌تربودن شما رو نگه می‌دارم.
    - بزرگ‌ترین شخص کیه؟
    جا می‌خورم و ابروهایم بالا می‌پرند. چه ربطی دارد؟
    - بله؟
    با لبخند می‌گوید:
    - تو فقط جواب من رو بده.
    - خب معلومه، خدا.
    - محترم‌ترین شخص کیه؟
    نمی‌توانم قصدش از پرسیدن این سؤال‌های به نظر خودم بی‌ربط را پیدا کنم.
    - باز هم خدا.
    - آهان! بعد تو به خدا میگی خدا، میشه لطف کنین حاجت من رو برآورده کنین. صادقانه بگو نیکداد! تو همچین چیزی میگی؟
    - آ...
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم. حرفش و چیزی که به آن اشاره کرد، ذهنم را درگیر کرده‌اند.
    - نه. من خدا رو مفرد خطاب می‌کنم.
    - می‌بینی نیکداد؟
    نگاهش را از من می‌گیرد و سرش را به دری که پشتش است، تکیه می‌دهد.
    - برعکس تو، من «تو» رو نشونه‌ی بی‌احترامی به بزرگ‌تر نمی‌بینم. به نظر من، تو خطاب‌شدن، لیاقت می‌خواد! همه‌ی آدم‌ها، خودشون یه سری‌ها رو برای احترام جمع خطاب می‌کنن و یه سری‌ها رو مفرد و باز هم کسایی هستن که اون‌ها رو جمع خطاب می‌کنن و یه سری دیگه رو مفرد. این وسط، تنها کسی که همه‌ی عالم مفرد خطابش می‌کنن و کاری به احترام ندارن، خداست. کسی که از همه بزرگ‌تر و محترم‌تره! می‌بینی؟ به نظرم این مهر مثبتیه روی عقیده‌ی من. اینکه تو‌شدن لیاقت می‌خواد و هربار که تو من رو جمع می‌بندی، توی سرم می‌کوبی که من لیاقت تو‌شدن رو ندارم. چیزی که به نظر من تو از همون اولش داشتی، هنوز هم داری و برای من قطعاً خواهی داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    با مکث کوتاهی، رو به من می‌کند و ابروهایش را کمی بالا می‌کشد.
    - به نظرت نامردی نیست که من، تو رو لایق ببینم و تو، من رو نه؟
    عجیب به جاده خاکی زده است! سعی می‌کنم هرچه سریع‌تر شایگان را به جاده‌ی اصلیِ آسفالت‌شده برگردانم.
    - من برای شما احترام زیادی قائلم.
    بی‌اهمیت چشم‌هایش را در کاسه می‌گرداند و نفسش را کلافه بیرون می‌دهد. زیر لب، غر می‌زند:
    - شبیه ماهی قرمز می‌مونه. خوبه همین الان گفتم ربطی به این نداره!
    به ظاهر با من نیست و در حال حرف‌زدن با خودش است؛ اما ایرانی‌ها یک مَثَل دارند که می‌گوید «به در می‌گوید تا دیوار بشنود.»
    شایگان هم خودش را در کرده، من را دیوار!
    - آقای شایگان، شما آدم لایقی هستین. به شخصه براتون احترام زیادی قائلم و از کمک‌هاتون ممنونم.
    نمی‌دانم چرا یک لحظه احساس می‌کنم شاید ‌به‌خاطر جریان ظهر است که چنین فرمان کج کرده. با بهادادن به این احتمال، ادامه می‌دهم:
    - حرفی هم که ظهر زدم، برای گذشته بود. این رو جدی میگم!
    حالت خنثی نگاهش که به وضوح، پیامی با مضمون «حرف‌هایت رسماً پوچ‌اند و من هنوز قانع نشده‌ام.» برای من می‌فرستد، با کلنگ و تیشه به جان اعصابم می‌افتد.
    چشم‌هایم را در حدقه می‌چرخانم و درمانده نگاهش می‌کنم. چشم‌هایش همان‌قدر خنثی به چشم‌هایم دوخته شده‌اند. دلم نمی‌خواهد چنین تفکری داشته باشد و از طرفی دیگر، راهی برای پایین‌کشیدنش از سکوی این تفکر به ذهنم نمی‌رسد. آخر چه وقت زدنش به جاده خاکی بود؟
    «بیا قبول کن شایگان آدم وقت‌نشناسیه!»
    «فقط بعضی مواقع.»
    پس از چند لحظه در سکوت نگاه‌کردن همدیگر، دستی بر روی زمین می‌گذارد و با تکیه بر آن، بلند می‌شود. در حال تکاندن کتش می‌گوید:
    - اشکالی نداره! لابد ندارم دیگه...
    - آقای شایگان!
    دست از تکاندن کتش برمی‌دارد و نگاهم می‌کند.
    - مشکل تو چیه؟ من فقط دارم حقیقت رو قبول می‌کنم.
    روی پاهایم می‌ایستم و با جدیت و شمرده، لب باز می‌کنم:
    - این طرز تفکر شما غلطه.
    لجوجانه جواب می‌دهد:
    - مهم نیست! حتی اگه غلط هم باشه، تا آخر پاش وایستادم.
    نفس کلافه‌‌ای بیرون می‌دهم. وضعیت شایگان من را به یاد زمان‌های هنگ‌کردن تلفن همراهم می‌اندازد. همان‌قدر پافشاری، همان‌قدر حرص‌دهنده! خدا! با حرص تک‌پایی روی زمین می‌کوبم. شایگان لبه‌ی کتش را صاف می‌کند و می‌گوید:
    - بهتره ادامه ندیم. بیا بریم.
    راهش را به‌سمت در، کج می‌کند. با حرص، از پشت نگاهش می‌کنم. به نظر می‌آید هیچ راهی به‌غیر از آنی که در ذهنم جولان می‌دهد، برایم باقی نمانده است.‌ آرام‌تر از قبل صدایش می‌زنم:
    - آقای شایگان!
    با ابروهایی بالا پریده می‌ایستد و به‌سمت من برمی‌گردد.
    - بله؟
    دلم هنوز تمام و کمال رضایتش را اعلام نکرده؛ اما به هر حال، قصد انجامش را کرده‌ام. با این وجود، آخر این چه کار است که شایگان من را به انجامش مجبور می‌کند؟
    - ممنون که بهم کمک...
    کمی بیانش برایم سخت است. عادت ندارم. با مکث کوتاهی، جمله‌ام را کامل می‌کنم:
    - می‌کنی!
    رفته‌رفته لب‌هایش تا بناگوش کش می‌آیند.
    - امکان نداشت با چیزی به‌غیر از این قانع بشم!
    اشکالی دارد بخواهم موهای سرش را بکنم؟
    «البته!»
    «فقط یک تار مو.»
    «باز هم اشکال داره.»
    «با این حساب، این میل درونیم چاره‌ای به‌جز سرکوب‌شدن نداره.»
    سعی می‌کنم از فکر کندن تار موهای شایگان بیرون بیایم و کمتر از دستش حرص بخورم. هنوز تا پیری‌ام خیلی مانده است و ابداً دوست ندارم چهره‌ام سریع‌تر از من به آن برسد‌.
    شایگان: حالا چرا اون‌جا وایستادی؟ بیا بریم. راستی، اگه زحمتی نیست، اون در رو هم ببند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    در را می‌بندم و به‌سمت او که در درگاه دری دیگر منتظر من ایستاده‌ است، می‌روم. خودش را کنار می‌کشد تا من رد شوم. با رد‌شدنم، این در را خودش می‌بندد و قفل می‌کند.
    - تو آدم نمی‌کُشی، نه؟
    این چه سؤالی است که می‌پرسد!
    - البته که نه!
    - پس جلوشون مقاومت می‌کنی. از این لحاظ، خوبه که به خواست توئه؛ چون تا راضی نشی و نخوای، اتفاقی نمی‌افته.
    - می‌دونم. فقط، نمی‌دونم چه‌جوری می‌خوان اقدام کنن.
    - من نمی‌تونم حدسی درمورد این بزنم. به هر حال دیر یا زود می‌فهمیم.
    به پایین پله‌ها می‌رسیم. به‌سمت شایگان برمی‌گردم.
    - و این مسئله، حیاتیه.
    با لبخند نگاهم می‌کند. وجودش شبیه یک پشتوانه برایم می‌ماند. یک جور حس امنیت و آرامش به من می‌دهد. عجیب است؟
    آرام می‌گوید:
    - سعی کن خوش‌بین باشی!
    با بلند‌شدن صدای آهنگ بی‌کلام گوش‌خراشی، چهره‌ام کمی درهم می‌رود و خودم را عقب می‌کشم. شایگان، در نهایت آرامش، تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد و به تماس پاسخ می‌دهد. آخر این دیگر چه آهنگ زنگی است؟
    - سلام جانا!
    نمی‌دانم چرا چیزی در دلم تکان می‌خورد و ذهنم به‌سمت زن‌بودن یا مردبودن فرد پشت خط کشیده می‌شود. چنین چیزی به من چه ربطی دارد؟ به‌گونه‌ای غریب می‌خواهم مرد باشد و عقلم می‌گوید زن است. به مرد که جانا نمی‌گویند! شایگان پس از مکثی طولانی و شنیدن حرف‌های فرد پشت خط، لب می‌زند:
    - آروم باش! آروم! چه خبرته یه ریز گرفتی داری میری؟ الان میام.
    - ... .
    - اومدم، اومدم! به جان خودم اومدم! قطع کن تلفن رو می‌خوام، پشت ماشین بشینم.
    تلفن همراه را از کنار گوشش پایین می‌آورد و تماس را قطع می‌کند. در همان حال، توضیح می‌دهد:
    - نیلی بود.
    باز هم اسمش را کوتاه کرد! از این اسم کوتاه‌کردن‌هایش بدم می‌آید. به هر حال نمی‌دانم چرا با وجود اینکه فهمیده‌ام پشت خطی‌اش یک زن بود، دلم آرام گرفته است. اصلاً چرا باید به هم می‌ریخت؟
    در حال برگرداندن تلفن همراه به جیبش، ادامه می‌دهد:
    - دخترعموم تازه از آلمان با گرفتن تخصصش برگشته. عموم برای برگشتش امشب یه مهمونی گرفته و می‌دونی؟ نیلی فرصت‌ها رو روی هوا می‌زنه.
    با تعجب نگاهش می‌کنم. چه ربطی دارد؟
    - نیلی از بچگی یکی از فانتزی‌هاش اینه که آرایشگر یه آرایشگاه مردونه بشه. از اونجایی که همچین چیزی امکان نداره، عقده‌هاش رو روی سر من خالی می‌کنه. زنگ زده بود سریع‌تر برم خونه که هم وقت بکنه من رو درست کنه، هم خودش رو.
    با خنده ادامه می‌دهد:
    - همیشه برای هر مهمونی‌ای از من یه داماد تمام‌عیار می‌سازه!
    حالا دلیل تضاد میان ظاهر مرتب شایگان و وضع بی‌نظم میزش را می‌توانم درک کنم. تا باشد از این خواهرها!
    ***
    کمربندم را باز می‌کنم و سوییچ ماشین را از جایش بیرون می‌کشم. از ماشین پیاده می‌شوم و درش را محکم می‌بندم که صدای اعتراضش بلند می‌شود. گاهی از دستم در می‌رود.
    سوییچ را درون جاسوییچی روی در ماشین می‌اندازم که چیزی جلوی در خانه، چشمم را می‌زند. یک جعبه‌ی سرخ!
    سوییچ را می‌پیچانم و با قفل‌شدن ماشین، بیرونش می‌کشم. با چشم‌هایی ریزشده، ماشین را سریعاً دور می‌زنم و به‌سمت آن جعبه می‌روم. به زیبایی با روبان و کاغذ کادو تزئین شده است. گوشه‌اش گلِ سرخِ خوش‌رنگی زده‌اند که بوی خوشش از این فاصله هم زیر بینی‌ام می‌زند.
    با تعجب، نگاهی به اطراف می‌اندازم. چنین چیزی جلوی در خانه‌ی مامان چه می‌کند؟
    کسی در کوچه نیست. پنجره‌ی خانه‌های اطراف را هم دید می‌زنم. پشتشان آدمی دیده نمی‌شود.
    زانوهایم خم می‌شوند‌. جعبه را از روی زمین برمی‌دارم و دوباره، روی پاهایم می‌ایستم. نقش محو قلب‌های ریز و درشت رویش، بر زیبایی‌ کاغذ کادوی نرم و براقش افزوده است.
    به روبانی به شکل گل که وسط جعبه‌ی مکعب مستطیل به چشم می‌آید، کارتی به وسیله‌ی یک روبان باریک وصل که شده که پشت‌ورو افتاده است.
    یک دستم را زیر جعبه می‌برم که از دستم نیفتد و با دستی دیگر، کارت را به‌سمت خودم برمی‌گردانم. با دیدن نوشته‌ی رویش، مات می‌شوم.
    «از طرف T،
    تقدیم به یک دوست عزیز، ایرِن‌ نیکداد!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    دایره‌های سیاه‌رنگ چشم‌هایم بر سر جایشان می‌لرزند و گویی توان پلک‌زدن را از من سلب می‌کنند. بدون تکان‌خوردن میلی‌‌متری پلک‌هایم، به نوشته‌ی روی کارت در دستم که با خطی کج و معوج نقش بسته است، خیره می‌شوم.
    «T» در سرم زنگ می‌زند و نگاه‌کردنش، تصویر کف دست چپم را پیش چشم‌هایم زنده می‌کند.
    با شنیدن ناگهانی صدای زنگ تلفن همراهم، ترسیده، از جایم می‌پرم که جعبه‌ی کادو، از دستم رها می‌شود و به ضرب، روی زمین می‌افتد. با توجه به صدایی که در اثر برخوردش با زمین بلند می‌شود، حدس می‌زنم هر چه در آن هست، شکستنی نیست.
    الان زمان زنگ‌خوردنش نبود! به هر حال با ابروهایی درهم کشیده، زیپ کیفم را باز می‌کنم و تلفن همراهم را بیرون می‌کشم. اسم «مهرناز مهربان» رویش چشمک می‌زند.
    چپ‌چپ به اسمش نگاه می‌کنم! یکی است شبیه پسرعمویش، شایگان. به‌گمانم وقت‌نشناسی در خونشان باشد.
    به هر حال تماس را وصل می‌کنم و تلفن همراهم را کنار گوشم می‌گیرم.
    - سلام.
    صدای هول‌زده‌ی مهرناز بی‌فاصله در گوش‌هایم می‌پیچد:
    - سلام. خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ کدومش؟ مانتو لیموییه یا آبیه؟
    دریغ از صدم‌ثانیه‌ای مکث! چگونه نفسش نبرید؟ اصلاً چه چیزی گفت؟
    - آم... حالت خوبه مهرناز؟ چی داری میگی؟
    صدایش به قدری کلافه بلند می‌شود که احساس می‌کنم الان است که سرش را به دیوار بکوبد!
    - چقدر گیجی تو! دارم میگم کدومشون قشنگ‌تره؟ مانتو لیموییه یا آبیَم؟
    خودبه‌خود سؤال مهرناز با حرف شایگان در ذهنم ارتباط برقرار می‌کند. امشب مهمانی است. به هول‌شدن و دغدغه‌ی لباس مهرناز برای یک مهمانی، لبخندی می‌زنم. هنوز مانده است تا بزرگ شود!
    - لیموییه به نظر من خوشگل‌تره.
    - مرسی! کار نداری؟
    - نه، روز خوش!
    خداخافظی‌نکرده، تماس را قطع می‌کند! تلفن همراه را پایین می‌آورم و با تعجب به صفحه‌اش نگاه می‌کنم. چه عجله‌ای!
    نفس عمیقی می‌کشم و دوباره تلفن همراهم را به درون کیفم برمی‌گردانم. جعبه‌ی سرخ کادو، درست دو قدم جلوتر از مکان فعلی ایستادن من افتاده است.
    چند لحظه‌ای به گل سرخی که ‌به‌خاطر زمین خوردن، دیگر ظاهر زیبای قبلی‌اش را از دست داده، خیره می‌شوم. دقیقِ دقیق نمی‌دانم! من باید با یک جعبه‌ی کادوی این‌چنینی، چه‌کار کنم؟
    قدمی به‌سمتش برمی‌دارم. دلم دنباله‌ی چادرم را گرفته و پَسَم می‌کشد. شوری‌اش از حد مجاز رد شده و می‌ترسد؛ اما از طرفی دیگر، منطقم هُلم می‌دهد. شاید از چیزی که درون جعبه است، بتوان به سرنخی از ماهیت «T» و یا خود موجودیتش رسید. تنها نقطه‌ی مبهم حدس شایگان که فهمیدنش در عین اینکه می‌تواند بر ترسم بیفزاید، کمک‌کننده هم می‌تواند باشد.
    این‌بار برای برداشتنش از کمر خم می‌شوم و از روی زمین بلندش می‌کنم. مقدار کم خاکی که بر رویش نشسته است، با دست می‌تکانم و در حالی که با یک دست پایینش گرفته‌ام تا مامان نبیند، زنگ آیفون را می‌زنم.
    - کیه؟
    - ایرِنم.
    در با صدای تیک‌مانندی باز می‌شود. قدم به داخل حیاط می‌گذارم و در را پشت‌سرم می‌بندم. یادم نمی‌آید تا به حال این‌چنین از همکف‌بودن خانه‌ی مامان خوش‌حال شده باشم.
    راهم را به‌سمت پنجره‌ی اتاق مهمان که دست راست ساختمان است، کج می‌کنم. برای رسیدن به لبه‌ی پنجره، روی پنجه‌ی پاهایم بلند می‌شوم و جعبه‌ی کادو را به عرضش، با احتیاط لبه‌ی پنجره می‌گذارم و روی پاشنه‌ی پاهایم فرود می‌آیم.
    نفس راحتی بیرون می‌دهم و از تنها دری که رو به حیاط باز می‌شود، وارد ساختمان خانه می‌شوم. همان ابتدای ورودی، در حال تعویض کفش‌هایم با دمپایی‌های پلاستیکی، بلند می‌گویم:
    - سلام مامان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا