کامل شده رمان کوتاه همزاد چهار نفر | SSARKA کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SSARKA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
91
امتیاز واکنش
370
امتیاز
196
سن
23
- آره.
- پس برامون بخون.
- فکر نکنم خوشتون بیاد.
- تو بخون، کارت نباشه.
یک لیوان آب خوردم و با یک سرفه گلویم را صاف کردم. این اولین‌باری بود که کسی از من می‌خواست آواز بخوانم. اول از همه تلفن همراهم را برداشتم و یک آهنگ مرتبط با آهنگم را انتخاب کردم و سپس خواندم.
- این عشق به ایران، عمرم به سر کرده
تا جنگ ایران است، من را خبر کرده

ای عشق دل انگیزم، ای همسر و گلریزم
جان من است ایران، جانش سپر کرده

درد من ایران است، نابودی ایمان است
این قلب من است ای عشق، عزم سفر کرده

توپی که می‌بارد، بر من چه شیرین است
این رحمت عشق است، بر من مدد کرده

ای جان و جانانم، من مـسـ*ـت و حیرانم
پایداری ایمان، در من اثر کرده

هوشیار و شادانم ، ایرانی و بیدارم
هم‌رزم منم امروز، شَهدَش عسل کرده

من نیز اگر نوشَم، جامه‌ی صنم پوشَم
عشقِ حق و راهش، من را خبر کرده

در این مسیر سخت، در این جهاد اینک
شهادتش با من، عشقِ غزل کرده
پس از اتمام خواندنم، هرسه برایم دست زدند. گویی این برای اولین‌بار در عمرشان بود که آهنگ می‌شنیدند.
- آفرین!
- دمت گرم!
- ایول!
- خوب بود؟
هرسه به هم نگاه کردند؛ انگار از اعتماد‌به‌نفس پایین من تعجب کرده بودند. «ب» گفت.
- خوب بود؟! عالی بود! عجب صدای قشنگی داری! اصلاً چرا بهت ایراد گرفتن؟ صدا به این خوبی.
 
  • پیشنهادات
  • SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    - نمی‌دونم. گذشته‌ها گذشته.
    - فقط همین یه آهنگ رو بلدی بخونی؟
    - نه، آهنگ‌های دیگه هم هست؛ ولی ...
    - باشه مجبورت نمی‌کنیم. داشتی می‌گفتی.
    - بعد از اینکه خوانندگی رو گذاشتم کنار، رفتم توی یه شرکت مشغول کار شدم. الان هم همون‌جام.
    دیگر صحبتی بین ما ردوبدل نشد. ساعت یازده شب بود و مسئله‌ی اصلی هنوز حل نشده بود. من هم دیگر حال نداشتم؛ چون درد عجیبی در ناحیه شکمم احساس می‌کردم.
    - بچه‌ها بلند شید بریم.
    این پیشنهاد «ب» بود. او هم مثل ما از این انتظار بیهوده و پوچ خسته شده بود. هر چهارنفر از رستوران بیرون آمدیم. صحنه‌ای که با آن روبه‌رو شدیم، برایمان قابل‌باور نبود. اصلاً انتظار چنین چیزی را نداشتم. دهانمان از تعجب باز مانده بود. چهار ماشین با سرنشینانشان منتظر ما بودند. آری، آن‌ها همزادهایمان بودند. شاید هم یک روح در دو بدن!
    ***
    هوای کاخ بسیار گرم شده بود. بیژن با اینکه چهل‌سال بیشتر نداشت و لقبش مرد روزهای سخت بود؛ ولی اکنون احساس کرد که دارد درون زرهش کم‌کم آب می‌شود. دلش به حال نگهبان سوخت. واقعاً در این گرمای طاقت‌فرسا چگونه هلاک نمی‌شوند؟ شاید اگر این سؤال را از زواره می‌پرسیدی، وفاداری نگهبانان به شاهنشاه و حکومت را پیش می‌کشید؛ ولی بیژن جواب را اجبار و زور می‌دانست. اگر زور نبود، پس چه بود؟ در روزگاری که خشک‌سالی بر ایران حکمران است، چیزی جز اجبار نمی‌تواند نگهبانان را به دیوارهای کاخ بکشاند.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    بیژن با اینکه یک حسی به او می‌گفت نباید نگهبانان را تنها بگذارد؛ ولی به حرف عقلش گوش داد. هیچ دلش نمی‌خواست آب‌پز شود. از پله‌های دیوار بلند کاخ تیسفون پایین آمد. به یکی از ملازمانش گفت:
    - هوی پسر!
    - بله قربان؟
    به چهره‌ی ملازم نگریست. جوان بلندقدی با صورتی آفتاب‌سوخته و بدون ریش و سبیل.
    - برو به اقامتگاه ولیعهد و... [نامه‌ای را به دستش داد] این نامه رو به خودش بده. تأکید می‌کنم؛ نامه رو فقط به خود ولیعهد میدی. باشه؟
    - چشم قربان.
    بیژن خود را به درون سایه کشید. دورشدن ملازم را تماشا می‌کرد و به خشک‌سالی و گرمای زیاد لعنت می‌فرستاد. قد کوچکش درون زره گم شده بود. سبیل‌های سیاه، اما کم‌پشتش قیافه‌ی یک پسر شانزده‌‌ساله را به او می‌داد. اما ریش تقریباً بلندش که از پر کلاغ سیاه‌تر بود، جلوه‌ی خاصی به صورتش می‌بخشید. دیگر طاقت نداشت در آن هوا کنار دیوار بایستد. پا تند کرد و سریع به سمت در خروجی کاخ حرکت کرد. ملازمانش تا خواستند همراهش بیایند، به آن‌ها گفت:
    - به شماها احتیاجی ندارم. برید پی کارتون.
    قبل از اینکه جوابی بشنود، سوار اسب سفیدش شد و به آرامی از در خروجی کاخ عبور کرد. خیابان‌ها خلوت بودند. مردمی که تا چندوقت پیش او را با
    نگاهی غریبانه دنبال می‌کردند، حالا بدون اعتنا به او، در حال گذراندن زندگی فلاکت‌بار خود بودند. خشک‌سالی امان همه را از اشراف‌زاده بگیر تا رعیت بریده بود؛ ولی اشراف‌زاده‌ها کم نمی‌آوردند. بیژن کمی از سرعت اسب کاست و آرام و با طمأنینه به راهش ادامه داد. در گوشه‌ای از خیابان، آهنگری که لباسش را کثافت احاطه کرده بود، با چکشی آهنین مدام بر روی فلزی که بیژن آن را نمی‌شناخت ضربه می‌زد. سبیل‌های کلفتش چرب بود و کله‌ی طاسش نور خورشید را انعکاس می‌داد. همین هم باعث ابهتش شده بود. بیژن چشم از آهنگر برداشت و دوباره بازار را برانداز کرد تا اینکه به کافه‌ی شهر رسید.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    برای چند ثانیه اسب را از حرکت بازداشت. کافه‌ای که روزگاری از در‌و‌دیوارش جمعیت چون سیل در حال ورود و خروج بودند، اکنون به‌جز چند سرباز مزدور و یک جوان قدبلند کسی در آن دیده نمی‌شد. افسار اسب را چرخاند و مسیرش را به سمت محله‌ی اشراف تیسفون کج کرد. خوب می‌دانست که باید چه کسی را ملاقات کند؛ برای همین هم ملازمانش را مرخص کرد. محله‌ی اشراف آن وضع فلاکت‌بار را نداشت. وجود درختان سرو و بید مجنون هوا را آن‌چنان دل‌پذیر کرده بود که در یک‌آن بیژن حس کرد که با اسبش در حال پرواز است. او خوب می‌دانست که این هوای مطلوب و ساختمان‌های زیبا و سر‌به‌فلک‌کشیده ظاهر قضیه است. وضع اشراف آن‌قدر فلاکت‌آور بود که بیژن از ملاقات با آن‌ها اکراه داشت. هر‌چند مجبور بود گاهی با اشراف سر‌و‌کله بزند. از این گذشته، خودش هم یکی از همین اشراف بود.
    افسار اسب را محکم در دستش فشرد و با بیرون‌آمدن اولین «هِی» از دهانش، اسب با سرعت باد به پرواز درآمد. نمی‌توانست بانو را بیشتر از این منتظر بگذارد.
    چند دقیقه‌ی بعد، خود را در برابر عمارتی بزرگ، ولی بسیار قدیمی یافت. بانو رکسانا (همسر اول شاهنشاه) در تبعید به سر می‌برد. فردی که از کاخ اخراج شده و حق دیدار با فرزندانش را نداشت.
    بیژن از اسبش پایین آمد. افسار را محکم در دست چپش فشرد و با دست راستش صورت اسب را نـوازش کرد. سپس افسار را کشید و اسب را به سمت عمارت هدایت کرد. بعضی از اوقات هم‌نشینی با اسبش را به هم‌نشینی با درباریان ترجیح می‌داد؛ ولی حیف که برادر همسر دوم شاهنشاه بود. زیر لب به شانس بدش ناسزا گفت و به درون حیاط عظیم عمارت گام نهاد. اسب را گوشه‌ی حیاط به تیرکی چوبی بست. حیاط بزرگ‌تر از آن بود که فکرش را بکنی. حوض پر از ماهی قرمز، باغچه‌های متعدد که هرکدام رنگ‌و‌بوی گل‌های تازه را آشکار می‌ساختند. باغی که پشت عمارت خودنمایی می‌کرد و رخسار عمارت هر رهگذری را مجذوب می‌کرد. خوش به حال کسی که در چنین عمارت باصفایی زندگی می‌کند.
    در سمت چپ حیاط، کلبه‌ی کاهگلی نگهبان خانه بود که اگر بسته نشده بود، مطمئناً شکم هر جنبنده‌ای را پاره می‌کرد. بله، با دیدن بیژن، عوعوکنان به پاسداری از خانه و اهالی‌اش پرداخت.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    هم‌زمان با عوعو‌کردن سگ عمارت، در ورودی عمارت باز شد و یکی از ندیمه‌های بانو سراسیمه وارد حیاط شد.
    - سگ خیلی خوبیه، هر دفعه که من رو می‌بینه انگار پدرکشتگی داره با من!
    - سلام قربان. بانو منتظرتون هستند.
    سپس ندیمه با دست بیژن را به داخل عمارت راهنمایی کرد. راهروهای پیچ‌در‌پیچ و تاریک که به راهروی اصلی باز می‌شدند‌. تابلوهایی با نقش‌های رستم و رخش و سهراب و اسفندیار و ... زینت‌بخش دیوارهای بلند تالار اصلی بودند. ندیمه آرام و با درنگ فراوان حرکت می‌کرد. طرز راه‌رفتنش بیژن را کلافه کرده بود. تالار اصلی به هال باز می‌شد و در امتداد هال، یک راهروی کوچک که پلکان‌ پیچ‌در‌پیچ طبقات بالا را با طبقه‌ی هم‌کف وصل می‌کرد، قرار داشت. در انتهای راهرو، اتاق نسبتاً بزرگی وجود داشت؛ اتاقی که مخصوص میهمان بود.
    ندیمه محکم در اتاق را نواخت و اول خود داخل شد. پس از چند ثانیه، ندیمه در اتاق را باز کرد و به بیژن گفت:
    - بفرمایید قربان.
    بیژن بدون درنگ وارد اتاق شد و به بانو ادای احترام کرد.
    - درود به شما.
    - سلام فرمانده.
    - من در خدمت شما هستم بانو.
    - بفرمایید بشینید.
    بانو با دست در کمال احترام به بیژن اشاره کرد که بنشیند. پس از اینکه هردو روی صندلی‌هایشان نشستند، بانو شروع به صحبت راجع به مسئله‌ای مهم کرد.
    - منو ببخشید که توی این هوای گرم از شما خواستم که تشریف بیارید. مسئله‌ی خیلی مهمی پیش اومده که باید با شما در میون بذارم.
    - من در خدمتم بانو.
    - همین‌طور که می‌دونید، شاهنشاه دستور دادند به مناسبت سالگرد بر‌تخت‌نشستنشون جشنی بزرگ توی تیسفون برگزار بشه.
    - بله.
    - اما خب، اوضاع کشور جوری نیست که این جشن به مزاج مردم خوش بیاد. برگزارشدن این جشن باعث به‌وجود‌اومدن شورش‌هایی توی سراسر کشور میشه.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    بیژن می‌دانست که قطع‌کردن سخن بانو کار درستی نیست؛ ولی نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
    - ببخشید که توی حرفتون پریدم. نگرانی شما صحیح؛ ولی چه کسی می‌تونه شاهنشاه رو از تصمیمشون برگردونه؟
    - ولیعهد.
    بیژن می‌دانست که منظور بانو چیست.
    - شاید ولیعهد بتونه شاهنشاه رو راضی کنه؛ ولی بانو زرتاج چنین اجازه‌ای رو به ولیعهد نمیده.
    بانو که معلوم بود از آورده‌شدن اسم ملکه احساس ناخوشایندی به او دست داده بود، با صدایی بلند که با خشم مخلوط شده بود گفت:
    - ملکه باید بدونن که شاهنشاه نیستن. ایشون وظایف دیگه‌ای دارن که باید انجام بدن نه اینکه بیان و بر ضرر حکومت و شاهنشاه ...
    - متأسفانه ملکه دچار غرور شده. حد‌و‌مرزش رو نمی‌شناسه. با اینکه اون خواهر منه؛ ولی باید اعتراف کنم که ملکه‌ شایسته‌ای نیست.
    - فرمانده داریم از بحثمون خارج می‌شیم. به‌هر‌حال من می‌خوام با ولیعهد ملاقاتی داشته باشم. می‌تونید ترتیب این ملاقات رو بدید؟
    بیژن در‌حالی‌که بلند می شد، با تبسمی خاص به بانو گفت:
    - البته. من تمام سعیم رو می‌کنم. مطمئن باشید ولیعهد هم بهترین تصمیم رو می‌گیره.
    سپس بانو رکسانا او را تا در خروجی اتاق بدرقه کرد. بیژن به حیاط گام نهاد. از دست خواهرش عصبانی بود. با اینکه او را دوست داشت؛ ولی همیشه کارهایش را نکوهش می‌کرد. با خود گفت: «شاید بهتر بود اصلاً ملکه نمی‌شد.» بیژن از گفتن چنین حرف‌هایی نمی‌ترسید. سگ با دیدنش دندان‌های تیزش را نشان داد. بیژن به او اعتنایی نکرد. سوار اسبش شد و آرام و با آرامش از عمارت خارج شد. مسیر طولانی نبود. با خود گفت: «امشب باید خسرو رو ببینم.»
    سپس با تمام سرعت به سمت انتهای کوچه تاخت.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    ***
    پارمیس
    اقامتگاه دختر عزیز و دلبند شاهنشاه در نظرش بسیار دل‌گیر و تاریک جلوه می‌کرد. دختری بیست‌ساله که خواستگاران زیادی داشت؛ ولی از اول به خودش قول داده بود که هرگز ازدواج نکند. همین هم باعث شده بود بین او و مادرش (ملکه) اختلاف به وجود بیاید. امشب هم باید در دورهمی خانوادگی شرکت می‌کرد؛ او و برادرهایش و پدر و مادر. از وجود ندیمه‌ها در اطرافش احساس راحتی نمی‌کرد؛ ولی مجبور بود مثل همیشه، مانند یک بره اطاعت کند.
    امروز هم چون حوصله‌اش سر رفته بود، تصمیم گرفت به خارج از کاخ برود. هرچه ندیمه‌ها و خدمتکارانش خواستند او را از این کار بازدارند؛ ولی او با پافشاری پوزه‌ی همه‌شان را به خاک مالید. لباس‌های مبدل را به‌زور و با کمک ندیمه‌ها پوشید. اکثر ندیمه‌ها را مرخص کرد و تنها با سه‌نفر از ندیمه‌هایش به سمت در خروجی کاخ حرکت کرد. پیاده‌روی را دوست داشت و از آن لـذت می‌برد. همین‌طور گلدوزی و منجوق‌دوزی را. ولی بیشتر از همه از نوشتن لـذت می‌برد‌. دختر آرامی بود؛ ولی وای به حال آن کسی که او را عصبانی کند.
    پا تند کرد و با سرعت از عمارت‌ها و اقامتگاه‌های مختلف رد شد. دلش نمی‌خواست با کسی روبه‌رو شود. همه‌ی ندیمه‌ها را چاپلوسان فضول می‌نامید. هرموقع می‌خواست از کاخ بیرون برود، نگهبانان سریع در را برایش باز می‌کردند. کسی حوصله‌ی یک دختر دیوانه را نداشت. با این فکر اندکی خندید؛ ولی وقتی با چشمان درشت و از حدقه بیرون‌آمده‌ی ندیمه‌هایش مواجه شد، لبخندش را خورد و جدی و مصمم به سمت بازار شهر به راه افتاد. چندماهی می‌شد که از کاخ بیرون نیامده بود. با خود گفت: «خدای بزرگ! اینجا چقدر تغییر کرده!»
    مردم بیچاره تهی‌دست‌تر شده بودند. فقر و فلاکت به‌طور فاجعه‌آوری از سر‌و‌رویشان به زمین می‌ریخت؛ همچون برگ‌ریزان فصل خزان. پارمیس می‌دانست که زمستانی طولانی در راه است.
    قدم‌هایش را آهسته کرد و به گوشه‌و‌کنار بازار نگریست. رونق انگار از این شهر گریخته بود. در کنار خیابان مرد بازرگانی با خدمتکاران و ملازمانش در حال بازدید از بازار بود. از سر‌ووضعش معلوم بود فردی ثروتمند است. در آن‌طرف خیابان، زنی با داشتن نوزادی در آغـ*ـوش در‌حالی‌که می‌لنگید و عرق پیشانی‌اش واضح و مشخص بود، با وضعی فلاکت‌بار از خیابان عبور کرد. پارمیس با خود گفت: «مملکت ما به چه وضعی گرفتار شده؟ یک طرف خیابان اشراف‌زاده‌ای ثروتمند در حال خرید است و طرف دیگر خیابان فقیری که از دار دنیا تنها یک نوزاد دارد.»
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    - آفتاب از کدوم سمت دراومده که بانو پارمیس پاشو از کاخ بیرون گذاشته؟
    یک‌آن از فکر و خیال بیرون آمد. بیژن را مقابل خویش سوار بر اسبش یافت. دایی‌اش مثل همیشه ستبر و استوار بود.
    - اگه ملکه اجازه بدن دوست دارم هرروز بیام...
    - ملکه خودش رو بزرگ‌تر از اونی می‌دونه که اجازه بده تنهادخترش شونه‌به‌شونه‌ی مردم از بازار رد بشه.
    پارمیس جوابی نداشت. حرف دایی‌اش درست بود. شاید تنها کسی که آشکارا از مادرش انتقاد می‌کرد.
    - خوبه که تو حداقل هرازچندگاهی میای و اوضاع مردم بیچاره رو می‌بینی.
    پارمیس از این سخن بیژن خوشش آمد؛ ولی مراقب بود که مغرور نشود؛ چون ممکن بود خواسته‌اش را بپذیرد.
    بیژن از اسبش پایین آمد و افسارش را در دست گرفت. مثل اینکه قضیه مهمی را کشف کرده بود و می‌خواست با او در میان بگذارد.
    - مسئله‌ای پیش اومده می‌خوام تنهایی با هم حرف بزنیم.
    پارمیس رو به یکی از ندیمه‌ها کرد و گفت:
    - به کاخ...
    - توی کاخ نمیشه حرف زد. ندیمه‌هات رو مرخص کن و با من بیا.
    پس حتماً مسئله مهمی است که بیژن می‌خواهد خارج از کاخ آن را برایش شرح دهد. به حرف دایی‌اش گوش کرد و ندیمه‌هایش را مرخص کرد. سپس با همدیگر به سمت یکی از باغ‌های شهر حرکت کردند. پارمیس می‌دانست که بازار صدبرابر خطرناک‌تر از کاخ برای بازگوکردن مسائل مهم است. یک قانون نانوشته به نام کلاغ‌ها در کاخ و بازار پرسه می‌زدند. شانه‌به‌شانه و گاه پشت سر بیژن حرکت می‌کرد. با اینکه بیست‌سال از او کوچک‌تر بود؛ ولی
    قدش حدود ده‌سانتی‌متر از او بلندتر بود. در چهره‌ی بیژن آثار خستگی آشکارا نمایان بود. از مسیر خروجی شرقی بازار به سمت یکی از باغ‌های تیسفون حرکت کردند. هوا گرم بود؛ ولی از شدت گرمای صبح کاسته شده بود. پارمیس گوشه‌ی دامنش را در دست گرفته بود که مبادا خاکی شود. با اینکه بارها این مسیر را آمده و بازگشته بود؛ ولی به‌شدت نفس‌نفس می‌زد. بیژن که وضعیتش را این‌گونه دید، به او گفت:
    - اگه خسته شدی سوار شو.
    به اسب اشاره کرد. پارمیس خیلی دلش می‌خواست سوار شود؛ ولی غرورش به او اجازه نداد.
    - نه دایی، می‌تونم بقیه راه رو پیاده بیام.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    بیژن نگاهش را از او گرفت و اسب را به دنبال خود کشید. پس از چند دقیقه بالاخره به مکان موردنظر رسیدند. صدای چه‌چه بلبلان آسمان بیکران را کر کرده بود. نسیم خنکی از میان درختان وزید. پارمیس اندکی احساس لرز کرد. خداراشکر بالاخره می‌توانست اندکی استراحت کند. کمی هم گرسنه بود؛ ولی به روی خودش نیاورد.
    - همین‌جا خوبه.
    بیژن اسب را به درختی بست و خود به درختی دیگر تکیه داد. نه، مثل اینکه مسئله خیلی جدی بود.
    - تو دختر یکی‌یه‌دونه‌ی خشایارشاهی.
    - خب؟
    - اگه ازش یه چیزی رو بخوای قبول می‌کنه؟
    - بستگی داره.
    - به چی؟
    - ها؟
    - به چی بستگی داره؟
    پارمیس از اینکه منظور بیژن را نفهمیده بود، احساس شرم می‌کرد؛ طوری که
    صورتش نشانه‌های آن را فریاد می‌زد.
    - به اینکه چیزی که از پدرم می‌خوام معقول باشه یا نه.
    - معقول که هست؛ ولی مشکل مادرته.
    - ازم می‌خوای چی‌کار کنم؟
    - دوتا چیز ازت می‌خوام. یک، از شاهنشاه بخوای تو با ملکه یه ماه به سمنان برید. دو، اینکه ازش بخوای برگزاری جشن سالگرد تاج‌گذاری رو لغو کنه.
    - دومی معقوله؛ ولی اولی نه.
    - پس تو هم فهمیدی برگزاری جشن با خودکشی برابری می‌کنه.
    - فقط ملکه می‌خواد اون جشن برگزار بشه. [اندکی درنگ] نگفتی، چرا باید با ملکه برم به سفر؟
    - می‌خوام جلوی کارهای مادرت رو بگیرم. خودت بهتر می‌دونی از کدوم کارها حرف می‌زنم. به نفع همه‌ست که مادرت بره به سفر.
    پارمیس درحالی‌که با دندانش لب پایینش را می‌جوید، پوزخندی زد و ابروهایش را تاب داد و گفت:
    - و چقدر هم خوشحال میشه من این پیشنهاد رو به شاهنشاه دادم.
    - تو دیگه از سلطه‌ی مادرت خارج شدی. مثلاً همین امروز؛ تو سرخود از کاخ اومدی بیرون. این یعنی مستقل شدی.
    پارمیس که حس کرد بیژن دیگر تمایلی به ادامه‌ی بحث ندارد، به او گفت:
    - باشه میگم؛ ولی فکر نکنم قبول کنه.
    بیژن نگاهی حاکی از تحسین به او انداخت. پارمیس همیشه دختر مطیعی بود؛ ولی این‌دفعه واقعاً کارش سخت شده بود. باید جوری با پدرش صحبت می‌کرد که او چاره ای جز قبول‌کردن نداشته باشد. به‌هر‌حال خوشحال بود پس از مدت‌ها بالاخره از او خواسته بودند تا کاری انجام دهد. کاری که می‌دانست درست است؛ ولی از انجام‌دادنش هم می‌ترسید. به بیژن نگریست. مردی کوتاه‌قد، ولی باهوش. آدمی که با او احساس راحتی می‌کرد. بیژن از
    کسانی بود که از جان‌ودل دوستش می‌داشت.
    - تا امشب وقت داری.
    با شنیدن این جمله گویی پارمیس را برق گرفت. خیلی فرصتش کم بود. پس دستش را به نشانه‌ی اعتراض بلند کرد.
    - ولی خیلی...
    - اگه می‌خوای ثابت کنی که دیگه بچه نیستی، بهتره تا امشب با شاهنشاه حرف بزنی؛ در غیر این صورت بهتره قبول نکنی. من نمی‌خوام وقتمو تلف کنم.
    بیژن نقطه ی ضعف خواهرزاده اش را می دانست. چاره ای جز قبول کردن نداشت. پارمیس احساس گرسنگی می‌کرد. از بیژن خداحافظی کرد و تک‌و‌تنها به راه افتاد. کم‌کم رفتار اطرافیانش با او داشت تغییر می‌کرد. همین بیژن قبلاً او را به کاخ می‌رساند؛ ولی اکنون با بی‌اعتنایی سوار اسبش شد و از او دور شد. برای اولین‌بار در زندگی‌اش احساس کرد دارند از او سوء‌استفاده می‌کنند. چاره‌ای نداشت. او پذیرفته بود.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    ***
    خسرو
    از اینکه می‌بایست در خزانه‌داری وقتش را با حساب‌کردن مالیات ها و ... بگذراند، احساس بدی بهش دست می‌داد. او هیچ‌گاه از حساب‌و‌کتاب سر درنیاورده بود و این کارها را وقت‌تلف‌کردن و بیهوده می‌دانست. سکه‌هایی که از کیسه‌هایشان بیرون ریخته می‌شدند و دوباره به داخل کیسه‌ها پرتاب می‌شدند. خیلی دوست داشت اکنون می‌توانست به جای این کار، در تالار بزرگ کاخ روی صندلی که پدرش و وزیر بزرگ می‌نشستند، بنشیند و به قضاوت بپردازد. یک، دو، سه، ‌... بیست‌و‌شش، بیست‌و‌هفت، ... صد‌و‌سی‌و‌یک ‌و صد‌وسی‌و‌دو سکه.
    - هشت سکه کمه.
    مسئول خزانه‌داری که پیرمردی لاغراندام، ولی با سبیل های سفید بود گفت:
    - قربان، هشت سکه مالیاته.
    - چطوری مالیاتش رو حساب می‌کنین؟
    مسئول خزانه چهره‌ی فیلسوف‌مآبانه را به خود گرفت و در جواب خسرو گفت:
    - از هر پنجاه سکه دو سکه مالیاته. از هر صد سکه، چهارتا؛ صد‌و‌پنجاه، هشتتا و همین‌جوری با اضافه‌شدن پنجاه سکه، مقدار مالیات دوبرابر میشه.
    - ولی جناب وزیر به من گفت مالیات یعنی کسر مقداری سکه که درصدی حساب میشه.
    - درسته قربان؛ ولی اون‌جوری عددها رُند درنمیاد و مجبوریم یا اضافه مالیات بگیریم یا کمتر.
    - ولی با این روش شما، مردم مالیات بیشتری می‌پردازن.
    - به‌هر‌حال روش بهتریه. من فقط یه مأمورم و باید به حرف رئیسم گوش بدم. این روش حتی مورد قبول شاهنشاهه.
    خسرو از بحث‌کردن با او خسته شده بود. او می‌دانست که این نحوه گرفتن مالیات منصفانه نیست؛ ولی به روی خودش نیاورد. خیلی دلش می‌خواست روش نوین و بهتری را ارائه دهد؛ ولی ذهنش آن‌قدر درگیر بود که نتواند افکارش را جمع کرده و تمرکزش را بر روی کارش بگذارد. پس بهتر بود که خزانه‌داری را ترک کند. برای بیرون‌آمدن از آن سیاه‌چال مشکلی پیش روی خود نمی‌دید. کاخ را دوست داشت. باید به ملاقات پدرش می‌رفت و این بی‌عدالتی را گزارش می‌داد. ولی نه، بهتر است امشب قضیه را با او درمیان بگذارد. خواست سوار اسبش شود که صدایی آشنا، نام ولیعهد را صدا زد. وقتی رویش را برگرداند، بیژن را مقابل خود دید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا