پس از مکثی کوتاه ادامه داد:
- خوشحالم برای آخرینبار میتونم ببینمت.
بغض مانع حرف زدنم شد. بیصدا اشک میریختم. جو بدی فضا را گرفته بود. همه غمگین به جاندادن او خیره بودیم. بعد از دقایقی بالاخره از درد، رهایی یافت. دیگر نتوانستم تحمل کنم. ایستاده و با اقتدار گفتم:
- وقتشه یه جلسه برگزار کنم.
به قصر برگشتیم. با دیدن امینه بر بالین الیژا، تازه متوجه شدم که او همراه ما نبود. موشکافانه به او خیره شدم.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاهش را از الیژا گرفت و گفت:
- باید از تو اجازه میگرفتم؟
ابروهایم بالا پرید. پس حالا که تنها هستیم ذات واقعیاش را به نمایش میگذارد.
- میبینم که داری خودتو نشون میدی!
- ببین سیسیلیا بحث بی فایدهست. تو بیخود به من مشکوکی.
- یعنی تو واقعاً یه آدم معصومی؟
- من ادعای معصومیت نمیکنم؛ ولی اونجوری که تو میگی هم بد نیستم.
همراه با اشاره سر گفتم:
- برو بیرون!
بیمیل از اتاق خارج شد. کنار الیژا نشستم. براساس قانون این جنگل من همسر او بودم. با یادآوری آن روزها لبخندی زدم. جوانی بود و غرور! دستش را گرفته و آرام گفتم:
- کاش هیچوقت تنهات نمیذاشتم!
سرم را به تخت تکیه دادم. این روزها شنیدن کلمهی مرگ برایم بیوقفه تکرار میشود. مرگ سونار، مرگ رانا، مرگ ماتیاس و شاید به زودی مرگ خودم! بالاخره من هم کهولت سن داشتم و بدنم در حال فرسایش بود. اگر مانند قدیم به مبارزه بپردازم، حتماً آسیب خواهم دید. بدون اینکه باری دیگر نگاهی به او بیندازم، بهسمت سالن رفتم. همانطور که میخواستم همه جمع شده بودند؛ رهبران تمام قبیلهها. نشستم و با نگاه جدی گفتم:
- باید بهم توضیح بدید این جادوگر کیه و چه قدرتهایی داره.
بعد از مکث کوتاهی آماندا گفت:
- فقط جادوگر نیست، اون شکارچی ارواح هم هست!
دستانم را به هم گره زدم.
- جالب شد. خب؟
آماندا: میتونه از روح بقیه برای قدرت تغذیه کنه و به گفته افسانهها مثل تئوری فرشتهی مرگ، همیشه شنل کهنه به تن داره.
روسان در ادامهی حرف او گفت:
- و بزرگترین منبع قدرتش الماس آبیه!
ناتان با عصبانیت گفت:
- اون الماس باید برای جمعآوری آب استفاده بشه نه شکار ارواح!
روسان پوزخند زد.
- ببین کی داره حرفای خوب میزنه.
ناتان: روسان بیا گذشته رو فراموش کنیم.
این بار آماندا متعجب به او خیره شد.
- باور نمیکنم!
لبخندی زد و ادامه داد:
- واقعاً داره حرفای خوب میزنه!
ناتان: من...
درِ بزرگ بهشدت باز شد و حرف او نیمهتمام ماند. زنی زیبا با موها و لباسهای خیس با عجله بهسمت ما آمد و تندتند گفت:
- متاسفم دیر کردم! نمیدونستم سیسیلیا اومده.
روی صندلی نشست و بالاخره به جمع نگاه کرد.
- خب اون کجاست؟
با دیدن من یکی از ابروهایش بالا پرید و آبششهای روی گردنش تکان خورد.
پرسید:
- دارم درست میبینم؟
ناتان: سلام ماهینی.
نگاه متعجبش به اخم تبدیل شد. بیمیل جواب داد:
- سلام ناتان!
لبخند زدم.
- شاید دیدن چهرهی پیرِ من برات جالب باشه؛ اما فکر نکنم به اندازهی دیدن تو با این چهره!
با صدای شخص سوم همهی سرها به آن سمت رفت.
- از دیدن همهی شما در این مکان، خرسندم!
- خوشحالم برای آخرینبار میتونم ببینمت.
بغض مانع حرف زدنم شد. بیصدا اشک میریختم. جو بدی فضا را گرفته بود. همه غمگین به جاندادن او خیره بودیم. بعد از دقایقی بالاخره از درد، رهایی یافت. دیگر نتوانستم تحمل کنم. ایستاده و با اقتدار گفتم:
- وقتشه یه جلسه برگزار کنم.
به قصر برگشتیم. با دیدن امینه بر بالین الیژا، تازه متوجه شدم که او همراه ما نبود. موشکافانه به او خیره شدم.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاهش را از الیژا گرفت و گفت:
- باید از تو اجازه میگرفتم؟
ابروهایم بالا پرید. پس حالا که تنها هستیم ذات واقعیاش را به نمایش میگذارد.
- میبینم که داری خودتو نشون میدی!
- ببین سیسیلیا بحث بی فایدهست. تو بیخود به من مشکوکی.
- یعنی تو واقعاً یه آدم معصومی؟
- من ادعای معصومیت نمیکنم؛ ولی اونجوری که تو میگی هم بد نیستم.
همراه با اشاره سر گفتم:
- برو بیرون!
بیمیل از اتاق خارج شد. کنار الیژا نشستم. براساس قانون این جنگل من همسر او بودم. با یادآوری آن روزها لبخندی زدم. جوانی بود و غرور! دستش را گرفته و آرام گفتم:
- کاش هیچوقت تنهات نمیذاشتم!
سرم را به تخت تکیه دادم. این روزها شنیدن کلمهی مرگ برایم بیوقفه تکرار میشود. مرگ سونار، مرگ رانا، مرگ ماتیاس و شاید به زودی مرگ خودم! بالاخره من هم کهولت سن داشتم و بدنم در حال فرسایش بود. اگر مانند قدیم به مبارزه بپردازم، حتماً آسیب خواهم دید. بدون اینکه باری دیگر نگاهی به او بیندازم، بهسمت سالن رفتم. همانطور که میخواستم همه جمع شده بودند؛ رهبران تمام قبیلهها. نشستم و با نگاه جدی گفتم:
- باید بهم توضیح بدید این جادوگر کیه و چه قدرتهایی داره.
بعد از مکث کوتاهی آماندا گفت:
- فقط جادوگر نیست، اون شکارچی ارواح هم هست!
دستانم را به هم گره زدم.
- جالب شد. خب؟
آماندا: میتونه از روح بقیه برای قدرت تغذیه کنه و به گفته افسانهها مثل تئوری فرشتهی مرگ، همیشه شنل کهنه به تن داره.
روسان در ادامهی حرف او گفت:
- و بزرگترین منبع قدرتش الماس آبیه!
ناتان با عصبانیت گفت:
- اون الماس باید برای جمعآوری آب استفاده بشه نه شکار ارواح!
روسان پوزخند زد.
- ببین کی داره حرفای خوب میزنه.
ناتان: روسان بیا گذشته رو فراموش کنیم.
این بار آماندا متعجب به او خیره شد.
- باور نمیکنم!
لبخندی زد و ادامه داد:
- واقعاً داره حرفای خوب میزنه!
ناتان: من...
درِ بزرگ بهشدت باز شد و حرف او نیمهتمام ماند. زنی زیبا با موها و لباسهای خیس با عجله بهسمت ما آمد و تندتند گفت:
- متاسفم دیر کردم! نمیدونستم سیسیلیا اومده.
روی صندلی نشست و بالاخره به جمع نگاه کرد.
- خب اون کجاست؟
با دیدن من یکی از ابروهایش بالا پرید و آبششهای روی گردنش تکان خورد.
پرسید:
- دارم درست میبینم؟
ناتان: سلام ماهینی.
نگاه متعجبش به اخم تبدیل شد. بیمیل جواب داد:
- سلام ناتان!
لبخند زدم.
- شاید دیدن چهرهی پیرِ من برات جالب باشه؛ اما فکر نکنم به اندازهی دیدن تو با این چهره!
با صدای شخص سوم همهی سرها به آن سمت رفت.
- از دیدن همهی شما در این مکان، خرسندم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: