کامل شده رمان کوتاه الماس آبی (جلد دوم طلسم آبی) | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پس از مکثی کوتاه ادامه داد:
- خوش‌حالم برای آخرین‌بار می‌تونم ببینمت.
بغض مانع حرف زدنم شد. بی‌صدا اشک می‌ریختم. جو بدی فضا را گرفته بود. همه غمگین به جان‌دادن او خیره بودیم. بعد از دقایقی بالاخره از درد، رهایی یافت. دیگر نتوانستم تحمل کنم. ایستاده و با اقتدار گفتم:
- وقتشه یه جلسه برگزار کنم.
به قصر برگشتیم. با دیدن امینه بر بالین الیژا، تازه متوجه شدم که او همراه ما نبود. موشکافانه به او خیره شدم.
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
نگاهش را از الیژا گرفت و گفت:
- باید از تو اجازه می‌گرفتم؟
ابروهایم بالا پرید. پس حالا که تنها هستیم ذات واقعی‌اش را به نمایش می‌گذارد.
- می‌بینم که داری خودتو نشون میدی!
- ببین سیسیلیا بحث بی فایده‌ست. تو بیخود به من مشکوکی.
- یعنی تو واقعاً یه آدم معصومی؟
- من ادعای معصومیت نمی‌کنم؛ ولی اون‌جوری که تو میگی هم بد نیستم.
همراه با اشاره سر گفتم:
- برو بیرون!
بی‌میل از اتاق خارج شد. کنار الیژا نشستم. براساس قانون این جنگل من همسر او بودم. با یادآوری آن روزها لبخندی زدم. جوانی بود و غرور! دستش را گرفته و آرام گفتم:
- کاش هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذاشتم!
سرم را به تخت تکیه دادم. این روزها شنیدن کلمه‌ی مرگ برایم بی‌وقفه تکرار می‌شود. مرگ سونار، مرگ رانا، مرگ ماتیاس و شاید به زودی مرگ‌ خودم! بالاخره من هم کهولت سن داشتم و بدنم در حال فرسایش بود. اگر مانند قدیم به مبارزه بپردازم، حتماً آسیب خواهم دید. بدون اینکه باری دیگر نگاهی به او بیندازم، به‌سمت سالن رفتم. همان‌طور که می‌خواستم همه جمع شده بودند؛ رهبران تمام قبیله‌ها. نشستم و با نگاه جدی گفتم:
- باید بهم توضیح بدید این جادوگر کیه و چه قدرت‌هایی داره.
بعد از مکث کوتاهی آماندا گفت:
- فقط جادوگر نیست، اون شکارچی ارواح هم هست!
دستانم را به هم گره زدم.
- جالب شد. خب؟
آماندا: می‌تونه از روح بقیه برای قدرت تغذیه کنه و به گفته افسانه‌ها مثل تئوری فرشته‌ی مرگ، همیشه شنل کهنه به تن داره.
روسان در ادامه‌ی حرف او گفت:
- و بزرگ‌ترین منبع قدرتش الماس آبیه!
ناتان با عصبانیت گفت:
- اون الماس باید برای جمع‌آوری آب استفاده بشه نه شکار ارواح!
روسان پوزخند زد.
- ببین کی داره حرفای خوب می‌زنه.
ناتان: روسان بیا گذشته رو فراموش کنیم.
این بار آماندا متعجب به او خیره شد.
- باور نمی‌کنم!
لبخندی زد و ادامه داد:
- واقعاً داره حرفای خوب می‌زنه!
ناتان: من...
درِ بزرگ به‌شدت باز شد و حرف او نیمه‌تمام ماند. زنی زیبا با موها و لباس‌های خیس با عجله به‌سمت ما آمد و تندتند گفت:
- متاسفم دیر کردم! نمی‌دونستم سیسیلیا اومده.
روی صندلی نشست و بالاخره به جمع نگاه کرد.
- خب اون کجاست؟
با دیدن من یکی از ابروهایش بالا پرید و آب‌شش‌های روی گردنش تکان خورد.
پرسید:
- دارم درست می‌بینم؟
ناتان: سلام ماهینی.
نگاه متعجبش به اخم تبدیل شد. بی‌میل جواب داد:
- سلام ناتان!
لبخند زدم.
- شاید دیدن چهره‌ی پیرِ من برات جالب باشه؛ اما فکر نکنم به اندازه‌ی دیدن تو با این چهره!
با صدای شخص‌ سوم همه‌ی سرها به آن سمت رفت.
- از دیدن همه‌ی شما در این مکان، خرسندم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    - الیژا؟
    لبخند جذابی زده و بعد به‌سمتم آمد و در فاصله‌ی چندسانتی من ایستاد. خبری از زخم‌ها نبود، حتی دریغ از یک خراش!
    دستم را به‌سمت صورتش بردم و متعجب گفتم:
    - چطور ممکنه؟
    دستم را گرفت.
    - تو باعث شدی.
    نگاهم را گذرا به بقیه انداختم. روسان دست به بغـ*ـل زد.
    - قدرت همزادها!
    اوه! کاملاً فراموش کرده بودم که نزدیک‌شدن یک همزاد به اهالی جنگل، باعث نجات او می‌شود. به‌نظر می‌رسید وقتی دستش در دستانم بود، زخم‌ها آرام‌آرام التیام یافتند و او کاملا بهبود یافته است. لبخندی غمگین میان لب‌هایم جای گرفت. اشک که در چشمانم حلقه زد، باری دیگر یادآور شد که پیری باعث تشدید احساسات نیز می‌شود. به چشمان آبی او خیره بودم. شباهت زیادی به الماس داشتند. او هم خیره‌ی چشمان سیاه من بود ناگهان با صدای ناتان رشته‌ی افکار هردویمان پاره شد.
    - اهم! می‌خواستم بپرسم جلسه ادامه داره یا ما تنهاتون بذاریم؟
    الیژا لبخند زد. همان‌طور که به سمت تخت پادشاهی‌اش می‌رفت، خدمتکاران شنل اشرافی را روی شانه‌هایش و تاج سلطنتش را روی سر او قرار دادند. با همان ابهت گفت:
    - جادوگر مخوف بیش از صدهاسال سن دارد و هر سال قوی‌تر از سال قبل. اگر به الماس دسترسی یابد، شکست او غیرممکن است؛ بنابراین الماس نزد ما می‌ماند.
    ناتان که قصد اعتراض داشت با دیدن نگاه نافذ و جدیت در چهره‌ی الیژا ساکت ماند. خوش‌حال بودم این‌بار تعداد کسانی که برای شکست‌دادن جادوگر جمع شده‌اند، بیشتر از قبل است. نگاهم از شنل قرمز الیژا به سمت شنل بنفش ناتان رفت. معمولاً این ‌نوع شنل‌های اشرافی دارای خز یا پشم در سرشانه بود؛ اما نوع زنانه‌ی آن‌ها شامل کلاه‌هایی با لبه‌های خزدار است. ماهینی دستش را بالا برد و گفت:
    - سرورم! ما خوشحال می‌شیم اگه افتخار نگهداری الماس رو به عهده بگیریم.
    بلافاصله صدای ناتان به گوش رسید. فریاد زد:
    - ما هم!
    کمی مکث کرد و آرام‌تر ادامه داد:
    - ما هم خوش‌حال می‌شیم اگه این افتخار نصیب ما بشه.
    روسان: دقیقاً تو و کیا؟
    ناتان: من و خدمه‌هام.
    روسان پوزخندی زد و صورتش را کج کرد. پری بالداری که تا به حال حضورش به چشم نمی‌آمد، آرام و متین گفت:
    - پری‌ها از اینکه حافظ جواهر شوند، احساس غرور خواهند کرد.
    الیژا عصای طلایی‌اش را به زمین کوبید.
    - از همکاری شما سپاس‌گزارم؛ اما خودمان از او محافظت خواهیم کرد.
    این به معنای پایان بحث بود. کم‌کم همه‌ی سران هردسته یک‌به‌یک تعظیم کرده و از قصر خارج شدند. میان آن‌ها، ماهینی آخرین کسی بود که قصد رفتن را داشت.‌ ایستاد و بعد از تعظیم کوتاهی گفت:
    - ملکه سیسیلیا! خوش‌حالم دوباره می‌بینمت.
    از شنیدن کلمه‌ی ملکه، خشنود و رضایتمند لبخند زدم.
    - منم همین‌طور. وقت نشد با هم صحبت کنیم.
    در واقع من ملکه بودم. ملکه این سرزمین. من با پس‌زدن این مقام، اشتباه بزرگی را مرتکب شدم. به الیژا تعظیم کرد و رو به من گفت:
    - می‌تونیم الان صحبت کنیم.
    خوش‌حال با هم به سمت خروجی قصر رفتیم که ناگهان الیژا گفت:
    - سیسیلیا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    ایستادم.
    - بله؟
    الیژا: منتظر بمان!
    با تأسف برای ماهینی سرم را تکان دادم که گفت:
    - مشکلی نیست. من کنار دریاچه منتظرم.
    برگشتم و رو‌به‌روی او ایستادم. روسان و بقیه کنجکاو به ما خیره بودند. الیژا گفت:
    - شما می‌توانید بروید.
    پراهیتی «لعنتی‌»ای زیر لب گفت و بی‌میل سرش را پایین انداخت و بعد از تعظیم کوتاهی، به همراه بقیه رفتند. نظاره‌گر رفتنشان شدم.
    - می‌شنوم.
    الیژا: هنوز هم جسور هستی!
    - پیرشدن خیلی چیزها رو تغییر داد؛ ولی من رو نه!
    - خوش‌حالم این را می‌شنوم.
    از جای برخاست و روبه‌روی من ایستاد.
    - دوست داری آن خواسته‌ای را که طالب او هستی برآورده کنم؟
    متعجب شدم.
    - من چی رو دوست دارم که تو می‌تونی برآورده‌ش کنی؟
    لبخندی زد و دستانم را گرفت.
    - به‌زودی خواهی فهمید.
    قدم‌زنان وارد جنگل شدیم، شاید من همسر او بودم؛ اما حالا مانند مادربزرگ و نوه به‌نظر می‌رسیدیم، از تصورم لبخندی به لبانم آمد.
    با دیدن این لبخند، الیژا خوش‌حال گفت:
    - دیدن دوباره تو برای من، مثال رویاست.
    دست به بـغل زده و گفتم:
    - تو می‌تونستی بیای به دیدنم.
    سرش را به نشانه منفی تکان داد.
    _ نمی‌توانستم.
    - تو می‌تونستی؛ ولی خودتـ...
    میان حرفم پرید.
    - نمی‌توانستم. عبور من از مرز جنگل، غیرممکن است.
    کنجکاو چشمانم را ریز کردم.
    - منظورت چیه؟
    روی شن‌های ساحل دریاچه نشست و دستم را کشیده و مرا نیز وادار به نشستن کرد، هردو به منظره دریاچه خیره شدیم.
    گفت: طی گذشت سال‌ها اتفاقات فراوانی رخ داد، بارها تو را فراخواندم برای کمک به جنگل، برای کمک به من؛ اما تو هرگز نیامدی.
    - متاسفم!
    - احتیاجی نیست، اکنون که بازگشتی امیدوارم بتوانی گذشته را جبران کنی، هرچند به‌نظر غیرممکن است.
    از تک‌تک کلماتش گلایه پیدا بود؛ سکوت کردم تا بتواند با گفتن این حرف‌ها کمی سبک شود.
    - بار آخر منظورم زمانی‌ست که جادوگر حمله کرد. آن روز نیمی از نسل تمامیِ مردمم، کشته شدند و این ثابت کرد که من چقدر پادشاه نالایقی هستم.
    غمِ میان حرف‌هایش مانع سکوتم شد.
    - تو یک پادشاه عادلی.
    خندیدم و در ادامه گفتم:
    - البته بیشتر از الیزا.
    لبخند زد.
    - اگر نمی‌رفتی، اگر با رفتنت مرا آزرده‌خاطر نمی‌ساختی، حالا یک خانواده بودیم.
    نگاهی به من انداخت و زمزمه کرد:
    - یک خانواده خوشبخت!
    از عصبانیت رگ آبیِ گردنش باد کرد، کم‌کم تبدیل می‌شد؛ پس سعی بر آرام‌شدنش کردم.
    - آروم باش، حالا من اینجام و دیگه هیج‌جایی نمیرم، بهت قول میدم!
    کم‌کم به‌حالت عادی‌اش برگشت و دوباره به دریاچه خیره شد.
    - از اینکه باز هم تبدیل به هیولا شوم، واهمه داری؟
    بازویش را رها کردم.
    - نه. ترسم از اینه که تو رو از دست بدم!
    به حرفم توجهی نکرد.
    - اما من دیگر نمی‌توانم تبدیل شوم.
    کنجکاو به سمتش برگشتم که گفت:
    - زیرا اگر برای باردوم این اتفاق بیفتد، دیگر هرگز به الیژای واقعی دست نخواهم یافت.
    متعجب به صورتش خیره شدم و کم‌کم نگاهم به سمت چشم‌هایش رفت؛ مانند دوعدد الماس می‌درخشیدند.
    با خود اعتراف کردم سال‌ها دل‌تنگ این صورت و این چشم‌ها بودم. وقتی که رفتم، تازه فهمیدم علاقه‌ی من به او بیشتر از دوست‌داشتن است.
    بدون اینکه نگاهی به من بیندازد گفت:
    - من هم همین‌طور!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    گیج پرسیدم:
    - چی؟
    لبخندی زد.
    - از یاد بُرده‌ای که من می‌توانم ذهنت را بخوانم؟
    با فهمیدن اینکه او از افکار من باخبر است، شرم وجودم را فراگرفت. با این سن‌وسال هنوز هم از خجالت گونه‌هایم قرمز می‌شدند و نمی‌توانستم با مخاطبم ارتباط چشمی برقرار کنم، پس سرم را پایین انداختم. الیژا بدون هیچ ‌حرفی و بدون اینکه باری دیگر به من نگاهی بیندازد، از جای برخاسته و تبدیل به یک پرنده بزرگ‌ شد؛ بال زده و رفت.
    متعجب به رفتنش خیره شدم. او من را تنها گذاشت؟
    کمی بعد ماهینی قدم‌زنان در حالی‌ که آب از سروصورت و لباس بلند خاکی‌رنگش می‌چکید. از آب خارج شد و موهای خیسش را کنار زده روی شن‌ها کنارم نشست، مانند من به منظره دریاچه خیره شد.
    - مکالمه‌ی عجیبی بود!
    - تو هم شنیدی؟
    - ما آبزی‌ها معمولاً کنجکاو هستیم.
    لباس به بدنش چسبیده بود و پوست سفید او را به خوبی نمایش می‌داد. از نگاه خیره‌ام معذب شد. لبخندی زد.
    - چی شده؟
    - دارم روزی رو تصور می‌کنم که برای اولین بار دیدمت. اون موقع خب...
    حرفم را نیمه گذاشتم. خندید و گفت:
    - اون موقع خیلی زشت بودم؟
    خندیدم.
    - نه فقط خیلی عجیبه!
    ناتان: برای منم همین‌طور.
    هردو از دیدن او اخم کردیم. از آب خارج شده و میان من و ماهینی نشست. بی‌میل کمی فاصله گرفتیم. دستانش را با لبخند روی شانه‌های ما گذاشت که هردو دستش را پس زدیم.
    ناتان گفت:
    - خانوما! مگه نمی‌دونید من عاشق حرفای خاله‌زنکیم؟
    خندیدم؛ اما ماهینی همچنان اخمو بود.
    ناتان: خب! ادامه بدین.
    ماهینی: سیسیلیا! بهتره با من بیای.
    دستم را گرفت و با نادیده‌گرفتن چهره‌ی متعجب ناتان، دور شدیم.
    من را به نقطه‌ای از جنگل برد که تابه‌‌حال هرگز آن را ندیده بودم. با دیدن گل‌های یاس و ارکید متعجب نگاه خیره‌ام را به سمت او بردم.
    - اینا فوق العاده‌ن!
    - دیدن این گل‌ها یه‌جورایی برای من ممنوعه.
    - چطور؟
    - وقتی رفتی، پادشاه این باغ کوچیک رو به عنوان یادبودِ تو ساخت؛ درواقع اومدن به اینجا برای همه‌ی ما ممنوعه!
    دوباره به گل‌ها خیره شدم. یادبود برای من؟ همان‌جا نشسته و پاهایم را بـغل کردم. ماهینی هنوز کنارم ایستاده بود. هردو غرق در افکار خود‌ شدیم.
    - وقتی که طلسم شکسته نشده بود، همه هم‌نوع خودمونو می‌شناختیم، می‌فهمیدیم که کی از کدوم قبیله‌ست. نفرین تموم شد و همه‌چی به حالت قرن‌ها پیش دراومد. همون زندگی رو داشتیم که اجدادمون از ما دریغ کردند. همه‌چیز خوب بود تا اینکه یه روز من یه پری رو با یه آبزی اشتباه گرفتم. با خودم فکر کردم حالا که ما همه ظاهر واقعیمون رو داریم چرا من خوش‌حال نیستم؟ زیبا و قدبلند شدم؛ اما آیا اینا کافیه؟
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - توی خشکی تنها چیزی که منو با بقیه متمایز می‌کنه آب‌شش‌های روی گردنمه؛ اما توی دریا کاملا فرق دارم. دست‌هام مثل باله میشن و یه سری تغییرات دیگه اتفاق میفته.
    به من چشم دوخت. نمی‌دانستم منظورش چه بود؛ اما حتماً پشت این اطلاعات، درسی نهفته است.
    - گاهی اوقات آرزو می‌کنم کاش همون موجود عجیب‌وغریب بودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    یکی از ابروهایم بالا پرید. او چه می‌خواست؟
    - آرزوی عجیبیه. راستش نمی‌دونم چی می‌خوای بگی!
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - لبه‌ی یک دره‌ی بزرگ نرده گذاشته شده است. برای اینکه کسی اشتباهاً از دره سقوط نکند. بعضی‌اوقات، بعضی چیزها باید همان‌طوری که هست بماند. عوض‌کردن یک‌سری چیزهایی که در زندگیمان است، مثل برداشتن نرده از لبه‌ی پرتگاه، باعث می‌شود از دره پرت شویم.
    دستش را روی شانه‌ام قرار داد و همان‌طور که می‌رفت، زمزمه کرد:
    - زندگی را با مانع‌هایش و حقیقت را همان‌طوری که هست، بپذیر.
    سکوت کردم. حالا از حرف‌هایش سردرآوردم. او قصد داشت به من بفهماند که با شرایطم کنار آمده و آن را بپذیرم. باری دیگر تنها شدم؛ برخلاف همیشه این تنهایی را دوست داشتم. سکوت جنگل، بال‌زدن پروانه‌ها و بوی عطر گل‌ها!
    اخیراً هر کدام با فهمیدن مشکلم به نحوی خواستار آرامش‌خاطرم می‌شدند. واقعاً چرا با آن کنار نمی‌آمدم؟ با عادی‌ترین کار طبیعت.
    کلافه ایستادم که درد کمر و زانوهایم تشدید یافت. با غرغر و گلایه، لنگان راه افتادم.
    - خب معلومه باهاش کنار نمیام. روز‌به‌روز داره بدتر میشه. قبلاً فقط درد زانو بود. الان کمردرد! دوروز دیگه باید با عینکای ته‌استکانی و سمعک و قرصایی با دوز بالا زندگی کنم.
    موهایم که مدل سوئیسی بسته بودم، رها شده و مانع دیدم شدند.
    - نگاهش کن توروخدا. من پیرزنو چه به این موهای بلند!
    با دستم موها را کنار زدم که نگاهم به چند تار موی آبی‌رنگ افتاد. عصبانیتم فروکش کرد و در عوض خاطرات زنده شدند.
    ***
    با گذشت چند روز هنوز دستاورد جدیدی نداشتیم. خواب‌آلود و غرق در افکارم بودم؛ اما پچ‌پچ دیگر حاضرین جمع، اجازه‌ی تمرکز یا خواب را نمی‌داد. به چه چیزی فکر می‌کردم؟ خودم هم نمی‌دانستم. از وقتی که به «سرزمین ارکید» برگشتیم، اضافی‌بودن را هرلحظه بیشتر از قبل حس می‌کردم. گفتم سرزمین ارکید؟ درست است این‌ سرزمین‌، ارکید نام داشت و نام آن برازنده‌ی ساختار مرزی آن روی نقشه بود. با اینکه پنهان است؛ اما نقشه‌ای وجود دارد که تمام مکان‌های مخفی دنیا را به وضوح نمایان کرده است. این را در کتاب مادربزرگم، یعنی منیسا خوانده بودم. چین‌های پیشانی‌ام بیشتر شد. نقشه؟ درست است! با هیجان ایستادم.
    - نقشه‌ی مخفی. آخ!
    درد زانو و کمر هردو به صدا درآمدند. دوباره نشستم.
    روسان: حالت خوبه سیسی؟
    ناتان: منظورت از نقشه چیه؟
    - خوبم. ممنون که پرسیدی روسان!
    چشم‌غره‌ای به ناتان رفتم و رو به الیژا که تازه‌وارد سالن شد، گفتم:
    - اگه بتونیم نقشه رو پیدا کنیم، می‌تونیم جایی که ممکنه جادوگر رفته باشه رو هم پیدا کنیم.
    الیژا مکث کرد و به فکر فرورفت. بقیه هم همین‌طور‌. کمی بعد الیژا بدون هیچ‌ حرفی راه آمده را بازگشت. خواستم به دنبال او بروم؛ اما دردهای مفاصل اجازه‌ی ایستادن را نمی‌دادند. به یاد آوردم که تا چند هفته‌ی قبل این دردها به ندرت اتفاق می‌افتاد؛ اما حالا بالعکس بسیار کم احساس سلامت می‌کردم. روسان که نگاه زار من را دید، ایستاد. درحالی‌که به زاغ تبدیل شده و به سمت خروجی قصر قدم برمی‌داشت، گفت:
    - شاید الان وقتشه بعد از مدت‌ها من و پادشاه مفصل حرف ‌بزنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    آماندا ترسیده ایستاد. ناتان بی‌خیال تکیه داد و با لبخند گفت:
    - نترس! روسان چیزیش نمیشه.
    به او اخمی کرد و درحالی‌که می‌رفت، گفت:
    - می‌دونم. می‌ترسم اتفاقی واسه پادشاه بیفته.
    تعجب کردم. چرا باید روسان چنین کاری کند؟ سوالم را به زبان آوردم.
    - روسان چرا باید به پادشاه آسیب بزنه؟
    آماندا با نگاهی پرمعنا به من خیره شد. ناتان حالت جدی‌ای به خود گرفت.
    - بهتره تنهاشون بذاری، آماندا!
    پوفی کشید و برگشت. معنای نگاه خیره‌ی او برایم تداعی می‌شد؛ معناهایی که بدون شک ترسناک به‌نظر می‌آمدند. دیدن دوباره‌ی روسان به عنوان زاغ، من را به این فکر انداخت که آیا هنوز قدرت‌هایم را دارم یا با پیرشدن غنیمت‌هایی که در این سرزمین به‌دست آوردم از بین رفته است.
    الیزا: باعث تأسف است.
    پرسشی به او نگاه کردم که سرش را به طرفین تکان داد. چرا این‌گونه با نفرت به من خیره است؟ منظورش از آن حرف چه بود؟ از این نگاه اصلاً خوشم نمی‌آمد. دقیقاً از زمانی که وارد مرز شده و در قصر مکالمه داشتیم، همین نگاه را داشت. ناتان ایستاد.
    - خب! وقتشه برم به دریاچه و مایه‌ی حیاتم رو نفس بکشم.
    و به شش‌هایش اشاره کرد. پراهیتی متقابلاً ایستاد و با خوش‌حالی گفت:
    - منم می‌تونم بیام؟
    ناتان با همان لحن پاسخ داد:
    - حتماً! چرا که نه؟ از پیرزنای عجیب‌وغریب دور باشی بهتره!
    پراهیتی نگاهی به من انداخت و خندید. اصلاً برایم مهم نبود که ناتان خوش‌گذران چه نظری راجع به من دارد. فقط تنها کلمه‌ای که به چشمم آمد، این بود: «مایه‌ی حیات»
    دهانم را باز کردم تا افکارم را بیان کنم؛ اما با دیدن نگاه عصبی الیزا، چهره‌ی غرق در فکر آماندا و سکوت عجیب امینه پشیمان شدم. تنها شخصی که اخیراً گفته و ناگفته‌هایم را می‌فهمید، روسان بود؛ اما حالا به کجا رفته! بدون جلب‌توجه و زیر نگاه سنگینِ الیزا، خمیده از قصر خارج شدم. بی‌هدف قدم برمی‌داشتم تا اینکه به وسط جنگل رسیدم. درست همان مکانی که مراسم‌های باشکوه سرزمین در آن برگزار می‌شد از جمله: مراسم تاج‌گذاری الیژا، خاکسپاری الیزا و مراسم ازدواج من. خاطراتم به تصویر کشیده شد، درست مانند یک مهمان در جشن عروسیِ خودم بودم.
    صدای پری‌های کوچک و بال‌زدن گنجشک‌ آبی ریزجثه و دوستانش که حتی نامش را هم از یاد بـرده بودم. دیدن صورت جوان و شادابم لبخند به لبانم آورد. با لباس سفید سنگ‌کاری‌شده‌ی دنباله‌دار و تور بلند روی سرم، سربه‌زیر قدم برمی‌داشتم. آن‌ روز متوجه برق چشمان الیژا نشدم و حتی لبخندی که به لب داشت را ندیدم. متوجه خیلی چیزها که در اطرافم اتفاق می‌افتاد، نبودم؛ مانند سونار که چشمانش لایه‌ای از اشک داشت و بدون‌شک از اینکه نوه‌ی خود را در لباس عروس می‌دید هیجان‌زده شده بود.
    عروس ایستاد و نگاهش به سمت من کشیده شد. هردو به هم خیره بودیم؛ او با تعجب و من با حسرت. ناگهان صدای فریادی مرا به حال برگرداند.
    - داری اشتباه می‌کنی!
    سخت بود؛ اما دویده و خودم را به پشت درخت‌های متحرک رساندم. با دیدن دو پرنده که نیمی از آن‌ها انسان بود، اخم کردم.
    دست به بـغل زده، خواستم چیزی بگویم ‌که دیگری بلندتر فریاد زد:
    - از اینجا برو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    ترسیدم. با اینکه مخاطبش من نبودم؛ اما این دو، امروز خودشان نبودند. جلو رفته و سعی بر آرام‌کردنشان داشتم‌.
    - آروم باش روسان!
    نگاه خشمگین الیژا برای چندلحظه به دل‌خوری تغییر یافت؛ ولی وقتی متوجه نگاه من شد، عصبی بال زد و خواست دور شود که روسان باری دیگر فریاد زد:
    - نه من از اینجا میرم نه تو. فرارکردن چیزی رو درست نمی‌کنه‌. نقشه رو بده به من.
    الیژا مکث کرد و برگشت.
    - تو قادر به شناسایی او نیستی.
    روسان هم آرام گرفت. از او فاصله گرفتم و به مکالمه آن دو گوش سپردم.
    روسان: می‌دونم؛ اما پیداکردن جادوگر با این اطلاعاتی که دادی، سخت نیست.
    نتوانستم سکوت کنم. گفتم:
    - شاید حتی نیاز به نقشه نباشه!
    نگاه هردو به‌سمتم کشیده شد.
    روسان: منظورت چیه؟
    - ناتان...
    میان حرفم‌ پرید.
    - ناتان یه احمقه! جادوگر براش مهم نیست. فقط الماس رو می‌خواد.
    سرم را به طرفین تکان دادم.
    - نه. کاری به اون ندارم. وقتی ناتان گفت میره تا مایه حیاتش رو نفس بکشه، به این نتیجه رسیدم که اگه الماس آبی یه‌جورایی مایه حیات جادوگر باشه...
    مکث کردم.
    - اون همین دوروبراست.
    روسان ابرو‌ بالا انداخت و زیر لب گفت:
    - آفرین.
    لبخند زدم که اخم‌های الیژا شدیدتر شد.
    الیژا: هنوز به نقشه نیاز دارید؟
    - راستش آره! شاید به‌ درد بخوره.
    با سر به روسان اشاره کرد و ‌بال زد و رفت. روسان بال‌هایش را باز کرد. با لبخند گفت:
    - کاری که من نتونستم تو دوساعت جروبحث انجام بدم، تو توی یه جمله حلش کردی.
    - خواهش می‌کنم.
    اوج گرفت و مسیر پرواز الیژا را در آسمان دنبال کرد. به رفتن آن‌ها خیره شدم. یک‌ زاغ و یک‌ پرنده‌ی آبی که شباهت چندانی به چندلحظه قبل نداشتند. آرام‌آرام قدم برداشتم. نفهمیدم چطور و چگونه مانند قدیم‌ها به سمت دریاچه کشیده شدم. روی شن‌های گرم نشستم. در این زمستان، این ‌گرما بی‌نظیر بود. با خود اندیشیدم آیا تابستان را دوباره خواهم دید؟ یا چرا آن‌قدر دور؟! اصلاً من بهار را باری دیگر می‌بینم؟ به انعکاس نور خورشید روی آب خیره شدم. شاید برای من هرگز این زمستان به پایان نرسد. صدای تکان‌خوردن آب و بعدش صدای آرام ماهینی به گوشم رسید.
    - برگشتیم به نقطه‌ی اول.
    - دقیقاً منظورت از نقطه‌ی اول راجع به چیه؟ من یا جادوگر؟
    پراهیتی: جادوگر.
    متعجب به پراهیتی که کنار ساحل نشسته بود، نگاه کردم. حالا می‌فهمم چرا این‌قدر راحت و مخفیانه دزدی می‌کرد. حضور او هرگز به چشم نمی‌آمد.
    - نفهمیدم تو هم اینجایی.
    نزدیک‌ آمد و کنار من نشست.
    پراهیتی: خب من اینجام. همون‌طور که فکر می‌کردم این جنگل فوق‌العاده‌ست!
    لبخند زدم. روزهای اول همیشه فوق‌العاده است.
    - برای من تا به امروز این جنگل، عجیب و غیرقابل‌باوره!
    بعد از سکوت کوتاهی، بی‌مقدمه پرسید:
    - کی سع هووا؟ (چطور شد؟)
    فهمیدم‌ منظورش چیست.
    - نهی پتا! بس هو گیا. (نمی‌دونم! فقط اتفاق افتاد.)
    لبخند زدم.
    - تو چطور فهمیدی؟
    گفت: کیو نا! بهود پیاری. بهود هنسوم. افکورس تومهه پیار هووا. (چرا که نه، خیلی دوست‌داشتنیه. خیلی خوشتیپه. البته که تو عاشق شدی.)
    ماهینی ساکت و آرام ‌به ما خیره بود‌. پراهیتی خندید.
    - توم اوسکه رانی اور وو توم هاره راجا.
    هرسه خندیدیم که ناگهان آب‌شش‌های ماهینی تکان خورد. سریع صورتش را کج کرد و به نقطه‌ای دور، میان جنگل خیره شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    - چیزی شده؟
    ماهینی با نگاه خیره به همان سمت، گفت:
    - خطر! من دارم خطر رو احساس می‌کنم.
    همان‌طور که می‌رفت، دستش را به پایین تکان داد‌. با این حرکت در همان دستش نیزه‌ای بلند و نقره‌ای کم‌کم شکل گرفت. به ثانیه نکشید که نیزه کامل شد. به محض کامل‌شدن نیزه دوید و به همان سمت رفت. من و پراهیتی حیران به یکدیگر نگاه کردیم. دویدم که پراهیتی فریاد زد:
    - به ناتان بگم؟
    با خود گفتم: «اگه بگی مگه چی‌کار می‌کنه؟!»
    جوابی ندادم که با صدای بلند چندبار نامش را صدا زد. هنوز به ماهینی نزدیک نشده بودم که ناتان با موهای خیس و بدن نیمه‌بـ*ـرهنه کنارم ایستاد.
    گفت:
    - مادربزرگ‌ نیازی به کمک نداره؟
    توجه نکردم که زودتر از من خودش را به او رساند. کمی بعد هردو دور شده و از دید من محو شدند. خسته و خمیده دستم را روی یکی از درختان گذاشتم. نفس‌زنان سعی بر نظم‌دادن به نفس‌هایم داشتم. ناگهان درخت تکانی خورد و گفت:
    - ملکه سیسیلیا! نباید می‌آمدید.
    شوکه دستم را کشیدم که ادامه داد:
    - بازگشت شما یک اشتب...
    با آمدن پراهیتی سکوت کرد و به حالت یک درخت عادی درآمد.
    اخمی میان پیشانی‌ام نشست. یعنی این درخت سعی داشت چه بگوید؟ او می‌گفت آمدن من اشتباه است و نباید بازمی‌گشتم؛ اما چرا؟ پراهیتی نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - غیبشون زد. فهمیدی کدوم طرفی رفتن؟
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم.
    - نه.
    پراهیتی کلافه شد.
    - وای از دست چشم‌سنگی!
    ادامه داد:
    - فکر می‌کنی چه خبر شده؟ نکنه جادوگر برگشته؟
    حواسم پرت بود.
    - ها؟
    - میگم نکنه جادوگر برگشته؟
    به خودم آمدم. حق با او بود، ممکن است جادوگر برگشته باشد. با عجله به‌سمت قصر رفتیم. دیدن سکوت قصر ضدحالی بیش نبود.
    - گفتم‌ که! صددرصد خودشه.
    حالا زمان این بود که امتحان کنم آیا هنوز قدرت‌هایم را دارم یا خیر. تمرکز کرده و سعی بر ارتباط ذهنی با الیزا داشتم. بعد از چند ثانیه او را صدا زدم. گفت:
    - سیسیلیا به کمک نیاز داریم!
    - کجایین؟
    الیزا جواب داد:
    - قسمت غربی جنگل.
    بلافاصله ارتباطم قطع شد. ذهن پریشانم بیشتر از این دوام نیاورد. پراهیتی کنجکاو به لبخندم نگاهی انداخت و گفت:
    - چرا می‌خندی؟ نکنه اشتباه می‌کردم؟
    - نه! حق با تو بود. فقط خوش‌حالم که هنوزم یه سری از قدرتام رو دارم.
    - آها. خب چی شد؟
    هول‌زده گفتم:
    - به کمک احتیاج دارن! قسمت غربی، قسمت غربی.
    به این‌سو و آن‌سو نگریستم و اطراف را کاویدم. نمی‌دانستم کدام سمتی بروم؛ اما عجله داشتم تا زودتر خودم را به آن‌ها برسانم.
    پراهیتی به‌خاطر عکس‌العملم چشم چرخاند و با دست به‌سمتی اشاره کرد.
    - این طرفه!
    همان راه را از پیش گرفتم. به محض رسیدن به مقصد، خسته و خمیده ایستادم. دستم را به نشانه‌ی صبر بالا بردم.
    - صب...صبر کنید.
    نفس تازه کرده و صاف ایستادم. با دیدن آن منظره‌ی دلهره‌آور، وحشت تمام وجودم را گرفت. نیرویِ آبیِ گوی‌مانند بین زمین و آسمان معلق بود؛ به مثال جمع‌آوری الکتریسیته در یک ظرف شیشه‌ای و گرد. آیا او جادوگر بود؟ اگر درست باشد، باید اعتراف کنم او را دست‌کم گرفته بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    شخصی که در منبع آن قرار داشت، دیده نمی‌شد. فقط رعدوبرق‌هایی که به سمتمان پرتاب می‌کرد، به چشم می‌آمد.
    دو زاغ که حتماً آماندا و روسان هستند، به همراه یک پرنده‌ی آبی‌رنگ بزرگ با بالارفتن در آسمان سعی بر یافتن نقطه‌ضعفی از او بودند. ناتان و ماهینی به همراه چندنفر از آبزی‌ها با نیزه‌های بلند سعی بر شکافتن گوی می‌کردند؛ اما این‌کار باعث صدمه‌زدن به خودشان شد. چند پری نیز پریشان پرواز کرده یا روی زمین اوضاع را بررسی می‌‎کردند.
    پراهیتی: وای خدا!
    حیرت پراهیتی باعث شد پی ببرم بیشتر از نیم‌ساعت بدون هیچ کمکی به‌خاطر منظره روبه‌رو مات‌ومبهوت مانده‌ام. الیزا در کنار شخصی که احتمال می‌رفت امینه باشد، نشسته و دست به جادو زده بود. نشستم و سعی کردم تمرکز کنم؛ اما دریغ از یک خَلأ. دوباره ایستادم و این‌بار سعی کردم تبدیل شوم. دقیقاً زمانی که ناامید شده و قصد آرام‌گرفتن داشتم، ناگهان چشمانم تغییر یافت و نیرویی دستانم را احاطه کرد. پوزخندی روی صورتم نشست. مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی دیگران نزدیک رفتم. آرنج‌ها و مشت دستانم را کنار هم قرار داده و سپس به سمت او گرفتم. پرتاب‌کردن نیرو مساوی شد با فریاد الیزا. او به صورت کشیده فریاد زد:
    - نه!
    اما دیر شده بود. متعجب نگاهم را از الیزا به سمت جادوگر بردم. به‌یک‌باره نور همه‌جا را فراگرفت و صدای قهقهه‌ی ترسناکی به گوش رسید.
    ***
    چشمانم درد و سوزش عجیبی داشتند. به سختی توانستم آن‌ها را باز کنم. اولین کسی که دیده می‌شد، الیزا و اخم‌های شدیدش بود.
    سعی کردم بنشینم که دستی به کمکم آمد. به روسان لبخند زدم و زیر لب تشکری کردم.
    - چه اتفاقی افتاد؟
    الیزا: تو باید برگردی.
    الیژا با تشر نامش را صدا زد.
    - الیزا!
    به او که پشت به من کنار پنجره‌ی بزرگ و شیشه‌ای اتاق ایستاده بود، اخم کرد. دوباره به سمتم برگشت.
    - تو نابودگری!
    روسان: الیزا داری زیاده‌روی می‌کنی.
    الیزا: نباید هرگز از تو کمک می‌خواستم.
    الیژا: تنهایمان بگذار!
    الیزا خواست اعتراض کند که بلندتر غرید:
    - تنهایمان بگذارید!
    به اجبار ایستاد و همراه بقیه رفت. سکوت کرده بودم. نمی‌دانستم چه اشتباهی از من سر زده و الیزا چرا می‌خواهد من برگردم.
    - الیژا، من چی‌کار کردم؟
    الیژا: تو اشتباهی مرتکب نشدی.
    - اما الیزا...
    - او... او نمی‌داند چطور شکستش را فریاد زند.
    زمزمه‌وار گفتم:
    - ما شکست خوردیم؟
    - وقتی نور همه‌جا را فراگرفت، او از آخرین اسارتش هم آزاد شد.
    چشمانم را دردمند بستم. پس حق با الیزا بود. من نابودگر بودم؛ نابودگر زندگی هزاران موجود زنده. نفس‌عمیقی کشیدم.
    - من برمی‌گردم.
    _ تو برنمی‌گردی!
    - باید برم.
    با عصبانیت و شمرده‌شمرده گفت:
    - تو جنگل را ترک نخواهی کرد!
    - نه الیژا! من باید برگردم. خواهش می‌کنم بذار برم!
    وقتی صدای پرخواهشم را شنید، دست به بـغل، به پنجره خیره شد. زیر لب گفت:
    - باری دیگر.
    بغض سراغم آمد. شنیدم چه گفت؛ اما خودم را به نشنیدن زدم. از او قول گرفتم که کسی از رفتنم باخبر نشود و وقتی رفتم دیگر کاری از دست آن‌ها برنخواهد آمد. باز هم کنار مرز با نگاه غمگین مرا بدرقه می‌کرد. باری دیگر امید داشت بمانم؛ اما من مصمم بودم و این‌بار خودم نه، شرایط این تصمیم را گرفته بود. دستم را در هوا تکان داده و زمزمه‌ کردم:
    - خداحافظ پسر چشم‌آبی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    ***
    - رهبر سربازان، فرمانده جرجیس، اجازه ورود می‌خواهند.
    پادشاه دست از بازی‌کردن با پسر‌بچه‌ی دوساله‌اش برداشت و به سرباز گفت:
    - اجازه است.
    ملکه هنوز با لبخند به کودکش خیره بود.
    - سرورم!
    با صدای جرجیس نگاه هردو به آن سمت کشیده شد و لبخند میان لب‌هایشان نشست.
    ملکه: خوش آمدید برادر!
    او که برای تعظیم خم شده بود، خوش‌حال ایستاد و با نگاه مشتاق گفت:
    - خوش‌حالم که بالاخره فرزند خواهرم را می‌بینم!
    ملکه گلایه کرد.
    - اوه! از دیدن من خوشحال نیستید؟
    لبخند زد و خواهرش را به آغـ*ـوش کشید. پادشاه کنار آن‌ها ایستاد و دستش را روی شانه او قرار داد.
    - آوازه ی شجاعت فرمانده‌ی جوان همه‌جا را گرفته. تو لایق ستایشی!
    جرجیس: سپاسگزارم پادشاه.
    کودک را به آغـ*ـوش گرفت. بلافاصله لـبانش را از درد به هم فشرد. زخم پهلویش در حال خون‌ریزی بود.
    ***
    سیسیلیا
    فقط دو روز از آمدنم گذشته و من هر لحظه بی‌تاب‌تر از قبل می‌شوم. کنجکاوی و ترس امانم را بریده!
    جادوگر قبل از اسار، نیمی از موجودات جنگل را ازبین بـرده بود. حالا که آزاد شده، ممکن است تمامی آن‌ها‌ را نابود کند و اگر این‌بار من در زمان مناسب آنجا نباشم، الیژا و الیزا بدون شک در خطر خواهند بود. با یادآوری الیزا، بی‌خیال گفتم:
    - خودش خواست تا ازش دور باشم. اصلاً چه معنی میده که مثل خواهرشوهرا با من رفتار کنه. صبر کن ببینم منظورش از نگاه‌های بد و کینه‌ای چی بود ؟
    ذهنم از این‌سو به آن‌سو می‌رفت.
    - حتی پراهیتی رو هم نگه داشته، اون‌وقت نمی‌ذاره من باشم. چرا باید یهو این‌قدر بد بشه و بشه همون ملکه اف... نه این‌دفعه شده ملکه عصبی. واقعاً چرا؟
    نگاهم در خانه‌ی خالی چرخید. ناامید نفس عمیقی کشیدم. باز هم با خودم سخن می‌گفتم. ما آدم‌ها بیشتر از تنهایی، از این آزرده می‌شویم که افراد زیادی می‌شناسیم و ما را می‌شناسند؛ اما هرگز یادی از ما نمی‌کنند. داشتن خانواده، وقتی در کنارت نیستند، بیشتر از نداشتنش باعث ناراحتی می‌شود. صدای زنگ به گوش رسید. بی‌حوصله به همان سمت رفتم. حتماً عطیه باز دسته‌گل به آب داده و قصد دارد امشب را هم در خانه ی من بگذراند. درست است با او برخورد خوبی نداشتم؛ ولی همیشه از ماندنش خشنود بودم. با لبخند در را باز کردم؛ اما...
    - سلام. شما خانم آتاکی هستین؟
    کنجکاو و متعجب به زن نسبتاً جوان‌تر از خودم که اندام کشیده و صورت استخوانی داشت، نگاه کردم.
    - بله خودمم. مشکلی پیش اومده؟
    هول‌زده گفت:
    - نه، نه! راستش راجع به دخترمه.
    منتظر به دهانش چشم دوختم تا ادامه دهد.
    - من مادر عطیه‌ام.
    ابرو بالا انداختم و همان‌طور که دست می‌دادم، گفتم:
    - اوه! از دیدنتون خوش‌حالم. اتفاقی افتاده؟
    غمگین به کفش‌هایش خیره شد و گفت:
    - خب، عطیه...
    نگران شدم.
    - عطیه حالش خوبه؟
    سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد.
    - نه زیاد، تو بیمارستانه.
    چشمانم گرد شد.
    - چی! چطور؟
    ادامه داد:
    - تصادف کرده. دکترا گفتن که حالش خوب میشه؛ اما باید چند مدت از محیط زندگی فعلیش دور بمونه.
    زیر لب گفتم:
    - دختره‌ی حواس‌پرت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا