- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
مامان سراسیمه روی ایوان میایسته:
- خیر باشه، چی شده عطا؟
عطا سر خم میکنه و دستی به موهای بلند وآشفتهاش میکشه:
- زودباش اماده شو، باید بریم جایی کار مهم پیش اومده.
مامان متوصل به نرده ایوان میشه:
- چی شده؟ کجا؟ خب حرف بزن ببینم چه خبرشده. نصفه جونم کردی؟
عطا نگاهش رو به زمین میدوزه و اروم جواب میده:
- حمیدرضا زنگ زد گفت حال موسی سرکار به هم خورده بردنش بیمارستان..
پاهام سست میشه و بی اختیار روی سکوی حیاط مینشینم:
- بابام چی شده عطا؟
عطا در حالی که سعی میکنه جو رو اروم نگه داره جواب میده:
- چیزی نیست بخدا، فقط حالش بد شده.
مامان مشکوک نگاهش میکنه و با بغض میپرسه:
- دروغ نگو عطا..
- به روح مامان چیزی نشده میگم، فقط حالش بد شده. حمیدرضاهم هول شده نمیدونسته چطور بهتون خبر بده اول به من گفت بیام دنبالتون..
توی کسری از ثانیه فضای حیاط شلوغ میشه، هنوز پاهام تحمل وزنم رو نداشت، سیاوش دستم رو میگیره:
- بیا برو بالا تو حالت خوب نیست، ما خودمون میریم بیمارستان هرچی شد خبر میدیم
به زور سرپا میشم:
- منم میام. توروخدا منم ببرید.
سیا مردد نگاهم میکنه:
- مطمئنی؟
- مطمئنم میام.
خدا میدونست توی اون لحظه چقدر حالم بد بود، توی مسیر چندبار نفس تنگ شد و تا مرز خفگی رفتم.
با قسم و ایهای که عطا خورده بود بازهم شک داشتم و دلشوره امونم رو بریده بود.
با پا گذاشتن توی راهروی سرد بیمارستان نگاهم به حمیدرضا که با صورت درهم و لباس کثیف کاری که توی تنش بود عمق فاجعه رو بیشتر از قبل درک میکنم، چه چیزی باعث شده بود با این سرو وضع اون رو به اینجا بکشونه
دلم نمیخواست زودتر از همه به پیشواز خبر شومی که به انتظارم نشسته بود برم. دورتر میایستم و نمیخواستم حتی قدمی بردارم ترس وجودم رو گرفته بود و زیرلب پشت هم ذکر میگفتم.
به جمع خونوادم که دور حمیدرضا حلقه زده بودن با ترس نگاه میکنم، با چند جملهی کوتاه نافهمومی که از دهنش خارج میشه یکی یکی ازش فاصله میگیرن..
حوریه با چشمهای سرخ به سمتم میاد ودرحالی که منو تو آغـ*ـوش میگیره:
- بابا سکته کرده نورا..
نفس حبس شدم رو با شدت بیرون میفرستم و با ناباوری زمزمه میکنم:
- زندست؟
- معلومه که زندست، اما حالش بده دعا کن.
حوریه رو کنار میزنم و روی صندلی سرد استیل راهرو مینشینم انگار همین یک دنیا برام ارزش داشت، همین که زنده بود، همین که داشت نفس میکشید.تا چند لحظهی فقط همین رو از خدا میخواستم.
حمیدرضا با عجله به سمتم میاد:
- نورا حالت خوبه؟
لب خشکم رو به زور تر میکنم و در حالی که سعی میکنم اشکم رو مهار کنم میپرسم:
- کی اینجوری شد؟ چرا به من نگفتی؟ چرا به من زنگ نزدی؟
- ساعت سه ظهر بود، بچهها به موقع رسیده بودن، زیاد طول نکشید آوردیمش بیمارستان. ببینمت؟
اشکم رو با پشت انگشت کنار میزنم:
- خیلی ترسیدم، تموم راه رو فکر کردم بابام مُرده..
خم میشه و دستهای سرد و یخ زدم رو توی دستش فشار میده:
- خوب میشه چیزی نیست، قول میدم، حالش خوب میشه.
هنوز خودم رو پیدا نکرده بودم هزار حس ناشناخته و عجیب رو تجربه کرده بودم، توی یک لحظه همه چیز زیر رو شده بود، توی چهرههایی که حالا جلوی چشمم ایستاده بودن از عذاب وجدان و حسرت و افسوس فریاد میزدن.
- خیر باشه، چی شده عطا؟
عطا سر خم میکنه و دستی به موهای بلند وآشفتهاش میکشه:
- زودباش اماده شو، باید بریم جایی کار مهم پیش اومده.
مامان متوصل به نرده ایوان میشه:
- چی شده؟ کجا؟ خب حرف بزن ببینم چه خبرشده. نصفه جونم کردی؟
عطا نگاهش رو به زمین میدوزه و اروم جواب میده:
- حمیدرضا زنگ زد گفت حال موسی سرکار به هم خورده بردنش بیمارستان..
پاهام سست میشه و بی اختیار روی سکوی حیاط مینشینم:
- بابام چی شده عطا؟
عطا در حالی که سعی میکنه جو رو اروم نگه داره جواب میده:
- چیزی نیست بخدا، فقط حالش بد شده.
مامان مشکوک نگاهش میکنه و با بغض میپرسه:
- دروغ نگو عطا..
- به روح مامان چیزی نشده میگم، فقط حالش بد شده. حمیدرضاهم هول شده نمیدونسته چطور بهتون خبر بده اول به من گفت بیام دنبالتون..
توی کسری از ثانیه فضای حیاط شلوغ میشه، هنوز پاهام تحمل وزنم رو نداشت، سیاوش دستم رو میگیره:
- بیا برو بالا تو حالت خوب نیست، ما خودمون میریم بیمارستان هرچی شد خبر میدیم
به زور سرپا میشم:
- منم میام. توروخدا منم ببرید.
سیا مردد نگاهم میکنه:
- مطمئنی؟
- مطمئنم میام.
خدا میدونست توی اون لحظه چقدر حالم بد بود، توی مسیر چندبار نفس تنگ شد و تا مرز خفگی رفتم.
با قسم و ایهای که عطا خورده بود بازهم شک داشتم و دلشوره امونم رو بریده بود.
با پا گذاشتن توی راهروی سرد بیمارستان نگاهم به حمیدرضا که با صورت درهم و لباس کثیف کاری که توی تنش بود عمق فاجعه رو بیشتر از قبل درک میکنم، چه چیزی باعث شده بود با این سرو وضع اون رو به اینجا بکشونه
دلم نمیخواست زودتر از همه به پیشواز خبر شومی که به انتظارم نشسته بود برم. دورتر میایستم و نمیخواستم حتی قدمی بردارم ترس وجودم رو گرفته بود و زیرلب پشت هم ذکر میگفتم.
به جمع خونوادم که دور حمیدرضا حلقه زده بودن با ترس نگاه میکنم، با چند جملهی کوتاه نافهمومی که از دهنش خارج میشه یکی یکی ازش فاصله میگیرن..
حوریه با چشمهای سرخ به سمتم میاد ودرحالی که منو تو آغـ*ـوش میگیره:
- بابا سکته کرده نورا..
نفس حبس شدم رو با شدت بیرون میفرستم و با ناباوری زمزمه میکنم:
- زندست؟
- معلومه که زندست، اما حالش بده دعا کن.
حوریه رو کنار میزنم و روی صندلی سرد استیل راهرو مینشینم انگار همین یک دنیا برام ارزش داشت، همین که زنده بود، همین که داشت نفس میکشید.تا چند لحظهی فقط همین رو از خدا میخواستم.
حمیدرضا با عجله به سمتم میاد:
- نورا حالت خوبه؟
لب خشکم رو به زور تر میکنم و در حالی که سعی میکنم اشکم رو مهار کنم میپرسم:
- کی اینجوری شد؟ چرا به من نگفتی؟ چرا به من زنگ نزدی؟
- ساعت سه ظهر بود، بچهها به موقع رسیده بودن، زیاد طول نکشید آوردیمش بیمارستان. ببینمت؟
اشکم رو با پشت انگشت کنار میزنم:
- خیلی ترسیدم، تموم راه رو فکر کردم بابام مُرده..
خم میشه و دستهای سرد و یخ زدم رو توی دستش فشار میده:
- خوب میشه چیزی نیست، قول میدم، حالش خوب میشه.
هنوز خودم رو پیدا نکرده بودم هزار حس ناشناخته و عجیب رو تجربه کرده بودم، توی یک لحظه همه چیز زیر رو شده بود، توی چهرههایی که حالا جلوی چشمم ایستاده بودن از عذاب وجدان و حسرت و افسوس فریاد میزدن.
آخرین ویرایش: