کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,227
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
مامان سراسیمه روی ایوان می‌ایسته:
- خیر باشه، چی شده عطا‌‌؟
عطا سر خم می‌کنه و دستی به موهای بلند وآشفته‌اش می‌کشه:
- زودباش اماده شو، باید بریم جایی کار مهم پیش اومده.
مامان متوصل به نرده ایوان می‌شه:
- چی شده؟ کجا؟ خب حرف بزن ببینم چه خبرشده‌. نصفه جونم کردی؟
عطا نگاهش رو به زمین می‌دوزه و اروم جواب میده:
- حمیدرضا زنگ زد گفت حال موسی سرکار به هم خورده بردنش بیمارستان..
پاهام سست میشه و بی اختیار روی سکوی حیاط می‌نشینم:
- بابام چی شده عطا؟
عطا در حالی که سعی می‌کنه جو رو اروم نگه داره جواب میده:
- چیزی نیست بخدا، فقط حالش بد شده.
مامان مشکوک نگاهش می‌کنه و با بغض می‌پرسه:
- دروغ نگو عطا..
- به روح مامان چیزی نشده میگم، فقط حالش بد شده. حمیدرضاهم هول شده نمی‌دونسته چطور بهتون خبر بده اول به من گفت بیام دنبالتون..
توی کسری از ثانیه فضای حیاط شلوغ میشه، هنوز پاهام تحمل وزنم رو نداشت، سیاوش دستم رو می‌گیره:
- بیا برو بالا تو حالت خوب نیست، ما خودمون می‌ریم بیمارستان هرچی شد خبر می‌دیم
به زور سرپا میشم:
- منم میام‌. توروخدا منم ببرید.
سیا مردد نگاهم می‌کنه:
- مطمئنی؟
- مطمئنم میام.
خدا می‌دونست توی اون لحظه چقدر حالم بد بود، توی مسیر چندبار نفس تنگ شد و تا مرز خفگی رفتم.
با قسم و ایه‌ای که عطا خورده بود بازهم شک داشتم و دلشوره امونم رو بریده بود‌.
با پا گذاشتن توی راهروی سرد بیمارستان نگاهم به حمیدرضا که با صورت درهم و لباس کثیف کاری که توی تنش بود عمق فاجعه رو بیشتر از قبل درک می‌کنم، چه چیزی باعث شده بود با این سرو وضع اون رو به اینجا بکشونه‌‌
دلم نمی‌خواست زودتر از همه به پیشواز خبر شومی که به انتظارم نشسته بود برم. دورتر می‌ایستم و نمی‌خواستم حتی قدمی بردارم ترس وجودم رو گرفته بود و زیرلب پشت هم ذکر می‌گفتم.
به جمع خونوادم که دور حمیدرضا حلقه زده بودن با ترس نگاه می‌کنم، با چند جمله‌ی کوتاه نافهمومی که از دهنش خارج می‌شه یکی یکی ازش فاصله می‌گیرن..
حوریه با چشم‌های سرخ به سمتم میاد ودرحالی که منو تو آغـ*ـوش می‌گیره:
- بابا سکته کرده نورا..
نفس حبس شدم رو با شدت بیرون می‌فرستم و با ناباوری زمزمه می‌کنم:
- زندست؟
- معلومه که زندست، اما حالش بده دعا کن.
حوریه رو کنار می‌زنم و روی صندلی سرد استیل راهرو می‌نشینم انگار همین یک دنیا برام ارزش داشت، همین که زنده بود، همین که داشت نفس می‌کشید.تا چند لحظه‌ی فقط همین رو از خدا می‌خواستم‌.
حمیدرضا با عجله به سمتم میاد:
- نورا حالت خوبه؟
لب خشکم رو به زور تر می‌کنم و در حالی که سعی می‌کنم اشکم رو مهار کنم می‌پرسم:
- کی این‌جوری شد؟ چرا به من نگفتی؟ چرا به من زنگ نزدی؟
- ساعت سه ظهر بود، بچه‌ها به موقع رسیده بودن، زیاد طول نکشید آوردیمش بیمارستان. ببینمت؟
اشکم رو با پشت انگشت کنار می‌زنم:
- خیلی ترسیدم، تموم راه رو فکر کردم بابام مُرده‌..
خم میشه و دست‌های سرد و یخ زدم رو توی دستش فشار میده:
- خوب میشه چیزی نیست، قول می‌دم، حالش خوب میشه‌‌.
هنوز خودم رو پیدا نکرده بودم‌ هزار حس ناشناخته و عجیب رو تجربه کرده بودم، توی یک لحظه همه چیز زیر رو شده بود‌، توی چهره‌هایی که حالا جلوی چشمم ایستاده بودن از عذاب وجدان و حسرت و افسوس فریاد می‌زد‌ن.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    *****
    آسمون سرخ شده بود وبرف از شب قبل داشت یه بند می‌بارید، فقط چند روز گذشته بود باز همه چیز سرجای خودش رفته بود، گریه‌های شبونه حوریه و چشم به راهی مامان، حتی سیاوش بیشتر از قبل از خونه فراری شده بود، تنها چیزی که تغییر کرده تخت آهنی یک نفره‌ای بود که کنار بخاری توی حال جا گرفته بود و مرد نحیفی که مثله گوشت عـریـ*ـان روی تخت دراز کشیده بود موسی بود، نیمی از بدنش فلج شده بود و حتی ترکیب مظلوم صورتش بهم ریخته بود از روزی که از بیمارستان مرخص شده بود صداش رو حتی نشنیدم بود جز ناله و چند آوای نامفهموم که از دهن کجش خارج می‌شد‌، سکته مغزی و عوارضش چیزی جز مکافات نبود‌ که دامن این خونواده بی دروپیکر و سست رو گرفته بود‌، و چه بد آدمی رو انتخاب کرده بود‌.
    هر بار که نگاهش می‌کردم باور این حادثه سخت و سخت‌تر می‌شد‌، فقط یک سوال تو ذهنم سبز می‌شد. که این حقشه؟
    حتی اگه حقش هم بود، باز ته دل امید داشتم روزی در این خونه باز می‌شه دوباره با گوش‌های سنگینم صداش رو می‌شنوم که اسمم رو داره صدا می‌کنه. خدایا چرا هیچ‌وقت قدر این خوشبختی رو نمی‌دونستم.
    مامان چند استکان خالی چای رو که برای پذیرایی خانواده حمیدرضا که برای عیادت بابا اومده بودن رو جمع می‌کنه.
    شعله بخاری رو زیاد می‌کنم و کنار تخت بابا می‌نشینم پاهای خشک و چقرش رو اروم ماساژ میدم:
    - قربونت برم من، برات سوپ درست کردم الان آماده میشه. گرسنته، نه؟
    چشم‌های نیمه‌بازش رو کامل می‌بنده، دریغ از شنیدن کلمه‌ای جواب.
    مامان- نورا دارن در میزنن.
    لحاف روی پاهاش می‌کشم و بلند میشم. شال بافت روی دوشم می‌اندازم.با دیدن حمیدرضا دیدن نایلون خرید توی دستش خسته لبخندی می‌زنم. چند روز بود که کارش همین شده بود، رفت و امدش فقط برای رسوندن مایحتاج این خونه شده بود. خیلی وقت بود قرار‌های عاشقونه وقت و بی وقت و دلبری کردن پیامکی رو هردو فراموش کرده بودیم.
    - سلام، بیا تو چرا زحمت کشیدی؟
    - سلام، باز که چشم‌هات خواب داره تو اصلا می‌خوابی نورا؟
    آهی می‌کشم و در خونه رو براش باز می‌کنم:
    - حرف‌ها می‌زنی مگه خواب به چشم‌هام میاد..
    وسایلش رو جلوی در می‌ذاره، کمک می‌کنم پالتوش رو از تنش در بیاره، چند ضربه می‌زنم برف روش رو می‌تکونم.
    سلام بلندی می‌ده و مستقیم به سمته بابا می‌ره:
    - حاج موسی خوبی؟
    خودشم انتظار یه حال احوال پرسی گرم رو نداشت. دست بابا رو می‌گیره و بـ..وسـ..ـه‌ای می‌زنه و پایین تختش می‌نشینه.
    مامان- خوش اومدی پسرم، چرا هرسری مارو خجالت‌زده می‌کنی‌.
    حمید سر خم می‌کنه وجواب میده:
    - وظیفست زن عمو، امروز حالش چطور بود؟
    زن عمو لفظ جدیدی بود که از تازه از زبونش می‌شنیدم، چقدر هوشمندانه زن پسر عمو رو داشت زن عمو خطاب می‌کرد. روبه روش می‌نشینم:
    - خوبه، بهتر از دیروزه فقط داروهاش داره تموم میشه، عطا قرار بیاد نسخشو بگیره.
    - نمی‌خواد نسخش‌رو بده خودم‌می‌گیرم. فیزیوتراپیش کی شروع میشه؟
    - تا هفته بعد می‌بریمش دکتر، ببینیم چی می‌گـه.
    - ناراحت نباش، فیوزیوتراپی شروع بشه حالش بهتر میشه‌‌، انشالله که سرپا میشه‌‌‌.
    مامان - انشالله‌ که خدا از دهنت بشنوه، ناهار خوردی غذا آمادست برم بیارم برات ؟
    - خوردم یه چیزایی زن عمو بشین زحمت نکش..
    با باز شدن در سیاوش متعجب نگاه می‌کنم. بلاخره بعد چند روز سرو کله‌اش پیدا شده بود. دستی به موهای خیس و ژولیدش می‌کشه قدمی به داخل برمی‌داره. این‌که دور چشم‌هاش سیاه شده بود ته ریش نامرتبش انکارد نشده بود جای تعجب داشت، این حجم شلختگی از سیا بعید بود. چی باعث شده بود پسر خوشتیپ و سرحال خونواده به این روز بیفته؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    هنوز سیا حال و احوال پرسیش‌رو با حمیدرضا تموم نکرده بود که حوریه سر از اتاقش بیرون میاره، غضبناک به سیاوش نگاه می‌کنه و می‌غره:
    - چه عجب پیدات شد سیاوش خان، تازه یادت افتاد تو این خونه یه پدر مریض داری که باید بیای بهش سر بزنی؟ از روزی که بیمارستان بستری شد رفتی گم و گور شدی، چی تو اون شرایط مهم‌تر از بابا بود که ول کردی رفتی؟ گلشن خانم یا فخری خانم؟ کدومش، ها؟
    سیا تیک وار دستی به گردنش می‌کشه:
    - به تو ربطی نداره. دهنت رو ببند.
    حوریه که انگار قصد جدی کرده بود شر به پا کنه صداش رو بالاتر می‌بره:
    - هه دهنم رو ببندم که بی غیرتیت رو جار نزنم؟ من حتی اگه دهنم رو ببندم که بدبخت همه می‌دونن چقدر بی‌رگ و ریشه‌ای، خجالت نمی‌کشی شوهر نورا به جای تو داره کارهای بابات رو انجام میده؟
    مامان- حوریه زشته این حرف‌ها، بیا برو تو اتاقت.
    سیاوش عصبی به سمتش حمله‌ور میشه:
    - میگم خفه شو، پشت هم یه بند ور می‌زنی، مگه تو می‌دونی تو این مدت کجا بودم؟
    حوریه با حرص می‌توپه:
    - اصلا هر قبرستونی بودی‌، نظرت چیه دوباره گورتو گم کنی همون‌جایی که بودی این خونه خیلی وقته که سیب زمینی و شلغم نمی‌خواد، هم تو هم عطا هم اون سهراب بی شرف، یه مشت بی عُرضه و انگلید که فقط دنبال پول و منفعت خودتونید، الانم شرط می‌بندم پولت تموم شده گذرت به این خونه خورده..
    حمیدرضا شوکه از اتفاقی که درحال وقوع بود سعی می‌کنه سیاوش رو از حوریه دور کنه.
    سیاوش گستاخ و بی پروا جواب میده:
    - نکنه خودت یادت رفته واسه چی اینجایی نکنه باورت شده بخاطر بابا این‌جایی، اومدی تو لونه موش خودت رو قایم کردی که دروغ‌هات پیش آرمان لو نره‌‌، حداقل من مثله تو نیستم تکلیفم با خودم مشخصه..
    با ترس به سمته بابا می‌رم:
    - توروخدا بس کنید، مگه نمی‌بینید بابا حالش بده..
    حوریه دست بردار نبود و بدتر از حرف سیا جری تر شده بود‌.
    - آره تکلیفت خیلی مشخصه، خوب خودت‌رو گول می‌زنی امروز فرداست که بیان از کلانتری بیان دنبالت بخاطر اون پیج مبتذلت که اینقدر از ناموس مردم بالا نری.
    سیاوش- پیج مبتذل من خیلی وقته درش تخته شده، جریمش‌هم دادم‌‌، کارهای دادگاه پاسگاهشم رفتم، تو برو یه فکری به حال خودت کن که تا عمر داری خودتو تو این خونه حبس نکنی بخاطر دروغ‌های خرکی و شاخ‌داری که تحویل اون بدبخت دادی..
    حوریه- برو بمیر، فقط بمیر حالم از قیافه نحست به هم می‌خوره برو درک..
    سیا با تهدید دستش رو به سمت حوریه می‌کنه:
    - ببین نذار یه کاری کنم به گوه خوردن بیفتی، نذار این دهنم رو وا کنم.
    حوریه- هیچ گوهی نمی‌تونی بخوری پیزوری، برو هرغلطی که دلت می‌‌خواد بکن هِری‌..
    حمیدرضا سیاوش رو به زور از توی خونه می‌بره، از شدت شرمندگی بغض می‌کنم.
    مامان- خدا لعنتتون کنه، آبرو واسم نذاشتین. الان که وقته معرکه گیری نبود تو این وضع، چقدر بی چشم و رویی تو دختر. بچه تازه از راه رسیده بود، می‌ذاشتی عرقش خشک می‌شد بعد چاک دهنت‌رو وا می‌کردی.
    حوریه که انگار عقده‌هاش خالی نشده میگه:
    - حقش بیشتر از این حرف‌ها بود، بیخود ازش حمایت نکن اینم دست کمی از سهراب خانت نداره..
    عصبی میگم:
    - حوریه بس کن فقط بس کن‌، بخاطر بابا بس کن.‌.
    کمی می‌گذره که صدای کوبیده شدن بلند میشه‌. با عجله بلند میشم و به حیاط نگاه می‌کنم. نه خبری از سیاوش بود نه حمیدرضا.
    باز باری روی مشکلات و گرفتاری‌هام اضافه شد، تو این مدت به اندازه کافی شرمنده حمیدرضا بودم که با جنجال امروز شرمندگی‌ام چندبرابر شد. ذاتا تو این خونواده افریده شده بودم برای تحقیر و خجالت..
    ****
    کمپرس آب گرم رو شونه‌ی بابا می‌ذارم، مامان روکش متکا رو در حالی که عوض می‌کنه زیر لب می‌گـه:
    - از دیروز رفته تو اتاق یه لقمه‌هم غذا نخورده، اصلا معلوم نیست با کی قهره، بیا برو ببین می‌تونی راضیش کنی بیاد یه چیزی بخوره.
    - خودش گرسنش بشه میاد بیرون، من نمی‌‌تونم با گندی که دیروز زده برم نازش‌رو بکشم، هنوز از خجالتم یه زنگ به حمیدرضا نزدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    مامان ملتمسانه می‌ناله:
    - نورا توروخدا دیگه لج نکن‌، اشتباهش رو بذار پای کم عقلی و ناپختگیش، بیا برو باهاش حرف بزن حرف منو نمی‌خونه، بیا برو قربون شکل ماهت بشم..
    ناچار بلند میشم و مثله همیشه اون کسی که باید کوتاه می‌اومد من بودم. اروم در اتاق باز می‌کنم وارد میشم. دست به سـ*ـینه می‌‌ایستم. حتی سر وضع حوریه هم تو این مدت به ریخته شده بود ریشه سیاه موهای رنگ شدش دراومده بود و ناخن‌های کاشته شدش یکی در میون افتاده بود و نیاز به ترمیم داشت.
    زیر چشمی نگاهم می‌کنه:
    - چیه‌، چی می‌خوای؟
    - گرسنت نیست؟
    سکوت می‌کنه و نفس عمیقی می‌کشم:
    - الان با کی قهری؟ مگه نمی‌بینی تو چه مصیبتی هستیم، چرا به جای این‌که بیای یه بار از دوشم برداری بدتر سنگینش می‌کنی. حوریه من خستم، بخدا خستم، کاش بدونی که چقدر تو عذابم، چقدر حالم بده که این کارها باهم نمی‌کردی..
    موهای جلوی چشمش رو کنارمی‌زنه اشک توی چشم‌هاش حلقه می‌زنه و با صدای گرفتش جواب میده:
    - نمی‌خواستم دیروز اون اتفاق بیفته، یه لحظه دیوونه شدم، فقط می‌خواستم از حقت دفاع کنم. نمی‌دونستم دارم بدتر همه چیز رو خراب می‌کنم
    - چه حقی آخه، به نظرت من کسی هستم تو این خونه حق داشته باشم. من خیلی وقته به این وضع عادت کردم. نباید دیوونه بازی در میاوردی..
    پشیمون نگاهم می‌کنه:
    - خیلی بد شد جلوی حمید آره؟ خدا منو بکشه اگه قصدم این بود که بخوام خجالت زدت کنم.
    پوزخندی می‌زنم:
    - ولش کن، بیا بریم یه چیزی بخوریم، منم از صبحه چیزی نخوردم دلم داره ضعف می‌ره‌.
    - بریم بیرون یه چیزی بخوریم؟ آخه من خورشت کرفس دوست ندارم!
    اروم می‌خندم:
    - منم دوست ندارم، فقط یه شرطی داره..
    جرقه‌ای توی چشم‌هاش می‌زنه:
    - چه شرطی؟
    - به حساب من..
    توی برف راه رفتن رو همیشه دوست داشتم، وقتی رد کفشم روی برف به جا می‌موند بی دلیل حالم رو خوب می‌کرد. حوریه کلاه پالتوم رو سرم می‌کشه و در حالی که فرار می‌کنه گلوله‌ی برفی رو به سمتم پرت می‌کنه‌. کلاهم رواز جلو چشم‌هام برمی‌دارم و بلند داد می‌زنم:
    - خیلی بدجنسی.‌.
    خم میشه گلوله‌‌ی برفی بادستم می‌سازم و به سمتش نشونه می‌گیرم. با خوردن برف به شیشه‌ی مغازه هردو با ترس توی پیاده رو می‌دوییم.
    حوریه نزدیکم می‌شه خودش رو بهم آویزون می‌کنه:
    - بریم جیگرکی، هـ*ـوس دل و قلوه کردم شدید..
    نگاهی به خیابون خلوت می‌اندازم:
    - نه بابا دیگه چی..
    هنوز حرفم تموم نشده بود که برف مخفی شده تو مشتم روتوی یقه‌ی کاپشنش می‌ریزم. با صدای جیغش پابه فرار می‌ذارم.
    فضای خالی و خلوت جیگرکی پر شده بود از صدای خنده‌ی حوریه، تازه می‌فهمم چقدر نیاز داشتم به همچین تفریح ساده‌ای تا برای لحظه‌ای دردم رو فراموش کنم.
    نارنج روی بال‌ کبابی‌های داغ می‌چلونم، صدای زنگ موبایلم بلند میشه زیر لب نجوا می‌کنم:
    - حمیدرضاست..
    غذا توی گلوی حوریه می‌پره، با عجله تماس وصل می‌کنم چند ضربه‌ به پشت حوریه می‌کوبم:
    - سلام جانم؟
    - سلام خوبی نورا؟
    حوریه در حالی که سرفه می‌کنه:
    - دوغ بده.. دوغ.. خفه شدم
    بطری دوغ باعجله توی لیوان یک‌بار مصرف خالی‌ می‌کنم:
    - خوبم ممنون. تو خوبی؟
    - خونه نیستی، نه؟
    - با حوریه اومدم بیرون یه هوایی عوض کنم، چطور مگه؟
    نگران می‌پرسه:
    - کجا رفتین تو این کولاک؟
    با خجالت میگم:
    - اول یکم برف بازی کردیم، الان هم اومدیم یه چیزی بخوریم.
    با کمی مکث صداش توی گوشم می‌پیچه:
    - خیلی خب زود برو خونه، سرده بیرون سرما می‌خوری.
    باشه‌ای زیر لب می‌گم و تماس قطع می‌کنم:
    - زنده‌ای تو؟ یه دقیقه‌خواستم با تلفن حرف بزنم جلو چشمم مردی و زنده شدی..
    اشک گوشه‌ی چشمش رو با دستمال کاغذی پاک می‌کنه و گاز محکمی از لقمش می‌زنه و مظلومانه میگه:
    - کباب خیلی دوست دارم، یه لحظه هول شدم..
    - نترکی خب، بیا بخور همش مال تو..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    موقع برگشت افتاب غروب کرده بود و تفریح کوتاهی که همراه حوریه داشتم تقریبا حالم رو خوب کرده.‌ حوریه هنوز دست از مردم آزاری برنداشته بود هرازگاهی گلوله‌های محکم برفی رو به سمتم پرت می‌کرد بیشتر از هربار کفری تر می‌شدم، تو بچگی هم همیشه من بودم که بیشتر از همه توی برف‌بازی ضربه می‌خوردم حتی بدون این‌که تلافی کنم، می‌باختم.
    جلو تر از حوریه وارد کوچه میشم و پشت دیوار اجری پناه می‌گیرم می‌خواستم انتقام چند ضربه‌ی مهلکی که بی خبر بهم زده رو بگیرم. به محض ورودش توی کوچه جیغ می‌زنه و به سمته خونه فرار می‌کنه. از اینکه بازهم نشونه‌ گیریم به خطا رفته بود بی اختیار می‌خندم حتی عرضه‌ی یه برف بازی ساده رو هم نداشتم بعد این همه سال هیچ فرقی با کودکیم نکرده بودم.
    خندم با دیدن مرد قد بلند چهارشونه‌ای که انتهای کوچه توی تاریکی ایستاده خشک می‌شه حوریه روبه روش ایستاده بود و هیچ‌کدومشون تکون نمی‌خوردن‌ جوری که انگار محو هم شدن. با عجله نزدیک تر می‌رم از دیدن آرمان جا می‌خورم، صورتش زیر خروار ریش فرو رفته بودو چشم‌هاش پراز سوال بود شایدهم کمی خشمگین به نظر می‌رسید.
    اروم از کنار حوریه می‌گذرم با عجله در حیاط رو بازمی‌کنم. بدون این‌که در رو ببندم گوشه‌ای برای تماشا می‌ایستم
    حوریه حسابی غافلگیر شده اما خیلی شاکی سوال می‌کنه:
    - برای چی اومدی اینجا؟
    آرمان قدمی به سمتش برمی‌داره:
    - این سوال من باید بپرسم حورا، تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    حوریه عصبی جواب میده:
    - یعنی کسی که آدرس و نشونی اینجا رو داده بهت نگفته من اینجا چی‌کار می‌کنم؟
    آرمان کفری تر جواب میده:
    - خدایا تو دیگه هستی، بعد این همه روز بی خبری پیرم در اومده پیدات کردم، خیلی خونسرد وایسادی داری بازخواستم می‌کنی، حورا بهم بگو چه مرگت شده، حق من این‌ بود بعد این همه مدت اینجوری قالم بذاری بری. شب بهم شب بخیر بگی و صبحش فرار کنی بری؟ می‌دونی من از کی دارم دنبالت می‌گردم، تو این محله تو این خونه چی‌کار داری؟
    حوریه پوزخندی می‌زنه:
    - چیه از این محله خوشت نیومده؟ پایینه داغونه چیپه، به لِولت نمی‌خوره نه؟ کوچه‌هاش تنگه باریکه باهاش حال نمی‌کنی؟ حق هم داری..
    آرمان می‌غره:
    - مزخرف نگو، بهت میگم اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    حوریه بغض می‌کنه و صداش می‌لرزه:
    - خونم اینجاست، خونه‌ی واقعیم، خونه‌ی پدریم خونه‌ای که توش به‌دنیا اومدم، زندگی کردم، بزرگ شدم، اینجاست..
    آرمان ناباور نگاهش می‌کنه:
    - داری چی داری می‌گی حورا، من نمی‌فهمم..
    حوریه سکوت می‌کنه و شرمنده سرش رو خم می‌کنه:
    - بهت دروغ گفتم آرمان، صفر تاصدم رو دروغ گفتم، از اسمم، رسمم، خونوادم، حتی خاطراتم همه چیز دروغ بود، خیلی دلم می‌خواست تو اون چیزی باشم که دوست داری، ولی نیستم، حتی شغل بابام داداش‌هام حتی نورا رو دروغ گفتم..
    آرمان شوکه قدم معکوسی برمی‌داره و حوریه با صدای لرزونش ادامه میده:
    - بابام هیچ‌وقت تاجر نبود از وقتی یادم میاد راننده مینی‌بـ..وسـ..ـه مسافرکشه، تنها خونه‌ای هم که از خودش داره همین خونست که می‌بینی، قضیه منم اینکه چند وقت پیش یه پول بادآورده‌ای اومد تو زندگیم، خواستم دیگه اینجا نباشم، بیام زندگی یه حورای پولدار و بچه مایه دار رو تجربه کنم، بشم اون چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم. ولی از اونجایی که پولم رو باد آورده بود همون‌جورم باد بُردش..
    آرمان نا امید نگاهی به حوریه می‌کنه و بالحن سرزنش‌گری می‌پرسه:
    - این همه دروغ، چرا از اولش بهم نگفتی؟ چرا من رو بازی دادی؟ من باورت کرده بودم حورا..
    اشک حوریه سرازیر میشه:
    - اگه می‌گفتم کی هستم باهام می‌موندی؟
    سری با تاسف تکون میده:
    - واسه خودم متاسفم که این همه وقت بهت اعتماد کردم، آخرش شد این، حق این همه بی صداقتی نبود، نه واقعا حق من این نبود‌‌ هیچ‌وقت نمی‌بخشمت..
    آرمان قدم‌های بلندش رو برمی‌داره و با سرعت دور میشه.
    اروم توی کوچه سرک می‌کشم و به سمته حوریه که هاج واج ایستاده می‌رم:
    - بریم تو، بلاخره تموم شد..
    اشک‌هاش رو اروم پاک می‌کنه:
    - با اینکه گفت هیچ‌وقت منو نمی‌بخشه ولی نمی‌دونم چرا حس بهتری دارم..
    - خداروشکر.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    انگار تنها نفعی که دعوای حوریه و سیاوش داشت این بود که سیاوش تهدیدش رو عملی کرده بود جای حوریه رو به آرمان لو داده بود. هرچند کار سیا بچگونه بود اما زیاد هم بد نشده بود و حداقل این بود که بار سنگینی دروغی که خیلی وقت بود روی دوش حوریه سنگینی می‌کرد رو بعد مدت‌ها زمین بذاره.
    *****
    وارکر چرخ دار رو کنار تخت بابا می‌ذارم:
    - اول دست راست رو بذار خودت رو بکش بالا، بعد از دست چپت استفاده کن‌‌.‌
    بابا هنوز ناتوان بود و بدنش شدید می‌لرزید اما دکتر گفته بود باید تحرک داشته باشه، بعد چند جلسه فیزیوتراپی باید نشون می‌داد که همه‌ی این درمان‌ها بی فایده نبوده. سیاوش هوفی زیر لب می‌گـه:
    - عیب نداره خودم بلندش می‌کنم، اینقدرسخت نگیر.
    دست بابا روی شونش می‌ذاره و توی یه حرکت بلندش می‌کنه. به زور وزنش روی میله‌های آهنی وارکر می‌اندازه.
    - یعنی چی سخت نگیر باید کار بکشه از دست و پاش، وگرنه بدتر میشه، بابا خیلی خوب حالا راهرو برو، خودت باید قدم برداری.
    سیا در حالی از پشت هواش رو داره کم کم قدم برمی‌داره‌. کلافه روی تخت می‌نشینم. نگاهم از پنجره به ایوان دوخته میشه، مامان یه ربعی بود که مشغول حرف زدن با حمیدرضا بود. هنوز نمی‌دونم راجع چی اینقدر جدی حرف می‌زنن، حوریه با لیوان چایی پررنگی که توی دستشه از توی آشپزخونه بیرون میاد و روبه روی بابا می‌ایسته و هیجان تشویق می‌کنه:
    - ماشالله ماشالله، تو می‌تونی بابا بیا جلو ببینم چند مرده حلاجی..
    سیاوش- برو اونور داری حواسش رو پرت می‌کنی.
    حوریه چشم غره‌ای می‌ره:
    - به تو چه ربطی داره اسکل..
    با این‌که چند وقتی بود که از دعوای حوریه و سیاوش می‌گذشت اما حوریه قصد آشتی کردن نداشت و هر ازگاهی بهش می‌پرید و در نهایت این سیاوش بود که هربار کوتاه می‌اومد. بعد اون روز سیاوش تقریبا به خونه برگشته بود، کمتر از خونه بیرون می‌زد و سرش تو لاک خودش بود.
    دلم نمی‌خواست سر از کار هیچ‌کدومشون در بیارم، حتی دوست نداشتم بدونم چه اتفاقی برای دلارها افتاده، یا چه نقشه‌ای برای پول‌هاشون کشیدن توی چه مرحله‌ای هستند. چون خیلی وقت بود که خودم رو از ماجرای دلار بیرون کشیده بودم و اصلا برام همیتی نداشت، هرچند بین خودشون هم حرفی راجع به پول نمی‌زدن، عطا کم رنگ‌تر ازقبل شده بود و بیشتر وقتش رو کنار شهلا می‌گذروند، اما هراز گاهی تنها برای دیدن بابا و مامان برای چند ساعتی به خونه برمی‌گشت‌ حتی ازدواجش روی رابـ ـطه صمیمی و گرمی که با سیا داشت هم تاثیر گذاشته بود دیگه مثله قبل رفیق جینگ هم نبودن، انگار به شراکتشون خاتمه داده بودن. هرچی بود خوب به نظر می‌رسید همین که جو آروم بود و بخاطر پول به جون هم نمی‌افتادن جای شکرش باقی بود.
    مامان- بیا برو حمیدرضا باهات کار داره.
    با عجله بلند میشم و توی ایوان می‌رم و کنجکاو نگاهش می‌کنم.
    - چیزی شده؟
    محتاط از پنجره نگاهی به داخل خونه می‌اندازه:
    - می‌خوام باهات صحبت کنم.
    - پس بیا بریم پایین تو حیاط ، اینجا اگه راحت نیستی.
    با تایید سری تکون میده و از پله‌ها پایین می‌ره و می‌گـه:
    - با مامانت راجع به قول و قرار‌هایی که از قبل گذاشتیم حرف زدم‌‌.
    گنگ می‌پرسم:
    - چه قول و قراری‌؟
    گوشه‌ای متوقف میشه و میگه:
    - چند روز دیگه عیده نورا، این روزها اینقدر عجیب و غریب بود که اصلا نفهمیدم چطوری گذشت، هم تو هم من، جفتمون سختی بزرگی رو پشت سرمون گذاشتیم، خوب یا بد تونستیم از پسش بربیاییم، حالا هم کم کم داره همه چیز برمی‌گرده جای خودش، موسی هم که داره بهتر میشه، می‌مونیم منوتو..
    - منظورت چیه؟
    دستش رو توی جیبش فرو می‌بره و میگه:
    - قرار بود برای بهار آماده سور و ساط عروسی بشیم، ولی بامادرت صحبت کردم اجازه دادگفت می‌تونیم با یه جشن کوچیک هم بریم سرزندگی خودمون، گفت با از قضیه راضی و مشکلی نداره.
    هاج واج نگاهش می‌کنم و می‌پرسم:
    - تو این شرایطی که خونوادم دارن، داری ازم می‌خوای عروسی بگیریم و تنهاشون بذارم؟ حالت خوبه حمید؟ هنوز سه ماهم از مریضی بابام نگذشته، چطور می‌تونم به فکر عروسی و زندگی خودم باشم، مگه نمی‌بینی تو چه وضعی گیر افتادم.
    قدمی به سمتم برمی‌داره و در حالی که سعی می‌کنه تُن صداش رو پایین نگه داره می‌غره:
    - دارم می‌بینم تو چه وضعی هستی، وضعت اینقدر بده که همه چیز رو فراموش کردی حتی من‌رو، حتی خودت‌رو، هرچی تو این مدت صبر کردم به روم نیاوردم حتی یک‌بارهم متوجه من نشدی، بذار این بار من ازت بپرسم، منو می‌بینی نورا؟ آخرین باری که قلبت واسم تپیده کِی بوده‌‌‌؟ آخرین باری که تنها به خودمون فکر کردی کی بوده؟ ببینم تو اصلا به جز این خونه و آدم‌هاش به چیز دیگه‌ای هم فکر می‌کنی؟
    شوکه از سوال‌های پی در پی که پرسیده بود سکوت می‌کنم. این بار ترکیبی خشم و غم توی چشم‌های تیره‌ش موج می‌زنه و محکم می‌پرسه:
    - من کجای زندگیتم نورا؟ بهم بگو من کجای زندگیتم که اینقدر راحت منو نادیده می‌گیری؟ از وقتی شناختمت دارم دنبالت می‌دوم، یه قدم بهت نزدیک میشم هزار قدم از دورتر میشی، تو این مدت فقط چند روز حالت باهام خوب بود . بعدش منو گم کردی، گاهی اوقات می‌بینمت جوری غرق فکر وخیالی که حتی شرط می‌بندم یه لحظه هم اثری از من تو فکرت نیست..
    درمونده زیر لب می‌نالم:
    - اینقدر سرزنشم نکن‌ بسه، فقط بگو چی می‌خوای ازم؟
    با انگشتش ضربه‌ای به شونم می‌زنم:
    - برای یه بارم شده منو انتخاب کن. هیچی ازت نمی‌خوام هیچی، فقط یه چمدون بردار باهم بیا، بهم ثابت کن هرفکری در موردت می‌کردم اشتباه بوده.
    با تردید نگاهش می‌کنم، حتی تصورش هم ترسناک بود:
    - حمید بهم مهلت بده، بخدا سخته همه چیزو ول کنم باهات بیام اون سر شهر‌..
    - از چی می‌ترسی؟ هر روز خودم میارمت اینجا، من که ازت نمی‌خوام برای همیشه ولشون کنی، فقط می‌خوام یه جای کوچیک تو زندگیت بهم بدی. همین.
    توی دلم آشوب میشه، هیچ‌جوره نمی‌تونستم خودم رو برای یه زندگی جدید آماده کنم. حالا که به اینجا رسیده بودیم تازه می‌فهمم چقدر وابسته و عاجزم، چقدر ماهرانه من رو به چالش کشیده بود.
    - من نمی‌تونم، دست خودم نیست، شاید قبل سکته بابا می‌تونستم ولی الان جراتش رو ندارم، یه چیزی مثله قول و زنجیر به پاهام وصل شده نمی‌ذاره از این خونه بیام بیرون..
    عصبی دستی به گردنش می‌کشه:
    - چقدر خرم که نفهمیدم کسی که سقفِ بالاسر خونوادش رو با زند‌گیش معامله می‌کنه، نمی‌تونه منو دوستم داشته باشه. از این جا به بعد خودتی و خودت نورا، هرچقدر که دلت خواست تو این خونه بمون، من دیگه دنبالت نمی‌دَوم، واسه یه بارم شده تو منو پیدا کن، تو منو بخواه‌، تو عاشقم باش..
    مات و مبهوت به رفتنش نگاه می‌کنم، با اینکه هنوز جای ترکش‌حرف‌هاش روی قلبم درد می‌کرد. اما حق داشت خوب من رو شناخته بود‌‌ آدم ضعیف و تک بُعدی که هیچ‌جوره نمی‌تونستم کمی به خودم فکر کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با رفتن حمیدرضا توی خلا بزرگ فکری ‌گیر کرده بودم، دوست نداشتم به عمق فاجعه فکر کنم، اما با تک تک سلول‌های تنم درک می‌کنم اون کسی که ظلم می‌کنه منم، اون کسی که عهد رو شکسته منم، حتی منم دوباره گند زدم به رابـ ـطه‌ی نوپایی که تازه داشت جون می‌گرفت. از زنگ نزدنش معلوم بود قصدش جدیه، تا من رو به دنبال خودش نکشونه ول کن نیست، اما باز هم نقشه‌ای توی سرم نداشتم و بی هدف روزها رو پشت سرمی‌ذاشتم، نمی‌دونم چطور اینقدر سِر شده بودم و انگار کوهی از احساسات توی دلم گم شده بود‌.
    بهار بی صداتر از همیشه رسیده بود، هرچند برای من هیچ فرقی بازمستون نداشت، نه برای من نه برای هیچ‌کدوم از اهالی خونه، درست یک روزی بود شبیه بقیه‌ی روزهای خدا..
    مامان اینقدر فکرش در گیر سهراب بود که حتی حواسش نبود که حمیدرضا خیلی وقته آفتابی نشده، ساعت خوابش رو با ساعت ترکیه تنظیم کرده بود که مبادا موقعی که سهراب زنگ می‌زنه خواب باشه.
    حوریه هم توی حال و هوای خودش بود، هر از گاهی هم حمیدرضا می‌پرسید، طبق معمول علت نبودنش رو پای کار سنگین و زیادش می‌ذاشتم. تنها شانسی که از بچگی آورده بودم کسی توی این خونه روی من زوم نمی‌کرد تا متوجه درد‌های پنهونم بشه.
    پرده‌های حریر قدیمی رو کنار می‌زنم و افتاب دلچسب بهاری روی تن لاغر و استخونی بابا می‌افته.
    روبه روش می‌نشینم‌ و به صورت مچاله شدش نگاه می‌کنم هنوز نمی‌دونم من رو بخاطر داره یانه انگار سکته زودتر از آلزایمر دست به کار شده بود و روی حافظش تاثیر گذاشته بود‌.‌ حتی تکلمش هیچ تغییری نکرده با همه‌ی این‌ها من منتظر معجزه بودم.
    پاهای لَمس و بی‌حسش رو از تخت پایین می‌کشم و روزنامه‌ی باطله‌ای زیر پاهاش می‌ذارم و مشغول گرفتن ناخن هاش می‌شم.
    - ببین ناخن‌هات چقدر بلند شده‌، فردا پس فردا هوا یکم گرمتر شد می‌برمت تو حیاط موهات رو کوتاه می‌کنم.
    حوریه وسیاوش توی حیاط نشسته بودن و صدای خنده و شوخیشون همه جارو پر کرده بود، چه خوب شد که کینه و کدورت رو کنار گذاشته بودن و مثله قدیم باهم وقت می‌گذروندن‌، بوی قرمه سبزی مامان خونه رو برداشته بود، قرمه سبزی که این‌بار واقعا برای عطا و شهلا پخته بود‌، انگار واقعا قصد کرده بود نقاب خشم رو از روی صورتش برداره و کمی مهربون‌تر با نوعروس خونواده رفتار کنه، تا حداقل عطا از این خونه و خونواده فراری نباشه.
    با رسیدن عطا، مامان برعکس همیشه استقبال گرمی از شهلا می‌کنه، شهلاهم متقابلا با محبت رفتار می‌کنه. حق با حوریه بود این دختر واقعا روح بزرگی داره. عطا خوشحال بود که بلاخره شاهد این صحنه نایاب شده بود.
    حوریه دیس برنج روی سفره می‌ذاره:
    - مامان کف‌گیر نداریم، با قاشق پلو بکشید..
    مامان چشم غره‌ای می‌ره:
    - یعنی چی که گفگیر نداریم، بگو حوصله ندارم پیدا کنم، نورا جان تو برو بیار این نمی‌دونه کجا گذاشتم.
    ظرف سالاد رو رها می‌کنم و ناچار بلند میشم:
    - یه بار تو عمرت یه کار رو تا اخر انجام ندادی.
    صدای زنگ و کوبیده شدن مانع رفتنم به آشپزخونه میشه کلافه زیر لب می‌پرسم:
    - این کیه دیگه این وقت ظهر؟
    با عجله توی حیاط میرم، چفت در رو باز می‌کنم. نگاهم به روی سهراب خشک میشه، صورتش افتاب سوخته شده بود و سیبیلش پرپشت‌تر از قبل، کوله‌ی بزرگی سیاهی روی دوشش بود و لحاف صورتی کوچیکی توی بغلش، از توی چهار چوب در عبور می‌کنه.
    سرخم می‌کنم و ناباور به نوزادی که با چشم‌های نیمه بسته توی پتو بود نگاه می‌کنم.
    - سهراب این بچه‌ی کیه‌؟
    بدون هیچ حرفی بچه رو توی بغلم می‌ده و باقدم‌های بلندش به سمته خونه میره.
    هاج و واج به بچه‌ای که توی بغلم اروم خوابیده نگاه می‌کنم. از توی خونه سروصدا بلند میشه. هنوز از قدم برداشتن با بچه می‌ترسیدم..
    با تاخیر از پله‌ها بالا میرم، مامان هنوز سهراب رو از آغوشش رها نکرده بود که شهلا میون شلوغی خونه متوجه من میشه:
    - اون بچست تو بغلت؟
    با تایید سری تکون می‌دم و همه دور نوزادی که توی بغلم بود حلقه می‌زنن.
    حوریه- خدایا چقدر کوچولوئه‌، از کجا آوردیش؟
    اروم جواب میدم:
    - سهراب داد بهم، نمی‌دونم..
    سهراب با صدای گرفته‌‌ای جواب میده:
    - بچه‌ی خودمه..



     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    صدای سهراب توی ذهنم می‌پیچه و من رو می‌کشونه به اخرین باری که به سراغم اومده بود تا ازم درخواست کمک کنه، بخاطر میارم که بهم گفته بود الماس حاملست، یادم نمیاد چرا توی اون لحظه باور نکردم، یا شاید هم واسم اهمیتی نداشت. که هیچ‌وقت به ابن قضیه فکر نکردم.
    حالا بچه‌ای که توی بغلم همه رو حسابی به وجد آورده بود.
    همه انگار از غذا خوردن منصرف شده بودن چشم به دهان سهراب دوخته بودن که با اشتها داشت غذا می‌خورد و بریده بریده حرف می‌زد:
    - با چه بدبختی رسوندیم خودمون اونورآب، یه چند وقتی موندیم که یه رابط پیدا کردیم قرار شد مارو با کشتی برسونه یونان از شانسمون زد طرف تو زرد از اب دراومد نصف پولو ازمون گرفت زد به چاک..
    مامان درحالی که ته دیگ زعفرونی رو توی بشقاب سهراب می‌ذاره:
    - خدا لعنتش کنه، اونوقت شما چی‌کار کردین؟
    سهراب لیوان نوشابه رو یک نفس سر می‌کشه با هیجان ادامه میده:
    - بعد اون یه چند ماهی گذشت که من دنبال یه ادم قابل اعتماد بودم، نمی‌خواستم دوباره رکب بخورم از اون طرفم شکم الماس رو به روز بزرگ تر می‌شد، دیگه رفتن قاچاقی اونم تو یه بُشکه با کِشتی براش خطرناک بود ممکن بود تو مسیر جفتشون سَقَط بشن، بخاطر همین یه مدت دست نگه داشتم تا بچه به دنیا بیاد بعد ببینم چه خاکی باس تو سرمون بریزیم. خلاصه تا بیست روز پیش بچه به دنیا اومد، هنوز یکی دوشب گذشته بود از بدنیا اومدن بچه، که صبح پاشدم دیدم الماس نیست، الباقی پول‌ها رو برداشته بود زده بود به چاک، من موندم و یه بچه. البته یکمم واسه برگشت من و پول خوردو خوراک بچه گذاشته بود کنار..
    همه مات و مبهوت به سهراب که خیلی خونسرد داشت غذا می‌خورد نگاه می‌کنن، سیاوش خفه می‌خنده و دستش رو جلوی دهن و دماغش فشار میده:
    - باز دمش‌گرم معرفت داشت.
    مامان خم ابروهاش توی گره می‌خوره و زیر لب نفرینش می‌کنه.
    عطا- دیگه اتفافی که افتاده، اینم یه درس عبرت بشه برات تا تو باشی که دیگه باهرگسی فاز عشق و عاشقی برنداری، از اولم هممون بهت گفتم طرف باگ داره، یه جای کارش می‌لنگه، ولی گوش نکردی که..
    سهراب سری با تایید تکون می‌ده:
    - خر شده بودم بخدا، هرچقدر بزنید تو سرم حق دارین گردنم از مو باریک تره، راستی بابا چرا اینطوری شده، آخرین بار که دیده بودمش خوب بود.
    مامان- سکته کرده، بد بیاری پشت بدبیاری. دیدی چه مصیبتی به سرمون اومد؟
    سهراب برای لحظه‌ای از خوردن دست می‌کشه:
    - از این‌جا به بعد خودم مخلصش هستم‌، هرکاری ازدستم بیاد براش می‌کنم که سرپا بشه‌. واقعا دلم براش تنگ شده بود!
    حوریه گوشه‌ی‌ ابروش رو می‌خارونه، نفس عمیقی می‌کشه:
    - خیلی حالا خب اسم بچت چیه؟ اصلا دختره یا پسر..
    سهراب- دختره ولی یه چیز می‌گم چیز می‌شنوی یه پارچه خانومه حرف نداره، کل مسیر برگشت از ترکیه تو کوله پشتیم بودجیکش در نیومد ، اما هنوز اسم نداره هنوز..
    حوریه متعجب می‌پرسه:
    - یعنی چه که اسم نداره خب تو این مدت چی صداش می‌کردی؟
    سهراب شونه‌ای تکون می‌ده:
    - چه بدونم بهش می‌گفتم بچه..
    هنوز جمع توی شوک بزرگی بودند. انگار همه روزهای بدی که سهراب قبل رفتن به یادگار گذاشته بود رو فراموش کرده بودن کسی لب به شکایت و اعتراض باز نمی‌کرد. شاید بخاطر سوغات کوچیکی بود که همراه خودش آورده بود، کسی نمی‌خواست بدخُلقی کنه.
    حتی مامان هم آروم گرفته بود از حضور بچه‌ی سهراب ناراضی به نظر نمی‌رسید‌، این گذشت و مدارایی که در حق می‌کردن عجیب و فضایی به نظر می‌رسید.
    حوریه بـ..وسـ..ـه‌ای روی صورت بچه می‌زنه:
    - باورم نمیشه اون زنیکه اینقدر بی عاطفه بوده پاره تنش رو ول کرده رفته، چطوری دلش اومد آخه؟ میگم اسمش رو بذار مانلی؟ هوم، چطوره؟
    سهراب در حالی که پاهای بابا رو نرمش میده سری به معنای منفی تکون میده:
    - جون مادرت اسم خارجی مارجی انتخاب نکن مثله ننش خارجی میشه بدبختمون می‌کنه، یه اسم معمولی بگین مثله مریم ستاره سارا سوسن که توایران موندگار بشه..
    شیشه‌ی شیرخشک رو تکون می‌دم متفکر به نگاهی بهش می‌کنم:
    - به نظر من حَنا بیشتر بهش میاد.
    سهراب مکثی می‌کنه و اروم تکرار می‌کنه:
    - حنا هم قشنگه، حنا..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حوریه با ذوق میگه:
    - آره حنا هم خیلی بهش میاد، اصلا چرا به فکر خودم نرسید..
    کنار حوریه می‌نشینم و شیشه شیر خشک بهش میدم.
    حوریه اروم انگشتش روی اجزای ظریف و کوچیکش می‌کشه و می‌پرسه:
    - به نظرت حلاله؟
    از سوالش جا می‌خورم سرفه‌‌ی مصلحتی می‌کنم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
    - آره بابا خودش بهم گفت زنه رو صیغه کرده بود..
    مامان همراه سیاوش وارد خونه میشه و خریدهایی برای بچه سهراب کرده رو وسط حال می‌ذاره:
    - حوریه زود باش بچه بیار تو حموم، آخه مرد حسابی بچه رو بدون پوشک کجا کول کردی آوردی، همه‌ی دست و پاش سوخته؟
    سیاوش عروسک خرسی رو که برای بچه خریده رو از توی جعبه بیرون میاره:
    - ببینید عموش براش چی خریده‌..
    سهراب در حالی که متکای بابا رو تنظیم می‌پرسه:
    - راستی نورا از حمید چه خبر؟ حمید بود دیگه اسمش؟
    از سوالش معذب میشم، دروغ چرا دلم می‌گیره:
    - اره اونم هست، سرش خیلی شلوغه سرکار میره.
    پوزخندی می‌زنه و میگه:
    - ولی بین خودمون بمونه، اونم دستش خیلی سنگین بود، یه دونه می‌خورد دوتا پس می‌داد،
    سیاوش نیشش وا میشه:
    - ازش کتک خوردی، یعنی بگم خاک تو سرت.
    سهراب می‌خنده:
    - بابا اون از من دیوونه‌تر بود، اخرهاش خودم مجبور شدم بزنم به چاک. از این به بعد جایی دعوا شد باید بهش زنگ بزنیم بیاد..
    آهی زیر لب می‌کشم، مشغول جمع کردن وسیله‌ها میشم، بی‌اختیار داشتم مقاومت می‌کردم در مقابل یاد آوری..
    *****
    از وقتی صدای ونگ بچه تو خونه بلند شده بود بابا کمی حالش بهتر شده بود واکنش نشون می‌داد و با چشم دنبال حنا می‌گشت. همه توی حیاط زیر نور آفتاب عصر بهاری نشسته بودیم.
    عطا در حالی که روی ایوان مشغول کوتاه کردن موهای باباست میگه:
    - شانس بیاری بچت مثله حوریه نشه، وگرنه دمار از روزگارت در میاره.
    حوریه لباس‌های حنا یکی یکی روی بند آویزون می‌کنه:
    - از خداشم باشه، مثله عمش با کلاس و با پرستیژ میشه، خودم بزرگش می‌کنم ازش فمنیسم واقعی می‌سازم!
    سهراب- دستت درد نکنه حوریه جان توچرا زحمت بکشی، نورا هست دیگه..
    صدای خنده همه بلند میشه، هوفی زیر لب می‌گم طالبی‌های تو سبد زیر شیر آب توی حوضچه می‌ذارم:
    - توروخدا دست از سرمن بردار، به جای این حرف‌ها برو یه مادر جدید براش پیدا کن که بچت چند تربیتی نشه.
    سهراب از پله‌های پشت بوم پایین میاد:
    - من تو همین جمع، به همتون قول میدم تا اخر عمرم سمت هیچ زنی نرم.
    صدای سوت و تشویق نمادین بچه‌ها بلند میشه. با صدای زنگ در می‌چرخم سیاوش باعجله به سمته در میره‌. شیراب رو می‌بندم. مرد ناشناسی میانسالی با کت وشلوار یک دست مشکی عینک افتابیش رو از روی چشم برمی‌داره:
    - منزل آقا موسی اینجاست؟
    - بله بفرمایید؟
    مرد کمی نزدیک تر میشه:
    - میشه باهاشون حرف بزنم؟
    سیاوش با مکث لنگه در رو تا اخر باز می‌کنه و با دست اشاره به بابا می‌کنه:
    - فقط فکر نکنم ایشون بتونه باشما حرف بزنه‌.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    مرد که انگار برای دیدار با بابا مصمم جواب میده:
    - مشکلی نداره، من می‌خوام باهاشون صحبت کنم.
    سیاوش راه رو برای ورود مرد بازمی‌کنه اروم قدمی به داخل حیاط برمی‌داره:
    - سلام ببخشید مزاحم شدم.
    مامان از لای پنجره سرش رو بیرون میاره:
    - سلام، والا حال حاج آقامون ناخوشه. ببخشید من شمارو به جا نیاوردم؟ شما از همکاراشون هستین؟
    مرد سری به معنی انکار تکون میده:
    - نه مادر، من مالکی هستم. اگه اجازه بدین باید تنها با آقا موسی کنم..
    همه یکی یکی به داخل خونه می‌ریم، مامان پنجره رو نیمه باز می‌ذاره، انگار همه کنجکاو بودند که سر از کار این مرد ناشناس در بیارن.
    حوریه و سیاوش و عطا زیر پنجره می‌نشینن تا صدای مرد رو بشنون، مامان و سهراب هم سرپا پشت پرده کمین کرده بود. اروم چهار دست و پا خودم رو بهشون نزدیک می‌کنم:
    - زشته یارو گفت..
    عطا دستش روی دهنم می‌چسوبه:
    - هیس، ساکت.
    مرد روی ایوان کنار بابامی‌ایسته و سایه‌اش از پشت پنجره روی صورتم می‌افته:
    - من مالکی هستم، تعریف خوبی‌هاتون رو از بچه‌های خط خیلی شنیدم. می‌دونم وقتی حالتون خوب بوده روزی چندتا مسافر بدون کرایه به مقصدشون می‌رسوندین و چقدر هوای مردم رو دارین، من خودم تو همین محله‌ها بزرگ شدم، فقرو نداری رو خوب می‌شناسم، همینطور طعم بی پدری و یتیمی رو از بچگی چشیدم، تا جایی که یادم میاد همیشه کار می‌کردم از دستفروشی و صافکاری تا پمپ بنزین و عَملگی، اینقدر زور زدم و تلاش کردم که آخرش رسیدم به جایی که خیلی ‌وقت بود منتظرش بودم، یه شرکت ریسندگی راه انداختم اولش با چهارتا کارگر شروع کردم و بعدش رسیدم به چهارصدتا‌ کارگر‌، دروغ چرا به خودم افتخار می‌کنم که دارم به چهارصدنفر مستقیم و غیرمستقیم دارم نون میدم..
    کمی مکث می‌کنه و دوباره ادامه میده:
    - از اون طرفم خدا بهم لطف کرد و یه دختر و یه پسر سالم بهم داد. همه این‌ها رو بهتون گفتم که با داستانم اشنا بشید، در واقع داستان اصلی زندگی من پارسال توشهریور ماه اتفاق افتاد که پسرم هشت سالم رو گروگان گرفتن، یک هفته تموم شبانه روزی دنبال پسرم می‌گشتم از حال زنم نگم که مرگ رو تجربه کرد، خلاصه بعد یه هفته بهم زنگ زدن و در خواست پول ازم کردن، پولی که از خواسته بودن یه صدم از مال و ثروتم نبود، حتی حاضر بودم کل دارایی‌هام در اعضای زندگی پسرم بدم، تهدیدم کرده بودن که کلک نزنم و نباید به پلیس خبر بدم وگرنه مرگ بچم حتمی بود. قرار شد دلارهای نقدی رو که داشتم تو یه ساک بذارم و سوار مینی بـ*ـوس آبی رنگ بشم ساک روی صندلی عقب بذارم و بعد دوتا ایستگاه پیاده بشم. از بدروزگار اون روز من سوار ماشین شما شدم با ماشینی اصلی که ردش رو داده بودن یه شباهت‌هایی داشت که باعث شد من از هول و استرسی که داشتم اشتباه سوار بشم..
    صدای مرد می‌لرزه و با نفس سنگینی که می‌کشه ادامه میده:
    - بی خبر از همه چیز ساک پول رو گذاشتم روی صندلی عقب بعد دوتا ایستگاه پیاده شدم. وقتی دیدن خبری از من و پول‌ها نشد فکر کردن بهشون کلک زدم، یا دارم بازیشون میدم، وقتی اومدم دوباره چک کردم دیدم که اشتباه از خودم بوده. دیگه خبری ازشون نشد، نه زنگی، نه پیغامی،‌ نه نشونی که من رو به پسرم برسونه. بعد چند وقت جنازه پسرم تو کانال آب کشاورزی پیدا شد..
    اشکم بی اختیار روی صورتم می‌ریزه، صدای گریه مردو ناله‌ی نامفهموم بابا توی هم در امیخته میشه. مرد نفسی می‌گیره و می‌گـه:
    - من از روی شرمم هیچ‌وقت پی اون پول‌ها نرفتم، چون بوی اشتباهاتم رو می‌داد، بوی مرگ بچم رو میداد، حتی اگه بهم برمی‌گشت همه رو یه جا تو آتیش می‌سوزندم. دنبالش نرفتم چون نمی‌دونستم حکمت این اشتباه چی بود، الانم اینجااومدم که بهتون بگم اگه اون پول‌ها به دستتون رسیده توی خرج کردنش شک و شبه دارین من حلالش کردم، فقط برای آرامش همسرم دعا کنید. خیلی بی قراره، دعا کنید من رو ببخشه...
    صدای بسته شدن خبر از رفتنش می‌داد، همه سرجاشون خشک شده بودن‌، هیچ وقت فکر نمی‌کردم پشت دلار‌ها همچین داستان غمگینی مخفی شده باشه، حالا علت منحوسی و شومی دلارها رو می‌فهمم خون پسر بچه‌ای که با اشتباه سهوی پدرش به این پول‌ آغشته شده بود الحق که لایق خوش یمنی نبود.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا