ثریا و رها حسابی سنگ تمام گذاشته بودند، چند مدل ژله و نوشیدنی به همراه کیک خانگی درست کرده بودند. من هم در سیخ زدن میوههای تکهتکه شده کمکشان کردم، البته چندتایی خودم میخوردم و به نورا و مانی میدادم، چندتایی هم سر سیخها میزدم. غذا هم که جوجهکباب بود و مردها زحمتش را میکشیدند.
مهرداد یک عالمه بادکنک و ریسههای رنگی به در و دیوار آویزان کرده بود. از همین حالا آهنگی شاد گذاشته و خودش هم مشغول رقصیدن بود؛ هروقت هم که کسی از کنارش رد میشد دستش را میکشید وسط و بقیه هم با او همراهی میکردند من هم از این قاعده مستثنا نبودم.
همهاش استرس داشتم که علی بیاید و ناراحت شود از گرفتن جشن. فکر میکردم قائله با یک کیک خانگی ختم بهخیر میشود؛ نمیدانستم ریسه، بادکنک، آهنگ و آنهمه تدارکات هم به آن اضافه خواهد شد.
بالاخره ساعت۹ سروکله علی پیدا شد. صبح قبل از خروجش از خانه برخلاف هرروز، صبح زود از خواب بیدارشدم؛ چای دم کردم، میز صبحانه چیدم و تولدش را تبریک گفتم. امروز مرد من ۳۳ ساله میشد.
به استقبالش رفتم و کیف و کتش را گرفتم، روی انگشتهای پایم ایستادم تا قدم به گوشش برسد:
- رها، ثریا و همه خیلی زحمت کشیدن واسه امشب علی.
گرچه علی اهل توهین کردن و بدقلقی نبود ولی اگر از چیزی هم ناراضی بود، بحث نمیکرد فقط آنجا را ترک میکرد به همین دلیل تأکید کردم که شده بهخاطر زحمتی که کشیده بودند یک امشب را کوتاه بیاید.
تنها سرش را تکانی داد، بهسمت سالن نشیمن راه افتاد و سلام داد. آذین همانطور که دو فشفشه در دستش بود قر ریزان بهسمت علی رفت:
- تولد تولد تولدت مبارک.
کمی گوشه لب علی بهسمت بالا رفت و مشت آرامی به شکم آذین زد:
- خجالت بکش مرد گنده.
اما آذین ولکن نبود دور علی میچرخید و تولد مبارک میخواند. همین کارش هم بقیه را شیر کرد؛ محمدطاها و مهرداد هم پریدند و دور علی مشغول دست زدن شدند، نورا و مانی هم در جایشان بالا و پایین میپریدند و جیغ میکشیدند.
من هم با ذوق شروع به دست زدن کردم. ثریا و رها بهسمت علی رفتند و صورتش را بوسیدند.
ثریا گفت:
- تا بشینی خستگی در کنی کیک هم مییاریم.
علی پیشانی ثریا را بوسید:
- لازم نبود اینهمه زحمت بکشید.
رها اخمی کرد:
- از صبح تا حالا دوتا خواهرات واست زحمت کشیدن کیک خونگی پختن آقا علی.
علی پیشانی او را هم بوسید:
- دستتون دردنکنه آبجی خانوما.
بعدهم بهسمت مادر و پدرش رفت و مشغول احوالپرسی با آنها شد. مادر و پدر علی هم خوشحال بودند و یک لحظه طرح لبخند از لبشان پاک نمیشد.
با نشستن علی روی مبل، مهرداد هم سریع کنارش نشست و مشغول صحبت با او شد. من هم به آشپزخانه رفتم تا یکی از خوش عطرترین چایهای دنیا که فقط در خانهی ثریا سرو میشد را برایش ببرم.
با آوردن کیک و گذاشتن شمع ۳۳ رویش من هم کنار علی نشستم. کیکش با کیک درب و داغان من زمین تا آسمان فرق میکرد و ظاهرش خیلی خوب بود. رها با ذوق دستانش را به هم کوبید:
- یه آرزو کن علی.
مهرداد یک عالمه بادکنک و ریسههای رنگی به در و دیوار آویزان کرده بود. از همین حالا آهنگی شاد گذاشته و خودش هم مشغول رقصیدن بود؛ هروقت هم که کسی از کنارش رد میشد دستش را میکشید وسط و بقیه هم با او همراهی میکردند من هم از این قاعده مستثنا نبودم.
همهاش استرس داشتم که علی بیاید و ناراحت شود از گرفتن جشن. فکر میکردم قائله با یک کیک خانگی ختم بهخیر میشود؛ نمیدانستم ریسه، بادکنک، آهنگ و آنهمه تدارکات هم به آن اضافه خواهد شد.
بالاخره ساعت۹ سروکله علی پیدا شد. صبح قبل از خروجش از خانه برخلاف هرروز، صبح زود از خواب بیدارشدم؛ چای دم کردم، میز صبحانه چیدم و تولدش را تبریک گفتم. امروز مرد من ۳۳ ساله میشد.
به استقبالش رفتم و کیف و کتش را گرفتم، روی انگشتهای پایم ایستادم تا قدم به گوشش برسد:
- رها، ثریا و همه خیلی زحمت کشیدن واسه امشب علی.
گرچه علی اهل توهین کردن و بدقلقی نبود ولی اگر از چیزی هم ناراضی بود، بحث نمیکرد فقط آنجا را ترک میکرد به همین دلیل تأکید کردم که شده بهخاطر زحمتی که کشیده بودند یک امشب را کوتاه بیاید.
تنها سرش را تکانی داد، بهسمت سالن نشیمن راه افتاد و سلام داد. آذین همانطور که دو فشفشه در دستش بود قر ریزان بهسمت علی رفت:
- تولد تولد تولدت مبارک.
کمی گوشه لب علی بهسمت بالا رفت و مشت آرامی به شکم آذین زد:
- خجالت بکش مرد گنده.
اما آذین ولکن نبود دور علی میچرخید و تولد مبارک میخواند. همین کارش هم بقیه را شیر کرد؛ محمدطاها و مهرداد هم پریدند و دور علی مشغول دست زدن شدند، نورا و مانی هم در جایشان بالا و پایین میپریدند و جیغ میکشیدند.
من هم با ذوق شروع به دست زدن کردم. ثریا و رها بهسمت علی رفتند و صورتش را بوسیدند.
ثریا گفت:
- تا بشینی خستگی در کنی کیک هم مییاریم.
علی پیشانی ثریا را بوسید:
- لازم نبود اینهمه زحمت بکشید.
رها اخمی کرد:
- از صبح تا حالا دوتا خواهرات واست زحمت کشیدن کیک خونگی پختن آقا علی.
علی پیشانی او را هم بوسید:
- دستتون دردنکنه آبجی خانوما.
بعدهم بهسمت مادر و پدرش رفت و مشغول احوالپرسی با آنها شد. مادر و پدر علی هم خوشحال بودند و یک لحظه طرح لبخند از لبشان پاک نمیشد.
با نشستن علی روی مبل، مهرداد هم سریع کنارش نشست و مشغول صحبت با او شد. من هم به آشپزخانه رفتم تا یکی از خوش عطرترین چایهای دنیا که فقط در خانهی ثریا سرو میشد را برایش ببرم.
با آوردن کیک و گذاشتن شمع ۳۳ رویش من هم کنار علی نشستم. کیکش با کیک درب و داغان من زمین تا آسمان فرق میکرد و ظاهرش خیلی خوب بود. رها با ذوق دستانش را به هم کوبید:
- یه آرزو کن علی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: