کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
ثریا و رها حسابی سنگ تمام گذاشته بودند، چند مدل ژله و نوشیدنی به همراه کیک خانگی درست کرده بودند. من هم در سیخ زدن میوه‌های تکه‌تکه شده کمکشان کردم، البته چندتایی خودم می‌خوردم و به نورا و مانی می‌دادم، چندتایی هم سر سیخ‌ها می‌زدم. غذا هم که جوجه‌کباب بود و مردها زحمتش را می‌کشیدند.
مهرداد یک عالمه بادکنک و ریسه‌های رنگی به در و دیوار آویزان کرده بود. از همین حالا آهنگی شاد گذاشته و خودش هم مشغول رقصیدن بود؛ هروقت هم که کسی از کنارش رد می‌شد دستش را می‌کشید وسط و بقیه هم با او همراهی می‌کردند من هم از این قاعده مستثنا نبودم.
همه‌اش استرس داشتم که علی بیاید و ناراحت شود از گرفتن جشن. فکر می‌کردم قا‌ئله با یک کیک خانگی ختم به‌خیر می‌شود؛ نمی‌دانستم ریسه، بادکنک، آهنگ و آن‌همه تدارکات هم به آن اضافه خواهد شد.
بالاخره ساعت۹ سرو‌کله علی پیدا شد. صبح قبل از خروجش از خانه برخلاف هرروز، صبح زود از خواب بیدارشدم؛ چای دم کردم، میز صبحانه چیدم و تولدش را تبریک گفتم. امروز مرد من ۳۳ ساله میشد.
به استقبالش رفتم و کیف و کتش را گرفتم، روی انگشت‌های پایم ایستادم تا قدم به گوشش برسد:
- رها، ثریا و همه خیلی زحمت کشیدن واسه امشب علی.
گرچه علی اهل توهین کردن و بدقلقی نبود ولی اگر از چیزی هم ناراضی بود، بحث نمی‌کرد فقط آنجا را ترک می‌کرد به همین دلیل تأکید کردم که شده به‌خاطر زحمتی که کشیده بودند یک امشب را کوتاه بیاید.
تنها سرش را تکانی داد، به‌سمت سالن نشیمن راه افتاد و سلام داد. آذین همان‌طور که دو فشفشه در دستش بود قر ریزان به‌سمت علی رفت:
- تولد تولد تولدت مبارک.
کمی گوشه لب علی به‌سمت بالا رفت و مشت آرامی به شکم آذین زد:
- خجالت بکش مرد گنده.
اما آذین ول‌کن نبود دور علی می‌چرخید و تولد مبارک می‌خواند. همین کارش هم بقیه را شیر کرد؛ محمدطاها و مهرداد هم پریدند و دور علی مشغول دست زدن شدند، نورا و مانی هم در جایشان بالا و پایین می‌پریدند و جیغ می‌کشیدند.
من هم با ذوق شروع به دست زدن کردم. ثریا و رها به‌سمت علی رفتند و صورتش را بوسیدند.
ثریا گفت:
- تا بشینی خستگی در کنی کیک هم می‌یاریم.
علی پیشانی ثریا را بوسید:
- لازم نبود این‌همه زحمت بکشید.
رها اخمی کرد:
- از صبح تا حالا دوتا خواهرات واست زحمت کشیدن کیک خونگی پختن آقا علی.
علی پیشانی او را هم بوسید:
- دستتون دردنکنه آبجی خانوما.
بعدهم به‌سمت مادر و پدرش رفت و مشغول احوالپرسی با آن‌ها شد. مادر و پدر علی هم خوش‌حال بودند و یک لحظه طرح لبخند از لبشان پاک نمیشد.
با نشستن علی روی مبل، مهرداد هم سریع کنارش نشست و مشغول صحبت با او شد. من هم به آشپزخانه رفتم تا یکی از خوش عطرترین چای‌های دنیا که فقط در خانه‌ی ثریا سرو میشد را برایش ببرم.
با آوردن کیک و گذاشتن شمع ۳۳ رویش من هم کنار علی نشستم. کیکش با کیک درب و داغان من زمین تا آسمان فرق می‌کرد و ظاهرش خیلی خوب بود. رها با ذوق دستانش را به هم کوبید:
- یه آرزو کن علی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    ثریا با لبخند به هردونفرمان که کنارهم نشسته بودیم نگاهی انداخت:
    - دونفری آرزو کنید.
    چشم‌هایم را بستم و آرزو کردم که سال دیگر در روز تولد علی زندگیمان دستخوش یک تغییر و تحول بزرگ شود.
    با شنیدن صدای دست زدن بقیه چشم‌هایم را باز کردم و با ذوق خیره مهرداد شدم که در میان دست و سوت‌ها وسط قر می‌داد.
    دستم را روی دست علی که روی زانویش بود گذاشتم که سرش به‌سمتم چرخید، در گوشش آرام زمزمه کردم:
    - تولدت مبارک عشقم.
    خیره‌ی چشمانم شد. اولین‌باری بود که ابراز احساسات می‌کردم، آن‌هم رو‌در‌رو؛ وگرنه علی که می‌دانست چقدر عاشقش هستم. اولین‌باری بود که دیوانه‌‌خانه‌ی قلبم خالی از هرگونه هیاهویی آرام گرفته و ضربان قلبم عادی میزد. یک لحظه احساس کردم آن دی‌جی معروف قلبم را خانه جاگذاشته‌ام که خبری از آهنگ‌های بندری نیست!
    برایم مهم نبود که در جمع هستیم و این‌چنین خیره شدن خجالت کشیدن و سرخ شدن می‌خواهد. ته نگاه علی چیزی بود که گیجم می‌کرد، برای اولین‌بار دو طرف لبش به‌سمت بالا کش آمد و لبخند بی‌جانی زد:
    - ممنونم.
    امشب برایم بهترین شب زندگی‌ام بود، مطمئن بودم خاطره‌ی امشب تا مدت‌ها در ذهنم می‌ماند و یادآوری‌اش جز اولین‌های شیرین زندگی‌ام می‌شود. اولین ابراز علاقه رودر‌رویم به علی، اولین تولدش که باهم بودیم، اولین لبخندش و اولین‌باری که قلبم آرام بود.
    در راه برگشت شیشه‌ سمت خودم را تا نصفه پایین دادم و همان‌طور که موهایم را به دست نسیم روز آخر تابستان سپرده بودم به خیابان خلوت آخرشب زل زدم. علی عینکش را از روی چشم‌هایش برداشت و به‌سمتم گرفت. همیشه عادتش بود عینکش را که بی‌حرف به‌سمتم می‌گرفت می‌دانستم می‌خواهد تا شیشه‌اش را تمیز کنم. عینک را از دستش گرفتم و بعد از چندبار «ها » کردن، با پر شالم مشغول تمیز کردن شیشه‌اش شدم. جذابیت علی برای من با عینک طبی فِرم مشکی‌اش در صورت مردانه و ریش‌های کوتاهش چندین برابر میشد.
    با رسیدن به خانه، علی را که جعبه به دست درحال رفتن به‌سمت اتاقش بود صدا زدم:
    - علی؟
    به‌سمتم چرخید و منتظر نگاهم کرد. چند جعبه هدیه‌ای که دستم بود را روی میز وسط مبلمان گذاشتم:
    - میشه کت‌وشلوارت رو بپوشی ببینم اندازت هست یا نه؟
    چندلحظه همان‌طور نگاهم کرد و بعد با سر تکان دادنی به‌سمت اتاقش رفت؛ با ذوق روی مبل نشستم و منتظر ماندم. بعداز گذشت چند دقیقه کت‌وشلوار پوشیده از اتاق خارج شد و به‌سمتم آمد. ناخودآگاه از جایم بلند شدم و با چشمانی ستاره باران به‌سمتش رفتم. فیت تنش بود، چه حیف که همیشه پیراهن‌های تیره میپوشید اما بازهم چیزی از جذابیتش کم نمی‌کرد. دلم می‌خواست دستش را بگیرم، درتمام شهر با خودم بچرخانمش و فریاد بزنم:
    - آهای مردم این مرد عشق منه، زندگی منه!
    دستم را به یقه‌ی کتش گرفتم و روی انگشت پاهایم ایستادم، سریع گونه‌اش را بوسیدم و به‌سمت اتاقم دویدم. در اتاق را محکم به هم کوبیدم و پشتش ایستادم. این‌بار قلبم از هیجان داشت از قفسه سـ*ـینه‌ام خارج می‌شد؛ دستم را روی قلبم مشت کردم. با ورود به خانه، قلبم دوباره دستگاه دی‌جی‌اش را راه اندازی کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با صدای زنگ هشدار گوشی موبایلم، تکیه‌ام را از در کندم و از جیب مانتویم بیرونش آوردم. پیامی از طرف شاهین آمده بود. خیلی بی‌مقدمه با یک عالمه ایموجی قلب و بادکنک و ریسه‌های رنگی فرستاده بود:
    - باورت نمیشه اگه بگم مهلا قبول کرد باهام بیاد بیرون.
    معلوم بود آن‌قدر خوش‌حال است که سلام و احوال‌پرسی را فراموش کرده و فقط می‌خواست خوش‌حالی‌اش را باکسی تقسیم کند تا خفه نشود!
    لبخندی روی لب‌هایم آمد و روی تخت نشستم. با خوش‌حالی شاهین، خوش‌حالی امشبم تکمیل‌تر شد.
    تایپ کردم:
    - وای خیلی خوش‌حالم واست شاهین. چطور مخش رو زدی؟
    به یک دقیقه نکشید که جواب داد:
    - بالاخره با هر جون کندنی بود حسم رو بهش گفتم، گفتم که قصد دست انداختنش رو ندارم و حسم واقعیه.
    - واقعاً خوش‌حالم که تو هم حس شیرین عشق رو تجربه کردی. هرجا و هرموقع تو هرشرایطی رو من حساب کن.
    با یک عالمه قلب فرستاد:
    - بهترین خواهر دنیایی دخترعمو.
    من هم تایپ کردم:
    - تو هم بهترین داداش دنیایی پسرعمو.
    امشب اولین شبی بود که بدون فکر کردن به اینکه فردا چه نقشه‌ای بریزم تا بتوانم کمی دل علی را به دست آورم به خواب رفتم. وقتی در موقعیتش قرار بگیری چنان همه‌چیز جور می‌شود که اصلاً نیاز به فکر کردن و برنامه‌ریزی قبلی ندارد، فقط باید درهمان لحظه به ندای قلبت گوش دهی و کاری که قلبت بر انجام دادنش مهر تأیید می‌زند را انجام دهی.
    لبخندی زدم، امشب هاله‌ی آرامش عجیبی دور قلبم را احاطه کرده بود.
    با حس سرمایی در خودم جمع شدم و بیشتر پتو را دور خودم پیچیدم. یکی از چشم‌هایم را باز کردم و به پنجره باز اتاق زل زدم. کم‌کم هوا داشت رو به سردی می‌رفت. از جایم بلند شدم، پنجره را بستم و به‌سمت سرویس بهداشتی راه افتادم. دیگر به سوت و کوری خانه در اول صبح عادت کرده بودم. نه تنها سکوت همیشگی خانه بلکه به خیلی چیزها عادت کرده بودم و حتی حالا برایم جذاب هم شده بودند.
    خمیازه‌کشان در یخچال را بازکردم که با کیک نصفه‌ای که دیروز پخته بودم مواجه شدم. چشم‌هایم گرد شدند، این کیک سالم بود نه نصفه!
    از یخچال بیرونش آوردم و روی میز گذاشتمش، دقیقا یک‌سومش غیب شده بود، از خورده کیک‌های درون ظرف تکه‌ای برداشتم و در دهانم گذاشتم، برخلاف ظاهر بی‌ریختش طعمش عالی که نه، اما خوب بود. فقط مقدار کاکائویش کمی زیاد شده بود. به‌سمت سینک رفتم و با دیدن بشقاب کیکی، چنگال و فنجان چای لبخندی روی لب‌هایم آمد و ذوقی کردم. علی از کیک دستپختم خورده بود؛ پس فهمیده بود که دیروز برایش کیک درست کرده‌ام. این روزها کوچکترین روزنه‌هایی‌ هم برای من اتفاقی بزرگ به شمار می‌آمدند. از چای درون فلاسکی که علی طبق عادت هر روز صبحش دم کرده بود فنجانی ریختم و روی صندلی نشستم. صبح‌ها چای را در فلاسک می‌ریخت که تا وقتی من از خواب بیدار می‌شوم سرد نشود. ازبس ذوق داشتم دلم می‌خواست از امروز فقط کیک‌ درست کنم! شاید هم یک شیرینی‌پز مشهور می‌شدم که راه‌به‌راه کیک‌های کج‌و‌کوله درست می‌کرد!
    وقتی روزت را با آن‌همه انرژی مثبت شروع کنی آن روز برایت بهترین روز می‌شود. با دیدن ساعت که ۱۱:۳۰ را نشان می‌داد حرفم را اصلاح کردم، وقتی ظهرت را با آن‌همه انرژی مثبت شروع کنی آن روز برایت بهترین روز می‌شود؛
    بعد از خوردن نصف همان کیک، به‌سمت خانه‌ی رویا راه افتادم، قطعاً امروز رویا ناهار خوشمزه‌ای درست کرده بود!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    جعبه‌ی چرخ خیاطی‌ام را آوردم و با شاهین مشغول جمع کردن وسایل‌ خیاطی‌ام شدیم. همان‌طور که میز بزرگ طراحی‌ام را جلو می‌کشید با اخم گفت:
    - حالا نمی‌شد این یکی رو نبری؟
    همه‌ی نخ‌های رنگی‌رنگی‌ام را از روی شلف برداشتم و در جعبه‌ای ریختم:
    - نه نمیشه، تو خونه حوصلم سر میره حداقل این‌جوری سرگرم میشم.
    بالاخره پایه‌های میز را خواباند و جمعش کرد:
    - میگم افرا؟
    همان‌طور که مشغول بودم جواب دادم:
    - هوم؟
    - می‌خوام یه هدیه‌ی خوب واسه مهلا بخرم.
    چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم، تازه از شَر دنبال شاهین راه افتادن و برای دخترها هدیه خریدن خلاص شده بودم.
    - خب به من‌ چه برو بخر.
    بی‌حواس مشغول ریختن وسایل روی شلف در کیسه‌ای شد:
    - خب می‌خوام یه چیزی بخرم که به دردش بخوره.
    داشت همه‌چیز را باهم قاطی می‌کرد، کیسه را از دستش گرفتم و به عقب هلش دادم:
    - خب به من چه ربطی داره؟
    - میگم تو نمی‌تونی بیای یه‌جوری تو بوتیک اندازه‌ی مهلا رو بگیری براش لباس بدوزی؟
    با چشم‌های گرد شده به‌سمتش چرخیدم:
    - حالت خوبه شاهین؟ چیزی نزدی؟ من پاشم متر بگیرم دستم بیام تو بوتیک دختر مردم رو متر کنم؟
    دستش را در هوا تکان داد:
    - چه‌میدونم دیگه یه کاریش بکن.
    پوفی کشیدم:
    - حالا چه مدلی می‌خوای؟
    سریع گوشی موبایلش را بیرون آورد و چند مدل نشانم داد. اکثر مدل‌ها لباس‌های بلند و رنگی‌رنگی بودند، سری از روی تأسف تکان دادم:
    - شاهین این مدلا به درد مهلا نمی‌خورن اصلاً. مهلا ریزه‌میزه هست باید لباسای عروسکی براش انتخاب کنی، باورکن تو این لباسا از اینم ریزه‌میزه‌تر نشون میده!
    بی‌اعصاب گوشی موبایلش را در جیب شلوارش چپاند:
    - درست صحبت کنا.
    رویم را برگرداندم:
    - هو چه غیرتی هم میشه، فحش که ندادم! دارم راهنماییت می‌کنم. خب اینا چی هستن که انتخاب کردی آخه؟ اصلاً این مدلا رو من براش بدوزمم که نمی‌تونه بیرون بپوشه. خودم یه پارچه خوشگل می‌خرم واسش یه مانتو اسپرت می‌دوزم.
    سرش را پایین انداخت و روی زمین با انگشت پایش چند ضربه زد:
    - آخه می‌خواستم یه لباسی براش بدوزی که شب خواستگاری تنش کنه.
    ناگهان صورتم شکفت و جیغ خفه‌ای کشیدم:
    - وای شاهین یعنی جدی‌جدی می‌خوای بری خواستگاریش؟
    تنها سرش را تکانی داد. پریدم و از گردنش آویزان شدم:
    - وای خدا قربونت برم الهی باورم نمیشه اصلاً.
    به زور دستم را از دور گردنش جدا کرد:
    - ولم کن خفم کردی. چیه مگه که باورت نمیشه؟
    پایین پریدم و چندباری تکانش دادم:
    - زودباش بگو ببینم کی می‌ریم خواستگاری؟
    با تعجب پرسید:
    - می‌ریم خواستگاری؟ مگه تو هم می‌خوای بیای؟
    مشتی به سـ*ـینه‌اش کوبیدم:
    - غلط کردی من خواهر دامادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با عشـ*ـوه و دهن‌کجی سرش را چندباری تکان داد و ادایم را در آورد:
    - من خواهر دامادم، من خواهر دامادم.
    بعدهم به عقب هُلم داد:
    - بیا برو بابا.
    پایم را زمین کوبیدم:
    - اذیتم نکن بگو دیگه؟
    - معلوم نیست. اون‌قدرا هم رابطم باهاش گرم نشده؛ هنوزم باهام معذبه و فاصله رو حفظ می‌کنه. من که تصمیمم رو گرفتم؛ مهلا همونیه که می‌خوام. بهشم گفتم که گفت نیاز به زمان داره، بعدم من باید با بابا و عمو صحبت کنم. تازه هنوز با مادرشم صحبت نکرده؛ هرچی میگم خب بگو بهش، میگه خجالت می‌کشم.
    دوباره ذوقی کردم:
    - ان‌شاء الله خوشبخت بشید، بابا و عمو که از خداشونه تو زن بگیری، این‌طوری خیالشون از بابت تو هم راحت میشه.
    نگاهش را گرفت و به زمین دوخت:
    - یه خورده واسه شرایط زندگی مهلا می‌ترسم بابا و عمو مخالفت کنن.
    اخمی کردم:
    - مگه شرایط زندگیش چشه؟
    سرش را تکانی داد:
    - هیچی ولش کن یه چیز چرتی گفتم.
    دستم را روی شانه‌اش گذاشتم:
    - بابا و عمو این‌قدرا هم ظاهربین نیستن. تو اونارو این‌جوری شناختی؟ واسشون اول خود دختر و اصالت خونوادش از همه‌چیز مهمتره. مطمئنم اون ملاکایی که عمو و بابا مد نظرشونه تو وجود مهلا هست، از این بابت نگران نباش.
    لبخندی روی لب‌هایش آمد:
    - خداکنه.
    - ان‌شاء الله همه‌چی همون‌جوری بشه که می‌خوای. منم یه لباس براش بدوزم که تک باشه.
    - دست گلت درد نکنه.
    بعداز جمع کردن وسایل خیاطی و طراحی‌ام از اتاق خارج شدم و به طبقه‌ی پایین رفتم. مادر مشغول آب دادن به گل‌های گلخانه کوچک گوشه سالن خانه بود. روی مبل نشستم:
    - آخیش خسته شدما.
    به‌سمتم چرخید:
    - مادر زنگ زدی به علی شام بیاد اینجا؟
    - اره مامان زنگ زدم.
    از روی سکوی گلخانه پایین آمد و همان‌طور که به‌سمت آشپزخانه می‌رفت پرسید:
    - حالا با چی می‌بری وسایلات رو؟
    - با ماشین علی.
    - جا میشن؟
    - آره بابا.
    با به صدا در آمدن زنگ آیفون آمدم بلندشوم که شاهین زودتر رفت و دکمه آیفون را زد:
    - رویاست.
    بعدهم کفشش را پوشید و از درسالن خارج شد. با ذوق به‌سمت در ورودی رفتم و هنوز رویا وارد نشده بود، سرسری سلام و احوال‌پرسی کردم و طلا را از دستش گرفتم:
    - وای‌وای فنچ من رو ببین.
    گیج خواب بود و چشم‌های نیمه‌بازش هی روی هم می‌افتادند. روی زمین نشستم و همان‌طور با پتویش جلویم خواباندمش. دو دستش را از هم باز کردم:
    - پاشو تنبل خانم پاشو چقدر می‌خوابی.
    غرولندی کرد و دوباره چشم‌هایش را بست. رویا روی مبل نشست و از خنده ریسه رفت:
    - عین خودته افرا، هم خواب‌آلود همم وقتی خواب باشه به هیچ‌وجه نمیشه بیدارش کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    زبانم را بین دندان‌هایم گذاشتم و دست و پایش را تکان دادم:
    - مگه الکیه باید بیدارشه.
    مادر اخمی کرد و کنارم زد:
    - کشتی بچه رو ولش کن.
    پای طلا را به‌سمت خودم کشیدم:
    - مگه چیکارش کردم؟ فقط می‌خوام بیدارشه.
    دوباره مشغول کشتی گرفتن با طلای بیچاره شدم. رویا بیخیال روسری‌اش را از سرش کشید و پا روی پا انداخت:
    - تا فردا صبحم این‌جوریش کنی بیدار نمیشه!
    طلا را بلند کردم و سرش را روی شانه‌ام گذاشتم:
    - چه بچه‌ایه تو داری؟ نه گریه می‌کنه، نه حال داره اعتراض کنه.
    - شبا رو ندیدی تا صبح باید بچرخونیمش. شبا بیداره روزا می‌خوابه، دیشبم تا صبح نخوابیده. به‌خاطر این وروجک خونه نشین شدم.
    مادر گفت:
    - ول کن کار رو، کار همیشه هست. مهم الانه که بچت به تو احتیاج داره.
    - چی بگم زن داداش فعلاً که ادیب غدغن کرده.
    به جای مادر من جواب دادم:
    - بهتر، حداقل منه بیچاره راحت شدم از سردرگمی. خوب شد شوهر کردم وگرنه هنوزم یه لنگه پا یا خونه‌ی تو بودم یا خونه‌ی بابام!
    با بلندشدن و رفتن مادر به‌سمت آشپزخانه رویا نگاهی به آن سمت انداخت، کنارم نشست و آرام طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
    - رابطت با علی چطوره؟
    ماندم چه بگویم، هربار که مرا می‌دید بلااستثنا همین سوال را می‌پرسید، طبق معمول هردفعه جواب دادم:
    - خوبه خداروشکر.
    - اذیتت که نمی‌کنه؟
    پقی زیرخنده زدم، علی و اذیت کردن؟ مگر مردی آرام‌تر از علی هم وجود داشت؟
    - وا چه اذیتی؟
    دوباره نگاهی به‌سمت آشپزخانه انداخت:
    - افرا توروخدا راستش رو بگو؟ ادیب یه مدته تو از زبونش نمیفتی. همش میگه اونی که می‌خواستم نشد. ما کمک افرا کردیم تو این‌کار، هراتفاقی تو زندگیش بیفته ماهم مقصریم.
    طلا را روی پایم خواباندم:
    - به‌خدا من از زندگیم راضیم، چرا این‌جوری میگی؟ من هیچ‌وقت لطف تو و ادیب رو فراموش نمی‌کنم.
    - آخه ادیب میگه تو دیگه اون افرای سابق نیستی.
    لبخندی روی لبم آمد:
    - درست میگه.
    چهره‌اش غمگین شد:
    - ما مقصریم افرا.
    - هی نگو این‌جوری، من تغییر کردم ولی از تغییراتم راضیم، باورت نمیشه رویا اگه بگم چقدر زندگی کردن با علی رو دوست دارم.
    لبخند گشادی زدم:
    - خیلی خوبه رویا، خیلی.
    پس گردنی‌ای نثارم کرد:
    - مرض خجالت بکش. من رو بگو که چقد دل می‌سوزوندم برات، عذاب وجدان داشتم. نگو خانم چه ذوق مرگی شده.
    دستم را پشت گردنم گذاشتم:
    - چقدر منحرفی تو آخه. کلاً زندگی متاهلی خوبه، آقا من راضیم.
    از جایش بلندشد:
    - بسه دیگه بدترش نکن.
    از ته دل ریسه رفتم که غر‌غر‌کنان به‌سمت آشپزخانه رفت.
    تا یلدا از مدرسه بیاید حسابی با طلا بازی کردم و در آخر جیغش را در آوردم و به گریه انداختمش. یلدا که به طلا می‌رسید نمی‌گذاشت کسی سمتش برود، چه برسد به بغـ*ـل گرفتنش؛ بس کنارش می‌نشست و جم نمی‌خورد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فصل۶
    با دیدن رها از چشمی در، در را باز کردم.
    - سل...
    هنوز سلام دادنم کامل نشده بود که لبخند روی لب‌هایم خشک شد و به چمدانی که همراهش بود زل زدم.
    - چی‌شده؟
    با تمام شدن حرفم زیر گریه زد و همان‌طور که مانی را بغـ*ـل گرفته بود دست در گردنم انداخت و های‌های گریه کرد. دیگر واقعاً ترسیده بودم، مانی را از بغلش گرفتم:
    - چی‌شده رها؟
    آب دهانش را قورت داد و چمدانش را داخل کشید؛ نورا هم با لب‌های آویزان و مغموم کنارش ایستاده بود. دستم را روی شانه‌های کوچکش گذاشتم:
    - بیا تو زندایی.
    چمدانش را در راهرو رها کرد و روی مبل نشست. همان‌طور که مانی را بغـ*ـل گرفته بودم و اوهم با تعجب مادرش را نگاه می‌کرد به‌سمت آشپزخانه رفتم و با لیوان آبی برگشتم، لیوان را به دست رها دادم:
    - چی‌شده رها ببین بچه‌هات چقدر ترسیدن آروم باش.
    برگی دستمال کاغذی از جعبه جدا کرد و اشکش را پاک کرد:
    - ده ساله میون یه عالمه آدم دروغ‌گو دارم زندگی می‌کنم، حتی ثریا هم به من رحم نکرد.
    با تعجب نگاهش کردم، این سه خواهر برادر جانشان برای هم در می‌رفت، مخصوصاً ثریا که از هیچ‌کاری برای خواهر و برادرش دریغ نمی‌کرد.
    مانی شروع به نق زدن کردن، از جایم بلند شدم و همان‌طور که تکانش می‌دادم تا آرام شود دست نورا هم گرفتم و روی مبل نشاندمش.
    - ثریا کاری کرده؟
    سرش را به نشانه مثبت تکان داد. نگاهی به چمدانش کردم، نمی‌دانستم چطور بپرسم قضیه‌ی چمدان چیست که ناراحت نشود. دماغش را بالا کشید:
    - هیج‌جا رو نداشتم که برم. ثریا که دیگه اسمش رو نمیارم، منه ساده رو بگو که هروقت به مشکل بر می‌خوردم می‌رفتم سراغ اون. خونه بابامم نمی‌تونستم برم، بابام قلبش مریضه می‌ترسم حالش بد شه، فقط اینجا رو داشتم که بیام.
    - چه حرفیه عزیزم خونه‌ی خودته. خوش اومدی.
    دوباره نگاهی به چمدان کردم:
    - قهر کردی؟
    سرش را تکان داد. اصلاً درست نبود جلوی بچه‌ها همچین چیزهایی گفته شود. بچه‌ها باهوش هستند و به شدت تحت تأثیر اتفاق‌هایی که اطرافشان می‌افتد قرار می‌گیرند.
    مانی را روی قالیچه وسط مبلمان گذاشتم و به‌سمت آشپزخانه رفتم؛ شکلات و کمی تنقلات برداشتم و همراه با زیراندازی به سالن نشیمن برگشتم. زیرانداز را جلوی تلوزیون پهن کردم و تنقلات را رویش چیدم، مانی را بغـ*ـل کردم و روی زیرانداز گذاشتم. رو به نورا صدا زدم:
    - عزیزم تو هم برو پیش مانی.
    کنترل تلوزیون را به دستش دادم:
    - با داداشت بازی کن، اینم کنترل هر شبکه‌ای دوست داشتی بزن.
    کنار رها نشستم و دستش را گرفتم:
    - چی‌شده؟
    کمی آرام شده بود، شروع به صحبت کرد:
    - ده ساله دارن بهم دروغ میگن، ده ساله دارن پنهون کاری می‌کنن. باورت میشه ثریا به من، به تنها خواهرش نارو زده باشه؟
    لبم را گاز گرفتم اصلاً همچین چیزی از ثریا بر نمی‌آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دوباره زیر گریه زد، من هم ناخودآگاه مغموم شده بودم. به دستش فشاری آوردم:
    - توروخدا گریه نکن رها. بچه‌هات می‌ترسن گـ ـناه دارن.
    - ثریا همه‌کسم بود.
    - همین الانم هست.
    - نیست دیگه نیست.
    - این‌جوری نگو. حالا قضیه چیه که تو نسبت به ثریا این‌طوری شدی؟
    با هق‌هق شروع به تعریف کرد:
    - ده سال پیش که من و آذین نامزد بودیم، یه مدت ثریا من رو مجبور کرد رابطم رو با آذین قطع کنم. می‌گفت آذین اونی نیست که ما شناختیم، می‌گفت یه چیزایی از آذین دیده که به درد زندگی با من نمی‌خوره. منم سنم کم بود، چی می‌فهمیدم آخه؟ اون رو بزرگتر از خودم می‌دونستم گفتم چشم هرچی تو بگی، حتماً تو بهتر از من می‌فهمی. نه به علی چیزی گفتیم نه مامان و بابا. ولی چند ماه بعد ورق برگشت؛ دوباره ثریا و آذین باهم خوب شدن. من اصلاً نفهمیدم موضوع چی بود و چطور حل شد. ثریا گفت یه مشکل کوچیک بین خودش و آذین بوده که باهم کنار اومدن و حل شده. منه ساده همش فکر می‌کردم تو مسئله شراکتی که با آذین داشته مشکلی پیش اومده که به منم هیچی نمیگن. دیگه هم پیگیر نشدم، اون‌موقع خوش‌حال بودم که مشکلاتشون حل شده چون آذین رو دوست داشتم. اما الان بعد از ده سال فهمیدم که قضیه به همین سادگیا هم که من فکر می‌کردم نبوده.
    جرعه‌ای از لیوان آب نوشید و ادامه داد:
    - همه بدبختیای ما زیر سر اون هتل لعنتیه. می‌دونستی ثریا قبل از محمدطاها با یه پیرمرده ازدواج کرده بوده؟
    قبلاً رویا این‌ها را گفته بود، پس سرم را آرام تکان دادم.
    - بعداز مرگ اون پیرمرده ۵۰درصد هتل شمس ارث رسید به ثریا. اون پیرمرده هم براش شرط گذاشته بود تا زمانی ۵۰درصد سهام هتل برای ثریا می‌مونه که هیچ مردی تو زندگیش نباشه. اگر حضور یه مرد رو تو زندگی ثریا که دو نفر از معتمدای خسرو شمس که تو وصیت‌نامش هم اسمشون رو آورده بود تأیید می‌کردن، سهام از ثریا گرفته و به بچه‌های پیرمرده برگردونده میشد. حالا بعد از ده سال فهمیدم زن پسربزرگه خسروشمس خاله‌ی آذین هست!
    گیج و سردرگم نگاهش می‌کردم، این‌ها چه ربطی به هم داشتند؟
    - آذین با نیت ثریا وارد زندگیمون شده بود؛ با یه مشت اتفاقات ساختگی، اونم از طرف خونواده شمس که بیاد و ثریا رو به خودش علاقه‌مند کنه و وقتی سهام رو ازش گرفتن ولش کنه.
    هه بلندی کشیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم. اصلاً غیرقابل باور بود، آذین با آن‌همه شخصیت و شعوری که ازش دیده بودم محال بود چنین کاری کند. با چشم‌های گشاد نگاهش می‌کردم که ادامه داد:
    - اما آذین عاشق من میشه و دیگه حاضر نمیشه باهاشون همکاری کنه. تو دوران نامزدیمون ثریا متوجه میشه و تهدیدش می‌کنه؛ واسه همین اون‌موقع این‌همه با هم بحث داشتن. ثریا به این دلیل به خونوادمون و من هیچی نمی‌گفت که خودش باعث این ازدواج شده بود، اون بود که آذین رو تأیید کرد، همش تعریفش رو می‌کرد و دل بابا رو قرص کرد که می‌تونه من رو خوشبخت کنه. اما بعد یه مدت که باهم درگیر بودن نمی‌دونم چطور آذین راضیش کرد که همچین موضوع بزرگی رو نادیده گرفت. حالاهم بحث من اصلاً این چیزا نیست، بحث من فقط اینه که چرا ثریا به‌جای من تصمیم گرفت؟ چرا من رو آدم حساب نکرد؟ چرا نذاشت خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم؟ چرا با همدستی آذین چنین مسئله بزرگی رو از من مخفی کردن؟ منم حق داشتم، اون زندگی من بود نه ثریا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    نمی‌دانستم چه بگویم، حرفی برای گفتن نداشتم. اصلاً چه می‌گفتم؟ همه درگیری ذهنی‌ام این بود که بعد از ده سال چطور رها متوجه شده.
    - تو چطوری اینا رو فهمیدی؟ آذین خودش بهت گفت؟
    سرش را به نشانه منفی تکان داد:
    - نه خاله‌ی آذین زنگ زد و همه اینا رو گفت.
    واقعاْ چه خبر بود؟ اخمی کردم:
    - خب شاید دروغ گفته باشه که زندگی شماها رو به هم بریزه، حسودی زندگیتون رو کرده. شما زندگی به این خوبی دارید حیفه الکی با یه حرفی که نمی‌دونی راسته یا دروغ به همش بریزی.
    - نه دروغ نمی‌گفت، می‌دونستم خاله‌ی آذین خارج از کشور زندگی می‌کنه. هربار که می‌پرسیدم درباره‌ی خالش و خونوادش، همیشه یا از زیر جواب دادن در می‌رفت یا هم می‌گفت بر اثر یه سری مشکلات خونوادگی رابطشون رو کلاً با اونا قطع کردن. فکر می‌کنی مشکلشون چی بوده؟
    اصلاْ اجازه‌ی اظهار نظر به من نداد و ادامه‌اش را گرفت:
    - خب مشکلشون ثریا و اون هتل لعنتی بوده. درگیری بینشون موقعی زیادتر میشه که ثریا می‌خواست با محمدطاها که شریکش بود ازدواج کنه و مجبور بود سهام رو برگردونه. آذین و محمدطاها هم پول روی هم گذاشتن و۵۰درصد سهام ثریا رو از بچه‌های اون پیرمرده خریدن.
    اصلاً نمی‌توانستم قضاوت کنم یا نظری بدهم، اوضاع پیچیده‌تر از این حرف‌ها بود.
    - تو با آذین و ثریا هم حرف زدی؟
    سرش را تکان داد:
    - نه من فقط وسایلام رو جمع کردم دست بچه‌هام رو گرفتم اومدم اینجا.
    - خب عزیزم باید اول حرف می‌زدی ببینی چقدر از حرفای خاله‌ی آذین راست بوده.
    سرش را بالا گرفت:
    - اصلاً دلم نمی‌خواد چشمم به چشم آذین و ثریا بیفته.
    من چه می‌توانستم بگویم؟ زندگی خودشان بود، حتماً صلاح خودش را بهتر از من می‌دانست. از آن گذشته من در جایگاهی نبودم که راجع‌به زندگیشان نظر بدهم و قضاوت کنم. من فقط وظیفه داشتم به عنوان زن برادرش تا زمانی که مهمان خانه‌ی ما بود از او و بچه‌هایش پذیرایی کنم.
    نگاهی به ساعت انداختم ۵ بعد از ظهر را نشان می‌داد، باید غذایی برای شام درست می‌کردم. به‌سمت آشپزخانه رفتم و مشغول درست کردن ماکارونی شدم، چون اصولاً بچه‌ها ماکارونی را از هر غذایی بیشتر دوست دارند. رها وارد آشپزخانه شد:
    - کاری نداری کمکت کنم؟
    مشغول سرخ کردن سویا و قارچ‌ها شدم.
    - نه عزیزم بچه‌ها چیکار می‌کنن؟
    روی صندلی کنار اپن نشست و دستش را به سرش گرفت:
    - مانی خوابید، تو اتاق خوابوندمش.
    با یادآوری اتاق و وسایل‌هایم، ناگهان چشم‌هایم گرد شدند. اگر در کمد دیواری را باز می‌کرد و لباس‌هایم را می‌دید می‌فهمید که اتاقمان جدا است و آن‌وقت بود که بی‌چاره می‌شدیم. فقط دعا می‌کردم درون کمد را ندیده باشد.
    کفگیر چوبی را با لبخند هول‌زده‌ای به‌سمتش گرفتم:
    - عزیزم یه لحظه حواست به این سویاها باشه تا من بیام.
    بی‌حرف کفگیر را گرفت و بالای سر اجاق گاز ایستاد. سریع به‌سمت اتاق رفتم، مانی را روی تخت خوابانده بود و بالشتی را تکیه‌گاهش گذاشته بود که نیفتد. در کمد را باز کردم، وسایل چندانی جز چند تکه لباس و وسایل ضروری در آن نبود. بیشتر وسایل‌هایم درون کمد آن اتاق بودند. سریع وسایل را جمع کردم و درون کیسه‌ای ریختم. در را باز کردم و سرکی کشیدم، وقتی دیدم خبری نیست همچون برق و باد به‌سمت اتاق علی دویدم و وسایلم را در کمد چپاندم. انگار باری از روی دوشم برداشته باشند، نفس عمیقی کشیدم و با لبخند از اتاق خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    نزدیک به آمدن علی میز را چیدم، چون بچه‌ها اصولاً شب‌ها زود شام می‌خورند. با صدای در ورودی به‌سرعت از آشپزخانه خارج شدم و برای اولین‌بار به استقبالش رفتم. درحالی که نگاهش رنگ تعجب به خود گرفته بود، روی انگشت پا بلند شدم و آرام کنار گوشش زمزمه کردم:
    - رها و بچه‌هاش اینجان، مواظب رفتارت باش توروخدا.
    هنوز هم سیخ سرجایش ایستاده بود که با لبخند کیفش را از دستش گرفتم. نورا جیغ‌کشان به‌سمت علی آمد و پایش را محکم در آغـ*ـوش گرفت. اصولاً دخترها لوس‌تر از پسرها هستند و خوب بلدند چطور خودشان را در دل بقیه جا کنند.
    با بغـ*ـل کردنش توسط علی، نورا صورتش را بوسید:
    - سلام دایی جون.
    لبخند کمرنگی روی لب‌های علی نقش بست، اتفاقی که سال به سال هم نمی‌افتاد.
    - سلام گل دختر.
    روی موهایش را بوسید و در حالی که نورا را بغـ*ـل داشت، به‌سمت سالن حرکت کرد. نگاهی به اطراف انداخت و رو به رها که سر به زیر سلام داد، پرسید:
    - پس آذین کجاست؟
    رها بغضش را قورت داد:
    - آذین نیومده.
    علی سرش را تکان داد، نورا را روی زمین گذاشت و به‌سمت اتاق راه افتاد.
    - افرا یه لحظه بیا.
    باورم نمیشد اسمم را صدا زده بود! اولین‌باری بود که اسمم را به زبان می‌آورد. گاهی‌اوقات حتی فکر می‌کردم اسمم را فراموش کرده یا اصلاً بلد نیست. مدتی بود با زندگی کردن در کنارش قلبم آرام گرفته بود و هر دقیقه بندری نمی‌رفت که دوباره با این حرفش شروع به رقصیدن کرده بود. بی‌حرف به‌سمت اتاق راه افتادم، مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهنش بود، با همان اخم روی پیشانی‌اش پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    ماندم چه بگویم، بالاخره که می‌فهمید.
    - با آذین یه خورده بحثش شده اومده اینجا.
    پیراهنش را با تیشرتی عوض کرد:
    - فقط همین؟
    سرم را پایین انداختم و لبم را گاز گرفتم:
    - بیا بریم شام، بعد از شام خودش واست تعریف می‌کنه.
    تنها سرش را تکان داد. عادتش بود هیچ‌وقت هیچ چیزی را کش نمی‌داد.
    از اتاق خارج شدم و به‌سمت آشپزخانه برگشتم. رها تقریبا ًمیز را چیده بود. ۵ دقیقه بعد علی از اتاق خارج و به‌سمتمان آمد. روی صندلی نشست، مانی را بغـ*ـل کرد و روی پایش نشاند.
    مشغول غذاخوردن بودیم که صدای پی‌درپی زنگ واحد به صدا در آمد. سرم را بلند کردم و همان‌طور که لقمه‌ام را می‌جویدم با تعجب نگاهشان کردم که علی بلند شد و به‌سمت در رفت. چند دقیقه‌ی بعد به همراه آذین که نفس‌نفس میزد وسط سالن ایستاده بودند، از جایم بلند شدم:
    - سلام.
    نورا به‌سمت پدرش دوید و آذین بغلش گرفت اما رها بی‌توجه مشغول خوردن غذایش شد.
    با اخم به‌سمت رها آمد:
    - جمع کن بریم خونه.
    علی گفت:
    - چه خبر شده؟
    آذین به‌سمتش برگشت:
    - از خواهرت بپرس! شب اومدم خونه می‌بینم نیستن، گوشیش خاموشه، وسایلا به هم ریخته. چمدونش رو پر کرده گذاشته رفته.
    دستش را به‌سمت رها دراز کرد:
    - می‌دونی دوساعته من چی کشیدم؟ همه‌جا رو دنبالت گشتم. اگه میومدم اینجا هم نبودی دنیا رو خراب می‌کردم، این بچه بازیا چیه رها؟ پاشو بریم خونمون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا