کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,229
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
- ببخشید..
باصدای مردونه‌ای که به گوشم می‌رسه با ترس نگاهم به بیرون در دوخته میشه. شوکه به مردجوونی که توی چند قدمیم ایستاده نگاه میکنم، موهای برهنم می‌افتم و دستپاچه چادرم روی سرم می‌ذارم و پشت در پناه می‌گیرم و توی این حال دعا میکنم که زیاد توی اون حالت نگاهم نکرده باشه، به چادر محکم چنگ می‌زنم و نگاهم رو مضطرب به زمین می‌دوزم:
- بفرمایید؟
صدای خش‌دار و گرفتش رو می‌شنوم:
- اگه اجازه بدین مشتری آوردم خونه رو ببینه.
آب دهنم رو به زور قورت می‌دم:
- ببخشید شما؟
- حُکم‌آوری‌‌ام..
این غریبه چرا داشت فامیلی من رو می‌گفت؟ متعجب از این‌ شباهت فامیلی آروم از سنگرم به بیرون سرک می‌کشم و نیم نگاهی به مردی که شاکیانه دست روی دیوار آجری خونه گذاشته بود و ابروهای پهن کم رنگش رو توی گره داده و به نقطه‌ی نا معلوم نگاه می‌کرد خیره میشم‌. کلافه نفسش رو بیرون می‌فرسته:
- حمیدم، پسر عموی پدرت. برادر عِمران، شما دختر موسی هستی دیگه؟
دوهرازی کجم بلاخره می‌افته:
- بله..
بازهم نگاهش روی من متمرکز نبود و به دور و اطراف می‌چرخید:
- مشتری منتظره، فقط چند دقیقه طول می‌کشه؟
بی اختیار حالت تهاجمی می‌گیرم:
- ببخشید ولی پدرم نیستن، اجازه همچین کاری رو ندارم.
- ولی برای دیدن ملک با پدرت هماهنگ کردم.
- گفتم نمیشه آقا، این ملک فروشی نیست که براش مشتری آوردین، این خونه صاحاب داره..
چادرم رو دوباره روی فرق سرم می‌کشم. انتظار شنیدن جواب دارم که قدمی به عقب برمی‌داره و موبایلش رو از جیی شلوار جین سیاهش بیرون می‌کشه و مشغول گرفتن شماره‌ای میشه و با کم‌کم دورشدنش صداش به گوشم نمی‌رسه، با دقت چشم به حرکات لبش می‌دوزم تا لب خونی کنم، می‌چرخه عصبی دست به یقه‌ی گرد پیراهن آستین کوتاه سیاهش که یکی دو سایزی به تنش انگار گشاد بود می‌کشه و دوباره با قدم های محکم و بلندش به سمتم میاد و موبایلش رو به سمتم می‌گیره:
- باباته..
موبایل رو از دستش می‌گیرم. شک داشتم که بتونم به راحتی صداش رو بشنوم، موبایل رو محکم به گوشم می‌چسبونم و صدای بابا رو می‌شنوم که با داشت با تموم از ته چاه داد می‌زد:
- نورا جان، صدام رو می‌شنوی بابا؟
به چشم‌های منتظر و شاکی که روبه روم ایستاده نیم‌نگاهی می‌کنم:
- می‌شنوم بابا..
- باباجان آقا حمید غریبه نیست، پسر کوچیکه عمو خدابیامرزمه. یه لحظه تو حیاط بمون بره بالا خونه رو نشون مشتری بده. آفرین دخترم.
گونه‌هام داغ می‌شه و باغصه لبم رو جمع می‌کنم:
- چشم بابا.
بدون این‌که نگاهش کنم به موبایلش رو به سمتش می‌گیرم و بی صدا به دیوار تکیه میدم، به همین راحتی کنار کشیده بود و داشت مدارا می‌کرد، غریبه و آشنا و فامیل همه و همه خوب می‌دونستن که این خونه فکستنی، رو عموی پدرم آخر عمری برای توبه و جبران مالی و اموالی که ازش بالا کشیده بود بهش بخشیده بود. گیرم پیرمرد دمه مرگ بود و هوش و حواس درست حسابی نداشت، بابا چرا پس یه دست خط و امضا ازش نداشت!
- یا الله، یا الله..
سربلند می‌کنم و به مرد میانسالی که همراه حمید وارد خونه شده نگاه می‌کنم.
مرد دست جیب شلوار پارچه‌ای گشاد می‌بره و با دقت نگاهی به نمای خونه می‌کنه و با عجله قدم برمی‌داره.
حمید پشت سرش راه می‌افته:
- کلنگیه ولی سالمه خوب مونده..
مرد به سمته پله‌های پشت بوم میره:
- واسه من چه فرقی نمی‌کنه. گفتم که می‌خوام بکوبمش.
نگاهم رو تا انتهای پلکان کش میدم، توی دلم آشوب میشه. تکلیف ما چی میشه، باید کجا می‌رفتیم. بابا می‌خواد چی‌کار بکنه؟
با کمی تاخیر بالاخره از پله‌ها پشت بوم پایین میان مرد سربه زیر راه خروج در پیش می‌گیره:
- ببخشید آبجی‌، مزاحم شدیم.
به سلامتی زیر لب زمزمه می‌کنم، دستم روی در می‌ذارم آماده بستن میشم. حمید اروم به سمتم میاد معلومه می‌خواد چیزی بهم بگه. خودم رو عقب می‌کشم اخم‌هام رو توی هم می‌فرستم. به رد بخیه کنار شقیقش خیره میشم.
حمید: عمران شیش ماه پیش وکیل فرستاد گفت که خبرتون کرده.
سکوت می‌کنم، اعتماد به نفسم بخاطر نداشتن مدرک کم شده بود و حوصله جروبحث با مردغریبه رو نداشتم.
حمید: می‌خوای یکی دوماه دیگه هم از عمران واستون بگیرم؟
با این که لحن صداش نرم بود اما با تلخی جواب میدم:
- نخیر، لازم نکرده‌.
چیزی زیر لب زمزمه می‌کنه و بی خداحافظی از خونه بیرون می‌زنه.
حالا چه اهمیتی داشت که زیر لب چی گفته بود، مردک با خودش هم انگار قهربود، مامان حق داشت همیشه می‌گفت فک و فامیل بابات بس خشک و نچسبن باید یه گل شیرینی بگیرن با خودشون آشتی کنن.
****
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    *****
    دل توی دلم‌ نبود دنبال راه چاره می‌گردم نگاهم رو دوباره روی عقربه‌های کندی که قصد حرکت نداشتن ساعت ده شب بود هنوز بچه‌ها برنگشته بودن، مگه پیدا کردن خونه چقدر وقت معطلی داره وقتی یه ساک پر از پول داری؟!
    بلاخره در باز میشه، بابا خسته و خمیده‌تر از همیشه وارد حیاط میشه. با عجله خودم رو از روی سکوی ایوان آویزون می‌کنم و با صدای شاکیانه می‌پرسم:
    - برادر عمران واسه چی اومده بود اینجا؟مگه..
    بابا متعجب نگاهم می‌کنه:
    - ای بابا ترسیدم دختر، چه خبرته؟ سلامت کو؟
    دلخور زیر لب سلامی زمزمه می‌کنم. نایلون خریدش رو از روی نرده‌ها به سمتم می‌گیره و بی توجه به محتویات داخلش زیر پام می‌ذارم و با سماجت دنبالش می‌کنم:
    - خب برای چی نمیری باهاشون صحبت کنی؟ اونام مسلمونن شاید قبول کردن..
    - چی رو قبول کنن نورا جان؟
    - این‌که خونه برای ماست، مگه الکیه همین‌جوری از راه برسن بعد از سی سال از این خونه پرتمون کنن بیرون؟ها مگه الکیه؟
    کنار شیر اب دولا میشه و جورابش رو از پاهاش در میاره:
    - نه الکی نیست، بچه‌ها کجان؟
    - رفتن بیرون، پس چرا اجازه دادی مشتری بیاره؟
    - تو میگی من چیکار کنم؟
    دلخور زیر لب زمزمه می‌کنم:
    - من میگم نذار حقتو پامال کنن.
    - چطوری حقم بگیرم؟ شمشمیر بردارم برم باهاشون بجنگم؟ بدو برو اون دمپایی رو بردار بیار..
    - نمی‌خواد شمشیر برداری بری بجنگی، ولی زبون که داری، می‌تونی حرف بزنی. آقا مگه عموت این خونه نداده بهت جای ارث و میراثی که از بابابزرگ کشیده بالا، خب..
    - دمپایی رو بیار.
    دمپایی رو باعجله برمی‌دارم و زیر پاهاش می‌ذارم:
    - تو بگو خب؟
    - خب بابا جان خب؟
    - خب بگو شرایطتو، بگو که این خونه مال ماست. بخدا خودشونم خبر دارن. فهمیدن قیمت ملک رفته بالا دارن میزنن زیر قول قرارشون، بگو اگه این خونه رو ازمون بگیرن تن آقاشون تو گور می‌لرزه!
    اروم می‌خنده و به سمته حموم میره:
    - آخه تو از کجا می‌دونی بچه، تن اون بدبخت می‌لرزه؟
    با عجله پشت سرش حرکت می‌کنم:
    - می‌لرزه، بخدا قول میدم که بلرزه، بابا داریم دستی دستی خونه رو از دست میدیم‌ها..
    به سمتم می‌چرخه و دست روی در آهنی حموم می‌ذاره و مانع جلو رفتنم میشه:
    - الان کجا داری دنبالم میای؟
    قدمی فاصله می‌گیرم و در رو می‌بنده عصبی سرم روی در می‌ذارم:
    -‌ چرا واست مهم نیست، این خونه رو ازمون بگیرن می‌خواییم بریم کجا؟ها؟ اصلا بهش فکر کردی؟
    - جا برای منه گنجشک در این شهر زیاد‌است‌‌..
    سرم رو آروم می‌کوبم:
    - وای خدایا، چه ربطی داره آخه؟!
    با شنیدن باز شدن صدای آب به دیوار تکیه میدم و چهارزانو روی زمین می‌نشینم. انگار هیچ‌کس جز من نگران از دست دادن این خونه نبود.
    - نورا تو چرا اونجا نشستی؟
    با صدای حوریه سرم رو بلند می‌کنم کلافه موهام رو پشت گوشم می‌زنم و دست روی زانوم می‌ذارم:
    - هیچی همین‌جوری!
    مامان نگاهی به لامپ روشن حموم می‌کنه و مرموزانه قدمی به سمته پله برمی‌داره:
    - بابات اومده؟
    شل و وارفته با سمتش میرم:
    - اره، بچه‌ها کجان؟ خونه پیدا کردین؟
    حوریه:
    - تو کوچن یکم خرت و پرت خریدیم دارن میان، حالا بیا بریم بالا واست تعریف کنم بگم چی شد، یعنی یه چیز میگم شاخ در بیاری!
    دمق از پله‌ها بالا میرم، روی راحتی منتظر می‌نشینم سیاوش و عطا دوباره با پاکت های خرید وارد پذیرایی میشن. سهراب سوییچ بنزش رو با احتیاط روی تاقچه می‌ذاره:
    - نورا بهش دست نزن، برش نداری گم و گورش کنی!
    ابروهام رو توی هم گره میدم:
    - وا مگه بچم بهم میگی بهش دست نزنم، اصلا اون سوییچ خشک و خالی به چه دردم می‌خوره!
    پلیدانه پوزخندی میزنه:
    - گفتم که حواست رو جمع کنی!
    - مسخره!
    مامان: نورا بیا از رستوران واست چلو کباب آوردم، فکر کنم دیگه سرد شده بیا داغش کن بخور!
    متفکر دستم زیر چونم می‌ذارم و بلند میگم:
    - امروز حمید اومد این‌جا.. واسه خونه مشتری آورده بود!
    صدای عطا از اتاق خواب بلند میشه:
    - حمید خرِ کیه؟
    - پسر عمو کوچیکه بابا، چه می‌دونم خودش گفت که اسمش حمیده!
    مامان با نگرانی به سمتم میاد:
    - کِی اومد؟
    حوریه گیره موهاش رو باز می‌کنه:
    - دیدی گفتم مامان خانوم، حرفمون‌رو گوش کردی به موقع خونه گرفتیم الان..
    سوال سهراب حرف حوریه رو نیمه‌کاره می‌ذاره:
    - یه لحظه صبر کنم بینم، این یارو کِی اومد؟
    - همین دم عصر که شما رفتین، اول شهلا اومد چند دقیقه بعدش اون اومد..
    عطا با عجله از اتاق خواب بیرون میاد متعجب می‌پرسه:
    - چی گفتی؟ شهلا اومد این‌جا؟!
    می‌خوام جواب عطارو بدم سهراب نزدیک‌تر میشه بلند می‌غره:
    - بابا یه دقیقه وایستا ببینم عطا، داری چی‌میگی تو؟ سرخود تنهایی یارو مرتیکه رو راه دادی تو خونه؟
    مضطرب از روی مبل بلند میشم:
    - خب اره، چی شده مگه؟
    سهراب گوشه‌ی چشمش چین می‌خوره با حرص داد می‌زنه:
    - چی شده مگه؟ تو غلط کردی مرد غریبه رو راه دادی تو خونه، تو مگه عقل تو کلت نیست.
    هاج و واج نگاهش می‌کنم:
    - غریبه کجا بود، پسر عموی باباست..
    - هرخری که می‌خواد باشه، واسه چی گذاشتی بیاد تو؟
    - اول که من که اجازه ندادم بیاد تو خونه، بعدش دید اینجوریه زنگ زد به بابا، باباهم پشت تلفن گفت بذارم بیان تو..
    عطا پیگیرانه پشت‌سر سهراب می‌ایسته:
    - اینا رو ول کن شهلا رو بگو..
    سهراب عصبی صداش رو بلند می‌کنه:
    - بابا یه دقیقه می‌گم خفه شو، تو هم دهنمون سرویس کردی با این شهلا.. ببینم اصلا این موسی کجاست؟
    - حمومه.
    با تنه‌ی محکمی که بهم می‌زنه به سمته حیاط میره:
    - موسی..بیا بیرون.. موسی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    مامان چشم غره‌ای بهم میره:
    - ای وای ببین چه شری کاشتی، دو دقیقه می‌مردی جلوی اون زبونتو میگرفتی؟
    - به من چه ربطی داره، این خودش دیوونست، مشکل داره!
    صدای جرو بحث بابا و سهراب بلند میشه. باعجله روی ایوان میدوم.
    سهراب: وقتی دختر تنها تو این خونست واسه چی گفتی طرف بیاد تو خونه؟
    بابا: منو سوال جواب نکن بچه جون، بیا برو رد کارت..
    سهراب با سماجت دوباره تکرار می‌کنه:
    - جواب نمیدی نه؟ بابا تو دیگه خیلی..
    حرفش رو می‌خوره و بابا تلخ نگاهش می‌کنه:
    - چرا فکر می‌کنی همه عالم و ادم مثله خودت بدبخت و مریض احوالن، طرف آدم حسابیه ناموس سرش میشه، تو یه الف بچه نمیخوادبعد پنجاه شصت سال سن بهم درس غیرت وناموس بدی، اگه غیرت سرت میشد که از پول مردم بالا نمی‌رفتی، تن لش مفت خور..
    مامان از پشت به پیراهنش چنگ می‌زنه:
    - بس کن سهراب..بیا برو تو.
    سهراب عصبی میخنده:
    - چی داری میگی مرد مومن، خوبه همین پولو خودت گذاشتی سر سفرمون؟
    بابا رکابی آبی نم دارش رو توی تنش میکنه:
    - من گذاشتم سر سفره؟ توی ولد چموش بهش چنگ زدی، چیه نکنه یادت رفته خون منو کردین تو شیشه؟ نه فقط تو همتون، گفتم این پول صاحاب داره، گناهه، حرامه، توان داره، خوردنش از گوشت سگ نجـ*ـس تره، کَکِتون گزید؟ چون پاتون کردین تو یه کفش گفتین ما این پول رو می‌خواییم، خیلی خب خواستین چرا جمع نمی‌کنید از این خونه برین، حالا که پول دستتون، اونقدری هست که عقده و دَلِگیتون پُر کنه‌. برین دیگه، شما که این زندگی رو نمی‌خواستین موندین دارین چی‌رو تماشا می‌کنید؟ بدبختی منو؟
    سهراب متکبرانه شونه‌ای تکون می‌ده:
    - معلومه که جمع میکنیم می‌ریم، همین امروز فردام جمع می‌کنیم. چیه فکر کردی می‌مونم که تورو یکی منت می‌شنوم..
    بابا دستش لرزش می‌گیره و بلند می‌غره:
    - جمع کن هرقبرستونی که دلت میخواد برو، خوب گوشتون وا کنید باهمتونم، باید زودتر بهتون میگفتم که خونه من جای مال حروم خوردن نیست، تا وقتی من زندم تو این خونه کسی حق نداره لقمه حروم بیاره، این چندروزم بهتون مهلت دادم واسه لاشخوری و کثافت کاریتون فکر جا و مکان کنید، هرکی هم از این در رفت بیرون پی حروم خوری دیگه بچه من نیست، موسی زن و بچه‌ی حروم خور نداره، وقتی‌ام مُردم هم حق ندارین زیر تابوتم بگیرین و سر قبرم بیاین زار بزنین..
    سکوت خونه رو می‌گیره، همه باتردید به هم نگاه می‌کنند، حالا جو سنگین شده بود و حرف‌های بابا اصلا بوی شوخی نمی‌داد، نا امید قدمی به عقب برمی‌دارم، باز بلاتکلیف شده بودم، این وسط من باید چیکار می‌کردم..
    توی اتاق میرم و کنار رخت‌خواب‌ها می‌نشینم و مضطرب از روی عادت بافت موهام رو دوباره باز می‌کنم.
    مامان و حوریه وارد اتاق میشن و پشت در سنگر می‌گیرند اروم پچ پچ می‌کنن، به حرکت نامفهموم لبشون نگاه می‌کنم‌، مامان دامنش رو توی بغلش جمع میکنه و روی چهارپایه سبز پلاستیکی می‌نشینه:
    - حوریه زنگ بزن بنگاه فردا بریم خونه رو قولنومه کنیم رو کلید خونه رو بگیریم..
    با ترس روی زمین چهار دستو پا می‌‌خزم و به سمتش می‌رم:
    - مامان، می‌خوایین از این خونه برین؟
    حوریه متعجب نگاهم می‌کنه:
    - وا یعنی که چی برین؟ مگه تو نمیای؟
    لبم رو گاز می‌گیرم و مامان این‌بار می‌پرسه:
    - تو مگه نمی‌خوای بیای نورا؟
    - نمی‌دونم. شاید پیش بابا بمونم.
    - دیوونه شدی، بابا هیچ تکلیف خودش مشخص نیست. چندوقت دیگه خونه رو ازش می‌گیرن اونوقت معلوم نیست می‌خواد کجا بره، می‌خوای در به دری بکشی؟
    - تا اون موقع یه چیزی میشه دیگه، خدا بزرگه..
    مامان لب می‌گزه:
    - دیوونه شدی تو بچه؟ لازم نکرده بمونی. ماداریم یکاری می‌کنیم این تنهایی و سختی بکشه زود پشیمون بشه، بیاد با ما زندگی کنه، تو اونوقت می‌خوای بمونی این‌جا چه غلطی کنی؟
    - ولم کن توروخدا، بابا اگه تو کوچم بمونه نمیاد اونجا باشما زندگی کنه، منم اینجا راحتم، بیخود به من گیر ندید به فکر خودتون باشید..
    سیاوش با عجله توی اتاق میاد و با لبخندی مرموزانه می‌زنه:
    - چی شده الان؟ جلسه گذاشتین؟
    حوریه شاکیانه نگاهم می‌کنه:
    - هیچی نورا میگه من نمیام، میخواد پیش بابا بمونه.
    خم میشه و لبخندش عمیق‌تر میشه:
    - این یعنی این‌که نمی‌خوای توی پول شریک باشی؟
    به حالت منفی سرم رو تکون می‌دم:
    - نه، نمی‌خوام شریک باشم.
    سیا با خوشحالی لپم رو میکشه:
    - آفرین، سهمت رو میدی به من؟
    با اکراه خودم رو عقب می‌کشم:
    - من هیچ سهمی از اون پول ندارم. همش ماله خودتون!
    گفتنش راحت بود، اما فکر کردن بهش داشت دیوونم می‌کرد. حالا همه می‌خواستن با اون پول به همه مرادهای نارسیده‌ دلشون برسن و من اینجا توی این خونه‌ی موقتی چه غلطی می‌خواستم کنم؟حتی فکر کردن به بعد از این هم ترسناک بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    *****
    مامان که مخالفتم رو برای نیومدن به خانه بالاشهر شنیده بود از صبح بامن سر جنگ و ناسازگاری داشت و مدام غُر میزد و سرزنشم می‌کرد.
    متفکر دستم رو توی سـ*ـینه ام قفل میکنم و به دیوار گچ کاری شده اتاق تکیه میدم.
    حوریه با ذوق لباس های جدیدش رو که این چند روز خرید بود رو توی چمدون صورتی بزرگش جا میده:
    - خونه مبله و فول امکانات، یه پنجره رو به کاخ سعادت اباد یه پنجرش روبه کوهای شمرونه، بنگاه‌چی می‌گفت تو ساختمون همسایه هامون همه از دم دکتر و خلبان و وزیرن..
    صدای عطا رو از بیرون اتاق می‌شنوم:
    - حوری بهش بگو قبل ما کدوم بازیگر تو اون نشسته بود!
    حوریه:
    - همون بازیگره معروفه دیگه.. ای بابا اسمش یادم رفت، توکه زبونم بودا.. همین پسر خوش تیپ قد بلنده..چرا اسمش یادم رفت نکنه آلزایمر گرفتم.
    نوک دماغم می‌خارونم، همه این حرف ها برای این بود که رای من رو برای موندن عوض کنند بازیگر و وزیر سفیر همه بهونه بود تا دلم رو اب کنند و من رو شک و تردید بی اندازند، مگس کُش قرمز رو از روی زمین برمیدارم با دقت به اطرافم نگاه میکنم تا مگس مزاحم و سمج رو پیدا کنم.
    حوریه:
    - خلاصه بگذریم خونه نگو قصر بگو، به نظر من ادم میخواد حتی یه روزم زنده باشه و نفس بکشه باید یه جای خوب با عزت زندگی کنه..چیه اینجا اخه، لونه زنبور هفتادو ملت ریختیم رو هم تو این یرخی اباد..
    صدای عصبی مامان رو میشنوم:
    - لیاقت نداره، همین جا باس بمونه پاسوز باباش بشه، خیرندیده چشم سفید ببین چطور داره ادا بچه ادمیزاد رو در میاره.
    با عجله از اتاق بیرون میام و نگاهم رو به مامان که کنار بارو بندیلی که وسط حال برای کوچش جمع کرده بود می‌دوزم:
    - چرا وِل کن من نیستین شماها، مگه من باهات اتمام حجت نکردم نگفتم باهاتون نیستم، من نه میام، نه از اون پول کوفتی می‌خوام. دست از سرم بردارید دیگه ای بابا..
    صدای معترض سهراب از توی حیاط بلند میشه:
    - ولش کنید دیگه، میبینید که داره نازو ادا میاد. بذار ببین به دو روز نکشیده چطور بلانسبت سگ پشیمون میشه و خودشو به ما میرسونه، الان داغه نمی‌فهمه..
    سرش رو از نرده های پله بالا میاره تو چشم‌هام زُل می‌زنه و ادامه میده:
    - ببین کی گفتم، الان ما این‌جاییم که میتونی درو دیوار این خونه رو تحمل کنی. وقتی این ما از این خونه بریم تو بمونی تک و تنها میبینی چطور همین درو دیوار گوشت تنتو میخوره..
    مامان کلافه گره ای به روسری مشکیش می‌زنه:
    - نمیای، نه؟
    روی راحتی وا میرم ناچار سکوت می‌کنم، مامان قدمی به سمتم برمی‌داره:
    - تو چیت از بقیه این بچه ها کمتره، چرا نمی‌خوای بعد یه عمری پیشرفت کنی، چرا باس پاسوز موسی بشی؟ دلت واسش می‌سوزه، آره نورا؟
    چشمم رو میبندم و دروغ میگم:
    - نخیرم، چه ربطی به بابا داره، من، من دلم نیست باهاتون بیام!
    -دلت نیست نه؟
    دلم بود، اما پاهام همراهی ام نمی‌کرد چیزی شبیه وجدان و ترحم به این خونه قل و زنجیرش کرده بود اجازه رفتن نمی‌داد..
    عطا ادکلنش رو از توی جعبه سیاهش بیرون میکشه:
    - آبجی بریم دیر شده بنگاهی منتظرمونه.دوبار زنگ زده، قرار بود ساعت چهار بریم کلید بگیریم..
    مامان کیفش ورنی پوست ماریش روی دوشش می‌اندازه:
    - به موسی گفتم، میخوام برم بالا سر این بچه ها باشم. شیش دُنگ حواسم بهشون باشه تا مبادا کج برن. ببینم تو که انتظار نداری که خواهربرادراتو ول کنم به امون خدا؟ها!
    نه ای زورکی زیر لب میگم، با تردید به چمدون هایی که به سمته در خروجی میره نگاه می‌کنم.
    مامان دستم رو توی دستش فشار میده:
    - مراقب خودت باش، همه چیز تو فریزر هست قناعت نکن، ببین میل بابات چی می‌کشه همون رو درست کن. من خودم صبح نکشیده دوباره برمی‌گردم خونه، سفر قندهار که نمیرم. ولی بذار اول این بچه ها رو جابه جا کنم، سروسامونشون بدم. نگران چیزی نباش به موسی گفتم شب زود بیادخونه نترسی یوقت..
    نفسی میگیرم تا بغض دردناکم رو مهار کنم:
    - نمی‌‌ترسم..
    با کمی مکث خمی به ابروهای باریکش میده و به سمته درمیره. حوریه شالش روی موهای عـریـ*ـان و آزادش می‌اندازه و با تاسف نگاهم می‌کنه:
    - دلم می‌خواد خفت کنم نورا، خیلی داری احمق بازی درمیاری، می‌خوای بذاری سهمتو این سه تا لاشخور بخورن؟ باورکن این بزرگ‌ترین حماقته زندگیته، یه روز بدجوری پشیمون میشی.
    با شنیدن کلمه حماقت، قلبم تپش می‌گیره، دست یخ زدم روی پام میذارم و مغموم لبخندی می‌زنم:
    - اگه بابا اجازه داد بهتون سر می‌زنم. واسم عکس خونه روبفرست، گزارش لحظه ای می‌خوام ازت..
    سرم رو توی سینش فشار میده، آهی از صمیم قلبش می‌کشه و بـ..وسـ..ـه‌ای کوچیک روی پیشونیم می‌زنه:
    - دور از چشمش بیا، مراقب خودت باش.
    نمیدونم چه مرگمه، اما تظاهر می‌کنم که از تصمیمم رضایت دارم و خوشحالم، وسط کوچه می‌ایستم و مات و مبهوت به رفتنشون خیره میشم‌.
    چقدر راحت غریب شده بودم، شبیه سرباز لب مرز یا دانشجو ترم اولی توی شهر دور، حالا از این‌جا به بعدسخت بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ****
    اروم از پله های پشت بوم بالا میرم و سینی استیل روی زیر تشک بابا می‌ذارم:
    -بابا بیداری، بیا چایی آوردم..
    بابا خسته خمیازه ای می‌کشه، اروم استکان دسته دار بلوری رو برمی‌داره نبلکی رو توی دستش نگه می‌داره با فوت ماهرانه ای چای داغ رو هورت میکشه.
    مثله همیشه خونسرد بود و انگار نه انگار پنج نفر آدم بالغ و زنده از این خونه برای همیشه رفته بودند، خدا می‌دونه توی سرش چی می‌گذره که اینقدر اروم و بی خیال به نظرمی‌رسه.
    دست زیر چونم می‌ذارم، متفکر به قندی که گوشه لپش لحظه به لحظه کوچیک تر می‌شه خیره میشم.
    دلم می‌خواست بدونم الان حال وهوای بچه ها توی خونه جدیدشون چجوریه، بهشون خوش میگذره یانه، همین چندساعتی که رفته بودن برای من یک عمرگذشته بود بس که سخت گذشته بود.
    - نوراجان..حواست کجاست بابا..
    متعجب نگاهش می‌کنم:
    - چی شده بابا؟
    - چرا چاییت رو نمی‌خوری، سرد شد.
    بی حوصله جواب میدم:
    - نمیخورم‌.
    - پس برای چی دوتا ریختی؟
    - نمی‌دونم..همین‌جوری!
    - مامانت نگفت کی میاد؟
    دستم رو روی زانوم حلقه می‌کنم:
    - گفت بچه ها رو جابه جا کنه، زودی برمی‌گرده.
    - می‌خوای بری بهشون یه سر بزنی؟
    متعجب زیر لب زمزمه می‌کنم:
    - واقعا؟ یعنی من میتونم برم اونجا..
    نبلکیش رو دوباره پُر می‌کنه:
    - اره باباجان برو ببین چیزی کم و کسر ندارن، شاید کمک خواستن یه دست برسون بهشون خواهر برادرهاتن دیگه..
    لبخندم جون می‌گیره:
    - شما نمیای؟
    - اخه من کجا بیام دخترجون، خودم با تیپ پا پرتشون کردم بیرون برم چی بگم؟
    - یعنی دوست نداری ببینی کجا دارن زندگی می‌کنن؟
    استکان خالیش رو توی سینی برمی‌گردونه:
    - با اون همه پولی که دستشونه جای بد زندگی نمیکنن. فقط خدا کنه بی عقلی نکنن و واسه خودشون شر درست نکنن، هرچند من این بچه های بی‌جنبه خودمو می‌شناسم تا دردسر نسازن بیکار نمی‌نشینن..حالا ببینم ادرسی ازشون داری؟
    با هیجان سینی رو برمی‌دارم:
    - اره، حوریه آدرسو واسم نوشته، میدونم کجا باید برم..
    سرش رو توی متکای مخملی قرمز آزاد می‌کنه:
    - پول می‌ذارم واست با آژانس برو..
    با خوشحالی از پله ها پایین میرم و بلند جواب می‌دم:
    - نه بابا با آژانس تا اون سر کُلی کرایش می‌شه خودم با واحد میرم..
    سرخوش از دیدار فردا چشم هام زود روی هم می‌ذارم تاصبح زود بیدار بشم.
    ****
    با صدای دریلی که به دیوار خونه همسایه‌ی بغلی فرومیرفت ناچار چشم های خستم رو باز می‌کنم و منگ و خوابالود کش و قوسی به خودم میدم و لعنتی زیر لب نثارش می‌کنم‌..
    چشم هام با دیدن عقربه های ساعت گشاد و گشادتر میشه، دیر کرده بودم مثلا قرار بود صبح زود قبل شدت گرفتن گرما راه بیافتم.
    با سرعت بلند می‌شم لحاف و تشکم رو تا میکنم روی هم می‌ذارم و مسواکم رو از توی لیوان توی کمد برمی‌دارم با عجله توحیاط می‌دوم.
    نگاهم به چندتا اسکانس سبز رنگ ده تومنی که زیر گلدون ترک خورده حُسن یوسف که روی ایوان بود می‌افته.
    روبه روی روشویی گوشه‌ی حیاط می ایستم با دقت مسواک روی دندون هام می‌کشم، به چند تا موی سیاهی که زیر ابروهای پرپشتم با سرعت نور رشد کرده بود خیره میشم، محال بود خودم از پس اصلاح ابروهام برمی‌اومدم، دهنم رو میشورم و آبی به دست و روم می‌پاشم.
    دلم می‌خواست بهترین لباسم رو بپوشم، در کمد قدیمی چوبی رو باز می‌کنم به چندتا مانتوی تیره‌ای که از حوریه به غنیمت بـرده بودم نگاه می‌کنم و چینی به دماغم میدم و آهی زیر لب می‌کشم!
    با این لباس ها حتی تا سر کوچه هم نمی‌شه رفت، متفکر گوشه ابروم رو می‌خارونم، یاد کمد لباس حوریه می‌افتم به امید اینکه چیزی به درد بخوری پیدا کنم، در کمدش رو باز می‌کنم.
    با دیدن چندتا تیکه لباس و مانتویی جلف و بنجولی که متعلق به قبل پولدارشدنش بود نفسم رو بی رمق بیرون می‌فرستم بی رحم همه لباس های خوبش رو با خودش بـرده. دستم روی رگال‌ها حرکت می‌کنم روی مانتوی نخی که پس زمینه زیتونی داره متوقف میشم گل های ریزش منو یاد بیژامه های مامان می‌اندازه، بهترین انتخاب نبود اما انتخاب بدی هم نبود.
    ناچار مانتو رو بیرون می‌کشم و دوباره شال ساده‌سبزی که میتونست از شنبه یکشنبه بودن نجاتم بده رو کنار می‌ذارم.
    موهام رو شونه میکنم و مرتب می‌بافم، چندتا شاخه مو قرض می‌گیرم پشت گوشم می‌ذارم.
    با عجله ریمیلی که باز از وسایل آرایش حوریه به جا مونده بود روی مژهام می‌کشم‌ و در نهایت با رژ قرمز که لب های کوچیک می‌کشم به ارایشم خاتمه میدم.
    بندکتونی سفیدم رو می‌بندم وکیف کوچیکم دوشیم رو به همراه پولی که بابا برام گذاشته بود رو با عجله برمیدارم، باعجله به سمته در میرم.
    بسم الهی زیر لب میگم و دستم روی چفت درفشار می‌دم، هنوز سر بلند نکردم که بادیدن قامت مردونه ای که روبه روم ایستاده هینی خفیف زیر لب می‌کشم، این دومین بار که از دیدنش شوکه می‌شدم!
    حمید قدمی به عقب برمی‌داره و انگار اون هم دست کمی ازمن نداشت از دیدنم وحشت کرده بود..
    با کمی مکث لب باز می‌کنه:
    - ببخشید آقاتون نیستن مشتری آوردم خونه رو ببینه!
    کیفم روی دوشم می‌اندازم و طلب کارانه نگاهش می‌کنم:
    - نخیر بابام نیستن!
    رد بخیه گوشه چشمش رو باسوییچش می‌خارونه و نگاهی به زن و مردی که سر کوچه ایستادن می‌کنه:
    - اجازه میدین؟
    ناچار خودم رو کنار می‌کشم:
    - فقط زود من عجله دارم !
    زن میانسال چادری و مردی که همسن و سال پدرم بود با سلام کوتاهی وارد حیاط میشن، حمید برعکس روز قبل جلوی در ایستاده بود.
    زن در حالی که کفش طبیش رو از پاهاش میاره:
    - میشه برم داخلم ببینم؟
    - بفرمایید!
    مردهمراه زن از پلکان بالا میره، کلافه نگاهی به ساعت موبایلم می‌کنم و فکری ناخودآگاه به سرم می‌زنه هرچند اصلا دلم نمی‌خواست با حمید حرف بزنم اما مجبور بودم، اروم سر میچرخونم:
    - ببخشید یه سوال!
    متعجب نگاهم می‌کنه. توی یه حرکت فوری قدمی به بیرون در برمی‌دارم و روبه روش می‌ایستم با نزدیک شدنم سرش رو پایین می‌گیره، از این واکنشش دستپاچه میشم و با عجله می‌پرسم:
    - شما اینجا رو چند گذاشتین برای فروش؟
    سر بلند می‌کنه نگاهش روی نقطه نامشخصی می‌چرخونه از نگاه کردن به من انگار طفره می‌ره صدای گرفته و خش دارش رو از گلو بیرون می‌فرسته:
    - دقیقرنمی‌دونم، یعنی من در جریان نیستم، برادرم عِمران این‌جارو گذاشته برای فروش.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    دست توی جیب شلوار جین مشکلی راستش فرو نمی‌بره و خمی به ابروهای کم رنگش می‌ده با کمی مکث می‌پرسه:
    -قصد خرید داری؟
    با تردید نگاهش می‌کنم، هرچند می‌دونم هیچ پولی تو بساط ندارم اما جسارت به خرج میدم و می‌گم :
    - اره خب، ولی..
    ادامه حرفم با صدای مردو زنی که از پشت سرم می‌شنوم قورت می‌دم، و میچرخم..
    - ببخشید یه لحظه..
    حمیدبا پیگرانه به سمتشون میره، سرجام ثابت می‌مونم و از دور زیر نظرشون می‌گیرم، تا بالب‌خونی بفهمم مورد پسندشون قرارگرفته یانه، همزمان توی دلم دعا دعا می‌کنم که جوابشون منفی باشه.
    زن و مرد با مکالمه نسبتا کوتاهی بلاخره به حرکت می‌کنند نفس راحتی می‌کشم، باعجله در حیاط رو می‌بندم، به سمت حمید که کنار پژو سفیدش منتظرم ایستاده و انگار منتظر بود مابقی حرفم رو بشنوه می‌رم و دوباره سوالش رو تکرار می‌کنه:
    - شما قصد خرید داری؟
    - آره اگه بشه، ولی نمی‌دونم شما که بهم نگفتی قیمت این‌جا رو چند گذاشتی
    متفکر دستی به ته ریش نا مرتبش می‌کشه:
    - حالا برای قیمتش باهم به توافق می‌رسیم، ولی حاج موسی نگفت حرفی از خرید خونه نزده تا به حال..
    بند کیفم رو محکم فشار میدم، حرفم یامفت بود ولی بازهم جسارت می‌کنم:
    - من خودم قصد خرید دارم.
    نگاه کوتاهی به سرتاپام می‌‌اندازه، انگار خودش هم فهمیده بود مال این حرفا نیستم. در ماشین رو باز می‌کنه و خم میشه و از توی داشبود کارت ویزیت آبی رنگی رو بیرون می‌کشه و به سمتم می‌گیره:
    - این کارت منه شما شب باهام تماس بگیرید، بهتون قیمت رو می‌گم..
    با تایید سری تکون می‌دم، با خداحافظی زیر لب ازش فاصله می‌گیرم و باعجله راه می‌افتم، توی دلم آشوب میشه. وقتی هزار تومن از خودم پس انداز نداشتم چطور جرات کرده بودم حرف از میلیون زدم..
    این خونه فکستنی و هرچند زیر پونز باز هم ارزشش رو داشت که بی اراده و به طور غریزی برای به دست آوردنش، اینطور دست و پا می‌زدم.
    باید وقت می‌خریدم، تا راهی برای نجات پیدا می‌کردم از دست دادن این خونه مساوی بود با اتفاق هایی فلاکت آوری که حدس زدنش اصلا کار مشکلی نبود.
    توی شلوغی مترو جایی به اندازه ایستادنم باز می‌کنم.
    دست توی جیب مانتوم می‌کنم و به کارت ویزیتش که متعلق به اسقاطی یا همون گورستون ماشین‌های از رده خارج بود خیره میشم، نا امید به شماره موبایلش نگاه می‌کنم، آهی زیر لب می‌کشم.
    بلاخره با سوار شدن سه خط مترو یه تاکسی خطی خودم رو به محله عیونی جدیده خونوادم می‌رسونم ساختمون های نما رومی سربه فلک کشیده و خیابون های عریضی و سراشیبی داری که توی کوچه بودنش دو به شک بودم و دیدن ماشین های لوکسی که حتی اسمشون رو نمی‌دونستم لحظه به لحظه داشت گیج ترم می‌کرد، حتی انگار این نقطه از شهر هوا بهتر بود داشتم راحت تر نفس می‌کشیدم، انگار همه چیز قائده و قانون داشت و برای این همه نظم انگار سانت به سانت از خط کش استفاده کرده بودند. هاج و واج دور خودم می‌چرخم، حرف عطاو حوریه رو در مورد فلان بازیگر معروف حالا باور می‌کنم، این قطعا محل زندگی آدم های خاص و معروف بود..
    با صدای ویبره و زنگ موبایلم به خودم میام مضطرب به اسم حوریه نگاه می‌کنم و با عجله جواب میدم:
    - حوریه من رسیدم ولی نمی‌دونم کجا باید بیام. این‌جا خیابونها خیلی شبیه همه فکر کنم گم شدم..
    - خیلی خب بهم بگو الان کجایی خودم میام.
    نگاهم به تابلوی ابی رنگ می‌افته، با عجله اسم خیابون رو می‌گم. با توصیه حوریه از سرجام تکون نمی‌خورم.
    چند دقیقه ای می‌گذره و نگاهم به حوریه که از انتهای خیابون به سمتم میاد لبخندی میزنم و به سمتش با عجله میرم.
    نیشش باز میشه و اخم مصنوعی ضمیمه‌ی صورتش می‌کنه:
    - دیوونه، فکر کردم گم و گورشدی.‌‌.
    - بخدا یه لحظه فکر کردم گم شدم. اینجا خیابون هاش خیلی شبیه همه..
    بازوم رو به سمته خودش می‌کشه:
    - دیگه ادرس پیدا کردن اینجا؟ از کوچه پس کوچه های یرخی آباد که شبیه هزارتوعه سخت‌تر نیست..
    سرمی‌‌چرخونم و به نمای ساختمون که توی مسیره بابُهت نگاه می‌کنم:
    - وای خدای من چقدر قشنگه، یعنی این جا آدم زندگی می‌کنه!
    صدای خنده حوریه بلند می‌شه و نیشگونی که از دستم میگیره:
    - نه پس، چرا چرت میگی نورا، این چه سوالیه آخه دختر؟ نگو یکی می‌شنوه
    - آخ ول کن دستمو سوراخ کردی، منظورم از این آدم معمولی‌ها بود..
    عرض کوچه رو می‌بُره و به سمت آپارتمان اون سمت خیابون من رو می‌کشونه:
    - این‌هاش اینم مجتمع دامون، پنجاه قدمم فاصله نداره..
    خوب به آسمون خراش روبه روم نگاه میکنم تا مشخصاتش رو به خاطربسپارم.
    سربه هوا از چند پله‌ی کوتاه مَرمرش بالا میرم، به نگهبانی که با لباس فرم آبی آسمونیش توی لابی بود متعجب نگاه می‌کنم:
    - چه باحال شبیه هتله.. نگهبانم داره..
    حوریه باعجله دکمه آسانسور رو می‌زنه:
    - هیس، تابلو بازی درنیار..
    درب آسانسور باز میشه و پشت سر حوریه حرکت می‌کنم و کنجکاو به فضای بزرگ طلایی داخل آسانسور نگاه می‌کنم.
    حوریه کلافه زیر لب می‌غره:
    - ای بابا نورا تو سهرابم بدتری که..
    نگاهم رو از دوربین مداربسته‌ی می‌گیرم و بادیدن موهای آزادو شال سُرخورده حوریه هینی بلند زیر لب می‌گم:
    - ای وای خاک عالم، حوریه شالتو بکش روی سرت دوربین داره ازمون فیلم می‌گیره!
    - خب بگیره!
    لب می‌گزم و خمی به ابروهام میدم:
    - چه مرگته تو، کوچه و محلمون عوض شده دین و ایمونمون که عوض نشده..
    - خب بابا اروم باش کولی بازی در نیار. مامان کم بود توهم اضافه شدی!
    با متوقف شدن اسانسور، دلخور نگاهش می‌کنم:
    - حوریه یه چیز بگم قول میدی بین خودمون بمونه!کنجکاو چشم‌ ریز می‌کنه:
    - نمی‌گم بخدا، چی شده نورا؟
    لبه‌ی شالم رو بین انگشتام به بازی می‌گیرم:
    - یه اتفاقی بدی واسم افتاده، بخدا تقصیر من نبود..
    دستم رو می‌گیره و از اسانسور بیرون می‌کشه نزدیک راه پله متوقفم می‌کنه:
    - چی می‌گی تو، چی تقصیر تو نبود؟ چه اتفاقی..
    با احتیاط نگاهی به اطراف می‌کنم:
    - اون روز که گفتم حمید پسر عمو بابا اومد خونمون..
    لبش رو محکم گاز می‌گیره و با تندی می‌غره:
    - چی نورا، بگو ببینم بهت دست درازی کرد؟ آره؟
    ابروهام می‌پره:
    -نه دیوونه، چرا مضخرف می‌گی؟ دست درازی دیگه چیه!
    با خشم چشم‌هاش رو می‌بنده:
    - پس دِ جون بکن حرفت رو بزن..
    - خب نمی‌ذاری که بگم، من اون روز جلوی در..یعنی تو حیاط وایستاده بودم..چادرم افتاده روی شونم نمی‌دونم شایدم رو بازوم، گمون کنم یارو هم موهام رو دیدم هم دستامو..چند لحظه هم طول کشید، یعنی مطمئنم که دید!
    نفسش رو با حرص بیرون می‌فرسته:
    - آخ قلبم دلم تو این یه لحظه هزار راه رفت، ببین بخاطر این چرت و پرتا می‌تونی سکتم بدی؟ نگاه کن چطور ایستگاه یه علف بچه شدم!
    در حالی که زیر لب ادام در میاره به سمته در قهوای سوخته‌ای که توی راهرو هست حرکت می‌کنه و دستش رو روی کلید زنگ نگه می‌داره.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    سیاوش از لای در به بیرون اروم سرک می‌کشه و پیراهن بَگش رو با عجله به تن می کنه:
    - چه خبرته، ترسیدم بابا فکر کردم مامانه..
    حوریه تنه‌ی محکمی به سیا می‌زنه:
    - بکش کنار دیگه.
    به سمته در میرم و سیا نگاهش از حوریه می‌گیره و بادیدنم لبخند دندون نمایی می‌زنه:
    - بَه، نورا خانوم از این‌ورا...
    خوشحال به سمتش می‌رم:
    - می‌دونستم دلتون واسم تنگ شده گفتم بیام یه سری بهتون بزنم..
    از جلوی در کنار می‌ره و راه رو برای ورودم باز می‌کنه:
    - یعنی تو یه روزم نتونستی بدون ما طاقت بیاری، نه؟
    به فضای بزرگ سالن پذیرایی نگاه می‌کنم:
    - مامان کجاست؟
    موهای به هم ریختش رو بالا می‌ده:
    - رفته خرید، الان میاد..
    به پرده های سلطنتی طلایی که با مبلمان استیل و فرش ها که هم رنگ و ست بود خیره میشم کم کم برای کاوش به جلو حرکت می‌کنم، صدای سیا رو از پشت سرم می‌شنوم:
    - دوستش داری؟
    بند کیفم از روی شونم می‌افته:
    - قشنگه، خیلی بابت اینجا پول دادین نه؟
    دست روی شونم می‌ذاره و به جلو حرکتم می‌ده:
    - هی بگی نگی، می‌دونی که این پول‌ها که واسه ما پولی نیست!
    به تابلوهای بزرگ مدرن و بی سروته و دیوار کوب های عجیب غریبی که از درو دیوار آویزون بود نگاه می‌کنم این جا انگار همه چیز قرینه بود، سربلند می‌کنم با دیدن کنف سقف و لامپ‌های مخفی هالوژینک سکندری می‌خورم. سیامحکم شونم رو فشار می‌ده:
    -‌ حواست کجاست نورا مراقب باش..
    عصبی شونم رو از زیر دستش بیرون می‌کشم:
    - حواسم هست، سهراب و عطا کجان پس؟
    - خوابیدن، دیشب تا دیر بیدار بودن، سر اینکه کدوم اتاق مال کی بشه الم شنگه بود. آخرش‌هم منو عطا به هم اتاق شدن رضایت دادیم، اون دوتا تلخ گوشتم اتاق جدا برداشتن..بهتر بابا جفتشون تخس و عنقن!
    به اتاق خواب های انتهای راهرو نگاه می‌کنم و چینی به دماغم میدم:
    - سیا میگم یه بویی نمیاد؟!
    اروم می‌خنده و زیر گوشم زمزمه می‌کنه:
    - آره بوی ماریه، نده بالا دودخورمیشی بچه جون!
    برمی‌گردم متعجب نگاهش می‌کنم، چرا این بشر از من بزرگ‌تر بود؟ ای کاش حداقل همسنش بودم تا یه چک تو دهنش می‌زدم و دلم خنک میشد!
    با شیطنت چشم‌هاش رو می‌چرخونه و ابروهای خوش حالتش رو تیک وار بالاپایین می‌کنه:
    - نورا یه چیز جدید کشف کردم!
    کیفم روی کاناپه‌ی تکی که روبه روی تلوزیون بود رها می‌کنم:
    - چی؟
    مرموز انگشت اشاره‌اش رو به سمته کف اتاق میگیره:
    - این‌جا یه گنج داره!
    نگاه کوتاهی به پارکت قهوه‌ای می‌کنم:
    - کجا؟
    - طبقه پایین..منزل بانو فرخ لقا قجر!
    - چی داری میگی سیا؟
    - ای بابا نگرفتی چی گفتم نه؟ انتظار نداشتم اینقدر خنگ باشی، ببین دارم میگم پایین خوده جنس خوابیده، یه خانم دکتر مولتی میلیادر، سن بالای هفتاد، سینگل و دوستداشتنی.. بچه هاش هم همه از دم خارج، یعنی خوراک شوگِر شدن!
    گوشه لبم با حالت چندش بالا میدم و با تاسف سری تکون میدم:
    - بی شعور، خیلی بی شخصیتی خجالتم خوب چیزیه.. اصلا من موندم آمار پیرزن بیچاره رو چطور یه شبه گرفتی، بذار برسی!
    متکبرانه دست هاش رو توی سـ*ـینه‌ی برجسته عضلانیش جمع می‌کنه:
    - خیلی راحت بو می‌کشم..
    - هوف بس کن سیا، مگه قرار نشد دست از این‌کارا برداری، یادمه می‌گفتی اگه یه روزی پولدار بشم می‌گردم دنبال نیمه گمشدم، الان که پول داری دیگه چه مرگته؟ ها؟
    - عادت کردم، می‌دونی که ترک عادتم موجب مرضه..
    با خشم چشمم رو می‌بندم و عصبی نفسم رو بیرون می‌فرستم و به سمته راهروی نسبتا باریکی به چند اتاق ختم می‌شه حرکت می‌کنم و تهدید زیر لب می‌غُرم:
    - یبار دیگه از چرت و پرت‌ها بهم بگی، یه راست میرم می‌ذارم کف دست مامان بابا، حالا دیگه خود دانی!
    - بی جنبه نشو دیگه..
    در اتاق رو باز می‌کنم، بادیدن عرض و اندازه لحاف حدس می‌زنم کسی که زیرپتو خوابیده باید سهراب باشه، نگاهی کوتاهی به فضای نسبتا بزرگ اتاق خوابش می‌اندازم و دوباره در رو آروم می‌بندم.
    - بیا اینجا..
    برمی‌گردم به حوریه که توی اتاق روبه رو نشسته بود نگاه می‌کنم و به سمتش میرم و سرمی‌چرخونم با دقت به فضای فانتزی اتاقش نگاه می‌کنم روی لبه تخت کنارش می‌نشینم:
    - قشنگه، بنفش، دقیقا همون رنگی که دوست داری..
    دست زیر چونه‌ی کشیده‌ی استخونیش می‌ذاره:
    - دیشب تا خود صبح دست و پا زدم که خوابم ببره، اولش گفتم لابد از ذوق و شوق زیاده یا شایدم جام عوض شده و بدخواب شدم. حس می‌کردم یه جای کار داره می‌لنگه، یه چیزی کمه، درست که فکر کردم فهمیدم اینجا بودن تورو کم داره، تو باید اینجا پیش ما باشی نورا..
    - بمونم اینجا که چی بشه، ادای حسابی‌ها رو در بیارم؟
    - نیستی؟
    - معلومه که نیستم حوریه، من نمی‌تونم ادا دربیارم وقتی می‌دونم ننه وآقام کی هستن چی هستن، وقتی می‌دونم خونم کجاست و تو چه شرایطی بزرگ شدم، وقتی می‌دونم فقر و نداری چه شکلیه، وقتی بودم و دیدم تجربه کردم زندگی واقعی رو که فقط واسه من ساخته شده.
    - داری سخت می‌گیری. اگه اینجوری که هیچ کس تو این دنیا رنگ پیشرفت نمی‌دید، اون‌وقت همه سرجاشون می‌موندن و تا اخرعمرشون درجا می‌زدن..
    - اگه اینجوری فکر می‌کنی باشه اصلا من دارم درجا می‌زنم، همه که نباید پیشرفت کنن، من جزو اون یه دستم که تا اخر عمرشون درجا می‌زنن..
    خم به ابروهاش روشن و طلاییش می‌ده:
    - آخرش که چی، بلاخره که یه روز پشیمون میشی..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    کلافه از کنارش بلند میشم، ذهن مشوشم تاب وتحمل این حرف‌ها رو نداشت:
    - امروز دوباره سرکله حمید پیدا شد، مشتری آورده بود خونه رو ببینه..
    - خب؟
    - منم جو گیر شدم بهش گفتم خودم خونه رو می‌خرم. زورم میاد حوریه، نمی‌دونم چرا، ولی حق یا ناحق نمی‌خوام خونه رو از دست بدم، اون خونه مال ماست..
    - می‌خوای یکم پول بهت بدم کارت راه بیفته؟
    متعجب نگاهش می‌کنم حالت صورتش جدی بود و این جدیتش برای من خنده دار بود:
    - نه بابا، کی از تو پول خواست، اونم از اون پولا، بیخیال خودم یه کاریش می‌کنم!
    - می‌خوای چیکارش کنی نورا، مگه تو پول داری؟
    - نمی‌دونم، ولی مطمئنم یه راهی باز میشه ته دلم روشنه..
    صدای مامان از توی پذیرایی بلند میشه:
    - حوریه..سیا..
    با شنیدن صدای مامان بحث نیمه تموم رها می‌کنم، با عجله از اتاق به بیرون سرک می‌کشم با تنه‌ی ارومی که از پشت به کتفم می‌خوره نگاهم به قیافه خوابالود عطا می‌خوره خمیازه‌ی بلند وکش داری می‌کشه و گیج و منگ زیر لب می‌پرسه:
    - اعه، توکی اومدی اینجا جوجه؟
    لبخندنثارش می‌کنم:
    - وقتی تو خواب بودی..
    متعجب خمی به ابروهای کلفتش میده:
    - ببینم موسی هم اومده؟
    - مگه این که تو خواب ببینی بابا بیاد این‌جا!
    مامان: ای وای ترسیدم دختر، تو اینجایی..
    از کنار عطا می‌گذرم و به سمت مامان که تازه متوجه حضورم شده میرم:
    - چرا ترسیدی مگه جن دیدی؟
    نگران نگاهم می‌کنه:
    - چه بی خبر اومدی، موسی خبر داره اومدی اینجا؟
    - آره اصلا خودش گفت بیام یه سر بهتون بزنم..
    سیاوش سرش رو از پشت کاناپه بلند می‌کنه:
    - شرط می‌بندم موسی فرستادتش چُقلی ما رو کنه!
    - مزخرف نگو،‌برای چی باید منوبفرسته چقلی شما واقعا منو چی فرض کردی؟
    مامان مشکوک نگاهم می‌کنه.
    با لحنی که انگار داره سر بچه دوساله رو شیره میگه :
    - نه پسرم نورا از این اخلاق‌ها نداره که خبرچینی کنه، مگه نه مادر؟
    پوزخندی می‌زنم و با حرص می‌توپم:
    - مامان توروخدا با من مثله بچه ها رفتار نکن، فکر می‌کنی بابا نمی‌دونه دارین با این پولا چی‌کار می‌کنید؟
    - وا خب بدونه، مگه داریم چیکار می‌کنیم، خیرسرمون داریم بعد یه عمری مثله آدم زندگی می‌کنیم، من فقط میگم یه‌وقت پا نشی بری بهش بگی خونه زندگیمون چه جوریه، چی می‌خوریم چی می‌پوشیم. می‌دونی خب اون بیچارم مرده غرور داره یه موقع ناراحت میشه، دلش می‌شکنه!
    پشت سرش راه می‌افتم توی آشپزخونه میرم و جواب میدم:
    - مطمئن باش بابا از خوشی شما هیچ‌وقت ناراحت نمیشه وگرنه که اصلا نمی‌ذاشت رنگ پول‌هارو ببینید..
    کیفش رو کانتر می‌ذاره مشغول گشتن میشه و اروم زیر لب غُر می‌زنه:
    - زبون داره اندازه شیش متر، بیا منو بخور..
    حوریه:
    - از این به بعد همه تو این خونه اسم منو صدامی‌کنید حورا..
    برمی‌گردم متعجب نگاهش می‌کنم:
    - چی؟
    - حورا اسمه جدیدمه، قشنگه نه؟ خیلی باکلاسه من که عاشقش شدم..
    سیا دوباره سرش رو از پشت کاناپه بیرون میاره:
    -خوبه بد نیست، می‌دونی اسم حوریه واسه سن و سال تو یکم سنگینه بیشتر میخوره واسه زن پنجاه شصت ساله باشه تا یه دختر جوون یه جورایی قدیمی طوریه!
    لبخند حوریه توی یه لحظه ناپدیدمیشه:
    - چرا اینو قبلا بهم نگفته بودی؟
    با بی تفاوتی شونه ای تکون میده:
    - خب فکر کردم خودت میدونی دیگه، از یه طرفم نگفتم بهت که یه وقت افسرده نشی،ببین منم خیلی دلم می‌خواد اسممو عوض کنم، سیاوش اصلا به سیستمم نمیاد، با این‌که اسم کَته کلفتیه اما می‌دونی حس می‌کنم اسم بچه پولدارا نیست، اصلا ماباید یه اسم خفن داشته باشیم حالا که موقعیتمون عوض شده!
    عطا که تازه وارد بحث شده خیسی صورتش رو با حوله کوچیک توی دستش پاک می‌کنه:
    - اسم بچه پولدارها دیگه چه صیغه ایه..
    مامان زیر لب می‌غره:
    - یه بچه عاقل ندارم هم از دم خُل و چِل، بیخود روی اسمتون عیب ایراد نذارین..
    حوریه که جدی پیگیر این قضیه شده می‌پرسه:
    - خب اسمت رو چی می‌خوای بذاری؟
    سیا متفکر چونش رو می‌خارونه:
    - چه می‌دونم، ولی من هرچی بچه پولدار تو زندگیم دیدم اسمش یا نیما بود یا ساشا..
    عطا پقی می‌زنه زیر خنده:
    - تو فقط اسمت رو بذار نیما ببین سهراب باهات چی‌کار می‌کنه..
    حوریه نیشش دوباره باز میشه با ذوق میگه:
    - ساشاهم خوبه‌ها، لعنتی جذاب دختر کُشه!
    بی حوصله نفسمو رو بیرون فوت می‌کنم:
    - کاش حداقل می‌فهمیدم فازتون چیه..
    - توهم اگه اسمت جای نورا بود نوریه، می‌فهمیدی راجع به چی داریم حرف می‌زنیم!
    مامان عینکش رو بی توجه به بحث و بگو مگوها از رو قوز بینیش بالا می‌کشه و به کارت ویزیتی‌که توی دستش با دقت نگاه می‌کنه:
    - نورا بیا برام این شماره رو بگیر..
    تلفن رو برمی‌دارم:
    - شماره کیه؟
    - می‌خوام زنگ بزنم این شرکته، واسم یه خدمتکار خوب بفرستن، تنهایی از پس کارای این خونه برنمیام..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    متعحب چینی به گوشه‌ی چشمم میدم:
    - این خونه که حاضرو آمادست، همه وسیله هاشم که مرتب سرجاشه، از تمیزی هم که داره برق می‌زنه خدمتکار واسه چیته؟
    - آشپزخونه، یکی رو می‌خوام بیاد واسمون آشپزی کنه، ار بوی دود و روغن خسته شدم من که همه زندگیمو پای اجاق واسه سیر کردن شماها گذاشتم. حالاهم می‌خوام بعد یه عُمری مثله خانم بشینم زندگیم رو کنم، ببینم خانم بودن چه حالی داره، مگه من چی کم دارم از بقیه..
    - مگه قرار نبود بچه ها رو سرسامون دادی برگردی خونه؟ مامان داری میزنی زیر قول و قرارمون؟
    تلفن رو از دستم می‌گیره و چپ چپ نگاهم می‌کنه:
    - چرا حرف در میاری دختر؟ من کی گفتم برمی‌گردم خونه؟ من فقط گفتم هراز گاهی میام به تو بابات سر می‌زنم..
    شوکه می‌خندم و قدمی به عقب برمی‌دارم:
    - بخدا داری برعکس می‌گی؟ چرا حرفتو برمی‌گردونی آخه، قرار بود پیش ما بمونی هراز گاهی هم بیای به بچه ها سر بزنی، مامان جان اگه پای حرفت نیستی لااقل نزن زیرش ..
    اخم هاش رو توی می‌کشه:
    - اخه من برای چی باید به تو یه جغل بچه جواب پس بدم؟ ببینم دلت از چی پُره اومدی داری سرمن خالی می‌کنی؟ آخه من که می‌دونم دلت از کجا پُره، اومدی اینجارو دیدی قشنگ حسودیت گُل کرده یه شب موندی پیش آقات دیدی نمیتونی الان هم اومدی دنبالم که تنهایی تو اون خونه لونه موشی پاسوز نشی، بچه جون من که دارم بهت میگم کله شقی رو بذار کنار جمع کن وسایلتو بیا اینجا لازم نیست ادا آدم خوب‌ها رو در بیاری خوب موسی بود که الان حال روزش اونه..
    گُر می‌گیرم و با ناباوری نگاهش می‌کنم و بی اختیار ولوم صدام بالا میرم:
    - باشه باشه شلوغش نکن، بمون اینجا خانمی کن، از زندگیت لـ*ـذت ببر. اصلا خدم و حشم بگیر ملک پادشاهی راه بنداز و سلطنت کن، هرکاری که دوست داریی بکن ولی به من نگو که دارم حسودی می‌کنم، من فقط تا الان دردم این بود که شک داشتم تنهایی بتونم، ولی الان مطمئنم که اگه من منم پس تنهایی هم می‌تونم هیچ نیازی به اومدنت ندارم...
    سرخورده به بچه ها که ساکت بودن و جیک نمیزدن نگاهی گذرا می‌کنم حتی سُهرابم از اتاقش بیرون اومده بود با چشمهای ملتهبش نگاهم می‌کرد. باعجله کیف و شالم رو از روی مبل برمی‌‌دارم و تپش قلبم رو به وضوح احساس میکنم برمی‌گردم و با حرص و بغض ادامه میدم:
    - اون خونه لونه موشی لونه سگی لونه گرازی هم یه روزی خونتون، سقف بود بالاسرتون که تو کوچه خیابون از سرما یخ نزنین و نمیرید، یه جو غیرت تو وجودتون نیست که نذارید از موسی نگیرنش، یه ارزن تعصب تو خون‌تون نیست که نذارین که مرتیکه بعد یه عمر حمالی و بدبختی آواره و در به در کوچه خیابون نشه..
    سهراب عصبی به سمتم میاد:
    - صبر کن ببینم چی داری واسه خودت می‌بافی، بی عرضگی موسی رو به غیرت و تعصب ماربط نده. وقتی چشم رو اون همه دلار بست یعنی بی عقله و مشکل ذهنی داره، یعنی بوده ولی نخواسته. یعنی حقشه هرچی به سرش بیاد میفهمی حقشه...
    با عجله مسیرم رو کج می‌کنم و به سمته در خروجی میرم، از حرف‌هاش جری میشم صدای لرزونم رو دوباره بالا میبرم:
    - یعنی گوه بزنم به اون دلارهای کثیفتون..گوه بزنم به غیرت و شرفت.. گوه بزنم به هیکل قناصت..تو حق نداری راجع بابای من اینطوری حرف بزنی عوضی فکر ..
    هنوز حرفم کامل نشده بود که ضربه محکم توی صورتم کوبیده میشه کلمات توی دهنم خشک میشه، گوشم زنگ می‌زد و صورتم یخ زده بود و شایدهم میسوخت، صداها شبیه زمزمه شده بود حتی به سایه های بالای سرم نگاه نمی‌کردم..
    حتی یادم نمیاد چطور روی زمین زانو زده بودم؟
    مگه قدرت این سیلی چقدر بود؟
    نگاه تارم که دودو می‌زد به سمعکم که روی پارکت زیر پاهاشون افتاده بود و داشت لگدمال می‌شد دوخته میشه. شونم رو از زیر دست حوریه آزاد می‌کنم و با عجله دستم رو به سمعکم می‌رسونم، با سرعت از خودم رو توی راه پله ها می‌اندازم و فرار می‌کنم..
    مهم نبود کی پشت سرم دنبالم بود..
    حتی مهم نبود که بخاطر من با سهراب سرکش درگیر شدن یا نه..
    حتی سیلی خوردن من هم مهم نبود..
    فقط باید فرار می‌کردم و می‌کندم و می‌رفتم.
    چون اینجا جای من نبود، همه چیز و همه کس ناشناس شده بودن و زمین و زمان بوی غربت می‌داد..
    من شدیدا به این اعتقاد دارم به جایی که تعلق نداشته باشم، اونجا من رو پس می‌زنه..
    حالا باز تنها شده بودم، تنهاتر از قبل، هیچ کس با من نبود جز پاهای خودم، پس باید می‌رفتم.
    جلوی آینه می ایستم و آخرین قطره اشکم رو صورت داغم که می‌سوخت شُره می‌خوره. از حالم بیزار بودم از این‌که دلم داشت برای خودم می‌سوخت..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    شیر آب رو باز می‌کنم محکم روی صورتم می‌پاشم این گریه و حالت معصومیت باید قبل رسیدن پدرم تموم میشد، خودش کم غم نداشت نباید به دردش اضافه می‌کردم.
    سیب زمین های توی روغن جلز و ولز می‌کرد و هراز گاهی ترکشش روی دست و گردنم شلیک میشد. بی هوا پوزخندی میزنم امروز روی دنده جسارت و جرات رفته بودم، اون از صبح که ادعا خرید ملک داشتم و اون از ظهر که سهراب رو به فحش بسته بودم، حتی حوریه هم با اون همه ادعا و اولدرم قلدرمش هیچ وقت مثله من توی روی سهراب نه ایستاده بود و همیشه غیر مستقیم درگیر میشد..
    با کف گیر چوبی سیب زمین ها رو هم میزنم و از روی یخچال موبایلم رو برمی‌دارم. صحفه پر از پیام خونده نشده و تماس های بی پاسخ شده بود، همه بهم زنگ زده بودن و خودشون رو نگرانم نشون میدادن، این نگرانی بیشتر بوی دلسوزی ترحم میداد وگرنه هرکس دلواپسم بود تا الان خودش رو صدبار به من رسونده بود، یعنی خوب و خوش بودن که حتی حاضر نشده این سمت‌ها بیان!
    نگاهم به ساعت موبایلم که نه و چهل پنج شب رو نشون میده می‌افته، تا دیر نشده بود باید به حمید زنگ می‌زدم با عجله به سمته اتاق میرم و از جیب مانتوم کارتش رو بیرون میارم و شماره موبایلش رو می‌گیرم..
    با ضربه ای که به صورتم خورده بود انگار گوشم سنگین تر شده بود‌، فوری صداش رو روی اسپیکر می‌ذارم تا یه وقت با کَربازیم سوتی ندم..
    با بلند شدت صدای بوق مضطرب پوسته لبم رو گاز می‌گیرم‌، با چند بوق ممتد بلاخره صدای بَم و خش دارش از بلندگو می‌پیچه.
    - الو.. الو..
    خفه سرفه ای می‌کنم و با تاخیر میگم:
    - سلام ببخشید آقای حکم آوری؟!
    - بله فرمایش..
    لب و لوچم رو کج میکنم، نکبت چرا چقدر داشت شاخ حرف میزد:
    - ببخشید من نوراهستم، دختر آقا موسی‌، قرار بود..
    هنوز حرفم کامل نشده که صداش توی بلند میشه انگار حالت حرف زدنش عوض شده بود:
    - یه چند لحظه گوشی دستتون باشه..
    سکوت می‌کنم، انگار داشت موقعین مکانیش رو عوض می‌کرد. با کمی وقفه بلاخره میگه:
    - خب من الان گوشم با شماست..
    - با برادرتون راجع به قیمت خونه صحبت کردین؟
    - نه، واقعیتش نتونستم پیداش کنم.
    آهی بی صدا از روی نا امیدی می‌کشم:
    - کی می‌تونید باهاش صحبت کنید؟
    با کمی مکث جواب میده:
    - من می‌تونم حضوری باهاتون حرف بزنم؟
    مشکوک چشمم رو ریز می‌کنم، از بوی سوختنی دماغم پر میشه و با عجله به سمت آشپزخونه میدوم:
    - ای وای سیب زمینی هام سوخت..
    با دیدن اشپز خونه پر از دود و سیب زمینی های جزغاله هول میشم دستگیره رو برمی‌دارم و با عجله ماهی تابه رو روی توی ظرف شویی پرت میکنم با این همه سرو صدا چقدر بد ضایع بازی دراورده بودم، حتما همه چیز شنیده بود..
    دود رو با دست گیره توی دستم کنار میزنم و توی حال میپرم و تا درو برای خروج دود باز کنم گوشی رو نزدیک دهنم می‌کنم:
    - برای چی؟ برای چی باید حرف بزنیم؟
    بازهم با تاخیر جواب میده:
    - شما حالتون خوبه؟
    دستپاچه توی ایوان میرم و از پله ها پایین میام بی اختیار جواب میدم:
    - خیلی ممنون شما خوبی؟
    با شرمندگی دستم روی دهنم فشار میدم، چطور توی یک دقیقه این همه گند بالا آورده بودم، کاش میشد تماس قطع کنم‌‌‌‌، انگار داشت پشت خط بهم می‌خندید صدای گرفتش دوباره بلند میشه:
    - پس اگه مشکلی نداره فردا حضوری حرف میزنیم..
    فقط می‌خواستم تماس رو قطع کنم، حتی اگه می‌گفت فردا میام با تفنگ دولول میکشمت هم با جون دل قبول می‌کردم‌.
    - باشه، باشه حضوری حرف بزنیم..من دیگه برم سلام برسونید خداحافظ!
    تماس رو قطع می‌کنم و از خجالت چشم‌هام رو برای چند لحظه طولانی می‌بندم، چراینقدر مزخرف گفته بودم، الان دقیقا باید به کی سلامم می‌رسوند؟
    لعنتی از وقتی که خودم رو شناختم یه بُعدی بودم، هیچ‌وقت نتونسته بودم همزمان باهم چندکار رو انجام بدم‌‌.خدا کنه تا فردا تماس امشب رو فراموش کنه، خدا کنه اصلا توی باغ نبوده باشه و از گیج بازیم بویی نبرده باشه..
    صدای چرخیدن کلید در رشته افکارم پاره میشه، آشفته و بی رمق به بابا نگاه می‌کنم و سلام بی جونی زیر لب میگم‌.‌.
    - سلام چرا اینجا وایستادی؟
    نگاه عمیقی به فضای مه گرفته اتاق می‌اندازم:
    - سیب زمینی هام سوخت!
    کنارم می ایسته و نگاهش رو هم جهت با من تنظیم میکنه:
    - هی بابا، شاممون بود؟
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا