- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
- ببخشید..
باصدای مردونهای که به گوشم میرسه با ترس نگاهم به بیرون در دوخته میشه. شوکه به مردجوونی که توی چند قدمیم ایستاده نگاه میکنم، موهای برهنم میافتم و دستپاچه چادرم روی سرم میذارم و پشت در پناه میگیرم و توی این حال دعا میکنم که زیاد توی اون حالت نگاهم نکرده باشه، به چادر محکم چنگ میزنم و نگاهم رو مضطرب به زمین میدوزم:
- بفرمایید؟
صدای خشدار و گرفتش رو میشنوم:
- اگه اجازه بدین مشتری آوردم خونه رو ببینه.
آب دهنم رو به زور قورت میدم:
- ببخشید شما؟
- حُکمآوریام..
این غریبه چرا داشت فامیلی من رو میگفت؟ متعجب از این شباهت فامیلی آروم از سنگرم به بیرون سرک میکشم و نیم نگاهی به مردی که شاکیانه دست روی دیوار آجری خونه گذاشته بود و ابروهای پهن کم رنگش رو توی گره داده و به نقطهی نا معلوم نگاه میکرد خیره میشم. کلافه نفسش رو بیرون میفرسته:
- حمیدم، پسر عموی پدرت. برادر عِمران، شما دختر موسی هستی دیگه؟
دوهرازی کجم بلاخره میافته:
- بله..
بازهم نگاهش روی من متمرکز نبود و به دور و اطراف میچرخید:
- مشتری منتظره، فقط چند دقیقه طول میکشه؟
بی اختیار حالت تهاجمی میگیرم:
- ببخشید ولی پدرم نیستن، اجازه همچین کاری رو ندارم.
- ولی برای دیدن ملک با پدرت هماهنگ کردم.
- گفتم نمیشه آقا، این ملک فروشی نیست که براش مشتری آوردین، این خونه صاحاب داره..
چادرم رو دوباره روی فرق سرم میکشم. انتظار شنیدن جواب دارم که قدمی به عقب برمیداره و موبایلش رو از جیی شلوار جین سیاهش بیرون میکشه و مشغول گرفتن شمارهای میشه و با کمکم دورشدنش صداش به گوشم نمیرسه، با دقت چشم به حرکات لبش میدوزم تا لب خونی کنم، میچرخه عصبی دست به یقهی گرد پیراهن آستین کوتاه سیاهش که یکی دو سایزی به تنش انگار گشاد بود میکشه و دوباره با قدم های محکم و بلندش به سمتم میاد و موبایلش رو به سمتم میگیره:
- باباته..
موبایل رو از دستش میگیرم. شک داشتم که بتونم به راحتی صداش رو بشنوم، موبایل رو محکم به گوشم میچسبونم و صدای بابا رو میشنوم که با داشت با تموم از ته چاه داد میزد:
- نورا جان، صدام رو میشنوی بابا؟
به چشمهای منتظر و شاکی که روبه روم ایستاده نیمنگاهی میکنم:
- میشنوم بابا..
- باباجان آقا حمید غریبه نیست، پسر کوچیکه عمو خدابیامرزمه. یه لحظه تو حیاط بمون بره بالا خونه رو نشون مشتری بده. آفرین دخترم.
گونههام داغ میشه و باغصه لبم رو جمع میکنم:
- چشم بابا.
بدون اینکه نگاهش کنم به موبایلش رو به سمتش میگیرم و بی صدا به دیوار تکیه میدم، به همین راحتی کنار کشیده بود و داشت مدارا میکرد، غریبه و آشنا و فامیل همه و همه خوب میدونستن که این خونه فکستنی، رو عموی پدرم آخر عمری برای توبه و جبران مالی و اموالی که ازش بالا کشیده بود بهش بخشیده بود. گیرم پیرمرد دمه مرگ بود و هوش و حواس درست حسابی نداشت، بابا چرا پس یه دست خط و امضا ازش نداشت!
- یا الله، یا الله..
سربلند میکنم و به مرد میانسالی که همراه حمید وارد خونه شده نگاه میکنم.
مرد دست جیب شلوار پارچهای گشاد میبره و با دقت نگاهی به نمای خونه میکنه و با عجله قدم برمیداره.
حمید پشت سرش راه میافته:
- کلنگیه ولی سالمه خوب مونده..
مرد به سمته پلههای پشت بوم میره:
- واسه من چه فرقی نمیکنه. گفتم که میخوام بکوبمش.
نگاهم رو تا انتهای پلکان کش میدم، توی دلم آشوب میشه. تکلیف ما چی میشه، باید کجا میرفتیم. بابا میخواد چیکار بکنه؟
با کمی تاخیر بالاخره از پلهها پشت بوم پایین میان مرد سربه زیر راه خروج در پیش میگیره:
- ببخشید آبجی، مزاحم شدیم.
به سلامتی زیر لب زمزمه میکنم، دستم روی در میذارم آماده بستن میشم. حمید اروم به سمتم میاد معلومه میخواد چیزی بهم بگه. خودم رو عقب میکشم اخمهام رو توی هم میفرستم. به رد بخیه کنار شقیقش خیره میشم.
حمید: عمران شیش ماه پیش وکیل فرستاد گفت که خبرتون کرده.
سکوت میکنم، اعتماد به نفسم بخاطر نداشتن مدرک کم شده بود و حوصله جروبحث با مردغریبه رو نداشتم.
حمید: میخوای یکی دوماه دیگه هم از عمران واستون بگیرم؟
با این که لحن صداش نرم بود اما با تلخی جواب میدم:
- نخیر، لازم نکرده.
چیزی زیر لب زمزمه میکنه و بی خداحافظی از خونه بیرون میزنه.
حالا چه اهمیتی داشت که زیر لب چی گفته بود، مردک با خودش هم انگار قهربود، مامان حق داشت همیشه میگفت فک و فامیل بابات بس خشک و نچسبن باید یه گل شیرینی بگیرن با خودشون آشتی کنن.
****
باصدای مردونهای که به گوشم میرسه با ترس نگاهم به بیرون در دوخته میشه. شوکه به مردجوونی که توی چند قدمیم ایستاده نگاه میکنم، موهای برهنم میافتم و دستپاچه چادرم روی سرم میذارم و پشت در پناه میگیرم و توی این حال دعا میکنم که زیاد توی اون حالت نگاهم نکرده باشه، به چادر محکم چنگ میزنم و نگاهم رو مضطرب به زمین میدوزم:
- بفرمایید؟
صدای خشدار و گرفتش رو میشنوم:
- اگه اجازه بدین مشتری آوردم خونه رو ببینه.
آب دهنم رو به زور قورت میدم:
- ببخشید شما؟
- حُکمآوریام..
این غریبه چرا داشت فامیلی من رو میگفت؟ متعجب از این شباهت فامیلی آروم از سنگرم به بیرون سرک میکشم و نیم نگاهی به مردی که شاکیانه دست روی دیوار آجری خونه گذاشته بود و ابروهای پهن کم رنگش رو توی گره داده و به نقطهی نا معلوم نگاه میکرد خیره میشم. کلافه نفسش رو بیرون میفرسته:
- حمیدم، پسر عموی پدرت. برادر عِمران، شما دختر موسی هستی دیگه؟
دوهرازی کجم بلاخره میافته:
- بله..
بازهم نگاهش روی من متمرکز نبود و به دور و اطراف میچرخید:
- مشتری منتظره، فقط چند دقیقه طول میکشه؟
بی اختیار حالت تهاجمی میگیرم:
- ببخشید ولی پدرم نیستن، اجازه همچین کاری رو ندارم.
- ولی برای دیدن ملک با پدرت هماهنگ کردم.
- گفتم نمیشه آقا، این ملک فروشی نیست که براش مشتری آوردین، این خونه صاحاب داره..
چادرم رو دوباره روی فرق سرم میکشم. انتظار شنیدن جواب دارم که قدمی به عقب برمیداره و موبایلش رو از جیی شلوار جین سیاهش بیرون میکشه و مشغول گرفتن شمارهای میشه و با کمکم دورشدنش صداش به گوشم نمیرسه، با دقت چشم به حرکات لبش میدوزم تا لب خونی کنم، میچرخه عصبی دست به یقهی گرد پیراهن آستین کوتاه سیاهش که یکی دو سایزی به تنش انگار گشاد بود میکشه و دوباره با قدم های محکم و بلندش به سمتم میاد و موبایلش رو به سمتم میگیره:
- باباته..
موبایل رو از دستش میگیرم. شک داشتم که بتونم به راحتی صداش رو بشنوم، موبایل رو محکم به گوشم میچسبونم و صدای بابا رو میشنوم که با داشت با تموم از ته چاه داد میزد:
- نورا جان، صدام رو میشنوی بابا؟
به چشمهای منتظر و شاکی که روبه روم ایستاده نیمنگاهی میکنم:
- میشنوم بابا..
- باباجان آقا حمید غریبه نیست، پسر کوچیکه عمو خدابیامرزمه. یه لحظه تو حیاط بمون بره بالا خونه رو نشون مشتری بده. آفرین دخترم.
گونههام داغ میشه و باغصه لبم رو جمع میکنم:
- چشم بابا.
بدون اینکه نگاهش کنم به موبایلش رو به سمتش میگیرم و بی صدا به دیوار تکیه میدم، به همین راحتی کنار کشیده بود و داشت مدارا میکرد، غریبه و آشنا و فامیل همه و همه خوب میدونستن که این خونه فکستنی، رو عموی پدرم آخر عمری برای توبه و جبران مالی و اموالی که ازش بالا کشیده بود بهش بخشیده بود. گیرم پیرمرد دمه مرگ بود و هوش و حواس درست حسابی نداشت، بابا چرا پس یه دست خط و امضا ازش نداشت!
- یا الله، یا الله..
سربلند میکنم و به مرد میانسالی که همراه حمید وارد خونه شده نگاه میکنم.
مرد دست جیب شلوار پارچهای گشاد میبره و با دقت نگاهی به نمای خونه میکنه و با عجله قدم برمیداره.
حمید پشت سرش راه میافته:
- کلنگیه ولی سالمه خوب مونده..
مرد به سمته پلههای پشت بوم میره:
- واسه من چه فرقی نمیکنه. گفتم که میخوام بکوبمش.
نگاهم رو تا انتهای پلکان کش میدم، توی دلم آشوب میشه. تکلیف ما چی میشه، باید کجا میرفتیم. بابا میخواد چیکار بکنه؟
با کمی تاخیر بالاخره از پلهها پشت بوم پایین میان مرد سربه زیر راه خروج در پیش میگیره:
- ببخشید آبجی، مزاحم شدیم.
به سلامتی زیر لب زمزمه میکنم، دستم روی در میذارم آماده بستن میشم. حمید اروم به سمتم میاد معلومه میخواد چیزی بهم بگه. خودم رو عقب میکشم اخمهام رو توی هم میفرستم. به رد بخیه کنار شقیقش خیره میشم.
حمید: عمران شیش ماه پیش وکیل فرستاد گفت که خبرتون کرده.
سکوت میکنم، اعتماد به نفسم بخاطر نداشتن مدرک کم شده بود و حوصله جروبحث با مردغریبه رو نداشتم.
حمید: میخوای یکی دوماه دیگه هم از عمران واستون بگیرم؟
با این که لحن صداش نرم بود اما با تلخی جواب میدم:
- نخیر، لازم نکرده.
چیزی زیر لب زمزمه میکنه و بی خداحافظی از خونه بیرون میزنه.
حالا چه اهمیتی داشت که زیر لب چی گفته بود، مردک با خودش هم انگار قهربود، مامان حق داشت همیشه میگفت فک و فامیل بابات بس خشک و نچسبن باید یه گل شیرینی بگیرن با خودشون آشتی کنن.
****
آخرین ویرایش: