رمان عطر بارون، بوی سیب | م. اسماعیلی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م. اسماعیلی

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2021/07/25
ارسالی ها
199
امتیاز واکنش
889
امتیاز
296
sound-of-sirens-3_7ydz.jpg

sound-of-sirens-back-3_oc3i.jpg

نام رمان: عطر بارون، بوی سیب
نام نویسنده: م. اسماعیلی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نام تایید کننده: @*SetAre
خلاصه:
طلا از پس عشقی گرم و پر شور به خاطر روبرو شدن با مشکلی بزرگ حال به اوج سردی و تلخی رسیده و تنها راه رهایی را جدایی می داند. شاهرخ به هر دری می زند برای حفظ این عشق اما تلاش هایش سرانجامی ندارد تا اینکه داستان یک زندگی ، زندگی پر فراز و نشیب نهال آرام آرام پوسته این شکاف عظیم را کنار می زند و طلا را بین دو راهی تصمیم و انتخاب می گذارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236





    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    به نام خدا
    مقدمه:
    مثل کوه استوار، مثل دریا پر خروش، مثل سنگ صبور و مثل درخت همیشه پابرجا
    من مانند این مثل ها بودم و تو مرا ندیدی، مثل کوه در برابر عظمت مشکلاتمان استواری کردم، مثل دریا چرای رفتنت را خروشیدم ، رنج تو رنج قلب بی تپش من بود، درد دست های تو دردی بود که تمام کالبد خسته ام را می فشرد و برایش التیامی نبود ، سوزش زخم هایی که گونه های همیشه خیست را در بر گرفته تا همیشه با من است و میان باورهایم جای درستی دارد.
    چگونه باید باور کنم که روی پیشانی صاف تو تقدیر با قلم خویش نقش انسان پر درد انداخته و گوشه ش حک کرده
    مثل سکوت بی صدا...
    مثل درد پر رنج...
    مثل اشک زیبا...
    و مثل مرگ همیشه آرام.
    ***
    آ مثل آغاز...
    آ مثل آرزو...
    آ مثل آشتی...
    آیا زندگی فقط خلاصه ای از این واژه هاست؟!
    ***
    محمودی روی دو پاهاش نشست، با تقلای فراوان اون بسته ای رو که از ظهر توی کشوی میزش دیده بود و از سر تعجب فقط ساعت ها بهش خیره شده بود رو بیرون کشید، یه بسته خوب مهر و موم شده و مستطیل شکل و سنگین که معلوم نبود توسط کی و چه جوری تو کشوی میزش جا شده، بسته رو روی میز گذاشت و بعد روی صندلی نشست و خیره شد بهش، داشت حدس می زد که اون تو چی می تونه باشه، اصلا این بسته کی رسیده که اون حالا متوجهش شده، چه کسی می تونه اون رو فرستاده باشه؟ تو تقلای ذهنی خودش بود که دست هاش بی اراده جلو رفت و چسب روی پاکت رو به ضرب سریعی کند، از توی پاکت انبوهی از کاغذهای سیاه شده رو بیرون کشید و خیلی زود عینک آویزون روی سـ*ـینه ش رو به چشم زد، کاغذها رو زیر و رو کرد و چند خطی رو خوند وبعد متوجه شد چیزی شبیه یه داستان یا زندگینامه رو داره مطالعه می کنه، برگشت به صفحه اول، نه نام نویسنده ای بود و نه هیچ نشون یا آدرس و شماره تلفنی، کاغذها رو با هم یه دسته کرد و باز خیره شد به خط خوش نوشته ها، نویسنده ش هر کسی هم که بود انصافا خط بی نظیری داشت، این اولین جمله ای بود که محمودی با خودش به زبون آورد؛
    در اتاق به صدا دراومد، اجازه ورود که داد یکی از کارگرها با لباس روغنی ش جلوی اون ایستاد:
    -آقای محمودی میشه چند لحظه تشریف بیارید پایین؟
    محمودی عینکش رو کشید تا روی بینی و بعد از همون بالا نگاه به کارگر انداخت و گفت:
    - چی شده عباس؟
    - آقا موعد کتاب خانم محرابی ها... این دستگاه چاپ باز قاطی کرده، به خدا از صبح سه بار سرویس شده اما... .
     
    آخرین ویرایش:

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    محمودی بلند شد و راه افتاد، تا وقتی که تعمیر کار بیاد و به سرعت کار اون ها رو راه اندازی کنه سه ساعتی از وقتش گذشت و وقتی متوجه زمان شد که دید باز رو صندلی اتاقش چمباتمه زده و خیره شده به کاغذهای ناشناس، بلااخره بعد از یه زمان طولانی معطلی و تعجب تو خودش در یه لحظه بی طاقت و جنون وار مثل کسی که تو اون نوشته ها بخواد راز و رمزی رو پیدا کنه اونا رو یه دست کرد و صفحه اولش رو پیش رو قرار داد و باز عینکش رو روی چشم هاش جا داد، بعد از خوندن یه صفحه شعر و مقدمه اسم داستان رو یافت، داستانی به اسم: عطر بارون، بوی سیب.
    عقربه های ساعت زمان رو به سرعت می بلعید و محمودی اصلا تو حال و هوای خودش نبود، گاهی می خندید، گاهی گریه می کرد و گاهی ناخودآگاه فریادی از سر شوک شدگی می کشید، دوسه تا از کارگرها از صدای فریاد اون ترسیده بودن و با رسوندن خودشون به پشت در قصد کمک داشتن اما محمودی انقدر غرق در خوندن نوشته ها بود که حتی وقتی حاج اصغر خدمتکار صداش زد هم که آقا دیر وقته متوجهش نشد، جواب زنگ های ممتد تلفن رو نداد و به حاج اصغر گفت که امشب خونه نمیره، بی هیچ سوا و جواب اضافه ای تمام تلفن ها رو کشید و مشغول خوندن شد؛ هر برگه ای رو که می خوند بی اعتنا رهاش می کرد رو زمین، داستان زیادی قلقلکش داده بود که تا خود صبح پلک رو هم نگذاشت و خوند و خوند و خوند تا جایی که بعد از پایان آخرین جمله عینکش رو انداخت رو سـ*ـینه و با بغض غمگینی اشک ها رو بیرون داد، نفهمید کی اشک هاش خشک شد و کی خواب رفت و کی حاج اصغر صداش زد:
    - آقا... آقا؟
    آروم آروم پلک هاش رو از هم باز کرد، سنگین بود و پف کرده، کمرش روی صندلی خشک و بد حالت شده بود، به کمک حاج اصغر خودش رو صاف کرد و بعد با صدای گرفته سر صبحی گفت:
    - ساعت چنده؟
    - هشت صبح آقا، بچه ها اومدن و مشغولن، منم نون سنگک خشخاشی گرفتم دو آتیشه، چایی هم تازه دمه، بیارم براتون؟
    محمودی وقتی داشت از رو صندلی بلند می شد چشمش به نوشته های پخش شده رو زمین افتاد که حاج اصغر داشت جمعشون می کرد، یه لحظه کوتاه چشم هاش اشکی شد و حس کرد پاهش خیلی بی حسه انقدر که نزدیک بود روی زمین بیفته که اگه حاج اصغر زود نرسیده بود زیر دستش الان سر پا نبود، حاج اصغر با یه ترس عجیب کاغذهای تو دستش رو ریخت رو میز و گفت:
    - آقا حالتون خوبه؟
    محمودی پلک زد اما چیزی نگفت، حاج اصغر بازوهای اونو مالید و گفت:
    - آقا چرا دیشب نرفتید خونه؟! شما که اینجا کاری نداشتید!
    محمودی که لب هاش رو تا حالا به سختی باز کرده بود اینبار به آرامی و لرزان گشود و گفت:
    - بیچاره نهال! بیچاره شاهرخ.
    حاج اصغر ابروهای پر پشت و پریشون رو کشید وسط پیشونی و گفت:
    - واسه آقا شاهرخ اتفاقی افتاده؟
    محمودی یه نیم نگاه به اون انداخت و بعد در حالیکه بازوش رو از دست اون بیرون می کشید به سمت چوب لباسی رفت و کت سرمه ای خوش دوختش رو به تن کرد، حاج اصغر دنبال اون دوید و گفت:
    - کجا آقا؟ مگه صبحانه نمی خورید؟
    - تا من میرم پایین ماشین رو روشن کنم تو هم این کاغذها رو کامل جمع کن و بیار.
    حاج اصغر چشم بلند بالایی گفت و بقیه کاغذها رو هم از رو زمین جمع کرد.
    محمودی که ماشین رو روشن کرد فکرش به سمت شاهرخ پرواز کرد، شاهرخ رو دوست داشت، نمی تونست به راحتی فراموشش کنه، شاهرخ برای اون تداعی خاطر پسر از دست رفته ش طاهر بود، وقتی شاهرخ رو دید و اونو به دامادی پذیرفت کشیدش کنار و بیخ گوشش گفت :
    - تو فقط شوهر طلا نیستی، از امروز پسر ما هم هستی، باید جای طاهرم باشی نه دامادم.
    حاج اصغربه دو خودش رو رسوند و دم شیشه سر جلو برد و گفت:
    - آقا امروز نمی آیید؟
    محمودی پاکت رو گرفت و انداخت رو داشبورد بعد هم گفت:
    - میام! ولی یه کم دیرتر، به حضرتی بگو حواسش به بچه ها باشه، حاج اصغر چشم گفت و به سمت در چاپخونه راه افتاد، محمودی ماشین رو استارت زد و داشت فرمون رو می چرخوند که یهو یاد یه چیزی افتاد و در حالیکه تک بوق می زد سرش رو از شیشه داد بیرون و با صدای رسایی ادامه داد:
    - راستی...
    حاج اصغر برگشت و چند قدم جلو اومد:
    - جانم آقا؟
    - امروز خانم محرابی میاد کتابش رو ببینه، به حضرتی بگو حواسش باشه، حالا خودمم بهش تلفن می زنم.
    حاج اصغر دست رو سـ*ـینه گذاشت به نشانه اطاعت و محمودی بی هیچ وقفه ای ماشین رو به حرکت انداخت و با سرعتی سر سام آور به سمت خونه راند، ماشین رو نبرد تو پارکینگ و همونجا جلوی در متوقفش کرد و بعد کلید انداخت و پر سر و صدا وارد شد، عقربه ساعت رسیده بود رو هشت و چهل دقیقه، همسرش رباب خانم اولین کسی بود که با نگرانی جلوش سبز شد:
    - تا الان کجا بودی؟ نگفتی نگرانت میشم؟!
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    محمودی کیف چرم قهوه ایش رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت و دور تا دور پذیرایی رو با چشماش دور زد، رباب زیر بازوی اونو گرفت و گفت:
    - حسین آقا چی شده؟ چشم هات چرا انقدر قرمز و ورم کرده است؟ گریه کردی!
    - طلا کجاست؟
    رباب خانم انگشتش رو به علامت سکوت جلوی بینی ش گرفت و در حالیکه به در اتاق طلا نگاه می کرد گفت:
    - یواش تر، طلا تو اتاقش، خوابیده، امروز کلاس نداشت گفت بیدارش نکنم.
    محمودی پاکت نوشته ها رو محکمتر تو دستش فشرد و بعد راه افتاد سمت اتاق دخترش، رباب خانم جلوی اونو گرفت و گفت:
    - چکارش داری حسین؟ بزار بخوابه، بچه م این روزها حال و هوای خوبی نداره.
    محمودی بی توجه به حرف های رباب در اتاق دخترش رو باز کرد و بی هوا رفت تو، طلا که سبک خواب بود با شنیدن صدای در پرید و تو رختخوابش نشست، با دیدن پدرش اونم سر صبح جا خورد و موهای نا مرتبش رو با دست عقب زد، محمودی در اتاق رو به نشانه تنها بودن با دخترش به روی رباب خانم بست و طلا پاهاش رو از روی تخت داد پایین و کرد تو دمپایی عروسکی رو فرشی ش:
    - کی اومدی بابا؟ من و مامان دیشب مردیم از نگرانی، چرا گوشی تون خاموش بود؟
    محمودی یه نیم نگاه به چشمهای خمـار و درشت طلا انداخت و بعد گفت:
    - می خوام در مورد شاهرخ باهات حرف بزنم.
    چهره طلا یهو دگرگون شد و ابروهاش تو هم گره خورد، بی پیشونی ش چین انداخت و دست های ظریف و لرزانش رو کرد تو هم، پدرش گفت:
    - بیخود اخم نکن.
    طلا با حرص از روی تخت بلند شد و رفت جلوی آینه میز توالتش:
    - نمی خوام در مورد شاهرخ چیزی بشنوم، نه حالا و نه هیچوقت دیگه.
    محمودی دور اتاق کوچیک اون چرخید، روبروی قاب عکس های رو دیوار ایستاد و گفت:
    - شاهرخ... .
    طلا چرخید به عقب و دید پدرش خیره شده به قاب عکس عقد اونا، همون عکسی که با ژستش پر از خاطره شده و از بین همه فقط اون یکی قاب شده بود، دیگه نتونست حرصی حرف بزنه، اینجور خیره شدن پدرش به عکس اونا و حالا هم حرف زدن از اون نشون می داد که هنوزم شاهرخ تو قلب اون جا داره، سر پایین انداخت و آروم گفت:
    - بابا اون به من دروغ گفته، نمی تونم ببخشمش.
    محمودی دست کشید رو قاب عکس عقد و گفت:
    - همیشه پشت هر دروغی یه رازی نهفته است، اما تو حاضر نشدی راز دروغ شاهرخ رو فاش کنی.
    طلا اینبار با حرص موهای بلندش رو گوله کرد بالای سرش و گفت:
    - کدوم راز بابا، شاهرخ حقه بازه!
    - اینطوری حرف نزن، شاهرخ جواهره.
    طلا برگشت به سمت تختش و بالش و رو تختی رو برداشت و شروع کرد به صاف کردن، در همون حین هم مدام جمله می ساخت:
    - خوش به حال اون، خوش به حالش واقعا که طرفدار پرو پاقرصی مثل شما داره.
    محمودی چرخید به سمت دخترش، خوب قد و بالاش رو برانداز کرد و بعد نوشته ها رو از تو پاکت درآورد، اونا رو با یه ضرب انداخت رو تخت مرتب شده و بعد گفت:
    - زندگی دو رو داره، درست مثل سکه.
    طلا خیره شد به کاغذها و پدرش ادامه داد:
    - نمی دونم این داستان چقدر می تونه روی تو تاثیر بزاره اما، اما اینو مطمئنم که می تونه نگاهت رو نسبت به زندگی عوض کنه، بخونش، خیلی خیلی زود بخونش.
    طلا دست بالا برد و معترضانه گفت :
    - بابا من دو هفته دیگه امتحاناتم شروع میشه، مثلا تو قرنطینه م.
    محمود سری تکون داد و گفت:
    - یعنی اصلا دلت نمی خواد اون داستانی رو که یه شب تا صبح پدرت رو بیدار نگه داشته، اشکش رو درآورده و از کارش انداخته رو بخونی؟
    طلا بالش تو دستش رو انداخت روی تخت، با کف دست چندتا زد روش و به پف انداختش و بعد گفت:
    - چاخان نکن بابا! شما هیچوقت تحت تاثیر این رمان های به قول خودتون آبکی قرار نمی گرفتی؟
    محمودی یه دور، دور دخترش چرخید و بعد بازوهاش رو تو دست گرفت، نگاه عمیقی به صورت گرد و ریز نقشش که کاملا ارث مادرش بود انداخت و گفت:
    - عطر بارون، بوی سیب داستان یه زندگیه، یه زندگی که دو رو داره، بخونش طلا، هر جوری هست بخونش.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    محمودی که از اتاق رفت بیرون، مثل یه روح، سبک با دستانی باز پهن شد وسط تختش و ملحفه جمع شد رو صورتش، به دقیقه نکشید که موبایلش زنگ خورد، ملحفه رو پس و پیش کرد و موبایل رو از پا تختی برداشت، اسم تاج سر افتاده بود روش، غمگین شد و دلمرده، یه روزی با چه شوقی این اسم رو گذاشت رو شماره شاهرخ اما حالا... .
    - خودتی طلا؟
    - برای چی اینجا زنگ زدی؟
    - گوش کن طلا، من حالم خوب نیست.
    - حالت خوب نیست برو دکتر، برای چی زنگ زدی به من؟
    - من هنوز شوهرتم بی انصاف!
    طلا با عصبانیت جیغ زد:
    - تو هیچکس من نیستی، هر چی بین ما بود تموم شده، حلقه م رو پس فرستادم، هدیه ها رو برگردوندم، تا یه هفته دیگه هم اسمت رو از تو شناسنامه م خط می زنم، خاطراتت رو هم راحت فراموش می کنم و اونوقت راحت می فهمی که هیچکس من نیستی.
    صدای شاهرخ محزون و گرفته شد:
    - نمی خوام باور کنم.
    طلا بغض سنگینش رو خورد و در حالیکه تکیه می داد به در کمدش به سختی گفت:
    - تاوان دروغیه که بهم گفتی.
    - طلا من دوستت داشتم، نمی خواستم از دست بدم، چرا متوجه نیستی؟
    - قصه تکراریه آدمها برای توجیه دروغگویی هاشون، نمی خواستم از دست بدمت، آخه به چه قیمتی؟ به قیمت یه عمر عذابی که می خواستی واسه خاطر مریضی ات بهم بدی؟
    شاهرخ چیزی نگفت و طلا با همون لحن ادامه داد:
    - آره؟
    شاهرخ گریست، کودکانه و غمگین:
    - طلا... من...
    طلا گریه اونو طاقت نیاورد و گوشی رو قطع کرد، قلبش به درد اومد و سر رو به دیوار فشرد و روی زانوهاش نشست، هیچوقت با شاهرخ اینجور حرف نزده بود، سرش میون دست هاش بود و مغزش پر از آشفتگی که متوجه خوردن سنگ به پنجره اتاقش شد، افکار پریشون رو سر و سامان داد و رفت سمت پنجره، پرده کرکره ای طرحدار رو کنار زد و درش رو گشود، سرش رو که کشید بیرون مینو رو یه لنگه پا و تکیه کرده به 206 آلبالویی اش دید، خواست تیکه ای بارش کنه که متوجه شد برادرش هم تو ماشین نشسته، لب ها رو به هم چفت کرد و بعد از بستن پنجره رفت سمت مانتو خردلی رنگش، هنوز اونو به تن نکرده بود که مادرش دستپاچه اومد تو اتاق:
    - طلا جان، مینو اومده با برادرش، تعارفشون کنم؟
    طلا شال سفیدی انداخت رو موهای جمع شده ش و گفت:
    - نه، میرم دم در ببینم چی میگه.
    - اینطوری زشته ها!
    طلا از اتاق زد بیرون و گفت:
    -رهیچم زشت نیست، مینو که غریبه نیست.
    رباب خانم دست رو دست گذاشت و به دنبال اون رفت جلوی در، به کفش پوشیدنش نگاه می کرد که طلا دسته کلید رو مقابل اون انداخت بالا و دوباره گرفت و بعد با شیطنت گفت:
    - زود میام خوشگله.
    رباب خانم دست به بازوی نحیف اون کشید و راهی ش کرد. وقتی از در ساختمان زد بیرون مینو از ماشین جدا شد و رفت طرف اون:
    - چه عجب ما چشممون به جمال جنابعالی روشن شد.
    طلا با مینو دست داد و گفت :
    - باز کدوم جزوه هات رو گم کردی که سر صبحی اومدی سراغ من؟
    مینو یه نگاه به برادرش که تو ماشین نشسته بود انداخت و بعد رو به طلا گفت:
    -آقا مهران جزوه هاش رو گم کرده بود، اومد سراغ تو که...
    مهران پیاده شد و اومد جلو، لباس براق و شیکی که بیشتر برای عروسی مناسب بود به تن داشت و یه شلوار جین هاشور شده هم به پا داشت، کفش چرم همیشگیش رو پوشیده بود و موهاش غرق روغن بود، عینک آفتابی ش رو که برداشت سلام داد و طلا جای جواب خیره شد تو چشم های سیاه و براقش، مینو لب رژی اش رو محکم به هم مالید و گفت:
    - خب، خب دیگه من... من میرم همین پارک روبرو یه چرخی می زنم.
    مینو که رفت طلا هاج و واج به رفتنش نگاه کرد که مهران در ماشین رو باز کرد و گفت:
    - اگه اشکالی نداره یه دوری بزنیم.
    طلا بی چون و چرا سوار شد و مهران هم سریع راه افتاد؛ هنوز سر کوچه رو هم رد نکرده بودن که طلا سرش رو تکیه داد به پشتی نرم صندلی و آروم گفت:
    - چی از جونم می خوای؟
    - تو منو اشتباه گرفتی!
    - نه، من اشتباه نگرفتم، مگه فرق تو با بقیه که میان و میرن چیه؟! آرمین یه خواستگار بود، محمد یه خواستگار بود، تو هم...
    مهران زد رو ترمز و طلا به سرعت پرت شد جلو و کمی ترسید، مهران یهو گر گرفت و کوبید رو فرمون:
    - من پنج سال به پات نشستم طلا، نمی خوام فقط اسم خواستگار روم باشه.
    طلا چرخید به سمت اون، صورتش رو خیلی نزدیک حس می کرد، آنقدر که نرمی پوست تازه اصلاح شده وعطر لجند پایین گوشش واقعی واقعی بود، خیلی زود لب گشود و گفت:
    - توقع دیگه ای ازم داری؟
    مهران صورتش رو نزدیکتر آورد و گفت:
    - آره ازت توقع دارم، حداقل بعد از پنج سال، پنج سالی که بخاطر تو گذشت، به یاد تو گذشت.
    سری تکون داد و ادامه داد:
    - طلا عاطفه ت کجا رفته؟ تو که اینجوری نبودی!
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    طلا روش رو برگردوند، هنوز از صدای فریاد اون به خودش می لرزید، پنجه کوچکش رو روی لبش فشرد و سعی کرد خودشو آروم کنه، مهران متوجهش شد و آب خشک گلوش رو به زور پایین داد:
    - ببخش که سرت فریاد زدم.
    طلا پلک رو هم گذاشت و چیزی نگفت، واقعا توقع این فریاد بی دلیل رو نداشت، مهران همیشه باهاش مهربون بود، همیشه اونو جدا از آدم های دیگه حساب می کرد حتی جدا از شاهرخ؛ وقتی ماشین دوباره راه افتاد اینبار خود طلا سر حرف رو باز کرد:
    - نمی دونم بخاطر این پنج سال باید ازت عذرخواهی کنم یا نه اما می خوام که فراموش کنی، هم منو و هم حسی که نسبت بهم پیدا کردی، مهران من و تو نمی تونیم با هم خوشبخت باشیم، من زن زندگی، اونم خارج از کشور نیستم، عروس رویاهات نیستم و نمی تونم باشم، من... من وابستگی های زیادی دارم، دوری خیلی برام سخته.
    مهران گوشه لبش رو به دندان گرفت و با حرص گفت:
    - باید می فهمیدم که هنوز دلت پیش شاهرخ!
    طلا خواست بگه نه که دید زبونش نمی چرخه، شاید واسه خاطر این بود که هنوز اونطور که باید و شاید شاهرخ رو فراموش نکرده بود؛ اصلا دلش نمی خواست دل مهران رو بشکنه اما هر بار که اونو می دید، خواه ناخواه اینکار رو می کرد.
    مهران اولین و سمج ترین خواستگارش بود که پنج سال تمام به پاش نشست، حتی وقتی طلا با شاهرخ هم نامزد کرد نتونست فراموشش کنه، انگار که از قبل می دونست این نامزدی دوامی نداره!
    ساعت ماشین ده و ربع رو نشون می داد که مهران ماشین رو جلوی خونه اونا نگه داشت و برای اولین و آخرین بار حرف هایی رو به زبون آورد که طلا رو بدجور به فکر فرو برد، دستی رو خوابوند و بعد آرنجش رو از شیشه داد بیرون، یه دست دیگه ش هم فرو کرد بین موهای روغنی ش و از شیشه جلو خیره شد به ته کوچه بن بست و بعد با لحنی محزون و گرفته گفت:
    - وقتی برای اولین بار دیدمت با خودم گفتم که خوشبختم، با خودم گفتم زیباترین و مهربونترین عروس دنیا نصیبم میشه، وقتی نیمه شب ها چلچراغ چشم های روشنت رو به یاد می آوردم نور خوشبختی تو قلبم می افتاد، خیلی آرزوها داشتم طلا، هر وقت دستت بی هوا به دستم می خورد گر می گرفتم از این لمس عاشقانه که فقط برای من از عشق بود، این حس رو داشتم چون از تو برای خودم یه تندیس خاص ساخته بودم، من مجذوب نگاهت شده بودم بی اینکه خودت خبر داشته باشی، تمام این پنج سال رو با خیال خام عاشقی با تو سر کردم اما غافل از اینکه تو... .
    مهران سری چرخوند و ادامه داد:
    - وقتی شاهرخ رو انتخاب کردی یه تو دهنی بزرگ به احساس من زدی، هیچوقت نفهمیدم چرا اونو از من سرتر دونستی، نه پول و پله ش اندازه من بود نه سر و وضعش، روزهای سختی داشتم، شاهرخ رقیب قدری نبود اما تو رو از من ربود و من تو خودم شکستم.
    طلا با حالی زار رو به اون گفت:
    - مهران من اون موقع از احساس تو فقط یه دوست داشتن جزئی می دونستم.
    مهران به سرعت چرخید سمت اونو و کوبنده جواب داد:
    - مگه شاهرخ با یه بار خواستگاری چیز بیشتری گفته بود؟
    - نه، اما همون یه بار...
    مهران نفسی فوت کرد بیرون و گفت:
    - نخواستنی بودم برات، تعارف که نداریم.
    طلا دست هاش رو از هم باز کرد و در یه آن به هم قفلش و کرد و بعد به آرامی گفت:
    - من برات احترام زیادی قائلم مهران، اما، اما خواهش می کنم اینو نگو که من تو رو نخواستم، بحث نخواستن نبود، من تو اون زمان تو و شاهرخ رو گذاشتم کنارهم، خیلی فکر کردم، به ظاهرتون، شرایطتون، تحصیلات، وضع مالی، سطح خانواده و خیلی چیزهای دیگه، تو سر بودی، خیلی از شاهرخ سرتر بودی.
    - اما در نهایت سرکوب شدم.
    - مهران!
    مهران انگشت شستش رو آروم کشید روی لب ها و گفت:
    - هنوزم دوستش داری؟
    - همه چی بین ما تموم شده.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    - نشده، نشده که دل نمی کنی از این وابستگی ها.
    - وابستگی من شاهرخ نیست، خانواده امه. علائقمه، کشورمه، تو رو خدا اینا رو بفهم.
    با یه حالی اینا رو به زبون آورد که مهران دلسوزانه نگاش کرد، زل زد به نیمرخ صورت سفیدش و متوجه اشک نشسته رو گونه ش شد، یه دستمال کاغذی بیرون کشید و به سمتش گرفت:
    - معذرت می خوام.
    طلا دستمال رو گرفت و بدون اینکه زیر چشم هاش بکشه شروع کرد به تا زدنش و گفت:
    - من رکب بدی خوردم، شاید، شاید تقاص دل شکستن تو باشه.
    مهران یه دستمال دیگه برداشت و با یه تای کوچیک اونو به آرومی روی گونه طلا کشید و بعد گفت:
    - وقتی فهمیدم با شاهرخ نامزد کردی دلم شکست اما آه نکشیدم، خوشبختی ت آرزوم بود، همین الانم هست، منتها نمی دونم الان دیگه چه مانعی این وسطه.
    طلا با گرفتن دستمال از اون مانع کارش شد و بعد در حالیکه زل می زد تو چشم های سیاه و نافذش با لحن گرم و خاصی گفت:
    - گیجم! نمی دونم چکار می خوام بکنم، خواهش می کنم با تکرار پیشنهادت تردید ننداز تو وجودم، من تو برزخی ام که نه بهشتش برام حتمیه نه جهنمش، هنوز نمی دونم کدوم طرفی ام، بهم زمان بده برای باور، عشق زور و اجبار و تن دادن از سر فراموشی نیست مهران، عشق باید بیاد، عشق باید خودش بیاد.
    مهران لب هاش رو با زبون تر کرد و با لبخندی کوتاه گفت:
    - قشنگ حرف می زنی، دلبرانه و درست.
    -من نیاز دارم مدت طولانی تنها باشم، بدون هیچ بازی احساسی تازه ای، خواهش می کنم فعلا همه چیز رو فراموش کن.
    - تا کی؟!
    - نمی دونم، یه هفته، یک ماه یه سال، اصلا برای همیشه، مهران فعلا نباش...
    زل زد تو چشم های به برق نشسته اونو و آروم گفت:
    - میشه؟
    مهران بغضش رو با نشوندن یه لبخند مصنوعی رو لبش فرو خورد و بعد گفت:
    - میشه.
    ***
    روی تختش طاق باز شد و نوشته ها رو با دو دست جلوی چشماش گرفت، خط زیبای نوشته ها به شدت محسورش کرده بود، چرا که مطمئن بود خیلی براش آشناست، چند دقیقه ای متمرکز شد تو کج و راستی واژه ها و بعد بی خیال شروع کرد به خوندن:
    امید و نهال هر دو برای فیلمبردار دست خداحافظی تکون دادند و فیلمبردار با ثبت رویایی ترین صحنه آخر بالاخره دیاف دوربین رو بست و بعد از آرزوی خوشبختی ساک و لوازمش رو جمع کرد و از واحد اونا زد بیرون؛ حالا فقط امید بود و نهال زیبای خوشبختی‌ش، به إرومی دستش رو گرفت و گفت:
    - به خونه خودت خوش اومدی.
    نهال با دو دست گوشه های دامن پف دارش رو گرفته بود و به آرومی دور تا دور اتاق ها می چرخید، یه واحد شیک و بزرگ هدیه پدر امید بود به اونا که هر چی می چرخید بیشتر به زوایای پنهانش پی می برد، آشپزخونه با کابینت های چوبی گردویی، دوتا خواب 20 متری و سرتاسر کمد دیواری شده و یه پذیرایی خیلی دل باز که با پنجره های توی سالن حسابی نورگیر بود، انصافا که مادر نهال هم سنگ تموم گذاشته و جهیزیه دهن پرکنی تقدیم دخترش کرده بود، خونه به طرز زیبا و هنرمندانه ای چیدمان شده بود و تقریبا وسایل اضافه ای به چشم نمی خورد و این باعث خشنودی امیدی بود که خلوتی رو بیشتر از شلوغی می پسندید؛
    بالاخره بعد از گشت و گذار وقتی به تختش رسید با دیدن تورهای سفید و صورتی ملایم که به صورت طاقی بالا و دو تا دور تخت نصب شده بود ذوق زده شد و لبخند گل و گشادی نشوند روی لب، هنوزم باور نمی کرد عروس این خونه شده باشه؛ خیلی با احتیاط روی تخت کنارگلبرگ های گل سرخی که به شکل قلب اون رو نقش شده بود نشست و بعد کفش های سفید و پاشنه بلندش رو از پا جدا کرد، نفس راحتی کشید و بعد سرش رو بالا آورد، امید داشت نگاش می کرد، نهال در نظرش زیباترین بود، زیباترین زن!
    یهو بی طاقت جلو رفت و کتش رو درآورد، گره کراوات رو با تقلا شل کرد و بعد کنار اون نشست، یه نیم نگاه بهش انداخت و گفت:
    - خسته شدی نه؟
    نهال چشم های درشتش رو روی هم گذاشت و گفت:
    - نه به اندازه تو!
    - لباسات رو عوض کن.
    نهال دست به کراوات شل و ول اون گرفت و چند ثانیه ای بهش خیره شد و بعد انگشت های ظریف لاک خورده ش رو از روی کراوات به سمت سـ*ـینه و بعد بازوها کشید و همونجا متوقف شد و به آرومی گفت:
    - خیلی خوش تیپ شده بودی.
    امید گردن کج کرد، نیمرخ صورت عروسکی اونو نگاه کرد و بعد گفت:
    - مگه قبلا نبودم؟!
    نهال با لبخند پر رنگ تری گفت:
    - خوش تیپ تر شده بودی، صفت تفضیلی تر برات آوردم.
    امید دست برد پشت سر اون تا تور زیر موهاش رو باز کنه و در همون حین با لحن شیطنت واری گفت:
    - اِ اینجوریه! خب... خب تو هم خوشگل تر تر شده بودی. یک هیچ جلو
    نهال قهقهه زد و امید بعد از باز کردن تور رفت سراغ سنجاق ها، هنوز اولین سنجاق مویی رو جدا نکرده بود که نهال میون قهقهه خنده ها یهو دو دستش رو قاب صورت نرم و اصلاح شده امید کرد و خودش رو جلو کشید، امید دست از کار کشید و زل زد تو چشم های اون، با یه نیم نگاه نگرانی رو توش خوند اما با این حال خودش رو ریلکس نشون داد و گفت:
    - چی شده؟
    - مطمئنی اشتباه نکردی؟
    امید دستهای اونو زیر دست های خودش جمع کرد و با مهربونی گفت:
    - چه اشتباهی؟
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    - مطمئنی پشیمون نمیشی؟
    امید متعجب سر و گردن تکون داد و گفت:
    - معلومه که نه، آخه چرا باید پشیمون بشم وقتی مهربونترین و زیبا ترین و خوش قلب ترین دختر دنیا نصیبم شده، یه دختر با همه صفت های تفضیلی تر...
    نهال میون جدیت حرف هاشون زد زیر خنده و امید اونو خم کرد رو نقشینه گلبرگ های گل سرخ، خیره شد تو چشم های سیاهش، تنها جایی که آرایشگر نتونسته بود توش دستی ببره همین مردمک های سیاه براق بود، بقیه چهره ش زیر اون آرایش غلیظ گم شده بود، نهال چشم ها رو خمـار کرد و گفت:
    - چرا اینجوری نگام می کنی؟
    - دارم صورت واقعی و زیبات رو از بین این نقاب رنگی می کشم بیرون.
    نهال لپ نرم اونو با دو انگشتش به آرومی فشرد و گفت:
    - چه حرف های قشنگی یاد گرفتی.
    امید یه دستمال کاغذی از جیبش درآورد و گفت:
    - حالا کجاش رو دیدی!
    نهال که دستمال رو دید سر کج کرد و گفت:
    - می خوای چکار کنی؟
    امید با هیجان دستمال رو روی لب اون کشید و گفت:
    - می خوام خوشگلت کنم، خوشگل تر
    - نهال با حرص شیرینی تقلا زد و سعی کرد بلند بشه که امید شونه های اونو روی تخت محکم تر کرد و گفت:
    - یه تیکه ماه شدی
    تو رویای کلام شیرین امید غرق شده بود که با تماس گرمی روی لب هاش شوک شده چشم گشود تا به خودش اومد بـ..وسـ..ـه امید به پایان رسیده بود و اون عقب کشیده بود.
    نهال دستمال ماتیکی شده تو دست اون رو نگاه کرد و بعد گفت:
    - پس تو نقشه داشتی کلک!
    - ای... همچین.
    نهال خنده کنان هیکل درشت و ورزیده امید رو به خودش چسبوند و بهش اجازه داد که از مرز همه خواسته هاش بگذره و تمام وجودش رو تسخیر کنه.
    عشق و محبت خالصانه تنها هدیه با ارزشی که خدا به زن و شوهرها عطا می کنه، عشقی پاک که با هیچ کدورتی فراموش نمیشه، عشقی که بی حد و مرزه و ته نداره؛ نهال و امید اون شب زیبا رو با همچین عشق پرشوری به صبح رسوندن، صبحی که با شکوه تر از همیشه بود.
    ***
    احترام خانوم با یه سینی حاوی صبحانه جلوی در اتاقشون ایستاد و در رو به صدا درآورد:
    - امید... نهال... پاشید بچه ها، براتون صبحانه آوردم.
    احترام خانوم جای جواب فقط سکوت محض شنید، چندین بار دیگه صدا زد اما بازم بی جواب موند، سینی حاوی صبحانه رو روی زمین گذاشت و به آرومی دستگیره رو پایین داد، شرم داشت بی اجازه وارد اتاقشون بشه، همینکه اومده بود تو واحدشون کافی بود دیگه وارد شدن به اتاق...
    بعد از کلی صدا زدن و جواب نگرفتن چون نگران شد درنگ رو جایز ندونست و وارد شد و بعد با خودش گفت هر چه باداباد.
    هر دو خواب بودن، سر سجاده نماز، صورت سفید نهال تو اون چادر نماز صدفی گل درشت زیباترین تصویری بود که تو اون صبح به چشمش اومد، سرش رو سـ*ـینه امید بود و به آرومی نفس می کشید، دست امید به دور اون حلقه بود و هر دو مـسـ*ـت خوابی عمیق بودن.
    احترام غرق تماشا بود:
    - چقدر به هم میان!
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    دیگه درنگ رو جایز ندونست و با سینی صبحانه وارد شد، امید کمی جابه جا شد و احترام بعد از گذاشتن سینی روی عسلی کنار تخت داشت پاورچین پاورچین اتاق رو ترک می کرد که صدای امید درجا نگهش داشت:
    - مادر شمائین؟
    احترام سر و گردن چرخوند و دید که هر دو بیدار شدن، نهال خجالت زده از اینکه مادرشوهرش اونا رو با اون وضع دیده مدام چادر نمازش رو دور خودش می پیچید اما امید بی خیال و سرخوش دست کرده بود تو موهای آشفته ش و داشت کله ش رو می خاروند؛ احترام به سمت اونا رفت و خیلی زود نهال رو در آغـ*ـوش گرفت:
    - صبحت بخیر عروس گلم، مبارکت باشه خانوم شدی.
    نهال سرخ و سفید شد و لبخند زد و فقط زیر لبی گفت:
    - خیلی ممنون.
    امید چشم های پف آلودش رو مالید و گفت:
    - ما هم که ...
    احترام نیمچه نگاهی به اون انداخت و بعد گفت:
    - شما هم مبارکت باشه آقا.
    امید سر تکون داد و گفت:
    - چی؟ کجا؟ کی؟!
    هر سه با هم به خنده افتادن و احترام سینی صبحونه رو پیش کشید و گفت:
    - صبحونه اتون رو خوب بخورید، آهای امید خوب به نهال برسی ها، نیام ببینم ته همه چیو درآوردی.
    امید زل زد تو سینی صبحونه و دید که همه چیز هست، از کره و پنیر تبریزی و مربای گل سرخ و آلبالو گرفته تا نیمرو و خامه عسل و نون سنگک خشخاشی تازه، کنار همه اینا هم یه ظرف پر از کاچی خوشرنگ و خوش عطر که تنها هنر دست مادرهای مهربون بود برای فردای عروسی بچه هاشون.
    یه نگاه به نهال انداخت و یه نگاه به مادرش و بعد آروم گفت:
    - قربونت برم که همیشه فکر همه چیز رو می کنی.
    احترام بلند شد و در حال خروج از اتاق با خنده گفت:
    - مادر که نمیشی بگم خودت بعدا می فهمی، اما از یه جایی به بعد تو زندگیت دیگه بچه ات میشه همه چیزت، این تنها چیزیه که تا تجربه نشه حس نمیشه.
    نهال و امید با شنیدن اسم بچه یه لبخند کوچولو به هم زدن و احترام هم از فرصت استفاده کرد و تنهاشون گذاشت.
    وارد واحد خودشون که شد مستقیم رفت تو آشپزخونه؛ سرهنگ سر میز نشسته بود و مشغول صبحانه خوردن بود، با قدم هایی شمرده خودش رو مقابل اون رسوند و خیلی زود هیکل سنگینش رو پهن کرد رو صندلی، سرهنگ فنجان چایی اش رو برداشت و سر کشید، احترام تو فکر بود که سرهنگ تلنگری رو میز زد و حواس اونو پرت کرد:
    - کجایی خانوم؟
    احترام سر بلند کرد و بعد بی مقدمه گفت:
    - فکرش رو می کردی که امید به همین زودی بزرگ بشه؟
    سرهنگ پوزخند زد:
    - همچین زود هم نبود‌ها! اگه تو فکر میکنی هنوز 20 سالته ولی من یادم نرفته دو ماه پیش 60 ساله شدم.
    احترام از اون لبخندهای معروفش تحویل سرهنگ داد و گفت:
    - چی بگم، برای من که تولد یک سالگی امید انگار همین دیروز بود، هر وقت نگاش می کنم یاد همون تخس بازی روز تولدش می افتم، همون با سر تو کیک رفتنش، شمع ها رو با انگشت فوت کردن، برف شادی ریختن رو سر عزیز و آقاجون، یادته سرهنگ؟
    سرهنگ که با یادآوری اسم عزیز و آقاجون یهو پرت شده بود به تولد یک سالگی امید با خنده ملیحی گفت:
    - آره یادمه، طفلک امین، اونم پاسوز شیطنت های امید شد و یه کتک حسابی خورد.
    با آوردن نام امین اشک درشتی نشست تو چشم های احترام خانوم اما سرهنگ بهش اجازه پیشروی نداد و زودی گفت:
    - بخوای گریه کنی ...
    احترام دست بالا برد و سرتکون داد و سرهنگ به فکر فرو رفت، اونا غیر از امید یه دختر و پسر دیگه هم داشتن اما امید همیشه براشون یه دونه بود، مثل یه دونه ها بزرگ شد، مثل یه دونه ها ناز و نوازش شد و مثل یه دونه ها از همه احتیاجات بچگی تا بزرگیش بی نیاز شد، اگه امین با پدرش لجبازی نمی کرد و زن خارجی نمی‌گرفت حالا همه اونا پیش هم بودن. یهو انگار چیز تازه ای به ذهنش هجوم آورده باشه با شتاب تمام گفت:
    - راستی الناز کجاست؟
    - دیشب با بهزاد رفت، نموند.
    - اون که می خواست بمونه.
    احترام یه قطعه کوچیک نون برداشت و پنیر مالید روش و بعد با نارضایتی تمام گفت:
    - بهزاد رو که می شناسی، حرف حرف خودشه، الناز هم با اینکه خیلی دلش بود بمونه مجبور شد بره، یه موقع هایی می مونم، می مونم از اینکه الناز به چی بهزاد دل خوش کرده، دختره نادون جای درس خوندن هـ*ـوس شوهر کرد، دخترهای مهین دارن اونور دنیا دکتر و مهندس میشن اونوقت خانوم ...
    سرهنگ سر پایین انداخت و با خودش فکر کرد اگه امین نموند تا کنارش پسری کنه و عصای دستش بشه، اگه الناز نموند تا ته تغاری بلای بابایی اش باشه و با شیرین زبونی هاش روزش رو تازه نگه داره عوضش امید مونده، نه تنها نرفته بلکه با همسرش اومده و کنار اونا مستقر شده تا کمتر این تنهایی رو حس کنن، در لحظه خدا رو بابت این اتفاق شکر کرد و بعد آخرین جرعه چایش رو هم پایین داد.
    خانواده اونا خانواده گرم و صمیمی ای بود که احترام معتقد بود با اومدن نهال گرم‌ترهم میشه، اونا هیچوقت جوانا همسر آلمانی امین رو به عنوان عروسشون قبول نداشتن و نپذیرفتن و به این صورت شد که امین با انتخابش از خانواده طرد شد، از اون طرف هم سرهنگ با دامادش بهزاد اصلا رابـ ـطه خوبی نداشت و همیشه الناز تکی به خونه پدرش می اومد و حالا فقط امید بود که به همراه سوگلی ش تو اون خونه جولان می داد و گل سر سبد بود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا