کامل شده رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوب شما؟

  • ثریا

    رای: 18 66.7%
  • رادمهر

    رای: 7 25.9%
  • خسرو

    رای: 2 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
صدایش لرزید:
- اصلاً به من توجه نمی‌کنن! خب من هم دوست دارم مثل هم‌سن‌وسالام باشم. همه‌ش غر می‌زنن! فقط بلدن هی بگن این کار رو بکن، اون کار رو نکن! یه بار نشد ازم بپرسن خودت چی دوست داری. یه بار نشد بشینن پیشم بخوان باهام صحبت کنن! وقتی پیششون می‌شینم حالم به هم می‌خوره! همه‌ش میگن فلانی این‌ کار رو کرد، فلانی اون رو گفت. نگاه نمی‌کنن یه بار ببینن خودشون چی میگن، خودشون چی‌کار می‌کنن. همه‌ش خاله، زن‌دایی، شوهرعمه، زن‌عمو، مادرت این رو گفت، بابات این کار رو کرد. نمیگن یه دختری هم تو این خونه هست. فقط بلدن بعد از هر امتحان بپرسن امتحانت رو چطور دادی؟ بعدش هم اگه بیست‌وپنج صدم غلط داشته باشم، گردنم رو می‌زنن! خسته شدم از این زندگی! پیش مشاور و دکتر هم که بری، فقط بلدن بگن سعی کن مدارا کنی! یه بار به اونا نمیگن مدارا کنن! اصلاً می‌خوان دعوا بکنن هم بکنن، فقط بذارن موقعی که من خونه نیستم. به‌خدا سرسام می‌گیرم! هیچ‌کس رو هم ندارم که به حرفام گوش بده. همه اون‌قدری واسه خودشون بدبختی دارن که وقت نکنن واسه امثال من که یه دختر احمق شونزده‌ساله‌م، دل بسوزونن!
سر درددلش باز شده بود و یک‌بند حرف می‌زد. از جا برخاستم و میز کوچک قهوه‌ای‌رنگم را دور زدم. در آغـوش فشردمش و او که زارزار گریه کرد. می‌دانستم ماجرا فقط همین نیست. مشخص بود که اتفاق خاصی افتاده است؛ اما نمی‌توانستم مجبورش کنم که حرف بزند.
دردناک‌تر از نداشتن پدر و مادر این است که داشته باشی‌؛ اما آن‌ها تو را نداشته باشند! من پدرم را نداشتم؛ اما لااقل... لااقل هوایم را داشت. خودش اصرار می‌کرد که پیششان در تورنتوی دوست‌داشتنی و یخبندان بروم؛ اما اینجا... شاید اگر هرگز با رادمهر آشنا نمی‌شدم می‌رفتم. حقیقت این بود که من اصلاً قصد گرفتن فوق لیسانس نداشتم. فقط به‌خاطر اینکه پدرم گفته بود بعد از لیسانسم باید بروم نزدشان، لجبازی کردم و ارشد هم شرکت کردم. دلیلم هم این بود که نمی‌خواستم میان کسانی که نمی‌شناسمشان، قاتی شوم.
روح من مانند خیلی‌های دیگر تنوع‌پذیر نبود. دل‌کندن از چیزی، حتی اگر یک خودکار باشد، بسیار برایم دشوار است و شاید اگر در ارشد رادمهر را نمی‌دیدم، حالا اینجا نبودم.
پدرم نبود؛ اما هوایم را داشت. از آن دورها مرا می‌دید. زجر این دختر این است که نزدیکشند؛ اما نمی‌بینندش. درد این است! چیزهای دیگر که حاشیه بودند.
آرام‌تر که شد، بدون گفتن حرفی فقط خیلی آهسته عذرخواهی کرد و بیرون رفت و من ماندم و مقنعه‌ی مشکی‌رنگی که از اشک‌های سارا قربانی خیس شده بود.
شاید به‌ظاهر گریه‌ی دختری نوجوان، مسئله‌ای عادی‌ باشد؛ آن هم برای امثال ما که در مدرسه‌ایم و با بچه‌ها سروکار داریم؛ اما نه هر گریه‌ای، نه هر اشکی.
درحالی‌که گنگ، به اسم سولماز قاسمی‌فر خیره بودم، فکر کردم که آدم‌ها چقدر می‌توانند دورو باشند. دخترکی که سر کلاس‌های دیگر بس که مزه‌پرانی می‌کرد، چندین مرتبه پایش به دفتر باز شده بود، حالا از عمق دردش می‌گفت. واقعاً آدم‌ها را نباید از ظاهرشان شناخت. آدم‌ها از آنچه نشان می‌دهند، به‌شدت دورند.
کمی تا شروع کلاس بعدی مانده بود که موبایلم زنگ خورد. از کیفم درآوردمش. طبق معمول Radmehr.
- الو. سلام!
حالا که صدایش را دارم، طنین خنده‌اش را می‌شنوم و نگاهش دیگر برایم پر از غریبگی نیست، عمق دل‌تنگی‌ام را درک می‌کنم. این سه سال لعنتی! هرگز تصور نمی‌کردم روزی برسد که دلم بخواهد چندین سال از عمرم را به‌کل از صفحه‌ی تقدیرم پاک کنم. همیشه معتقد بودم که تلخی اساس زندگی‌ست و باعث می‌شود که شیرینی‌ها دل‌زده‌ات نکنند.
 
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    به این هم سری بزنید :)
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    آرام و بی‌عجله گفت:
    - سلام. بدموقع که زنگ نزدم؟
    از روزهای شیرینمان یاد می‌کرد. زمانی که سر کلاس بودم و زنگ زد. حسابی توبیخش کردم که وسط ساعت درسی‌ام با من تماس نگیر!
    کوتاه خندیدم.
    - نه، یه دو دقیقه دیگه زنگ می‌خوره. زود بگو!
    خش‌دار گفت:
    - خـ....
    دو بار سرفه کرد. با تعجب گوش می‌دادم. او که حالش خوب شده بود! آن آخرین باری که مریض شد، همان دو-سه هفته قبل بود که درمانگاه رفت. حالش خوب بود؟
    - خوبی؟
    صدایش را صاف کرد. خش صدایش مشخص نبود؛ اما مگر می‌شد وضوح صدای رادمهر را من نشناسم؟
    - امروز صبح یه‌کم گلوم چرک کرد. چیزی نیست.
    موبایل را دست‌به‌دست کردم.
    - تو کمد بغـل یخچال یه کیسه دارو هست. بگرد توش آموکسی سیلین پیدا کـ....
    آهسته خندید.
    - چه خبره بابا. یه مقدار دارو و شربت از سری قبل موندن، صبح خوردم یه مقدار. ببین...
    مکث کرد.
    - ظهر دقیقاً چه ساعتی از مدرسه می‌خوای بیای بیرون؟
    ناخواسته به ساعت مچی نقره‌ای‌ام نگاه کردم؛ '9:35.
    گفتم:
    - امروز احتمالاً یازده-یازده‌ونیم بیام.
    - خب ببین، من ساعت یازده‌وربع دم در مدرسه‌تونم. از اونجا مستقیم بریم فرودگاه. دیگه نیازی هم به دوتا ماشین و بدبختی نیست. خب؟
    انگار که روبه‌رویم نشسته باشد، سرم را تکان دادم.
    - باشه، باشه.
    زنگ خورد. پرسید:
    - کاری نداری؟
    - سلامتیت. گل و شیرینی یادت نره.
    - الان خریدم. خداحافظ.
    زیر لب «به سلامت» زمزمه کردم و گوشی را قفل‌شده، در کیفم انداختم.
    برخلاف آنچه تصور می‌کردم، اسفندیاری به‌راحتی اجازه داد که دو زنگ آخر را نباشم. صادقانه اگر بخواهم بگویم، بیشتر از همه دلم برای دانیال تنگ شده بود. در این مدتی که با رادمهر و زندگی مشترکمان صلح کرده بودم، روی گفتنش را نداشتم؛ اما چون مدتی آن‌ها نبودند، بسیار زندگی ساده‌تر شده بود. آن‌ها که باشند، ممکن است هر حرفی بامنظور یا بی‌منظور و بی‌قصدوغرض بگویند و من ناراحت شوم.
    این است که تنهایی را دوست دارم. این است که به معجزه‌ی تنهابودن ایمان آورده‌ام. منظورم از تنهابودن، با رادمهر بودن است!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    هر ثانیه که می گذره یادم می مونه یکی یه جا بود، که می گفت با من می مونه...
    برخلاف این که قرار بود مثل یک ژنرال بمیر رو شروع کنم، یا لااقل چندتا که تو اولویت بودن، عدل زدم رو استثمار :/ بعد از پروانه ها منتظر استثمار باشید :aiwan_lightsds_blum:

    از دفتر معاونین خارج می‌شدم که خانم مهربان را دیدم، درحالی‌که داشت از دفتر دبیران خارج می‌شد و می‌خواست سر کلاس برود. سلام کردم. با خوش‌رویی و آرایشی که قهوه‌ای چشمانش را بیشتر جلوه می‌داد، لبخند زد و پاسخ گفت. قصد رفتن کردم که صدایم زد:
    - خانوم طاهری؟
    دو قدم طی‌شده را برگشتم.
    - جانم؟
    درحالی‌که کیف مشکی‌رنگش را به آرنجش آویخته بود، لبخندی روی لب نشاند و کمی آرام گفت:
    - جانت بی‌بلا! می‌خواستم بپرسم شوهر شما تالار مجالس داره؟
    نمی‌دانستم دقیقاً از کجا خبر داشت؛ اما به‌هرصورت با لبخند تأیید کردم. سعی می‌کرد آرام حرف بزند.
    - می‌خواستم اگه موردی نیست شماره‌ت رو داشته باشم. ان‌شاءالله برادرم قراره مراسم عروسیش رو برگزار کنه.
    با لبخندی که عمق پیدا کرده بود گفتم:
    - به‌سلامتی! خوشبخت بشن!
    خیلی شرمنده صحبت می‌کرد. برای همین با آنکه می‌دانستم درخواستش چیست؛ اما اجازه دادم خودش صحبت کند.
    - ممنونم. همچنین! شنیدم که تالار شما تالار معروفیه. گفتم اگه میشه...
    اجازه ندادم جمله‌اش را کامل کند که بیش از این شرمنده شود.
    - خواهش می‌کنم. باشه من با شوهرم صحبت می‌کنم. تو گروه مدرسه هستم؛ شماره‌م رو از اونجا می‌تونید پیدا کنید. پیدا نکردید هم خودم عصری بهتون زنگ می‌زنم.
    لبخندش خیلی دل‌نشین و قدردان بود.
    - خیلی ممنونم ازتون.
    نیم‌قدمی دور شدم. با خنده گفتم:
    - کاری نکردم که. فعلاً.
    - خدانگهدارتون.
    سمت ماشین رفتم که کنار اتاقک کوچک بوفه پارک شده بود. آن سوی بوفه، بوته‌زار کوچک و درختان کم و لاغری کاشته بودند که پشتشان سایه می‌انداخت. به‌غیر از بچه‌هایی که می‌خواستند گوشی یا ابزار ممنوعه بیاورند، کسی آن پشت مخفی نمی‌شد.
    آقای سعادت را دیدم که روی نیمکت سفید زنگ‌زده‌ی زواردررفته‌ای که لق می‌زد، پشت بوته‌ها نشسته بود و کتابی در دست داشت. نزدیک رفتم.
    - سلام.
    نگاهم کرد و کتاب را بست. با لبخند و خوش‌رویی، انگارنه‌انگار که ثانیه‌ای قبل داشت با اخم کلمات را می‌بلعید، گفت:
    - سلام باباجان. خوشی؟
    لفظ صحبتش را دوست داشتم. نمی‌گفت «خوبی؟» می‌گفت «خوشی؟» یا «روبه‌راهی؟»
    - ممنون. شکر! چی شده این روزا نیستید، هستید هم کم هستید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    خندید. خواست چیزی بگوید که موبایلم زنگ خورد. دلم نمی‌خواست جواب بدهم؛ اما از سکوت او ناچار بودم. گوشی را که از کیف زرشکی‌ام بیرون کشیدم. نامش بر سرم آوار شد. به‌کل فراموش کرده بودمش. با عجله از آقای سعادت خداحافظی کردم و رفتم و ندیدم چشم‌هایش چقدر پرحرفند.
    ماشین را که از در سبز‌رنگ مدرسه گذراندم، او را که دست در جیب شلوار پارچه‌ای‌اش فرو بـرده بود و چشم در اطراف خود می‌گرداند، یافتم. متوجه شد. آمد و کنارم نشست. درحالی‌که سعی می‌کرد صندلی را متناسب با هیکل خودش تنظیم کند، گفت:
    - سلام. چقدر دیر کردی!
    جواب سلامش را دادم. درحالی‌که حواسم به خیابان بود و می‌خواستم وارد خیابان اصلی شوم، نگاه گذرایی به ساعت دیجیتالی ماشین انداختم. با تعجب گفتم:
    - فقط پنج دقیقه‌ست که معطل شدی!
    کمربندش را بست.
    - من به امید اینکه زودتر میای، نیم ساعته اینجا منتظرم!
    - جدی؟
    باز جابه‌جا شد. نمی‌دانم. یعنی در آن صندلی جایش نمی‌شد که آن‌قدر تکان می‌خورد؟
    - آره، داشتم دور می‌زدم.
    بالاخره آرام گرفت.
    چند لحظه‌ای به سکوت محض گذشت. شیشه‌ها بالا بودند و درون ماشین گرمای مطلوبی جریان داشت. شیشه‌ها بالا بودند. نه صدای بوق ماشین‌ها می‌آمد، نه صدای رادیو و ضبط، نه ما روی حرف‌زدن داشتیم. به‌سمت خارج از شهر می‌راندم، مهرآباد.
    گفت:
    - چند وقت بود رانندگیت رو ندیده بودم؟
    نتوانستم نگاهش نکنم. نگاه کوتاهی به چشم‌های زیبایش انداختم و باز حواسم را به‌رانندگی‌ام دادم.
    این نوعی ابراز علاقه بود؟
    نتیجه شد آنکه تا ساعت سه انتظار کشیدیم و بالاخره هواپیما نشست. نمی‌دانم و هرگز هم نفهمیدم دلیل این حجم تأخیر در پروازها چیست؟ تأخیر ربع ساعت، نیم ساعت، نهایتش یک ساعت! نه سه ساعت!
    در این سه ساعت، به قول رادمهر، ساندویچ کثیف خوردیم. یک دکه‌ی کوچک بود؛ بازهم من قهوه و او چای مثل همیشه. در خنکای آفتابی بهمن‌ ماه قدم زدیم. رادمهر از خاطراتش و من از افکارم و احساساتم و تجربیاتم می‌گفتم.
    ما مانند دو نامزد برخورد می‌کردیم. انگار که همه‌چیز متوقف شده باشد، همه‌چیز فراموش شده باشد و ما از اول می‌خواستیم نقش‌هایمان را ایفا کنیم. او از من خواستگاری کرده است و درخواست می‌کند که مدتی را برای شناخت یکدیگر با هم در ارتباط باشیم که اگر خلق‌وخوی هم را پسندیدیم، همه‌چیز را رسمی کنیم. او تأکید می‌کند که قصدش کاملاً جدی است. من مخالفت می‌کنم و او با زیرکی موافقت مرا می‌خرد. پدرم زود راضی می‌شود و ما دوران شیرین نامزدی‌ خود را می‌گذرانیم.
    در فرودگاه واقعاً چنین احساسی داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    تمام خانواده‌ی رادمهر، در خانه‌ی الهه‌خانم گرد هم آمده بودند. فقط من و رادمهر بودیم که سه ساعت تمام منتظر ماندیم و البته رادمهر نقش گزارشگر فوتبال را بازی می‌کرد. هر پنج دقیقه یک بار، دیگر خودمان ساکت می‌شدیم تا موبایلش زنگ بزند و بپرسند «هنوز هواپیما نرسیده؟» رادمهر هم بگوید «نه هنوز نرسیده» بعد به ادامه‌ی صحبتمان بپردازیم.
    به‌هرصورت، بالاخره رسیدند. امید همان بود که بود. اگر ذره‌ای تغییر کرده باشد! پوست جاوید سوخته شده بود و او را بانمک می‌کرد و هلیا و نرگس هم هر دو بشاش‌تر و تپل‌تر شده بودند. با همه‌شان احوالپرسی کردیم. جاوید به‌اعتراض گفت:
    - این هواپیماها اصلاً کیفیت ندارن! صندلیا همه تو همن!
    مثلاً نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - آزادی! تهران یعنی آزادی!
    خندیدیم. شاید خوشبختی همین بود. شاید زاویه‌ی نگاه من اشتباه بوده. شاید بهتر است با همین فرمان بقیه‌ی راه را طی کنم. از این رو، کنار نرگس راه می‌رفتم و دانیال را که یک دم از صحبت‌کردن فارغ نمی‌ماند، بغـ*ـل گرفتم. به حرف‌های نرگس و هلیا هم‌زمان گوش می‌دادم و دانیال را هم همراهی می‌کردم. اگر به خودم بود، می‌نشستم یک دل سیر با دانیال حرف بگیرم و حرف بگویم؛ اما بالاخره باید هر دو طرف معادله را متعادل کرد!
    از فرودگاه که خارج شدیم، خانواده‌ی هلیا را دیدیم. آن‌ها هم هوای بیرون را به داخل سالن ترجیح داده بودند.
    امید و هلیا از ما جدا شدند. گویا امید خانه‌ی آن‌ها برای نهار دعوت بود؛ پس ما و خانواده‌ی جاوید ماندیم.
    سوئیچ را به رادمهر سپردم و خودم و نرگس و دانیال عقب نشستیم. هرگز تصور نمی‌کردم روزی برسد که دویست‌وششم این‌چنین پرکاربرد شود.
    رادمهر هم گویا خبر داشت که از فرودگاه امید و هلیا قرار است راهشان از ما جدا شود که چیزی نمی‌گفت وگرنه خودم که به ذهنم نمی‌رسید جایمان نمی‌شود.
    دانیال میان من و نرگس نشست؛ ولی جلوتر رفت و میان دو صندلی جلو، مشغول صحبت با پدر و عمویش شد.
    رادمهر هم مانند رفت، باز با صندلی درگیر شد. هرچه دسته‌ی تنظیمش را عقب می‌کشید که فرمان با زانوهایش در تماس نباشند، نمی‌شد. یک‌باره با گفتن «کاردستی ایرانی جماعت!» دسته را کشید و صندلی به‌شدت به عقب پرت شد. من هم که پشت‌سرش بودم، احساس کردم استخوان‌های رانم برای یک لحظه تا شدند!
    به‌هرصورت که بود، حرکت کردیم. رادمهر با دانیال صحبت می‌کرد:
    - رفتی برج خلیفه عمو؟
    دانیال با هیجان گفت:
    - آره! یه ساختمونی رفتیم این‌قدر بلند بود! اندازه‌ی هزارتا بلند بود!
    رادمهر خود را شگفت‌زده نشان داد.
    - اوه! هزارتا!؟
    دانیال با هیجان بیشتری به گفتن ادامه‌ی ماجرا پرداخت:
    - آره! تازه سوار هواپیما شدیم، این‌قدر بالا رفت! نه اندازه‌ی پرنده‌ها، خیلی‌خیلی بیشتر!
    و از نمایشگاه‌های متعدد ماشین‌های آنجا می‌گفت. از پاساژی که فقط مخصوص ابزار بازی و بچه‌گانه بود. از شهربازی‌ای که مانند شهربازی شهر ما نبود! از ساحل، آفتاب و گرما و... . من و رادمهر هم همراهی‌اش می‌کردیم. جاوید هم گاهی چیزی می‌پراند؛ اما نرگس ساکت بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    رو به او کردم. شال سیاهش را کمی از حالت عادی‌اش عقب‌تر کشیده بود و موهای بی‌حالت حنایی‌اش پیدا بودند. گردنش هم از بند شال رها کرده بود و از شیشه به بیرون نگاه می‌کرد. با لبخند گفتم:
    - نرگسی، حالت خوب نیست؟
    نگاهم کرد. درحالی‌که بی‌حالی در نی‌نی چشمانش بیداد می‌کرد، آرام گفت:
    - نه. یه‌کم که بگذره عادی میشه. تازه اولاشه. اذیت می‌کنه؟!
    تعجب کردم. از چه چیزی صحبت می‌کرد؟ بدون اینکه ذره‌ای به خودم زحمت فکرکردن بدهم، پرسیدم:
    - چی اولاشه؟
    به چشمانم نگاه کرد. نمی‌دانم در لابه‌لای چین‌چین عنبیه‌های قهوه‌ای چشم‌هایش چه حرفی نهفته بود!
    - بارداریم دیگه! رادمهر نگفت؟
    حسم؟ هیچ، حس مرگ داشتم. اولین ضربه را اینجا خوردم که گفت «بارداریم دیگه!» دومی‌اش هم وقتی که به‌راحتی آب‌خوردن و انگار که برایش عادی باشد، گفت «رادمهر نگفت بهت؟»
    حس مرگ، نه! احساس می‌کردم، احساس می‌کردم در موقعیت یک دختربچه‌ گوشه‌گیر، همانی که قبلاً بوده‌ام، قرار گرفتم. کارنامه‌ام را رد کردند و بیست‌های مرا، زحمات مرا رد کردند برای دیگری و شانزده و هفده هم به‌ من دادند! چون اشتباه شده بود. کارنامه را هم دستکاری نمی‌شود کرد. احساسم به گندی احساسی بود که تو ساعت‌ها زیر آفتاب داغ ظهر بایستی و تنت خیس عرق شود، تا زانو هم در گل رفته باشی! دقیقاً احساس می‌کردم در آن موقعیت هستم، به همان تلخی! به همان گزش!
    نمی‌توانستم نرگس را پیش خودم یک زن حسود و خاله‌زنک تلقی کنم؛ اما رادمهر... واقعاً که!
    تبریکی گفتم و به‌زور از داخل کیفم یک ده‌هزاری نو در کیفش گذاشتم. از سروصدایی که برای تعارف‌کردنمان ایجاد شد، تقریباً مردها از ماجرا باخبر شدند. جاوید با خنده همراهی می‌کرد؛ اما رادمهر تا پایان راه هر چند ثانیه از آیینه به چشم‌هایم نگاه می‌کرد و نگاه می‌گرفت.
    سعی کردم مخفی‌کاری‌اش را پیش خودم توجیح کنم. شاید نمی‌خواسته بدانم؛ چون فکر می‌کرده ناراحت می‌شوم. از خودم به‌شدت خسته بودم.
    همه‌ی فامیل در خانه‌ی الهه‌خانم جمع بودند؛ خاله‌ها و دایی‌های رادمهر و پدر و مادر و خواهر نرگس آمده بودند. با همه سلام‌علیک کردم. با الناز‌خانم، خاله‌ی رادمهر که دست دادم و روبوسی کردیم، دستم را میان انگشتانش نگه داشت و با لبخند گفت:
    - خوب لاغر موندیا ثریا!
    المیرا‌خانم، خاله‌ی دیگر رادمهر که در آشپزخانه بود و شال سبزش را پشت گردنش بسته بود، از همان جا با خنده گفت:
    - والا زنـا طلسمشون ازدواجه! ازدواج کنن دیگه چاق میشن!
    می‌خواست غیرعادی بودنم را به رخم بیاورد؟ بعید می‌دانم!
    دایی‌هایش بهتر برخورد کردند. درحقیقت، هرکس در فامیل رادمهر خاله‌زنک بود و چه می‌دانم، خرده‌شیشه داشت و قطعاً با من هم مشکل داشت. دلیلش را هم نمی‌دانم. مثلاً الهه‌خانم به‌شدت مرا اضافی می‌دانست یا الناز‌خانم، با اینکه خیلی کم برخورد داشتیم اما در همان برخوردها، از طعنه‌هایش در امان نبودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    مبل‌ها پر بودند. ناچار کنار درگاه آشپزخانه نشستم. شال‌گردنم را از دور گردنم باز کردم و خواستم توی کیفم بگذارم که دانیال کنارم آمد. شلوار جین تیره به پا داشت و کاپشن خردلی نویی پوشیده بود. دانیال خیلی پسر خوشگل و زیبایی بود. به مادرش رفته!
    نشاندمش کنارم و شال‌گردن مخملم را به او دادم.
    اضافی‌بودن، نمی‌دانی چقدر بد است. زن‌ها با هم حرف می‌زدند، مردها هم با هم می‌گفتند و می‌خندیدند، من هم با دانیال بازی می‌کردم. یک گوشه روی زمین، تنها! شربت تعارف کردند، برنداشتم. شیرینی هم تعارف کردند. خیلی خسته بودم.
    دانیال داشت درمورد تلویزیون دبی حرف می‌زد و من سرم را تکان می‌دادم که صدای الهه‌خانم بلند شد:
    - حالا درسته زنـایی که کار می‌کنن خیلی فشار روشونه؛ ولی دلیل نمیشه که دست به سیاه‌وسفید نزنن!
    وای! نه، نه، امروز نه. لااقل جلوی دایی‌های رادمهر نه!
    الناز‌خانم که کنارش نشسته بود، سرش را با تأسف تکان داد و با ناز و مکث بسیار بین جملاتش گفت:
    - آره والا! بعد هم کافیه بشینی پیششون، شستشوی مغزیت میدن که ما شرایطمون خیلی سخته و نمی‌رسیم به خودمون! نمی‌رسیم به شوهرمون! به بچه‌هامون! کدوم شوهر؟ کدوم بچه؟ والا از ما هم بهتر به خودشون می‌رسن!
    صدایش آن‌قدر بلند بود که همه بشنوند و خود را به کری بزنند، که همه بفهمند و خود را نفهمی بزنند؛ به‌خصوص رادمهر بی‌شـرف! حتی دانیال هم ساکت شده بود و با انگشتانش، بافت شال‌گردنم را نوازش می‌کرد.
    تمام می‌شد اگر الهه‌خانم تمامش می‌کرد!
    - به‌خصوص این معلما! وای! ادعاشون لایه‌ی اوزون رو پاره می‌کنه! حالا خوبه ماهی سه تومن مفت می‌خورن و می‌خوابن!
    می‌خواستم بدانم در دروهمسایه‌شان چه کسی معلم بود؟ چه کسی در فامیلشان دبیر بود؟ به‌جز من، در این جمع، چه کسی معلم بود؟ خب وقتی مراعات نمی‌کرد؛ یعنی به درک که تو اینجا معلمی! به درک که به تو بر می‌خورد! اصلاً برو به جهنم!
    دیگر دلم برای رادمهر نمی‌تپید. کاملاً متوجه شدم که مرا نمی‌خواهد. من از تحمیل خودم به دیگران متنفر بودم. احساس کردم ریحانه کنارم ایستاده است، نه رادمهر. من فقط چند روز دنبال ریحانه می‌رفتم. دیگر رهایش کردم. رادمهر را هم...
    دلم از شدت گریه‌هایی که در خودم می‌ریختم، داشت می‌پژمرد. اتاقچه‌ی کوچک دلم تیره‌وتار شده بود. باید رادمهر را، ر... ه... ا... لعنت‌شده! حتی لفظش جانم را بالا می‌آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام ؛)
    نظر بدید تا پست بعدی رو بذارم :| می دونید که حساسه :|


    نه. زنش هستم؟ مهم نیست. اینجا یک «آدم» نشسته است که از مادرش دارد طعنه و کنایه می‌خورد. دارد خفه می‌شود! دلش شکسته! به خدا قسم که هر خری بود دلش می‌سوخت! رادمهر، ببخشید برای اولین مرتبه لفظ خر را برایت به کار می‌برم؛ اما تو واقعاً مردی؟ حتی اگر یک غریبه، یک بیگانه بودم.
    خود اوست که شرافت ندارد. اگر یک بار به مادرش می‌توپید که با من درست رفتار کند و این‌قدر دلم را نترکاند، الان مادرش و خواهرانش نمی‌نشستند هرهر و کرکر به من بخندند!
    و رادمهر، رادمهر بی‌غیرت! هیچ نگفت، هیچ! صمٌ بکم. همین می‌شود که مردهای دیگر به دادم می‌رسند؛ مثلاً دایی الیاسش!
    - الان چرا بحثتون سر این چیزاست؟ یه‌کم مراعات کنید خانما، ثریا معلمه!
    الناز نگاهم کرد.
    - ای وای ببخشید تو رو خدا ثریاجون! اصلاً حواسم نبود!
    گردوی وسط گلویم به قدری سفت بود که صدای «خواهش می‌کنم» لرزانی که گفتم به گوشش نرسد. دایی الیاس بسیار جدی گفت:
    - خودش خانومه، چیزی نمیگه؛ شما دیگه ادامه ندید لطفاً! الهه چی شد این ناهارتون پس؟
    به‌خدا که خودم را نمی‌گرفتم! ادا نمی‌آمدم! فقط می‌دانستم کافی‌ست نیم درجه مردمکم را بچرخانم که سد خراب اشکم بشکند. می‌دانستم یک کلمه سخن‌گفتن، آبروی نداشته‌ام را به باد می‌دهد. پس مانند یک ربات سر جایم نشستم. بازهم گردنم را تا آنجا که می‌توانستم خم کرده بودم و به دست‌های گره‌کرده‌ام نگاه می‌کردم. ناخن‌های سفید و بلندم، دستان ظریف و زنانه‌ام، با انگشتر سفید و نگین‌های ریزش و ساعت مچی نقره‌ای‌ام، آستین مانتوی سبز تیره‌ام، شلوار سیاهم، پاهای باریکم.
    رادمهر به من گفته بود «چقدر ضعیفی!» گفته بود «من حواسم بهت نیست؟!» گفته بود «تویی که حواست به من نیست!» گفته بود «منظورت از مردای دیگه کیه؟»
    بیشتر از همه از خودم عصبی بودم که توانایی دفاع از خودم را نداشتم و بعد از آن، از رادمهر که اینجا کاملاً نقش مجسمه را ایفا کرد. انگارنه‌انگار که ثریا زن اوست!
    توی آسانسور ساکت ساکت بودیم.
    هنوز بغض داشتم. هنوز اشک توی چشم‌هایم بود. هنوز چشمانم سرخ بود و رادمهر، کافی بود یک کلمه حرف بزند که سرم را به در فلزی آسانسور بکوبم. می‌دانست؛ پس ساکت بود و چیزی نمی‌گفت.
    خیلی جالب است. هیچ‌چیز قابل پیش‌بینی نیست! مایی که در رفت، در عین سکوت بسیار صمیمی و گرم بودیم، در برگشت، یخچال‌های جنوب مقابلمان کم می‌آورند.
    گفته بود «دیوار برلین میانمان قد کشیده» و من فکر کردم که دیوار برلین را آلمانی‌ها اراده کردند و آن را انداختند. حالا وضعیت طوری شده بود که حتی با اراده هم هیچ کاری نمی‌شد کرد. حرمت میانمان و دل من، آن‌قدری شکسته بودند که دیگر هیچ‌جوری ترمیم نشوند.
    پروانه‌ی عزیز دلم، ببین با آمدنت چه غوغا کردی! شکوفه‌ها برایت می‌رقـ*ـصیدند، پرستوها سجده‌ات می‌کردند، دوران سخت و جان‌فرسای در پیله‌بودن و پروانه‌شدن، چطور شد که رفتی؟
    دلم هوای پروانه را خواست. هوای پروانه‌بودن، هوای نبودن...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام؛ وقت بخیر :)
    قصد اصلا آزار نبود، همون عصر می خواستم پست بعد رو بذارم، ولی خب، زد و مودممون نابود شد :|
    ببخشید :)
    این پست ها تقدیم شما که همراهمید؛ از ته دلم، همراهیتون رو با هیچ چیزی عوض نمی کنم ^_^
    به خاطر جریانی که پیش اومد، احتمالا دو سه روز یه بار بتونم بیام. و این وقفه ها رو بر من ببخشید :(
    مرسی که هستید :)
    حتما حتما نظر یادتون نره ^_^


    در پی ما خانواده‌ی جاوید هم آمدند. جاوید و نرگس سعی داشتند جو را درست کنند؛ اما نه من و نه او خیلی اهمیت نمی‌دادیم؛ پس دست از تلاش بیخود برداشتند. وقتی دانیال ساکت شده بود، خودت ببین فاجعه چه اندازه بوده است!
    دم در ایستادیم. لپ دانیال را کشیدم، با نرگس روبوسی کردم، برای جاوید هم سر تکان دادم. او هم گفت:
    - مراقب باش لولو نخورتت!
    و با ابرو او را که به‌شدت اخم کرده بود، نشانم داد. در اصل او باید مراقب می‌بود که من نخورمش. لبخندی زدم. جاوید هم می‌دانست من اهل لولوشدن نیستم.
    ماشین آن طرف خیابان پارک شده بود؛ پس من و رادمهر، پس از خداحافظی پا به عرض خیابان گذاشتیم. رادمهر قفل را زد، من هم ماشین را دور زدم که سوار شوم. ناگهان صدای دانیال را شنیدم:
    - خاله ثریا! شال‌گردنت!
    درست در عرض خیابان داشت می‌دوید و شالم را بالا گرفته بود. تا آمدم به خودم بیایم، پرایدی با سرعت آن طرف پرتش کرد. چنان بد ترمز زده بود که رد سیاه تایرهایش هم روی آسفالت ماند و من زمانی به خودم آمدم که نرگس جیغ کشید.
    ***
    «بردی از یادم، دادی بر بادم، با یادت شادم...
    دل به کو دادم، در دام افتادم، از غم آزادم...»
    ترانه‌ی هایده، چه دل خوشی!
    روز فوق‌العاده. امروز هم یک روز فوق‌العاده است. یک روز فوق‌العاده تلخ، یک روز فوق‌العاده مزخرف، یک روز فوق‌العاده مسخره. روزی که یقین یافتم پیش از این هر بار آرزوی مرگ کرده‌ام، ادا بوده؛ چون امروز از ته جانم جیغ کشیدم «چرا نمی‌میرم؟!»
    جاوید نمی‌دانم کدام گوری بود. رادمهر آمد کنارم نشست، روی صندلی سرد و فلزی بیمارستان. نفسش را سرد و بی‌حوصله فوت کرد و تکیه داد.
    «نشسته بر دل غبار غم، زانکه مندد دیار غم، گشته‌ام غمگسار غم...
    امید اهل وفا تویی، رفته راه خطا تویی، آفت جان ما تویی...»
    پیرمردی آن طرف سالن سرد و سفید بیمارستان نشسته بود و این ترانه را گوش می‌داد. چه دل خجسته ای، چه روزگار آبادی، چه دنیای بی‌شـرفی!
    نرگس با چشم‌های قرمز و صورتی خیس از آب لوله که صورتش را دقایقی قبل شسته بود، لنگ‌لنگان آمد. اطراف شال سیاه‌رنگش خیس شده بود و موهایش پراکنده و بی‌نظم، دور صورتش افتاده بودند. از جا برخاستم و به صندلی اشاره کردم.
    - نرگس‌جان بیا بشین. از حال میری!
    او که با چشمان نیمه‌بازش، بی‌روح و بی‌حوصله موزائیک‌ها را می‌شمرد و گام برمی‌داشت، با شنیدن صدایم به‌سمتم براق شد:
    - چیه؟ چرا اینجایی؟ بچه‌م رو کشتی دیگه! چی می‌خوای باز؟
    جاوید که بسیار جدی با پوشه و مدارک کودکش از راهروی پشت‌سرش می‌آمد، با اخم گفت:
    - نرگس! چه خبره؟
    نرگس اما بی‌اهمیت صدایش را بالا برد:
    - چی می‌خوای از جونمون که ولمون نمی‌کنی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    جاوید این بار با چشم‌های گردشده‌اش کنار نرگس ایستاد و شانه‌اش را گرفت.
    - نرگس؟!
    نرگس!
    درحقیقت، سکه دو رو دارد. برای من همیشه خط می‌آمد. هیچ‌وقت نمی‌دانستم یک شیر هم وجود دارد. شانه‌اش را از دست جاوید به‌شدت بیرون کشید و رو به او، درحالی‌که با دست اشاره می‌کرد، تشر رفت:
    - نرگس چی؟! هان؟ نرگس چی؟ این زن آسایش واسه ما نذاشته. از وقتی اومده تو خانواده‌ی ما همین‌طور پشت هم داریم بد میاریم. نمی‌بینی یا خودت رو زدی به‌کوری؟! این چشمش شوره! نه مادر داشته، نه می‌تونه مادر بشه؛ واسه همین نمی‌تونه خوشی یکی دیگه رو ببینه. از وقتی زن برادرت شده، برادرت رو بدبخت کرده! نگاهش کن!
    رادمهر گفت:
    - نرگس!
    نرگس گفت:
    - چرا داری انکار می‌کنی رادمهر؟ زنت مشکل داره! بفهم! خودت بودی دیدی من سر دانیال چی کشیدم! این خانوم راست‌راست راه بره تو خیابون و بچه‌ی من گوشه‌ی بیمارستان باشه؟! به‌خاطر چی؟ به‌خاطر شال‌گردن مخملی خانوم‌جونت! یه بار نگفتی دخترت چرا یه‌ساله مرد؟ همه میگن خرافات، خرافات! کدوم خرافات؟ حقیقت محضه! که البته راجع به این خانوم هم خیلی خوب صدق می‌کنه!
    جاوید گفت:
    - باشه حالا! پسرت سالمه، هیچیش هم نیست. فقط سرش شکسته. چرا این‌همه شلوغش می‌کنی؟
    نرگس گفت:
    - شلوغش می‌کنم؟ من شلوغش می‌کنم؟ چرا طرف این رو می‌گیری؟ سر پسرت شکسته، ماشین زدتش، اون‌وقت میگی هیچیش نیست؟
    رو به رادمهر کرد.
    - تو بزرگ‌تر از جاویدی! مردی هستی واسه خودت! چقدر الهه‌خانوم بهت دختر معرفی کرد گفت برو بگیرشون؟! همه دخترای خوب، خانواده‌دار! رفتی یکی رو گرفتی که نه معلومه کیه، بابا ننه‌ش کین، اصلاً پدر مادر داره؟! «پدرم کانادائه» از کجا معلوم اصلاً طرف باباش باشه؟
    «و بازگشت همه‌ی ما به سوی اوست!»
    خیلی اهل قرآن نیستم؛ اما بی‌اراده، درست در همان لحظه همین آیه به ذهنم زد و نمی‌دانم چرا!
    «و الی الله المصیر»
    رادمهر یک چیزی گفت. هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید چه گفت. یک چیزی شبیه به «خودت رو عصبی نکن!» یا «حالا آروم باش!»
    به او اعتماد کردم. تمام خودم را، جانم را، بزرگ‌ترین سرمایه‌ام، «دلم» را به اعتماد او در پرتگاه ازدواج انداختم. این جواب من نبود.
    شاید باور نکنی؛ اما اصلاً از نرگس ناراحت نبودم. این شدیدترین بازخوردی بود که داشتم؛ اما تنم دیگر سر شده بود. چاقویش را تا دسته فرو کرد وسط دلم و حسابی چاقو را چرخاند و تاب داد. چاقو را از وسط دلم، تا آن سر دلم‌ کشاند. پاره‌پاره‌ام کرد؛ اما آن‌قدر ناراحت نشدم که از او ناراحت شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا