صدایش لرزید:
- اصلاً به من توجه نمیکنن! خب من هم دوست دارم مثل همسنوسالام باشم. همهش غر میزنن! فقط بلدن هی بگن این کار رو بکن، اون کار رو نکن! یه بار نشد ازم بپرسن خودت چی دوست داری. یه بار نشد بشینن پیشم بخوان باهام صحبت کنن! وقتی پیششون میشینم حالم به هم میخوره! همهش میگن فلانی این کار رو کرد، فلانی اون رو گفت. نگاه نمیکنن یه بار ببینن خودشون چی میگن، خودشون چیکار میکنن. همهش خاله، زندایی، شوهرعمه، زنعمو، مادرت این رو گفت، بابات این کار رو کرد. نمیگن یه دختری هم تو این خونه هست. فقط بلدن بعد از هر امتحان بپرسن امتحانت رو چطور دادی؟ بعدش هم اگه بیستوپنج صدم غلط داشته باشم، گردنم رو میزنن! خسته شدم از این زندگی! پیش مشاور و دکتر هم که بری، فقط بلدن بگن سعی کن مدارا کنی! یه بار به اونا نمیگن مدارا کنن! اصلاً میخوان دعوا بکنن هم بکنن، فقط بذارن موقعی که من خونه نیستم. بهخدا سرسام میگیرم! هیچکس رو هم ندارم که به حرفام گوش بده. همه اونقدری واسه خودشون بدبختی دارن که وقت نکنن واسه امثال من که یه دختر احمق شونزدهسالهم، دل بسوزونن!
سر درددلش باز شده بود و یکبند حرف میزد. از جا برخاستم و میز کوچک قهوهایرنگم را دور زدم. در آغـوش فشردمش و او که زارزار گریه کرد. میدانستم ماجرا فقط همین نیست. مشخص بود که اتفاق خاصی افتاده است؛ اما نمیتوانستم مجبورش کنم که حرف بزند.
دردناکتر از نداشتن پدر و مادر این است که داشته باشی؛ اما آنها تو را نداشته باشند! من پدرم را نداشتم؛ اما لااقل... لااقل هوایم را داشت. خودش اصرار میکرد که پیششان در تورنتوی دوستداشتنی و یخبندان بروم؛ اما اینجا... شاید اگر هرگز با رادمهر آشنا نمیشدم میرفتم. حقیقت این بود که من اصلاً قصد گرفتن فوق لیسانس نداشتم. فقط بهخاطر اینکه پدرم گفته بود بعد از لیسانسم باید بروم نزدشان، لجبازی کردم و ارشد هم شرکت کردم. دلیلم هم این بود که نمیخواستم میان کسانی که نمیشناسمشان، قاتی شوم.
روح من مانند خیلیهای دیگر تنوعپذیر نبود. دلکندن از چیزی، حتی اگر یک خودکار باشد، بسیار برایم دشوار است و شاید اگر در ارشد رادمهر را نمیدیدم، حالا اینجا نبودم.
پدرم نبود؛ اما هوایم را داشت. از آن دورها مرا میدید. زجر این دختر این است که نزدیکشند؛ اما نمیبینندش. درد این است! چیزهای دیگر که حاشیه بودند.
آرامتر که شد، بدون گفتن حرفی فقط خیلی آهسته عذرخواهی کرد و بیرون رفت و من ماندم و مقنعهی مشکیرنگی که از اشکهای سارا قربانی خیس شده بود.
شاید بهظاهر گریهی دختری نوجوان، مسئلهای عادی باشد؛ آن هم برای امثال ما که در مدرسهایم و با بچهها سروکار داریم؛ اما نه هر گریهای، نه هر اشکی.
درحالیکه گنگ، به اسم سولماز قاسمیفر خیره بودم، فکر کردم که آدمها چقدر میتوانند دورو باشند. دخترکی که سر کلاسهای دیگر بس که مزهپرانی میکرد، چندین مرتبه پایش به دفتر باز شده بود، حالا از عمق دردش میگفت. واقعاً آدمها را نباید از ظاهرشان شناخت. آدمها از آنچه نشان میدهند، بهشدت دورند.
کمی تا شروع کلاس بعدی مانده بود که موبایلم زنگ خورد. از کیفم درآوردمش. طبق معمول Radmehr.
- الو. سلام!
حالا که صدایش را دارم، طنین خندهاش را میشنوم و نگاهش دیگر برایم پر از غریبگی نیست، عمق دلتنگیام را درک میکنم. این سه سال لعنتی! هرگز تصور نمیکردم روزی برسد که دلم بخواهد چندین سال از عمرم را بهکل از صفحهی تقدیرم پاک کنم. همیشه معتقد بودم که تلخی اساس زندگیست و باعث میشود که شیرینیها دلزدهات نکنند.
- اصلاً به من توجه نمیکنن! خب من هم دوست دارم مثل همسنوسالام باشم. همهش غر میزنن! فقط بلدن هی بگن این کار رو بکن، اون کار رو نکن! یه بار نشد ازم بپرسن خودت چی دوست داری. یه بار نشد بشینن پیشم بخوان باهام صحبت کنن! وقتی پیششون میشینم حالم به هم میخوره! همهش میگن فلانی این کار رو کرد، فلانی اون رو گفت. نگاه نمیکنن یه بار ببینن خودشون چی میگن، خودشون چیکار میکنن. همهش خاله، زندایی، شوهرعمه، زنعمو، مادرت این رو گفت، بابات این کار رو کرد. نمیگن یه دختری هم تو این خونه هست. فقط بلدن بعد از هر امتحان بپرسن امتحانت رو چطور دادی؟ بعدش هم اگه بیستوپنج صدم غلط داشته باشم، گردنم رو میزنن! خسته شدم از این زندگی! پیش مشاور و دکتر هم که بری، فقط بلدن بگن سعی کن مدارا کنی! یه بار به اونا نمیگن مدارا کنن! اصلاً میخوان دعوا بکنن هم بکنن، فقط بذارن موقعی که من خونه نیستم. بهخدا سرسام میگیرم! هیچکس رو هم ندارم که به حرفام گوش بده. همه اونقدری واسه خودشون بدبختی دارن که وقت نکنن واسه امثال من که یه دختر احمق شونزدهسالهم، دل بسوزونن!
سر درددلش باز شده بود و یکبند حرف میزد. از جا برخاستم و میز کوچک قهوهایرنگم را دور زدم. در آغـوش فشردمش و او که زارزار گریه کرد. میدانستم ماجرا فقط همین نیست. مشخص بود که اتفاق خاصی افتاده است؛ اما نمیتوانستم مجبورش کنم که حرف بزند.
دردناکتر از نداشتن پدر و مادر این است که داشته باشی؛ اما آنها تو را نداشته باشند! من پدرم را نداشتم؛ اما لااقل... لااقل هوایم را داشت. خودش اصرار میکرد که پیششان در تورنتوی دوستداشتنی و یخبندان بروم؛ اما اینجا... شاید اگر هرگز با رادمهر آشنا نمیشدم میرفتم. حقیقت این بود که من اصلاً قصد گرفتن فوق لیسانس نداشتم. فقط بهخاطر اینکه پدرم گفته بود بعد از لیسانسم باید بروم نزدشان، لجبازی کردم و ارشد هم شرکت کردم. دلیلم هم این بود که نمیخواستم میان کسانی که نمیشناسمشان، قاتی شوم.
روح من مانند خیلیهای دیگر تنوعپذیر نبود. دلکندن از چیزی، حتی اگر یک خودکار باشد، بسیار برایم دشوار است و شاید اگر در ارشد رادمهر را نمیدیدم، حالا اینجا نبودم.
پدرم نبود؛ اما هوایم را داشت. از آن دورها مرا میدید. زجر این دختر این است که نزدیکشند؛ اما نمیبینندش. درد این است! چیزهای دیگر که حاشیه بودند.
آرامتر که شد، بدون گفتن حرفی فقط خیلی آهسته عذرخواهی کرد و بیرون رفت و من ماندم و مقنعهی مشکیرنگی که از اشکهای سارا قربانی خیس شده بود.
شاید بهظاهر گریهی دختری نوجوان، مسئلهای عادی باشد؛ آن هم برای امثال ما که در مدرسهایم و با بچهها سروکار داریم؛ اما نه هر گریهای، نه هر اشکی.
درحالیکه گنگ، به اسم سولماز قاسمیفر خیره بودم، فکر کردم که آدمها چقدر میتوانند دورو باشند. دخترکی که سر کلاسهای دیگر بس که مزهپرانی میکرد، چندین مرتبه پایش به دفتر باز شده بود، حالا از عمق دردش میگفت. واقعاً آدمها را نباید از ظاهرشان شناخت. آدمها از آنچه نشان میدهند، بهشدت دورند.
کمی تا شروع کلاس بعدی مانده بود که موبایلم زنگ خورد. از کیفم درآوردمش. طبق معمول Radmehr.
- الو. سلام!
حالا که صدایش را دارم، طنین خندهاش را میشنوم و نگاهش دیگر برایم پر از غریبگی نیست، عمق دلتنگیام را درک میکنم. این سه سال لعنتی! هرگز تصور نمیکردم روزی برسد که دلم بخواهد چندین سال از عمرم را بهکل از صفحهی تقدیرم پاک کنم. همیشه معتقد بودم که تلخی اساس زندگیست و باعث میشود که شیرینیها دلزدهات نکنند.