کامل شده رمان خیزش اژدهای تاریکی(جلد دوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر نگاه دانلود

کدام شخصیت مورد پسند شما می باشد؟

  • آدرین

    رای: 94 74.6%
  • دایانا

    رای: 11 8.7%
  • اهریمن

    رای: 2 1.6%
  • پیرمرد(چیتای بزرگ)

    رای: 16 12.7%
  • نارنیا

    رای: 3 2.4%

  • مجموع رای دهندگان
    126
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
نیشخندی زدم و خودم رو از روی درخت به پایین پرت ‌کردم و بدون هیچ دردی با پاهام فرود اومدم.
- کار من بود اورک رقت‌انگیز.
دو اورک عصبی سمت من برگشتن. مردم دهکده هم با تعجب به من زل زدن. یکی از اورک‌هایی که چشم چپش کور بود، سمت من خیز برداشت. سر جام ایستاده بودم و وقتی که به من رسید، شمشیرش رو سمت من گرفت؛ اما جاخالی دادم و با مشت به صورتش کوبیدم. با لگد به پاش ضربه زدم. شمشیر از دستش افتاد؛ ناله ای کرد و پخش زمین شد. به‌آرومی حرکت کردم و شمشیرش رو از روی زمین برداشتم و بدون هیچ معطلی، شمشیر رو وسط پیشونیش فرو کردم. خون سفیدش جاری شد و بلافاصله آتیش گرفت‌. سرم رو سمت تنها اورک زنده چرخوندم که در دوقدمی من ایستاده بود. دهنش از ترس باز بود و شمشیرش‌ زمین افتاده بود. چشم چرخوندم و به مردم دهکده نگاه گذرایی انداختم. با چشمای خیس و لب‌های خندون من رو تحسین می‌کردن.
دوباره به اورک خیره شدم و گفتم:
- می‌بینم که اورک‌ها به عهدنامه‌ پایبند نبودن.
با لکنتی که داشت، زمزمه کرد:
- تو، همونی؟
- آره خودمم، اژدهای سپید.
شمشیری که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و روی شونه‌ام گذاشتم.
- اربابت می‌دونه برگشتم؟
بدنش به لرزه افتاده بود و ترس بدی کل وجودش رو دربر گرفته بود. خوبه، باید از من می‌ترسید.
سرش رو به طرفین تکون داد که ادامه دادم:
- پس‌ نباید باخبر بشه.
شمشیری که روی شونه‌م گذاشته بودم رو به سمتش پرت کردم‌؛ صاف به داخل قلبش فرورفت و ازش رد شد. خس‌خسی از گلوش خارج شد و در عرض چندثانیه روی ‌زمین افتاد و آتیش گرفت. دوباره نیشخندی زدم‌ و به مردم دهکده نگاه کردم که با خوشحالی به من خیره بودن. من هم لبخندی زدم که تمامی اِلف‌ها به من تعظیم کردن و یک‌صدا بلند گفتن:
- درود بر اژدهای سپید.
سریع به‌سمتشون رفتم و گفتم:
- راحت باشید لطفاً.
از تعظیم دراومدن. با کلیدی که روی زمین افتاده بود، قفل‌های زنجیر اِلف نوجوانی رو باز کردم. رو بهش کردم و گفتم:
- لطفاً مال بقیه رو هم باز کن.
- چشم سرورم.
از بقیه فاصله گرفتم که عده‌ای سرشون پایین بود و عده‌ای هم‌ نگاهم می کردن و زیر لب با هم پچ‌پچ می‌کردن. چشمم ناگهان به دست خونی‌شده‌ی زنی افتاد که سعی داشت خونش رو بند بیاره. به‌سمتش رفتم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم. به‌ من نگاه کرد و تعظیم کرد. میان‌سال و کمی تپل بود؛ اما صورت لاغر و دل‌نشینی داشت.
- سرورم!
- دستت رو بردار.
دستش رو بی هیچ حرفی از روی زخمش برداشت. زخمش چندان عمیق نبود و خون آروم ازش جاری می‌شد. اگه زخمش بند نمی‌اومد، عفونت می‌کرد. دستم رو روی زخمش که گذاشتم، «آخ» آرومی گفت. چشم‌هام رو بستم و به دستش انرژی فرستادم. بعد از یک دقیقه دستم رو برداشتم‌ که جای زخم تو دستش رفع شده بود. زن با دیدن دستش که سالم بود، شگفت‌زده شد و با تعظیم و تشکرکردن، از من فاصله گرفت و به‌سمت چندین‌نفر از دختران جوون دهکده رفت. ازش چشم گرفتم که اِلفی سمتم اومد. قد و قامت استوار و چشم‌های سیاه تیزی داشت و موهای سفیدش، نشون از سن زیادش می‌داد. وقتی به من رسید، تعظیمی کرد. این‌طور که به‌نظر می‌رسید، ریش‌سفید این دهکده خودش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    - از طرف همه‌ی مردم ازتون تشکر می‌کنم سرورم؛ اگه نبودین ما به بردگی گرفته می‌شدیم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - وظیفه‌م بود. لطفاً بگید چه اتفاقی افتاده.
    آه سوزناکی کشید و به مردم نگاه‌ کرد.
    - پیشگویی درست بود. تراگوس دوباره به دوران تاریک و سیاهش برمی‌گرده.
    دست‌هام‌ آروم‌آروم مشت شدن.
    - چندوقته اهریمن دست‌به‌کار شده؟
    ریش سفیدش رو نوازش کرد و به من خیره شد.
    - یک هفته شروع به تصرف دهکده‌های سرزمین ساتین کرده. سرباز‌های طلایی هم نمی‌تونستن مقابل ارتش عجیب اهریمن دربیان.
    ابروهام تو هم کشیده شد.
    - ارتش پنهان اهریمن آزاد شده؟
    سرش رو به نشونه تأیید بالا پایین کرد.
    - هرکی که ارتش اهریمن رو دیده کشته شده، هیچ‌کس از نژاد اون‌ها خبر نداره؛ ولی میگن که با اسلحه کشته نمیشن.
    کارم سخت‌تر شد‌. اگه نفهمم که چه موجوداتی هستن، چطوری مقابلشون ایستادگی کنم؟ اگه با قدرت انجماد من کشته نشن، چه اتفاقی برای مردم می‌افته؟ مردم ناامید به‌نظر می‌رسیدن، اعتقاد داشتن که دوران تاریک و سیاه تراگوس برگشته.
    نمی‌دونستم که از کجا باید شروع کنم. باید به قصر طلایی برم و آماده بشم تا مقابل حمله‌های اهریمن رو بگیرم یا با پنهان‌کردن هویتم، خودم این کار رو انجام بدم؟ واقعاً سردرگم شدم.
    با صدای بلندی رو به تمامی مردم دهکده گفتم:
    - می‌خوام که این قضیه همین‌جا بمونه و جایی پخش نشه. نمی‌خوام کسی باخبر بشه.
    همگی که ساکت شده بودن، هم‌‌زمان تعظیم کردن‌ و از حرفم اطاعت کردن. خیالم از این مردم راحت بود، باید بیشتر درباره همه‌چی فکر کنم.
    ***
    با کوبیده‌شدن اتاق زئوس، چیتای بزرگ با قدم‌های محکم وارد اتاق شد. زئوس حال خوشی نداشت و زخمش کم‌کم در حال بهبود بود. چیتا ابرویی بالا انداخت و تعظیم کوچیکی کرد.
    - با آدرین صحبت کردم. حتماً به تراگوس برمی‌گرده.
    زئوس چشم‌هاش رو باز کرد و سرش رو سمت چیتا گرفت. پتو رو کمی پایین کشید و لبخندی زد. چیتا ادامه داد:
    - اما خبر بدی دارم.
    زئوس آب دهنش رو قورت داد و لبخندش محو شد.
    - اهریمن تا چه حد پیش رفته؟
    - خیلی از دهکده‌ها رو تصرف کرده و اِلف‌ها رو به اسارت گرفته.
    زیر لب ناسزایی به اهریمن و همراهانش داد. چیتا سری از تأسف تکون داد. با خودش فکر می‌کرد یه اسطوره که پادشاه خدایان هست، نباید این‌طوری رفتار می‌کرد؛ اما فشارهایی که زئوس تحمل می‌کرد، قابل مقایسه نبود.
    - قوانینی که بین خدایان وجود داره، نمی‌ذاره که ارتشی برای کمک به مردمان تراگوس بفرستیم. من هم زخمی شدم‌ و حال مساعدی ندارم. کاش اژدهای سپید بتونه موفق بشه و اهریمن ‌رو شکست بده.
    چیتا با لبخند در جواب زئوس گفت:
    - اون بسیار قدرتمنده. مثل هردفعه‌ی دیگه ما رو شگفت‌زده می‌کنه.
    زئوس چشم‌هاش رو بست و آب دهنش رو قورت داد.
    - این روزها دیگه مردم از خدایان طلب کمک نمی‌کنن، ما رو ستایش نمی‌کنن. ناجی اون‌ها فقط اژدهای سپید شده و اون رو می‌پرستن.
    چیتا چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند.
    - اون هم یه خدای قدرتمنده و طبیعیه که مورد ستایش قرار بگیره. در حقیقت باید جایگاهی بین خدایان داشته باشه. این‌طوری برای خدایان و الهه‌های دیگه هم سودآوره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    زئوس سرش رو تکون داد.
    - حرف منطقیه. باید دید که اژدهای سپید چی‌کار می‌کنه.
    چیتا به فکر آدرین بود. تنها بازمانده از نسلش بود، آخرین نواده‌‌ش بود. نمی‌تونست که اون رو از دست بده. نمی‌خواست که زندگیش سیاه بشه. زندگی در بین خدایان بهترین کار ممکن بود.
    - تا آدرین بیاد، باید جلوی تصرف اهریمن رو بگیریم. نمی‌تونیم که تماشا کنیم تا عده‌ی بیشتری صدمه ببینن.
    زئوس کمی خودش رو بالا کشید که آخش دراومد.
    - کاری از دست ما برنمیاد. به‌نظرت چی‌کار کنیم؟
    چیتا شونه‌‌ای بالا انداخت که زئوس ادامه داد:
    - پس مثل همیشه باید تنهایی این مشکل رو هم حل کنه. باید دید که مثل دفعات قبل موفق میشه یا نه.
    - من بهش ایمان دارم، حتماً موفق میشه.
    ***
    - بزن به س*ـلام*ـتی، نارنیا.
    هادس لیوان از جنس طلایی‌‌اش رو به لیوان نارنیا کوبید. نوشیدنی ناب تراگوس رو یک‌نفس سر کشیدن و سرخوشانه، شروع‌ به خندیدن کردن. اهریمن با لبخند روی تخت پادشاهیش نشسته بود و با لـ*ـذت خیره‌ی نارنیا بود. این جسم اِلفیش، جذابش کرده بود. مهم نبود که چه شکلیه، مهم این بود که نارنیا و روحش هنوز زنده‌ست. اهریمن هم جرعه‌‌ای از نوشیدنیش رو نوشید و لـ*ـذت رو سرتاسر وجودش حس کرد. با اینکه بدن استخوانی داشت؛ اما فقط از بیرون به شکل یک اسکلت بود و از درون، ساختار بدن یک اِلف رو داشت. گرچه نیازی به هیچ خوردنی و نوشیدنی نداشت و این پیامد داشتن قدرت تاریک بود.
    هرسه به‌شدت خوشحال بودن. خیلی از دهکده‌ها رو تصرف کرده بودن و سرباز‌های طلایی سرزمین ساتین، کاری نتونستن انجام بدن و عقب‌نشینی بهترین کارشون بود. آروم‌آروم پیش می‌رفتن و چیزی نمونده بود تا پایتخت سرزمین ساتین رو تصرف کنن. اهریمن شک داشت که بشه به‌آسونی پایتخت رو تصرف کرد، فکر می‌کرد که اژدهای سپید به‌زودی سرو‌کله‌‌ش پیدا میشه و مانع از پیشرویش بشه؛ اما این رو درنظر گرفت که اژدهای سپید، هنوز قدرتش به اندازه‌‌ای نیست که از پا درش بیاره.
    - اون رعیت‌زاده‌ها رو کجا به اسارت گرفتین؟
    نارنیا که بگو بخندی با هادس راه انداخته بود، با حالت م*س*ت*ی جواب داد:
    - یه‌جایی که هر عوضی بخواد د*س*ت‌درازی کنه...
    به هادس نگاه کرد و ادامه داد:
    - چی میشه؟
    هادس چشمکی زد و گفت:
    - به درک واصل میشه!
    اهریمن سری از روی تأیید تکون داد و بعد از یک مکث طولانی گفت:
    - اون اژدها‌ کوچولو که بالاخره پاپیچ ما میشه. مادرش هم که نتونست کاری کنه؛ باید یه فکری بکنیم.
    هادس که این موضوع براش بی‌اهمیت بود، از نارنیا چشم گرفت و به اهریمن خیره شد.
    - تو ارتش شکست‌‌ناپذیری داری که اون اژدها کوچولو از پسش نمی‌تونه بربیاد. ما سه‌تا قدرتمندیم و اون تنهاست. پس خیالت راحت باشه.
    اهریمن زیر لب زمزمه کرد:
    - امیدوارم همین‌طور باشه، امیدوارم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    - پس خیلی‌ها رو به اسارت گرفتن؟
    کوین یکی از افرادی بود که در دهکده‌ی دیگه‌‌ای زندگی می‌کرد و از خوش‌شناسی که داشت، از دست اورک‌ها فرار کرد و خودش رو به این دهکده رسوند تا هشداری به این مردم بده.
    سرش رو خم‌ کرد و گفت:
    - درسته سرورم. تا جایی که تونستم تعقیبشون کردم. سرباز‌های طلایی فقط تونستن دو ‌یا سه دهکده رو نجات بدن. اگه ساحره‌ها بودن بهتر می‌شد؛ ولی نمی‌تونستن ریسک‌ کنن، شک داشتن که اهریمن به قصر طلایی حمله می‌کرد.
    اوضاع به‌شدت پیچیده شده بود و از تفکراتی که داشتم، دور بود. چند روزی که ساکن این دهکده شدم، ارتش اهریمن تعداد زیادی از دهکده‌ها رو تصرف کردن و به آتیش کشیدن.
    - جز اورک‌ها، موجودات دیگه‌‌ای هم حمله می‌کردن؟
    موهای کم و کوتاه قهوه‌ایش رو عقب فرستاد و گفت:
    - خیر سرورم، تنها اورک‌ها بودن که حمله می‌کردن. به‌نظرم در اون مکانی که مردم رو به اسارت گرفتن، نگهبانانی از ارتش اهریمن وجود داشته باشن.
    هنوز هم نتونستم از نژاد اون موجودات ساخته‌شده از قدرت تاریک اهریمن اطلاعاتی کسب کنم. اگه هم کسی اون‌ها رو دیده باشه، صددرصد کشته شده. باید خودم دست‌به‌کار می‌شدم و سر از کارهاشون در‌می‌آوردم. نشستن و خبرگرفتن از بقیه، کمکی به من نمی‌کنه. نمی‌تونستم این ریسک رو بکنم که از وجود من باخبر بشن. تا جایی که بتونم پنهان می‌مونم؛ ولی آفتاب هیچ‌وقت پشت ابر نمی‌مونه و بالاخره بازگشت من رو می‌فهمیدن. این چندروزی که اینجا بودم، شور‌وشوق عجیبی نسبت به دیدن دایانا داشتم. نمی‌تونستم که دایانا رو وارد این ماجرا بکنم؛ اما قلب من طاقت دوری از مـ*ـعشوقش رو نداشت. چطور امکان داره که فاصله‌ی چندان زیادی با دایانا نداشته باشم؛ ولی نتونم ببینمش؟
    این چند روز فقط خواب دایانا رو می‌دیدم که کشته شده بود و به من هشدار می‌داد؛ ولی باید با چشم‌های خودم می‌دیدمش. با کمک یکی از افراد این دهکده بهش نامه‌‌ای فرستادم تا به اینجا بیاد.
    از خونه‌‌ای که در اختیارم گذاشته بودن تا استراحت کنم، خارج شدم. این مردم خون‌گرم به‌شدت به من می‌رسیدن و هیچی برای من کم نمی‌ذاشتن. باید ازشون متشکر باشم که خیلی به من لطف کردن. از خونه که خارج شدم، مردم دهکده مشغول کار‌های خودشون بودن و این استرس رو نداشتن که هرلحظه امکان داره ارتش اهریمن به اینجا حمله کنه. تا جایی که فهمیدم، مردم به من اعتماد کردن و ترسی نداشتن. می‌دونستن که من اگه اینجا هستم، در آرامش کامل می‌تونن زندگی کنن. من مسئول بودم تا این آرامش و اعتمادی که به من کردن رو پایدار نگه دارم و هرگز به کسی اجازه ندم که این آرامش رو به هم بزنه.
    - سرورم قراره چی‌کار کنید؟
    بدون اینکه بهش‌ نگاهی بندازم، خطاب بهش گفتم:
    - همه‌چی پیچیده شده؛ اما می‌خوام کسایی که به اسارت گرفتن‌ رو آزاد کنم.
    جوابی ازش دریافت نکردم که با فکری که به ذهنم خطور کرد، ادامه دادم:
    - می‌خوام برای من کاری انجام بدی کوین. البته یه مأموریت خیلی دشواریه، قبول نکنی هم درکت می‌کنم.
    به‌سمتش چرخیدم که تعظیم کرد و گفت:
    - خدمت‌کردن به اژدهای سپید، بزرگ‌ترین افتخار زندگیمه و من بی‌درنگ انجامش میدم.
    دستم رو به بازوهاش زدم و لبخندی به این همه وفاداری و شجاع‌بودنش زدم. شاید از نظر خیلی‌ها چاپلوسی محسوب بشه؛ اما این‌طور فکر نمی‌کردم.
    - می‌تونی از کارهای اهریمن باخبر بشی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    به چشم‌های سیاهش عمیق خیره شدم. می‌تونستم بهش اعتماد کنم؟ مثل مادرم خیانتکار نباشه؟ حسم می‌گفت که قابل اعتماده؛ ولی اگه نبود چی؟ باید از بین می‌بردمش؟
    بعد از یه سکوت طولانی که مطمئن بودم در حال فکرکردن بود، جواب داد:
    - می‌دونید که این کار هم سخته هم خطرناک؛ اما تمام تلاشم رو می‌کنم.
    با خیال آسوده نفس عمیقی کشیدم.
    - امیدوارم موفق بشی.
    - ممنونم سرورم.
    تا خواستم مسئله دیگه‌‌ای رو باهاش در میون بذارم، صدای چندین‌نفر از مردم دهکده به گوش رسید. به عقب برگشتم. از بین درخت‌ها، اسبی با سرعت به‌طرف دهکده می‌اومد و شخصی با شنل سفیدی سوار اسبش بود. شمشیرم رو از غلاف درآوردم و به‌سمت ورودی دهکده حرکت کردم. آروم‌‌آروم درحال نزدیک‌شدن بود. کلاه شنلش رو سرش بود و نمی‌شد تشخیص داد که جنسیتش چی بود. وقتی در چندقدمی من رسید، اسبش از حرکت ایستاد. شمشیرم‌ رو محکم‌تر گرفتم و اخم ریزی کردم. از اسبش پایین پرید و یه قدم نزدیک‌تر شد. هنوزم کلاه شنلش رو سرش بود؛ ولی کمر باریک و قد کوتاهش نشون می‌داد که دختره.
    - کی هستی؟ کلاهت رو بردار.
    سرجاش خشک زده بود؛ اما وقتی کلاهش رو برداشت، شمشیرم که سفت گرفته بودمش، شل شد. یاد صدایی افتادم که الان مثل زنگ هشدار تو ذهنم اکو شد: «آدرین انتظار داشتم که تا ابد کنار هم باشیم؛ اما نشد که بشه. نیرو‌های تاریک دارن برمی‌گردن. لطفاً به هیچ‌کس اعتماد نکن، به هیچ‌کس! من دیگه نیستم؛ اما هیچی معلوم نیست، شاید دوباره ببینمت.»
    دایانا روبه‌روی من ایستاد بود. واقعی به‌نظر می‌رسید و خواب نبود. اما چه دلیلی داشت اون خواب رو که واقعی بود رو ببینم؟ چی رو باور می‌کردم؟
    دایانا با سردترین حالت به من خیره بود. بعد از اینکه کامل به هم خیره شدیم، لبخندی زد.
    - دلم برات تنگ شده بود آدرین.
    فاصله بینمون‌ رو طی کرد و من رو به آغـ*ـوش کشید. کمی متعجب شدم؛ اما خودبه‌خود دستم دورش حـ*ـلقه شد.
    - منم دلم برات تنگ شده بود دایانا.
    سرم رو بین موهاش فرو بردم و چشم‌هام رو بستم. نمی‌دونم چرا اون بوی همیشگی دایانا رو نمی‌داد. بعد از دقایقی از آغـ*ـوشم بیرون خزید و به صورتم خیره شد. همون دایانا بود، همون صورت و شکل و شمایل؛ اما نمی‌دونم یه چیزی اینجا جور درنمی‌اومد. به‌نظرم اخلاقش تغییر کرده بود و نگاهش به من عوض شده بود. شاید از من دلخور شده بود. خم شدم و بـ*ـوسه‌‌ای رو پیشونی دایانا زدم.
    - خیلی تغییر کردی.
    با لبخند تنها سرش رو تکون داد و نگاهی به اطراف انداخت.
    - فکر می‌کردم که اهریمن اینجا رو هم تصرف کرده.
    با به‌یاد‌آوردن حمله اورک‌ها به این دهکده، اخم‌هام تو هم کشیده شد.
    - نذاشتم که تصرف کنن، همه‌ی اورک‌ها رو کشتم.
    دایانا هم اخماش تو هم کشیده شد و «خوبه‌‌»ای زیر لب گفت. از من فاصله گرفت و به اطراف دوباره نگاه کرد.
    - یادته آخرین‌بار چی گفتم؟
    به من‌ نگاه نکرد و نظاره‌گر مردم شد. دلیل این رفتار سردش رو نمی‌فهمیدم؛ اما خطاب به من گفت:
    - نه یادم نمیاد. فقط یادمه که با مادرت یه‌دفعه به دنیای انسان‌ها برگشتی.
    با این حرفش چشم‌هام تا حد ممکن گشاد شد. ازش رو گرفتم و به کوین خیره شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    زمانی که به دنیای انسان‌ها برگشتم، همه‌ی افراد زندگیم کنارم بودن؛ همه‌ی عزیزانم. ازشون تک‌تک خداحافظی کردم و جلوی چشم همه‌شون از دروازه‌ی دنیای انسان‌ها، همراه با مادرم رد شدم. آخرین حرفم به دایانا این بود که به‌زودی برمی‌گردم و اون هم گفت که منتظرت می‌مونم. این حرف و اخلاق با دایانا چندین ماه پیش فرق داشت. دوباره اون خواب دایانا تو ذهنم شکل گرفت و صداش تو گوش‌هام مثل هشداری اکو شد. دیگه مطمئن شدم این همون دایانای من نیست. دیگه مطمئن شدم که اون خواب واقعیت داشته و دایانای من کشته شده. لب‌هام به لرزه دراومد و قلبم از فهمیدن این خبر که معشوقش رو از دست داده، فشرده شده. چیزی تو گلوم گیر کرده بود. بغضم این‌بار به شدت در حال ضجه‌زدن بود تا بشکنه. این غم و اندوه بدتر از خــ ـیانـت مادرم بود. خیلی بدتر از چیزی بود که یه آدم عادی نمی‌تونه یه آدم عاشق رو درک کنه.
    - برنامه‌‌ت چیه؟ می‌خوای چی‌کار کنی؟
    نفس عمیق و کش‌داری کشیدم و چشم‌هام‌ رو بستم. نباید می‌فهمید که از همه‌‌چیز باخبر شدم. نباید که از دستم به این راحتی در بره.
    - چرا چیزی نمیگی عزیزم؟
    وقتی به خودم اومدم، دیدم که روبه‌روم ایستاده و مشکوکانه خیره به منه. لبم رو گاز گرفتم تا پوزخندی به این احمق‌بودنش نزنم.
    - عشقم نگفتی برنامه‌‌ت چیه.
    لبخند دستپاچه‌‌ای زدم و گفتم:
    - هنوز برنامه‌‌ای ندارم، قراره اینجا بمونم.
    دوباره حالت چهره‌‌اش رو به سردی رفت. برای من نقش بازی می‌کرد؛ ولی درست بلده که از دایانای من تقلید کنه. حدس نمی‌زدم که پشت این چهره کی پنهان شده؛ اما چیزی که صددرصد ازش مطمئن بودم، این بود که یکی از زیردست‌های اهریمن این‌ کار رو انجام می‌داد.
    با نیشخندی گفت:
    - اهریمن داره همه‌جا رو ویران می‌کنه، تو کاری نمی‌خوای بکنی؟
    از این‌همه سؤال و لحنش معلوم بود که می‌خواد از من حرف بکشه. چه خیالی با خودش می‌کرد؟
    - اهریمن از من قوی‌تره، توانایی این رو ندارم که باهاش بجنگم. چند روزی اینجا هستم تا ببینم چی قراره بشه.
    سری تکون داد و با لبخند دستم رو تو دستش گرفت و با لبخند مرموزی گفت:
    - کنار هم می‌تونیم اهریمن رو شکست بدیم. این‌طور نیست؟
    دلم می‌خواست پوزخند بزنم و مشتی به صورتش بکوبونم؛ اما نه الان.
    - تو برای من باارزشی دایانا. نمی‌خوام برای هیچ‌کدوممون اتفاقی رخ بده، پس بهتره که از همه‌چی دور بمونیم.
    لبخندش عمق گرفت؛ انگار حرف من بیشتر براش از نظر این خوشحال‌کننده بود که کاری با اهریمن ندارم. اگه دایانای من بود، سعی می‌کرد که تا آخرین نفسش، دشمن رو از خاک سرزمینش بیرون بکنه.
    - از بقیه چه خبر؟ چی‌کار می‌کنن؟
    لبخندش سرد شد و دستش رو از دستم خارج کرد. گوشه‌ی لبش کج شد و با بی‌حالی گفت:
    - همه حالشون خوبه، سعی می‌کنن که امنیت پایتخت و مردم رو تأمین کنن.
    تو دلم گفتم که با وجود تو امنیتی وجود نداره. وقتی که با جسم دایانای من تو سرزمینم پرسه می‌زد، همه تو خطر بودن. این هرکسی که بود، دایانای من‌ رو کشته بود و اهریمن، صادرکننده حکم مرگ دایانا بود. باید هردو از بین می‌رفتن، باید کشته می‌شدن.
    آروم‌آروم آسمون داشت از روشنایی به تاریکی می‌رفت. نقشه‌‌ای تو ذهنم شکل گرفت تا بفهمم این کسی که جسم دایانای من رو تسخیر کرده کیه.
    - بهتره که به قصر برگردی؛ پدرت نگرانت میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    پوفی کشید و بوسـ*ـه‌‌ای روی لپم زد.
    - راست میگی، باید برگردم.
    عقب‌گرد کرد و به‌سمت اسب سفیدش رفت. وقتی می‌خواست روش بشینه، اسبش کمی‌ شیهه کشید و فاصله گرفت. این اتفاق نشون می‌داد اسبش هم خبر داره که صاحبش یکی دیگه‌ست. بالاخره سوار اسب سفید شد و به‌آرومی حرکت کرد. چشمکی زد و از کنارم رد شد. دندون‌قروچه‌‌ای کردم و آروم زمزمه کردم:
    - عوضی!
    دیگه زمانش رسیده بود تا بفهمم این تسخیر‌کننده‌ی جسم مـ*ـعشقوم کیه. موقعیت رو مناسب دونستم و شمشیری که خودم ساختم رو ظاهر کردم. بیشترین قدرتم رو بهش منتقل کردم و با چشمم، شمشیر رو کنترل کردم. ثانیه‌های آخر زندگیش بود؛ پس نفس عمیقی کشیدم و با فرمان ذهن و چشمم، شمشیر با سرعت باورنکردی از دستم جدا شد و از پشت جسم دایانا گذر کرد و قلبش رو از هم درید. شمشیرم برگشت و روی دستم قرار گرفت. کسی که جسم دایانا رو در اختیار داشت از حرکت ایستاد؛ سمت من برگشت و با چشم‌های گشاد، خون از دهنش فواره کرد. صدای مردم که این صحنه رو دیدن، از ترس داد کشیدن و عقب رفتن.
    - سرورم چی‌کار کردید؟ شما پرنسس رو کشتید.
    خطاب به کوین غریدم:
    - عقب بکش!
    به حرکت دراومدم که دستش رو بالا آورد و دود سیاهی ازش خارج شد و سمتم روانه شد؛ اما سریع جاخالی دادم. چهره‌‌اش از درد در هم کشیده شده بود که ناله‌ی بلندی کرد و از روی اسبش سر خورد و روی زمین افتاد. بدنش آروم می‌لرزید و سعی کرد بشینه که موفق شد. چشمای خمارش رو به من داد و گفت:
    - شـ... شمشیر اژ... اژدها!
    پوزخندی زدم و با پام هلش دادم تا روی زمین بیفته. ناله می‌کرد؛ اما خنده‌ی محوی هم بر لب داشت.
    - ازت خوشم اومد اژدهای سپید. مـ*ـعشوقت اعتقاد داشت می‌فهمی... که فهمیدی.
    خم شدم و موهاش رو گرفتم و رو به صورتش غریدم:
    - تو کی هستی؟ از دایانای من چی می‌خواستی؟
    موهاش رو رها کردم که سرش به زمین برخورد کرد و ناله بلندی کرد؛ اما لبخندش بیشتر عمق گرفت. پام رو روی شکمش گذاشتم و فشار دادم که ناله‌‌ش شدت گرفت. به قدری خشمگین بودم که دلم می‌خواست فقط زجر بکشه.
    - گفتم کی هستی؟
    لبش رو گاز گرفت و گفت:
    - من با این جسم خیلی آسیب‌پذیر شدم؛ وگرنه تو جسم دیگه‌‌ام، نمی‌تونستی آسیبی به من بزنی. جسم عشقت واقعاً باارزش بود، من رو یه آدم دیگه‌‌ای کرد.
    سرفه‌‌ای همراه با خون کرد.
    - تونستم ازت انتقام بگیرم. انتقام مزه خوبی داره، این‌طور نیست؟
    تمام بدنم از خشم و غم می‌لرزید. دلم می‌خواست تا یه‌جوری تخلیه بشم. تو چشم‌هام لایه‌ی اشکی شکل گرفت.
    - خفه شو فقط، خفه شو!
    شروع به قهقهه‌زدن کرد که دوباره خون بالا آورد. صورتش تمام خونی بود. دلم می‌خواست تمام خونش ریخته بشه. شمشیرم رو به قدری محکم گرفته بودم که هرلحظه امکان له‌شدن داشت.
    - اهریمن اگه بفهمه که عشقش کشته شده، هم تو و هم خانواده‌ت رو از بین می‌بره.
    با این حرفش دلم کمی آروم گرفت. عشق اهریمن زیر پای من داشت جون می‌داد. لـ*ـذت داشت که اولین شبیخونم به اهریمن این‌طور باشه. این موجود چه نژادی داشت که اهریمن عاشقش شده بود؟
    با پشت دستم اشکم رو پاک کردم و پوزخندی زدم.
    - درست می‌گفتی، انتقام لـ*ـذت داره.
    شمشیرم رو بالا آوردم تا سرش رو از بدنش جدا کنم. چشمش شمشیرم رو دنبال کرد و بعد به چشم‌های من خیره شد.
    - اگه عشقت رو تو دنیای مردگان دیدم، حتماً سلامت رو می‌رسونم.
    - عشقم رو گرفتی، منم تو رو از اهریمن می‌گیرم.
    با بستن چشم‌هاش، داد کشیدم و شمشیرم رو پایین آوردم و سرش رو قطع کردم. سرش که از گردنش جدا شد، صدای هین همه من رو به خودم آورد. آروم زمزمه کردم:
    - ببینم اولین حمله‌ی من به اهریمن چطور بود.
    همین‌طور که خیره بهش بودم، جسمش کم‌کم به خاک تبدیل شد و اسکلت ازش بیرون زد. شعله سبزی از چشمش بیرون زد و ناپدید شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    با دیدن این اتفاق، مردم جیغ و داد کشیدن و آروم گفتن:
    - اون اهریمن بود.
    - اهریمن توسط اژدهای سپید کشته شد.
    - باورم نمیشه پرنسس دایانا اجیر اهریمن بوده.
    - وای خدایان! چند اهریمن دیگه‌‌ای هم وجود داره؟
    سرم‌ رو بالا گرفتم. زنان دهکده دست رو دهنشون گذاشته بودن و هرازگاهی به من و این جسم اهریمنی نگاه می‌کردن. با اخمای درهم به این فکر می‌کردم که از خوشحالی مردم خوشحال باشم و یا از نبود دایانا زانوی غم بغـ*ـل بگیرم. خشم و غمی که تو وجودم رشد می‌کرد، من رو برای هدفم سرپا نگه می‌داشت. هدفی که اهریمن باید تقاصش رو پس می‌داد. اهریمن بد با سرنوشتم بازی کرد. اون از خــ ـیانـت مادرم که باعث‌وبانیش بود و قتل دایانا که قرار بود تا آخر عمر کنار هم باشیم. اگه من اژدهای سپید، شاهزاده سرزمین ساتین و پسر پادشاه آرتور باشم، انتقامم رو ازش می‌گیرم. مـ*ـعشوقه اهریمن اولین انتقامم بود. چهره‌‌اش دیدنی میشه وقتی بفهمه که مـ*ـعشوقه اهریمنیش هم کشته شده و نتونسته که من رو گول بزنه.
    با صدای بلندی گفتم:
    - من قاتل پرنسس دایانا رو کشتم. کسی که اهریمن مؤنث بود. هرکاری خواستین بکنین.
    با نفرت به اسکلت بی‌جون روی زمین خیره بودن و این طبیعی بود. انتظار همچین عکس‌العملی رو داشتم. اهریمن عاشق کسی مثل خودش شده بود و من به‌راحتی کشتمش. بقیه هم هرچند نفر که باشن، کشته خواهند شد. از بین جمعیت دنبال کوین گشتم که وقتی دیدمش، بهش اشاره کردم تا به‌طرفم بیاد. وقتی به من رسید، تعظیمی‌کرد و گفت:
    - کاری داشتین سرورم؟
    با تکون‌دادن سرم، جواب دادم:
    - به قصر طلایی میری و خبر مرگ دایانا رو میدی. میگی که من برگشتم و قاتل رو از بین بردم.
    چهره‌‌اش حالت تعجب‌آوری به خودش گرفت. می‌دونستم که چی می‌خواست بگه.
    - اما سرورم...
    دستم رو بالا آوردم و نذاشتم که ادامه بده.
    - می‌دونم کوین چی می‌خوای بگی. من یه اهریمن کشتم، مـ*ـعشوقه اهریمن مذکر رو کشتم و این چیز کوچیکی نیست. به‌زودی می‌فهمید که من این‌ کار رو کردم.
    به اسکلت اهریمن‌ نگاه کرد و با اخم‌ جواب داد:
    - چشم، الان راهی پایتخت میشم.
    - نگو که من کجا هستم.
    «چشم»ی گفت و با تعظیم، به‌سرعت از من دور شد.
    آه سوزناکی کشیدم. فکر نبودن دایانا، ذهنم رو به چنگ کشید. اون دختر جنگجوی اخمو و مغرور که کسی حریفش نبود، حالا کشته شده بود. این چیزی آسونی نبود که زود باورش کنم. چطور نبودش رو باور کنم؟ چطور کسی که تازه پیداش کرده بودم و عاشقش شده بودم، مرگش رو باور کنم؟ باید تحمل کنم، باید قلبم رو با ازبین‌بردن اهریمن آروم کنم. گیج شده بودم و نمی‌دونستم که چی‌کار کنم. باید مردم رو آزاد کنم و به قصر طلایی برم تا مقدمه جنگ رو بچینم؟
    باید تا دیر نشده، مردم رو آزاد می‌کردم تا با استفاده از اون‌ها، من رو به بازی نگیره. نباید می‌ذاشتم که آسیبی می‌دیدن؛ اما تنهایی نباید این‌ کار رو انجام می‌دادم. نباید با قدرتم جلو برم، باید با فکرم جلو می‌رفتم تا کسی از مردمم کشته نشه. چندین مورد تو ذهنم رژه می‌رفتن که قوی‌ترین و بهترینشون سانتور‌ها بودن. من لطف بزرگی در حقشون انجام داده بودم و مطمئنم که اگه درخواستی ازشون‌ بکنم، حتماً انجام میدن. تنها من نیستم که از اهریمن کینه به دل داره، سانتور‌ها هم به احتمال زیادی دلشون می‌خواد که اهریمن از بین بره. می‌تونستم به همراه سانتور‌ها که مردم رو آزاد می‌کنم، به جنگ رودررو با اهریمن هم برم. با این فکر نفس آسوده‌‌ای کشیدم و با خودم گفتم:
    - پس باید سریع‌تر باید از اینجا برم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    به مردم نگاه کردم که اسکلت اهریمن مؤنث رو به آتیش کشیده بودن و بهش سنگ پرت می‌کردن. نفرین‌هایی می‌کردن که تا‌به‌حال با گوشم نشنیده بودم.
    - سرورم!
    سرم به‌سمت چپ متمایل شد و به اِلف پیر دهکده خیره شدم.
    - واسه مرگ پرنسس دایانا به‌شدت ناراحت شدم. امیدوارم که حالتون خوب باشه.
    ازش چشم گرفتم و گفتم:
    - من با کشتن اهریمن خوب میشم. باید برم، باید برای خیلی چیز‌ها آماده بشم.
    - الان می‌رید؟
    خطاب بهش با لحن سردی گفتم:
    - درسته، الان باید برم. خودت می‌دونی که به مردم چی بگی.
    سمتش چرخیدم که با ناراحتی به من خیره بود.
    - مردم بهتون ایمان دارن سرورم. دعاهای ما همیشه پشتتون هست تا در راهی که قدم گذاشتین پیروز بشین.
    لبخندی بهش زدم و چشم‌هام رو بستم.
    - امیدوارم که دوباره ببینمتون.
    منتظرش نشدم و با تجسم‌کردن مکانی که قرار بود برم، ناپدید شدم.
    با شنیدن شرشر آب، چشم‌هام رو باز کردم. به چشمه‌ی کناریم نگاه کردم که اولین قدرتم رو اینجا پیدا کردم. اولین ماجراجوییم از اینجا به بعد، همراه با دایانا و ماری شروع شد. دلم برای اون روز‌هایی که با مرگ چند فاصله نداشتیم تنگ شده بود. دلم برای چشم‌های سبز دایانا تنگ شده بود. اینجا بود که دایانا با دیدن عضلات بدنم خشکش زده بود و بحث و دعوای مفصلی هم کردیم.
    آهی کشیدم و نگاهم‌ رو از چشمه گرفتم. از اینجا تا محل استقرار سانتور‌ها فاصله‌ی زیادی نداشت. ترجیح دادم تا با پای پیاده به اونجا برم تا موقع راه‌رفتن، مغزم هم باز بشه.
    ***
    در تاریکی شب، سانتور‌های نگهبان رو دیدم که روبه‌روی غارشون ایستاده بودن و مشعل‌‌های روشنی به دست داشتن. فاصله‌ی چندانی باهاشون نداشتم که پام روی تکه چوبی قرار گرفت و شکست. با شنیدن شکستن چوب، توجه سانتور‌ها به سمتم جلب شد. با اخمی که داشتن، چند نفر از سانتور‌ها نیزه‌هاشون رو به‌طرفم گرفتن و گفتن:
    - کی هستی؟
    جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم که باز سؤالشون رو با نعره پرسیدن. با پاگذاشتن تو روشنایی، لحظه‌‌ای خشکشون زد و طولی نکشید که پاهای جلوشون خم شد و تعظیم کردن.
    - درود بر اژدهای سپید، شاهزاده سرزمین ساتین.
    لبخند محوی که بعید می‌دونم معلوم شده باشه، رو صورتم شکل گرفت. وقتی بهشون رسیدم، گفتم:
    - لطفاً بلند شید، نیازی به این کار‌ها نیست.
    از حالت تعظیم دراومدن. یکی از سانتور‌ها گفت:
    - پادشاه اگه بفهمن که برگشتین خوشحال میشن.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - پادشاهتون اگه بفهمه چه اتفاقاتی افتاده، بی‌شک آروم نمی‌مونن.
    هیکل و صورتش رو آنالیز کردم. از وقتی که گوهرشون رو برگردوندم، چهره و هیکلی که شبیه به بز داشتن، تغییر کرده بود و به شکل یه اِلف دراومده بودن.
    - لطفاً دنبالم بیایید سرورم.
    سانتور عقب‌گرد و به داخل غار پا گذاشت و من هم درنگی نکردم و به دنبالش راه افتادم. غار با مشعل‌هایی که رو دیوار بود، روشن شده بود و در هر چندمتر، یک سانتور ایستاده بود. پچ‌پچی از جانب سرباز‌ها می‌شنیدم و وقتی که به محل زندگی تمامی سانتور‌ها که گرد هم اومده بودن رسیدم، پچ‌پچ‌ها شدت گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    طولی نکشید که روبه‌روی پادشاه سانتور‌ها ایستاده بودم. با احترام قدمی سمتم برداشت و تعظیم کرد و بقیه سانتورها به تبعیت از پادشاهشون، تعظیم کردن.
    - درود بر اژدهای سپید، شاهزاده سرزمین ساتین، نجات‌دهنده تراگوس.
    از این‌همه احترام و حرف‌هایی که به من نسبت می‌دادن، خشنود می‌شدم؛ اما بیش از حدش، معذبم می‌کرد.
    - لطفاً راحت باشید.
    به ثانیه‌‌ای نکشید که همه به حالت عادی دراومدن. پادشاه سانتور‌ها با لبخند گفت:
    - آخرین‌باری که تو قبیله‌ی لاگا ملاقات داشتیم، خیلی چیز‌ها تغییر کرد.
    - درسته، من به خیلی از حقیقت‌ها پی بردم.
    سرش رو تکون داد و با تعجب گفت:
    - چه اتفاقی افتاده که به ما افتخار دادین و به اینجا اومدین؟! شنیده بودم که به دنیای انسان‌ها برگشته بودین.
    بی‌‌مقدمه در جواب پادشاه گفتم:
    - مشکلات زیادی باعث شد تا به تراگوس برگردم. می‌خوام که همراهیم کنید تا مردمانی رو که اهریمن به اسارت گرفته آزاد کنم.
    لبخند ریزی که به لب داشت، از بین رفت. ادامه دادم:
    - اهریمن هرروز داره قوی‌تر میشه. شاید هدف بعدی‌‌ اون شماها باشید؛ درست نمیگم؟
    چونه‌‌اش رو کمی خاروند و گفت:
    - ما اون‌قدری قوی نیستیم که مقابل اهریمن پلید و ارتش شکست‌ناپذیرش ایستادگی کنیم. به قدری قوی هست که نبرد خشنی با زئوس داشت؛ اما زئوس به‌شدت آسیب دید.
    نیشخندی زدم و تن صدام رو بالا بردم تا همه حرفم‌ رو بشنون:
    - ساعاتی پیش، اهریمن مؤنثی رو که مـ*ـعشوقه‌ی اهریمن بود کشتم. اون اهریمن مؤنث، جسم دایانا، پرنسس سرزمین ساتین رو متعلق به خودش کرده بود و می‌خواست که با این روش، من رو گول بزنه؛ اما سرش قطع شد.
    همون‌طور که انتظار داشتم، هین و داد سانتور‌ها در اومد. حتی پادشاه سانتور‌ها هم چشم‌هاش گرد شد و قدمی عقب رفت. پچ‌پچ‌های تمامی سانتور ها رو به‌خوبی می‌شنیدم که من رو اسطوره و جزو خدایان می‌دونستن؛ چون کشتن یک اهریمن، کاریه که تنها یک خدای (رب النوع) قدرتمند تواناییش رو داره.
    - غیرممکنه، ستاره‌ها به ما چیزی نگفتن.
    شونه‌‌ای بالا انداختم و به این بی‌اهمیت بودم. هنوز هم نمی‌دونستم که چطور میشه یه سانتور، از ستاره‌ها چیزی بفهمه.
    - به من کمک می‌کنید یا در این راه تنها هستم؟
    با علامت دست پادشاه سانتورها، همه ساکت شدن.
    - می‌دونید که مردم کجا به اسارت گرفته شدن؟
    - بله می‌دونم.
    مقابل من زانو زد و سرش رو پایین انداخت و بقیه سانتور‌ها هم به همین شکل دراومدن.
    - ما تمامی سانتور‌ها آماده خدمتگزاری به اژدهای سپید هستیم.
    ***
    پنج اورک زخمی، سرشون رو پایین انداخته بودن و زیر لب حرف‌هایی که قرار بود به اهریمن بزنن رو مزه‌مزه می‌کردن. خبری که می‌خواستن بدن، جوری نبود که اهریمن رو خوشحال بکنه، بلکه اون رو به شدت خشمگین می‌کرد. مطمئن نبودن که از خشمش در امان می‌مونن یا نه؛ ولی باید زودتر خبرشون رو می‌دادن. هادس طاقت نیاورد و غرید:
    - بگید چه گندی بالا آوردید.
    اهریمن مثل همیشه با ابهت روی تختش نشسته بود. صبرش داشت تموم می‌شد که یکی از اورک‌ها گفت:
    - اربـاب اژدهای سپید...
    هادس وسط حرف اورک پرید.
    - برگشته؟
    اهریمن تا این رو شنید، از تختش بلند شد.
    - چه غلطی کرده؟
    اورک که این موضوع براش سخت بود، نفس عمیقی کشید. با چشم تو چشم شدن با اهریمن هراسان بود؛ اما با مکث طولانی که کرد، با سر خمیده گفت:
    - اژدهای سپید، ملکه نارنیا رو به قتل رسوند و همراه با ارتش سانتور‌ها به ما شبیخون زدن و مردم رو آزاد کردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا