- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
نیشخندی زدم و خودم رو از روی درخت به پایین پرت کردم و بدون هیچ دردی با پاهام فرود اومدم.
- کار من بود اورک رقتانگیز.
دو اورک عصبی سمت من برگشتن. مردم دهکده هم با تعجب به من زل زدن. یکی از اورکهایی که چشم چپش کور بود، سمت من خیز برداشت. سر جام ایستاده بودم و وقتی که به من رسید، شمشیرش رو سمت من گرفت؛ اما جاخالی دادم و با مشت به صورتش کوبیدم. با لگد به پاش ضربه زدم. شمشیر از دستش افتاد؛ ناله ای کرد و پخش زمین شد. بهآرومی حرکت کردم و شمشیرش رو از روی زمین برداشتم و بدون هیچ معطلی، شمشیر رو وسط پیشونیش فرو کردم. خون سفیدش جاری شد و بلافاصله آتیش گرفت. سرم رو سمت تنها اورک زنده چرخوندم که در دوقدمی من ایستاده بود. دهنش از ترس باز بود و شمشیرش زمین افتاده بود. چشم چرخوندم و به مردم دهکده نگاه گذرایی انداختم. با چشمای خیس و لبهای خندون من رو تحسین میکردن.
دوباره به اورک خیره شدم و گفتم:
- میبینم که اورکها به عهدنامه پایبند نبودن.
با لکنتی که داشت، زمزمه کرد:
- تو، همونی؟
- آره خودمم، اژدهای سپید.
شمشیری که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و روی شونهام گذاشتم.
- اربابت میدونه برگشتم؟
بدنش به لرزه افتاده بود و ترس بدی کل وجودش رو دربر گرفته بود. خوبه، باید از من میترسید.
سرش رو به طرفین تکون داد که ادامه دادم:
- پس نباید باخبر بشه.
شمشیری که روی شونهم گذاشته بودم رو به سمتش پرت کردم؛ صاف به داخل قلبش فرورفت و ازش رد شد. خسخسی از گلوش خارج شد و در عرض چندثانیه روی زمین افتاد و آتیش گرفت. دوباره نیشخندی زدم و به مردم دهکده نگاه کردم که با خوشحالی به من خیره بودن. من هم لبخندی زدم که تمامی اِلفها به من تعظیم کردن و یکصدا بلند گفتن:
- درود بر اژدهای سپید.
سریع بهسمتشون رفتم و گفتم:
- راحت باشید لطفاً.
از تعظیم دراومدن. با کلیدی که روی زمین افتاده بود، قفلهای زنجیر اِلف نوجوانی رو باز کردم. رو بهش کردم و گفتم:
- لطفاً مال بقیه رو هم باز کن.
- چشم سرورم.
از بقیه فاصله گرفتم که عدهای سرشون پایین بود و عدهای هم نگاهم می کردن و زیر لب با هم پچپچ میکردن. چشمم ناگهان به دست خونیشدهی زنی افتاد که سعی داشت خونش رو بند بیاره. بهسمتش رفتم و دستم رو روی شونهاش گذاشتم. به من نگاه کرد و تعظیم کرد. میانسال و کمی تپل بود؛ اما صورت لاغر و دلنشینی داشت.
- سرورم!
- دستت رو بردار.
دستش رو بی هیچ حرفی از روی زخمش برداشت. زخمش چندان عمیق نبود و خون آروم ازش جاری میشد. اگه زخمش بند نمیاومد، عفونت میکرد. دستم رو روی زخمش که گذاشتم، «آخ» آرومی گفت. چشمهام رو بستم و به دستش انرژی فرستادم. بعد از یک دقیقه دستم رو برداشتم که جای زخم تو دستش رفع شده بود. زن با دیدن دستش که سالم بود، شگفتزده شد و با تعظیم و تشکرکردن، از من فاصله گرفت و بهسمت چندیننفر از دختران جوون دهکده رفت. ازش چشم گرفتم که اِلفی سمتم اومد. قد و قامت استوار و چشمهای سیاه تیزی داشت و موهای سفیدش، نشون از سن زیادش میداد. وقتی به من رسید، تعظیمی کرد. اینطور که بهنظر میرسید، ریشسفید این دهکده خودش بود.
- کار من بود اورک رقتانگیز.
دو اورک عصبی سمت من برگشتن. مردم دهکده هم با تعجب به من زل زدن. یکی از اورکهایی که چشم چپش کور بود، سمت من خیز برداشت. سر جام ایستاده بودم و وقتی که به من رسید، شمشیرش رو سمت من گرفت؛ اما جاخالی دادم و با مشت به صورتش کوبیدم. با لگد به پاش ضربه زدم. شمشیر از دستش افتاد؛ ناله ای کرد و پخش زمین شد. بهآرومی حرکت کردم و شمشیرش رو از روی زمین برداشتم و بدون هیچ معطلی، شمشیر رو وسط پیشونیش فرو کردم. خون سفیدش جاری شد و بلافاصله آتیش گرفت. سرم رو سمت تنها اورک زنده چرخوندم که در دوقدمی من ایستاده بود. دهنش از ترس باز بود و شمشیرش زمین افتاده بود. چشم چرخوندم و به مردم دهکده نگاه گذرایی انداختم. با چشمای خیس و لبهای خندون من رو تحسین میکردن.
دوباره به اورک خیره شدم و گفتم:
- میبینم که اورکها به عهدنامه پایبند نبودن.
با لکنتی که داشت، زمزمه کرد:
- تو، همونی؟
- آره خودمم، اژدهای سپید.
شمشیری که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و روی شونهام گذاشتم.
- اربابت میدونه برگشتم؟
بدنش به لرزه افتاده بود و ترس بدی کل وجودش رو دربر گرفته بود. خوبه، باید از من میترسید.
سرش رو به طرفین تکون داد که ادامه دادم:
- پس نباید باخبر بشه.
شمشیری که روی شونهم گذاشته بودم رو به سمتش پرت کردم؛ صاف به داخل قلبش فرورفت و ازش رد شد. خسخسی از گلوش خارج شد و در عرض چندثانیه روی زمین افتاد و آتیش گرفت. دوباره نیشخندی زدم و به مردم دهکده نگاه کردم که با خوشحالی به من خیره بودن. من هم لبخندی زدم که تمامی اِلفها به من تعظیم کردن و یکصدا بلند گفتن:
- درود بر اژدهای سپید.
سریع بهسمتشون رفتم و گفتم:
- راحت باشید لطفاً.
از تعظیم دراومدن. با کلیدی که روی زمین افتاده بود، قفلهای زنجیر اِلف نوجوانی رو باز کردم. رو بهش کردم و گفتم:
- لطفاً مال بقیه رو هم باز کن.
- چشم سرورم.
از بقیه فاصله گرفتم که عدهای سرشون پایین بود و عدهای هم نگاهم می کردن و زیر لب با هم پچپچ میکردن. چشمم ناگهان به دست خونیشدهی زنی افتاد که سعی داشت خونش رو بند بیاره. بهسمتش رفتم و دستم رو روی شونهاش گذاشتم. به من نگاه کرد و تعظیم کرد. میانسال و کمی تپل بود؛ اما صورت لاغر و دلنشینی داشت.
- سرورم!
- دستت رو بردار.
دستش رو بی هیچ حرفی از روی زخمش برداشت. زخمش چندان عمیق نبود و خون آروم ازش جاری میشد. اگه زخمش بند نمیاومد، عفونت میکرد. دستم رو روی زخمش که گذاشتم، «آخ» آرومی گفت. چشمهام رو بستم و به دستش انرژی فرستادم. بعد از یک دقیقه دستم رو برداشتم که جای زخم تو دستش رفع شده بود. زن با دیدن دستش که سالم بود، شگفتزده شد و با تعظیم و تشکرکردن، از من فاصله گرفت و بهسمت چندیننفر از دختران جوون دهکده رفت. ازش چشم گرفتم که اِلفی سمتم اومد. قد و قامت استوار و چشمهای سیاه تیزی داشت و موهای سفیدش، نشون از سن زیادش میداد. وقتی به من رسید، تعظیمی کرد. اینطور که بهنظر میرسید، ریشسفید این دهکده خودش بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: