کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
باگراد با شادی غیرقابل‌وصفی مدال‌ها را در مشتش فشرد و طعنه‌آمیز گفت:
- می‌بینی چقدر مهمون‌نوازن؟ درست مثل مردم دهکده‌ی خودمون!
تریتر با این حرف به خنده افتاد؛ اما فرد چنان نگاه غضبناکی به او انداخت که به سرفه افتاده و نزدیک بود خفه شود.
هر سه نفر بار دیگر با جمعیت به‌سمت دهکده همراه شدند؛ اما هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودند که صدای فریاد هشدارآمیز پیرمرد آن‌ها را متوقف کرد:
- آهای پسرا! یادتون نره اون مدالا رو به سـ*ـینه‌تون بزنین. امیدوارم شب خوبی رو سپری کنین.
باقی جمله‌ی پیرمرد در غرولند مردمی که در صف بودند گم شد.
باگراد لبخندی زد و بلافاصله مدالش را به لباسش وصل کرد. تریتر در چسباندن مدال به بافت کلفت و ضخیمش مشکل داشت و در آخر ناچار شد آن را به لباس زیرش بچسباند.
او با دیدن نگاه باگراد آهسته گفت:
- لطفاً تو مسافرخونه یادم بنداز بافت رو از تنم در بیارم تا همه بتونن ببیننش.
باگراد با خوش‌رویی سرش را تکان داد و بار دیگر درد شدیدی را در پهلوهایش احساس کرد. همان‌موقع چشمش به فرد افتاد که با اکراه و بی‌میلی مدالش را وصل می‌کرد و نگاهش به مردم معصوم اطرافش خصمانه بود. اگر در وضعیت بهتری بود از او خواهش می‌کرد دست از این رفتارهایش بردارد؛ اما آن لحظه درد پهلو و پاهایش بی‌طاقتش کرده و دلش می‌خواست هر چه زودتر به مسافرخانه برسند.
دهکده‌ی هراکیلتون بسیار شلوغ‌تر و پرجمعیت‌تر از وان جولد به‌نظر می‌آمد. مردم در سراسر دهکده ایستاده و مشغول صحبت با یکدیگر بودند.
فضای اطرافشان صمیمانه و دوستانه بود و در چهره‌ی هیچ یک از مردم، خشم و ناراحتی به چشم نمی‌خورد. همه در آن هوای سردِ زمستانی با وجود بارش برف شدید، چنان شادوسرحال بودند که انگار کریسمس فرا رسیده بود.
همه‌ی این‌ها برای باگراد بسیار عجیب و دل‌نشین به‌نظر می‌آمد. برای او که بیست‌وچند سال در دهکده‌‌ای که انگار محل زندگی ارواح بود، زندگی می‌کرد چنین محیطی شگفت‌آور و حتی غیرعادی بود.
باگراد به فرد نگاه کرد و متوجه شد که در چهره‌ی او نیز ناباوری موج می‌زند. بااین‌تفاوت که ناباوری‌‌اش آمیخته به انزجار و نفرت بود؛ درست برعکس خودش که سراپایش لبریز از شادی و نشاط بود.
در میان آن‌ها تنها تریتر بود که نسبت به شلوغی اطرافش بی‌تفاوت بوده و بی‌آنکه توجهی به مردم نشان بدهد، ظاهراً فقط می‌خواست زودتر از شر سرما خلاص شده و به مسافرخانه برسند. باگراد با خود فکر کرد «برای او که سال‌های سال در دهکده‌‌ای قانون‌مدار، با مردمانی نرمال و باهوش زندگی می‌کرده، باید هم دیدن چنین ازدحامی عادی باشه.»
و ناگهان احساس کرد به او و آزادی که سال‌ها از آن بهره‌مند بود حسادت می‌کند.
البته این حس بسیار زودگذر بود و بلافاصله توجه باگراد به چند دختر جوان و زیبا جلب شد که خنده‌کنان از کنارشان گذشته و نگاه خریدارانه‌‌ای به او و فرد انداختند.
فرد با صدای بلندی غرولند کرد؛ اما لبخند باگراد وسیع‌تر شد و بار دیگر به تماشای دهکده پرداخت.
پس از نیم ساعت پیاده روی در آن سوز و سرما، بالاخره به در مهمان‌خانه رسیدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد سرش را بلند کرد و در آن هوای برفی به‌سختی نوشته‌ی سردر مهمان‌خانه را خواند:
    - مهمان‌خانه‌ی تاد و رفقا!
    فرد با ناخوشنودی پرسید:
    - رفقا؟!
    اما باگراد جوابی نداد و فقط به پهنای صورتش خندید و وارد فضای گرم و مطبوع مهمان‌خانه شد.
    همه‌چیز درست همان‌طوری بود که تصور می‌کرد. سالن بزرگ و دل‌بازی در مقابلشان بود که پر از میز‌های مربعی شکلی بوده و سر هر میز چهار صندلی قرار داشت. چراغ‌های نفتی که از در و دیوار آویزان بودند، همه‌جا را کاملاً روشن کرده بودند.
    باگراد چشم چرخاند و پیش‌خوان بزرگی را دید که ده صندلی در مقابلش قرار داشته و روی هر صندلی یک مرد نشسته بود و جامش را می‌نوشید و با بغـ*ـل دستی‌‌اش گپ می‌زد.
    آن‌طرف پیش‌خوان شش مرد کوتاه‌قامت که به‌نظر می‌رسید از نظر اندام نیز یکسان باشند، مرتب جام میهمانان را پر کرده و با شوخی‌هایشان همه را به خنده می‌انداختند.
    باگراد حدس زد که آن‌ها همان رفقا باشند و مردی که با قدم‌های بلندی به‌سویشان می‌آمد، تاد، مدیر و مسئول مهمان‌خانه باشد.
    تاد مردی میان‌سال با موها و ابروهای بوری بود که چشم‌های قهوه‌‌اش در آن لحظه برق می‌زد. با وجود آنکه چندان چاق نبود؛ اما شکمش تا حد قابل ملاحظه‌‌ای جلو آمده بود و اکنون تقریباً به شکم باگراد برخورد می‌کرد.
    تاد در مقابلشان ایستاد و دستی به ته‌ریشش کشید. نگاه او نیز مانند پیرمرد نگهبان چند لحظه بر روی زخم‌های صورت باگراد و تریتر متوقف شد؛ اما بعد بی‌آنکه سوالی از آن‌ها بپرسد با خوش‌رویی گفت:
    - عصر به‌خیر آقایون! خوش‌حالم که مهمان‌خانه‌ی تاد و رفقا رو برای اقامتتون انتخاب کردین. می‌تونم بپرسم چند وقت قصد موندن در این دهکده رو دارین؟
    باگراد شروع به خوش‌وبش با او کرد؛ اما فرد تنها سرش را برای تاد تکان داد.
    باگراد که دیگر طاقت سرپاماندن را نداشت، لبخند بی‌رمقی زد و در جواب تاد گفت:
    - هنوز تصمیمی نگرفتیم. اِ... راستی! شما از کجا فهمیدین که ما اینجا مهمونیم؟
    تاد اشاره‌‌ای به مدال روی سـ*ـینه‌ی باگراد کرد و ناگهان نگاهش بر روی تریتر ثابت ماند.
    باگراد سقلمه‌‌ای به پهلوی تریتر زد. پاک مدال‌هایی را که پیرمرد به آن‌ها داد، فراموش کرده بود و تریتر نیز با دستپاچگی بافتش را کنار زد تا مدالش را به نمایش بگذارد.
    بلافاصله حالت تردیدآمیز چهره‌ی تاد از بین رفت و درحالی‌که کف دست‌هایش را بهم می‌مالید با همان لحن بشاش گفت:
    - برای مهمونایی که هنوز تصمیم قطعی نگرفتن، ده سکه می‌گیریم. البته شما می‌تونین موقع برگشت تسویه‌حساب کنین و...
    باگراد بلافاصله ده سکه طلا در دست‌های تپل تاد ریخت و او که به‌نظر می‌رسید از دست‌ودل‌بازی باگراد خوشش آمده است، ضربه‌ی بسیار محکمی به بازویش زد.
    سپس با صدای بلندی گفت:
    - به هراکیلتون خوش آمدید آقایون. این هم شماره‌ی اتاقتون.
    او کاغذ تاخورده‌‌ای را در دست باگراد چپاند و درحالی‌که از آن‌ها دور می‌شد تا به چند خانم که تازه از راه رسیده بودند خوشامد بگوید، ادامه داد:
    - راستی شب‌نشینی رو فراموش نکنین. دیدن چندتا خون‌آشام خوب می‌تونه زندگیتون رو از یکنواختی دربیاره.
    سپس خنده‌ی بلندی کرد که در میان گفت‌وگوی دیگران گم شد.
    باگراد که از تاد خوشش آمده بود، در دل خندید و گفت «آره! بدون شک می‌تونه قدم بزرگی باشه.»
    شماره‌ی اتاق آن‌ها ۳۶۰ بود و برای رسیدن به آن باید از پلکان چوبی و محکم مهمان‌خانه بالا رفته و به طبقه‌ی سوم می‌رسیدند.
    طولی نکشید که مقابل در اتاق ایستادند. فرد قفل آن را چرخاند و وارد شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    فضای کوچک اتاق راحت‌تر از آن بود که باگراد فکرش را می‌کرد. سه تخت در کنار یکدیگر و در در گوشه‌ی اتاق قرار داشته و آتش‌دیواری روشن و سوزان بود. کف زمین چوبی اتاق فرش کهنه و نخ‌نمایی انداخته بودند. چند چراغ نفتی نیز روی طاقچه زیر پنجره گذاشته بودند که باعث می‌شد آنجا با وجود ابرهای تیره‌وتاری که آسمان را پوشانده بودند کاملاً روشن شود.
    باگراد بعد از آنکه همه‌جا را از نظر گذراند با چهره‌‌ای خندان برگشت و به آن‌ها گفت:
    - نظرتون چیه؟
    فرد گفت:
    - افتضاحه!
    تریتر گفت:
    - خوبه؛ اما می‌تونست بهتر از این باشه.
    باگراد که متوجه تفاوت طرز فکر خودش با آن‌ها نبود قاطعانه گفت:
    - به‌نظر من که فوق‌العاده‌ست.
    سپس خود را روی اولین تخت رها کرده و ناله خفیفی کرد. پهلوهایش با هر حرکت تیر می‌کشید و پاهایش نیز هنگام خم‌شدن درد می‌گرفتند؛ اما باوجود تمام این حس‌های ناخوشایند، باگراد قصد نداشت استفان را برای کتک‌زدن خودش مورد سرزنش قرار دهد. همین‌طوری هم به‌سختی می‌توانست فکرش را از او منحرف کند و احساس عذاب‌وجدانش را پس بزند.
    برای آنکه از فکر او و غم و اندوهی که احتمالاً لونا اکنون در دل داشت بیرون بیاید بی‌مقدمه پرسید:
    - کسی می‌دونه ساعت چنده؟
    فرد روی تخت کنار او نشست و با همان لحن خشکی که در سراسر روز با آن‌ها صحبت کرده بود گفت:
    - دیگه چیزی به غروب خورشید نمونده.
    باگراد که احساس می‌کرد پلک‌هایش کم‌کم سنگین می‌شود و تحت‌تأثیر گرمای مطبوع اتاق، گیج و خواب‌آلود شده است نجواکنان گفت:
    - خوبه! پس می‌تونم تا شروع‌شدن شب‌نشینی یه‌کم بخوابم.
    همان‌طور که چشم‌هایش بسته و در خواب‌وبیداری بود، صدای عصبانی فرد را شنید که انگار از دوردست‌ها گفت:
    - شوخیت گرفته؟ می‌خوای بری بین اون جمعیت خل‌وچل؟
    باگراد با صدایی بسیار ضعیف و کش‌دار پرسید:
    - یعنی از مردم وان جولد خل‌وچل‌ترن؟
    فرد خشمگین شد؛ اما خوش‌بختانه قبل از آنکه همچون آتشفشان فوران کرده و گدازه‌هایش را نثار او کند، باگراد به خواب عمیقی فرو رفت.
    هنوز چند دقیقه از خوابیدنش نگذشته بود که فضای اطرافش با حالتی آهسته تغییر کرده و کدر‌تر و تاریک‌تر شد. باگراد حس کرد کم‌کم از حالت خوابیده خارج شده و روی زمینی سفت می‌ایستد.
    برای یک لحظه گمان کرد که اصلاً نخوابیده است و احتمالاً اکنون در اتاق مهمان‌خانه‌ی تاد و رُفقا ایستاده است؛ اما در کمال شگفتی و حیرت ناگهان خود را در خانه‌‌اش یافت. برگشت به آن خانه‌ی دلگیر چنان برایش شوکه‌کننده بود که از سر درماندگی ناله کرد.
    باور نمی‌کرد پس از آن‌همه بدبختی و فلاکت باز به وان جولد بازگشته باشد. پس از آن‌همه مصیبتی که کشیده بودند؛ دزدیده‌شدن توسط استفان، فرار از دست نگهبانان و مردم، راه‌رفتن در آن تونل سرد و نمناک و عبور از راه دهکده در آن برف و بوران؛ اما... اما آن‌ها که به مهمان‌خانه رسیده بودند. پس چطور امکان داشت او به خانه‌‌اش بازگشته باشد؟
    شاید مردم وان جولد برای مجازاتش تا دهکده‌ی هراکیلتون تعقیبش کرده و او را به جایی که به آن تعلق داشت بازگردانده بودند.
    - نه!
    این یک کلمه بی‌آنکه بخواهد از اعماق وجودش بر زبانش جاری شد. درست مثل کابوس بود. او را بازگردانده بودند. او و دوستانش را برخلاف میلشان به وان جولد برگردانده بود. این منصفانه نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    صدایی در درونش گفت:
    ‌- کشتن استفان هم منصفانه نبود!
    باگراد با ناراحتی و خشم رو به فضای خالی خانه‌‌اش فریاد زد:
    ‌- ما نمی‌خواستیم اون بمیره!
    ‌- اما اون مرده، به‌خاطر تو. گوش کن باگراد! خوب گوش کن! می‌تونی صدای گریه‌وزاری دخترش رو بشنوی.
    دست‌وپای باگراد با شنیدن این حرف خشک شد. چنان که قادر به حرکت‌دادنشان نبود. ندای درونش راست می‌گفت. صدای ناله و شیون دل‌خراشی می‌آمد؛ درست بیرون از خانه و احتمالاً درست در حیاطش.
    بی‌آنکه لحظه‌‌ای درنگ کند در خانه را باز کرد و دوان‌دوان خود را به حیاط رساند. زمین پوشیده از برف بود و تک درخت وسط حیاط کاملاً سفیدپوش شده بود.
    باگراد بلافاصله او را دید. لونا در فاصله‌ی چند قدمی او ایستاده و گریه می‌کرد. صورت سفیدش پر از خراش بود و موهای مشکی پرپشتش، پریشان و آشفته شده بود.
    باگراد بار دیگر حسی عذاب‌آور و غیرقابل‌تحمل را در وجودش احساس کرد. حسی که تمام مدت در مهمان‌خانه از بروز آن جلوگیری کرده بود. با دیدن لونا فوران کرد و باعث شد بغض گلویش را بگیرد.
    باگراد به‌سختی زمزمه کرد:
    ‌- لونا!
    با اینکه صدایش بسیار آهسته بود؛ اما ظاهراً لونا صدایش را شنیده بود؛ زیرا سرش را بلند کرده و به او چشم دوخت.
    باگراد شکرگزار بود که نگاه لونا با آخرین نگاهی که از او به یاد داشت تغییر کرده است؛ زیرا دیگر طاقت تجربه‌ی دوباره‌ی آن لحظات را نداشت.
    اکنون نگاه لونا برعکس دفعه‌ی قبل که پر از ناباوری و ترس و وحشت بود، لبریز از احساسات و اندوه شده بود. همان‌طور که اشک از چشم‌هایش جاری بود، هق‌هق‌کنان گفت:
    ‌- پ... پدرم.
    باگراد حس کرد شخصی با نیزه قلبش را سوراخ کرده است. درحالی‌که احساس گـ ـناه سرتاپایش را فرا گرفته بود، دستش را به‌سمت لونا دراز کرد و گفت:
    ‌- بیا.
    دلش می‌خواست او را در آغـ*ـوش بگیرد و بفشارد و بارها و بارها برای جداکردن او از پدرش عذرخواهی کند و از لونا بخواهد که او را ببخشد؛ اما لونا از جایش تکان نخورد. ناگهان چهره‌‌اش مات و بی‌حالت شده بود. در چهره‌‌اش نیز تأسف را به‌خوبی می‌توانست تشخیص داد.
    او سرش را به‌ نشانه‌ی منفی تکان داد و لبخند غم‌انگیزی زد. باگراد بار دیگر گفت:
    ‌- بیا لونا! خواهش می‌کنم! بیا پیش من.
    اما لونا حتی یک قدم هم به او نزدیک‌تر نشد. او همچنان ایستاده و با حالت عجیبی به باگراد نگاه می‌کرد.
    درست همان‌موقع بود که بدنش محو و کم‌رنگ شده و از او دورتر و دورتر شد. باگراد فریاد زد و او را صدا زد؛ اما لونا دیگر هرگز برگشت.
    آنگاه با تکان محکم و خشونت‌آمیزی از دست کابوسش رها شده و با صورت خیس عرق از خواب پرید.
    اولین چیزی که پس از بیرون‌آمدن از کابوسش دید، صورت وحشت‌زده تریتر و چهره‌ی نگران فرد بود.
    دیدن آن‌ها تنها چیزی بود که می‌توانست او را به زندگی جدیدش برگرداند و این واقعیت را آشکار سازد که او دیگر آزاد شده بود. او دیگر در وان جولد نبود و لونا احتمالاً صدها مایل از او دورتر بود.
    با نفس صداداری روی تخت نشست و ملافه‌ی سفید را دور خودش پیچید. نگاهی به فرد و تریتر انداخت و گفت:
    ‌- من خوبم.
    ‌- مطمئنی؟ داشتی توی خواب حرف می‌زدی.
    باگراد با نگرانی از فرد پرسید:
    ‌- چی می‌گفتم؟
    فرد شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
    ‌- درست متوجه نشدم.
    باگراد نفس عمیقی کشید و سرش را به دیوار تکیه داد. دلش می‌خواست جزئیات خوابش را به فرد بگوید؛ اما حضور تریتر تا حدودی مانع از این کار می‌شد.
    فرد گفت:
    ‌- می‌تونی بلند شی؟
    ‌- برای چی؟
    ‌- مگه نمی‌خواستی برای شب‌نشینی بری؟
    ‌- آره آره می‌خواستم.
    فرد پوزخندی زد و گفت:
    ‌- خب پس از تختت بیا بیرون. ببین حتی تریتر هم حاضر شده.
    لحن کلام فرد آمیخته به تمسخر بود؛ اما به‌نظر نمی‌رسید که تریتر متوجه این نکته شده باشد. او لبخند وسیعی بر لب داشت و لباس تمیز و نویی به تن کرده بود.
    باگراد تازه متوجه شده بود که او کنار در منتظر ایستاده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ‌- اون لباسا از کجا اومدن؟
    فرد به‌سردی گفت:
    ‌- تاد برامون آورد. می‌گفت همه‌ی مهمونا باید این لباسا رو بپوشن. مال تو رو تخت منه.
    باگراد سرش را چرخاند و بلوز قهوه‌‌ای تیره و شلواری به همان رنگ را دید که با دقت تا شده و روی تخت قرار داشت.
    لبخندی زد و گفت:
    ‌- کی شروع میشه؟
    تریتر با شور و هیجان کت جدیدش را مرتب کرد و گفت:
    ‌- نیم ساعت دیگه؛ ولی تاد گفت همین الان هم می‌تونیم بریم. به‌نظر من هم بهتره همین الان بریم. تاد گفت زودتر بریم تا ما رو با بقیه آشنا کنه.
    باگراد نگاهی به تریتر انداخت که لبریز از هیجان بود. سپس نگاهش روی کت‌وشلوار او متوقف ماند و ناگهان متوجه شد که با آن لباس مسن‌تر به‌نظر می‌رسد.
    شاید حتی تاد هم متوجه این موضوع شده بود؛ زیرا فقط برای او کت آورده بود تا روی بلوزش بپوشد.
    حس کرد این بهترین موقعیت برای صحبت با فرد است. ازاین‌رو در تأیید حرف‌های تریتر گفت:
    ‌- آره. به‌نظر من هم بهتره زودتر بریم و با بقیه آشنا بشیم. نظرت چیه تو قبل از ما بری پایین و به بقیه ملحق بشی؟ آخه می‌دونی که یه‌کمی طول می‌کشه تا من و فرد حاضر بشیم.
    باگراد حس کرد فرد قصد مخالفت دارد، به‌همین‌خاطر با اشاره به او فهماند که ساکت بماند.
    تریتر که ظاهراً متوجه ایما و اشاره‌ی بین آن دو نشده بود، با خوشحالی گفت:
    ‌- آره عالیه! پس من میرم. شما هم بعداً میاین.
    ‌- آره حتماً!
    باگراد لبخندزنان این را گفت و تا زمانی‌که تریتر کاملاً از اتاق خارج شود دندان‌های ردیف و سفیدش را به‌نمایش گذاشت.
    وقتی در پشت سر تریتر بسته شد، لبخند باگراد محو شده و نگرانی جای آن را گرفت.
    ‌- خب چی شده؟
    ‌- بهت میگم. بیا بشین.
    فرد روی تخت باگراد نشست و منتظر ماند. آنگاه او خوابش را با تمام جزئیات تعریف کرده و تا مدتی هیچ صدایی به‌جز صدای ضعیف باگراد به گوش نرسید.
    وقتی صحبتش تمام شد با درماندگی گفت:
    ‌- من احساس گـ ـناه می‌کنم. فکر می‌کنم اگه از وان جولد فرار نمی‌کردم این اتفاقا نمی‌افتاد.
    فرد قاطعانه گفت:
    ‌- آره. اگه حماقت نمی‌کردی هرگز این اتفاقا نمی‌افتاد.
    دهان باگراد اندکی باز ماند. توقع چنین جواب صریح و بی‌پرده‌‌ای را نداشت.
    فرد نگاهی به او انداخت و گفت:
    ‌- چیه؟ توقع داشتی بگم تو این وسط کاملاً بی‌گناهی؟ بگم این حقت بود که به مردمت خــ ـیانـت کنی؟ بگم...
    ‌- بسه!
    لحن کلام باگراد چنان سرد و عاری از احساس شده بود که فرد جا خورد. سپس از روی تخت بلند شد و بی‌توجه به نگاه خیره‌ی فرد لباس‌های کثیف و لکه‌دارش را در آورد و لباس تمیز و نویی که تاد برایش آورده بود پوشید.
    باگراد بی‌آنکه کوچک‌ترین نگاهی به تختش که فرد هنوز بر روی آن نشسته بود بیندازد می‌خواست از اتاق خارج شود؛ اما فرد مانع او شد و گفت:
    ‌- گوش کن باگراد. من... من متأسفم. نمی‌خواستم اون‌طوری بگم.
    ‌- ولی گفتی.
    ‌- تو نمی‌فهمی. این برای من خیلی سنگین بود. من...
    ‌- برام مهم نیست.
    حالت نگاه فرد ناگهان عوض شده و خشم و عصبانیت در چشم‌های مشکی‌‌اش پدیدار شد.
    ‌- که این‌طور! پس برات مهم نیست که من چه حسی دارم.
    ‌- همون‌طوری که برای تو مهم نیست.
    ‌- آره! برام مهم نیست؛ چون دلیل ناراحتی تو یه دختر احمق و یه پیرمرد خرفت و کودنه!
    صدای فریاد فرد چنان بلند بود که باگراد احساس کرد در و پنجره‌ی اتاق را به‌لرزه انداخته است. نگران بود که صدای دادوفریادشان به طبقه‌ی پایین برسد؛ اما خوشبختانه همان‌موقع صدای موسیقی در مسافرخانه پخش شده و صدای فریاد بعدی فرد را در خود گم کرد.
    ‌- اگر من استفان رو نکشته بودم تو مرده بودی.
    فرد در یک حرکت غیرمنتظره گردن باگراد را گرفت و او را به دیوار چسباند و با لحن طعنه‌آمیزی اضافه کرد:
    ‌- قبل از شروع‌شدن ماجراجویی احمقانه‌ت کشته می‌شدی و مطمئن باش برای هیچ‌کس اهمیتی نداشت که چه بلایی سرت میاد؛ به‌جز من!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد به چشم‌های فرد که ناگهان لبریز از محبت دوستانه‌‌ای شده بود خیره ماند و حرفی نزد.
    درواقع هیچ حرفی هم برای گفتن نداشت. فرد راست می‌گفت. استفان با وجود آنکه مستحق آن مرگ دردناک نبود؛ اما درهرحال قصد کشتن دو انسان بی‌گـ ـناه را داشت و اگر تنها دوستش فرد به کمکش نیامده بود، اکنون سرش به تنش متصل نبود.
    می‌دانست که حق با فرد است؛ بنابراین سکوت کرد تا او اندکی آرام شود.
    خیلی طول نکشید که هر دو پسر آرامش خود را به‌ دست آورده و خشم و غضبشان از یکدیگر به همان سرعتی که شروع شده بود تمام شد.
    باگراد نگاهی به فرد انداخت. با اینکه دلخوری‌‌اش نسبت به او از بین رفته بود؛ اما هنوز برای صحبت‌کردن با او آمادگی نداشت.
    فکر می‌کرد هر دو نفرشان به زمان احتیاج دارند تا با حوادث پیش آمده کنار بیایند و زندگی عادی خود را در پیش بگیرند. هرچند بعید می‌دانست فرد با وجود جدایی از وان جولد هرگز بتواند یک زندگی جدید را آغاز کند.
    بالاخره پس از ده دقیقه سکوت مطلق، فرد بی‌حرف لباس‌های کثیفش را درآورد و آن‌ها را با لباس‌هایی که روی تخت افتاده بود، عوض کرد. نگاه باگراد روی قطره‌های خونی که روی لباس کثیف او بود ثابت ماند و ناگهان منقلب شد؛ اما تمام تلاشش را کرد که آن را نادیده بگیرد.
    خوش‌حال بود که فرد در آن تونل پیراهنش را برعکس پوشیده و تاد و مردمی که در مسافرخانه بودند، متوجه‌ی قطره‌های خون‌آلود روی لباسش نشدند. هیچ دوست نداشت در هراکیلتون نیز تحت تعقیب قرار بگیرد.
    وقتی هر دو حاضر و آماده شدند، باهم از اتاق خارج شده و قدم به راهرو گذاشتند. صدای موسیقی لحظه‌به‌لحظه بلند‌تر می‌شد و چهره‌ی فرد نیز به‌مرور گرفته‌تر و عبوس‌تر می‌شد.
    باگراد توجهی به او نشان نداد. دلش نمی‌خواست آن شب نیز با فکر به رفتارهای فرد و ناراحتی از نیش و کنایه‌هایش بگذرد؛ بنابراین بهتر دید که او را به حال خودش بگذارد.
    ***
    مهمان‌خانه‌ی تاد و رفقا
    وقتی قدم به سالن بزرگ مهمان‌خانه گذاشتند، چشم‌های آبی و درخشان باگراد با دیدن منظره‌‌ای که همیشه آرزویش را داشت برق زد. صحنه‌‌ای که همیشه پس از ترک وان جولد تصور می‌کرد اکنون در مقابل چشم‌هایش بود. فضایی گرم و صمیمانه با مردمی خونگرم و مهمان‌نواز و البته غریبه‌‌ای که با روی گشوده از او استقبال می‌کردند.
    به‌محض واردشدنشان، بیشتر سرها به‌سمت آن‌ها برگشت. فرد مثل همیشه با ناراحتی غرولند کرد؛ اما باگراد لبخندی زد و سرش را برای آن‌ها تکان داد.
    همان‌موقع تاد به‌سمتشان آمد و درحالی‌که دست‌هایش را باز کرده بود، با یک دست باگراد و با دست دیگرش فرد را به خود چسبانده و گفت:
    ‌- چطورین بچه‌ها؟ دیر کردین؛ اما اشکالی نداره. مارتین و نیک همین الان از راه رسیدن. بیاین. خجالت نکشین. اونا خون‌آشامای خونگرمین.
    فرد با لحن متعجبی که اندکی خشم نیز در آن نهفته بود پرسید:
    ‌- خون‌آشام؟ خون‌آشام واقعی؟
    تاد با خوش‌رویی گفت:
    ‌- خب معلومه که واقعین. بیاین جلو. اِ! رفیقتون هم که اینجاست.
    تاد به تریتر که وسط دو خون‌آشام ایستاده بود اشاره می‌کرد. باگراد او را دید که لبخندی زد و بار دیگر چروک‌های کنار چشمش نمایان شدند.
    تاد او و فرد را درست در کنار مارتین و نیک متوقف کرد و با صدای بلندی به آن‌ها گفت:
    ‌- خب. مارتین! نیک! این هم از بچه‌هایی که می‌گفتم. قبل از شما رسیدن. با دوستشون که آشنا شدین، نه؟ دیگه بهتر از این نمیشه. من... وای!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد تاد را دید که ناگهان صورتش سرخ شده و درحالی‌که چشم از در ورودی مهمان‌خانه برنمی داشت، آن‌ها را رها کرد و با دستپاچگی گفت:
    ‌- خب پس... اِ! خوش بگذرونین بچه‌ها! بعد می‌بینمتون.
    سپس با سرعتی باورنکردنی دوید و خود را به زنی رساند که موهای روشنی داشته و صورتش در آن لحظه سرخ و گل‌انداخته بود.
    ‌- اون تیاراست! چند وقتی میشه که با پسرش اومدن تا توی هراکیلتون زندگی کنن.
    این جمله را مارتین گفت و نیک درحالی‌که جام پر از خونش را می‌نوشید در ادامه‌ی صحبت او گفت:
    ‌- آره. خونه‌شون درست روبه‌روی خونه‌ی تاده. همه می‌دونن که تاد از اون خوشش میاد.
    باگراد آب دهانش را قورت داد و درحالی‌که چشم از جام پر از خون نیک برنمی‌داشت، با احتیاط پرسید:
    ‌- خوشش میاد؟ ولی اون که یه پسر داره. نه؟
    نیک با خونسردی گفت:
    ‌- اوهوم.
    سپس دور دهانش را لیسید و جام دیگری را از روی پیش‌خوان برداشت.
    باگراد گفت:
    ‌- اِ! پس چه‌جوری؟
    مارتین پرسید:
    ‌- چی چه‌جوری؟
    فرد که از این بحث بی‌حاصل به‌تنگ آمده بود با بدخلقی گفت:
    ‌- معلومه دیگه. منظورش اینه وقتی اون یه پسر داره چه‌جوری تاد ازش خوشش میاد؟
    نیک که انگار تازه دوزاریش افتاده بود گفت:
    ‌- آها! از اون لحاظ. خب. یه پسر داره؛ ولی شوهر نداره.
    مارتین گفت:
    ‌- آره. شوهرش چند سال پیش به‌خاطر بیماری مرد. فکرکنم مشکل از مغزش بود یا...
    ‌- ببخشید! تریتر برو برام نوشیدنی بیار. هر چی که می‌خواد باشه. فقط بتونه این سردرد لعنتی رو آروم کنه.
    به‌نظر می‌رسید مارتین از اینکه فرد میان حرف‌هایش پریده تعجب کرده است؛ اما چیزی که باعث عصبانیت باگراد می‌شد این بود که او تریتر را همچون خدمتکاری که در خدمتش باشد صدا کرده و از او می‌خواست تا برایش نوشیدنی بیاورد.
    می‌خواست به او بگوید که خودش باید برود و نوشیدنی بگیرد؛ اما قبل از آن تریتر با چهره‌‌ای ناامید و گرفته به آن طرف سالن رفت تا یک جام برای فرد بیاورد.
    باگراد عصبانی شده بود و در آن لحظه هیچ‌چیز نمی‌توانست آرامش کند. به‌نظر می‌رسید مارتین و نیک نیز متوجه این موضوع شده باشند؛ زیرا خیلی زود با آن‌ها دست داده و رفتند تا با چند دختر زیبا که گوشه‌ی سالن ایستاده بودند خوش‌وبش کنند.
    باگراد حتم داشت که اگر کاردی را برداشته و به او ضربه بزنند خونش درنمی‌آید. فرد مکالمه‌ی فوق‌العاده‌‌اش با دو خون‌آشام را خراب کرده بود و اکنون لبخند مرموزی به لب داشت.
    پس از پنج دقیقه بالاخره تریتر برگشت و با دیدن جای خالی مارتین و نیک چهره‌‌اش گرفته‌تر شد. او جام فرد را به دستش داد و با ناراحتی چشمش را دورتادور مهمان‌خانه چرخاند. ناگهان چشم‌های درشتش برق زده و صورتش از هم باز شد. او گفت:
    ‌- اِ! من الان برمی گردم.
    سپس به‌سرعت از کنارشان گذشت و خود را به میز چهارنفره‌‌ای رساند. باگراد او را دید که کنار زن زیبا و جذابی نشسته و سرگرم گفت‌وگو شد. آنگاه با نگاه به‌دنبال تاد گشت و متوجه شد که او نیز به‌ همراه تیارا ناپدید شده است. ظاهراً تاد و تریتر بسیار بیشتر از او و فرد در مرکز توجه بودند.
    همان‌موقع فرد گفت:
    ‌- من میرم یه جا برای نشستن پیدا کنم. باورم نمیشه. انگار این جمعیت قصد ندارن گورشون رو گم کنن.
    او غرولندکنان رفت و باگراد را تک‌وتنها به‌ حال خود گذاشت. آه حسرتمندانه‌‌ای از گلوی باگراد خارج شد و با بی‌حواسی یکی از جام‌ها را بلند کرد و سر کشید. بلافاصله سرفه‌ی شدیدی کرد و تمام محتویات جام را از دهانش بیرون ریخت.
    او جام پر از خون مارتین را که نصفه ماند، نوشیده بود. اکنون مزه‌ی بد آهن زنگ‌زده را در دهانش حس می‌کرد. وقتی با پشت آستین لباسش دهانش را پاک می‌کرد، شخصی گفت:
    ‌- باید بیشتر احتیاط کنی پسرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد سرش را بلند کرد و مرد مسنی را دید که به همراه چند نفر دیگر روی صندلی‌های مقابل پیش‌خوان نشسته بودند.
    آن مرد با دست به نیک و مارتین که اکنون سخت مشغول بودند و حواسشان به هیچ‌جا نبود اشاره کرد و ادامه داد:
    ‌- این خون‌آشامای عزیز همیشه جامشون رو نصفه می‌ذارن.
    پسر دیگری که موی بلند و روشنش روی پیشانی‌‌اش ریخته شده بود و صورت کودکانه‌‌ای داشت گفت:
    ‌- آره. پارسال من وقتی این رو فهمیدم که از عصبانیت یه جام پر از اونا رو خورده بودم. بعدش هم...
    ‌- بعدش هم تا صبح استفراغ کردی و نذاشتی ما بخوابیم.
    پسری که به‌نظر می‌رسید بزرگ‌تر از پسر وسطی باشد این را گفت. با وجود آنکه نشسته بود؛ اما از هر دوی آن‌ها قدبلند‌تر بود. موهای مشکی‌‌اش کوتاه و چشم‌هایش قهوه‌‌ای روشن بودند.
    او با دست به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت:
    ‌- بیا بشین رفیق.
    باگراد لبخندی زد و بی‌معطلی روی صندلی کنار او جا گرفت.
    هر سه عضو یک خانواده، بی‌هیچ دلیل و آشنایی قبلی به او لبخند می‌زدند.
    پسری که کوچک‌تر بود، با صدای نازکش گفت:
    ‌- اسم من اَلِکسه! این هم پدرم هنریه! این هم...
    ناگهان برادر بزرگ‌ترش پس‌گردنی آرامی به او زد گفت:
    ‌- این چه طرز معرفی‌کردنه پسر؟ این رو به درخت میگن یا به... دوتا خون‌آشام بی‌چشم‌ورو!
    او برگشت و نگاه بدی به نیک و مارتین که هنوز با دو دختر سرگرم بودند انداخت.
    سپس ادامه داد:
    ‌- اسم من جوناسه! تو چی؟
    ‌- باگراد!
    ‌- تا حالا نشنیده بودم.
    باگراد لبخند تلخی زد و گفت:
    ‌- خودم هم تا حالا نشنیده بودم.
    جوناس کوتاه خندید و آرام به شانه‌‌اش زد؛ سپس گفت:
    ‌- اینجا مهمونی؟ کی اومدی؟ چند وقت می‌مونی؟ راستی! تو که با خون‌آشاما نمی‌پری، درسته؟
    حالت چهره‌ی جوناس جوری بود که انگار در صورت مثبت‌بودن پرسش آخرش قصد داشت او را کتک بزند.
    باگراد که از پرسش‌های بسیار او کمی گیج شده بود، باقی سؤال‌هایش را نادیده گرفته و به‌جای پاسخ به پرسش آخر او پرسید:
    ‌- می‌پرم؟
    اَلِکس به‌جای جوناس جواب داد:
    ‌- یعنی اینکه بهشون علاقه‌‌ای داری یا نه.
    ‌- من... نه خب. علاقه‌‌ای ندارم.
    جوناس قاطعانه گفت:
    ‌- آره. همون بهتر که نداری. می‌دونی؟ یه جورایی عجیبن. می‌فهمی چی میگم؟
    باگراد گفت:
    ‌- نه کاملاً.
    ‌- خب. اون دیوونه‌ها الان چهارصد سالشونه. می‌دونی یعنی چی؟
    باگراد نمی‌دانست این یعنی چه؟ از طرفی نمی‌فهمید این موضوع چه ربطی به سن آن‌ها دارد؟ بنابراین حرفی نزد و فقط شانه‌‌اش را کمی بالا آورد.
    الکس که ظاهراً بهتر از برادر بزرگ‌ترش متوجه سردرگمی او شده بود گفت:
    ‌- من می‌دونم یعنی چی. بگم؟
    جوناس بلافاصله گفت:
    ‌- لازم نکرده.
    اما الکس بی‌توجه به اعتراض او ادامه داد:
    ‌- یعنی اینکه نیک یه نَمه جذاب‌تر از توئه. واسه‌ی همین اون دختره پیشنهادت رو رد کرد و... آخ!
    جوناس این بار محکم به سر برادر کوچکش ضربه زد و لبخند کج و مسخره‌‌ای به باگراد زد. باگراد که تازه متوجه علت عصبانیت او شده بود خنده‌‌اش گرفت.
    همان‌موقع هنری که مشغول صحبت با یکی از مسئولین پشت پیش‌خوان بود گفت:
    ‌- پسرا! چه خبرتونه؟
    ‌- بابا! اون زد توی... آخ!
    ‌- چیزی نیست بابا! داشتیم باهم شوخی می‌کردیم.
    جوناس درحالی‌که دهان برادرش را گرفته بود، این را گفت و بی‌توجه به دست‌وپازدن‌های الکس از جا پرید و به باگراد گفت:
    ‌- بعد می‌بینمت. تو که فردا اینجا هستی، نه؟
    باگراد سرش را تکان داد و درحالی‌که هنوز بی‌اختیار می‌خندید، جوناس را دید که برادرش را کشان‌کشان از مهمان‌خانه بیرون برد. حدس می‌زد بخواهد او را برای هوش بیش از اندازه‌‌اش در فهمیدن مسائلی که برایش زود بود تنبیه کند.
    با خارج‌شدن آن‌ها و بسته‌شدن در مهمان‌خانه، رویش را برگرداند و متوجه شد اکنون هنری و چند مرد دیگری که میزشان درست در نزدیکی آن‌ها بود، سخت مشغول بحث و گفت‌وگو هستند.
    باگراد نگاهی به اطراف انداخت. فرد سر میزی نشسته و نگاهش به نقطه‌‌ای ثابت مانده بود. در یک لحظه باگراد گمان کرد فرد یک ثانیه قبل نگاهش را به جای دیگری معطوف کرده و تا قبل از آن به او نگاه می‌کرده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    شاید اشتباه می‌کرد. چشم از او برداشت و تلاش کرد در آن جمعیت تریتر را پیدا کند. خیلی زود میز چهارنفره‌‌ای را دید که خالی شده و دو تا از صندلی‌هایش به عقب کشیده شده بودند. ظاهراً آن شب به تریتر نیز به اندازه‌ی تاد خوش می‌گذشت.
    در این میان فقط خودش تک‌وتنها مانده بود. یک لحظه به فکرش رسید جواب نگاه‌های خیره‌ی دختری را که در نزدیکی‌‌اش سر میزی تنها نشسته بود بدهد؛ اما ناگهان فهمید هیچ تمایلی برای آشنایی بیشتر با آن دختر که کم مانده بود خودش دست به کار شود ندارد.
    بار دیگر نگاهش متوجه هنری شد که دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و ترجیح داد به‌جای اینکه چهره‌ی بیچاره‌‌ای به خود بگیرد، به گفت‌وگوی آن‌ها گوش کند.
    هنری می‌گفت:
    ‌- بعد از این همه سال بالاخره می‌خوان از مخفیگاهشون بیرون بیان. جالب نیست؟ من که منتظر اون روزم. به‌نظرم حسابی خوش می‌گذره. پسرا رو هم با خودم می‌برم.
    مرد چاق و کوتاه‌قامتی که پاهای کوتاهش از صندلی آویزان بود باصدای بلندی گفت:
    ‌- آره ببرشون. اونجا پر از دخترای خوشگله. شرط می‌بندم به اونا خیلی بیشتر از ما پیروپاتالا خوش می‌گذره.
    سپس چنان دیوانه‌وار شروع به خندیدن کرد که صندلی‌‌اش واژگون شده و از پشت به زمین افتاد و پاهایش در هوا ماند.
    همه خندیدند. حتی باگراد نیز از ته دلش خندید و صندلی‌‌اش را جلوتر کشید و کنار صندلی هنری قرار داد. هیچ‌کس از ورود ناگهانی او به جمعشان جا نخورد. تنها واکنش آن مرد‌ها لبخندی جانانه و دوستانه بود.
    مردی که موهای سیاهش در تضاد با چشم‌های درشت و سبزش خودنمایی می‌کرد، کمک کرد تا مرد کوتاه‌قامت بار دیگر روی صندلی‌‌اش بنشیند و در همان حال پرسید:
    ‌- گفتی جشن چند روز دیگه شروع میشه؟
    هنری گفت:
    ‌- سه روز دیگه.
    گوش باگراد با شنیدن کلمه‌ی جشن ناخودآگاه تیز شد و بی‌مقدمه پرسید:
    ‌- کدوم جشن؟
    جواب او را مردی داد که تاکنون حرفی نزده بود و اکنون پیپ طلایی‌‌اش گوشه‌ی لبش بود. او به‌سردی گفت:
    ‌- جشن دوستی.
    نفس باگراد در سـ*ـینه حبس شد؛ اما با دیدن نگاه‌های متعجب سرفه‌ی کوتاهی کرد.
    مردی که پیپ به لب داشت به تمسخر گفت:
    ‌- می‌خوای بهت داروی سرفه بدم؟
    باگراد نگاهش را به موهای بافته و سفید او انداخت و خیلی زود به یک نتیجه‌ی منطقی درباره‌ی او رسید. آن مرد واقعاً عوضی بود.
    حرفی نزد و بی‌اعتنا به او رویش را برگرداند.
    بقیه انگارنه‌انگار که وقفه‌‌ای میان صحبت‌هایشان به وجود آمده است، به گفت‌وگوی خود ادامه دادند:
    ‌- شماها تا حالا یه برایتر رو از نزدیک دیدین؟
    همه سرشان را به نشانه منفی تکان دادند و باگراد هم جزء همان‌ها بود.
    هنری گفت:
    ‌- ولی پدربزرگم توی جوونی یکی از اونا رو از نزدیک دیده بود. می‌گفت همه‌شون مثل یه لامپ مهتابی، روشن و پرنورن.
    همه با حرارت سرشان را تکان دادند و شور و هیجان وجود باگراد را دربرگرفت.
    اسلوپر، مرد کوتاه قامت، پرسید:
    ‌- حالا قراره کجا جشنشون رو برگزار کنن؟
    ‌- فیوانا!
    باگراد بی‌معطلی می‌خواست بپرسد دهکده‌ی فیوانا کجاست و تا آنجا چقدر راه است؛ اما هنری قبل او پرسید:
    ‌- حالا چرا اونجا؟
    ناگهان مردی که ظاهراً از تمام کسانی که در مهمان‌خانه بودند آزاردهنده‌تر بود و هنوز پیپش را در دست می‌چرخاند گفت:
    ‌- خب معلومه؛ چون پارسال تو یه نظرسنجیِ مردمی به‌عنوان دهکده‌ی برگزیده انتخاب شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    هنری با دلخوری گفت:
    ‌- ولی اونا هر جای دیگه‌‌ای رو می‌تونستن انتخاب کنن، هر جایی رو. مثلاً...
    ناگهان مرد قهقهه‌ی وحشیانه‌‌ای زد و گفت:
    ‌- مثلاً کجا؟ وان جولد؟
    برق از سر باگراد پرید و بقیه به شوخی مسخره‌ی مرد خندیدند. جمعیت چنان از خنده نعره می‌زدند که انگار بامزه‌ترین جوک سال را شنیده بودند. هنری از شدت خنده به میز مشت می‌زد.
    آنگاه هیبتی از غیب پدیدار شده و میزی را که پشتش نشسته بودند سرنگون کرد و قبل از آنکه باگراد بتواند جلویش را بگیرد به‌طرف مرد حمله ور شد.
    ‌- فرد! نه!
    اما صدای فریاد باگراد میان سروصدای جمعیت و نعره‌های فرد گم شد. او روی سـ*ـینه‌ی مرد نشسته و چپ‌وراست به صورت او مشت می‌زد و اگر باقی مردم جلویش را نگرفته بودند، بی‌شک آن مرد را می‌کشت.
    باگراد چنان از این واقعه شوکه شده بود که حتی نتوانست جلو برود و فرد را آرام کند تا بلکه دست از تقلا و تلاش بردارد.
    دو نفر محکم او را از پشت گرفته بودند و زمزمه‌کنان او را دعوت به آرامش می‌کردند. در آن طرف سالن مرد که پیپش زیر دست‌وپا له شده بود، عربده می‌کشید و بدوبیراه می‌گفت.
    همه مات‌ومبهوت مانده بودند و کاملاً معلوم بود که از این اتفاق شگفت‌زده شده‌اند. دهان شش مرد یکسانی که پشت پیش‌خوان بودند باز مانده بود.
    ناگهان شخصی فریاد زد:
    ‌- اینجا چه خبره؟
    باگراد با نگرانی برگشت و تاد را دید که بالای پله‌ها ایستاده و با تعجب به آن منظره نگاه می‌کرد. دکمه‌ی لباسش باز بوده و موهایش سیخ‌سیخ شده بود.
    او بلافاصله پله‌ها را دوتایکی پایین آمد و به آن‌ها نزدیک شد. جمعیت را کنار زد و نگاهش اول به فرد که هنوز دست از مقاومت برنداشته بود افتاد و با دیدن صورت خونی و متورم مرد، چشم‌هایش گرد شد. او با صدای بلندی تکرار کرد:
    ‌- اینجا چه خبر شده؟ کریستین؟ جواب بده! کی این بلا رو سرت آورده؟
    کریستین بی‌معطلی انگشتش را بالا آورد و فرد را نشانه رفت و نعره زد:
    ‌- اون! اون پسره‌ی روانی یهو به من حمله‌ور شد. همه شاهد بودن.
    صدای همهمه‌ی موافقت‌آمیزی بلند شد. باگراد جرئت نفس‌کشیدن را هم نداشت و فقط با قلبی آکنده از خشم و ناراحتی منتظر بود.
    تاد لحظه‌‌ای درنگ کرد. نگاهش موشکافانه فرد را برانداز می‌کرد. ناباوری در صورتش محسوس بود؛ اما هیچ احساس دیگری را نمی‌شد از حالت چهره‌‌اش فهمید.
    همه با حالت جنون‌آمیزی ساکت مانده و منتظر بودند تا ببینند کی تاد از خشم منفجر شده و دادوفریاد را شروع می‌کند؛ اما او هیچ‌کدام از کارهایی که باگراد و یا جمعیت مات و حیران فکر می‌کردند انجام نداد. نه دادوفریاد کرد، نه از مردم خواست مهمان‌های جدیدش را از مهمان‌خانه بیرون بیندازند. فقط سرش را به‌آرامی تکان داد و گفت:
    ‌- خیله‌خب. کریستین لطفاً برو بالا. به تیم میگم بیاد پیشت و زخمات رو درمان کنه.
    کریستین به‌آسانی از آن جا نرفت. اول تا جایی که توان داشت به فرد فحش و بدوبیراه گفت و جفتک پراند و درنهایت با تهدید‌های مردم راهی طبقه‌ی دوم مهمان‌خانه شد.
    پس از رفتن او سکوت حکم‌فرما شد. قلب باگراد باشدت هرچه تمام‌تر می‌زد. دو نفری که فرد را گرفته بودند با اطمینان از آرام‌شدن او رهایش کردند و اکنون او درست در کنار باگراد ایستاده و منتظر شنیدن مجازاتش بود؛ اما تاد تا آن لحظه به آن‌ها نگاه نکرده بود. او بی‌توجه به فرد و باگراد رویش را به‌سمت جمعیت مقابلش کرد و با صدای بلندی گفت:
    ‌- من از همه‌ی شما عذر می‌خوام. این بار اولی بود که در مهمون‌خونه‌ی من چنین حادثه‌‌ای پیش اومد و اعتراف می‌کنم که کاملاً غیرمنتظره بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا