باگراد با شادی غیرقابلوصفی مدالها را در مشتش فشرد و طعنهآمیز گفت:
- میبینی چقدر مهموننوازن؟ درست مثل مردم دهکدهی خودمون!
تریتر با این حرف به خنده افتاد؛ اما فرد چنان نگاه غضبناکی به او انداخت که به سرفه افتاده و نزدیک بود خفه شود.
هر سه نفر بار دیگر با جمعیت بهسمت دهکده همراه شدند؛ اما هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودند که صدای فریاد هشدارآمیز پیرمرد آنها را متوقف کرد:
- آهای پسرا! یادتون نره اون مدالا رو به سـ*ـینهتون بزنین. امیدوارم شب خوبی رو سپری کنین.
باقی جملهی پیرمرد در غرولند مردمی که در صف بودند گم شد.
باگراد لبخندی زد و بلافاصله مدالش را به لباسش وصل کرد. تریتر در چسباندن مدال به بافت کلفت و ضخیمش مشکل داشت و در آخر ناچار شد آن را به لباس زیرش بچسباند.
او با دیدن نگاه باگراد آهسته گفت:
- لطفاً تو مسافرخونه یادم بنداز بافت رو از تنم در بیارم تا همه بتونن ببیننش.
باگراد با خوشرویی سرش را تکان داد و بار دیگر درد شدیدی را در پهلوهایش احساس کرد. همانموقع چشمش به فرد افتاد که با اکراه و بیمیلی مدالش را وصل میکرد و نگاهش به مردم معصوم اطرافش خصمانه بود. اگر در وضعیت بهتری بود از او خواهش میکرد دست از این رفتارهایش بردارد؛ اما آن لحظه درد پهلو و پاهایش بیطاقتش کرده و دلش میخواست هر چه زودتر به مسافرخانه برسند.
دهکدهی هراکیلتون بسیار شلوغتر و پرجمعیتتر از وان جولد بهنظر میآمد. مردم در سراسر دهکده ایستاده و مشغول صحبت با یکدیگر بودند.
فضای اطرافشان صمیمانه و دوستانه بود و در چهرهی هیچ یک از مردم، خشم و ناراحتی به چشم نمیخورد. همه در آن هوای سردِ زمستانی با وجود بارش برف شدید، چنان شادوسرحال بودند که انگار کریسمس فرا رسیده بود.
همهی اینها برای باگراد بسیار عجیب و دلنشین بهنظر میآمد. برای او که بیستوچند سال در دهکدهای که انگار محل زندگی ارواح بود، زندگی میکرد چنین محیطی شگفتآور و حتی غیرعادی بود.
باگراد به فرد نگاه کرد و متوجه شد که در چهرهی او نیز ناباوری موج میزند. بااینتفاوت که ناباوریاش آمیخته به انزجار و نفرت بود؛ درست برعکس خودش که سراپایش لبریز از شادی و نشاط بود.
در میان آنها تنها تریتر بود که نسبت به شلوغی اطرافش بیتفاوت بوده و بیآنکه توجهی به مردم نشان بدهد، ظاهراً فقط میخواست زودتر از شر سرما خلاص شده و به مسافرخانه برسند. باگراد با خود فکر کرد «برای او که سالهای سال در دهکدهای قانونمدار، با مردمانی نرمال و باهوش زندگی میکرده، باید هم دیدن چنین ازدحامی عادی باشه.»
و ناگهان احساس کرد به او و آزادی که سالها از آن بهرهمند بود حسادت میکند.
البته این حس بسیار زودگذر بود و بلافاصله توجه باگراد به چند دختر جوان و زیبا جلب شد که خندهکنان از کنارشان گذشته و نگاه خریدارانهای به او و فرد انداختند.
فرد با صدای بلندی غرولند کرد؛ اما لبخند باگراد وسیعتر شد و بار دیگر به تماشای دهکده پرداخت.
پس از نیم ساعت پیاده روی در آن سوز و سرما، بالاخره به در مهمانخانه رسیدند.
- میبینی چقدر مهموننوازن؟ درست مثل مردم دهکدهی خودمون!
تریتر با این حرف به خنده افتاد؛ اما فرد چنان نگاه غضبناکی به او انداخت که به سرفه افتاده و نزدیک بود خفه شود.
هر سه نفر بار دیگر با جمعیت بهسمت دهکده همراه شدند؛ اما هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودند که صدای فریاد هشدارآمیز پیرمرد آنها را متوقف کرد:
- آهای پسرا! یادتون نره اون مدالا رو به سـ*ـینهتون بزنین. امیدوارم شب خوبی رو سپری کنین.
باقی جملهی پیرمرد در غرولند مردمی که در صف بودند گم شد.
باگراد لبخندی زد و بلافاصله مدالش را به لباسش وصل کرد. تریتر در چسباندن مدال به بافت کلفت و ضخیمش مشکل داشت و در آخر ناچار شد آن را به لباس زیرش بچسباند.
او با دیدن نگاه باگراد آهسته گفت:
- لطفاً تو مسافرخونه یادم بنداز بافت رو از تنم در بیارم تا همه بتونن ببیننش.
باگراد با خوشرویی سرش را تکان داد و بار دیگر درد شدیدی را در پهلوهایش احساس کرد. همانموقع چشمش به فرد افتاد که با اکراه و بیمیلی مدالش را وصل میکرد و نگاهش به مردم معصوم اطرافش خصمانه بود. اگر در وضعیت بهتری بود از او خواهش میکرد دست از این رفتارهایش بردارد؛ اما آن لحظه درد پهلو و پاهایش بیطاقتش کرده و دلش میخواست هر چه زودتر به مسافرخانه برسند.
دهکدهی هراکیلتون بسیار شلوغتر و پرجمعیتتر از وان جولد بهنظر میآمد. مردم در سراسر دهکده ایستاده و مشغول صحبت با یکدیگر بودند.
فضای اطرافشان صمیمانه و دوستانه بود و در چهرهی هیچ یک از مردم، خشم و ناراحتی به چشم نمیخورد. همه در آن هوای سردِ زمستانی با وجود بارش برف شدید، چنان شادوسرحال بودند که انگار کریسمس فرا رسیده بود.
همهی اینها برای باگراد بسیار عجیب و دلنشین بهنظر میآمد. برای او که بیستوچند سال در دهکدهای که انگار محل زندگی ارواح بود، زندگی میکرد چنین محیطی شگفتآور و حتی غیرعادی بود.
باگراد به فرد نگاه کرد و متوجه شد که در چهرهی او نیز ناباوری موج میزند. بااینتفاوت که ناباوریاش آمیخته به انزجار و نفرت بود؛ درست برعکس خودش که سراپایش لبریز از شادی و نشاط بود.
در میان آنها تنها تریتر بود که نسبت به شلوغی اطرافش بیتفاوت بوده و بیآنکه توجهی به مردم نشان بدهد، ظاهراً فقط میخواست زودتر از شر سرما خلاص شده و به مسافرخانه برسند. باگراد با خود فکر کرد «برای او که سالهای سال در دهکدهای قانونمدار، با مردمانی نرمال و باهوش زندگی میکرده، باید هم دیدن چنین ازدحامی عادی باشه.»
و ناگهان احساس کرد به او و آزادی که سالها از آن بهرهمند بود حسادت میکند.
البته این حس بسیار زودگذر بود و بلافاصله توجه باگراد به چند دختر جوان و زیبا جلب شد که خندهکنان از کنارشان گذشته و نگاه خریدارانهای به او و فرد انداختند.
فرد با صدای بلندی غرولند کرد؛ اما لبخند باگراد وسیعتر شد و بار دیگر به تماشای دهکده پرداخت.
پس از نیم ساعت پیاده روی در آن سوز و سرما، بالاخره به در مهمانخانه رسیدند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: