کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
باگراد متوجه شد که با هر بار چسباندن زخم، صورت تریتر از درد درهم می‌رود؛ اما ظاهراً جرئت ابراز ناراحتی‌‌اش را نداشت. باگراد که از دیدن آن وضع چندان خوشنود نبود، از جا برخاسته و خود را با جمع‌کردن ظروف کثیف و نشُسته‌ی روی میز مشغول کرد.
وقتی کار شستن ظرف‌ها به اتمام رسید، فرد از جایش برخاست. به باگراد نزدیک شد و با بی‌میلی گفت:
- من دیگه باید برم.
باگراد که بسیار از این موضوع خوش‌حال شده بود. به‌سختی جلوی لبخندش‌زدنش را گرفت و گفت:
- اِ! باشه. پس فردا می‌بینمت.
فرد با آن چشم‌های مشکی لحظه‌‌ای به باگراد خیره ماند. گویی می‌توانست فکری را که از سرش می‌گذشت بخواند.
باگراد زیر نگاه خیره او دستپاچه شده و لبخند بی‌رمقی زد؛ اما فرد بی‌توجه به او لباس پشمی‌‌اش را از روی زمین برداشته و در همان حال گفت:
- فردا قراره بقیه‌ی چوبا رو به دهکده پایین ببرم. وقتی برگردم شب میشه.
باگراد فوری گفت:
- احتمالاً اون زمان خیلی خسته‌‌ای. لزومی نیست خودت رو به زحمت بندازی و بیای اینجا که...
فرد در یک حرکت خشونت‌آمیز یقه لباس باگراد گرفت و او را به در ورودی چسباند و آهسته گفت:
- مزخرف گفتن رو تموم کن! فردا به‌محض تموم‌شدن کارم میام اینجا تا مطمئن بشم همه‌چیز روبه‌راهه.
باگراد که در آن شرایط به‌هیچ‌وجه قصد مخالفت کردن با او را نداشت، بلافاصله گفت:
- باشه. پس من... اِ منتظرتم.
فرد چشم‌غره‌‌ای به باگراد رفت و نگاه زیرچشمی به تریتر انداخت که با میـ*ـل به در و دیوار خانه می‌نگریست.
سپس به‌تندی گفت:
- من به این مرد اعتماد ندارم.
باگراد که سعی داشت دست‌های فرد را که از دو طرف او را احاطه کرده بودند کنار بزند، گفت:
- اون‌قدرا هم که تو فکر می‌کنی بد به‌نظر نمی‌رسه.
فرد با صدای غرش‌مانندی گفت:
- آره! از اسمش هم کاملاً معلومه. (تریتر: به‌معنای خائن)
- اما از اسم که نمیشه آدما رو قضاوت کرد.
- اون یه غریبه‌ست.
باگراد با کلافگی گفت:
- آره غریبه‌ست؛ چون موقع تقسیم این دهکده همه‌ی خل‌وچلا رو از میون مردم انتخاب کردن.
- یه جوری حرف می‌زنی که انگار می‌شناسیش. تو هیچ مدرکی نداری که صراحتاً بگه اون یه آدم نرماله.
باگراد بلافاصله گفت:
- از کی تا حالا مردم این دهکده شدن آدم نرمال؟ بس کن فرد! جوری حرف نزن که فکر کنم تو هم مثل بقیه اون مردم ابلهی.
اخم‌های فرد درهم رفت؛ اما باگراد عقب‌نشینی نکرد و این بار با لحن ملایم‌تری گفت:
- تو بهترین دوست منی! همیشه هم کنارم بودی و تا هر وقتی که خودت بخوای کنارم می‌مونی. من به قضاوتت اطمینان دارم؛ اما بذار فقط همین یه دفعه همون کاری رو بکنم که فکر می‌کنم درسته.
باگراد نگاهی به‌ظاهر آشفته و صورت کثیف و موهای درهم گره‌خورده تریتر انداخت و گفت:
- اون فقط یه آدم ضعیف و بی‌دفاعه.
باگراد چند لحظه مکث کرد و با تأسف و حالت عذرخواهانه‌‌ای به فرد خیره ماند. از حالت چهره فرد هیچ‌چیز را نمی‌توانست تشخیص داد.
آن دو چند لحظه به یکدیگر نگاه کردند و سرانجام فرد سرش را تکان داد و برخلاف همیشه آرامشش را حفظ کرد و گفت:
- باشه باشه! ازاین‌به‌بعد قضاوت درباره این مرد به‌عهده خودته. همین‌طور عواقب اعتمادکردن به اون.
باگراد که تازه خیالش راحت شده بود با شنیدن جمله آخر فرد اخم‌هایش را درهم کشید.
فرد نگاه تحقیرآمیزی به باگراد انداخت و از خانه خارج شد. هنوز به در چوبی حیاط نرسیده بود که برگشت و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- فرداشب میبینمت. البته اگر تا اون موقع زنده باشی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ***
    رژه‌ی بِرایتِرها
    با لرزش خفیفی از خواب پرید. گرمای تخت چوبی و نرمی لحافی که تا روی گردنش را پوشانده بود، اجازه نمی‌داد چشم‌های خمارش را باز کند و بفهمد برای چه از خواب بیدار شده است. باگراد سعی کرد صدای خش‌خشی را که از همان نزدیکی به گوش می‌رسید نادیده بگیرد. غلت زد تا دوباره بخوابد؛ اما چیزی مانع این کار شد. باگراد با گیجی تکان دیگری خورد. ناگهان دریافت که دستی در دو طرف بالشتش قرار گرفته و گرمای نفس بدبویی به صورتش می‌خورد.
    با احساس نزدیکی شخصی، هشیار شده و به‌سرعت چشم‌هایش را باز کرد. تریتر روی او خم شده و درحالی‌که فاصله‌ی صورتش با او تنها چند میلی‌متر بود، با آن چشم‌های درخشان به باگراد زل زده بود.
    باگراد چنان از دیدن صورت او در آن فاصله جا خورد که با نفس صداداری از جا پرید و روی تختش نشست و فریاد زد:
    - تریتر!
    تریتر که از فریاد او زهرترک شده بود، خود را روی زمین پای تخت انداخته و نفس‌نفس‌زنان به باگراد خیره ماند.
    باگراد که از حرکت نابه‌جای او عصبانی بود، سعی کرد خونسرد باشد و درحالی‌که هنوز ضربان قلبش به حالت عادی برنگشته بود، در تاریکی به صورت خطاکار او نگاه کرد. به‌تندی گفت:
    - این وقت شب اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    تریتر جوابی نداد و با این کار باعث شد سوءظنش بیشتر شود. باگراد با حالتی مشکوک به‌اطرافش نگاه کرد و با تردید پرسید:
    - داشتی چی کار می‌کردی؟
    ظاهراً تریتر به این نتیجه رسیده بود که اگر بیش از این سکوت کند طعم خشم و غضب باگراد را نیز خواهد چشید؛ بنابراین از جایش برخاسته و در مقابل تخت ایستاد و گفت:
    - داشتی توی خواب کابوس می‌دیدی. فقط خواستم جابه‌جات کنم تا...
    باگراد با چشم‌هایی تنگ شده به سرتاپای تریتر نگاهی انداخت. تا جایی که به یاد داشت در تمام طول شب هیچ خوابی ندیده بود؛ اما این احتمال نیز وجود داشت که کابوسی دیده و آن را فراموش کرده باشد. ازاین‌رو بیش از آن تریتر را تحت فشار نگذاشته و با لحن ملایم‌تری گفت:
    - خیله‌خب! پس... اِ! برو بگیر بخواب.
    تریتر که سرش را پایین انداخته و شرمنده به‌نظر می‌رسید، گردنش را کج کرده و به‌سمت تخت چوبی زواردررفته‌‌ای که باگراد از میان خرت‌و‌پرت‌های درون انباری پیدا کرده بود حرکت کرد.
    باگراد با نگاهش او را تعقیب کرد تریتر بی‌حرف روی تخت دراز کشیده و چشم‌هایش را بست.
    باگراد تا چند دقیقه در تختش نشست تا اینکه صدای خرناس تریتر بلند شده و باعث شد اندکی آسوده‌خاطر شود.
    از تنها پنجره‌ی اتاق به حیاط نگاه کرد. فضای حیاط کمی روشن‌تر از قبل به‌نظر می‌رسید. ظاهراً چیزی به روشنایی روز نمانده بود. باگراد دوست داشت زودتر صبح شود؛ زیرا این احتمال وجود داشت که حدس فرد درست از آب دربیاید و تریتر او را در خواب خفه کند و تمام اموالش را غارت کند؛ در این صورت حتی روحش نیز از دست خودش خشمگین می‌شد. شاید بهتر بود به حرف فرد گوش کرده و به‌جای پناه‌دادن و رسیدگی به زخم‌های مرد غریبه یک‌راست او را نزد فرانسیس می‌برد.
    با این فکر ناخودآگاه اخم‌هایش درهم رفت و با خود گفت:
    - تو هم شدی عین این مردم. به همه‌چیز مشکوکی. اگه قرار بود بلایی سرت بیاره تا حالا آورده بود. درضمن، خودت همیشه معتقد بودی که هر کسی که خارج از وان جولد زندگی کنه آدم بدی نیست. حالا چطور می‌تونی حرفای خودت رو نقض کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد نفس عمیقی کشید و با دقت به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی تریتر که آرام بالا و پایین می‌رفت نگاه کرد. مطمئناً او در خواب عمیقی بود. هیچ‌کس نمی‌توانست این چنین نقش انسان‌های خوابیده را خوب بازی کند؛ اما چیزی به او سیخونک می‌زد که برود و از نزدیک مطمئن شود که تریتر خواب است. حتی خم شده و می‌خواست از تخت پایین بیاید؛ اما در میانه‌ی راه منصرف شده و دوباره روی تخت نشست. حس می‌کرد با این کار شباهت بیشتری به مردم بی‌عقل وان جولد پیدا می‌کند، چیزی که هرگز خواستارش نبود.
    باگراد با کلافگی نفس عمیقی کشید و برخلاف میلش دراز کشیده و با چشم‌های باز به سقف خانه خیره ماند. با اینکه هنوز اندکی به رفتارهای تریتر مظنون بود؛ اما حداقل هنوز خیلی با باقی مردم دهکده تفاوت داشت و همچنین عذاب‌وجدان نیز به‌ سراغش نمی‌آمد.
    باگراد بار دیگر از پنجره به بیرون نگاه کرد. چیزی به طلوع خورشید نمانده بود.
    اگر چند دقیقه بیدار می‌ماند آسمان کاملاً روشن شده و خیالش از بابت تریتر راحت می‌شد. اگر کمی تحمل می‌کرد و جلوی بسته‌شدن چشم‌هایش را می‌گرفت؛ اما همین که باگراد تصمیم به بازنگه‌داشتن چشم‌هایش گرفت پلک‌هایش سنگین شده و قبل از آنکه بتواند جلوی خود را بگیرد، با دهان نیمه‌باز به‌خواب عمیقی فرو رفت.
    ***
    روز بعد در خانه‌ی بزرگ و مجلل فرانسیس جلسه‌‌ای برای بازجویی از تریتر تشکیل شد. ساعت و محل جلسه را صبح زود به سنگ بزرگی چسبانده و به شیشه‌ی پنجره‌ی خانه‌ی باگراد زده بودند. باگراد حدس می‌زد استفان برای انتقام‌جویی چنین روشی را برای ارسال نامه انتخاب کرده باشد؛ زیرا هم او و هم تریتر از صدای برخورد سنگ با شیشه از خواب پریده بودند.
    باگراد از صبح زود که بیدار شده بود، متوجه شد که تریتر بی‌وقفه می‌لرزد و مدام با وحشت به‌اطرافش نگاه می‌کند.
    تلاش باگراد برای خوراندن صبحانه به او بی‌نتیجه ماند. درحالی‌که تردیدی نداشت اگر فرد جای او بود، صبوری به‌ خرج نداده و به‌زور نان‌های شکری را در حلق تریتر می‌ریخت تا در جلسه کمتر بلرزد.
    باگراد صحنه‌‌ای را مجسم کرد که در آن فرد، به‌زور در دهان تریتر شیرینی‌های ترد را می‌ریخت و تریتر با صورتی کبود تلاش می‌کرد دست او را پس بزند. با این تصور به‌شدت سرش را تکان داد و خوش‌حال شد که فرد تا نیمه‌های شب به دهکده نمی‌رسد.
    پس از دل‌داری‌ها و توصیه‌های بی‌نتیجه‌ی باگراد به تریتر، بالاخره از خانه بیرون آمدند و پا به حیاط دل‌بازش که یک راه باریک و پر از چمن‌های کوتاه و یک‌دست بود گذاشتند.
    آن‌ها از مرکز دهکده گذشتند و در مقابل هزاران جفت چشم، به‌سمت خانه‌ی فرانسیس به‌ راه افتادند. تریتر چنان وحشت‌زده بود که تا قبل از رسیدن به محل تشکیل جلسه سه بار زمین خورد و سرانجام با لباس‌های خاکی و سرووضعی آشفته، با ده دقیقه تأخیر، وارد حیاط بزرگ و زیبای خانه‌ی رئیس شورای وان جولد شد.
    رفتارهای او چنان تأسف‌بار بود که هنگام واردشدن به خانه، باگراد حتی نتوانست برایش آرزوی موفقیت کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    یک ساعت تمام در حیاط بزرگ و دل‌باز فرانسیس قدم زد و فکر کرد؛ البته نه به نتیجه‌ی جلسه تریتر، بلکه به سفری که در پیش داشت.
    فرار از دهکده مهم‌ترین انگیزه‌ی او بود؛ دیدن مردمان جدید و تجربه‌های بزرگ. دلش نمی‌خواست در آن دهکده پیر شود؛ بی‌آنکه درسی از زندگی گرفته باشد، بی‌آنکه پا به سرزمین دیگری گذاشته باشد. او عاشق ماجراجویی بود. درحالی‌که در تمام دوران کودکی‌‌اش تنها هیجانی که تجربه کرده بود فرار از دست مرغ‌وخروس‌های بدخلق‌ترین پیرزن دهکده بود. او می‌خواست هیجان واقعی را تجربه کند؛ چیزی که در تمام عمرش از آن بی‌نصیب مانده بود. جدیداً از یکی از پسربچه‌های دهکده شنیده بود که در شهری در نزدیکی هانویا خون‌آشامان مهمان بوده‌اند. شاید بد نبود سری به آنجا می‌زد و یک خون‌آشام را از نزدیک می‌دید.
    حتی از تصور تجربه‌ی چنین لحظاتی در زندگی‌‌اش هیجان‌زده می‌شد. باید هرچه سریع‌تر برای سفرش برنامه‌ریزی می‌کرد.
    باگراد در فکروخیال غرق شده و کم‌کم به دیوار خانه تکیه داد و به دوردست‌ها خیره ماند.
    - خب پس اعتراف می‌کنی که قاچاقی وارد دهکده‌ی ما شدی.
    - ب... بله!
    - بله؟ بله؟ تو موجود کثیف چطور جرئت کردی نقشه‌ی شورش در دهکده‌ی ما رو بکشی؟
    باگراد که توجهش به سروصدا‌ها جلب شده بود، ناگهان دریافت جلسه درست در اتاقی تشکیل می‌شود که پنجره‌‌اش دقیقاً بالای سر او است.
    با اینکه بودنش در آنجا کاملاً اتفاقی بود؛ اما حسابی کنجکاو شد که از نتیجه‌ی صحبت‌هایشان سر درآورد.
    تریتر می‌گفت:
    - ولی من قصد شورش نداشتم. فقط می‌خواستم بیام و اینجا رو ببینم.
    - اینجا رو ببینی؟ احمق! مگه خیال کردی اینجا طویله‌ست که سرت رو بندازی و بیای تو؟
    از طرف تریتر جوابی نیامد. باگراد که سرش را بلند کرده بود سراپا گوش شد.
    فرانسیس با لحن تحقیرآمیزی گفت:
    - گرچه به قیافت نمی‌خوره که یه جاسوس باشی؛ اما ورود بی‌اجازه‌ت به دهکده و واردشدن به انباری یکی از مردای محترم ما یه جرم محسوب میشه. پس تو محکوم میشی!
    - نه.
    فریاد تریتر چنان دل‌خراش بود که باگراد حدس می‌زد به دست‌وپا افتاده باشد.
    ناگهان صدای نفرت‌انگیز شخصی بلند شد که باگراد چشم دیدنش را هم نداشت.
    استفان با لحن پیروزمندانه‌‌ای گفت:
    - بله! محکوم میشی و پول مرغای بیچاره‌ی من رو هم پرداخت می‌کنی.
    صورت باگراد از انزجار درهم رفت. در آن لحظه دلش می‌خواست برای خشمگین‌کردن او هم که شده تریتر را از مجازات نجات دهد. اگر فقط یک راه نجاتی بود، اگر می‌توانست کاری انجام دهد!
    آنگاه راهی که در جست‌وجویش بود را از زبان فرانسیس شنید.
    - تنها در یه صورت می‌تونی از مجازات نجات پیدا کنی.
    همه‌ی سروصداهای درون اتاق خاموش شد و در کمال خشنودی باگراد، استفان بینی‌‌اش را با صدا بالا کشید. او هر وقت از چیزی عصبانی می‌شد این حرکت را انجام می‌داد. باگراد لبخندی زد و گوش‌هایش را تیز کرد. سرانجام فرانسیس با صدای بلند و رسایی گفت:
    - اون راه هم اینه که شخص معتمدی مسئولیت تو رو به عهده بگیره.
    سکوت اتاق با پوزخند استفان شکسته شد. ظاهراً از نظر او امکان نداشت کسی بخواهد مسئولیت تریتر را با آن سرووضع نامرتب و موهای کثیف و ژولیده به عهده بگیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    اما خبر نداشت که باگراد برای برانگیختن خشم او و باقی اهالی دهکده باکمال‌میل حاضر است این کار را انجام بدهد. باگراد تنها لحظه‌‌ای درنگ کرد تا پوزخندی به افکارش بزند و سپس با صدای بسیار بلندی که از پنجره‌ی باز اتاق به‌گوش همه برسد گفت:
    - من به عهده می‌گیرم!
    همان‌طور که انتظارش را داشت، به ثانیه نکشید که چندین سر از پنجره بیرون آمده و با دهان نیمه‌باز و چشم‌های گشاد به او خیره ماندند.
    باگراد صورت مشکوک فرانسیس را دید که از میان چند سر دیگر بیرون زده و چشم‌های سیاهش را تنگ کرده بود. درست در کنار او سر استفان که از پنجره خم شده و به او نگاه می‌کرد قرار داشت. استفان طوری به باگراد خیره مانده بود که انگار در ذهنش نقشه‌ی تکه‌تکه‌کردن او را می‌کشید. لب‌هایش بی‌وقفه می‌جنبید که ظاهراً نشانه‌ی آن بود که دارد زیر لب به او فحش و بدوبیراه می‌گوید.
    باگراد از دیدن چهره‌های مبهوت و خشمگین آن‌ها غرق در لـ*ـذت شد.
    ***
    - تو یه احمقی باگراد!
    در آن یک ساعت فرد حداقل بیست دفعه این جمله را به باگراد گفته بود؛ اما ظاهراً کافی نبود.
    باگراد که خودش نیز کم‌کم داشت از عواقب کارش آگاه می‌شد، با حالت تدافعی گفت:
    - من هیچ اشتباهی نکردم. آخه اون دیوونه‌ها می‌خواستن بی‌دلیل مجازاتش کنن.
    فرد ابروهایش را بالا بـرده و گفت:
    - بی‌دلیل؟ باگراد! اون بدون اجازه وارد دهکده شده. بعد از اون هم مخفیانه وارد انباری استفان شده و پنج‌تا از مرغاشو کباب کرده. اگه فکر می‌کنی قدرت درک و صلاحیت تشخیص اشتباه و خطا رو داری بهم بگو اسم این کارا رو چی میشه گذاشت؟
    باگراد اخم کرد و زیرچشمی به تریتر که روی تخت خوابیده و صدای خروپفش تمام خانه را برداشته بود، نگاهی انداخت. سپس نفس عمیقی کشید و صادقانه گفت:
    - دلم براش می‌سوزه.
    با گفتن این جمله فرد چنان نگاهی به او انداخت که انگار موجود عجیب‌الخلقه‌‌ای بود. آنگاه چند نفس عمیق کشید تا بر اعصابش مسلط شود. هیچ‌کس به اندازه‌ی باگراد نمی‌فهمید که در آن لحظه فرد چه تلاشی برای خونسردماندن و منطقی صحبت‌کردن می‌کند.
    سرانجام با صدای بسیار بلندی تکرار کرد:
    - تو یه احمقی باگراد!
    باگراد نگاه سرزنش‌آمیزی به فرد انداخت و سرش را روی میز گذاشت. از زمان بازگشت از خانه‌ی فرانسیس بارها به کاری که انجام داده بود فکر کرده بود. مدام از خودش می‌پرسید که آیا کار درستی کرده است؟
    اما اگر او تریتر را نجات نمی‌داد، دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست به داد او برسد تا ناعادلانه توسط شورا مجازات نشود. باگراد تنها کسی بود که توانایی انجام این کار را داشت. هرچند خودش خوب می‌دانست که اگر کوچک‌ترین خطایی از تریتر سر بزند اهالی دهکده همه‌چیز را تنها از چشم او می‌بینند؛ زیرا او مسئولیت همه‌چیز را به عهده گرفته بود؛ اما چندان هم مشکل به‌نظر نمی‌رسید. اگر به‌اندازه‌ی کافی بر اعمال و رفتار تریتر نظارت داشت، اگر دائم او را می‌پایید و چشم از او برنمی داشت، همه‌چیز حل می‌شد و دیگر دلیلی هم برای نگرانی وجود نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    چشم‌انداز وحشتناکی بود. در این صورت باگراد کاری دیگری نداشت، به‌جز مراقبت از تریتر و حفاظت از او؛ اما از طرفی این موضوع جنبه‌ی مثبتی هم داشت و آن هم این بود که دیگر در خانه تنها نمی‌ماند و کسی را به‌جز فرد برای درددل‌کردن داشت. البته این در صورتی بود که تمام حدسیاتش درست از آب درمی‌آمد و در یکی از همان شب‌ها توسط تریتر به قتل نمی‌رسید.
    با صدای برخورد سنگی به در ورودی رشته‌ی افکارش از هم ‌گسسته و سرش را به‌سرعت از روی میز بلند کرد. در لحظه‌ی اول تنها چیزی که دید نگاه خیره‌ی فرد بود؛ اما ثانیه‌‌ای بعد، در‌حالی‌که احساس می‌کرد از شدت خشم و ناراحتی از سرش دودی غلیظ بلند می‌شود از جا جست و فریاد زد:
    - دیگه از دست این کاراشون خسته شدم.
    قبل از آنکه فرد بتواند جلویش را بگیرد دوید و از خانه خارج شد. دلش می‌خواست گردن اولین کسی را که دید بگیرد و بشکند. چه بهتر که آن شخص استفان می‌بود؟
    باگراد با صورتی سرخ و برافروخته به اطرافش نگاه کرد. حالت چهره‌‌اش جوری بود که انگار همه را به مبارزه می‌طلبید؛ اما برخلاف تصورش هیچ‌کس در حیاط نبود. همه‌جا تاریک و سوت‌وکور بود. باگراد که نمی‌توانست باور کند پای مردم دهکده در میان نباشد با عجله به‌طرف چاه دوید و دورتادور آن را با دقت بررسی کرد. آنجا هم کسی نبود. در عجب مانده بود که چه کسی به‌سمت در ورودی‌‌اش سنگ پرتاب کرده است که ناگهان صدای متعجب فرد به گوش رسید که گفت:
    - هی باگراد! اینجا رو نگاه کن.
    باگراد بلافاصله برگشت. فرد در آستانه‌ی در ایستاده بود و به چیزی در کف دستش چشم دوخته بود. باگراد جلو رفت و کنار فرد ایستاد و همچون او به دست‌هایش زل زد.
    الماس بلوری و کوچکی کف دست‌های فرد افتاده بود و چنان می‌درخشید که چشم‌ها را خیره می‌کرد.
    باگراد و فرد به یکدیگر نگاه کردند. سپس هم زمان سرهایشان را بلند کرده و با زیباترین منظره‌ی عمرشان روبه‌رو شدند.
    در پهنه‌ی آسمان صاف و پرستاره‌ی آن شب، گلوله‌های نورانی و درخشان، همچون واگن‌های قطار به یکدیگر متصل بوده و در یک مسیر مشخص که شباهت زیادی به ریل داشت حرکت کرده و می‌گذشتند.
    باگراد که از دیدن آن صحنه مات‌ومبهوت مانده بود، با ناباوری زمزمه کرد:
    - ب... برایترا!
    (برایتر‌ها موجوداتی با چهره و اندام انسان‌ها هستند که بدنشان چنان پرنور و درخشان است که چشم‌ها را خیره می‌کند. آن‌ها هر چندسال یک‌بار از محل زندگیشان که هیچ‌کس نمی‌داند کجاست بیرون آمده و در آسمان رژه می‌روند و هدیه‌های خود را که معمولاً الماس‌های کوچک و بلوریِ ساخته‌ی دست خودشان است از آسمان به زمین می‌اندازند. (در افسانه‌ها نوشته شده بود که هدایای آن‌ها به دست کسانی می‌رسد که باطنی پاک داشته و معمولاً دارای چهره‌ی زیبایی نیز بودند.) آن‌ها با ورود خود اتفاقات بسیار خوب و خوشایند را رقم می‌زنند و همچنین سرنوشت اولین کسی که بتواند یکی دختران آن‌ها را شیفته‌ی خود کند، عوض می‌کنند.
    معمولاً یک هفته پس از ورودشان جشنی به نام جشن دوستی برگزار می‌شود (معمولاً در شهری که دور از پلیدی باشد.) و پس از آن برایتر‌ها رفته و تا رژه‌ی بعدی هیچ‌کس نشانی از آن‌ها نخواهد یافت.)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ناگهان تمام حواسش از کار افتاده و با تمام وجود چشم شده و به آن موجودات درخشان که هر چندسال یک‌بار در آسمان رژه می‌رفتند و الماس‌های درخشان خود را به زمینیان هدیه می‌کردند، خیره ماند. باور نمی‌کرد که یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایش که دیدن رژه‌ی برایتر‌ها بود برآورده شده است. دریافت هدیه از سوی آن‌ها چیزی بود که همیشه در خواب و رؤیایش تصور می‌کرد و خواستارش بود. برای باگراد این یک نشانه بود. اینکه از میان تمام خانه‌های بزرگ و کوچک دهکده، هدیه‌ی برایتر‌ها جلوی خانه‌ی او افتاده بود بی‌معنا نبود. این نشان‌دهنده‌ی آن بود که باید سفرش را آغاز می‌کرد. حالا که برایتر‌ها پس از چندین سال از مخفیگاه خود بیرون آمده و قرار بود جشن دوستی را آغاز کنند، باید خود را به آن‌ها می‌رساند و یکی دیگر از آرزوهایش را که دیدن یک برایتر از نزدیک بود برآورده می‌کرد. نمی‌دانست چند دقیقه است که رژه به اتمام رسیده و آسمان بار دیگر تنها با نور مهتاب مزین شده است. تنها چیزی که می‌فهمید و از آن آگاهی داشت این بود که باید هرچه زودتر اقدام می‌کرد. باگراد به‌سختی دل از آسمان کنده و درحالی‌که در تک‌تک اجزای صورتش شوروشعف و هیجان موج می‌زد، به فرد نگاه کرده و گفت:
    - باید در اولین فرصت از اینجا برم. من باید خودم رو به جشن دوستی برسونم.
    در لحن کلامش چنان قاطعیتی بود که فرد کوچک‌ترین اعتراضی نکرده و فقط به چشم‌های شگفت‌انگیز باگراد که انگار هنوز درخشش بدن برایتر‌ها در آن نمایان بود، خیره ماند.
    ***
    گریز نافرجام
    چند دقیقه‌‌ای می‌شد که در کنار فرد روی پله‌ی در ورودی نشسته و به آسمان نگاه می‌کرد.
    تمام مدت بی‌اختیار لبخند می‌زد و ناگفته نماند که فرد نیز از این موضوع آگاه شده و ظاهراً چندان خشنود به‌نظر نمی‌رسید.
    باگراد با صدای آهسته‌‌ای گفت:
    - هنوز باورم نمیشه که دیدمشون.
    فرد که از قرار معلوم دیدن برایتر‌ها را چندان مهم و شگفت‌انگیز نمی‌پنداشت غرولندکنان گفت:
    - خیلی هم اتفاق مهمی نبود.
    اما به‌نظر نمی‌آمد که باگراد صدای او را شنیده باشد؛ زیرا با همان لحن قبلی شروع به صحبت کرد و گفت:
    - از وقتی یه بچه‌ی هفت‌ساله بودم دوست داشتم ببینمشون. می‌دونی؟ وقتی پدرم مرد، مادرم می‌خواست من رو به جشن دوستی ببره؛ اما... اون‌وقتا وقتی یه زن تنها می‌شد نمی‌تونست هرجوری که دلش می‌خواست رفتار کنه و آزادانه هر جایی بره. یه زمانی داشتن مجبورش می‌کردن با یه مرد عوضی ازدواج کنه. من اون‌موقع هنوز بچه بودم. کاری از دستم برنمیومد؛ اما درهرحال مادرم مقاومت کرد. ما اون سال نتونستیم به جشن دوستی برسیم؛ ولی... مهم اینه که مادرم هیچ‌وقت زیر بار حرف زور نرفت.
    فرد پس از شنیدن داستان زندگی باگراد نفس عمیقی کشید و کنجکاوانه پرسید:
    - پس برای همینه که انقدر از مردم دهکده متنفری؟ چون می‌خواستن مادرت رو وادار کنن تا با مردی که دوستش نداشت ازدواج کنه؟
    باگراد سرش را به‌نشانه‌ی مخالفت تکان داد و به‌آرامی گفت:
    - نه! نه فقط به این خاطر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    فرد با حالتی پرسش‌گرانه به او خیره ماند. باگراد به‌سمت او برگشت و پس از مکث کوتاهی محتاطانه گفت:
    - فرد! تو تنها دوست من تو این دهکده‌‌ای. فکر می‌کردم بعد از این‌همه سال من رو شناختی.
    - فکر می‌کردم که می‌شناسمت.
    باگراد نگاه متعجبی به او انداخت و فرد به‌تندی گفت:
    - تو داری به بهترین دوستت دروغ میگی باگراد! اگه دلیلش این نیست پس چیه؟ من تو تمام مدتی که باهم بودیم شاهد تنفرت نسبت به مردممون بودم. تو چطور می‌تونی از کسانی متنفر باشی که بعد از مرگ مادرت تا پونزده سالگی ازت مراقبت کردن؟ از کسایی که اون‌قدر شایسته بودن که در وان جولد زندگی کنن. امیدوارم من رو ببخشی؛ اما دلیل تنفر تو فقط به این خاطره که اونا می‌خواستن تو و مادرت زندگی بهتری داشته باشین.
    باگراد چند لحظه به صورت غضبناک فرد نگاه کرد. خوب می‌دانست دلیل عصبانیت او چیست. فرد نیز درست مثل باقی افراد دهکده عقیده داشت هیچ مردمی به‌خوبی و برتری آن‌ها نیستند. اون نیز وان جولد را تک نگینی ارزشمند می‌دانست. باگراد از این تفکر نفرت داشت؛ اما دلش نمی‌خواست اختلاف نظرش موجب به هم خوردن دوستی میانشان شود؛ بنابراین با حفظ همان لحن ملایم و دوستانه به او گفت:
    - من از کسایی که یه بچه‌ی یتیم و تنها رو به خونه‌شون راه دادن و ازش مراقبت کردن متشکرم. شاید تو درست بگی فرد! شاید واقعاً عده‌ی کمی بودن که خوشی و صلاح من و مادرم رو می‌خواستن؛ اما من با اطمینان کامل می‌تونم بگم که نصف بیشتر اونا چشمشون به زیبایی مادرم بود، نه پیداکردن یه پدر دلسوز برای من.
    باگراد پس از گفتن این جمله از جا برخاست تا وارد خانه شود. هنوز دستش به دستگیره‌ی فلزی در نرسیده بود که کسی دست‌هایش را از پشت گرفته و او را محکم به در خانه کوبید.
    فرد با خشم یقه‌ی لباس باگراد را در مشتش فشرد و از لای دندان‌‌ای برهم فشرده‌‌اش گفت:
    - تو یه نمک‌نشناسی باگراد!
    باگراد در برابر نگاه خشمگین فرد هیچ عکس‌العملی از خود نشان نداد. او حرف‌هایش را زده بود. دلیلی نداشت که موضوع را بیش از آن کش‌دار کند. اما چیزی بود که باید به او می‌گفت؛ بنابراین بی‌آنکه از کوره دربرود با خونسردی به فرد نگاه کرده و گفت:
    - من فرداشب از اینجا میرم. اگه هنوز هم دوست داری باهام بیای، من تا نیمه‌شب منتظرت می‌مونم.
    سپس یقه‌‌اش را از دست‌های او بیرون آورده و وارد خانه شد و در را پشت سرش بست. صبح زود با سروصدایی که از آشپزخانه می‌آمد از خواب بیدار شد. با ناراحتی روی تخت نشست و به اطرافش نگاه کرد. تریتر در جایش نبود؛ اما ملافه‌ی روی تختش را صاف و مرتب کرده بود. باگراد نگاهی به در نیمه‌باز آشپزخانه انداخت، از آنجایی که انگار یک نفر بشقاب‌ها و جام‌ها را به هم می‌کوبید می‌شد فهمید که تریتر در آنجا مشغول انجام کاری است. با بدنی خسته و کوفته از تخت پایین آمد. شب گذشته تا نزدیک‌های صبح خواب به چشمش نیامده بود. تمام فکرش به فرار پنهانی‌‌اش معطوف شده و تصویر رژه‌ی زیبای برایتر‌ها لحظه‌‌ای از مقابل چشم‌هایش کنار نرفته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد در آشپزخانه را باز کرد و وارد شد. فضای مقابلش چنان دنج و کوچک بود که بلافاصله تریتر را دید که مقابل اجاق کوچکی ایستاده و تمام صورتش روغنی و کثیف شده بود.
    باگراد گفت:
    - صبح به‌خیر!
    در یک لحظه تریتر چنان از جا پرید که ماهیتابه از دستش افتاده و اگر باگراد آن را نگرفته بود، احتمالاً صبحانه‌شان کف زمین جرم‌گرفته‌ی آشپزخانه پخش‌وپلا می‌شد.
    باگراد نگاهی به تریتر که رنگش مثل گچ سفید شده بود انداخت و گفت:
    - نزدیک بودا!
    با اینکه لحنش عادی و حالت چهره‌‌اش کاملاً آرام و خونسرد بود؛ اما تریتر با شرمندگی خود را جمع‌وجور کرد.
    باگراد لبخندی زد و به او نزدیک شد. با این کارش تریتر به دیوار چسبید. باگراد که سررشته‌ی کلام را گم کرده بود لحظه‌‌ای مکث کرد و سپس با خوش‌رویی گفت:
    - صبحانه درست کردی؟
    تریتر به‌سختی سرش را تکان داد. رفتارش طوری بود که باگراد احساس می‌کرد پدری است که در مقابل پسر خطاکارش قرار گرفته. در این فکر بود که چگونه می‌تواند تریتر را از زیر آن‌همه فشار روحی نجات بدهد که ناگهان خود او با صدای آرامی گفت:
    - نباید بی‌اجازه می‌اومدم اینجا؛ ولی فکر کردم شاید دیر از خواب بیدار بشی و احتمالاً گرسنه باشی.
    باگراد لبخندزنان گفت:
    - درست فکر کردی. بیا اینا رو ببریم سر میز. اینجا انقدر کوچیکه که نمیشه راحت بشینیم.
    باگراد بی‌توجه به چهره‌ی مبهوت تریتر دو بشقاب و قاشق را برداشت و از آشپزخانه خارج شد.
    خیلی طول نکشید که با کمک یکدیگر میز را چیده، نشستند و مشغول خوردن شدند. باگراد چنان از حضور تریتر در کنارش خوش‌حال بود که بی‌دلیل می‌خندید و مدام به تریتر سیب‌زمینی سرخ‌شده تعارف می‌کرد.
    او برخلاف دیگران چنان صمیمانه با تریتر برخورد می‌کرد که داشت باعث می‌شد او وحشت و هراسش را فراموش کند. از طرفی این اولین صبحی بود که کسی برایش صبحانه درست می‌کرد و به او اهمیت می‌داد.
    تریتر با وجود غریبه‌بودن و سابقه‌ی بدش آن‌قدر ساده و بی‌آلایش بود که باگراد بی‌اراده دلش می‌خواست او را همچون دوست و همدمی برای خود حفظ کند.
    وقتی خوردن صبحانه تمام شد به پیشنهاد باگراد بی‌آنکه به ظروف کثیف و نشسته و باقی‌مانده‌ی غذا‌ها دست بزنند، وارد حیاط شده و کنار چاه ایستادند.
    باگراد به کمک تریتر حدود بیست قمقمه روی زمین انداخته و مشغول بالاکشیدن آب از چاه شد. تریتر گوشه‌‌ای ایستاده و با تعجب به او نگاه می‌کرد. سرانجام وقتی باگراد سطل بزرگ آب را به دهانه‌ی چاه رساند تریتر جلو آمد و بی‌حرف مشغول پرکردن قمقمه‌ها شد.
    باگراد به او نگاهی انداخت. اطمینان داشت که تریتر دلیل این کارش را نمی‌داند. بااین‌حال بی‌آنکه سوالی بپرسد، به او کمک می‌کرد و حتی از سرمای هوا نیز شکایتی نمی‌کرد.
    باگراد قمقمه‌‌ای برداشت و مشغول پرکردن آن شد. در همان حال شروع به صحبت کرده و در یک تصمیم ناگهانی بی‌مقدمه گفت:
    - من می‌خوام امشب دهکده رو ترک کنم.
    پس از گفتن این جمله متوجه تکان ناگهانی تریتر شد؛ اما اهمیتی نداد. ظاهراً او بسیار جا خورده و متعجب شده بود. شاید گمان می‌کرد باگراد نیز مانند باقی مردم دهکده متعصب است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    اما باگراد منتظر اظهارنظر تریتر نماند و ادامه داد:
    - دارم غذا و نوشیدنی برای راه حاضر می‌کنم تا نصفه‌شب از دهکده خارج بشم. این رو هم بگم که هیچ‌کس نباید متوجه این موضوع بشه؛ چون ممکنه سعی کنن جلومون رو بگیرن؛ ما، یعنی من و فرد.
    - چرا این چیزا رو به من میگی؟
    باگراد نگاهی به تریتر انداخت. در چشم‌هایش ناباوری و شک محسوس بود. انگار باور اینکه باگراد به او اعتماد کرده و چنین راز بزرگی را به او گفته باشد برایش سخت بود.
    باگراد گفت:
    - می‌خوام وقتی نیستم اینجا بمونی. این‌طوری هم جایی برای موندن داری، هم...
    - می‌خوای من رو اینجا بذاری؟ توی خونه‌ت؟ تنها؟
    باگراد با خونسردی گفت:
    - آره! البته شک دارم بعد از رفتن من اونا راحتت بذارن؛ ولی...
    - اگه بخوام باهات بیام چی؟ بهم اجازه میدی؟ من جایی برای رفتن ندارم. تو این دهکده همه ازم متنفرن.
    باگراد به او خیره نگاه کرد و با تعجب پرسید:
    - یعنی حاضری از یه خونه‌ی مفت‌ومجانی بگذری و با من بیای به یه سفر خسته‌کننده و طولانی؟
    تریتر لحظه‌‌ای مردد ماند. سپس سرش را تکان داد و با جسارتی که باگراد قبلاً در او ندیده بود گفت:
    - تو من رو از دست اونا نجات دادی. من... من باید جبران کنم.
    باگراد لبخندی زد و گفت:
    - باشه! پس این‌طور که معلومه این خونه‌ی لعنتی باید خالی بمونه. خوبه! حداقل از شر خاطرات بد و مسخره‌‌اش خلاص میشم.
    باگراد این را گفت و بار دیگر مشغول شد. مدتی در سکوت نشستند و به صدای آواز ضعیف پرندگان گوش سپردند. هوا چنان سرد بود که انگار حتی صدای پرندگان نیز لرزان به‌نظر می‌رسید.
    دست‌های باگراد سرخ شده و دندان‌هایش از سرما به هم برخورد می‌کردند. زمانی‌که احساس کرد تمام استخوان‌هایش یخ بسته است، دوباره شروع به صحبت کرد و گفت:
    - خب تریتر! یه‌کم از خودت برام تعریف کن.
    با اینکه سرش به کارش گرم بود؛ اما متوجه‌ی نگاه خیره‌ی تریتر شد. با این حال سرش را بالا نیاورد و طوری وانمود کرد که انگار پاسخ این سؤال اهمیت چندانی برایش ندارد. احساس می‌کرد فقط این‌گونه می‌تواند اعتماد او را به دست آورد و بالاخره همان‌طوری شد که باگراد فکر می‌کرد. پس از چند دقیقه سکوت تریتر با صدای آهسته‌‌ای گفت:
    - اسمم رو که می‌دونی...
    باگراد در پنجمین قمقمه را بست و با بی‌تفاوتی سرش را تکان داد. گویی با بی‌خیالیش دل‌وجرئت بیشتری به تریتر داد؛ زیرا این‌بار با صدای بلندتری ادامه داد:
    - من رو از سرزمینمون بیرون کردن، به‌خاطر چندین بار دزدی و غارت اموال مردم. اولش چندتا اخطار بود؛ ولی... می‌دونی توی شهر ما مردم تحمل دزدی رو ندارن. من هم وضع خوبی نداشتم؛ اما بالاخره همون‌طوری که می‌شد حدس زد، از شهر اخراج شدم.
    باگراد به‌سختی توانست جلوی خودش را بگیرد و ابراز ناخشنودی نکند. او نفس عمیقی کشید و جوری ششمین قمقمه را در سطل آب فرو برد که مقدری از آن روی صورتش پاشیده و باعث شد از سرما بلرزد.
    باگراد با آستینش صورتش را خشک کرد و سعی کرد آرامشش را حفظ کند. آنگاه آهسته گفت:
    - پس شهرتون مردم خوب و قانونمندی داره. شرط می‌بندم که اگه این کار رو توی وان جولد انجام می‌دادی با دادن یه جریمه حسابی دست از سرت برمی‌داشتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا