باگراد متوجه شد که با هر بار چسباندن زخم، صورت تریتر از درد درهم میرود؛ اما ظاهراً جرئت ابراز ناراحتیاش را نداشت. باگراد که از دیدن آن وضع چندان خوشنود نبود، از جا برخاسته و خود را با جمعکردن ظروف کثیف و نشُستهی روی میز مشغول کرد.
وقتی کار شستن ظرفها به اتمام رسید، فرد از جایش برخاست. به باگراد نزدیک شد و با بیمیلی گفت:
- من دیگه باید برم.
باگراد که بسیار از این موضوع خوشحال شده بود. بهسختی جلوی لبخندشزدنش را گرفت و گفت:
- اِ! باشه. پس فردا میبینمت.
فرد با آن چشمهای مشکی لحظهای به باگراد خیره ماند. گویی میتوانست فکری را که از سرش میگذشت بخواند.
باگراد زیر نگاه خیره او دستپاچه شده و لبخند بیرمقی زد؛ اما فرد بیتوجه به او لباس پشمیاش را از روی زمین برداشته و در همان حال گفت:
- فردا قراره بقیهی چوبا رو به دهکده پایین ببرم. وقتی برگردم شب میشه.
باگراد فوری گفت:
- احتمالاً اون زمان خیلی خستهای. لزومی نیست خودت رو به زحمت بندازی و بیای اینجا که...
فرد در یک حرکت خشونتآمیز یقه لباس باگراد گرفت و او را به در ورودی چسباند و آهسته گفت:
- مزخرف گفتن رو تموم کن! فردا بهمحض تمومشدن کارم میام اینجا تا مطمئن بشم همهچیز روبهراهه.
باگراد که در آن شرایط بههیچوجه قصد مخالفت کردن با او را نداشت، بلافاصله گفت:
- باشه. پس من... اِ منتظرتم.
فرد چشمغرهای به باگراد رفت و نگاه زیرچشمی به تریتر انداخت که با میـ*ـل به در و دیوار خانه مینگریست.
سپس بهتندی گفت:
- من به این مرد اعتماد ندارم.
باگراد که سعی داشت دستهای فرد را که از دو طرف او را احاطه کرده بودند کنار بزند، گفت:
- اونقدرا هم که تو فکر میکنی بد بهنظر نمیرسه.
فرد با صدای غرشمانندی گفت:
- آره! از اسمش هم کاملاً معلومه. (تریتر: بهمعنای خائن)
- اما از اسم که نمیشه آدما رو قضاوت کرد.
- اون یه غریبهست.
باگراد با کلافگی گفت:
- آره غریبهست؛ چون موقع تقسیم این دهکده همهی خلوچلا رو از میون مردم انتخاب کردن.
- یه جوری حرف میزنی که انگار میشناسیش. تو هیچ مدرکی نداری که صراحتاً بگه اون یه آدم نرماله.
باگراد بلافاصله گفت:
- از کی تا حالا مردم این دهکده شدن آدم نرمال؟ بس کن فرد! جوری حرف نزن که فکر کنم تو هم مثل بقیه اون مردم ابلهی.
اخمهای فرد درهم رفت؛ اما باگراد عقبنشینی نکرد و این بار با لحن ملایمتری گفت:
- تو بهترین دوست منی! همیشه هم کنارم بودی و تا هر وقتی که خودت بخوای کنارم میمونی. من به قضاوتت اطمینان دارم؛ اما بذار فقط همین یه دفعه همون کاری رو بکنم که فکر میکنم درسته.
باگراد نگاهی بهظاهر آشفته و صورت کثیف و موهای درهم گرهخورده تریتر انداخت و گفت:
- اون فقط یه آدم ضعیف و بیدفاعه.
باگراد چند لحظه مکث کرد و با تأسف و حالت عذرخواهانهای به فرد خیره ماند. از حالت چهره فرد هیچچیز را نمیتوانست تشخیص داد.
آن دو چند لحظه به یکدیگر نگاه کردند و سرانجام فرد سرش را تکان داد و برخلاف همیشه آرامشش را حفظ کرد و گفت:
- باشه باشه! ازاینبهبعد قضاوت درباره این مرد بهعهده خودته. همینطور عواقب اعتمادکردن به اون.
باگراد که تازه خیالش راحت شده بود با شنیدن جمله آخر فرد اخمهایش را درهم کشید.
فرد نگاه تحقیرآمیزی به باگراد انداخت و از خانه خارج شد. هنوز به در چوبی حیاط نرسیده بود که برگشت و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- فرداشب میبینمت. البته اگر تا اون موقع زنده باشی!
وقتی کار شستن ظرفها به اتمام رسید، فرد از جایش برخاست. به باگراد نزدیک شد و با بیمیلی گفت:
- من دیگه باید برم.
باگراد که بسیار از این موضوع خوشحال شده بود. بهسختی جلوی لبخندشزدنش را گرفت و گفت:
- اِ! باشه. پس فردا میبینمت.
فرد با آن چشمهای مشکی لحظهای به باگراد خیره ماند. گویی میتوانست فکری را که از سرش میگذشت بخواند.
باگراد زیر نگاه خیره او دستپاچه شده و لبخند بیرمقی زد؛ اما فرد بیتوجه به او لباس پشمیاش را از روی زمین برداشته و در همان حال گفت:
- فردا قراره بقیهی چوبا رو به دهکده پایین ببرم. وقتی برگردم شب میشه.
باگراد فوری گفت:
- احتمالاً اون زمان خیلی خستهای. لزومی نیست خودت رو به زحمت بندازی و بیای اینجا که...
فرد در یک حرکت خشونتآمیز یقه لباس باگراد گرفت و او را به در ورودی چسباند و آهسته گفت:
- مزخرف گفتن رو تموم کن! فردا بهمحض تمومشدن کارم میام اینجا تا مطمئن بشم همهچیز روبهراهه.
باگراد که در آن شرایط بههیچوجه قصد مخالفت کردن با او را نداشت، بلافاصله گفت:
- باشه. پس من... اِ منتظرتم.
فرد چشمغرهای به باگراد رفت و نگاه زیرچشمی به تریتر انداخت که با میـ*ـل به در و دیوار خانه مینگریست.
سپس بهتندی گفت:
- من به این مرد اعتماد ندارم.
باگراد که سعی داشت دستهای فرد را که از دو طرف او را احاطه کرده بودند کنار بزند، گفت:
- اونقدرا هم که تو فکر میکنی بد بهنظر نمیرسه.
فرد با صدای غرشمانندی گفت:
- آره! از اسمش هم کاملاً معلومه. (تریتر: بهمعنای خائن)
- اما از اسم که نمیشه آدما رو قضاوت کرد.
- اون یه غریبهست.
باگراد با کلافگی گفت:
- آره غریبهست؛ چون موقع تقسیم این دهکده همهی خلوچلا رو از میون مردم انتخاب کردن.
- یه جوری حرف میزنی که انگار میشناسیش. تو هیچ مدرکی نداری که صراحتاً بگه اون یه آدم نرماله.
باگراد بلافاصله گفت:
- از کی تا حالا مردم این دهکده شدن آدم نرمال؟ بس کن فرد! جوری حرف نزن که فکر کنم تو هم مثل بقیه اون مردم ابلهی.
اخمهای فرد درهم رفت؛ اما باگراد عقبنشینی نکرد و این بار با لحن ملایمتری گفت:
- تو بهترین دوست منی! همیشه هم کنارم بودی و تا هر وقتی که خودت بخوای کنارم میمونی. من به قضاوتت اطمینان دارم؛ اما بذار فقط همین یه دفعه همون کاری رو بکنم که فکر میکنم درسته.
باگراد نگاهی بهظاهر آشفته و صورت کثیف و موهای درهم گرهخورده تریتر انداخت و گفت:
- اون فقط یه آدم ضعیف و بیدفاعه.
باگراد چند لحظه مکث کرد و با تأسف و حالت عذرخواهانهای به فرد خیره ماند. از حالت چهره فرد هیچچیز را نمیتوانست تشخیص داد.
آن دو چند لحظه به یکدیگر نگاه کردند و سرانجام فرد سرش را تکان داد و برخلاف همیشه آرامشش را حفظ کرد و گفت:
- باشه باشه! ازاینبهبعد قضاوت درباره این مرد بهعهده خودته. همینطور عواقب اعتمادکردن به اون.
باگراد که تازه خیالش راحت شده بود با شنیدن جمله آخر فرد اخمهایش را درهم کشید.
فرد نگاه تحقیرآمیزی به باگراد انداخت و از خانه خارج شد. هنوز به در چوبی حیاط نرسیده بود که برگشت و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- فرداشب میبینمت. البته اگر تا اون موقع زنده باشی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: