امیربهادر سری بهنشونهی باشه تکون داد و همزمان سرش رو بهسمت اتاق من برگردوند. سریع عقب رفتم تا من رو نبینه. با ذهنی که درگیر حرفهای امیربهادر و خالد بود، روی تخت نشستم. از یه طرف خوشحال بودم که به زودی قرار بود برگردیم ایران، از طرفی برای دخترا ناراحت بودم که آخرش معلوم نبود قراره چه اتفاقی براشون بیفته. تو همین فکرا بودم که تقهای به در خورد. تو جام درست نشستم. بلند گفتم:
- بیا تو.
در طاقبهطاق باز شد و امیربهادر با همون جدیت همشگیش وارد شد. غیرارادی لبخندی به روش زدم که بیجواب موند. دوباره جنی شده بود. حتماً با اون فریادهایی که این سر خالد میزد، معلومه که عصبیه؛ چون بهخاطر اینکه باز اتفاقی افتاد که فکرش رو نمیکرد. روی کاناپهی روبهروی تخت نشست. با ابروهای درهم و اخم عمیقی که داشت، به زمین خیره مونده بود.
- حرفهامون رو شنیدی؟
با تعجب سرم رو بالا گرفتم. نگاه جدیش رو که دیدم، فهمیدم که دید پشت در ایستادم. به ناچار سری به نشونهی آره تکون دادم که گفت:
- حرفهای آخرِ خالد هم شنیدی؟
- آره.
حس کردم یه حرفی رو میخواد بزنه؛ اما نمیتونه و این باعث شده بود بیشتر عصبی و کلافه بشه. آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و به موهاش چنگ زد. چند لحظه به همین صورت گذاشت که یهو سرش رو بالا گرفت و گفت:
- لیلی! کامران...
با باز شدن در حرفش رو قطع کرد. طاهره وارد شد. با دیدن امیر سریع سرش رو پایین انداخت و گفت:
- وای آقا! ببخشید! نمیدونستم شما تو اتاقید. همین الان میرم بیرون.
برگشت که بره بیرون. امیربهادر از جاش بلند شد و گفت:
- نمیخواد طاهره. من دارم میرم بیرون. تو بمون.
بدون اینکه اجازهی حرفی به طاهره بده، با قدمهای بلند و محکم از اتاق بیرون رفت. طاهره با نگرانی بهسمتم برگشت و گفت:
- آقا چیزیش بود؟
با بیخیالی شونهای بالا انداختم.
- نمیدونم.
در رو بست و کامل وارد اتاق شد.
- خانوم! آقا خالد گفتن که شما برید به دخترا کمک کنید تا آماده بشن.
بهسرعت بهسمت طاهره برگشتم. با چشمهای درشتشده از تعجب نگاهش کردم. با لحنی حیرتزده و بلند گفتم:
- من؟ چرا من؟
- والا نمیدونم خانوم. آقا خالد گفتن.
با حرص گفتم:
- خالد غلط کرد. من نمیرم. برم چی بگم به اون دخترا؟ بگم یالا بیاید لباسهای شب بپوشید و برید برای فروش؟ عمراً.
طاهره با لحنی نگران و مهربون گفت:
- اما خانوم آقا بشنوه که...
با جدیت نگاهش کردم و گفتم:
- طاهره! کافیه! گفتم من جایی نمیرم.
بیهوا در باز شد و خالد با عصبانیت داخل اومد و گفت:
- تو بیخود میکنی نری. باید بری!
با عصبانیت بهسمتش قدم برداشتم. با صدای تقریباً بلند گفتم:
- چه خبرته؟ مگه سر آوردی؟ چرا بدون در زدن میای داخل؟
به بیرون اشاره کردم و بلند گفتم:
- برو بیرون.
با خشونت بهسمتم خیز برد. دستش رو جلو آورد تا گلوم رو بگیره که بهسرعت زیر دستش زدم و عقب رفتم.
- جلو نیا. گمشو عقب!
داد زد:
- خیلی پررو و زبون دراز شدی. بالاخره من زبونت رو کوتاه میکنم. تو عمارت من ادای خانومها رو درآوردی، آره؟ که نمیتونی بری به دخترا بگی لباس شب بپوشن و آماده بشن برای فروش، هان؟ نمیتونی بگی؛ اما خوب میتونی انجامش بدی، ها؟ درست همون کاری که اون شب کردی. الکی خودت رو مـسـ*ـت نشون دادی تا زیر اون امیربهادر احمق ب...
حرفش رو کامل نزده بود که سیلی محکمی تو صورتش زدم. به عقب هولش دادم. داد زدم:
- برو گمشو بیرون از اتاقم! یالا!
با نفرت تو چشمهاش زل زدم و اون با نگاهی به خون نشسته بهم نگاه میکرد. با صدایی که از فرط خشم و عصبانیت میلرزید، آروم گفتم:
- برو بیرون گفتم!
لب باز کرد تا حرفی بزنه که نعیمه با دستپاچگی و وحشت خودش رو تو اتاق انداخت و گفت:
- آقا! آقا! آقا!
خالد برگشت و نعره زد:
- د جون بکن!
نعیمه تو جاش تکون بدی خورد. برای لحظهای از ترس زبونش بند اومد که با داد بعدی خالد به خودش اومد.
- د حرف بزن نعیمه!
- آقا یکی از دخترا داره میمیره. نفسش بالا نمیاد آقا!
با شنیدن جملهی آخرش وحشتزده نگاهم رو به نعیمه دوختم. آروم لب زدم:
- تبسم؟
نعیمه نگاه ترسآلود و نگرانش رو به من دوخت و گفت:
- آره، تبسم!
دیگه صبر نکردم. بیمعطی خالد رو کنار زدم و با دو از اتاق بیرون دویدم. سمتِ اتاق دخترا رفتم. صدای بلندبلند حرف زدن و صدایی که مدام تبسم رو صدا میزد. در رو بهشدت باز کردم. با دیدن جسم بیجون و چهرهی بنفش تبسم جیغ کوتاهی زدم.
- تبسم!
بهسمتش دویدم و کنار فرزام که بالا سرش زانو زده بود و سعی داشت نفسش رو برگردونه، نشستم. دستهای سرد تبسم رو تو دستم گرفتم و با صدای بغضآلود و خشدار گفتم:
- فرزام! تو رو خدا یه کاری کن.
- بیا تو.
در طاقبهطاق باز شد و امیربهادر با همون جدیت همشگیش وارد شد. غیرارادی لبخندی به روش زدم که بیجواب موند. دوباره جنی شده بود. حتماً با اون فریادهایی که این سر خالد میزد، معلومه که عصبیه؛ چون بهخاطر اینکه باز اتفاقی افتاد که فکرش رو نمیکرد. روی کاناپهی روبهروی تخت نشست. با ابروهای درهم و اخم عمیقی که داشت، به زمین خیره مونده بود.
- حرفهامون رو شنیدی؟
با تعجب سرم رو بالا گرفتم. نگاه جدیش رو که دیدم، فهمیدم که دید پشت در ایستادم. به ناچار سری به نشونهی آره تکون دادم که گفت:
- حرفهای آخرِ خالد هم شنیدی؟
- آره.
حس کردم یه حرفی رو میخواد بزنه؛ اما نمیتونه و این باعث شده بود بیشتر عصبی و کلافه بشه. آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و به موهاش چنگ زد. چند لحظه به همین صورت گذاشت که یهو سرش رو بالا گرفت و گفت:
- لیلی! کامران...
با باز شدن در حرفش رو قطع کرد. طاهره وارد شد. با دیدن امیر سریع سرش رو پایین انداخت و گفت:
- وای آقا! ببخشید! نمیدونستم شما تو اتاقید. همین الان میرم بیرون.
برگشت که بره بیرون. امیربهادر از جاش بلند شد و گفت:
- نمیخواد طاهره. من دارم میرم بیرون. تو بمون.
بدون اینکه اجازهی حرفی به طاهره بده، با قدمهای بلند و محکم از اتاق بیرون رفت. طاهره با نگرانی بهسمتم برگشت و گفت:
- آقا چیزیش بود؟
با بیخیالی شونهای بالا انداختم.
- نمیدونم.
در رو بست و کامل وارد اتاق شد.
- خانوم! آقا خالد گفتن که شما برید به دخترا کمک کنید تا آماده بشن.
بهسرعت بهسمت طاهره برگشتم. با چشمهای درشتشده از تعجب نگاهش کردم. با لحنی حیرتزده و بلند گفتم:
- من؟ چرا من؟
- والا نمیدونم خانوم. آقا خالد گفتن.
با حرص گفتم:
- خالد غلط کرد. من نمیرم. برم چی بگم به اون دخترا؟ بگم یالا بیاید لباسهای شب بپوشید و برید برای فروش؟ عمراً.
طاهره با لحنی نگران و مهربون گفت:
- اما خانوم آقا بشنوه که...
با جدیت نگاهش کردم و گفتم:
- طاهره! کافیه! گفتم من جایی نمیرم.
بیهوا در باز شد و خالد با عصبانیت داخل اومد و گفت:
- تو بیخود میکنی نری. باید بری!
با عصبانیت بهسمتش قدم برداشتم. با صدای تقریباً بلند گفتم:
- چه خبرته؟ مگه سر آوردی؟ چرا بدون در زدن میای داخل؟
به بیرون اشاره کردم و بلند گفتم:
- برو بیرون.
با خشونت بهسمتم خیز برد. دستش رو جلو آورد تا گلوم رو بگیره که بهسرعت زیر دستش زدم و عقب رفتم.
- جلو نیا. گمشو عقب!
داد زد:
- خیلی پررو و زبون دراز شدی. بالاخره من زبونت رو کوتاه میکنم. تو عمارت من ادای خانومها رو درآوردی، آره؟ که نمیتونی بری به دخترا بگی لباس شب بپوشن و آماده بشن برای فروش، هان؟ نمیتونی بگی؛ اما خوب میتونی انجامش بدی، ها؟ درست همون کاری که اون شب کردی. الکی خودت رو مـسـ*ـت نشون دادی تا زیر اون امیربهادر احمق ب...
حرفش رو کامل نزده بود که سیلی محکمی تو صورتش زدم. به عقب هولش دادم. داد زدم:
- برو گمشو بیرون از اتاقم! یالا!
با نفرت تو چشمهاش زل زدم و اون با نگاهی به خون نشسته بهم نگاه میکرد. با صدایی که از فرط خشم و عصبانیت میلرزید، آروم گفتم:
- برو بیرون گفتم!
لب باز کرد تا حرفی بزنه که نعیمه با دستپاچگی و وحشت خودش رو تو اتاق انداخت و گفت:
- آقا! آقا! آقا!
خالد برگشت و نعره زد:
- د جون بکن!
نعیمه تو جاش تکون بدی خورد. برای لحظهای از ترس زبونش بند اومد که با داد بعدی خالد به خودش اومد.
- د حرف بزن نعیمه!
- آقا یکی از دخترا داره میمیره. نفسش بالا نمیاد آقا!
با شنیدن جملهی آخرش وحشتزده نگاهم رو به نعیمه دوختم. آروم لب زدم:
- تبسم؟
نعیمه نگاه ترسآلود و نگرانش رو به من دوخت و گفت:
- آره، تبسم!
دیگه صبر نکردم. بیمعطی خالد رو کنار زدم و با دو از اتاق بیرون دویدم. سمتِ اتاق دخترا رفتم. صدای بلندبلند حرف زدن و صدایی که مدام تبسم رو صدا میزد. در رو بهشدت باز کردم. با دیدن جسم بیجون و چهرهی بنفش تبسم جیغ کوتاهی زدم.
- تبسم!
بهسمتش دویدم و کنار فرزام که بالا سرش زانو زده بود و سعی داشت نفسش رو برگردونه، نشستم. دستهای سرد تبسم رو تو دستم گرفتم و با صدای بغضآلود و خشدار گفتم:
- فرزام! تو رو خدا یه کاری کن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: