کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
امیربهادر سری به‌نشونه‌ی باشه تکون داد و هم‌زمان سرش رو به‌سمت‌‌ اتاق من برگردوند. سریع عقب رفتم تا من رو نبینه. با ذهنی که درگیر حرف‌های امیربهادر و خالد بود، روی تخت نشستم. از یه طرف خوش‌حال بودم که به زودی قرار بود برگردیم ایران، از طرفی برای دخترا ناراحت بودم که آخرش معلوم نبود قراره چه اتفاقی براشون بیفته. تو همین فکرا بودم که تقه‌ای به در خورد. تو جام درست نشستم. بلند گفتم:
- بیا تو.
در طاق‌به‌طاق باز شد و امیربهادر با همون جدیت همشگیش وارد شد. غیر‌ارادی لبخندی به روش زدم که بی‌جواب موند. دوباره جنی شده بود. حتماً‌ با اون فریادهایی که این سر خالد می‌زد، معلومه که عصبیه؛ چون به‌خاطر‌‌ اینکه باز اتفاقی افتاد که فکرش رو نمی‌کرد. روی کاناپه‌ی روبه‌روی تخت نشست. با ابروهای درهم و اخم عمیقی که داشت، به زمین خیره مونده بود.
- حرف‌هامون رو شنیدی؟
با تعجب سرم رو بالا گرفتم. نگاه جدیش رو که دیدم، فهمیدم که دید پشت در ایستادم. به ناچار سری به نشونه‌ی آره تکون دادم که گفت:
- حرف‌های آخرِ خالد هم شنیدی؟
- آره.
حس کردم یه حرفی رو می‌خواد بزنه؛ اما نمی‌تونه و این باعث شده بود بیشتر عصبی و کلافه بشه. آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و به موهاش چنگ زد. چند لحظه به همین صورت گذاشت که یهو سرش رو بالا گرفت و گفت:
- لیلی! کامران...
با باز شدن در حرفش رو قطع کرد. طاهره وارد شد. با دیدن امیر سریع سرش رو پایین انداخت و گفت:
- وای آقا! ببخشید! نمی‌دونستم شما تو اتاقید. همین الان میرم بیرون.
برگشت که بره بیرون. امیربهادر از جاش بلند شد و گفت:
- نمی‌خواد طاهره. من دارم میرم بیرون. تو بمون.
بدون اینکه اجازه‌ی حرفی به طاهره بده، با قدم‌های بلند و محکم از اتاق بیرون رفت. طاهره با نگرانی به‌سمتم برگشت و گفت:
- آقا چیزیش بود؟
با بی‌خیالی شونه‌ای بالا انداختم.
- نمی‌دونم.
در رو بست و کامل وارد اتاق شد.
- خانوم! آقا خالد گفتن که شما برید به دخترا کمک کنید تا آماده بشن.
به‌سرعت‌‌ به‌سمت‌‌ طاهره برگشتم. با چشم‌های درشت‌شده از تعجب نگاهش کردم. با لحنی حیرت‌زده و بلند گفتم:
- من؟ چرا من؟
- والا نمی‌دونم خانوم. آقا خالد گفتن.
با حرص گفتم:
- خالد غلط کرد. من نمیرم. برم چی بگم به اون دخترا؟ بگم یالا بیاید لباس‌های شب بپوشید و برید برای فروش؟ عمراً‌.
طاهره با لحنی نگران و مهربون گفت:
- اما خانوم آقا بشنوه که...
با جدیت نگاهش کردم و گفتم:
- طاهره! کافیه! گفتم من جایی نمیرم.
بی‌هوا در باز شد و خالد با عصبانیت داخل اومد و گفت:
- تو بیخود می‌کنی نری. باید بری!
با عصبانیت به‌سمتش قدم برداشتم. با صدای تقریباً بلند گفتم:
- چه خبرته؟ مگه سر آوردی؟ چرا بدون در زدن میای داخل؟
به بیرون اشاره کردم و بلند گفتم:
- برو بیرون.
با خشونت به‌سمتم خیز برد. دستش رو جلو آورد تا گلوم رو بگیره که به‌سرعت‌‌ زیر دستش زدم و عقب رفتم.
- جلو نیا. گمشو عقب!
داد زد:
- خیلی پررو و زبون دراز شدی. بالاخره من زبونت رو کوتاه می‌کنم. تو عمارت من ادای خانوم‌ها رو درآوردی، آره؟ که نمی‌تونی بری به دخترا بگی لباس شب بپوشن و آماده‌ بشن برای فروش، هان؟ نمی‌تونی بگی؛ اما خوب می‌تونی انجامش بدی، ها؟ درست همون کاری که اون شب کردی. الکی خودت رو مـسـ*ـت نشون دادی تا زیر اون امیربهادر احمق ب...
حرفش رو کامل نزده بود که سیلی محکمی تو صورتش زدم. به عقب هولش دادم. داد زدم:
- برو گمشو بیرون از اتاقم! یالا!
با نفرت تو چشم‌هاش زل زدم و اون با نگاهی به خون نشسته بهم نگاه می‌کرد. با صدایی که از فرط خشم و عصبانیت می‌لرزید، آروم گفتم:
- برو بیرون گفتم!
لب باز کرد تا حرفی بزنه که نعیمه با دستپاچگی و وحشت خودش رو تو اتاق انداخت و گفت:
- آقا! آقا! آقا!
خالد برگشت و نعره زد:
- د جون بکن!
نعیمه تو جاش تکون بدی خورد. برای لحظه‌‌ای از ترس زبونش بند اومد که با داد بعدی خالد به خودش اومد.
- د حرف بزن نعیمه!
- آقا یکی از دخترا داره می‌میره. نفسش بالا نمیاد آقا!
با شنیدن جمله‌ی آخرش وحشت‌زده نگاهم رو به نعیمه دوختم. آروم لب زدم:
- تبسم؟
نعیمه نگاه ترس‌آلود و نگرانش رو به من دوخت و گفت:
- آره، تبسم!
دیگه صبر نکردم. بی‌معطی خالد رو کنار زدم و با دو از اتاق بیرون دویدم. سمتِ اتاق دخترا رفتم. صدای بلندبلند حرف زدن و صدایی که مدام تبسم رو صدا می‌زد. در رو به‌شدت باز کردم. با دیدن جسم بی‌جون و چهره‌ی بنفش تبسم جیغ کوتاهی زدم.
- تبسم!
به‌سمتش دویدم و کنار فرزام که بالا سرش زانو زده بود و سعی داشت نفسش رو برگردونه، نشستم. دست‌های سرد تبسم رو تو دستم گرفتم و با صدای بغض‌آلود و خش‌دار گفتم:
- فرزام! تو رو خدا یه کاری کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    به تبسم که با چشم‌های نیمه‌باز و بی‌جون به سقف خیره شده بود، نگاهی کردم.
    - تبسم؟ من رو نگاه کن! خوبی؟
    سرش رو به‌سمتم برگردوند. از لای لب‌های خشک شده و سفیدش زمزمه بی‌جونی کرد:
    - خوبم.
    کنارش نشستم. لیوان شربت رو از روی میز برداشتم و به لب‌هاش نزدیک کردم.
    - بخور تبسم.
    تکیه‌‌ش رو از مبل گرفت. یه‌کم از شربت خورد و دوباره بی‌جون به مبل تکیه زد با نگرانی نگاهی به فرزام که کنارم ایستاده بود، انداختم. خالد وارد اتاق شد و با غیظ گفت:
    - خاک تو سر من با این دختر آوردنم! یکیش که مثل این خودش رو ولو کرد، یکی مثل این که داره می‌میره.
    با شنیدن این جمله مثل فنر از جام پریدم و با غیظ گفتم:
    - هوی سیاه! درست صحبت کن.
    به ثانیه نکشیدکه خون تو صورت خالد دوید و همچون اسپند روی آتیش تو جایش پرید و نعره زد:
    - خفه شو دختره‌ی هـ*ـرزه! هی من هیچی نمیگم این پررو‌تر شده.
    و تا بفهمم چی شد، به‌سمتم حمله کرد. فرزام رو که می‌خواست جلوش رو بگیره رو کنار زد. تا به خودم بیام سیلی برق‌آسایی تو گوشم زد که حس کردم یه‌‌طرف صورتم سر شد و صدای بوق ممتدی تو گوشم پیچید.
    داد می‌زد؛ اما نمی‌شنیدم چی میگه. گرمی خون رو کنار لبم حس کردم. حرص، خشم و نفرت تموم وجودم رو پر کرده بود. نفرت از مرد روبه‌روم. چشم‌هام رو بستم تا این مرد نفرت‌انگیز روبه‌روم رو نبینم. از خودم بدم اومد. کاش هیچ‌وقت کسرا رو نمی‌دیدم. کاش هیچ‌وقت اون روز بستنی نمی‌خریدم که روی لباس کسرا بریزه. دلم پر بود از‌ ای کاش‌های که ریشه در گذشته داشت. گذشته‌ی پر از اشتباهم با کسرا. چه احمقانه به‌خاطر‌‌ کسر از خانواده‌م دل کندم. چشم‌هام روباز کردم. کم‌کم ‌صدا‌ها برام واضح شد. فرزام خالد رو عقب فرستاد و با عصبانیت گفت:
    - چه غلطی می‌کنی خالد؟
    خالد با خشم فرزام رو پس زد و گفت:
    - چی‌کار می‌کنم؟ کاری که حقشه! کاری که از اولش باید انجام می‌دادم. کاری که تو و امیربهادر نذاشتید از اول انجام بدم. اصلاً‌ تموم این اتفاقات و زبون‌درازی این دختره تقصیر تو و امیر بهادره. انقدر از این دختره‌ی پررو طرفداری کردید که این‌قدر زبون‌دراز شده و تو خونه خودم هردری‌وری‌ای که دلش می‌خواد بهم میگه.
    انگشت تهدیدش رو به‌سمتم گرفت و گفت:
    - ولی برات دارم. جرئت داری از یه ساعت دیگه پات رو از اتاقت بذار بیرون و یا برای من زبون...
    دیگه طاقت نیاوردم. پریدم تو حرفش و داد زدم:
    - کم کُری بخون برای من خالد! تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی، فهمیدی یا نه؟ هیچ غلطی! من از اتاق که هیچ، هروقت بخوام از عمارت هم می‌زنم بیرون.
    با غیظ به‌سمتش رفتم و گفتم:
    - در ضمن، من به میل خودم به این خراب شده نیومدم. تو آوردیم. پس مدام نگو تو خونه‌ی خودم، تو خونه‌ی خودم. خودت آوردی، پس منت نذار.
    خالد مثل بمبی ساعتی ترکید و نعره زد:
    - دارم برات! ببین کی بهت گفتم. بالاخره یه روز جواب این زبون‌درازی‌ها و گستاخی‌هات رو میدم. وایسا!
    - اینجا چه خبره؟
    هر سه به‌سمت صدا برگشتیم. امیربهادر با جدیت از پله‌ها پایین اومد.
    - این همه دادوهوار واسه چیه خالد؟
    خالد که انگار منتظر بود سریع گفت:
    - دیگه چی می‌خوای بشه، ها؟ این دختره دیگه داره بیش‌ازحدش میره.
    - برو تو اتاقت لیلی!
    - اما...
    با نگاه تندی که امیر بهم انداخت. سرم رو پایین انداختم. الحق که نمی‌شد در برابر این یکی دیگه زبون‌درازی کنم.
    - مواظب تبسم باش فرزام!
    - باشه. تو برو.
    بی‌هیچ حرف دیگه‌ای راه اتاق رو در پیش گرفتم. از پیچ پله‌ها که گذاشتم صدای غرغرهای خالد بالا رفت. ای حناق بگیری خالد که دیگه نتونی حرف بزنی! مرتیکه‌ی خر!
    ***
    متعجب به تبسم نگاهی انداختم.
    - وا! چته؟ انگار چی گفتم. پاشو ببینم.
    دستش رو گرفتم که با نگرانی گفت:
    - اگه خالد بفهمه...
    با جدیت نگاهش کردم و گفتم:
    - پاشو تبسم! به خودش هم گفتم اونی که می‌خواست من بیام تو این خونه، خودش بود. پس انتظار نداشته باشه طبق میلش عمل کنم. دوست نداره می‌تونه بذاره من برم. پاشو!
    پوفی کرد و از جاش بلند شد. یه قدم برداشتم که صدای بازوبسته شدن در اومد. به‌سمتِ در برگشتم. با دیدن امیربهادر با حجم عظیمی اخم میون ابروهاش، کنجکاو شدم که دلیل این‌همه ‌اخم و عصبانیتش چیه که هم‌زمان با لحنی جدی و عصبی گفت:
    - تبسم! تو برو تو اتاقت...
    حرفش رو کامل نزده بود که با جدیت رو به تبسم گفتم:
    - اتاقم.
    ***
    دانای کل

    بعد از رفتن لیلی به اتاقش، امیربهادر ماند با خالدی که از دست زبان‌درازی‌های لیلی تیرش می‌زدند، خونش در نمی‌آمد. حسابی از دست لیلی عصبی بود. دلش می‌خواست یک تنبیه درست‌وحسابی برایش در نظر بگیرد؛ اما از امیر می‌ترسید.
    - من نمی‌تونم با این دختره کنار بیام امیر!
    - میگی چی‌کارش کنم؟
    - می‌دیم راشد ببرتش. فوقش کمتر از پولی که قرار بود بگیریم رو می‌گیریم.
    - حرفشم نزن.
    - چرا؟
    گردن چرخاند و نگاه تندی به خالد انداخت. کم آورد و عقب کشید.
    - پس خودت خرفهمش ‌کن کمتر واسه من زبون‌درازی کنه.
    فرزام با نفرت نگاهی به خالد انداخت و به تبسم کمک کرد تا به اتاق برود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    وارد اتاق شد و در را محکم به هم کوبید. لیلی که پشت به در بود و مشغول تمیز کردن کمدش بود، با شنیدن صدای بلند در، در جایش پرید و با ترس برگشت.
    - چه خبرته امیر؟
    - با خالد چی‌کار کردی لیلی؟
    گیج و متعجب لب زد:
    - با خالد؟ چی‌کار کردم مگه؟
    چشم‌هایش را بست و نفس پر از حرصش را توی صورتِ لیلی دم‌وبازدم کرد. کم‌کم ‌داشت از دست سربه‌هوایی لیلی که کارش را به خطر می‌انداخت، کلافه می‌شد. چشم‌هایش را باز کرد. قدمی به جلو رفت و پنجه‌هایش را میان هردو بازوی لیلی حلقه کرد.
    - لیلی! گفتم چی‌کار کردی با خالد که انقدر آتیشی بود، ها؟ چند دفعه گفتم سربه‌سر این دیوونه نذار، یه بلایی به سرت میاره؟ چرا همه‌ش می‌خوای ثابت کنی که زبونت درازه و جواب هرحرفی رو می‌تونی بدی؟
    ابروهایش را در هم کشید.
    - گفتم هیچ‌کاری با اون احمق روانی نکردم. چرت‌وپرت گفت، جوابش رو شنید.
    امیربهادر نگاه سرد و جدی‌اش را به چشم‌هایش دوخت. با همان لحن جدی گفت:
    - خوب گوش کن ببین چی میگم لیلی! این‌دفعه دفعه‌ی آخری بود که جواب خالد رو می‌دادی...
    لب باز کرد تا حرفی بزند که به‌سرعت‌‌ چشم‌هایش را بست و انگشت تهدیدش را بالا گرفت و تشر زد:
    - ساکت! حرفم رو تا آخر گوش کن.
    چشم‌هایش رو باز کرد. لیلی برای لحظه‌ای مسخ‌شده به نگاه جدی امیر چشم دوخت.
    - از این لحظه به بعد خالد هرحرفی زد و هرچی گفت، ساکت می‌مونی و بی‌چون و چرا میگی چشم.
    - نه بابا! دیگه چی؟ می‌خوای اگه گفت برو با این...
    حرفم رو کامل نزده بودم که دستش رو محکم روی دهنم گذشت و زیر لب غرید:
    - به ولای علی یه کلمه دیگه از جمله‌ی احمقانه‌ای که می‌خواستی بزنی رو به زبون بیاری، همین‌جا خودم زنده‌زنده خاکت می‌کنم تا دیگه زبون‌درازی یادت بره لیلی! احمق بی‌شعور! خالد کله‌خر‌تر از اونیه که فکرش رو می‌کنی. الان ازم خواست که بذارم تو بری پیش راشد.
    ترسید و‌ رنگ از رویش پرید.
    - تو... تو... چی...؟
    - قبول نکردم؛ ولی قول نمیدم دفعه‌ی بعد روی پیشنهادش فکر نکنم.
    - اما...
    - هیس لیلی! من حرفم رو زدم و امیدوارم برای یه‌بار هم شده سعی کنی گوش بدی، وگرنه از این لحظه به بعد من به‌هیچ‌عنوان پشت تو و زبون‌درازی‌هات نیستم. وقتی خودت به فکر خودت نیستی و بدون اینکه بفهمی کجا و تو چه وضعی‌ای، دلت می‌خواد مدام احمقانه و بچگانه رفتار کنی، چرا من به فکرت باشم؟ ها؟ تصمیم بگیر لیلی! یا به این رفتارهات ادامه نمیدی، یا من دیگه کاری با تو یا خالد ندارم.
    با اینکه حرف‌هایش تا حدودی حقیقت داشت؛ اما لیلی طاقت نیاورد و نیشخندی زد.
    - تو مطمئنی تو این‌همه ‌مدت خالصانه و از روی جوا‌ون‌مردی داشتی از من محافظت می‌کردی؟
    با این حرف، وجود امیر مالامال از خشم شد. فکش منقبض شد و خون بیش از پیش در چشم‌هایش دوید.
    برای اینکه بیشتر حرصش بدهد، ضربه‌ی آرامی به شانه‌‌اش زد.
    - باشه امیربهادرجان! من باور کردم؛ اما خودت باور نکن. خودت هم خوب می‌دونی اگه من نمی‌دونستم تو و داداشت پلیسید، عمراً‌ انقدر کمکم می‌کردی.
    از این افکار احمقانه‌ی لیلی نیش‌خندی روی لبش نشست. حقا که این دختر رو‌به‌رویش هنوز بچه بود.
    - که این‌طور، آره؟
    - آره، همین‌طور‌ که گفتم.
    دستِ لیلی را که روی شانه‌‌اش بود را توی دستش گرفت. درحالی‌که ‌نگاهش به دستش بود و انگشت شستش رو نوازش‌گونه به پشت دستش می‌کشید، گفت:
    - از اولش تو گفتی نذار من فروخته بشم، در ازاش تو هم حرفی به کسی نمی‌زنی، درسته؟ من هم قبول کردم؛ اما حالا که مواظبت من رو پای ترس من از خودت می‌ذاری، باشه، تمام. طبق قولی که دادم، تو به شیخ‌های عرب فروخته نمیشی و در ازاش تو هم حرفی به کسی نمی‌زنی، خب؟
    مسخ شد. با ترس و لرزه نگاهش می‌کرد. احساس می‌کرد حرف بعدی امیر چندان باب میلش نیست.
    - از این لحظه به بعد. خودتی و خودت. بخوای دورم بزنی و حرفی به کسی بزنی، من خوب بلدم همه‌چیز رو جوری انکار کنم که خودت هم تو کفش بمونی؛ ولی دیگه نمی‌دونم تو قراره چه‌جوری از پس خالد و شیخ‌های عرب بربیای که اینجاش اصلاً‌ برام مهم نیست.
    بعد از گفتن این حرف، از اتاق بیرون رفت و لیلی را با ترسی که به جانش افتاده بود، تنها گذاشت. خوب می‌دانست که ازدست‌دادن حمایت امیر مساویست با نابودی‌اش در برابر خالدی که از او کینه به دل دارد.
    آخ که چقدر ساده با حرف‌هایش امیر را رنجاند و حمایتش را از دست داد. بی‌جان روی مبل نشست.
    وقتی گفت دیگر کاری با او ندارد؛ یعنی امشب که قرار بود راشد بیاید هم امیربهادر حواسش به او نیست؟
    آرام نالید:
    - نکنه بخواد بذاره من با...
    در ذهنش به خود تشر زد:
    «نه لیلی! چرت‌وپرت نگو! امیر بهادر گفت نمی‌ذاره فروخته بشی؛ اما خب چه فایده وقتی دیگه در مقابل خطرهای احتمالی مواظبت نیست. چه فایده که اینجا باشی و یا کنارِ یه شیخ؟ اه! خدا لعنتت کنه لیلی که همه حرفی می‌زنی.»
    با ترس به‌سمت در رفت و قفلش کرد. تا شب که مهمانی شروع بشود، حتی برای ناهار هم بیرون نرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    صدای تند آهنگ عربی در فضای عمارت پیچیده بود. هرازگاهی هم صدای خالد می‌آمد که به بقیه دستور می‌داد. روی تخت دراز کشیده بود و با ذهنی درگیر و قلبی سنگین از غم، به سقف اتاق خیره شد بود. تمام اتفاقات این مدت را برای هزارمین‌بار در ذهنش مرور کرد که چی شد که این شد. چرا اینجاست؟ چرا به حرف مهدی و بابا گوش نداد؟ چرا نفهمید کسرا واقعاً دوستش ندارد؟ چرا نفهمید حرف‌ها و نگاه‌های عاشقانه‌‌اش دروغ است؟ هردفعه به یک نقطه می‌رسید. آرامش! لیلی دلش فقط آرامشی می‌خواست که در خانه پیدایش نمی‌کرد؛ اما در کنار یک غریبه آن آرامش را داشت. آرامشی که در خانه وسط دعواهای گاه‌وبی‌گاه پدر و مادرش پیدا نمی‌کرد را سعی کرد با بودن کنار کسرا به‌دست بیاورد.
    اعترافش برای خودش سخت بود؛ اما لیلی حتی برای پیدا کردن آرامشی بی‌انتها از خانه فرار کرد بود. از پدرش دلخور بود که با دعواهای مداومش باعث شد از زندگی کردن در آن خانه خسته شود. بچه نبود؛ اما پدرش فکر می‌کرد بچه است. فکر می‌کرد نمی‌فهمد چه اتفاق‌هایی دارد می‌افتد؛ اما می‌دید. عشق بزرگی که پدرش نسبت به مادرش داشت، کم‌کم ‌و روزبه‌روز کم‌رنگ‌تر می‌شد. با تقه‌ای که به در خورد، از فکر بیرون آمد. اشک‌هایش را پاک کرد و روی تخت نشست.
    - بیا تو!
    ***
    لیلی

    در باز شد. با دیدن نعیمه اخم‌هام تو هم رفت. نعیمه نگاهی حرص‌آلود به من انداخت و گفت:
    - راحتی؟
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم. از روی تخت بلند شدم و گفتم:
    - چی‌کار داشتی؟
    پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - آقا خالد گفت بیا بیرون.
    - که چی؟
    نگاه تحقیرآمیز بهم انداخت و گفت:
    - برای گردگیری خونه.
    تای ابروم رو بالا داد. با کنایه گفتم:
    - مگه کم کلفت تو خونه هست؟ در ضمن من با امیر به...
    تو حرفم پرید و با تمسخر گفت:
    - اتفاقاً‌ خودِ آقا امیر بهادر پیشنهاد دادن که شما بیاید برای شستن لباس‌های چرک آقا خالد.
    برای لحظه‌ای نفس تو سـ*ـینه‌م حبس شد. انتظار همچین حرفی رو نداشتم. امیر می‌خواست چی‌کار کنه؟
    - هی! به چی فکر می‌کنی؟ تا ده دقیقه دیگه پایین باش. سریع!
    و بیرون رفت. من موندم با نگاهی حرص‌آلود به در بسته. امیر بهادر؟ می‌خوای چی‌کار کنی با من؟ مثلاً با این کارت می‌خوای تنبیه‌م کنی؟ نیش‌خندی زدم. باشه، تمام جناب سرگرد! بچرخ تا بچرخیم. با تصمیم آنی در رو باز کردم. از اتاق بیرون رفتم که نگاهم به خالد افتاد.
    نگاهم رفت تا پر از نفرت بشه که سریع جلوی خودم رو گرفتم و در عین ناباوری برای خالد، لبخندی به روش زدم و سمتش رفتم.
    - خب، من باید چکار کنم؟
    به وضوح تعجب و ناباوری رو تو چشم‌هاش دیدم. به‌سمت‌‌ امیر بهادر برگشتم و با همون لحن گفتم:
    - نگفتید چی‌کار کنم؟
    امیر بهادر با همون جدیت دستش رو از زیر چونه‌ش برداشت و به مبل تکیه زد.
    - برو لباس‌های خالد رو بشور. بقیه دارن عمارت رو برای شب درست می‌کنن.
    با اینکه حرصم گرفته بود؛ اما با لحنی که جون می‌کندم، آروم گفتم:
    - آها. مگه لباس‌های آقا خالد رو نمی‌برن خشک‌شویی؟
    خالد که انگار از بازی‌ای که امیر راه انداخته بود، خوشش اومده بود و بدش نمی‌اومد من رو را بیشتر اذیت کنه، پا روی پا انداخت و گفت:
    - امروز هـ*ـوس کردم تو بشوری، مشکلیه؟
    - مشکل؟ نه، چه مشکلی؟! حتماً‌!
    نگاهم رو به امیربهادر انداختم و با لحنی کشیده گفتم:
    - می‌شورم.
    برای لحظه‌ی نگاهم به نگاه مشکوکِ فرزام افتاد. چشمکی بهش زدم که چشم‌هاش گرد شد. احتمالاً‌ شکش به یقین تبدیل شد و فهمید میخوام چی‌کار کنم. درحالی‌که به‌سمت‌‌ حموم می‌رفتم، گفتم:
    - من رفتم.
    که هـ*ـوس کردی، آره؟ آخ که چنان هوسی نشونت بدم که یادت بره هـ*ـوس چیه و با کدوم «ه» نوشته میشه. مرتیکه‌ی الاغ! وارد حموم شدم. تشت بزرگی که گوشه‌ی حموم بود رو برداشتم و زیر شیر آب گذاشتم تا پر بشه.
    به‌سمتی که شامپو بود، برگشتم. دستم رو سمت شامپو بردم که نگاهم به وایتکس گوشه‌ی حمام افتاد. لبخند شیطانی و پیروزمندی روی لبم نشست. نگاهم رو به لباس‌های خالد که همه‌شون ‌مشکی بودند، انداختم.
    کت خالد رو که مارک بود رو برداشتم و با لحن پر تأسفی گفتم:
    - ببخشید دیگه! می‌خوام خیلی‌خیلی تمیز بشید.
    انداختمش رو زمین. خم شدم و وایتکس رو برداشتم. نمی‌دونم از شانس خوب من بود یا از شانس گند خالد که وایتکس پر بود.
    - که هـ*ـوس کردی، آره؟
    وایتکس رو کج کردم و تا قطره‌ی آخرش رو با آب قاطی کردم و تمام لباس‌ها رو توی تشت انداختم.
    کارم که تموم شد، با خیال راحت به وان تکیه دادم.
    با خیال راحت زیر لب شروع به خوندن آهنگ کردم
    و پیروزمندانه به لباس‌ها که کم‌کم ‌داشتن رنگ می‌باختن، چشم دوختم. منتظر زمانش بودم که با یک جیغ بلند بقیه رو دعوت به دیدن شاهکارم کنم. زیر لب شمردم:
    - یک، دو، سه.
    و جیغ بلندی که گوش خودمم از صداش زنگ زد. صدای دویدن که اومد، از جام بلند شدم و با حالتی که مثلا دستپاچه‌م و ترسیدم، کت رو از تو تشت درآوردم و بلند گفتم:
    - وای خدا! وای نه!
    در به‌سرعت‌‌ باز شد. نمی‌دونم چرا؛ اما با دیدن فرزام و پشت سرش خالد، یه حالی داشتم. کت از دستم افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ضدحال خوردم. می‌خواستم قیافه‌ی امیربهادر رو ببینم وقتی که لباس‌ها رو می‌بینه؛ اما عوضی نیومد.
    - چی‌کار کردی تو؟
    با صدای دادِ خالد تکونی خوردم و به خودم اومدم. نگاهم به چهره‌ی سرخ‌شده‌ی خالد که گفت این‌بار، جدی‌جدی ترسیدم. یه قدم عقب رفتم و تموم حرف‌هایی که آماده کرده بودم وقتی خالد اومد بهش بگم رو فراموش کرده بودم. از اینکه امیربهادر نیومده بود و هنوز روی حرفش مونده بود، عصبی شدم. پس جدی‌جدی می‌خواد که دیگه کاری به کارم نداشته باشه و در مقابل خالد تنهام بذاره؟ فکر کرده با این کارش من کوتاه میام؟ محاله! خالد که نیش‌خند روی لبم رو بد برداشت کرده بود، با غیظ گفت:
    - نیش‌خند می‌زنی، آره؟ از لج این کار رو کردی، ها؟
    نگاه نگرانی به فرزام انداختم و وحشت‌زده گفتم:
    - نه. من... من...
    - بسه کافیه! گورت رو گم کن تو اتاقت.
    با دادی که زد، چشم‌هام گشاد شد. متعجب به خالد نگاه می‌کردم که خیز برداشت سمتم بازوم رو گرفت و به‌سمت‌‌ در حموم هول داد و زیر لب غرید:
    - گفتم گمشو!
    به‌شدت به بیرون هولم داد. انقدر محکم که اگه فرزام تو لحظه‌ی آخر بازوم رو نمی‌گرفت با صورت به زمین می‌خوردم. نگاه حرص‌آلودم رو به زمین دوختم. صدای نگرانِ فرزام تو گوشم پیچید:
    - خوبی لیلی؟
    دستش رو پس زدم و آروم گفتم:
    - خوبم.
    بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم، به‌سمت‌‌ اتاقم راه افتادم. به در اتاق رسیده بودم که صدای محکم و جدی امیربهادر از پشت سرم بلند شد.
    - چی‌کار کردی دوباره؟
    دستم روی دستگیره در ثابت موند. خواستم برگردم سمتش؛ اما منصرف شدم. نیم‌رخم رو به‌سمتش گرفتم و گفتم:
    - به تو ربطی نداره.
    درو باز کردم. هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که دستم به‌شدت از پشت کشیده شد. هولم داد داخل و در رو محکم بست. من رو به در چسبوند و با خشم تو چشم‌هام زل زد. انقدر تموم کارهاش رو سریع انجام داد که فرصت عکس‌العملی بهم نداد. خودم رو بیشتر به در چسبوندم. دستم رو روی سـ*ـینه‌‌ش گذاشتم و به عقب هولش دادم؛ اما دریغ از یه سانت فاصله. با همون نگاه جدی و مصممش به من زل زده بود. خسته از تقلا سرم رو بالا گرفتم و نگاه عصبی و خسته‌م رو بهش دوختم. با حرص گفتم:
    - میشه بری عقب؟
    - چی‌کار کردی؟
    پوفی کردم. کلافه نگاهش کردم.
    - من کاری نکردم.
    اخم‌هاش غلیظ‌تر شد. با لحنی جدی گفت:
    - توقع داری باور کنم؟
    چند ثانیه به چهره‌ی جدیش زل زدم. لبم رو گزیدم با مکث کوتاهی گفتم:
    - نمی‌دونم. هرجور دوست داری!
    درحالی‌که بین امیربهادر و در گیر کرده بودم، سعی کردم برگردم سمتِ در که دستش روی بازوم نشست. فشار خفیفی به بازوم داد و گفت:
    - گفتم از خالد دور باش لیلی! کم‌تر لج کن باهاش.
    با غیظ گفتم:
    - من کاری نکردم.
    چشم‌هاش رو بست. نفسش رو تو صورتم بیرون فرستاد. یه قدم عقب رفت و گفت:
    - خراب کردن لباس‌هاش کاری نیست؟
    با این حرفش متعجب سرم رو بالا گرفتم؛ اما امیر از کجا می‌دونست؟ اون که نیومد دم در حموم. بی‌هوا یه قدم فاصله‌مون رو پر کرد. دستش رو کنار سرم روی در گذاشت. با جدیت نگاهش رو به چشم‌هام دوخت. آروم دم گوشم گفت:
    - برای بار آخر دارم بهت میگم لیلی! دور بمون از خالد، فهمیدی؟
    مسخ‌شده به چشم‌های مشکی و براقش زل زدم. داشت حرف می‌زد؛ اما دیگه صداش رو نمی‌شنیدم. نگاهم تک‌تک روی اجزای صورتش در گردش بود. پوست گندمیش، ابروهای پهن و مردونه‌‌ش، چشم‌های مشکی، بینی کشیده و لب‌های تقریباً درشتش با ته‌ریشی که چهره‌‌ش رو مردونه‌تر کرده بود. صدای بم و گیراش و نگاه جدی و عصبیش. الحق که جدیت به این چهره‌ی بی‌نقص می‌اومد.
    - لیلی! لیلی!
    با صدای بلند فرزام به خودم اومدم. گیج به اطراف نگاه کردم امیربهادر نبود. متوجه نشدم کی رفت و کی فرزام اومد. فرزام گیج نگاهم کرد. با شک لب زد:
    - خوبی لیلی؟
    گنگ و مبهم نگاهش کردم. گیج بودم. به اطراف نگاه کردم و آروم جواب دادم:
    - خوبم. خوبم.
    و بی‌توجه به نگاه متعجب و گیج فرزام، از اتاق بیرون رفتم تا هوا عوض کنم. گیج بودم از کارها و رفتار خودم.
    ***
    دانای کل

    به جمعیت اطراف سالن نگاه کلی انداخت. کلا‌فه دستی به صورتش کشید و نیم‌نگاهی به خالد که داشت بدون وقفه تمام مهمان‌ها را به او معرفی می‌کرد، انداخت و در دل افسوس می‌خورد که چرا نمی‌تواند خالد را با گفتن جمله‌ی «خودم همه رو می‌شناسم» ساکت کند. خالد انگشت اشاره‌‌اش رو‌ا به‌سمت‌‌ مردی گرفت و گفت:
    - ایشون هم شیخ[...]
    - آقا خالد! یک لحظه تشریف میارید.
    - الان برمی‌گردم.
    و به‌سمت‌‌ نگهبان رفت. فرزام که از پرحرفی خالد خسته شده بود، با رفتن خالد در جایش جابه‌جا شد و با حرص گفت:
    - بری برنگردی به حق علی! مرتیکه چقدر چونه‌ش می‌جنبه.
    امیر چشم‌غره‌ای به فرزام رفت.
    - هیس! آروم‌تر! می‌شنوه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    فرزام بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و نگاهش را در اطراف سالن گرداند. هم‌زمان لیوان شربت را برداشت و به لب‌هایش نزدیک کرد. جرعه‌ای از شربت نوشید که نگاهش به پله‌ها افتاد. با دیدن لیلی در آن لباس شبِ صورتی‌رنگ شربت در گلویش پرید و به سرفه افتاد. درحالی‌که ‌به‌شدت سرفه می‌کرد، با چشم‌های گرد شده به لیلی نگاه می‌کرد. لیوان شربت را روی میز گذاشت.
    امیر بهادر که هنوز متوجه‌ی لیلی نشده بود، با تعجب به‌سمت‌‌ فرزام برگشت.
    - چی شد فرزام؟
    و چند ضربه به پشت کمرِ فرزام زد.
    - خوبم. کافیه.
    صداش رو صاف کرد. با سر به لیلی اشاره کرد و با لحنی حیرت‌آمیز گفت:
    - امیربهادر. لیلی رو!
    به‌سمتی که فرزام اشاره کرد بود، برگشت. نگاهش به لیلی افتاد که با قدم‌های محکم و بلند به‌سمتشان می‌آمد. نگاه مسخ شده‌‌اش به روی لیلی که در آن لباس شب صورتی کم‌رنگ همچون ستاره‌ای در مجلس می‌درخشید، ثابت ماند؛ اما کم‌کم ‌اخمی غلیظ میان ابروهایش نشست. لیلی که متوجه‌ی نگاه عصبی امیربهادر شده بود، در دو قدمی آن‌ها ایستاد و با لحنی شوخ گفت:
    - اگه قصدت کشتنمه نیام سمتتون.
    امیربهادر نگاه کوتاهی به اطراف انداخت. با دیدن نگاه‌هایی که بر روی لیلی بود، زیر لب غرید:
    - بیا بشین لیلی!
    لیلی بدون هیچ اعتراضی جلو اومد و کنارِ فرزام روی صندلی نشست. فرزام نگاهی به امیربهادر که با آن حجم عظیم اخم میان ابروهایش و نگاه غضب‌آلودش به میز چشم دوخته بود، انداخت، آرام رو به لیلی پرسید:
    - چرا اومدی پایین؟
    لیلی که منتظر همین ‌سؤال بود، نگاهش را به امیر دوخت و با طعنه گفت:
    - والا اگه دستِ خودم بود نمی‌اومدم؛ اما یکی از دوستان روشن‌فکرم گفته بود هرچی خالد گفت بگو چشم و روی حرفش حرف نزن! من هم به حرف اون دوست روشن‌فکرم گوش دادم و طبق امرِ اولیاء حضرت، خالدخان، اومدم پایین.
    امیربهادر نگاه غصب‌آلودی به لیلی انداخت و با لحنی جدی گفت:
    - حالا که قرارِ حرف‌گوش‌کن بشی، پس لطفاً از اون نمک بی‌مزه‌ی درونت هم کم کن.
    لیلی که از جواب امیربهادر حرصش گرفت، چشم‌غره‌ای به امیربهادر رفت که باعث شد لبخند پیروزمندی روی لبِ امیربهادر بشیند. خالد به میز نزدیک شد. نگاه کوتاهی به لیلی انداخت و گفت:
    - لیلی؟
    نگاه حرص‌آلودش را به خالد انداخت. با لحنی کشیده و پر حرص جواب داد:
    - بله؟
    فرزام که از لحن پر حرص لیلی خنده‌اش گرفته بود، سرش را پایین انداخت. خالد لیوان پر از نوشـ*ـیدنی رو برداشت و به‌سمت‌‌ لیلی گرفتش.
    - بگیرش.
    لیلی سرش را به‌سمت‌‌ مخالف خالد گرفت و جواب داد:
    - مرسی من نمی‌خورم.
    - برای تو نیست!
    لیلی گیج به‌سمت‌‌ خالد برگشت.
    - پس برای کیه؟
    لبخند شیطنت‌آمیزی روی لب خالد نشست. با سر به پشت سر لیلی اشاره کرد و گفت:
    - مشتری.
    امیربهادر که منظور خالد را فهمید، به‌سرعت‌‌ سرش را به‌سوی او برگرداند. فرزام وحشت‌زده به امیربهادر خیره شد. لیلی بی‌خبر از نقشه‌ی شوم خالد، با سادگی نگاهی به خالد انداخت و پرسید:
    - مشتری چی؟
    خالد که مـسـ*ـت کرده بود، سرخوش خندید. انگشت اشاره‌‌اش را به‌سوی لیلی گرفت و گفت:
    - مشتری تو!
    چشم‌هایش را از فرط خشم و عصبانیت بست و دستانش را که زیر میز روی پاهایش بود، مشت کرد. فرزام شاکی به‌سمت‌‌ خالد برگشت و گفت:
    - خالد! تمومش کن.
    لیلی که با شنیدن جمله‌ی آخر خالد بُهتش برد، با صدای فرزام به خودش آمد. اشک در چشم‌هایش حلقه زد. با دلخوری به امیربهادر نگاه کرد. با صدای بغض‌آلود و لرزان گفت:
    - حالا چی؟ حالا هم بدون هیچ حرفی بگم چشم؟
    امیر بهادر که خون‌خونش را می‌خورد و به‌سختی جلوی خودش رو گرفته تا بلایی به سر خالد نیاورد، با شنیدن حرفِ لیلی و صدای پر از بغضش، نفسش را با صدا بیرون داد. لیلی که سکوت امیربهادر را دید، پوزخندی زد. با تصمیمی آنی، دستش را پیش برد و رو به خالد گفت:
    - این هم چشم.
    و از جایش بلند شد. قدم اول را برنداشته بود که امیربهادر به‌سرعت‌‌ صندلی را عقب کشید. از جایش بلند شد که صندلی با صدای روی زمین افتاد. خیز برداشت و مچ دست لیلی را محکم گرفت و زیر لب غرید:
    - صبر کن لیلی!
    لیلی بی‌توجه به نگاه خیره‌ی بقیه برگشت و با تمسخر گفت:
    - چرا؟ مگه نگفتی هرچی؟
    امیربهادر چشم‌هایش را بست و با عصبانیت زمزمه کرد:
    - بسه لیلی! بشین سرجات.
    کمی خم شد و لیوان نوشـ*ـیدنی را از لای انگشت‌های ظریف لیلی بیرون کشید. هم‌زمان صدای مردی که خالد را مخاطب قرار داده بود، در فضا پیچید:
    - آقا خالد! مهمونتون تشریف آوردن.
    خالد به‌سرعت‌‌ از جایش بلند شد و گفت:
    - راشد! بدو بیا. آقا کامران رسیدن.
    امیربهادر و فرزام با شنیدن اسم کامران، با نگاهی نگران و مضطرب به لیلی چشم دوختند. با حرص دست امیر را پس زد و روی صندلی نشست. فرزام نگاه نگرانش را به امیربهادر انداخت و سرش را به‌معنی چه‌کار کنیم، تکان داد. امیربهادر کلافه سری به‌معنی هیچی تکان داد. گردن چرخاند و به لیلی که فارغ از هرچیزی به اطراف نگاه می‌کرد، نگاه کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    در باز شد و کامران همراه با دو بادیگاردش وارد شد.
    صدای همهمه بالا رفت. فرزام چشم‌هاش رو بست و نفسش رو به‌سختی بیرون فرستاد. چشم‌هاش رو باز کرد. کامران با همون لبخند روی لبش و روی خوش، به اطرافیان و خالد سلام کرد. نگاهش رو در اطراف گردوند که در آنی نگاهش به لیلی که نیم‌رخش به‌سمت‌‌ اون بود، افتاد. امیربهادر که متوجه‌ی نگاه کامران شد، اخم‌هاش غلیظ‌تر شد دستاش از فرط خشم مشت شد و زیر لب بی‌شرفی نثار کامران کرد. کامران با جدیت نگاهش رو به‌سمت خالد انداخت و گفت:
    - خالد!
    - جانم آقا؟
    نگاه عصبی به خالد انداخت.
    - اون چرا اونجا نشسته؟
    خالد رد نگاه کامران رو گرفت. به لیلی که رسید، ترس تو دلش نشست. رنگ از رخش پرید.
    به مِن‌مِن افتاد.
    - آقا... اون... اون...
    کامران عصبی و با جدیت گفت:
    - آره خالد! اون چرا اونجا نشسته؟
    خالد که از لحن جدی و خشن کامران ترسیده بود، آب گلوش رو به‌سختی قورت داد. لبش رو ‌تر کرد و با صدای تحلیل‌رفته‌ای گفت:
    - آقا!
    کامران تو حرفش پرید و گفت:
    - بیارینش تو اتاق بالا. خودت هم بیا ببینم چه غلطی کردی و چرا خواهر من باید اینجا و تو این مهمونی باشه.
    و از جاش بلند شد. به‌سمت‌‌ پله‌ها رفت. خالد بُهت‌زده و ناباورانه به‌جای خالی کامران نگاه می‌کرد. تموم تنش به لرزه در اومده بود و دستاش کم‌کم ‌رو به یخ زدن می‌رفتن. زیر لب آروم زمزمه کرد:
    - خواهرش؟
    - خالد!
    با صدای فؤاد، یکی از بادیگاردهای کامران، تو جاش تکان شدیدی خورد. وحشت‌زده به‌سمت‌‌ فؤاد برگشت. فؤاد با تعجب نگاهی به خالد انداخت.
    - خوبی؟
    کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت:
    - خوبم. چی‌‌کار داشتی؟
    فؤاد به بالای پله‌ها اشاره کرد و گفت:
    - آقا کامران!
    رد نگاهش رو گرفت. به کامران رسید که با نگاهی جدی و پر از تحکم به او چشم دوخته بود. کامران سرش رو به‌معنی بیا بالا تکون داد و به‌سمت‌‌ اتاقی رفت. خالد نفسش رو که تو سـ*ـینه‌‌ش حبس شده بود، به‌سختی بیرون فرستاد و به‌سمت میزی که لیلی پشتش نشسته بود، رفت. فرزام که متوجه‌ی اومدن خالد شد، با صدایی آروم گفت:
    - خالد داره میاد!
    امیربهادر و لیلی هم‌زمان به‌سمت‌‌ خالد برگشتن. لیلی با دیدن چهره ی‌رنگ‌باخته‌ی خالد بی‌اختیار با خنده گفت:
    - گوش شیطون تیزتیزه! الهی! داری می‌میر...
    امیربهادر به‌سرعت‌‌ سرش رو به‌سمت‌‌ لیلی برگردوند. با نگاه جدی‌ای که به لیلی انداخت، اون رو به سکوت وا داشت. لیلی بی‌اختیار سرش رو پایین انداخت. خالد که حالی برای عصبانیت نداشت، آروم و با صدای تحلیل‌رفته و آرومی گفت:
    - پاشو لیلی!
    متعجب سرش رو بالا گرفت. اول نگاه متعجبش رو به امیربهادر و بعد به خالد انداخت.
    - کجا؟ ‌
    - آقا کامران می‌خواد تو رو ببینه.
    انگشت اشاره‌‌ش رو به‌سمت‌‌ خودش گرفت و با تعجب گفت:
    - من رو؟
    خالد تنها سرش رو به معنی تایید تکون داد. لیلی از کوره در رفت و با عصبانیت به روی میز زد و گفت:
    - چی میگی تو؟ کامران دیگه چه خریه؟ من هیچ‌کجا نمیام.
    و رو به امیربهادر که در سکوت با نگاهی غضب‌آلود به خالد نگاه می‌کرد، گفت:
    - تو نمی‌خوای حرفی بزنی؟ مگه من...
    امیربهادر چشم‌هاش رو بست و با لحنی تحکم‌آمیز گفت:
    - برو لیلی!
    لیلی که با شنیدن حرف امیربهادر حرف تو دهنش ماسیده بود، ناباورانه به امیربهادر چشم دوخت.
    فرزام عصبی رو به امیربهادر گفت:
    - امیربهادر؟ چی میگی؟
    نگاه جدیش رو به فرزام انداخت. با نگاهش از فرزام می‌خواست که ساکت بمونه. نفسش رو با صدا بیرون داد. به‌سختی نگاهش رو که برای نشستن روی چهره‌ی ناباور و دلخور لیلی دودو می‌زد رو به‌سمت مخالف برگردوند. دست‌های مشت شده‌‌ش رو از هم باز کرد و روی میز گذاشت. جلو برد تا روی دست‌های لیلی بذاره که لیلی به‌سرعت‌‌ دستاش رو عقب برد و از جاش بلند شد که هم زمان قطره اشکی سمج روی گونه‌هاش چکید. به‌سمت‌‌ خالد برگشت. با صدای تحلیل‌رفته و آرومی که دیگه شیطنت‌های چند ساعت قبل توش پیدا نبود، گفت:
    - بریم.
    خالد بی‌هیچ حرفی به‌سمت‌‌ پله‌ها رفت و لیلی با قدم‌های آروم و بی‌جانی به دنبالش رفت. امیربهادر چشم‌هاش رو از روی خشم بست و نفس‌های پر حرصش رو به‌سرعت‌‌ دم‌وبازدم کرد. فرزام با لحنی دلخور، آروم گفت:
    - چی‌کار کردی امیربهادر؟
    با خشم چشم‌هاش رو باز کرد. نگاه به خون نشسته‌‌ش رو به فرزام دوخت و با صدایی که از فرط خشم می‌لرزید، گفت:
    - فرزام! این قضیه باید هرچه زودتر تموم بشه. من طاقتش رو ندارم.
    مشتش رو آروم روی میز کوبید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    روی آخرین پله ایستاد. انگشتاش رو نرم روی کف دستای عرق‌کرده‌‌ش کشید. آب گلوش رو با سروصدا قورت داد.
    سرش رو بالا گرفت و به خالد که پشت در اتاقی ایستاده بود، نگریست. از فکر اینکه چه کسی تو اتاق در انتظارش نشسته و حتی از اتفاق احتمالی که ممکنه به سرش بیاید، تموم تنش به لرزه افتاد و احساس سردی کرد. از امیربهادر به‌خاطر‌‌ اینکه تو این لحظه تنهاش گذاشته بود، دلخور بود.
    - بیا دیگه.
    با صدای خالد به خودش اومد. بغضی که تو گلوش نشسته بود رو به‌سختی قورت دادم. پاهاش که به زمین چسبیده بود رو به‌سختی حرکت داد و چند قدم آخر رو که همچون راه مرگی براش بود، طی کرد. کنار خالد ایستاد. چشم‌هاش رو بست که قطره اشکی آروم و لجوجانه از لابه‌لای مژه‌های به هم گره خورده‌‌اش به روی گونه‌‌ش سُر خورد. با صدای باز شدن در، وحشت‌زده چشماش رو باز کرد و یه قدم عقب رفت.
    - برو تو!
    نگاه وحشت‌زده‌‌ش رو به خالد که با تحکم به او امر کرده بود که بره داخل، نگاه کرد.
    ***
    لیلی

    انگار تازه داشتم می‌فهمیدم که چی شده. من داشتم چی‌کار می‌کردم؟ اومدم اینجا برای چی؟ برم تو اتاق؟ نه اصلاً‌! نمی‌تونم! من نمی‌تونم تو اون اتاق برم. یه قدم دیگه به عقب رفتم که خالد بازوم رو گرفت و عصبی گفت:
    - کجا میری؟
    محکم روی دستش زدم و داد زدم:
    - ولم کن! می‌خوام برم! ولم کن گفتم!
    تقلا می‌کردم بازوم رو از دستش بیرون بکشم؛ اما نمی‌شد. در آخر با یه حرکت به‌سرعت‌‌ به داخل پرتم کرد و در رو پشت سرم بست. بدون اینکه به شخص توی اتاق نگاهی بندازم، به‌سرعت‌‌ سمتِ در برگشتم و مشت‌های پی‌درپی به در زدم. داد می‌زدم:
    - باز کن درو. گفتم در رو باز کن. خالد! با توعم! باز کن درو!
    با لگد و مشت به جون در افتاده بودم. نمی‌دونم چرا؛ اما صدایی از مردی که تو اتاق بود، درنمی‌اومد. با حرص و عصبانیت مشت آخر رو به در زدم و جیغ زدم:
    - احمق بی‌شعور!
    به‌سمت‌‌ مرد برگشتم. با عصبانیت گفتم:
    - بگو در رو باز کنن.
    مرد که پشت به من کنار پنجره‌ی تموم شیشه ایستاده بود، در سکوت از پشت شیشه به تاریکی آسمون شب خیره شده بود و سیگار می‌کشید. با غیظ، بلند گفتم:
    - با توعم! گفتم بگو در رو باز کنن.
    و مشت آرومی به روی میز آرایش کنارم زدم؛ اما باز جوابش سکوت بود. عصبی بودم و با این سکوت بی‌انتهایی که این مردک دیوونه گرفته بود، عصبی‌تر شدم؛ اما بهتر بود آروم باشم تا جری‌ترش نکنم. شاید اگه ساکت باشم خودش خسته بشه و بذاره برم بیرون. به افکار ساده‌ی خودم پوزخندی زدم. لیلی؟ به‌نظر‌‌ت این می‌ذاره تو بری؟ با این فکر وحشت تموم جونم رو گرفت. یه قدم عقب رفتم که به در خوردم. ناخودآگاه با صدای تحلیل‌رفته و پر از عجزی گفتم:
    - بذار بر...
    حرفم کامل نشده بود که مرد برگشت. با برگشتن مرد و دیدن چهره‌‌ش شوکه شدم. چشم‌هام تا آخرین درجه گشاد شد. لال شدم و در سکوت، با نگاهی ناباور و درشت‌شده، به مهدی زل زده بودم. باورم نمی‌شد. مهدی اینجا چی‌کار می‌کنه؟ نکنه دارم خواب می‌بینم؟ آره، آره، خواب می‌بینم، وگرنه مهدی اینجا چی‌کار می‌کرد؟! پلک آرومی زدم. زمرمه کردم:
    - مهدی؟ دارم خواب می‌بینم؟
    صدای پوزخند مهدی تو گوشم پیچید. با تمسخر گفت:
    - به‌نظر‌‌ت داری خواب می‌بینی؟
    روبه‌روم ایستاد. دستم رو تو دستش گرفت و بالا آورد. روی گونه‌ی خودش گذاشت و گفت:
    - ببین! حقیقت دارم. خواب نیستی جوجو!
    هر حرفی که می‌زد، بیشتر شوکه‌م می‌کرد. مهدی اینجاست؟ با این وضع؟ اما چرا این‌جوری حرف می‌زنه؟ چرا وقتی دیدمش خوش‌حال نشدم؟ چرا حس می‌کنم برای نجات من نیومده؟ این نگاه گنگ و نامفهوم چیه که من نمی‌تونم متوجه‌‌ش بشم؟ چرا لحن صحبت کردنش لرزه به تنم مینداخت؟ نگاهش به تنم و لب‌هام. به‌سرعت‌‌ افکارم رو پس زدم. دست‌های لرزونم رو روی سـ*ـینه‌‌ش گذاشتم و آروم به عقب هولش دادم.
    - برو کنار مهدی!
    نگاهش رو دقیق به چهره‌م دوخت و با لحنی شوخ‌طبع گفت:
    - جان؟ چرا جوجوی من؟ چرا خواهری؟
    از لحن صحبت‌کردنش یه جوری شدم. ناخودآگاه اخم‌هام تو هم رفت. عصبی پسش زدم و بلند گفتم:
    - اه! مهدی برو کنار! داری حالم رو بد می‌کنی. گفتم تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟!
    انگشت اشاره‌‌ش رو نرم روی گونه‌م تکون داد. بدون اینکه نگاهش رو از چهره‌م بگیره، جواب داد:
    - کمتر فضولی کن جوجو!
    با حرص دستش رو پس زدم.
    - مهدی مثل آ...
    - آقا کامران می‌خواد تو رو ببینه؟
    ساکت شدم. با شک نگاهم رو به مهدی دوختم، آروم لب زدم:
    - کامران؟
    موشکافانه به اطراف نگاه کردم و گفتم:
    - خالد گفت یه نفر به اسم کامران می‌خواد من رو ببینه؛ اما اینجا که جز من و تو...
    حرف تو دهنم ماسید. به دیوار روبه‌روم مات شدم. مهدی با لحنی تمسخر‌آمیز گفت:
    - چی شد؟ چی داشتی می‌گفتی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    انگشت اشاره‌م رو به‌سمتش گرفتم و آروم لب زدم:
    - کامران؟
    تک‌خنده‌ای زد. دست‌هاش رو تو جیب شلوارش برد. روش رو برگردوند و با قدم‌های آروم و محکم به‌سمت‌‌ پنجره رفت. یه سیگار دیگه درآورد. روشن کرد و پک عمیقی به سیگار زد. گیج و منتظر نگاهش می‌کردم. منتظر بودم حرفی بزنه؛ اما انگار قصد حرف‌زدن و شکستن این سکوت دیوونه‌کننده رو نداشت. طاقت نیاوردم. با قدم‌های بلند و سریع به‌سمتش رفتم. دستم رو به شونه‌ش زدم و برگردوندمش سمتِ خودم. با لحنی عصبی گفتم:
    - مهدی؟ اینجا چه خبره؟ تو کی هستی؟ اینجا چی‌کار می‌کنی؟ از کجا می‌دونستی من اینجام؟
    با نگاهی که تنفر و تمسخر توش موج می‌زد، خیره نگاهم می‌کرد. سکوتش باعث شد کلافه‌تر از قبل داد بزنم:
    - مهدی! د حرف بزن! تو کی هستی؟
    نگاه سردش رو ازم گرفت و پک دیگه‌ای به سیگار زد.
    - واقعاً می‌خوای بدونی من کیم؟
    سرم رو به معنی مثبت تکون دادم که نگاهش رو به بازوم دوخت و سیگارش رو بین دو انگشت وسطش گذاشت و انگشت اشاره‌‌ش رو خیلی آروم و نوازش‌گونه روی بازوی برهنه‌م کشید. به‌سرعت‌‌ خودم رو عقب کشیدم. نیش‌خندی زد و سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد.
    - بگم؟
    چشم‌هام رو بستم و با لحنی حرص‌آلود اسمش رو صدا زدم.
    - مه...
    - مهدی نه، کامران!
    نفس تو سـ*ـینه‌م حبس شد. دستم رو به میز کنارم گرفتم تا تعادل خودم و پاهای لرزونم رو حفظ کنم. شوکه شده و ناباورانه به مهدی زل زده بودم.
    - به‌نظر‌‌م دیگه فراموش کن که اسم من مهدیه و مهم‌تر از این...
    مکثی کرد و با یه قدم کوتاه روبه‌رو ‌ایستاد. به‌سرعت‌‌ یه قدم عقب رفتم. نگاهش رو که بدجور من رو می‌ترسوند، روی تک‌تک اجزای صورتم گردوند و گفت:
    - فراموش کن که داداشتم! چون من خیلی وقته...
    دوباره مکث کرد. ته سیگار رو از شیشه بیرون انداخت و وحشیانه بازوم رو گرفت و به خودش نزدیک کرد که به سـ*ـینه‌‌ش چسبیدم. از ترس و وحشت و شاید بُهت، لال شده بودم و تنها با چشم‌هایی که از فرط ترس گشاد شده بود، به مهدی نگاه می‌کردم. قلبم تندتر از حالت عادی می‌زد و این نشونه‌ی بالا رفتن فشار عصبی و ترسم بود.
    صدای مهدی تو گوشم پیچید:
    - تو رو خواهر خودم نمی‌دونم از وقتی که نگاهم بهت عوض شد!
    و نگاهش رو روی لب‌هام نگه داشت. دیگه نفس نمی‌کشیدم. فقط به مهدی زل زده بودم. آخرین حرف مهدی مثل ناقوس مرگی، تو گوشم طنین می‌انداخت و هزاران‌بار تو گوشم پیچید:
    «تو رو خواهر خودم نمی‌دونم از وقتی که نگاهم بهت عوض شد.»
    جون از تنم رفت و به یک‌باره تموم تنم یخ بست و حس معلق بودن در هوا و... برخورد صورتم با زمین سرد و سفت. چشم‌هام آروم‌آروم بسته می‌شد که در اتاق باز شد. صداهای مبهم و چهره‌ی نگران امیربهادر که به‌سرعت‌‌ به‌سمتم می‌دوید. چشم‌هام بسته شد و...
    ***
    دانای کل

    - دکتر چی گفت امیر؟
    نگاه اخم‌آلود و جدیش روپاز لیلی که گوشه‌ی بالکن نشسته بود، گرفت و رو به فرزام گفت:
    - شوک عصبیه.
    - اونو که می‌دونم.
    با اوقات تلخی و عصبی گفت:
    - خب اگه می‌دونی چرا از من می‌پرسی؟
    فرزام نگاه متعجبی به امیربهادر انداخت و گفت:
    - منظورم این بود دکتر گفت این حالش تا کی ادامه داره.
    - نمی‌دونم.
    و به‌سمت‌‌ در اتاق رفت که هم‌زمان در باز شد. کامران وارد اتاق شد و بی‌توجه به امیربهادر، نیم‌رخش رو به‌سمت‌‌ خالد که پشت سرش بود، گرفت و گفت:
    - وسایل لیلی رو به اتاق من انتقال بده خالد!
    - چشم قربان!
    فرزام با تعجب نگاهش رو بین کامران و امیربهادر که رنگ صورتش از حالت عادی خارج شده بود و به خون نشسته بود، انداخت. نامطمئن قدمی جلو رفت و آرام زمزمه کرد:
    - امی...
    حرفش تموم نشده که امیربهادر به‌سرعت‌‌ برگشت و چنگی به بازوی خالد که به‌سمت‌‌ کمد لباسی می‌رفت، زد و به‌طرز بدی به چپ هولش داد و گفت:
    - حتی یه پیراهن هم از این اتاق بیرون نمی‌بری.
    خالد با چشم‌های درشت شده از تعجب و آمیخته با نگرانی، به امیربهادر و کامران نگریست. از پشت دود عمیق سیگار به چهره‌ی سرخ از خشم امیر زل زد.
    - خالد! کارت رو انجام بده.
    چشم‌هاش رو بست و نفسش رو با حرص و صدا بیرون فرستاد. با صدایی که از فرط خشم می‌لرزید، با لحنی تهدیدآمیز گفت:
    - همون‌جور که گفتم. فقط یه پیرهن از این اتاق بیرون بره...
    پُک عمیقی از سیگار گرفت و میون حرفش دوید و داد زد:
    - بیرون بره، چی؟ چه غلطی می‌کنی؟
    امیربهادر چشم‌هاش رو بست و نگاه غضب‌آلودش را به‌سمت‌‌ کامران پرتاب کرد. دستاش رو مشت کرد و تموم خشم و عصبانیتش رو به مشتش انتقال داد. سعی کرد آروم باشه. آروم گفت:
    - به نفع همه‌ست که اون چیزی که من می‌خوام باشه، وگرنه...
    کامران دوباره میون حرفش پرید. با لحنی آمیخته با خشم و تحقیر، فریاد زد:
    - وگرنه چی؟ ها؟ چه غلطی می‌کنی؟ خالد! این کیه که برداشتی با خودت آوردی که انقدر برای من دور برداشته؟
    فرزام که به‌راحتی می‌تونست عکس‌العمل بعدی امیربهادر رو حدس بزنه، چشم‌هاش رو بست و روش رو برگردوند. زیر لب زمزمه کرد:
    - الفاتحه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    امیربهادر با خشمی غیرقابل کنترل، به‌سمت کامران خیز برداشت. چنگی به یقه‌ی پیراهنش زد و محکم به دیوار پشت سرش زد. سیگار روشن رو وحشیانه از دست کامران کشید و زیر پا له کرد.
    - خوب گوش کن ببین چی میگم! من کیم و چیم مهم نیست. مهم اینه که اینجا نه تو رئیسی و نه من بـرده‌ی حلقه‌به‌گوش تو که هرچی می‌خوای بگی و من بگم چشم. وقتی میگم نکن، نگو غلط کردی که یهو می‌بینی چنان کاری می‌کنم که دیگه وقتی برای امرونهی پیدا نکنی. درضمن، اگه خبر نداری، خبر دار شو که من لیلی رو به قیمت 100میلیون از خالد خریدم، پس دورِ لیلی رو خط بکش.
    کامران با عصبانیت امیربهادر رو محکم به عقب هول داد و گفت:
    - بکش کنار تا ندادم توی حیاط عمارت سگ‌کشت کنن!
    نیش‌خندی زد و نگاه تحقیر‌آمیزی به کامران انداخت و جواب داد:
    - مالِ این حرفا نیستی. به چی دل خوش کردی؟ ها؟ به این آدمایی که به‌زور پول کنار خودت نگه داشتی؟
    کامران قدمی به‌سمت امیربهادر برداشت و با تمسخر گفت:
    - آره. من به اینا دلخوشم. تو به چی دلخوش کردی که انقدر زبونت رو به حراج گذاشتی و هر حرفی رو مفت‌مفت بیرون می‌فرستی.
    - بیچارگی تو به همینه که روی هرچی قیمت می‌ذاری؛ اما یادت نره که هرچیزی رو نمی‌تونی با پول و زور بازو به‌دست بیاری.
    و مصمم و جدی گفت:
    - علی‌الخصوص اون چیزی که برای امیربهادر باشه.
    کامران نیش‌خندی زد. روبه‌روی امیر بهادر ایستاد و گفت:
    - یادت نره اون چیزی که سعی داری صاحبش باشی، خواهر منه!
    امیربهادر خنده‌ی عصبی‌ای کرد. سریع خنده‌‌ش رو خورد و با نفرت و خشم به کامران زل زد. دندون‌هاش رو از فرط خشم به هم چسبوند. کامران که سکوت امیربهادر را به پای کم آوردن و عقب‌نشینی گذاشت، پوزخندی زد و گفت:
    - خوبه. فکر می‌کردم فهم نداری. خالد! جمع کن وسایلش رو.
    برگشت سمتِ در که امیر بهادر درحالی‌که ‌سعی داشت خودش رو آروم‌تر از قبل نشون بده تا با همین آرامش کامران رو جری‌تر کند، گفت:
    - باشه، تموم. قبول! تو برادرِ لیلی هستی؛ اما فقط یه ‌سؤال.
    کامران با کلافگی مردمک چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و هم‌زمان به‌سمت‌‌ امیربهادر چرخید.
    - بپرس!
    - میگی برادرشی؛ اما چشم طمعِ و هـ*ـوس بهش داری. دوست دارم بدونم تو که همه‌چی رو با پول می‌خری، حس برادریت رو به چی فروختی؟
    نیش‌خندی روی لبِ کامران نشست. نگاهش رو دور اتاق چرخوند. با یک کوتاه رخ‌به‌رخ امیربهادر ایستاد. تو چشم‌هاش زل زد. کوتاه و جدی جواب داد:
    - با هـ*ـوس.
    بدون اینکه نگاه جدی و سردش رو از نگاه کامران بگیره، یک قدم عقب رفت. سری به نشانه فهمیدن تکان داد و گفت:
    - آها اکی.
    - ‌سؤالی نموند؟
    - نه.
    کامران سری تکان داد.
    - خوبه پس! فعلاً خالد کاری که گفتم رو انجام بده.
    امیربهادر انگشت اشاره‌‌ش رو گوشه‌ی لبش کشید. نگاه کوتاهی به خالد انداخت و گفت:
    - آره. کارت رو انجام بده؛ اما به‌جای اینکه وسایل رو انتقال بدی به اتاقِ کامران، انتقال بده به اتاق من.
    کامران به‌سرعت‌‌ به‌سمتِ امیربهادر برگشت و بلند گفت:
    - چی؟
    شانه‌ای بالا انداخت و با لحن عادی و ریلکسی که کامران را بیش از پیش عصبی می‌کرد، گفت:
    - چیه؟ چیزِ غیر معقولی گفتم؟ وقتی تو حس برادر بودنت رو دادی، هـ*ـوس خریدی و تلاش می‌کنی از هوست به نحو احسنت استفاده کنی، به‌نظر‌‌ت من حقم نیست به‌خاطر‌‌ اون 100میلیون پولی که دادم، از لیلی استفاده کنم؟ حقمه، مگه نه؟
    کامران با خشم دستش رو بالا آورد که امیربهادر سریع عقب رفت و با خنده گفت:
    - چی شد؟ رم کردی!‌‌
    کامران دستش رو تو هوا مشت کرد. چشم‌هاش رو با خشم بست و غرید:
    - امیر بهادر!
    لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب نشوند. جواب داد:
    - بله؟
    - داری بد می‌کنی!
    در سکوت، با نگاهی مملو از آرامش به کامران زل زد که باعث شد کامران بی‌طاقت عقب‌گرد کنه و از اتاق بیرون بره. در اتاق را محکم به کوبید که این بیش‌ازحد عصبانی‌بودنش رو نشون می‌داد. خالد که تا الان سکوت کرده بود، عصبی رو به امیربهادر گفت:
    - امیر؟ معلومه چی‌کار می‌کنی؟ چته تو پسر؟
    امیربهادر که تموم این چند لحظه خودش رو به‌ظاهر آروم نشون داده بود، با شنیدن جمله‌ی خالد ناگهان ‌رنگ عوض کرد. عصبی به‌سمت‌‌ خالد برگشت و گفت:
    - خالد! برو بیرون تا تموم حرصم رو روی تو خالی نکردم!
    خالد که موقعیت رو برای بحث کردن مناسب ندید، بدون هیچ حرف دیگه‌ای از اتاق بیرون رفت. حجم عظیمی از اکسیژن رو که تو سـ*ـینه‌‌ش جمع شده بود، به‌سختی بیرون فرستاد. چنگی تو موهاش زد و به‌سمت‌‌ فرزام برگشت. با صدای آروم و حرص‌آلودی گفت:
    - خیلی هم آروم و بی‌صدا باشی بهت شک می‌کنن. یادت باشه!
    فرزام با شک پرسید:
    - یعنی الان با این گردوخاکی که تو راه انداختی شک نمی‌کنن؟
    ابرویی بالا انداخت. روی کاناپه‌ی گوشه‌ی اتاق نشست و جواب داد:
    - ولی گاهی لازمه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا