- مرسی همین بسه. باورکن دارم میترکم.
- باشه پس خودم میخورم.
نگاهی به سیخهای خالی دوروبرش انداختم. چقدر میخورد. مگر چقدر جا داشت!؟
بعد از صرف ناهار علی بهسمت قسمتی که سیستم صوتی چیده بودند رفت.
- خب خانوما آقایون! خیلی غذا خوردید الان وقتشه که کالری بسوزونید.
سیستم را روشن کرد و اولین نفر فرهاد و پناه پریدند وسط. با لبخند نگاهشان کردم، انگار واقعاً چیزی بینشان بود. بعدش هم نیما و علی که در همین چند ساعت حسابی باهم جور شده بودند رفتند وسط.
محمدطاها نزدیکم آمد و به پیست رقـ*ـص اشاره کرد.
- نمیری؟
- نه خجالت میکشم!
دستم را کشید.
- خجالت چیه؟ بیا بریم.
من هم دست رها که کنارم ایستاده بود را کشیدم.
- پس تو هم بیا رها.
- وای نه آبجی خجالت میکشم.
- من هم هستم بیا بریم.
علی دستم را بالا گرفت و من یکدور بهدور خودم چرخیدم. بعد هم دست رها را بالا گرفت و او هم چرخید.
کنار پناه رفتم.
- هی دخترهی آبزیرکاه خبریه؟
و به فرهاد اشاره کردم که از ته دل ریسه رفت.
- وای چقدر منحرفی تو دختر. چه خبری آخه؟
- آخه زیادی با آقا فرهاد جیکتوجیکی!
- نه بابا! فرهاد داداشمه.
چشمهایم گرد شد.
- چی؟!
- من و فرهاد همسنیم. خواهر، برادر شیری هستیم!
- حیف شد. فکر کردم دیگه کمکم پرپر شدی قاطی مرغا!
- کسی چه میدونه شاید واقعاً رفتم.
و به فربد اشاره کرد که گوشهای ایستاده بود و با اخم به پناه نگاه میکرد.
- آره؟
دوباره از ته دل خندید.
- فقط یهکم اخمو هست.
روی هوا گونهام را بوسید و بهسمت محمدطاها که با مهرداد میرقصید رفت و دستش را گرفت.
پدرفرهاد برعکس پدرمحمدطاها که کمی جدی بود، مردی فوقالعاده شوخ و دلش حسابی جوان بود. دست فربد را کشید و همراه با او و دوپسر دیگرش که بهسمتش رفتند مشغول رقصیدن شد. وقتی هر چهارنفر کنار هم میایستادند، بهسختی میشد تشخیص داد که قیصرخان پدر آن سه جوان است.
عصر کیک و نوشیدی صرف کردیم و تا شب بزن و برقص داشتیم. آنقدر خوش گذشته بود که بهترین تولد عمرم شد. شب همه باهم به شهر بازی رفتیم و شام را در رستورانی سنتی صرف کردیم. وقتی سرم را روی بالشت گذاشتم با لبخند به هر آنچه امروز اتفاق افتاده بود فکر میکردم. محمدطاها نقشی پررنگ در همهی خاطراتم داشت. هنوز هم چشمهایش برایم یک سوال بزرگ بود. دستم را روی گردنبند درون گردنم گذاشتم و با لبخند به خواب رفتم.
***
- باشه پس خودم میخورم.
نگاهی به سیخهای خالی دوروبرش انداختم. چقدر میخورد. مگر چقدر جا داشت!؟
بعد از صرف ناهار علی بهسمت قسمتی که سیستم صوتی چیده بودند رفت.
- خب خانوما آقایون! خیلی غذا خوردید الان وقتشه که کالری بسوزونید.
سیستم را روشن کرد و اولین نفر فرهاد و پناه پریدند وسط. با لبخند نگاهشان کردم، انگار واقعاً چیزی بینشان بود. بعدش هم نیما و علی که در همین چند ساعت حسابی باهم جور شده بودند رفتند وسط.
محمدطاها نزدیکم آمد و به پیست رقـ*ـص اشاره کرد.
- نمیری؟
- نه خجالت میکشم!
دستم را کشید.
- خجالت چیه؟ بیا بریم.
من هم دست رها که کنارم ایستاده بود را کشیدم.
- پس تو هم بیا رها.
- وای نه آبجی خجالت میکشم.
- من هم هستم بیا بریم.
علی دستم را بالا گرفت و من یکدور بهدور خودم چرخیدم. بعد هم دست رها را بالا گرفت و او هم چرخید.
کنار پناه رفتم.
- هی دخترهی آبزیرکاه خبریه؟
و به فرهاد اشاره کردم که از ته دل ریسه رفت.
- وای چقدر منحرفی تو دختر. چه خبری آخه؟
- آخه زیادی با آقا فرهاد جیکتوجیکی!
- نه بابا! فرهاد داداشمه.
چشمهایم گرد شد.
- چی؟!
- من و فرهاد همسنیم. خواهر، برادر شیری هستیم!
- حیف شد. فکر کردم دیگه کمکم پرپر شدی قاطی مرغا!
- کسی چه میدونه شاید واقعاً رفتم.
و به فربد اشاره کرد که گوشهای ایستاده بود و با اخم به پناه نگاه میکرد.
- آره؟
دوباره از ته دل خندید.
- فقط یهکم اخمو هست.
روی هوا گونهام را بوسید و بهسمت محمدطاها که با مهرداد میرقصید رفت و دستش را گرفت.
پدرفرهاد برعکس پدرمحمدطاها که کمی جدی بود، مردی فوقالعاده شوخ و دلش حسابی جوان بود. دست فربد را کشید و همراه با او و دوپسر دیگرش که بهسمتش رفتند مشغول رقصیدن شد. وقتی هر چهارنفر کنار هم میایستادند، بهسختی میشد تشخیص داد که قیصرخان پدر آن سه جوان است.
عصر کیک و نوشیدی صرف کردیم و تا شب بزن و برقص داشتیم. آنقدر خوش گذشته بود که بهترین تولد عمرم شد. شب همه باهم به شهر بازی رفتیم و شام را در رستورانی سنتی صرف کردیم. وقتی سرم را روی بالشت گذاشتم با لبخند به هر آنچه امروز اتفاق افتاده بود فکر میکردم. محمدطاها نقشی پررنگ در همهی خاطراتم داشت. هنوز هم چشمهایش برایم یک سوال بزرگ بود. دستم را روی گردنبند درون گردنم گذاشتم و با لبخند به خواب رفتم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: