کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
- مرسی همین بسه. باورکن دارم می‌ترکم.
- باشه پس خودم می‌خورم.
نگاهی به سیخ‌های خالی دوروبرش انداختم. چقدر می‌خورد. مگر چقدر جا داشت!؟
بعد از صرف ناهار علی به‌سمت قسمتی که سیستم صوتی چیده بودند رفت.
- خب خانوما آقایون! خیلی غذا خوردید الان وقتشه که کالری بسوزونید.
سیستم را روشن کرد و اولین نفر فرهاد و پناه پریدند وسط. با لبخند نگاهشان کردم، انگار واقعاً چیزی بینشان بود. بعدش هم نیما و علی که در همین چند ساعت حسابی باهم جور شده بودند رفتند وسط.
محمدطاها نزدیکم آمد و به پیست رقـ*ـص اشاره کرد.
- نمیری؟
- نه خجالت می‌کشم!
دستم را کشید.
- خجالت چیه؟ بیا بریم.
من هم دست رها که کنارم ایستاده بود را کشیدم.
- پس تو هم بیا رها.
- وای نه آبجی خجالت می‌کشم.
- من هم هستم بیا بریم.
علی دستم را بالا گرفت و من یک‌دور به‌دور خودم چرخیدم. بعد هم دست رها را بالا گرفت و او هم چرخید.
کنار پناه رفتم.
- هی دختره‌ی آب‌زیرکاه خبریه؟
و به فرهاد اشاره کردم که از ته دل ریسه رفت.
- وای چقدر منحرفی تو دختر. چه خبری آخه؟
- آخه زیادی با آقا فرهاد جیک‌تو‌جیکی!
- نه بابا! فرهاد داداشمه.
چشم‌هایم گرد شد.
- چی؟!
- من و فرهاد هم‌سنیم. خواهر، برادر شیری هستیم!
- حیف شد. فکر کردم دیگه کم‌کم پر‌پر شدی قاطی مرغا!
- کسی چه می‌دونه شاید واقعاً رفتم.
و به فربد اشاره کرد که گوشه‌ای ایستاده بود و با اخم به پناه نگاه می‌کرد.
- آره؟
دوباره از ته دل خندید.
- فقط یه‌کم اخمو هست.
روی هوا گونه‌ام را بوسید و به‌سمت محمدطاها که با مهرداد می‌رقصید رفت و دستش را گرفت.
پدرفرهاد برعکس پدرمحمدطاها که کمی جدی بود، مردی فوق‌العاده شوخ و دلش حسابی جوان بود. دست فربد را کشید و همراه با او و دوپسر دیگرش که به‌سمتش رفتند مشغول رقصیدن شد. وقتی هر چهار‌نفر کنار هم می‌ایستادند، به‌سختی میشد تشخیص داد که قیصرخان پدر آن سه جوان است.
عصر کیک و نوشیدی صرف کردیم و تا شب بزن و برقص داشتیم. آن‌قدر خوش گذشته بود که بهترین تولد عمرم شد. شب همه باهم به شهر بازی رفتیم و شام را در رستورانی سنتی صرف کردیم. وقتی سرم را روی بالشت گذاشتم با لبخند به هر آنچه امروز اتفاق افتاده بود فکر می‌کردم. محمدطاها نقشی پررنگ در همه‌ی خاطراتم داشت. هنوز هم چشم‌هایش برایم یک سوال بزرگ بود. دستم را روی گردن‌بند درون گردنم گذاشتم و با لبخند به خواب رفتم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    فصل۷
    دستش را کنار سرم به دیوار تکیه داد. نگاهی به دستش و نگاهی به چشمانش که هنوز هم رازش را کشف نکرده بودم انداختم.
    - دستت رو بردار می‌خوام ردشم برم.
    تُن‌ صدایش را آرام کرد و سرش را کمی جلوتر آورد.
    - اگه بر ندارم چی؟
    شروع به جویدن لبم کردم. نگاهم دودو می‌زد و در هرلحظه جایی را از نظر می‌گذراندم.
    لبخند کجی زد.
    - می‌دونی فال‌گوش وایسادن خیلی کار زشتیه؟
    من‌ومنی کردم.
    - من فقط از اینجا داشتم رد می‌شد که شنیدم!
    با جدیتی ساختگی سرش را تکانی داد و اوهومی کرد.
    - بعد چرا من وقتی اومدم بالا تورو ایستاده و چسبیده به در اتاق دیدم؟
    کم‌کم داشتم معذب می‌شدم.
    - ولم کن برم طاها.
    - شرط داره.
    با درماندگی گفتم:
    - چی؟
    - گفتم شرط داره!
    نیم‌نگاهی به در اتاق کردم. اگر از در خارج می‌شدند و ما را در این وضعیت می‌دیدند خیلی بد میشد. پس سریع گفتم:
    - باشه قبول.
    دستش را پایین آورد.
    - به من هم بگو داشتن چی می‌گفتن؟!
    - چی؟
    دستش را روی بینی‌اش گذاشت و به در اتاق اشاره کرد.
    - می‌شنون یواش‌تر... به من هم بگو مامانم و بی‌بی‌خاتون داشتن چی می‌گفتن، وگرنه الان میرم بهشون میگم گوش وایستاده بودی!
    با تعجب صدایش زدم:
    - طاها؟!
    اخم کرده از زیر چشم نگاهم کرد.
    - چیه؟
    - بچه شدی؟
    دستم را به‌سمت اتاق کشید.
    - میگی یا ببرمت پیششون؟!
    خودم را به‌سمت عقب کشیدم.
    - میگم‌ میگم.
    - پس زود باش!
    با صدای دستگیره در اتاق که کسی قصد بازکردن آن را داشت، محمدطاها سریع وارد اتاقش شد و من هم به دنبال خودش کشید و در را بست. دستم را روی قلبم گذاشتم.
    - وای خدا دیدی فهمیده بودن؟ از دست تو!
    - تقصیر خودته.
    بعد هم روی تختش نشست.
    - خب زود باش بگو من آماده‌م.
    از حرف‌هایی که شنیده بودم ناخودآگاه به‌هم‌ریخته بودم. دست خودم نبود؛ اما انگار چیزی در قلبم به تکاپو افتاده بود. در ذهنم به دنبال دروغی می‌گشتم تا جایگزین حرف‌هایی که شنیده بودم بکنم که انگار دستم را خواند.
    - هی! فکر نکن می‌تونی با دروغ سرم رو شیره بمالی!
    هوفی کشیدم. انگار چاره‌ای نبود.
    - خب مادرت و بی‌بی‌خاتون درمورد تو حرف می‌زدن.
    چشم‌هایش را ریز کرد.
    - خب؟
    - خب... خب...
    - اَه ثریا! بگو دیگه؟
    - خب بی‌بی‌خاتون می‌گفت مهرداد نیاز به مادر داره...
    هنوز حرفم تمام نشده بود که از جایش بلند شد.
    - چی؟
    هول زده تندتند گفتم:
    - هیچی‌ هیچی.
    با اخم و تحکم گفت:
    - درست حرفت رو بزن ببینم چی گفتن؟
    کمی این‌پاوآن‌پا کردم.
    - می‌گفتن باید ازدواج کنی به‌خاطر مهرداد هم که شده. بی‌بی‌خاتون گفت چند تا دختر خوب واسه‌ت سراغ داره...
    چند قدمی به‌سمتم آمد.
    - خب دیگه؟
    انگشت‌هایم را درهم پیچاندم و سرم را زیر انداختم.
    - دیگه همینا.
    - مطمئن؟
    - آره.
    - ولی فک کنم تهش رو نمی‌خوای بگی!
    - نه همینا بود. نذاشتی آخرش رو گوش بدم؛ چون مادرت می‌گفت محمد اگه بفهمه ناراحت میشه. بعد هم مادرت گفت یکی رو برات در نظر گرفته به تو هم گفته، تو ناراحت شدی گفتی تو زندگی من دخالت نکنید، من اگر طرف رو بخوام خودم میرم سراغش.
    یک‌بند بدون ذره‌ای نفس‌کشیدن تند‌تند حرف می‌زدم. به یک‌باره حرف دلم ناخودآگاه سر زبانم آمد.
    - طاها تو هم طرف رو می‌خوای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - کدوم طرف؟
    تازه متوجه حرفم شدم ولی دیگر راه برگشتی وجود نداشت. گلویم را صاف کردم.
    - همون طرفی که مادرت برات در نظر گرفته.
    اخمی کرد و دستم را به‌سمت در اتاق کشید.
    - بیا برو بیرون. دیگه هم فال‌گوش واینسا کار زشتیه!
    از اتاق به بیرون شوتم کرد و در را بست. وای چقدر من احمق بودم! مثلاً می‌خواستم بفهمم آن طرف کیست؟ به‌طرف دیوار رفتم و آرام سرم را چند باری به دیوار کوبیدم و با خودم زمزمه کردم:
    - یعنی اون طرف کیه؟
    دستم را در موهایم بردم و به همشان ریختم.
    - آی خدا! اگه محمدطاها هم اون طرف رو بخواد چی؟
    بعد هم چند قدم جلوتر رفتم و باز با خودم زمزمه کردم:
    - خب بخواد. اصلاً به توچه؟!
    چند قدم رفته را عقب آمدم و دستم را روی دیوار گذاشتم و کمی خم شدم که موهایم پخش صورتم شد.
    - خب من باید بدونم.
    روی زمین نشستم. به دیوار تکیه دادم و با لب‌هایی آویزان گفتم:
    - حالا من چی‌کار کنم؟
    دوباره موهایم را به‌هم‌ریختم و با حرص گفتم:
    - خاک تو سرت! ثریا عرضه نداری!
    سرم را که بالا آوردم محمدطاها را با چشم‌های گرد شده، بالای سرم دیدم. سریع از جایم بلند شدم. موهایم را مرتب کردم و لبخند گشاد احمقانه‌ای زدم و سیخ ایستادم.
    - چیه؟
    عدد دو را با انگشتانش نشان داد.
    - دوساعته واسه چه موضوعی این‌جور با خودت درگیری؟
    به من‌ومن افتادم:
    - هی... هیچی...
    - کاملاً مشخصه!
    سریع گفتم:
    - خب که چی؟
    دستش را پشت کمرش گذاشت و درحالی‌که از پله‌ها پایین می‌رفت گفت:
    - اگر موضوع درگیریت اون طرفه، باید بگم منم اون طرف رو می‌خوام!
    هنگ کرده سر جایم ایستادم. یعنی محمدطاها هم فرد پیشنهادی مادرش را می‌خواست؟ پس من چی؟
    در یک‌لحظه حقیقیت دلم که چندین ماه از آن فرار می‌کردم پیش خودم فاش شد. من محمدطاها را می‌خواستم.
    حرصی از رفتار بچگانه‌ام مشتی به‌ سر خودم زدم.
    - آبروم رفت.
    ***
    روبه‌روی تلوزیون روی مبل سه‌نفره نشسته بودم. مهرداد هم سرش را روی پایم گذاشته بود و پاهایش را روی مبل دراز کرده و کارتون می‌دید.
    من هم همان‌طور که موهای نرمش را نوازش می‌کردم بی‌توجه به اطرافم در فکروخیالم غرق بودم که صدایی در خانه پیچید.
    - ای اهالی! کسی خونه نیست؟
    با نزدیک شدن صدا سر مهرداد را از روی پایم برداشتم و راست سر جایم ایستادم و به‌ عقب برگشتم. با دیدن فرهاد با لبخند سلامی کردم.
    - سلام ثریا خانوم.
    مهرداد جست‌وخیزکنان به‌سمتش رفت، او هم خم شد و مهرداد که به‌سمتش پرید را بغـ*ـل کرد.
    - سلام وروجک!
    مهرداد با ذوق گونه‌اش را بوسید.
    - سلام دایی.
    هنوز خوش‌وبشش با مهرداد تمام نشده بود که پناه آژیرکشان از پله‌ها پایین دوید و از گردنش آویزان شد.
    - وای فرهاد!
    فرهاد، مهرداد را زمین گذاشت و با اخم به تاپ و شلوارک پناه نگاهی انداخت.
    - برو یه لباس درست بپوش. فربد تو حیاطه الان میاد تو. من هم که دیگه غیرتی...
    و چشمکی به پناه زد.
    فربد قبل از ورودش صدا زد:
    - یاالله. صاحب‌خونه؟
    - بیا این سمت داداش، ما اینجاییم.
    پناه سریع به‌سمت پله‌ها دوید و از دید خارج شد.
    فربد همان‌طور که یک کیسه هله‌هوله دستش بود به‌سمت ما آمد و سلام داد. جوابش را دادم. مهرداد با دیدن چیپس و کرانچی که از داخل کیسه‌ی بی‌رنگ چشمک می‌زدند جست‌وخیزکنان به‌سمت فربد رفت و محکم پایش را در آغـ*ـوش گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فربد کنارش زانو زد.
    - ای وروجک دورو! همین الان که فرهاد رو بغـ*ـل کرده بودی.
    لب‌های مهرداد آویزان شد.
    - نه‌خیرم اون همیشه عمه‌پناه رو بغـ*ـل می‌کنه!
    فربد اخمی کرد و چیزی در گوش مهرداد گفت:
    - حالا برو این رو که درِگوشت گفتم به پناه بگو و بیا. بعد همه‌ی این خوراکیا مال تو میشه.
    مهرداد همان‌طور که به‌سمت پله‌ها می‌رفت جیغی کشید.
    - هورا! آخ جون!
    فرهاد به‌سمتش رفت.
    - هی بگو ببینم چی گفتی به خواهرم بگه؟
    فربد سوت‌زنان به‌سمت مبل آمد و نشست.
    - به تو چه؟!
    بعد هم رو به من گفت:
    - بفرمایین بشینین.
    نشستم و با لبخند به دو برادر که کل‌کل می‌کردند نگاه کردم.
    فرهاد به‌سمتش آمد و روی شانه‌اش زد.
    - هی من غیرت دارما!
    فربد دستش را به نشانه برو بابا تکان داد.
    مهرداد دوان‌دوان از پله‌ها پایین آمد و با ذوق بلند گفت:
    - عمه‌پناه گفت بگو غلط کردی!
    فرهاد خنده‌ی بلندی سرداد و محکم پشت فربد زد.
    - خوردیش؟ حالا هسته‌ش رو تف کن!
    ریزریز می‌خندیدم که مهرداد بی‌توجه به اخم فربد، کیسه هله‌هوله‌ها را برداشت و کنارم نشست.
    فربد از جاش بلند شد و به‌سمت پله‌ها رفت. فرهاد هم دنبالش دویید.
    - هی کجا میری؟ صبر کن.
    وسط راه‌پله به محمدطاها که داشت از پله‌ها پایین می‌آمد برخوردند و با سلامی سرسری از کنارش گذشتند.
    محمدطاها کنارم نشست.
    - چه خبره؟
    شانه‌ام را بالا انداختم. نگاهی به مهرداد که تندتند چیپس می‌خورد کرد.
    - مگه قرار نشد شما هله‌هوله نخوری؟
    مهرداد با دهن پر، همان‌طور که مشتش پر از چیپس بود مظلوم نگاهش کرد و دست باندپیچی شده‌اش را بالا آورد.
    - من که دستم رو سگ گاز گرفته. گـ ـناه دارم!
    محمدطاها اخم کرد.
    - گفتم وقتی کار اشتباهی می‌کنی توجیه نکن.
    - آخه دایی فربد خریده. اگه بفهمه نخوردم ناراحت میشه!
    - باز هم که توجیه کردی؟ ولی چون خیلی وقته نخوردی اجازه داری همون یه دونه چیپس رو بخوری.
    - یه دونه لواشکم بذار.
    محمدطاها لواشکی روی میز گذاشت.
    - چون بچه حرف گوش کنی بودی.
    مهرداد نگاهی به لواشک انداخت و لبش را کج کرد.
    - از اون قرمزاش نداره؟
    محمدطاها چشمش را در حدقه چرخاند و در کیسه مشغول جست‌وجو شد.
    - نه نداره.
    مهرداد بامزه سرش را بالا انداخت.
    - عیب نداره همین هم خوبه!
    محمدطاها کیسه را به‌ دست مهرداد داد.
    - حالا اینا رو بده به ثریاجون.
    - آخه ثریاجونم معدش حساسه مریض میشه!
    - ثریاجون آدم بزرگه. بعد هم تنها نیست، پناه و رها هم کمکش می‌کنن!
    کیسه را به‌سمتم گرفت.
    - بیا ثریا جون. ولی روهم‌روهم نخوریا مریض میشی!
    دلم ضعف رفت محکم لپش را بوسیدم که متوجه سروصدایی از طبقه بالا شدیم.
    - چه خبره؟
    محمدطاها رو به مهرداد گفت:
    - بابایی همین‌جا بشین چیپست رو بخور. نیای بالاها.
    - باشه بابایی.
    سریع از جایش بلند شد و به‌سمت پله‌ها رفت، من هم به دنبالش راه افتادم. رها بیرون از اتاق ایستاده بود و ناخن‌هایش را می‌جویید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - چی شده رها؟
    قبل از جواب رها، صدای فربد را شنیدم.
    - چند ساله من رو وسط زمین و آسمون نگه داشتی. خسته شدم. یا بگو آره یا بگو نه. یه جواب درست بده بهم. با دست پس می‌زنی با پا پیش می‌کشی. گـ ـناه من چیه که یه روز باهام خوبی یه روز هم مثل دیروز محلم نمیدی؟
    فرهاد: بسه فربد داری اذیتش می‌کنی!
    - تقصیر توئه! تو همه‌ش لوسش می‌کنی. این هنوز فرق بین من و تو رو نمی‌فهمه. می‌خواد من هم مثل تو باشم براش.
    محمدطاها وارد اتاق شد و من هم پشت سرش.
    - چه خبرته فربد؟ صدات رو روی خواهر من بلند کردی؟ حرفی داری بیا با من بزن؟
    پناه گوشه‌ای ایستاده بود و گریه می‌کرد.
    فربد دستی در موهایش کشید.
    - ببین داداش! من نه گـ ـناه کردم نه نامردی. روز اول اومدم به خود تو گفتم، مگه نگفتم؟ چند سال گذشته، وضعیت من هم که داری می‌بینی. اون‌ موقع گفتی سنش کمه بذار خودش تصمیم بگیره. الان دیگه ۲۵سالشه. فقط بلده من رو عصبی کنه، زجر بده. احساس نمی‌کنه بزرگ شده، هنوز رفتاراش بچه‌گونه‌ست. چند مدته با من قهر کرده، بهونه میاره همه‌ش. من چی‌کار کنم؟ تو بگو؟
    محمدطاها پوفی عصبی کشید.
    - روز اول هم گفتم، رابـ ـطه این مدلی به‌ درد نمی‌خوره. هی گفتید آشنایی هست و با روحیات هم بیشتر آشنا می‌شیم.
    بعد هم رو به فربد گفت:
    - تو هم اگر می‌خوایش، دست خونواده‌ت رو می‌گیری میای خواستگاریش. تو راست میگی، تکلیفتون باید هرچه سریع‌تر روشن شه!
    - باشه من همین فردا شب میام خواستگاری!
    - نه داداش داری تند میری. یکم یواش‌تر. ما می‌ریم تهران. بلند میشی میای اون‌جا خواستگاریش، خونه‌ش اونجاست. درضمن، تا اون‌ موقع هم این‌ورا پیدات نشه. پناه هم فکراش رو تا اومدن تو به تهران می‌کنه، یا میگه آره، یا یه نه درست و حسابی میگه تموم میشه میره.
    فربد عصبی از در خارج شد و فرهاد به دنبالش.
    - فربد صبر کن داداش.
    - ولم کن برو بچسب به خواهرت یه وقت نخورمش!
    صدایشان هر لحظه دورتر و دورتر می‌شد و هنوز با هم درحال چانه زدن بودند. با رها به‌سمت پناه رفتیم و کنارش روی زمین نشستیم.
    - پناه عزیزم خودت رو اذیت نکن. اگه نمی‌خوایش بگو نمی‌خوام، بلاتکلیفی واسه هیچ‌کدومتون خوب نیست.
    محمدطاها: پناه تصمیمت رو بگیر تا بریم تهران وقت داری فکر کنی.
    - داداش هنوز زوده بخدا!
    - دختر تو ۲۵ سالته؛ هنوز تو ۱۶سالگیت موندی؟ حق داره به‌ خدا، تو هنوز بچه‌ای. اگه می‌بینی واسه‌ت زوده بهتره جواب منفی بدی و یه دلش کنی!
    پناه هول‌زده گفت:
    -نه...
    لبخندی روی لب‌های من و رها آمد که باعث شد پناه سرش را پایین بیندازد.
    - نه یعنی میگم چیزه... آخه...
    - تو تکلیفت با خودت هم معلوم نیست. هم می‌خوایش هم میگی زوده. فربد سد راه کدوم پیشرفتته که میگی زوده؟
    - من واقعاً توانایی اداره یه زندگی رو ندارم داداش.
    - تو از کجا می‌دونی که نداری؟ مگه تو وارد زندگی شدی؟ هیچ‌کس اولش تواناییش رو نداره، وقتی بری تو زندگی، یه آدم جدید میشی. فکرات رو بکن پناه، یه تصمیم درست و عاقلانه بگیر.
    همه باهم از اتاق خارج شدیم و محمدطاها در را پشت سرش بست. بهتر بود پناه تنها باشد تا بهتر بتواند فکرش را متمرکز کند. پس‌فردا به تهران برمی‌گشتیم، وقت زیادی نداشت.
    - علی کجاست پس؟
    - تو باغ داره درس می‌خونه.
    - گفتم با این‌همه سروصدا چرا پیداش نشده. میرم یه سر بهش بزنم.
    - من هم میام آبجی.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فنجان‌های چای را روی میز گذاشت و روبه‌رویم نشست.
    - هواش عالیه نه؟
    از ته دل نفسی کشیدم.
    - معرکه‌ست.
    - اون شبی که خونت چای بهارنارنج خوردم...
    مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
    - عطر چایی تو، خاطراتم تو این خونه رو برام زنده کرد. کم‌کم داشتم از یاد می‌بردمشون؛ چون از چندسال پیش که محمدطاها شیراز رو ول کرد اومد تهران دیگه ما هم زیاد شیراز نمی‌اومدیم، شاید یه‌بار در سال می‌اومدیم. محمدطاها که از همون سال اصلاً به شیراز نیومده بود تا روزی که اومد اینجا نوشین رو گرفت زد و انداختنش زندان. می‌دونم که همه اینا رو تعریف کرده واسه‌ت!
    فنجانش را در دست گرفت و عطرش را نفس کشید.
    - اون هم با چایی‌های تو آرامش می‌گیره. همون‌طور که من می‌گیرم. یه عمر می‌اومدیم شیراز ولی عطر چایی‌های تو یه چیز دیگه‌ست و من رو عاشق چایی بهارنارنج کرده. اون بار خونت انگار اولین بار بود چایی بهارنارنج می‌خوردم. هربار می‌امدیم شیراز، همه‌ش من و محمدطاها غر می‌زدیم که چایی‌هاتون بو بد میدن و نمی‌خوردیم واسه همین عطر چایی‌های تو واسه‌مون تازگی داشت.
    خنده‌ای کرد.
    - حالا برنامخ‌ت چیه با این‌همه بهارنارنج؟
    - می‌خوام یه عالمه شکوفه‌ش رو جمع کنم ببرم خونه.
    - پس سهم ما هم ببر؛ چون چای بهارنارنج فقط خونه‌ی تو مزه میده!
    من هم استکانم را برداشتم.
    - ولی این چایی واسه من تازگی داره.
    داشتم چایم را مزه می‌کردم که صدایم زد:
    - ثریا؟!
    - جانم.
    بی‌مقدمه پرسید:
    - کسی تو زندگیت بوده که بهش علاقه داشته باشی؟
    آهی از ته دل کشیدم و فنجانم را روی میز گذاشتم.
    - تو چی؟ فربد هم تو زندگی تو جایی داره؟
    - سوال رو با سوال جواب نده.
    - اول تو بگو.
    - خب راستش من با فربد بزرگ شدم. تو همین باغ با هم یه عالمه آتیش سوزوندیم. فربد و نیما هم واسه‌م مثل فرهاد بودن، تا روزی که فربد از احساسش واسه‌م گفت. واقعاً شوکه شده بودم. من هیچ‌وقت فربد رو به‌عنوان عشق یا همسر آینده نمی‌دیدم. تغییر احساسم زمان‌بر بود. هنوز هم کامل با خودم کنار نیومدم که اون رو شوهرم ببینم؛ ولی نمی‌تونم منکرش بشم که هیچ علاقه‌ای هم بهش ندارم. تو این چند سال اون روی دیگه فربد رو دیدم، اون رویی که می‌تونه هر کاری واسه کسی که دوسش داره بکنه؛ اما باز هم می‌ترسم!
    دستم را روی دستش گذاشتم.
    - ترس به‌ دلت راه نده، عاقلانه تصمیم بگیر. اگه از دستش بدی تا آخر عمر حسرتش رو می‌خوری.
    بعد هم چشمکی زدم.
    - ولی خدایی فربد هم به‌ چشم برادری از همه لحاظ اُکی هستا.
    قندی به‌سمتم پرت کرد.
    - هوی دختر! چشمات رو درویش کن!
    از خنده ریسه رفتم.
    - من که اولش گفتم جای برادری! بعد هم تو که داری ناز می‌کنی میگی پیف‌پیف نمی‌خوام!
    ابرویی بالا انداخت و خودش را لوس کرد.
    - به‌هرحال نمی‌تونم که از هول حلیم بیام خودم رو بندازم تو دیگ!
    کفی زدم.
    - ماشاءالله خوب بلد هستی رو نمی‌کنیا؟ پس بگو داری بیچاره رو اذیت می‌کنی!
    - همینه که هست.
    فنجان نیمه‌خورده‌اش را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد.
    - محمدطاها ازم خواست که ازت بپرسم!
    انگار مغزم خنگ شده بود.
    - چیو؟
    - همون سوالی رو که اول پرسیدم.
    بعد هم در بهت مرا تنها گذاشت. از تراس خارج شد و در کشویی‌اش را کشید.
    نمی‌دانم چقدر گذشته بود اما آن‌قدر به یک نقطه خیره ماندم تا بالاخره با چسباندن تمام تیکه‌های پازل به‌ هم معما حل شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با‌عصبانیت به‌سمت قفسه‌های گوشه اتاق رفتم. چند زونکن را از آن بیرون کشیدم و روی زمین انداختم. خودم هم روی زمین نشستم و با کمی گشتن، برگه‌ قراردادم با آذین را از بین برگه‌ها بیرون کشیدم. از جایم بلند شدم و با گام‌های بلند به‌سمتش رفتم. جلوی چشم‌های متعجبش برگه را پاره کردم و محکم به‌سـ*ـینه‌اش کوبیدم که باعث شد چند قدمی عقب برود.
    فریاد کشیدم:
    - تموم شد. هر چی بین ما بود تموم شد. دیگه حق نداری پات رو بذاری اینجا.
    دستم را به‌سمت در دراز کردم.
    - بیرون!
    - ثریا بذار حرف بزنیم. رها نامزد منه!
    دستم را بالا بردم و محکم زیر گوشش زدم. کل بدنم به‌ رعشه افتاده بود. آن یک‌هفته خاطرات خوب در شیراز زهرمارم شد. با دیدنش تمام تنم گرگرفته بود. دست خودم نبود. با صدایی که به‌شدت می‌لرزید و با بغض گفتم:
    - اسم خواهر من رو به‌ زبونت نیار. هیچ‌وقت دیگه اسم رها رو به‌ زبون نیار.
    قطره اشکی از چشمم چکید.
    - اون خیلی مظلومه. چطور دلت اومد آذین؟
    سرم گیج رفت. تلوتلویی خوردم و روی یکی از مبل‌ها نشستم و سیل اشک‌هایم روان شد. دستم را روی صورتم گذاشته بودم و از ته‌ دل‌ زار می‌زدم.
    - ثریا بیا هزاربار دیگه منو بزن؛ ولی به حرفام گوش کن خواهش می‌کنم.
    فریاد کشیدم:
    - نمی‌خوام صدات رو بشنوم. فقط برو بیرون.
    کنار پایم زانو زد و آرنجش را بند میز روبه‌رویم کرد.
    - ثریا غلط کردم. به‌خدا اون‌موقع عقلم کار نمی‌کرد. نمی‌دونم چی شد قبول کردم؛ ولی هر چی که گذشت بیشتر پشیمون می‌شدم. باور کن همون روز اول از کردم پشیمون شدم. می‌خواستم کلاً از زندگیت برم بیرون؛ ولی علاقه‌مندیم به رها نذاشت. به‌ خدا من آدم بدی نیستم، یه غلطی کردم مثل سگ پشیمونم. دارم تاوانش هم میدم.
    - برو آذین نذار بدتر شم.
    گوشه مانتویم را در دست گرفت.
    - من بدون رها می‌میرم. اگه رها رو ازم بگیری می‌میرم. به‌ مرگ خودم به‌ جون همون رها که دنیامه، من عاشقشم، من دیوونه‌شم. به‌خاطرش همه‌ کار می‌کنم. ثریا سنگ‌دل نباش. جونم رو بگیر؛ ولی نگو اسم رها رو نیار.
    قطره‌ اشکی از چشمش چکید. هر دوچشمش کاسه‌‌ی خون بودند. خیلی سعی داشت بغض مردانه‌اش را نشکند؛ اما همان قطره‌اشک اراده‌اش را سست کرد. اشک‌هایش از چشم‌هایش روان شدند و در لا‌به‌لای ریش‌هایش گم شدند. با پشت دست اشکش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
    - چی‌کار کنم که باورم کنی؟ چی‌کار کنم که رها رو بهم برگردونی؟ چی‌کار کنم ثریا؟ من منتظر بودم برگردی. گفتم میری آروم میشی، برمی‌گردی با هم صحبت می‌کنیم.
    سرش را پایین انداخت. شانه‌های مردانه‌اش از شدت گریه می‌لرزیدند.
    - به‌ خدا من عاشقشم. به‌ خدا دروغ نبود عشقم. من دیوونه‌وار می‌پرستمش. همه‌ی زندگیم رها هست. چندماهه ازم دورش کردی، جواب تلفنم رو نمیده. می‌دونی من چند وقته عشقم رو ندیدم؟ چند وقته صداش رو نشنیدم؟ دارم از دوریش می‌میرم، انصافت کجا رفته ثریا؟ چرا دلت سنگ شده؟ من‌که خودم اومدم بهت گفتم. جوابم این بود؟ که نابودم کنی؟ که دیوونه‌م کنی؟ می‌تونستم نامردی کنم، می‌تونستم نگم؛ ولی نکردم، نخواستم!
    پا‌به‌پای او من هم گریه می‌کردم. واقعاً چرا سنگ شده بودم؟ جوابش واضح بود؛ چون می‌ترسیدم! از آینده‌ی رها می‌ترسیدم. رهای من پاک بود، مظلوم بود، بی‌گـ ـناه بود. نمی‌خواستم سرنوشتش همچون من سیاه شود. اگر آینده او نابود می‌شد من مقصر بودم. فقط به این‌ دلیل به‌خانواده‌ام نگفتم؛ چون نمی‌خواستم پل‌های پشت‌سر را خراب کنم؛ چون هنوز به آذینی که شناخته بودم امید داشتم. نمی‌خواستم با فهمیدن همه، از اتفاقات پیش آمده، هم وجهه‌ی آذین پیش دیگران خراب شود، هم راه برگشت را مسدود کند. چون در چنین شرایطی حرف‌ها و نظر شخصی دیگران که فقط ظاهر را می‌بینند و در عمق ماجرا و اصل ماجرا حضور ندارند می‌تواند بر ذهنیت و تصمیم آدم تأثیر بگذارد. خراب‌کردن شخصیت دیگران مخصوصاً در امر ازدواج که پای انتخاب و شعور خود آدم در میان است کار اشتباهی‌ست؛ چون اگر به‌احتمال یک‌ درصد تو باز به‌سمت آن آدم برگردی آن‌ وقت شعور و شخصیت خودت زیر سوال می‌رود چون به‌انتخاب خودت توهین کرده‌ای. پس همیشه در مشکلات باید عقل را سهیم دانست نه آن عصبانیت لحظه‌ای که بعد، از کرده‌ی خودت پشیمان شوی. اگر موضوع را خانواده‌ام می‌فهمیدند قطع‌به‌یقین همان روز اول همه چیز تمام میشد، همه تقصیر‌ها هم گردن من می‌افتاد.
    همه‌چیز با گذشت زمان درست می‌شود و آدم در طول زمان و با صبر می‌تواند بهترین تصمیم‌ها را بگیرد. شاید تو چندماه بر روی تصمیمی فکر کنی؛ ولی در عوض یک عمر نان همان چند‌ماه فکر کردنت را می‌خوری. پس چه بهتر که زمان بیشتری را صرف گرفتن تصمیم‌های مهم زندگی کنیم!
    دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
    - آذین؟!
    سرش را بالا نیاورد. انگار برایش سخت بود باور این که غرور مردانه‌اش را پیش من شکسته بود.
    - قرآن رو قبول داری؟
    سرش را کمی بالا آورد. از جایم برخاستم. قرآن کوچک روی رحل نقره‌کوب را از درون قفسه برداشتم و به‌سمتش برگشتم.
    - دستت رو بذار رو این قرآن، قسم‌ بخور به‌ همین قرآن که حرفات راسته، که رها رو دوست داری، که دیگه دروغ نمیگی، پنهون کاری نمی‌کنی. قسم‌ بخور که خوشبختش می‌کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    در میان گریه با چانه‌ای که می‌لرزید، لبخندی زد و از جا بلند شد. بی‌درنگ دستش را روی قرآن گذاشت.
    - به‌ همین کلام خدا قسم که دوستش دارم. حرفام راسته. من اولش قصد داشتم بهت ضربه بزنم؛ اما بعدش پشیمون شدم. قبل از این‌که علاقه‌م به رها این‌قدر زیاد بشه. قول میدم خوشبختش کنم.
    قرآن را از زیر دستش کشیدم و به‌سمت قفسه رفتم و با بوسیدن قرآن آن را سر جایش گذاشتم.
    - ثریا ازت خواهش می‌کنم این قضیه بین خودمون بمونه. نه رها نه خونواده‌ت، ازش خبردار نشن. تا الان خانومی کردی نگفتی، از بزرگواریته. ازاین‌به‌بعد هم برام خواهری کن و نگو.
    - من هم واسه‌ت شرط دارم. به‌ همین آسونیا هم از اشتباهت نگذشتم. از امروز فراموش کن خاله‌ای به اسم زن اون سهراب عوضی داشتی، قیدشون رو بزن. اگر رها رو می‌خوای اونا رو فراموش کن. نه تو مراسم عروسیت باشن نه تو زندگیت. می‌تونی؟
    بدون لحظه‌ای درنگ سریع جواب داد:
    - قبوله. من به‌خاطر رها قید همه‌ی عالم رو می‌زنم اونا که چیزی نیستن!
    لبخند بی‌جانی زدم. خیالم کمی راحت شد. گوشی موبایلم را برداشتم و با خانه تماس گرفتم که علی جواب داد:
    - سلام آبجی.
    - سلام علی. رها اونجاست یا تو واحد خودمون؟
    - نه این‌طرف که نیست.
    - برو واحد ما گوشی رو بهش بده کارش دارم.
    - باشه صبر کن الان میرم.
    چندلحظه بعد رها جواب داد:
    - بله آبجی؟
    - سلام.
    - سلام.
    - آماده شو زنگ بزن به تاکسی بیا هتل.
    - اتفاقی افتاده؟
    - نه تو بیا کار مهمی باهات دارم.
    - باشه.
    تلفن را قطع کردم و رو به آذین که خنده‌رو نگاهم می‌کرد گفتم:
    - خیلی شلخته شدی!
    زانوهای خاکی شده‌اش را تکاند.
    - درد عشقی کشیده‌ام که مپرس!
    - شاعر هم که شدی.
    - عشق با آدم همه کاری می‌کنه.
    - برو حداقل صورتت رو بشور رها داره میاد، نمی‌خوام صورت اشک‌آلود مرد آینده‌ش رو ببینه.
    برادرانه بغلم کرد.
    - هیچ‌وقت یادم نمیره بزرگواری که در حقم کردی.
    - تو فقط رها رو خوشبخت کن.
    - از جونم واسه‌ش مایه می‌ذارم.
    با خیال راحت لبخندی زدم. آذین لیاقتِ دادن یک فرصت دیگر را داشت. باید یک زهر‌چشم اساسی از او می‌گرفتم، که گرفتم.
    آذین با استرس پایش را تکان می‌داد، من هم با خیال راحت از فنجانم چای می‌نوشیدم.
    - چرا چاییت رو نمی‌خوری؟
    - از گلوم پایین نمیره، رها بیاد با هم می‌خوریم.
    لبخندی زدم و جرعه‌ای دیگر نوشیدم که تقه‌ای به در زده شد و رها وارد شد. آذین سریع از جایش برخاست. رها با دیدن آذین انگار که تعجب کرده باشد خیره نگاهم می‌کرد.
    لبخندی زدم.
    - سلامت رو خوردی؟
    با تته‌پته سلامی کرد و سرش را پایین انداخت و به‌سمت من آمد که آذین به طرفش رفت و دستش را گرفت. رها با ترس و زیر چشمی نگاهم کرد و سعی داشت دستش را از دستان آذین خارج کند.
    - اشکال نداره آبجی. کنار آذین بشین می‌خوایم حرف بزنیم.
    انگار به گوش‌هایش و آن‌چه شنیده بود شک داشت؛ چون میخ من بر زمین انگار چسبیده بود. آذین دست بر دور شانه‌هایش انداخت و کنار خودش نشاندش؛ اما همچنان دستش را محکم گرفته بود. رها هم سربه‌زیر به کفش‌هایش زل زده بود.
    - آبجی سرت رو بگیر بالا. آذین نامزدته خجالت کشیدن که نداره!
    آذین دست به‌ زیر چانه‌اش برد و سرش را بالا آورد، با عشق در چشمانش زل زد.
    - خوبی خانومم؟ دورت بگردم الهی.
    رها یک نگاهش سمت من، یک نگاهش سمت آذین بود. انگار هنوز هم سر در نیاورده بود که چه اتفاقی افتاده است. بی‌توجه به آن‌ها، گوشی موبایلم را برداشتم و الکی با شخصی دروغین در آن‌طرف خط تماس برقرار کردم و صحبت‌کنان از اتاق خارج شدم و در را پشت سرم بستم. تکیه‌ام را به در دادم و نفس عمیقی کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    محمدطاها را از دور دیدم که به من نزدیک می‌شد.
    - سلام چرا اینجا وایستادی؟
    - سلام آذین و رها داخل هستن دارن صحبت می‌کنن!
    با تعجب نگاهم کرد.
    - چی؟ بالاخره کوتاه اومدی؟
    - امروز عاقلانه تصمیم گرفتم که بهش یه فرصت دیگه بدم.
    لبخندی زد.
    - واقعاً خوشحالم ثریا! آذین خیلی پسر خوبیه، لیاقت دادن یه فرصت دیگه رو داشت.
    - خودم هم همین فکر رو کردم.
    - مطمئن باش رها رو خوشبخت می‌کنه. کمتر غصه بخور دیگه.
    - می‌ترسم طاها.
    - نترس. من جنس خودم رو خوب می‌شناسم، آذین با جون‌ودل رها رو می‌خواد.
    - به عشقش شکی نیست. می‌ترسم دوباره دروغ بگه، پنهون‌کاری کنه.
    - با بلایی که تو سرش آوردی، محاله دوباره اشتباه کنه.
    بعد هم بلند زیر خنده زد.
    - پدر بیچاره رو در آوردی!
    - حقش بود!
    - تا کی ما باید اینجا وایستیم تا لیلی‌ومجنون بیان بیرون؟
    -‌ بیا بریم ولشون کن. چی‌کار اونا داری؟
    هنوز حرفم تمام نشده بود که در باز شد؛ آذین و رها خندان و دست‌‌دردست هم از آن خارج شدند.
    آذین نگاهش را بین من و محمدطاها چرخاند.
    - جایی می‌خواین برین؟
    محمدطاها: ما که نه؛ ولی انگار شما جایی می‌رین.
    - با اجازه ثریا، می‌خوایم با رها بریم بیرون.
    لبخندی زدم.
    - باشه برید؛ ولی تا قبل از ساعت ۹خونه باشه.
    - باشه تا ۹میارمش خونه.
    - برید خوش‌ بگذره بهتون. آذین مواظبش باش!
    - جونمم واسه‌ش میدم مواظبت که چیزی نیست.
    محمدطاها ادای عوق زدن در آورد.
    -اَه‌اَه حالم رو به‌ هم زدی مردگنده. برو زودتر از جلو‌ی چشمم دور شو.
    - برو بابا تو چی می‌دونی؟ از عشق‌وعاشقی مرتیکه عذب!
    - میری یا نه؟
    محمدطاها لگدی به‌سمت آذین پرت کرد که جا خالی داد.
    - چته بابا؟ مگه حقت رو خوردم که می‌خوای بزنی؟
    - برو آذین تا نظرم از بردن رها با خودت عوض نشده.
    هول‌زده دست رها را کشید و با قدم‌های بلند، خداحافظی‌کنان از ما دور شدند.
    ***
    ساعت یک‌ربع به ۹بود که با آذین تماس گرفتم.
    - سلام آذین کجایید؟
    - سلام. نزدیک خونه‌ایم.
    - پس منتظرم خداحافظ.
    - خداحافظ.
    چنددقیقه بعد زنگ واحد به‌ صدا در آمد و رها با کوله‌باری از پاکت‌های رنگی‌رنگی وارد شد.
    - سلام آبجی.
    - سلام خوش گذشت؟
    لبخندش کش آمد.
    - خیلی...
    - خداروشکر. چه‌خبره این‌همه خرید کردی؟ بیا باز کن ببینم چیا خریدی؟
    - من‌ که چیزی نمی‌خواستم؛ آذین همه‌ش اصرار می‌کرد واسم همه‌چیز بخره.
    اول از همه جعبه موبایلی را بیرون آورد.
    - ببین خوشگله این آبجی؟
    - گوشی خریدی چی‌کار؟ همون گوشی قبلیت رو می‌دادم واسه‌ت درست کنن.
    - من هم به آذین گفتم ولی زیربار نرفت.
    با ذوق بلند شد و موبایلش را به شارژ وصل کرد.
    - از گوشی خودم دو‌ مدل بالاتره.
    - مبارکت باشه عزیزم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    همان‌طور که جعبه‌ها را باز می‌کردم درباره‌ی خریدهایش هم اظهارنظر می‌کردم. از بعضی‌ها ایراد می‌گرفتم و بعضی هم آن‌قدر زیبا بودند که پا‌به‌پای رها ذوق می‌کردم. روحیه‌اش حسابی خوب شده بود و بعد از چند ماه از ته دل می‌خندید. در این‌ مدت خیلی گوشه‌گیر شده بود، نه جرئت می‌کرد از من چیزی بپرسد؛ چون می‌دانست که سرش دادوفریاد می‌کنم و نه حرفی به خانواده‌مان می‌زد.
    رها صبور بود. آن‌قدر صبور که چند ماه دوری از آذین را تحمل کرد، با وجودی که من می‌دانستم چقدر آذین را دوست دارد.
    او به عقل‌ و شعور من احترام گذاشته بود. وقتی گفتم آذین تمام، حتی نپرسید چرا؟ چون می‌دانست آدمی نیستم که الکی حرفی بزنم؛ چون می‌دانست دلیل محکمی پشت حرفم است. مطمئنم در زندگی‌اش موفق خواهد شد؛ چون او یک صلاح قوی دارد و آن هم صبر‌ و بردباری‌اش است.
    ***
    سریع ریموت ماشین را برداشتم و با پوشیدن کفشم از در آپارتمانم خارج شدم. علی از زیر قرآنی که مادر بالای سرش گرفته بود رد شد و پدر مادر هردو او را بوسیدند.
    رها: واسه‌ت دعا می‌کنم داداش ان‌شاءالله موفق بشی.
    لپ رها را کشید.
    - مرسی داداش قربونت بره.
    سریع به‌سمت آسانسور رفتم.
    - بدو علی دیر شد.
    با استرس دست در کوله پشتی‌اش برد.
    - بذار ببینم کارت ورود به‌ جلسه رو آوردم یا نه؟
    - همین‌جا تا نرفتیم همه‌چیز رو چک کن.
    زیپ کوله‌پشتی‌اش را کشید.
    - همه‌چیز رو برداشتم، بریم.
    رو به پدر و مادر و رها که در راهرو ایستاده بودند خداحافظی کردیم و سوار آسانسور شدیم.
    کیسه خوراکی را از صندلی عقب برداشتم و به‌دستش دادم.
    - صبحونه هم که نخوردی، اینارو بذار تو کوله‌ت بخور.
    - استرس دارم.
    بعد هم همان‌طور که کیسه خوراکی‌ها را با اخم وارسی می‌کرد گفت:
    - این‌همه خوراکی رو من کجا ببرم؟ پیک‌نیک که نمیرم!
    - خب چندساعت باید یه جا بشینی دلت ضعف میره قربونت برم.
    کیسه را درون کوله‌اش چپاند.
    - من‌ که حریف تو بشو نیستم!
    جلوی حوزه امتحانات پیاده‌اش کردم.
    - بیام باهات؟
    - نه بابا بچه که نیستم، خودم میرم.
    - پس همین‌جا منتظرت می‌مونم تا بیای.
    - نمی‌خواد خسته میشی برو من خودم برمی‌گردم.
    - می‌مونم دیگه. برو عزیزم، دیرت میشه.
    چشم‌هایش را با خنده روی هم گذاشت و دور شد.
    یک‌ساعتی موزیک گوش دادم و روی صندلی ماشین این‌طرف و آن‌طرف شدم. به‌جای علی من از استرس درحال خفه‌شدن بودم. از ماشین پیاده شدم و به‌سمت آن‌طرف خیابان رفتم. آب‌هویج‌بستنی خریدم و همان‌طور که در پیاده‌رو به تردد مردم نگاه می‌کردم آب‌هویجم را خوردم. نگاهی به‌ساعت انداختم دو ساعت دیگر تمام میشد.
    گوشی موبایلم زنگ خورد. آذین بود.
    - سلام.
    - سلام علی امتحانش رو داد؟
    - دوساعت دیگه تموم میشه.
    - تو کجایی پس؟ اومدم هتل نبودی کارت داشتم.
    - منم جلوی حوزه منتظرم امتحانش تموم شه.
    - ای‌بابا! پس آدرس بده بیام کارت دارم.
    - صبر کن عصر میرم هتل بیا اونجا. الان از بس استرس دارم مغزم کار نمی‌کنه.
    - خب بگو آدرس رو بیام حداقل پیشت باشم تنها نباشی.
    - نمی‌خواد! تو برو دنبال رها برید کارای عقدتون رو انجام بدین.
    - خب درباره همین موضوع می‌خواستم باهات حرف بزنم دیگه.
    - خب بگو؟ دیوونه‌م کردی.
    - پشت گوشی که نمیشه.
    هوفی کلافه کشیدم.
    - پس عصر بیا هتل.
    - اکی‌ اکی! کاری، امری، چیزی؟
    - نه. مواظب خودت و رها باش خداحافظ.
    - تو هم همین‌طور. خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا