- عضویت
- 2019/08/28
- ارسالی ها
- 557
- امتیاز واکنش
- 4,767
- امتیاز
- 532
ثمره از اتوبوس پیاده شد. ولخرجی و تاکسی سوار شدن بس بود و وقت پس انداز برای اتفاق های غیر قابل پیش بینی یا همان روز مبادا بود. به ساعت نگاه کرد. هنوز تا شروع کار یک ربع وقت داشت و مسیر را آرام و بدون عجله طی کرد. به آهو فکر کرد. چه اتفاقی برایش افتاده؟! با این که کمی تبش پایین آمده؛ اما به غذا لب نزده بود. به عمو و جواب پیامش فکر کرد. جوابی که قلبش را از دلخور نبودنش مطمئن کرد. «ثمره جان بهتر شدی؟» تنها جوابش « بله» بود. از حرف هایی که به او گفته، خجالت زده بود. به گلفروشی رسید و با دیدن در باز متعجب شد. رامین دیروز خداحافظی کرده بود؛ پس این در باز چه معنای داشت؟! نرفته؟! پا تند کرد و وارد شد. برخلاف دفعه های قبل این بار بوی گل مخلوط با بوی کله به مشامش خورد و ابروهایش بالا پرید. کسی در حال خوردن کله بود؟! بلند گفت:
- آقا رامین شما نرفتین؟
صدای رحیمی از پشت قفسه به گوشش رسید.
- منم دخترم، بیا اینجا.
ثمره از مسیر فرعی عبور کرد. همان جای دنج. جایی که زیادی دوستش داشت. با دیدن رحیمی درحال خوردن چشم هایش گرد شد.
- سلام، بیا بشین سهمت رو کنار گذاشتم، می خوری؟
می خورد؟ عجب سوالی عاشقش بود! با وجود سیر بودن دلش برای دو چشم معلق در آب زرد و چربی رویش ضعف رفت. بی تعارف جلو رفت و کوله را به پایه صندلی تکیه داد و نشست.
- سلام، راستش از کله نمیشه گذشت.
رحیمی خندید. از رفتار دخترک خوشش می آمد. اهل تعارف بی خود نبود. ملاقه و کاسه را برداشت و گفت:
- پس بخور تا از دهن نیوفتاده.
کاسه را پر کرد و مقابلش گذاشت. ثمره دستش را به طرف نان سنگک دراز کرد و رحیمی گفت:
- اهل و عیال ما به بوی کله حساسه، کلا بدش میاد اگه به دماغش بخوره تا یه هفته اوضاع قمر در عقرب میشه.
ثمره متعجب نگاهش کرد. مگر ممکن بود کسی این غذا را دوست نداشته باشد؟!
- واسه همین وقتایی که خیلی هـ*ـوس می کنم از سر راه می گیرم و میارم اینجا منو رامین دوتایی می خوریم، امروزم قسمت بود با تو هم سفره بشم. البته اولش ترسیدم نکنه مثل حاج خانم ما بدت بیاد؛ ولی خدارو شکر انگار اینطور نیست.
ثمره آرام گفت:
- نه من همه چی می خورم غیر از...
سکوت کرد و رحیمی گفت:
- شیرینی تر درسته؟ بهرامی گفت، من واقعا بابت اون روز متاسفم، اگه می دونستم ...
- نه خواهش می کنم پیش میاد.
رحیمی سرش را بالا و پایین کرد و به خوردن ادامه داد. ثمره نان را توی کاسه خرد کرد و قاشقی از آن در دهانش گذاشت. از آن چه فکر می کرد، خوشمزه تر بود. این کجا و آن کله ای که در خیابان پایین شهر با سالار خورده بود، کجا!
صدای رحیمی او را از فکر بیرون کشید.
- تنهایی از پس کار برمیای؟ یا می خوای یکی از بچه هارو بفرستم کمکت؟
- نه کاری نیست، تقریبا قیمت و نوع رسیدگی به گل و گیاه دستم اومده.
- آخه امروز بعد از ظهر قراره...
حرفش با بلند شدن صدای گوشی نیمه تمام ماند.
- اگه بذارن دو دقیقه آدم برای خودش باشه.
به صفحه گوشی نگاه و تماس را برقرار کرد.
- جانم هادی؟
ثمره با شنیدن نام هادی اخم کرد. پسره نمک به حرام! اگر حال دیروز آهو به او مربوط می شد ثمره نیست؛ اگر بلایی سرش نیاورد. از حرص دندان هایش را روی هم فشرد و تکه نان را توی مشتش له کرد. رحیمی تماس را قطع کرد و با دیدن تغییر حالش گفت:
- چیزی شده؟
ثمره که تازه متوجه قطع تماس و نگاه خیره اش شد، خودش را جمع و جورکرد و گفت:
- نه... نه چیزی نیست.
سرش را به طرف کاسه پایین کشید و به خوردن ادامه داد.
***
فکر جاوید مشغول حاجی بود. اگر بی خبر برایش می برید و می دوخت چکار می کرد؟ نه نباید اجازه می داد کار به آنجا بکشد. عمو حسینش معتقد به آسمانی بودن عقد بین دختر عمو و پسر عمو بود و اگر حاجی پا پیش می گذاشت، بدون شک جواب مثبت می گرفت. باید از این اتفاق پیش گیری می کرد و گره اش تنها به دست رحیمی باز می شد. رو به روی شیرینی سرا ایستاد. با دیدن ماشین رحیمی مقابل گلفروشی راهش را به طرفش کج کرد و همزمان با ورود بوی کله توی شامه اش پیچید. میهمانی بود؟! آن هم نه صبح؟! صدای صحبت از پشت قفسه می آمد.
- خلاصه این حاج خانم ما...
سلام جاوید حرفش را قطع کرد.
- سلام جاوید جان، بدو بیا که مادر زنت خیلی دوست داره!
جاوید بی توجه به ثمره پشت میز نشست. صبحانه فقط شیر خورده بود. شب گذشته آن قدر کمند غذا به خوردش داده که تا خود صبح روی دلش مانده بود؛ اما این بو و این غذا گذشتن از آن محال بود.
- عمو یه صحبتی باهاتون دارم.
- بگو می شنوم.
از زیر چشم به ثمره نگاه کرد.
- اگه میشه خصوصی حرف بزنیم.
ثمره تکه نان را روی میز گذاشت و رو به رحیمی گفت:
- با اجازتون من برم به کارم برسم.
نگاه رحیمی به طرف ثمره برگشت و با دیدن کاسه نیمه پرش گفت:
- بشین غذات رو کامل کن.
و رو به جاوید کرد.
- عجله داری؟
چه می گفت؟ داشت؟ مگر در برابر این دختری که انگار مهره مار داشت و رحیمی را مسخ خودش کرده، می توانست مخالفت کند؟
- نه راحت باشین.
رحیمی کاسه خالی شده اش را برداشت و از جا بلند شد.
- بذار این رو بشورم تا گرمه بخوری.
- نه همین جوری...
حرفش را قطع کرد.
- به قول عیال، بهداشت در هر شرایطی باید رعایت بشه.
رفت و باز تنها ماندند. نگاه جاوید به سمت ثمره برگشت. ثمره بی تفاوت به خوردنش ادامه می داد. محال بود سنگینی نگاه او مانع لـ*ـذت بردنش از غذا شود. جاوید با دیدن بی توجهی اش در قابلمه را برداشت و محتوایش را با ملاقه هم زد. مغز را بیرون کشید و توی کاسه او گذاشت. دهان ثمره از جویدن ایستاد. نگاهش را بالا کشید و به جاوید نگاه کرد. چند بار پلک زد. سرش به جایی خورده؟! چرا خبری از نگاه پرتمسخر نیست؟! شاید تب دارد؟! نگاه جاوید به لپ گرد شده ثمره افتاد، بیشتر به یک دختر نابالغ شباهت داشت. درست مانند مهرسا هفت ساله. تفاوتشان تنها درندگی نگاه این دختر بود و البته هوش مهرسا که صدالبته حلال زاده بود و همین یک دایی! ثمره لقمه نیمه جویده اش را پایین فرستاد. هدفش از این نگاه مهربان و این حرکت چه بود؟ باز می خواست او را دست بیندازد؟ جاوید با آرامش به مغز اشاره کرد.
- شنیدم واسه آی کیو خوبه، زشته یه دختر ضریب هوشیش این قدر پایین باشه.
حدسش درست و اشتباه نکرده بود. پشت این نگاه به ظاهر مهربان پسرحاجی پلنگ زخمی خوابید بود؛ اما منظورش چه بود؟
ضریب هوشی اش پایین است؟! مگر چه از او می دانست که این حرف را می زد؟!
- یه عینک هم به چشماتون بزنید که دقیق ببینید و از این به بعد برای بقیه دردسر درست نکنید.
منظور حرفش را فهمید. باز هم طعنه کلامش به آن روز برمی گشت. چقدر این مردک کینه ای بود. آرام قاشق را توی کاسه گذاشت. کف دستش را زیر چانه قرار داد و آن را ستون کرد. خیره به او با آرامش گفت:
- تا حالا چیزی راجع به لرز بعد از خربزه خوردن شنیدین؟
جاوید باهوش تر از این حرف ها بود که متوجه حرفش نشود. دخترک زبان دراز گندکاری اش را فهمیده و معذرت خواهی نکرده بود.
- اون آشِ بیشتر به گوشم آشناست.
نیش ثمره باز شد.
- فعلا که آش و باجاش زدین بالا.
خنده اش عمیق تر شد. نگاه جاوید توی صورتش چرخید. نه انگار چاره این زبان فقط کشیدن از حلق بود. باید آن را به گردنش آویزان می کرد تا با هر بار دیدنش بفهمد باید قد دهانش حرف بزند. ثمره با خنده جمع شده به خوردن ادامه داد. خوب این پسر از خود راضی را ناک اوت کرده بود. تا او باشد دیگر پایش را از گلیمش درازتر نکند. می خواست دختر نیاورد تا حالا کاسه چه کنم در دست نگیرد. رحیمی باز به آن ها ملحق شد. ثمره با تشکر از جا بلند و از آن جا خارج شد. کنجکاو شده بود. جاوید چه چیزی از رحیمی می خواست؟ به بهانه آب دادن به گلدان ها، پشت قفسه ایستاد. دلش می خواست آتوی دیگری برای چزاندن او گیر بیاورد. نیاز به گوش تیز کردن نبود و صدا به وضوح می رسید.
- عمو ازتون می خوام با حاجی صحبت کنید.
- در چه موردی؟
- دیشب صحبت ازدواج من و دختر عمو حسین بود.
- چرا که نه دختر خیلی خوبیه.
- مسئله خوبی و بدی اون نیست، من نه شرایطش رو دارم نه...
- شرایطش رو که داری.
- آمادگیش رو ندارم. واقعا حتی حال خودمم ندارم چه برسه به کس دیگه.
رحیمی سکوت و ثمره لبش را کج کرد. وقت آوردن دخترهای رنگ وا رنگ حال داشت، نوبت ازدواج که می رسید، نه حال دارد و نه آمادگی! صدای گوشی رحیمی بلند شد و قبل از برقراری تماس گفت:
- ببینم چی کار می تونم بکنم.
ثمره خیره به گلدان های کوچک شده و آب پاش در دستش بود. حرف های جاوید را سبک سنگین می کرد. چیزی عایدش نشده بود. شانه بالا انداخت و به قصد رفتن به طبقه بالا چرخید. با برگشتنش سـ*ـینه به سـ*ـینه جاوید شد و خشکش زد. چشم های درشت شده اش را به نگاه عصبی جاوید داد. حرفی برای تبرئه خود از این عمل زشت نداشت و همه چیز واضح بود. جاوید با تاسف نگاهش را توی صورت او چرخاند.
- پدر و مادرت ادب یادت ندادن؟ بهت نگفتن فال گوش وایستادن کار زشتیه؟
ثمره وا رفت. چه گفت؟ حرف از ادب زد. از کار زشت گفت. از... از... پدر و مادرش گفت. کدام پدر و مادر؟ بغض در گلویش نشست. نه نباید می شکست. نباید! آه بهرامی بود؟ گفته بود نمی خواهد حرفی از او در محل کار باشد؛ پس چرا حرف پدر و مادرش شده بود؟ بهرامی که صدها بار از آن ها بهتر بود!
- آقا رامین شما نرفتین؟
صدای رحیمی از پشت قفسه به گوشش رسید.
- منم دخترم، بیا اینجا.
ثمره از مسیر فرعی عبور کرد. همان جای دنج. جایی که زیادی دوستش داشت. با دیدن رحیمی درحال خوردن چشم هایش گرد شد.
- سلام، بیا بشین سهمت رو کنار گذاشتم، می خوری؟
می خورد؟ عجب سوالی عاشقش بود! با وجود سیر بودن دلش برای دو چشم معلق در آب زرد و چربی رویش ضعف رفت. بی تعارف جلو رفت و کوله را به پایه صندلی تکیه داد و نشست.
- سلام، راستش از کله نمیشه گذشت.
رحیمی خندید. از رفتار دخترک خوشش می آمد. اهل تعارف بی خود نبود. ملاقه و کاسه را برداشت و گفت:
- پس بخور تا از دهن نیوفتاده.
کاسه را پر کرد و مقابلش گذاشت. ثمره دستش را به طرف نان سنگک دراز کرد و رحیمی گفت:
- اهل و عیال ما به بوی کله حساسه، کلا بدش میاد اگه به دماغش بخوره تا یه هفته اوضاع قمر در عقرب میشه.
ثمره متعجب نگاهش کرد. مگر ممکن بود کسی این غذا را دوست نداشته باشد؟!
- واسه همین وقتایی که خیلی هـ*ـوس می کنم از سر راه می گیرم و میارم اینجا منو رامین دوتایی می خوریم، امروزم قسمت بود با تو هم سفره بشم. البته اولش ترسیدم نکنه مثل حاج خانم ما بدت بیاد؛ ولی خدارو شکر انگار اینطور نیست.
ثمره آرام گفت:
- نه من همه چی می خورم غیر از...
سکوت کرد و رحیمی گفت:
- شیرینی تر درسته؟ بهرامی گفت، من واقعا بابت اون روز متاسفم، اگه می دونستم ...
- نه خواهش می کنم پیش میاد.
رحیمی سرش را بالا و پایین کرد و به خوردن ادامه داد. ثمره نان را توی کاسه خرد کرد و قاشقی از آن در دهانش گذاشت. از آن چه فکر می کرد، خوشمزه تر بود. این کجا و آن کله ای که در خیابان پایین شهر با سالار خورده بود، کجا!
صدای رحیمی او را از فکر بیرون کشید.
- تنهایی از پس کار برمیای؟ یا می خوای یکی از بچه هارو بفرستم کمکت؟
- نه کاری نیست، تقریبا قیمت و نوع رسیدگی به گل و گیاه دستم اومده.
- آخه امروز بعد از ظهر قراره...
حرفش با بلند شدن صدای گوشی نیمه تمام ماند.
- اگه بذارن دو دقیقه آدم برای خودش باشه.
به صفحه گوشی نگاه و تماس را برقرار کرد.
- جانم هادی؟
ثمره با شنیدن نام هادی اخم کرد. پسره نمک به حرام! اگر حال دیروز آهو به او مربوط می شد ثمره نیست؛ اگر بلایی سرش نیاورد. از حرص دندان هایش را روی هم فشرد و تکه نان را توی مشتش له کرد. رحیمی تماس را قطع کرد و با دیدن تغییر حالش گفت:
- چیزی شده؟
ثمره که تازه متوجه قطع تماس و نگاه خیره اش شد، خودش را جمع و جورکرد و گفت:
- نه... نه چیزی نیست.
سرش را به طرف کاسه پایین کشید و به خوردن ادامه داد.
***
فکر جاوید مشغول حاجی بود. اگر بی خبر برایش می برید و می دوخت چکار می کرد؟ نه نباید اجازه می داد کار به آنجا بکشد. عمو حسینش معتقد به آسمانی بودن عقد بین دختر عمو و پسر عمو بود و اگر حاجی پا پیش می گذاشت، بدون شک جواب مثبت می گرفت. باید از این اتفاق پیش گیری می کرد و گره اش تنها به دست رحیمی باز می شد. رو به روی شیرینی سرا ایستاد. با دیدن ماشین رحیمی مقابل گلفروشی راهش را به طرفش کج کرد و همزمان با ورود بوی کله توی شامه اش پیچید. میهمانی بود؟! آن هم نه صبح؟! صدای صحبت از پشت قفسه می آمد.
- خلاصه این حاج خانم ما...
سلام جاوید حرفش را قطع کرد.
- سلام جاوید جان، بدو بیا که مادر زنت خیلی دوست داره!
جاوید بی توجه به ثمره پشت میز نشست. صبحانه فقط شیر خورده بود. شب گذشته آن قدر کمند غذا به خوردش داده که تا خود صبح روی دلش مانده بود؛ اما این بو و این غذا گذشتن از آن محال بود.
- عمو یه صحبتی باهاتون دارم.
- بگو می شنوم.
از زیر چشم به ثمره نگاه کرد.
- اگه میشه خصوصی حرف بزنیم.
ثمره تکه نان را روی میز گذاشت و رو به رحیمی گفت:
- با اجازتون من برم به کارم برسم.
نگاه رحیمی به طرف ثمره برگشت و با دیدن کاسه نیمه پرش گفت:
- بشین غذات رو کامل کن.
و رو به جاوید کرد.
- عجله داری؟
چه می گفت؟ داشت؟ مگر در برابر این دختری که انگار مهره مار داشت و رحیمی را مسخ خودش کرده، می توانست مخالفت کند؟
- نه راحت باشین.
رحیمی کاسه خالی شده اش را برداشت و از جا بلند شد.
- بذار این رو بشورم تا گرمه بخوری.
- نه همین جوری...
حرفش را قطع کرد.
- به قول عیال، بهداشت در هر شرایطی باید رعایت بشه.
رفت و باز تنها ماندند. نگاه جاوید به سمت ثمره برگشت. ثمره بی تفاوت به خوردنش ادامه می داد. محال بود سنگینی نگاه او مانع لـ*ـذت بردنش از غذا شود. جاوید با دیدن بی توجهی اش در قابلمه را برداشت و محتوایش را با ملاقه هم زد. مغز را بیرون کشید و توی کاسه او گذاشت. دهان ثمره از جویدن ایستاد. نگاهش را بالا کشید و به جاوید نگاه کرد. چند بار پلک زد. سرش به جایی خورده؟! چرا خبری از نگاه پرتمسخر نیست؟! شاید تب دارد؟! نگاه جاوید به لپ گرد شده ثمره افتاد، بیشتر به یک دختر نابالغ شباهت داشت. درست مانند مهرسا هفت ساله. تفاوتشان تنها درندگی نگاه این دختر بود و البته هوش مهرسا که صدالبته حلال زاده بود و همین یک دایی! ثمره لقمه نیمه جویده اش را پایین فرستاد. هدفش از این نگاه مهربان و این حرکت چه بود؟ باز می خواست او را دست بیندازد؟ جاوید با آرامش به مغز اشاره کرد.
- شنیدم واسه آی کیو خوبه، زشته یه دختر ضریب هوشیش این قدر پایین باشه.
حدسش درست و اشتباه نکرده بود. پشت این نگاه به ظاهر مهربان پسرحاجی پلنگ زخمی خوابید بود؛ اما منظورش چه بود؟
ضریب هوشی اش پایین است؟! مگر چه از او می دانست که این حرف را می زد؟!
- یه عینک هم به چشماتون بزنید که دقیق ببینید و از این به بعد برای بقیه دردسر درست نکنید.
منظور حرفش را فهمید. باز هم طعنه کلامش به آن روز برمی گشت. چقدر این مردک کینه ای بود. آرام قاشق را توی کاسه گذاشت. کف دستش را زیر چانه قرار داد و آن را ستون کرد. خیره به او با آرامش گفت:
- تا حالا چیزی راجع به لرز بعد از خربزه خوردن شنیدین؟
جاوید باهوش تر از این حرف ها بود که متوجه حرفش نشود. دخترک زبان دراز گندکاری اش را فهمیده و معذرت خواهی نکرده بود.
- اون آشِ بیشتر به گوشم آشناست.
نیش ثمره باز شد.
- فعلا که آش و باجاش زدین بالا.
خنده اش عمیق تر شد. نگاه جاوید توی صورتش چرخید. نه انگار چاره این زبان فقط کشیدن از حلق بود. باید آن را به گردنش آویزان می کرد تا با هر بار دیدنش بفهمد باید قد دهانش حرف بزند. ثمره با خنده جمع شده به خوردن ادامه داد. خوب این پسر از خود راضی را ناک اوت کرده بود. تا او باشد دیگر پایش را از گلیمش درازتر نکند. می خواست دختر نیاورد تا حالا کاسه چه کنم در دست نگیرد. رحیمی باز به آن ها ملحق شد. ثمره با تشکر از جا بلند و از آن جا خارج شد. کنجکاو شده بود. جاوید چه چیزی از رحیمی می خواست؟ به بهانه آب دادن به گلدان ها، پشت قفسه ایستاد. دلش می خواست آتوی دیگری برای چزاندن او گیر بیاورد. نیاز به گوش تیز کردن نبود و صدا به وضوح می رسید.
- عمو ازتون می خوام با حاجی صحبت کنید.
- در چه موردی؟
- دیشب صحبت ازدواج من و دختر عمو حسین بود.
- چرا که نه دختر خیلی خوبیه.
- مسئله خوبی و بدی اون نیست، من نه شرایطش رو دارم نه...
- شرایطش رو که داری.
- آمادگیش رو ندارم. واقعا حتی حال خودمم ندارم چه برسه به کس دیگه.
رحیمی سکوت و ثمره لبش را کج کرد. وقت آوردن دخترهای رنگ وا رنگ حال داشت، نوبت ازدواج که می رسید، نه حال دارد و نه آمادگی! صدای گوشی رحیمی بلند شد و قبل از برقراری تماس گفت:
- ببینم چی کار می تونم بکنم.
ثمره خیره به گلدان های کوچک شده و آب پاش در دستش بود. حرف های جاوید را سبک سنگین می کرد. چیزی عایدش نشده بود. شانه بالا انداخت و به قصد رفتن به طبقه بالا چرخید. با برگشتنش سـ*ـینه به سـ*ـینه جاوید شد و خشکش زد. چشم های درشت شده اش را به نگاه عصبی جاوید داد. حرفی برای تبرئه خود از این عمل زشت نداشت و همه چیز واضح بود. جاوید با تاسف نگاهش را توی صورت او چرخاند.
- پدر و مادرت ادب یادت ندادن؟ بهت نگفتن فال گوش وایستادن کار زشتیه؟
ثمره وا رفت. چه گفت؟ حرف از ادب زد. از کار زشت گفت. از... از... پدر و مادرش گفت. کدام پدر و مادر؟ بغض در گلویش نشست. نه نباید می شکست. نباید! آه بهرامی بود؟ گفته بود نمی خواهد حرفی از او در محل کار باشد؛ پس چرا حرف پدر و مادرش شده بود؟ بهرامی که صدها بار از آن ها بهتر بود!
آخرین ویرایش: