رمان طلوع بی نشان | راحیل کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Rahil*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/28
ارسالی ها
557
امتیاز واکنش
4,767
امتیاز
532
ثمره از اتوبوس پیاده شد. ولخرجی و تاکسی سوار شدن بس بود و وقت پس انداز برای اتفاق های غیر قابل پیش بینی یا همان روز مبادا بود. به ساعت نگاه کرد. هنوز تا شروع کار یک ربع وقت داشت و مسیر را آرام و بدون عجله طی کرد. به آهو فکر کرد. چه اتفاقی برایش افتاده؟! با این که کمی تبش پایین آمده؛ اما به غذا لب نزده بود. به عمو و جواب پیامش فکر کرد. جوابی که قلبش را از دلخور نبودنش مطمئن کرد. «ثمره جان بهتر شدی؟» تنها جوابش « بله» بود. از حرف هایی که به او گفته، خجالت زده بود. به گلفروشی رسید و با دیدن در باز متعجب شد. رامین دیروز خداحافظی کرده بود؛ پس این در باز چه معنای داشت؟! نرفته؟! پا تند کرد و وارد شد. برخلاف دفعه های قبل این بار بوی گل مخلوط با بوی کله به مشامش خورد و ابروهایش بالا پرید. کسی در حال خوردن کله بود؟! بلند گفت:
- آقا رامین شما نرفتین؟
صدای رحیمی از پشت قفسه به گوشش رسید.
- منم دخترم، بیا اینجا.
ثمره از مسیر فرعی عبور کرد. همان جای دنج. جایی که زیادی دوستش داشت. با دیدن رحیمی درحال خوردن چشم هایش گرد شد.
- سلام، بیا بشین سهمت رو کنار گذاشتم، می خوری؟
می خورد؟ عجب سوالی عاشقش بود! با وجود سیر بودن دلش برای دو چشم معلق در آب زرد و چربی رویش ضعف رفت. بی تعارف جلو رفت و کوله را به پایه صندلی تکیه داد و نشست.
- سلام، راستش از کله نمیشه گذشت.
رحیمی خندید. از رفتار دخترک خوشش می آمد. اهل تعارف بی خود نبود. ملاقه و کاسه را برداشت و گفت:
- پس بخور تا از دهن نیوفتاده.
کاسه را پر کرد و مقابلش گذاشت. ثمره دستش را به طرف نان سنگک دراز کرد و رحیمی گفت:
- اهل و عیال ما به بوی کله حساسه، کلا بدش میاد اگه به دماغش بخوره تا یه هفته اوضاع قمر در عقرب میشه.
ثمره متعجب نگاهش کرد. مگر ممکن بود کسی این غذا را دوست نداشته باشد؟!
- واسه همین وقتایی که خیلی هـ*ـوس می کنم از سر راه می گیرم و میارم اینجا منو رامین دوتایی می خوریم، امروزم قسمت بود با تو هم سفره بشم. البته اولش ترسیدم نکنه مثل حاج خانم ما بدت بیاد؛ ولی خدارو شکر انگار اینطور نیست.
ثمره آرام گفت:
- نه من همه چی می خورم غیر از...
سکوت کرد و رحیمی گفت:
- شیرینی تر درسته؟ بهرامی گفت، من واقعا بابت اون روز متاسفم، اگه می دونستم ...
- نه خواهش می کنم پیش میاد.
رحیمی سرش را بالا و پایین کرد و به خوردن ادامه داد. ثمره نان را توی کاسه خرد کرد و قاشقی از آن در دهانش گذاشت. از آن چه فکر می کرد، خوشمزه تر بود. این کجا و آن کله ای که در خیابان پایین شهر با سالار خورده بود، کجا!
صدای رحیمی او را از فکر بیرون کشید.
- تنهایی از پس کار برمیای؟ یا می خوای یکی از بچه هارو بفرستم کمکت؟
- نه کاری نیست، تقریبا قیمت و نوع رسیدگی به گل و گیاه دستم اومده.
- آخه امروز بعد از ظهر قراره...
حرفش با بلند شدن صدای گوشی نیمه تمام ماند.
- اگه بذارن دو دقیقه آدم برای خودش باشه.
به صفحه گوشی نگاه و تماس را برقرار کرد.
- جانم هادی؟
ثمره با شنیدن نام هادی اخم کرد. پسره نمک به حرام! اگر حال دیروز آهو به او مربوط می شد ثمره نیست؛ اگر بلایی سرش نیاورد. از حرص دندان هایش را روی هم فشرد و تکه نان را توی مشتش له کرد. رحیمی تماس را قطع کرد و با دیدن تغییر حالش گفت:
- چیزی شده؟
ثمره که تازه متوجه قطع تماس و نگاه خیره اش شد، خودش را جمع و جورکرد و گفت:
- نه... نه چیزی نیست.
سرش را به طرف کاسه پایین کشید و به خوردن ادامه داد.
***
فکر جاوید مشغول حاجی بود. اگر بی خبر برایش می برید و می دوخت چکار می کرد؟ نه نباید اجازه می داد کار به آنجا بکشد. عمو حسینش معتقد به آسمانی بودن عقد بین دختر عمو و پسر عمو بود و اگر حاجی پا پیش می گذاشت، بدون شک جواب مثبت می گرفت. باید از این اتفاق پیش گیری می کرد و گره اش تنها به دست رحیمی باز می شد. رو به روی شیرینی سرا ایستاد. با دیدن ماشین رحیمی مقابل گلفروشی راهش را به طرفش کج کرد و همزمان با ورود بوی کله توی شامه اش پیچید. میهمانی بود؟! آن هم نه صبح؟! صدای صحبت از پشت قفسه می آمد.
- خلاصه این حاج خانم ما...
سلام جاوید حرفش را قطع کرد.
- سلام جاوید جان، بدو بیا که مادر زنت خیلی دوست داره!
جاوید بی توجه به ثمره پشت میز نشست. صبحانه فقط شیر خورده بود. شب گذشته آن قدر کمند غذا به خوردش داده که تا خود صبح روی دلش مانده بود؛ اما این بو و این غذا گذشتن از آن محال بود.
- عمو یه صحبتی باهاتون دارم.
- بگو می شنوم.
از زیر چشم به ثمره نگاه کرد.
- اگه میشه خصوصی حرف بزنیم.
ثمره تکه نان را روی میز گذاشت و رو به رحیمی گفت:
- با اجازتون من برم به کارم برسم.
نگاه رحیمی به طرف ثمره برگشت و با دیدن کاسه نیمه پرش گفت:
- بشین غذات رو کامل کن.
و رو به جاوید کرد.
- عجله داری؟
چه می گفت؟ داشت؟ مگر در برابر این دختری که انگار مهره مار داشت و رحیمی را مسخ خودش کرده، می توانست مخالفت کند؟
- نه راحت باشین.
رحیمی کاسه خالی شده اش را برداشت و از جا بلند شد.
- بذار این رو بشورم تا گرمه بخوری.
- نه همین جوری...
حرفش را قطع کرد.
- به قول عیال، بهداشت در هر شرایطی باید رعایت بشه.
رفت و باز تنها ماندند. نگاه جاوید به سمت ثمره برگشت. ثمره بی تفاوت به خوردنش ادامه می داد. محال بود سنگینی نگاه او مانع لـ*ـذت بردنش از غذا شود. جاوید با دیدن بی توجهی اش در قابلمه را برداشت و محتوایش را با ملاقه هم زد. مغز را بیرون کشید و توی کاسه او گذاشت. دهان ثمره از جویدن ایستاد. نگاهش را بالا کشید و به جاوید نگاه کرد. چند بار پلک زد. سرش به جایی خورده؟! چرا خبری از نگاه پرتمسخر نیست؟! شاید تب دارد؟! نگاه جاوید به لپ گرد شده ثمره افتاد، بیشتر به یک دختر نابالغ شباهت داشت. درست مانند مهرسا هفت ساله. تفاوتشان تنها درندگی نگاه این دختر بود و البته هوش مهرسا که صدالبته حلال زاده بود و همین یک دایی! ثمره لقمه نیمه جویده اش را پایین فرستاد. هدفش از این نگاه مهربان و این حرکت چه بود؟ باز می خواست او را دست بیندازد؟ جاوید با آرامش به مغز اشاره کرد.
- شنیدم واسه آی کیو خوبه، زشته یه دختر ضریب هوشیش این قدر پایین باشه.
حدسش درست و اشتباه نکرده بود. پشت این نگاه به ظاهر مهربان پسرحاجی پلنگ زخمی خوابید بود؛ اما منظورش چه بود؟
ضریب هوشی اش پایین است؟! مگر چه از او می دانست که این حرف را می زد؟!
- یه عینک هم به چشماتون بزنید که دقیق ببینید و از این به بعد برای بقیه دردسر درست نکنید.
منظور حرفش را فهمید. باز هم طعنه کلامش به آن روز برمی گشت. چقدر این مردک کینه ای بود. آرام قاشق را توی کاسه گذاشت. کف دستش را زیر چانه قرار داد و آن را ستون کرد. خیره به او با آرامش گفت:
- تا حالا چیزی راجع به لرز بعد از خربزه خوردن شنیدین؟
جاوید باهوش تر از این حرف ها بود که متوجه حرفش نشود. دخترک زبان دراز گندکاری اش را فهمیده و معذرت خواهی نکرده بود.
- اون آشِ بیشتر به گوشم آشناست.
نیش ثمره باز شد.
- فعلا که آش و باجاش زدین بالا.
خنده اش عمیق تر شد. نگاه جاوید توی صورتش چرخید. نه انگار چاره این زبان فقط کشیدن از حلق بود. باید آن را به گردنش آویزان می کرد تا با هر بار دیدنش بفهمد باید قد دهانش حرف بزند. ثمره با خنده جمع شده به خوردن ادامه داد. خوب این پسر از خود راضی را ناک اوت کرده بود. تا او باشد دیگر پایش را از گلیمش درازتر نکند. می خواست دختر نیاورد تا حالا کاسه چه کنم در دست نگیرد. رحیمی باز به آن ها ملحق شد. ثمره با تشکر از جا بلند و از آن جا خارج شد. کنجکاو شده بود. جاوید چه چیزی از رحیمی می خواست؟ به بهانه آب دادن به گلدان ها، پشت قفسه ایستاد. دلش می خواست آتوی دیگری برای چزاندن او گیر بیاورد. نیاز به گوش تیز کردن نبود و صدا به وضوح می رسید.
- عمو ازتون می خوام با حاجی صحبت کنید.
- در چه موردی؟
- دیشب صحبت ازدواج من و دختر عمو حسین بود.
- چرا که نه دختر خیلی خوبیه.
- مسئله خوبی و بدی اون نیست، من نه شرایطش رو دارم نه...
- شرایطش رو که داری.
- آمادگیش رو ندارم. واقعا حتی حال خودمم ندارم چه برسه به کس دیگه.
رحیمی سکوت و ثمره لبش را کج کرد. وقت آوردن دخترهای رنگ وا رنگ حال داشت، نوبت ازدواج که می رسید، نه حال دارد و نه آمادگی! صدای گوشی رحیمی بلند شد و قبل از برقراری تماس گفت:
- ببینم چی کار می تونم بکنم.
ثمره خیره به گلدان های کوچک شده و آب پاش در دستش بود. حرف های جاوید را سبک سنگین می کرد. چیزی عایدش نشده بود. شانه بالا انداخت و به قصد رفتن به طبقه بالا چرخید. با برگشتنش سـ*ـینه به سـ*ـینه جاوید شد و خشکش زد. چشم های درشت شده اش را به نگاه عصبی جاوید داد. حرفی برای تبرئه خود از این عمل زشت نداشت و همه چیز واضح بود. جاوید با تاسف نگاهش را توی صورت او چرخاند.
- پدر و مادرت ادب یادت ندادن؟ بهت نگفتن فال گوش وایستادن کار زشتیه؟
ثمره وا رفت. چه گفت؟ حرف از ادب زد. از کار زشت گفت. از... از... پدر و مادرش گفت. کدام پدر و مادر؟ بغض در گلویش نشست. نه نباید می شکست. نباید! آه بهرامی بود؟ گفته بود نمی خواهد حرفی از او در محل کار باشد؛ پس چرا حرف پدر و مادرش شده بود؟ بهرامی که صدها بار از آن ها بهتر بود!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    ادامه پست قبل

    جاوید از کنارش گذشت و رحیمی قبل از خروجش گفت:
    - جاوید بعد از ظهر یه ماشین عروس داریم، بیا کمک خانم ایمانی.
    جاوید با تردید به ثمره نگاه کرد. گل زدن ماشین با این دختر؟! تحمل یک لحظه کنار او بودن را نداشت، وای به دو یا سه ساعت! به قصد آوردن بهانه به طرف رحیمی برگشت و با دیدن نگاه منتظرش زبانش بسته شد. ناچار باشه گفت و بیرون رفت. ثمره با اخم های درهم به طرف پله رفت و میان راه با صدای رحیمی ایستاد.
    - یه لحظه بیا اینجا یه چیزای راجع به گل زدن ماشین بهت یاد بدم.
    رحیمی آموزش های لازم را به او داد و با جمله «نگران نباش جاوید سالها پیش بارها با بچه ها ماشین گل زده» برای رسیدگی به کارهای عقب افتاده تنهایش گذاشت. حواس ثمره هنوز پرت شنیده ها بود. تا به حال کسی به این شکل با او صحبت نکرده بود. هر جا که بود، نام بهرامی بود، موسسه دختران حوا و کسی حرفی از پدر و مادرش نزده بود؛ اما امروز جاوید با تمام وجود او را شکسته بود. از او نفرت داشت و با این حرف نفرتش عمیق تر شد. او خطوط قرمزش را رد کرده و بد کرده بود. دوست نداشت دیگر با او هم کلام شود و حتی ببنید. کاش رحیمی از او درخواست کمک نکرده بود!
    احساس ضعف می کرد؛ اما حال خروج و خوردن چیزی نداشت. قرار گل زدن ماشین ساعت سه ظهر و به اجبار در گلفروشی مانده بود. رامین بد موقع تنهایش گذاشته بود. انگشتش را روی پیچ و تاب گیاه بامبو کشید، حتی حوصله صحبت با آن را نداشت و اصلا زبانش نمی چرخید. کمی به آن آب پاشید و دستمال را رویش کشید. صدای زنگوله پیچید و همزمان از سقف نقش بر زمین شد. از جا پرید و مرد کت و شلوار پوش خجالت زده وارد شد.
    - شرمنده...
    ثمره جلو رفت و حرفش را قطع کرد.
    - نه مهم نیست.
    - معذرت می خوام اگه خسارتی باشه تقدیم می کنم.
    آن را از زمین برداشت.
    - نیاز نیست از قبل شل بود، بفرمایید؟
    - با آقای رحیمی برای گل زدن ماشین هماهنگ کرده بودم.
    ثمره نگاهی به سر تا پایش کرد. داماد بودنش به وضوح مشخص و با حواس پرت متوجه آن نشده بود.
    - آهان بله.
    - فقط می خوام که...
    مکث کرد، گوشی را از جیب بیرون کشید و بعد از زیر و رو کردنش مقابل ثمره گرفت.
    - تزئين رو به این شکل می خوام.
    ثمره به عکس نگاه کرد. قلب بزرگ روی کاپوت، حلقه های کوچک گل روی دسته ها و لاو روی شیشه پشت. زیاد هم سخت نبود.
    - باشه مشکلی نیست.
    - و اینکه با گل رز سفید و قرمز باشه.
    - باشه.
    - تا ساعت شش آماده میشه؟
    - سعی می کنم.
    ممنون گفت. ریموت ماشین را روی میز گذاشت و خارج شد. با خروجش استرس و نگرانی هم به حال آشفته اش اضافه شد. نمی خواست از جاوید کمک بگیرد؛ اما از پس کاری که تا حالا انجام نداده برمی آمد؟ کاش رامین به این زودی نرفته بود! نفس عمیق کشید و خودش را آرام کرد. زیر لب شروع به گفتن «مطمئنا از پسش بر میام» کرد. به طبقه بالا رفت و دور خودش پیچید. از کجا شروع می کرد؟ نگاهش را چرخاند. گفته بود گل رز می خواهد و به اندازه کافی بود. گل ها از گلدان خارج کرد و روی میز گذاشت. حرف های رحیمی را در ذهنش مرور کرد و یادش آمد، باید ساقه های آنها را جدا می کرد. برای زخم نشدن دست هایش از خار، دستکش به دست کرد و با قیچی شروع به جدا کردن ساقه ها کرد. چهار حلقه کوچک آماده کرد و گل های بی ساقه را در سبد گذاشت. آن را برداشت و از گلفروشی بیرون رفت. با دیدن ماشین سفید رنگ ریموت را زد و با چراغ زدن به طرف آن حرکت کرد. رو به رویش ایستاد و با انگشت شکل قلب را روی کاپوت کشید. اگر کج و بی ریخت می شد؟ نچ کرد و کلافه دست به صورتش کشید. به طرف درها رفت. اول حلقه ها را می زد؟ نمی دانست. باز به سمت کاپوت برگشت و سردرگم رو به رویش ایستاد. دست هایش را به پهلو زد. انگار چاره ای جز آمادن میرغضب نبود؛ اما محال بود خودش از او بخواهد! رحیمی به او گفته بود و اگر کمی قول سرش می شد، می آمد! ناچار هر چه باداباد گفت و عکس را در ذهنش مجسم کرد. گل های سفید درون قلب و گل سرخ مانند یک نوار باریک دور آن قرار می گرفت. شروع به چسباندن گل ها کرد.
    جاوید از پشت در شیشه ای شیرینی سرا به کلافگی اش خیره و منتظر آمدنش بود؛ اما دخترک کله شق سرخود شروع به گل زدن کرده بود. دختر به سرتقی او ندیده بود. منتظر ماند. تا کجا پیش می رفت؟ انگار اهل کوتاه آمدن نبود. گل ها را نامنظم و کج روی کاپوت می چسباند. ناچار از تلف شدن بیشتر گل ها خارج شد و به طرفش حرکت کرد.
    - قرار بود اگه خواستین شروع کنین اطلاع بدین.
    ثمره بی جواب به کارش ادامه داد. دو انحنای بالای قلب را زده و به نظر بد نشده بود. جاوید از بی توجهی ثمره ابرو بالا داد و جلوتر رفت.
    - اصلا بلدین چکار کنین؟
    ثمره بی نگاه به او گفت:
    - یه قلب روی کاپوت، حلقه روی دسته ها و لاو روی شیشه پشت.
    جاوید دقیق نگاهش کرد. چه بلایی سر این ماده ببر آمده که این قدر آرام شده بود؟ این هم شگرد دیگری بود؟ ثمره گل سرخی از سبد برداشت و چسباند. جاوید آرام و بی حرف آن را کند و ثمره پوف کشید. واقعا حوصله یکی به دو کردن با او را نداشت، اصلا بدش می آمد! بی آن که چیزی بگوید گل دیگری برداشت و قبل از چسباندن، جاوید آن را قاپید. ثمره ناچار نگاهش کرد و یاد حرف چند ساعت پیشش افتاد. از او متنفر بود! نفسش را بیرون داد و جاوید گفت:
    - این شکل به همه چی شبیه غیر از قلب!
    ثمره بی حوصله گفت:
    -هنوز کامل نیست.
    جاوید پوزخند زد. اعتماد به نفسش زیادی بالا بود.
    - می رید اون طرف تر؟
    قبل از حرکت، جاوید نزدیک تر آمد و ثمره بی اختیار کنار رفت. جاوید از سبدی که دست او بود گل برداشت و شروع به چسباندن کرد. با آرامش گل ها را کنار هم می چسباند و تنها حواسش به نظم آن ها بود. ثمره پوف کشید. زیر آفتابی که زیادی گرم و ضعفی که به جانش افتاد بود، کلافه شد. چقدر دست، دست می کرد. به ساعت مچی اش نگاه کرد و به اجبار برای صحبت پیش قدم شد.
    - این طوری بخوایم پیش بریم تا شبم تموم نمیشه.
    جوابی نگرفت. اصلا شنیده بود یا تمام حواسش به آن نظم کوفتی بود؟!
    - با شمام آقای دقیق میگم...
    جاوید بدون بلند کردن سر حرفش را قطع کرد.
    - میشه انقدر حرف نزنین؟ بدم میاد وقت کار یکی کنار گوشم وز وز کنه.
    ثمره عصبی سبد را به زمین کوبید.
    - به جهنم!
    به طرف گلفروشی چرخید. قدم اول را برداشت و قدم دوم صدایش را شنید.
    - فکر می کنی اگه رحیمی بفهمه از زیر کار در رفتی چکار می کنه؟
    ایستاد و برگشت. بی حرف نگاهش کرد و جاوید به سبد اشاره کرد.
    - بگیرش، نمی تونم زیاد خم و راست شم.
    ابروهایش را با حالت مسخره بالا داد. انگار راه را اشتباه آمده کلفت پدرش نبود! جاوید بی تفاوت ادامه داد:
    - خب، آقای رحیمی هر لحظه ممکنه بیاد و... سکوت کرد و ثمره حرصی شد. او را با رحیمی تهدید می کرد؟ حیف که پای کار و گلفروشی وسط بود و نمی خواست رحیمی هم به او از زیر کار در رو بگوید! ناچار سبد را از روی زمین برداشت و جاوید با لبخند پیروزمندانه به کارش ادامه داد. آرامش و نظم جاوید حالش را بهم می زد. اگر خودش بود، تمام گل ها را چسباند بود. کمی هم کج می شد، چه اهمیت داشت برای دامادی که چیزی غیر از عروس را نمی دید؟! احساس تشنگی می کرد و ضعفش بیشتر شده بود. پاهایش از ایستادن سر شده بودند و کلافه بود و دنبال راه فرار می گشت. برای حرکت خون در پاهایش آن ها را تکان داد. پای چپش را بالا و پایین کرد و پای راستش را کمی به عقب برد بعد به جلو. بی حواس با نوک پا به پای جاوید کوبید و جاوید با نچ سر بلند کرد. نگاه جدی اش را به چشم های او دوخت و گفت:
    _برای خالی کردن حرصتون راه بهتری انتخاب کنید!
    با خودش درگیر بود انگار. گاهی تو می شد و گاهی شما. با وجود غیر عمد بودن کارش گفت:
    - چیزی غیر از این به ذهنم نرسید.
    - اگه غیر از این بود شک می کردم.
    باز بحث هوش را وسط کشیده بود. ثمره پوزخند زد، خود شیفته! هنوز مانده تا ثمره و توانای هایش را بشناسد! نگاه جاوید در صورتش چرخید. آفتاب انگار گونه هایش را نشانه رفته و سرخ سرخ شده بود. درست مثل گل رز توی دست هایش بود. لب های سفید رنگ و قطره های عرق روی پیشانی اش! ضعف داشت انگار! زیادی آزارش داده و وجدانش بیدار شد. از صبح بعد از آن کله چیزی نخورده بود؟ این چهره چیزی غیر از این را نشان نمی داد. صدای وجدانش را خفه کرد و به کارش ادامه داد؛ اما اگر این دختر به ظاهر قوی غش و ضعف می کرد؟ حال و حوصله ی نعش کشی نداشت. نگاهش را به اطراف چرخاند. با دیدن ساندویچ فروشی آن طرف خیابان گفت:
    - من هنوز ناهار نخوردم تا اینا رو بچسبونم برید واسم دو تا ساندویچ بگیرید.
    و به مغازه اشاره کرد. ابروهای ثمره بالا پرید. نه انگار واقعا با خدمتکار اشتباه اش گرفته بود. با پوزخند نگاهش را از او گرفت و جاوید به ماشین اشاره داد.
    - این جز وظایف شماست که من دارم انجام می دم.
    ثمره باز نگاهش کرد. منت می گذاشت؟ آن هم به ثمره؟ نه نباید اجازه می داد! به ساندویچ فروشی نگاه کرد. گرسنه بود و رفتنش بیشتر برای خودش بود، هم کمی از جاوید خلاص می شد و هم از این دل ضعفه! سبد را روی زمین گذاشت و بی حرف به طرف مغازه رفت. خیابان خلوت بود و نیاز به انتظار برای قرمز شدن چراغ نبود. عبور کرد و وارد ساندویچ فروشی شد. جاوید نگفته بود چه می خواهد و طبق ذائقه خودش و رو به فروشنده گفت:
    - سه تا ساندویچ همبر لطفا.
    - دوتا باگت بیشتر نداریم.
    نچ کرد؛ اما مهم نبود. یکی را می خورد و به جاوید می گفت فقط یک نان داشت. باشه گفت و به سمت یخچال رفت. یک نوشابه برای خودش برداشت او حرفی از نوشیدنی نزده بود! روی صندلی نشست و منتظر آماده شدن آن ها ماند. بعد از کمی صدای مرد را شنید و از جا بلند شد. ساندویچ ها را برداشت و هزینه را حساب کرد. بوی همبر زغالی مستش کرد و باز روی صندلی نشست و مرد گفت:
    - ببخشید خانم می خوام تعطیل کنم.
    ثمره مظلوم نگاهش کرد. بدتر از این هم مگر می شد؟! پس کجا می خورد؟ اگر پایش را بیرون می گذاشت جاوید او را می دید. مرد منتظر خروج ثمره بود و این یعنی راهی برای ماندن نبود. ناچار ساندویچ ها را همراه با نوشابه در کیسه گذاشت و با چهره آویزان خارج شد. جاوید با دیدنش دست از کار کشید. وارد گلفروشی شد و به سمت راه فرعی رفت. ثمره پشت سرش داخل رفت و کیسه را مقابلش گذاشت و به قصد رفتن قدم برداشت. صدای جاوید مانع ادامه حرکتش شد.
    - نمی خورین؟
    هم سفره این میرغضب می شد؟ محال بود!
    - میل ندارم.
    جاوید می دانست به این راحتی نمی تواند مجابش کند و اصرار نکرد. ثمره با ضعف شدید خارج شد و زیر لب گفت:کاش تو گلوش گیر کنه و خفه شه!
    چسباندن حلقه ها هنوز مانده بود. باید خودش را مشغول زدن حلقه می کرد شاید گرسنگی از یادش می رفت. خروج جاوید را حس کرد و بی توجه به کارش ادامه داد. چرا این لعنتی سفت نمی شد؟! جاوید پشت سرش ایستاد.
    - بندش بلنده برید قیچی بیارید.
    باز هم دستور داده بود. کفری شد. یک امروز تحملش می کرد و چاره ای غیر از این نداشت. از جا بلند و وارد گلفروشی شد. بوی همبر فضا را پر کرده بود و صدای شکمش به وضوح بلند شد. دست روی شکمش گذاشت و فشارش داد. قیچی را از روی قفسه برداشت و قبل از خروج، مکث کرد. دل دل کرد نمی توانست مقاومت کند. هر دو را خورده بود؟ پول را خودش داده و خوردن حقش بود. با این حرف به طرف راه فرعی رفت و با دیدن ساندویچ دست نخورده و کاغذ پیچ شده نیشش باز شد. اسکناسی که کنار ساندویچ بود را برداشت و پشت و رو کرد. از پشت کوه آمده بود انگار که قیمت ها دستش نبود. کم بودن پول مهم نبود. بهتر هم بود. منتی دیگر نبود. از جیب خودش بود و باید سریع می خورد قبل از این که غیبتش طولانی شود.کاغذ را از دورش برداشت و گاز بزرگ زد. پلک هایش را بست و اوم گفت. خیلی گرسنه بود یا ساندویچ زیادی خوشمزه؟ تند تند شروع به خوردن کرد و لقمه ها را نجویده پایین می فرستاد. زودتر باید می رفت. لقمه آخر در گلویش گیر کرد و محکم به سـ*ـینه اش کوبید. پایین نمی رفت و احساس خفگی می کرد. نگاهش به نوشانه نیمه خورده جاوید افتاد و سریع به بطری چنگ زد و سر کشید. در گلویش پرید و به سرفه افتاد. چه بلایی سرش آماده بود. چشم هایش نم دار شد و سرفه هایش بلندتر. ضعف برایش از این خفگی بهتر بود و نفرینش انگار به خودش برگشته بود! باید آب می خورد. چرخید و با جاوید آب به دست، سـ*ـینه به سـ*ـینه شد. چشم هایش درشت شد و جاوید لیوان آب را رو به رویش گرفت.
    - بخور خفه نشی.
    وقت برای فکر کردن و خجالت نبود. لیوان را از دستش قاپید و سر کشید. کمی آرام شد و رو به جاوید کرد. نگاهش پر از تمسخر بود.
    - اون نوشابه هم دهنی بود، جهت اطلاع!
    نگاه ثمره لحظه روی لب های جاوید نشست و سریع بالا کشید. دوست نداشت فکر کند. پشت دستش را محکم روی لب هایش کشید و جاوید پوزخند صدا دار زد. خودش را نباخت و طلبکار گفت:
    - پول یکیش رو دادین فقط.
    جاوید با آرامش گفت:
    - چون دومی مال شما بود.
    ثمره با تعجب نگاهش کرد و جاوید اجازه فکر دیگری به او نداد.
    - صدای قار و قور شکمت رو مخم بود.
    و بیرون رفت. ثمره با حرص پا به زمین کوبید. عوضی!
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    آهو ظرف کمپوتش را توی سینک گذاشت. هنوز کمی تب داشت و سرش در حال دوران بود؛ اما درد قلبش کاری تر بود. قلبی که هادی با سرد شدن دوباره اش شکسته بود. خبری نبود، نه از تماس هایش، نه از صدای پر از عشقش و نه حتی از خودش! اما امید داشت و نمی خواست، نمی توانست ناامید شود. زود بود خیلی زود! منتظر بود.، عاشق بود و دلش به هوای وجدان او خوش بود. با احساس تشنگی به طرف یخچال رفت و برگه کوچک صورتی رنگی که روی در چسبیده بود را دید. می دانست کار ثمره است و نوشته را خواند.
    «واست سوپ درست کردم برگردم ببینم نخوردی می کشمت!»
    به شکلکی عصبانی که کشیده بود لبخند بی جان زد. دیشب تا سپیده مانند مادر دلسوز کنارش بود؛ با این که مادری از کسی ندیده بود. انگار در تمام زن ها و دخترها مادر بودن ذاتی بود، غریزی بود. ثمره دیشب به تمام معنا یک مادر بود. بی آن که ببیند، لمس کند و حتی حس کند. ممنونش بود. ممنون محبت های بی ترحم و بی منتش!
    در یخچال را باز کرد و با دیدن قابلمه کوچک آن را بیرون کشید. اشتهای خوردن نداشت و سرجایش گذاشت. تشنگی اش را با سر کشیدن بطری آب بر طرف کرد و به سمت اتاق رفت. بی تابی و انتظار تماس هادی کلافه اش کرده بود. دور خودش چرخید. بغضش شکست و اشک روی گونه هایش چکید. سرش را به دو طرف تکان داد، نه! باید مقاوم می بود. باید! حرفی که ثمره مدام به او می زد. بغضش را پایین فرستاد و نگاهش به سالنامه روی طاقچه افتاد. چقدر این لحظه به آن نیاز داشت. غرق شدن در مشکلات دیگران و از یاد بردن بدبختی های خودش! روی لبه پنجره نشست و شروع به خواندن کرد.
    «سه روز از حبس کردن خودم در اتاق می گذشت. اعتصاب غذایی هم این بار جز حبس بود. ناراحت بودم، دلخور و عصبانی بودم. فکرش را نمی کردم که پدرم پیشنهاد آن مردک بی چشم و رو را در خانه مطرح کند. چطور می توانستم با شریک کاری پدرم ازدواج کنم؟ چطور می توانستم آن همه تفاوت سنی را نادیده بگیرم و چطور... چطور... می توانستم چشم به روی عشقم، تمام زندگی ام فرهادم ببندم؟! باید دست به کار می شدم، حتی یک لحظه معطلی در این شرایط بحرانی جایز نبود. باید فکری که از دیشب به جانم افتاده را عملی می کردم. نامه را از زیر بالش بیرون کشیدم. نامه ای که تمام عشقم به فرهاد را در آن نوشته شده بودم. عشقم و فاجعه ای که هر لحظه به من نزدیک تر می شد! باید به دستش می رسید و باید مرا از این مخمصه نجات می داد! ضربه به خورد و سریع نامه را زیر بالش پنهان کردم. با دیدن خواهر کوچک ترم که با سینی غذا وارد شد، نفس راحت کشیدم. باید از او کمک می گرفتم. تنها شخص مورد اعتمادم در این خانه! سینی را رو به رویم گذاشت.
    - بخور.
    - نمی خوام.
    - الان مامانو دق میدی تو، بخور دیگه.
    - مامان اگه براش مهم بود جلو بابا رو می گرفت.
    - تو خودت بهتر می دونی بابا اگه چیزی بخواد هیچ کس جلو دارش نیست.
    - برو بهشون بگو اگه قراره یه نفر تو روی بابا وایسته اون منم، من زن اون پیرمرد نمیشم. اصلا زن هیچ کس غیر از فرها...
    با یک حرکت سریع دستش را روی دهانم گذاشت.
    - دیوونه می خوای سرتو به باد بدی؟!
    سرم را محکم عقب کشیدم و دستش را برداشتم.
    - مرگ بهتر از زندگیه که اونا برام مثلا صلاح دونستن.
    - خیرگی نکن آیه!
    - من عاشقشم می فهمی؟ شب و روزم شده اون، چطور می تونم با جمشید خان ازدواج کنم؟ خودت بگو؟ اونم زن سوم! فقط بخاطر اینکه شراکتش با بابا خراب نشه؟ هان؟
    - همین نیست.
    - پس چی؟
    - امروز شنیدم داشت به مامان می گفت، اگه تو نه بگی ما نابود می شیم خیلی مدرک از بابا داره که اگه رو کنه دودمانمون به باد می ره.
    - به من ربطی نداره، می خواست درست زندگی کنه. خود جمشید خان کشوندنش تو این راه.
    - آره، ولی بابا هیچ مدرکی علیه اون نداره برای همین دستش بسته است. از جمشید خان هر چی بگی برمیاد.
    - بازم میگم به من مربوط نیست، من زنش نمیشم تو هم باید یه کاری برام بکنی.
    - چه کاری؟
    دستم را زیر بالش بردم و نامه را بیرون کشیدم.
    - اینو برسون به دست فرهاد.
    هین کشید و چشم هایش گشاد شد.
    - دیوونه شدی؟
    - آره اصلا من دیوونه م.
    - من اینکارو نمی کنم!
    - رفت و آمد من زیر نظره و گرنه محتاج تو نمی شدم.
    - همین مونده بیوفتی دنبال پسر مردم.
    - اون دوستم داره مطمئنم.
    - اگه دوستت داره چرا قبل از این که کار به اینجا بکشه نیومد جلو؟ اصلا این همه اطمینان رو از کجا اوردی؟ فقط بخاطر یکی دو تا نگاه؟
    - تو به اینش کار نداشته باش، کاری که می گم رو بکن.
    - من این کارو نمی کنم.
    - باشه منم خودم رو می کشم شک نکن.
    به گونه اش کوبید.
    - ای خدا من چکار کنم با این دختره زبون نفهم.
    - کاری که می گم رو بکن!»
    آهو صدای در را شنید. نگاهش را از کلماتی که غرقش کرده بودند، برداشت و به طرف ساعت چرخاند. ثمره امروز چقدر دیر برگشته بود!
    ثمره خسته کوله را پشت سر می کشید. تمام انرژی اش از سر و کله زدن با آن روان پریش تحلیل رفته بود. بدون شک مشکل روانی داشت و اگر نه با تهدیدهای ریز و درشت زیر آفتاب نگه اش نمی داشت؛ اما او ثمره بود. زهرش را ریخته و ذوق زده بود. لحظه آمدن داماد در ذهنش تداعی شد و لبخند خبیث زد. دلش خنک شده بود.
    «جاوید آخرین گل را چسباند و کنار کشید. عالی برایش کم بود؛ اما مغرورتر از این حرف ها بود و اجازه اعتراف حتی در خلوتش را به خود نمی داد. از زیر چشم به جاوید نگاه کرد که بی تفاوت مشغول جمع کردن وسیله ها بود. زیر لب خود شیفته، گفت و نگاهش به داماد افتاد. در حال پیاده شدن از ماشین بود. نزدیک آمد و با دیدن تزئين سوت بلند کشید. ذوق زده از کار بدون نقص اسکانس از کیفش بیرون کشید و رو به روی ثمره گرفت.
    - کارتون عالیه!
    ثمره کفری شد و اخم کرد. باید کاری می کرد یا حرفی می زد. دهان باز کرد و قبل از آن نگاهش به جاویدی که قصد رفتن به شیرینی سرا را داشت، افتاد. بدجنس خندید و رو به داماد گفت:
    - من کاری نکردم تمام کارهاش رو اون آقا انجام داد، اگه انعامی باشه حق اونه.
    داماد جاوید را صدا زد و جاوید به طرفش چرخید. نزدیکش رفت و پول را مقابلش گرفت.
    - ممنون، خیلی زحمت کشیدین.
    جاوید بعد از دیدن اسکناس گر گرفت، فکش منقبض و خون خونش را خورد. نگاهش را به سمت ثمره چرخاند و با دیدن خنده معنی دارش همه چیز را خواند. اسکانس را از داماد گرفت و در جیب او گذاشت.
    - بذار جیبت لازمت می شه!
    داماد بی خیال رفتار جاوید بعد از تشکر دوباره رفت و نگاه پر خشم جاوید باز طرف ثمره برگشت. ثمره شانه بالا انداخت و با مظلومیت ساختگی گفت:
    - همه کارو شما کردین خب.
    از دستش کفری شد. دخترک با دم شیر بازی می کرد و انگار تنش زیادی می خارید. بی حرف اما با کلی خط و نشان برای آینده نه چندان دور از کنارش گذشت و وارد شیرینی سرا شد.»
    ثمره وارد اتاق شد و مقنعه را از سرش کشید و رو به آهو گفت:
    - بهتری؟
    - اهوم.
    - چیزی خوردی؟
    - اشتها نداشتم.
    اخم کرد.
    - می خوای خودت رو به کشتن بدی؟
    آهو بی حوصله سر تکان داد.
    - ثمره لطفا، وقت موعظه نیست!
    ثمره با دیدن حال او حرف هایش را خورد. انگار وقت داد و هوار نبود. شانه بالا انداخت.
    - جهنم!
    دکمه های مانتو را باز کرد و نگاهش به سالنامه افتاد.
    - چه خبر از دختر عاشق پیشه؟
    - هیچی، فعلا داره با سرنوشت می جنگه.
    پوزخند زد.
    - بالاخره که سرنوشت کار خودش رو می کنه.
    - دختری که من دیدم انگار پرچم داره.
    ثمره باز یاد عکس افتاد. دختر زیبایی که لبخند روی لب هایش بود. به او می آمد پرچم دار باشد؟ چه ارتباطی بین عمو و آن عکس و شاید، شاید این قصه وجود داشت؟ می توانست عشق نافرجام عمو باشد؟ صاحب عکس کجاست؟ چرا عمو تنهاست؟ صدای آهو او را از فکر بیرون کشید.
    - بخونم گوش میدی؟
    مانتو را از تن خارج کرد و کنارش نشست.
    - بخون!
    «چهل و هشت ساعت از رسیدن نامه به دستش گذشته و خبری از او نبود. امیدم ناامید شده و شک به جانم افتاده بود. آن نگاه ها، آن سر راه ایستادن ها، آن بی حرف هم قدم شدن ها، اگر دوست داشتن نبود پس چه بود؟ نه اشتباه نبود. تمامش واقعی بود! کاش دلیل دیر کردنش را می دانستم! شب از نیمه گذشته و خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. من اما هنوز نگاهم به راه بود. زمزمه کردم:تو را من چشم در راهم...
    صدای برخورد چیزی به پنجره مرا از جا پراند و ترس به جانم افتاد. دزد بود؟ باز هم صدای تق. نه اما دزد آن همه سر و صدا راه نمی انداخت! از جا بلند شدم و آرام پنجره را باز کردم. با صدای مرتعش گفتم:
    - کسی اونجاست؟
    صدای خش خش آمد و بعد از آن قلبم انگار از بلندترین ارتفاع فرو ریخت. نه خواب نبود. خیال باطل نبود. فرهاد بی اسب سفید آمده بود. مهم نبود! مهم آمدنش بود. نگاهمان خیره به هم بود. فاصله زیادی کم بود. درست سه وجب! این سه وجب کجا آن فاصله چندین متری کجا! حرارت نگاهش انگار از این فاصله سوزنده تر و گونه هایم آتش گرفته بود. چقدر بودنش خوب بود! دهان باز کردم و قبل از آن انگشت اشاره اش را روی بینی گذاشت.
    - تو حرفات رو زدی حالا نوبت منه.
    بی توجه به حرفش نالیدم:
    - چرا این قدر دیر اومدی؟
    - به ولله... به ولله می خواستم مامانم رو این هفته بفرستم.
    هیچ ترسی نبود، خجالتی نبود، قرار اول بود و انگار نبود، سال ها رابـ ـطه انگار پشت این مکالمه پنهان و نزدیکی قلب ها کارش را کرده بود. سکوت کردم. باید می گفت و باز هم می شنیدم.
    - یه روز تمام کشیک دادم، ترسیدم بیام جلو واست دردسر بشه، فقط امشب کسی دو رو بر خونه نبود.
    نگاهش کردم و ادامه داد:
    - فقط بهم بگو چیزی که تو نامه بود حقیقت داره یا فقط می خواستی من رو شرمنده خوبیات کنی؟
    لبخند تلخ زدم.
    - واقعی بود همش.
    کلافه دست به صورتش کشید.
    - قرار مدار هم گذاشتن؟
    - هنوز نه!
    - تا می تونی لفتش بده، تا ببینم چکار می تونم بکنم
    بدون ذره ای فکر «باشه» گفتم و ادامه داد:
    - من پشتتم همه جوره، تو فقط مقاومت کن.
    - تو فقط باش قصه ها رو برعکس می کنم، تو باش این دفعه خودم کوه رو می کَنم.
    - هستم، به جون تو که عزیزترینی.
    صدای از اطراف آمد و فرهاد با ترس گفت:
    - برو تو تا برات شر نشده
    دل کندن سخت بود و پایان پنج دقیقه ای که به شیرینی عسل بود، سخت تر!»
    ثمره لب هایش را جمع کرد.
    - دختره تو ابراز عشق پیش قدم شده بود؟
    - آره.
    - کارش اشتباه بود.
    - شاید پسر ارزشش رو داشت.
    - هیچ آدم ارزش شکستن غرور رو نداره، باید صبر می کرد اون بیاد جلو.
    آهو از فرصت استفاده کرد. باید نظر ثمره را راجع به اشتباه خودش می فهمید، گرچه می دانست؛ اما باید دوباره می شنید شاید امید به بخشیده شدن، بود.
    - ممکن بود از دستش بده.
    - یعنی برای نگه داشتن کسی باید اشتباه کرد؟
    به من من افتاد. حرفی نداشت وقتی خودش هر کاری کرده بود و باز هم هادی را از دست داده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    با صدای صحبت از خواب بیدار شد و نگاه نیمه هوشیارش را در اتاق چرخاند. کسی نبود. روی رخت خواب نشست و دست به صورتش کشید. موهای آشفته اش را با کش مو بست و از جا بلند شد. صدا از هال می آمد و از اتاق خارج شد و با دیدن پروین ابروهایش را بالا داد. پروین توی سلام پیش قدم شد و ثمره بدون جواب نگاهش را روی سر و بدنش چرخاند.
    - باز کتک خوردی که اینورا پیدات شده؟
    آهو زودتر گفت:
    - این چه حرفیه می زنی؟
    شانه بالا انداخت و همزمان با رفتن به طرف سرویس بهداشتی گفت:
    - فقط وقتای که قهره میاد؛ غیر اینه؟
    پروین سکوت کرده بود. حرف حق بود و جوابی نداشت؛ اما امروز آمدنش به اصرار آهو بود. چند روز از آن اتفاق گذشته و خبری از هادی نبود. شاید پروین چیزی می گفت و ذهن خیال پردازش امیدوار می شد؛ اما تلاشش انگار بی فایده بود! با وجود اختلاف پیش آمده بین آقا محمود و هادی، رفت و آمدش به آن خانه تقریبا صفر بود. آهو همزمان با رفتن به طرف آشپزخانه گفت:
    - امروز من نهار درست می کنم.
    ثمره حوله به دست خارج شد و رو به آهو گفت:
    - من نیستم.
    آهو میان راه ایستاد و برگشت.
    - روز جمعه کجا می خوای بری؟
    قبل از جواب ثمره، پروین از جا بلند شد.
    - اگه بخاطر من داری میری خودم زحمت رو کم می کنم.
    ثمره دست روی شانه اش گذاشت و او را مجبور به نشستن کرد.
    - بشین سر جات این اداها بهت نمیاد.
    رو به آهو ادامه داد:
    - کار دارم نمی دونم کی برمی گردم.
    - خب منتظر می مونیم.
    - مجبورین گشنگی بکشین؟ شما کاری به من نداشته باشین، بیرون یه چیزی می خورم.
    به طرف اتاق رفت و شروع به پوشیدن لباس کرد. باید امروز اجاره خانه را می داد. پیرمرد انگار اسمی از تکنولوژی به گوشش نخورده که ماه به ماه مجبور به رفتن در خانه اش بود. اسکناس ها را توی کوله گذاشت و بیرون رفت. با هر دو خداحافظی کرد و خارج شد. خانه پیرمرد نزدیک بود و نیاز به وسیله نقلیه نبود. دست به جیب آرام شروع به راه رفتن کرد. چقدر دلتنگ بهرامی بود. گاهی بی دلیل دلش هوای او را می کرد. چه می شد اگر به دیدنش می رفت؟ به ساعت مچی اش نگاه کرد. ساعت ده بود. روز تعطیل بهرامی خانه بود و یادش نمی آمد آخرین بار چه زمان پا به آن جا گذاشته بود. دو دل بود. می رفت یا نه؟ هنوز تردید داشت، سر بلند کرد و خودش را رو به روی خانه جیرانی دید. صاحبخانه! زنگ را فشار داد و صدای همسرش را از پشت در شنید. با منم گفتنش زن در را باز کرد و بعد از دادن پول و خداحافظی، باز میان رفتن و نرفتن ماند. یاد آخرین باری که عمو را دیده بود، افتاد. چقدر در برابر بدخلقی اش خوددار و مهربان بود. تصمیمش را گرفت. باید به دیدنش می رفت. پاتند کرد و راهش را به طرف خیابان کج کرد. وقت برای معطل کردن نداشت. بیخیال خط واحد شد و دستش را برای تاکسی زرد رنگ بالا برد. بعد از گفتن آدرس سوار شد. تپش قلب گرفته و خجالت و اضطراب دیدن بهرامی به جانش افتاده بود. بعد از آن روز دیگر او را ندیده بود. واکنش عمو بهرامی با دیدنش چه بود؟ با صدای راننده از فکر خارج شد.
    - رسیدیم خانم.
    بعد از حساب کرایه پیاده شد و بدون معطلی دکمه آیفن را فشرد. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که صدای متعجب بهرامی را شنید. حق داشت از آخرین باری که آمده بود، چندین سال می گذشت.
    - ثمره؟!
    لبخند بی جان زد.
    - مهمون نمی خواین؟
    میهمان؟! او میزان بود و خبر نداشت. کاش می شد دخترک را در این خانه نگه داشت. نبض خانه اش سال ها از زدن ایستاده بود و با ماندنش حتما دوباره به کار می افتاد.
    - بیا تو دختر!
    صدای تیک آمد و ثمره در را هل داد و وارد شد. خانه بهرامی حال عجیبی داشت. حیاطش، باغچه خشکی زده اش، حتی آسمانش پر از حرف های نگفته بود. در سالن باز و بهرامی با لباس راحتی خارج شد. ثمره کم او را با این پوشش دیده و با لباس راحتی انگار جوان تر از سنش بود. رو به رویش ایستاد و سعی کرد طبیعی باشد و به آن روز فکر نکند.
    - سلام.
    بهرامی سر تا پایش را نگاه کرد.
    - سلام بابا اتفاقی افتاده؟! چیزی شده؟
    _مگه برای دیدن عمو باید چیزی شده باشه؟! بهرامی لبخند تلخ زد. دلش می خواست یک بار هم که شده بابا را از دهانش بشنود؛ اما همیشه برایش فقط یک عمو بود.
    - خوش اومدی بیا تو.
    کنار رفت و به داخل اشاره کرد. ثمره ببخشید گفت و وارد شد. بوی چای دارچین فضا را پر کرده بود و نگاهش به سبد میوه روی میز افتاد. گنگ به طرفش برگشت و گفت:
    - منتظر کسی بودی؟
    بهرامی در سالن را چفت کرد.
    - دو تا دوست عزیز
    - پس بد موقع مزاحم شدم.
    ابروهای بهرامی بالا رفت.
    - جدیدا تعارفی شدی؟
    - نه ولی خب، شاید با وجود من راحت نباشن!
    - نگران نباش غریبه نیستن.
    به مبل اشاره کرد.
    - بشین.
    ثمره جلوتر رفت و روی مبل نشست. بهرامی به طرف آشپزخانه رفت و ثمره زودتر گفت:
    - عمو لطفا بشین، فقط اومدم شما رو ببینم.
    لبخند مهربان زد.
    - یه چای می ریزم میام.
    با رفتنش نگاه ثمره به اطراف چرخید. همه چیز همان بود و هیچ تغییری انجام نشده بود. مبل های قهوه ای، پرده های کرم رنگ، میز غذا خوری شش نفره، تنها تغییرش تلویزیون بود. دیگر خبری از آن تلویزیون طوسی رنگ بیست و یک اینچ نبود. بهرامی با فنجان چای نزدیک شد و باز خوش آمد گفت. فنجان را روی میز مقابلش گذاشت و کنارش نشست.
    - از کار جدیدت راضی هستی؟
    - بله، آقای رحیمی مرد خیلی خوبیه.
    بهرامی پا رو پا گذاشت. اولین بار بود تعریف کسی را از دهانش می شنید. با خنده گفت:
    - به پای من که نمی رسه.
    ثمره متعجب از شیطنت بی سابقه و حسادت ساختگی اش گفت:
    - البته!
    بهرامی با صدا خندید.
    - ببینم الان جلو خودشم این حرف رو می زنی؟
    ابروهای ثمره بالا رفت و با حالت گنگ گفت:
    - خودش؟!
    - بله خودش، یکی از مهمونا آقای رحیمی هستن.
    آهان گفت و ادامه داد:
    - حقیقته دیگه باید گفته بشه.
    بهرامی نگاهش کرد.
    - کدوم حقیقت؟ این که من از رحیمی بهترم؟
    - بله!
    بهرامی از حالت شوخ خارج شد.
    - آقای رحیمی یکی از بهترین آدمایه که من تو این پنجاه و خوردی سال عمرم دیدم.
    - شاید اون خیلی آدم خوبی باشه؛ اما برای من شما بهترینین.
    نگاه بهرامی بین چشم های ثمره رفت و برگشت. چه بر سر این دختر آمده بود؟! اهل بیرون ریختن حرف های دلش نبود و با این حرف ها مطمئنا سعی در رفع کدورت پیش آمده داشت. کاش کسی به او می گفت و مطمئنش می کرد، دلخوری در کار نیست. بهرامی در جواب حرف ثمره فقط لبخند زد.
    - از خودت پذیرایی کن تا برم به سر و وضعم برسم، زشته این اولین برخورد من با حاج محسنه.
    - حاج محسن مردانی رو می گین؟!
    - آره قراره سه تایی باهم یه موسسه راه بندازیم.
    ثمره آهان گفت و بهرامی با گفتن از خودت پذیرایی کن دوباره، از جا بلند شد. با رفتن بهرامی ثمره موزی از سبد برداشت و شروع به خوردن کرد. همزمان صدای آیفن بلند شد و بهرامی از اتاق گفت:
    - ثمره جان در رو باز می کنی؟
    ثمره تکه آخر موز را به دهان گذاشت و با همان حالت باشه گفت. سریع به طرف آشپزخانه رفت و پوست را توی سطل انداخت و خارج شد. با دیدن تصویر رحیمی و حاج محسن بی اختیار موهای بیرون زده اش را تو داد و دکمه آیفن را فشرد. همان جا ایستاد. بهرامی با کت و شلوار خوش دوخت خارج شد و بوی عطرش فضا را پر کرد. همیشه همین بود. شیک پوش و مرتب! مطمئنا آرزوی هر زنی بود؛ اما چرا این قدر تنها بود؟! بهرامی از سالن خارج شد و به استقبال رفت. صدای سلام و احوال پرسی و معارفه بهرامی و حاج محسن بلند شد. هر سه وارد شدند و رحیمی با دیدن ثمره گفت:
    - به به دختر گل ما هم که اینجاست.
    ثمره خندید.
    - مزاحم دور همیتون شدم.
    بهرامی مهربان نگاهش کرد.
    - ثمره رو سر من جا داره.
    نگاه قدرشناسانه اش را از بهرامی گرفت و به حاج محسن داد. با احترام سلام کرد و بهرامی به مبل اشاره داد.
    - بفرمایید بشینید.
    هر دو روی مبل نشستند و بهرامی به قصد ریختن چای به طرف آشپزخانه رفت. ثمره مقابلش ایستاد.
    - شما به مهموناتون برسین، من چای می ریزم.
    بهرامی لبخند زد و ثمره به طرف آشپزخانه راه افتاد. همه چیز آماده بود. قوری را از روی کتری برداشت و سه فنجان را پر کرد. سینی به دست خارج شد و بهرامی با دیدن ثمره از جا بلند و با تشکر سینی را گرفت.
    - ثمره جان یه پرونده روی میز کارم هست، لطف می کنی بیاریش؟
    ثمره باشه گفت و به طرف اتاق کار چرخید. باز صدای بهرامی را شنید.
    - حواست باشه درو چفت نکنی.
    ثمره گنگ نگاهش کرد و بهرامی با خواندن سوال نگاهش گفت.
    - در خرابه بسته شه باز کردنش با کرام الکاتبینه!
    آهان گفت و به راهش ادامه داد. از راه رو گذشت و وارد اتاق شد. خانه زیادی تو در تو بود. با ورودش پرونده را روی میز دید و برداشت و به قصد خروج چرخید. یک لحظه یاد چیزی افتاد و مکث کرد. نگاه مرددش به طرف کمد برگشت. چندین سال پیش درست در همین اتاق عکس آن زن را دیده بود، با لباس نوزاد. عقب گرد کرد. تپش قلبش از فکری که در سرش چرخ می خورد، بالا رفت. باید دوباره عکس را می دید. هنوز آنجا بود؟ خانه که هیچ تغییر نکرده شاید، شاید آن ساک هنوز ته کمد بود. کف دست هایش خیس شد و استرس به جانش افتاد. به در باز نگاه کرد و آب دهانش را پایین فرستاد. صدای صحبتشان می آمد. محله ساختمان، ظرفیتش، کارکنان و خیلی چیز های دیگر. تمام حواسش به کمد رفت و نزدیک شد. دستش را به سمت کلید دراز کرد و سریع عقب کشید. اگر عمو بهرامی می آمد؟ باز صدای صحبتش را شنید و تصمیمش را گرفت. کنجکاو شده بود و باید عکس زن را می دید. شاید چیزی دستگیرش می شد. کلید را چرخاند و روی دو پا نشست و با دیدن ساک آن را بیرون کشید. از دستپاچگی حرکت دست هایش بی اختیار تند و زیپ ساک چند بار از بین انگشتانش ول شد. بار آخر آن را محکم گرفت و کشید. محتوایش را دید. یک دفتر قدیمی، یادش نمی آمد این دفتر را از قبل دیده بود. نگاهش به لباس نوزاد افتاد. هنوز آنجا بود و عکس، هدف اصلی اش از باز کردن این ساک! باز به طرف در نگاه کرد. قلبش انگار در گلو می کوبید و عرق از پیشانی اش به پایین سر خورد. عکس را برداشت و به تصویر خندان زن نگاه کرد. زیبا بود. آن را برگرداند و نگاهش به نوشته رویش افتاد.
    «نشان خدا روی زمین، عشق همیشگی من آیه»
    زمزمه کرد:آیه.
    اسم همان دختر توی قصه؟!
    اشتباه نکرده و صاحب عکس همان دختر قصه بود. ارتباطش با عمو چه بود؟ عشق سابقش بود؟ عکس را در ساک برگرداند و برق چیزی ته ساک به چشمش خورد. دستش را دراز کرد و آن را برداشت. انگشتر سفید با طرح زیگزاگ زرد رنگ. حس عجیبی داشت و بی اختیار توی انگشتش گذاشت، به دستش می آمد. دست به سمت لباس نوزاد دراز کرد و قبل از آن، صدای بهرامی از سالن او را از جا پراند.
    - ثمره جان پرونده چی شد؟
    سریع زیپ را بست و ساک را ته کمد فرستاد.
    - او... اومدم
    در کمد را قفل کرد و پرونده را برداشت و خارج شد. دستپاچه در را چفت کرد و به سمت سالن قدم برداشت. ببخشید گفت و پرونده را به بهرامی داد. هنوز تپش قلب داشت و گونه هایش داغ شده بود. برای تجدید قوا به طرف آشپزخانه راه افتاد و نفسش را با صدا بیرون داد. خطر از بیخ گوشش رد شد. شیر آب را باز کرد و دستش را زیر آن گرفت‌ و با دیدن برق انگشتر «وای» گفت. یادش رفته و آن را سر جایش نگذاشته بود. سریع از انگشتش بیرون کشید و توی مشت گرفت. نباید عمو می فهمید!
    با صدای بهرامی از جا پرید و برگشت، نگاهش به چشم های ریز شده اش افتاد و ناشیانه مشتش را پشت سر پنهان کرد. بهرامی متفکر به سر تا پایش نگاه انداخت. چه اتفاقی برایش افتاده که رنگ به رو نداشت؟!
    - چیزی شده؟
    دستپاچه بود و مقطع گفت:
    - هان... نه چیزی نیست.
    نگاه بهرامی به شیر باز مانده افتاد و آن را بست.
    - مطمئني؟!
    سرش را تند بالا و پایین کرد و بهرامی نامطمئن فنجان ها را توی سینک گذاشت و دستش را به طرف اسکاج برد.
    - عمو بذارین خودم می شورم.
    به خودش مسلط شده بود و باید عمو را زودتر راهی و به چاره کار فکر می کرد. به چه بهانه ای باز به اتاق می رفت؟! بهرامی نگاهش کرد.
    - پس بی زحمت دوتا چای هم بریز.
    سریع باشه گفت و بهرامی با تشکر بیرون رفت. مشتش را توی جیب سُر داد و حلقه را آنجا گذاشت. نفسش را با صدا بیرون داد و شروع به شستن فنجان ها کرد. تمام فکرش درگیر بازگرداندن حلقه بود و نفهمید چطور فنجان ها را پر کرد. سینی را برداشت و با فکری مشوش وارد سالن شد. صدای صحبت می آمد و چیزی از آن نمی فهمید. این بار خودش تعارف کرد و در جواب تشکرها فقط لبخند بی حواس زد. روی مبل نشست. نگاهش به بهرامی بود و فکر و ذهنش در اتاق! چطور می رفت؟! کاش راهی پیدا می شد. رحیمی به ساعت نگاه کرد و برگه های ریخته شده روی میز را برداشت.
    - خب کار ما اینجا تموم شد، دیگه رفع زحمت کنیم.
    چقدر گذشته بود؟ هنوز راهی پیدا نکرده بود! بهرامی روی مبل جا به جا شد.
    - این همه عجله واسه چیه؟ ناهار بمونین دور هم باشیم.
    حاج محسن گفت:
    - ممنونم، حاج خانم نیم ساعت دیگه فیزیوتراپیش تموم می شه، الانه که تماس بگیره برم دنبالش.
    ثمره پا به زمین می کوبید و صدای تعارف های بعدی را نمی شنید. کاش حماقت نکرده بود. اصلا زندگی خصوصی عمو چه ارتباطی به او داشت. اگر لازم بود عمو همه چیز را می گفت! این هم عاقبت سرک کشیدن توی زندگی دیگران! دو مرد هنوز از جا بلند نشده بودند که صدای آیفن بلند شد. بهرامی به طرفش رفت و با نگاه کردن به تصویر گفت:
    - شرمنده من برم ماهانه سوفور بدم میام خدمتتون.
    بهرامی خارج شد و ثمره از جا پرید. بهتر از این نمی شد و شانس باز یارش شد. تند و ذوق زده به طرف راهرو قدم برداشت. سریع باید حلقه را می گذاشت. پشت در رسید و دسته را پایین کشید و آن را هل داد؛ اما روی پاشنه نچرخید. باز کارش را تکرار کرد. وقت خروج قفلش نکرده بود پس چرا باز نمی شد؟ یعنی عمو قفلش کرده؟ یاد حرف بهرامی افتاد و وای گفت. گفته بود در را چفت نکند. لعنت به این شانش گفت؛ اما کوتاه نیامد و چند بار دسته را بالا و پایین کرد و در را هل داد. فایده ای نداشت انگار! صدای معذرت خواهی عمو را شنید، برگشته بود. سریع به سالن برگشت و به دروغ رو به بهرامی گفت:
    - عمو کوله مو ندیدین؟
    بهرامی به پای مبل اشاره داد. جایی که نشسته بود. ببخشید گفت و آن را برداشت. باید یک بار دیگر شانسش را امتحان می کرد و نباید بی نتیجه می رفت! حاج محسن و رحیمی از جا بلند شدند و ثمره گفت:
    - راستی عمو.
    بهرامی منتظر نگاهش کرد.
    - شرمنده حواسم نبود در اتاق رو چفت کردم.
    - اشکال نداره، امروز که جمعه است فردا یکی رو میارم درست کنه.
    وا رفت، تیرش به سنگ خورد. چرا باید امروز جمعه باشد! این هم از شانسش. رفاقت با دنیا را نخواست لااقل دشمنی اش را کنار می گذاشت! کوتاه آمد. باید می رفت. این در امروز باز شدنی نبود و اگر یک درصد احتمال باز شدنش را می داد، تا شب اینجا بست می نشست؛ اما قسمت بود انگار این حلقه فعلا میمهمانش باشد. کوله را روی دوش گذاشت.
    - با اجازه تون منم میرم.
    - تو کجا ناهار بمون.
    - نه ممنون آهو تنهاست.
    دروغی دیگر!
    - یه تماس با آهو بگیر اونم بیاد.
    - یه کم بدحاله.
    - بگو دوست نداری بمونی، بهونه نیار دختر.
    - نه عمو باور کنید!
    - باشه هر طور راحتی!
    رحیمی جلو آمد.
    - پس بیا ما برسونیمت.
    - ممنون راهتون دور می شه
    - اشکال نداره، ما هم یه دوری تو شهر میزنیم.
    اعتراض نکرد. حال سوار شدن اتوبوس را نداشت. سکوت کرد و رحیمی و حاج محسن خداحافظی کردند و خارج شدند.
    بهرامی گفت:
    - خیلی خوشحال شدم، همیشه از این کارا بکن.
    حتما می کرد تا زمانی که این حلقه دستش بود، لبخند زد. خداحافظی کرد و خارج شد. با چشم دنبال ماشین رحیمی گشت و پیدایش نکرد. حاج محسن پشت فرمان نشست و رحیمی رو به ثمره گفت:
    - کمک به هوای پاک. نیاز به دوتا ماشین نبود. بشین دخترم تعارف نکن.
    روی صندلی عقب نشست و ماشین با تک بوق به حرکت در آمد. دستش را روی جیب گذاشت. باید از بودنش مطمئن و باید مواظبش می شد. اگر گم می شد؟ نه! به محض رسیدن به خانه باید توی کمد یا یک جای امن می گذاشت. صدای گوشی حاجی او را از فکر بیرون کشید و حاج محسن رو به رحیمی گفت:
    - باید پی جریمه رو به تن مالید.
    خندید و رحیمی گفت:
    - اگه حاج خانم باشه فدای سرشون.
    اتصال را برقرار کرد.
    - سلام حاج خانم... نزدیکم... چشم ... چشم... تماس را قطع کرد و رحیمی گفت:
    - هنوز بهتر نشدن؟
    - از وقتی جلساتش رو مرتب می ره، خدارو شکر بهتر شده.
    - خدارو شکر.
    حاجی راهنما زد و کنار کشید. نگاه ثمره به سر در افتاد. فیزیوتراپی دکتر قندی. جمعه ها هم باز بود؟! بعد از کمی خارج شدن خانم مسن چادری را از در میله ای دید. آرام و با احتیاط قدم برمی داشت. معذب شد. حاجی با این همه کار باید او را به خانه می رساند. رو به رحیمی گفت:
    - اگه اجازه بدین من خودم میرم.
    حاج محسن زودتر گفت:
    - ساعت یک ظهر هوا گرمه وقتی وسیله هست من دلیلی برای این همه تعارف نمی بینم.
    ممنون گفت. پدر و پسر تفاوتشان زیاد بود انگار! اگر می دانست پسرش چند روز پیش، نه یک ظهر بلکه سه ظهر با چه قساوتی او را زیر آفتاب نگه داشته بود بدون شک این بار نه تنبیه بلکه عاقش می کرد! نسرین با نفس نفس به ماشین رسید و در را باز کرد. با یا علی روی صندلی نشست و سلام کرد. رحیمی زودتر جواب داد:
    - حاج خانم، شرمنده پشتم به شماست.
    - خواهش می کنم
    و رو به حاج محسن گفت:
    - سلام حاج آقا، خسته نباشین.
    حاج محسن، با لبخند نگاهش کرد.
    - مونده نباشی، بهتری ان شالله؟
    با گوشه چادر عرق پیشانیش را پاک کرد.
    - شکر.
    حاج محسن زیر لب «الحمدلله» گفت و ماشین را روشن کرد. ثمره خیره به محبت میان آن ها شد. جاوید در این محیط رشد کرده و تا این اندازه کینه ای بود؟ عجیب بود! اگر او جای خودش بود حتما سر از جنگل های آمازون در می آورد و با تارزان دست به یقه می شد. از این تصویر بی اختیار خندید و نگاهش به نگاه حاج خانم که به او خیره بود، افتاد. هول شد و انگار از رو شدن تصورات ذهنیش پیش او ترسید. خنده اش جمع شد و خودش را جمع و جور و با احترام سلام کرد.
    - علیک سلام دخترم.
    با لبخند نسرین دستپاچگی فراموشش شد، حتی افکار بی خود چند ثانیه پیشش. چقدر نگاهش مهر داشت. چقدر بویش آرامش داشت. بوی زندگی بود. بوی مادر! مادر، مادر. به خودش پوزخند زد. مسخره بود. مگر مادر دیده که بویش را شناخته بود؟ صدای رحیمی را شنید.
    - دخترم، ایشون نسرین خانم همسر حاج محسن هستن.
    ثمره آرام خوشوقتم گفت و نسرین خیره به چهره مهتابی او شد. تارهای خرمایی موهایش بی هدف از شال بیرون زده بود و چشم های درشت قهوه ای رنگش. چهره ای معصومی داشت. ته نگاهش انگار غم عجیبی بود.
    - حاج خانم ایشونم ثمره دختر خیلی خوب ما هستن که چند وقته تو گلفروشی مشغول به کار شدن.
    نسرین نگاه از او گرفت.
    - خدا حفظش کنه و واسه پدر و مادرش نگه اش داره.
    رحیمی تک سرفه زد و روی صندلی جا به جا شد. نگاه غم زده ثمره از نسرین کنده شد. او هم مثل پسرش بود و دست روی نقطه ضغفش گذاشته بود. این همه دعای خیر! کاش حاجی پیاده اش می کرد. اینجا احساس خفگی داشت و دیگر برایش پرمهر نبود. گرم نبود و باید پیاده می شد. باید نفس می کشید. سرش را بلند کرد و نگاهش از توی آینه به چشم های حاج محسن افتاد. نگاهش پر از محبت بود و چه خوب که ترحم نبود. حاجی انگار غمش را حس کرده بود. آرام پلک هایش را روی هم گذاشت و انگار از خطای همسر معذرت می خواست. می توانست آن را ببخشد؟ تقصیر حاج خانم چه بود؟ هیچ! او که از همه چیز بی خبر بود! پس خطایش قابل بخشش بود. رو به حاجی لبخند مطمئن زد و باید به او می فهماند دلخور نیست. نگران حق الناسش نباشد! صدای نسرین را شنید.
    - آقا رضا شنیدم جاویدم پیش شما مشغول به کار شده.
    - بله حاج خانم نگران نباشین، حالش از منم بهتره تازه داره به زندگی برمی گرده.
    - خدارو هزار بار شکر همین که از اون خونه زد بیرون جای شکرش باقیه. تا پیش شماست دلم قرصه.
    رحیمی خندید.
    - ان شالله چند روز دیگه دست یه دختر خوب رو می ذارم تو دستش که هم خیال شما راحت بشه هم حاج محسن.
    - خدا از بزرگی کمتون نکنه.
    ثمره متفکر شد. از چه حرف می زدند. حالش بهتر شده؟ مگر بیمار بود؟ البته در اینکه هنوز روان پریش است شکی نیست؛ اما از کدام بیماری صحبت می کردند؟ خودش را در خانه حبس کرده بود؟ انگارحاج خانم هنوز از کارهای جاویدش بی خبر بود! از حرف هایشان سر در نمی آورد. مهم نبود. هیچ چیز آن مردک به او ارتباطی نداشت. ماشین وارد کوچه پهن شد و کنار خانه دو طبقه ایستاد. ثمره از بیرون به آن خیره شد. اینجا خانه حاج محسن بود؟ با صدای نسرین نگاهش را از نمای دو طبقه خانه گرفت.
    - بفرما عزیزم، ناهار در خدمت باشیم.
    - ممنونم.
    - دخترم خونه ست یه نوه خوشگلم دارم مطمئنم کلی بهت خوش می گذره.
    - ممنون از لطفتون.
    _تعارف می کنی؟
    - نه اصلا، بذارین دفعه دیگه.
    - پس قول دادیا؟
    - باشه حتما.
    بی فکر باشه گفته بود، اما لحظه ای حتی فکر رفتن به آن خانه در ذهنش خطور نکرده بود. نسرین پیاده شد. مهر دخترک به دلش نشسته بود. غم نگاهش، نجابتش و سادگی رفتارش!
    **
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا