کامل شده رمان دوئل سپیدی و تاریکی(جلد سوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید که در آینده اژدهای سپید ادامه داشته باشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    123
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
رنگ تحسین تو چشم‌های عده‌ای از فلورنس‌ها شکل گرفت. ‌هیچ‌کس جرئت هم‌صحبت شدن با فدریک رو نداشت و از ترس به خودشون می‌لرزیدن؛ اما آدرین با شجاعت تمام رو به فدریک غرید.
فدریک اهمیتی نداد و با صدای بلندی گفت:
- اربـاب جهانیان، اهریمن بزرگ، تصمیم گرفته که تمامی شما رو زندانی کنم. حیف شد! نمی‌خواستم به این زودی‌ها این اتفاق بیفته؛ اما خونتون رو می‌تونم استفاده کنم. بهتره تسلیم بشید و تو زندان بمونید، یا از بین برین. کدومش؟ اگه من در مقابل شما شکست بخورم، شک نکنید که ارتش اربـاب به اینجا میاد. سرزمین خدایان و چندین دنیای دیگه هم زیر سلطه‌ی اهریمنه؛ پس خوب فکر کنید.
این حرف کافی بود تا آدرین و سارا، چشم‌هاشون به‌شدت گرد بشه. فدریک چیزی رو گفته بود که باعث شده بود نه تنها آدرین و سارا، بلکه تمامی فلورنس‌ها تعجّب کنن و بیشتر بترسن. ‌هیچ‌کس باور نمی‌کرد که اهریمن این‌قدر قوی شده باشه که دنیاهای دیگه و مخصوصاً سرزمین خدایان رو فتح کنه. کی تصور می‌کرد که زئوس روزی توسط اهریمن، شکست سهمگینی رو متحمل بشه.
به‌وضوح میشه دید که آدرین چهره‌ش غمگین شد. اگه زودتر از این‌ها برمی‌گشت، شاید می‌تونست مانع از پیشروی اهریمن بشه‌! می‌تونست تصور کنه که چه تعداد افرادی به‌خاطر بی‌عرضگیش جونشون رو از دست دادن. ناگهان لرزی به تنش افتاد. فکر می‌کرد که نکنه زمین هم زیر سلطه اهریمن باشه؟!
مدام فکر‌های گوناگون از مغزش عبور می‌کرد که باعث بیشترشدن عذاب وجدانش می‌شد. باید یه کاری می‌کرد. سارا درست می‌گفت، باید برمی‌گشت و برای آخرین بار، ریشه اهریمن رو می‌کند. باید انتقام خونواده‌ش و خونواده‌های دیگه رو می‌گرفت.
- هرگز تسلیم نمی‌شیم. هم تو رو از بین می‌بریم، هم اون ارتش اهریمن رو. ‌هیچ‌کس نمی‌تونه به ما فلورنس‌ها زور بگه.
لبخندی رو لب‌های آدرین، به‌خاطر حرف‌های ویلیام شکل گرفت. فدریک کمی چهره‌ش توی هم رفت و کلاه شنلش رو روی سرش انداخت و عقب‌گرد کرد و رفت. همون‌طور که می‌رفت گفت:
- کارشون رو تموم کنید. نمی‌خوام یه نفر هم زنده بمونه.
و بعد بین جمعیت خون‌آشام‌ها ناپدید شد. چهره همه تو هم بود. منتظر حمله اون‌ها بودن که فلورنس‌هایی که گروگان گرفته بودن، در عرض چند ثانیه نالشون به ‌هوا رفت و خونشون توسط خون‌آشام‌ها مکیده شد. این حرکت باعث شد که پادشاه ویلیام فرمان حمله بده.
- حمله کنید! این موجودات جهنمی رو از بین ببرید.
حالا خون‌آشام‌‌ها با سرعت بی‌نهایتشون به‌طرف فلورنس‌ها خیز برداشتن و فلورنس‌ها هم، دست‌هاشون رو تکون می‌دادن و شاخه‌ها از درخت‌ها جدا می‌شدن و خون‌آشام‌‌‌ها رو هدف می‌گرفتن. تعداد فلورنس‌ها گرچه کم بود؛ اما تو منطقه‌ای بودن که منبعشون به حساب می‌اومد. عده‌ای درخت‌‌ها رو به حرکت درمی‌آوردن که روی زمین، مثل مار می‌خزیدن و خون‌آشام‌ها رو بین شاخه‌هاشون گیر می‌انداختن.
خون‌آشام‌ها هم رحمی نداشتن و با چنگال‌های بلندشون، قلب فلورنس‌‌ها رو درمی‌آوردن و عده‌ای هم، دندون نیششون تو گردن فلورنس‌ها فرو می‌رفت؛ اما این غفلت و کم‌هوشی باعث می‌شد که فلورنس‌های دیگه از این فرصت استفاده کنن و به خون‌آشام‌ها آسیب بزنن.
سارا به‌طرف آدرین چرخید که هنوز تو شوک حرف‌های فدریک بود. تکونش داد که آدرین به خودش اومد و با ترس به دوروبرش نگاه کرد.
- داداش من رو نگاه کن‌.
آدرین با گیجی به خواهرش نگاه کرد. از تو چشم‌های سارا می‌تونست بخونه که چی می‌خواد بگه. خودش هم می‌خواست انجامش بده. باید خودش رو نشون می‌داد. باید می‌فهمیدن که خدای (اسطوره) محافظ، اژدهای سپید زنده‌ست.
- بذار اژدهات بعد از بیست سال از زندان درونت آزاد بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    کمی عمیق به سارا زل زد و بعد دست سارا رو گرفت و از جمعیت فاصله گرفتن.
    - کجا داریم می‌ریم؟
    - صبر کن.
    سارا با تعجّب از این حرکت آدرین، گنگ نگاهش کرد. وقتی از جمعیت فاصله گرفتن، رو به سارا گفت:
    - باید از اینجا دور بشی. نمی‌خوام آسیب ببینی. برو، فرار کن.
    اخم‌های سارا توی هم رفت. یه قدم عقب رفت و دستش روی سـ*ـینه خودش گذاشت.
    - من فرار کنم؟ انقدر ترسو شدم که این مردم رو ول کنم و برم؟
    پوزخند زد و ادامه داد:
    - بهتره تو بری. فرار کردن کار توئه، نه من.
    بعد برادرش رو تنها گذاشت و به‌سمت فلورنس‌ها دوید تا در کنار اون‌ها مقابل خون‌آشام‌ها بجنگه.
    آدرین کمی ناراحت شد. فکر می‌کرد که سارا همون دختر کوچولو و سربه‌هوای قدیمه؛ اما این‌طور نبود‌. چهل سال سن داشت و به‌قدری تجربه کسب کرده و تمرین کرده بود که بدون برادرش هم می‌تونست کارش رو انجام بده.
    از جهتی هم به‌خاطر شجاعت و وظیفه‌شناسی سارا، خوش‌حال بود. چشمش به سارا خورد که با چابکی و زیرکی، با کمک شمشیری که خودش ساخته بود، خون‌آشام‌‌ها رو می‌کشت.
    آدرین بالاخره تصمیم گرفت تا خودش رو آزاد کنه. خودش رو به اژدهای درونش بسپاره و دشمن رو سرنگون کنه‌. به‌ اندازه کافی از بقیه فاصله داشت و کسی هم بهش توجّه چندانی نمی‌کرد‌.
    نفس عمیقی کشید و به بیرون فرستاد‌. قولنج گردنش رو شکوند و چشم‌هاش رو بست. اژدهای درونش رو صدا زد. توی ضمیر ناخودآگاهش صدای غرش شادی اژدهاش رو می‌شنید. خودش رو به اژدهاش سپرد تا خودش رو نشون بده.
    ناگهان دردی ضعیفی تو تک‌تک سلول‌های بدنش حس کرد. می‌تونست فرایند تبدیل رو حس کنه. پاهاش کشیده می‌شد و ناخن‌هاش داشت رشد می‌کرد. سوزشی تو صورتش حس کرد، پوزه اژدهاییش داشت شکل می‌گرفت. دست‌هاش باز شدن و حجم گرفتن. می‌تونست حس کنه که دندون‌هاش بیشتر از لثه‌هاش بیرون میان و تیز میشن.
    بعد از دقایقی قدرت وصف‌ناپذیری رو حس کرد‌. منکر لذتی که داشت نمی‌شد. لبخند عمیقی به‌خاطر خنکایی که تو سـ*ـینه‌ش جریان داشت زد. حدس می‌زد که معجون به درستی کار کرده.
    چشم‌هاش رو سریع باز کرد و روبه‌روش رو نگاه کرد که جدال بزرگی بین فلورنس‌ها و خون‌آشام‌ها شکل گرفته بود و هنوز متوجّه اژدهای عظیم‌الجثه‌ای که به‌شدت خطرناک و ترسناک، گوشه‌ای ایستاده بود، نشده بودن.
    حالا نوبت خودش بود که شگفتی‌ساز این جدال ناعادلانه بشه. می‌خواست خودش رو الان به همه نشون بده تا کسی دست‌درازی نکنه.
    قدمی جلو اومد و نفسش رو تو سـ*ـینه‌ش حبس کرد. ناگهان غرش بسیار بلندی رو به هر دو موجوداتی که می‌جنگیدن کرد‌.
    همگی از حرکت ایستادن و جنگ رو کنار گذاشتن. سر‌ها به‌سمت اژدهای سپید کشیده شد و چهره همه حالت ترسیده و تعجّب گرفت. هر کی سلاح داشت، از دست‌هاش لیز خورد و افتاد و دهن همه باز موند.
    آدرین بال‌هاش رو باز کرد و با اون صدای خشن و دورگه‌شده‌ش گفت:
    - خون‌آشام‌ها تسلیم شید تا از خشم من در امان بمونید.
    دندون‌هاش رو به نمایش گذاشت تا خشمگین‌بودنش رو به همه نشون بده.
    زمزمه‌هایی رو می‌شنید که اون رو اژدهای سپید خطاب می‌کردن؛ ولی عده‌ای هم اون رو نمی‌شناختن. ناگهان صدای یکی از خون‌آشام‌ها در اومد:
    - تو دیگه کی هستی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    این حرف باعث شد که آدرین شروع به خندیدن کنه، خنده‌ای که به‌جز تمسخر چیز دیگه‌ای نبود. سارا هم که دید برادرش به حرفش گوش داده، سریع دوید و با لبخند مهربونش نگاهش کرد و کنارش ایستاد. این‌ بار سارا بود که باید شروع به حرف زدن بکنه؛ اما قبل از اون، در هر دو دست سارا، جرقه‌های قرمزرنگی شکل گرفت که باعث مبهوت بی‌شماری از هر دو موجودات شد.
    سارا آروم رو به برادرش گفت:
    - بگم کی هستیم؟
    آدرین سرش رو تکون داد که سارا از هیجان زیاد، لبخندش عمیق شد و بعد با صدای بلندی رو بهشون گفت:
    - من سارا، آخرین ساحره دنیای تراگوس و نوه مرلین هستم.
    دستش رو به‌سمت برادرش گرفت و با افتخار ادامه داد:
    - و برادرم آدرین، آخرین اژدهای سپید دنیای تراگوس، نواده چیتای بزرگ و خدای (اسطوره) محافظه.
    چشم‌های همه گرد شد و به ثانیه نکشید که تمامی فلورنس‌ها مقابل اژدهای سپید و ساحره زانو زدن. تعدادی از خون‌آشام‌ها هم از ترس پا به فرار گذاشتن.
    - اگه همین حالا تسلیم بشید، زنده می‌مونید و اگه بخواید جلوی من بایستید، عاقبت خوبی در انتظارتون نخواهد بود.
    خرناس آدرین، لرزی به تن خون‌آشام‌ها انداخت که ناگهان تمامی خون‌آشام‌ها، به دستور فرمانده‌شون به‌سمت اون دو خیز برداشتن.
    سارا دست‌هاش رو بالا برد و بعد به جلو پرت کرد که آذرخش قرمزرنگ‌ بزرگی به تعداد زیادی از خون‌آشام‌ها اصابت کرد که باعث تبدیلشون به گرده‌های سیاه شد.
    آدرین هم می‌خواست که قدرت جدیدش رو که سال‌ها روش تحقیق کرده بود امتحان کنه. نفسِ تو سـ*ـینه حبس‌شده‌ش رو بیرون داد و ناگهان دهنش باز شد که به‌جای سوز سرد، یخ مثل مواد مذاب از دهنش خارج شد و روی خون‌آشام‌ها ریخت و همه رو سریع منجمد کرد‌. جوری یخ از دهنش خارج می‌شد که هیچ تفاوتی با آتیش نداشت.
    حالا با این قدرتی که با معجون به دستش آورده بود، عده زیادی منجمد شدن و بقیه هم که نخواستن کشته بشن، پا به فرار گذاشتن. فلورنس‌ها که دیدن خون‌آشام‌ها دیگه نیستن یا کشته شدن، از خوش‌حالی جیغ و هورا کشیدن.
    وقتی از خوش‌حالی تخلیه شدن، به‌سمت اژدهای سپید و ساحره هجوم بردن و دورشون ایستادن. با شگفتی و حیرت تمام اجزای بدنش رو وارسی می‌کردن.
    آدرین تصمیم گرفت به قالب انسانیش برگرده. چشم‌هاش رو بست و جسم خودش رو تجسم کرد و در عرض چند ثانیه، جسمش کوچیک‌ و کوچیک‌تر شد. وقتی کامل به انسان تبدیل شد، چشم‌هاش رو باز کرد. حتّی پادشاه هم حیرت‌زده بود. دوباره همگی رو بهشون تعظیم کردن.
    - شم... شما اژدهای س... سپید و خدای مح... محافظ بودین؟ چرا خودتون رو انسانی ض... ضعیف جلوه دادین؟
    پادشاه ویلیام با لکنت این حرف رو زد. بقیه هم که فهمیدن آدرین کیه و چه بلایی سرش آوردن، با ترس نگاهش کردن. می‌ترسیدن مجازات سختی رو براشون در نظر بگیره. اون‌ها مقام یا فرد خاصی نبودن که یه خدا (اسطوره) رو مورد آزار و اذیت قرار بدن. همگی به‌شدت پشیمون بودن.
    - به دلایل خاصی باید پنهون می‌موندیم‌ تا زمانی که برگردم و انتقامم رو از اهریمن بگیرم.
    - ما رو ببخشین سرورم.
    - ما نمی‌دونستیم شما کی هستین.
    - لطفاً به ما رحم ‌کنین.
    آدرین دست‌هاش رو بالا برد و گفت:
    - من مشکلی ندارم، شما‌ها هم دیگه این قضیه رو فراموش کنین.
    سارا از اینکه برادرش مثل قبل بود و قوی‌تر از همیشه پا به میدون گذاشته خوش‌حال بود. حالا خواهر و برادر می‌تونستن با همدیگه شعله خشم‌ و کینه‌شون رو با انتقام گرفتن از اهریمن، خاموش کنن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    همین‌که آدرین و سارا مورد‌ ستایش و فلورنس‌ها قرار گرفته بود، صدای داد یه سرباز فلورنس به هوا رفت:
    - سرورم! سرورم! یه مشکلی پیش اومده.
    و از بین جمعیت سرباز نفس‌زنان روبه‌روی پادشاه ویلیام ایستاد.
    - چی شده؟
    با چشم‌های هراسانش به آدرین و سارا و بعد پادشاه زل زد.
    - فدریک، شاهزاده و پرنسس رو با خودش بـرده.
    چشم‌های پادشاه گرد شد و ناگهان داد بلندی کشید که همه از ترس قدمی عقب برداشتن؛ اما در عرض چند ثانیه، چهره خشمگینش به‌شدت غمگین شد.
    - چطور ممکنه؟ چطور با خودش برد؟
    سرش رو پایین انداخت و روی دو زانو‌ش افتاد. می‌دونست که دیگه امیدی به زنده موندن فرزندانش نیست و طمعه فدریک شدن. آدرین سریع بلندش کرد و گفت:
    - من خودم میارمشون. فدریک نمی‌تونه کاری انجام بده.
    و بعد سریع از بقیه فاصله گرفت که سارا با چهره گرفته بازوی آدرین رو گرفت.
    - داداش! من هم میام.
    آدرین به چشم‌هاش خیره شد و فهمید که دلیل اومدنش چیه. مخالفتی نکرد که یه نفر دیگه هم گفت:
    - من هم میام.
    سر‌ها به‌سمت آتون چرخید که به‌شدت ناراحت به نظر می‌رسید. تعظیمی رو به آدرین و سارا کرد و ادامه داد:
    - من رو به‌خاطر کار‌های اشتباهم مجازات نکنید. نمی‌خوام پرنسس آسیبی ببینه. من رو هم ببرید.
    همه به‌خصوص پادشاه از علاقه آتون خبر داشتن. آدرین با اینکه از آتون خوشش نمی‌اومد؛ اما به درخواستش احترام گذاشت.
    آدرین از این تعویض اخلاق فلورنس‌ها واقعاً متحیر شده بود. هیچ فکر نمی‌کرد که روزی انقدر شاد و مهربون ببینتشون، مخصوصاً که از چشم‌هاشون مهربونی دیده می‌شد.
    - بهتره زود حرکت کنیم.
    آدرین به‌سمت سارا چرخید و گفت:
    - باید پرواز کنیم. بهتره پشتم بشینی.
    - لازم نیست. من خودم میام.
    - با پای پیاده؟ نمیشه. مگه از ارتفاع می‌ترسی؟
    سارا لبخند شیطنتی زد و با بشکن زدن، جاروی سیاهی ظاهر کرد که معلق بود.
    - این هم از اولین کشف‌های جادوگریم.
    ابروهای آدرین بالا پریدن. برق تحسین تو چشم‌های برادرش درخشید. سارا رو دست‌کم گرفته بود. فکر می‌کرد که تو این بیست سال فقط تمرین شمشیرزنی و تیر‌اندازی می‌کرد؛ اما اون روز و شبش رو فقط سعی در کشف جادو‌های دیگه می‌کرد. خوشبختانه قدرتمند بود، با جادو‌های قوی‌تر!
    آدرین سریع به شکل اژدها دراومد و بال‌های بلند و قدرتمندش رو تکون داد و آروم از زمین فاصله گرفت. پس‌ از بیست سال دوری از قدرت‌هاش، می‌خواست که لـ*ـذت پرواز رو از اعماق وجودش بچشه. وقتی به‌ اندازه کافی ارتفاع گرفت، غرش بلندی کرد.
    سارا با جاروش که روش نشسته بود و گرده‌های سفیدی از پشتش درمی‌اومد، کنار برادرش قرار گرفت و آتون هم با بال‌های شفافش سمت دیگه آدرین پروازکنان آماده بود.
    - باید به‌طرف کوه سیاه بریم. فدریک اونجا پناه گرفته. به‌احتمال‌زیاد شاهزاده و پرنسس هم اونجان.
    سارا این حرف رو زد و به‌سمت تنها کوه که مثل یه نقطه از دور دیده می‌شد، رفت. آدرین هم بال‌هاش رو بیشتر تکون داد و به اون سمت خیز برداشت و آتون هم صبر نکرد و شروع به بال‌زدن کرد.
    هرسه کنار هم پرواز می‌کردن؛ اما اژدهای سپید مراعات می‌کرد و با سرعت آروم پرواز می‌کرد تا از هم فاصله نگیرن.
    به کوه سیاه نزدیک‌ونزدیک‌تر می‌شدن‌ و جنگل عظیم پایینشون رو رد می‌کردن. کوهی که اون رو سیاه نام‌‌‌گذاری کرده بودن، مکانی بود که فدریک در اونجا به نفرین جهنمی دچار شد. نفرینی که اون رو تبدیل به خون‌آشام کرد و فلورنس‌هایی هم که خبیث و ظالم بودن، توسط فدریک به این سو حرکت کردن. حالا اون کوه سیاه و نفرین‌شده، محل زندگی و قلمروی فدریک به حساب می‌اومد.
    بعد از نیم‌ ساعتی که هر ثانیه‌ش سرنوشت‌ساز بود، بالاخره روبه‌روی غار بزرگی‌ فرود اومدن که حدس می‌زدن که فدریک به اونجا پناه آورده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سارا و آتون لحظه‌ای مکث نکردن و به داخل غار پا گذاشتن. آدرین هم‌ با همون جسم اژدهاییش وارد شد. احتیاط می‌کرد تا شاید اگه حمله‌ای صورت گرفت، بتونه دشمن رو از بین ببره. غار به‌ اندازه کافی برای جسم اژدهایی آدرین بزرگ بود. بدن آتون درخشید و سارا هم با یه بشکن، از دستش نوری ساطع کرد و اطراف رو روشن کرد. آدرین با چشم‌های اژدهاییش می‌تونست اطراف رو ببینه. با قدم‌های آهسته که به‌شدت احتیاط می‌کردن تا فدریک آسیبی بهشون نرسونه، راهشون‌ رو ادامه دادن. حکاکی‌های جالبی هم رو دیوار حک شده بود که آدرین رو از حرکت متوقف کرد و لحظه‌ای نگاهشون کرد.
    مردمانی دور آتیشی گرد هم اومده بودن و چیزی رو زمزمه می‌کردن. تصاویر بعد نشون می‌داد که در کاسه‌ای چیزی وجود داشت که سالیانی برای به دست آوردنش تلاش می‌کردن. تصویر حک‌‌شده آخر، موجوداتی رو رسم کرده بود که دندون نیش بلند و پنجه‌های تیزی داشتن و به قبیله حمله می‌کردن.
    انگار به غیر‌ نفرین از این کوه، معجونی وجود داشته که فدریک رو تبدیل به خون‌آشام قدرتمند کرده.
    اهمیتی نداد و به راهش ادامه می‌داد که ناگهان صدای سارا و آتون که شاهزاده و پرنسس رو صدا می‌کردن اومد.
    - شاهزاده مایکل!
    - پرنسس دنیرا!
    آدرین به‌سرعت حرکت کرد و مایکل و دنیرا رو بیهوش درحالی‌که زخم عمیقی تو شکمشون ایجاد شده بود، دید. سارا و آتون مدام تکونشون می‌دادن و از لرزش‌های صداشون می‌شد فهمید که چقدر براشون نگران‌‌ هستن.
    آدرین سریع شیفت داد و با قدرتی که داشت، می‌خواست که نجاتشون بده. اگه دیر نشده باشه‌!
    هردوی اون‌‌ها رو کنار زد و کنار پرنسس دنیرا نشست و دستش رو روی زخمش گذاشت.
    - داداش نجاتشون بده.
    - فقط ساکت بشین. چیزی نمیشه.
    چشم‌هاش رو بست و طبق کمک‌های پیرمرد، کارش رو انجام داد و انرژی منتقل کرد. با به یاد آوردن اسم‌ پیرمرد، لبخندی زد. به قولی پدربزرگش محسوب می‌شد. با خودش فکر کرد که شاید الان تو بهشت، کنار همسرش داره لـ*ـذت زندگی رو می‌چشه.
    دوباره لبخند تلخی زد. تلخ‌تر از زندگی تلخش بود. زندگی شیرینش با یه اشتباه تلخ شد. باعث شد که عشق اول و آخرش رو از دست بده. دایانا، کسی که هنوز هم قلبش براش می‌تپید و نمی‌تونست که به‌جای اون، دختر دیگه‌ای رو تو زندگیش راه بده و باز هم عاشقانه دوستش داشت. این هم‌ کار اهریمن بود که جون‌ عشقش رو گرفت؛ اما آدرین هم جون عشق اهریمن رو گرفت. با اینکه بی‌حساب شده بودن؛ اما کینه عمیقی نسبت بهش داشت.
    بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد و دست‌هاش رو برداشت. به‌طرف مایکل چرخید و همون کار رو تکرار کرد.
    از جاش بلند شد و منتظر شد تا چشم‌هاشون رو باز کنن. زخم‌هاشون آروم‌آروم جوش خوردن. آتون و سارا هر لحظه از باز نکردن چشم‌هاشون دل‌گرفته‌تر می‌شدن‌.
    هر سه منتظر واکنشی از جانب شاهزاده و پرنسس بودن و هرچقدر که زمان می‌گذشت، ناامیدتر می‌شدن تا اینکه بالاخره آدرین دهن باز کرد:
    - متأسفم. انگار دیر رسیدیم. بهتره بگردیم.
    همین‌که خواست برگرده، ناله خفیفی شنید. به چهره هردوشون نگاه کرد که کم‌کم چشم‌هاشون باز شد. چهره گرفته و غم‌آلود سارا و آتون، با باز شدن چشم‌هاشون، سرحال و خوش‌حال شد. آدرین هم لحظه‌ای لبخند محوی زد. نفس آسوده از دهن همه‌شون بیرون اومد.
    دنیرا و مایکل کمی خودشون رو بالا گرفتن و دستشون‌ روی شکمشون گذاشتن و وقتی‌که موقعیت خودشون‌ رو فهمیدن و اتفاقات گذشته رو به یاد آوردن، تعجّب کردن. این‌ رو می‌شد از چشم‌های گردشده‌شون فهمید.
    - حالتون خوبه؟
    دنیرا با تعجّب رو به آدرین گفت:
    - من متوجّه نمیشم. فدریک ما رو کشت. چرا زنده‌ایم؟
    - خواهرم درست میگه. من دیدم که هردومون تو دنیای مردگان بودیم. بعد یه‌دفعه داخل چیزی کشیده شدیم.
    آدرین سری تکون داد و با نگاه کردن به اطراف گفت:
    - بهتره بریم. معلومه که فدریک عوضی فرار کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    همه وقتی به خودشون اومدن، به‌سمت خروجی غار حرکت کردن. همین‌که بیرون از غار رسیدن، صدای فدریک اون‌‌ها رو متوقف کرد‌.
    - به‌به! می‌بینم که همه هستن. فلورنس‌ها هم که جون سالم به در بردن.
    به عقب برگشتن و فدریک رو تنها با اون شنل مخوفش دید.
    - ساحره کوچولو به‌خاطر پدربزرگش عصبانیه. یادمه مرلین مثل تو به من نگاه می‌کرد.
    تو چشم‌های آدرین نگاه کرد و لبخند شیطنت‌آمیزی زد.
    - و تو اژدهای سپید که هنوز زنده‌ای. اگه اهریمن بفهمه، خیلی عصبی میشه. بهتر نیست من خودم کارت رو تموم کنم و کسی خبردار نشه؟
    با اتمام حرفش، با سرعت بالاش روبه‌روی آدرین قرار گرفت و مشت محکمی تو دهنش زد؛ اما فقط کمی صورت آدرین تکون خورد. بقیه که خواستن جلو بیان، آدرین متوقفشون کرد.
    - نمی‌خواد جلو بیاید. خودم این نفرین‌زاده جهنمی رو می‌کشم.
    این حرف کافی بود تا خالق خون‌آشام‌ها عصبی بشه. تا خواست عکس‌العملی نشون بده، مشتی قوی‌تر از مشت خودش، تو دهنش فرود اومد که روی زمین افتاد. آدرین مهلتی بهش نداد و ضربه بعدی رو به پهلوش زد.
    - شنیدم نسل جادوگران و ساحره‌‌ها رو منقرض کردی. مرلین رو هم آتیش زدی؟ درسته؟
    فدریک که ناله می‌کرد و خون تو دهنش اومده بود، خنده بلندی کرد و گفت:
    - آره اژدهای سپید، من این کار رو کردم.
    دوباره ضربه‌ای به پهلوش زد. خم شد و موهاش رو گرفت و رو به صورت فدریک غرید:
    - که این‌طور! پس باید بمیری.
    موهاش رو ول کرد و پاهاش رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشت. دنیرا و مایکل و آتون فکر نمی‌کردن که فدریک به‌آسونی شکست بخوره و زیر پای آدرین باشه. آدرینی که همه اون رو به بی‌عرضگی می‌شناختن.
    این اخلاق از آدرین براشون کمی گنگ و ناشناخته بود.
    - من افرادم رو از دست دادم، خــ ـیانـت دیدم؛ اما تنهایی اومدم و با افتخار کشته میشم. تو چی اژدهای سپید؟ تو که خــ ـیانـت دیدی، تنهات گذاشتن. تو شکست خوردی. فرار کردی. ترسیدی و برنگشتی تا اهریمن رو از بین ببری. تو خیلی ترسویی و لیاقت خدا (اسطوره) بودن رو نداری‌.
    هر کلمه‌ای که از دهن فدریک خارج می‌شد، خشم مثل ماری، تک‌تک اعضای بدن آدرین رو نیش می‌زد. چهره‌ش قرمز و توهم‌رفته بود. به‌قدری چهره‌ش ترسناک شده بود که سارا و فلورنس‌ها، منتظر یه واکنش خشن از جانب آدرین بودن.
    - تو اصلاً عرضه نداشتی که از خونواده‌ت مواظبت کنی، چه برسه به مردمایی که بهشون قول دادی احمق.
    فدریک خنده هیستریکی کرد که باعث نعره کشیدن آدرین شد. سارا و دنیرا، مایکل و آتون هینی کشیدن و قدمی عقب رفتن. دست راست آدرین بالا رفت و شمشیری رو که با ذهن خودش ساخته بود ظاهر کرد‌. آوازه‌ی این شمشیر تو سرتاسر سرزمین‌ها به گوش همه مردم رسیده بود که هر کی به دستش می‌آورد، قدرت جالبی می‌کرد.
    مهم قدرت شمشیر نبود، مهم این بود که شمشیر پایین اومد و گردن کلفت فدریک رو قطع کرد. سرش قل خورد و به‌طرفی رفت؛ اما لبخند تمسخر‌آمیـ*ـزش رو لبش بود.
    آدرین نفس تند و آتشینی کشید. تپش قلبش شدت گرفته بود. مثل شیر درنده‌ای شده بود که اگه لحظه‌ای اشتباه می‌کردی، مرگت حتمی بود.
    سارا برادرش رو این‌طوری ندیده بود و از ترس به خودش می‌لرزید. کمی دودل بود که به‌سمت برادرش بره یا نه.
    آدرین هنوز هم تیز به سر بریده فدریک خیره بود. حرف‌هاش مدام تو سرش اکو می‌شد. عصبانیتش رو نمی‌تونست کنترل کنه، چیزی ساده‌ای هم نبود که عصبانیتش رو فروکش کنه.
    سارا با قدم‌های شمرده و آهسته به‌سمت آدرین رفت و آروم صداش زد:
    - داداشی؟
    سرش با عصبانیت به‌سمت خواهرش چرخید که سارا از ترس یه قدم عقب رفت. سارا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
    - حرفی که زد اهمیت نداره. خودمون می‌دونیم که چرا پنهون می‌موندیم. هیچ‌کدوم از حرف‌هاش اهمیت نداره. لطفاً آروم باش.
    منتظر شد تا جوابی از برادرش بشنوه؛ اما ناگهان آدرین چشم‌‌هاش رو بست و ناپدید شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دوباره دلش برای دیدنشون بی‌قرار شد. این‌ بار شاید آخرین دیدارشون باشه و دیگه همدیگه رو نبینن، البته برای یه مدت طولانی.
    از حرکت ایستاد و مقابل دو قبر روبه‌روش زانو زد. این آخرین دیدارشون به حساب می‌اومد. می‌خواست که ازشون کمک بخواد، همون‌طور که تو گذشته کمکش کردن.
    - می‌دونید که چرا اینجام؟
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - می‌خوام برگردم به تراگوس و کار نیمه‌تمومم رو تموم کنم. می‌خوام انتقام شما رو بگیرم. می‌خوام این ننگی رو که رو تنمه پاک کنم. دوباره بشم اون پسر نجات‌دهنده. دیگه اون ترس قبل رو ندارم. این بیست سال خواب بودم. تازه بیدار شدم. بیدار شدم و فهمیدم‌ که همه من‌ رو بی‌عرضه خطاب می‌کنن. دیگه این اجازه رو به کسی نمیدم. مثل زاگیت، اهریمن رو نابود می‌کنم. می‌خوام که برای‌ من دعا ‌کنید تا پیروز بشم.
    سرش رو پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
    - اما چطور برای همیشه نابودش کنم؟
    - من می‌دونم.
    آدرین لحظه‌ای خشکش زد و سریع از جاش بلند شد و به عقب برگشت. کسی رو دید که این بیست سال تلاش داشت تا هویتش رو بفهمه؛ ولی همه‌ش ناکام می‌موند. با اون صورت چروکیده‌ش، لبخند عمیقی به لب داشت. هیجان و انرژی از چشم‌هاش دیده می‌شد. تعظیمی کرد و ادامه داد:
    - بالاخره هویتت برام آشکار شد، اژدهای سپید، خدای (اسطوره) محافظ.
    آنابلا با عصاش قدمی جلو اومد.
    - من یه جادوگر قدرتمندم. منبع عظیمی تو وجود تو و سارا حس کردم؛ اما نمی‌دونستم که چه موجوداتی هستین. خوش‌حالم که پس‌ از چندین قرن زندگی، یه خدا (اسطوره) رو می‌بینم. باعث افتخارمه.
    دوباره تعظیم کرد. آدرین جوابی برای گفتن نداشت. فکرش درگیر حرف اول آنابلا بود. یعنی راه از بین بردن اهریمن رو می‌دونست؟
    - تو می‌دونی اهریمن چطوری کشته میشه؟
    آنابلا از اینکه آدرین حرف‌های دیگه‌ش رو حساب نکرد، تک‌خنده‌ای کرد.
    - آره، می‌دونم چطور کشته میشه.
    - پس بگو تا اون عوضی رو از بین ببرم.
    دستش رو جلو آورد و برای اینکه آرومش کنه، با گرمی گفت:
    - آروم باش پسر‌. بذار سارا هم بیاد تا بگم چطور کشته میشه.
    ***
    آدرین و سارا تو کلبه آنابلا ایستاده بودن و اطراف رو نگاه می‌کردن. عروسک‌های عجیب آویزون شده، گیاه‌های رنگارنگ که تکون می‌خوردن و صدای خس‌خسی از خودشون خارج می‌کردن. چندین کاسه پر از معجون‌های جادویی وجود داشت که حباب بالا می‌اومد و می‌ترکید. قفس‌های از موجودات ریزه‌میزه وجود داشت که به‌شدت بامزه و زیبا به نظر می‌رسیدن.
    این مکان برای سارا که یه ساحره‌ست، واقعاً شگفت‌انگیز بود.
    سارا نزدیک یه موجودی که به شکل یه سنجاب بود و رنگ‌های مختلفی داشت نزدیک شد؛ همین‌که خواست دستش رو نزدیک اون موجود کنه، صدای هشدار‌دهنده آنابلا رو شنید:
    - اگه دلت نمی‌خواد یه روز کامل رو فلج بشی، بهش دست نزن.
    سارا چشم‌هاش گرد شد و دستش رو با ترس عقب کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - راست میگن که خوشگل‌ترین‌ها خطرناک‌ترن.
    به‌سمت برادرش رفت و روی صندلی کنار برادرش نشست‌ و با چشم‌هاش آنابلا رو زیر نظر گرفت.
    گوشه‌ای از اتاق، آنابلا بین هزاران کتاب درگیر بود. بالاخره بعد دقایقی که سپری شد، موفق به پیداکردن کتابی کلفت با جلد سیاهی شد. روی میز گذاشت که آنابلا با لبخند گفت:
    - قدیمی‌ترین کتاب جهان.
    آدرین با تعجّب دستی روی کتاب کشید و گفت:
    - این کتاب دست تو چی‌کار می‌کنه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    بدون هیچ‌ معطلی جواب داد:
    - این نسل‌به‌نسل بین خونواده ما محافظت می‌شده. این دو جلدیه. اینی که دست منه، جلد دومه. صددرصد جلد اول دست اهریمنه. اون با استفاده از دستورالعمل جلد یک، تبدیل به اهریمن شده.
    سارا هم‌ شگفت‌زده جواب داد:
    - مگه این‌ چه کتابیه که همچین قدرت تاریکی رو میده؟
    آنابلا کتاب رو باز کرد. برگه‌هاش به رنگ زرد دراومده بود و کمی پوسیده به‌نظر می‌رسید. نوشته‌هاش از خط عجیبی بود که آدرین و سارا نتونستن بفهمن چیَن.
    - ‌هیچ‌کس نمی‌دونه که نویسنده این کتاب تاریکی کیه. اسرار‌ زیادی توش نهفته شده که دست هر کسی بیفته، فاجعه به بار میاره، مثل اهریمن. فقط بدونید این کتاب هیچ‌جوری از بین نمیره.
    ابرو‌های آدرین و سارا بالا پریدن. جوابی ندادن تا آنابلا به کارش برسه. مدام صفحه عوض می‌کرد و زیر لب چیزی رو زمزمه می‌کرد که هیچ‌کدوم متوجّه نمی‌شدن.
    - نگفتی اهریمن چطوری کشته میشه.
    آنابلا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، در جواب آدرین گفت:
    - اهریمن برای اهریمن شدن باید چندین مواد رو به دست می‌آورد. موادی که برای به دست آوردنش باید چالش‌های زیادی رو پشت‌سر بذاری.
    - خب؟
    این دفعه سرش رو بالا آورد و تو چشم‌های آدرین خیره شد.
    - با همون ‌موادی که به اهریمن تبدیل شده، از بین می‌بریمش.
    آدرین پوفی از سر کلافگی کشید. منظور آنابلا براش کمی گنگ بود. چطور باید اون مواد رو به دست می‌آورد؟ چطور باید می‌فهمید که اون مواد چی هستن؟ مکانشون کجا بود؟ همه‌وهمه دست به دست هم داده بودن تا آدرین رو گیج کنن.
    سارا مشتاقانه کار‌های آنابلا رو زیر نظر گرفته بود. جادوگری و کار‌هاش، هیجان‌انگیز بود. از کودکی سارا ساحره‌ها و جادوگران رو دوست داشت. تو جشن‌های هالوین فقط به شکل یه جاد‌وگر درمی‌اومد تا اینکه تقدیر کاری کرد که اون ساحره باشه با جادو‌های قدرتمند‌ی که از پدر بزرگش ‌‌مرلین‌ به ارث بـرده.
    - بالاخره پیداش کردم.
    - چی رو؟
    آنابلا نفس آسوده‌ای کشید و روی صندلیش نشست.
    - چیزایی که باید به دست بیاری تا اهریمن از بین بره.
    - اما اون نامیراست.
    سارا این‌ رو گفت و منتظر جواب آنابلا موند.
    - درسته نامیراست؛ اما اهمیت نداره. همه فکر می‌کنن که غیر‌قابل کشتنه. اون با استفاده از مواد و خونش، تاریکی رو به دست آورد. شماها هم اون ‌مواد رو پیدا می‌کنید و با خون آدرین، سپیدی رو به دست میارید. این دو قدرت وقتی به هم برخورد کنن، منفجر میشن‌ و تاریکی از بین میره.
    لبخندی رو لب‌های همه شکل گرفت. نور امید به قبلشون‌ تابید. حالا می‌تونستن انتقامشون‌ رو به‌خوبی بگیرن. اهریمن هزاران سال بدبختی رو برای مردم تراگوس به بار آورد، حالا زمانش رسیده تا برای همیشه از بین بره.
    - چه موادی هستن؟ چه‌جوری باید به دستشون آورد؟ کجا باید دنبالشون بگردم؟
    آنابلا سرش بیشتر تو کتاب رفت و خط‌به‌خط رو زیر لب زمزمه کرد. بعد برگه‌ای رو ظاهر کرد و شروع به نوشتن کرد. همین‌طور که می‌نوشت، گفت:
    - تو سرزمین‌های تراگوس باید ده ماده رو به دست بیاری که هر کدوم یه محافظ افسانه‌ای داره. به‌شدت خطرناک هستن و شاید باعث مرگتون بشه.
    آنابلا سرش رو بالا آورد و تو چشم‌های تیز آدرین زل زد.
    - البته تو کشته نمیشی، به‌شدت آسیب می‌بینی؛ اما اگه گردنت قطع بشه یا قلبت از جاش دربیاد چی؟ اون موقع نمی‌میری؟ فقط مواظب قلب و سرت باشه که تنها نقطه ضعف تو هستن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    آدرین سرش رو تکون داد و آنابلا حرف قبلیش رو ادامه داد:
    - خب این ده ماده رو تو کاغذ نوشتم. خیلی باید مواظب خودت باشی آدرین. مرگ‌بار‌ترین تله‌ها و موجودات تو کمینن که به غیر‌ محافظِ این‌ها، سر راهت قرار می‌گیرن.
    کاغذ رو به آدرین داد. کاغذ رو گرفت و شروع به خوندن کرد:
    - یک، سنگ‌ مذاب تو کوه لاوا؛
    دو، پرتغال بنفش تو باغ افسونگر؛
    سه، معجون جاودانگی تو معبد هالویان تو صحرای هالویان؛
    چهار، شیره درخت حیات؛
    پنج، گل ناتاشانیا تو دره مه؛
    شش، خون سیمرغ در قله پگینتون؛
    هفت، الماس قرمز در غار پنهان؛
    هشت، زهر‌ مدوسا تو جنگل سیاه؛
    نُه، شمشیر خدایان‌ که تو سرزمین کوتوله‌هاست. باید دنبال فردی بگردی که اونجا زندگی می‌کنه، حتماً خبر داره؛
    ده، خون اژدهای سپید.
    آدرین و سارا تا این رو خوندن، سرشون رو بالا آوردن و گنگ به آنابلا نگاه کردن.
    - اینا دیگه چی هستن؟
    - چیزایی که باید پیداشون کنید.
    آدرین خنده تمسخر‌آمیز کرد و گفت:
    - خون اژدهای سپید؟ مطمئنی که این خیلی سخته به دست آوردنش؟
    آنابلا شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - شاید نخوای خونت رو بدی! می‌دونی دست کسی بیفته چه فاجعه‌ای به بار میاد؟ پس حواست باشه.
    آدرین آهانی گفت‌ و ابرو‌هاش بالا فرستاد. آنابلا از جاش بلند شد و به‌طرف یکی از معجون‌هاش رفت و آوردش و روی میز گذاشت. عصاش رو روی زمین کوبید که سوت طلایی ظاهر شد. لبخندی زد و گفت:
    - معجون رو بنوشید‌.
    - برای چی؟
    عصاش رو باز کوبید که کاسه به‌طرف دهن آدرین رفت. کاسه رو گرفت و منتظر جواب آنابلا موند.
    - باعث میشه اهریمن نفهمه برگشتین و هویتتون پنهون می‌مونه. خودم درستش کردم، عوارضی نداره.
    آدرین بدون هیچ درنگی مقداری از معجون آبی‌رنگ رو نوشید و بقیه‌ش رو به خواهرش داد. لذتی مثل لذتی که موقع خوردن معجونی که برای ارتقا اژدهاش داشت، بهش دست داد.
    - این سوت هم موقعی که برای به دست آوردن خون سیمرغ اقدام می‌کنی استفاده کن؛ چون به خواب میره. اگه سیمرغ کشته بشه، تمامی پرندگان خشمگین میشن و به مردم حمله می‌کنن. پس حواستون باشه.
    آدرین سوت رو برداشت و توی جیبش گذاشت. این وسیله هرچقدر بی‌ارزش باشه؛ اما خیلی کمک بزرگی می‌کنه.
    - فعلاً همین‌قدر می‌تونم کمکتون کنم. امیدوارم به کارتون بیاد.
    آدرین و سارا هم از جاشون بلند شدن و از آنابلا تشکّر کردن.
    - هر وقت مواد رو به دست آوردین، همه رو داخل یه کاسه بزرگ پر از آب بندازید. خونت هم آخر سر بریز تا سفید بشه. بعد شمشیر خدایان رو داخل کاسه بذار تا مایع رو کامل جذب کنه.
    آدرین دست آزاد آنابلا رو گرفت و به‌گرمی فشرد.
    - نمی‌دونی چه کمک بزرگی به من کردی. تو نه تنها من، بلکه به کل جهان کمک‌ کردی. حتماً قدردانی بزرگی ازتون می‌کنم.
    آنابلا خنده بلندی کرد و دستش رو از دست آدرین بیرون کشید و به شوخی گفت:
    - حالا این‌قدر بزرگش نکن. برو کم مزاحم شو. کلبه‌م رو داغون کردی.
    آدرین و سارا بلند خندیدن و از کلبه خارج شدن. وقت رفتن بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    آدرین به‌راحتی دروازه ورود به دنیای تراگوس رو باز کرد. با کوله پر از آب و غذا و وسایل مورد نظر از جمله لباس گرم و طناب، انواع دارو‌های گیاهی‌ای که مردم دادن بودن، قرار بود پا به ماجراجویی پرخطری بذارن. ماجراجویی که تنها هدفش فقط از بین بردن اهریمن بود. این تجربه‌ای تازه برای سارا می‌شد که با دنیای عجایب تراگوس و موجودات ناشناخته مرگ‌بار آشنا بشه. می‌تونست طبیعت بکر و بی‌نظیر تراگوس رو که کمتر از بهشت نیست ببینه. این تجربه براش شیرین به نظر می‌رسید و با هدفی که دنبالش می‌کردن، این ماجرا رو شیرین‌تر می‌کرد. این تجربه برای آدرین داشت تکرار می‌شد، این‌ بار با خواهرش، نه با عشقش.
    دوست داشت که دایانا هم کنارش باشه و تو این سفر پرپیچ‌وخم همراهیش کنه.
    آدرین مخالف بود که سارا همراهش بیاد. هنوز هم اون ترس همیشگی که نکنه از امانت جک و جولیا به‌خوبی محافظت نکنه، تو وجودش بود؛ اما کی می‌تونست سارای لج‌باز رو کنترل کنه؟
    آدرین و سارا کوله‌هاشون رو پشتشون انداختن و به دروازه مستطیل‌شکل سیاه، نزدیک شدن. لحظه آخر برگشتن و به تمامی فلورنس‌ها نگاه کردن و در آخر تو چشم‌های آنابلا خیره شد. آنابلا نزدیکش شد و به‌آرومی گفت:
    - سعی کن فقط تو مواقع خیلی ضروری با اژدهات پرواز کنی. اگه تو خطر بودی می‌تونی تبدیل شی. مراقب خودت باش، جاسوسای اهریمن هرجا که بخوای هستن.
    آدرین سری تکون داد و به‌گرمی باشه‌ای گفت.
    آنابلا گرچه تو کار‌های آدرین زیادی کنجکاوی می‌کرد و برای فهمیدن هویت آدرین پافشاری می‌کرد؛ اما اون تنها فرد بین فلورنس‌ها بود که تو این دنیا همراهیش کرد. باید ازش قدردانی می‌کرد؛ اما تو این لحظه و تو این موقعیت نمی‌دونست چی‌کار کنه.
    پادشاه ویلیام، شاهزاده مایکل و پرنسس دنیرا، همراه با آتون به‌سمت آدرین و سارا اومدن و با مهربونی تعظیم کردن.
    - حداقل می‌ذاشتین چند فلورنس ماهر رو همراهتون‌ بفرستم. این‌طوری می‌تونستید بهتر به هدفتون نزدیک بشید.
    - پدرم درست میگه، حداقل من و برادرم همراهتون بیایم؛ باعث افتخارم میشه که کنار شما اون اهریمن پلید رو از بین ببرم.
    شاهزاده مایکل و آتون هم به‌ اصرار خواستن که تو این ماجراجویی همراهشون باشن؛ اما آدرین دستش رو بالا آورد و گفت:
    - می‌دونم‌ که دوست دارید همراه من بیاید؛ اما نمی‌خوام‌ که آسیبی ببینید. شماها تراگوس رو نمی‌شناسید. این راهی که من میرم، یعنی رفتن تو دل مرگ. حتّی برای من هم مرگ‌باره؛ اما قول میدم که تو جنگ با اهریمن شما‌ها هم کنارم باشید، راضی هستین؟
    لبخند رو لب‌های همه شکل گرفت که پادشاه ویلیام با صدای بلندی گفت:
    - قبوله.
    جیغ و هورای تمامی فلورنس‌ها به هوا رفت که خنده‌های آدرین و سارا بلند شد. فکر نمی‌کرد که روزی فلورنس‌ها این‌قدر براش فداکاری کنن.
    پادشاه ویلیام دست‌هاش رو روی بازو‌های آدرین گذاشت و گفت:
    - ما منتظرت می‌مونیم تا برگردی. آرزوی موفقیت برات می‌کنیم. یادت باشه که ما آماده هستیم تا مقابل اهریمن بجنگیم.
    - حتماً برمی‌گردم. تا اون‌موقع آموزش‌های لازم رو ببینید‌.
    آدرین خوش‌حال بود که همین اول کاری، ارتش زیادی از گیاه‌افزار‌های قدرتمند در اختیار داره. این بار می‌دونست که انتخاب درستی کرده و مثل سانتور‌ها خــ ـیانـت نمی‌کنن.
    با آوردن اسم سانتور، کینه عمیقی ازشون تو دلش جریان پیدا کرد. دنبال راهی بود که جواب خیانتشون رو به‌خوبی بده‌، وگرنه آروم نمی‌گرفت.
    بعد از توصیه‌هایی که آنابلا و پادشاه ویلیام کرد و حرف‌هایی که شاهزاده مایکل به سارا گفت، بالاخره پشت بهشون کردن و به دروازه نزدیک و نزدیک‌تر شدن. همین‌که تو یک قدمی دروازه دنیای تراگوس رسیدن، به داخل کشیده شدن.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا