- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
رنگ تحسین تو چشمهای عدهای از فلورنسها شکل گرفت. هیچکس جرئت همصحبت شدن با فدریک رو نداشت و از ترس به خودشون میلرزیدن؛ اما آدرین با شجاعت تمام رو به فدریک غرید.
فدریک اهمیتی نداد و با صدای بلندی گفت:
- اربـاب جهانیان، اهریمن بزرگ، تصمیم گرفته که تمامی شما رو زندانی کنم. حیف شد! نمیخواستم به این زودیها این اتفاق بیفته؛ اما خونتون رو میتونم استفاده کنم. بهتره تسلیم بشید و تو زندان بمونید، یا از بین برین. کدومش؟ اگه من در مقابل شما شکست بخورم، شک نکنید که ارتش اربـاب به اینجا میاد. سرزمین خدایان و چندین دنیای دیگه هم زیر سلطهی اهریمنه؛ پس خوب فکر کنید.
این حرف کافی بود تا آدرین و سارا، چشمهاشون بهشدت گرد بشه. فدریک چیزی رو گفته بود که باعث شده بود نه تنها آدرین و سارا، بلکه تمامی فلورنسها تعجّب کنن و بیشتر بترسن. هیچکس باور نمیکرد که اهریمن اینقدر قوی شده باشه که دنیاهای دیگه و مخصوصاً سرزمین خدایان رو فتح کنه. کی تصور میکرد که زئوس روزی توسط اهریمن، شکست سهمگینی رو متحمل بشه.
بهوضوح میشه دید که آدرین چهرهش غمگین شد. اگه زودتر از اینها برمیگشت، شاید میتونست مانع از پیشروی اهریمن بشه! میتونست تصور کنه که چه تعداد افرادی بهخاطر بیعرضگیش جونشون رو از دست دادن. ناگهان لرزی به تنش افتاد. فکر میکرد که نکنه زمین هم زیر سلطه اهریمن باشه؟!
مدام فکرهای گوناگون از مغزش عبور میکرد که باعث بیشترشدن عذاب وجدانش میشد. باید یه کاری میکرد. سارا درست میگفت، باید برمیگشت و برای آخرین بار، ریشه اهریمن رو میکند. باید انتقام خونوادهش و خونوادههای دیگه رو میگرفت.
- هرگز تسلیم نمیشیم. هم تو رو از بین میبریم، هم اون ارتش اهریمن رو. هیچکس نمیتونه به ما فلورنسها زور بگه.
لبخندی رو لبهای آدرین، بهخاطر حرفهای ویلیام شکل گرفت. فدریک کمی چهرهش توی هم رفت و کلاه شنلش رو روی سرش انداخت و عقبگرد کرد و رفت. همونطور که میرفت گفت:
- کارشون رو تموم کنید. نمیخوام یه نفر هم زنده بمونه.
و بعد بین جمعیت خونآشامها ناپدید شد. چهره همه تو هم بود. منتظر حمله اونها بودن که فلورنسهایی که گروگان گرفته بودن، در عرض چند ثانیه نالشون به هوا رفت و خونشون توسط خونآشامها مکیده شد. این حرکت باعث شد که پادشاه ویلیام فرمان حمله بده.
- حمله کنید! این موجودات جهنمی رو از بین ببرید.
حالا خونآشامها با سرعت بینهایتشون بهطرف فلورنسها خیز برداشتن و فلورنسها هم، دستهاشون رو تکون میدادن و شاخهها از درختها جدا میشدن و خونآشامها رو هدف میگرفتن. تعداد فلورنسها گرچه کم بود؛ اما تو منطقهای بودن که منبعشون به حساب میاومد. عدهای درختها رو به حرکت درمیآوردن که روی زمین، مثل مار میخزیدن و خونآشامها رو بین شاخههاشون گیر میانداختن.
خونآشامها هم رحمی نداشتن و با چنگالهای بلندشون، قلب فلورنسها رو درمیآوردن و عدهای هم، دندون نیششون تو گردن فلورنسها فرو میرفت؛ اما این غفلت و کمهوشی باعث میشد که فلورنسهای دیگه از این فرصت استفاده کنن و به خونآشامها آسیب بزنن.
سارا بهطرف آدرین چرخید که هنوز تو شوک حرفهای فدریک بود. تکونش داد که آدرین به خودش اومد و با ترس به دوروبرش نگاه کرد.
- داداش من رو نگاه کن.
آدرین با گیجی به خواهرش نگاه کرد. از تو چشمهای سارا میتونست بخونه که چی میخواد بگه. خودش هم میخواست انجامش بده. باید خودش رو نشون میداد. باید میفهمیدن که خدای (اسطوره) محافظ، اژدهای سپید زندهست.
- بذار اژدهات بعد از بیست سال از زندان درونت آزاد بشه.
فدریک اهمیتی نداد و با صدای بلندی گفت:
- اربـاب جهانیان، اهریمن بزرگ، تصمیم گرفته که تمامی شما رو زندانی کنم. حیف شد! نمیخواستم به این زودیها این اتفاق بیفته؛ اما خونتون رو میتونم استفاده کنم. بهتره تسلیم بشید و تو زندان بمونید، یا از بین برین. کدومش؟ اگه من در مقابل شما شکست بخورم، شک نکنید که ارتش اربـاب به اینجا میاد. سرزمین خدایان و چندین دنیای دیگه هم زیر سلطهی اهریمنه؛ پس خوب فکر کنید.
این حرف کافی بود تا آدرین و سارا، چشمهاشون بهشدت گرد بشه. فدریک چیزی رو گفته بود که باعث شده بود نه تنها آدرین و سارا، بلکه تمامی فلورنسها تعجّب کنن و بیشتر بترسن. هیچکس باور نمیکرد که اهریمن اینقدر قوی شده باشه که دنیاهای دیگه و مخصوصاً سرزمین خدایان رو فتح کنه. کی تصور میکرد که زئوس روزی توسط اهریمن، شکست سهمگینی رو متحمل بشه.
بهوضوح میشه دید که آدرین چهرهش غمگین شد. اگه زودتر از اینها برمیگشت، شاید میتونست مانع از پیشروی اهریمن بشه! میتونست تصور کنه که چه تعداد افرادی بهخاطر بیعرضگیش جونشون رو از دست دادن. ناگهان لرزی به تنش افتاد. فکر میکرد که نکنه زمین هم زیر سلطه اهریمن باشه؟!
مدام فکرهای گوناگون از مغزش عبور میکرد که باعث بیشترشدن عذاب وجدانش میشد. باید یه کاری میکرد. سارا درست میگفت، باید برمیگشت و برای آخرین بار، ریشه اهریمن رو میکند. باید انتقام خونوادهش و خونوادههای دیگه رو میگرفت.
- هرگز تسلیم نمیشیم. هم تو رو از بین میبریم، هم اون ارتش اهریمن رو. هیچکس نمیتونه به ما فلورنسها زور بگه.
لبخندی رو لبهای آدرین، بهخاطر حرفهای ویلیام شکل گرفت. فدریک کمی چهرهش توی هم رفت و کلاه شنلش رو روی سرش انداخت و عقبگرد کرد و رفت. همونطور که میرفت گفت:
- کارشون رو تموم کنید. نمیخوام یه نفر هم زنده بمونه.
و بعد بین جمعیت خونآشامها ناپدید شد. چهره همه تو هم بود. منتظر حمله اونها بودن که فلورنسهایی که گروگان گرفته بودن، در عرض چند ثانیه نالشون به هوا رفت و خونشون توسط خونآشامها مکیده شد. این حرکت باعث شد که پادشاه ویلیام فرمان حمله بده.
- حمله کنید! این موجودات جهنمی رو از بین ببرید.
حالا خونآشامها با سرعت بینهایتشون بهطرف فلورنسها خیز برداشتن و فلورنسها هم، دستهاشون رو تکون میدادن و شاخهها از درختها جدا میشدن و خونآشامها رو هدف میگرفتن. تعداد فلورنسها گرچه کم بود؛ اما تو منطقهای بودن که منبعشون به حساب میاومد. عدهای درختها رو به حرکت درمیآوردن که روی زمین، مثل مار میخزیدن و خونآشامها رو بین شاخههاشون گیر میانداختن.
خونآشامها هم رحمی نداشتن و با چنگالهای بلندشون، قلب فلورنسها رو درمیآوردن و عدهای هم، دندون نیششون تو گردن فلورنسها فرو میرفت؛ اما این غفلت و کمهوشی باعث میشد که فلورنسهای دیگه از این فرصت استفاده کنن و به خونآشامها آسیب بزنن.
سارا بهطرف آدرین چرخید که هنوز تو شوک حرفهای فدریک بود. تکونش داد که آدرین به خودش اومد و با ترس به دوروبرش نگاه کرد.
- داداش من رو نگاه کن.
آدرین با گیجی به خواهرش نگاه کرد. از تو چشمهای سارا میتونست بخونه که چی میخواد بگه. خودش هم میخواست انجامش بده. باید خودش رو نشون میداد. باید میفهمیدن که خدای (اسطوره) محافظ، اژدهای سپید زندهست.
- بذار اژدهات بعد از بیست سال از زندان درونت آزاد بشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: