رمان دوئل حقیقت (جلد دوم لرد سوداگران) | tromprat کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tromprat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/19
ارسالی ها
489
امتیاز واکنش
22,078
امتیاز
717
به نام خدا
lx1t_photo_2017-07-28_12-23-23.jpg

نام : دوئل حقیقت ( جلد دوم لرد سوداگران)
سطح : حرفه ای
ژانر: مافیایی ،جنایی
نویسنده: tromprat
طراح جلد: نفیس مهرسان

ویراستار: Ava Banoo
***
سخن نویسنده:
دوستان عزیز جلد دوم لرد سواداگران رو تا حدی که میشه مستقل مینویسم که اونقدرا وابسته به جلد اولش نباشه؛ ولی خب نمی‌تونم همون شناخت رو که از مرداس تو لرد نشون دارم ،تو جلد دوم هم بیان کنم.
اگر دوست داشتین جلد اول( لرد سوداگران) رو هم مطالعه کنید.
***
خلاصه:
به درخت کنار جدول تکیه دادم. چشمم به خورشید خیره مونده بود. آخرین لحظات زندگیش بود، رو به سرخی می‌رفت .بدون پلک زدن قطره های اشک رو صورتم می‌ریخت.
سرم و پایین آوردم و به کپه خاک برآمده خیره شدم. نسیم خنک باد، گلبرگای گل رو حرکت می‌دادن
تاجای بزرگ، گل گلایول اطراف خاک بود .اعماق قلبم چیزی خالی شده بود، یه حفره عمیق ! توخالی شده بودم از رفتنش...

تو این دنیا کسی رو به جز اون نداشتم. تولدش بود. بدون اینکه فکر کنم و ببینم چرا حالش انقدر بده، تنهاش گذاشتم. حتی برای آخرین بار نتونستم ببینمش. انگشتام و محکم روی چشمم فشار دادم تا شاید از دردش کمی ،کم بشه. صدایی از پشت سرم باعث شد از فکر دیروز خارج شم:
_مادرت زن خیلی خوبی بود. به من پناه آورد تا بتونه از تو محافظت کنه.
نمی‌تونستم حرف بزنم ،تمام تنم از خشم نفرت می‌لرزید. اون مرد مادرم رو ازم گرفته بود تمام زندگیم رو نابود کرده بود، وجود اون باعث شده بود مادرم قلبش ضعیف بشه. برگشتم و با سرعت به سمت ماشین دوییدم؛ ولی صدای استاد سرخ مثل پتکی تو سرم خورد:
_اون برادر دو قلوت رو هم کشت تا کسی نتونه جلوی رسیدن به قدرتش رو بگیره.

دستم از روی دستگیره ماشین سر خورد، من برادر داشتم.تکیه گاهی که همیشه ازش بی بهره بودم. یه قل ،یه زندگی دو نفره، یه همراه، یه پشتیبان...
چشمام رو با درد بستم و دستام رو مشت کردم. چرا الان باید بفهمم تا این حد تنهام؟
مرداس اسمی بود که تو سرم اکو می‌شد ،کسی که هم مادرم و هم برادرم رو ازم گرفت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    مقدمه:
    زندگی رودیست در جریان
    چه با من و..... تو
    چه بدون من و تو
    آغاز سرنوشت جدایی بود و غم
    آغازی سراسر مبهم و رازآلود، برای من و تو
    سرنوشت میان من و تو دیواری بلند از فاصله ها کشید.
    دیواری بلندتر از ارتفاع آسمون ،کدر آبی
    درد عمیق از دست دادنت از روز اول که چشم گشودیم، بارها به صورتم سیلی زد
    وجودم سرتاسر پر از سیاهی و غم کرد. امیدی به بودنت نیست. امیدی به داشتنت نیست...
    امیدی به زنده بودن و زندگی کردن، بدون تو مقدور نیست...
    این بازی رو باید تموم کرد. شاید بهای گزافی را بر روی شانه هایم به جا بگذارد؛ اما خیلی وقت است تصمیم رو گرفته ام...

    ***
    جلوی آیینه قدی ایستادم و دوباره لباسم و مرتب کردم. دلم نمی‌خواست جلوی استاد بی نظم به نظر برسم .لباس سفید رو باز کردم و دور کمری شلوارم لوله کردم. آستیناش و بهم گره زدم .شمشیر اهدایی استاد رو برداشتم. حکاکی روی غلاف سفیدش رو خیلی دوست داشتم. خود استاد برام انجام داده بود. تیغه رو که از غلاف بیرون کشیدم، صدای استاد سرخ تو سالن پیچید. برگشتم سمتشون:
    _بهت گفته بودم هنوز آمادگی نداری!
    _ولی...
    _ساکت باش داتیس
    شمشیر رو سرجاش گذاشتم و دو زانو جلوی استاد نشستم . درست می‌گفتن من حق استفاده از وسیله ای رو نداشتم که هنوز بهش مسلط نیستم.
    _اینطوری بهتر شد ،پسرِ حرف گوش کنِ من!
    _ممنون استاد!
    سرم و کمی بالا اوردم. استاد جلوی آیینه ایستاده بود و تو فکر فرو رفته بود. این رو می‌تونستم از پریدن پلکش بفهمم. تینا می‌گفت بالای صد سالشونه؛ ولی نمی‌تونستم باور کنم انقدر عمر کرده باشن و با این اقتدار بایستن.
    _داتیس؟
    دوباره سرم رو پایین انداختم و دستام رو مشت کردم تا به خودم مسلط باشم. نمی‌خواستم این بار توی تمرین شکست بخورم.
    _بله استاد؟
    _امروز می‌تونی بری مادرت رو ببینی.
    _ممنونم ازتون استاد!
    سرش رو تکون داد. با اشاره دستش بهم فهموند می‌تونم همین الان برم. به دو از سالن خارج شدم. یه هفته ای می‌شد که مادرم رو ندیده بودم. دلم پر می‌زد که برم پیشش، از ته دلم خوشحال بودم که می‌خواستم سریعتر ببینمش.
    سریع دوش گرفتم. به کمدم نگاهی انداختم؛ ولی درست نمی‌دونستم چی بپوشم که به نظر مادرم خوب بیاد ؛ ولی نمیخواستم لباسی باشه که خالکوبی جدید رو ببینه. استاد گفته بود کسی نباید این اژدهای سفید رو ببینه وگرنه جونمون به خطر میوفته. با شنیدن صدای در برگشتم عقب.تینا به آرومی به سمتم اومد:
    _سلام داتیس خوبی؟
    _تینا الان کار دارم .میخوام برم پیش مادرم.
    اخمهاش تو هم رفت. جلوی کمد ایستاد و تیشرت و از دستم کشید. اول به دستش بعدم به چشماش خیره شدم. چطور به خودش جرات میداد که اینطوری با من برخورد کنه؟
    _داتیس،خجالت نمیکشی! پسر بچه نیستی که انقدر مامانی!

    اعصابم بهم ریخت. حق نداشت به مادرم توهین کنه. کنارش زدم و سریع لباس دیگه رو انتخاب کردم و پوشیدم. از ویلا بیرون زدم. جلوی در راننده جدید کنار ماشین ایستاده بود. مشکوک بهش نزدیک شدم. در و باز کرد و منتظر شد؛ ولی من بهش خیره مونده بودم ،استاد چیزی درمورد راننده جدید نگفته بود .چشماش برق عجیبی داشت. کمی عقب تر رفتم. گوشیم و دراوردم و شماره استاد رو گرفتم:
    _سلام استاد!
    _داتیس رفتی؟
    _نه هنوز، ببخشید مزاحم شدم.استاد شما راننده جدید اوردین؟
    _اره ،ادرس و هم بهش بده.
    _بله چشم!
    _زود برگرد ،بهشم تاکیید کن حق نداره هیچ جا وسط مسیر نگه داره.
    _حتما!
    سوار ماشین شدم؛ ولی از نظرم سیاوش راننده بهتری بود. نفس عمیقی کشیدم. مهم نبود الان مهم این بود که دارم میرم تا مادر عزیزم و بعد دو هفته ببینم .از پنجره به خیابون خیره شدم. ویلا وسط جنگل بود و کمتر موقعی ما حق داشتیم بیاییم بیرون؛ ولی همینکه استاد به ما لطف داشت و بهمون پناه داده بود، خیلی بود. من همیشه سپاس گذارش بودم که به من تعلیم می‌داد و دوست داشت جانشینش باشم.
    سنگینی نگاهی رو حس کردم. به آیینه نیم نگاهی انداختم. چشماش بقدری کدر بود که نمیشد ازش چشم گرفت. عین یه چاله سیاه...
    _استاد سرخ فرمودن تولد مادرتونه.
    عرق سردی رو پیشونیم نشست. چرا این آدم حس بدی رو با هر حرف و نگاهش منتقل می‌کرد؟
    سرم رو تکون دادم ؛ ولی من حق نداشتم هیچوقت براش هدیه ای بخرم. از این موضوع ناراحت بودم ولی استاد گفته بود برای امنیت خودمونه که اینطور جدامون کرده و نمی‌خواد مادرم آسیب ببینه. همین برای من کافی بود که مادرم در سلامت کامل و امنیت زندگی کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    فکرم درگیر بود که چیکار کنم مادرم خوشحال بشه ؛ ولی ما اون قدرا کنار هم زمان نمی‌گذرونیدم که علایقش رو بدونم. اون همیشه من رو سیراب از محبتش می‌کن؛ ولی من هیچ وقت نتونستم غم زیاد توی چشماش رو کم کنم. از نظر خودم پسر بی مصرفی بودم برای تک فرشته ای که داشتم. ماشین جلوی خونه کوچیکی نگه داشت. خواستم پیاده بشم که راننده جدید مانعم شد:
    - استاد عرض کردن چون تولد مادرتونه، این دسته گل رو براتون بگیرم تا بتونید به مادرتون هدیه بدید.
    چشمام برق زد. استاد فکر همه چیز رو می‌کرد. می‌دونست دوست دارم مادرم رو خوشحال کنم.

    - ممنونم!
    سریع دست گل رو برداشتم و به سمت در خونه رفتم. زنگ زدم و متنظر شدم راضیه بیاد در رو باز کنه. در با صدای تیکی باز شد و راضیه خانم رو دیدم. پیرتر از همیشه به نظر می‌رسید؛ ولی انگار قصد بازنشستگی نداشت. چشماش نم اشک گرفت و بهم خیره شد:
    - الهی فدای قد و بالات بشم پسرم. چرا دیر به دیر سر می‌زنی! مادرت چشماش خشک شد به در خونه!
    - چشم سعیم رو می‌کنم. حالشون خوبه؟
    با گوشه چادر قطره اشک روی صورتش رو پاک کرد. دستاش می‌لرزید. کمی عقب رفت.
    - چی بگم مادر، هر روز و هر شب گریه می‌کنه.
    دسته گل رو محکم گرفتم تا عصبانیتم تو صورتم مشخص نشه. مادر عزیزم برای مردی گریه می‌کنه که ما رو رها کرده و رفته پی زندگی خودش. یه روز تو زندگیم مونده باشه، انتقام هر قطره اشک مادرم رو ازش می‌گیرم. خ*ی*ا*ن*ت اون باعث شد قلب مادرم به درد بیاد. راضیه خانم کنار رفت. به سمت پله ها رفت. اتاق مادرم طبقه دوم رو به پارک بود. خونه محقر و کوچیکی بود. دلم می‌خواست از اینجا می‌بردمش؛ ولی امکان خروج خودمم نبود، چه برسه بردن مادرم!
    تقه ای به در زدم و متنظر شدم. صدای ضعیف مادرم اومد:

    - بفرمایید!
    وارد اتاق شدم. پشتش به من بود و خیره به پنجره. دسته گل رو روی تخت گذاشتم و جلوی پاش نشستم. ب*و*س*ه ای روی دستاش زدم. سرش و به سمتم خم کرد و عمیق بو کشید.
    - مرداس؟
    با اخم چشمام رو محکم بهم فشار دادم. وقتی می‌اومدم همیشه این طوری ازم استقبال می‌کرد. برام گفته بود چشمام شبیهشه ؛ ولی نفرت انگیز بود که مادرم با هر بار دیدنم، یاد اون بی غیرت می‌افتاد.
    - مادر خواهش می‌کنم. کی قراره فراموشش کنید.
    اشکاش از گوشه چشمش جاری شد. صورت نازنینش چروک افتاده بود. دستم رو دراز کردم و اشکاش رو پاک کردم.
    - مادر گلم. عزیز دلم چرا آخه با خودت این طوری می‌کنی! فدای قطره قطره اشکت بشم.
    انگشتای نحیفش رو نرم لای موهام کشید. هیچ وقت نخواسته بود از اون مرد حرف بزنه. به جاش استاد همه چیز رو برام روشن کرده بود. که کی هستم و پدرم کی بود.
    - داتیس. پسرم چرا این قدر دیر میای اینجا پیشم؟
    - مامانه خوشگلم می‌دونی که استاد سر...
    - اسمشم نیار!
    - مادر من ایشون جون مارو نجات دادن و به من لطف کردن آموزشم دادن. بیست ساله به ما پناه دادن.
    برق نفرت از تو چشماش مشخص بود ؛ ولی من هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم این قدر متنفره از استادی که مارو نجات داده. تحمل این رفتارش سخت بود. نمی خواستم هیچ کدومشون بهم بی احترامی کنن؛ استاد مثل پدر برای من بود. اسطوره رفتار و الگو زندگیم.
    - اسمشم نیار داتیس!
    - مادر کی قراره به من بگید که دقیقا چی شده که این همه از استاد سرخ متنفرید؟
    دستام و پس زد و بلند شد از جاش ؛ ولی نگاهش ثابت موند. رد نگاهش و گرفتم و به دسته گل رسیدم. آروم بلند شدم و دسته گل رو برداشتم و جلوی مادرم گرفتم.
    - تولدتون مبارک بانو ویدا
    چشماش گشاد شد و ناباور. فکر می‌کردم خوشحال بشه ؛ ولی رفتارای امروزش بیش از اندازه باعث می‌شد شک کنم که اتفاقی افتاده. تا به حال هیچ وقت مادرم رو این قدر پکر و بی حال ندیده بودم.
    - مامان اتفاقی افتاده؟

    - داتیس؟
    - جونم؟
    - این گلا رو از کجا خریدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    با تعجب به گل ها نگاه کردم بعد دوباره به مادرم. دسته گل ها رو دستش دادم و برگشتم سمت در:
    - استاد به راننده جدید گفته بود امروز تولدته به همین مناسبت. راننده برات گل خرید من برات بیارم. بیا بریم پایین، راضیه خانم نمی‌تونه بیاد بالا.
    داشتم از اتاق خارج می‌شدم که آروم در حد زمزمه کردن فقط شنیدم که گفت اون از کجا می‌دونسته.
    رفتم و کنار راضیه نشستم. داشت میوه پوست می‌کند. پیش دستی جلوم گذاشت.
    - بخور پسرم. چقدر لاغر شدی! تو که سنی نداری ضعیف بشی!
    - من کجا لاغرم. راضیه خانم به این غولیم!
    صورتش مچاله شد. بدش می‌اومد از این حرفایی که به خودم می‌زد؛ مثل دایه برام بود. بلند خندیدم. برای من که تنها با سلاح ها روزام رو می‌گذرونم، همین سر به سر با پیرزن گذاشتن خیلی بود. مامان کنارم نشست. عاشقانه می‌پرستیدمش. زیباتر از این زن هیچ جا ندیده بودم. حتی تارهای نقره‌ایش هم چیزی ازجذابیتش کم نکرده بود. با تک خندش از تو فکر در اومدم. چشماش هم می‌خندیدن.
    - داتیس، نمی‌خوای چنگال رو بدی؟
    به خودم اومدم که چنگال رو بهش نداده بودم بتونه خیار برداره. سریع بهش دادم و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم. دستش رو دستم نشست که برگشتم بهش نگاه کردم.
    - چی شده پسر گلم؟
    - مامان چرا هیچ وقت نخواستی برام از گذشته بگی؟
    چشم هاش خیس شد و دستش رو برد سمت گردنبندش. سرش رو بغـ*ـل کردم. هیچ وقت نشده بود بتونیم بشینیم و درست درمورد گذشته حرف بزنیم. من از پدرم فقط یه اسم می‌دونستم.
    - من رو ببخش داتیس عزیزم. خیلی وقته نبودی، دلم برات خیلی تنگ شده بود!
    با صدای راضیه خانم برگشتم سمت در و از مادرم جدا شدم.
    - پسرم نمی‌خوای به این رانندت بگی بیاد داخل. حداقل یه لیوان چایی بخوره.
    بلند شدم و سریع در خونه رو باز کردم. راست می‌گف؛ بنده خدا چند ساعت بود رانندگی کرده بود. روی کاپوت نشسته بود و خودش ر و باد می‌زد. با دیدن من سریع به سمتم اومد. یه جور با اقتدار بود بهش نمی‌خورد راننده شخصی باشه یا محافظ! رو بهش گفتم:
    - ببخشید آقا. بیایید داخل من می‌خوام زمان بیشتری کنار مادرم باشم.
    سرش رو تکون داد و همراهم داخل خونه شد. بیشتر وقتم رو کنار مادرم بودم .براش از استاد گفتم از تینا و رفتارای مسخرش .مادرم از تینا خوشش نمی اومد ؛ ولی تو سکوت به حرفام گوش می‌داد. عاشق همین صبرش بودم. با صدای راضیه خانم رفتم تو آشپزخونه:
    - پسرم نمی‌تونی این بشقابا رو بچینی رو میز؟

    - حتما!
    داشتم میز رو می‌چیدم که سنگینی نگاه راضیه خانم رو حس کردم. برگشتم و نگاهی بهش کردم و خندیدم:
    - چی شده؟ دارم می‌میرم بهم لبخند می‌زنید؟
    - نگو پسرم. ان شاءالله صد سال عمر کنی کنار مادرت. خوشگل که هستی چشم دشمنات کور!
    - راضیه خانم جوری می‌گی انگار من دختر بیست سالم!
    لبخند از رو لبش کنار رفت و به میز خیره شد.
    - پسرم می‌خواستم بهت بگم بیشتر به مادرت سر بزن. خیلی تنهاست ...راستش...
    بشقاب از دستم سر خورد و با صدای بدی روی سرامیک خورد شد. سلامتی و حال مادرم از همه چیز مهم تر بود. نکنه اتفاقی افتاده و نمی‌خواد بهم بگه؟
    - چی شد پسرم؟ وای خدا مرگم بده!
    صدای جیغ مادرم باعث شد بهش خیره بشم. می‌خواستم بفهمم راضیه خانم چی می‌خواست بگه. با این حواس پرتی مادرمم ترسوندم.
    - داتیس.پسرم چی شد؟ پات!
    پایین رو نگاه کردم یه تیکه از بشقاب تو پام رفته بود.خواستم حرکت کنم که دست محکمی رو شونم نشست.
    برگشتم و به راننده نگاه کردم. عمیق با چشم های نافذش بهم نگاهی انداخت.
    - سرجات بمون پسر تا خورده شیشه ها رو جمع کنیم.
    دولا شد و تیکه های بزرگ رو جمع کرد و دمپایی جلوم گذاشت. پام کردم و از آشپزخونه خارج شدم. جلوی پام نشست و با دقت زخم رو ضد عفونی کرد. فکر نمی کردم اینکارا رو هم بلد باشه.
    - ممنونم آقا
    سرش و تکون داد و جعبه کمکا رو برد تو آشپزخونه. مامان کنارم نشست و دستم رو محکم نگه داشت.
    - داتیس چی شد؟ راضیه حواسش نبود؟
    - نه مامان!
    - به من نگاه کن پسر!م
    خیره شدم تو چشمای میشی رنگش. نگرانی توشون موج می‌زد!
    - دیگه نگاهت رو از من نگیر پسرم.
    - مامان خواهش می‌کنم. من نمی‌خوام با دیدن من همش یاد اون مردتیکه بی غیرت بیافتین!
    صورتم از ضرب سیلی به سمت چپ مایل شد. این اولین بار بود که مادرم دست روم بلند کرده بود. قلبم محکم به سـ*ـینه‌ام می‌کوبید. نمی تونستم درک کنم چرا! یعنی انقدر عاشق مردی بود که رهاش کرده. شوکه بودم؛ اون قدری که حتی نمی‌تونستم از واکنش سریعش پلک بزنم. برنگشتم بهش نگاه کنم ؛ ولی سراسیمه کنارم نشست و با دستاش صورتم رو گرفت.
    - داتیس...من...معذرت می‌خوام پسرم!
    دستم رو جلوش گرفتم که سکوت کنه. چشمام رو بستم.
    - مامان نباید عذر بخوایید. اشتباه از من بوده!
    - پسرم تو داری زود قضاوت می‌کنی.
    - چی رو مادر من؟
    - همه چیز اون طوری که تو فکر می‌کنی نیست!
    - پس چرا برای من نمی‌گی چی شده؟ چرا همسرت ما رو رها کرده؟
    سکوت کرد. طبق معمول که نمی خواست حرف بزنه. عصبی از جام بلند شدم و جلوی طاقچه ایستادم
    - اگر حق من نشنیدن حقیقته، پس بذار آزادانه قضاوت کنم.
    بدون زدن هیچ حرف دیگه ای به سمت در رفتم. نمی تونستم بیشتر از این بمونم و تحمل کنم. راضیه خانم جلوم رو گرفت ؛ ولی من باید برمی‌گشتم پیش استاد.فقط اون من رو درک می‌کرد.
    - کجا میری پسرم شام نخورده؟
    - باید برگردم!
    - آخه...
    - شبتون خوش. مامان فردا هم میام!
    انقدر ازم دلخور بود که هیچی نگفت. بدون هیچ حرف دیگه ای خارج شدم. راننده با سرعت حرکت می‌کرد. دلیلش رو نمی دونستم ؛ ولی خیلی خوب بود برای اعصاب بهم ریختم. نیاز داشتم خودم رانندگی کنم ؛ ولی حالا که اجازه اش رو نداشتم. همینم خوب بود. هوا تاریک و خنک بود شیشه رو پایین دادم و دستم رو بیرون بردم. به پرنده ای که ازادانه پرواز می‌کرد و بال می‌زد خیره شدم. کاش می‌شد منم آزاد و رها از این همه بند با مادرم می‌رفتم یه جای دور تا شاید دلیل اون همه شکاف عمیق گذشته رو بفهمم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داریوش:
    روی تاب سفید رنگ نشستم و به بید مجنون خیره شدم. آرامگاه خواهر کوچیکم اینجا بود؛ تنها مکانی که بهم آرامش زیادی می‌داد، همین جا بود. صدای داد پاشا پرده گوشم رو اذیت می‌کرد. همیشه مزاحم خلوتم می‌شد. کاش نمی اومد خونه!
    - تو کدوم خیالی سیر می‌کنی داداش گلم؟
    - خفه پاشا!
    - اوه اوه. باز آمپول هاریت رو سر وقت نزدی؟
    بلند شدم از جام. که سریع به سمت دیگه حوض دویید. دلت دنبال بازی می‌خواد خرس گند؟! نشونت می‌دم!سریع با گام های بلند خودم رو بهش رسوندم و از گردن گرفتمش. کوبیدمش به درخت کاج. صورتش از درد مچاله شد و سعی کرد کمی خودش رو عقب بکشه.
    - آخ داریوش دستت بکشنه!
    گوشمر و نزدیکش بردم و با آرامش زمزمه کردم:
    - چی زر زدی؟!
    - شکر خوردم. ولم کن ترو خدا!
    - به قول بابا. خدا مرده!
    - اه بسه دیگه گردنم ترکید. ول کن!
    یه بار دیگه محکم کوبیدمش به دیوار بعد ولش کردم که آه و نالش بلند شد .خیره شدم بهش. که چشم هاش متوجهم شد.
    - داریوش بعضی وقتا مثل یه جگوار نگاه می‌کنی!
    - طعمه لذیذی هستی!
    - خف...نشو
    یکی از ابروهام رو تاب دادم. پاشا ازم فقط چند ماه کوچیک تر بود. به سمتش یورش بردم که سریع بلند شد و به
    سمت خونه رفت. کنار باباش نشست و برام زبونش رو درآورد.
    - زشته پاشا! زبونت رو بکن تو. داریوش با این چیزا تحـریـ*ک نمی‌شه!
    عمو پرهام با اینکه کور بود ؛ ولی انگار همه چیز رو می‌دید. حتی به عصا احتیاجی نداشت. اسطوره من تو استقامت بود؛ حتی بیشتر از بابا برام مهم بودن. آزاده خانم صدامون کرد که بریم شام بخوریم. پاشا با فاصله زیادی از کنارم رد شد و رفت تو خونه. عمو دستش رو روی شونم گذاشتم و نگهم داشت. سوالی برگشتم طرفشون.
    - داریوش پسرم، می‌دونی که بابات تحت فشاره؛ کمی مراعات کن!
    - ولی من دیگه بچه نیستم که رفتارش با من این طوریه!
    - صبر داشته باش خبرای خوبی تو راهه.
    - عمو...
    - بیا بریم تو خونه بعدا برات تعریف می‌کنم.
    وارد خونه شدیم. همه دور میز نشسته بودن و منتظر ما بودن. کنار ملیکا نشستم و رو به روی نگین. از نظرم دختر نچسبی بود. علاقه خاصی داشت سوهان روح باشه، درست مثل پاشا. برعکس ملیکا که دختر آرومی بود و شوخی و حتی خنده‌اش به جا بود. به ماهی تو بشقابم خیره شدم. حال بهم زن ترین غذا ماهی و میگو بود. خواستم از سر میز بلند شم که در خونه باز شد. بابا تو چارچوب در ظاهر شد صورتش داد میزد خسته‌اس. بیشتر موهاش سفید شده بود ؛ ولی هیچی برام درد آورتر از نگاهش نیست که تا عمق وجودم رو می‌سوزوند. سلام کوتاهی کرد و به سمت اتاقش رفت. هیچ وقت ندیدم تو خونه به جز عمو کسی بتونه بیشتر از یه کلمه باهاش حرف بزنه. دوباره همه مشغول خوردن غذا شدن. زندگی من و بابا درست مثل مرده ها بود. زامبی وار و از نظر من تکراری!هیچ کسم دخالت نمی کرد؛ یعنی حق دخالت نداشتن.
    دست عمو که رو دستم قرار گرفت سرم چرخوندم و به چشم های بسته‌اش خیره شدم.
    - داریوش .چرا چیزی نمی خوری؟
    - گرسنه نیستم عمو!
    رونیکا: داریوش.شامت رو بخور. این طوری از بین میری. من هر بار می‌بینمت هیچی نمی‌خوری. چطوری از پس تمرینات بابات برمیای!
    به زن عمو نگاه کردم. نمی تونستم رو حرفشون حرف بزنم. همیشه برای من جای مادرم رو پر کردن. مادری که هیچ وقت کسی حق نداشت درموردش حرف بزنه. فقط تا وقتی خانم جون زنده بود، یه سری چیزا درموردشون شنیده بودم ؛ ولی یکی از آرزوهام بود که بتونم درمورد گذشته اطلاعاتی کسب کنم. این طور که عمو غیر مستقیم گفته بود، دشمنی پدرم با استادشون باعث دزدیدِ شدن مادرم و برادرم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    پاشا: داریوش پایه هستی با بروبچ استخر بریم؟
    اومدم حرف بزنم که صدای خشک بابا از پشت سرم مانع جواب دادنم شد.

    - نه!
    دندونام رو با قدرت بهم فشار دادم. انگار من زندانیش بودم که حتی نمی ذاشت بیرون برم. خوبه همه فکر می‌کنن دخترا آزادی دارن. سرم و بالا آوردم و بهش خیره شدم. کوه آتشفشان درونم درحال انفجار بود که اخم هاش بیشتر گره خورد. انگار انتظار نداشت که بخوام جلوش وایسم و بخوام باهاش مخالفت کنم. نمی‌خواستم جلو جمع عصبی بشم و دعوا کنیم؛ ولی حرف بعدش حالم و بدتر کرد.
    - من و تو در این مورد حرف زدیم داریوش!
    عصبی از پشت میز بلند شدم. که صندلی با صدای بدی برگشت. دست هاش مشت شد و خیره بهم شد از اینکه

    انقدر شبیهش بودم متنفرم. چشماش تیره و طوفانی شد. منم یه صبری داشتم و حدی نمی خواستم کوتاه بیام در مورد حق آزادیم
    - آره تو حرفات رو زدی. منم گوش کردم و انگار باید تمام عمرم بگم چشم. من آزادم؛ سنم هم قانونیه تو نمی‌تونی برای زندگی من دیگه تصمیم بگیری!
    بلند شد و میز رو دور زد. رو به روم ایستاد. نمی خواستم بترسم ؛ ولی قلبم تند و بی وقفه تو سینم می‌کوبید. می دونستم الان منفجر میشه چشماش رو خون گرفته بود. دستش که بالا اومد چشمام رو بستم ؛ ولی اتفاقی نیوفتاد. به آرومی لای پلکم و باز کردم و به دستش خیره شدم که تو هوا مونده بود.
    عمو پرهام بین من و بابا ایستاده بود. انگار سطل آب یخ روی سرم ریختن. دلم نمی خواست جلو بقیه با بابا دعوا کنم؛ ولی داشتم زیاده روی می‌کردم. انگار نمی فهمیدم اگر من دعوا کنم، همه چیز برعکس تموم میشه. تجربه بهم ثابت کرده بود بابام اصلا منطق نداشت که بتونه درکم کنه.
    عمو: مرداس بهتره بری بخوابی!
    بابا عمیق به صورت عمو خیره بود. بعد با سرعت از خونه بیرون زد. سرم رو پایین انداختم . بی احترامی کرده بودم به پدری که تمام این سال ها هر کاری کرد تا من مثل مادر و سها آسیب نبینم. به آرومی برگشتم سمت راه پله. حتی روی نگاه کردن به عمو و بقیه رو نداشتم. زن عمو صدام کرد ؛ ولی صدای عمو مانعش شد. تو اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. نیاز داشتم کمی تو خودم باشم. کاش می‌شد ماهم مثل بقیه زندگی عادی داشتیم ؛ ولی چرا هیچ وقت، هیچ ای کاشی به واقعیت تبدیل نمی شد.
    به عکس عقد عمو نگاه کردم. این تنها عکسی بود که از مادرم داشتم. زن عمو می‌گفت اون موقع من و داداشم رو باردار بود. عکس سها رو در آوردم و کنارش گذاشتم. رو شکم خوابیدم و بهشون خیره شدم. شباهتشون خیلی بود. انگار عکس بچگیای مادر بود. فرشته کوچولو زیبایی بود. شاید اگر زنده بود، بابا انقدر تلخ نمی شد. هیچ عکسی از برادرم نداشتم؛ فقط می‌دونستم دزدیدنشون. در اتاقم یه دفعه باز شد. هول شدم و عکس از دستم افتاد.عمو کنارم رو تخت نشست و سینی غذا رو جلوم گذاشت.
    - رونیکا گفت هیچی نخوردی، برات یه چیز دیگه آماده کرد.
    به کباب نگاهی انداختم. میلی به خوردن غذا نداشتم. به جاش دلم می‌خواست خیلی چیزا رو از زبون عمو بدونم. بلند شد که به سمت در اتاق بره صداش زدم:

    - عمو؟
    - بله؟

    - من می‌خوام بدونم!
    نیمرخ به سمتم برگشت. انگار که می‌تونست همه چیز رو ببینه. به آینه خیره شد بود. دستی به صورتش و ریشش کشید. رو صندلی کنار پنجره نشست. پشت به من و متفکر.
    - فکر می‌کنم آمادگی دونستن حقیقت رو داشته باشی
    مشتاق بهش خیره شدم. دلم می‌خواست دلیل نفرت عمیق چشم های پدرم رو بدونم. اینکه چرا من رو آموزش میده! قراره در آینده چه اتفاقی بیوفته؟ و کلی سوالای دیگه درمورد مادرم. مرگ خواهرم و اینکه چی شد که دزدیده شدن!
    - این داستانی که می‌خوام برات بگم، مال زمان خیلی قبله داریوش. می‌دونی که پدر من استاد سرخ، یکی از سران مافیای ژاپنه. پدر من قصدش از اومدن به اینجا این بود که بتونه گروه مخفی خودش رو گسترش بده تا بتونه بقیه رقباش رو زمین بزنه. سازمانی رو تاسیس کرد. بچه هایی که تو خیابون ها بودن و والدینی نداشتن، به سازمان می‌آورد و جذبشون می‌کرد ؛ ولی بچه های بیچاره نمیدونستن تو چه دردسری افتادن. خیلی خوب بهشون می رسید وقتی می‌فهمید که مطیعش شدن، می‌فرستادشون به سازمان اصلی که تو یکی از جنگلای منطقه شمالی مازندرانه. پدر تو هم یکی از اون بچه ها بود ؛ ولی ورودش با برنامه ریزی خاصی بود که از قبل پدرم روش کار کرده بود تا به جای زیر دست بشه همه کاره. نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد .به سمت در اتاق رفت که با یه جهش از رو تخت بلند شدم و کنارش ایستادم. من می‌خواستم همه چیز رو بدونم.
    - فرصت بده داریوش! گفتن همه چیز، اونم یهو خیلی سخت؛ خیلی! خصوصا که بدونی خودت و تنها رفیقت که مثل برادرته موش آزمایشگاهی پدرت شدی که همون اسطورت بوده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    به رفتنش خیره شدم. مطمئنم زندگی هیچ کس به پیچیدگی زندگی پدر من نیست. نمی خواستم ازم دلخور بمونه؛ می‌دونستم فقط من براش موندم و نمی‌خواد منم به دست استادش نابود بشم و سختگیریش برای همینه. برگشتم لب پنجره و به حیاط نگاهی انداختم. روی تاب سفید نشسته بود و سرش رو به مهتاب بود. از خونه بی صدا خارج شدم و به سمت حیاط پشتی رفتم. از صدای پام تکون ریزی خورد ؛ ولی چشماش رو باز نکرد. هیچ وقت اون قدر باهاش حرف نزده بودم تو این همه سال که بدونم. الان واقعا باید چی بگم! کمی با نوک دمپایی خورده سنگ ها رو حرکت دادم. نفس عمیقش نشونه این بود که عصبیه ازم. خواست از رو تاب بلند شه که رفتم جلوش مجبور شد دوباره رو تاب بشینه.
    - بابا؟
    بهم نگاه کرد. انقدر این چشما نفوذ داشت، نمی تونستم بهشون خیره بمونم .سرم رو پایین انداختم.
    - ببخشید از کوره در رفتم!
    اخم هاش از هم باز شد و به کنارش اشاره کرد. یکم با فاصله نشستم ؛ ولی دستش رو روی شونه‌ام گذاشت. نمی‌دونم ؛ شاید دلش برام می‌سوخت که سریع اونم تغییر موقعیت می‌داد.
    - به خاطر خودته این همه احتیاط!

    - می‌دونم!
    دستش پشت گردنم نشست و محکم موهامر و نگه داشت. به نیمرخش خیره شدم که مهتاب روشن نشونش می‌داد.
    - به زودی خبرای خوبی میشه داریوش!
    کنجکاو شدم بدونم منظور بابام چیه. بهش خیره شدم و خواستم سوال کنم که خودش ادامه داد:
    - صبر داشته باش به زودی می‌فهمی!
    هیچی نگفتم و به دور شدنش خیره شدم. دقیقا حرف زدن من و بابام در همین حد بود. شاید کمتر از یه دقیقه. به
    سنگ قبر کوچیک خواهرم نگاهی انداختم. حتی نمی دونستم خواهرم چطوری کشته شده بود. زن عمو می‌گفت هیچ کس به جز بابام نمی‌دونه و اینکه هیچ کس جرات پرسیدنش رو نداره. چرا انقدر زندگی ما پیچیده و درهم بود!؟ حتی نمی‌دونستم تو گذشته چه اتفاقی افتاده بود و هیچ کس هم حقحرف زدن درموردش رو نداشت. تا زمانی که آفتاب بزنه رو تاب دراز کشیده بودم و به زندگی بیمحتوام فکر می‌کردم. انقدر همه چیز روتین و تکراری بود که رغبت نمی کردم از جام بلند بشم. با شنیدن صدای بابا از رو تاب پریدم:
    - داریوش. تا صبح اینجا بودی؟
    به چشمای خون گرفتش خیره شدم. چه فرقی می‌کرد پدر من؟ تو خودتم سال هاست خواب نداری.

    - اره؟
    - به جا اینکه زمانت رو حروم کنی، بلند می‌شدی تمرین می‌کردی!
    یکی نیست بگه خودت داری وقتت رو چطور استفاده می‌کنی، که نگران وقت منی؟

    - درسته!
    - بلند شو زود!
    بهش خیره شدم. آستین لباساش رو زد بالا و از پشت لباسش، شلاق بلندی رو از کمریش جدا کرد و تو هوا تابش
    داد. نمی‌دونم چرا اصرار داشت هر روز من با یه وسیله بجنگم وقتی علاقم رو می‌دونست.
    - ولی من از سلاح های سرد خوشم نمیاد، بابا!
    - کسی از علایقت نپرسید!
    تو هوا شلاق رو تاب داد و روی شونه‌ام کوبید. دردش تا عمق وجودم تیر کشید دستم رو به کتفم گرفتم واز رو تاب سر
    خوردم. انتظار نداشتم بزنه وگرنه حتما جاخالی می‌دادم.صدای عمو از پشت سرش اومد:
    - مرداس داری چه غلطی می‌کنی!
    - تو تعلیم من حق دخالت نداری پرهام!
    - مردتیکه داری پسر خودت رو می‌زنی!
    - آره می‌زنمش تا بفهمه وقتی بخواییم با اون اژدها رو به رو بشیم بهش رحم نمی‌کنه. حتی اگر بدونه این پسرا بچه‌های نوه دختریشن!
    شقیقه هام تیر کشید و سریع سرم و بالا آوردم. بابا از عصبانیت به خودش می‌لرزید ؛ ولی عمو با ارامش بهش خیره
    شده بود. از جام بلند شدم. استاد سرخ پدر عمو پرهام. با حرف بابام؛ استاد سرخ می‌شد پدربزرگ بابام. سرم تیرکشید چشمام از حدش گشاد تر شد. عمو پرهام دایی بابامه؟ دستم رو به تاب گرفتم تا سقوط نکنم.
    - مرداس، تا الان آموزش سلاحای سرد با من بوده. پس بهتره تو دخالت نکنی.
    بابا بدون هیچ حرفی شلاق رو جلوی پای من رها کرد و از خونه خارج شد. به عمو نگاه کردم:

    - حقیقته؟
    آروم سرش رو تکون داد و شلاق رو برداشت. بهم اشاره کرد دنبالش برم. بی هیچ حرفی بلند شدم و به سمت زیر
    زمین رفتیم. بابا اونجا رو محل آموزش درست کرده بود. نمی‌دونستم می‌خواستن از ما چی بسازن! یا دقیق بابا هدفش از آموزش من چیه؛ ولی می‌دونستم چیزای خوبی در انتظارمون نیست؛ همین طور که هیچ وقت نبوده. به عمو نگاه کردم که روی کنده کوچیک سفید رنگی نشست.
    - عمو. ذهن من پر از سواله.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - بشین و تمرکز بگیر داریوش!
    لباسم رو در آوردم و رو به روش نشستم. چشم هام رو بستم. تمام چیزی که تو ذهنم و حافظم بود این خونه بود و دیواراش. من هیچ مدرسه ای نرفتم. مسافرت خانوادگی نبوده. حتی صدای دریا رو هم نشنیدم که بتونم با اون به آرامش ذهنی برسم. هرکاری می‌کردم نمی شد تمرکز بگیرم. عصبی خواستم چشمام رو باز کنم که هجوم فشار هوا رو از پشت سرم حس کردم. کف دستم رو رو زمین گذاشتم و به جلو ملق زدم. ملیکا بود که با نیزه بهم حمله کرده بود عمو بلند شد و پشت سرم قرار گرفت. دستش و رو شونم گذاشت.
    - باید بدونی که هر استاد هنر رزمی با مسلط شدن به تمام حواسش. نمی‌تونه با هر کدوم هر چیزی رو حس کنه.
    حالا فکر کن مثل من کوری. فقط مراقب باش صدمه زیادی نبینی. تمام چیزایی که من و مرداس یادت دادیم رو به کار ببر!
    قبل از بستن چشمام، چراغارو هم خاموش کرد؛ یعنی ملیکا هم می‌خواد بدون دید با من بجنگه! عمو بهم فرصت فکر
    کردن نداد و چشمام رو بست.
    یه حس استرس داشتم. من هنوز اون قدر تو جنگیدن حرفه ای نبودم و می‌دونستم اگر تیغه تیز اون نیزه بهم
    بخوره، کارم تمومه. دوتا از شمشیرا کوچیک رو پشت به آرنجم نگه داشتم و منتظر حرکت از طرف ملیکا شدم. حتی نمی‌تونستم صدای نفس های عمو رو هم بشنوم. حرکتی رو حس کردم مثل کشیده شدن پنجه پا رو زمین. می خواست با نرم راه رفتن منو متوجه حرکتش نکنه. گذشت زمان طاقت فرسا به نظر می‌رسید. ملیکا دختری
    نبود که بی‌گدار به آب بزنه. چندبار پایه نیزه رو زمین کوبید می‌خواست حواسم رو پرت کنه. گارد گرفتم آخرین صدا نزدیکم بود. چیزی به
    فاصله مویی از کنار سرم رد شد به خودم اومدم و به اون طرف حمله کردم.خواستم شمشیر رو به سمت ملیکا ببرم تا باهاش مبارزه کنم ؛ ولی عمو صدامون کرد:
    - کافیه!
    چشم بند رو برداشتم. دقیقا شمشیر رو نزدیک گلوی ملیکا نگه داشته بودم. با وحشت بهم خیره شد. باورم
    نمی‌شه! اگر دیر شده بود حتما بهش صدمه می‌زدم. اونم صدمه‌ای جبران ناپذیر ؛ ولی چطور عمو تونست به این سرعت جلوم رو بگیره بدون دیدن! چطور به این حد از استادی رسیده بود وقتی نمی تونست ببینه!
    - تا وقتی که کاملا نتونی حس کنی، بهتره مبارزه نکنی. من می‌خوام رو تمام حواست کار کنم ؛ ولی فعلا حق حمله
    بهم رو ندارید.
    به ملیکا نیم نگاهی انداختم. هر کسی بود حتما می‌ترسید ؛ ولی سرسخت تر از این حرفا بود. تا شب هر تمرینی رو که عمو داد، همراه ملیکا انجام دادیم. ملیکا برعکس پاشا خیلی به هنرهای رزمی علاقه
    داشت. حداقل بودن اون باعث می‌شد احساس تنهایی نکنم. تمرین هدف گیری با تیغه های بزرگ که تموم شد، دراز کشیدم رو زمین. نفسم رو بلند و صدادار بیرون دادم.
    - من بریدم دیگه ملیکا!
    - پاشو داریوش خیلی تنبل شدیا!
    - بابا الان چند ساعته داریم ورزش می‌کنیم.
    خواست جوابم رو بده که زن عمو وارد باشگاه شد و روی میز، سینی بزرگی رو گذاشت.
    - داریوش پسرم بیا یه چیزی بخور؛ این پرهام که نذاشت حتی صبحانه بخوری.
    رکابی روی صندلی رو برداشتم و تنم کردم. پشت میز نشستم و به سینی پر از مواد خوراکی نگاه کردم. صدای
    قارقور شکمم حیثیتم رو برد.
    - دستت درد نکنه زن عمو، مگه اینکه شما به فکر من باشید.
    - بخور عزیزم جون بگیری. یکم از این پاشا یاد بگیر همه چیز رو باهم می‌خوره.
    لبخندی به زن عمو زدم که مثل مادر برام بود و یه خیار برداشتم. برگشتم سمت ملیکا که هنوز درگیر نیزه بود.
    - بیا بشین یه چیزی بخور! حالا وقت هست با اون منو تیکه تیکه کنی.
    - تو بخور جون داشته باشی بتونی از خودت دفاع کنی.
    به صورتش نگاه کردم. دلخور و دمغ بود. بعد از رفتن زن عمو رفتم روی کنده ی باریکی نشستم که وسط ذغال
    روشن بود. می‌خواستم تمرین تعادل کنم و همون طور با ملیکا حرف بزنم.
    - ملیکا از من ناراحتی؟
    برگشت سمتم و خیره شد بهم. زمانی که بدنیا اومد، همه ترسیدن از دورنگی چشماش ؛ ولی زن عمو می‌گفت عمو
    هم چشماش همین شکلی بوده. انگار که دلخور بود؛ چون همیشه تو این حالت به دماغش چین می‌داد.
    - نه!
    یکی از دستام رو مشت کردم و روی کنده گذاشتم بعد تمام بدنم و بالا کشیدم.
    - چرا هستی و خوب می‌دونی که می‌فهمم!
    نیزه رو به ضرب روی زمین پرت کرد و رو به روم ایستاد. برعکس به صورت برافروختش خیره بودم.
    - صبح اومدم که بهت خبر خوبی بدم ؛ ولی تو توی تمرین نزدیک بود من رو بکشی.

    پس این ماده شیر خشمگین از این ناراحت بود که من داشتم شکستش می‌دادم ؛ ولی خبر خوبش چیه! از رو کنده پریدم پایین و جلوش قرار گرفتم. باید می‌فهمیدم خبرش چیه و چاره ای به جز ناز کشیدن نداشتم.
    - من که نمی دیدمت دیدی که چشمام بسته بود و ناشیم. حالا خبر خوبت چیه!
    پشتش رو کرد و به حالت قهر به سمت در برگشت. دستش رو کشیدم.
    - حالا ناز نکن بگو ببینم!

    - خیلی خب اه. دیشب خوابم نمی برد، رفتم آب بخورم دیدم بابام و عمو دارن باهم حرف می‌زنن. شنیدم که عمو
    مرداس گفت مکان استاد سرخ رو پیدا کرده همین طور برادرت داتیس رو !
    دستم از رو شونش افتاد .بابا همیشه می‌گفت زمانی که بخواییم رو به رو اون مرد بجنگیم. من باید آماده باشم
    ؛ ولی من هنوز تو خودم نمی‌دیدم که بتونم با یه استاد بجنگم. سر درگم وسط سالن نشستم و به کف دستام خیره شدم. یعنی نمی‌تونستم بعد این همه سال مادرم رو ببینم؟ برادری که هیچ وقت ندیده بودم! یعنی با اومدن مادرم، پدرم بهتر می‌شد! این زندگی سیاه و سفید به خودش رنگ می‌گرفت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داتیس:

    کتاب تاریخچه سامورایی رو کنار گذاشتم و کمی چشم هام و ماساژ دادم. نگاهی به ساعت انداختم ساعت 7صبح رو نشون می‌داد. چقدر زود گذشته بود. انقدر خسته بودم و کمرم درد می‌کرد. نمی‌‌تونستم بلند شم برم سر تمرینا. تقه ای به در خورد. برگشتم. چشمم که به تینا خورد، آه از نهادم بلند شد. دقیقا هدف استاد رو نمی‌فهمیدم از آوردن این دختر به گروه وقتی این همه پسر با استعداد تو سازمانش میگه هست. بدون نگاه کردن بهش بلند شدم که برم بیرون.
    - هی کجا میری؟
    - حوصله ندارم تینا خواهشا گیر نده!
    - چقدر عنق شدی چند وقته!
    - چی می‌خوای؟
    - استاد گفته امروز می‌خواد ببرتمون سازمان. شاید می‌خواد برات محافظ از بینشون بذاره!
    برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم. برای چی باید استاد برای من محافظ انتخاب کنه!؟ به سمت در رفتم. تا برم و از استاد سوال کنم که تینا متوقفم کرد.
    - درضمن یه سری وسایل بردار مدتی اون جا می‌مونیم.
    دستام مشت شد رو دستگیره. یعنی چی؟ من می‌خواستم امروز برم پیش مادرم تا از دلش در بیارم. سریع تر به سمت اتاق استاد حرکت کردم. جلوی اتاقش دوتا نگهبان درشت اندام ایستاده بودن. این اولین بار بود که تو خونه بادیگاردها می‌اومدن. خواستم به سمت در برم که جلوم رو گرفتن.
    - این کارتون چه معنی میده؟
    - آقا امروز نمی تونید استاد سرخ رو ببینید. جلسه دارن. بهتره وسایلتون رو جمع کنید و همراه خانم برید.
    نگاهم به در خیره موند. اگر قراره اتفاقی بیوفت، باید اول از همه مادرم جاش امن باشه.
    - بهشون بگید من هیچ جایی نمیرم. تا زمانی که مادرم جاش امن باشه.
    یه حس ترسی داشتم نسبت به این تصمیم استاد و باید می‌فهمیدم چه خبر شده که می‌خواد من رو از اینجا دور کنه. جلوی در ایستادم تا زمانی که جلسه تموم بشه. یکی از نگهبانا تماسی گرفت. با تاخیر چند دقیقه استاد از اتاق خارج شد. ایستادم تا خودشون جلو بیان. بهشون احترام گذاشتم و منتظر بهشون خیره شدم.
    - داتیس از من سرپیچی می‌کنی؟
    قطره های عرق روی ستون فقراتم حرکت می‌کردن. فکر نمی‌کردم بخوام باهاشون حرف بزنم این طور عصبانی بشن. جسارتمر و جمع کردم و جوابشون رو دادم:
    - استاد اگر ما در خطریم، مادرمم جاش امن نیست.
    لبخند تمسخر آمیزی رو لب هاش نشست. حس حقارت به تمام سلولای بدنم نفوذ کرد. این اولین بار بود که همچین نگاهی رو از استاد می‌دیدم.
    - نگران نباش تو مدتی برا آموزش میری. خطری به وجود نیومده.
    بی هیچ توضیح دیگه ای به سمت اتاقش رفت. نزدیک در برگشت دوباره سمتم و عصبی نگاهی بهم انداخت.
    - بار آخرت باشه از دستوراتم سرپیچی می‌کنی. خودت بهتر می‌دونی تقاصش چیه! سریع تر وسایلت رو جمع کن.
    آدمی نبودم که محبتاش رو فراموش کنم و از روی رفتار الانش قضاوتش کنم ؛ ولی واکنش امروزش برام تازگی داشت. ذهنم همش درگیر اون لبخند تمسخر آمیز بود. هیچ وقت چنین برخوردی رو از استاد ندیده بودم. رو تختم نشستم و به عکس مادرم خیره شدم. کاش می‌شد همراهش فرار کنم. این طوری می‌تونستم هواش رو داشته باشم تا این که همیشه نگران حالش باشم. توی چمدون هر لباسی به دستم اومد انداختم برام مهم نبود کجا میرم و قراره با خودم چی ببرم.
    جلوی ورودی همراه تینا ایستادیم تا ماشین برسه. ماشین بزرگ مشکی رنگی جلوم ایستاد. نه اون راننده جدید بود نه اون ماشین. چرا همش داره ماشین و راننده عوض می‌کنه! همه چیز مشکوک بود. سوار سانتافه شدیم. ماشین با سرعت سرسام آوری حرکت می‌کرد. هر لحظه که می‌گذشت استرسم بیشترمی‌شد. نگران وضعیت مادرم بودم. گوشیم رو درآوردم تا باهاش تماس بگیرم که یکی از نگهبانایی که کنارم نشسته بود از دستم کشیدش و گوشی رو تو مشتش خرد کرد.
    چشمام گرد شد این چه رفتاری بود که انجام می‌دادن !حتی تینا هم از رفتارشون متعجب شده بود. خواستم اعتراض کنم که تینا به دستم فشاری وارد کرد. نگاهم به کلتای کمریشون افتا. حتی نگاه تیز راننده هم رومون بود. یه چیزی اینجا می‌لنگید ؛ ولی نمی‌تونستم بفهمم استاد سرخ چرا این کارا رو می‌کنه؛ اونم با منی که تعلیمم می‌داد تا جانشینش باشم.
    بعد چندساعت، به یه جاده خاکی رسیدیم. نگهبان ساک من و تینا رو برداشت و از ماشین خارج شد. از پنجره بهش خیره بودم. دوتا ساک رو با فندک آتیش زد. تینا جیغ خفه ای کشید. نگاه استاد سرخ. نگرانی امروز صبح، هیچ کدومشون بی معنی نبود برای من. عمق فاجعه رو دارم با چشم هام می‌بینم. سرم از شدت عصبانیت می‌لرزید. باید هر چه زودتر از اینجا خلاص می‌شدم. نمی‌‌تونستم اعصابم رو کنترل کنم به سمت یکی از نگهبانا حمله کردم که با جیغ تینا، تیغه کوچیکی رو که جلوی چشم نگهبان نگه داشته بودم پایین آوردم. برگشتم سمتش. راننده کلتی رو روی سرش نگه داشته بود. خواستم کاری بکنم ؛ ولی مشت محکمی به پشت سرم وارد شد و چشمام سیاهی رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا