کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,464
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
بازیکن ها آماده شدند و تیم مردان به زمین رفت. هادود در کنار رئیس جمهور نشسته بود و با یکدیگر خوش و بش می‌کردند. امیر در کنار تنی چند از وزرا نشسته بود و تانیا و باراد هم کنار یک‌دیگر در ردیف اول بودند. بازی با سوت داور شروع شد. تشویق‌های تماشاگران کر کننده بود. کاپیتان تیم رامین بود و در خط میانی مشغول هدایت تیم بود. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا ولی رامین مانند همیشه نبود. انگار فکرش در این دنیا نبود. در دقیقه های سی بازی بود که آلمان گل پیروزی اش را زد. تا آخر بازی به همین منوال گذشت و نیمه اول تمام شد. مردان از زمین بیرون رفتند. زنان وارد زمین شدند. آتنا عمل‌کرد خوبی از خود نشان داد. در دقیقه‌های پایانی بازی بود که فاطمه با پاس به موقع آتنا گل مساوی را زد. ورزشگاه از خوش‌حالی فوران کرد. داور سوت پایان بازی را زد و بازی به پنالتی کشیده شد. ایمان و سرمربی تیم زنان همه را دور خود جمع کردند. ایمان گفت:
_ پنج تا پنالتی داریم. سه تاش رو خانم ها می‌زنن و مردها دوتاش رو.
همه موافق بودند. پنالتی اول را فاطمه. پنالتی دوم را بهار. پنالتی سوم علیرضا. پنالتی چهارم را رامین و پنالتی آخر را آتنا می‌زد. فاطمه بهار و علیرضا پنالتی هایشان را گل کردند. آلمانی ها نیز دو پنالتی را گل کردند. پنالتی سوم را دروازه‌بان ایران گرفت. رامین پشت توپ رفت. ضربه محکمی به توپ زد اما از شانس بدش دروازه‌بان توپ را گرفت. آلمانی‌ها پنالتی آخرشان را گل کردند. دیگر همه چی به آتنا بستگی داشت. پشت توپ رفت. بازیکن ها حلقه اتحاد زده بودند. آتنا نفس عمیقی کشید و به توپ ضربه زد. با انفجار صدای تماشاگران متوجه شد، توپ گل شده. از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. بدون فکر کردن به هیچی به سمت رامین دوید و خود را به آغـ*ـوش رامین انداخت. جمعیت بار دیگر منفجر شد. چند ثانیه طول کشید تا رامین متوجه بشود که چه شده و دستانش را دور کمر آتنا حلقه کند. آتنا در کنار گوش رامین آرام گفت:
_ جواب می‌خواستی؟ اینم جوابت!
رامین لبخندی زد و حلقه دستش را تنگ تر کرد. ثنا، آرین و احسان در درب ورودی زمین ایستاده بودند. ثنا با نگرانی به احسان نگاه کرد و گفت:
-خوبی؟
احسان دستی به صورتش کشید و رویش را برگرداند و به داخل رفت. آرین آهی کشید:
-فقط همین رو کم داشتیم!
در طرف دیگر ایمان و حلما ایستاده بودند. حلما با لبخند رضایت‌بخشی گفت:
- خواهرتم رمانتیک بشه دست همه رو از پشت می‌بنده ها!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ایمان لبخندی زد:
    - دوستم و خواهرم!
    به حلما نگاه کرد:
    -می‌خوام عصبانی باشم ولی دلیلی براش نمی‌بینم!
    لبخند حلما پررنگ تر شد. ایمان روبه‌روی حلما ایستاد:
    -حرف از رمانتیک بودن شد.
    حلما با کنجکاوی گفت:
    -خب؟
    ایمان لبخندی زد و بی مقدمه گفت:
    -دوستت دارم!
    حلما با بهت به ایمان نگاه کرد. ایمان سری تکان داد و دست‌های حلما را گرفت:
    - آره. دوستت دارم!
    حلما لبخندی زد:
    - منم!
    این‌بار نوبت بهت ایمان بود. حلما گفت:
    - منم دوستت دارم.
    خواستند فاصله بینشان را کم کنند که برق‌های استادیوم رفت. ایمان به داخل رفت تا ببیند ماجرا چیست! تماشاگران درجای خود نشسته بودند و منتظر بودند تا برق وصل شود. هرج و مرج خاصی پیش نیامده بود. جمعیت آن‌قدر خوش‌حال بود که یک برق رفتن ساده برایش اهمیتی نداشته باشد. بازیکن‌ها هم به داخل رفتند. رامین و آتنا تمام مدت دست یک‌دیگر را گرفته بودند. رامین آن‌قدر خوش‌حال بود که سر از پا نمی‌شناخت. با وجود حضور احسان، آتنا او را انتخاب کرده بود و این برایش از همه‌چیز مهم‌تر بود. دیگر لازم نبود رقابت کند ، چون میدان جنگی نبود! در قسمت مخصوص تماشاگران برای باراد خبر آوردند که ژنراتورها کار نمی‌کنند. تانیا پرسید:
    - قطع شدن؟
    خبررسان سری تکان داد. تانیا آرام به باراد گفت:
    - یه جای کار می‌لنگه!
    باراد با تعجب پرسید:
    - یعنی چی؟
    تانیا با همان ولوم آرام گفت:
    -آخرین باری که برق رفت و یه ژنراتور قطع شد کی بود؟
    باراد کمی فکر کرد. چیزی یادش نیامد. گفت:
    -یادم نیست!
    تانیا سری تکان داد:
    - دقیقا! تازمانی که کسی دست‌کاریش نکنه مشکلی براش پیش نمی‌آد.
    باراد نفس عمیقی کشید:
    - باید آرین رو پیدا کنیم.
    تانیا سری تکان داد:
    - بریم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    و هر دو راه افتادند و به سمت طبقه پایین رفتند. طولی نکشید تا آرین، ثنا و احسان را پیدا کنند. باراد جوری که فقط آن‌ها بشنوند گفت:
    - یه مشکلی داریم!
    آرین با تعجب پرسید:
    -چی شده؟
    تانیا پاسخ داد:
    - یک نفر ژنراتور رو دستکاری کرده!
    احسان پرسید:
    -چطور به این نتیجه رسیدید؟
    ثنا که متوجه منظور تانیا و باراد شده بود، توضیح داد:
    -احتمال خرابی ژنراتورها زیر یک درصده و حتماً قبل از بازی چک شدن!
    تانیا سری تکان داد. از این‌که یک نفر به این سرعت متوجه منظور او شده بود بسیار خوش‌حال بود:
    -دقیقا!
    آرین دستی به روی صورتش کشید وگفت:
    - هم رئیس‌جمهور اینجاست و هم بنیامین قائم مقامی!
    تانیا سری به نشانه نفی تکان داد و گفت:
    - تنها راهی که می‌تونن به اون‌ها برسن با بمب هسته‌ایه! هیچ راهی ندارن که اونا رو ببرن! هدف اونا نیستن!
    آرین بی‌سیم زد:
    - به اتاق ژنراتور برید. ژنراتور رو درست کنید!
    چند نفر به سمت اتاق ژنراتور رفتند تا آن را درست کنند. بعد از چند دقیقه برق‌ها وصل شدند. احسان با تعجب گفت:
    -به همین راحتی؟
    همان موقع ایمان سراسیمه به سراغ آن‌ها آمد و گفت:
    - حلما نیست!
    ثنا با تعجب پرسید:
    - یعنی چی نیست؟
    ایمان نفس عمیقی کشید:
    -گم‌ شده!
    آرین و ثنا رفتند تا ببینند ماجرا چیست. باراد با دست به شانه احسان زد و گفت:
    -به همین راحتی!
    احسان نگاه چپی به باراد انداخت. تانیا که متوجه نشده بود چه شده است، با گنگی پرسید:
    - واسه دزدیدن حلما همه این کار رو کردن؟
    باراد هم حسش مانند تانیا بود. سری تکان داد و گفت:
    - با عقل جور در نمیاد!
    هر سه به محلی که آرین و ثنا بودند، رفتند. ثنا با استرس مشهودی گفت:
    - نمی‌شه پیداش کرد! گمشده!
    ایمان دستانش را روی سرش گذاشت و با نگرانی زیادی پرسید:
    - الان چی می‌شه؟
    آرین دستی بر روی صورتش کشید:
    - باید یه سری کارای اداری صورت بگیره. تا سه چهار ساعت دیگه نیروها اعزام می‌شن!
    احسان به سمت تانیا و ثنا رفت. آرام گفت:
    - چهار روز پیش که اون چهار نفر مزاحم شدن یکیشون کارتش رو جا گذاشته!
    تانیا ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - خب؟
    احسان آرام به نوعی که کس دیگری نشنود، گفت:
    - کارت شخصیتی نشون می‌ده که فرد با چه کسی بیشتر در ارتباط بوده!
    ثنا سری تکان داد و گفت:
    - اگر ردشون رو بزنیم می‌تونیم جای حلما رو پیدا بکنیم. ولی از کجا بدونیم که همونا حلما رو بردن؟
    احسان آهی کشید:
    - نمی‌دونیم ولی تنها سرنخمونه!
    به تانیا نگاه کرد و گفت:
    - و به دسترسی بالایی احتیاج داره!
    تانیا سری تکان داد:
    -مگه این مشکل محسوب می‌شه؟
    ثنا به احسان گفت:
    - ممکن با این‌کار شغلمون رو از دست بدیم!
    احسان با اطمینان گفت:
    -مهم پیدا شدن حلماعه!
    تانیا در حالی که داشت ماشین رو احضار می‌کرد به احسان گفت:
    - آرین و باراد نباید بفهمن!
    احسان سری تکان داد:
    -برید دیگه!
    تانیا و ثنا با یکدیگر به دنبال سرنخ‌ رفتند.
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    دست و پایش را بسته بودند. بر روی یک صندلی نشسته بود. از وقتی که از ورزشگاه دزدیده شده بود تا زمانی که به سوله‌ای که در آن بود بیاورنش، چشمانش را بسته بودند. صورت هیچ‌کدامشان را ندیده بود. در یک سوله بزرگ روی صندلی بود. سوله یک انبار بزرگ بسیار قدیمی بود که هنوز از فن برای تهویه هوا استفاده می‌کردند. سوله تاریک بود و نور در جدال با پره‌های فن موفق می‌شد تا خودش را به داخل برساند. بوی دیوارهای نم زده غیر قابل تحمل و گاهاً منزجر کننده بود. هر فریادی که برای کمک می‌زد انعکاس وحشتناکی را در سوله داشت. آن‌قدر درخواست کمک کرده بود که دیگر صدا از گلویش خارج نمی‌شد. دقایق طولانی بود که سکوت کر کننده‌ای در سوله حکم‌فرما بود. بالاخره صدای پایی را شنید. هیچ چیزی نگفت؛ زیرا به خوبی می‌دانست که صاحب صدای پا قرار نیست او را نجات دهد. فرد روبه‌روی حلما ایستاد. حلما با بهت به آن فرد نگاه کرد. آن‌قدر تعجب کرده بود که نمی‌توانست هیچ صدایی از خودش بیرون بیاورد. فرد صندلی فلزی قدیمی را که کمی دورتر از آن‌ها قرار داشت برداشت و جلوی حلما نشست. حلما نمی‌توانست از باتلاق شوکی که در آن قرار داشت بیرون بیاید. فرد پایش را روی پایش انداخت. کفش پاشنه بلندی پوشیده بود و ظاهر آراسته‌ای داشت. به حلما گفت:
    - دلت برام تنگ شده بود؟
    حلما هنوز در باتلاق دست و پا می‌زد. فرد پوزخندی زد:
    - چی شده؟
    چند ثانیه مکث کرد و سپس پرسید:
    - مگه روح دیدی؟
    پایش را از روی پایش برداشت. به سمت حلما متمایل شد. با طعنه گفت:
    - چطوری شوهردزد؟
    حلما بالاخره توانست از باتلاق شوک بیرون بیاید با صدایی که بر اثر فریاد هایش خش‌دار شده بود؛ با بهت گفت:
    -نگار؟
    نگار خندید. به نسبت دو سال پیش لاغر تر شده بود و موهایش را بلوند کرده بود و رنگ چشمش را هم عوض کرده بود. اگر کسی او را نمی‌شناخت و صورت او را به خوبی ندیده بود نمی‌توانست بفهمد که این شخص نگار است. نگار دستی بر روی موهایش کشید:
    -دو سال تمام بهم گفتن که بچه‌ام سوزوندن!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    از جایش بلند شد:
    - گفتن انداختنش توی آتیش!
    خنده عصبی کرد:
    - می‌دونی وقتی شنیدم چه حالی شدم؟
    حلما خواست حرفی بزند که نگار جلویش ایستاد و فریاد کشید:
    - نه! نمی‌دونی! هیچی نمی‌دونی!
    خم شد جوری که نفسش در صورت حلما پخش شود؛ به او گفت:
    - دو سال تمام هر روز و هر شب به فکر انتقام از قائم مقامی ها بودم.
    به حالت عادی برگشت. دستانش را بالا آورد:
    - فکر این‌که گلوی بنیامین قائم مقامی را این طوری توی دستام بگیرم...
    دستانش را به هم نزدیک کرد گویی که انگار گلوی هادود را دست داشت:
    - این‌قدر فشارش بدم تا رفتن تک‌تک نفس‌هاش رو بفهمم!
    دستانش را به‌هم نزدیک کرد:
    - تا اون لحظه که جوی از بدنش می‌ره تو چشماش زل بزنم!
    دستانش را پایین آورد. خندید:
    - این فکر بود که باعث می‌شد هر روز صبح از خواب پا بشم به زندگی ادامه بدم.
    به سمت حلما ‌رفت. دستانش روی دسته های صندلی گذاشت. صورتش را نزدیک حلما برد. لبخند ترسناکی زد:
    - فقط یه ذره مونده بود!
    دوباره خندید:
    -یه ذره مونده بود که همشون رو بزنم. من...
    با افتخار گفت:
    - من تانیا قائم مقامی رو زدم!
    به حالت عادی ایستاد. دستانش را از هم باز کرد و با همان افتخار گفت:
    - من تانیا قائم‌مقامی رو زدم!
    خنده‌ای از سر سرخوشی کرد و دوباره تکرار کرد:
    -من تانیا قائم‌مقامی رو زدم!
    دوباره به سمت حلما رفت:
    - یه زخم ساده بود!
    چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد:
    -ولی من زدمش!
    خنده اش خشک شد. نگاه ترسناکی به حلما انداخت:
    - ولی همش دروغ بود!
    نفس نفس زد:
    - هر کاری که کردم واسه یه دروغ بود!
    سرش را به چپ و راست تکان داد:
    - بچه من رو نسوزونده بودن!
    دستانش را روی سرش گذاشت:
    - دوسال دنبال سراب بودم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    چند ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد:
    - به خودم اومدم دیدم تنها چیزی که برام مونده ایمانه!
    خندید:
    - خواستم برگردم.
    بلندتر خندید:
    - خواستم همه چی رو مثل قبل بکنم.
    چند قدم به سمت حلما برداشت:
    - برگشتم ولی...
    نفس نفس زد:
    -ولی شما دو تا رو با هم دیدم!
    فریاد زد:
    - شما دو تا رو با هم دیدم.
    حلما با ترس گفت:
    - من نمی‌دونستم! نمی‌دونستم تو زنده‌ای!
    نگار فریاد کشید:
    -خفه شو!
    حلما اما گفت:
    - اگر حتی یک درصد هم احتمال می‌دادم که تو زنده‌ای هیچ‌وقت به پیشنهاد ایمان جواب مثبت نمی‌دادم!
    نگار با بهت به حلما نگاه کرد. موهای بلندش روی صورتش ریخته بود. چند بار نفس نفس زد و بعد گفت:
    - ایمان به تو پیشنهاد داده؟
    حلما سری به نشانه مثبت تکان داد. نگار با بهت دستانش را روی سرش گذاشت:
    - امکان نداره!
    چند قدم به عقب برداشت:
    - اون من رو فراموش نمی‌کنه!
    با عصبانیت به حلما نگاه کرد:
    -تو!
    به سمتش حمله ور شد. گلویش را میان دستانش گرفت. حلما نمی‌توانست به خوبی نفس بکشد. نگار با همان عصبانیت گفت:
    - تو باعث شدی ایمان من رو فراموش کنه!
    حلما احساس کرد که نفس کشیدن برایش غیر ممکن است؛ اما ناگهان نگار گلوی حلما را رها کرد. کمی عقب رفت. حلما با تمام وجود نفس کشید. چندین نفس عمیق. به نگار نگاه کرد نگار صندلی را که چندی پیش رویش نشسته بود؛ از جایش برداشت و با تمام قدرتش به سمت دیگری پرتاب کرد. از ته دل فریادی کشید. آرامش نکرد! دوباره و دوباره حرکتش را تکرار کرد. وقتی بالاخره از فریاد زدم فارغ شد به سمت حلما رفت. چاقویی را درآورد و با غم گفت:
    - معذرت می‌خوام!
    حلما با ترس شروع به فریاد زدن و درخواست کمک کردن کرد؛ اما نگار دست و پای حلما را باز کرد و مدام زیر لب از اون معذرت خواهی کرد. حلما با تعجب به نگار نگاه می‌کرد. نگار ایستاد و گفت:
    -برو! برو آیندت رو با ایمان بساز!
    حلما با ذوق پرسید:
    - واقعاً؟
    نگار لبخند اطمینان بخشی زد. سری تکان داد:
    - آره برو!
    حلما باورش نمی‌شد. با همان ذوق چند بار گفت:
    - ممنونم!
    نگار سری تکان داد. حلما به سمت درب خروجی رفت. نگار سرش را میان دستانش گرفت:
    -نه! نه! نه!
    نفس نفس می‌زد. به حلما نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و حلما را صدا زد. حلما با لبخندی به سمتش چرخید. صدای بله گفتن حلما با صدای گلوله شلیک شده از تفنگ نگار هم آوا شدند.
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    سریع سوار ماشین شدند و ثنا پشت فرمان نشست. تانیا هم در کنار او نشست. احسان کد کارت را برای ثنا فرستاد. تانیا سریع به نونا زنگ زد و گفت که اطلاعات را به دست بیاورد. سپس صندلی‌اش را چرخاند و رو به عقب ماند. ساکی را برداشت. ثنا با تعجب پرسید:
    -چیکار می‌کنی؟
    تانیا یک دست لباس مشکی برداشت و گفت:
    - انتظار نداری با این لباس بیام کارآگاه بازی که؟
    ثنا به لباس سفید تانیا که با قرمز و سبز دیزاین شده بود نگاه کرد. دیدن ‌لباس آنقدر قانعش کرد که حرف دیگری نزد. تانیا در همان پشت ماشین لباسش را عوض کرد. دو اسلحه لیزری در آورد و صندلی اش را چرخاند. اسلحه‌ها را تنظیم کرد و یکی از آن‌ها را به ثنا داد. ثنا با تعجب پرسید:
    - چی‌کار داری می‌کنی؟
    تانیا در حالی که لپ‌تاپ را آماده می‌کرد؛ گفت:
    - اگر با اسلحه خودت شلیک کنی به خیلی از افراد باید جواب بدی با این تفنگ مشکلت حل می‌شه!
    ثنا پوفی کشید و اسلحه را در دست گرفت. تانیا اطلاعات دریافتی از نونا را وارد لپ تاپ می‌کرد:
    -اسلحه ها رو جوری تنظیم کردم که نمی‌تونه کسی رو بکشه فقط نگهشون می‌داره به زندشون بیشتر احتیاج داریم.
    ثنا سری تکان داد:
    -موقعیتی پیدا نکردی؟
    تانیا که در حال تایپ بود گفت:
    - به سمت غرب برو!
    ثنا ابرویی بالا انداخت:
    - این یعنی آره؟
    تانیا پوفی کشید:
    -یعنی منطقه محدود شده!
    ثنا سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت.تانیا تمام اطلاعات را وارد کرده بود و منتظر بود تا سیستم خودش کارش را بکند. بعد از چند دقیقه سه موقعیت مکانی برایش بالا آمده. در حالی کا به موقعیت های مکانی نگاه می‌کرد گفت:
    - سه تا محل احتمالی را پیدا شد.
    ثنا با کنجکاوی پرسید:
    -خب؟
    تانیا چشمانش روی مانیتور بود:
    - دوتاش، دو تا خونه توی محله شلوغی از شهره!
    ثنا پوفی کشید:
    - هیچ‌کس، کسی که دزدیده رو نمی‌بره اون‌جاها!
    تانیا سری تکان داد. مختصات سوم را وارد کرد. در حالی که منتظر بود؛ اطلاعاتی را کم کم بالا می‌آمد را بلند می‌خواند:
    - موقعیت سوم...
    نفس عمیقی کشید:
    - یه سوله تو حاشیه شهره!
    ثنا به تانیا نگاه کرد:
    -خودشه!
    تانیا سری تکان داد و موقعیت مکانی را وارد جی پی اس کرد و گفت:
    - بریم!
    در ورزشگاه هنوز کسی متوجه عدم حضور تانیا و ثنا نشده بود. باراد و آرین به شدت مشغول پیدا کردن ردی از ضاربان بودند. تصمیم گرفتند که به اداره بروند تا آن‌جا بتوانند از تجهیزات استفاده کنند. باراد، آرین، احسان و ایمان سوار ماشین شدند و به سمت اداره حرکت کردند. آنقدر سرشان شلوغ بود که عدم حضور تانیا و ثنا حس نمی‌شد. بالاخره به اداره رسیدند و بدون فوت وقت به اتاق آرین رفتند. هیچ سرنخی نداشتند و آشفته بودند. احسان اما خون‌سرد گوشه‌ای ایستاده بود و منتظر خبری از تانیا و ثنا بود. به آن‌ها اطمینان داشت می‌دانست در حال حاضر آن دو بسیار مفیدتر از باراد و آرین هستند. بالاخره آرین تلفنش را برداشت تا به ثنا زنگ بزند. در تصورش ثنا در ورزشگاه بود. با رد شدن تماسش سرش را بالا آورد و به باراد گفت:
    -تانیا کجاست؟
    باراد با تعجب نگاهش کرد.
    -ورزشگاهه دیگه!
    آرین دستی به صورتش کشید.
    -مطمئنی؟
    باراد تلفنش را برداشت و به تانیا زنگ زد. تماس او نیز بی پاسخ ماند. به آرین گفت:
    -یه جای کار می‌لنگه!
    و بعد هر دو به احسان که با خون‌سردی به آن‌ها نگاه می‌کرد نگاه کردند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    باراد با عصبانیت به احسان گفت:
    _ اصلا می‌فهمی چی کار کردی؟
    احسان هیچ پاسخی نداد. دلیلی نمی‌دید که جو را متشنج کند. به اتاق آرین در اداره رفته بودند. ایمان نیز همراهشان بود. یک میز بزرگ در میان بود و چند صندلی در اطرافش. طولی نکشید که آرین و باراد عصبانیشتان فوران کند و احسان را نشانه بگیرند. احسان دلیلی برای نگرانی نمی‌دید. تانیا و ثنا هر دو حرفه‌ای بودند و به راحتی از پس خود برمی‌آمدند. باراد دوباره با عصبانیت به احسان گفت:
    -کجا فرستادیشون؟
    احسان که تمام مدت آرامشش را حفظ کرده بود؛ روی صندلی نشست. آرام گفت:
    - وقتی جاش رو پیدا کن بهم زنگ میزنن!
    آرین که تا این موقع ساکت بود؛ فریاد زد:
    -چرا اون‌ها رو فرستادی؟
    احسان همان‌طور که نشسته بود، شانه‌‌ای بالا انداخت و گفت:
    -اون‌ها راحت تر می‌تونستن پیداش کنن.
    آرین دوباره گفت:
    - اگر بلایی سرشون بیاد...
    احسان ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - اون دوتا یا کسایی که حلما رو دزدیدن؟
    آرین که اعصابش از خونسردی احسان خورد شده بود، پوفی کشید و دستش را محکم به روی میز کوبید. صدای مهیبی در اتاق پیچید اما باز هم برای احسان مهم نبود. ایمان تمام مدت با نگرانی اتاق را متر می‌کرد. چیزی نمی‌گفت اما استرس تمام وجودش را پر کرده بود. تمام مدت به خودش لعن می‌فرستاد که چرا او را تنها گذاشته بود. که کنارش نمانده بود! تلفن احسان زنگ خورد. گوشی را نگاه کرد:
    - تانیاعه!
    باراد به سمت احسان رفت:
    -بذار رو پخش!
    احسان تماس را پاسخ داد:
    - بله؟
    تانیا سریع گفت:
    - لوکیشن رو برات می‌فرستم. پیداش کردیم!
    ایمان و آرین هم با شنیدن این خبر به سمت احسان رفتند. باراد به تانیا گفت:
    - صبر کنید تا ما برسیم.
    تانیا انگار از اینکه باراد آن.جا بود جا خورده بود. چند ثانیه مکث کرد و گفت:
    -ما نزدیک‌تریم!
    و بعد تلفن را قطع کرد. باراد که می.خواست مانع تانیا شود، قبل از اینکه متوجه قطع شدن تلفن بشود با صدای بلندی گفت:
    - تانیا! تانیا!
    دستش را روی صورتش کشید و سعی کرد آرام باشد. آرین رو به احسان گفت:
    - سریع نیروها رو جمع کنید!
    احسان از جایش بلند شد:
    - نیروها آماده‌اند سریع حرکت کنیم.
    آرین و باراد حرکت کردند. آرین به ایمان گفت:
    - اینجا بمون!
    ایمان در حالی که به سمت بیرون حرکت می‌کرد گفت:
    - حتی فکرشم نکن!
    و با هم به سمت ماشین ها رفتند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    به سوله رسیدند. هوا دیگر تاریک شده بود. علاوه بر نور مهتاب چراغ‌های کم‌سو اطراف سوله نیز کمی فضا را روشن می‌کرد. از ماشین پیاده شدند. با احتیاط به سلول نزدیک شدند. پشت یک دیوار ایستادند. تانیا آرام گفت:
    - پنج تا محافظ جلوی در ورودین. سه نفرم اطراف رو می‌پان!
    ثنا نگاهی به ساعتش انداخت:
    - پشتیبانی کمتر از ده دقیقه دیگه می‌رسه!
    تانیا سری تکان داد:
    -تا اون موقع منتظر می‌مونیم!
    مشغول دیدزنی بودند که ناگهان یک صدای شلیک‌گلوله آمد و پس از آن یک زن مو بلوند که صورتش معلوم نبود بیرون آمد و سوار ماشین شد. تانیا و ثنا نگاهی به هم کردند و شروع به تیراندازی کردند. تنها هدفشان جلوگیری از فرار ماشین بود اما با وجود چهار برابر بودن نیروهای مقابل کارشان به شدت سخت بود. ماشین آماده حرکت شد. سه نفر به اضافه زن سوار ماشین شدند و حرکت کردند. پنج نفر در حال پشتیبانی بودند. تانیا و ثنا هر چه در توان داشتند گذاشتند تا ماشین فرار نکند. شلیک های پیاپی‌شان باعث کم شدن سرعت فرار ماشین شده بود. چند دقیقه به این روال گذشت که صدای آژیر پلیس را شنیدند. منتظر آمدن پشتیبانی بودند که ناگهان یک نفر از پشت ثنا و تانیا درآمد و باعث شد تا آن‌ها دیگر نتوانند شلیک کنند. چهار نفر باقیمانده سوار ماشین شدند. هر دو ماشین فرار کردند. پلیس‌ها رسیدند. سریع پیاده شدند. باراد با دیدن فردی که به سمت تانیا و ثنا اسلحه کشیده بود، شلیک کرد. با افتادن آن فرد تانیا و ثنا نگاهی به پلیس‌ها انداختند. تانیا دستی بر موهایش کشید و گفت:
    -فرار کردن!
    احسان جلوتر از همه پرسید:
    -حلما؟
    ثنا سریعاً به سمت سلول دوید. بقیه هم دنبالش رفتند. درب سلول را باز کرد و وارد شد. دیگران هم رسیدند. ثنا با دیدن صحنه روبه‌رویش همان‌جا روی دو زانو افتاد. تانیا وارد شد با دیدن حلما غرق در خون سریع به سمتش دوید و نبضش را گرفت. چیزی احساس نکرد. دوباره سعی کرد اما باز هم بی‌اثر بود. نگاهی به باراد و احسان که تازه وارد سلول شده بودند انداخت و سری به نشانه منفی تکان داد.
    احسان با بهت دستی بر روی صورتش کشید. ایمان و آرین هم رسیدند. ایمان با دیدن حلما ایستاد. پاهایش توان راه رفتن نداشت. انگار به پایش وزنه بسته بودند. به سختی گام برداشت. به بالای جنازه حلما که رسید. سریعا نشست و او را در آغـ*ـوش گرفت. اشک از چشمانش جاری شد. بر موهای حلما دست کشید. پشت سر هم گفت:
    -نه!نه!نه!
    ناگهان فریاد کشید:
    -نه!
    او را در آغـ*ـوش گرفت و زار زد. برای عشق بی‌سرانجامش شیون کرد. زمان و مکان را از دست داده بود. پوست سفید حلما سفیدتر از گذشته بودند و لب‌های قرمزش دیگر رنگ گذشته را نداشتند. پس از چند دقیقه آرین به سمت ایمان رفت و سعی کرد او را از حلما جدا کند. ایمان اما نمی‌خواست از حلما جدا شود. مدام موهای غلطیده در خون او را نوازش می کرد و زیر لب نه می‌گفت. هیچ‌کس توانایی انجام کاری نداشت. همه بهت زده بودند. سرانجام احسان و باراد به کمک آرین رفتند و ایمان را از حلما جدا کردند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    به پشت میکروفون رفت. تمام بدنش لرز ریزی داشت. چندنفس عمیق کشید تا خودش را جمع کند. جمعیت زیادی در مسجد آمده بودند. فاصله انداز زنان و مردان را برداشته بودند و تمام جمعیت قابل مشاهده بودند. عکس حلما چاپ شده و بزرگ در کنار محراب مسجد بود. همه حضار مشکی پوشیده، برای عرض تسلیت حضور داشتند. ایمان در گوشه صف اول به دیوار تکیه داده بود. نگاهی به ایمان انداخت. می‌دانست ایمان حتی نمی‌داند کجاست. می‌دانست که ایمان به این زودی‌ها نمی‌تواند خودش را جمع کند. درست زمانی که گمان می‌کرد زندگیش سر و سامان گرفته، دچار چنین وضعیت بغ‌رنجی شده بود. نگاهی به عکس حلما انداخت. بغضش را قورت داد و شروع کرد:
    - به من گفتن که بیام راجع به حلما حرف بزنم.
    آهی کشید:
    - ولی من می‌خوام با خود حلما حرف بزنم! چون...
    سرش را پایین انداخت:
    - چون هیچ وقت فرصت نکردم باهاش خداحافظی کنم! پس...
    سرش را بالا آورد:
    -سلام حلما!
    به عکس حلما نگاه کرد:
    - می‌دونی هنوز دو روزه هم نگذشته ولی...
    اشک از چشم هایش جاری شد:
    -ولی از همین الان دلم برات تنگ شده!
    نفس عمیقی کشید:
    - تو این دنیا آزارت به هیچ‌کس نرسید و من مطمئنم جات تو اون دنیا خیلی خوبه.
    آهی کشید:
    - حتی یادم نمی‌آد آخرین بار کی دیدمت ولی اگر می‌دونستم این آخرین باره جوری بغلت می‌کردم که هیچ‌وقت نتونی بری.
    کنترل گریه‌اش سخت بود:
    -خداحافظ دختر عمو! خداحافظ صمیمی ترین دوست! خداحافظ هم اتاقی!
    هق‌هقش آغاز شد:
    - خداحافظ بهترین آدمی که می‌شناختم!
    رامین به سمت آتنا رفت تا او را از آن‌جا ببرد. آتنا در میان هق‌هقش این جمله را گفت:
    -دلمون برات تنگ می‌شه!
    ایستادن هم برایش سخت شده بود. رامین دستش را روی کمر آتنا گذاشت و خود را تکیه گاه او کرد. بعد هم به سمت بیرون هدایتش کرد. آتنا می‌لرزید. به کفش‌داری رسیدند. کفش هارا گرفتند و به بیرون مسجد رفتند. آتنا خواست خم شود تا بند کفش را ببندد که رامین پیش‌قدم شد و بند کفش را برایش بست. آتنا با چشمانی که غرق در اشک بود گفت:
    - ببخشید!
    رامین آتنا را در آغـ*ـوش کشید و از جلوی درب کنار برد. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - نباید امروز مراسم را برگزار می‌کردیم. فقط یک روز گذشته!
    آتنا با دستانش اشک‌هایش را پاک کرد. خواست به داخل مسجد برود که رامین مانع شد:
    - کجا؟
    آتنا به سختی می توانست حرف بزند:
    - می رم داخل!
    رامین نفس عمیقی کشید:
    -حالت بدتر می‌شه!
    آتنا با دستپاچگی گفت:
    - من...من نمیدونم چیکار کنم! فقط...
    بغض در صدایش مشهود بود:
    -خیلی دلم براش تنگ شده!
    بغضش شکست و به هق‌هق تبدیل شد. رامین او را دوباره در آغـ*ـوش کشید. پشتش را نوازش کرد و بـ..وسـ..ـه بر موهایش زد. بغضش را قورت داد و گفت:
    - می‌دونم!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا