به ستوان صداقت زل زده بود.
دوباره دهانش به زمزمه باز شد:
- خیلی نامردی، چرا حرفی نمیزنی؟ تو که بیگناهی من رو با چشمهای خودت دیدی. باور کن اون پاکتِ لعنتی مال من نیست.
ستوان دهان باز کرد؛ اما قاضی مانع صحبت کردنِ او شد:
- لطفا توضیح رو به پایِ کسی دیگهای ننویس، من از خودت توضیح میخوام.
با اشک رو به او گفت:
- من بیگناهم، به برادرِ زینب قسم که جز بیگناهی، گناهی ندارم!
صدای با ابهت قاضی، مانند خنجری قلب سوگند را هدف گرفت:
- ثابت کن.
سوگند به خود اشاره کرد:
- من بچهی شهیدم، هیچوقت نتونستم ببینمش. به من میخوره شیشه با خودم اینور و اونور ببرم؟
قاضی دست به سـ*ـینه گفت:
- از کجا معلوم شما فرزند شهید باشی؟! حالا ما در نظر میگیریم که شما فرزند یکی از شهدای کشورمون هستی؛ اما این مسئله دلیلی بر پوشاندنِ اتهام شما نیست!
به نظر میرسید این حرف از طرف سوگند پذیرفته شده.
- در مرحلهی تحقیقات همه از من تعریف کردن، با اینکه از این اتفاقات هم هیچ اطلاعی نداشتن. جواب آزمایش هم منفی بود؛ این یعنی اینکه من حتی یک نخ سیگار هم نکشیدم.
قاضی با نفس عمیقی گفت:
- شاید بعد از آزادی میخواستی پاکت رو به دست کسی برسونی!
چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد:
- درست نمیگم؟
سوگند با عصبانیت فریاد کشید:
- نه، درست نمیگید!
دوباره صدای «تق» بلند شد.
- خانم لطفا فریاد نزنید.
متهم با لحن آرامتری حرفش را تکرار کرد:
- من بیگناهم.
- اما اون پاکت از لباس شما افتاده.
سوگند پوفی کرد و با قاطعیت جواب داد:
- حرفِ شما متین؛ اما اون پاکت مال من نیست.
- زمانی که چیزی از لباسِ شما به زمین میافته، یعنی مالِ شماست.
سوگند قرآنی را که بر روی جایگاه قرار داشت، در آغـ*ـوش کشید:
- به این قرآن قسم که به جز حرف راست، چیزی نگفتم.
قاضی اخم کرد:
- قسمِ شما چیزی رو حل نمیکنه.
سوگند به گریه افتاد:
- من بیگناهم جناب قاضی.
- دلیل؟
اشکهایش را با پشتِ دست پاک کرد:
- چون... چون...
ناگهان جملهی سوگند توسط مردی ادامه پیدا کرد:
- چون خون من تو رگهای این دختره؛ چون من پدرشم!
مغز سوگند طاقت شنیدن این جمله را نداشت در نتیجه به روی زمین افتاد و چشمانش را بست.
دوباره دهانش به زمزمه باز شد:
- خیلی نامردی، چرا حرفی نمیزنی؟ تو که بیگناهی من رو با چشمهای خودت دیدی. باور کن اون پاکتِ لعنتی مال من نیست.
ستوان دهان باز کرد؛ اما قاضی مانع صحبت کردنِ او شد:
- لطفا توضیح رو به پایِ کسی دیگهای ننویس، من از خودت توضیح میخوام.
با اشک رو به او گفت:
- من بیگناهم، به برادرِ زینب قسم که جز بیگناهی، گناهی ندارم!
صدای با ابهت قاضی، مانند خنجری قلب سوگند را هدف گرفت:
- ثابت کن.
سوگند به خود اشاره کرد:
- من بچهی شهیدم، هیچوقت نتونستم ببینمش. به من میخوره شیشه با خودم اینور و اونور ببرم؟
قاضی دست به سـ*ـینه گفت:
- از کجا معلوم شما فرزند شهید باشی؟! حالا ما در نظر میگیریم که شما فرزند یکی از شهدای کشورمون هستی؛ اما این مسئله دلیلی بر پوشاندنِ اتهام شما نیست!
به نظر میرسید این حرف از طرف سوگند پذیرفته شده.
- در مرحلهی تحقیقات همه از من تعریف کردن، با اینکه از این اتفاقات هم هیچ اطلاعی نداشتن. جواب آزمایش هم منفی بود؛ این یعنی اینکه من حتی یک نخ سیگار هم نکشیدم.
قاضی با نفس عمیقی گفت:
- شاید بعد از آزادی میخواستی پاکت رو به دست کسی برسونی!
چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد:
- درست نمیگم؟
سوگند با عصبانیت فریاد کشید:
- نه، درست نمیگید!
دوباره صدای «تق» بلند شد.
- خانم لطفا فریاد نزنید.
متهم با لحن آرامتری حرفش را تکرار کرد:
- من بیگناهم.
- اما اون پاکت از لباس شما افتاده.
سوگند پوفی کرد و با قاطعیت جواب داد:
- حرفِ شما متین؛ اما اون پاکت مال من نیست.
- زمانی که چیزی از لباسِ شما به زمین میافته، یعنی مالِ شماست.
سوگند قرآنی را که بر روی جایگاه قرار داشت، در آغـ*ـوش کشید:
- به این قرآن قسم که به جز حرف راست، چیزی نگفتم.
قاضی اخم کرد:
- قسمِ شما چیزی رو حل نمیکنه.
سوگند به گریه افتاد:
- من بیگناهم جناب قاضی.
- دلیل؟
اشکهایش را با پشتِ دست پاک کرد:
- چون... چون...
ناگهان جملهی سوگند توسط مردی ادامه پیدا کرد:
- چون خون من تو رگهای این دختره؛ چون من پدرشم!
مغز سوگند طاقت شنیدن این جمله را نداشت در نتیجه به روی زمین افتاد و چشمانش را بست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: