کامل شده رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unbornکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟؟

  • عالیـــه

    رای: 57 50.4%
  • خوبـــه

    رای: 21 18.6%
  • مبتونست بهتر باشه

    رای: 14 12.4%
  • بـــده

    رای: 4 3.5%
  • دوست دارید پایان رمان چطوری باشه؟

    رای: 2 1.8%
  • تلخ

    رای: 3 2.7%
  • باز

    رای: 2 1.8%
  • خوش

    رای: 42 37.2%

  • مجموع رای دهندگان
    113
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
به ستوان صداقت زل زده بود.
دوباره دهانش به زمزمه باز شد:
- خیلی نامردی، چرا حرفی نمی‌زنی؟ تو که بی‌گناهی من رو با چشم‌های خودت دیدی. باور کن اون پاکتِ لعنتی مال من نیست.
ستوان دهان باز کرد؛ اما قاضی مانع صحبت کردنِ او شد:
- لطفا توضیح رو به پایِ کسی دیگه‌ای ننویس، من از خودت توضیح می‌خوام.
با اشک رو به او گفت:
- من بی‌گناهم، به برادرِ زینب قسم که جز بی‌گناهی، گناهی ندارم!
صدای با ابهت قاضی، مانند خنجری قلب سوگند را هدف گرفت:
- ثابت کن.
سوگند به خود اشاره کرد:
- من بچه‌ی شهیدم، هیچ‌وقت نتونستم ببینمش. به من می‌خوره شیشه با خودم این‌ور و اون‌ور ببرم؟
قاضی دست به سـ*ـینه گفت:
- از کجا معلوم شما فرزند شهید باشی؟! حالا ما در نظر می‌گیریم که شما فرزند یکی از شهدای کشورمون هستی؛ اما این مسئله دلیلی بر پوشاندنِ اتهام شما نیست!
به نظر می‌رسید این حرف از طرف سوگند پذیرفته شده.
- در مرحله‌ی تحقیقات همه از من تعریف کردن، با این‌که از این اتفاقات هم هیچ اطلاعی نداشتن. جواب آزمایش هم منفی بود؛ این یعنی این‌که من حتی یک نخ سیگار هم نکشیدم.
قاضی با نفس عمیقی گفت:
- شاید بعد از آزادی می‌خواستی پاکت رو به دست کسی برسونی!
چشم‌هایش را ریز کرد و ادامه داد:
- درست نمیگم؟
سوگند با عصبانیت فریاد کشید:
- نه، درست نمیگید!
دوباره صدای «تق» بلند شد.
- خانم لطفا فریاد نزنید.
متهم با لحن آرام‌تری حرفش را تکرار کرد:
- من بی‌گناهم.
- اما اون پاکت از لباس شما افتاده.
سوگند پوفی کرد و با قاطعیت جواب داد:
- حرفِ شما متین؛ اما اون پاکت مال من نیست.
- زمانی که چیزی از لباسِ شما به زمین می‌افته، یعنی مالِ شماست.
سوگند قرآنی را که بر روی جایگاه قرار داشت، در آغـ*ـوش کشید:
- به این قرآن قسم که به جز حرف راست، چیزی نگفتم.
قاضی اخم کرد:
- قسمِ شما چیزی رو حل نمی‌کنه.
سوگند به گریه افتاد:
- من بی‌گناهم جناب قاضی.
- دلیل؟
اشک‌هایش را با پشتِ دست پاک کرد:
- چون... چون...
ناگهان جمله‌ی سوگند توسط مردی ادامه پیدا کرد:
- چون خون من تو رگ‌های این دختره؛ چون من پدرشم!
مغز سوگند طاقت شنیدن این جمله را نداشت در نتیجه به روی زمین افتاد و چشمانش را بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    دوباره هیاهو سکوت را شکست داد. در چشم‌های ستوان صداقت، خانم ملکی و سرگرد سجادی نگرانی موج می‌زد.
    به ناگاه هر سه هراسان به طرفش رفتند. سوگند در عرض 10 دقیقه به بیمارستان منتقل شد. سرگرد کلافه به در نگاه کرد و شناسنامه‌اش را از جیب لباسش خارج کرد و آن را به طرف قاضی گرفت.
    می‌دانست که این شناسنامه نمی‌تواند به صورت مستقل کمک خاصی به این پرونده بکند؛ اما در صورت نشان دادن آن، با کمی تحقیق و بررسی همه‌ی مشکلات حل می‌شد. قاضی شناسنامه را در دستانش گرفت و کمی با عینکش بازی کرد.
    لحظاتی بعد نام مادر سوگند را برای انجام تحقیقاتِ سریع و فوری به یکی از کارکنان داد و از او خواست در عرض چند دقیقه اطلاعات به‌دست آمده را برایش بیاورد. استوار سریعاً نام مورد نظر را از قاضی گرفت و به سرعت از اتاق خارج شد.
    وارد اتاق خود شد و کلاهش را روی میز انداخت. روی صندلی نشست و به سرعت نام «مریم افشار» را وارد کرد. 300 نفر به این نام در ایران زندگی می‌کردند که همگی از 40 سال بیشتر سن داشتند. با جستجوی بیشتر، تنها نام 20 نفر بالا آمد که همگی ساکن مشهد بودند.*
    روی اسامی یک به یک کلیک کرد، پانزدهمین اسم را باز کرد؛ آدرس خانه، نام همسر و فرزند، وسیله‌ی نقلیه و... در آن ذکر شده بود.
    از تمام آن اطلاعات پرینت گرفت و بعد از برداشتن کلاهش، از اتاق خارج شد. چند دقیقه بعد در توسط یکی از سرباز‌ها گشوده شد. استوار به سرعت وارد شد و اطلاعات را به دست قاضی رساند. نگاهی به برگه انداخت. نام سوگند زمانی به او چشمک می‌زد؛ اما نام همسر، با دیگر اطلاعات هماهنگی نداشت. نام همسر می‌بایست رضا سجادی می‌بود نه علیرضا زمانی!
    قاضی با سربلندی برگه را به سرگرد نشان داد:
    - نام همسر با نامِ شما کاملاً متفاوته، پس شما نه همسر خانم افشار هستید و نه پدر سوگند زمانی!
    سرگرد لبخندی زد و با کنایه گفت:
    - اون قدرها هم که فکرش رو می‌کردم باهوش نیستید جناب قاضی. در این صورت فقط دو حالت وجود داره، یا سوگند نامش رو عوض کرده یا من. که مسلماً بنده این کار رو انجام دادم.
    شناسنامه‌ی قدیمی‌اش را به او نشان داد و با انگشت به نام «علیرضا زمانی» اشاره کرد. کاملا درست بود؛ هم نامِ مریم افشار در آن وجود داشت و هم عکسِ داخل آن، به چهره‌ی سرگرد نزدیک بود.
    قاضی سرش را تکان داد و بعد از تحویل دادن شناسنامه‌ها، از سرگرد خواهش کرد که در جایگاه خود بنشیند.
    صدایی محکم، لبخند را به لبان ستوان صداقت هدیه کرد:
    - سوگند زمانی با ارائه‌ی مدارک لازم، از اتهام حمل 30 گرم شیشه تبرئه شده و بی‌گـ ـناه اعلام می‌شود؛ همچنین، این پرونده مختومه اعلام شده و به بخش پرونده‌های نامعلوم منتقل می‌شود.
    صدای «تق» افراد را به ترکِ جلسه دعوت کرد.
    جلسه‌ای که فرزندی را به پدرش رساند و به ستوان صداقت اراده‌ای محکم بخشید!

    * منظور از مشهد، تنها خودِ شهرِ مشهد است؛ لطفا شهرهای اطراف آن مانند تربت حیدریه، نیشابور و... را در نظر نگیرید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    ترجیح داد قبل از رفتن به خانه، سری به سوگند بزند و از حال او خبردار شود. احساس می‌کرد بیش از پیش دل‌باخته‌ی او شده است؛ شاید برای این که متوجه بی‌گناهی او شده بود و می‌توانست با دل و جان به طرفش برود. خوشحال و خرسند بود که دیگر مانعی پیش رویش نیست و همچنین امیدوار بود که بتواند سوگند را به خود هدیه کند!
    درهای ماشین را به وسیله‌ی دزدگیر باز کرد و سوار شد؛ به امید این‌که سوگند به هوش آمده باشد، ماشین را روشن کرده و به طرف بیمارستان حرکت کرد.
    با آرامش رانندگی می‌کرد و لبخند مهمان لب‌هایش شده بود. بی‌اختیار، آهنگ مورد علاقه‌اش را زیر لب زمزمه کرد :
    - چه بخوای چه نخوای تو رو به دست میارم
    چه بخوای چه نخوای به تو علاقه دارم
    خودت رو برسون به دل بی‌قرارم
    آخه من تو رو دوسِت دارم
    (آهنگ چه بخوای چه نخوای - بهنام بانی)
    تا به خود آمد، در کنار سوگند و روی صندلی نشسته بود. حدود 2 ساعت از انتقالش به بیمارستان می‌گذشت؛ اما او هم‌چنان بی‌هوش بود و از خبرهای اطراف خویش بی‌اطلاع!
    خانم افشار نیز در این وضعیت بود و به راحتی در کنار دخترش، بر روی تخت دیگری خوابیده بود. 4روز از بی‌هوش بودنش می‌گذشت اما انگار او هم قصد نداشت به این زودی‌ها چشمانش را باز کند.
    خب حق هم داشت؛ هر کسی جای او بود اگر خبر اعدام دخترش را می‌شنید، به این حال و روز می‌افتاد.
    با صدای ضعیف سوگند، از جا پرید:
    - ستوان؟!
    به دستان لرزان سوگند خیره شد.
    - به هوش اومدید خانم زمانی؟ حالتون خوبه؟
    سوگند بی‌توجه به سوالات ستوان صداقت، با گریه پرسید:
    - احساس کردم یکی خودش رو پدر من معرفی کرد. حقیقت داره یا خواب دیدم؟
    ستوان لبخند دلنشینی زد و با آرامش از اتاق خارج شد.
    سوگند با اشک به رفتنش خیره شد و خواست اعتراض کند که قامتِ رعنایِ سرگرد این اجازه را از او گرفت. گریه‌اش را از سَر گرفت و به پدرش نگاهی انداخت. باورش نمی‌شد بتواند پدرش را در 25سالگی ملاقات کند. پدری که هیچ‌وقت نبود، پدری که حتی یک خاطره هم از خود برای سوگند به جا نگذاشته بود!
    اشک‌هایش را با پشتِ دست پاک کرد و زمزمه‌وار بارها نام پدرش را به زبان آورد. «علیرضا... علیرضا؛ پدر من! »
    با کلمه‌ای که ناگهان از دهانش خارج شد، به هق‌هق افتاد.
    - بابا؟
    شنید: جانِ بابا؟
    اشک‌های ریز و درشت، صورت سرگرد را نشانه رفت. کنار دخترکش نشست و اشک او را پاک کرد.
    دوباره هق زد:
    - بابا برام حرف بزن، بذار باور کنم اینجایی. می‌خوام باور کنم یتیم نیستم.
    سرگرد اما مانند کسانی بود که به یک‌باره، قدرت تکلم خود را از دست داده‌اند.
    دوباره دهان سوگند باز شد:
    - توی دادگاه چه اتفاقی افتاد؟ تبرئه شدم؟
    سرگرد با لبخند سری تکان داد و زمزمه کرد:
    - آره دخترم.
    متعجب، دهانش را به وسیله‌ی دستانش پنهان کرد:
    - آخه چه‌طور ممکنه؟
    سرگرد پیشانی دخترش را بوسید.
    - خدا هیچ‌وقت بنده‌هاش رو تنها نمی‌ذاره.
    سوگند آرام خندید و سرِ پدرش را در آغـ*ـوش گرفت.
    - خیلی خوشحالم که پیشمی بابایی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    صبح روز بعد، مریم و سوگند را با کمی توصیه مرخص کردند؛ سرگرد هم به اصرار دخترش آن‌ها را همراهی کرد.
    اتاقی برای استراحت چند ساعته‌ی مریم آماده شد.
    علیرضا با این شرط که مریم را از خواب شیرین بیدار نکند، وارد اتاق شد و با لبخند دستش را روی دستان مریم گذاشت که ناگهان زیر دستش خالی شد.
    با تعجب به چشم‌های بازِ مریم خیره شد.
    - تو که بیداری!
    مریم با خشم جواب داد:
    - فکر نکن چون توی بیمارستان باهات خوب رفتار کردم و آبروت رو خریدم، کر و لالم!
    متعجب شد.
    - چرا با من این‌طوری حرف می‌زنی؟!
    ابروهای مریم در هم شد.
    - پس باید چه‌طوری حرف بزنم؟
    علیرضا دستان مریم را گرفت.
    - عزیزم، من شوهرتم.
    مریم همان‌طور که تقلا می‌کرد دستانش را از حصار دستان علیرضا خارج کند، گفت:
    - نه من عزیزِ توام، نه تو شوهرِ من!
    از جا بلند شد و با کلافگی موهای جو گندمی‌اش را به‌هم ریخت.
    - چرا این موضوع رو انکار می‌کنی؟
    مریم بی‌حال پاسخ داد:
    - چون شوهر من نیستی.
    علیرضا آرام شده بود، نفس عمیقی کشید و لبه‌ی تخت نشست:
    - و اگه بودم؟!
    مریم شانه‌ای بالا انداخت.
    - اون دیگه مشکل خودته.
    علیرضا آرام خندید.
    - هنوز هم مثل قدیم لجبازی!
    با اخم مریم، خنده‌اش را خورد.
    - چی‌کار کنم که باور کنی همسرتم؟
    مریم سرش را تکان داد.
    - لازم نیست کاری بکنی، چون نیستی.
    علیرضا دستی به ته‌ریش نه چندان بلندش کشید.
    - جدی گفتم.
    مریم پوفی کرد و با حرص گفت:
    - مدرک بیار.
    در عرض چند ثانیه، شناسنامه‌ی قدیمی در مقابل چشمان مریم ظاهر شد.
    مریم اما بدون این‌که تلاشی برای گرفتنش بکند، پرسید:
    - این چیه؟
    علیرضا نفس عمیقی کشید:
    - شناسنامه‌ست دیگه مریم. شناسنامه‌ی من یعنی علیرضا زمانی!
    - از کجا معلوم که این شناسنامه مال خودت باشه؟
    علیرضا سرش را کج کرده و با اخم گفت:
    - باور نمی‌کنی؟
    کلمه‌ای که به «نچ» شباهت داشت، از دهان مریم خارج شد.
    شناسنامه در جیب علیرضا قرار گرفت.
    - باشه باور نکن؛ اما به همین زودی بهت ثابت میشه. فردا هم میام دنبال سوگند که برای آزمایش DNA ببرمش آزمایشگاه. وقتی جواب مثبت حاضر شد، می‌فهمی که هم شما عزیزِ منی، هم من شوهرتم و هم اون دختر، بچه‌ی منه!
    صدای بسته‌شدن در که خبر از خروج علیرضا می‌داد، بدن مریم را لرزاند.
    ناراحت به درِ بسته‌شده نگاه کرد. نتوانست اشک نریزد، در نتیجه پتو را روی خودش کشید و او را در اشک شوق خود سهیم دانست.
    صدای سوگند، قدرت حرکت را از پاهای علیرضا گرفت.
    - کجا بابایی؟
    دستان دخترش را بوسید و دروغی سرِ هم کرد.
    - باید برم کلانتری یکم کار دارم. فردا صبح هم آماده باش که ساعت 9 میام دنبالت.
    با ترس از پدرش پرسید:
    - چیزی شده؟
    علیرضا با شوخی جوا بی ‌به او داد.
    - نه دخترم، فقط باید یه حالی از آزمایشگاه بپرسیم.
    سوگند که متوجه موضوع شده بود، با خنده سری تکان داد و بدون چون و چرا سخن پدرش را اطاعت کرد.
    - حتما بابا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    علیرضا دلیلی برای بی‌اعتنایی مریم به خود پیدا نمی‌کرد.
    شاید دیگر نمی‌خواست او را ببیند، شاید در این 26 سال دوری، او را از یاد بـرده بود و دیگر قلبی ‌نداشت که بودنِ علیرضا را طلب کند. به امید این‌که بتواند مریم را راضی به زندگیِ دوباره کند، چشمانش را بست و آن‌ها را به خوابی ‌کوتاه دعوت کرد.
    ***
    همان‌طور که شالش را روی سرش مرتب می‌کرد به طرف پدرش رفت.
    - برای آزمایش DNA باید ناشتا باشیم؟ آخه من صبحانه خوردم!
    علیرضا به یقه‌ی لباس سرمه‌ای‌ رنگش دستی کشید و گفت:
    - نه دخترم، آزمایش‌های ژنتیکی نیازی به ناشتا بودن نداره.
    سوگند که از شنیدن این حرف خوشحال شده بود، دستش را به دست پدرش سپرد و با او همراه شد.
    مریم پنهانی به آن‌ها نگاه کرده و زیرِ لبی‌خدا را شکر می‌کرد. نمی‌دانست این 26 سال را چه‌گونه تحمل کرده! می‌ترسید از آینده‌ای که علیرضا هم در آن سهم خواهد داشت. هزاران سوال در ذهنش جا خوش کرده بود.
    این که علیرضا هنوز او را دوست دارد یا فقط به خاطر عذابِ وجدان و مسئولیت، خود را نشان داده؟
    چرا رفت و چرا برگشت؟
    در این 26 سال چه کار می‌کرد؟
    طیِ این سال‌ها، برای ازدواج با کسی پیش‌قدم نشده بود؟
    همه‌ی این سوالات باعث می‌شد تا مریم از علیرضا به شدت دوری کند و او را به عنوان همسر خود قبول نداشته باشد. بالاخره دست از کلنجار رفتن با خود برداشت، دستی به دیوار کشید و با نفس عمیقی به طرف آشپزخانه رفت.
    ***
    وارد خیابان احمدآباد شد و به سختی در نزدیکیِ آزمایشگاه جای پارکی پیدا و ماشین خود را متوقف کرد.
    سوگند همان‌طور که پیاده می‌شد، به ماشین های اطرافش نگاهی انداخت و گفت:
    - باید با تاکسی می‌اومدیم.
    علیرضا با خنده دزدگیر ماشین را فشار داد:
    - آره دخترم، کار اشتباهی کردیم!
    دستِ دخترش را گرفت و با نگاهی به بیمارستانِ روبه‌رویِ آزمایشگاه، به طرف مقصد خود رفت. بخش پذیرش شلوغ نبود و می‌توانستند در عرض 1 ساعت کار خود را انجام دهند. بعد از گذشت 10 دقیقه نوبت به آن‌ها رسید.
    - سلام، خسته نباشید.
    - سلام و ممنونم، نوع تست؟!
    با تعجب پاسخ داد:
    - تست پدری!
    پاسخ‌دهنده سری تکان داد و بعد از دادن دو شماره به علیرضا، گفت:
    - تشریف ببرید بشینید، هر وقت نوبتِ شما شد صداتون می‌کنن.
    روی دو صندلی متصل به‌هم نشستند. علیرضا با لبخند یکی از شماره‌ها را به دست دخترش داد. نوبت هر دو شماره‌ی 57 بود. سوگند به شماره‌ها نگاهی انداخت و آن را به شدت در دستان خود زندانی کرد.
    همه جا تمیز بود و به شدت برق می‌زد. محیط آزمایشگاه سفید خاکستری بود و آرامش خاصی را به کارکنان و متقاضیانِ آزمایش، هدیه می‌کرد.
    دقایقی گذشت که ناگهان صدایی بلند شد.
    - شماره‌ی 57، به اتاق 3
    علیرضا سریع بخش زنانه را به سوگند نشان داد و طرف بخش مردانه رفت. سوگند هم با اضطراب سرش را تکان داد و از جا بلند شد؛ به سمت بخش زنانه رفت و به اتاق 3 پناه برد.
    هنوز روی صندلی ننشسته بود که صدای پرستار را شنید:
    - حساسیت که نداری؟
    با قاطعیت پاسخ داد:
    - خیر، مشکلی ندارم.
    در عرض یک دقیقه، مقداری خون از رگ او خارج کرد و تکه‌ی کوچک پنبه را به روی محل نمونه‌گیری گذاشت و کمی فشار داد. سوگند هم بعد از تشکر کردن از پرستار، آستین مانتوی خود را پایین کشید و از اتاق خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    بعد از دقایقی سوار ماشین شدند. سوگند با کمی درد محل نمونه‌گیری را فشرد که صدای نگران علیرضا به گوشش رسید:
    - دخترم، خوبی؟
    لبخند دندان‌نمایی زد و با مهربانی پاسخ داد:
    - خوبم، نگران نباشید.
    علیرضا سرش را تکان داد و سریعاً ماشین را به حرکت درآورد. از میان شلوغی خیابان و چراغ قرمز‌های رو مخ برو که گذشتند، زبان سوگند باز شد:
    - بابایی؟
    علیرضا همان‌طور که به جلو خیره شده بود پاسخ داد:
    - جانم؟
    با دودلی نگاهی به پدرش انداخت.
    - میگم شاید من دختر شما نباشم!
    لبخند علیرضا ناپدید شد.
    - یعنی چی دخترم؟
    با بغض به صندلی تکیه داد:
    - یعنی همین دیگه، شاید من از یکی دیگه باشم. شاید شما پدرِ من نباشید.
    علیرضا بی‌اختیار سرعتش را کم کرد.
    - نکنه تو به مادرت...
    سوگند حرف او را ناتمام گذاشت:
    - نه نه، منظورم این نبود. منظورم این بود که شاید دختر شما یکی دیگه باشه. معنی حرف من این نبود که شاید مامان با مردی...
    حجب و حیا قدرت گفتن ادامه‌ی سخنش را از او گرفت.
    علیرضا به افکار دخترش لبخندی زد و دستش را گرفت:
    - اون دو تا چشم سیاهت همه چی رو برملا می‌کنن؛ این دو تا الماس فقط می‌تونن مختص به دختر من باشن.
    سوگند که از شنیدن این حرف خوشحال شده بود، با خنده دستش را از حصار دست پدرش خارج کرد و به مردم خیره شد. درختان سبز به طول و عرض خود می‌نازیدند و ماشین‌ها به آن‌ها دهان کجی می‌کردند.
    حس خو بی‌تمام وجودش را احاطه کرده بود، حس امنیت!
    حسی که باعث و بانی‌اش افرادی بودند که در کنار پدرش به مردم خدمت می‌کردند و خوشبختی را با دو دست خود به دیگران هدیه می‌دادند.
    همان‌طور به ساختمان‌ها و درختان خیره شده بود که با شنیدن صدای لرزان علیرضا سرش را برگرداند.
    - سوگند، مادرت تو این چند سال با کسی ازدواج نکرد که بعداً به هر دلیلی از هم جدا بشن؟
    سوگند با اخم سرش را تکان داد و لبش را غنچه کرد:
    - نه، تا اون‌جایی که من می‌دونم به جز شما کسی تو زندگیش نبوده و نیست.
    لبخند علیرضا با شنیدن ادامه‌ی حرف سوگند، پهن‌تر شد.
    - و ان‌شاءالله نخواهد بود.
    با انگشت اشاره‌اش به چانه‌ی سوگند ضربه‌ای زد و با شیطنت گفت:
    - خوب بلدی دلبری کنی‌ها شیطونِ بابا.
    بلند خندید و گونه‌ی پدرش را نشانه گرفت.
    - این هم یه دستمزد تپل‌مپل برای بابایی گلم.
    و دوباره صدای خنده‌هایشان به گوش آسمان رسید.
    زمزمه‌ای بس کوتاه و آرامِ علیرضا از میان آدمیان عبور کرد و به خدا رسید:
    - خدایا شکرت!
    بعد از رساندن سوگند به خانه، کلانتری را مقصد خود قرار داد. صبح علی‌الطلوع با او تماس گرفته بودند و از وجود یک پرونده مشکوک که مربوط به مزاحمت‌های طولانی بود، مطلع‌اش کرده بودند. پرونده‌ی جالبی ‌به نظر می‌رسید و همین موضوع باعث می‌شد که برای رسیدن به کلانتری اشتیاق زیادی داشته باشد. نزدیک به 30 سال در این حرفه بود؛ ولی هنوز هم زمانی که اسم پرونده‌های مختلف به میان می‌آمد، قلبش از شدت هیجان مانند گنجشک کوچکی که بعد از مدت‌ها غذایی پیدا کرده بود، می‌زد!
    پرونده را در عرض یک ساعت مطالعه کرد.
    مزاحمت‌های طولانی یک مرد که سر و وضع مناسبی هم ندارد؛ آن هم در نزدیکی کلانتری!
    واقعا برایش عجیب بود که پرسنل کلانتری تا به‌حال به او مشکوک نشده و دستگیرش نکرده بودند. حدس می‌زد که این پرونده به پرونده‌ی قاچاق مواد توسط گروه P. F مرتبط باشد، به همین خاطر نمی‌توانست به همین راحتی از آن عبور کند و نادیده‌اش بگیرد.
    صدای ستوان صداقت او را از حال و هوای خویش خارج کرد.
    - با بنده امری داشتید سرگرد؟
    پرونده را به طرفش گرفت.
    - مطالعه کن و اقدامات لازم رو به نحو احسن انجام بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    صداقت پرونده را با جدیت از سرگرد گرفت و سریع از اتاق خارج شد. جمله‌ی سرگرد در ذهنش اِکو شد، «مطالعه کن و اقدامات لازم رو به نحو احسن انجام بده.»
    نتوانست خود را کنترل کند و پرونده را باز کرد. قطور بود و سنگین؛ اما این دلیل نمی‌شد حل‌نشدنی باشد. اولین شکایت را تا نیمه خواند. قضیه شک‌برانگیز بود، داشت به این موضوع یقین پیدا می‌کرد که شاید کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشد!
    امکان نداشت به خاطر موضوع ساده‌ای، این همه شکایت مطرح شود و همچنین نباید کلانتری را زیر نظر می‌گرفت.
    با زمزمه‌ی «این هم یک هدفِ سنگیِ دیگه» وارد اتاق خود شد. پرونده را روی میز انداخت و صندلی را برای نشستن انتخاب کرد. پرونده را باز کرد و دستش را تکیه‌گاهِ پیشانی‌اش کرد.
    نمی‌توانست تمرکز کند، روحش در آسمان سِیر می‌کرد و جسمش در این اتاق حبس شده بود. با کلافگی دستی به صورت شش تیغه‌اش کشید و نگاهی به فنجان چای انداخت. جرعه‌ای نوشید؛ اما سریع فنجان را روی میز گذاشت.
    - اَه، این هم که یخ کرده!
    به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. ذهنش درگیر اتفاقات اخیر بود و قلبش در دام سوگند اسیر!
    با صدای باز و بسته شدن در و بلافاصله بلند شدن صدای مهدی، چشمانش ر ا باز کرد و به حالت اولیه‌اش برگشت.
    - باز چرا پکری؟
    آیین بی‌توجه به سوال او، با حرص گفت:
    - صددفعه بهت گفتم وقتی می‌خوای بیای تو اتاق من، در بزن برادر... در!
    مهدی خندید و خود را روی صندلی انداخت:
    - بابا اتاق من و تو نداره که!
    آیین آهی کشید و دوباره به پرونده خیره شد.
    مهدی کلاهش را از روی سرش برداشت، سرش را خاراند و پرسید:
    - این چیه؟
    به چشمانش خیره شد، جدی بود.
    - یک پرونده در مورد مزاحمت‌های طولانی.
    مهدی نیشخندی زد.
    - خب این‌که کاری نداره، دستور دستگیر کردنش رو بده.
    بعد از جایش بلند شد و ادامه داد:
    - اصلا می‌خوای خودم برم به خدمتش برسم؟!
    آیین عجول پاسخ داد:
    - نه نه بشین، لازم نکرده.
    مهدی اخم کرد:
    - آخه چرا؟
    لب پایینی‌اش را به دندان گرفت:
    - این یکی فرق داره!
    متعجب پرسید:
    - یعنی چی؟
    ستوان صداقت پرونده‌ی سبزرنگ را به شدت بست و دستانش را به هم گره زد:
    - این پرونده به یک مزاحمت طولانی به مدت نزدیک به یک ماه مربوط میشه. یک مرد با وضع نامناسبی ‌مدت‌ها اطراف کلانتری پرسه می‌زده. دنبال چی بوده رو نمی‌دونم؛ اما این رو خوب می‌دونم که جاسوسه. اون هم جاسوس سودابه!
    دست به سـ*ـینه به آیین خیره شد.
    - این فقط یک احتماله. به همه چیز به چشمِ حقیقت نگاه نکن آیین.
    آیین با نفسی عمیق دستی به گردنش کشید:
    - اگه تو هم کمی به اتفاقات این چند روز فکر کنی، متوجه میشی این قضیه حقیقته نه احتمال!
    انگار حرف او را قبول کرده بود، پا روی پا انداخت.
    - خب الان می‌خوای چی‌کار کنی؟ می‌خوای دستور دستگیر کردنش رو بدی؟
    عصبی‌ گفت: نه مهدی، قبلا هم گفتم، دستگیر کردن به درد ما نمی‌خوره. تا 24 ساعتِ آینده همه چیز رو راست و ریست می‌کنم. باید تحت نظر باشه.
    مهدی آرام خندید.
    - پس این پرونده هم تموم شد.
    آیین با جدّیت حرف مهدی را تکذیب کرد:
    - نه! باید بقیه‌ی شکایت‌ها رو هم بخونم. ممکنه توی یک شکایت یه چیزی نوشته باشه که بتونه ما رو به گروه P. F نزدیک‌تر کنه.
    مهدی ریلکس به صندلی تکیه داد.
    - خب پس بخون.
    آیین موهای سیاهش را به‌هم ریخت.
    - نمی‌تونم، تمرکز ندارم. ذهنم درگیره!
    مهدی در جوابش با آرامش پرسید:
    - میگی چت شده یا باز هم می‌خوای انکارش کنی؟
    آیین آرام خندید و از جا بلند شد. دست به جیب، پشت به مهدی ایستاد. هنوز خنده‌اش قطع نشده بود. به یک‌باره به طرف دوستش برگشت و با صدایی که با رگه‌های خنده همراه بود گفت:
    - مهدی، من عاشق شدم!
    مهدی هم به خنده افتاد:
    - می‌دونستم. از اون ضایع‌کاری‌هات معلوم بود. حالا نمی‌خوای بگی عاشق کی شدی؟
    با تعجب جواب داد:
    - تو که خودت می‌دونی!
    مهدی به آیین نزدیک‌تر شد و آرام به شانه‌اش زد:
    - می‌دونم؛ اما شنیدن اسم معشوق از زبان عاشق خالی از لطف نیست!
    خجالت زده سرش را پایین انداخت:
    - خانم زمانی.
    مهدی خندید و سرش را پایین آورد تا صورتش در دَه سانتی‌متریِ صورت آیین قرار گیرد.
    - خانم زمانی یا سوگند؟!
    معترض او را پس زد:
    - برو خودت رو جمع کن.
    هم‌زمان با قهقهه‌ی مهدی، روی صندلی نشست و خود را غرق در پرونده نشان داد.
    مهدی همان‌طور که می‌خندید، پرسید:
    - یعنی الان گم شم دیگه؟
    با جدیتی ساختگی پاسخ داد:
    - دقیقا!
    مهدی هم کلاهش را روی سرش تنظیم کرد.
    - باشه جناب ستوان، به هم می‌رسیم.
    هم‌زمان با بسته شدن در، صدای خنده‌ی آیین هم بلند شد. با زمزمه‌ی «دیوانه» پرونده را بست و جلوی دهانش را گرفت تا صدای خنده‌اش به بیرون درز نکند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    نگاهی به ساعت نقره‌اش انداخت و دهانش را باز کرد تا کسی را صدا بزند؛ اما سربازی بدون در زدن، وارد اتاق شد و با حمله‌ور شدن به طرف فنجان چای، اجازه‌ی این کار را از او گرفت.
    آیین کف یکی از دستانش را روی میز گذاشت، در عین عصبانیت، آرام بود:
    - چرا در نزدی سرباز؟
    سرباز با هول‌ و ولا پاسخ داد:
    - ببخشید، راستش... راستش حواسم نبود.
    نفس عمیقی کشید و با بی‌خیالی خطاب به سربازِ دست و پا چلفتیِ کلانتری گفت:
    - خیله خب، فنجان چای رو بردار و برو.
    سرباز احترام گذاشت و با زمزمه‌ی «بله چشم» فنجان را برداشت و سریعاً از اتاق خارج شد. آیین هم با جدّیت تلفن را برداشت و شماره‌ی بخش زنان را گرفت، بعد از چند ثانیه صدای ستوان ملکی را شنید:
    - بله قربان، امرتون؟
    به صندلی تکیه داد و تلفن را به گوش خود چسباند.
    - بیا به اتاقم، کارت دارم.
    ستوان ملکی با نفس عمیقی پاسخ مافوقش را داد:
    - بله چشم، تا چند دقیقه دیگه خدمتتون می‌رسم.
    ستوان صداقت هم با جمله‌ای کوتاه، تماس را قطع کرد:
    - بسیارخب، فقط سریع‌تر!
    به پرونده‌ی سبزرنگ خیره شد و لبخندی زد. با به یادآوردن کارها و رفتارهای مهدی، آرام خندید و سعی کرد تمام حواسش را به پنج شکایت باقی مانده بدهد.
    با شنیدن صدای کفش‌های مشکی ستوان ملکی، سرش را بالا آورد.
    - با بنده کاری داشتید قربان؟
    دست به سـ*ـینه به صندلی تکیه داد.
    - یکی از افراد پرسنل رو برای زیر نظر گرفتن سطحیِ اون جاسوس بفرست و از نوع گوشیش مطمئن شو. فقط سریع، تا شب کارِتون رو انجام بدید.
    ملکی احترام گذاشت.
    - اوامر شما مطاع قربان!
    نُچی کرد و با زمزمه‌ی «هنوز یه جای کار می‌لنگه» دوباره تلفن سیاه‌رنگ روی میزش را برداشت. بعد از چند ثانیه صدای خواب آلود مهدی به گوشش رسید.
    - بله؟
    آرام خندید و با بی‌خیالی گفت:
    - باز هم که خواب بودی. پاشو بیا این‌جا یه کار مهمی باهات دارم!
    دوباره خمیازه‌ای کشید:
    - همین‌جوری بگو
    آیین جدی شد و با صدای بلندی مهدی را مواخذه کرد:
    - همه چی رو به شوخی نگیر مهدی، شغل ما سر تا سر جدیته! پاشو بیا این‌جا.
    تماس از طرف مهدی قطع شد. انگار از حالت خواب‌آلودگی خارج شده و ترجیح داده بود جدی باشد و وظایف اصلی خود را انجام دهد.
    هنوز یک دقیقه نشده بود که صدای چکمه‌هایش بلند شد.
    - در خدمتم قربان!
    آیین با تعجب، احسنتِ آرامی به این جدّیت گفت و ادامه داد:
    - سریعاً یک دستگاه شنود به همراه رادار برام جور کن.
    مهدی با تعجب لبش را به وسیله انگشتانِ شصت و اشاره‌اش لمس کرد:
    - چیزی شده؟
    آیین دستانش را به هم گره زد.
    - حتما باید چیزی بشه که شنود و رادار بخوام؟!
    کلاهش را از روی سرش برداشت و دستی به موهای کم پشتش کشید.
    - نه ولی یه جوری گفتی شنود و رادار می‌خوام که انگار از همه چی مطمئنی!
    آیین از روی صندلی بلند شد و سرش را به معنای «نه» تکان داد:
    - مطمئنم نیستم؛ اما می‌خوام اگه گوشیش ساده بود، همه چی آماده باشه.
    مهدی که کاملا قانع شده بود، با گفتن جمله‌ای اتاق دوستش را ترک کرد.
    - بسیارخب، 2-3 ساعته حلش می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ساعت از هشت شب گذشته بود و آسمان دل از روشنی کنده بود.
    ستوان صادقی با احتیاط پشت درخت کاجی پنهان شد. به جلو نگاهی انداخت و بعد از آنالیز کردن وضعیت مظنون، آرام به طرف درخت جلویی رفت و پشت آن پناه گرفت. فضا آرام بود و تنها صدایی که زینت‌بخش این سکوت می‌شد، صدای جیرجیرک‌ها بود.
    ستوان صادقی نگاهی به جاسوس انداخت و با تنگ کردن چشم‌هایش، سعی کرد بر روی فرد مقابل متمرکز شود.
    جاسوس گوشی ساده‌اش را درآورد و با نگاهی، آن را به کمی آن طرف‌تر پرت کرد. زمزمه‌ی آرام ستوان گوش‌های درخت را نوازش کرد:
    - ای به خشکی شانس!
    ساده بودن گوشیِ او، مشکل خاصی را برای پرسنل کلانتری به‌وجود آورده بود. اگر گوشی او هوشمند بود می‌توانستند از طریق هک، همه چیز را شنود کنند و ببینند؛ اما برای گوشی ساده، تنها یک راه وجود داشت، آن هم رادار و شنود! که البته مشخص نبود این دستگاه می‌تواند گوشیِ جاسوس را تحت تأثیر قرار دهد یا خیر؟!
    دست راستش را تکیه‌گاه خود کرد و از جا بلند شد! همان‌طور که به عقب نگاه می‌کرد، بدون این‌که صدایی ایجاد کند به کلانتری وارد شد و سراسیمه به دنبال خانم ملکی رفت. به این‌طرف و آن‌طرف سرک می‌کشید که صدایی به گوشش رسید:
    - کجا میری صادقی؟
    با تعجب به سمت صدا برگشت و با دیدن ستوان ملکی احترام گذاشت.
    - هیچ‌جا قربان، دنبال شما می‌گشتم.
    ملکی با غرور سرش را تکان داد، چادرش را به خودش نزدیک‌تر کرد و پرسید:
    - خب، چی شد؟ تونستی کاری از پیش ببری؟
    صادقی به نشانه‌ی احترام با پنجه‌ی پا کمی بالا رفت و دوباره به حالت اولیه‌اش برگشت.
    - بله قربان.
    ملکی دست به سـ*ـینه، ابرویی بالا انداخت.
    - خب، نتیجه؟
    صادقی با جدّیت پاسخ داد:
    - گوشی مورد نظر ساده بود.
    سرش را به نشانه‌ی تفهیم تکان داد و گارد رفتن گرفت.
    - بسیار خب، تو همین‌جا منتظر بمون تا دستور بعدی رو به اطلاعت برسونم.
    صادقی احترام گذاشت و به کناری رفت. ستوان ملکی هم با دیدن وضعیت او، لبخندی زد و به طرف اتاق ستوان صداقت رفت.
    همان‌طور که با صلابت، کفش های سیاهش را با کاشی های کلانتری آشنا می‌کرد، به چادرش بـ..وسـ..ـه‌ای زد و بعد از در زدن وارد اتاق ستوان شد.
    ستوان صداقت نگاهش را از کتاب شعر گرفته و به خانم ملکی خیره شد.
    - چیزی شده ملکی؟
    لبخندی زد.
    - براتون از اون جاسوس خبر آوردم.
    آیین خود را به میز نزدیک‌تر کرد:
    - می‌شنوم!
    ملکی با آرامش خاصی گفت:
    - گوشی فرد مورد نظر ساده بود قربان.
    ستوان صداقت نفس عمیقی کشید:
    - بسیارعالی، شما کسی رو که برای مراقب از جاسوس انتخاب کرده بودی رو دوباره به اون‌جا بفرست. آخر شب هم دستگاه رو از ستوان سلیمانی تحویل بگیر.
    ملکی احترام گذاشت و با گفتن جمله‌ی کوتاه «اطاعت میشه» از اتاق خارج شد.
    بعد از رفتن ملکی، به کتاب شعر خیره شد.
    با دیدن شعر زیبایی، لبخندی زد و بی‌اختیار و زمزمه‌وار شروع به خواندن کرد:
    - منِ بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم
    حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
    تو مگر سایه‌ی لطفی به سر وقت من آری
    که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
    خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
    که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
    (شعری از حضرت سعدی)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    با احتیاط پشت درخت زانو زد، کلاهش را با دقت تنظیم کرد و دستانش را روی درخت گذاشت. با اخم نگاهی به جاسوس انداخت. صدای خروپفش از این فاصله‌ی چهارمتری هم شنیده می‌شد. با نگاهی به جیب او، سرش را با اطمینان تکان داد و پاکت چسبی ‌را از جیب لباسِ سبزِ تیره‌اش درآورد. دستگاه داخل آن را در قاب چشمانش زندانی کرد و به آرامی جلو رفت.
    پاکت را روی زمین گذاشت و با دقت، بدون این که جاسوس را متوجه خود کند، گوشی را از جیب او خارج کرد. قاب پشت آن را از خودِ گوشی جدا کرد و باتری را از روی آن برداشت. دستگاه را به آرامی و بدون آن‌که به آن فشار وارد کند، از پاکت خارج کرد.
    با فوتی که کرد، گرد و خاک از گوشی رخت بربست، دستگاه کوچک را کمی بالاتر از سیم کارت قرار داد. قاب گوشی را گذاشت و با قراردادن گوشی در جایِ اولیه‌اش، با سرعت به کلانتری برگشت.

    ***
    کلاهش را از روی صندلیِ همراه برداشت و روی سرش گذاشت، سریعاً از ماشین پیاده شد. به محض ورود به کلانتری، صدای مال‌باختگان و شاکی‌ها در گوش‌هایش حبس شد.
    - قرار نیست کسی به داد من برسه؟ بابا من از این مالِ مردم‌خور شکایت دارم.
    فردی با صاحب آن صدا دست به یقه شد.
    - ادب داشته باش، اونی که شکایت داره منم نه تو!
    مال‌باخته دست‌های طرف مقابلش را به شدت پس زد:
    - خیلی ببخشید... اونی که دَه میلیون از مال مردم رو نوش جان کرده، شمایی نه من!
    ستوان صداقت که با شنیدن این حرف‌ها عصبی ‌شده بود، با اخم به طرف آن‌ها رفت:
    - چه خبرتونه؟ خجالت بکشید.
    یکی از آن دونفر با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - جناب سروان، شما به داد من برس. این مال مردم‌خور دِه میلیون از پولِ من و چند نفرِ دیگه رو خورده و یه آب هم روش!
    طرف مقابل اعتراض کرد:
    - مال مردم‌خور خودتی و... !
    ستوان کلام او را قطع کرد:
    - اولاً من سروان نیستم و ستوانم. ثانیاً احترام خودتون رو نگه دارید، اینجا قانون داره آقایون.
    و بلافاصله کسی را صدا زد:
    - سرباز شهیدی؟
    بعد از چند ثانیه سرباز روبه‌روی ستوان قرار گرفت.
    - بله قربان؟
    ستوان صداقت به آن دو اشاره کرد:
    - این دو تا رو می‌بری خدمت سروان رشادت؛ اگر هم صدایی ازشون شنیدی، مستقیم بازداشتگاه!
    و بلافاصله بدون آن‌که منتظر پاسخ سرباز و عکس‌العمل شاکی‌ها باشد، از پله‌ها بالا رفت.
    وارد اتاق شد و با نگاهی به ساعتش که هشت صبح را نشان می‌داد، روی صندلی نشست و کلاهش را روی میز گذاشت. با اخم پرونده‌ی صورتی‌رنگی را باز کرد و خود را غرق در آن نشان داد؛ اما خود خوب می‌دانست که در خیال سوگند است نه در اعماق این جملات!
    با ورود مهدی و شنیدن صدای او، به تندی پرونده را بست.
    - به به، صبح عالی به‌خیر جناب صداقت. دیر کردی رفیق!
    بدون آن‌که به حرف مهدی توجه کند گفت:
    - باز هم که بدون در زدن وارد اتاق شدی!
    مهدی پوفی کرد:
    - من یاد نمی‌گیرم؛ چون اصلا بلد نیستم ادای بچه مثبت‌ها رو دربیارم، پس الکی خودت رو خسته نکن.
    دست به سـ*ـینه به مهدی خیره شد:
    - در زدن بچه مثبت‌بازی نیست، بلکه نشون‌دهنده‌ی ادبه!
    مهدی یکی از ابروهایش را بالا انداخت که آیین ادامه داد:
    - خب، بی‌خیال. چی‌کارم داشتی؟
    خندید:
    - نترس، نیومدم حرصت بدم. اومدم ببرمت.
    آیین با تعجب پرسید:
    - کجا؟!
    مهدی با این جمله‌ی کوتاه، بی‌رحمیِ خود را به رخ کشید:
    - پیش پدر زنت!
    آیین با خنده از جا بلند شد؛ ولی کمی بعد با جدّیت گفت:
    - جوابم رو درست و حسابی ‌بده مهدی.
    مهدی هم لبخند دندان‌نمایی زد:
    - خب درست و حسا بی‌دادم دیگه، سرگرد ازت گزارشِ کار می‌خواد.
    آیین با سرعت برگه‌هایی را که از قبل آماده کرده بود، برداشت و به همراه مهدی از اتاق خارج شد.
    مهدی همان‌طور که پشت سر آیین راه می‌رفت، پرسید:
    - یه سوال، تو چرا به جای این‌که جاسوس رو دستگیر کنی، توی گوشیش رادار و شنود نصب کردی؟
    ستوان صداقت هم نفس عمیقی کشید و پاسخ داد:
    - دستگیر کردن جاسوس سودابه یک کارِ خطرناکه. از کجا معلوم زمانی که ما اون رو به مرکز اصلی بفرستیم، دهنش رو باز نکنه و همه چیز رو لو نده؟ دستور نصب رادار و شنود رو دادم که بتونیم ازش بهترین استفاده رو بکنیم.
    مهدی هم سرش را تکان داد و با زمزمه «حق با توئه، قبول می‌کنم»، در اتاق جلسه را به روی او باز کرد.


    دلیلی خالی بودن صفحه نقد رو نمی‌فهمم
    میشه بگید چرا؟
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا