"سوگند"
مامان_ سوگند جان بیا این سفره رو باز کن!
سفره رو از دست مامان گرفتم و به سمت پذیرایی رفتم و تا خواستم سفره رو پهن کنم ارشیا از جاش بلند شد و آروم گفت: شما چرا زن داداش؟ بذارید خودم پهن میکنم!
اخمی غلیظ کردم و کوبنده گفتم: پهن میکنم!
ابرویی بالا انداخت و رفت نشست و زیر گوش امیر یه چیزایی گفت!
بی توجه بهشون سفره رو پهن کردم و با کمک مامان سفره رو چیدیم...
همه نشستیم سر سفره و مشغول غذا خوردن شدیم...
اعصابم از دست ارشیا خردشده بود! چرا میگفت زن داداش؟ هدفش چی بود؟ حتما اذیت میکرد!
سنگینیِ نگاهی رو احساس کردم آروم سرم رو بالا آوردم و نگاهی به امیر که به من خیره شده بود انداختم و چشم غره ای بهش رفتم... لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت...
اَه...باز این لعنتی لبخند تحویل من داد!
با اخمای درهم دوباره سرم رو پیین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم!
بعد از شام و جمع کردن وسایل دوباره نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم...
مامان رو به لیلی خانوم پرسید: این آقا امیرتون چند سالشه لیلی جان؟
لیلی خانوم لبخندی زد و گفت: امیرم بیست و نه سالشه!
مامان ابرویی بالا انداخت و به تلافیِ اون روز تو پارک پرسید: چرا براش زن نمیگیرید؟ خوب نیست پسر تا این سن مجرد بمونه! البته قصد جسارت ندارما!
لیلی خانوم لبخندی زد و گفت: والا براش یه دختر در نظر گرفتم اسمش نیلوفره... دخترِ خواهرمه...دختر خوبیه!
فقط واسه چند لحظه فقط چند لحظه احساس کردم قلبم تیر کشید! فقط واسه چند لحظه یه حسادت کوچیک افتاد به جونم...فقط واسه چند لحظه خشم سراسر وجودم رو گرفت... فقط واسه چند لحظه دستم مشت شد و فقط احساس کردم واسه چند لحظه مردم!
مامان_ چه خوب ایشاالله که به پایِ هم پیر بشن! به نظر من سریع تر دست به کار بشید...
لیلی خانوم نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت: والا به خود امیر هم گفتم ولی مخالفت کرد... مثل اینکه خودش از یه خانومی خوشش اومده! گر چه به نظر من نیلوفر بهتره براش!
اون دختر کیه؟ نکنه میتراست؟ خدا کنه میترا باشه... گرچه این آرزوی قلبیم نبود!
مامان_ نظر خود جوونا خیلی مهمه! والا منم برای ازدواج سوگند و حسام، پسرِ خواهرم خیلی اصرار داشتم ولی سوگند مخالف بود... آخرش هم که دیدیم چی شد!
لیلی خانوم_ بله بالاخره بحثِ یه عمر زندگیه مشترکه!
لیلی خانوم با یه مکث پرسید: راستی! از این پسره، حسام... شکایت نکردید؟
مامان نفسشو فوت کرد و گفت: والا نتونستم! بالاخره پسرِ خواهرم بود... نمیتونستم با شکایتم خواهرم رو عذاب بدم!
لیلی خانوم آهانی گفت و سکوت کرد...
آقای حسینی_ با اجازتون دیگه رفع زحمت کنیم و از جا بلند شد....
بابا در حالی که دستاش رو توی دستای آقای فلاح قرار میداد گفت: تشریف داشتید حالا!
آقای فلاح_ نه دیگه ممنون ازتون... و بعد رو به مامان ادامه داد: ممنون خانم فلاح زحمت کشیدید!
مامان لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم کاری نکردم!
بعد از تموم شدن تعارفات به سمت در رفتن و خداحافظی کردن...
با مامان اینا کنار در ایستادیم واسه بدرقه کردنشون!
مامان و بابا مشغول خداحافظی با آقا و خانم حسینی بودن!
امیر_ به امید دیدار سوگند خانوم!
یکی ابروهامو بالا انداختم و جدی گفتم: خدانگه دار!
لبخندی زد و گفت: جذبتون ستودنیه!
با تعجب نگاهش کردم که آروم گفت: دوستش دارم!
ابروهام بالا پرید که گفت: جذبتون رو میگم!
اخمی کردم و با تاکید گفتم: خدانگه دار آقای حسینی!
لبخندی معنی دار زد و از کنارم رد شد و رفت...
ارشیا_ خداحافظ زن داداش!
اخمی کردم و محکم و تهدید وار گفتم: خدانگه دارتون جناب!
نمیخواستم باهاشون کل کل کنم... اما کاملا به این یقین رسیدم که هر دو برادر به یک اندازه روی اعصابِ آدم راه میرن!
بی حرف از کنارم رد شد و رفت بیرون!
بالاخره سوار آسانسور شدن و رفتن... با حرص خودم رو روی مبل پرت کردم و گفتم: اوفــــــــ! خسته شدم! خداروشکر رفتن...
مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت: زشته سوگند!
چشمام رو چرخوندم و گفتم: چه زشتی آخه؟ از پسراشون خوشم نمیاد اصلا! خیلی پرروان!
مامان ابرویی بالا انداخت و گفت: والا انقدر که واسه این دوتا اخم کردی من خودم ازت ترسیدم چه برسه به اون بدبختا!
من_ یکی اونا بدبختن یکی من!
مامان_ سوگند جان بیا این سفره رو باز کن!
سفره رو از دست مامان گرفتم و به سمت پذیرایی رفتم و تا خواستم سفره رو پهن کنم ارشیا از جاش بلند شد و آروم گفت: شما چرا زن داداش؟ بذارید خودم پهن میکنم!
اخمی غلیظ کردم و کوبنده گفتم: پهن میکنم!
ابرویی بالا انداخت و رفت نشست و زیر گوش امیر یه چیزایی گفت!
بی توجه بهشون سفره رو پهن کردم و با کمک مامان سفره رو چیدیم...
همه نشستیم سر سفره و مشغول غذا خوردن شدیم...
اعصابم از دست ارشیا خردشده بود! چرا میگفت زن داداش؟ هدفش چی بود؟ حتما اذیت میکرد!
سنگینیِ نگاهی رو احساس کردم آروم سرم رو بالا آوردم و نگاهی به امیر که به من خیره شده بود انداختم و چشم غره ای بهش رفتم... لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت...
اَه...باز این لعنتی لبخند تحویل من داد!
با اخمای درهم دوباره سرم رو پیین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم!
بعد از شام و جمع کردن وسایل دوباره نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم...
مامان رو به لیلی خانوم پرسید: این آقا امیرتون چند سالشه لیلی جان؟
لیلی خانوم لبخندی زد و گفت: امیرم بیست و نه سالشه!
مامان ابرویی بالا انداخت و به تلافیِ اون روز تو پارک پرسید: چرا براش زن نمیگیرید؟ خوب نیست پسر تا این سن مجرد بمونه! البته قصد جسارت ندارما!
لیلی خانوم لبخندی زد و گفت: والا براش یه دختر در نظر گرفتم اسمش نیلوفره... دخترِ خواهرمه...دختر خوبیه!
فقط واسه چند لحظه فقط چند لحظه احساس کردم قلبم تیر کشید! فقط واسه چند لحظه یه حسادت کوچیک افتاد به جونم...فقط واسه چند لحظه خشم سراسر وجودم رو گرفت... فقط واسه چند لحظه دستم مشت شد و فقط احساس کردم واسه چند لحظه مردم!
مامان_ چه خوب ایشاالله که به پایِ هم پیر بشن! به نظر من سریع تر دست به کار بشید...
لیلی خانوم نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت: والا به خود امیر هم گفتم ولی مخالفت کرد... مثل اینکه خودش از یه خانومی خوشش اومده! گر چه به نظر من نیلوفر بهتره براش!
اون دختر کیه؟ نکنه میتراست؟ خدا کنه میترا باشه... گرچه این آرزوی قلبیم نبود!
مامان_ نظر خود جوونا خیلی مهمه! والا منم برای ازدواج سوگند و حسام، پسرِ خواهرم خیلی اصرار داشتم ولی سوگند مخالف بود... آخرش هم که دیدیم چی شد!
لیلی خانوم_ بله بالاخره بحثِ یه عمر زندگیه مشترکه!
لیلی خانوم با یه مکث پرسید: راستی! از این پسره، حسام... شکایت نکردید؟
مامان نفسشو فوت کرد و گفت: والا نتونستم! بالاخره پسرِ خواهرم بود... نمیتونستم با شکایتم خواهرم رو عذاب بدم!
لیلی خانوم آهانی گفت و سکوت کرد...
آقای حسینی_ با اجازتون دیگه رفع زحمت کنیم و از جا بلند شد....
بابا در حالی که دستاش رو توی دستای آقای فلاح قرار میداد گفت: تشریف داشتید حالا!
آقای فلاح_ نه دیگه ممنون ازتون... و بعد رو به مامان ادامه داد: ممنون خانم فلاح زحمت کشیدید!
مامان لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم کاری نکردم!
بعد از تموم شدن تعارفات به سمت در رفتن و خداحافظی کردن...
با مامان اینا کنار در ایستادیم واسه بدرقه کردنشون!
مامان و بابا مشغول خداحافظی با آقا و خانم حسینی بودن!
امیر_ به امید دیدار سوگند خانوم!
یکی ابروهامو بالا انداختم و جدی گفتم: خدانگه دار!
لبخندی زد و گفت: جذبتون ستودنیه!
با تعجب نگاهش کردم که آروم گفت: دوستش دارم!
ابروهام بالا پرید که گفت: جذبتون رو میگم!
اخمی کردم و با تاکید گفتم: خدانگه دار آقای حسینی!
لبخندی معنی دار زد و از کنارم رد شد و رفت...
ارشیا_ خداحافظ زن داداش!
اخمی کردم و محکم و تهدید وار گفتم: خدانگه دارتون جناب!
نمیخواستم باهاشون کل کل کنم... اما کاملا به این یقین رسیدم که هر دو برادر به یک اندازه روی اعصابِ آدم راه میرن!
بی حرف از کنارم رد شد و رفت بیرون!
بالاخره سوار آسانسور شدن و رفتن... با حرص خودم رو روی مبل پرت کردم و گفتم: اوفــــــــ! خسته شدم! خداروشکر رفتن...
مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت: زشته سوگند!
چشمام رو چرخوندم و گفتم: چه زشتی آخه؟ از پسراشون خوشم نمیاد اصلا! خیلی پرروان!
مامان ابرویی بالا انداخت و گفت: والا انقدر که واسه این دوتا اخم کردی من خودم ازت ترسیدم چه برسه به اون بدبختا!
من_ یکی اونا بدبختن یکی من!
آخرین ویرایش: