کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
"سوگند"

مامان_ سوگند جان بیا این سفره رو باز کن!
سفره رو از دست مامان گرفتم و به سمت پذیرایی رفتم و تا خواستم سفره رو پهن کنم ارشیا از جاش بلند شد و آروم گفت: شما چرا زن داداش؟ بذارید خودم پهن میکنم!
اخمی غلیظ کردم و کوبنده گفتم: پهن میکنم!
ابرویی بالا انداخت و رفت نشست و زیر گوش امیر یه چیزایی گفت!
بی توجه بهشون سفره رو پهن کردم و با کمک مامان سفره رو چیدیم...
همه نشستیم سر سفره و مشغول غذا خوردن شدیم...
اعصابم از دست ارشیا خردشده بود! چرا میگفت زن داداش؟ هدفش چی بود؟ حتما اذیت میکرد!
سنگینیِ نگاهی رو احساس کردم آروم سرم رو بالا آوردم و نگاهی به امیر که به من خیره شده بود انداختم و چشم غره ای بهش رفتم... لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت...
اَه...باز این لعنتی لبخند تحویل من داد!
با اخمای درهم دوباره سرم رو پیین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم!
بعد از شام و جمع کردن وسایل دوباره نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم...
مامان رو به لیلی خانوم پرسید: این آقا امیرتون چند سالشه لیلی جان؟
لیلی خانوم لبخندی زد و گفت: امیرم بیست و نه سالشه!
مامان ابرویی بالا انداخت و به تلافیِ اون روز تو پارک پرسید: چرا براش زن نمیگیرید؟ خوب نیست پسر تا این سن مجرد بمونه! البته قصد جسارت ندارما!
لیلی خانوم لبخندی زد و گفت: والا براش یه دختر در نظر گرفتم اسمش نیلوفره... دخترِ خواهرمه...دختر خوبیه!
فقط واسه چند لحظه فقط چند لحظه احساس کردم قلبم تیر کشید! فقط واسه چند لحظه یه حسادت کوچیک افتاد به جونم...فقط واسه چند لحظه خشم سراسر وجودم رو گرفت... فقط واسه چند لحظه دستم مشت شد و فقط احساس کردم واسه چند لحظه مردم!
مامان_ چه خوب ایشاالله که به پایِ هم پیر بشن! به نظر من سریع تر دست به کار بشید...
لیلی خانوم نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت: والا به خود امیر هم گفتم ولی مخالفت کرد... مثل اینکه خودش از یه خانومی خوشش اومده! گر چه به نظر من نیلوفر بهتره براش!
اون دختر کیه؟ نکنه میتراست؟ خدا کنه میترا باشه... گرچه این آرزوی قلبیم نبود!
مامان_ نظر خود جوونا خیلی مهمه! والا منم برای ازدواج سوگند و حسام، پسرِ خواهرم خیلی اصرار داشتم ولی سوگند مخالف بود... آخرش هم که دیدیم چی شد!
لیلی خانوم_ بله بالاخره بحثِ یه عمر زندگیه مشترکه!
لیلی خانوم با یه مکث پرسید: راستی! از این پسره، حسام... شکایت نکردید؟
مامان نفسشو فوت کرد و گفت: والا نتونستم! بالاخره پسرِ خواهرم بود... نمیتونستم با شکایتم خواهرم رو عذاب بدم!
لیلی خانوم آهانی گفت و سکوت کرد...
آقای حسینی_ با اجازتون دیگه رفع زحمت کنیم و از جا بلند شد....
بابا در حالی که دستاش رو توی دستای آقای فلاح قرار میداد گفت: تشریف داشتید حالا!
آقای فلاح_ نه دیگه ممنون ازتون... و بعد رو به مامان ادامه داد: ممنون خانم فلاح زحمت کشیدید!
مامان لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم کاری نکردم!
بعد از تموم شدن تعارفات به سمت در رفتن و خداحافظی کردن...
با مامان اینا کنار در ایستادیم واسه بدرقه کردنشون!
مامان و بابا مشغول خداحافظی با آقا و خانم حسینی بودن!
امیر_ به امید دیدار سوگند خانوم!
یکی ابروهامو بالا انداختم و جدی گفتم: خدانگه دار!
لبخندی زد و گفت: جذبتون ستودنیه!
با تعجب نگاهش کردم که آروم گفت: دوستش دارم!
ابروهام بالا پرید که گفت: جذبتون رو میگم!
اخمی کردم و با تاکید گفتم: خدانگه دار آقای حسینی!
لبخندی معنی دار زد و از کنارم رد شد و رفت...
ارشیا_ خداحافظ زن داداش!
اخمی کردم و محکم و تهدید وار گفتم: خدانگه دارتون جناب!
نمیخواستم باهاشون کل کل کنم... اما کاملا به این یقین رسیدم که هر دو برادر به یک اندازه روی اعصابِ آدم راه میرن!
بی حرف از کنارم رد شد و رفت بیرون!
بالاخره سوار آسانسور شدن و رفتن... با حرص خودم رو روی مبل پرت کردم و گفتم: اوفــــــــ! خسته شدم! خداروشکر رفتن...
مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت: زشته سوگند!
چشمام رو چرخوندم و گفتم: چه زشتی آخه؟ از پسراشون خوشم نمیاد اصلا! خیلی پرروان!
مامان ابرویی بالا انداخت و گفت: والا انقدر که واسه این دوتا اخم کردی من خودم ازت ترسیدم چه برسه به اون بدبختا!
من_ یکی اونا بدبختن یکی من!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    مامان خندید و گفت: خیلی خوب برو لباساتو عوض کن و بگیر بخواب...
    من_ الان بلند میشم!
    مامان_ نخیرم این الان بلند میشم تو یعنی اینکه قراره همینجا بیهوش بشی بلند شو برو رو تختت!
    با غرغر از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و بعد از تعویض لباس خودم رو پرت کردم رو تخت و بعد از چند دقیقه کاملا بیهوش شدم!

    با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم و گوشیم رو از عسلیِ کنارِ تختم برداشتم و نگاهی به صفحش انداختم و با دیدن اسم ثمین جواب دادم:
    من_ سلام به دوست بی معرفت! کجا بودی تا حالا!؟
    ثمین_ سلام سوگند جونم چطوری؟ خوبی؟ عیدت مبارک عشقم البته با یه هفته تاخیر!... شرمنده تو این روستامون اصلا اون اولای عید چنان انتن میپره که بیا و ببین! نتونستم اصلا باهات تماس بگیرم!
    من_ بله فهمیدم! چندبار زنگ زدم بهت در دسترس نبودی! عید توام مبارک... ولی ثمین جونم یه چیز بگم؟
    ثمین_ بگو عزیزم!
    من_ د آخه بیشعورِ بی فرهنگ الانم وقتِ زنگ زدنه؟ منو از خواب بیدار کردی! خدا خیرت نده...
    ثمین با خنده گفت: سوگند؟ ساعت سه بعد از ظهره! تو خواب بودی؟
    خندیدم و گفتم: بابا دیشب مهمون داشتیم خسته شده بودم!
    ثمین_ حالا مهمونتون کی بود؟
    با شیطنت گفتم: جنابِ آقای امیرِ حسینی به همراه خانواده!
    صدایی بهت زدش اومد: وای خاکِ عالم! خواستگاری کرد؟
    خندیدم و گفتم: نه بابا دیوونه! مامان شام دعوتشون کرده بود... حالا داستان داره اومدی تهران برات کامل توضیح میدم! چه خبر اونجا؟ با محمد جان خوش میگذره عزیزم؟
    با خنده گفت: زهرمار، نه بابا حوصلم سر رفته عجیب! حالا اومدم تهران شرح میدم چی شده بود!
    من_ پس خبراییه؟!
    ثمین_ هِی تا حدودی!
    با ناراحتی گفتم: وای خدا چرا عید تموم نمیشه! من تا هفته ی دیگه از کنجکاوی میمیرم!
    ثمین_ خوب فوضول خانوم خبری از میترا نداری؟ مامانش مرخص شد؟
    من_ آره مرخص کردنش... پریروز خونشون بودم... نمیدونی چی شده که ثمین! باید تعریف کنم واست!
    ثمین_ ای بابا تو یه هفته چقدر اتفاق افتاده ها... عجب گیری افتادیم!
    من_ آره بابا... عیدِ باحالی بودش... همش خبر میاد از این ور و اون ور!
    ثمین_ سوگند... فعلا خداحافظ من برم به میترا هم یه زنگ بزنم...
    من_ برو عزیزم خداحافظ!
    دستی به صورتم کشیدم و روی تخت نشستم...از جا بلند شدم و به سمت دستشویی حرکت کردم!
    بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم از دستشویی بیرون اومدم و دوباره به سمت اتاقم رفتم و موهام رو شونه زدم و بالا سرم جمعش کردم...
    رفتم سمت پذیرایی و کنارِ مامان و بابا که در حال تماشای تلویزیون بودن نشستم...
    بابا_ به به چه عجب دخترِ بابا از خواب بیدار شد!...
    من_ وای من هنوزم خوابم میاد...
    مامان_ خوب نیست دختر انقدر زیاد بخوابه!
    من_ باز گیر دادیا مامان!
    مامان_ به خاطر خودت میگم دخترِ خوب!
    من_ اینارو ولش کن... میشه امروز برم خونه ی میترا اینا؟
    بابا_ مگه پریروز اونجا نبودی؟
    من_ خوب حوصلم سر میره!
    مامان_ منم باهات میام پس باید بیام عیادت خانوم رضایی... از اول عید تا حالا نتونستم اصلا ببینمش!
    من_ ایول... پس من برم یه زنگ به میترا بزنم!
    بابا_ برو...
    از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق و گوشیمو برداشتم و شماره ی میترا رو گرفتم!
    بعد از شنیدن چند بوق جواب داد:
    میترا_ به به سلام سوگند خانوم چطوری؟
    من_ سلام قربونت بد نیستم تو چطوری؟
    میترا_ مرسی منم خوبم... کاری داشتی؟
    من_ آره... بعد از ظهر خونه اید؟ من و مامان میخوایم مزاحمتون بشیم؟
    میترا_ مراحمی گلم... حتما بیاید منتظرتونیم...
    من_باشه پس مزاحم میشیم دیگه فعلا خداحافظت...
    میترا_اختیار داری...خداحافظ!
    گوشی رو قطع کردم و رفتم بیرون و گفتم: مامان؟ ساعت چند میریم؟
    مامان نگاهی به ساعت انداخت و گفت: حدودایِ پنج...
    باشه ای گفتم و رفتم که لباسامو حاضر کنم...
    میز اتو رو بردم تو اتاق و اتو رو زدم به پریز برق...
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    داشتم روسری سبز رنگمو که تازه خریده بودم رو اتو میکردم که گوشیم زنگ خورد...
    ناشناس بود!
    نگاهی به شماره انداختم...آشنا هم نبود...
    گوشی رو انداختم اون ور و جوابش رو ندادم... اصلا حوصله ی مزاحم ندارم!
    لباسامو که اتو کردم دیدم ساعت چهار و نیمِ...
    گوشیمو برداشتم و نگاهی بهش کردم که چشمام گرد شد...
    ده تا تماس بی پاسخ و سه تا اس ام اس از همون شماره ی ناشناس!!!
    با ابروهای بالا رفته اس ام اساشو باز کردم...
    اولیش: جواب بده!
    دومیش: لطفا جواب بده!
    سومیش:سوگند اذیت نکن... جواب بده!
    چشمام گردتر شد! این کیه که اسم منو میدونه؟!
    گوشی دوباره تو دستم زنگ خورد... دودل بودم واسه جواب دادن...
    با یه تصمیم آنی گزینه سبز گوشی رو فشردم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم اما حرفی نزدم!
    اونور خط هم سکوت بود!
    با شَک گفتم: شما؟
    جوابی نیومد که گفتم: مگه مرض داری؟
    باز هم سکوت...
    با حرص گفتم: مردتیکه ی بیمار...
    و تا خواستم قطع کنم صدایِ مردی به گوشم رسید...
    مرد_ به به سوگند خانوم! با ادب شدی!
    اخمی کردم و گفتم: تو کی هستی؟
    با خنده گفت: نشناختی؟ فکر میکردم صدای کسی که پهلوتو خط خطی کرده رو یادت مونده باشه!
    با عصبانیت غریدم: حسام!
    با لحنی چندش آور گفت: جوووونِ حسام؟
    چشمام رو از عصبانیت بستم و گفتم: چرا مزاحم شدی؟ زدی ناکارم کردی بس نبود؟ دِ آخه حیوون چی میخوای از من؟ چیکارت کردم آخه؟
    قهقهه ای زد و گفت: سوگند جون هنوز باهات خیلی کارا دارم! برنامه ها چیدم برات...شاهین رو یادته اون روز؟ قولتو بهش دادم! بالاخره مرده و قولش!
    من_ تُف تو روی تو و امثال تو که اسم مرد رو یدک میکشید!
    حسام_ آخ آخ نشد دیگه! راستی خواستم یه خبر بدم که برسونی به گوش اون دو تا حیف نون! چی بود اسماشون؟...اممم... آهان یکیشون محمد بود... اون یکی چی بود؟...امین؟ نه نه امیر بود! خوب به گوش این دوتا برسون که حسابی از عیدشون استفاده کنن و از کنار خانواده بودن نهایت استفاده رو ببرن چون بعد از تعطیلات باهاشون کار دارم!
    خواستم چیزی بگم که قطع شد...
    خدایا! نکنه بلایی سر امیر و محمد بیاره؟ وای نه! اگه به خاطر من بلایی سرشون بیاد چی؟ بهت زده نشستم رو تخت و دوباره همون شماره رو گرفتم اما خاموش کرده بود لعنتی!
    مامان اومد داخل اتاق و گفت: سوگند؟ تو هنوز نشستی؟ ساعت ده دقیقه به پنجِ... هِی سوگند؟ چی شدی تو؟ خوبی؟
    مامان با نگرانی کنارم نشست و گفت: چی شده دخترم؟
    همونطور بهت زده گفتم: حسام میخواد بکشتشون!
    مامان با چشمای گردشده گفت: چی داری میگی سوگند؟ چی شده؟ چرا یهو یاد حسام افتادی؟
    با بغض تو چشمای مامان خیره شدم و گفتم: مامان! امیر و محمد فقط خواستن به من کمک کنن! نباید بلایی سرشون بیاد!
    مامان_ سوگند! چی داری میگی؟ عین آدم حرف بزن ببینم چه خبره؟ جونم رسید به لبم دختر... یه چیزی بگو دیگه!
    با بغض تمام حرفای حسام رو برای مامان گفتم...
    مامان با شوک گفت: این پسر آدم بشو نیست؟ باید به بابات بگم...توام به این دوتا بنده خدا خبر بده بیشتر حواسشون رو جمع کنن! من برم یه آب قند درست کنم... فشارم افتاد!
    و همونطور مبهوت و درحالی که با خودش حرف میزد از اتاق بیرون رفت...
    حالا من از کجا شماره ی اینارو بیارم؟ چجوری بهشون خبر بدم؟
    ثمین! آره...خودشه! باید بهش زنگ بزنم.
    بدون معطلی گوشیمو برداشتم و شماره ی ثمین رو گرفتم...
    ثمین_ سلام جونم؟
    من_ ثمین! محمد اونجاست؟
    ثمین با تعجب گفت: وا... تو با اون چیکار داری؟
    من_ ثمین! اونجاست یا نه؟
    ثمین_ تو حیاطه!
    من_ میشه ببری گوشی رو بدی بهش؟
    ثمین_ داری اذیت میکنی سوگند؟ مسخره!
    بلند تر گفتم: ثمین... درباره ی حسامه! گوشی رو بده بهش...
    با هول گفت: حسام؟ یا خدا... چی شده باز؟ تو حالت خوبه سوگند؟
    کلافه گفتم: گوشی رو بده به محمد!
     
    آخرین ویرایش:

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    سکوتی شدش و بعد از حدود یک دقیقه صدایِ متعجب محمد اومد:
    محمد_ بله؟!
    من_ سلام آقا محمد... سوگند هستم!
    محمد_ بله بله... مشکلی پیش اومده؟
    من_ ببینید آقا محمد امروز حسام با یه شماره ی ناشناس به من زنگ زد و تهدیدم کرد... گفتش که بهتون بگم که از عیدتون لـ*ـذت ببرید چون بعد عید باهاتون کار داره... من واقعا نگران شدم... نمیخوام تو این ماجرا بلایی سرِ کسی بیاد...
    محمد_ تهدیداش مهم نیستش... شما اهمیت ندید و الکی خودتون رو ناراحت نکنید!
    با حرص گفتم: آقا محمد... یعنی چی؟ مهم نیست؟ حسام تو زندگیش یه بار با عقل فکر نکرده... میترسم بلایی سرِ شما و آقای حسینی بیاره
    محمد_ شما نگران نباشید... من به امیر هم خبر میدم.
    من_ مواظب باشید... حسام خیلی آدم کینه ایی هستش!
    محمد_ چشم ما مراقب خودمون هستیم!
    من_ به آقای حسینی هم خبر بدید...
    محمد_ چشم... امر دیگه؟
    من_ ببخشید مزاحمتون شدم! خدانگه دارتون!
    صدایِ جیغی از پشت تلفن اومد که با استرس گفتم: اتفاقی افتاده؟
    جوابی بهم نداد ولی صدای نگرانش رو شنیدم : ثمین؟ ثمین؟ باز تو اینجوری شدی؟ ای بابا دختر تو چرا نمیری دکتر؟ خوبی؟ بیا بشین اینجا... صبر کن بذار برات یه مسکن بیارم!
    با نگرانی گفتم: آقا محمد؟ ثمین چی شدش؟
    محمد در حالی که هول بودن از صداش مشخص بود جواب داد: چیزی نیست سوگند خانوم شما نگران نباشید... فعلا با اجازتون!
    و فرصتی بهم نداد تا بخوام دوباره پیگیر بشم!
    یعنی ثمین چی شده؟ محمد گفت باز تو اینجوری شدی! یعنی قبلا هم اینجوری شده! اصلا چجوی شده؟ قضیه چیه؟ چند ساعت دیگه زنگ میزنم بهش ازش میپرسم!
    بی اعصاب از اتاق رفتم بیرون و رو به مامان گفتم: میریم خونه ی میترا اینا؟
    مامان اشاره ای به قیافم کرد و گفت: با این وضع؟ برو زنگ بزن عذرخواهی کن بگو مشکلی پیش اومد نتونستیم بیایم!
    من_باشه!
    دوباره راهیِ اتاق شدم و باز هم رفتم سراغ گوشیم...
    شماره ی میترا رو گرفتم و بعد از اطلاع دادن بهش از اینکه نمیایم قطع کردم...
    خدا به خیر بگذرونه آخر این ماجرا رو... امیدوارم این حرف حسام صرفا تهدید بوده باشه و عملیش نکنه!

    "حامد"

    نشسته بودم روی مبل و در حالی که لبام رو روی هم میفشردم با استرس خیره شده بودم به درِ اتاق مامان اینا!
    با پام روی زمین تند تند ضربه میزدم! یعنی عکس العمل مامان چیه؟ چی میشه؟ مامان چیکار میکنه اگه بفهمه؟
    دستی به صورتم کشیدم و پوف کشداری کشیدم!
    مهرشاد کنارم نشست و دستش رو دورِ گردنم انداخت و گفت: نگران نباش حامد... عکس العمل مامان حتما منطقیه!
    با عجز نگاهش کردم و گفتم: مهرشاد! من مامانم رو میشناسم! بیست و نه سالِ که میشناسمش! تو فقط پنج ساله که مامان آشنا شدی... من عکس العملش رو میدونم! مخصوصا اگه قضیه ی نود میلیون رو بفهمه!
    ابرویی بالا انداخت و گفت: چی بگم والا؟
    حانیه در حالی که با آفتاب کلنجار میرفت گفت: توکل کن به خدا داداش... ایشاالله که بخیر میگذره!
    خواستم چیزی بگم که با صدای بلند مامان چشمام بسته شد...
    مامان_ نود میلیون؟؟؟ دیوونه شده این پسر؟ این بچه حالیش نیست! تو دیگه چرا حمید؟ نود میلیون پولِ بی زبون رو دادی دستِ این بچه که چی بشه؟
    نگاهی به مهرشاد انداختم و ابرویی براش بالا انداختم و گفتم: میبینی؟ شک نداشتم همین میشه!
    یهو در اتاق باز شد و مامان با خشم از اتاق اومد بیرون... سریع از جام بلند شدم... مهرشاد و حانیه هم همینطور! مامان جلوم ایستاد و گفت: حامد! بابات چی میگه؟
    آب دهنم رو قورت دادم و خواستم دهن باز کنم که مامان بلند گفت: بابات راست میگه؟ تو رفتی نود میلیون پولِ بی زبون رو خرج دختری کردی که با جوابِ منفیش خردت کرده؟! آره حامد؟ نمیفهمم چرا هیچوقت از عقلت استفاده نمیکنی! رفتی عاشق یه دختری شدی که پدر نداره...داداشش معتاده... مامانشم که خداروشکر تو نجاتش دادی! خواهرش هم خدا میدونه!
    با صدایی کنترل شده گفتم: مامان! یعنی چی این حرفا؟؟؟ شما که اینجوری نبودید! شخصیت هرکس مربوط به خودشه نه خانواده اش! شما آدمی نبودید که بخواید خانواده و شرایط کسی رو تو سرش بکوبید! به جایی اینکه به این مسائل فکر کنید به این فکر کنید که همین دختر تو همین شرایط سخت چجوری پاک مونده! همین دختر چجوری با سنِ کمش تونست خانوادش رو سرِ پا نگه داره! همین دختر بود که یه تنه وایساد جلوی همه سختیا و گفت نمیذارم حتی مامانم کوچکترینش رو بفهمه! مامان! به اینا فکر کن... به خودِ اون دختر فکر کن نه خانوادش!
    مامان با حرص گفت: حامد! تو پسرمی... نمیتونم اجازه بدم تک پسرم با یه همچین دختری ازدواج کنه! تو از کجا میدونی همه ی اینا راسته؟ پسره ی خنگ... تو این دوره و زمونه نباید به حرف خودت هم اعتماد داشته باشی! چه برسه به حرفای یه دختر با این شرایط... معلوم نیست زیر گوشت چی خونده که خر شدی و حالا هم داره واست ناز میکنه... همون اول کاری نود میلیون تیغت زده! چرا انقدر ساده ای تو؟
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    نفسمو با حرص دادم بیرون و با ملایم ترین لحنی که اون موقع میتونستم داشته باشم گفتم: مامان جان... قربونت بشم... چرا یه ذره منطقی فکر نمیکنی؟ در ضمن این حرفارو خودش بهم نگفته از دوستش شنیدم... اون هیچوقت التماسم نکرد! اون هیچ وقت آویزونم نشد... مامان تهمت نزن تو رو خدا! میترا خیلی خوبه... تو یه بار باید ببینیش!
    مامان با بغض نشست روی مبل و گفت: حامد... مگه من چی میخوام؟ میخوام تو خوشبخت بشی! این همه دختر ریخته اینجا... بیا و از خیرِ این دختر بگذر!
    آهی کشیدم و گفتم: مامان من اگه بخوام با کسی خوشبخت بشم فقط همون دختره! من اون دختر رو دوست دارم مامان...مامان! من میترا رو میپرستم! من عاشقشم!
    مامان با حرص نگاهم کرد و گفت: اون که جوابِ منفیشو داده! تو دیگه چرا هِی گیر میدی بهش... اون دختر از تو عقلش بیشتره... خودش میدونه که با هم آینده ای ندارید به خاطر همین مخالفه... حامد پسرم! بیخیال این دختر شو!
    من_ آخه مادرِ من! چی میگی؟ بیخیال کسی بشم که تمام خیالمه؟ میشه؟ امکانش هست؟ کدوم عاشقی انقدر زود پاشو از میدون بیرون میکشه که من دومیش باشم؟ اگه بیخیالش بشم که دیگه اسمم عاشق نیست!
    مامان توپید: تو لازم نکرده واسه من عاشق بشی!
    با اعتراض گفتم: مامان!
    با لجبازی گفت: همین که گفتم... دور اون دختر رو یه خط قرمز بکش!
    مهرشاد به حرف اومد: مامان... نمیخوام دخالت کنم ولی یه ذره فکر کنید! من حالِ حامد رو درک میکنم... گرچه من جواب نه نشنیدم و خیلی بی دردسر با حانیه ازدواج کردم اما میفهمم دردِ حامد چیه! اگه واقعا به فکر پسرتونید بهش فکر کنید... مهلت بدید به اون دختر تا خودش رو برای شما اثبات کنه!
    مامان_ مهرشاد جان... اون دختر حامد رو نمیخواد. حامد دیگه نباید پافشاری کنه! اینجوری غرورش میشکنه...
    من_ مامان عشق و غرور با هم نمیسازن... وقتی کسی عاشق میشه باید غرور رو بذاره کنار! غرورم مهم نیست واسم...
    مامان نفسش رو پر حرص بیرون داد و گفت: لا اله الا الله! حرف تو گوشت نمیره تو بشر؟
    حانیه_ مامان! گـ ـناه داره داداشم... بهش یه فرصت بده! برو اون دختر رو ببین بعد قضاوت کن!
    مامان که انگار از اصرار ما سه نفر نرم شده بود گفت: باید فکر کنم! بیست و نه سال زحمت بچمو کشیدم... نمیتونم همشو به باد بدم که!
    با لبخند کشیدمش تو آغوشم و بـ..وسـ..ـه ای رو گونش نشوندم و گفتم: من مخلص مامان خانوممون هم هستیم! تو اشاره کن فقط تا فدات شم!
    مامان درحالی که لبخندشو کنترل میکرد ازم جدا شد و گفت: خوبه خوبه! خجالتم نمیکشه خرس گنده!
    یهو صدایِ خنده ی مهرشاد و حانیه بلند شد و مهرشاد درحالی که میخندید گفت: قیافه ی آفتابو! حامد ببین چه حرکتی زده که بچه کُپ کرده!
    نگاهی به آفتاب انداختم که با دهن نیمه باز و چشمایِ گرد به من خیره شده!
    منم زدم زیر خنده و رفتم جلو و از بغـ*ـل حانیه گرفتمش و بـ..وسـ..ـه ای محکم روی گونش نشوندم و گفتم: دایی فدات بشه آخه خوشگلِ من!
    نگاهی به بابا که به چهارچوب در تکیه داده بود و لبخندِ معنی داری روی لبش بود کردم و گفتم: سیزده بدر راه بیوفتیم؟
    لبخندش عریض تر شد و گفت: هر چی خودت صلاح میدونی پسر!
    با لبخندی که نمیتونستم کنترلش کنم گفتم: چاکریم آق بابا!
    خندید و دوباره رفتش تو اتاق...
    حانیه_ داداش یه ذره خودتو کنترل کن! اون نیشت رو هم ببند... زشته!
    من_ من با زشت و خوشگلش کاری ندارم... تا چند روز باد این نیش منو تحمل کنید!
    مهرشاد_ بی جنبه!
    من_ جونِ تو عجیب روحم شاد شد!
    حانیه_ جونِ شوهرِ منو چیکار داری؟
    صورتم رو جمع کردم و گفتم: جمع کنید این لوس بازیا رو!
    مهرشاد_ حامد نذار یه دور جمله هایِ دو دقیقه پیشتو تکرار کنما! به ما میگه لوس! خودش از همه بدتره! زن ذلیل!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: نکه تو زن ذلیل نیستی!
    مهرشاد با خنده گفت: من؟ زن ذلیل؟ تو خونه حرف فقط حرف منه! حانیه هم فقط میگه چشم! مثلا همین دیشب! خیلی محکم رفتم تو آشپزخونه و گفتم: ضعیفه! امشب نمیخواد ظرفارو بشوری من میشورم! اونم رو حرفم حرف نیاورد نامرد!
    حانیه زد زیر خنده!
    منم در حالی که خندم گرفته بود گفتم: انقدر بدم میاد جوکایِ تلگرامو برمیداری کپی میکنی و تحویل من میدی!
    مهرشاد با خنده گفت: فهمیدی؟ انقدر ضایعست؟
    من_ بله... یه چیز فراتر از ضایع!
    حانیه با خنده آفتاب رو که گریه میکرد بغـ*ـل کرد و رفت سمت اتاق من تا لباساشو بپوشونه!
    مهرشاد_ حامد یه جوری پافشاری کن که دیگه ایشاالله تا آخر سال بیایم عروسی حال و هوامون عوض بشه!
    خندیدم و گفتم: تمام سعیمو میکنم! میدونی که... من از خدامه!
    مهرشاد_ بله امشب کاملا متوجه شدم! فقط بی زحمت این پدر زن و مادر زنِ مارو زودتر برگردون حانیه رو که میشناسی!
    من_ بله... شانس آورد جایِ من نیست وگرنه از دلتنگی ترک تحصیل میکرد برمیگشت اصفهان!
    مهرشاد_ صد البته!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    (هفته بعد)

    رو به مامان گفتم: مامان؟ چیزی جا نذاشتید که؟
    کمی تو فکر رفت و گفت: نه همه چیزو برداشتم...
    من_ پس بریم؟
    مامان_ بریم!
    رو به بابا گفتم: بابا میخوای من رانندگی کنم؟
    سوییچ رو پرت کرد سمتم و گفت: آره بگیر، اصلا حوصله ی رانندگی ندارم!
    نشستم پشت فرمون و ماشین رو به حرکت درآوردم... بابا کنارم نشسته بود و مامان هم پشت...
    تو طول راه سکوت کرده بودیم و هر دم مامان شروع میکرد به نصیحت کردن من که بیخیال میترا بشم!!!
    حدود شش ساعتی تو راه بودیم که یک ساعتش فقط تو ترافیک تلف شد...
    با خستگی ماشین رو یه گوشه تو خیابون پارک کردم چون آپارتمانی که توش زندگی میکردم پارکینگ نداشت... نگاهی به ساعتم انداختم که متوجه شدم ساعت 10 شبِ!
    با کمک بابا وسایلا رو از صندوق عقب برداشتیم و به سمت خونه رفتیم، در رو باز کردم و به سمت تنها اتاقی که تو خونه بود رفتم و همه وسایلا رو اونجا گذاشتم و بقیه وسایل رو هم از بابا گرفتم و بردم تو اتاق و دوباره بیرون اومدم!
    مامان با نگاهی موشکافانه اطراف خونه رو نگاه میکرد...
    رفت سمت آشپزخونه و طولی نکشید که صدای بلندش اومد: وای خدا!
    با نگرانی وارد آشپزخونه شدم که مامان رو در حالی که بینیش رو گرفته بود و صورتش رو جمع کرده بود دیدم!!!
    من_ چی شده؟
    با چندش ظرفی رو برداشت و به سمتم گرفت و گفت: این چیه؟؟؟
    با نزدیک شدن ظرف بهم حالت تهوع بهم دست و سریع بینیم رو گرفتم...
    با ناله گفتم: وای عجب بوی وحشتناکی داره!
    مامان_ چی هست حالا؟
    متفکر گفتم: فکر کنم همون جیگراست که با پیاز و سیب زمینی سرخ کرده بودم!
    یهو احساس سوزشی رو پسِ گردنم کردم و بلافاصله صدای بابا بلند شد: آخه بچه! جیـ*ـگر جاش رو کابینته؟ چه بویی هم میده! برو اون پنجره رو باز کن ببینم!
    با خنده رفتم سمت پنجره ی آشپزخونه و بازش کردم...
    رو به مامان و بابا گفتم: اگه میخواید استراحت کنید برید تو همون اتاق... منم همینجا میخوابم...
    مامان بدون حرف به سمت اتاق رفت و بابا هم با لبخندی گفت: خوب بخوابی! و اون هم رفت به سمت اتاق..
    گوشیمو برداشتم و یه اس ام اس با مضمونِ "سلام رسیدیم تهران" واسه حانیه فرستادم و ساعتِ گوشیم رو کوک کردم واسه هشت صبح...

    صبح با شنیدن صدایِ آلارم گوشیم به زور چشمام رو باز کردم! زنگ رو خاموش کردم و دوباره چشمام رو بستم و چرخی تو جام زدم که پرت شدم رو زمین! منگ نشستم سر جام و نگاهی به اطرافم انداختم... من چرا اینجاام؟ رو کاناپه چرا خوابیدم؟ و بالاخره مغزم به کار افتاد و یادم اومد که مامان اینا اینجاان!
    آروم و بی سر و صدا رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه آبی به سر و صورتم زدم اومدم بیرون... لباسام رو پوشیدم و حاضر و آماده رفتم سمت آشپزخونه که مامان و بابا رو سرِ میز صبحانه دیدم!!! منو باش آروم راه میرفتم مبادا اینا بیدار بشن!!!
    با تعجب گفتم: سلام، چه سحرخیز!
    بابا لبخند زد و گفت: بیا بشین!
    نشستم سر میز که مامان از جاش بلند شد... با تعجب نگاهش کردم! قهر کرده؟؟؟
    رفت سمت کتری و با یه لیوان چای برگشت و گذاشت جلوم و با لبخندی گفت: بخور پسرم!
    ابروهام بالا رفت و لبخندی کنج لبم نشست و با تشکری ظرف شکر رو برداشتم و چای رو شیرینش کردم!
    بابا_ امروز میری دانشگاه؟
    با حرص گفتم: آره... از شانسم با یه استادی کلاس دارم امروز که اگه نرم باهام لج میکنه!
    مامان_ از دست این دانشگاها و استاداش!
    صدای زنگ گوشیم بلند شد در حالی که لقمه ای توی دهنم میذاشتم از جا بلند شدم و رفتم سمت پذیرایی...
    نگاهی به صفحه ی گوشیم انداخت که متوجه اسمِ امیر شدم...
    جواب دادم: سلام!
    امیر_ بَـــــه! داش حامد خودمون چطوره؟
    با ابروهای بالا پریده گفتم: مثل اینکه شما بهتری!
    با خنده گفت: اوفـــــ! چجورم!
    من_ چه خبره؟
    امیر_ حالا میفهمی!
    من_ اینجوری که تو گفتی من دو مین دیگه دانشگاهم که!
    امیر_ اوف... کی میخواد این مترو رو تحمل کنه؟
    من_میخوای بیام دنبالت؟
    با خنده گفت: تو که از من آواره تری!
    من_ مامان اینا اومدن تهران... احتمالا با ماشین بابا میام!
    امیر_ ایول بابا! میگفتی گاوی، گوسفندی، مرغی، چیزی سر میبریدیم!
    من_ میام دنبالت پس... یه ربع دیگه اونجاام!
    باشه ای گفت و بی خداحافظی قطع کرد!
    رفتم تو آشپزخونه و گفتم: من دیگه دارم میرم!
    مامان_ تو که چیزی نخوردی!
    نگاهی با حسرت به میزِ صبحانه انداختم و گفتم: تو دانشگاه یه چیزی میگیرم میخورم!
    بابا_ ساعت چند برمیگردی؟
    من_ حدود یک یا دو!
    بابا باشه ای گفت و منم با خداحافظی خواستم برم سمت در که سریع برگشتم و گفتم: راستی بابا میشه ماشین رو ببرم؟
    بابا_ ببر پسرم اینکه دیگه پرسیدن نداره...
    لبخندی زدم و تشکر کردم و سوییچ رو از روی اُپن برداشتم و رفتم سمت در...
    حدود یک ربع بعد جلویِ درِ خونه ی امیر اینا بودم...
    تک زنگی بهش زدم و حدود چند ثانیه بعد از در خونه زد بیرون...
    با عجله اومد نشست تو ماشین و گفت: ایول داداش بزن بریم!
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: علیکِ سلام!
    لبخندی زد و گفت: اِ اِ اِ سلام حامد! چطوری خوبی؟ عیدت مبارک دوباره! خانواده خوبن؟ آفتاب کوچولوتون چیکار میکنه؟ چه خبرا؟
    با حرص گفتم: ای بابا! عجب غلطی کردما... تو چی خوردی سرِ صبحی؟
    با نیشِ باز گفت: کله پاچه! جات خالی خیلی خوشمزه بود!
    چشم غره ای بهش رفتم و ماشین رو روشن کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده که انقدر شارژی؟
    ابرویی بالا انداخت و شیطون گفت: بمـــــــــاند!
    من_ لوس نشو بگو دیگه!
    لبخندی دندون نما زد و گفت: هیچی بابا... منم مثل تو به فنا رفتم!
    چشمامو گرد کردم و گفتم: چی؟!
    اخمی کرد و گفت: چقدر خنگی تو! عاشق شدم!
    ناخوداگاه سرفه ای کردم و گفتم: حالا کی هست؟
    امیر_اون دختره بود، میترا؟
    با استرس گفتم: خوب؟!
    امیر_ دوستِ اون!
    با تعجب گفتم: همون دخترعمویِ محمد؟
    امیر_ نه بابا... اون یکیش... سوگند فلاح!
    زیر لب زمزمه کردم: پس میترا چی؟!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "میترا"

    با سوگند مشغول حرف زدن بودیم...ساعت نزدیکایِ دوازده بود و من هنوز یکی از کلاسام مونده بود!
    سوگند خبیث گفت: لیلی! مجنون رو دریاب!
    ابرویی بالا انداختم که اشاره ای نا محسوس به رو به رو کرد... نگاهی به مسیری که نشون داده بود کردم که متوجهِ حامد شدم! پـــــــوف! داشت میومد سمت ما...
    وقتی دید که متوجهش شدیم به قدمهاش سرعت داد و نزدیک شد...
    با لبخند سلامی کرد و جوابش رو دادیم...
    نفسی گرفت و گفت: میترا خانوم ببخشید مزاحمتون شدم...راستش میخواستم یه خواهشی ازتون بکنم!
    اینم که معلوم نیست با خودش چند چنده! تا قبل عید میترا بودم و حالا...!
    سوالی نگاهش کردم که سرش رو پایین انداخت و گفت: ببینید راستش...چطور بگم؟ حقیقتش پدر و مادرم اومدن تهران... هر دو خیلی اصرار دارن که بیان شیوا خانوم (مامانم) رو ببینن! میخواستم اگه اجازه بدید امشب یا فردا شب مزاحم شما و خانوادتون بشیم!
    انتظار هر حرفی رو داشتم جز این! درسته تو این مدت کم خونمون اومده بود ولی اون موقع تنها بود! نکنه هدفشون از اومدن به خونمون چیزِ دیگه ای نباشه؟ اگه به مامان بگن چی؟ وای! اونجوری از دست مامان نمیتونستم فرار کنم! مخصوصا که مامان از وقتی حامد رو دیده همش داره ازش تعریف میکنه! از طرفی هم نمیشد بگم نیا که!
    صدای حامد منو از فکر درآورد!
    حامد_ میترا خانوم؟ چی شد؟
    دودل نگاهش کردم و با یه مکث کوتاه گفتم: فردا شب منتظریم! و با لحن تهدیدآمیزی ادامه دادم: امیدوارم فقط قصدتون دیدن مادرم باشه!
    به وضوح جا خوردنش رو احساس کردم...
    هول گفت: نه نه... خیالتون راحت! و با یه لبخند شیطون گفت: تا زمانی که از خودتون رضایت نگیرم به مادرتون هم چیزی نمیگم!
    با تعجب نگاهش کردم که گفت: من رو دستِ کم نگیرید میترا خانوم!
    اخمی کردم و خواستم چیزی بگم که صدایی باعث شد حرفمو قورت بدم!
    امیر_ تو اینجایی پسر؟ دو ساعته دارم دنبالت میگردم!
    و بعد نگاهی به من کرد و گفت: سلام خانوم رضایی! و بعد نگاهش شیطون شد و رو به سوگند گفت: سلام سوگند خانوم! خوبید ایشاالله؟!
    اخمام بیشتر تو هم رفت... امیر سوگند رو از کجا میشناخت؟ چرا انقدر باهاش خودمونی بود؟ چرا به من گفت خانوم رضایی ولی اون رو سوگند خانوم خطاب کرد؟! چرا از من حالی نپرسید ولی از سوگند پرسید؟ چه خبره؟
    نگاهِ نگرانِ حامد رو به خوبی احساس میکردم!
    امیر رو به حامد گفت: اینجا چیکار میکردی؟ و بعد انگار چیزی یادش اومده ادامه داد: آهــــــــــان! گرفتم!
    با خنده رو به من گفت: خانوم رضایی انقدر این دوست من رو اذیت نکنید! بچه آب شد انقدر رفت و اومد! گـ ـناه داره به خدا!
    این پسر چی میگفت؟ از من چی میخواست؟
    حامد با تشر گفت: امیر! بسه دیگه بیا بریم... و رو به من با نگرانی ادامه داد: شما به دل نگیرید، امیر زیاد چرت و پرت میگه!
    سوگند که از همون اولی که امیر اومده بود اخماش تو هم رفته بود و سکوت کرده بود زیر لب گفت: مشخصه!
    امیر با چشمایِ گرد شده رو به سوگند گفت: دستتون درد نکنه واقعا!
    سوگند چشم غره ای بهش رفت و رو به من گفت: میترا! به نظرم زیادی وایسادیم اینجا و وقتشون رو گرفتیم بهتر نیست بریم؟
    حامد و امیر تیکه ی سوگند رو گرفتن و ریز ریز خندیدن و چرا من خیره شده بودم به خنده هاش؟
    حامد که نگاه خیره ی من رو دید اخمی کرد و ضربه ای به پهلویِ امیر زد و گفت: بریم دیگه! و رو به هردومون خداحافظی کرد...
    امیر جدی رو به من گفت: خدانگه دارتون! اما با لبخندی رو به سوگند گفت: خداحافظ سوگند خانوم! به خانواده سلام برسونید! و چشمکی زد!
    مُهرِ سکوت به دهنم زده شده بود! چی داشتم میدیدم؟!
    سوگند اخمی کرد و خشن گفت: خداحافظ آقای حسینی!
    و دستِ من رو گرفت و کشید...و همچنان نگاهِ نگرانِ حامد بود که روم ثابت شده بود!
    بغضِ نشسته تو گلوم رو با بدبختی قورت دادم!
    صدایِ نگرانِ سوگند تو گوشم پیچید: میترا...خوبی؟
    بی مقدمه پرسیدم: از کجا میشناسیش؟
    متعجب نگاهم کرد و گفت: منظورت کیه؟
    ناخواسته پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم: همونی که تا دو دقیقه پیش سوگند خانوم، سوگند خانوم میکرد!
    رنگ نگاهش عوض شد... یه غمِ عجیبی جایِ تعجب چند ثانیه پیشش رو گرفت و گفت: مهم نیست!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    نمیدونم چرا ولی احساس میکردم از سوگندی که رو به رومه به شدت نفرت دارم!
    با غیض نگاهش کردم و گفتم: کاری با مهم بودنش ندارم... از کجا میشناسیش؟
    پوفی کرد و ساعتش رو نشون داد و گفت: کلاس دیر میشه... بعد کلاس برات میگم!
    پشت چشمی براش نازک کردم و جلوتر از اون شروع کردم به حرکت کردن...
    یعنی واقعا یه چیزی بین سوگند و امیر هست؟ اگه نیست چرا امیر به سوگند گفت به خانواده اش سلام برسونه؟ دوباره بغض کردم... سرم رو پایین انداختم... خدایا؟ صدام میرسه اونجا؟ گـ ـناهِ این میترایی که داره باهات حرف میزنه چیه؟ چرا میترا همیشه محکومه به درد کشیدن؟ چرا این دردا تمومی نداره؟
    با کشیده شدن بازوم توسط فردی از فکر بیرون اومدم و گنگ به سوگندی که با اخم بهم نگاه میکرد خیره شدم! از من خوشگل تر بود؟!
    با حرص غرید: کجا داری آخه دختره ی خنگ؟ کلاس رو رد کردی!
    نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: بازوم رو ول کن!
    ناباور نگاهم کرد و نالید: میترا! تو چت شده؟ چرا یهو اینجوری شدی؟
    بازوم رو از دستش جدا کردم و بدون حرف به سمت کلاس حرکت کردم! هنوز تو بهت بودم! خودمم دلیل رفتارم با سوگند رو نمیفهمیدم! مگه چیکار کرده بود؟ گیج بودم! دلم میخواست برم یه جایی که سکوت محض باشه و بشینم اون چند دقیقه رو تجزیه و تحلیل کنم!
    وارد کلاس شدم و سریع نشستم روی اولین صندلیِ خالی ای که دیدم!
    سوگند وارد کلاس شد و نگاه ناراحت و دلخوری بهم انداخت و رفت رویِ یه صندلیِ دیگه نشست! کلافه دستی به صورتم کشیدم و زیر لب گفتم: من چیکار کردم؟! اما دوباره با یادآوردی چند دقیقه پیش اخمام تو هم رفت... من باید بفهمم که امیر و سوگند از کجا همدیگه رو میشناسن!
    استاد اومد سرِ کلاس شروع کرد به درس دادن... یه جزوه ی ناقص از این جلسه نوشتم و با خسته نباشیدِ استاد نفسمو دادم بیرون!
    وسایلم رو جمع کردم و طلبکار رفتم سمت سوگندی که درحالِ جمع کردنِ وسایلش بود...
    وقتی ایستادم کنارش سرش رو با تعجب بالا آورد و خیره شد به من ولی این بار با شرمندگی!
    اخمی کردم و دوباره گفتم: از کجا میشناسیش؟
    نفسشو با حرص بیرون داد و گفت: اینجا نمیشه بیا بریم تو حیاط...
    با همون اخم شونه به شونه با هم حرکت کردیم سمت حیاطِ دانشگاه...
    نشستیم رویِ یه صندلی و من سریع گفتم: خوب؟!
    نفسی عمیق کشید و شروع کرد به توضیح دادن...
    بعد از تموم شدن حرفش با استرس خیره شد بهم و ادامه داد: میترا به خدا چیزی بین من و اون نیست فکر بد نکن!
    نامطمئن گفتم: مطمئن؟
    هول گفت: آره به جون خودم!
    با شَک گفتم: ولی احساس میکنم داری یه چیزی رو پنهون میکنی؟
    خودش رو متعجب نشون داد و گفت: نه باور کن... چیزی نیست!
    با پافشاری پرسیدم: یعنی تو هیچ حسی به امیر نداری؟
    هول بودن تو تمامِ جملاتش مشخص بود... تند تند گفت: نه بابا... چه حسی؟ مگه خر مغزم رو گاز گرفته؟؟؟ آخه کی از این پسره خوشش میاد با اون اخلاقش جز توِ خنگ؟
    نفس عمیقی کشیدم و همچنان با شک گفتم: امیدوارم! بعد انگار تازه فهمیدم چی گفته با شوک گفتم: تو از کجا میدونی؟
    ابرویی بالا انداخت و گفت: اول اینکه ثمین بهم گفت... دوم اینکه با این رفتارای جنابعالی و اخم و تَخمات کدوم احمقی نمیفهمه قضیه چیه؟
    اخمی بهش کردم و زیر لب گفتم: ثمینِ دهن لق!
    سوگند_ نظرت درباره ی حامد چیه؟
    بی تفاوت گفتم: پسرِ خوبیه... فقط اشتباهی دلش پیشِ من گیر کرده... دلم واسش میسوزه! حیفه... خیلی پاک و مهربونه!
    با من من پرسید: اگه... یعنی اگــــــه... یه روزی... بهت خبر بدن که... که...
    با ابروهای بالا رفته گفتم: که؟؟؟
    نفسی گرفت و گفت: که امیر ازدواج کرده... ممکنه انتخابش کنی؟
    اخمی کردم و گفتم: تمومش کن این بحث رو!
    باشه ای گفت و از جاش بلند و منم به طبع از جام بلند شدم...
    سوگند_ من دیگه میرم! فعلا خداحافظ!
    من_ خداحافظ...
    از هم جدا شدیم اما هر دو به سمت در خروجی حرکت کردیم!
    توی راه باز هم درگیر بودم... اون چیزی که توی نگاهِ سوگند دیده بودم نمیذاشت باور کنم حرفاشو!
    صدایِ بوقِ ماشینی من رو از فکر بیرون آورد... اهمیتی بهش ندادم و سرعتم رو بیشتر کردم!
    صداش باعث شد قدمام رو تند تر کنم...
    حامد_ خانوم رضایی؟
    نه جدی جدی حالش انگار خوب نیست... از میترا رسیده به خانوم رضایی!
    اینبار کمی بلند تر گفت: خانوم رضایی؟!
    با حرص برگشتم سمتش و گفتم: دیگه چی میخواید؟
    متعجب نگاهم کرد و گفت: عذر میخوام قصد مزاحمت نداشتم! میخواستم برسونمتون!
    توپیدم: لازم نکرده آقا... بفرمایید برید خونتون لطفا!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    دلخور نگاهم کرد که به خودم اومدم! چرا سرِ این بیچاره خالی کردم حرصم رو؟ شرمنده نگاهش کردم و گفتم: ببخشید... یه لحظه واقعا اعصابم خرد شد!
    پوزخندی زد و گفت: میفهممتون... کم تجربه نکردم این حس رو!
    خواستم چیزی بگم که گفت: هنوزم قصد ندارید سوار بشید؟
    نگاهی بهش کردم... هرکاری هم کرده باشه بازم یه پسرِ غریبست...
    من_ نه ممنون... میخوام کمی راه برم!
    حامد_ هر طور میلتونه!
    و بدون حرف دوباره ماشین رو به حرکت درآورد، منم به راهم ادامه دادم! حامد! چرا انقدر خوبه؟ خدایا آخه این همه آدم... چرا عاشق من شده؟ خدایا؟ آخرش چی میشه؟ چی در انتظارمه؟ خدایا همه چی رو میسپارم دست خودت... راضیم به رضات... خودت بهتر میدونی چی به صلاحمه!


    کلید انداختم و در رو باز کردم... مینا و نازنین رویِ مبلا نشسته بودن و با هم حرف میزدن...
    با ورود من هر دو از جا بلند شدن و سلام کردن...
    جوابشون رو دادم و به سمت اتاقِ مامان رفتم...با دیدن چشمایِ بازش لبخندی زدم و گفتم: سلام به مامانِ خوشگلم!
    مامان لبخندی زد و گفت: سلام عزیزم خسته نباشی!
    در حالی که چادرم رو آویزون میکردم پشت در گفتم: فردا شب مهمون داریما!
    مامان با تعجب پرسید: کیه؟
    من_ حامد و مامان و باباش!
    مامان با بهت گفت: واسه چی؟
    خندیدم و گفتم: آخه مادرِ من! مگه هر پسری با مامان باباش بیاد اینجا به این معنیِ که داره میاد خواستگاری؟
    مامان گفت: پس چی؟
    من_ میان عیادت شما!
    مامان مشکوک آهانی گفت و سکوت کرد...
    پرسیدم: قرصاتو خوردی؟
    مامان لبخندی زد و گفت: آره بابا... این نازنین یک لحظه غفلت نمیکنه! خیلی دخترِ خوبیه... تو نبود شما میاد پیشم و کلی با هم حرف میزنیم!
    من_ واقعا اسمش برازندشه!
    مامان سری تکون داد و منم رفتم از اتاق بیرون...
    رو به نازنین و مینا گفتم: خیلی خوب دوستان گرامی توجه بفرمایید! فردا شب مهمون داریم...
    مینا با تعجب گفت: کیه؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم: حامد به همراه مامان و باباش!
    نازنین با هیجان گفت: بالاخره کارِ خودشو کرد این پسر...
    کنارشون روی مبل نشستم و گفتم: الکی دلتون رو صابون نزنید... خبری نیست میان عیادت مامان!
    مینا_ اینم خوب بهونه جور میکنه واسه اومدن اینجا... آدم چند بار میره عیادت بیمار؟
    نازنین موشکافانه نگاهم کرد و گفت: چته تو امروز؟ حس میکنم حالت خوب نیست!
    خودم رو زدم به بیخیالی و گفتم: نه بابا من خوبم... توهم زدی!
    مینا_ نخیرم... نازنین راست میگه!
    خواستم دوباره انکار کنم که نازنین گفت: خودت میدونی که آخرش مجبور میشی تعریف کنی... پس الکی خودت رو خسته نکن!
    ناچار شروع کردم به تعریف کردن ماجرایِ امروز!
    مینا با حرص گفت: خیلی ببخشیدا...واقعا ببخشیدا... جدی جدی معذرت ولی خاک تو سرت! حیفِ حامد... آخه اون امیرِ کله پوک چی داره که ازش خوشت میاد؟ حامد چی کم داره آخه؟ ولش کن اون امیر رو... حامد رو بچسب!
    اخمی کردم و چشم غره ای بهش رفتم که نازنین گفت: خوب دقیقا الان مشکلِ تو چیه؟
    پوفی کردم و گفتم: ببین! راستش من فکر میکنم سوگند نسبت به امیر بی احساس نیست! یه چیزی تو چشماش بود... نمیدونم! خودمم گیج شدم...
    مینا با مسخره بازی دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت: بلند شو برو بخواب... تب کردی داری هذیون میگی!
    نازنین بی تفاوت گفت: خوب؟ چی میشه مگه؟
    با چشمایِ گرد نگاهش کردم و گفتم: دیوونه شدی؟ اون اگه عاشقش بشه یعنی به من خــ ـیانـت کرده!
    نازنین_ مگه امیر متعلق به توِ؟ شوهرته یا نامزدت؟
    با حرص گفتم: اون از اول میدونست که من عاشق امیرم و حق نداشته و نداره که عاشقش بشه!
    نازنین_ تو خودت خواستی که عاشق امیر بشی؟
    گیج جواب دادم: معلومه که نه!
    نازنین_ اونوقت انتظار داری سوگند خودش تعیین کنه که عاشقش بشه یا نه؟ اونوقت این انصافه که نه خودت به امیر برسی نه بذاری سوگند به امیر برسه؟
    با عصبانیت گفتم: چی میگی واسه خودت نازنین؟ یعنی من بشینم و نگاه کنم که دوستم با عشقم ازدواج میکنه؟
    نازنین_ میترا! یه ذره منطقی فکر کن...با واقعیت رو به رو شو! اگه سوگند و امیر عاشق هم باشن اینجا تو اضافه ای! ببخش که انقدر رک میگم ولی حقیقته! اگه اون دو تا عاشق هم باشن این وسط تویی که حق نداری ابراز وجود بکنی!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با بغض نالیدم: ولی من...عاشقِ امیرم! این انصاف نیست که بعد از این همه مدت صبر امیر به جایِ من عاشق دوستم بشه!
    مینا_ ببین میترا... هنوز ما دقیقا نمیدونیم چه خبره... اینا فقط احتمالاته! ولی اگه یک درصد حقیقت باشه باید بهش فکر کنی و باهاش رو به رو بشی! مگه عاشق شدن دستِ خودِ آدمه که سوگند رو متهم میکنی؟! خوب چشماتو باز کن... داری درباره ی سوگند حرف میزنی...دوستته! همونی که اون روز میگفتی عاشقشی... این خودخواهانه نیست که این وسط فقط به احساس خودت بها بدی؟ میدونم... خیلی سختی کشیدی تو زندگی! ولی خودت فکر کن... حاضری پات رو بذاری رو دوستیِ چندین و چند سالتون و با امیر بری و شاهد اشکایِ سوگند باشی؟ گرچه اون سوگندی که من دیدم اگه حتی عاشق امیر هم شده باشه به خاطر تو ازش دوری میکنه... سوگند با معرفت تره... ولی تو نمیتونی با سرنوشت بجنگی! اگه تو و امیر تو سرنوشت هم باشید بالاخره بهم میرسید! ولی اگه امیر واسه تو نباشه آسمون هم به زمین بیاد مالِ هم نمیشید! عاشقی که چشماشو رویِ خوشبختیِ عشقش ببنده عاشق نیست... حامد رو میبینی؟ جونش واست در میره ولی بهت گفته که اگه خوشبختیت رو ببینه پاشو از زندگیت بیرون میکشه... منطقی فکر کن! با احساس فکر کردن فقط اوضاع رو بدتر میکنه! خواهرمی...نمیخوام ناراحتیت رو ببینم! ولی میدونم اگه با احساست تصمیم بگیری آخرش پشیمون میشی!
    با دقت به حرفایِ مینا گوش میدادم... همه ی اینارو خودم میدونم...ولی این قلبِ آواره رو چیکارش کنم؟ حتی تصور اینکه امیر رو با دخترِ دیگه ای ببینم واسم وحشتناک بود! نمیتونم... احساسم واسه دو سه روز نبود که بخوام راحت چشمام رو روش ببندم و از طرفی سوگند هم دوستم بود و نمیتونستم ناراحتیش رو ببینم! ولی خسته ام... دیگه اون میترایِ محکم نیستم! دلم میخواد به هر چی که نرسیدم حداقل به امیر برسم! سرِ دو راهیِ بدی گیر کرده بودم! عشقم...دوستم! آخر هیچکدوم از این راه ها مشخص نیست!
    نازنین گفت: میترا جان...عزیزم! عاقلانه تصمیم بگیر... عجله نکن! خودت همه چی رو بچین کنارِ هم ببین به چه نتیجه ای میرسی...فقط امیدوارم درست تصمیم بگیری!
    از جاش بلند شد و به همراهِ مینا رفتن سمت اتاق مامان!
    فعلا نمیخوام به هیچی فکر کنم! فقط دلم میخواد کمی بخوابم و دور بشم از این تلخی ها!


    توی اتاق ِ مامان جلویِ آینه شالم رو درست میکردم که صدایِ زنگ در اومد! پس رسیدن...
    رو به مامان لبخندی زدم و گفتم: بلند شو بریم تو پذیرایی قربونت برم!
    مامان لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد: انگار من بچه ام و اون مادر!
    لبخندم رو عریض تر کردم و در رو براش باز کردم و گفتم: بفرمایید بانو!
    همون لحظه در آپارتمان توسط مینا باز شد و حامد به همراه یه خانوم و آقا که باید مادر و پدرش باشن وارد شدن! با للخندِ محوی جلو رفتم و به حامد و پدرش سلامی دادم و با لبخندی پررنگ تر به سمت مادرش رفتم و گفتم: سلام خیلی خوش اومدید... میترا هستم!
    ابرویِ مادرش بالا رفت و لبخندی کج روی لباش نشست و سر تا پام رو برانداز کرد...
    دستم رو توی دستم قرار دادم و گفتم: چرا ایستادید؟ بفرمایید بشینید خواهش میکنم!
    صدایِ حامد توجهِ هر دوتاشون رو جلب کرد...
    حامد_ سلام شیوا خانوم! بهترید ایشاالله؟
    مامان لبخندی زد و گفت: مرسی مادر... و رو به همه ادامه داد: خوش اومدید بفرمایید از این طرف...
    و به سمت مبلا اشاره کرد...
    همگی رفتن سمت مبلا...
    مامان هم کنار مادرِ حامد نشست و من هم کنارِ مامان...
    نگاهی به جمع انداختم که متوجه غیبت نازنین شدم! آروم از مامان پرسیدم: پس نازنین؟
    ابرویی بالا انداخت و گفت: صبح گفتش میخواد یه سر بره خونه ی خودشون! گفت شاید شب اونجا بمونه!
    با صدایِ آقای فرخنده که مامان رو مخاطب قرار داده بود توجه مامان به سمتش جلب شد...
    آقای فرخنده_ بهترید خداروشکر خانومِ رضایی؟ مشکلی ندارید؟
    مامان لبخندی زد و گفت: والا با لطفی که شما و پسرتون در حقمون کردید حالم خداروشکر خیلی بهتره! فقط نمیدونم چجوری جبران کنم این لطف رو!
    آقای فرخنده لبخندی زد و گفت: اختیار دارید...کاری بود که از دستمون برمیومد!
    با لبخندی رویِ لبم و جدی گفتم: یه چند جا برای کار سر زدم... به محض اینکه مشغول بشم یه جایی سعی میکنم خرد خرد قرضمون رو پرداخت میکنم...
    به وضوح دیدم که اخم هر سه تاشون تو هم رفت...
    خانم فرخنده عصبی گفت: این چه حرفیه دختر جون؟ خجالت بکش...
    آقای فرخنده_ خجالت بکش دختر... چه معنی داره این حرفا؟ ما مگه ازت پول خواستیم؟
    حامد_ میترا خانوم مگه من بهتون تو بیمارستان نگفتم که حرفی از برگردوندن پول نزنید؟
    نفسی گرفتم و گفتم: شما خیلی لطف دارید و ما هم خیلی ممنونیم از لطف بی دریغتون ولی این مبلغ چیزی نیست که آدم بخواد راحت ببخشه به این و اون! به اندازه ی کافی با خوبیاتون شرمنده شدیم ولی بالاخره باید رویِ پایِ خودمون بایستیم! حرف از یک میلیون یا دو میلیون نیست بحثِ نود میلیونِ! من نمیتونم چنین چیزی رو قبول کنم!
    آقایِ فرخنده خواست چیزی بگه که مینا با سینیِ چای از آشپزخونه خارج شد و گفت: خیلی خوش اومدید!
    مینا سینیِ چای رو تک تک جلوی همه گرفت و در آخر اومد نشست کنارم و آروم گفت: فکر کنم نجاتت دادم؟
    لبخندی زدم و گفتم: آره واقعا دستت درد نکنه!
    حدود یک یا دوساعتی اونجا بودن که در تمام این مدت نگاه هایِ حامد رو که برام خط و نشون میکشید رو تحمل کردم...
    در آخر هم طاقت نیاورد و موقع رفتن زیر لب گفت: دیگه نمیخوام جمله هایِ امشبت رو بشنوم ، هیچوقت!
    و من فقط سکوت کردم و اون خودش هم میدونست که من کوتاه نمیام!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا