کامل شده رمان لحظات تلخ سرنوشت | Parisa.Hekmat کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان لحظات تلخ سرنوشت راضی هستید؟؟؟

  • آره، قشنگه ^_^

    رای: 19 95.0%
  • نه، زیاد جالب نیست:(

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parisa.Hekmat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
250
امتیاز واکنش
2,510
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
"ثمین"

روی تختم دراز کشیده بودم و گوشی تو دستم بود وبرای هزارمین بار خیره شدم به اون عکسی که تازگی ها واسم یه گنج محسوب میشد!
باز هم دوباره ذهنم پر کشید سمت اون سیزده روز... ذهنم پر کشید سمت یه شخص... پر کشید سمتِ یه پسر... پرکشید سمتِ محمدی که این روزها شده بود همه ذنیایِ من! و این بار نه تنها ذهنم، دلم هم پر کشید واسه دیدنش!
آهی عمیق کشیدم و بیشتر زوم کردم رویِ صورت محمد تو اون عکس دسته جمعی! تنها عکسِ من از محمد!
گوشی توی دستم شروع کرد به زنگ خوردن و اسمِ سوگند روی صفحه خودنمایی کرد...
جواب دادم:
من_ سلام سوگند خانوم چه عجب از این ورا!
سوگند_ سلام... میای بریم بیرون؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: بیرون؟ چیزی شده؟
سوگند_ نه... فقط دلم تنگ شده برات!
نگاهی به ساعت انداختم که ساعت سه رو نشون میداد...
با ناراحتی گفتم: سوگند؟ من ساعت چهار وقت دکتر دارم!
صدای نگران و متعجبش بلند شد: دکتر؟ برای چی؟
من_ نمیدونم... یه مدتی هست سردردای شدید میگیرم و بدخور کسلم...
سوگند_ پس بلندشو حاضر شو منم الن حاضر میشم میام خونتون باهم بریم!
من_ نمیخواد زحمت بکشی!
سوگند_ تو که تعارفی نبودی دختر! حاضر شو سریع! نیم ساعت دیگه اونجام...
من_ سوگند! مامان اینا نمیدوننا! سوتی ندی یه وقت...
سوگند_ باشه...فعلا
من_ فعلا...
از جا بلند شدم و رفتم سراغ کمدم و مانتوِ طوسی رنگم رو برداشتم که در باز شد و سیمین وارد شد...
با تعجب نگاهی به مانتوِ تو دستم انداخت و گفت: کجا به سلامتی؟
من_ با سوگند بیرون میریم...
آهانی گفت و خواست بره بیرون که گفتم: سیمین به مامان بگو...
باشه ای گفت و از اتاق خارج شد...
بیست دقیقه بعد حاضر و آماده رویِ تخت نشستم...
پوفِ نسبتا بلندی کشیدم و سعی کردم به خودم استرس وارد نکنم... ایشاالله که یه سرماخودگیِ سادست!
پنج دقیقه بعد صدایِ زنگ آیفون اومد و بلافاصله صدایِ سیمین بلند شد: ثمین؟سوگند اومده!
متقابلا بلند گفتم: تعارف بزن بگو بیاد بالا... و چادرم رو سر کردم...از اتاق بیرون رفتم که سیمین گفت: نیومد بالا گفت بهت بگم زود بیای پایین!
باشه ای گفتم و با خداحافظی از خونه بیرون زدم...
جلوی در سوگند رو دیدم... با لبخند اومد سمتم و تو آغوشم فرو رفت و گفت: سلام ثمیــــــــــن! دلم برات یه ذره شده بود نامرد!
به خودم فشردمش و گفتم: منم!
از هم جدا شدیم و حرکت کردیم...
سوگند_ ثمین؟ حالت خیلی بده؟
پوفی کردم و گفتم: نمیدونم...ولی الان میفهمیم...
سوگند_ دلم شور میزنه!
من_ نگران نباش!
سوگند_ میگما... خیلی زود حرکت نکردیم؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: نه بابا... مسیرش یه مقدار دوره...
آهانی گفت و دیگه تو کل راه بینمون سکوت برقرار شد...
با یه مکث وارد مطب شدم... نگاهی به اطراف انداختم... زیاد شلوغ نبود! نگاهی به ساعتم انداختم که پنج دقیقه به چهار رو نشونم داد...
رفتم سمت منشی و گفتم: سلام روزتون بخیر... وقت گرفته بودم برای ساعت چهار...
لبخندی به روم زد و گفت: سلام... اسمتون؟
من_ محجوب هستم!
نگاهی به دفتری که جلوش بود کرد و گفت: آهان بله... بفرمایید بشینید...دکتر فعلا مریض دارن بعدش نوبت شماست...
لبخندی زدم و تشکر کردم و با سوگند به سمت صندلی ها رفتیم... کنار هم نشستیم...
پنج دقیقه گذشت که منشی اسمم رو صدا زد... سوگند با استرس گفت: میخوای باهات بیام؟
لبخندی زدم و گفتم: نه مرسی!
به سمت اتاق دکتر حرکت کردم...
در زدم و با شنیدن بفرمایید داخل شدم!
من_ سلام...
دکتر_ سلام بشینید!
 
  • پیشنهادات
  • Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    لبخندی زدم و نشستم... دکتر یه مرد تقریبا پیر بود...
    دکتر با لبخند پرسید: خوب دخترم! مشکلت چیه؟
    با کمی مکث گفتم: راستش دکتر... یه مدتی هست که سردرد های وحشتناکی میگیرم... گردنم هم بعضی وقتا به شدت خشک میشه! احساس کسل بودن و خوابالودگی دارم...
    دکتر متفکر گفت: احتمالا آنفولانزا گرفتید!... چند وقته اینجوری شدید؟
    من_ فکر میکنم نزدیک به یک ماه میشه!
    ابروهایِ دکتر بالا پرید و گفت: یک ماه؟ تو این مدت دارویی هم مصرف میکردید؟
    من_ بله... قرص سرماخوردگی و بعضی وقتا به خاطر سردردام مسکن...
    دکتر_ عطسه یا سرفه چی؟
    من_ نه به ندرت عطسه یا سرفه میکنم!
    دکتر_ گفتید سردرد داشتید... در چه حد بود؟
    من_ خیلی دردناک بودن... جوری که به خاطرش از خواب بیدار میشدم و فریاد میزدم!
    نگاه دکتر که متعجب بود نگران شد و بلافاصله برگه ای برداشت و چیزی نوشت و به سمتم گرفت...
    دکتر_ راستش یه حدسی میزنم ولی بهتره با یه متخصص هم صحبت کنید... این آدرس یکی از پزشکایِ خوب مغز و اعصاب هستش... هر چقدر زودتر برید پیشش به نفعتونه!
    با نگرانی پرسیدم: شما خودتون چی تشخیص دادید؟
    دکتر_ شما فعلا به ایشون مراجعه کنید... من مطمئن نیستم!
    برگه رو ازش گرفتم و تشکر کردم و از جا بلند شدم...
    با خسته نباشیدی از در خارج شدم و به سمت میز منشی رفتم...پول رو حساب کردم و رفتم سمت سوگند...از جاش بلند شد و گفت: چی شد؟
    شونه ای بالا انداختم و درحالی که از در خارج میشدیم گفتم: هیچی... بهم آدرس داد گفت زودتر برم پیش این دکتر!
    سوگند_ الان میریم پیش اون دکتره؟
    من_ نه!
    متعجب گفت: نه؟! دیوونه شدی؟ همین الان میریم اونجا! فهمیدی؟
    من_ اولا که وقت نگرفتیم دوما از کجا معلوم امروز مطب باشه؟
    اخمی کرد و گفت: همین که گفتم! الان میریم اونجا... آدرس رو بده به من!
    کلافه گفتم: گیر دادیا!
    سوگند_ آدرس!
    برگه رو از تو کیف درآوردم و دادم بهش...
    نگاهی بهش انداخت و گفت: خوبه! زیاد دور نیست... پیاده هم میشه رفت!
    من_ کجاست؟
    سوگند_ چهار تا خیابون بالاتر!
    پوفی کردم و گفتم: من حال ندارم راه برم بیا یه تاکسی بگیریم!
    و دستم رو برای تاکسی که به سمتمون میومد بلند کردم که نگه داشت و سوگند هم برگه رو مرد داد و گفت: میخوایم بریم اینجا!
    مرد نگاهی به آدرس انداخت و گفت: سوار شید!
    هر دو نشستیم پشت ماشن و راننده هم ماشین رو به حرکت درآورد...
    حدود پنج دقیقه بعد جلوی درِ مطب بودیم...
    پول رو به راننده دادم و از ماشین پیاده شدیم...
    در بسته بود و برگه ای روی در چبیده شده بود!
    « روزهایِ حضور خانم دکتر احمدی سه شنبه ها، چهارشنبه ها، پنجشنبه ها... از ساعت نه صبح الی 8 شب»
    سریع پرسیدم: امروز چند شنبست؟
    سوگند_ چهارشنبه!
    من_ پس چرا در بستست؟
    سوگند_ باید زنگ بزنی... و دستش رو به سمت زنگی برد و فشرد...
    چند لحظه بعد در باز شد...
    وارد شدیم و به سمت طبقه ی اول حرکت کردیم...
    در مطب باز بود رفتیم تو...
    به جز ما سه چهار نفر دیگه هم تو مطب بودن!
    رفتیم سمت میز منشی و گفتم: سلام...
    منشی نگاهی بهم انداخت و گفت: سلام... وقت گرفته بودید؟
    من_ نه متاسفانه!
    منشی_ اسمتون؟
    من_ ثمین محجوب!
    منشی_ خیلی خوب... بشینید تا نوبتتون برسه!
    رفتیم به سمت صندلی ها که در باز شد و یه دختر بیرون اومد و بلافاصله صدای منشی بلند شد و اسمی رو صدا زد!
    نشستیم که سوگند گفت: این بار میخوای باهات بیام؟
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    من_ بچه که نیستم!
    سوگند_ نه نیستی... ولی میترسم از من قایم کنی!
    من_ خیالت راحت... هرچی دکتر گفت رو برات تعریف میکنم!
    حدود یک ساعتی نشستیم که نوبتمون شد.
    از جا بلند شدم که سوگند به نشونه دلگرمی دادن دستم رو فشرد!
    رفتم داخل اتاق و سلام کردم!
    دکتر خوشرو گفت: سلام عزیزم بیا تو!
    اومدم داخل و نشستم رویِ صندلی که گفت: خوب؟ مشکل چی هست؟
    لبم رو با زبون تر کردم و گفتم: یه مدتی هست که سردردهای شدید دارم و گردنم خشک میشه و توی خوابم هم اختلال دارم! راستش من از پیشِ دکتر ساعی میام! ایشون شمارو به من معرفی کردن...
    ابروهای دکتر بالا پرید و پرسید: چند وقته این علائم رو دارید؟
    من_ حدودا یک ماه!
    دکتر با صدای کنترل شده ای گفت: یک مـــــــــــاه؟!
    سری تکون دادم که گفت: دختر تو یک ماهه که داری این سردردارو تحمل میکنی؟ بعد از یه ماه اومدی اینجا؟
    من_ یعنی انقدر وضعم وحشتناکه؟
    سری تکون داد و گفت: شاید! و پرسید: دفترچه دارید؟
    من_ نه!
    سری تکون داد و روی برگه چیزی نوشت و داد بهم و گفت: رو به رویِ اینجا یه آزمایشگاه هست برو این برگه رو بده بهشون و بگو دکتر احمدی گفت جوابش رو سریع بدن...اورژانسیِ!
    من_ دکتر؟ چه اتفاقی واسم افتاده؟
    دکتر_ فعلا چیزی مشخص نیست! آزمایش همه چیو مشخص میکنه!
    از جا بلند شدم که گفت: جواب آزمایش رو که دادن مستقیم میای اینجا!
    سری تکون دادم و بی حال از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت سوگند...
    سوگند_ چی شده؟ چرا رنگ و روت پریده؟
    من_ باید برم آزمایشگاه!
    متعجب پرسید: واسه چی؟
    جوابی ندادم و از مطب بیرون زدم! پول ویزیت رو حساب کرده بودم قبلا...
    چه بلایی سرم اومده؟
    سوگند پشتِ هم سوال میپرسید اما من جوابی نمیدادم و درواقع جوابی نداشتم که بدم!
    از ساختمون بیرون زدم و به اون سمت خیابون خیره شدم...
    سست به سمت آزمایشگاه حرکت کردم...
    بازوم کشیده شد و سوگند با عصبانیت گفت: تو چته؟ چی شده ثمین؟
    من_ نمیدونم! به خدا نمیدونم!
    سوگند بهت زده بهم زل زد و گفت: خیلی خوب بیا بریم تو!
    حالم خوب نبود...برگه رو سوگند دادم و گفتم: گفتش بهشون بگم که اورژانسیِ! جوابش رو هم سریع تر بدن!
    سوگند سری تکون داد و رفت سمت یکی از اونایی که پشت سکویِ بلند ایستاده بودن!
    حدود پنج دقیقه بعد اومد سمتم و گفت: بلند شو!
    از جا بلند شدم و سوگند من رو هدایت کرد سمت یه خانومی با روپوش سفید!
    دختر رو به سوگند گفت: شما همینجا باشید... و رو به من ادامه داد: شما بیا عزیزم!

    بعد از انجام آزمایش همون دختر رو به من گفت: بشین همینجا تا جواب آمده بشه!
    سری تکون دادم و فکر کردم چند دقیقه دیگه همه چی مشخص میشه!
    یک ربعی کنار سوگند نشسته بودم و اون هم مشغول دلداری دادن به من بود! اما آروم نمیشدم!
    دختر با قیافه ای ناراحت به سمتمون اومد و در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه رو به من گفت: بلند شو باید یه آزمایش دیگه انجام بدی!فکر میکنم خانم دکتر نیاز داشته باشه بهش!
    با استرس پرسیدم: جواب آزمایش چی شد؟
    لبخندی زد و گفت: خانم دکتر خودش بهت میگه عزیزم بیا!
    همراه با دختر به سمت اتاقی رفتیم و دختر گفت: چادر و مانتوت رو در بیار...
    همینکارو کردم که گفت: روی شکم دراز بکش روی این تخت!
    کاری که گفت رو انجام دادم و اون هم تیشرتم رو بالا زد و رفت و چند لحظه بعد برگشت و گفت: یه کوچولو درد داره!
    نرمیِ پنبه رو روی کمرم حس کردم و چند لحظه بعد احساس کردم شیء تیزی تو مرم فرو رفت! و بعد از چند لحظه اون سوزن از تو کمرم بیرون کشیده شد!
    نشستم رو تخت که گفت: سریع بپوش مانتوت رو باید یه عکس هم ازت بگیریم!
    مانتو و چادرم رو پوشیدم و دوباره با هم وارد اتاقی شدیم...
    بعد از اینکه عکسی از سرم گرفتن بالاخره بیخیالم شدن!
    جوابِ دوتا آزمایش به همراه عکس رو همون دختر به دستِ سوگند داد و زیر گوشش چیزی گفت!
    سوگند نگران نگاهش کرد و برگشت سمتم و گفت: بریم!
    تو اتاق دکتر به همراه سوگند نشسته بودیم و دکتر مشغول دیدن نتایج آزمایش ها بود!
    طاقت نیاوردم و درحالی که قلبم تو دهنم میزد پرسیدم: دکتر؟ خواهش میکنم بگید چه بلایی سرم اومده؟
    دکتر پوفی کرد و چند لحظه چشماش رو بست و جدی بهم گفت: میخوام باهات روراست باشم چون حقته که بدونی! راستش...
    سعی داشت مقدمه چینی کنه و من اصلا اینو نمیخواستم پریدم وسط حرفش و گفتم: من چه بیماری ای دارم؟
    آهی کشید و درحالی که تو چشمام خیره شده بود گفت: مِنَنژیت!
    احساس کردم واسه چند لحظه همه جا سیاه شد... مننژیت! اسمش رو شنیده بودم... اما... مننژیت چی بود؟
    سوگند تقریبا با صدای بلند گفت:مننژیـــــت؟!
    دکتری با افسوس نگاهی بهم انداخت و گفت: بله مننژیت... نمیدونم درباره ی این بیماری اطلاعات دارید ولی باید یه توضیحاتی راجع بهش بهتون بدم که بدونید با چی رو به رو هستید!
    بهت زده بهش خیره شده بودم و منتظر بودم تا بگه چه مرضی افتاده به جونم!
    دکتر ادامه داد: ببینید مننژیت در واقع عفونت و التهاب پرده هایِ مغزی هستش... که از نوع هایِ مختلف میتونه باشه...ویروسی، قارچی و باکتریایی... مننژیت اگه از نوعِ ویروسی باشه خود به خود تا یه هفته خوب میشه و با توجه به اینکه شما یک ماه هست این علائم رو دارید و آزمایشی که از مایع مغزی_نخاعیتون گرفتن مشخص شده که مننژیت شما از نوع باکتریاییِ! و متاسفانه باید بگم که بدترین نوعش هست... به خصوص که شما بی نهایت دیر اقدام کردید و این یعنی فاجعه! درمانِ مننژیت فقط با آنتی بیوتیک امکان پذیره و در حقیقت هزینه درمان تا حدودی بالاست... مخصوصا که بیماریِ شما به شدت پیشرفت کرده!
    سوگند_ ثمین خوب میشه؟
    دکتر نیم نگاهی به سوگند انداخت و گفت: احتمالش هست خوب بشه ولی نباید عوارض این بیماری رو هم نادیده گرفت!
    به زور لب باز کردم و پرسیدم: چه عوارضی؟!
    دکتر مکثی کرد و گفت: حقیقتش این عوارض بستگی داره به طولِ مدتی که بیمار بدون درمان بوده و هر چقدر این زمان بیشتر باشه به مراتب عوارض هم بیشتر میشن! بیمار ممکنه قدرت بینایی یا شنواییش رو از دست بده یا ممکنه تو حرف زدنش یا حتی یادگیریش اختلالاتی به وجود بیاد، بعضی اوقات هم مننژیت باعث فلج شدن اعضایِ بیمار میشه... جدا از عوارض عصبی ای که داره میتونه کاکرد کلیه ها و غدد فوق کلیه رو هم از کار بندازه! و متاسفانه باید این رو هم اضافه کنم که تویِ بدترین شرایط از اونجایی که عفونتی که تو سیستم عصبی به وجود میاد به سرعت پخش میشه، در صورت عدم درمان فرد مبتلا به مننژیت میتونه باعث شوک و...متاسفانه مرگ اون فرد بشه!
    نفسم تو سینم حبس شد! مرگـــــــ ؟! یعنی من قراره بمیرم؟!
    سوگند با صدایِ تقریبا بلندی گفت: یعنی چی خانم دکتر؟ مرگ؟ مگه مردن شوخیِ؟
    دکتر جدی زل زد تو چشمایِ سوگند و گفت: من تو کارم شوخی ندارم خانم محترم! لازم به ذکره که این بیماری قابل انتقالِ و حتی خود شما هم باید آزمایش بدید تا مطمئن بشیم که به مننژیت مبتلا نشدید!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    از حالت شوک خارج شدم و با حیرت و وحشت گفتم: یعنی... یعنی چی این حرف؟ من به سوگند مننژیت منتقل کردم؟!
    دکتر ابرویی بالا انداخت و گفت: احتمال انتقال مننژیت خیلی کمه... ولی باید احتمالات رو در نظر گرفت... تا اتمام درمان نباید با کسی ارتباط نزدیکی داشته باشید...
    سوگند_ کی درمان رو شروع میکنید دکتر؟
    دکتر_ هر چه زودتر بهتر!
    از جا بلند شدم و رو به دکتر گفتم: ممنون ازتون دکتر... ما دیگه باید بریم! سوگند از جا بلند شد و خواست چیزی بگه که چشم غره ای بهش رفتم...
    خداحافظی گفتم و به سمت در رفتم که دکتر گفت: خانم محجوب... پشت گوش نندازید تذکرم رو... هر چقدر بیشتر طول بکشه خطرناک تره!
    چشمی و گفتم و از اتاق خارج شدم...
    سوگند پشت سرم اومد، از مطب خارج شدم...
    سوگند_ فردا بیایم؟
    اخمی کردم و گفتم: نه واسه چی؟
    سری از روی عصبانیت تکون داد و با صدایِ تقریبا بلندی گفت: چی میگی ثمین؟ مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟ میخوای خودت رو بکشی؟
    اخمام بیشتر تو هم رفت و زیر لب گفتم: شاید!
    سوگند با چشمایِ گرد شده گفت: تو روانی شدی جدی جدی!!! یعنی چی؟ این حرفا چیه که میزنی؟ نشنیدی چی گفت؟ گفتش خطرناکه ممکنه بمیری احمق!
    چشمام رو با درد بستم و گفتم: خودم شنیدم همش رو...
    بازوم رو گرفت و گفت: پس چته؟
    با وحشت بازوم رو از دستش جدا کردم و گفتم: به من دست نزن سوگند! تو که خوب شنیدی دکتر چی گفت!
    سوگند با عصبانیت غرید: شنیدم و اینو هم گفت که احتمال انتقالش خیلی کمه!
    نگاهی به اطرافم انداختم که با کوه ای خلوت مواجه شدم!
    با حرص گفتم: اصلا معلوم هست ما کجا اومدیم؟
    سوگند هم با حرص نگاهی به اطراف انداخت و گفت: نه!
    تو چشمایِ هم با حرص زل زده بودیم که صدایی ما رو به خودمون آورد!
    _ من میدونم کجایید!
    با تعجب برگشتم سمت صدا که متوجه حسام شدم! اون اینجا چیکار میکرد؟
    سوگند با وحشت بهش خیره بود!
    توپیدم: تو اینجا چه غلطی میکنی؟ همینکه ندادیمت دست پلیس باید بری خداروشکر کنی!
    با نیشخندی اومد نزدیک و گفت: تو که باز اینجایی بچه پررو؟!
    چشمام رو باریک کردم و گفتم: برو پیِ کارت...
    با خنده گفت: برم؟! تازه اومدم...
    سوگند غرید: حسام! برو گمشو دست از سرمون بردار!
    با لبخندی مسخره گفت: چــــــــَشم! ولی اونم به وقتش!
    اخمی کردم و گفتم: ببین یارو من الان اصلا حوصله کل کل با تو یکی رو ندارم پس عین آدم راهتو بکش برو کنار!
    اومد رو به روم وایساد و بازوم رو چنگ زد و غرید: زر زر نکن دختر! داری میری رو اعصابِ نداشتم!
    با نهایت عصبانیت بازوم و از حصار دستاش بیرون آوردم و داد زدم: به من دست نزن آشغال!
    پوزخندی زد و گفت: برو بابا! و با یه مکثی بلند گفت: بچه ها بیاید!
    نگاهِ وحشت زده ی من و سوگند به سمت سرِ کوچه رفت... سه تا پسر بودن که با نیش های باز به سمتون میومدن!
    سوگند به بازوم چنگ زد که آروم گفتم: حواست به من باشه... از من جدا نشو!
    سرش رو تن تند تکون داد و آروم گفت: ثمین! این بار دیگه حسام میکشه من رو!
    اخم کردم و گفتم: غلط کرده! نشون نده که ترسیدی!
    اما همچنان آروم زیر لب چیزهایی رو زمزمه میکرد!
    حسام با پوزخند به سوگند خیره شد و گفت: از کی میترسی عزیزم؟ از من؟ من که کاری ندارم... فقط میخوام یه ذره نازت کنم! و دستش رو به سمت سوگند برد که پشتِ دستم به دستش ضربه ای زدم و گفتم: دستت بهش نمیخوره!
    میترسیدم ولی الان وقتِ این نبود که خودم رو ببازم!
    حسام براق شد سمتم و دستش بالا رفت و خواست فرود بیاد تو صورتم که از پشت کشیده شدم! نگاهی به سوگند انداختم که از خشم نفس نفس میزد...
    خواست بره سمتش که دستش رو گرفتم و کنار گوشش زمزمه کردم: بدو...
    و دستش رو گرفتم و کشیدم!با چادر سخت بود ولی باید میتونستیم! کنار هم با سوگند میدوییدیم... به پشت سرم نگاه کردم که دیدم هر چهار نفرشون دنبالمونن...
    داد زدم: بدو سوگند! فقط بــــــدو!
    سوگند در حالی که بغض تو صداش مشهود بود داد زد: دارم میدوم!
    نزدیک بود که از کوچه خارج بشیم که از پشت چادرم کشیده شد و محکم خوردم زمین صدایِ جیغ سوگند اومد: ثمین!
    یکی از اون پسرا با خنده گفت: گرفتمت!
    صدایِ زنی بلند شد: چه خبره اونجا؟
    نگاهِ هممون به سمت بالا کشیده شد... دو تا زن از پنجره سرشون رو بیرون آورده بودن بیرون و کنجکاو نگاه میکردن!
    سوگند بلند داد زد: تو رو خدا کمک کنید حاج خانوم!
    زن اخمی کرد و نگاهی به پسرا انداخت و گفت: خجالت نمیکشید مزاحم دخترایِ مردم میشید؟
    اون یکی زن گفت: الان میام جلو در حسابتون رو میرسم... سوسن زنگ بزن پلیس تا بیاد پدرشون رو در بیاره!
    هر چهارتاشون با شنیدن اسم پلیس رنگشون پرید!
    همونی که من رو گرفته بود آروم رو به حسام گفت: داداش باید بزنیم به چاک... بمونیم دخلمون اومده!
    حسام نگاهی عصبی به من و سوگند انداخت و گفت: دیگه از الان به بعد پاتون رو از خونه گذاشتید بیرون بدونید من سایه به سایه دنبالتونم! حالتون رو میگیرم بالاخره اونم حسابی!
    وقتی در خونه باز شد هر چهارتا نگاهی بهم انداختن و با سرعت دویدن... چند لحظه بعد دیگه اثری ازشون نبود!
    سوگند در حالی که اشکاش میریخت اومد سمتم و گفت: بلند شو ثمین باید بریم!
    از جا بلند شدم و نگاهی با محبت به اون زن انداختم و گفتم: خیلی ممنونم ازتون! نمیدونم چجوری تشکر کنم ازتون!
    سوگند_ واقعا ممنونم! اگه شما نبودید معلوم نبود چی میشد!
    زن لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم کاری نکردم... بیاید تو!
    من_ نه دیگه ممنون باید بریم!
    زن اخمی کرد و گفت: یعنی چی؟ معلوم نیست اونا هنوز رفتن یا نه! بیاید تو به یکی زنگ بزنید بیاد دنبالتون!
    بد فکری هم نبود ولی چطور اعتماد میکردیم؟ نگاهی به سوگند انداختم که گفت: ثمین بیا بریم تو... من میترسم هنوز حسام نرفته باشه!
    پوفی کردم و گفتم: خیلی خوب! و با لبخند رو به زن گفتم: پس مزاحمتون میشیم!
    اخماش از هم باز شد و گفت: قدمتون رو چشم!
    لبخندی زدیم و وارد خونه شدیم... عجیب بود که از بین این همه همسایه فقط اینا صدایِ مارو شنیدن!
    خونشون کوچیک بود...اما در عین حال قشنگ!
    سوگند گفت: ثمین! زنگ بزن محمد بیاد دنبالمون!
    با تعجب گفتم: چرا اون؟
    با حرص گفت: بهترین گزینه الان اونه چون هم بابایِ من هم بابایِ تو سرِ کارن! مامانامون هم که نمیشه به جز اونا فقط امیر و محمد خبر دارن از قضیه ی حسام که شماره امیر رو نداریم پس بنابراین باید به محمد زنگ بزنیم!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    کلافه باشه ای زیر لب گفتم...
    اون زنی که بالا داد زده بود رو بهمون گفت: بیاید تو... تعارف نکنید!
    با کلی معذرت خواهی و تعارف تیکه پاره کردن نشستیم...
    سوگند با کنجکاوی پرسید: تو این محله واقعا جز شما کسی صدایِ ما رو نشنید؟
    زن آهی کشید و گفت: والا اینجا دیگه به این سر و صدا ها عادت کردن! البته اکثرا اینجا خونه ها خالی هستن!
    با تعجب گفتم: چرا؟!
    زن_ به خاطرِ محله اش! محیط خوبی نداره... اون خونه هایی هم که خالی نیستن توش پر از معتاده!
    چشمام رو گرد کردم و پرسیدم: پس چرا اینجا موندید؟
    زن پوزخندی زد و دردمند گفت: کجایِ کاری دختر؟ با کدوم پول از اینجا برم؟ تنها جاییِ که داریم!
    ناراحت نگاهش کرد و گفتم: ببخشید منظور بدی نداشتم!
    زن لبخندی زد و خواست چیزی بگه که اون یکی زن که اومده بود جلوی در با یه سینیِ چای وارد شد!
    با لبخند گفت: خیلی وقته مهمون نداریم!
    متقابلا لبخندی زدم و گفتم: ببخشید مزاحمتون شدیم!
    زن اخمی کرد و در حالی که سینیِ چای رو روی زمین میذاشت گفت: این چه حرفیه؟ مراحمید!
    سوگند زیر لب هم گفت: زنگ بزن به محمد!
    با لبخندِ تصنعی گفتم: ببخشید من یه زنگ بزنم بیان دنبالمون...
    زن_ شام بمونید دیگه!
    سوگند_ نه دیگه ممنون... بیشتر از این زحمتتون نمیدیم!
    گوشیم رو از تو کیفم بیرون آوردم و شماره محمد رو گرفتم!
    بعد از چند لحظه صدایِ متعجب محمد پخش شد: سلام! چی شده؟
    لبخندی رو لبم نشست و گفتم: سلام... الان کجایی؟
    محمد_ تو خیابون! دارم برمیگردم خونه...
    من_ میشه بیای دنبال من و سوگند؟
    محمد_ شما ها کجایید؟
    وای اصلا یادم رفت آدرس اینجا رو بپرسم...
    من_ صبر کن یه لحظه!
    گوشی رو از گوشم فاصله دادم و پرسیدم: میشه آدرس اینجا رو بگید؟
    زن آدرس رو داد و منم برایِ محمد تکرار کردم...
    محمد_ ده دقیقه دیگه اونجاام!
    من_ باشه منتظریم!
    سوگند_ میاد؟
    سری تکون دادم و سکوت کردم...
    یکی از اون زن ها گفت: من راضیه ام... اینم خواهرم مرضیه است...شما خودتون رو معرفی نمیکنید؟
    سوگند زودتر از من گفت: من سوگندم اینم دوستم ثمین هستش! خوشبختیم!
    مرضیه لبخندی زد و گفت: همچنین! چایتون رو بخورید سرد میشه!
    دستم رو جلو بردم و لیوانی رو برداشتم...سوگند هم همینطور...
    کمی از چای نوشیدم که گوشیم زنگ خورد...
    لیوان رو روی زمین گاشتم و گوشیم رو جواب دادم...
    محمد بود...
    محمد_ جلویِ درم بیاید پایین!
    من_ باشه الان میایم!
    از جا بلند شدم و گفتم: ممنونم ازتون! خیلی لطف کردید... ما هم دیگه زحمت رو کم کنیم!
    سوگند هم از جا بلند شد و گفت: آره دیگه ما هم بریم با اجازتون!
    مرضیه و راضیه هر دو ایستادن و راضیه گفت: خوشحال شدیم از آشناییتون!
    همچنینی گفتیم و به سمت در رفتیم...
    سوگند_ تو رو خدا زحمت نکشید... ما خودمون میریم شما بفرمایید تو!
    مرضیه که قصد پایین اومدن داشت لبخندی زد و گفت: پس خداحافظتون!
    در رو باز کردیم و از خونه خارج شدیم... محمد تو ماشین منتظر بود...
    با دیدن ما خواست پیاده بشه که بهش اشاره کردم بشینه!
    رفتیم سمت ماشین و من جلو و سوگند عقب نشست...
    سلامی کردیم که گفت: اینجا چرا اومدید؟
    پوفی کردم و گفتم: حسام افتاده بود دنبالمون!
    نگاهِ نگرانش برگشت سمتم و توی صورتم چرخید و گفت: چیزیت که نشده تو؟ خوبی؟
    لبخندی زدم و گفتم: نه نه! خوبم... اگه اون خانوما نبودن معلوم نبود چه بلایی سرمون میومد!
    و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا...
    بعد از تموم شدن حرفام محمد گفت: دیگه از این به بعد تنها نرید بیرون... مثل اینکه این یارو نمیخواد بیخیال بشه!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    باشه ای گفتم و سکوتِ سنگینی بینمون ایجاد شد...
    محمد رو به سوگند گفت: آدرس خونتون رو بدید لطفا!
    سوگند همونطور که معذب بود آدرس خونشون رو داد و باز هم سکوت...
    جلویِ خونشون توقف کردیم و سوگند با تشکر پیاده شد و به طرف پنجره سمت من اومد و با اخم گفت: هنوز یادم نرفته سر چی به اون کوچه رسیدیم ثمین... فردا ساعت یازده تو دانشگاه منتظرتم!
    نگاهی به محمد انداختم و گفتم: برو... خداحافظ!
    با اخم گفت: اگه نیای میام خونتون پس حواست باشه!
    با عجز گفتم: خیلی خوب سوگند برو!
    چشم غره ای بهم رفت و با خداحافظی ازمون جدا شد...
    به محض رفتن سوگند و حرکتِ ماشین محمد پرسید: چه خبرا دختر عمو؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی... شما چه خبرا پسر عمو؟
    لبخندی معنی دار زد و گفت: خبر که زیاده...ولی نمیشه گفت!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: میدونی کنجکاوم و اینجوری میخوای اذیتم کنی؟ مثل یه پسر خوب شرح بده چه خبرایی شده!
    ابرویی بالا انداخت و گفت: عجیبه که تا حالا به گوشت نرسیده!
    من_ چی؟ بگو دیگه!
    نیشخندی زد و گفت: اونم به وقتش!
    چشم غره ای رفتم و گفتم: آدم یا حرفی رو نمیزنه یا وقتی اون حرف رو زد نصفه نمیذاره!
    خندید و گفت: گفتم که میگم ولی الان نه!
    ایشی گفتم و روم رو برگردوندم سمت پنجره...
    محمد_ از این به بعد جایی خواستی بری حتما به یه نفر بگو... بی خبر جایی نرو!
    باشه ای گفتم و باز هم سکوت بینمون افتاد!
    چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به پنجره... به اتفاقا امروز فکر کرد... مننژیت! ناخواسته پوزخندی رو لبم جا خوش کرد! درمان؟ با کدوم پول؟ خدایا بزرگیت رو شکر! این وسط مننژیت چی بود؟ نمیخوام نا شکری کنم... شاید بدتر از این میشد ولی الان باید چیکار کنم؟ من چجوری به بابام خبر بدم؟ چرا همیشه بارِ اضافی ام؟ تو این شرایط تنها چیزی که زیادیه بیماریِ منه!
    محمد چی؟ دیگه باید خیالِ داشتنش رو هم از سرم بیرون کنم، مگه نه؟ به زودی میمیرم! ای لعنت به هر چی بیماریه! این حس لعنتی باید سرکوب بشه! بایـــد سرکوب بشه!
    چشمام رو باز کردم و نگاهِ حسرت زدم خیره شد به دستایِ محمد که رویِ فرمون بود... اگه این ذستا سهم من نشه میخواد سهمِ کی بشه؟ این دستا قراره دستایِ کی رو بگیره؟
    آهی عمیق کشیدم که محمد نگاهش چرخید روم...
    با تعجب گفت: چرا آه میکشی؟
    ناخوداگاه اخم کردم و سرد گفتم: باید به تو جواب پس بدم؟
    چشماش گرد شد و ناباور گفت: ثمین!
    توپیدم: ها چیه؟
    گنگ نگاهم کرد و گفت: تو چرا اینجوری شدی؟
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم: همینه که هست!
    دلخور نگاهم کرد... احساس کردم قلبم فشرده شد! اخمام از هم باز شد... ناراحت شد؟ معلومه که ناراحت میشه... چه انتظاری دارم؟ باید معذرت خواهی کنم! خواستم چیزی بگم که باز هم اون سردرد وحشتناک اومد سراغم... باز هم زیر لب آخی گفتم و سرم رو میون دستام فشردم... اشک تو چشمام جمع شده بود...
    صدای نگران محمد اومد: ثمین؟ ای بابا باز تو سردرد گرفتی؟ آخر نرفتی دکتر؟ حالت بده؟ بریم بیمارستان؟
    سعی کردم به خودم مسلط بشم... دوباره تکیه ام رو به صندلی دادم و گفتم: خوبم!
    محمد با اخم گفت: چرا نرفتی دکتر؟ با کی داری لج میکنی؟
    متقابلا با اخم گفتم: رفتم!
    متعجب پرسید: خوب چی گفت دکتر؟ این سردردا واسه چیه؟
    پوزخندی زدم و گفتم: یه آنفولانزایِ سادست!
    با حرص گفت: این ساده باشه ببین دیگه بقیش چیه! در ضمن این کجاش شبیه آنفولانزاست؟
    با اخم گفتم: میشه انقدر حرف نزنی؟ سرم رفت!
    باز هم نگاهِ دلخورش رو احساس کردم و قلبم فشرده شد! اما کاری نمیتونم بکنم! اینکه میبینم نگرانمه حالم رو بدتر میکنه! باید کاری کنم که دیگه اصلا سمتم نیاد!
    با توقف ماشین به خودم اومدم... دستم رفت سمتِ دستیگره در تا بازش که صدایِ محمد مانع شد: کاری کردم که ناراحت شدی؟
    نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم: نه!
    محمد_ پس...پس... چرا اینجوری رفتار میکنی؟
    چشمام رو رخوندم و کلافه گفتم: من حوصله حرف زدن ندارم محمد! خداحافظ...
    و باز هم نگاه دلخورش رو احساس کردم...
    محمد_ خیلی خوب... خداحافظ!
    از ماشین پیاده شدم و به سمتِ خونه حرکت کردم و زیر لب زمزمه کردم: ببخش محمد... مجبورم!
    با ناراحتی وارد خونه شدم...
    توی اتاق کیفم رو روی صندلی پرت کردم و کلافه نشستم رویِ تختم! خدایا؟ کارم درسته؟
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    سیمین با لبخندی مرموز اومد تو اتاق و گفت: به به آبجی جونِ خودم چطوری؟
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: بد نیستم! خبریه؟
    خندید و گفت: آره! ولی نباید لو بدم!
    اخمی کردم و گفتم: اذیت نکن بگو چی شده!
    لبخندی خبیث زد و گفت: هیچی فقط دلم واست تنگ میشه!
    متعجب نگاهش کردم که با خنده از اتاق بیرون رفت... اینم دیوانه شده!
    از جا بلند شدم و لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم رو تخت و چشمام رو بستم!
    یعنی باید همینجوری بشینم و دست رو دست بذارم تا زمانِ مرگم برسه؟ به همین راحتی؟ اگه خودم کار میکردم میتونستم حقوقم رو بذارم واسه درمان! اما بابا اجازه نمیده... چیکار باید بکنم؟ چی درسته؟
    در اتاق باز شد و مامان اومد تو... یه جور خاصی نگاهم میکرد!
    نشستم رو تختمو گفتم: چی شده؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
    لبخندی زد و کنارم نشست و خواست من رو تو آغـ*ـوش بکشه که صدای دکتر تو سرم پیچید... از جا پریدم و با اخم گفتم: چی شده مامان؟ چرا اینجوری میکنی؟
    مامان متعجب نگاهم کرد و با یه مکث گفت: تو چته؟
    نشستم رو تخت سیمین و گفتم: کاری داشتی؟
    پوفی کرد و گفت: میخوام باهات صحبت کنم ثمین...
    دستم رو زیر چونم گذاشتم و گفتم: بفرمایید...
    مامان در حالی که موشکافانه نگاهم میکرد پرسید: تو از محمد خوشت میاد؟
    به وضوح جا خوردم... چشمام گرد شد... مامان چی میگه؟ کم کم اخمام تو هم رفت...
    عصبی گفتم: این حرفا چه معنی میده مامان؟
    مامان بی خیال گفت: سوال من جوابش ساده است... یا آره یا نه!
    من_ چرا فکر میکنید من از محمد خوشم میاد؟
    مامان_ فقط میخوام نظرت رو درباره محمد بدونم! همین...
    من_ نظر خاصی ندارم... پسر عمومه دیگه!
    مامان عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و بی مقدمه گفت: جمعه شب عموت اینا دارن میان خواستگاری!
    احساس کردم نفسم واسه لحظه ای قطع شد... مامان چی گفت؟
    به زور گفتم: چی؟
    مامان ابرویی بالا انداخت و گفت: مگه نشنیدی؟ عموت اینا دارن واسه محمد میان خواستگاری!
    در حالی که هنوز شوکه بودم پرسیدم: خواستگاریِ...کی؟
    مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت: سیمین! خوب معلومه دیگه میان خواستگاریِ تو... نمیدونم از چیه تو خوشش اومده این محمد...
    بهت زده نگاهش کردم... زبونم نمیچرخید تو دهنم!
    خدایا؟ الان تو این شرایط دیگه این رو کجایِ دلم بذارم آخه قربونت بشم؟ حالا که من تصمیم گرفتم احساسم رو سرکوب کنم محمد داره میاد خواستگاری؟ واقعا چه خبره؟
    نه میتونستم ضربان تند تند قلبم رو نادیده بگیرم نه سردردی که سراغم اومده بود... جوابم چی میتونست باشه؟ جز جوابِ منفی جوابی هم مگه میتونم داشته باشم؟ اینجوری روانی میشم من... باید فردا حتما با سوگند صحبت کنم!
    پــــــــــــــــــــــــوف! میدونم آخر کارم به تیمارستان میکشه...
    مامان_ کجا رفتی ثمین؟
    با عجز نگاهش کردم و گفتم: میشه تنها باشم؟
    ابرویی بالا انداخت و گفت: باشه!
    از اتاق بیرون رفت...
    مامان گفت کِی میان؟ جمعه شب؟ یعنی... پنج روز دیگه! خوبه... خیلی خوبه! تو این پنج روز باید رو خودم کار کنم... میترسم صدام بلرزه وقتی میخوام جوابِ منفی بدم بهش! باید اونقدر قاطعیت تو صدام باشه که کاملا از من نا امید بشه! نمیخوام دلش رو بشکنم... خدایـــــــــــا... نمیـــــــــخوام!
    اشکی روی گونم چکید... چــــرا؟ خدایا؟ حواست هست بهم؟ دارم لِه میشم...! سنگینه این باری که رو دوشم گذاشتی!
    خدایا... من تحمل دیدن نگاه دلخورش رو ندارم! حالا چجوری ببینم شکستن دلش رو؟! میدونم یه حکمتی هست تو این کار... ولی تحملم کمه! من تازه عاشق شدم... تازه داشتم شیرینیِ لحظه هاش رو احساس میکردم... زود بود واسه چشیدن لحظه های تلخش! خیلی زود بود...
    دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم... من باید با یه نفر حرف بزنم!
    گوشیم رو برداشتم و شماره ی سوگند رو گرفتم...
    سوگند_سلام... تازه از هم جدا شدیم بابا!
    با بغض نالیدم: سوگند!
    سوگند نگران گفت: چی شده ثمین؟ داری گریه میکنی آره؟ حالت خوبه؟ سرت درد میکنه؟ د حرف بزن دختر!
    من_ باید باهات... حرف بزنم!
    سوگند_ خوب حرف بزن دیگه!
    من_ اینجوری نمیشه!
    سوگند_ میخوای فردا نرم کلاس با هم بریم یه جایی حرف بزنیم؟
    من_ نه نه... برو کلاس! من همون یازده میام دانشگاه!
    سوگند_ بابام ماموریت رفته... مامانم هم سر کار میره اون موقع! بهتره بریم خونه ما!
    من_ باشه... من یازده و نیم میام خونتون!
    سوگند_ باشه منتظرم! مواظب خودت باش!
    من_ فعلا خداحافظ!
    سوگند_ خداحافظ!
    تا یازده و نیم دیوونه نشم خیلیه!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "سوگند"

    با عجله جزوه و خودکار و خلاصه هر چی رو میز بود رو تو کیفم چپوندم و به سمت در حرکت کردم... باید قبل از ثمین برسم خونه!
    از ساختمون دانشگاه که خارج و وارد حیاط شدم که با امیر رو به رو شدم... از دور اخمی نشوندم رویِ پیشونیم و به سمت در خروجی راه افتادم!
    امیر_ سوگند خانوم؟
    اخمام رو غلیظ تر کردم و جوابی ندادم...
    امیر_ ای بابا... سوگند خانوم؟ یه لحظه صبر کنید!
    بی توجه بهش به راهم ادامه دادم...
    امیر_ عجبـــا... خوب دو دقیقه صبر کنید من یه چیز بگم بعد برید دیگه!
    باز هم به راهم ادامه دادم که یهو امیر جلوم قرار گرفت و راهم رو سد کرد!
    امیر با یه نیشخند گفت: دیگه نمیتونید جایی برید!
    با خشم نگاهش کردم و گفتم: از جلویِ راهم برید کنار آقایِ حسینی!
    امیر_ چشم میرم ولی شما یه چند لحظه صبر کنید من یه چیز بگم بعد برید!
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: من نخوام شما یه چیز بگید باید کی رو ببینم؟
    امیر_ خواهش میکنم فقط چند لحظه!
    بر خلافِ میلم توپیدم: بفرمایید کنــــــــــار!
    پوفی کرد و گفت: خوب بابا بذار بگم بعد برو!
    اخمام بیشتر تو هم رفت و باز هم گفتم: جنابِ محترم من وقت ندارم مزاحم نشید!
    اخمایِ اون هم رفت تو هم و گفت: من مزاحمم؟
    قاطع گفتم: بله! کنار لطفا...
    غرید: خیلی خوب! بفرمایید برید به کارتون برسید...
    بی توجه بهش به مسیرم ادامه دادم و به خودم توپیدم: تو حق نداشتی عاشقش بشی لعنتی!
    سریع دستی برایِ تاکسی که نزدیکم بود بلند کردم و بعد از دادن آدرس نشستم عقبِ ماشین...
    سرِ کوچمون نگه داشت و من هم پیاده شدم و با سرعت رفتم سمتِ خونه...
    ثمین جلویی در ایستاده بود و گوشی رو کنار گوشش گذاشته بود...
    رسیدم بهش و با لبخند گفتم: سلام بر عشقِ من!
    از جا پرید و با چشم غره ای گفت: مرگـــــــ! ترسوندیم...
    خندیدم و گفتم: بیا بریم تو حرص نخور!
    و با هم وارد خونه شدیم...
    رو بهش گفتم: راحت باش چادر و مانتوت رو دربیار!
    ابرویی بالا انداخت و چادرش رو درآورد و شالش رو آزاد کرد...
    ثمین_ اینجوری راحتم!
    لبخندی زدم و گفتم: هر جور دوست داری!
    رفتم سمت اتاقم و گفتم: الان میام!
    بعد از تعویض لباس رفتم سمت پذیرایی و گفتم: شربت بیارم؟
    ثمین_ آره بی زحمت دستت درد نکنه! هوا خیلی گرمه! اون از زمستون که آدم فکر میکرد بهاره... این از بهار که انگار تابستونه! خدا تابستون رو به خیر بگذرونه...
    با خنده گفتم: آره بابا... آبپز شدم زیر آفتاب!
    با دو لیوان شربت رفتم سمت مبلا و لیوانا رو گذاشتم رو میزی که وسط بود... نشستم و با یه مکث تقریبا طولانی گفتم: میگم... دیشب چت بود؟
    در صدم ثانیه نگاهش رنگِ غم گرفت!
    تو چشمام زل زد و گفت: سوگند؟ من چه گناهی کردم؟ چرا باید همچین بلایی سرم بیاد؟
    با ناراحتی گفتم: الهی سوگند فدات بشه! غمت نباشه... خیلی زود خوب میشی!
    با بغض نالید: نمیشه سوگند نمیشه...
    با تعجب گفتم: چرا فکر میکنی نمیشه؟
    ثمین_ د آخه باید پولِ درمان رو بدم یا نه؟ ندارم سوگند... هیچی ندارم!
    با چشمایِ گرد شده گفتم: وا دختر تو خل شدی؟ شما که وضعتون بد نیست خداروشکر!
    سرش رو به نشونه افسوس تکون داد و گفت: بد نبود... بد شده!
    گنگ نگاهش کردم که گفت: یکی از همکارایِ بابا دورش زده و کل حسابِ بابا و شرکت رو خالی کرده و یه آبم روش! دیگه هیچی نداریم...هیچی!
    ناباور گفتم: شوخی میکنی دیگه؟ مگه میشه؟ چطور آخه؟ چرا الان میگی به من اینو؟ ای وای!
    درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: د آخه درد من فقط این نیست که!
    با عجز نگاهش کردم و نالیدم: دیگه چی شده؟
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    زد زیرِ گریه...
    کنارش نشستم و کشیدمش تو آغوشم و آروم زمزمه کردم: گریه کن بذار خالی شی!
    در حالی که صداش میلرزید، نالید: سوگند...من...من...عاش...عاشق...شدم!
    متعجب از خودم جداش کردم و تو چشماش خیره شدم و پرسیدم: چی گفتی؟
    با عجز نگاهم کرد و گفت: عاشق شدم!!!
    ناباور گفتم: چــــــــی؟! عاشق کی شدی تو؟ چرا به من نگفتی؟ وای خدا!
    نگاهش رو ازم دزدید و سکوت کرد...
    مشکوک چشمام رو ریز کردم و گفتم: نکنه طرف محمدِ؟!
    با ناراحتی نگاهم کرد و آهی کشید!
    کلافه گفتم: حالا میخوای چیکار کنی؟
    باز هم نالید: سوگند! جمعه شب میخواد بیاد خواستگاریم! من چیکار باید بکنم؟ چرا انقدر بدبختم آخه؟
    با کلافگیِ مشهودی گفتم: مطمئنی دیگه چیزی نمونده؟ همش رو گفتی؟ چه خبره آخه؟
    با ناراحتی گفت: چجوری بهش جواب منفی بدم؟
    من_ مگه میخوای جواب منفی بدی؟!؟!؟!؟
    زمزمه کرد: مجبورم!
    من_ چرا؟ بالاخره خوب میشی! نگران پولش نباش... یه جوری جورش میکنیم!
    با بغض و ناامیدی گفت: سوگند... حقیقت رو ببین! گیریم پولش جور شد و درمان هم شدم! عوارضش رو یادت رفته؟ این خودخواهی نیست که محمد مجبور بشه با یه زن کور ازدواج کنه؟
    پوفی کردم و گفتم: توکلت به خدا باشه... چه پیشنهادی داری؟
    گیج گفت: نمیدونم... نمیدونم! بابا که نمیذاره کار کنم بلکه خودم خرجم رو دربیارم!
    فکری تو سرم جرقه زد!
    خبیث گفتم: ولی اگه نفهمه چی؟
    گنگ نگاهم کرد و پرسید: منظورت چیه؟
    متفکر گفتم: منظورم اینه که بدون اینکه کسی بفهمه کار کن!
    عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت: اصلا این کار شدنیِ؟ تو فکر کن... آخه اینم فکر بود؟
    من_ آخه خنگ دیگه چی بهتر از این؟ تنها شانسی که داری همینه! یه فته دیگه هم که دیگه این ترم تموم میشه! میتونی بگی این بار فشرده برداشتم کلاسام رو...
    دودل نگاهم کرد...
    ثمین_ به نظرت جواب میده این راه؟
    ابرویی بالا انداختم و گفتم: چاره ی دیگه ای هم داریم؟
    جوابی نداد و رفت تو فکر...
    من_ ثمین... تنها راهت همینه! فردا میخوای با هم بریم اونجایی که میگی؟
    لب و لوچه اش رو آویزون کرد و گفت: یعنی کارمون اشتباه نیست؟
    با حرص گفتم: بهتر از اینه که بمیری!
    نفسش رو بیرون داد و گفت: باشه... یه آموزشگاه هست میگن حقوقش خوبه... اگه بشه میخوام برم اونجا مصاحبه کنم
    من_ از خودت مطمئنی؟ نری کم بیاری؟
    چشم غره ای بهش رفت و گفت: یازده ساله دارم رویِ زبانم کار میکنم...
    با خنده گفتم: خیلی خوب بابا... چرا میزنی؟
    ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت...
    کنجکاو پرسیدم: حالا این آموزشگاهی که میگی اسمش چی هست؟
    لبخند محوی زد و گفت: محمد!
    گیج گفتم: ها؟
    کلافه گفت: اسم آموزشگاهش محمدِ!
    با خنده گفتم: آهان پس بگو چرا اونجارو انتخاب کردی!
    نیشخندی زد و گفت: آره میخوام خودآزاری کنم!
    دودل پرسیدم: میگم... میخوای جدی جدی بهش نه بگی؟
    آهی کشید و گفت: باید اینکار رو بکنم!
    من_ به نظر من بهتره به خودش بگی... نباید خودت واسه زندگیِ خفتتون تصمیم بگیری! این نامردیه!
    ثمین_ من نمیخوام بشم بارِ رویِ دوشش!
    من_ هر طور خودت صلاح میدونی!
    حدود بیست دقیقه ای دیگه هم نشست و بعد از جاش بلند شد و عزم رفتن کرد...
    با نگرانی گفتم: ثمین! بهتر نیست زنگ بزنی به یکی بیاد دنبالت؟ نگرانتم... نکنه حسام...
    پرید وسط حرفم و گفت: نگران نباش دختر... ایشاالله که هیچی نمیشه!
    با شَک گفتم: باشه ولی هر وقت رسیدی یه اس بده بهم!
    باشه ای گفت و از در بیرون رفت... تا درِ آسانسور بسته بشه با نگاهم همراهیش کردم...
    بیحال خودم رو پرت کردم رویِ مبل و ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم...
    بیچاره ثمین! چه حسِ بدی داره الان... اینکه خودت رو تو یک قدمیِ مرگ ببینی وحشتناکه!
    چشمام رو بستم که باز هم اون لبخندِ همیشگی با اون چشما پشت پلکام نقش بست!
     

    Parisa.Hekmat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    250
    امتیاز واکنش
    2,510
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    لعنت به هر چی دوست داشتنه... لعنت بهم!
    من الان به میترا خــ ـیانـت کردم! حالم از خودم بهم میخوره... دیگه روم نمیشه تو چشمایِ میترا نگاه کنم! کدوم احمقی تا حالا عاشقِ عشقِ دوستش شده؟ چقدر من نفرت انگیزم!
    لعنت بهت سوگند...لعنت!
    بغضم رو برایِ هزارمین بار قورت دادم!
    اصرارش واسه حرف زدن با من دیگ واسه چیه؟ ای خدا... خودت آخر و عاقبتمون رو به خیر کن!
    صدایِ زنگ گوشیم بلند شد کنجکاو چشمام رو باز کردم و نشستم رو مبل... به صفحه گوشی که رویِ میز بود خیره شدم! شماره ی ناشناس!
    دودل بودم واسه جواب دادن... به جهنمی زیر لب زمزمه کردم و گوشی رو برداشتم و گزینه سبز رنگ رو لمس کردم...
    _ دیگه داشتم ناامید میشدم خانومی!
    با نفرت گفتم: چه مرگته که زنگ زدی!
    با خنده گفت: هیچی فقط میخواستم بگم دوستت با این روسریِ کِرِم رنگ خیلی خوشگل شده!
    ناباور گفتم: تو هیچ غلطی نمیکنی حسام! نزدیکش نشو عوضی!
    حسام_ اونوقت اگهه نزدیک بشم میخوای چه غلطی بکنی؟
    من_ میرم شکایت میکنم ازت آشغال! سمتش هم نرو...
    صدایِ پوزخندش از پشت تلفن هم اومد و گفت: دیگه دیر شده دختر... نباید تهدید میکردی!
    آب دهنم رو با ترس قورت دادم و داد زدم: حســـــــام باهاش کاری نداشته باش حیوون!
    اما صدایِ بوق ممتدی که تو گوشی میپیچید نشون میداد که صدایِ فریادم به گوشش نرسیده!
    با وحشت رفتم سراغ شماره ی ثمین...
    هر چقدر بوق خورد جواب نداد!
    برای دومین بار هم گرفتم شمارش رو...
    سومین بار...
    چهارمین بار...
    لعنتی جواب بده!
    با حرص گوشی رو پرت کردم رویِ زمین...
    موهام رو با عصبانیت چنگ زدم... یعنی اون حسامِ احمق...؟ وای نه!
    محمد... باید بهش خبر بدم... ولی چجوری؟... لعنتی...لعنتی!
    فکری به سرم زد!
    شماره خونه ی امیر اینارو داریم... زنگ میزنم ازش شماره ی محمد رو میگیرم! آره همین کار رو میکنم!
    به سمت دفترچه تلفن هجوم بردم و در صدم ثانیه شمارشون رو پیدا کردم!
    تلفن خونه رو برداشتم با سرعت شماره رو گرفتم و تلفن رو کنار گوشم قرار دادم...
    بعد از خوردن چهار تا بوق جواب دادن:
    خانوم حسینی_ بله؟!
    من_ سلام خانوم حسینی! احوالِ شما؟ فلاح هستم... سوگندِ فلاح!
    خانوم حسینی_ آهان بله ببخشید به جا نیاوردم! خوبی عزیزم؟ چی شده زنگ زدی به ما؟
    با اضطراب گفتم: ببخشید خانوم حسینی... جسارته ولی یه مشکلی پیش اومده! میشه...میشه لطفا گوشی رو بدید به آقا امیر؟
    صدایِ متعجبش پیچید: امیر؟ چی شده؟
    هول گفتم: اون پسری که من رو با چاقو زده بود رو بادتونه؟
    تند تند گفت: آره آره!
    من_ راستش زنگ زده تهدید کرده... الان نمیتونم توضیح بدم لطفا گوشی رو بدید به آقا امیر!
    خانوم حسینی_ باشه باشه دخترم... الان!
    و صداش بلند شد: امیـــــــر! بیا تلفن!
    صدایِ بلند امیر هم شنیده شد: حال ندارم مامان! بگو نیستم!
    خانوم حسینی_ خانومِ فلاح پشتِ خطِ نمیای؟
    امیر_ اذیت نکن مامان!
    خانوم_ دهه میگم بیا بگو چشم!
    چند ثانیه بعد صدایِ کلافه ی امیر تو گوشی پیچید: بله؟
    من_ سلام آقای حسینی فلاح هستم!
    صداش متعجب شد و ناباور گفت: اِ اِ اِ؟ شمایید؟ چی شده؟ شما که نمیخواستید باهام حرف بزنید؟!
    بدون اینکه به جملاتش اهمیت بدم گفتم:میشه شماره ی آقای محبوب رو لطف کنید؟
    امیر_ چیکارش داری؟
    اخمی کردم و گفتم: لطفا شمارش رو بدید!
    امیر_ واسه چی؟
    کلافه گفتم: جونِ ثمین در خطره تو رو خدا زود باشید!
    با ترس گفت: چی شده؟
    من_ ای بابا... زود باشید میگم وضعیت بحرانیه!
    هول گفت: خیلی خوب خیلی خوب... یادداشت کنید!
    همون لحظه دوباره صدایِ زنگ گوشیم بلند شد!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا