"ثمین"
روی تختم دراز کشیده بودم و گوشی تو دستم بود وبرای هزارمین بار خیره شدم به اون عکسی که تازگی ها واسم یه گنج محسوب میشد!
باز هم دوباره ذهنم پر کشید سمت اون سیزده روز... ذهنم پر کشید سمت یه شخص... پر کشید سمتِ یه پسر... پرکشید سمتِ محمدی که این روزها شده بود همه ذنیایِ من! و این بار نه تنها ذهنم، دلم هم پر کشید واسه دیدنش!
آهی عمیق کشیدم و بیشتر زوم کردم رویِ صورت محمد تو اون عکس دسته جمعی! تنها عکسِ من از محمد!
گوشی توی دستم شروع کرد به زنگ خوردن و اسمِ سوگند روی صفحه خودنمایی کرد...
جواب دادم:
من_ سلام سوگند خانوم چه عجب از این ورا!
سوگند_ سلام... میای بریم بیرون؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: بیرون؟ چیزی شده؟
سوگند_ نه... فقط دلم تنگ شده برات!
نگاهی به ساعت انداختم که ساعت سه رو نشون میداد...
با ناراحتی گفتم: سوگند؟ من ساعت چهار وقت دکتر دارم!
صدای نگران و متعجبش بلند شد: دکتر؟ برای چی؟
من_ نمیدونم... یه مدتی هست سردردای شدید میگیرم و بدخور کسلم...
سوگند_ پس بلندشو حاضر شو منم الن حاضر میشم میام خونتون باهم بریم!
من_ نمیخواد زحمت بکشی!
سوگند_ تو که تعارفی نبودی دختر! حاضر شو سریع! نیم ساعت دیگه اونجام...
من_ سوگند! مامان اینا نمیدوننا! سوتی ندی یه وقت...
سوگند_ باشه...فعلا
من_ فعلا...
از جا بلند شدم و رفتم سراغ کمدم و مانتوِ طوسی رنگم رو برداشتم که در باز شد و سیمین وارد شد...
با تعجب نگاهی به مانتوِ تو دستم انداخت و گفت: کجا به سلامتی؟
من_ با سوگند بیرون میریم...
آهانی گفت و خواست بره بیرون که گفتم: سیمین به مامان بگو...
باشه ای گفت و از اتاق خارج شد...
بیست دقیقه بعد حاضر و آماده رویِ تخت نشستم...
پوفِ نسبتا بلندی کشیدم و سعی کردم به خودم استرس وارد نکنم... ایشاالله که یه سرماخودگیِ سادست!
پنج دقیقه بعد صدایِ زنگ آیفون اومد و بلافاصله صدایِ سیمین بلند شد: ثمین؟سوگند اومده!
متقابلا بلند گفتم: تعارف بزن بگو بیاد بالا... و چادرم رو سر کردم...از اتاق بیرون رفتم که سیمین گفت: نیومد بالا گفت بهت بگم زود بیای پایین!
باشه ای گفتم و با خداحافظی از خونه بیرون زدم...
جلوی در سوگند رو دیدم... با لبخند اومد سمتم و تو آغوشم فرو رفت و گفت: سلام ثمیــــــــــن! دلم برات یه ذره شده بود نامرد!
به خودم فشردمش و گفتم: منم!
از هم جدا شدیم و حرکت کردیم...
سوگند_ ثمین؟ حالت خیلی بده؟
پوفی کردم و گفتم: نمیدونم...ولی الان میفهمیم...
سوگند_ دلم شور میزنه!
من_ نگران نباش!
سوگند_ میگما... خیلی زود حرکت نکردیم؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: نه بابا... مسیرش یه مقدار دوره...
آهانی گفت و دیگه تو کل راه بینمون سکوت برقرار شد...
با یه مکث وارد مطب شدم... نگاهی به اطراف انداختم... زیاد شلوغ نبود! نگاهی به ساعتم انداختم که پنج دقیقه به چهار رو نشونم داد...
رفتم سمت منشی و گفتم: سلام روزتون بخیر... وقت گرفته بودم برای ساعت چهار...
لبخندی به روم زد و گفت: سلام... اسمتون؟
من_ محجوب هستم!
نگاهی به دفتری که جلوش بود کرد و گفت: آهان بله... بفرمایید بشینید...دکتر فعلا مریض دارن بعدش نوبت شماست...
لبخندی زدم و تشکر کردم و با سوگند به سمت صندلی ها رفتیم... کنار هم نشستیم...
پنج دقیقه گذشت که منشی اسمم رو صدا زد... سوگند با استرس گفت: میخوای باهات بیام؟
لبخندی زدم و گفتم: نه مرسی!
به سمت اتاق دکتر حرکت کردم...
در زدم و با شنیدن بفرمایید داخل شدم!
من_ سلام...
دکتر_ سلام بشینید!
روی تختم دراز کشیده بودم و گوشی تو دستم بود وبرای هزارمین بار خیره شدم به اون عکسی که تازگی ها واسم یه گنج محسوب میشد!
باز هم دوباره ذهنم پر کشید سمت اون سیزده روز... ذهنم پر کشید سمت یه شخص... پر کشید سمتِ یه پسر... پرکشید سمتِ محمدی که این روزها شده بود همه ذنیایِ من! و این بار نه تنها ذهنم، دلم هم پر کشید واسه دیدنش!
آهی عمیق کشیدم و بیشتر زوم کردم رویِ صورت محمد تو اون عکس دسته جمعی! تنها عکسِ من از محمد!
گوشی توی دستم شروع کرد به زنگ خوردن و اسمِ سوگند روی صفحه خودنمایی کرد...
جواب دادم:
من_ سلام سوگند خانوم چه عجب از این ورا!
سوگند_ سلام... میای بریم بیرون؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: بیرون؟ چیزی شده؟
سوگند_ نه... فقط دلم تنگ شده برات!
نگاهی به ساعت انداختم که ساعت سه رو نشون میداد...
با ناراحتی گفتم: سوگند؟ من ساعت چهار وقت دکتر دارم!
صدای نگران و متعجبش بلند شد: دکتر؟ برای چی؟
من_ نمیدونم... یه مدتی هست سردردای شدید میگیرم و بدخور کسلم...
سوگند_ پس بلندشو حاضر شو منم الن حاضر میشم میام خونتون باهم بریم!
من_ نمیخواد زحمت بکشی!
سوگند_ تو که تعارفی نبودی دختر! حاضر شو سریع! نیم ساعت دیگه اونجام...
من_ سوگند! مامان اینا نمیدوننا! سوتی ندی یه وقت...
سوگند_ باشه...فعلا
من_ فعلا...
از جا بلند شدم و رفتم سراغ کمدم و مانتوِ طوسی رنگم رو برداشتم که در باز شد و سیمین وارد شد...
با تعجب نگاهی به مانتوِ تو دستم انداخت و گفت: کجا به سلامتی؟
من_ با سوگند بیرون میریم...
آهانی گفت و خواست بره بیرون که گفتم: سیمین به مامان بگو...
باشه ای گفت و از اتاق خارج شد...
بیست دقیقه بعد حاضر و آماده رویِ تخت نشستم...
پوفِ نسبتا بلندی کشیدم و سعی کردم به خودم استرس وارد نکنم... ایشاالله که یه سرماخودگیِ سادست!
پنج دقیقه بعد صدایِ زنگ آیفون اومد و بلافاصله صدایِ سیمین بلند شد: ثمین؟سوگند اومده!
متقابلا بلند گفتم: تعارف بزن بگو بیاد بالا... و چادرم رو سر کردم...از اتاق بیرون رفتم که سیمین گفت: نیومد بالا گفت بهت بگم زود بیای پایین!
باشه ای گفتم و با خداحافظی از خونه بیرون زدم...
جلوی در سوگند رو دیدم... با لبخند اومد سمتم و تو آغوشم فرو رفت و گفت: سلام ثمیــــــــــن! دلم برات یه ذره شده بود نامرد!
به خودم فشردمش و گفتم: منم!
از هم جدا شدیم و حرکت کردیم...
سوگند_ ثمین؟ حالت خیلی بده؟
پوفی کردم و گفتم: نمیدونم...ولی الان میفهمیم...
سوگند_ دلم شور میزنه!
من_ نگران نباش!
سوگند_ میگما... خیلی زود حرکت نکردیم؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: نه بابا... مسیرش یه مقدار دوره...
آهانی گفت و دیگه تو کل راه بینمون سکوت برقرار شد...
با یه مکث وارد مطب شدم... نگاهی به اطراف انداختم... زیاد شلوغ نبود! نگاهی به ساعتم انداختم که پنج دقیقه به چهار رو نشونم داد...
رفتم سمت منشی و گفتم: سلام روزتون بخیر... وقت گرفته بودم برای ساعت چهار...
لبخندی به روم زد و گفت: سلام... اسمتون؟
من_ محجوب هستم!
نگاهی به دفتری که جلوش بود کرد و گفت: آهان بله... بفرمایید بشینید...دکتر فعلا مریض دارن بعدش نوبت شماست...
لبخندی زدم و تشکر کردم و با سوگند به سمت صندلی ها رفتیم... کنار هم نشستیم...
پنج دقیقه گذشت که منشی اسمم رو صدا زد... سوگند با استرس گفت: میخوای باهات بیام؟
لبخندی زدم و گفتم: نه مرسی!
به سمت اتاق دکتر حرکت کردم...
در زدم و با شنیدن بفرمایید داخل شدم!
من_ سلام...
دکتر_ سلام بشینید!